من که بوالفضلم @abolfazlhaddadi Channel on Telegram

من که بوالفضلم

@abolfazlhaddadi


من این سطور نوشتم چنان که غیر بخواند
تو هم ز روی کرامت تلاش کن که بخوانی!

ارتباط با من:
@abhdd

من که بوالفضلم (Persian)

آیا علاقه‌مند به شعر و ادبیات هستید؟ آیا دوست دارید از آثار شاعران و نویسندگان برجسته لذت ببرید؟ اگر پاسخ شما بله است، کانال تلگرامی "من که بوالفضلم" مناسب‌ترین مکان برای شماست. در این کانال، شعرها و نوشته‌های زیبا و دلنشینی از بوالفضل حدادی به اشتراک گذاشته می‌شود. بوالفضل حدادی با استفاده از کلمات و اشعار خاص خود، می‌تواند قلب‌ها را فرا گیرد و خواننده را وارد دنیای شگفت‌انگیز خود کند.

اگر شما نیز دوست دارید از شعر و ادبیات لذت ببرید و در کنار آن، با آثار یکی از بزرگترین شاعران ایران آشنا شوید، به کانال تلگرامی "من که بوالفضلم" بپیوندید. شعرها و نوشته‌هایی که شما را به دنیایی جدید و دلنشین می‌برند. برای ارتباط بیشتر و شرکت در این تجربه فوق‌العاده، می‌توانید با مدیر کانال در تلگرام به آدرس @abhdd در ارتباط باشید.

من که بوالفضلم

30 Oct, 09:08


دو سال پیش، امروز، این نوشته‌ی پایین رو نوشتم.
قصه‌ی هفت خواهری که خواستند مثل مردها باشند اما در نهایت، بعد از تحمل سختی‌ها، رو به مردها کردند و گفتند: شما نیز بکوشید تا مثل ما باشید.

من که بوالفضلم

30 Oct, 09:08


#رشته_توییت

هفت خواهر رو به بزرگان قبیله گفتند: «ما هم می‌خواهیم مثل پسرانی که مرد می‌شوند، آزموده شویم و زن شویم.»
رییس قبیله گفت: «زن و مرد فرق دارند. ما شما را به طریقی دیگر خواهیم آزمود.»
خواهران مقاومت کردند و رییس تسلیم شد.
(#مهسا_امینی خواهر اول)
_____________
خواهرها را در صحرا، دور از قبیله منزوی کردند و هر روز صبح و غروب لقمه‌ای غذا دادند. پس از سه سال، آن‌ها را سه روز از صحرا، در گرسنگی و تشنگی عبور دادند. روزِ چهارم، حیوانی را شکار کردند و گفتند بخورید. هر خواهر فقط یک لقمه گوشت برگرفت.
(#نیکا_شاکرمی خواهر دوم)
_____________
بر گرسنگی و خواهشِ شکم فائق آمده بودند.
سپس هقت خواهر را بر زمین خواباندند. چوبی بر روی لب بالای خواهرِ اول نهادند و با ضربه‌ای دندانش را دهان شکستند. پرسیدند: «حالا دندانِ دوم». دختر دَم برنیاورد. دندان‌‌های پیشیشنِ همه‌ی خواهران را شکستند.
(#سارینا_اسماعیل‌زاده خواهر سوم)
_____________
دهانشان پر از خون بود. بعد خواهران را ایستانیدند و با چاقو بر پستان‌هایشان زخم زدند. کافی نبود. بر زخم‌هایشان خاکستر ریختند. کافی نبود. شب آن‌ها راکنار لانه‌ی مورچه‌های گزنده خوابانیدند. صبح مورچه‌ها بدن‌شان را می جویدند.
(#حدیث_نجفی خواهر چهارم)
_____________
بعد لباسی بر آنان پوشاندند که جلوی بهبود زخم را می‌گرفت. گویی پایانی بر این دردها و رنج‌ها نبود. اما دختران دم بر نیاوردند. آنان بر درد چیره شده بودند.
شب هنگام آنان را به میانه‌ی صحرا بردند. جایی که صدای ارواح خبیث می‌پیچید.
(#حنانه_کیا خواهر پنجم)
_____________
برای دخترها داستان‌های هراسناکِ غول‌ها و شیاطین را تعریف کردند. زوزه‌ی باد وحشت‌انگیز بود. خواهران هراس به دل راه ندادند.
صبح، قبیله نزد دختران آمد و بشارت دادند که آن‌ها از آزمونِ زنانگی سربلند بیرون آمده‌اند. گرسنگی، رنج و ترس بر آن‌ها دستی نداشت.
(#غزاله_چلابی خواهر ششم)
_____________
خدایان و ارواح بلند آسمانی هم در این جشن حضور داشتند.
هفت خواهر گفتند: « ما بر این محدودیت‌های تن چیره شدیم. شما نیز چنین کنید.»
خدایان چنان از آنان خشنود شدند که هفت خواهر را برگرفتند و به آسمان بردند و ستاره شدند.
(#مینو_مجیدی خواهر هفتم)
_____________
هفت ستاره‌ای که ما در فارسی «خوشه‌ی پروین» می‌نامیم، در یکی از افسانه‌های بومیانِ استرالیایی چنین داستانی پشتـشه. دخترانی که رنج و ترس و گرسنگی رو تاب آوردن.
عرضِ خاصی ندارم و خودتون تعبیر کنید.
(#مونا_نقیب ستاره‌ی هشتم)
_____________
آسمانِ ایران این روزها هفت که هیچ، هفتادهزار از این ستاره‌ها داره. همه بر رنج چیره شدن. همه از ترس هراسی ندارن.
«این آسمان غمزده غرقِ ستاره‌هاست.»

