الو داستان|داستانکده داستانسرا| @alodastan Channel on Telegram

الو داستان|داستانکده داستانسرا|

@alodastan


آموزنده‌ترین و زیباترین داستانها برای کودکان، نوجوانان،جوانان و همه علاقه‌مندان به داستان😍



ارتباط
@Asemany

الو داستان|داستانکده داستانسرا| (Farsi)

با عضویت در کانال الو داستان|داستانکده داستانسرا|، به دنیایی از داستانهای زیبا و آموزنده برای کودکان، نوجوانان، جوانان و همه علاقه‌مندان به داستان خوش آمدید. این کانال مکانی است که شما می‌توانید با مطالعه داستان‌های جذاب و متنوع، لحظات شاد و سرگرم‌کننده‌ای را سپری کنید. از داستان‌های معروف تا داستان‌های جدید، اینجا همه چیز برای شما آماده شده است.

آیا می‌خواهید تاثیر مثبتی بر روی ذهن و خلاقیت کودکان خود داشته باشید؟ با عضویت در این کانال، آن‌ها می‌توانند به دنیایی از داستان‌های جذاب و پر انرژی وارد شوند و از لحظاتی شاد و آموزنده برای خود بهره‌مند شوند.

اگر به دنبال یک مکان جذاب و پر از ایده برای سرگرمی و آموزش هستید، کانال الو داستان مناسب‌ترین گزینه برای شماست. با ما همراه شوید و از بهترین و زیباترین داستان‌ها لذت ببرید.

برای ارتباط با مدیران کانال و ارسال نظرات و پیشنهادات خود، می‌توانید با آیدی زیر تماس بگیرید:
@Asemany

الو داستان|داستانکده داستانسرا|

01 Nov, 09:24


سفره‌ای به وسعت احترام ❤️

🌿یکی از داستان‌های زیبایی که اهمیت احترام به والدین را بیان می‌کند، در کتاب الکافی، اثر شیخ کلینی، در جلد دوم، آمده است.

داستان از زندگی حضرت امام سجاد (علیه‌السلام) نقل شده است.

🌿روایت شده که ایشان با وجود مقام والای خود و اینکه امام معصوم بودند، همواره به مادرشان احترام فراوان می‌گذاشتند. حتی نقل است که هرگاه بر سر سفره غذا کنار مادرشان می‌نشستند، هیچ لقمه‌ای را به دهان نمی‌بردند تا زمانی که مادرشان ابتدا میل کند.

🌸از امام سجاد (علیه‌السلام) پرسیدند که چرا چنین احترامی به مادرشان می‌گذارند و حتی در غذا خوردن نیز تقدم ایشان را رعایت می‌کنند؟ ایشان پاسخ دادند: «می‌ترسم دست من به غذایی دراز شود که مادرم به خوردن آن مایل است، و این خلاف احترام به مادر است.»

این داستان از کتاب الکافی، جلد دوم، باب "بِرّ الوالدین" آمده و یکی از زیباترین نمونه‌های احترام به والدین در فرهنگ اسلامی به شمار می‌رود. امام سجاد (ع) با رفتارشان به ما نشان می‌دهند که احترام به والدین در کوچک‌ترین جزئیات زندگی نیز ضروری است و برکت و بزرگی واقعی از همین توجهات و محبت‌ها به دست می‌آید.

نشـر فـقـط بــا ذڪـر نام کـانـال 😊❤️

#الو_داستان🔻

🆔 @AloDastan

الو داستان|داستانکده داستانسرا|

25 Jul, 19:48


‍ (کِرِم ضد سیمان!😳)

وارد داروخانه شدم و منتظر بودم تا نسخه‌ام را تحويل دهند.
فردى وارد شد و با لهجه‌اى ساده و روستايى
پرسيد: "كرم ضد سيمان دارين؟"
فروشنده با لحنى تمسخر آميز پرسيد: "كرم ضد سيمان؟ بله كه داريم، كرم ضد تير آهن و آجر هم دارم، حالا ايرانيشو ميخواى يا خارجیشو؟ اما گفته باشم خارجيش گرونه‌ها!!!"
مرد نگاهش را به دستانش دوخت و آنها را رو به صورت فروشنده گرفت و گفت: "از وقتى كارگر ساختمون شدم دستام زبر شده، نمیتونم صورت دخترمو ناز كنم...اگه خارجيش بهتره، خارجى بده."
متصدى داروخانه لبخند روى لبانش يخ زد...

🥀چه حقير و كوچك است آن كسى كه به خود مغرور است! چرا كه نمیداند بعد از بازى شطرنج، شاه و سرباز هـمه در يک جعبه قرار میگيرند، جايگاه شاه و گدا، دارا و ندار قبر است....تقواست كه سرنوشت ساز است.
🥀براى رسيدن به "كبريا" بايد نه كبر داشت نه
ريا.....

نشـر فـقـط بــا ذڪـر نام کـانـال ❤️

#الو_داستان🔻

🆔 @AloDastan

الو داستان|داستانکده داستانسرا|

25 Jul, 17:35


(حکایتی بسیار زیبا)

چنین نقل شده است که:

روزی "ابوسعيد ابوالخير" را گفتند:
"فلانى قادر است پرواز كند"، گفت: "اينكه مهم نيست، مگس هم ميپرد."
گفتند:
"فلانى را چه مى گويى؟ روى آب راه مى رود" گفت: "اهميتى ندارد، تكه ای چوب نيز همين كار را ﻣﻰكند"

گفتند: "پس از نظر تو شاهكار چيست؟" گفت: "اينكه در بين مردم زندگى كنى ولى هيچگاه بـه كسى زخم زبان نزنى، دروغ نگويى، كلك نزنى و سوء استفاده نكنى و كسى را از خود نرنجانى....اين شاهكار است....

