هر روز نشر این رمان عالی را به کلبه دوستانه دنبال کنید
__کلبه دوستانه__ टेलीग्राम पोस्ट

🧿•[ ﷽
28/june/2020🏡💝
Profile
Music
Video
Voice
Novel
Txt
28/june/2020🏡💝
Profile
Music
Video
Voice
Novel
Txt
8,360 सदस्य
4,106 तस्वीरें
1,469 वीडियो
अंतिम अपडेट 05.03.2025 19:50
समान चैनल

23,891 सदस्य

9,197 सदस्य

4,068 सदस्य
__کلبه دوستانه__ द्वारा टेलीग्राम पर साझा की गई नवीनतम सामग्री
رمان جدید بنام عروس اجباری
هر روز نشر این رمان عالی را به کلبه دوستانه دنبال کنید
هر روز نشر این رمان عالی را به کلبه دوستانه دنبال کنید
رضا تنها شد. بعد مدتی به خواستگاری عمه بتول رفت و اون هم بعد از کلی ناز و ادا
بله رو داد. بله دیگه عمه بتوله دیگه. به دنبال دخترکم گشتم. نبود. از جام پاشدم.
هلک وهلک به سمت باغ رفتم. با دیدن اون میوهها، دلم میوه خواست. رنگ آلبالوها،
گالبیها آدم رو به خوردنش دعوت میکنه. محمد رو صدا زدم.
-جانم؟
-رو چشم! فسقلیها امر کنن باباشون چشم میگه-
محمد، نگاه اون باالئیه! چه خوش رنگه! دلم اون رو خواست. واسم بیار!
ابرو در هم کشیدم.
-ا محمد! پس من چی؟
-شما جون بخواه خانمم ولی میدونی دیگه نیومده عاشقم کردن.
لبخندی بهش زدم که با حس کشیدن مانتوم نگاهمون به نگاه افسون گره خورد.
-ناملدا پش من چی؟)نامردا پس من چی(
با صدای بلند به خنده افتادیم.
رو به اون گفتم:
افسون: ا گفم)گفتم( که عمه بتول فقد)فقط(عمه منه، نموخوام )نمی خوام(کسی به-
فدات شم! تو نفس منی. من عاشق تو و داداشیهات هستم. بریم پیش عمه بتول.
اون عمه بتول بگه آخرین بار باشه ها
وروجک من!
***
یاد بگیریم زود قضاوت نکنیم و یک طرفه به قاضی نریم چون ممکنه سر هیچ و پوچ
کل زندگیمون عوض بشه! مثل دنیای قصه ما.
***
خدایا تو را شکر به خاطر همه داشتهها
خدایا شکر به خاطر همه نخواستههایی که به مصلحت من بود و به من دادی.
خدایا شکرت به خاطر همه خواستههایی که به ضررم بود و به من ندادی.
***
به پایان رسید
بله رو داد. بله دیگه عمه بتوله دیگه. به دنبال دخترکم گشتم. نبود. از جام پاشدم.
هلک وهلک به سمت باغ رفتم. با دیدن اون میوهها، دلم میوه خواست. رنگ آلبالوها،
گالبیها آدم رو به خوردنش دعوت میکنه. محمد رو صدا زدم.
-جانم؟
-رو چشم! فسقلیها امر کنن باباشون چشم میگه-
محمد، نگاه اون باالئیه! چه خوش رنگه! دلم اون رو خواست. واسم بیار!
ابرو در هم کشیدم.
-ا محمد! پس من چی؟
-شما جون بخواه خانمم ولی میدونی دیگه نیومده عاشقم کردن.
لبخندی بهش زدم که با حس کشیدن مانتوم نگاهمون به نگاه افسون گره خورد.
-ناملدا پش من چی؟)نامردا پس من چی(
با صدای بلند به خنده افتادیم.
رو به اون گفتم:
افسون: ا گفم)گفتم( که عمه بتول فقد)فقط(عمه منه، نموخوام )نمی خوام(کسی به-
فدات شم! تو نفس منی. من عاشق تو و داداشیهات هستم. بریم پیش عمه بتول.
اون عمه بتول بگه آخرین بار باشه ها
وروجک من!
***
یاد بگیریم زود قضاوت نکنیم و یک طرفه به قاضی نریم چون ممکنه سر هیچ و پوچ
کل زندگیمون عوض بشه! مثل دنیای قصه ما.
***
خدایا تو را شکر به خاطر همه داشتهها
خدایا شکر به خاطر همه نخواستههایی که به مصلحت من بود و به من دادی.
خدایا شکرت به خاطر همه خواستههایی که به ضررم بود و به من ندادی.
***
به پایان رسید
رضا تنها شد. بعد مدتی به خواستگاری عمه بتول رفت و اون هم بعد از کلی ناز و ادا
بله رو داد. بله دیگه عمه بتوله دیگه. به دنبال دخترکم گشتم. نبود. از جام پاشدم.
هلک وهلک به سمت باغ رفتم. با دیدن اون میوهها، دلم میوه خواست. رنگ آلبالوها،
گالبیها آدم رو به خوردنش دعوت میکنه. محمد رو صدا زدم.
-جانم؟
-رو چشم! فسقلیها امر کنن باباشون چشم میگه-
محمد، نگاه اون باالئیه! چه خوش رنگه! دلم اون رو خواست. واسم بیار!
ابرو در هم کشیدم.
-ا محمد! پس من چی؟
-شما جون بخواه خانمم ولی میدونی دیگه نیومده عاشقم کردن.
لبخندی بهش زدم که با حس کشیدن مانتوم نگاهمون به نگاه افسون گره خورد.
-ناملدا پش من چی؟)نامردا پس من چی(
با صدای بلند به خنده افتادیم.
رو به اون گفتم:
افسون: ا گفم)گفتم( که عمه بتول فقد)فقط(عمه منه، نموخوام )نمی خوام(کسی به-
فدات شم! تو نفس منی. من عاشق تو و داداشیهات هستم. بریم پیش عمه بتول.
اون عمه بتول بگه آخرین بار باشه ها
وروجک من!
***
یاد بگیریم زود قضاوت نکنیم و یک طرفه به قاضی نریم چون ممکنه سر هیچ و پوچ
کل زندگیمون عوض بشه! مثل دنیای قصه ما.
***
خدایا تو را شکر به خاطر همه داشتهها
خدایا شکر به خاطر همه نخواستههایی که به مصلحت من بود و به من دادی.
خدایا شکرت به خاطر همه خواستههایی که به ضررم بود و به من ندادی.
***
به پایان رسید
بله رو داد. بله دیگه عمه بتوله دیگه. به دنبال دخترکم گشتم. نبود. از جام پاشدم.
هلک وهلک به سمت باغ رفتم. با دیدن اون میوهها، دلم میوه خواست. رنگ آلبالوها،
گالبیها آدم رو به خوردنش دعوت میکنه. محمد رو صدا زدم.
-جانم؟
-رو چشم! فسقلیها امر کنن باباشون چشم میگه-
محمد، نگاه اون باالئیه! چه خوش رنگه! دلم اون رو خواست. واسم بیار!
ابرو در هم کشیدم.
-ا محمد! پس من چی؟
-شما جون بخواه خانمم ولی میدونی دیگه نیومده عاشقم کردن.
لبخندی بهش زدم که با حس کشیدن مانتوم نگاهمون به نگاه افسون گره خورد.
-ناملدا پش من چی؟)نامردا پس من چی(
با صدای بلند به خنده افتادیم.
رو به اون گفتم:
افسون: ا گفم)گفتم( که عمه بتول فقد)فقط(عمه منه، نموخوام )نمی خوام(کسی به-
فدات شم! تو نفس منی. من عاشق تو و داداشیهات هستم. بریم پیش عمه بتول.
اون عمه بتول بگه آخرین بار باشه ها
وروجک من!
***
یاد بگیریم زود قضاوت نکنیم و یک طرفه به قاضی نریم چون ممکنه سر هیچ و پوچ
کل زندگیمون عوض بشه! مثل دنیای قصه ما.
***
خدایا تو را شکر به خاطر همه داشتهها
خدایا شکر به خاطر همه نخواستههایی که به مصلحت من بود و به من دادی.
خدایا شکرت به خاطر همه خواستههایی که به ضررم بود و به من ندادی.
***
به پایان رسید
خوب کردی ولی لومون نده!
رضا گفت:
-وقت زیاده. دنیا ممکنه بیدار بشه. بذار بعد! برو زود تا از شر این موضوع راحت
بشید!
**
با بیقراری وارد اتاق شدم. قلبم تند میزد. از استرس دستام عرق کرده بود. با پاهای
لرزون نزدیک تخت شدم. همه جا تو تاریکی فرو رفته بود. جز صورت دنیا که نور ماه از
در تراس که هوای خنکی رو به داخل هدایت میکرد به صورتش میتابید. باورم
نمیشد. میترسیم با لمس کردنش از خواب بیدار بشم. باورم نمیشد زنده است با
اینکه باورم هم نشده بود مردهاست. اشکی از گوشه چشمم چکید. دست لرزونم رو به
سمت صورتش بردم. خاطرات قدیمی برام تداعی میشد:»ا محمد! بذار بخوابم! چرا
اذیت میکنی؟«
دستم رو به صورتش نوازش وار کشیدم. دلم میخواست اون رو محکم در آغوشم حل
کنم اما این خواب شیرینتر از اونی بود که جرأت اینکار رو داشته باشم.
تکونی خورد. لبخندی به روی صورتش پدید اومد. البد خواب شیرینی میدید! به
شیرینی خواب االنم، به شیرینی عسل. آهسته زمزمهای کرد. گوشم رو نزدیک بردم.
باورم نمیشد. اسمم رو صدا میزد. ب*و*س*ه ای بر روی گونهاش بیقرارترم کرد.
چشماش رو آهسته باز کرد. چند بار پلک زد. لبخندی زد.
-محمد، باز اومدی؟ چقدر خوب میشد این خوابها واقعیت باشه.
-واقعیته نفسم.
اشکاش روی گونههاش میبارید. لبخند تلخی زد و گفت:
-هر بار همین رو بهم میگی.
-ولی این بار فرق داره. ببین! دستش رو روی صورتم گذاشتم.
یهو پرید.
-ت... تو چه جوری اومدی اینجا؟ اومدی افسونم رو ببری؟ نه محمد. تو رو خدا! من بی
اون میمیرم.
با گریهاش. من هم اشکام بارید.
-نه نیومدم جداتون کنم. دنیا تو نمیدونی این چند سال بدون تو چقدر عذاب
کشیدم. چرا؟ چرا زود قضاوت کردی؟ چرا نذاشتی از خودم دفاع کنم؟
رو دستت بود. تو هم میگفتی میخندیدی. چی میخواستی بگی هان؟ باز گولم-
چی؟ با وجود اون همه عکس چه دفاعی میتونستی بگی؟ تو اون کافیشاب دستش
میزدی.
-د المصب! من هم حق دارم. اون همش زیر سر پروانهاست. من بیگناهم. چرا باورم
نمیکنی؟ یعنی اینقدر بهم بیاعتماد بودی ها؟
چی کار میکردی؟ دیگه چیزی برای گفتن نبود. بعدش چی؟ تو با صحنهسازیات-
بیاعتماد؟ تو هم عکسام رو با یه مرد غریبه تو لباس ناجور تو جای ناجور میدیدی
کاری کردی فکر کنم دخترم مرده. چرا اینقدر نامردی محمد؟ چرا؟ من چیزی ازت
نمیخوام جر اینکه دخترم ازم نگیری همین.