ابوالفضل حدادی

من که بوالفضلم

20 Oct, 08:47


موضوع انشاء

«نقش‌برجستهٔ صورتیِ کِشِ جوراب‌، هنوز رویِ مچِ پاش بود که مشقِ فردا را شروع می‌کرد. کار هر روزش بود؛ جوراب‌ها را سریع می‌شست، آویزان می‌کرد، مانتو، شلوار و مقنعه را تا می‌زد، ناهار خورده نخورده می‌رفت سر کیف. 
آن روز به جای دفتر مشق، اول رفت سر وقت دفتر انشاء. معلم گفته‌بود برای هفتهٔ بعد زندگی‌نامهٔ خودتان را بنویسید. دخترک، نوکِ مداد تراشان، روی دفتر خم شد، با دهانِ کوچکش که بوی غذای ظهر می‌داد، طوری که صداش فقط توی سرش بپیچد، زمزمه کرد و نوشت:
«هشت سال پیش، در یکی از شب‌های سرد پاییزی، من در آشپزخانه‌‌ٔ خانه‌مان به دنیا آمدم. خواهر و برادرم با این که از من بزرگتر هستند در بیمارستان به دنیا آمدند. ما در خانه‌ٔ پدربزرگ‌مان...»

بعد از تابستانِ خود را چگونه گذراندید، این دومین انشایِ کلاس بود. همهٔ چیزی که از خواندن و نوشتن یاد گرفته‌بود یک‌ طرف و انشای دوم دفترش یک‌طرف دیگر. از حالا هفتهٔ بعد را تصور‌ می‌کرد که بچه‌ها یکی یکی بیایند، انشایشان را بخوانند، آقا معلم یک لبخندی بزند، آفرینی بگوید و نمره را اعلام کند تا وقتی که نوبت به او برسد.

تمام هفته دخترک در انتهای کلاس نشسته‌بود و داشت لحظه‌ی‌ انشاء را مزه‌ مزه می‌کرد؛ خودش را که پای تخته روی پاهاش عقب و جلو می‌کند، مقنعه‌اش که از همیشه سفید‌تر است، معلم که تبدیل به یک گوشِ بزرگ شده، چهره‌‌ی بهت‌زدهٔ بچه‌ها و احتمالاً هپروت‌زده‌ٔ چندتایی‌شان که توی عوالم خودشان‌اند. بعد با تمام شدنِ انشاء، معلم با غرورِ خاصی و لبخندِ خاصی و طورِ خاصی بگوید برایش دست بزنید، رشنو بشین و بیستِ مقدس را اعلام کند. 

