من که بوالفضلم @abolfazlhaddadi Channel on Telegram

من که بوالفضلم

@abolfazlhaddadi


من این سطور نوشتم چنان که غیر بخواند
تو هم ز روی کرامت تلاش کن که بخوانی!

ارتباط با من:
@abhdd

من که بوالفضلم (Persian)

آیا علاقه‌مند به شعر و ادبیات هستید؟ آیا دوست دارید از آثار شاعران و نویسندگان برجسته لذت ببرید؟ اگر پاسخ شما بله است، کانال تلگرامی "من که بوالفضلم" مناسب‌ترین مکان برای شماست. در این کانال، شعرها و نوشته‌های زیبا و دلنشینی از بوالفضل حدادی به اشتراک گذاشته می‌شود. بوالفضل حدادی با استفاده از کلمات و اشعار خاص خود، می‌تواند قلب‌ها را فرا گیرد و خواننده را وارد دنیای شگفت‌انگیز خود کند.

اگر شما نیز دوست دارید از شعر و ادبیات لذت ببرید و در کنار آن، با آثار یکی از بزرگترین شاعران ایران آشنا شوید، به کانال تلگرامی "من که بوالفضلم" بپیوندید. شعرها و نوشته‌هایی که شما را به دنیایی جدید و دلنشین می‌برند. برای ارتباط بیشتر و شرکت در این تجربه فوق‌العاده، می‌توانید با مدیر کانال در تلگرام به آدرس @abhdd در ارتباط باشید.

من که بوالفضلم

24 Jan, 19:02


#معرفی_کانال
سعی می‌کنم از این به بعد اینجا کانال‌های خوب رو هم معرفی کنم.

من خیلی از این کانال چیز یاد می‌گیرم و گرفتم. صاحبش در ادبیات فارسی خیلی کار کرده. اگر علاقه‌مندید دنبالش کنید.

تارواژه
https://t.me/tarvazheh

من که بوالفضلم

23 Jan, 09:48


«دَبوتر»

کبوترها همه درجات مختلفی از سرگشتگی دارند.
نه این‌که کبوترهایِ جنگلی کمتر از کبوترهای چاهی گیج باشند، نه. میانِ خود کبوترهایِ چاهی هم سطحِ ‌حواس‌پرتی فرق دارد.

مثلاً امروز که در انتظارِ اتوبوس، به نوک زدنِ دسته‌ای از کبوترهایِ چاهی خیره مانده بودم، دیدم که این‌ها بعضی‌هاشان گاگول‌ترند.

حواس‌مندها بیشتر به دور و برشان نگاه می‌کنند. در مقایسه با گنجشک‌ها و مرغ‌های دریایی، کبوترها کلاً کمتر دور و برشان را می‌پایند. هر ده باری که نوکی به زمین می‌زنند، یک‌بار به دور و بر نگاهکی می‌اندازند.
گنجشک‌ها، برعکس، ده بار که این‌طرف و آن‌طرف را چک می‌کنند، بعدش نوکی به زمین می‌زنند.
مرغ‌هایِ دریایی، چشم‌هاشان جوری است که بی‌حرکت می‌ایستند و دو طرف را همزمان می‌بینند. وقتی حسابی دیدند و مطمئنِ مطمئن شدند، سراغِ خوردن می‌روند.

اما کبوترها، بخصوص بعضی‌هاشان، کمی گاوند. سر بر زمین، گاهی به بالا نگاه می‌کنند. خطری اگر آمد، تا می‌توانند راه می‌روند. راه رفتن که کافی نبود، مثلِ از جا بلند شدنِ پیرمردها، کُند و سنگین، اما با دستپاچگی، شروع به بال زدن می‌کنند.

با این استعدادِ کِ این گیج‌ها در خودداری و گریز از خطر، عجیب است که منقرض نشدند. حتماً گوشت‌شان تلخ است. چنین گاگول‌هایی حتماً گوشت‌تلخ‌اند که چنین تاب آورده‌اند در طولِ تاریخ.
البته که آخر روزی بلا بر سرشان نازل می‌شود. همیشه جنازه‌ای از این کبوترهای منفعل‌تر در کنار خیابان افتاده. خواسته‌اند گریز و تغییرِ موقعیت را تا حدِ ممکن عقب بیندازند. و آخر یا شکار شدند یا با چیزی تصادف کرده‌اند.

***

این طرزِ نوشتن هم یک جوری‌ست؛ شکسته اما بسته. مجبورم بگویم «کبوتر».

چه اتفاقی رخ داده که «کبوتر» شده «کفتر»؟ حتما کسی تند‌تند گفته «کبوتر» و به مرور شده «کبتر» و بعد آن «ب» شده «پ» و بعد «پ» شده «ف».
شاید کلمه‌ی «دفتر» هم زمانی «دبوتر» بوده. می‌دانم نبوده. بگذریم.

اگر این است، چرا باید یک نفر آن‌قدر «کبوتر»گو بوده باشد که مجبور شود برای صرفه‌جویی به «کفتر»سازی بیفتد؟ حکماً «کفترباز» بوده. بله، همین است. عزیزانِ کفترباز.

«کبوتر» را کسی می‌گوید که سالی یک بار بخواهد بگویدش. وقتی می‌خواهد از «مسامحه» سخن بگوید، یک «کبوتر» هم تنگش می‌چپاند تا تزیینی باشد.

«کفترباز»جماعت با خودِ خودِ کفتر کار دارد.
«کبوتر»گو اما کبوتر را اُبژه می‌بیند، دنبال استفاده‌ی ابزاری از کفتر است.

همین است که «کبوتر»گفتن حس ِاصلاح‌طلب بودن به آدم می‌دهد.
آخوندِ صورتی، کاشی‌کاری‌های مسجد شیخ‌لطف‌الله، حجره‌ی فیروزه‌تراشی، ریش پلفسولی.
«شَمیم» و«عِطر» و «حالِ دلاتون خوب باشه» و این داستان‌ها.

کسی که می‌گوید «کبوتر»، حتماً جایی در زندگی‌اش گفته «درسته کاستی‌هایی هست اما پیشرفت‌هایی هم بوده».
یا تَکرار کرده «الان در سطح شهر تقریباً حجاب اجباری نیست».
یا بعد از ساقط کردنِ هواپیمای خودی گفته «اگر خودمان زدیم، بگویید تا عِلاجش کنیم.»

***
حالا حرف زدنِ ما یک چیز است اما همان‌طور که گفتم خودِ این پرنده‌ها هم با هم فرق دارند.
شاید همین باعث شده که دو جور صداشان می‌کنیم.
مثلاً در یک تقسیم‌بندیِ بزرگتر، یک «کبوتر» داریم و یک «کفتر».

من به آن‌هایی که فربه و کُند هستند، یک ریشِ پرفسوریِ محو دارند، از سگ و گربه و مرغ دریایی و شاهین و آدم نمی‌گریزند و اتفاقاً با آن‌ها هم‌سفره می‌شوند، و به هر کثافتی نوک می‌زنند، می‌گویم اصلاح‌طلب، نه،… چیز،… «کبوتر».
اینهایی که آخرش خودشان هم پرپر می‌شوند اما تا لحظه‌یِ آخر حاضر نیستند از بال‌هاشان استفاده کنند.

اما آنان که آزادند، نقطه‌ی آسمانند، هم‌سفره‌یِ هر موجودی نمی‌شوند، هم‌نوع‌شان را به ارزنی نمی‌فروشند، «کفتر»اند.

کفتر باشیم.

