Tasweradab/تصویر ادب @tasweradab Channel on Telegram

Tasweradab/تصویر ادب

@tasweradab


تصویر ادب!
" تصویر ادب" مکانی برای رشد استعداد های نوین افغانستان!
تا پیروزی؛ تا تغییر♥️🌱

@Aasi_N_Official

لینک پیج فیسبوک ما
https://www.facebook.com/TaswerAdab/

Tasweradab/تصویر ادب (Persian)

با خوش آمدید به "تصویر ادب"، جایی که استعدادهای نوین افغانستان برای رشد و توسعه یافته و حمایت می‌شوند! این کانال یک فضای پویا و الهام بخش برای هنرمندان و نویسندگان جوان است که به دنبال پیشرفت و تغییر در جامعه‌ی افغانستان هستند. از روایت‌های شگفت‌انگیز تا شعرهای دلنشین، در "تصویر ادب" همه چیز پیدایش می‌کند. اگر علاقه‌مند به دنیای ادبیات و هنر هستید، این کانال برای شماست! بپیوندید به @tasweradab و همراه ما باشید در این سفر جذاب به دنیای زیبای ادبیات افغانستان. لینک پیج فیسبوک ما را نیز می‌توانید در https://www.facebook.com/TaswerAdab/ پیدا کنید.

Tasweradab/تصویر ادب

26 Nov, 14:00


و در آن لحظه، گویا صدای کلمات شیخ در دل صحرا پیچید و در دل هر یک از حاضران جا گرفت. همه‌ی صحرا همچون تابش نور خورشید، به نظر می‌رسید که از درون روشن شده است. کلمات شیخ در دل‌ها طنین‌انداز شد که این سخنان نه تنها حکایت از فریب و حقیقت داشت، بلکه درسی عمیق از زندگی و سیر به سوی روشنایی می‌داد. شیخ ابوسعید به‌وضوح به ما می‌آموخت که هر آنچه بر اساس دروغ و فریب باشد، در نهایت به نابودی خواهد انجامید. بازی‌های دنیا، حتی اگر برای لحظه‌ای ما را سرافراز کنند، هرگز به ما آرامش واقعی نمی‌دهند. تنها در مسیر صداقت، پاکی و ایمان است که می‌توان به حقیقت و آرامش رسید.
---
حکمت‌ها و درس‌ها
حکمت‌های نهفته در این داستان، در دو بخش بسیار مهم خود را نمایان می‌کنند: اول، اصالت صداقت و پاکی در زندگی؛ و دوم، خطرات فریب و نیرنگ در دنیای مادی. این حکایت به ما یادآوری می‌کند که موفقیت واقعی نه در قدرت و ثروت مادی، بلکه در درون انسان و در نیت و رفتار پاک او نهفته است. اگر هدف ما از زندگی در رسیدن به حقیقت و نزدیکی به خداوند باشد، باید از هرگونه فریب و نیرنگ پرهیز کرده و تنها به صداقت و ایمان درونی خود پایبند باشیم.
این داستان، در سطحی عمیق‌تر، نشان می‌دهد که تاثیر صداقت و پاکی در زندگی معنوی انسان می‌تواند همانند نور راهی را برای او روشن کند، در حالی که فریب و نیرنگ، چون ظلمت است، او را از حقیقت دور خواهد ساخت. اگر انسان در زندگی‌اش به دنبال حقیقت و صداقت باشد، هرگز دچار تلاطم‌های درونی نمی‌شود و همواره در آرامش و رضایت خواهد زیست. اما اگر گرفتار فریب و نیرنگ شود، هرچه بیشتر در آن غرق شود، بیشتر از حقیقت فاصله خواهد گرفت.

پیامی از عطار نیشابوری..
این حکایت به قدری جذاب و پرمغز است که چشم‌ها را کاملاً به خود جلب می‌کند و ذهن‌ها را درگیر می‌کند. این آموزه‌ها و حکمت‌های شیخ ابوسعید، در دل‌ها جای می‌گیرد و تاثیرات عمیقی بر مسیر زندگی می‌گذارد. حتی عطار نیشابوری، شاعر حکیم و بزرگ، این حکایت را به نظم درآورده و در "الهی‌نامه" خود به زیبایی آن را بیان کرده است:

بصحرا رفت شیخ مهنه ناگاه
گروهی گرم رو را دید در راه

که می‌رفتند بر یک شیوۀ یک جای
آزار پای چرمین کرده در پای

بکی را شاد بر گردن گرفته
بسی رندانش پیرامن گرفته

مگر پرسید آن شیخ زمانه
که کیست این مرد؟ گفتند این یگانه

امیر جمله اهل قمار است
که او در پیشه خود مرد کار است

از او پرسید شیخ عالم افروز
که از چه یافتی این میری امروز

جوابش داد رند نانمازی
که من این یافتم از پاکبازی

بزد یک نعره شیخ و گفت دانی
که دارد پاکبازی را نشانی

امیر است و سرافراز جهانست
که کژ بازی بلاي ناگهانست

همه شیران که مرد راه بودند
جهان عشق را روباه بودند

بهش رو نیک بنگر با خبر باش
بلا می‌بارد اینجا بر حذر باش

اگر داری سر گردن نهادن
برای جان فشانی تن نهادن


مسلم باشدت این پاکبازی
وگرنه ناقصی و نانمازی

اگر چون پاکبازان می‌کنی کار
چو عیسی سوزنی با خویش مگذار

که گر جز سوزنی با تو بهم نیست
جز آن سوزن حجابت بیش و کم.

- خاتمه‌ نگاهی کلی برحکایت:
حکایت شیخ ابوسعید ابوالخیر به ما یادآوری می‌کند که در دنیای پر از فریب و ظواهر، تنها صداقت و پاکی می‌توانند به انسان آرامش واقعی بخشند. شیخ ابوسعید با کلامی ساده و پر از حقیقت، به‌وضوح نشان داد که مسیر فریب و دروغ، حتی اگر برای مدتی انسان را به موفقیت‌های ظاهری برساند، در نهایت به نابودی و پریشانی خواهد انجامید. در مقابل، کسانی که در پی پاکی و صداقت هستند، حتی اگر در ظاهر فقیر به نظر برسند، در دل خود گنج‌های معنوی و نورانی دارند که هیچ‌چیز نمی‌تواند آن را از آنها بگیرد.
این حکایت به ما می‌آموزد که موفقیت واقعی نه در دنیا و مال و منال، بلکه در درون انسان و در نیت پاک او نهفته است. کسانی که در جستجوی حقیقت و نزدیک شدن به خداوندند، باید از فریب و نیرنگ دوری کرده و به صداقت و ایمان درونی خود پایبند باشند. صداقت و پاکی، همچون چراغی در دل تاریکی است که راه را برای انسان روشن می‌کند.
این آموزه‌ها نه‌تنها در زندگی دنیوی بلکه در زندگی معنوی نیز قابل استفاده است. همانطور که عطار نیشابوری در "الهی‌نامه" به زیبایی این درس را بیان کرده است، اگر انسان می‌خواهد در این دنیا به آرامش برسد و در آخرت سرافراز باشد، باید همواره در مسیر صداقت و پاکی گام بردارد و از فریب و نیرنگ بپرهیزد.

در نهایت، تنها کسانی که به پاکی و صداقت در رفتار و نیت خود وفادارند، می‌توانند به حقیقت و آرامش حقیقی دست یابند. در این راه، اگرچه ممکن است در ظاهر از دیگران عقب بمانند، اما در دل خود گنجی از نور و حقیقت خواهند داشت که هیچ‌چیز در این دنیا نمی‌تواند آن را بگیرد. این است پیام اصلی حکایت شیخ ابوسعید ابوالخیر که درخت ایمان و صداقت را در دل‌ها می‌کارد و انسان را به سوی روشنایی هدایت می‌کند..!