نشـر فـقـط بــا ذڪـر نام کـانـال ❤️

#الو_داستان🔻

🆔 @AloDastan

الو داستان|داستانکده داستانسرا|

21 Jul, 18:23


گره گشایی از مشکلات به کمک قرآن کریم🤲❤️

دوستان،اگر احیانا در انجام دادن کاری شک و تردید داشتین و بعد از تفکر و مشورت به نتیجه نرسیدید به این آیدی من در تلگرام پیام بدین👈[@asemany] تا استخاره قرآنی گرفته بشه و به لطف خدای مهربون راه براتون باز بشه😊
به جهت وقت و زمانی که برای استخاره و پاسخگویی گذاشته میشه، هزینه بسیار مختصری دریافت میشه
بعد از اینکه برطبق استخاره عمل کردین و رفتین جلو، اگر به نتیجه مدنظر نرسیدین، میتونید درخواست بازگشت وجه بدین تا کل هزینه برگشت داده بشه!!🌺😳😊

الو داستان|داستانکده داستانسرا|

20 Jul, 21:26


(داستانی شنیدنی)

🌱دو نفر از شهري میگذشتند، در راه به يك مهمان سرائي رسيدند. يكي از اين دو براي قضاي حاجت به دستشويي رفت، ميزبان از نفر دوّم پرسيد: "اين رفيقت را چگونه مي‌بيني؟" جواب داد: "او گاوي بيش نيست!"!😳

🌱وقتي نفر دوّم از قضاي حاجت برگشت و ديگري براي قضاء حاجت رفت ميزبان از او سؤال كرد: "چه اندازه براي دوست خود ارزش قائلي؟" جواب داد: "او يك خري بيش نيست!!"😐

🌱وقتي وقت نهار رسيد ميزبان براي آنها مقداري كاه و علف آورد، تا چشم آن دو به اين كاه و علف‌ها افتاد بسيار متأثر شده گفتند: "اين چيست كه نزد ما آورده اي؟"
صاحب مهمان سرا جواب داد: "اين هماني است كه خود شما طلب نموديد مگر نه اين است كه يكي از شما اقرار به خر بودن ديگري و آن يكي اقرار به گاو بودن دوستش نمود؟ آيا خوراك اين دو حيوان جز اين هاست كه برايتان آوردم؟؟"🤨🫤

🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸

نام کتاب: #یکصد_داستان_خواندنی

نشـر فـقـط بــا ذڪـر نام کـانـال 😊❤️

#الو_داستان🔻

🆔 @AloDastan

الو داستان|داستانکده داستانسرا|

20 Jul, 02:44


داستانی شنیدنی و درس آموز

🌸(مرحوم فخر الاسلام) ابتدا يكى از كشيش هاى بزرگ و معروف مسيحى بود، امّا پس از مدّتى پى به حقانيت اسلام بُرد و چون مَردى آزاده بود، مسلمان گرديد و چند كتاب نيز در ردّ مسيحيّت و يهود نوشت.
ایشان مقدّماتِ مسلمان شدن خود را چنين تعريف میكرد:
وطنِ من آمريكا است، پدرانم همگى كشيش و از علماىِ مسيحى بودند؛ از ابتداىِ جوانى، شوقِ تحصيل علوم دينى داشتم، بنابراين سرگرم علوم دينى شدم و كم كم مدارج علمى را طى كردم، تا اينكه كوچ كرده و خود را به مجلس درس "پاپ اعظم" رسانيدم.
در مجلسِ درس او چهارصد نفر شركت داشتند و من در ميانشان از هوش و استعداد بيشتر برخوردار بودم، به همين دليل مورد علاقه پاپ شدم به طورى كه تنها كسى بودم كه اجازه ورود به حَرَم پاپ را داشتم.

🌺روزى به مجلس درس پاپ رفتم، او نيامده بود، گفتند: امروز پاپ مريض است و نمى آيد، شاگردان خودشان بحث مى كردند، صحبت راجع به كلمه "فارقليط" بود كه اين لفظ در "انجيل" آمده است، هر كس آن را طورى معنى مى كرد و چيزى مى گفت.
من به ديدن پاپ رفتم، او در بستر افتاده بود، گفتم: "به مجلس درس رفتم ولی شما نيامده بوديد از اين رو به ديدنتان آمدم."
پرسيد: "در نبودن من مباحثه برقرار بود؟" گفتم: "آرى، در مورد كلمه "فارقليط" بحث مى كرديم. عدّه اى مى گفتند: به معنىِ تسليت دهنده است.
حضرت عيسى(ع) فرموده است: "من مى روم و پس از من فارقليط مى آيد"
پاپ گفت: "هيهات هيچ كس خبر از معنى آن ندارد".
تا اين جمله را گفت، من كه شيفته كمال بودم، دامنش را گرفتم و از او خواستم كه معنىِ اين كلمه را به من بگويد، او گفت: "صلاح نيست، زيرا اظهارِ معنىِ آن براى من و تو ضرر دارد." من اصرار كردم و او را سوگند دادم، پاسخ داد: "معنى كلمه را به تو مى گويم، به شرطى كه تا وقتى من زنده‌ام آن را فاش نكنى." من پذيرفتم.

