💥داستان 💥داستان جذاب 💥داستان کوتاه 💥داستانک 😍داستان کوتاه عاشقانه 💥داستان زیبا و آموزنده 💥داستان های عشقی 💥داستان جذاب و @aosoneh Channel on Telegram

💥داستان 💥داستان جذاب 💥داستان کوتاه 💥داستانک 😍داستان کوتاه عاشقانه 💥داستان زیبا و آموزنده 💥داستان های عشقی 💥داستان جذاب و

@aosoneh


لطفاً مطالب کانال را به اشتراک بگذارید.
آدرس این کانال در پیام رسان ایتا و سروش:👇
https://eitaa.com/aosoneh
و
https://sapp.ir/aosoneh
و
https://ble.im/aosoneh
با تشکر

هر روز
#داستان_های_کوتاه_و_جذاب
#لطیفه_های_جذاب
#ضرب_المثل_های_جذاب
#پیام_های_متنوع

💥داستان (Persian)

خواندن داستان ها همیشه یکی از بهترین راه های سرگرمی و آموزش است. کانال 💥داستان به شما داستان های جذاب، کوتاه، عاشقانه، زیبا و آموزنده، های عشقی و بسیاری دیگر ارائه می دهد. اگر دنبال یک تجربه خواندن جذاب و پر محتوا هستید، این کانال برای شماست. کانال 💥داستان مناسب برای علاقه مندان به داستان های کوتاه و جذاب، لطیفه های جذاب، ضرب المثل های جذاب و پیام های متنوع است. با عضویت در این کانال هر روز مطالب جدید و جذاب را بخواهید و لذت ببرید. برای عضویت در این کانال می توانید به آدرس های https://eitaa.com/aosoneh ، https://sapp.ir/aosoneh ، و https://ble.im/aosoneh مراجعه کنید. منتظر حضور گرم شما در این کانال هستیم. با تشکر

💥داستان 💥داستان جذاب 💥داستان کوتاه 💥داستانک 😍داستان کوتاه عاشقانه 💥داستان زیبا و آموزنده 💥داستان های عشقی 💥داستان جذاب و

10 Sep, 06:48


🌹🌸🌸🌺🌸🌸🌹
@kharidpayamaki
#داستان

ضرب المثل آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت

کاربرد ضرب المثل :
گذشته باز نمی گردد .

داستان ضرب المثل آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت :

در گذشته، نوشیدنی‏ها و مایعات خوراکی را در ظرف‏های مخصوصی از جنس سفال می‏ریختند که به آن سبو می‏گفتند. به دلیل شکننده بودن سفال، اگر ضربه ‏ای به سبو می‏خورد، می‏شکست و مایع داخل آن به زمین می‏ریخت و دیگر قابل استفاده نبود.
پیشنهاد ویژه
قیمت لحظه ای ارز دیجیتالبا سرمایه گذاری در این صرافی ارزش پولت رو حفظ کن!بیتوتهتور تایلند قسطی هم مگه هست؟! ◀️مشاهده لیست تورهالیزر هموروئید ، بواسیر ، جراحی سینه شکماز فرم سینه هات ناراضی و بی اعتماد به نفسی؟ مشاهده راهکار

مردی پارسا بود و بازرگانی که روغن گوسفند و شهد می فروخت با او همسایگی داشت و هر روز قدری از بضاعت خویش برای قوت زاهد می فرستاد. زاهد مقداری میخورد و باقی را در سبویی می ریخت و طرفی می نهاد.

آخر سبو پر شد. روزی به آن می‌نگریست اندیشید که: اگر این شهد روغن به ده درهم بتوانم بفروشم و پنج گوسفند بخرم و هر کدام پنج گوسفند بزایند و از نتایج آنها رمه‌ها پیدا می کنم و زنی از خاندان بزرگ بخواهم. لاشک پسری آید نام نیکوش نهم و علم و ادب بیاموزش و اگر تمردی نماید بدین عصا ادب فرمایم. این فکرت چنان قوی شد که ناگهان عصا برگرفت و از سر غفلت بر سبوی آویخته زد. در حال بشکست و شهد و روغن بر روی آن فرود آمد.