Tasweradab/تصویر ادب

26 Nov, 14:00


خانواده‌ی تصویر ادب، باآغوش پراز مهر در انتظار لایک‌ها، نظرات و انتقادات شما اندیشمندان و همراهان همیشگی است...باسهم فعال خویش به کلید عرفان وادب جلابخشید وبانور خویش برین برنامه روشنی دیگر بخشید...!

بامهر ومحبت
#بخشی
#تصویر_ادب

Tasweradab/تصویر ادب

26 Nov, 14:00


#کلید_عرفان_وادب...!

حکایت ژرف از رازهای انسانیت و صداقت،وپاکی نفس،در طریقت زندگی
(ابوسعید ابوالخیر، وأمير قماربازان‌، ونگاه عطار...)

در دل شب‌های بی‌پایان، هنگامه‌ای از روشنی و حکمت بر افق وجود انسان می‌درخشد که روح انسان را به‌سرود حقیقت و صداقت می‌خواند. «تصویر ادب» شما را به یک سفری معنوی و بی‌همتا و روحانی سرشار از نور دعوت می‌کند؛ سفری به عمق حکایات عارفانه که در گوشه‌گوشه‌ی زمان چون ستارگانی فروزان، مسیر حقیقت را برای ما روشن می‌سازند. در این سه‌شنبه‌، با گشودن درهای راز حکمت‌های ابوسعید ابوالخیر، به تماشای جلوه‌های بی‌پایان صداقت و پاکی نفس خواهیم نشست.
هر حکایت، چراغی است که در دل شب‌های تاریک، راه را بر جویندگان حقیقت روشن می‌کند. این برنامه، فرصتی است تا از دریچه‌ی سخنان این بزرگ عارف، به درک عمیق‌تری از انسانیت و حقیقت دست یابیم. حضورتان در این سفر، چون شعله‌ای فروزان، نه تنها مسیر روشنی برای خود، که روشنایی‌ای برای همگان خواهد بود. بیایید در کنار هم، به جستجوی این گوهرهای پنهان برویم و با هم، در دریای بی‌کران صداقت و معرفت غرق شویم.
#حکایتی ژرف وپرمغز از شیخ ابوسعید ابوالخیر و نگاه عطار بر آن...در یکی از روزهای گرم و بی‌پایان صحرا، شیخ ابوسعید ابوالخیر همراه با یارانش در سکوتی معنوی و آرام، گام برمی‌داشت. قدم‌هایشان در این بیابان وسیع، نه از جهت مکان، بلکه از حیث روحانیت، گویی در مسیر ابدیت قدم می‌زد. در میانه‌ی راه، چشم شیخ به گروهی از مردان افتاد که در گام‌هایی شتابان و بی‌وقفه، در دل خاک و سنگ‌های داغ به پیش می‌رفتند. لباس‌هایشان ساده و رنجور بود، پاهای برهنه‌شان در دل خاک فرو رفته بود و چهره‌های‌شان، جدیت و عزم راسخی را نمایان می‌کرد که به هیچ‌وجه با وضعیت ظاهری‌شان هماهنگ نبود.
شیخ که از این منظره حیرت زده شده بود، به یکی از رهگذران نزدیک شد و پرسید: «این جماعت که چنین با پای برهنه و در فقر، در این راه می‌روند، چه کسانی هستند؟ چرا به این شکل به پیش می‌روند؟»
رهگذر با نگاهی آگاهانه، با کمی تامل پاسخ داد: «اینها قماربازان‌اند، اما نه به معنای رایج آن. این گروه، در میدان بازی‌های نفس و فریب، هنرمندان و استادان ماهرند. یکی از برجسته‌ترین آنان، امیر این جمع است که در این بازی‌های تاریک، مهارتی فوق‌العاده دارد و در این دنیای فریب، او خود را به مقام رفیعی رسانده است.»

شیخ ابوسعید، با چهره‌ای درهم رفته از تعجب و تاثر، پرسید: «چگونه ممکن است چنین فردی به این مقام و قدرت برسد؟ آیا فریب و دروغ می‌تواند انسان را به جایی برساند؟»
رهگذر با کمی تکبر، گفت: «او در این راه با دقت و هوشیاری تمام پیش رفته است. من نیز در پی او آمده‌ام، چرا که در این دنیای بازی‌های نفس، پاکی و صداقت، تنها راهی است که ما را از دیگران متمایز کرده است.»
سخنان رهگذر چنان بر روح شیخ تاثیر گذاشت که در دلش موجی از تاسف و غم برخاست. شیخ به شدت از سخنان او متاثر شد و با صدای بلند و رسایی گفت: «آیا نمی‌دانید که هر چیزی که بر اساس فریب و دروغ بنا شود، در نهایت به بلا و نابودی خواهد انجامید؟! شما در این راه فریب و نیرنگ، خود را به پرتگاه می‌رانید، اما نمی‌دانید که این مسیر، نهایتاً شما را به هلاکت می‌کشاند.»
و سپس با شجاعت ادامه داد: «اگر می‌خواهید در دنیا و آخرت سر بلند باشید، باید در مسیر پاکی، صداقت و تقوی گام بردارید. کسی که در بازی‌های دنیا گرفتار شود، هرچقدر بیشتر تلاش کند، بیشتر از حقیقت دور خواهد شد. این امیر که خود را در ظاهر سرافراز می‌بیند، هنوز نمی‌داند که به‌زودی در دام این بازی‌ها گرفتار خواهد شد.»
شیخ ابوسعید پس از لحظه‌ای سکوت، که همچون دریایی عمیق در دل صحرا گسترده بود، نگاهش را به آسمان بلند کرد و گفت: «پاکی و صداقت، همان‌طور که حضرت عیسی بن مریم با سوزن در دست خود نشان داد، تنها راه نجات است. این بازی‌های قمار و فریب، هیچ چیزی جز زهر و درد برای شما نخواهند داشت. اگر در زندگی‌تان می‌خواهید شاد و راضی باشید، باید از فریب و نیرنگ پرهیز کنید. کسانی که در مسیر پاکبازی حرکت می‌کنند، حتی اگر در ظاهر فقیر باشند، در حقیقت در دل خود دنیایی پر از گنج و روشنایی دارند.»
لحظاتی از سکوت گذشت و سپس شیخ به سخنان خود ادامه داد: «اگر به دنیای فانی نگاه می‌کنید، اما از آن دل نمی‌برید، خواهید دید که هرچه در این دنیا به دست آورید، جز زحمت، پشیمانی و درد برای شما نخواهد داشت. تنها در پاکی و صداقت است که انسان می‌تواند آرامش درونی را پیدا کند. اگر می‌خواهید در این راه به موفقیت برسید، باید تمام دل و جان خود را به خداوند بسپارید و بدانید که هیچ‌چیز جز صداقت نمی‌تواند شما را از گرفتاری‌های زندگی نجات دهد.»

Tasweradab/تصویر ادب

26 Nov, 06:32


کشف آی خانم در سال ۱۹۴۴ میلادی توسط یک سرباز مرزی افغانستان و کشف سکه‌های باستانی در این منطقه، باعث شد که تحقیقات گسترده‌ای در این زمینه آغاز گردد. در سال ۱۹۶۴ میلادی، باستان‌شناسان فرانسوی شروع به کاوش در این منطقه کردند و نتایج آن کاوش‌ها، کشف یکی از بزرگ‌ترین شهرهای باستانی جهان را به همراه داشت. این شهر با ساختارهای پیچیدهٔ دفاعی، معابد مذهبی، استحکامات نظامی و بناهای عمومی، نمونه‌ای از معماری یونانی-بلخی است که در تاریخ آسیای مرکزی و دنیای باستان اهمیت ویژه‌ای دارد.
آی خانم با وجود ویرانه‌ها و خرابه‌هایش، همچنان یادگاری برجسته از آن دوران در اختیار ما قرار می‌دهد. این کشف، در واقع پرده از رازهایی برداشت که باعث روشن شدن زوایای تاریک تاریخ این منطقه شد و امروز، آی خانم به‌عنوان یکی از مهم‌ترین میراث‌های باستانی افغانستان شناخته می‌شود.