هر شب بعد از این که مشق‌هاش را تمام می‌کرد، جامدادیش را گردگیری می‌کرد و کتاب‌های فردا را توی کیف می‌گذاشت و زیپ کیف را می‌بست، می‌رفت زیر پتو منتظر می‌ماند تا بقیه کارشان تمام شود و لامپ اتاق را خاموش کنند، یک دور دیگر از زیر پتو جست می‌زد روی کیف و انشایِ دومش را باز می‌کرد. وجد، توی سرش، توی دست و پاش می‌لولید و نمی‌گذاشت بخوابد.»

آن انشایِ هشت سالگی یک کبریت کشید و جایی از من را روشن کرد که دیگر خاموش نشد. وجدِ آن انشاء حالا وجدِ هر بار نوشتن است. هر بار که می‌نویسم دوباره هشت ساله‌ام و دارم انشاء می‌نویسم.
بعد از بیست‌و‌دو سال هنوز فکر می‌کنم آن انشاء چیزهایی از شبِ زاده شدن کم داشت. چیزهایی که به وقت هشت سالگی نمی‌دانستم و برای‌نوشتن‌شان چه زمانی بهتر از امروز؛ ۲۹ مهر ۱۴۰۳ که دقیقاً سی سال از آن شبِ زاده شدن می‌گذرد:


«زن با دست‌های صورتی و سردی که تا چند دقیقهٔ پیش داشت دبه‌های آب را از چشمه پر می‌کرد، توی کمدِ آهنی را گشت تا چند دست لباس نوزادی که از دو بچه‌ٔ اولش نگه داشته‌بود، دم دست بگذارد برای بچهٔ سوم. لباس‌هایی که در بو کشیدنِ اول بوی پودر رختشویی و در بو کشیدنِ عمیق‌تری بوی تندِ گیاه و خاکِ چشمه را می‌داد. شکمش را بین دو دست گرفت، انگشت‌ها را شمرد و دید حدوداً یک ماه دیگر وقت دارد.

شام دو بچه‌ٔ شش ساله و سه ساله‌اش را داد، چای شوهرش را آماده‌کرد و بعد همهٔ ظرف‌های نَشُسته را توی تشتِ آهنی چید که فردا با ظرف‌های صبحانه بگذارد روی سر و ببرد چشمه و بعد به سمتی خوابید که در این ماه‌های آخر بیشتر به همان سمت می‌خوابید.

ساعت از دوازده گذشته‌بود که زن با دردی شبیه به چند لگد قوی به کمرش از خواب پرید. بی هیچ مقدمه‌ای نعره کشید. تا به خودش آمد دید همه حیران و گیج بالای سرش مانده‌اند. در ثانیه‌ای توی سرش گذشت که عصر که داشت لباس‌های پُرزدارِ نوزادی را آماده می‌کرد، در حساب و کتابش اشتباهی کرده‌بود حتماً.

شوهرش توی تاریکی و خاکیِ جادهٔ روستا به راه افتاد. پیِ ماشینی که زنِ زائوش را به بیمارستان برساند. تا روستایِ بالایی رفت، تا روستای بالاتر و بعد رسید به جاده‌ٔ شهری. بالأخره یک ماشین پیدا کرد. نیمه‌شب زده‌بود بیرون و با یک پیکانِ سفید به آبیِ صبحِ روستا رسید. ساعت از پنج گذشته‌بود.

سعی کردند زن را عقب ماشین بنشانند، نتوانستند. زن، کلهٔ بچه‌ٔ سومش را لای پاهاش حس می‌کرد. هر آن ممکن بود بیرون بزند. جیغ می‌کشید و نمی‌توانست روی پنجهٔ پا بایستد.
زن‌های خانه، دو بچه را بردند توی اتاق‌های دیگر که عمه‌ها و عموهای قد و نیم قد، نیمه‌خواب و نیمه‌هوشیار نشسته یا دراز کشیده‌بودند. پنج ساعت مابین نعره و درد، گوشه‌های دهانِ زن را ترک انداخته‌بود، توی ترک‌ها کمی سرخ شده‌بود و از یکی‌شان ردِّ خون پیدا بود. زن‌ها توی اتاق پارچه‌ٔ تمیز پهن کردند، دو نفر از پشت زن را گرفته بودند و مادرش؛ که مادربزرگِ سه تا بچه‌ باشد، روبه‌روی پاهای زن نشسته‌بود.