#داستان #کوتاه
 
🌹
@aosoneh 👈 join
─┅─═इई 🌷🤷🏻‍♂️🌷ईइ═─┅─

💥داستان 💥داستان جذاب 💥داستان کوتاه 💥داستانک 😍داستان کوتاه عاشقانه 💥داستان زیبا و آموزنده 💥داستان های عشقی 💥داستان جذاب و

10 Sep, 06:45


🌹🌸🌸🌺🌸🌸🌹
@kharidpayamaki
#داستان

ضرب المثل بچه خمیره، خدا کریمه

هرگاه بخواهند بزرگی و مهربانی خداوند متعال را وصف كنند،این مثل را می آورند.
تاجری بودعقیم. هرچه زن می گرفت بچه اش نمی شد و زنها را روی اصل نزاییدن با زور طلاق می داد. بعد از اینكه چند زن گرفت و طلاق داد، دختری را عقد كرد. این دختر مادری داشت آتشپاره و خیلی زرنگ. دختر كه به خانه تاجر رفت یك هفته بعد از آن مادرش قدری خمیر درست كرد و روی شكم دخترش گذاشت و رویش پوست كشید و به دختر گفت:« هروقت كه تاجر به خانه آمد به او بگو من بچه دار هستم.» دختر گفت:« مادرجان، من كه بچه ندارم. تو قدری خمیر روی شكم من گذاشته ای. من چطور بگویم بچه دارم؟»
مادرگفت:« نترس بچه خمیره، خدا كریمه» و هر طوری بود دختر را متقاعد كرد.

تاجر كه شب به خانه آمد، عیالش با شرم و حیا و با حالتی ترسان گفت:« تاجر باشی سلامت باشد،‌ من بچه دارم.» تاجر از این خبر خیلی شاد شد. مادر دختر هم در هر پانزده روز مقداری به خمیر اضافه می كرد و روی آن را با پوست دایره می پوشاند. به این ترتیب نه ماه و نه روز تمام شد و وقت فارغ شدن دختر رسید. مادر آمد پیش دخترش ماند و به تاجر گفت:« در خانواده ما رسم است بچه را خودمان می گیریم و ماما نمی آوریم تا حمام ده روز بچه را به پدرش نشان نمی دهیم.» تاجر قبول كرد. مادر دختر را خواباند وخمیر را از شكم اوباز كرد و به شكل بچه درست كرد و پهلوی دخترخواباند. دختر مرتب گریه می كرد و می گفت: بعد از تمام شدن این ده روز به تاجر چه خواهیم گفت؟»

مادرش او را دلداری می داد و می گفت:
« غصه نخور، بچه خمیره، خدا كریمه.» تا ده روز تمام شد. مادر دخترش را با بچه برداشت برد حمام. جلوی در حمام سگی آمد خمیر را در دهان گرفت و فرار كرد. در همان لحظه مادر هم سر رسید. دید كه بچه خمیر را سگ می برد. داد و فریاد راه انداخت و از مردم استمداد طلبید و گفت:« نگذارید سگ بچه دخترم را ببرد.» مردم ریختند دیدند سگ بچه ای گریان را می برد.

سگ را گیر آوردند و بچه را از سگ گرفتند و به مادرش دادند. و دختر هم دید پستانهایش شیر آمده. مادر دختر گفت: « دخترم ،هی به تو می گفتم غصه نخور بچه خمیره، خدا كریمه و تو باور نمی كردی.» مادر دختر بچه را در حمام شستشو دادند و به خانه تاجر كه انتظار آمدن آنها را می كشید، بردند. تا رسیدند بچه را بغلش دادند و تاجر هم خیلی شاد و مسرور شد.
#داستان #کوتاه
 
🌹
@aosoneh 👈 join
─┅─═इई 🌷🤷🏻‍♂️🌷ईइ═─┅─

💥داستان 💥داستان جذاب 💥داستان کوتاه 💥داستانک 😍داستان کوتاه عاشقانه 💥داستان زیبا و آموزنده 💥داستان های عشقی 💥داستان جذاب و