تخار: دروازه‌ای به فرهنگ‌های مختلف

تخار علاوه بر اهمیت تاریخی، فرهنگی و باستان‌شناسی، در تاریخ افغانستان به‌عنوان دروازه‌ای به فرهنگ‌ها و تمدن‌های مختلف شناخته می‌شود. از آنجا که این ولایت در مسیرهای تجاری و جاده‌های تاریخی قرار دارد، همواره محل تبادل فرهنگی و اقتصادی میان اقوام و تمدن‌های مختلف بوده است. از یونانیان و سلوکیان گرفته تا ایرانیان، هندوان و مغول‌ها، همگی در این سرزمین آثاری از خود به‌جا گذاشته‌اند که امروز در آثار باستانی و زبان‌های مختلف مردم تخار مشهود است.

اقتصاد و کشاورزی: پیشرفت و رشد در کنار تاریخ..
اقتصاد ولایت تخار، به‌ویژه در زمینهٔ کشاورزی، از دیگر ویژگی‌های برجسته این منطقه است. این ولایت با داشتن زمین‌های زراعی حاصلخیز، منابع آبی غنی و شرایط اقلیمی مناسب، به‌عنوان یکی از مراکز کشاورزی مهم در شمال افغانستان شناخته می‌شود. گندم، برنج، سیب‌زمینی، سبزیجات و میوه‌های مختلف از جمله محصولات عمده این ولایت هستند. همچنین دامداری و صنایع دستی محلی همچون قالی‌بافی و دستباف‌های رنگارنگ نیز از دیگر منابع درآمد مردم تخار است.

تخار امروز: هم‌گرایی تاریخ و آینده

تخار، امروز هم‌چنان به‌عنوان یک ولایت با پتانسیل‌های بزرگ اقتصادی و فرهنگی شناخته می‌شود. این ولایت با داشتن منابع طبیعی فراوان، زمین‌های کشاورزی حاصلخیز، تاریخ باستانی غنی و فرهنگ متنوع، همچنان در حال رشد و توسعه است. با این حال، این ولایت به دلیل موقعیت جغرافیایی خاص خود، همچنان با چالش‌های امنیتی و اقتصادی روبه‌رو است که نیازمند توجه ویژه و حمایت‌های ملی و بین‌المللی است.

درکل:ولایت تخار، سرزمینی است که در دل خود تاریخ هزاران سالهٔ بشریت را نهفته دارد. از آثار باستانی آی خانم گرفته تا کشف شهرهای قدیمی، از تاریخ پرشکوه اسکندر مقدونی تا تمدن‌های کهن ایرانی و بلخی، تخار همواره در مرکز توجه تاریخ‌نگاران و پژوهشگران بوده است. این ولایت، هم به‌عنوان یک منطقهٔ باستانی و هم به‌عنوان یکی از مراکز فرهنگی و اقتصادی افغانستان، همواره در کانون توجهات قرار داشته و خواهد داشت. تخار همچنان دروازه‌ای است برای پیوند دادن گذشته با آینده و گنجینه‌ای از میراث‌های تاریخی که همچنان کشف نشده باقی‌مانده‌اند...

خانواده تصویر وادب با آغوشی پر از مهر درانتظار نظرات وانتقادات واندوخته های گهربار شما اندیشمندان وهمراهان عزیز خود می‌باشد.

#ترتیب_دهنده_سالک
#تصویر_ادب

Tasweradab/تصویر ادب

26 Nov, 06:32


#کلکین_چه
#آستان_تخار، دربِ به سوی فرهنگ و تمدن‌های کهن...

در این هفته، برنامه‌ی «کلکین چه» خانواده‌ی «تصویر ادب» شما اندیشمندان و همراهان عزیز را به سفری به دل تاریخ و فرهنگ دعوت می‌کند؛ به آستان تخار، دیاری باستانی و باشکوه که در بطن خود میراث عظیمی از تمدن‌های کهن را جای داده است.
در این برنامه، نگاه ویژه‌ای به آیخانم خواهیم داشت؛ شهری باستانی که روزگاری از بزرگ‌ترین و مهم‌ترین مراکز فرهنگی، تجاری و هنری آسیای مرکزی بود. آیخانم، با آثار فاخر و برجسته‌اش، همچنان گویای عظمت و شکوه تمدن‌های پیشین است. از معابد و کاخ‌های باشکوه تا نقوش و آثار هنری بی‌نظیر، آیخانم نه تنها شاهد تاریخ، بلکه حافظ فرهنگ و دانش آن دوران است.
اما تخار تنها آیخانم نیست. این سرزمین، که در قلب آسیای مرکزی قرار دارد، خود به‌تنهایی گنجینه‌ای از فرهنگ‌های مختلف است. جغرافیای خاص تخار و موقعیت استراتژیک آن در مسیر راه‌های تجاری بزرگ، سبب شده تا این دیار محل تلاقی و تبادل اندیشه‌ها و هنرهای متعدد از تمدن‌های هند، ایران، چین و یونان شود.

در این ویژه‌برنامه، ما شما را به درک عمیق‌تری از تاریخ و فرهنگ تخار و آیخانم دعوت می‌کنیم؛ سفری پر از رمز و راز به دنیای باستان که در آن، هنر، دانش و انسانیت دست به دست هم داده‌اند. همراهی شما در این سفر، به ما کمک می‌کند تا با نگاهی نو و دقیق‌تر به این میراث باستانی بنگریم و از آن بهره‌مند شویم.
ولایت تخار: دروازه‌ای به تاریخ و تمدن‌های کهن افغانستان...

- ولایت تخار، با موقعیت جغرافیایی منحصر به فرد و تاریخ پرشکوه خود، یکی از برجسته‌ترین و تاریخی‌ترین ولایات شمال افغانستان است. این ولایت که به مساحت ۱۲۴۵۷۱۸ کیلومتر مربع و ارتفاع ۸۰۴ متر از سطح دریا گسترده است، در شمال کشور قرار دارد و با ولایات بدخشان، پنجشیر، بغلان، کندز و دریای آمو مرز مشترک دارد. همچنین، تخار از شمال با کشور تاجکستان هم‌مرز است. تالقان، مرکز ولایت تخار، شهری است با تاریخ و فرهنگی غنی که نقش اساسی در تاریخ‌نگاری این منطقه ایفا کرده است.
این ولایت، با کوه‌ها و دره‌های سرسبز، رودخانه‌های پرآب و زمین‌های حاصلخیز، از دیرباز نه تنها به‌عنوان یک منطقهٔ طبیعی جذاب، بلکه به‌عنوان یک مرکز تجاری و فرهنگی در تاریخ افغانستان مطرح بوده است. جاده‌های تجاری و مسیرهای ارتباطی که از تخار عبور می‌کنند، همواره این ولایت را به‌عنوان پلی میان آسیای مرکزی و جنوب آسیا معرفی کرده‌اند.