محمد: ولی من هر دوتاتون رو میخوام. من تو اون دو موضوع بیگناه بودم. همش
تقصیر پروانهاس. باورم کن! دنیا منی که اونقدر عاشقت بودم، دوستت داشتم، با
وجود اینکه میدونستم ازم متنفری. بازم میخواستمت.
-دیگه خودم رو هم باور ندارم محمد. باور ندارم.
-بهت ثابت میکنم. بهم فرصت بده!
ساکت شد. میگن سکوت عالمت رضاست. به رضا زنگ زدم و گفتم پروانه رو بیاره
اینجا. یکم بعد رضا به همراه پروانه اومد. به سمت پروانه رفتم گفتم:
-بگو! بگو همه چیز رو! همه کار رو که کردی. بگو چه جور بدبختم کردی!
پروانه بلند بلند خندید. نگاهی به رضا کرد باز خندید.
محمد: د بگو تا با دستای خودم خفهات نکردم. چرا بدختم کردی ها؟ چرا؟
پروانه: چرا؟
باز خندید.
پروانه: چون من بدبخت بودم. چون این]به رضا اشاره کرد.[ همش خوشبختیاتون رو
تو سرم میزد. چون از دنیا متنفر بودم.
بلند خندید ادامه داد:
عکسها رو فرستادم. من.]به گریه افتاد[ حسرت بچه به دلم موند. هه! بذارم شما-
آره من بدبختتون کردم. من بهش گفتم شوهرت بهت خ**یا*نت میکنه. من
خوشبخت بشید؟ با بچهتون سه تایی خوش باشید؟ ها؟ پس پروانه چی؟ ]به گریه
افتاد. با صدای بلند زار زار گریه میکرد. دل سنگ رو هم آب میکرد.[ من، شهاب ر و
فرستادم. من گفتم بگن به دنیا بگه بچهات مرده. من گفتم بهت بگن زنت مرده، تا
هرکدومتون یه جای دنیا عذاب بکشید.
دوباره بلند بلند خندید. دور خودش میچرخید. ادامه داد:
- دیدی رضا؟ دنیا خوشبخت نیس. دیدی؟ محمد بدبخت شد. دیدی؟ بچهشون هر
بار بدون یکیشون بزرگ شد. جدا شد. ها؟ دیدی؟]به در تراس نزدیکتر شد[ ها؟
دیدی؟ رضا تو من رو نابود کردی میفهمی؟ من عاشقت بودم. رضا هیچ وقت
نمیبخشمت. هیچ وقت.
یهو پروانه غیب شد و صدای افتادن چیزی اومد. هر سه به سمت تراس دویدیم. با
دیدن اون صحنه دنیا به گریه افتاد. رضا زانو زد. من شوک زده شدم. پروانه خودکشی
کرد. خودش رو از تراس پرت کرد و درست رو یه میله افتاد و اون میله قلبش رو
شکافت.
***
دنیا:
دو سال بعد:
صدای گنجشک و رود، عجیب دل رو آروم میکرد. هوای خنکی که به صورتم میخورد
من رو نوشیدنی میکرد. چشمام رو باز کردم. به هیاهوی خانواده پرجمعیتم نگاهی
کردم. بابا و مامان و دانیال، دایی سیاوش و زنش، دایی سهیل و زنش و سارا، ریحانه و
بردیا و دنیا کوچولو، فادیا و رضا. بعد قضیه پروانه،
رضا خیلی افسرده شده. با کمک فادیا حالش بهتر شد. چه بسا این قضیه
سرانجامش عشق شد و پارسال باهم ازدواج کردند. عمه بتول و بابا بزرگ حامد.
تعجب نکنید ها! عشق سن و سال نمیشناسه. بابا بزرگ حامد بعد ازدواج فادیا و
رضا گفت:
-وقت زیاده. دنیا ممکنه بیدار بشه. بذار بعد! برو زود تا از شر این موضوع راحت
بشید!
**
با بیقراری وارد اتاق شدم. قلبم تند میزد. از استرس دستام عرق کرده بود. با پاهای
لرزون نزدیک تخت شدم. همه جا تو تاریکی فرو رفته بود. جز صورت دنیا که نور ماه از
در تراس که هوای خنکی رو به داخل هدایت میکرد به صورتش میتابید. باورم
نمیشد. میترسیم با لمس کردنش از خواب بیدار بشم. باورم نمیشد زنده است با
اینکه باورم هم نشده بود مردهاست. اشکی از گوشه چشمم چکید. دست لرزونم رو به
سمت صورتش بردم. خاطرات قدیمی برام تداعی میشد:»ا محمد! بذار بخوابم! چرا
اذیت میکنی؟«
دستم رو به صورتش نوازش وار کشیدم. دلم میخواست اون رو محکم در آغوشم حل
کنم اما این خواب شیرینتر از اونی بود که جرأت اینکار رو داشته باشم.
تکونی خورد. لبخندی به روی صورتش پدید اومد. البد خواب شیرینی میدید! به
شیرینی خواب االنم، به شیرینی عسل. آهسته زمزمهای کرد. گوشم رو نزدیک بردم.
باورم نمیشد. اسمم رو صدا میزد. ب*و*س*ه ای بر روی گونهاش بیقرارترم کرد.
چشماش رو آهسته باز کرد. چند بار پلک زد. لبخندی زد.
-محمد، باز اومدی؟ چقدر خوب میشد این خوابها واقعیت باشه.
-واقعیته نفسم.
اشکاش روی گونههاش میبارید. لبخند تلخی زد و گفت:
-هر بار همین رو بهم میگی.
-ولی این بار فرق داره. ببین! دستش رو روی صورتم گذاشتم.
یهو پرید.
-ت... تو چه جوری اومدی اینجا؟ اومدی افسونم رو ببری؟ نه محمد. تو رو خدا! من بی
اون میمیرم.
با گریهاش. من هم اشکام بارید.
-نه نیومدم جداتون کنم. دنیا تو نمیدونی این چند سال بدون تو چقدر عذاب
کشیدم. چرا؟ چرا زود قضاوت کردی؟ چرا نذاشتی از خودم دفاع کنم؟
رو دستت بود. تو هم میگفتی میخندیدی. چی میخواستی بگی هان؟ باز گولم-
چی؟ با وجود اون همه عکس چه دفاعی میتونستی بگی؟ تو اون کافیشاب دستش
میزدی.
-د المصب! من هم حق دارم. اون همش زیر سر پروانهاست. من بیگناهم. چرا باورم
نمیکنی؟ یعنی اینقدر بهم بیاعتماد بودی ها؟
چی کار میکردی؟ دیگه چیزی برای گفتن نبود. بعدش چی؟ تو با صحنهسازیات-
بیاعتماد؟ تو هم عکسام رو با یه مرد غریبه تو لباس ناجور تو جای ناجور میدیدی
کاری کردی فکر کنم دخترم مرده. چرا اینقدر نامردی محمد؟ چرا؟ من چیزی ازت
نمیخوام جر اینکه دخترم ازم نگیری همین.
محمد: ولی من هر دوتاتون رو میخوام. من تو اون دو موضوع بیگناه بودم. همش
تقصیر پروانهاس. باورم کن! دنیا منی که اونقدر عاشقت بودم، دوستت داشتم، با
وجود اینکه میدونستم ازم متنفری. بازم میخواستمت.
-دیگه خودم رو هم باور ندارم محمد. باور ندارم.
-بهت ثابت میکنم. بهم فرصت بده!
ساکت شد. میگن سکوت عالمت رضاست. به رضا زنگ زدم و گفتم پروانه رو بیاره
اینجا. یکم بعد رضا به همراه پروانه اومد. به سمت پروانه رفتم گفتم:
-بگو! بگو همه چیز رو! همه کار رو که کردی. بگو چه جور بدبختم کردی!
پروانه بلند بلند خندید. نگاهی به رضا کرد باز خندید.
محمد: د بگو تا با دستای خودم خفهات نکردم. چرا بدختم کردی ها؟ چرا؟
پروانه: چرا؟
باز خندید.
پروانه: چون من بدبخت بودم. چون این]به رضا اشاره کرد.[ همش خوشبختیاتون رو
تو سرم میزد. چون از دنیا متنفر بودم.
بلند خندید ادامه داد:
عکسها رو فرستادم. من.]به گریه افتاد[ حسرت بچه به دلم موند. هه! بذارم شما-
آره من بدبختتون کردم. من بهش گفتم شوهرت بهت خ**یا*نت میکنه. من
خوشبخت بشید؟ با بچهتون سه تایی خوش باشید؟ ها؟ پس پروانه چی؟ ]به گریه
افتاد. با صدای بلند زار زار گریه میکرد. دل سنگ رو هم آب میکرد.[ من، شهاب ر و
فرستادم. من گفتم بگن به دنیا بگه بچهات مرده. من گفتم بهت بگن زنت مرده، تا
هرکدومتون یه جای دنیا عذاب بکشید.
دوباره بلند بلند خندید. دور خودش میچرخید. ادامه داد:
- دیدی رضا؟ دنیا خوشبخت نیس. دیدی؟ محمد بدبخت شد. دیدی؟ بچهشون هر
بار بدون یکیشون بزرگ شد. جدا شد. ها؟ دیدی؟]به در تراس نزدیکتر شد[ ها؟
دیدی؟ رضا تو من رو نابود کردی میفهمی؟ من عاشقت بودم. رضا هیچ وقت
نمیبخشمت. هیچ وقت.
یهو پروانه غیب شد و صدای افتادن چیزی اومد. هر سه به سمت تراس دویدیم. با
دیدن اون صحنه دنیا به گریه افتاد. رضا زانو زد. من شوک زده شدم. پروانه خودکشی
کرد. خودش رو از تراس پرت کرد و درست رو یه میله افتاد و اون میله قلبش رو
شکافت.
***
دنیا:
دو سال بعد:
صدای گنجشک و رود، عجیب دل رو آروم میکرد. هوای خنکی که به صورتم میخورد
من رو نوشیدنی میکرد. چشمام رو باز کردم. به هیاهوی خانواده پرجمعیتم نگاهی
کردم. بابا و مامان و دانیال، دایی سیاوش و زنش، دایی سهیل و زنش و سارا، ریحانه و
بردیا و دنیا کوچولو، فادیا و رضا. بعد قضیه پروانه،
رضا خیلی افسرده شده. با کمک فادیا حالش بهتر شد. چه بسا این قضیه
سرانجامش عشق شد و پارسال باهم ازدواج کردند. عمه بتول و بابا بزرگ حامد.
تعجب نکنید ها! عشق سن و سال نمیشناسه. بابا بزرگ حامد بعد ازدواج فادیا و
رمان عروس اجباری قسمت آخر
خدا کنه خوشتان آمده نظریات خودرا به کمنت بنویسید ❤❤❤ HA JI
گریه میکرد. داد میکشید. هوار میکشید. خودش رو میزد. کاراش دست خودش
نبود. یهو ساکت شد. نگاهی بهمون کرد. زد زیر خنده. با صدای بلند میخندید.
دیوونه شده بود. بلند بلند میخندید. هزیون میگفت. دوباره گریه میکرد. شهاب زود
بیرون دوید و کمی بعد با سرنگی برگشت. رو به ما گفت:
-بیاید! زود باشید! دستاش رو بگیرید مسکن بزنم!
