کلاشینکف، شیرچای. بوی تخمِ مرغِ آبپز و پاکستانیهایی که رو به روی شیخ کمیل نشسته بودند و داشتند از دغدغهشان میگفتند. شیخِ پیرمردشان که لبخند از روی صورتِ آفتابسوختهاش پا پس نمیکشید و هر از گاهی دستانِ چروکیدهاش را روی ریشهای حنا گذاشتهاش میکشید داشت درخواست میکرد، روی دوزانو نشسته. شاید ماهها بود رنگ خانه و خانوادهشان را ندیده بودند. شاید غذای دلچسبی، آنطور که بعدش بشود یک دل سیر، بیحساب کتابِ قسط و قرضِ شهریها، بیسر و صدای ماشینها، دراز بکشی و کمی بخوابی، دم دستشان نبود. حتی لباسهایشان جز آن لباسِ چریکیِ زُمُختِ نظامی که زخمها را پنهان میکرد نمیتوانست برای یک انسانِ معمولی، دلخوشی حساب بشود. سفره را پهن کردند و بعد از نمکگیر کردنِ شیخ کمیل، گفتند که گاهی بعد از نماز جماعت و به مناسبتی مثلا، مسابقهی قرآن و احکام و فلان کتابِ مذهبی را میکذارند و برایش جایزهای میخواهند که دل رزمندهها را خوش کند لااقل. دغدغهشان بود..
@wagoyeh