07 Sep, 11:29


🌹🌸🌸🌺🌸🌸🌹
@kharidpayamaki
🍃🕊
✍️حکایتی بسیار زیبا و خواندنی

🔹استادواردکلاس شد.کلاس راسکوت فراگرفت.ازاینکه روزاول دانشگاه بودهیجان خاصی داشتم؛رشته حقوق.
🔸برای واردشدن به این رشته خیلی احساس غرورمی کردم.
🔹درهمین افکاربه‌سرمیبردم که استادباصدایی رساقبولی درکنکوروقبولی دراین رشته رابه همه تبریک گفت.
🔸ایشان یکی ازاستادهای باتجربه بودکه ازآوازه زیادبی نصیب نبود.آنروزبرایمان خاطره‌ای راتعریف کردکه باعث شدتمامی این سالهاخط‌ومشی من قراربگیرد.
🔹استادیک مردمیانسال باموهای جوگندمی بودکه درمنصب قضاوت قرارداشت.
🔸استادسینه‌اش راصاف کردوبالحن آرامی گفت:دانشجوهای عزیزم،میدانم که همه شمارویای قضاوت ووکالت رادرسرداریدوبه این امیدوارداین رشته مقدس شده‌اید.ولی آگاه باشیدوظیفه شمابسیارسنگین است. وجدان بیدارمیخواهدکه هرلحظه شمارانهیب بزند.
🔹آهی کشیدوباافسوس گفت:سال‌هاپیش قاضی یکی ازشعبه‌هابودم.تازه‌کارنبودم امامثل الان خبره هم نبودم.روزی برای پرونده‌ای مجبوربه صدورحکم اعدام شدم.
🔸آنروزراهنوزبه یاددارم.بسیارناراحت وغمگین بودم.یک ماهی گذشت وبعداًمشخص شدشخص به ناحق این حکم برایش صادرشده.
🔹سعی درشکستن حکم کردیم امامتاسفانه دیرشده بود.بعضی اشتباه‌هاقابل جبران نیست.
🔸روزهاگذشت تااینکه روزی وقتی خواستم ازشعبه خارج شوم،خودکارم روی زمین افتاد.مردی سیاه‌پوش فریادزد:آهای اسلحه‌ات افتاد.
🔹باخشم نگاهش کردم واودرجواب نگاهم گفت:توباهمین قلمت پدرمرا کشتی وبه چوبه دارآویختی.
😔اشک در چشمان استادحلقه بست. آهی کشیدوگفت:مراقب باشید،شاید اشتباه شماهیچ‌وقت قابل جبران نباشد.❗️
🍃
 
🌹
@aosoneh 👈 join
─┅─═इई 🌷🤷🏻‍♂️🌷ईइ═─┅─

💥داستان 💥داستان جذاب 💥داستان کوتاه 💥داستانک 😍داستان کوتاه عاشقانه 💥داستان زیبا و آموزنده 💥داستان های عشقی 💥داستان جذاب و

07 Sep, 10:40


🌹🌸🌸🌺🌸🌸🌹
@kharidpayamaki
#داستان

مردی متوجه شد که گوش همسرش شنوایی‌اش کم شده است، ولی نمی‌دانست این موضوع را چگونه با او در میان بگذارد.

به این دلیل، نزد دکتر خانوادگی‌شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت.

دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیق‌تر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده‌ای وجود دارد، انجام بده و جوابش را به من بگو. در فاصله ۴ متری او بایست و با صدای معمولی، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله ۳ متری تکرار کن. بعد در ۲متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد.

آن شب همسر مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و او در اتاق نشسته بود. مرد فکر کرد الان فاصله ما حدود ۴ متر است. بگذار امتحان کنم، و سوالش را مطرح کرد، جوابی نشنید، بعد بلند شد و یک متر به سمت آشپزخانه رفت و دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید، باز هم جلوتر رفت سوالش را تکرار کرد و باز هم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و گفت: شام چی داریم؟ و این بار همسرش گفت: عزیزم برای چهارمین بار میگم؛ خوراک مرغ!

چرا همیشه یا معمولا فکر میکنیم مشکل از دیگرانه؟ گاهی هم بد نیست نگاهی به درون خودمان بیندازیم، شاید عیب‌هایی که تصور می‌کنیم در دیگران وجود دارد، در وجود خودمان هم باشد.

🔘 اول به خودت نگاه کن...
#داستان #کوتاه
 
🌹
@aosoneh 👈 join
─┅─═इई 🌷🤷🏻‍♂️🌷ईइ═─┅─

💥داستان 💥داستان جذاب 💥داستان کوتاه 💥داستانک 😍داستان کوتاه عاشقانه 💥داستان زیبا و آموزنده 💥داستان های عشقی 💥داستان جذاب و

07 Sep, 10:38


🌹🌸🌸🌺🌸🌸🌹
@kharidpayamaki
⭕️✍️حکایتی بسیار زیبا و خواندنی

🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃

پادشاهی بود که فقط یک چشم و یک پا داشت. پادشاه به تمام نقاشان قلمرو خود دستور داد تا یک پرتره زیبا از او نقاشی کنند. اما هیچکدام نتوانستند؛ آنان چگونه می‌توانستند با وجود نقص در یک چشم و یک پای پادشاه، نقاشی زیبایی از او بکشند؟

سرانجام یکی از نقاشان گفت که می‌تواند این کار را انجام دهد و یک تصویر کلاسیک از پادشاه نقاشی کرد. نقاشی او فوق‌العاده بود و همه را غافلگیر کرد. او شاه را در حالتی نقاشی کرد که یک شکار را مورد هدف قرار داده بود؛ نشانه‌گیری با یک چشم بسته و یک پای خم شده.

چرا ما نتوانیم از دیگران چنین تصاویری نقاشی کنیم؛ پنهان کردن نقاط ضعف و برجسته ساختن نقاط قوت آنان!