من و رضا دستهای نحیف پروانه رو گرفتیم و شهاب آرامبخش رو به اون تزریق کرد.
کمکم پروانه آروم شد. نگاهی به شهاب کردم و گفتم ما باید پروانه رو با خودمون
ببریم.
محمد: باید با خودمون ببریمش تا دنیا باورم کنه!
شهاب: ولی دیدید که! نمیتونه. حالش خوش نیست اصال.
محمد: آره دیدیم ولی زیاد طول نمیکشه. دو-سه روز شاید. تو هم بیا که همراهش
باشی.
شهاب: باشه من حرفی ندارم.
محمد: پس بریم.
هر چهار نفر به سمت کرج حرکت کردیم و بعد از کلی دردسر عصر جلوی خونه دنیا
بودیم. رو به رضا گفتم:
رضا: باشه-
ببین اینجا نزدیک خونه اجاره ویالیی چیزی نیس! الزمه.
حتما
از شانس خوبمون دو تا خونه باالتر یه خونه اجاره پیدا کردیم، رو به رضا گفتم:
-بردیا کی میرسه؟
-االنهاست پیداش شه. نیم ساعت پیش گفتم بیست دقیقه رسیده.
صدای در اومد رو به رضا گفتم:
- خودشه.
رضا به سمت در رفت و در رو باز کرد. در با صدای قیژی باز شد. چهره خندون بردیا
میان در نمایان شد.
-به! سالم! خوبید رفقا؟
محمد: سالم، ممنون شرمنده! دیره باید بریم. مواظب باش در نرن!
بردیا: نه بابا. دشمنت شرمنده. برو حواسم هست!
به سمت خونه دنیا رفتیم. همه جا سکوت حاکم بود. نور ماه منظره زیبایی به دریا
میداد. به خونه نگاه کردم. همه چراغها خاموش بود.
رضا: اون دست چپ اتاق دنیاس. قبل خواب کنار پنجره دیدمش.
محمد:باشه. تو برو سر اغ پیرمرده! سعی کن سر و صدا نکنی! ببرش بیرون همه چیز
رو توضیح بده. نمیخوام باز دنیا فرار کنه.
رضا: باشه.
با قالب گرفتن رضا وارد خونه شدم و در رو باز کردم. هر دو به داخل خونه رفتیم. همه
جا سکوت بود جز صدای پنکه که ترق و ترقش همه جا رو فرا گرفته بود و باعث میشد
کمی راحت باشیم و نگران سر و صدامون نباشیم. رضا به سمت اتاق پیرمرد رفت.
صداش زدم. آهسته گفت:
-جان!
آهسته گفتم:
-پیرمرد رو ببر پیش بردیا! زود برگرد! منتظرتم. یادت باشه دوستش پیششه. تنها
نمیتونم.
-باشه.
***
رضا:
به سمت اتاق پیرمرد رفتم. در رو به آرامی باز کردم. با دیدنش تعجب کردم. به ساعت
نگاهی کردم. ساعت نزدیک یک بود. چه وقت نماز خواندنه! ولی جو آرومی بود و
چهرهاش عجیب نورانی بود. من هم لبخندی زدم. شاید بهتر باشه با اون حرف بزنم.
فوقش یه سیلی میزنه. نمایشی ضربهای به در زدم تا ترسی به دلش راه ندم. در رو باز
بسته کردم و روبهرویش نشستم. نمیتونست نمازش رو ول کنه ولی تعجب کرده بود.
من هم از فرصت استفاده کردم و گفتم.
-به خدا دزد نیستم! میخوام باهات حرف بزنم. آشنام. غریبه نیستم.
منتظر شدم نمازش رو تمام کنه.
بابا بزرگ حامد: عجب! چه آشنایی که مثل دزد وارد خونه مردم میشه؟ این جا چی
میخوای؟
رضا: از آشناهای دنیام.
خواست حرفی بزنه که گفتم:
-تو با دنیا چه نسبتی داری؟ چی میخوای آخه؟ پسر نصف شبی اومدی خونه من-
بذارید حرفم رو بزنم. یه طرفه به قاضی نرید!
میخوای آروم باشم! ال هالا ..
-من رضام. برادر محمد و...
همه چیز رو برای اون تعریف کردم.
-که اینطور! االن این جا اومدین که این حرفها رو به اون بگید. چرا منتظر فردا
نشدید؟ مثل دزد وارد خونه مردم میشید.
-محمد میترسه مثل دفعههای قبل دنیا فرار کنه. اون حتی مسبب اینکارها رو آورده
تا بهش ثابت کنه بیگناهه.
-باشه من هم سعیم رو میکنم.
-اگه میشه یه جوری دخترتون رو بکشید بیرون تا محمد بتونه با اون تنها حرف بزنه!
خوشحال هر دو به سالن رفتیم. محمد با دیدن پیرمرد که کنارم راه میرفت تعجب-
باشه پسرم. من از خدامه به زندگیاش برگرده وخوشبخت بشه.
کرد و ترس تو چشماش معلوم شد. چشم رو هم گذاشتم و اون رو به گوشهای کشوندم
و گفتم که حله. یکمی بعد پیرمرد همراه دخترش بیرون آمد. دخترک به سمت
آشپزخونه میرفت.
فادیا: بابا بزرگ مطمئنی دکتر الزم نیس؟ آخه گل گاو زبون به چه دردی میخوره؟
-آره بابا من عادت کردم. میدونی که زود خوب میشم.
-باشه.
یکمی بعد دخترک با یک لیوان به سمت پیرمرد رفت که اون گفت:
و هر دو به بیرون رفتن. به رضا گفتم یکم بعد به حیاط برود. کمی بعد رضا به بیرون-
بابا هوا خیلی خوبه. بریم بیرون. حیفه. بیخوابت کردم کمک کن، نمیتونم.
رفت منتظرش شدم تا برگرده. یه ده دقیقه بیرون موند و برگشت.
رضا: حل شد. به شکیال خانم زنگ زد تا باورمون کنه-
چی شد؟
-راستی بهش گفتم بیا یواشکی افسون رو ببره تا از چیزی نترسه. یه دفعه صداتون-
خوبه
باال میره یا هر چی دیگه.
یکمی بعد فادیا به سمت اتاق دنیا رفت و با بچه برگشت. خواستم به سمتش برم که-
نه بهش گفتم گفت میتونه-
خدا کنه خوشتان آمده نظریات خودرا به کمنت بنویسید ❤❤❤ HA JI
گریه میکرد. داد میکشید. هوار میکشید. خودش رو میزد. کاراش دست خودش
نبود. یهو ساکت شد. نگاهی بهمون کرد. زد زیر خنده. با صدای بلند میخندید.
دیوونه شده بود. بلند بلند میخندید. هزیون میگفت. دوباره گریه میکرد. شهاب زود
بیرون دوید و کمی بعد با سرنگی برگشت. رو به ما گفت:
-بیاید! زود باشید! دستاش رو بگیرید مسکن بزنم!
من و رضا دستهای نحیف پروانه رو گرفتیم و شهاب آرامبخش رو به اون تزریق کرد.
کمکم پروانه آروم شد. نگاهی به شهاب کردم و گفتم ما باید پروانه رو با خودمون
ببریم.
محمد: باید با خودمون ببریمش تا دنیا باورم کنه!
شهاب: ولی دیدید که! نمیتونه. حالش خوش نیست اصال.
محمد: آره دیدیم ولی زیاد طول نمیکشه. دو-سه روز شاید. تو هم بیا که همراهش
باشی.
شهاب: باشه من حرفی ندارم.
محمد: پس بریم.
هر چهار نفر به سمت کرج حرکت کردیم و بعد از کلی دردسر عصر جلوی خونه دنیا
بودیم. رو به رضا گفتم:
رضا: باشه-
ببین اینجا نزدیک خونه اجاره ویالیی چیزی نیس! الزمه.
حتما
از شانس خوبمون دو تا خونه باالتر یه خونه اجاره پیدا کردیم، رو به رضا گفتم:
-بردیا کی میرسه؟
-االنهاست پیداش شه. نیم ساعت پیش گفتم بیست دقیقه رسیده.
صدای در اومد رو به رضا گفتم:
- خودشه.
رضا به سمت در رفت و در رو باز کرد. در با صدای قیژی باز شد. چهره خندون بردیا
میان در نمایان شد.
-به! سالم! خوبید رفقا؟
محمد: سالم، ممنون شرمنده! دیره باید بریم. مواظب باش در نرن!
بردیا: نه بابا. دشمنت شرمنده. برو حواسم هست!
به سمت خونه دنیا رفتیم. همه جا سکوت حاکم بود. نور ماه منظره زیبایی به دریا
میداد. به خونه نگاه کردم. همه چراغها خاموش بود.
رضا: اون دست چپ اتاق دنیاس. قبل خواب کنار پنجره دیدمش.
محمد:باشه. تو برو سر اغ پیرمرده! سعی کن سر و صدا نکنی! ببرش بیرون همه چیز
رو توضیح بده. نمیخوام باز دنیا فرار کنه.
رضا: باشه.
با قالب گرفتن رضا وارد خونه شدم و در رو باز کردم. هر دو به داخل خونه رفتیم. همه
جا سکوت بود جز صدای پنکه که ترق و ترقش همه جا رو فرا گرفته بود و باعث میشد
کمی راحت باشیم و نگران سر و صدامون نباشیم. رضا به سمت اتاق پیرمرد رفت.
صداش زدم. آهسته گفت:
-جان!
آهسته گفتم:
-پیرمرد رو ببر پیش بردیا! زود برگرد! منتظرتم. یادت باشه دوستش پیششه. تنها
نمیتونم.
-باشه.
***
رضا:
به سمت اتاق پیرمرد رفتم. در رو به آرامی باز کردم. با دیدنش تعجب کردم. به ساعت
نگاهی کردم. ساعت نزدیک یک بود. چه وقت نماز خواندنه! ولی جو آرومی بود و
چهرهاش عجیب نورانی بود. من هم لبخندی زدم. شاید بهتر باشه با اون حرف بزنم.
فوقش یه سیلی میزنه. نمایشی ضربهای به در زدم تا ترسی به دلش راه ندم. در رو باز
بسته کردم و روبهرویش نشستم. نمیتونست نمازش رو ول کنه ولی تعجب کرده بود.
من هم از فرصت استفاده کردم و گفتم.
-به خدا دزد نیستم! میخوام باهات حرف بزنم. آشنام. غریبه نیستم.
منتظر شدم نمازش رو تمام کنه.
بابا بزرگ حامد: عجب! چه آشنایی که مثل دزد وارد خونه مردم میشه؟ این جا چی
میخوای؟
رضا: از آشناهای دنیام.
خواست حرفی بزنه که گفتم:
-تو با دنیا چه نسبتی داری؟ چی میخوای آخه؟ پسر نصف شبی اومدی خونه من-
بذارید حرفم رو بزنم. یه طرفه به قاضی نرید!
میخوای آروم باشم! ال هالا ..
-من رضام. برادر محمد و...
همه چیز رو برای اون تعریف کردم.
-که اینطور! االن این جا اومدین که این حرفها رو به اون بگید. چرا منتظر فردا
نشدید؟ مثل دزد وارد خونه مردم میشید.