@abolfazlhaddadi

من که بوالفضلم

20 Jan, 14:35


«سعدی به وصل دوست چو دستت نمی‌رسد
باری به یادِ دوست زمانی به سر بری»

قدیم‌ها یکبار حسین شنبه‌زاده در فیسبوک پرسیده بود خلاقانه‌ترین شکلِ اعلامِ مرگ چیست؟
خودش «فلانی به دمای اتاق رسید» را دوست داشت.
برایش نوشتم: «فلانی می‌رود سمتِ صافِ سنگِ قبر». دوست داشت.
آن دوستم هم در زندانِ جور است. دوستی دیگر هم همین روزها راهی زندان می‌شود.

فروغ گفت: «و خاک
خاکِ پذیرنده
اشارتی‌ست به آرامش»
محمود رفت سمتِ بی‌نوشته‌ی سنگ گور. چهره در نقاب خاک کشید. این دوستم هم در خاک خفت.

کوشیدم از محمود یاد کنم. به نظرم باید از آنانی که دوستشان داریم یاد کنیم. به نظرم این فشارِ سنگین برای همیشه شاد بودن، پس زدنِ غم و تلاش بلیغ برای بیرون آمدن از سوگ چیزِ سالمی نیست.
عزیزی از میان ما رفته و این غمناک است.
زندگی خوش نیست اگر ناخوشی‌هایش را نبینی.
آدم باید بتواند بی‌شرمندگی سوگوار باشد، حقِ غم را به جا بیاورد و بلند شود و ادامه دهد، اما بی‌عجله، و البته بی‌معطلی.

ای بازمانده‌های محمود، اگر این را می‌خوانید!
خاک بر او خوش. یادش به خیر. مرد خوبی بود. کارها با او دشوار نبود. خوش می‌خندید. خیلی زحمت کشید. غمناک اگر هستید، حق دارید. فقدان آدم‌های خوب بد است.

من دفترِ سوگم را اینجا می‌بندم.

@abolfazlhaddadi

من که بوالفضلم

19 Jan, 17:08


سالگرد.
نمی‌دانم یادتان هست یا نه.
ج.ا. موشک پراند به سمت پاکستان. پاکستان جواب داد. موشک پاکستان به روستایی مرزی خورد. ۴ کودک در میانِ کشته‌شده‌ها بود.

ج.ا. گفت کشته‌ها شناسنامه ایرانی نداشتند. پایان.

من که بوالفضلم

19 Jan, 17:08


روخوانی متن «درخت و یخ»

به یاد کودکان سراوانی که به نوجوانی نرسیدند.

@abolfazlhaddadi
.

من که بوالفضلم

17 Jan, 15:05


هیچ —هم چون پوچ— خالی نیست


دیروز که می‌آمدم به این فکر می‌کردم که چقدر نمی‌فهمم که دارم می‌روم. یعنی خیلی متوجهِ این نیستم که در حالِ رفتن از جایی به جایِ دیگر هستم. همیشه بعد از این که می‌رسیدم، در لحظه‌یِ رسیدن به این فکر می‌کردم که هیچ از مسیری که آمدم یادم نیست.

مادرم همیشه بعد از نماز می‌گفت: «نفهمیدم چه خواندم»!
من هر جایی که می‌رسم به خودم می‌گویم: «نفهمیدم چطور رسیدم.»

امروز، قبل از بیرون رفتن، با خودم عهد کردم که بفهمم چطور می‌رسم. اما بیرون که زدم، ماندم که فهمیدن یعنی چه؟ یعنی باید چه کار کنم؟ یعنی بیشتر ببینم و به خاطر بسپرم؟ اما این‌جا که چیزی نیست جز خاک و هوا و آتش و آب. شاید باید خودم معنایی به اینها بدهم، اما چرا؟ چه اصراری‌ست؟
هوا سرد است و دقت آدم را کُند می‌کند و گُندی و سرما با هم زهرند. گفتم بگذار راه بروم شاید چیزِ خاصّی اتفاق افتاد.

بالاخره باید چیزی خلاف‌آمدِ عادت رخ بدهد تا آدم توجه کند خب. اما امروز اتفاقی نمی‌افتد. بعضی روزها اتفاق می‌افتد.
مثلاً آن روز که زنی می‌دوید و پاشنه‌یِ کفشِ زردِ برّاقش در فضایِ خالیِ کنارِ خطِ آهن گیر کرد و پایش درآمد و نوکِ جورابِ سیاهِ نازکش سوراخ بود و لاکِ آب و درخشانش روی ناخنِ شستِ پایش را دیدم.
یا آن روز که داشتم با دوچرخه می‌آمدم و کبوترکی بینِ چپ و راست رفتن مردّد شد و در هوا پیچید و خورد به پیشانی‌ام.
یا آن درختِ سیب که همیشه نگاهش می‌کنم و برگ‌هایش را می‌شمرم. درختِ سیب، اگر در مسیرم باشد، همیشه اتفاق می‌افتد.
یا مامورانِ کنترلِ بلیت که هیچ‌وقت نمی‌آیند و آدم الکی پولِ بلیت داده است.
یا آن روز که داشتم به تَتوی آن مرد نگاه می‌کردم و ناگهان برگشت و نگاهم کرد.

امروز هیچ اتفاقی نیفتاد. هیچ. من حضور داشتم، دقت هم داشتم، نگاه هم کردم، اما هیچ نشد.
درخت سیب در مسیرم نبود تا ببینم بعد از هفته‌ها سرما چند برگ دارد.
خواستم به خیسیِ زمین، تَریِ هوا، خشکیِ لب‌های دخترکی در قطار، ابرهای پست، ریل‌های موازی، گیجیِ کبوترها و نبودنِ مامورها معنایی بدهم اما چرا؟ زورکی که نیست.

توجه این نیست که همه چیز را بفهمی. گاهی توجه این است که چیزِ خاصی برای فهمیدن در میان نیست. ساده برگزارش کنیم. گذرِ عابران، نشست و پروازِ کبوتران، عبورِ اتوبوس‌ها و قطارها، واقعاً واقعاً چیزی نیست که آدم بخواهد به آن توجه کند. مگر آنکه بخواهی زورکی معنایی به آن ربط بدهی. این مارکوس اورلیوس‌بازی‌ها به من نیامده. تاریکم می‌کند.

پیرمردی را می‌شناسم که دارد نمازهایِ خوانده‌اش را از اول می‌خواند. چرا؟ چون گمانش این است که هر چه در اوایلِ بلوغ خوانده عجولانه و بی‌توجّه بوده. وقتی پرسیدم مگر توجه چطور است؟ گفت: «یعنی بفهمی چیزی که می‌خوانی یعنی چه». پرسیدم: «یعنی معنیِ فارسی‌اش را؟»
انتظار داشتم بگوید نه اما گفت: «بله». خواستم بگویم اگر معنا این است، همین‌ها را هم قضا کن. صرف‌نظر کردم.

توجّهِ زورکی تصنّع است.
از ما نیست آن‌که تصنّع کند.

‌@abolfazlhaddadi

من که بوالفضلم

16 Jan, 15:20


روز چهارم: روح آزرده‌ی مُرداب

چو مرغ شب خواندی و رفتی
دلم را لرزاندی و رفتی

من که بوالفضلم

15 Jan, 16:36


روز سوم: یک صبوحی در میانِ مرگزار

خشم اینجاست. از کتمان و ناباوری گذشتم.

مثلاً امروز ثانیه‌ای با این مردک دعوا کردم. مشتی توی صورتش کوبیدم، دستم را تکاندم و رفتم. چون راه نمی‌داد تا از اتوبوس پیاده شوم. میله را طوری چسبیده بود که مریض ضریح را. البته در ذهنم دعوا کردم. در واقعیت، گلویم را صاف کردم و راه داد.