ولسوالی‌های ولایت تخار: قطعاتی از تاریخ و فرهنگ...
ولایت تخار به عنوان یک منطقه‌ٔ متنوع و چندفرهنگی، از چندین ولسوالی تشکیل شده است که هر یک با ویژگی‌های خاص خود، در تاریخ و فرهنگ این سرزمین سهم بزرگی دارند. برخی از این ولسوالی‌ها عبارتند از:
- اشکمیش
- بنگی
- بهارک
- تالقان
- چال
- چاه‌آب
- خواجه بهاءالدین
- خواجه غار
- درقد
- دشت قلعه
- روستاق
- فرخار
- کلفگان
- نمک‌آب
- ورسج
- هزارسیموچ
- ینگی‌قلعه
هر کدام از این ولسوالی‌ها، در جغرافیا و تاریخ این ولایت نقشی مهم ایفا کرده و به گونه‌ای خاص در تقویت هویت فرهنگی و اجتماعی تخار اثرگذار بوده‌اند.

تخار: سرزمینی با تاریخ کهن و یادگارهای باستانی

ولایت تخار، همان‌طور که از نامش پیداست، یکی از سرزمین‌های قدیمی و تاریخی است که به‌ویژه در دوران‌های مختلف تاریخ باستانی افغانستان، در کانون توجهات قرار داشته است. این ولایت در دوران‌های مختلف، از دوران اسکندر مقدونی گرفته تا دوره‌های بعدی تاریخ، شاهد تحولات و تحرکات فرهنگی و سیاسی بوده است.
تخار، در زمان‌های باستان، به‌عنوان یکی از نقاط استراتژیک آسیای مرکزی شناخته می‌شد که در آن، تمدن‌های مختلفی همچون یونانی، ایرانی، بلخی و مغولی به‌ویژه در پیوند با شهرهای بزرگ و آثار باستانی این منطقه، شکل گرفته بود. اما یکی از مهم‌ترین کشف‌هایی که در تاریخ این ولایت رخ داده، مربوط به کشف محوطهٔ باستانی «آی خانم» است که توجه پژوهشگران و تاریخ‌نگاران جهان را به خود جلب کرده است.

آی خانم: سرزمینی باستانی به یادگار اسکندر مقدونی...
آی خانم یا ماه‌بانو، نام یکی از مهم‌ترین و پر رمز و رازترین پایگاه‌های باستانی در ولایت تخار است که در تقاطع رودهای آمودریا و کوکچه واقع شده است. این شهر تاریخی که به‌دست اسکندر مقدونی بنیان‌گذاری شده، همچنان یک راز بزرگ در تاریخ باستان‌شناسی جهان به شمار می‌رود. سنگ بنای این شهر توسط اسکندر مقدونی در حدود ۳۰۰ سال قبل از میلاد مسیح گذاشته شد و این سنگ بنا اکنون در موزهٔ کابل نگهداری می‌شود. گفته می‌شود که این سنگ بنای تاریخی، تنها شیئی است که اسکندر مقدونی شخصاً آن را لمس کرده است و بدین ترتیب این اثر به یکی از مهم‌ترین شواهد باستانی مربوط به دوران اسکندر تبدیل شده است.

Tasweradab/تصویر ادب

25 Nov, 17:40


بابا با خنده گفت:« باشه با هم میریم.»
- می خوام با دوستام برم.
جدی شد و نگاهش را مخلوط با کمی نگرانی بود به چشمانم دوخت:« با دوستات؟ کجا؟»
- شمال.
بابا با نگرانی گفت:« چطور می تونم یکی یکدونمو تنهایی بفرستم مسافرت؟»
سرمو پایین انداختم و هیچی نگفتم.
بابا با صدای بغض آلودی گفت:« بعد مامانت فقط تو یکی واسم موندی نمیتونم از دست دادن تو هم تحمل کنم.»
از حرفی که زدم پشیمون شدم. با صدای لرزانی گفتم:« ولش کن بابا...نمیرم...نمیخوام نگرانتون کنم.»
بابا چیزی نگفت و یه اتاقش رفت. به در بسته اتاقش ضربه زدم و گفتم:« بابا توروخدا ناراحت نباشین من مسافرت نمیخوام یه روز دوتایی با هم میریم.»
بابا چیزی نگفت. منم با ناراحتی به اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم. پلکام سنگین شد و آروم آروم روی هم افتاد.

ادامه فردا شب
لایک و نظریات تان را با ما شریک سازید.

#Taswer_Adab
#Bakhshi

Tasweradab/تصویر ادب

25 Nov, 17:40


#رمان_ویلای_وحشت
#قسمت_اول
#خلاصه_رمان


همه چی از همون روزی شروع شد که مارسا و دوستاش برای تعطیلات به سفر رفتند و وارد اون ویلا شدند… یک ویلای بزرگ که از همه ی گوشه کناراش بوی مرگ به مشام می رسید… مرگی دردناک که برای این سه دختر سرنوشت دیگری را رقم زد… سرنوشتی هولناک که نظیرش در هیچ کجای تاریخ دیده نشده
به نام ایزد یکتا
فصل اول:
- هورااااا بالاخره از شر امتحانا خلاص شدیم.
به ویدا که با خوشحالی بالا پایین می پرید نگاه کردم و خندیدم:« دختره گنده خجالت بکش با این سنت عین این دبیرستانی ها رفتار می کنی.»
- خب خوشحالم.
- منم خوشحالم اما مثل تو عین کانگورو بالا پایین نمی پرم.
- از بس که بی ذوقی.
دُرسا درحالی که کوله مشکی اش را روی شانه اش جا به جا می کرد با اعتراض گفت:« باز شماها شروع کردین بسه تو روخدا.»
ویدا دوباره جبغ کشید و گفت:« بیاین بریم پاتوق.»
سریع کولمو برداشتم و درحالی که از روی نیمکت بلند می شدم گفتم:« من عمرا با تو جایی بیام باز دوباره می خوای آبرومو ببری هنوز دفعه ی قبلی که رفته بودیم پاتوق یادمه داشتم از خجالت می مردم.»
ویدا بازومو گرفت و مانع رفتنم شد:« بشین بینیم بابا...تقصیر خود پسره بود می خواست سر به سرم نذاره.»
- اون بدبخت که چیزی نگفته بود.
- نگفته بود؟ درسا نگفته بود؟ پررو از کنارم رد شد و گفت من هوس شیر برنج کردم.
سعی کردم جلو خنده ام را بگیرم:« آخه رنگ پوستت خیلی سفیده اون طفلک هم یاد شیر برنج افتاد.»
ویدا با عصبانیت گفت:« هر چه قدر هم سفید باشه اون حق نداشت همچین چیزی بگه. به نظر من که حقش بود شیشه ی دوغ رو روش خالی کنم.»
درسا با خنده گفت:« خب حالا فراموشش کن بیاین بریم جشن بگیریم.»
ویدا درحالی که بازویم را گرفته بود و منو دنبال خودش می کشاند سوار ماشین درسا شد.
کمی بعد ماشین جلوی رستوران شیکی توقف کرد. هر سه با خنده وارد رستوران شدیم و پشت میز همیشگی نشستیم. ویدا به اطراف نگاهی انداخت و با ذوق گفت:« بجه ها میز روبه رو رو نگاه کنین چه هلوهایی.»
با حرص گفتم:« جان من اینقدر ضایع رفتار نکن همین یه ذره آبرومون هم می بری.»
- خب من چی کار کنم خوشگلن دیگه.
چپ چپ نگاش کردم و گفتم:« می بندی یا ببندمش؟»
- ایششش عین این مامان بزرگا میمونه.
- کوفت ببند اون نیشتو.
درسا با خنده گفت:« فکر کردی چرا ویدا اینجا رو اینقدر دوست داره؟ به خاطر هلوهاشه.»
ترجیح دادم به جای کل کل با ویدا، نگاهی به منو غذا بندازم.
پیشخدمت که دیگه باهامون آشنا شده بود به طرفمون اومد و گفت:« خانوما چی میل دارین؟»
درسا لبخندی زد:« همون غذای همیشگی.»
پیشخدمت سری تکان داد و از میز فاصله گرفت.
ویدا نگاهی داخل کیفش انداخت و کتابی را بیرون کشید.
با دیدن اسم کتاب اخمام تو هم رفت.
- باز تو داری از این چرت و پرتا می خونی.
- سعی نکن منصرفم بکنی چون من عاشق این طور کتابام.
درسا اسم کتاب را زیر لب زمزمه کرد:« دنیای ارواح.»
با خنده گفت:« ویدا من موندم تو که این همه از این مزخرفات می خونی چرا شبیه روح و جن نمیشی.»
ویدا چشماشو تاب داد و گفت:« اینا واسه من هیجان داره.»
با آوردن غذا ها دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد. بعد از غذا سوار ماشین شدیم.
درسا درحالی که رانندگی می کرد گفت:« بچه ها بیاین یک برنامه بریزیم بریم مسافرت.»
ویدا با خوشحالی دستاشو به هم زد:« آخ جون من که آماده ام.»
درسا از تو آینه نگاهی بهم انداخت:« تو چی مارسا؟»
- فکر نکنم بتونم بابام خونه تنها میمونه.
ویدا با غرغر گفت:« اه ماری بس کن دیگه...یکی دو هفته میریم و بر می گردیم.»
- کجا می خواین برین؟
درسا پشت پشت چراغ قرمز توقف کرد و گفت:« میریم شمال ویلای یکی از دوستای بابام.»
- حالا چرا یه دفعه یاد مسافرت افتادین؟
- بعد از یک ماه خر زدن واسه امتحانا یک مسافرت خیلی میچسبه.
- من باید با بابام حرف بزنم.
ویدا با ذوق گفت:« مامانو بابای منم که نیاز یبه راضی کردن ندارن... همینطوری خوشحال می شن اگر بفهمن دو هفته ای ازشون دورم...»
درسا سری تکان داد و با سبز شدن چراغ راه افتاد.
وارد خانه شدم و با خنده صدا زدم:« بابا؟ »
- چه عجب خانوم تشریف آوردن دیر کردی مارسا خانم.
- بعد از امتحان با ویدا و درسا رفتیم رستوران...شما ناهار خوردین؟
- نگران من نباش غذامو خوردم.
گونه بابا رو بوسیدم و به اتاقم رفتم. لباسامو عوض کردم و کنار پدر مهربونم روی مبل نشستم. دستمو دور گردنش حلقه کردم و گفتم:« پاپا میشه یه درخواستی بکنم؟»
نگاهی موشکافانه به چهره ام کرد و گفت:« باز چه درخواستی داری؟»
نیشخندی زدم و سعی کردم لحنم نرم و اغوا گر باشه:« بابا... می خوام برم مسافرت.»