-محمد میترسه مثل دفعههای قبل دنیا فرار کنه. اون حتی مسبب اینکارها رو آورده
تا بهش ثابت کنه بیگناهه.
-باشه من هم سعیم رو میکنم.
-اگه میشه یه جوری دخترتون رو بکشید بیرون تا محمد بتونه با اون تنها حرف بزنه!
خوشحال هر دو به سالن رفتیم. محمد با دیدن پیرمرد که کنارم راه میرفت تعجب-
باشه پسرم. من از خدامه به زندگیاش برگرده وخوشبخت بشه.
کرد و ترس تو چشماش معلوم شد. چشم رو هم گذاشتم و اون رو به گوشهای کشوندم
و گفتم که حله. یکمی بعد پیرمرد همراه دخترش بیرون آمد. دخترک به سمت
آشپزخونه میرفت.
فادیا: بابا بزرگ مطمئنی دکتر الزم نیس؟ آخه گل گاو زبون به چه دردی میخوره؟
-آره بابا من عادت کردم. میدونی که زود خوب میشم.
-باشه.
یکمی بعد دخترک با یک لیوان به سمت پیرمرد رفت که اون گفت:
و هر دو به بیرون رفتن. به رضا گفتم یکم بعد به حیاط برود. کمی بعد رضا به بیرون-
بابا هوا خیلی خوبه. بریم بیرون. حیفه. بیخوابت کردم کمک کن، نمیتونم.
رفت منتظرش شدم تا برگرده. یه ده دقیقه بیرون موند و برگشت.
رضا: حل شد. به شکیال خانم زنگ زد تا باورمون کنه-
چی شد؟
-راستی بهش گفتم بیا یواشکی افسون رو ببره تا از چیزی نترسه. یه دفعه صداتون-
خوبه
باال میره یا هر چی دیگه.
یکمی بعد فادیا به سمت اتاق دنیا رفت و با بچه برگشت. خواستم به سمتش برم که-
نه بهش گفتم گفت میتونه-
پاهاش رو از رو صندلی باز کردم و اون رو با خودمون بردیم سوار ماشینش کردم و رو به
رضا گفتم:
-تو همین جا باش! االن برمیگردم
و به سمت خونه خواهر شکیال رفتم. وقتی به خونهشون رسیدم در رو زدم.
آقا: بله بفرما!
-سالم! خوبید؟
آقا: ممنون. کاری داشتید؟
صدای شکیال از پشت سر اون مرد اومد.
شکیال: آقا مرتضی کی دم دره؟
مرتضی: نمیدانم واال یه آقایه
چهره شکیال از الی در چوبی نمایان شد.
شکیال: ا ! سالم آقای سماواتی! خوبید؟
-ممنون راستش اومدم بگم مشکل حل شد. االن میخوایم بریم تهران. شما میتونید
خودتون بیاید
شکیال: بله حتما آقا مرتضی در جریان هستن. بهشون گفتم فکر نمیکنم مشکلی
باشه. نظرتون چیه آقا مرتضی؟
مرتضی: ان شاء ا... فردا ساعت هشت میریم ترمینال. نگران نباشید!
-باشه ممنون. این هم کلید و این هم آدرس و شماره تلفنم. ممنون بابت اعتمادتون.
خدانگهدار!
شکیال: خدانگهدارتون! موفق باشید!
مرتضی: خیر پیش! یاعلی!
به سمت ماشین رفتم. رضا درون ماشین منتظر بود. به صندلی پشت نگاه کردم.
شهاب دست و پا بسته نشسته بود. سوار شدم.
رضا: چی شد؟ میان؟
-آره قرار شد فردا صبح برن ترمینال.
رضا: خوبه. اگه خستهای من رانندگی میکنم. چشمات قرمزه. یکم استراحت کن!
-باشه ممنون
جاهامون رو عوض کردیم و با تکونهای ماشین به خواب رفتم.
با تکونهای دستی بیدار شدم. به صاحب دست نگاه کردم. رضا بود.
رضا: رسیدیم. پیاده شو! بریم داخل استراحت کن.
شهاب هم خواب بود. بیدارش کردیم و هر سه به سمت خونه رضا رفتیم تا استراحت
کنیم.
***
از خواب بیدار شدم. نگاهی به ساعت کردم. ده صبح بود. به سمت اتاق روبهرویی اتاق
رضا رفتم. در زدم. جوابی نشنیدم. در رو باز کردم. تو اتاقش نبود. دلم شور زد. به
سمت اتاقی که شهاب بود رفتم. کلید رو در بود. دسته در رو کش. هنوز قفل بود.
صدای ظرف از آشپزخونه میاومد.
-رضا!
صداش از آشپزخونه اومد.
-اینجام. دارم صبحونه درست میکنم.
-آها باشه.
رو صندلی نشستم و چایام رو خوردم.
رضا: یه لقمه بخور!
-از گلوم پایین نمیره.
رضا: ای بابا! من برم صبحونه اون بدبخت رو بدم از دیروز حبسه تو اون اتاق!
-باشه فقط زود باش! بهش بگو زود بخوره میخوایم بریم!
رضا: باشه حتما االن میام.
نیم ساعت بعد هر سه نفر به سمت خونه پروانه زن سابق رضا رفتیم. به شهاب گفتم
مثل همیشه بره تو. عادی جلوه کنه. گفت که متوجه نمیشه. از این حرفش تعجب
کردم. خونه پدری پروانه بود. خونه که نبود قصر بود. یه قصر سفید و بزرگ. وارد
شدیم. کسی نبود. یادمه قبال اومدم پر از گل بود ولی همهشون پژمرده، خشک شده
بودن. شهاب گفت:
-کسی این جا جز پروانه خانم نیست. پدر و مادرش رفتن لندن. اون هم راضی به
رفتن نشد.
-یعنی االن تو این خونه تنهاست؟
شهاب: آره و خودش رو تو اتاقش حبس کرده.
وارد خونه شدیم. همه جا گرد و غبار و خاک بود. به سمت طبقه دوم رفتیم. به دری
اشاره کرد. بهش گفتم:
-تو اول برو!
سری تکان داد و در رو باز کرد. وارد اتاق شد. به نوبت من و رضا بعدش وارد شدیم.
نگاهی به اتاق چهل متری کردم. خودش اندازه خونه بود. سرویس بهداشتی حمام
ست اتاق سبز آبی سفید. اتاق رو یک دور گذروندم و گفتم:
-سرکار بودیم. میدونی میکشمت اگه اینطور باشه.
شهاب: نه به خدا! این جاست. جایی نمیره.
دنبالش گشت. آخر سر زیر تخت رو نگاه کرد و گفت: ایناهاش. زیر تخته.
من و رضا از تعجب چشمامون گرد شد.
شهاب: این اواخر شبا میترسه زیر تخت میخوابه.
نگاهی به رضا کردم. ناراحت بود.
شهاب: پروانه خانم بیدار شید! ببینین کی اومده!
پروانه: میخوام بخوابم نمیخوام
پروانه خودش رو دوباره زیر تخت قایم کرد. ما رو ندیده بود.
شهاب: پروانه خانم، رضا و محمد اومدن. مگه دلتون نمیخواد اونا رو ببینید؟
پروانه: چی؟ دروغ میگی تا بیام بیرون. برو!
برو آخر رو با صدای بلند گفت.
رضا: پروانه، من اینجام. شهاب راست میگه.
پروانه زود از زیر تخت بیرون اومد. باورم نمیشد. این همون پروانه باشه. اونی که
خیلی به خودش میرسید الغر و به هم ریخته بود. موهای سفید خودنمایی میکرد. با
اینکه سنی نداشت.
پروانه: اومدی رضا؟ اومدی من رو ببینی ها!
رضا ساکت بود. ابروهاش درهم بود.
پروانه: اما نه. میدونم تو دوستم نداری. دوستم نداری عوضی. تو اگه دوستم داشتی
اونجور تو سرم نمیزدی، سرزنش و توهین نمیکردی. طالقم نمیدادی.
رضا: بس کن پروانه! گذشته رو پیش نکش! تو با کارات مسبب این شدی. میفهمی با
کارات!
جیغ کشید:
-عوضی، آشغال، من دوستت داشتم. عاشقت بودم. هنوز هم دارم. تو من رو
نخواستی.
رضا: ولش کن محمد! حاال جوابت رو گرفتی.
ادامه دارد.....
رضا گفتم:
-تو همین جا باش! االن برمیگردم
و به سمت خونه خواهر شکیال رفتم. وقتی به خونهشون رسیدم در رو زدم.
آقا: بله بفرما!
-سالم! خوبید؟
آقا: ممنون. کاری داشتید؟
صدای شکیال از پشت سر اون مرد اومد.
شکیال: آقا مرتضی کی دم دره؟
مرتضی: نمیدانم واال یه آقایه
چهره شکیال از الی در چوبی نمایان شد.
شکیال: ا ! سالم آقای سماواتی! خوبید؟
-ممنون راستش اومدم بگم مشکل حل شد. االن میخوایم بریم تهران. شما میتونید
خودتون بیاید
شکیال: بله حتما آقا مرتضی در جریان هستن. بهشون گفتم فکر نمیکنم مشکلی
باشه. نظرتون چیه آقا مرتضی؟
مرتضی: ان شاء ا... فردا ساعت هشت میریم ترمینال. نگران نباشید!
-باشه ممنون. این هم کلید و این هم آدرس و شماره تلفنم. ممنون بابت اعتمادتون.
خدانگهدار!
شکیال: خدانگهدارتون! موفق باشید!
مرتضی: خیر پیش! یاعلی!
به سمت ماشین رفتم. رضا درون ماشین منتظر بود. به صندلی پشت نگاه کردم.
شهاب دست و پا بسته نشسته بود. سوار شدم.
رضا: چی شد؟ میان؟
-آره قرار شد فردا صبح برن ترمینال.
رضا: خوبه. اگه خستهای من رانندگی میکنم. چشمات قرمزه. یکم استراحت کن!
-باشه ممنون
جاهامون رو عوض کردیم و با تکونهای ماشین به خواب رفتم.
با تکونهای دستی بیدار شدم. به صاحب دست نگاه کردم. رضا بود.
رضا: رسیدیم. پیاده شو! بریم داخل استراحت کن.
شهاب هم خواب بود. بیدارش کردیم و هر سه به سمت خونه رضا رفتیم تا استراحت
کنیم.
***
از خواب بیدار شدم. نگاهی به ساعت کردم. ده صبح بود. به سمت اتاق روبهرویی اتاق
رضا رفتم. در زدم. جوابی نشنیدم. در رو باز کردم. تو اتاقش نبود. دلم شور زد. به
سمت اتاقی که شهاب بود رفتم. کلید رو در بود. دسته در رو کش. هنوز قفل بود.
صدای ظرف از آشپزخونه میاومد.
-رضا!
صداش از آشپزخونه اومد.
-اینجام. دارم صبحونه درست میکنم.
-آها باشه.
رو صندلی نشستم و چایام رو خوردم.
رضا: یه لقمه بخور!
-از گلوم پایین نمیره.
رضا: ای بابا! من برم صبحونه اون بدبخت رو بدم از دیروز حبسه تو اون اتاق!
-باشه فقط زود باش! بهش بگو زود بخوره میخوایم بریم!
رضا: باشه حتما االن میام.