🌸او گفت: "اين كليد را بردار و درِ آن جعبه را باز كن، در آن جعبه‌اى قرار دارد، آن را هم باز كن، در آن كتابى به زبانِ "شريانى" وجود دارد كه هزاران سالِ قبل نوشته شده است."
وقتى كتاب را برداشتم، گفت: "فلان صفحه را بياور." آن صفحه را پيدا كردم ديدم راجع به كلمه "فارقليط" بحث كرده است و گوشه‌اش نوشته: "فارقليط همان حضرت محمّد(صلى الله عليه و آله و سلم است)."
پرسيدم: "اين محمّد صلى الله عليه و آله كيست؟" پاپ پاسخ داد: "همان كسى كه مسلمانان او را پيامبر مى دانند."
گفتم: "پس مسلمانان بر حقّ هستند؟"
گفت: "آرى"
پرسيدم: "پس چرا شما حقّ را ظاهر نمى كنيد؟؟!"

🌺پاپ گفت: "افسوس كه من در آخر عمرم به اين راز پى بُردم، امّا اگر آن را اظهار كنم، حكومت مرا میكشد، به هر كجا روم، حتّى در ميانِ مسلمانها، حكومت مرا پيدا مى كند و به قتل مى رساند، صلاح من در سكوت است. ولى تو جوان هستى، مى توانى فرار كنى و بروى".
دستش را بوسيدم و از او خداحافظى كرده و همان روز به راه افتادم تا اينكه واردِ
شام=[سوریه] شدم. لطفِ خدا شاملِ حالِ من شد، مرا به يكى از علماىِ شيعه معرفى كردند با دستِ او اسلام آوردم و صرف و نحو و منطق و مَعانى بيان را خواندم، سپس به نجف اشرف رفتم و خدمت مرحوم" سيد كاظم يزدى" و "آخوند خراسانى" به مرحله اجتهاد رسيدم، پس از آن براى زيارتِ آرامگاه حضرتِ امام رضا سلام اللّه عليه، به ايران رفتم.

در تهران خبردار شدم كه مسيحيان چند كتاب در ردّ اسلام نوشته‌اند، خداوند به من توفيق داد كه چند كتاب در ردّ آنها بنويسم و تهمت هايشان را پاسخ دهم.
مرحوم فخر الاسلام بيست جلد كتاب با بيانى شيرين و لذّت بخش نوشته است، به راستى كه اين تأييد الهى در نصرت اسلام است، كه يك نفر همه تبليغاتِ مخالفين را باطل نمايد.

🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

تا بر امان تو، ما دست تولّا زده ايم
به تَوَلاى تو بر هر دو جهان پا زده‌ايم

تا نهاديم به كوى تو صَنَم روى نياز
پشت پا بر حرم و دِير و كليسا زده ايم

در خور مستى ما رَطل و خُم ساغر نيست
ما از آن باده كشانيم كه، دريا زده ايم

نشوى غافل از انديشه شيدايى ما
گر چه زنجير به پاى دل شيدا زده‌ايم

جاى ديوانه چو در شهر ندادند (هما)
من و دل چندگهى خيمه به صحرا زده ايم

شاعر: هماى شيرازى

نام کتاب: #داستان‌های_سوره_حمد

نشـر فـقـط بــا ذڪـر نام کـانـال 😊❤️

#الو_داستان🔻

🆔 @AloDastan

الو داستان|داستانکده داستانسرا|

20 Jul, 02:08


داستانی واقعی و درس آموز

يكي از بزرگان چنین نقل ميكردند:

🌺مرحوم سيد محسن امين عاملی (قده) را در تشييع يكی از بزرگان علماء سنّی در بازار حميديه شام=[سوریه] ديدم.
با سرعت بسويش شتافته سلام كرده و دستش را بوسيدم و به دنبالش حركت كردم تا به مسجد اُموی رسيديم.

🌸مسجد مملّو از جمعيت شد و سيّد بر آن جنازه نماز خواند. پس از نماز مردم میخواستند دست سيّد را ببوسند من تعجب كردم و با خود گفتم: "اين همه سنی دست يک عالم شيعی را مي‌بوسند؟"
از سيّد علّت را سؤال كردم!؟ او فرمود: "اين نتيجه ده سال خوش رفتاری و معاشرت با مردم است"، بعد فرمود: من وقتی به شام آمدم بعضي از نادانها سخت ترين دشمنان را بر من شوراندند، هر وقت به خيابان ميرفتم به فرزندان خود دستور ميدادند به من سنگ بزنند و بعضی اوقات عمامه‌ام را از عقب ميكشيدند، ولی من بر همه آزارها صبر نمودم، با آنها خوش رفتاری كردم، در تشييع جنازه هايشان شركت كردم به عيادت مريض‌هايشان رفتم، جويای احوالشان ميشدم و در صحبت كردن با آنها خوش رويی و مهربانی را پيشه ساختم، تا اينكه دشمني به دوستي مبدّل شد.

نام کتاب: #یکصد_داستان_خواندنی

نشـر فـقـط بــا ذڪـر نام کـانـال 😊❤️

#الو_داستان🔻

🆔 @AloDastan

الو داستان|داستانکده داستانسرا|

18 Jul, 15:02


(داستانی بسیار زیبا و درس آموز)

ابوعلى سینا و شاگردش

🔸"ابوعلى سینا" در حواس و در فكر، انسان فوق العاده اى بود و شعاع چشمش از ديگران بيشتر و شنوايى گوشش تيز تيز بود. به طورى كه مردم درباره او افسانه‌ها ساخته اند.
مثلا مى گويند هنگامى كه در اصفهان بود، صداى چكش مسگرهاى كاشان را مى شنيد!!