Tasweradab/تصویر ادب

25 Nov, 16:47


#کلید_عرفان_وادب...!
سفری به دنیای عشق و معرفت.

در برنامه‌ای که به تفسیر و تحلیل اشعار عرفانی اختصاص یافته، این هفته، نگاهی ژرف به یکی از مشهورترین ابیات "سعدی" خواهیم داشت .

از شما عزیزان و فرهیختگان گرامی دعوت می‌کنیم که در این مسیر معنوی با نظرات گران‌بهای خود ما را همراهی کنید. مشارکت شما، بی‌تردید این گفتگو را غنی‌تر و عمیق‌تر خواهد ساخت و هر نگاه جدیدی می‌تواند درک ما از این اشعار را گسترش دهد.

بیت نخست
ای سـاربـان آهـسـته رو کـآرام جـانـم می‌رود
وآن دل کـه بـا خــود داشـتم با دلستانم می‌رود

ای ساربان آهسته‌‌تر گام بردار، چرا که محبوب و معشوقم _که آرامش جانم به وجود او بسته است _ همراه کاروان است، و دلی را که تا پیش از این با خود داشتم و مالکش بودم، هم اینک همراه معشوقم می­رود.بیت دوم:

مـن مانـده‌ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او
گـویــی که نیـشی دور از او در استخوانم می‌رود

من از او دور مانده‌ام و از او جدا افتاده‌ام. درمانده و رنجور از او شده‌ام. انگار که دور از او، نیشی در استخوانم فرو می‌رود
گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون
پـنـهان نـمی‌مـانـد که خـون بـر آستـانم می‌رود

با خود گفتم که با حیله و جادو، زخم درونم را پنهان کنم.  که حاصل جدایی و فراق از معشوق است را پنهان کنم، اما امکان این کار وجود ندارد چرا که خون دلم بر درگاه خانه‌ام روان شده است.

محمل بـدار ای سـاروان تنـدی مکن با کاروان
کـز عـشـق آن سـرو روان گـویــی روانـم می‌رود

ای ساروان محمل و کجاوه را نگه دار ( اندکی صبور باش) و با اهل کاروان با تندی و خشونت برخورد مکن، زیرا از شدت عشق و علاقه‌ای که به معشوق خوش‌اندامم دارم، رفتن و حرکت شما مثل این می‌ماند که جان و روان من نیز می‌رود و از من جدا می‌‌شود.

او مـی‌رود دامن کشان مـن زهر تنهایی چشان
دیـگـر مپـرس از مـن نشان کز دل نشانم می‌رود

معشوق من با ناز و تکبر از من دور می‌شود و من تلخی تنهایی که همچون زهر کشنده است را تجربه می­کنم، از این پس به دنبال هیچ نشانه‌ای از هستی من نباشید . دیگر سراغی از من نگیر که نشانه دلم می‌رود.

بـرگشت یـار سـرکشم بگذاشت عیش ناخوشم
چـون مَجـمـری پـرآتـشم کــز سر دُخانم می‌رود

یار سرکش من برگشت و برای من زندگی ناخوشی باقی گذاشت. همانند آتشدانی پر از آتش هستم که از سرش دود بلند می‌شود.

بـا آن هـمـه بـیـداد او ویـن عـهد بی‌بنیاد او
در سـیـنـه دارم یــاد او یــا بـــر زبـانم می‌رود

با وجود این همه ظلمی که به من کرده است با آن همه بیداد و بی‌مهری و سست پیمانی‌اش، و با این که می‌دانم نسبت به عهد و پیمانی که من بسته است بی‌وفاست، اما هنوز یاد او را یا در سینه خود دارم یا بر زبانم جاری است.

بـاز آی و بـر چشمم نشیـن ای دلستان نازنین
کـآشــوب و فـریـاد از زمـیـن بر آسمانم می‌رود

ای معشوق نازنینم برگرد و بر چشم من قدم بگذار؛ چرا که به سبب دوری از تو فریاد و ناله‌هایم از زمین به آسمان رسیده است.

شب تـا سحـر می‌نَغنَوَم و اندرز کس می‌نشنوم
ویـن ره نـه قـاصـد مـی‌روم کز کف عنانم می‌رو

شب تا سحرگاه خواب به چشمانم نمی‌آید. پند کسی را گوش نمی‌کنم. با اینکه دارم راه می‌روم، قصد جایی را ندارم، بلکه اختیارم از دست خودم خارج شده است و بی‌اختیار دارم راه می‌سپارم.

گفـتم بگریم تـا اِبـل چـون خـر فروماند به گِل
ویـن نـیـز نـتـوانــم کــه دل بـا کاروانم می‌رود

به خودم گفتم چنان خواهم گریست تا شتر همانند خر در گل گیر کند و عاجز شود و کاروان از حرکت باز ایستد، اما این کار را نیز نمی­توانم انجام دهم چرا که برای گریستن باید دلی داشت در حالی­که دل من نیز همراه کاروان رفته است

صبـر از وصـال یــار مـن برگشتن از دلدار من
گــر چـه نبـاشد کـار مــن هـم کار از آنم می‌رود

اگر چه صبور بودن در راه وصال و یا روی برگرداندن از معشوق کار من نیست، اما چه کنم که مشکل من این­گونه به سامان می‌رسد.