نیم ساعت بعد هر سه نفر به سمت خونه پروانه زن سابق رضا رفتیم. به شهاب گفتم
مثل همیشه بره تو. عادی جلوه کنه. گفت که متوجه نمیشه. از این حرفش تعجب
کردم. خونه پدری پروانه بود. خونه که نبود قصر بود. یه قصر سفید و بزرگ. وارد
شدیم. کسی نبود. یادمه قبال اومدم پر از گل بود ولی همهشون پژمرده، خشک شده
بودن. شهاب گفت:
-کسی این جا جز پروانه خانم نیست. پدر و مادرش رفتن لندن. اون هم راضی به
رفتن نشد.
-یعنی االن تو این خونه تنهاست؟
شهاب: آره و خودش رو تو اتاقش حبس کرده.
وارد خونه شدیم. همه جا گرد و غبار و خاک بود. به سمت طبقه دوم رفتیم. به دری
اشاره کرد. بهش گفتم:
-تو اول برو!
سری تکان داد و در رو باز کرد. وارد اتاق شد. به نوبت من و رضا بعدش وارد شدیم.
نگاهی به اتاق چهل متری کردم. خودش اندازه خونه بود. سرویس بهداشتی حمام
ست اتاق سبز آبی سفید. اتاق رو یک دور گذروندم و گفتم:
-سرکار بودیم. میدونی میکشمت اگه اینطور باشه.
شهاب: نه به خدا! این جاست. جایی نمیره.
دنبالش گشت. آخر سر زیر تخت رو نگاه کرد و گفت: ایناهاش. زیر تخته.
من و رضا از تعجب چشمامون گرد شد.
شهاب: این اواخر شبا میترسه زیر تخت میخوابه.
نگاهی به رضا کردم. ناراحت بود.
شهاب: پروانه خانم بیدار شید! ببینین کی اومده!
پروانه: میخوام بخوابم نمیخوام
پروانه خودش رو دوباره زیر تخت قایم کرد. ما رو ندیده بود.
شهاب: پروانه خانم، رضا و محمد اومدن. مگه دلتون نمیخواد اونا رو ببینید؟
پروانه: چی؟ دروغ میگی تا بیام بیرون. برو!
برو آخر رو با صدای بلند گفت.
رضا: پروانه، من اینجام. شهاب راست میگه.
پروانه زود از زیر تخت بیرون اومد. باورم نمیشد. این همون پروانه باشه. اونی که
خیلی به خودش میرسید الغر و به هم ریخته بود. موهای سفید خودنمایی میکرد. با
اینکه سنی نداشت.
پروانه: اومدی رضا؟ اومدی من رو ببینی ها!
رضا ساکت بود. ابروهاش درهم بود.
پروانه: اما نه. میدونم تو دوستم نداری. دوستم نداری عوضی. تو اگه دوستم داشتی
اونجور تو سرم نمیزدی، سرزنش و توهین نمیکردی. طالقم نمیدادی.
رضا: بس کن پروانه! گذشته رو پیش نکش! تو با کارات مسبب این شدی. میفهمی با
کارات!
جیغ کشید:
-عوضی، آشغال، من دوستت داشتم. عاشقت بودم. هنوز هم دارم. تو من رو
نخواستی.
رضا: ولش کن محمد! حاال جوابت رو گرفتی.
ادامه دارد.....
-ازت میخوام به اون شماره زنگ بزنی و اون مرده رو یه جوری به این جا بکشونی.
شکیال: خب... خب من چی بگم آخه؟ چه جوری؟
-بهش بگو پول الزمی و اگه پول نده تمام ماجرا رو بهمون میگی. اونجوری میاد.
شکیال با ترس گفت:
-درسته ولی این یک نقشهاس که بیاد. چه با پول چه بیپول ما قبل اینکه دستش-
ولی اون تهدیدمون کرد حرف پول نزنیم!
بهت برسه میگیریمش.
شکیال: باشه این کار رو میکنم.
به سمت خونهاش رفتیم و شماره شهاب رو گرفت.
-الو سالم!
...-
-خوبید؟ من رو یادتون اومد؟
....-
-آره من دختر اون خانمم.
...-
-پول میخوام. دستم تنگه. بهش احتیاج دارم.
...-
-میدونم گفتی ولی بهش نیاز دارم.
-یعنی چی نمیدی؟ میرم همه قضیه رو بهشون میگم.
...-
-حاال میبینیم. تا شب وقت داری. نیومدی میرم همه چیز رو کف دستشون میذارم.
خداحافظ!
شکیال: همون طور که گفتی بهش گفتم.
-خوبه. تو برو! از این جا جایی رو داری؟
شکیال: آ ره خونه آبجیام هست.
-بهتره بری. تا غروب پیداش میشه. بمونی جونت در خطره.
شکیال: باشه.
و به سمت اتاق خواب رفت. یک کیف تو دستش بود. خداحافظی کرد و رفت.
رضا به سمتم اومد. دستش رو روی شونهام گذاشت و گفت:
رضا: میخوای چکار کنی؟
-میخوام اگه اومد خفتش کنم. میخوام ببینم این نقشهها زیر سر کیه.
رضا: باشه. چای میخوری برات بیارم؟
سری به عالمت منفی تکون دادم و اون به سمت آشپزخونه رفت. پاکت سیگارم رو از
جیبم در آوردم و روشنش کردم. تا یکم آرامش بگیرم. گرچه طوالنی نبود ولی بهتر از
هیچ بود. تا نزدیکهای غروب منتظر بودیم.
به ساعت نگاهی کردم. ساعت نه بود. رو به رضا گفتم:آماده باش! از این به بعد پیداش میشه.
سری تکون داد و گفت:
- باشه
یکم منتظر موندیم. نزدیکهای ساعت یازده، یه صدایی از حیاط اومد. خونه تاریک
بود. این جوری صحنه سازی کردیم تا فکر کنه خوابن. از پنجره نگاهی به بیرون
انداختم. پسری هم سن و سال من بود. صورتش رو درست نمیدیدم. اسلحه در
دست به سمت در ورودی میاومد. به رضا عالمتی دادم. رضا سری به عالمت
دونستن تکون داد. پسره وارد شد. تو تاریکی راه میرفت. رضا از پشت دیوار که
نزدیک در ورودی بود، بیرون اومد. شهاب به سمت اتاق خواب میرفت و پشتش به ما
بود. رضا به سمتش رفت و از پشت اون رو گرفت. تنها نمیتونست. شهاب مقاومت
میکرد. به سمتشون دویدم.
رضا: محمد، بیا زود باش! نمیتونم نگهش دارم.
دستای شهاب رو گرفتم. اسلحه رو از دستش با یک ضربه به زمین انداختم. رضا
دستمال رو که آغشته به مواد ایزوفلوران بود. روی دهان و بینی شهاب گذاشت.
یک دفعه دیدم بدن شهاب سنگین شده و نگهش داشتم. من رو با خودش
میکشوند. دستاش رو ول کردم که محکم به زمین افتاد.
-رضا بدو! صندلی بیار تا به صندلی ببندیمش!
کمی بعد رضا با صندلی برگشت. با کمک هم شهاب رو روی صندلی بستیم.
]ای بابا! پس چرا بیدار نمیشه؟ یک ساعت گذشت و بیدار نشد. به سمت آشپزخونه
رفتم و سطلی آب پر کردم و اون رو روی شهاب ریختم. نفس نفس میزد. هنوز گیج
بود. یه سیلی بهش زدم و گفتم:
-بیدار شو لعنتی!
شهاب: تو کی هستی؟ چ... چی از جونم میخوای؟
به زور حرف میزد. هنوز اثر اون مواد ایزوفلوران نرفته بود.
-من رو نمیشناسی ها؟
شهاب: نه به خدا! تو کی هستی؟
-پس چی از جونمون میخوای؟ چرا زندگیمون رو خراب کردی؟ چه دشمنی با منی که
نمیشناسی داری ها؟ بگو!
شهاب: من آخه کی؟ من که نمیشناسمت. کی هستی؟ اولین باره میبینمت.
-من شوهر دنیام. اون زنی که گفتی بچهاش مرده. بهم گفتی زنت مرده. البته به من
نگفتی به اون خانم تهدید کردی تا اون حرفا و کارا رو بکنه. چرا؟ بگو وگرنه میکشمت!
اعصابم داغون بود. اسلحه خودش رو روی شقیقهاش گذاشتم. از ترس به پته پته
افتاد.
شهاب: به خدا من دشمنی باهات ندارم. من فقط به پول احتیاج داشتم.
با داد گفتم:
- کی اجیرت کرده اون کارها رو بکنی؟
تموم بدنم میلرزید. سرم داشت میترکید. دست خودم نبود. میدونستم اگه بیشتر
عصبانیام کنه؛ ماشه رو میکشم و اون رو خالص میکردم و خودم رو گرفتار.
دست رضا روی شونهام رو احساس کردم.
رضا: آروم باش! داری خودت رو نابود میکنی.
محمد:
-چطور آروم باشم رضا؟ نمیتونم. زن وبچهام ازم دورن. حسرت یه زندگی سه نفره به
دلم مونده. میخوام ببینم کی باهام دشمنی داره؟ چه هیزم تری بهشون فروختم؟
رضا : میفهمی. صبر کن! همه چی درست میشه.
آهی کشیدم و رو به شهاب داد زدم:
-د بگو المصب! میزنم میکشمت. بگو تا اون روی سگم باال نیومده!
شهاب آب دهنش رو از ترس قورت داد و گفت:
شهاب: خانم پروانه توکلی.
ترس درون چشماش موج میزد و من رضا با داد باهم گفتیم:
-چی؟
به سمت شهاب یورش برداشتم. دلم میخواست. دندوناش رو خورد کنم که رضا من-
تو رو خدا با من کار نداشته باشید! من مجبور شدم. به پول احتیاج داشتم.
رو گرفت.
رو به شهاب گفتم:
- همین االن ما رو میبری خونهاش! فهمیدی؟
شهاب: باشه هر کار بگی میکنم فقط کاری بهم نداشته باش!
شکیال: خب... خب من چی بگم آخه؟ چه جوری؟
-بهش بگو پول الزمی و اگه پول نده تمام ماجرا رو بهمون میگی. اونجوری میاد.
شکیال با ترس گفت:
-درسته ولی این یک نقشهاس که بیاد. چه با پول چه بیپول ما قبل اینکه دستش-
ولی اون تهدیدمون کرد حرف پول نزنیم!
بهت برسه میگیریمش.
شکیال: باشه این کار رو میکنم.
به سمت خونهاش رفتیم و شماره شهاب رو گرفت.
-الو سالم!
...-
-خوبید؟ من رو یادتون اومد؟
....-
-آره من دختر اون خانمم.
...-
-پول میخوام. دستم تنگه. بهش احتیاج دارم.
...-
-میدونم گفتی ولی بهش نیاز دارم.
-یعنی چی نمیدی؟ میرم همه قضیه رو بهشون میگم.
...-
-حاال میبینیم. تا شب وقت داری. نیومدی میرم همه چیز رو کف دستشون میذارم.
خداحافظ!
شکیال: همون طور که گفتی بهش گفتم.
-خوبه. تو برو! از این جا جایی رو داری؟
شکیال: آ ره خونه آبجیام هست.
-بهتره بری. تا غروب پیداش میشه. بمونی جونت در خطره.
شکیال: باشه.
و به سمت اتاق خواب رفت. یک کیف تو دستش بود. خداحافظی کرد و رفت.