بوی مرگ گرفته نفسم. همه فرار می‌کنند. هر چه بیشتر می‌گویم بیشتر از من می‌گریزند. خمره‌ی افسوسم. هر چه بیشتر می‌نویسم، بیشتر می‌گریزند. خنده‌خواه و خنده‌خوارند جماعت.

در مثنوی ماجرایی هست که مردم به پیامبری می‌گفتند: ما مثل طوطی نقل و شکرخوار بودیم و از وقتی سر و کله‌ی شما پیدا شده، شده‌ایم «مرغِ مرگ‌اندیش». پیامبر خدایی‌ام که وجود ندارد و معادی که نیست.

صحبت از مرگ از خودِ مرگ بدمزه‌تر است.

در سرخیِ چشمانم و سردی نگاهم، در خشکی دهانم و تلخیِ کلامم، در گره ابروهایم و تنشِ اخمم، فقدان می‌رقصد.

امروز همکارم آمد و من را زیر بغل زد و برد برای ناهار. گفت پستم در اینستاگرام را دیده و ترجمه کرده. گفت بلد نیست در این مواقع چه بگوید.
گفتم: کنجکاوی کن.
کرد. گفتم قصه‌ی محمود را. شنید. گفت نمی‌داند چه بگوید.
گفتم لازم نیست چیزی بگوید. موافقت کرد. از کار گفتیم. از کارْ بد گفتیم. ناراضی‌ایم. وقتی رسیدیم، از هم که جدا شدیم، از اینکه حرف زده‌ام زنگار بر دلم نشسته بود.

هفتاد مرتبه استغفار.

@abolfazlhaddadi

من که بوالفضلم

14 Jan, 20:28


شب سوم: کوتاه

حِرمان: نومیدی، محرومی، یأس.
در شِشدرِ حِرمان افتادن: در بن‌بستِ نامرادی گیر کردن.

(لغت‌نامه دهخدا)

@abolfazlhaddadi

من که بوالفضلم

14 Jan, 09:46


روز دوم: فرار و قرار

حتی اگر بشود عامدانه چیزی را فراموش کرد، که کارِ سختی‌ست، که شاید با مشغولیت به چیزهای دیگر بشود محقّقش کرد، باز این فرآیند چیزی‌ست در دنیای بیداری.

در رؤیاها، آدم خودش هم یک گمان است. یک خاطره است. خاطره نمی‌تواند خودش یا چیز دیگری را فراموش کند. در رؤیا ما خودمان هم رؤیاییم.
«در هوسِ خیالِ تو همچو خیال گشته‌ام.»

در این دو شب، دستاویزِ رؤیاهایم هستم. همیشه تعریفِ خواب برای بقیه را دوست نداشته‌ام. اگرچه که همیشه تا چشم باز می‌کنم، لبریزِ خیالم.

محمود را دیگر نمی‌بینم. اما چیزهای مرتبط با او را چرا. دمِ صبح، که آدم دارد دروازه‌ی رؤیا را می‌بندد تا درِ چشم را باز کند، آن چند دقیقه‌ای که بینِ خواب و بیداری می‌شود رؤیا را اندکی مهندسی کرد، قصد کردم تا ببینمش. نشد.

آنچه دیدم این بود که کبوتری، بازِ باز پر می‌زد و می‌خواست مثل مرغابی سینه به آب بکوبد و در آب فرود بیاید. تا سینه‌اش به آب رسید، غرق شد.
«او به دریا رفت و مرغابی نبود.»

محمود سینه‌ای کفتری داشت. دنده‌های بالایی‌اش به وسط سینه که می‌رسید رو به داخل خم نمی‌شد، تخت هم نبود؛ بالای سینه‌اش مثل کبوتر تیز بود.

امروز در راه کبوترها را دقایقی تماشا کردم. تلخ بود و شیرین.

«این کبوتربچه هم عزمِ هوا کرد و پرید.»

@abolfazlhaddadi

من که بوالفضلم

13 Jan, 11:26


روز اول: عَلَیْکُمْ بِالْفَرار

روز اول به فرار می‌گذرد. فرار از تصاویری که از دوستم در ذهنم دارم. حافظه قلبِ آدم را می‌گزد. چه می‌دانی؟ شاید ماری که به پای طاووس پیچید و آمد داخل بهشت و آدم و حوا را فریب داد، نماد حافظه باشد.

آن دو بی حافظه خوش بودند. هر میوه‌ای که می‌خوردند انگار بار اولشان بود. هر نوشیدنی‌ای که می‌نوشیدند، هر سکسی که می‌کردند، هر چیزی که می‌دیدند، انگار بار اولشان بود. تا اینکه حافظه‌مند شدند. یادشان آمد. و شد آنچه شد.

تلاش می‌کنم خیلی فکر نکنم به روزها و حرف‌ها و خنده‌ها. زورم به غم می‌رسد، خیلی هم می‌رسد، اما با غمِ دیرین و بیات‌شده و طولانی مأنوس‌ترم.
از سویی، هجومِ خاطراتْ زیاد است، خیلی زیاد. خط روی خط می‌افتد. این حافظه هم اسبابِ زحمت من است در این مواقع.

ولی تلاش برای فکر نکردن همان و فکر کردن همان. مثل این است که بخواهی به میمون زردِ سوار بر ویلچر فکر نکنی. نمی‌شود که. کافی‌ست حواست نباشد. بیا: میمون زرد ویلچرسوار.

کافی‌ست حواسم نباشد تا یادِ نبودنِ محمود بیفتم. مارگزیده‌ی سوگم. مارِ حافظه می‌گزد و یادم می‌آید. آدم‌های خوب بزرگترین بدی را با نبودن‌شان می‌کنند.

وقتی اِنکیدو مُرد، گیلگمش گفت: «غم به قلبم پا گذاشت. حُزنی عظیم در من مسکن گزیده.»
چهار هزار سال جلوتر، شریکِ غمِ گیلگمش‌ام.

@abolfazlhaddadi

من که بوالفضلم

12 Jan, 17:41


«او مَرد بود. زودتر از کاروان برفت.»

زندگی نزدیک‌ساز و فاصله‌انداز است. به هم نزدیک‌مان می‌کند، مدتی با هم خو می‌گیریم، و از هم جدا می‌شویم.

مثلاً وقتی با «علی راهی» نُه ماه تمام کنارِ هم می‌نشستیم، فکر می‌کردم دوستی‌مان تا ابد پایدار است اما سال بعد که کلاس‌مان عوض شد، دیگر هم را کمتر دیدیم و وقتی رفتیم دبیرستان دیگر هرگز همدیگر را ندیدیم. پارسال اسمش یادم آمد، در اینستاگرام چرخیدم و پیدایش کردم.
«علی راهی» زیاد بود، اما از روی قیافه شناختم. وقتی پیامش دادم گفت: «یادم نیست، تو همون خرخونه بودی؟»
نُه ماه با هم بودن در بیست و پنج سال پیش، شده بود همین.

زندگی به هم نزدیک‌مان می‌کند و بعد از هم دور می‌اندازد.

مثلاً «محمود» اول هم‌دانشگاهی من بود اما دوستم نبود. سال‌ها بعد که جایی کار می‌کردم و همکارم بود، به هم نزدیک شدیم. حرف‌های مختلف، اتفاقات ۸۸.
بعد مهاجرت کرد و رفت آمریکا. دور شدیم.
از آمریکا برگشت چون پدرش فوت شده بود. دیگر ویزا ندادند بهش. ماند. مدتی نزدیک شدیم. دیگر همکار نبودیم، پس دور شدیم.

من مهاجرت کردم. او هم. سالی بعد پیام داد که برای کاری در شهرِ ما اپلای کرده. چند روز نزدیک بودیم. کار را بهش ندادند. باز دور شدیم.