متن کامل در لینک زیر:

https://telegra.ph/%D9%85%D9%88%D8%B6%D9%88%D8%B9-%D8%A7%D9%86%D8%B4%D8%A7%D8%A1-10-20


https://t.me/sepideh_rashnu

من که بوالفضلم

01 Oct, 16:21


«در این شب سیاهم گم گشت بچه خرگوش»

دیشب که با دوچرخه می‌اومدم خونه، وسط پیاده‌رو یهو دو تا خرگوش سر راهم ظاهر شدن.
‏تا ببینمشون و ببینن منو، خیلی بهشون نزدیک شده بودم.

‏من هُل شدم که نخورم بهشون. اونا هل شدن و هر کدوم یه طرف رفتن.
‏جدا که شدن فهمیدم یکی‌شون بچه بود، اون‌یکی مادر.
‏به سختی ردشون کردم اما دیدم هر کدوم یه طرف دویدن و مادر و بچه از هم جدا شدن.

‏چند تا رکاب زدم.
دیگه نزدم،
ترمز کردم،
به پیاده‌روی خالی و تاریک نگاه کردم.
و برگشتم به محل جدایی.
دوچرخه رو پارک کردم و شروع کردم به گشتن دنبال بچه‌هه.

‏مبادا از هم جدا شده باشن و دیگه پیدا نکنن همو!

‏خیلی گشتم. دائم به خودم می‌گفتم: پیدا می‌کنن همو، بلدن.

‏اما دلم راضی نمی‌شد.

‏پیدا کردن خرگوشی که یه بار ازت فرار کرده، اونم وسط شب، اونم لای بوته‌ها، از پیدا کردنِ دلیل برای ادامه سخت‌تره.

‏بعد از ده دقیقه، نشستم روی لبه‌ی جدول.
در پیاده‌رویی که پیاده‌ای ازش نمی‌گذشت.
شاید همین خلوتی بود که خرگوشا رو عادت داده بود به ندیدنِ آدما، اونم دوچرخه‌سوار.

ساکت موندم تا شاید صدای خش‌خش‌شون رو بشنوم.

در‌سکوت، ‏یاد چند باری که توی بچگی گم شدم افتادم.
یاد کسانی که دیگه هرگز نمی‌بینم‌شون.
یاد کیان و نیکا و آرمیتا و سیاوش.
یاد دوست‌های دور از دوست.
چشمام جاری شد.

موندن فایده نداشت.

‏بلند شدم.
دوچرخه رو سوار نشدم.
درحالی که به عقب نگاه می‌کردم، دور شدم.
تا جایی که چشم کار می‌کرد خرگوش‌ها رو ندیدم.

@abolfazlhaddadi

من که بوالفضلم

01 Oct, 16:12


تابوت هر چه کوچکتر باشه سنگین‌تره.

آرمیتا را «هم» کشتند.

@abolfazlhaddadi

من که بوالفضلم

01 Oct, 12:42


اعصاب ندارید نخوانید.

«قدیم‌ترها ژنرالی بود ثروتمند و مَلّاک که فکر می‌‌کرد مالکِ جانِ رعیتش است. چند پارچه آبادی داشت با دو هزار رعیت. صدها سگ داشت و عاشق سگ‌هایش بود. روزی دید یکی از سگ‌هایش لَنگ می‌زند. وقتی پرسید فهمید پسرِ یتیمی از رعیت سنگی پرانده و به سگِ ژنرال خورده. بچه را از مادرش جدا و حبس کردند. صبحی زود، ژنرال همه‌ی رعیتش را جمع کرد و مادرِ پسرک را هم جلوی جمع ایستانید. پسرک را لخت کردند و دواندند و سگ‌ها هم به دنبالش. سگ‌ها کودکِ عریان را جلوی چشم مادر دریدند.»