در رفـتـن جـان از بـدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود

در توصیف و شرح لحظه‌ی مرگ و لحظه‌ی جدا شدن جان از بدن هر کس به نحوی سخن می‌گوید، اما من با چشم خود دیدم که چگونه جانم (معشوقم) از بدنم جدا گردید.

سـعـدی فغان از دست ما لایق نبود ای بی‌وفا
طـاقـت نـمـی‌آرم جـفــا کــار از فـغـانم می‌رود

(معشوق): ای سعدی بی‌وفا، سزاوار نبود که از دست ما ناله و فریاد سر دهی و شکوه کنی! (سعدی) : دیگر تاب و تحمل جور جفای تو را ندارم، چه کنم! کارم با فریاد و شکوه کردن به سامان می‌رسد.

محمل بـدار ای سـاروان تنـدی مکن با کاروان
کـز عـشـق آن سـرو روان گـویــی روانـم می‌رود

Tasweradab/تصویر ادب

25 Nov, 16:47


ای ساروان محمل و کجاوه را نگه دار ( اندکی صبور باش) و با اهل کاروان با تندی و خشونت برخورد مکن، زیرا از شدت عشق و علاقه‌ای که به معشوق خوش‌اندامم دارم، رفتن و حرکت شما مثل این می‌ماند که جان و روان من نیز می‌رود و از من جدا می‌‌شود

خانواده تصویر ادب با دل‌هایی باز و پر از مهر در انتظار نظرات و انتقادات و اندوخته‌های ارزشمند شما اندیشمندان و همراهان عزیز است. ما بر این باوریم که هر کلام و اندیشه‌ای می‌تواند چراغی در این مسیر باشد و با هم‌فکری و مشارکت شما، این سفر را غنی‌تر کنیم.
بامهر ومحبت
#عاصی
#رحمانی
#تصویر_وادب

Tasweradab/تصویر ادب

25 Nov, 01:59


#آیه_گرافی

هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ السَّكِينَةَ فِي قُلُوبِ

او کسی است که بر قلبها آرامش
نازل میکند.
❤️

#سالک
#تصویر_ادب

Tasweradab/تصویر ادب

24 Nov, 16:46


#۳۶۵_روز_بدون_تو

روز : ۳۳

کاش میدانستم وقتی اسمم یادت میایه،
به چی فکر میکنی؟

#رحمانی
#تصویر_ادب

Tasweradab/تصویر ادب

23 Nov, 18:52


#کلید_عرفان_و_ادب...!
سفری به عمق اندیشه‌ها

در ویژه‌برنامه‌ای که به شنبه‌ها اختصاص دارد، خانواده تصویر ادب درب حدیقه‌ای از دنیای عرفان و ادب را به سوی شما می‌گشاید؛ حدیقه‌ای سرشار از گل‌های معنوی که در آن عطر حقیقت و معانی ناب به مشام می‌رسد. این برنامه، نگاهی عمیق به حیات و اندیشه‌های سهراب سپهری است که در دل هر واژه‌اش، نوری از این ارث زرین آشکار می‌شود. نوری که در ژرفای کلام و اندیشه نهفته است و به محضر نگاه شما همراهان اندیشمند عرضه می‌گردد.

از همراهی گرامی شما عزیزان و فرزانگان گران‌قدر سپاسگزاریم و امیدواریم در این سفر معنوی، با اندوخته‌ها و آموزه‌های خود بر غنای این برنامه پرشکوه افزوده و دنیای جدیدی از معرفت را به تجربه درآورید.
#سهراب سپهری: شاعری از سرزمین پارسی و هنرمندی با نگرشی خاص
سهراب سپهری، شاعر و نقاشی که با نگاه ویژه‌اش به طبیعت و هستی، رازهای نهفته‌ی انسان را در کلماتش گشود، یکی از برجسته‌ترین شخصیت‌های ادبی و هنری معاصر سرزمین پارسی است. او که در زمان حیاتش کمتر مورد توجه قرار گرفت، پس از انقلاب اسلامی آثارش تبدیل به گنجینه‌ای از معنا و عمق گشت. سپهری در آثارش به کشف حقیقت زندگی و بازگشت به خویشتن می‌پرداخت، و این اندیشه‌ها امروز در دل بسیاری از علاقه‌مندان به هنر و ادبیات فارسی همچنان زنده و پرشور است.

-نگاهی گذران به زندگی‌نامه سهراب سپهری..
سهراب سپهری در سال ۱۳۰۷ در کاشان به دنیا آمد. خانه‌ای بزرگ با باغی سرسبز که در آن‌جا درختان و فضای طبیعی، الهام‌بخش ذوق هنری او شد. از همان دوران کودکی، با سختی‌های زندگی روبه‌رو بود؛ فقدان پدر در سنین کودکی، تأثیر زیادی بر روح و روان او گذاشت و باعث شد که به درون خود رجوع کند و در جستجوی آرامش و حقیقت، به هنر روی آورد.
در نوجوانی، سپهری علاقه‌مندی به شعر و نقاشی پیدا کرد و این دو هنر را همزمان دنبال می‌کرد. پس از پایان تحصیلات ابتدایی، به تهران رفت و در دانشکده هنرهای زیبا در رشته نقاشی ادامه تحصیل داد. او در این دوران با نقاشان و شاعران برجسته‌ای آشنا شد و به تدریج در عرصه‌های هنری و ادبی فعالیت‌های خود را گسترش داد.

- آثار سهراب سپهری
سپهری در طول زندگی‌اش مجموعه‌ای از آثار ارزشمند به‌جا گذاشت که در میان آن‌ها، شعر و نقاشی به‌طور همزمان درخشش داشت. از جمله آثار برجسته او می‌توان به:
هشت کتاب

مرگ رنگ.
صدای پای آب.
مسافر.
شرق اندوه.
حجم سبز.
آوار آفتاب.
اشاره کرد. صدای پای آب یکی از برجسته‌ترین آثار سپهری است که در آن، شاعر با گوش‌دادن به صدای آرام و جاری آب، به مفاهیم عمیق چون گذر زمان، سکون و حرکت، و ارتباط انسان با طبیعت پرداخته است.
در آثار نثری او، همچون اتاق آبی، تفکرات فلسفی و عرفانی‌اش به‌طور واضح نمایان است؛ نوشته‌هایی که عمیقاً به درک کیهان و انسان پرداخته و دعوت به تأمل و تفکر عمیق می‌کنند.

- اندیشه‌های سهراب سپهری
سهراب سپهری به‌عنوان یک شاعر و هنرمند متفکر، در آثارش جستجوگر حقیقت و معنای زندگی بود. او همواره به انسان‌ها توصیه می‌کرد که به‌جای غرق شدن در دنیای مادی و سطحی، به درون خود بنگرند و از طبیعت به‌عنوان منبعی بی‌کران برای یافتن پاسخ‌های خود بهره ببرند. مهم‌ترین جنبه‌های اندیشه‌های او عبارتند از:
1. جستجو برای حقیقت و معنای زندگی: سپهری همواره در پی کشف حقیقتی درونی بود. او معتقد بود که برای دستیابی به این حقیقت باید از سطح ظاهری زندگی عبور کرد و به عمق هستی و روح انسان پرداخت.

2. طبیعت به‌عنوان معلم: در شعر سپهری، طبیعت نه‌فقط به‌عنوان یک پدیده طبیعی، بلکه به‌عنوان معلمی حکیم و راهنمای انسان معرفی می‌شود. او باور داشت که انسان از طریق پیوند با طبیعت می‌تواند به درک عمیق‌تری از خود و جهان دست یابد.