#داستان #کوتاه
 
🌹
@aosoneh 👈 join
─┅─═इई 🌷🤷🏻‍♂️🌷ईइ═─┅─

💥داستان 💥داستان جذاب 💥داستان کوتاه 💥داستانک 😍داستان کوتاه عاشقانه 💥داستان زیبا و آموزنده 💥داستان های عشقی 💥داستان جذاب و

07 Sep, 10:37


🌹🌸🌸🌺🌸🌸🌹
@kharidpayamaki
⭕️✍️حکایتی بسیار زیبا و خواندنی

🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃


روزی سه خسیس با هم خربزه می خوردند و فقیری طرف دیگری آنها را نظاره می نمود، برای آنکه هیچ کدام دلشان نمیامد از سهم خود به آن فقیر بدهند، یکی گفت: از چیز هایی که بخشش آن کراهت دارد یکی انار است و دیگری خربزه. دومی گفت: که خربزه را باید آنقدر خورد که خورنده را جواب کند. سومی گفت: که هر کس سر از روی خربزه بلند نکند به وزن همان خربزه به گوشتش اضافه می شود.
وقتی خربزه تمام شد، باز نتوانستند از پوستش دل کنده برای فقیر بگذارند.
یکی گفت: دندان زدن پوست خربزه دندان را سفید و اشتها را زیاد می کند، دومی گفت: پوست خربزه چشم را درشت و رنگ پوست را براق می کند. سومی گفت: دندان زدن پوستِ خربزه تکبر را کم و آدمی را به خدا نزدیک می نماید. و آنقدر دندان زدند و لیف کشیدند تا پوست خربزه را به نازکی کاغذی رساندند.

فقیر که همچنان آنان را می نگریست گفت: من رفتم، که اگر دقیقه ای دیگر در اینجا بمانم و به شما ها بنگرم می ترسم. پوست خربزه مقامش به جایی برسد که لازم باشد مردم آن را بجای ورق قرآن در بغل بگذارند و تخمه اش را تسبیح کرده با آن ذکر یا قدوس بگویند!

#داستان #کوتاه
 
🌹
@aosoneh 👈 join
─┅─═इई 🌷🤷🏻‍♂️🌷ईइ═─┅─

💥داستان 💥داستان جذاب 💥داستان کوتاه 💥داستانک 😍داستان کوتاه عاشقانه 💥داستان زیبا و آموزنده 💥داستان های عشقی 💥داستان جذاب و

07 Sep, 10:37


🌹🌸🌸🌺🌸🌸🌹
@kharidpayamaki
#داستان
#داستان

روزی لقمان به پسرش گفت: امروز به تو سه پند می دهم که کامروا شوی.
اول این که سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری.
دوم این که در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی.
سوم این که در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی.

پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم. چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟
لقمان جواب داد:
اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که می خوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد. اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است و اگر با مردم دوستی کنی، در قلب آنها جای می گیری و آن وقت بهترین خانه های جهان مال توست


#داستان #کوتاه
 
🌹
@aosoneh 👈 join
─┅─═इई 🌷🤷🏻‍♂️🌷ईइ═─┅─

💥داستان 💥داستان جذاب 💥داستان کوتاه 💥داستانک 😍داستان کوتاه عاشقانه 💥داستان زیبا و آموزنده 💥داستان های عشقی 💥داستان جذاب و

07 Sep, 10:36


🌹🌸🌸🌺🌸🌸🌹
@kharidpayamaki
#داستان

🐜"قناعت مور و حرص زنبور"🐝

زنبوری موری را دید که به هزار حیله دانه به خانه میکشید و در آن رنج بسیار می دید و حرصی تمام میزد. او را گفت: ای مور این چه رنج است که بر خود نهاده ای و این چه بار است که اختیار کرده ای؟ بیا تا مطعم و مشرب (آب و غذا) من ببین، که هر طعام که لذیذتر است تا من از آن نخورم به پادشاهان نرسد، آنجا که خواهم نشینم و آنجا که خواهم خورم. این بگفت و به سوی دکان قصابی پر زد و بر روی پاره ای گوشت نشست. قصاب کارد در دست داشت و بزد و زنبور را به دو پاره کرد و بر زمین افتاد. مور بیامد و پای او بگرفت و بکشید. زنبور گفت: مرا به کجا میبری؟ مور گفت: هر که به حرص به جائی نشیند که خود خواهد، به جاییش کشند که نخواهد. و اگر عاقل یک نظر در این سخن تامل کند، از موعظه واعظان بی نیاز گردد.