این ترجمه‌ای آزاد بود از بخشی از کتابِ پنجم رمانِ «برادرانِ کارامازوف». جایی که ایوان، برادرِ خداناباور، داره به صورتِ پیوسته داستان‌هایی مهیب تعریف می‌کنه از رنج‌هایی که انسان‌ها و بخصوص کودکان از هم‌نوعشون دیدن. و در میانِ همه‌ی این‌ها سوالِ بزرگ اینه که وقتی مظلومانِ این قصه‌ها خدا رو می‌خوندن، خدا کجا بود؟

«مساله‌ی شر» همیشه برای خداباوران و خداناباوران محل نزاع بوده. اگر خدایی رحیم و قادر و دانا وجود داره، پس چرا این‌همه شر در دنیاست؟ آیا قدرتِ خلقِ دنیای بی‌ شر رو نداره؟ آیا دانشِ این کار رو نداره؟ و چطور رحمتش اجازه می‌ده چنین چیزی رو خلق کنه؟

مساله‌ای قدیمی و دیرپاست، بی‌پاسخ و پرپاسخ. من هم دانشی درِش ندارم و ناظرم.
ناظرم که خداباوران گاهی حرف از لزومِ بلا برای امتحانِ الهی و کفاره‌ی گناهان می‌زنن. ناظرم که اینجا آس‌ترین ورقِ مخالفانشون رو می‌شه: رنجِ کودکان.

آخه یه بچه چه گناهی کرده که مستوجب رنج باشه؟ بچه‌ای که خوب وبد رو تشخیص نمی‌ده چرا باید مورد امتحان قرار بگیره؟
یعنی حکمت و قدرت و رحمت خدا لغزان می‌شه وقتی به رنجِ کودکان و نوجوانان فکر می‌کنیم. خیلی‌ها با همین نمونه‌ها حتی اگر دست از خداپرستی برنداشتن حداقل دچار تردید شدن.

خدا که خداست صفاتش در برابر «رنج کودکان» این‌طور محلِ تردید می‌شه.
اما عجیبه! حقاً عجیبه که با این همه قتلِ کودکان، هنوز، ظالم بودن و شر بودنِ جمهوری اسلامی بر عده‌ای مسجّل نشده.

کارون حاجی‌زاده‌ در 9 سالگی کارد‌آجینِ قتل‌های زنجیره‌ای جمهوری اسلامی شد. چشم‌هاش «گرگ پدمک» شده بود؛ حالتی که برّه‌ای گرگ ببینه، چشم‌ها از حدقه بیرون می‌زنه و برّه بی حرکت می مونه. قاتلش؟ بیرون راست‌راست راه می‌ره.

مهسا امینی مسافر بود. خونش پایمال شد. اون‌طور پایمال شد. قاتلش؟ حکماً ارتقا گرفته.

نیکا شاکرمی می‌خواند و می‌رقصید و می‌خندید و خط چشم‌هاش تابِ بنفشه می‌داد. اونایی که دستگیرش کردن، بهش تعرض کردن و کشتنش و سناریوی خودکشی رو ساختن کجان؟ فلان دستگاه حکومتی، فلان هیئت، خبرنگار اعزامی به نیویورک.

سارینا اسماعیل‌زاده آشپزی دوست داشت و زندگیِ عادی می‌خواست. با بودا آشنا بود. می‌گفت زندگی سراسر رنج است. اونی که با ضربات متعدد باتوم کشتش کجاست؟ شده رئیس باتوم‌دارهای محل خودشون.

ری‌را اسماعیلیون رو موشکی که با پولِ مردمِ ایران ساخته شده بود کشت. عاملِ شلیک؟ فرمانده‌ی هوافضای سپاه.

محسن محمدپور، کودکِ کارگری که طرفدار پرسپولیس بود. اونی که گلوله‌ی جنگی بهش زد کجاست؟ حتماً رئیس پاسگاهه الآن.

کیان پیرفلک که زورِ خدای رنگین‌کمانش به خدای ولایت‌فقیه نرسید. اونی که شلیک کرد کجاست؟ رئیس شده. یه بینوایی رو گرفتن به جاش. مادر کیان هم زندانه.

حالا، امشب، آرمیتا بیهوش در بیمارستانه. عده‌ای مزدور در اتاقِ فکر دارن هزار روایت موازی می‌سازن برای اونایی که هنوز نمی‌خوان شر جمهوری اسلامی رو بپذیرن. تا این حق رو هم پامال کنن. مادر و پدری رو که نمی‌دونن چی به سر عزیزشون اومده می‌چسبونن سینه‌ی دیوار، دوربین رو سمتشون نشانه می‌گیرن و ازشون اقرارِ لرزان می‌گیرن.