رضا به سمتم اومد. دستش رو روی شونهام گذاشت و گفت:
رضا: میخوای چکار کنی؟
-میخوام اگه اومد خفتش کنم. میخوام ببینم این نقشهها زیر سر کیه.
رضا: باشه. چای میخوری برات بیارم؟
سری به عالمت منفی تکون دادم و اون به سمت آشپزخونه رفت. پاکت سیگارم رو از
جیبم در آوردم و روشنش کردم. تا یکم آرامش بگیرم. گرچه طوالنی نبود ولی بهتر از
هیچ بود. تا نزدیکهای غروب منتظر بودیم.
به ساعت نگاهی کردم. ساعت نه بود. رو به رضا گفتم:آماده باش! از این به بعد پیداش میشه.
سری تکون داد و گفت:
- باشه
یکم منتظر موندیم. نزدیکهای ساعت یازده، یه صدایی از حیاط اومد. خونه تاریک
بود. این جوری صحنه سازی کردیم تا فکر کنه خوابن. از پنجره نگاهی به بیرون
انداختم. پسری هم سن و سال من بود. صورتش رو درست نمیدیدم. اسلحه در
دست به سمت در ورودی میاومد. به رضا عالمتی دادم. رضا سری به عالمت
دونستن تکون داد. پسره وارد شد. تو تاریکی راه میرفت. رضا از پشت دیوار که
نزدیک در ورودی بود، بیرون اومد. شهاب به سمت اتاق خواب میرفت و پشتش به ما
بود. رضا به سمتش رفت و از پشت اون رو گرفت. تنها نمیتونست. شهاب مقاومت
میکرد. به سمتشون دویدم.
رضا: محمد، بیا زود باش! نمیتونم نگهش دارم.
دستای شهاب رو گرفتم. اسلحه رو از دستش با یک ضربه به زمین انداختم. رضا
دستمال رو که آغشته به مواد ایزوفلوران بود. روی دهان و بینی شهاب گذاشت.
یک دفعه دیدم بدن شهاب سنگین شده و نگهش داشتم. من رو با خودش
میکشوند. دستاش رو ول کردم که محکم به زمین افتاد.
-رضا بدو! صندلی بیار تا به صندلی ببندیمش!
کمی بعد رضا با صندلی برگشت. با کمک هم شهاب رو روی صندلی بستیم.
]ای بابا! پس چرا بیدار نمیشه؟ یک ساعت گذشت و بیدار نشد. به سمت آشپزخونه
رفتم و سطلی آب پر کردم و اون رو روی شهاب ریختم. نفس نفس میزد. هنوز گیج
بود. یه سیلی بهش زدم و گفتم:
-بیدار شو لعنتی!
شهاب: تو کی هستی؟ چ... چی از جونم میخوای؟
به زور حرف میزد. هنوز اثر اون مواد ایزوفلوران نرفته بود.
-من رو نمیشناسی ها؟
شهاب: نه به خدا! تو کی هستی؟
-پس چی از جونمون میخوای؟ چرا زندگیمون رو خراب کردی؟ چه دشمنی با منی که
نمیشناسی داری ها؟ بگو!
شهاب: من آخه کی؟ من که نمیشناسمت. کی هستی؟ اولین باره میبینمت.
-من شوهر دنیام. اون زنی که گفتی بچهاش مرده. بهم گفتی زنت مرده. البته به من
نگفتی به اون خانم تهدید کردی تا اون حرفا و کارا رو بکنه. چرا؟ بگو وگرنه میکشمت!
اعصابم داغون بود. اسلحه خودش رو روی شقیقهاش گذاشتم. از ترس به پته پته
افتاد.
شهاب: به خدا من دشمنی باهات ندارم. من فقط به پول احتیاج داشتم.
با داد گفتم:
- کی اجیرت کرده اون کارها رو بکنی؟
تموم بدنم میلرزید. سرم داشت میترکید. دست خودم نبود. میدونستم اگه بیشتر
عصبانیام کنه؛ ماشه رو میکشم و اون رو خالص میکردم و خودم رو گرفتار.
دست رضا روی شونهام رو احساس کردم.
رضا: آروم باش! داری خودت رو نابود میکنی.
محمد:
-چطور آروم باشم رضا؟ نمیتونم. زن وبچهام ازم دورن. حسرت یه زندگی سه نفره به
دلم مونده. میخوام ببینم کی باهام دشمنی داره؟ چه هیزم تری بهشون فروختم؟
رضا : میفهمی. صبر کن! همه چی درست میشه.
آهی کشیدم و رو به شهاب داد زدم:
-د بگو المصب! میزنم میکشمت. بگو تا اون روی سگم باال نیومده!
شهاب آب دهنش رو از ترس قورت داد و گفت:
شهاب: خانم پروانه توکلی.
ترس درون چشماش موج میزد و من رضا با داد باهم گفتیم:
-چی؟
به سمت شهاب یورش برداشتم. دلم میخواست. دندوناش رو خورد کنم که رضا من-
تو رو خدا با من کار نداشته باشید! من مجبور شدم. به پول احتیاج داشتم.
رو گرفت.
رو به شهاب گفتم:
- همین االن ما رو میبری خونهاش! فهمیدی؟
شهاب: باشه هر کار بگی میکنم فقط کاری بهم نداشته باش!
من و دنیا دشمنی داره؟
رضا: نگران نباش! همه چیز حل میشه. به این فکر کن که دنیا زنده اس!
- دیگه طاقت ندارم رضا. بسمه هر چی تو این دوسال کشیدم. دو سال دوری کم
نیست؟
رضا: آره کم نبود. ان شاء ا... همه چی حل میشه. دوباره یه خانواده میشید.
از ته دل امین گفتم. به روستا رسیدیم. جلو همون خونه ولی پارچههای سیاه رو دیوار
اون خونه بود.
رضا: ا محمد! این همون خونه اس ولی این پارچهها چیه؟
-نمیدونم رضا. خدا کنه بتونیم بفهمیم این اتفاقها زیر سر کیه!
در اون خونه رو زدیم. همون دختر در رو باز کرد. اسمش یادم نبود ولی اون دختر
سیاهپوش بود و خیلی الغر شده بود. من رو که دید زد زیر گریه.
- ا پاشو! اشک تمساح نریز! پاشو بگو چی از جونمون میخوای! چرا اون دروغ رو
گفتید؟ اون خانمه کو؟
با داد گفت:
شکیال: اون مرده. مرده. میفهمی؟
-دروغ نگو! برو بیارش! نذار اینجا رو به آتیش بکشم!
شکیال: دروغ چی ها؟ لباسم رو ببین! سیاهه. طاقت نیاورد. عذاب وجدان ولش نکرد.
دلم به حال اون دختر سوخت.
-چرا اون کار رو کردید؟ چرا من رو از زنم جدا کردید ها؟ چرا به اون گفتید بچهاش
مرده ها؟ چرا؟
شکیال: مادرم مجبور بود. من مر یضم. باید عمل میکردم. اون آقا اومد گفت بهمون
پول میده. اگه اون کار رو انجام ندیم ما رو میکشه.
-کدوم مرده؟ چرا آخه؟ من که با کسی دشمنی ندارم.
اون دختر فقط گریه میکرد و تکرار میکرد.
-مادرم مجبور بود. مجبور بود. عذاب وجدان اون رو کشت. دووم نیاورد.
باز گر یه کرد و گفت
گفت تو بچهامی. چطور بشینم نگاه کنم پر پر میشی؟ ببخشش! تو دختر داری-
اون رو ببخش! هر کار کرد از سر اجبار بود. برای من. به خاطر من. گفتم نکنه ولی
میدونی آدم به خاطر بچهاش هر کاری میکنه.
-چطور ببخشم؟ اون زندگیم رو خراب کرد .همه چیز رو. کی بود؟ اون مرد که میگی کی
بود؟ بگو!
شکیال به داخل خونهاش رفت و پاکت نامهای آورد و اون رو بهم داد و گفت:
-من کمکت میکنم زندگیت رو برگردونی فقط قول بده ببخشیش! مادر هر شب به
خوابم میاد. داره عذاب میکشه.
دلم به حالش سوخت. شاید هم من جاش بودم همین کار رو میکردم. به پاکت نامه
نگاهی کردم. یه شماره تلفن رو پاکت نامه بود. رو به دختر گفتم:
- تا وقتی زندگیام، خوشبختیام برنگرده نمیتونم ببخشم.
برق خوشحالی تو چشمای دخترک نمایان شد. خوشحال گفت:
-درست میشه. من کمک میکنم.
- چه جوری؟ نه آدرسی از دنیا دارم نه میدونم چه جوری پیداش کنم.
شکیال: پدر بزرگ فادیا این جا یه فامیل داره و با اونا در ارتباطه. حتما اونا با هم
هستن. میتونیم از اونها آدرس بابا بزرگ فادیا رو بگیریم.
خوشحال شدم. یعنی میشد پیداش کنم؟ رو به اون دختر گفتم:
-چرا از اول نگفتی؟ زود من رو اون جا ببر! خیلی ممنونت میشم. اگه واقعا بتونم دنیا
رو پیدا کنم و بدونم کجاست.
شکیال: باشه فقط یک لحظه! االن برمیگردم
دخترک به داخل خونه رفت و زود برگشت. چادر سفیدش رو با چادر مشکی عوض
کرده بود. از خونه بیرون آمد و در رو بست.
شکیال: یک کوچه باالتره. پیاده بریم بهتره.
به پشت سرم نگاهی کرد و سالم کرد. رو به اون گفتم:
-باشه پس زود بریم!
هر سه حرکت کردیم. بعد چند دقیقه وایستاد و گفت:
به سمت در رفت و در رو زد. خونه قدیمی بود. از اون خونههای گلی ولی با صفا. در-
همین خونه اس.
آبی با صدای قیژی باز شد. پیرزنی با چادر سفید گل گلی در رو باز کرد.
سالمی کرد و گفت:
همگی به داخل خونه رفتیم. تو حیاط روی چهارپایهی چوبی که فرش قرمز و چندتا-
بفرمایید داخل مادر! شکیال بیا تو!
پشتی روش خود نمایی میکرد نشستیم. پیرزن به داخل خونه رفت و بعد از چند
دقیقه با یک سینی که چهارتا استکان چای برگشت و جلوی هر کدوم یکی گذاشت.
شکیال به حرف اومد.
شکیال: عمه حلما، اومدم درباره بابا بزرگ حامد و فادیا حرف بزنم. جاشون رو
میدونی؟
عمه حلما: آره مادر اما واسه چی میخوای؟
-واسه من. زنم با اوناس. یه سو تفاهم شده. االن هم نمیتونم پیداش کنم.
عمه حلما: مادر من که نمیتونم آدرسشون رو بدون اجازه بدم.
شکیال گفت:
-عمه حلما اونا بدونن نمیدن که. یه قضیه پیش اومده. من و مادرم مسبب این
مشکل شدیم و...
شکیال همه چیز رو برای عمه حلما گفت. عمه حلما وقتی فهمید راضی شد آدرس رو
بده تا بتونم مشکلم رو حل کنم.
بعد گرفتن آدرس، از جام پاشدم. رو به شکیال گفتم یه کار دیگه ازت میخوام.
شکیال: من که گفتم بهتون کمک میکنم تا به زنتون برسید. همچنین از دنیا و فادیا
خیلی شرمندهام. امیدوارم من رو ببخشن!