📕 جوامع الحکایات

#داستان #کوتاه
 
🌹
@aosoneh 👈 join
─┅─═इई 🌷🤷🏻‍♂️🌷ईइ═─┅─

💥داستان 💥داستان جذاب 💥داستان کوتاه 💥داستانک 😍داستان کوتاه عاشقانه 💥داستان زیبا و آموزنده 💥داستان های عشقی 💥داستان جذاب و

05 Sep, 17:49


پست جدید چنل راکی رابیت 🐹

تا 2 مهر زمان استخراج دارین ، فقط و فقط Total Earned یا همون درآمد کل سکه ها مهمه ( پروفیت و تورنومنت مهم نیست ) ، از الان به بعد هم پاداش دعوت کردن دوستان 10 برابر شده ، در نهایت طی روز های آینده چندین تسک اجباری میدیم باید انجام بدین که واجد شرایط ایردراپ باشین✔️

👈 لینک ورود به ایردراپ رابیت
🐹 @Tapswap_ten

💥داستان 💥داستان جذاب 💥داستان کوتاه 💥داستانک 😍داستان کوتاه عاشقانه 💥داستان زیبا و آموزنده 💥داستان های عشقی 💥داستان جذاب و

21 Jul, 12:24


🎁 کمبو امروز راکی ربیت، ۳۱ تیر ۱۴۰۳

دومیلیون سکه به همین راحتی ماین کن😍

برای انتخاب کارت لازم نیست ارتقاء بدین! کنار کارت آبی رنگ choose super set  نوشته روی اون کلیک میکنین

(برای پیدا کردن کارت به اسم توجه کنید تصاویر در جنسیت نر و ماده فرق میکنه)

🚫 کارت های مورد نظر از چپ به راست:

İnvite 1 friend (دعوت یک نفر )

Fighter ➡️ claim

Coach ➡️ claim

🔗لینک بازی خرگوش مبارز
🔗 @rocky_rabbit_bot

https://t.me/rocky_rabbit_bot/play?startapp=frId7008859616

🐹 @Tapswap_ten

💥داستان 💥داستان جذاب 💥داستان کوتاه 💥داستانک 😍داستان کوتاه عاشقانه 💥داستان زیبا و آموزنده 💥داستان های عشقی 💥داستان جذاب و

21 Jul, 11:27


لیست ایردراپ های فعال🤑
💎اکثر اینها دارای تیک آبی هستند و مورد تایید تلگرام می باشند👇

Hamster     tap-swap          

Cexio CATIZENS

B-coin Memefi      

Dogs YesCoin

Gamee         Orbitonx

Rockyrabnit Pixel

MTKBOSS TIMEFARM

TopCoin Major

Dotcoin
بهترین ها اینجا جمع هستند😍

🐹 @Tapswap_ten

💥داستان 💥داستان جذاب 💥داستان کوتاه 💥داستانک 😍داستان کوتاه عاشقانه 💥داستان زیبا و آموزنده 💥داستان های عشقی 💥داستان جذاب و

21 Jul, 08:45


🌹🌸🌸🌺🌸🌸🌹
@kharidpayamaki
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
#حکایت_کوتاه_وآموزنده
حکایتی زیبا درباره حق الناس

🔹ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺳﺮﺳﺒﺰ ﻭ ﺷﺎﺩﺍﺏ ﺣﮑﻤﺮﺍنی می‌کرد. ﺭﻭﺯﯼ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺷﺪ ﻭ ﻃﺒﯿﺒﺎﻥ ﺍﺯ درمان ﺑﯿﻤﺎﺭﯾﺶ ﻋﺎﺟﺰ ﻣﺎﻧﺪند ﻭ از ﺷﺎﻩ ﻋﺬﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ دستشان کاری ﺳﺎﺧﺘﻪ ﻧﯿﺴﺖ.

🔸ﺷﺎﻩ ﻫﻢ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺟﺎﻧﺸﯿﻦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﺍﻋﻼم کند.

🔹ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ کسی را ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ می‌کنم که ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺩﺭ ﻗﺒﺮی که برای من آماده کرده‌اند، ﺑﺨﻮﺍبد!

🔸ﺍﯾﻦ ﺧﺒﺮ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﮐﺸﻮﺭ ﭘﺨﺶ ﺷﺪ ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ.

🔹ﺗﺎ ﺍینکه ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ که ﺩﺭ اﯾﻦ ﻗﺒﺮ بخوابد، آن هم فقط ﯾﮏ ﺷﺐ ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ، ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺮﺩﻡ شود.

🔸ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ ﻭ روزنه‌ای ﺑﺮﺍﯼ نفس کشیدن ﻭ ﻫﻮﺍ ﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﻧﻤﯿﺮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺭﻓﺘﻨﺪ.

🔹ﺗﺎ ﺍینکه ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ به خواب ﺭﻓﺖ؛ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ نکیر و منکر ﺑﺎﻻﯼ قبرش ﺁﻣﺪﻩ‌ﺍﻧﺪ و ﺳﻮﺍﻝ می‌پرسند ﻭ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎﺳﺦ می‌گوید ﺗﺎ اینکه ﭘﺮﺳﯿﺪند: ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﭼﯽ ﺩﺍﺷﺘﯽ؟
ﻓﻘﯿﺮ ﮔﻔﺖ: ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻣﺮﮐﺐ ‏(ﺧﺮ) ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺩیگر هیچ ﭼﯿﺰ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ.