و ده‌ها کودکِ دیگه که قبل از شکفتن پرپر شدن.
اگر مرگ کودکان خط قرمز نباشه دیگه چی خط قرمزه؟

@abolfazlhaddadi

من که بوالفضلم

12 Sep, 18:23


‏⁧ #مهسا_امینی⁩ عزیز!

‏اون‌قدر نامت رو تکرار کردیم که گاهی یادمون می‌ره به خودِ خودِ تو فکر کنیم.

‏جانِ عزیزت، که تنها یک‌بار داشتیش، ازت گرفته شد به خاطرِ توهماتِ عده‌ای خود‌ـ‌بهشت‌‌ـ‌برو‌ـ‌پندار. تمام ارزش‌هاشون فدای جانِ انسان.

‏می‌دونم جایی نیستی که به سمتت حرف بزنم ‏اما شاید اگر تو به سوی ما حرفی می‌زدی می‌گفتی:

‏شنیدم که بر سنگِ مزارِ ملّاحی نوشته‌:
‏«اینجا دریانورد کشتی‌شکسته‌ای خفته که طوفان جانش را گرفت.
‏اما شما به پیش بروید!
‏چرا که دریانوردانی دیگر از این طوفان به سلامت عبور کردند.»

‏می‌ریم و بعضی از ما به سلامت از طوفان خواهند گذشت.

@abolfazlhaddadi

.

من که بوالفضلم

06 Sep, 20:30


دیروز از زندان اوین خوند.
فردا تولدشه، ۳۶ سالش می‌شه.
۵ سال زندان براش بریدن.

#حسین_شنبه‌زاده

من که بوالفضلم

05 Sep, 17:42


چقد گشنگه.
چگد نازِ بلنده.
چقد نازِ بلنده.
دیگه کاری نداره.
با آسونیّت درست می‌شه.
با آسونیّت درست می‌شه.


#نیکا_شاکرمی


از صفحه‌ی شبنم در اینستاگرام

https://www.instagram.com/reel/C7RpnrLMTlv/?igsh=djl6Ymo0cWg0MXo2

من که بوالفضلم

02 Sep, 15:41


حسین شنبه‌زاده دیروز محکوم شد به مجموعاً ۱۲ سال زندان. به جرم توهین به مقدسات، خمینی و خامنه‌ای. و همچنین اقدام تبلیغی علیه نظام! به نفع اسرائیل!

۵ سال از این ۱۲ سال اجرا می‌شه.
امروز مادرش باهاش صحبت کرد. اولین باری که بعد از صدور حکم با هم حرف زدن.

من این مادر رو از نزدیک می‌شناسم. مادرتر از خیلی مادرهاست.


گویند مرا چو زاد مادر
پستان به دهن گرفتن آموخت

شبها بر گاهواره من
بیدار نشست و خفتن آموخت

دستم بگرفت و پا بپا برد
تا شیوه راه رفتن آموخت

یک حرف و دو حرف بر زبانم
الفاظ نهاد و گفتن آموخت

لبخند نهاد بر لب من
بر غنچه گل شکفتن آموخت

و حالا مادر باید صبر بیاموزه.

من که بوالفضلم

26 Jul, 15:38


سپیده رشنو فردا باید با پای خودش بره زندان اوین و خودش رو معرفی کنه تا سه سال پشت دیوارهای اوین محبوس بشه.
قبلاً یه حکم زندان داشت که تعلیق شد. در انقلاب مهسا، عکسی ازش منتشر شد که رها از حجاب اجباری رفته دادگستری.
همین شد یه پرونده‌ی جدید براش.
یه حکم جدید.
حکم جدید تبدیل شد به جریمه‌ی نقدی.

اما شعبده‌ای جدید از آستینِ شیطان ولایت بیرون اومد: چون عنوان اتهامی دوم با اتهام اول یکسانه، حکمِ اول فعال شد! حبس تعلیقیِ قبلی دوباره اجرایی می‌شه!

سپیده، عضو این کانال بود. قرار بود یکی از نوشته‌های کانال رو بخونه که توله‌ای از توله‌های ولایت در اتوبوسی گازش گرفت و گرفتار شد.

کسانی که طلسم‌شکنِ جادوی ولایتن، شهروندانِ عادی‌ای هستن که به این رژیم رشوه ندادن و ازش نمی‌گیرن. کسانی که آلوده‌ی اجزای کریه‌ این رژیم نشدن؛ امثالِ سپیده، حسین، عاتکه، نازیلا، تو، من.