دو سال پیش در لینکدین نوشت به سرطان مبتلاست و تحت درمان. پیدا کردیم هم را. نزدیک شدیم. با خانواده آمد پیشم. کاپشنم را پوشید. در هالِ خانه‌ام خوابید. با هم رفتیم پیاده‌روی. خندیدیم. به همه‌ی جوک‌هایم می‌خندید. با هم بیماری‌اش را مسخره می‌کردیم. یبوست و اسهال و استفراغ را. این که تمام حفره‌هایش درگیرند و بعید نیست حفره‌های جدیدی برایش ساخته شود.

خب… می‌بینید که همه‌ی فعل‌ها ماضی است. حالِ نوشته را بو کشیده‌اید لابُد.
خوب می‌دانید که محمود مُرده. این متنی برای غافلگیر کردن نیست. محمود دیروز مُرد. آمده‌ام تا کمی کلمات را بگِراینم. در سوگ دوستی که همه‌ی عمرِ کوتاهش را دوید، حق زندگی را به جا آورد و زمینی سوخته تحویل مرگ داد.

آخرین بار از تنگی نفس می‌گفت. گفتم: مسافرتم، وقتی برگشتم برایش آبشش می‌خرم تا در آب زندگی کند. می‌خندیدیم.

محمود دیروز مُرد و من الآن فهمیدم. نگفته بودند که محتضَر است. چون خودش امید داشته که از این پیچ به سلامت می‌گذرد. چنین زندگی‌خواه بود دوستم. اما مرگ بلعیدش.

یادم است باری گفتم که منزجرم از ترکیبِ «فلانی سرطان را شکست داد».
سریع گفت: انگار این‌هایی که در اثر سرطان می‌میرند شکست‌خورده‌اند.
هم را می‌فهمیدیم. محمود زندگی‌خواه بود.
محمود شکست نخورد، فقط ارگان‌های اصلی‌اش مملو از سلول‌های سرطانی شد.

محمود، دیروز، وقتی هیچ‌کس جز خودش و همسرش در اتاق نبودند مُرد. همسرش گفت همه چیز در چند روز و سریع رخ داد، اما محمود در آرامش بود و صلح.

قرار بود دخترکم را ببیند. ندیده رفت. برای دخترم از محمود خواهم گفت:
«او مَرد بود، زودتر از کاروان برفت»

@abolfazlhaddadi

من که بوالفضلم

10 Jan, 12:02


«بیا و گاریِ ما در مسیرِ ذوق انداز!»

دوباره نوشتن بعد از مدتی طولانی کمی سخت است. می‌گویم «کمی» تا سختگیرها سخت نگیرند به من. اگر می‌گفتم «خیلی سخت است»، آدم‌های سختگیر می‌گفتند: «هیچ هم سخت نیست.»
البته الآن که می‌گویم «کمی سخت» هم سختگیرهای نوعِ دومی هستند که می‌گویند: «هیچ هم کم نیست، خیلی خیلی سخت است.»

من البته این سختگیرهای نوعِ دوم را بیشتر از سختگیرهای نوع اول دوست دارم. با این‌هاست که می‌شود سفر رفت. کتاب‌هاشان را قرض گرفت. این‌ها به جوک‌هایت می‌خندند. این‌ها از لیوانِ دهنی‌شده‌ات می‌خورند. اگر از آن‌ها پول قرض بخواهی، به جای پول، کیف پولشان را می‌دهند. دوستشان دارم.

داشتم می‌گفتم: از سرگیریِ نوشتنْ سخت است. خیلی سخت.
الآن دیگر ترسی ندارم از آن سختگیرهای نوع اول. پشتم به سختگیرهای نوع دوم گرم شد.

می‌گفتم: وقتی مدتی‌ست ننوشتی و بخواهی باز بنویسی سخت است. انگار پایی که مدتی‌ست از آن استفاده نکردی را بخواهی استفاده کنی. ماهیچه‌هایش کوچک شده. حافظه‌ی ماهیچه‌ای نداری که چطور استفاده کنی.

فیلم کیل‌بیل بود؟ اوهوم. که زنی از کما درآمد و پاهاش تکان نمی‌خورد. دست‌هاش چرا. بعد خیره ماند به پاهاش و تمرکز کرد و به پاهاش گفت: «تکان بخور!» و بعد پاهاش تکان خورد.

یا مغز مثلِ پا نیست، یا من مثلِ آن زن بلد نیستم بیدارش کنم. چند ساعت است نشستم و به‌ش می‌گویم: «بیا!» و نمی‌آید. و نیامد که نیامد.

همینگوی گفته: «نوشتن یعنی بنشینی پشت ماشین تحریر و دچار خونریزی شوی.»
حالا خون نه، ولی جایی جلوی پیشانیم، ذوق‌دانیِ مغزم، سخت تحت فشار است از تهی‌شدگی و می‌خارد.
ماشین تحریرم کجا بود این وسط؟

در این لحظاتِ صعب، با افتخار می‌گویم که از هنرِ نوشتن فقط قصدش را دارم.

@abolfazlhaddadi

من که بوالفضلم

09 Jan, 20:04


«عهد جدید»

خب من از امروز می‌خواهم بیشتر بنویسم. زمانی دور گمانم این بود که باید فقط برای نوشتن نوشت. معنی‌اش را نه آن موقع می‌فهمیدم نه الان. اصولاً اصطلاح «ایکس برای ایکس» را نمی‌فهمم. ادا بود و تصنّع و تکلّف.

بعدها با خودم فکر می‌کردم بهتر است برای کسی بنویسم. از شما چه پنهان، هر چه اینجا نوشته‌ام مخاطبِ خاص داشته است. گاهی ش بود، گاهی پ، گاهی ح، گاهی م، گاهی س. نه این‌که درباره‌ی این آدم‌ها نوشته‌ام یا مخصوصِ آن‌ها، نه، بلکه رو به این‌ها. داشتم برایشان تعریف می‌کردم.

وقتی برای ش می‌نوشتم حواسم به ویراست بود، وقتی برای م می‌نوشتم حواسم به احساس. پ سادگی‌ای پیچیده را در نوشتنم می‌انگیخت و م مرا نوستالژیک می‌کرد. ح و س هم خیالاتی مردانه و زنانه در من می‌ساختند.

این را می‌فهمم: نوشتن برای کسی.

گمانم این است که همه‌ی (می‌گویم همه اما شما بخوانید اکثر) نوشته‌ها در لحظاتِ به “وجود” آمدن رو به کسی نوشته شده‌اند؛ شاید هم کسانی. هر چه آن کسی که مخاطبِ ذهنی‌ات باشد بی‌شکل‌تر باشد نوشته‌ات خیال‌انگیزتر است. همین است که نوشته‌های دینی این‌همه تخیلی‌ است. خدا، به قول آندره ژید، ظرفی بی‌شکل است با جداره‌های بی‌نهایت و انبساط‌پذیر. هر چه بگویی در این ظرف می‌گنجد پس هر چه بگویی خداست.

مثلاً همینگوی «پیرمرد و دریا» را رو به خودش نوشته. یا هر کس اودیسه را نوشته داشته برای پسری جوان حرف می‌زده. مولانا برای حسام‌الدین حرف می‌زده و داستایوسکی شاید کارامازوف‌ها را برای تولستوی می‌گفته.

در کنار این بزرگان، من این سطور را دارم رو به پ می‌نویسم. اما اثری از پ نیست. پ را انتخاب کردم تا ساده بگویم اما عمقی داشته باشد که پ با آن آشناست.

من از امروز می‌نویسم باز. گاهی البته. سعی می‌کنم. قول نمی‌دهم. اصلاً هیچی، فراموش کنید.