🔹روزی شاگردش به او گفت: "شما از افرادى هستيد كه اگر ادعاى پيغمبرى بكنيد، مردم مى پذيرند و واقعا از خلوص نيت ايمان مى آورند"
بوعلى گفت: "اين حرفها دیگر چيست؟ تو نمى فهمى؟"
شاگرد گفت: "مطلب حتما از همين قرار است که بیان کردم."
بوعلى خواست عملا به او نشان بدهد كه مطلب چنين نيست. در يك زمستان كه با يكديگر در مسافرت بودند و برف زيادى هم آمده بود، مقارن طلوع صبح كه مؤذن اذان مى گفت، بوعلى بيدار بود و شاگردش را صدا كرد.
شاگرد گفت: بله.
بوعلى گفت: برخيز.
شاگرد گفت: چه كار داريد؟
بوعلى گفت: "خيلى تشنه ام. يک ظرف آب به من بده تا رفع تشنگى كنم"
شاگردش شروع كرد استدلال كردن كه استاد، خودتان طبيب هستيد. بهتر مى دانيد که معده وقتیکه در حال التهاب باشد، اگر انسان آب سرد بخورد معده سرد مى شود و ايجاد مريضى مى كند.

🔸بوعلى گفت: "من طبيبم و شما شاگرد هستيد. من تشنه‌ام شما براى من آب بياوريد، چكار داريد."
باز شروع كرد به استدلال كردن و بهانه آوردن كه درست است كه شما استاد هستيد ولكن من خير شما را مى خواهم، من اگر خير شما را رعايت كنم، بهتر از اين است كه امر شما را اطاعت كنم."
پس از آنكه بوعلى براى او اثبات كرد كه برخاستن براى او سخت است. گفت: "من تشنه نيستم. خواستم شما را امتحان كنم! آيا يادت هست به من مى گفتى: چرا ادعاى پيغمبرى نمى كنى؟ اگر ادعاى پيغمبرى بكنى مردم مى پذيرند؟؟ شما كه شاگرد من هستى و چندين سال است پيش من درس خوانده‌اى، مى‌گويم، آب بياور، نمى آورى و دليل براى من مى آورى، در حالى كه اين شخص مؤذن پس از گذشت چند صد سال از وفات پيغمبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) بستر گرم خودش را رها كرده و بالاى مأذنه‌ی به آن بلندى رفته است تا نداى (اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله) را به عالم برساند. محمد(ص) پيغمبر است، نه من كه بوعلى سينا هستم.

نام کتاب #چهل_داستان

نشـر فـقـط بــا ذڪـر نام کـانـال 😊❤️

#الو_داستان🔻

🆔 @AloDastan

الو داستان|داستانکده داستانسرا|

05 Apr, 17:45


بسیار زیبا و درس آموز

🌹روزی امیرالمومنین علی علیه السلام نزد اصحاب خود فرمودند: من دلم خیلی به حال ابوذر غفاری می سوزد، خدا رحمتش کند. اصحاب پرسیدند چطور؟

🌺مولا فرمودند: آن شبی که به دستور خلیفه ماموران جهت بیعت گرفتن از ابوذر برای خلیفه به خانه ی او رفتند. چهار کیسه ی اشرفی به ابوذر دادند تا با خلیفه بیعت کند.

🌸ابوذر خشمگین شد و به مامورین گفت: شما دو توهین به من کردید؛ اول آنکه فکر کردید من علی فروشم و آمدید من را بخرید. دوم بی انصاف ها آیا ارزش علی چهار کیسه اشرفی است؟ شما با این چهار کیسه اشرفی می خواهید من علی فروش شوم؟

🌼اگر تمام ثروت های دنیا را جمع کنی با یک تار موی علی عوض نمی کنم. آنها را بیرون کرد و درب را محکم بست. مولا گریه می کردند و می فرمودند: به خدایی که جان علی در دست اوست قسم آن شبی که ابوذر درب خانه را به روی سربازان خلیفه محکم بست. سه شبانه روز بود که او و خانواده اش هیچ نخـــورده بودند.

نشـر فـقـط بــا ذڪـر نام کـانـال ❤️

#الو_داستان🔻

🆔 @AloDastan

الو داستان|داستانکده داستانسرا|

01 Apr, 06:56


🔴اعلام رسمی🔴

🚩#توجه

🔺موضوع: حمایت از #سرهنگ_جوانمردی و درخواست لغو حکم صادر شده (اعدام)

✔️وارد لینک #پویش_فارس شوید و از این پویش حمایت کنید.
https://farsnews.ir/user1709100514816520288/1711829482980284279
⭕️فرصت کمه لطفا حمایت کنید و با دوستانتون به اشتراک بگذارید
⭕️لطفا همه تلاش کنید تا این پویش به صورت حداکثری منتشر شود.
باید از ماموران انتظامی جمهوری اسلامی ایران دفاع کنیم تا دشمنان و اغتشاشگران به خود اجازه‌ی دخالت و سلب آرامش مردم را ندهند

الو داستان|داستانکده داستانسرا|

01 Apr, 06:55


سلام دوستان عزیزم...
این پستی که در زیر براتون میذارم به موضوع کانال هیچ ارتباطی نداره، ولی راستشو بخواین به خاطر اهمیت موضوع مجبور شدم بذارم.....لطفااا همگی حمایت کنید و با دوستانتون به اشتراک بذارید...فرصت کمه دوستان🙏❤️
در ضمن طاعات و عباداتت همتون هم قبول باشه🤲

🆔 @AloDastan

الو داستان|داستانکده داستانسرا|

24 Mar, 21:01


(دیگه خجالت نمیکشم)‍

🔹احسان کوچولو بعضی روزها با مامانش می‌رفت پارک اما وقتی می‌رسیدن اونجا از
کنار مامانش تکون نمی‌خورد و نمی رفت با
بچه ها بازی کنه.
هر چه قدر هم که مامانش بهش میگفت پسرم برو با بچه ها بازی بکن فایده ای نداشت.
احسان کوچولو روی یکی از دست هاش یه لک قهوهای بزرگ بود اون همیشه فکر می کرد که اگه بقیه بچه ها دستش رو ببینن مسخره‌اش می‌کنن. به خاطر همین همیشه خجالت می کشید و دوست نداشت که با هم سن و سالهای خودش بازی کنه.