آهی کشیدم و رو به پیرزن گفتم!
عمه حلما: برو مادر! نیاز به جبران نیست. امیدوارم مشکلت حل بشه و خوشبختیت-
ممنون بابت کمک! ان شاء ا... بتونم جبران کنم.
رو دوباره به دست بیاری!
چقدر مهربون بود! تشکر کردم و هر سه بعد خداحافظی به سمت خونه شکیال به راه
افتادیم که شکیال گفت:
-گفتین باید یه کاری کنم. چه کار؟
نگاهی به رضا کردم. میدونستم اون هم همین فکر تو سرشه. گفتم:
رضا: نگران نباش! همه چیز حل میشه. به این فکر کن که دنیا زنده اس!
- دیگه طاقت ندارم رضا. بسمه هر چی تو این دوسال کشیدم. دو سال دوری کم
نیست؟
رضا: آره کم نبود. ان شاء ا... همه چی حل میشه. دوباره یه خانواده میشید.
از ته دل امین گفتم. به روستا رسیدیم. جلو همون خونه ولی پارچههای سیاه رو دیوار
اون خونه بود.
رضا: ا محمد! این همون خونه اس ولی این پارچهها چیه؟
-نمیدونم رضا. خدا کنه بتونیم بفهمیم این اتفاقها زیر سر کیه!
در اون خونه رو زدیم. همون دختر در رو باز کرد. اسمش یادم نبود ولی اون دختر
سیاهپوش بود و خیلی الغر شده بود. من رو که دید زد زیر گریه.
- ا پاشو! اشک تمساح نریز! پاشو بگو چی از جونمون میخوای! چرا اون دروغ رو
گفتید؟ اون خانمه کو؟
با داد گفت:
شکیال: اون مرده. مرده. میفهمی؟
-دروغ نگو! برو بیارش! نذار اینجا رو به آتیش بکشم!
شکیال: دروغ چی ها؟ لباسم رو ببین! سیاهه. طاقت نیاورد. عذاب وجدان ولش نکرد.
دلم به حال اون دختر سوخت.
-چرا اون کار رو کردید؟ چرا من رو از زنم جدا کردید ها؟ چرا به اون گفتید بچهاش
مرده ها؟ چرا؟
شکیال: مادرم مجبور بود. من مر یضم. باید عمل میکردم. اون آقا اومد گفت بهمون
پول میده. اگه اون کار رو انجام ندیم ما رو میکشه.
-کدوم مرده؟ چرا آخه؟ من که با کسی دشمنی ندارم.
اون دختر فقط گریه میکرد و تکرار میکرد.
-مادرم مجبور بود. مجبور بود. عذاب وجدان اون رو کشت. دووم نیاورد.
باز گر یه کرد و گفت
گفت تو بچهامی. چطور بشینم نگاه کنم پر پر میشی؟ ببخشش! تو دختر داری-
اون رو ببخش! هر کار کرد از سر اجبار بود. برای من. به خاطر من. گفتم نکنه ولی
میدونی آدم به خاطر بچهاش هر کاری میکنه.
-چطور ببخشم؟ اون زندگیم رو خراب کرد .همه چیز رو. کی بود؟ اون مرد که میگی کی
بود؟ بگو!
شکیال به داخل خونهاش رفت و پاکت نامهای آورد و اون رو بهم داد و گفت:
-من کمکت میکنم زندگیت رو برگردونی فقط قول بده ببخشیش! مادر هر شب به
خوابم میاد. داره عذاب میکشه.
دلم به حالش سوخت. شاید هم من جاش بودم همین کار رو میکردم. به پاکت نامه
نگاهی کردم. یه شماره تلفن رو پاکت نامه بود. رو به دختر گفتم:
- تا وقتی زندگیام، خوشبختیام برنگرده نمیتونم ببخشم.
برق خوشحالی تو چشمای دخترک نمایان شد. خوشحال گفت:
-درست میشه. من کمک میکنم.
- چه جوری؟ نه آدرسی از دنیا دارم نه میدونم چه جوری پیداش کنم.
شکیال: پدر بزرگ فادیا این جا یه فامیل داره و با اونا در ارتباطه. حتما اونا با هم
هستن. میتونیم از اونها آدرس بابا بزرگ فادیا رو بگیریم.
خوشحال شدم. یعنی میشد پیداش کنم؟ رو به اون دختر گفتم:
-چرا از اول نگفتی؟ زود من رو اون جا ببر! خیلی ممنونت میشم. اگه واقعا بتونم دنیا
رو پیدا کنم و بدونم کجاست.
شکیال: باشه فقط یک لحظه! االن برمیگردم
دخترک به داخل خونه رفت و زود برگشت. چادر سفیدش رو با چادر مشکی عوض
کرده بود. از خونه بیرون آمد و در رو بست.
شکیال: یک کوچه باالتره. پیاده بریم بهتره.
به پشت سرم نگاهی کرد و سالم کرد. رو به اون گفتم:
-باشه پس زود بریم!
هر سه حرکت کردیم. بعد چند دقیقه وایستاد و گفت:
به سمت در رفت و در رو زد. خونه قدیمی بود. از اون خونههای گلی ولی با صفا. در-
همین خونه اس.
آبی با صدای قیژی باز شد. پیرزنی با چادر سفید گل گلی در رو باز کرد.
سالمی کرد و گفت:
همگی به داخل خونه رفتیم. تو حیاط روی چهارپایهی چوبی که فرش قرمز و چندتا-
بفرمایید داخل مادر! شکیال بیا تو!
پشتی روش خود نمایی میکرد نشستیم. پیرزن به داخل خونه رفت و بعد از چند
دقیقه با یک سینی که چهارتا استکان چای برگشت و جلوی هر کدوم یکی گذاشت.
شکیال به حرف اومد.
شکیال: عمه حلما، اومدم درباره بابا بزرگ حامد و فادیا حرف بزنم. جاشون رو
میدونی؟
عمه حلما: آره مادر اما واسه چی میخوای؟
-واسه من. زنم با اوناس. یه سو تفاهم شده. االن هم نمیتونم پیداش کنم.
عمه حلما: مادر من که نمیتونم آدرسشون رو بدون اجازه بدم.
شکیال گفت:
-عمه حلما اونا بدونن نمیدن که. یه قضیه پیش اومده. من و مادرم مسبب این
مشکل شدیم و...
شکیال همه چیز رو برای عمه حلما گفت. عمه حلما وقتی فهمید راضی شد آدرس رو
بده تا بتونم مشکلم رو حل کنم.
بعد گرفتن آدرس، از جام پاشدم. رو به شکیال گفتم یه کار دیگه ازت میخوام.
شکیال: من که گفتم بهتون کمک میکنم تا به زنتون برسید. همچنین از دنیا و فادیا
خیلی شرمندهام. امیدوارم من رو ببخشن!
آهی کشیدم و رو به پیرزن گفتم!
عمه حلما: برو مادر! نیاز به جبران نیست. امیدوارم مشکلت حل بشه و خوشبختیت-
ممنون بابت کمک! ان شاء ا... بتونم جبران کنم.
رو دوباره به دست بیاری!
چقدر مهربون بود! تشکر کردم و هر سه بعد خداحافظی به سمت خونه شکیال به راه
افتادیم که شکیال گفت:
-گفتین باید یه کاری کنم. چه کار؟
نگاهی به رضا کردم. میدونستم اون هم همین فکر تو سرشه. گفتم:
رمان عروس اجباری قسمت چهاردهم۱۴
عمه بتول: نه مادر. آدمای خوبی هستن. عین چشمام بهشون اعتماد دارم.
فریاد کشیدم:
به آینه کمد مشت زدم. آینه شکست. صدای شکستن آینه با صدای شکستن قلبم-
پس دخترم کجاست؟
یکی شده بود. یه کاغذی از باال کمد افتاد. اون رو برداشتم. چشمام از تعجب درشت
شد. عکس من و دنیا بود ولی این این جا چه کار میکرد؟
رو به عمه گفتم:
-یعنی چی؟ این این جا چکار میکنه؟
عمه بتول گریه میکرد.
-پسرم دستت داره خون میاد. بیا واست پانسمانش کنم!
-عمه دستم رو ول کن! این عکس این جا چکار میکنه؟ تو آوردیش عمه؟
عمه بتول عکس رو از دستم گرفت و چهرهاش یک عالمت تعجب بزرگ شد. گفت:
-عمه، دنیا زنمه. موقع به دنیا آوردن افسون فوت کرد. چون دوقلو باردار بود دوام-
ا ! مادر، تو با دنیا؟ مگه اون رو میشناسی؟
نیاورد. مگه تو دنیا رو میشناسی آخه؟
عمه بتول ابروهاش رو درهم کشید و گفت:
-دنیا مرده؟ دنیا که زندهاس. چی میگی محمد؟ من اون رو امروز صبح دیدم.
-چی عمه؟ اون مرده. چی میگی؟
عمه بتول: مادر گیجم کردی. دنیا همون دوست فادیاس.
به دستم نگاهی کرد و گفت برم وسایل واسه پانسمان دستت بیارم.
خودم رو روی تخت انداختم. دستام رو روی صورتم گذاشتم. دیگه گریهام گرفت.
نمیدونستم چی راسته، چی دروغ. کی مردهاس کی زنده! بعید نبود بهم بگن تو
مردی. بردیا کنارم نشست.
بردیا: آروم باش! نگران نباش! همه چی حل میشه. به خدا توکل کن!
-بردیا یعنی دنیا زندهاس. آخه چطور ممکنه؟ یعنی من دیوونه نبودم. واقعا تو حرم
دیدمش.
آهی کشیدم. عمه بتول وارد اتاق شد اما فقط یک کاغذ دستش بود و کلی گریه
میکرد.
عمه بتول: محمد، چطور دلت اومد این کار رو بکنی ها؟
-عمه، چی شده؟ مگه من چکار کردم؟
کاغذ رو به سمتم گرفت. خوندم.
»سالم عمه بتول!
ما رو ببخش عمه! مجبور شدیم. عمه یادته گفتم دنیا باردار بود ولی بچهاش مرده به
دنیا اومد و دنیا خانوادهاش و شوهرش رو ول کرد چون بهش خ**یا*نت کرده. عمه،
محمد، همون صاحبکارت، شوهر دنیاس. عمه، افسون دختر دنیاس ولی محمد اون رو
قایم کرد. گفت که دنیا بچهاش مرده به دنیا اومده. یعنی با صحنه سازی و یه نوزاد
مرده، جای دختر دنیا، به بابابزرگم دادن. االن هم من و دنیا و افسون و بابابزرگم برای
همیشه میریم. تنها راه رسیدن دنیا به دخترش اینه. این نامه رو هم به اون نامرد
نشون بده! بگو همون طور که تو مخفی دختر دنیا رو دزدیدی؛ اون هم دخترش رو
بدون اینکه بفهمی برد ولی صحنه سازی نکرد که دخترت مرده و این که دنیا هیچ
وقت اون رو به خاطر این کارش نمیبخشه. عمه بتول ما رو ببخش! حاللمون کن!
مجبور شدیم بیخبر بریم. از ریحانه هم از طرفم عذر خواهی کن! واقعا دوستش دارم.
خداحافظ! مراقب خودت باش عمه جونم!