@abolfazlhaddadi

من که بوالفضلم

26 Dec, 11:26


دوس دارم از عیسای ناصری بنویسم. هر سال، این موقع‌ها، دوباره انجیل‌ها رو ورق می‌زنم و هر بار چیز جدیدی توجهم رو جلب می‌کنه.

عیسی خیلی مظلوم کشته شد. یهو دور و برش خیلی خالی شد. خیلی هم کم‌حرف می‌شه. از اینجا، ماجرای حمل صلیبـه و تحقیر و تمسخر و آزار و رذالتی که آدم‌ها در حقش روا می‌دارن.

بودن در میانِ جماعتِ رذلْ رذالت رو فضیلت جلوه می‌ده. این می‌شه که کسی از میان جمع جرأت می‌کنه و می‌آد و تف می‌کنه توی صورت عیسی.
این می‌شه که مزدوری سرِ کودکانی مثل سیاوش محمودی رو هدف می‌گیره.

یه مقاله‌ای داره سورن کی‌یرکه‌گور با عنوان «جماعت کذب ا‌ست» تا بگه: بودن در جماعت باعث می‌شه تا آدم به اشتباهاتش پی نبره و در عین حال بی‌مسئولیت بشه. اتفاقاً به همین ماجرای تف انداختن به صورت عیسی هم می‌پردازه.

عیسی با دو نفر دیگه مصلوب می‌شه. دو مجرم دیگه. وقتی مردم از پایین به عیسی می‌گن: تو که می‌گی پادشاه یهودی، چرا خودت رو نجات نمی‌دی؟ یکی از مصلوب‌ها به مسخره به عیسی می‌گه: حالا که تو مسیح هستی پس هر سه‌تامون رو نجات بده خب!

تعصب رو ببینید! طرف، مثل عیسی، قراره چند ساعت دیگه بمیره اما بهش فشار می‌آد که هم‌مجازاتیش چنین ادعایی کرده.

مثل این می‌مونه که دو گروه هر دو سرکوب‌شده و مصلوب‌شده‌ی یه رژیم غیرانسانی باشن و یکی زورش بیاد که چرا دیگری عینِ من فکر نمی‌کنه.

بگذرم.
عیسی کلاً خیلی کم‌حرف می‌شه. زیر اون شکنجه‌ها هم ناله‌ای نمی‌کنه. فقط اون آخرای کار می‌گه: «تشنه‌ام.»
اون رذل‌ها هم پارچه رو به شرابی ترشیده آغشته می‌کنن و با شاخه‌ای می‌آرن جلوش. لبی تر می‌کنه و می‌گه: «تمام شد».

@abolfazlhaddadi

من که بوالفضلم

30 Oct, 09:08


دو سال پیش، امروز، این نوشته‌ی پایین رو نوشتم.
قصه‌ی هفت خواهری که خواستند مثل مردها باشند اما در نهایت، بعد از تحمل سختی‌ها، رو به مردها کردند و گفتند: شما نیز بکوشید تا مثل ما باشید.

من که بوالفضلم

30 Oct, 09:08


#رشته_توییت

هفت خواهر رو به بزرگان قبیله گفتند: «ما هم می‌خواهیم مثل پسرانی که مرد می‌شوند، آزموده شویم و زن شویم.»
رییس قبیله گفت: «زن و مرد فرق دارند. ما شما را به طریقی دیگر خواهیم آزمود.»
خواهران مقاومت کردند و رییس تسلیم شد.
(#مهسا_امینی خواهر اول)
_____________
خواهرها را در صحرا، دور از قبیله منزوی کردند و هر روز صبح و غروب لقمه‌ای غذا دادند. پس از سه سال، آن‌ها را سه روز از صحرا، در گرسنگی و تشنگی عبور دادند. روزِ چهارم، حیوانی را شکار کردند و گفتند بخورید. هر خواهر فقط یک لقمه گوشت برگرفت.
(#نیکا_شاکرمی خواهر دوم)
_____________
بر گرسنگی و خواهشِ شکم فائق آمده بودند.
سپس هقت خواهر را بر زمین خواباندند. چوبی بر روی لب بالای خواهرِ اول نهادند و با ضربه‌ای دندانش را دهان شکستند. پرسیدند: «حالا دندانِ دوم». دختر دَم برنیاورد. دندان‌‌های پیشیشنِ همه‌ی خواهران را شکستند.
(#سارینا_اسماعیل‌زاده خواهر سوم)
_____________
دهانشان پر از خون بود. بعد خواهران را ایستانیدند و با چاقو بر پستان‌هایشان زخم زدند. کافی نبود. بر زخم‌هایشان خاکستر ریختند. کافی نبود. شب آن‌ها راکنار لانه‌ی مورچه‌های گزنده خوابانیدند. صبح مورچه‌ها بدن‌شان را می جویدند.
(#حدیث_نجفی خواهر چهارم)
_____________
بعد لباسی بر آنان پوشاندند که جلوی بهبود زخم را می‌گرفت. گویی پایانی بر این دردها و رنج‌ها نبود. اما دختران دم بر نیاوردند. آنان بر درد چیره شده بودند.
شب هنگام آنان را به میانه‌ی صحرا بردند. جایی که صدای ارواح خبیث می‌پیچید.
(#حنانه_کیا خواهر پنجم)
_____________
برای دخترها داستان‌های هراسناکِ غول‌ها و شیاطین را تعریف کردند. زوزه‌ی باد وحشت‌انگیز بود. خواهران هراس به دل راه ندادند.
صبح، قبیله نزد دختران آمد و بشارت دادند که آن‌ها از آزمونِ زنانگی سربلند بیرون آمده‌اند. گرسنگی، رنج و ترس بر آن‌ها دستی نداشت.
(#غزاله_چلابی خواهر ششم)
_____________
خدایان و ارواح بلند آسمانی هم در این جشن حضور داشتند.
هفت خواهر گفتند: « ما بر این محدودیت‌های تن چیره شدیم. شما نیز چنین کنید.»
خدایان چنان از آنان خشنود شدند که هفت خواهر را برگرفتند و به آسمان بردند و ستاره شدند.
(#مینو_مجیدی خواهر هفتم)
_____________
هفت ستاره‌ای که ما در فارسی «خوشه‌ی پروین» می‌نامیم، در یکی از افسانه‌های بومیانِ استرالیایی چنین داستانی پشتـشه. دخترانی که رنج و ترس و گرسنگی رو تاب آوردن.
عرضِ خاصی ندارم و خودتون تعبیر کنید.
(#مونا_نقیب ستاره‌ی هشتم)
_____________
آسمانِ ایران این روزها هفت که هیچ، هفتادهزار از این ستاره‌ها داره. همه بر رنج چیره شدن. همه از ترس هراسی ندارن.
«این آسمان غمزده غرقِ ستاره‌هاست.»

ابوالفضل حدادی

من که بوالفضلم

20 Oct, 08:47


موضوع انشاء

«نقش‌برجستهٔ صورتیِ کِشِ جوراب‌، هنوز رویِ مچِ پاش بود که مشقِ فردا را شروع می‌کرد. کار هر روزش بود؛ جوراب‌ها را سریع می‌شست، آویزان می‌کرد، مانتو، شلوار و مقنعه را تا می‌زد، ناهار خورده نخورده می‌رفت سر کیف. 
آن روز به جای دفتر مشق، اول رفت سر وقت دفتر انشاء. معلم گفته‌بود برای هفتهٔ بعد زندگی‌نامهٔ خودتان را بنویسید. دخترک، نوکِ مداد تراشان، روی دفتر خم شد، با دهانِ کوچکش که بوی غذای ظهر می‌داد، طوری که صداش فقط توی سرش بپیچد، زمزمه کرد و نوشت:
«هشت سال پیش، در یکی از شب‌های سرد پاییزی، من در آشپزخانه‌‌ٔ خانه‌مان به دنیا آمدم. خواهر و برادرم با این که از من بزرگتر هستند در بیمارستان به دنیا آمدند. ما در خانه‌ٔ پدربزرگ‌مان...»