▫️یه روز احسان به مامانش گفت: "من دیگه
پارک نمیام"
مامان احسان گفت: "چرا پسرم؟"
احسان گفت: "من خجالت می کشم با بچه ها بازی کنم آخه اگه برم پیششون اون ها من رو بخاطر لکی که روی دستم هست مسخره میکنن."
مامان احسان گفت: "تو از کجا میدونی که بچه ها مسخره‌ات میکنن؟ مگه تا حالا رفتی با بچه ها بازی کنی؟"
احسان جواب داد نه
مامان احسان کوچولو اون رو بغل کرد و
گفت: "حالا فردا که رفتیم پارک با هم میریم
پیش بچه ها تا ببینی اون ها تو رو مسخره
نمی کنن و دوست دارن که باهات بازی کنن"

🔹روز بعد وقتی احسان و مامانش رسیدن به پارک با هم رفتن پیش بچه ها.
مامان احسان به بچه‌هایی که داشتن با هم بازی میکردن سلام کرد و گفت: "بچه ها این آقا احسان پسر منه و اومده که با شما بازی کنه"
یکی از بچه ها که از بقیه بزرگ تر بود جلو اومد و رو به احسان کوچولو گفت: "سلام اسم من نیماست هر روز تو رو می‌دیدم که با مامانت میای پارک اما هیچ وقت ندیدم که بیای با ما بازی کنی حالا اگه دوست داری بیا تا با بقیه بچه ها آشنا بشی."

▫️احسان کوچولو به مامانش نگاهی کرد و رفت. بعد از مدتی مامان احسان رفت دنبالش تا با هم برگردن خونه.
وقتی احسان کوچولو مامانش رو دید با خوشحالی دوید سمت مامانش و گفت: "مامان، من با بچه ها بازی کردم و خیلی خوش گذشت تازه هیچ کس هم من رو مسخره نکرد."
مامان احسان لبخندی زد و گفت: "دیدی پسرم
تو هم میتونی با بچه ها بازی کنی و هیچکس
مسخره ات نمیکنه."
همه بچه‌ها با هم فرق هایی دارن، اما این باعث نمیشه که نتونن با هم باشن و با همدیگه بازی کنن
از اون روز به بعد احسان کوچولو دوستهای تازه‌ای پیدا کرده بود که در کنار اونها بهش خوش می گذشت و در کنار هم خوشحال بودن.

#داستانهای_کودکانه

نشـر فـقـط بــا ذڪـر نام کـانـال 😊❤️

#الو_داستان🔻

🆔 @AloDastan

الو داستان|داستانکده داستانسرا|

24 Mar, 20:25


‍ (طاووس و کلاغ)

◽️روزی کلاغی در کنار برکه‌ی آبی نشسته بود. آب می‌خورد و خدا را شکر می کرد.
طاووسی از آنجا میگذشت؛ صدای او را شنید و با صدای بلندی قهقهه زد.
کلاغ گفت: «دوست عزیز چه چیزی موجب خنده تو شده است؟»
طاووس گفت: «از این که شنیدم خدا را برای نعمتهایی که به تو نداده شکر می گویی»
بعد بالهایش را به هم زد و دمش را مانند چتری باز کرد و ادامه داد: «می بینی خداوند چقدر مرا دوست دارد که این طور زیبا مرا
آفریده است؟!»

◼️کلاغ با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد.
طاووس بسیار عصبانی شد و گفت: «به چه خندی ای پرنده گستاخ و بد ترکیب؟
کلاغ گفت به حرفهای تو، شک نداشته باش که خداوند مرا بیشتر از تو دوست داشته است؛ چرا که او پرهایی زیبا به تو بخشیده و نعمت شیرین پرواز را به من، و تو را به زیبایی خود مشغول کرده و مرا به ذکر خود.

#داستانهای_کودکانه

نشـر فـقـط بــا ذڪـر نام کـانـال 😊❤️

#الو_داستان🔻

🆔 @AloDastan

الو داستان|داستانکده داستانسرا|

23 Mar, 20:27


(داش على)

🔸يكى از جاهل‌هاى محله‌ی ما "داش على" بود، كه چند سال پيش فوت شد.
در زمان حياتش يك روز من از توى بازار رد مى شدم، ديدم داش على بازار را قُرقُ كرده و چاقويش را هم دستش گرفته و يك نفس كش جرأت حرف زدن نداشت.
آن روزها هنوز ماشين و اتومبيل نبود، من با قاطر به مجالس [سوگوارى حضرت سيدالشهداء علیه السلام] مى رفتم. از سرِ گذر كه رد شدم متوجه شدم كه مرا ديد و تا چشمش به من افتاد، گفت: "از قاطر پياده شو" پياده شدم گفت: "كجا مى روى؟"
ديدم مست مست است، و بايد با او راه آمد.

