در اندیشۀ الهیاتی چیزی به نام حقوق طبیعی نمیتواند وجود داشته باشد. در واقع باید گفت در چهارچوب این نظام فکری ما نمیتوانیم از «حقوق» سخن بگوییم، چراکه در الهیات یگانه سرچشمۀ حق و باطل چیزی جز دولت نیست. فقط در اینجا به جای واژۀ دولت واژۀ خدا به کار برده میشود. البته منظور ما از دین در اینجا عبارت از تعدادی باور و مناسکی که هر فردی به هر دلیلی آنها را به جای میآورد نیست، بلکه منظور دین به عنوان یک نظام فکری ساختاریافته است که بعضی عادت دارند از آن نتایج بیربط بگیرند.
فرض کنید ما به طور یقینی میدانیم و امکان چنین دانستی هم فراهم باشد که در موضوعی خدا انجام عمل x را مقرر کرده است. اگر خدا بگوید عمل x را انجام بده، آنگاه عمل x برابر حق و هر عملی به جز آن برابر با ناحق است. اگر ما به یقین بدانیم که خواست خدا x است، در آن صورت x را با استناد به معیارهای مستقل حقوقی ارزیابی نمیکنیم. خواه این معیارها حقوق مالکیت باشد یا هر مبنای دیگری که بر پایۀ نظامهای فکری مدرن برای خود اتخاذ کرده باشیم. وقتی ما «فاکتور خدا» را وارد بحث حقوقی میکنیم معنا ندارد که از مالکیت و حیات به عنوان حقوقی قائم به ذات سخن بگوییم. برای نمونه اگر خدا دستور بدهد که اموال کسی را بگیر و به کسی دیگر منتقل کن و مطابق فرض به یقین بدانیم که خدا چنین دستوری داده است، در تفکر الهیاتی موظف به انجام آن هستیم و به انسان نیامده است که بخواهد این دستور را بر پایۀ قواعد عقلی ناشی از حقوق مالکیت ارزیابی کند.
پس در اندیشۀ الهیاتی تو دارای حق هستی، تنها به این دلیل که خدا این حق را به تو داده است. اگر خدا حقی را به تو نمیداد، تو حقی نمیداشتی. تو مالک فلان چیز هستی، نه به این دلیل که نیروی کار خود را با آن آمیختی (استدلال لیبرالی)، بلکه به این دلیل که خدا خواسته تو مالک آن چیز باشی. اگر کار خود را با آن چیز آمیخته باشی ولی ارادۀ خدا بر این باشد که آن چیز مال تو نباشد، در چهارچوب اندیشۀ الهیاتی آن چیز مال تو نیست.
اکنون اگر نیک بنگریم این همان تعریف فلسفۀ حقوق دولت مطلقه است. در نظام فکری دولت مطلقه نیز مانند اینجا سرچشمۀ حق و باطل دولت است. در دولت مطلقه تو مالک فلان چیز هستی، چون دولت تو را مالک میشناسد. اگر دولت تصمیم بگیرد چیزی را از تو بگیرد به تو ستمی روا نداشته است، چراکه مالک نهایی دولت است. تنها اتفاقی که در نظام فکری الهیاتی میافتد این است که واژۀ «خدا» به جای واژۀ «دولت» مینشیند.
بااینهمه آیا فراتر از این جابهجایی واژگان واقعیتی وجود ندارد؟ مثلاً آیا نمیتوان اینگونه گفت که اتفاقاً تفکر الهیاتی با نشاندن خدا به جای دولت - که از گروهی از انسانها تشکیل شده است - به عنوان سرچشمۀ حق، دولت مطلقه را مهار میکند؟ این ادعا تنها در صورتی صحت میداشت که خدا واقعاً پایین میآمد و خود به جای گروهی از انسانها به کشورداری و قضاوت و قانونگذاری میپرداخت؛ که در آن صورت هم باز دولت مطلقه سر جای خود باقی میماند. اما الهیدانان چنین ادعایی ندارند. ادعای آنان این است که خدا معیار سنجش حق و باطل را به دست میدهد و در نتیجه باز این انسانها هستند که دست به عمل میزنند.
آیا نمیتوان بر پایۀ همین آموزه نوعی لیبرالیسمِ دینمدارانه داشت؟ مثلاً گفت «ارادۀ خدا این است که مالکیت محترم نگاه داشته شود؛ بنابراین خدا هیچگاه خلاف قواعد مالکیت دستوری نمیدهد، زیرا خدا ستم نمیکند. حتی فراتر از این، ما دستور خدا را با استفاده از استنباط عقلی بر پایۀ قواعد مالکیت درک میکنیم.»
چنین پاسخی در عمل وجود خدا را بلاموضوع میکند. در واقع بیش از آنکه سخنی منطقی باشد، نوعی واکنش روانی است به تضاد میان پندارهای ذهنی و آنچه در جامعۀ سکولار جریان دارد. این رویکرد هرگونه نقش اجتماعی یا سیاسی را از «خدا» سلب میکند و تنها دل مؤمن را به این خوش میدارد که خدایی هم هست. کسانی که چنین عقیدهای دارند یک لحظه پیش خود بیاندیشند که اگر در این نظام حقوقی «خدا» حذف شود چه تغییری در گزارههای حقوقی و احکام آن به وجود میآید؟ هیچ تغییری.