بعد از تابستانِ خود را چگونه گذراندید، این دومین انشایِ کلاس بود. همهٔ چیزی که از خواندن و نوشتن یاد گرفته‌بود یک‌ طرف و انشای دوم دفترش یک‌طرف دیگر. از حالا هفتهٔ بعد را تصور‌ می‌کرد که بچه‌ها یکی یکی بیایند، انشایشان را بخوانند، آقا معلم یک لبخندی بزند، آفرینی بگوید و نمره را اعلام کند تا وقتی که نوبت به او برسد.

تمام هفته دخترک در انتهای کلاس نشسته‌بود و داشت لحظه‌ی‌ انشاء را مزه‌ مزه می‌کرد؛ خودش را که پای تخته روی پاهاش عقب و جلو می‌کند، مقنعه‌اش که از همیشه سفید‌تر است، معلم که تبدیل به یک گوشِ بزرگ شده، چهره‌‌ی بهت‌زدهٔ بچه‌ها و احتمالاً هپروت‌زده‌ٔ چندتایی‌شان که توی عوالم خودشان‌اند. بعد با تمام شدنِ انشاء، معلم با غرورِ خاصی و لبخندِ خاصی و طورِ خاصی بگوید برایش دست بزنید، رشنو بشین و بیستِ مقدس را اعلام کند. 

هر شب بعد از این که مشق‌هاش را تمام می‌کرد، جامدادیش را گردگیری می‌کرد و کتاب‌های فردا را توی کیف می‌گذاشت و زیپ کیف را می‌بست، می‌رفت زیر پتو منتظر می‌ماند تا بقیه کارشان تمام شود و لامپ اتاق را خاموش کنند، یک دور دیگر از زیر پتو جست می‌زد روی کیف و انشایِ دومش را باز می‌کرد. وجد، توی سرش، توی دست و پاش می‌لولید و نمی‌گذاشت بخوابد.»

آن انشایِ هشت سالگی یک کبریت کشید و جایی از من را روشن کرد که دیگر خاموش نشد. وجدِ آن انشاء حالا وجدِ هر بار نوشتن است. هر بار که می‌نویسم دوباره هشت ساله‌ام و دارم انشاء می‌نویسم.
بعد از بیست‌و‌دو سال هنوز فکر می‌کنم آن انشاء چیزهایی از شبِ زاده شدن کم داشت. چیزهایی که به وقت هشت سالگی نمی‌دانستم و برای‌نوشتن‌شان چه زمانی بهتر از امروز؛ ۲۹ مهر ۱۴۰۳ که دقیقاً سی سال از آن شبِ زاده شدن می‌گذرد:


«زن با دست‌های صورتی و سردی که تا چند دقیقهٔ پیش داشت دبه‌های آب را از چشمه پر می‌کرد، توی کمدِ آهنی را گشت تا چند دست لباس نوزادی که از دو بچه‌ٔ اولش نگه داشته‌بود، دم دست بگذارد برای بچهٔ سوم. لباس‌هایی که در بو کشیدنِ اول بوی پودر رختشویی و در بو کشیدنِ عمیق‌تری بوی تندِ گیاه و خاکِ چشمه را می‌داد. شکمش را بین دو دست گرفت، انگشت‌ها را شمرد و دید حدوداً یک ماه دیگر وقت دارد.

شام دو بچه‌ٔ شش ساله و سه ساله‌اش را داد، چای شوهرش را آماده‌کرد و بعد همهٔ ظرف‌های نَشُسته را توی تشتِ آهنی چید که فردا با ظرف‌های صبحانه بگذارد روی سر و ببرد چشمه و بعد به سمتی خوابید که در این ماه‌های آخر بیشتر به همان سمت می‌خوابید.

ساعت از دوازده گذشته‌بود که زن با دردی شبیه به چند لگد قوی به کمرش از خواب پرید. بی هیچ مقدمه‌ای نعره کشید. تا به خودش آمد دید همه حیران و گیج بالای سرش مانده‌اند. در ثانیه‌ای توی سرش گذشت که عصر که داشت لباس‌های پُرزدارِ نوزادی را آماده می‌کرد، در حساب و کتابش اشتباهی کرده‌بود حتماً.

شوهرش توی تاریکی و خاکیِ جادهٔ روستا به راه افتاد. پیِ ماشینی که زنِ زائوش را به بیمارستان برساند. تا روستایِ بالایی رفت، تا روستای بالاتر و بعد رسید به جاده‌ٔ شهری. بالأخره یک ماشین پیدا کرد. نیمه‌شب زده‌بود بیرون و با یک پیکانِ سفید به آبیِ صبحِ روستا رسید. ساعت از پنج گذشته‌بود.

سعی کردند زن را عقب ماشین بنشانند، نتوانستند. زن، کلهٔ بچه‌ٔ سومش را لای پاهاش حس می‌کرد. هر آن ممکن بود بیرون بزند. جیغ می‌کشید و نمی‌توانست روی پنجهٔ پا بایستد.
زن‌های خانه، دو بچه را بردند توی اتاق‌های دیگر که عمه‌ها و عموهای قد و نیم قد، نیمه‌خواب و نیمه‌هوشیار نشسته یا دراز کشیده‌بودند. پنج ساعت مابین نعره و درد، گوشه‌های دهانِ زن را ترک انداخته‌بود، توی ترک‌ها کمی سرخ شده‌بود و از یکی‌شان ردِّ خون پیدا بود. زن‌ها توی اتاق پارچه‌ٔ تمیز پهن کردند، دو نفر از پشت زن را گرفته بودند و مادرش؛ که مادربزرگِ سه تا بچه‌ باشد، روبه‌روی پاهای زن نشسته‌بود.

متن کامل در لینک زیر:

https://telegra.ph/%D9%85%D9%88%D8%B6%D9%88%D8%B9-%D8%A7%D9%86%D8%B4%D8%A7%D8%A1-10-20


https://t.me/sepideh_rashnu

من که بوالفضلم

01 Oct, 16:21


«در این شب سیاهم گم گشت بچه خرگوش»

دیشب که با دوچرخه می‌اومدم خونه، وسط پیاده‌رو یهو دو تا خرگوش سر راهم ظاهر شدن.
‏تا ببینمشون و ببینن منو، خیلی بهشون نزدیک شده بودم.

‏من هُل شدم که نخورم بهشون. اونا هل شدن و هر کدوم یه طرف رفتن.
‏جدا که شدن فهمیدم یکی‌شون بچه بود، اون‌یکی مادر.
‏به سختی ردشون کردم اما دیدم هر کدوم یه طرف دویدن و مادر و بچه از هم جدا شدن.

‏چند تا رکاب زدم.
دیگه نزدم،
ترمز کردم،
به پیاده‌روی خالی و تاریک نگاه کردم.
و برگشتم به محل جدایی.
دوچرخه رو پارک کردم و شروع کردم به گشتن دنبال بچه‌هه.

‏مبادا از هم جدا شده باشن و دیگه پیدا نکنن همو!

‏خیلی گشتم. دائم به خودم می‌گفتم: پیدا می‌کنن همو، بلدن.

‏اما دلم راضی نمی‌شد.

‏پیدا کردن خرگوشی که یه بار ازت فرار کرده، اونم وسط شب، اونم لای بوته‌ها، از پیدا کردنِ دلیل برای ادامه سخت‌تره.