🔹گفتم: "به مجلس روضه مى روم"
گفت: "يك روضه ابوالفضل همينجا برايم بخوان"
چون چاره اى نداشتم، يك روضه‌ی اباالفضل (ع) برايش خواندم.
"داش على" بنا كرد به گريه كردن، اشكها روى گونه‌اش مى غلتيد و روى زمين مى ريخت، چاقويش را غلاف كرد و قُرق تمام شد.
بعدها فهميدم همان روضه كارش را درست كرده و باعث توبه اش شده بود.

🔸چند سال بعد داش على مُرد، چند شب بعد از فوتش او را در خواب ديدم، حال او را پرسيدم، مثل اينكه مى دانست مى‌خواهم وضع شب اول قبرش را بپرسم.
گفت: "راستش اينست كه تا آمدند از من سؤالاتى بكنند، سقائى آمد [مقصودش حضرت ابوالفضل (علبه السلام) بود] و فرمود: "داش على" غلام ما است كارى به كارش نداشته باشيد...."❤️

نام کتاب #کرامات_العباسیه

نشـر فـقـط بــا ذڪـر نام کـانـال 😊❤️

#الو_داستان🔻

🆔 @AloDastan

الو داستان|داستانکده داستانسرا|

21 Mar, 20:32


◽️نقل است سالی به نیشابور، مردمان از سخن و حکمی که منجمان=[ستاره‌شناسان] کرده بودند، بسیار می‌گفتند و عوام و خواص در زبان گرفته بودند که امسال چنین و چنان خواهد بود..!

🔻روزی "ابوسعید" مجلس می‌گفت. و خلق بسیار آمده بودند.
به آخر مجلس، ابوسعید گفت: "ما امروز شما را از احکام نجوم سخن خواهیم گفت."
همه مردمان گوش و هوش به شیخ دادند تاچه خواهد گفت.

🔻شیخ گفت: "ای مردمان! امسال همه آن خواهد بود که خدای خواهد، همچنان که سال گذشته نیز همه آن بود که خدای تعالی خواست؛ و صلی الله علی محمد و آله اجمعین!!!" و دست بر صورت کشید و مجلس ختم کرد.
فریاد از خلق برآمد...🤯

نام کتاب #طنزها_و_لطایف_اخلاقی_در_ادب_فارسی

نشـر فـقـط بــا ذڪـر نام کـانـال 😊❤️

#الو_داستان🔻

🆔 @AloDastan

الو داستان|داستانکده داستانسرا|

21 Mar, 20:18


(گول خوردن برای رضای الهی)

◽️گویند یکی از صحابه، غلامان بسیاری داشت و هر کدام از غلامان که نماز را به خوبی می‌خواندند، آزاد می‌کرد.
غلامان نیز نماز می‌خواندند تا رضایت ارباب خود را جلب کنند و آزاد شوند و او نیز آنان را آزاد می‌کرد.

🔻شخصی به او گفت: غلامان، تو را گول می‌زنند و فریب می‌دهند. گفت: کسی که ما را برای خدا گول بزند، گول او را می‌خوریم..!!

نام کتاب #طنزها_و_لطایف_اخلاقی_در_ادب_فارسی

نشـر فـقـط بــا ذڪـر نام کـانـال 😊❤️

#الو_داستان🔻

🆔 @AloDastan

الو داستان|داستانکده داستانسرا|

20 Mar, 20:24


(دست انتقام)

◽️نزدیک غروب به تمام سلول‌ها و بندها سر زد و زندانیان را سرشماری کرد. همه چیز مرتب بود. آخرین بندی که بازدید کرد بند محکومین به اعدام بود. یکی از بستگانش هم جزو همین محکومین بود. او با دیدن رئیس زندان نزدیک شد و طوری که بقیه متوجه نشوند آهسته گفت:
- دلم برای زن و بچه‌ام تنگ شده. اجازه بده بروم ورامین. فردا شب برمی گردم.
- بسیار خوب برو ولی به موقع برگرد.
زندانی که صورتش از شدت خوشحالی گل انداخته بود گفت: "ای به چشم! خیالتان راحت باشد."

◼️اواخر شب بود. رئیس زندان آخرین سفارش‌ها را به نگهبانان کرد و از زندان خارج شد. وقتی به خانه‌اش رسید شامش را خورد و خیلی زود خوابید. خسته بود. صبح زود لباسش را پوشید که به محل کار برود. زنش گفت:
- چرا این لباس را پوشیدی؟
- مگر اشکالی دارد؟ به این تمیزی!
زن خندید و گفت:
- امروز اول ماه است! شاه برای سرکشی به زندان می‌آید.
رئیس زندان با دست به پیشانی اش زد و گفت:
- بدبخت شدم!
- اتفاقی افتاده؟
- به آن قوم و خویش ورامینی مرخصی دادم به زن و بچه اش سر بزند.
- خوب برمی گردد!
- شب برمی گردد. شاه و اطرافیانش یک ساعت دیگر به زندان می‌آیند. آمار زندانیان را می‌دانند! حالا چه خاکی به سرم بریزم؟
- اول یک لباس آبرومند بپوش. در راه یک فکری بکن.
رئیس زندان لباسش را عوض کرد و از خانه خارج شد.

◽️در همین موقع همسایه‌ی قصابش را دید. همه چیز را برای او تعریف کرد و با التماس گفت:
- همسایه ی عزیز جوانمردی کن و مرا از مرگ نجات بده. چند دقیقه جزو زندانیان باش تا آمار درست باشد. شاه که رفت تو هم برو دنبال کار خودت!
قصاب با شک و تردید گفت:
- اشکال ندارد اما مطمئنی مشکلی پیش نمی آید؟
- خیالت راحت باشد!
ساعتی بعد آن دو در زندان بودند.
زندانیان به صف شدند. شاه سر ساعت آمد. عده ای او را همراهی می‌کردند. جلاد مخصوص هم با شاه بود. آخرین صفی که شاه بازدید کرد صف محکومین به اعدام بود. مرد قصاب در همین صف ایستاده بود. شاه عادت داشت در هر مرحله بازدید به یکی از زندانیان محکوم به اعدام اشاره می‌کرد. این اشاره ی او به معنای اجرای حکم برای آن محکوم بود.