من که بوالفضلم

12 Jul, 08:42


آوازکي دیگر از ⁧ #حسين_شنبه‌زاده ⁩

‏«داده‌ام دیگر ز کف شورِ جوانی»

‏۵ هفته‌س که محبوسـه و دیروز برادرش گفت که قرار بازداشتش تمدید شده؛ هنوز بی‌وکیل.

من که بوالفضلم

06 Jul, 17:39


در سینه دارم یادِ او
یا بر زبانم می‌رود.

#حسین_شنبه‌زاده هنوز محبوس است؛ بی‌وکیل.

من که بوالفضلم

30 Jun, 10:58


حسین شنبه‌زاده و دو بیت محشر سعدی

من که بوالفضلم

26 Jun, 15:18


ادامه‌ی اون ویدئوی قبلی.

حسین شمبه هنوز در انفرادی تحت بازجوییه.

من که بوالفضلم

22 Jun, 08:59


«نازنینا ما به ناز تو جوانی داده‌ایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا

وه که با این عمرهای کوته بی‌اعتبار
این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا»

تیر ۱۴۰۱ بود. فرداش باید خودش رو معرفی می‌کرد زندان اوین. به جرم توهین به مقامات! فشارش افتاد برادرش قایمکی فیلم گرفت و برام فرستاد.

پسرِ کسی، برادرِ کسی و دوستِ کسی، باید با پای خودش می‌رفت و خودش رو زندانی می‌کرد به جرمی موهوم.

سه هفته پیش، در میانه‌ی سفر گرفتنش. اکانت توییتر و واتس‌اپ و تلگرامش رو ازش گرفتن. در توییتر دو تا پست گذاشتن با این مضمون که داشته با کسانی چت می‌کرده تا پول بگیره و توییت بزنه.

در یکی از چت‌ها، نام کاربریِ طرفِ مقابلش همون شماره‌ی اطلاعات اردبیل بود!! گوشیش رو گرفتن، با خودشون چت کردن و اتهام زدن!! حسابِ چتِ دوم رو بکنید.

در وسط تعطیلات ِ وسطِ خرداد، دادستانی اردبیل “مصاحبه”‌ای بیرون داد که شنبه‌زاده «در پوششِ ویراستار» جاسوسی می‌کرده.
چطور همه‌ی کلمات رو مبتذل کردن!

حسین در یکی از تماس‌های اخیرش با خانواده گفته: «من این کاری که اینها می‌گن نکردم.»
سخت تحتِ فشاره برای اقرار به کاری که حتی اگر می‌خواست هم نمی‌تونست بکنه.

من که بوالفضلم

18 Jun, 20:14


ذوق و طبع و قریحه رو زندانی‌ کردن.

‏⁧ #حسین_شنبه‌زاده⁩ را فراموش نکنیم. همیشه از فراموشی منزجر بوده و هست.

من که بوالفضلم

14 Jun, 21:00


این کتاب خاطرات حسین شنبه‌زاده‌ست که در سال 1397 فراهم کرد و در دسترس همگان گذاشت.

لینک پرداخت دیگر کار نمی‌کند.
شاید روزی برگشت توانستیم حق‌التالیف را به طریقی به دستش برسانیم.
اگر خواستید برای دیگران هم بفرستید تا از حسین شنبه‌زاده بیشتر یاد کنیم.

من که بوالفضلم

09 Jun, 08:57


این کتاب را حسین شنبه‌زاده در سال 1397 فراهم کرد و در دسترس همگان گذاشت. می‌خواست رنج تنبیه‌های مدارس فراموش نشود. همیشه می‌خواست و می‌خواهد که بر چیزهایی که از آن حرف نمی‌زنیم نور بتاباند.

لینک پرداخت دیگر کار نمی‌کند اما بد نیست به شکل دریافت حق التالیف دقت کنید:
•"اگر خواستید و توانستید"، پنج هزار تومان،
•"اگر خواستید و نتوانستید"، به خیریه،
•"اگر نخواستید"، هیچ.

کتاب به رایگان در اختیار همه است. اگر خواستید برای دیگران هم بفرستید تا از حسین شنبه‌زاده بیشتر یاد کنیم.