به عمه بتول نگاهی کردم. هم خوشحال بودم هم ناراحت. فهمیدم زندهاس ولی االن
کجاست؟ باز غیبش زده. افسون هم برده. رو به عمه بتول گفتم:
عمه بتول: محمد، آخه کی باهات دشمنی داره؟ طفلک دنیا! میدیدم تو این یک سال-
عمه، سوتفاهم شده. اینها همش نقشهاس ولی نه نقشهی من.
چقدر زجر کشید و غصه میخورد. همش به دخترش فکر میکرد. به تو. چطور
خ**یا*نت کردی؟
و تمام قضیه رو براش تعریف کردم. از قضیه کافیشاپ تا وقتی که به قم اومدم و-
عمه من نه خ**یا*نت کردم؛ نه دخترم رو ازش دزدیدم. اون زن گفت بهم دنیا مرده...
گفتن زنم مرده.
عمه بتول: وای مادر! دوقلو؛ ولی دنیا نمیدونست. االن میخوای چکار کنی محمد؟
-باید برگردم به اون روستا. کلید این معما اون جاست.
بردیا: تنها که نمیشه بری. من هم باهات میام.
-ریحانه و بچهات تنها میمونن. نمیشه.
بردیا: عمه بتول پیششون میمونه.
-باشه ولی به رضا بگو بیاد پیششون تا برگردیم.
بردیا: باشه. عمه، بریم وسایلت رو ببر! دو-سه روز خونهمون بمون!
عمه بتول: باشه مادر بریم.
عمه بتول وسایلش رو جمع کرد و هر سه به سمت خونه حرکت کردیم. به خونه که
رسیدیم به رضا زنگ زدم.
-الو!
-الو سالم رضا! خوبی؟
رضا: بَه داداش محمد! ممنون. تو چطوری؟ چه عجب یادی از ما کردی!
-من داغونم رضا.
صداش نگران شد.
رضا: چی شده محمد؟ افسون، ریحانه چیزیشون شده؟
-ریحانه خوبه ولی افسون، دنیا
رضا: افسون، دنیا چشونه؟ محمد دنیا و افسون که خوب بودن.
-رضا، دنیا، افسون رو برد
رضا یهو خندید.
رضا: به سرت زده محمد! چی میگی؟ دنیا شش ماهشه
-دنیا زنم رو میگم نه دختر ریحانه
-باز شروع کردی که! چند بار بگم اون مرده؟ واقع بین باش! تا کی میخوای اینجور
باشی؟
-نه رضا. این بار راست میگم. از عمه بتول و بردیا بپرس! اون زنده اس. افسون رو برد.
رضا: چی؟ هوف! محمد باز شروع کردی.
-رضا به حرفم گوش کن! باید بیای قم تا باهام بری اون روستا. اون زن دروغ گفته.
همش یه نقشه بود. رضا دنیا زنده اس. بهش گفتن بچهاش مرده به دنیا اومده.
و همه چیز رو برای اون تعریف کردم. قرار شد فردا به قم بیاد تا باهم به اون روستا
بریم.
***
رضا به قم رسید و به سمت اون خونه حرکت کردیم. خیلی نگران بودم. یعنی کی با
عمه بتول: نه مادر. آدمای خوبی هستن. عین چشمام بهشون اعتماد دارم.
فریاد کشیدم:
به آینه کمد مشت زدم. آینه شکست. صدای شکستن آینه با صدای شکستن قلبم-
پس دخترم کجاست؟
یکی شده بود. یه کاغذی از باال کمد افتاد. اون رو برداشتم. چشمام از تعجب درشت
شد. عکس من و دنیا بود ولی این این جا چه کار میکرد؟
رو به عمه گفتم:
-یعنی چی؟ این این جا چکار میکنه؟
عمه بتول گریه میکرد.
-پسرم دستت داره خون میاد. بیا واست پانسمانش کنم!
-عمه دستم رو ول کن! این عکس این جا چکار میکنه؟ تو آوردیش عمه؟
عمه بتول عکس رو از دستم گرفت و چهرهاش یک عالمت تعجب بزرگ شد. گفت:
-عمه، دنیا زنمه. موقع به دنیا آوردن افسون فوت کرد. چون دوقلو باردار بود دوام-
ا ! مادر، تو با دنیا؟ مگه اون رو میشناسی؟
نیاورد. مگه تو دنیا رو میشناسی آخه؟
عمه بتول ابروهاش رو درهم کشید و گفت:
-دنیا مرده؟ دنیا که زندهاس. چی میگی محمد؟ من اون رو امروز صبح دیدم.
-چی عمه؟ اون مرده. چی میگی؟
عمه بتول: مادر گیجم کردی. دنیا همون دوست فادیاس.
به دستم نگاهی کرد و گفت برم وسایل واسه پانسمان دستت بیارم.
خودم رو روی تخت انداختم. دستام رو روی صورتم گذاشتم. دیگه گریهام گرفت.
نمیدونستم چی راسته، چی دروغ. کی مردهاس کی زنده! بعید نبود بهم بگن تو
مردی. بردیا کنارم نشست.
بردیا: آروم باش! نگران نباش! همه چی حل میشه. به خدا توکل کن!
-بردیا یعنی دنیا زندهاس. آخه چطور ممکنه؟ یعنی من دیوونه نبودم. واقعا تو حرم
دیدمش.
آهی کشیدم. عمه بتول وارد اتاق شد اما فقط یک کاغذ دستش بود و کلی گریه
میکرد.
عمه بتول: محمد، چطور دلت اومد این کار رو بکنی ها؟
-عمه، چی شده؟ مگه من چکار کردم؟
کاغذ رو به سمتم گرفت. خوندم.
»سالم عمه بتول!
ما رو ببخش عمه! مجبور شدیم. عمه یادته گفتم دنیا باردار بود ولی بچهاش مرده به
دنیا اومد و دنیا خانوادهاش و شوهرش رو ول کرد چون بهش خ**یا*نت کرده. عمه،
محمد، همون صاحبکارت، شوهر دنیاس. عمه، افسون دختر دنیاس ولی محمد اون رو
قایم کرد. گفت که دنیا بچهاش مرده به دنیا اومده. یعنی با صحنه سازی و یه نوزاد
مرده، جای دختر دنیا، به بابابزرگم دادن. االن هم من و دنیا و افسون و بابابزرگم برای
همیشه میریم. تنها راه رسیدن دنیا به دخترش اینه. این نامه رو هم به اون نامرد
نشون بده! بگو همون طور که تو مخفی دختر دنیا رو دزدیدی؛ اون هم دخترش رو
بدون اینکه بفهمی برد ولی صحنه سازی نکرد که دخترت مرده و این که دنیا هیچ
وقت اون رو به خاطر این کارش نمیبخشه. عمه بتول ما رو ببخش! حاللمون کن!
مجبور شدیم بیخبر بریم. از ریحانه هم از طرفم عذر خواهی کن! واقعا دوستش دارم.
خداحافظ! مراقب خودت باش عمه جونم!
به عمه بتول نگاهی کردم. هم خوشحال بودم هم ناراحت. فهمیدم زندهاس ولی االن
کجاست؟ باز غیبش زده. افسون هم برده. رو به عمه بتول گفتم:
عمه بتول: محمد، آخه کی باهات دشمنی داره؟ طفلک دنیا! میدیدم تو این یک سال-
عمه، سوتفاهم شده. اینها همش نقشهاس ولی نه نقشهی من.
چقدر زجر کشید و غصه میخورد. همش به دخترش فکر میکرد. به تو. چطور
خ**یا*نت کردی؟
و تمام قضیه رو براش تعریف کردم. از قضیه کافیشاپ تا وقتی که به قم اومدم و-
عمه من نه خ**یا*نت کردم؛ نه دخترم رو ازش دزدیدم. اون زن گفت بهم دنیا مرده...
گفتن زنم مرده.
عمه بتول: وای مادر! دوقلو؛ ولی دنیا نمیدونست. االن میخوای چکار کنی محمد؟
-باید برگردم به اون روستا. کلید این معما اون جاست.
بردیا: تنها که نمیشه بری. من هم باهات میام.
-ریحانه و بچهات تنها میمونن. نمیشه.
بردیا: عمه بتول پیششون میمونه.
-باشه ولی به رضا بگو بیاد پیششون تا برگردیم.
بردیا: باشه. عمه، بریم وسایلت رو ببر! دو-سه روز خونهمون بمون!
عمه بتول: باشه مادر بریم.
عمه بتول وسایلش رو جمع کرد و هر سه به سمت خونه حرکت کردیم. به خونه که
رسیدیم به رضا زنگ زدم.
-الو!
-الو سالم رضا! خوبی؟
رضا: بَه داداش محمد! ممنون. تو چطوری؟ چه عجب یادی از ما کردی!
-من داغونم رضا.
صداش نگران شد.
رضا: چی شده محمد؟ افسون، ریحانه چیزیشون شده؟
-ریحانه خوبه ولی افسون، دنیا
رضا: افسون، دنیا چشونه؟ محمد دنیا و افسون که خوب بودن.
-رضا، دنیا، افسون رو برد
رضا یهو خندید.
رضا: به سرت زده محمد! چی میگی؟ دنیا شش ماهشه
-دنیا زنم رو میگم نه دختر ریحانه
-باز شروع کردی که! چند بار بگم اون مرده؟ واقع بین باش! تا کی میخوای اینجور
باشی؟
-نه رضا. این بار راست میگم. از عمه بتول و بردیا بپرس! اون زنده اس. افسون رو برد.
رضا: چی؟ هوف! محمد باز شروع کردی.
-رضا به حرفم گوش کن! باید بیای قم تا باهام بری اون روستا. اون زن دروغ گفته.
همش یه نقشه بود. رضا دنیا زنده اس. بهش گفتن بچهاش مرده به دنیا اومده.
و همه چیز رو برای اون تعریف کردم. قرار شد فردا به قم بیاد تا باهم به اون روستا
بریم.
***
رضا به قم رسید و به سمت اون خونه حرکت کردیم. خیلی نگران بودم. یعنی کی با
در پسکوچههای خیال
باز هم با تو قدم میزنم.
طعم کلامت، شیرینتر از شهد،
و دهانم از خیال تو شیرین میشود.
وقتی به تو فکر میکنم،
دلهرهای بیرحم،
سلولبهسلول وجودم را میبلعد.
همین حالا دلم برایت تنگ شد،
همین حالا میخواهم در آغوشت باشم،
همین حالا ببوسمت،
و همین حالا در این لحظه بمیرم.
نمیدانم چه نامی بر این حس بگذارم؛
مست است، چون شراب،
آرامش است، چون نماز،
ویرانگر است، چون آتش،
بیرحم است، چون دریا،
و بیپروا، چون باد...
صدام "عرب"
Mirror
باز هم با تو قدم میزنم.
طعم کلامت، شیرینتر از شهد،
و دهانم از خیال تو شیرین میشود.
وقتی به تو فکر میکنم،
دلهرهای بیرحم،
سلولبهسلول وجودم را میبلعد.
همین حالا دلم برایت تنگ شد،
همین حالا میخواهم در آغوشت باشم،
همین حالا ببوسمت،
و همین حالا در این لحظه بمیرم.
نمیدانم چه نامی بر این حس بگذارم؛
مست است، چون شراب،
آرامش است، چون نماز،
ویرانگر است، چون آتش،
بیرحم است، چون دریا،
و بیپروا، چون باد...
صدام "عرب"
Mirror