◼️نگاه شاه در بین زندانیان به مرد قصاب افتاد که در اثر خوب خوردن و خوشگذرانی تنی فربه داشت. شاه به او اشاره‌ای کرد و از آن جا گذشت. جلاد جلو آمد و با دست‌های نیرومندش ‌گردن قصاب را گرفت و او را به طرف محل اعدام برد.
مرد قصاب که فکر می‌کرد همه چیز شوخی است مقاومتی نکرد. اما وقتی جلاد شمشیرش را از غلاف بیرون کشید فهمید اگر دیر بجنبد کشته خواهد شد. نگاهی به اطراف انداخت تا رئیس زندان را پیدا کند. اما او همراه شاه از زندان خارج شده بود. با خواهش و التماس به پای جلاد افتاد و همه چیز را برای او تعریف کرد و گفت:
- به خدا هر چه گفتم عین حقیقت است. از کشتن من صرف نظر کن!
جلاد گفت:
- از ظاهرت معلوم است آدم دروغگویی نیستی ولی فرمان شاه باید اجرا شود. من مامورم و معذور
- صبر کن رئیس زندان برگردد. او همه چیز را می‌داند. من به جای یک نفر دیگر دارم اعدام می‌شوم!

◽️جلاد شمشیر به دست به مرد قصاب نزدیک شد و گفت:
- فرمان شاه باید بدون معطلی اجرا بشود وگرنه خود من هم مجازات می‌شوم. اصلا بگو ببینم تو چه کار کرده‌ای که به این سرنوشت دچار شدی؟ قبلا جنایتی مرتکب نشدی؟ گناه بزرگی نکردی؟ بگو تا من هم طوری خلاصت کنم که اصلا درد نکشی!

◼️مرد قصاب به فکر فرو رفت و بعد گفت:
- جوان که بودم همراه دوستانم برای شنا به یکی از استخرهای دربند رفتیم. من دراستخر مشغول شنا بودم. دوستانم بعد از آب تنی رفتند. پسربچه ای هم در میان استخر شنا می‌کرد. من از آب بیرون آمدم. او هم که خسته شده بود خودش را به کناره‌ی استخر رساند. رمقی برایش نمانده بود. دستش را به لبه‌ی استخر گرفت تا بالا بیاید.
من که آن بالا بودم خواستم تفریح کنم. به طرفش رفتم. با پا دستش را پس زدم. داخل آب افتاد. دوباره خواست بالا بیاید. نگذاشتم. بیچاره التماس می‌کرد و کمک می‌خواست. توجهی نکردم. نمی دانم چه حالی به من دست داده بود که از حالت بین مرگ و زندگی او لذت می‌بردم. آن قدر سماجت به خرج دادم که طفلک غرق شد و جسدش روی آب قرار گرفت. من هم ترسیدم و از آن جا فرار کردم!

◽️داستان مرد قصاب که به این جا رسید؛ چشمان جلاد مثل دو کاسه‌ی خون شد و فریاد کشید:
- وای بر تو! آن پسر بیگناه برادر کوچک من بود. تو قاتل او هستی. سال‌ها بود دنبال علت مرگش می‌گشتم. حالا برایم روشن شد.
خوشحالم که قاتل برادرم به دست خودم مجازات می‌شود. برای مرگ آماده باش!
جلاد این را گفت و شمشیرش را بالا برد و فرود آورد...!!

نام کتاب #کلید_اسرار

نشـر فـقـط بــا ذڪـر نام کـانـال 😊❤️

#الو_داستان🔻

🆔 @AloDastan

الو داستان|داستانکده داستانسرا|

19 Mar, 20:43


ما به هرکی پیام میدیم
دو دقیقه قبلش آنلاین بوده







و دیگه آنلاین نمیشه
تا شیش ماه بعد 😐😐😂😂


#خنده_حلال

#الو_داستان 🔻

🆔 @AloDastan

الو داستان|داستانکده داستانسرا|

19 Mar, 20:41


اومدم از یه آشنا بعد از چند ماه پولی ک طلب داشتمو بگیرم فک کردم خیلی زرنگم و با ترفند پیام دادم:
_سلام عزیزم به حسابم پول واریز شد ،خواستم بدونم شما بودی؟قابلتونو نداشت😌
نوشت : بله عزیزم. من بودم .ببخش که دیر شد.😐😳
زدم ضربتی ضربتی نوشیدم😂


#خنده_حلال

#الو_داستان 🔻

🆔 @AloDastan

الو داستان|داستانکده داستانسرا|

19 Mar, 20:00


‍ (صد آرزو....سفره هفت‌سین)

#قصه_شب_کودکان

🌷امید توی اتاق کنار سفره هفت سین نشسته بود و به چیزهایی که توی سفره بود نگاه می‌کرد. خیلی قشنگ بودند. توی سفره تنگ ماهی بود سبزه بود🪴 سیب بود🍎 شیرینی و تخم مرغ بود🍭🐣 آینه و شمع هم بود🕯 حتی توی یک کاسه چند سکه پول بود.