🔸ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭ فقیر ﺑﺎ ﺧﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻭ ﻓﻼﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ بر ﺧﺮ ﺧﻮﺩ ﺑﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩ گذاشتی ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﺭا ندﺍﺷﺖ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺩﺭ فلان ﺭﻭز به خرت ﻏﺬﺍ ﻧﺪﺍﺩﯼ و ...
ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ به خاطر ﺍﯾﻦ ﻇﻠﻢﻫﺎ که به ﺧﺮﺵ کرده بود ﭼﻨﺪ ﺷﻼﻕ ﺁﺗﺸﯿﻦ خورد که برق از سرش پرید.

🔹ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ می‌شود. ﺩﺭ ﺗﺮﺱ ﻭ ﻭﺣﺸﺖ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺁﺭﺍﻡ می‌گیرد ﺗﺎ ﺻﺒﺢ می‌شود ﻭ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺟﺪﯾﺪﺷﺎﻥ می‌آیند ﺗﺎ ﺍﺯ ﻗﺒﺮ ﺑﯿﺮﻭﻧﺶ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺮ ﺗﺨﺖ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﺑﻨﺸﺎﻧﻨﺪﺵ.

🔸ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻗﺒﺮ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ می‌کنند، ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎ به ﻓﺮﺍﺭ می‌گذارد ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﭘﯽ ﺍﻭ ﺻﺪﺍﮐﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺎ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﮑﻦ!

🔹ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑﺎ جیغ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ می‌گوید: ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍینقدر ﻋﺬﺍﺏ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﮔﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻮﻡ ﻭﺍﯼ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﻢ ...

🔸ای بشر! از چه گمان کردی که دنیا مال توست
ورنه پنداری که هر لحظه اجل دنبال توست

🔴 ای کاش این حکایت به گوش همگان مخصوصا کسانی که برای رسیدن به مسئولیت (ریاست جمهوری) سر و دست می‌شکنند، برسد و بدانند که با یک تصمیم اشتباه حق بیش از 80 میلیون نفر بر گردنشان است.

❗️حق‌الناس تنها موضوعیست که در قیامت با شفاعت هم حل نمی‌شود.
.
🌹
@aosoneh 👈 join
─┅─═इई 🌷🤷🏻‍♂️🌷ईइ═─┅─

💥داستان 💥داستان جذاب 💥داستان کوتاه 💥داستانک 😍داستان کوتاه عاشقانه 💥داستان زیبا و آموزنده 💥داستان های عشقی 💥داستان جذاب و

21 Jul, 08:44


🌹🌸🌸🌺🌸🌸🌹
@kharidpayamaki
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
#داستان زیبا و خواندنی
#حکایت_کوتاه_وآموزنده

⚖️ مرد فقیر و فروشنده

مرد فقیری بود که همسرش کره می‌ساخت و او آن را به یکی از بقالی‌های شهر می‌فروخت، آن زن کره‌ها را به صورت دایره‌های یک کیلویی می‌ساخت. مرد آن را به یکی از بقالی‌های شهر می‌فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را می‌خرید.
روزی مرد بقال به اندازه کره‌ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. هنگامی که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود. او از مرد فقیر عصبانی شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگر از تو کره نمی‌خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من می فروختی در حالی که وزن آن ۹۰۰ گرم است.
مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: ما وزنه ترازو نداریم و یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار می‌دادیم.
🌹
@aosoneh 👈 join
─┅─═इई 🌷🤷🏻‍♂️🌷ईइ═─┅─

💥داستان 💥داستان جذاب 💥داستان کوتاه 💥داستانک 😍داستان کوتاه عاشقانه 💥داستان زیبا و آموزنده 💥داستان های عشقی 💥داستان جذاب و

21 Jul, 08:44


🌹🌸🌸🌺🌸🌸🌹
@kharidpayamaki
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
#داستان زیبا و خواندنی
داستان کوتاه

⚡️گوزنی بر لب آب چشمه ای رفت تا آب بنوشد.
عکس خود را در آب دید، پاهایش در نظرش باریک و اندکی کوتاه جلوه کرد.
غمگین شد.
اما شاخ های بلند و قشنگش را که دید شادمان و مغرور شد.
در همین حین چند شکارچی قصد شکار او کردند.


⚡️گوزن به سوی مرغزار گریخت و چون چالاک می دوید، صیادان به او نرسیدند ٬ اما وقتی به جنگل رسید، شاخ هایش به شاخه ی درخت گیر کرد و نمی توانست به تندی فرار کند.
صیادان که همچنان به دنبالش بودند سر رسیدند و او را گرفتند.