‏بعد از ده دقیقه، نشستم روی لبه‌ی جدول.
در پیاده‌رویی که پیاده‌ای ازش نمی‌گذشت.
شاید همین خلوتی بود که خرگوشا رو عادت داده بود به ندیدنِ آدما، اونم دوچرخه‌سوار.

ساکت موندم تا شاید صدای خش‌خش‌شون رو بشنوم.

در‌سکوت، ‏یاد چند باری که توی بچگی گم شدم افتادم.
یاد کسانی که دیگه هرگز نمی‌بینم‌شون.
یاد کیان و نیکا و آرمیتا و سیاوش.
یاد دوست‌های دور از دوست.
چشمام جاری شد.

موندن فایده نداشت.

‏بلند شدم.
دوچرخه رو سوار نشدم.
درحالی که به عقب نگاه می‌کردم، دور شدم.
تا جایی که چشم کار می‌کرد خرگوش‌ها رو ندیدم.

@abolfazlhaddadi

من که بوالفضلم

01 Oct, 16:12


تابوت هر چه کوچکتر باشه سنگین‌تره.

آرمیتا را «هم» کشتند.

@abolfazlhaddadi

من که بوالفضلم

01 Oct, 12:42


اعصاب ندارید نخوانید.

«قدیم‌ترها ژنرالی بود ثروتمند و مَلّاک که فکر می‌‌کرد مالکِ جانِ رعیتش است. چند پارچه آبادی داشت با دو هزار رعیت. صدها سگ داشت و عاشق سگ‌هایش بود. روزی دید یکی از سگ‌هایش لَنگ می‌زند. وقتی پرسید فهمید پسرِ یتیمی از رعیت سنگی پرانده و به سگِ ژنرال خورده. بچه را از مادرش جدا و حبس کردند. صبحی زود، ژنرال همه‌ی رعیتش را جمع کرد و مادرِ پسرک را هم جلوی جمع ایستانید. پسرک را لخت کردند و دواندند و سگ‌ها هم به دنبالش. سگ‌ها کودکِ عریان را جلوی چشم مادر دریدند.»

این ترجمه‌ای آزاد بود از بخشی از کتابِ پنجم رمانِ «برادرانِ کارامازوف». جایی که ایوان، برادرِ خداناباور، داره به صورتِ پیوسته داستان‌هایی مهیب تعریف می‌کنه از رنج‌هایی که انسان‌ها و بخصوص کودکان از هم‌نوعشون دیدن. و در میانِ همه‌ی این‌ها سوالِ بزرگ اینه که وقتی مظلومانِ این قصه‌ها خدا رو می‌خوندن، خدا کجا بود؟

«مساله‌ی شر» همیشه برای خداباوران و خداناباوران محل نزاع بوده. اگر خدایی رحیم و قادر و دانا وجود داره، پس چرا این‌همه شر در دنیاست؟ آیا قدرتِ خلقِ دنیای بی‌ شر رو نداره؟ آیا دانشِ این کار رو نداره؟ و چطور رحمتش اجازه می‌ده چنین چیزی رو خلق کنه؟

مساله‌ای قدیمی و دیرپاست، بی‌پاسخ و پرپاسخ. من هم دانشی درِش ندارم و ناظرم.
ناظرم که خداباوران گاهی حرف از لزومِ بلا برای امتحانِ الهی و کفاره‌ی گناهان می‌زنن. ناظرم که اینجا آس‌ترین ورقِ مخالفانشون رو می‌شه: رنجِ کودکان.

آخه یه بچه چه گناهی کرده که مستوجب رنج باشه؟ بچه‌ای که خوب وبد رو تشخیص نمی‌ده چرا باید مورد امتحان قرار بگیره؟
یعنی حکمت و قدرت و رحمت خدا لغزان می‌شه وقتی به رنجِ کودکان و نوجوانان فکر می‌کنیم. خیلی‌ها با همین نمونه‌ها حتی اگر دست از خداپرستی برنداشتن حداقل دچار تردید شدن.

خدا که خداست صفاتش در برابر «رنج کودکان» این‌طور محلِ تردید می‌شه.
اما عجیبه! حقاً عجیبه که با این همه قتلِ کودکان، هنوز، ظالم بودن و شر بودنِ جمهوری اسلامی بر عده‌ای مسجّل نشده.

کارون حاجی‌زاده‌ در 9 سالگی کارد‌آجینِ قتل‌های زنجیره‌ای جمهوری اسلامی شد. چشم‌هاش «گرگ پدمک» شده بود؛ حالتی که برّه‌ای گرگ ببینه، چشم‌ها از حدقه بیرون می‌زنه و برّه بی حرکت می مونه. قاتلش؟ بیرون راست‌راست راه می‌ره.

مهسا امینی مسافر بود. خونش پایمال شد. اون‌طور پایمال شد. قاتلش؟ حکماً ارتقا گرفته.

نیکا شاکرمی می‌خواند و می‌رقصید و می‌خندید و خط چشم‌هاش تابِ بنفشه می‌داد. اونایی که دستگیرش کردن، بهش تعرض کردن و کشتنش و سناریوی خودکشی رو ساختن کجان؟ فلان دستگاه حکومتی، فلان هیئت، خبرنگار اعزامی به نیویورک.

سارینا اسماعیل‌زاده آشپزی دوست داشت و زندگیِ عادی می‌خواست. با بودا آشنا بود. می‌گفت زندگی سراسر رنج است. اونی که با ضربات متعدد باتوم کشتش کجاست؟ شده رئیس باتوم‌دارهای محل خودشون.

ری‌را اسماعیلیون رو موشکی که با پولِ مردمِ ایران ساخته شده بود کشت. عاملِ شلیک؟ فرمانده‌ی هوافضای سپاه.

محسن محمدپور، کودکِ کارگری که طرفدار پرسپولیس بود. اونی که گلوله‌ی جنگی بهش زد کجاست؟ حتماً رئیس پاسگاهه الآن.

کیان پیرفلک که زورِ خدای رنگین‌کمانش به خدای ولایت‌فقیه نرسید. اونی که شلیک کرد کجاست؟ رئیس شده. یه بینوایی رو گرفتن به جاش. مادر کیان هم زندانه.

حالا، امشب، آرمیتا بیهوش در بیمارستانه. عده‌ای مزدور در اتاقِ فکر دارن هزار روایت موازی می‌سازن برای اونایی که هنوز نمی‌خوان شر جمهوری اسلامی رو بپذیرن. تا این حق رو هم پامال کنن. مادر و پدری رو که نمی‌دونن چی به سر عزیزشون اومده می‌چسبونن سینه‌ی دیوار، دوربین رو سمتشون نشانه می‌گیرن و ازشون اقرارِ لرزان می‌گیرن.

و ده‌ها کودکِ دیگه که قبل از شکفتن پرپر شدن.
اگر مرگ کودکان خط قرمز نباشه دیگه چی خط قرمزه؟

@abolfazlhaddadi

من که بوالفضلم

12 Sep, 18:23


‏⁧ #مهسا_امینی⁩ عزیز!

‏اون‌قدر نامت رو تکرار کردیم که گاهی یادمون می‌ره به خودِ خودِ تو فکر کنیم.

‏جانِ عزیزت، که تنها یک‌بار داشتیش، ازت گرفته شد به خاطرِ توهماتِ عده‌ای خود‌ـ‌بهشت‌‌ـ‌برو‌ـ‌پندار. تمام ارزش‌هاشون فدای جانِ انسان.