🌸 فقط امید بود که کنار سفره نشسته بود. مادر و پدر و خواهر بزرگ‌تر و حتی مادربزرگ هم مشغول کار بودند. اما او کنار سفره نشسته بود و همینطور به چیزهایی که توی سفره بودند نگاه می‌کرد. او نمی‌دانست که این همه وسیله به چه درد می‌خورد حتی نمی‌دانست به چه دلیلی سفره هفت سین چیده‌اند.
همان وقت مادربزرگ کنار او نشست و گفت: "خسته شدم به اندازه‌ی یک سال راه رفتم حالا وقتش است که کمی استراحت کنم!"

🌼امید نگاهی به دور و برش کرد و گفت: "مادربزرگ این سفره به چه درد می‌خورد؟" مادربزرگ شانه‌هایش را بالا انداخت و جواب داد: "حتماً که نباید به درد چیزی بخورد، ببین چقدر قشنگ است! ببین چه چیزهای خوبی توی سفره است همه این‌ها به خاطر عید و سال نو است مگر نمی‌دانی که سال، نو می‌شود؟😊"
امید به مادربزرگ تکیه داد و گفت: "میدانم که سال دارد نو می‌شود اما نمی‌دانم برای چه این سفره را پهن می‌کنیم"🙂

🌺مادربزرگ او را در بغلش گرفت و گفت: "ببین عزیزم از قدیم قدیم‌ها از وقتی که من، هم سن و سال تو بودم حتی از وقتی که مادربزرگ من بچه بود حتی از آن وقتی که مادربزرگِ مادربزرگ من هم بچه بود سفره‌ی هفت سین می‌گذاشتند😊
توی سفره هفت‌سین قرآن می‌گذارند به نشانه‌ی نام و یاد خدای مهربان❤️ شیرینی می‌گذارند تا روزهای سال نو، شیرین و دوست داشتنی باشد.😋 شمع روشن می‌کنند تا همیشه روزهایی روشن داشته باشند🌟 و هیچ وقت خانه‌شان سیاه و تاریک نشود، ماهی می‌گذارند به نشانه زندگی و زنده بودنِ همه افرادی که توی آن خانه زندگی می‌کنند.

🪴در همان وقت خواهر امید کنار مادربزرگ نشست و پرسید: "مادربزرگ سیب توی سفره برای چیست؟" 🙃
مادربزرگ خنده‌ای کرد و جواب داد: "مگر نشنیده‌ای که می‌گویند اگر سیب بخوری هیچوقت بیمار نمی‌شوی؟ سیب نشانه سلامتی است. سبزه هم می‌گذاریم تا سرزمینمان پر از باران و محصول و برکت باشد🪴 تخم مرغ هم می‌گذاریم به این نشانه که توی این خانه و توی این شهر بچه‌های خوبی به دنیا بیایند"😊
امید خندید و به سکه‌ها نگاهی کرد و گفت: این سکه‌ها را برای چه می‌گذاریم؟"
مادربزرگ گفت: "سکه می‌گذاریم تا در سال نو جیب‌ها و دست‌هایمان پر از پول باشد و بتوانیم آنها را به خوبی خرج کنیم"🤲

🪷امید خوشش آمد دلش می‌خواست جیب‌هایش همیشه پر از پول باشد و جیرینگ جرینگ صدا کند.
پدر آخرین کسی بود که کنار سفره نشست و به حرف‌های آنها گوش داد.
مادربزرگ همینطور که صحبت می‌کرد، دانه دانه وسیله‌های توی سفره را معرفی می‌کرد. آخر سر گفت: "همه این‌ها را در سفره‌ می‌گذاریم تا همیشه توی سفره‌مان خوراکی‌های خوشمزه باشد و دور تا دور آن هم دوستان فراوانی بنشینند.😋🤲
امید به دور و برش نگاهی کرد. حالا همه دور سفره هفت سین جمع شده بودند او خوشش آمد چون همه لباس‌های تمیزی پوشیده بودند، خوشحال بودند و لبخند می‌زدند.😊

🪻صدای تیک تیک ساعت تلویزیون بلند شد.🥧
پدر گفت: "حالا وقتش است که در وقت سال نو دعا و آرزو کنیم و چیزهای خوبی را برای خودمان و برای دیگران از خداوند مهربان بخواهیم." همه ساکت شدند انگار همه آنها در دلشان دعا می‌کردند.

🌹امید هم شروع کرد به آرزو کردن. اول آرزو کرد که مادربزرگ، پدر، مادر و خواهرش و همه کسانی که می‌شناخت زنده و سالم باشند. آرزو کرد که روزهایشان شیرین و خانه‌شان همیشه روشن باشد. آرزو کرد که جیب‌های همه مردم کشورش پر از سکه باشد و جرینگ جرینگ صدا کند.
آرزو کرد که همه دور هم باشند آرزو کرد که زمین همیشه سرسبز و آباد باشد و همه همدیگر را دوست داشته باشند!‌ آرزو کرد که همه خوشحال باشند و به همدیگر مهربانی کنند، آرزو کرد و آرزو کرد..... شاید صد تا آرزوی خوب برای خودش و دیگران کرد.
هنوز هم دلش می‌خواست آرزو کند که ناگهان صدایی شنید که می‌گفت: "آغاز سال ۱۴۰۳ مبارک!!"
بعد صدای قشنگ شیپوری از تلویزیون پخش شد. امید در دلش گفت: "سال نو برای همه مبارک"
امید به فکر همه آرزوهایش در سال نو بود.....🌹


نام کتاب: #قصه‌هایی_برای_خواب_کودکان

نشـر فـقـط بــا ذڪـر نام کـانـال 😊❤️

#الو_داستان🔻

🆔 @AloDastan