⚡️گوزن چون گرفتار شد با خود گفت:
دریغ پاهایم که از آن ها ناخشنود بودم نجاتم دادند، اما شاخ هایم که به زیبایی آن ها می بالیدم گرفتارم کردند.

⚡️چه بسیارند در زندگی چیزهایی که از آنها خوشمان نمی آید ولی مایه خوشبختی و آسایش ما هستند و بالعکس چه چیزهایی که داریم و یا دوست داریم داشته باشیم اما مایه بدبختی و عذاب ما هستند. تمام تلاشمان را برای داشتن زندگی بهتر انجام دهیم اما همواره به حکمت های خداوند راضی باشیم.


🌹
@aosoneh 👈 join
─┅─═इई 🌷🤷🏻‍♂️🌷ईइ═─┅─

💥داستان 💥داستان جذاب 💥داستان کوتاه 💥داستانک 😍داستان کوتاه عاشقانه 💥داستان زیبا و آموزنده 💥داستان های عشقی 💥داستان جذاب و

21 Jul, 08:38


🌹🌸🌸🌺🌸🌸🌹
@kharidpayamaki
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
#داستان زیبا و خواندنی

🌼🍃کاروانی دردل شبی تاریک که چشم چشم را نمی دید به بیابانی رسیده و بنا شد تا روشن شدن هوا در آنجا توقف کند.

🌼🍃قافله سالارِ با تجربه که با راه و جزئیات آن آشنایی کامل داشت مرتباً به مسافران تاکید میکرد که زمین این بیابان پوشیده از گیاهانی است که بوی خوشی دارند از طرفی این بیابان پُراز سنگهای ریز و درشت نیز میباشد تا جاییکه در توان دارید از سنگها جمع آوری نموده اما مبادا از گیاهان جمع آوری کنید چرا که به زودی با فواید سنگها و مضرات گیاهان آشنا خواهید شد!
مدت اقامت ما کوتاه و غیر قابل برگشت خواهد بود لذا تا میتوانید از فرصت استفاده نمایید.

🌼🍃در این بین گروهی به سفارش قافله سالار عمل نموده و با پرهیز از جمع آوری گیاهان خوشبو شروع به گِردآوری سنگهای کوچک و بزرگ نمودند اما در مقابل، عده ای هم با این توجیه که حمل سنگها مشکل بوده از برداشتن سنگ خودداری و در عوض به کندن گیاهان خوشبو مشغول شدند.

🌼🍃 پس از گذشت ساعتی طوفانی شدید وزیدن گرفت. قافله سالار برای رسیدن به اولین کاروانسرا ناچار به حرکت کاروان گردید و در اواخر شب مجبور شد کاروان را از روی پلی طولانی که بر روی رودخانه ای خروشان ساخته شده بود شد عبور دهد. دقایقی بعد از عبور آخرین نفر ، از شدت طوفان پل بزرگ در هم شکسته و فرو ریخت. با عبور کاروان از پل به تدریج از تاریکی هوا کاسته شده و دیوارهای کاروانسرا نیز از دور نمایان می گشت.

🌼🍃آنچه در این میان عجیب می نمود صدای همهمه و ناله کاروانیان بود که با روشن شدن تدریجی هوا بلند و بلندتر می شد! و اما با ورود کاروان به کاروانسرا و روشن شدن کامل هوا فریاد مسافران به اوج خود رسید.
قضیه از این قرار بود که با روشن شدن هوا معلوم شد سنگهایی که قافله سالار به جمع آوری آن توصیه نموده بود جواهرهای ارزشمندی بوده است

🌼🍃علت ناله و حسرت افرادیکه از آن سنگها برنداشته بودند مشخص بود اما از دلیل حسرت کاروانیانی که به همراه خود سنگ داشتند که سوال شد در پاسخ گفتند افسوس میخوریم که چرا به برداشتن همین مقدار از این جواهرات بسنده نمودیم!

🌼🍃دلیل دیگر ناراحتی و حسرت بسیاری از مسافران کاروان این بود که متوجه شده بودند گیاهان خوشبویی که به همراه دارند نوعی گیاهی سمی بوده که به محض برخورد با دستشان آنان را مسموم نموده است!
در واقع تمام کاروانیان از افسوس اینکه چرا به توصیه های قافله سالار عمل ننموده یا بطور کامل آن سفارشات را عملی نساخته بودند فریاد واحَسرتا سر داده بودند!

❣️آری عزیزان حکایت این داستان حکایت دنیا و آخرت ماست!