3. ساده‌زیستی و بی‌نیازی از دنیای مادی: سپهری در آثارش بر ساده‌زیستی تأکید می‌کرد. او باور داشت که برای رسیدن به حقیقت، انسان باید از تعلقات دنیوی رها شود.

4. بی‌گناهی و معنویت: سپهری به عمق روح انسان اعتقاد داشت و بر این باور بود که در درون هر انسان، حقیقت و روشنایی نهفته است. او انسان‌ها را به جستجوی معنویت و پرهیز از پیچیدگی‌های ذهنی و نگاه‌های سطحی دعوت می‌کرد.

5. حضور در لحظه و سکوت درونی: از ویژگی‌های برجسته اندیشه‌های سپهری، تأکید بر سکوت و حضور در لحظه است. او معتقد بود که انسان در لحظات سکوت و آرامش درونی می‌تواند به حقیقت دست یابد.

- اشعار مشهور سهراب سپهری
سپهری در آثارش از زبانی ساده، اما عمیق بهره می‌برد. در اشعارش مفاهیم پیچیده انسانی و فلسفی به‌گونه‌ای زیبا و هنرمندانه بیان می‌شود. از جمله اشعار محبوب او می‌توان به:
"زندگی نیست به‌جز نم‌نم باران بهار"
"زندگی نیست به‌جز دیدن یار"
"زندگی تجربه تلخ فراوان دارد"

Tasweradab/تصویر ادب

23 Nov, 18:52


این اشعار نه‌فقط به عمق مفاهیم انسانی اشاره دارند، بلکه دنیای طبیعی و روحی شاعر را نیز به تصویر می‌کشند و خواننده را به تأمل و تفکر می‌خوانند.

- مرگ و میراث سهراب
سهراب سپهری در سال ۱۳۵۹ در اثر بیماری سرطان خون درگذشت. اما آثارش همچنان زنده و تأثیرگذار است. آرامگاه او در مشهد اردهال کاشان، که بر سنگ نبشته‌ای از اشعار خود او حک شده، به‌عنوان نمادی از شخصیت آرام و عاشق طبیعت او شناخته می‌شود. شعر مشهورش در این سنگ نبشته نمایانگر روح لطیف و تفکرات عمیق اوست:
"به سراغ من اگر می‌آیید
نرم و آهسته بیایید
مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهايي من."
سهراب سپهری با آثارش دنیایی از زیبایی‌های درونی، معنوی و طبیعی را به بشریت هدیه کرد و در جستجوی حقیقت و آرامش درونی دعوت کرد. او با کلام خود به انسان‌ها یادآوری می‌کرد که حقیقت نه در بیرون، بلکه در درون هر فرد نهفته است و برای رسیدن به آن باید از سطح و ظاهر گذشت.

چکیده:
سهراب سپهری، با دیدگاه‌های خاص خود در شعر و هنر، توانست تحولی نو در ادبیات فارسی ایجاد کند. او با رویکردی عرفانی و فلسفی به زندگی و طبیعت، آثارش را به‌گونه‌ای خلق کرد که هنوز پس از دهه‌ها، نه‌فقط در ادبیات فارسی، بلکه در هنرهای جهانی نیز مورد تحسین قرار می‌گیرد. در نهایت، سپهری با پیوند شعر و نقاشی، نه تنها مفاهیم عمیق انسانی را به تصویر کشید، بلکه چهره‌ای تازه از هنر معاصر وادبیات فارسی به جهان عرضه کرد. آثار او، از جنبه‌های معنوی و فلسفی، همچنان الهام‌بخش نسل‌های جدید هستند و بر زندگی معنوی بسیاری از انسان‌ها تأثیر گذاشته‌اند...

- خانواده‌ تصویر باآغوش باز وپر از مهر درانتظار پسند ها،نظرات، وانتقادات گهربار شما درحقیقت،نوراندیشی و بيانات شما در مورد برنامه روشنایی بخش مسیر مقدس مان خواهد بود...
باما هم رکاب شوید تا این مسیر طولانی را باکوتاه ترین نوع ممکن بپیماییم...
بامهر ومحبت
تهیه کننده:سالک
#تصویر_وادب

Tasweradab/تصویر ادب

21 Nov, 18:50


#۳۶۵_روز_بدون_تو

روز : ۳۱

میشه فقط پرسان کنم چرا؟
چرا برم امید ناحقی دادی؟
چرا او حرف ها را برایم زدی وقتی حقیقت نداشتن؟
چرا برایم قول دادی وقتی میدانستی به قول وفا نمیتانی؟
چرا پشت سر هم برایم دروغ گفتی؟
تمام کار های که برایم انجام دادی، هر گز جبران کاری که آخر همرایم انجام دادی نمیشود…

#رحمانی
#تصویر_ادب

Tasweradab/تصویر ادب

20 Nov, 17:43


#کلید_عرفان_وادب...!
سفری به عمق اندیشه‌ها..
در ویژه‌برنامه‌ای که به "چهارشنبه‌ها" اختصاص یافته، خانواده‌ی تصویر ادب به دنیای شگفت‌انگیز ادبیات و عرفان سفر می‌کند. در این برنامه، با نگاهی عمیق و عاشقانه، آثار ادبی که به مفاهیم‌ ادبی،اندرزی، وفلسفی و عرفانی، پرداخته‌اند را بررسی خواهیم کرد.درین سفر معنوی، به نگاهی داریم به،اسرار توحید(فریدالدین عطار).او بازرنگاری هایش‌دنیایی از عشق و معرفت را گشوده است.اسرار توحید ، اثری است جاودانه ، دریچه‌ای به سوی حقایق عمیق هستی، که ما را به تأمل و تفکر دعوت می‌کند. این اثر، همچون چراغی در تاریکی، راه را برای جویندگان حقیقت روشن می‌سازد.ما در این برنامه نه تنها به بررسی اثر او خواهیم پرداخت، بلکه تأثیرات عمیق آن بر فرهنگ و اندیشه‌ی بشری را نیز کاوش خواهیم کرد. بی‌تردید، سفر به دنیای"عطار "و تفکراتش، ما را به درک عمیق‌تری از خود و جهان پیرامونمان رهنمون خواهد شد. از شما همراهان گرانقدر دعوت می‌کنیم درین سفرمعنوی باهمراه شده وباسهم پرشور خویش به برنامه خودتان جلا بخشید

#نگاهی به "اسرار توحید " (عطار نیشابوری). راهی بسوی تعالی وسعادت...
"اسرار‌ توحید" اثر جاودانه و درخشان فریدالدین عطار نیشابوری، یکی از مهم‌ترین و عمیق‌ترین آثار عرفانی زبان فارسی است که به‌ویژه در زمینه توحید، حقیقت الهی، عشق، عقل و مراتب مختلف هستی پرداخته است. عطار در این کتاب با ۳۳۰۵ بیت و در قالب ۲۲ مقاله، یک مسیر معنوی و عقلانی به‌سوی حقیقت مطلق را ترسیم می‌کند. این اثر نه‌تنها برای کسانی که در پی کشف حقیقت الهی و سلوک معنوی هستند، بلکه برای هر فردی که بخواهد درک عمیق‌تری از ماهیت هستی و نقش انسان در عالم داشته باشد، یک راهنمای بی‌نظیر به حساب می‌آید.

عطار در "اسرار توحید" از هیچ کوششی برای بیان پنهان‌ترین و بلندترین معانی فروگذار نمی‌کند. از طریق اشعار و تمثیل‌های عمیق و معنوی، خواننده را به دنیای شگرفی از عرفان و توحید وارد می‌سازد. این کتاب با کلامی پرشور و دل‌نشین، مفاهیم پیچیده الهیاتی و عرفانی را به‌صورتی ساده و در عین حال عمیق منتقل می‌کند.