‏می‌دونم جایی نیستی که به سمتت حرف بزنم ‏اما شاید اگر تو به سوی ما حرفی می‌زدی می‌گفتی:

‏شنیدم که بر سنگِ مزارِ ملّاحی نوشته‌:
‏«اینجا دریانورد کشتی‌شکسته‌ای خفته که طوفان جانش را گرفت.
‏اما شما به پیش بروید!
‏چرا که دریانوردانی دیگر از این طوفان به سلامت عبور کردند.»

‏می‌ریم و بعضی از ما به سلامت از طوفان خواهند گذشت.

@abolfazlhaddadi

.

من که بوالفضلم

06 Sep, 20:30


دیروز از زندان اوین خوند.
فردا تولدشه، ۳۶ سالش می‌شه.
۵ سال زندان براش بریدن.

#حسین_شنبه‌زاده

من که بوالفضلم

05 Sep, 17:42


چقد گشنگه.
چگد نازِ بلنده.
چقد نازِ بلنده.
دیگه کاری نداره.
با آسونیّت درست می‌شه.
با آسونیّت درست می‌شه.


#نیکا_شاکرمی


از صفحه‌ی شبنم در اینستاگرام

https://www.instagram.com/reel/C7RpnrLMTlv/?igsh=djl6Ymo0cWg0MXo2

من که بوالفضلم

02 Sep, 15:41


حسین شنبه‌زاده دیروز محکوم شد به مجموعاً ۱۲ سال زندان. به جرم توهین به مقدسات، خمینی و خامنه‌ای. و همچنین اقدام تبلیغی علیه نظام! به نفع اسرائیل!

۵ سال از این ۱۲ سال اجرا می‌شه.
امروز مادرش باهاش صحبت کرد. اولین باری که بعد از صدور حکم با هم حرف زدن.

من این مادر رو از نزدیک می‌شناسم. مادرتر از خیلی مادرهاست.


گویند مرا چو زاد مادر
پستان به دهن گرفتن آموخت

شبها بر گاهواره من
بیدار نشست و خفتن آموخت

دستم بگرفت و پا بپا برد
تا شیوه راه رفتن آموخت

یک حرف و دو حرف بر زبانم
الفاظ نهاد و گفتن آموخت

لبخند نهاد بر لب من
بر غنچه گل شکفتن آموخت

و حالا مادر باید صبر بیاموزه.

من که بوالفضلم

26 Jul, 15:38


سپیده رشنو فردا باید با پای خودش بره زندان اوین و خودش رو معرفی کنه تا سه سال پشت دیوارهای اوین محبوس بشه.
قبلاً یه حکم زندان داشت که تعلیق شد. در انقلاب مهسا، عکسی ازش منتشر شد که رها از حجاب اجباری رفته دادگستری.
همین شد یه پرونده‌ی جدید براش.
یه حکم جدید.
حکم جدید تبدیل شد به جریمه‌ی نقدی.

اما شعبده‌ای جدید از آستینِ شیطان ولایت بیرون اومد: چون عنوان اتهامی دوم با اتهام اول یکسانه، حکمِ اول فعال شد! حبس تعلیقیِ قبلی دوباره اجرایی می‌شه!

سپیده، عضو این کانال بود. قرار بود یکی از نوشته‌های کانال رو بخونه که توله‌ای از توله‌های ولایت در اتوبوسی گازش گرفت و گرفتار شد.

کسانی که طلسم‌شکنِ جادوی ولایتن، شهروندانِ عادی‌ای هستن که به این رژیم رشوه ندادن و ازش نمی‌گیرن. کسانی که آلوده‌ی اجزای کریه‌ این رژیم نشدن؛ امثالِ سپیده، حسین، عاتکه، نازیلا، تو، من.

من که بوالفضلم

12 Jul, 08:42


آوازکي دیگر از ⁧ #حسين_شنبه‌زاده ⁩

‏«داده‌ام دیگر ز کف شورِ جوانی»

‏۵ هفته‌س که محبوسـه و دیروز برادرش گفت که قرار بازداشتش تمدید شده؛ هنوز بی‌وکیل.

من که بوالفضلم

06 Jul, 17:39


در سینه دارم یادِ او
یا بر زبانم می‌رود.

#حسین_شنبه‌زاده هنوز محبوس است؛ بی‌وکیل.

من که بوالفضلم

30 Jun, 10:58


حسین شنبه‌زاده و دو بیت محشر سعدی

من که بوالفضلم

26 Jun, 15:18


ادامه‌ی اون ویدئوی قبلی.

حسین شمبه هنوز در انفرادی تحت بازجوییه.

من که بوالفضلم

22 Jun, 08:59


«نازنینا ما به ناز تو جوانی داده‌ایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا

وه که با این عمرهای کوته بی‌اعتبار
این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا»

تیر ۱۴۰۱ بود. فرداش باید خودش رو معرفی می‌کرد زندان اوین. به جرم توهین به مقامات! فشارش افتاد برادرش قایمکی فیلم گرفت و برام فرستاد.

پسرِ کسی، برادرِ کسی و دوستِ کسی، باید با پای خودش می‌رفت و خودش رو زندانی می‌کرد به جرمی موهوم.

سه هفته پیش، در میانه‌ی سفر گرفتنش. اکانت توییتر و واتس‌اپ و تلگرامش رو ازش گرفتن. در توییتر دو تا پست گذاشتن با این مضمون که داشته با کسانی چت می‌کرده تا پول بگیره و توییت بزنه.

در یکی از چت‌ها، نام کاربریِ طرفِ مقابلش همون شماره‌ی اطلاعات اردبیل بود!! گوشیش رو گرفتن، با خودشون چت کردن و اتهام زدن!! حسابِ چتِ دوم رو بکنید.

در وسط تعطیلات ِ وسطِ خرداد، دادستانی اردبیل “مصاحبه”‌ای بیرون داد که شنبه‌زاده «در پوششِ ویراستار» جاسوسی می‌کرده.
چطور همه‌ی کلمات رو مبتذل کردن!

حسین در یکی از تماس‌های اخیرش با خانواده گفته: «من این کاری که اینها می‌گن نکردم.»
سخت تحتِ فشاره برای اقرار به کاری که حتی اگر می‌خواست هم نمی‌تونست بکنه.

من که بوالفضلم

18 Jun, 20:14


ذوق و طبع و قریحه رو زندانی‌ کردن.

‏⁧ #حسین_شنبه‌زاده⁩ را فراموش نکنیم. همیشه از فراموشی منزجر بوده و هست.

من که بوالفضلم

14 Jun, 21:00


این کتاب خاطرات حسین شنبه‌زاده‌ست که در سال 1397 فراهم کرد و در دسترس همگان گذاشت.

لینک پرداخت دیگر کار نمی‌کند.
شاید روزی برگشت توانستیم حق‌التالیف را به طریقی به دستش برسانیم.
اگر خواستید برای دیگران هم بفرستید تا از حسین شنبه‌زاده بیشتر یاد کنیم.

من که بوالفضلم

09 Jun, 08:57


این کتاب را حسین شنبه‌زاده در سال 1397 فراهم کرد و در دسترس همگان گذاشت. می‌خواست رنج تنبیه‌های مدارس فراموش نشود. همیشه می‌خواست و می‌خواهد که بر چیزهایی که از آن حرف نمی‌زنیم نور بتاباند.

لینک پرداخت دیگر کار نمی‌کند اما بد نیست به شکل دریافت حق التالیف دقت کنید:
•"اگر خواستید و توانستید"، پنج هزار تومان،
•"اگر خواستید و نتوانستید"، به خیریه،
•"اگر نخواستید"، هیچ.

کتاب به رایگان در اختیار همه است. اگر خواستید برای دیگران هم بفرستید تا از حسین شنبه‌زاده بیشتر یاد کنیم.