🌼🍃دنیا به منزله آن بیابان تاریک ، قافله سالار به منزله بزرگان دین ، سنگها در حکم واجبات و کارهای نیک ، گیاهان خوشبو به مَثابه گناهان ، پل غیر قابل برگشت به منزله مرگ و روشنایی روز به منزله دنیای پس از مرگ می باشد!

🌼🍃طبق آیات مبارکه قرآن یکی از اسامی روز قیامت، یوم الحسره ( یعنی روز اندوه ، افسوس و پشیمانی) می باشد.

❣️تا فرصت داریم از غنیمتهای دنیا که همان واجبات و کارهای خوب میباشد بهره مند شده و فریب ظاهر جذاب گناهان را نخوریم که پشیمانی سودی نخواهد داشت👌

🌹
@aosoneh 👈 join
─┅─═इई 🌷🤷🏻‍♂️🌷ईइ═─┅─

💥داستان 💥داستان جذاب 💥داستان کوتاه 💥داستانک 😍داستان کوتاه عاشقانه 💥داستان زیبا و آموزنده 💥داستان های عشقی 💥داستان جذاب و

13 Jul, 11:17


🌹🌸🌸🌺🌸🌸🌹
@kharidpayamaki
این ۵۹ ثانیه یڪ سورپرایزه ڪه محاله بتونید با دیدنش جلوی اشڪهاتون رو بگیرید !

انسانیت به رنگ و دین و نژاد آدمهای اطراف ما نیست.
معجزه گر زندگی دیگران باشیم...👌
🌹
@aosoneh 👈 join
─┅─═इई 🌷🤷🏻‍♂️🌷ईइ═─┅─

💥داستان 💥داستان جذاب 💥داستان کوتاه 💥داستانک 😍داستان کوتاه عاشقانه 💥داستان زیبا و آموزنده 💥داستان های عشقی 💥داستان جذاب و

13 Jul, 10:55


🌹🌸🌸🌺🌸🌸🌹
@kharidpayamaki
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
حکایت👌

پارچه فروشی می رود در یک آبادی تا پارچه هایش را بفروشد. در بین راه خسته می شود و می نشیند تا کمی استراحت کند. در همان وقت سواری از دور پیدا می شود. مرد پارچه فروش با خود می گوید: بهتر است پارچه ها را به این سوار بدهم بلکه کمک کند و آن ها را تا آبادی بیاورد.
وقتی سوار به او می رسد، مرد می گوید: «ای جوان! کمک کن و این پارچه ها را به آبادی برسان». سوار می گوید: «من نمی توانم پارچه های تو را ببرم» و به راه خود ادامه می دهد.
مرد سوار مسافتی که می رود، با خود می گوید: «چرا پارچه های آن مرد را نگرفتم؟ اگر می گرفتم، او دیگر به من نمی رسید. حالا هم بهتر است همین جا صبر کنم تا آن مرد برسد و پارچه هایش رابگیرم و با خود ببرم». در همین فکر بود که پارچه فروش به او رسید. سوار گفت: «عمو! پارچه هایت را بده تا کمکت کنم و به آبادی برسانم.» مرد پارچه فروش گفت:«نه! آن فکری راکه تو کردی من هم کردم».
🌹
@aosoneh 👈 join
─┅─═इई 🌷🤷🏻‍♂️🌷ईइ═─┅─

💥داستان 💥داستان جذاب 💥داستان کوتاه 💥داستانک 😍داستان کوتاه عاشقانه 💥داستان زیبا و آموزنده 💥داستان های عشقی 💥داستان جذاب و

12 Jul, 22:43


ربات و کانال رسمی آقا خرگوشه و خانم خرگوشه تیک آبی گرفت
عقب نمونی گل

🔗لینک ورود به بازی خرگوش مبارز

https://t.me/rocky_rabbit_bot/play?startapp=frId7008859616

🐹 @Tapswap_ten

💥داستان 💥داستان جذاب 💥داستان کوتاه 💥داستانک 😍داستان کوتاه عاشقانه 💥داستان زیبا و آموزنده 💥داستان های عشقی 💥داستان جذاب و

06 Jul, 16:27


( پست پاول دورف )
درباره‌ی استارز ربات تلگرامی که از اول تیک آبی داشت و برای پاول دورف هست دوستان از استارز جا نمونید
با استارز میتونید پریمیوم بخرید بفروشید و یا تبدیل به باقی ارز ها کنید گفته میشه به زودی قابلیت جمع کردن بسته میشه

ورود به لینک بدون فیلتر


https://t.me/major/start?startapp=7008859616

حتما با لینک دعوتی وارد بشید👆 اگه بدون لینک دعوت استارت کنید مثل بلوم میرید تو صف و نمیتونید از ربات استفاده کنید و با استارت کردن لینک بالا استارز اول کار گیرتون میاد
💎استخراج استارز
🐹 @Tapswap_ten

2,392

subscribers

93

photos

15

videos