ساختار و محتوای "اسرار توحید"
کتاب "اسرار توحید " به‌طور کلی در ۲۲ مقاله به تبیین مسائل عرفانی و فلسفی پرداخته است. مقالات ابتدایی به‌عنوان پیش‌درآمدی دینی، به مباحث توحید، نعمت‌های پیامبر اکرم (ص) و فضائل خلفای راشدین پرداخته و همچون سکویی برای ورود به مسائل عمیق‌تر عرفانی عمل می‌کنند. در این بخش‌ها، عطار توحید را به‌عنوان بنیادی‌ترین اصل هستی معرفی کرده و خواننده را پیوسته به‌سوی حقیقت واحد، یعنی خداوند، رهنمون می‌سازد.
ویژگی منحصر به‌فرد "اسرار توحید " آن است که عطار نه‌تنها به‌صورت نظری و مفهومی به مسائل توحید و عشق پرداخته، بلکه این مفاهیم را در قالب حکایات و تمثیل‌های جذاب و دل‌نشین به تصویر می‌کشد. این سبک شعری باعث می‌شود که مفاهیم پیچیده عرفانی، به‌صورت ساده و در عین حال عمیق، به خواننده منتقل شود.

توحید و وحدت وجود در "اسرار توحید "
مفهوم توحید در مرکز تمامی آموزه‌های عطار قرار دارد. عطار، همانند بسیاری از عرفای اسلامی به‌ویژه ابن عربی، بر وحدت وجود تأکید می‌کند؛ به این معنا که تمامی موجودات، از پایین‌ترین مراتب هستی تا بالاترین مقامات، در نهایت به یک حقیقت واحد، یعنی خداوند، باز می‌گردند. او معتقد است که انسان‌ها تنها ظاهر اشیاء را می‌بینند و از حقیقت آن‌ها غافل‌اند. به‌گفته عطار، اگر انسان حقیقت اشیاء را می‌دید، درمی‌یافت که همه چیز در حقیقت یک است و آن حقیقت واحد، خداوند است.
عطار در این اثر به‌ویژه در مقاله هشتم، به مراتب مختلف هستی اشاره می‌کند و به‌طور زیر آنها را تبیین می‌کند:

1. ارکان: چهار عنصر اصلی (خاک، آب، آتش، هوا)
2. معادن: مواد معدنی و طبیعی
3. نبات: گیاهان
4. حیوان: موجودات زنده
5. انسان: خلیفه خداوند در زمین
6. انبیا: پیامبران الهی
7. حضرت محمد (ص): پیشوای کمال انسانی.

این مراتب به‌طور ضمنی نشان می‌دهد که تمامی موجودات از ارکان تا پیامبران در حقیقت تجلیات یک حقیقت واحد هستند و آن حقیقت همان خداوند است. در این سیر مراتب، انسان با درک این حقیقت به‌سوی خداوند رهنمون می‌شود.

عشق و برتری آن بر عقل:
یکی از نکات برجسته "اسرار توحید" تأکید عطار بر عشق به‌عنوان نیرویی برتر از عقل است. در مقاله پنجم، عطار به‌طور ویژه به عشق پرداخته و آن را نیرویی الهی می‌داند که انسان را به‌سوی خداوند هدایت می‌کند. به‌گفته عطار، عشق نه تنها عامل حرکت انسان در مسیر سلوک معنوی است، بلکه بر عقل و خرد نیز برتری دارد.
عطار در ابیاتی معروف می‌گوید:
> دلا یک دم رها کن آب و گل را
صلای عشق در ده اهل دل راز
نور عشق شمع جان برافروز
زبور عشق از جانان درآموز

Tasweradab/تصویر ادب

20 Nov, 17:43


این ابیات عطار دعوتی است به رهایی از قید و بندهای مادی و حرکت به‌سوی نور عشق الهی. در نگاه عطار، عقل انسانی محدود است و نمی‌تواند حقیقت مطلق و پرتو عشق الهی را درک کند. به همین دلیل، عطار بر عشق و شهود درونی تأکید می‌کند و بر استدلال‌های عقلانی تکیه نمی‌کند.

نقد عقل مشایی و جایگاه فلسفه
در "اسرار توحید "، عطار به‌طور جدی به نقد فلسفه مشایی و عقل استدلالی می‌پردازد و معتقد است که این نوع فلسفه قادر به درک حقیقت الهی نیست. عقل ممکن است به تحلیل ظواهر بپردازد، اما تنها عشق و شهود است که انسان را به درک حقیقت می‌رساند. فلسفه، به‌عنوان ابزاری برای درک بهتر هستی شناخته می‌شود، اما عطار به‌صراحت بیان می‌کند که عقل نمی‌تواند به عمق حقیقت پی ببرد.

مرگ‌آگاهی و حقیقت‌نگری
یکی از ویژگی‌های برجسته‌ی "اسرار توحید" تأکید عطار بر مرگ‌آگاهی است. عطار مرگ را نه پایان بلکه آغاز راهی به‌سوی حقیقت الهی می‌داند. در نگاه عطار، مرگ فرصتی است برای بازگشت به اصل هستی و حقیقت الهی. او خواننده را از غفلت و وابستگی به دنیای مادی آگاه می‌کند و یادآوری می‌کند که مرگ به‌عنوان یک مرحله انتقالی از دنیای مادی به دنیای اخروی، انسان را به حقیقت نهایی خواهد رساند.

پیوند فلسفه و عرفان
یکی از جنبه‌های جالب و منحصر به‌فرد "اسرار توحید " این است که عطار پیوندی عمیق میان فلسفه و عرفان برقرار می‌کند. عطار نشان می‌دهد که درک حقیقت، نه تنها از طریق عقل، بلکه از طریق عشق و تجربه‌های شهودی و باطنی ممکن است. برای او، عقل تنها ابزاری است که باید در کنار عشق و سلوک روحانی قرار گیرد تا انسان بتواند به عمق حقیقت دست یابد.

نتیجه‌: "اسرار توحید" اثری است که در آن، عطار نیشابوری با هنر شاعرانه و بینشعرفانی‌اش، مفاهیم پیچیده توحید و فلسفه را بیان می‌کند. او تأکید دارد که برای درک حقیقت الهی، تنها سلوک معنوی و تجربه‌های باطنی می‌تواند راهگشا باشد. در نگاه عطار، عقل انسانی به‌تنهایی قادر به درک حقیقت مطلق نیست و تنها عشق و شهود است که انسان را به حقیقت الهی هدایت می‌کند.
با فلسفه‌ای که به وحدت وجود اعتقاد دارد، عطار بیان می‌کند که تمامی موجودات، از پایین‌ترین سطح هستی تا بالاترین مقام‌ها، در نهایت به یک حقیقت واحد و بی‌نیاز، یعنی خداوند، باز می‌گردند. این کتاب همچنان که در عرصه عرفان درخشان است، به‌عنوان راهنمایی برای درک حقیقت، یادآور این نکته است که حقیقت نه تنها از طریق عقل، بلکه از طریق قلب و تجربه‌های معنوی است که می‌توان آن را درک کرد. درکل کتاب "اسرار توحید" عطار نیشابوری به ما می‌آموزد که حقیقت الهی تنها از طریق عشق و تجربه باطنی قابل درک است، نه تنها با عقل و استدلال‌های محدود انسانی. عطار از ما می‌خواهد که از دنیای مادی نسبتاً دست برداریم و به‌سوی حقیقت واحد، خداوند، حرکت کنیم. این اثر به انسان‌ها یادآوری می‌کند که درک واقعی هستی و خداوند، تنها از مسیر سلوک معنوی و شهود درونی ممکن است.
"اسرار توحید " اثری جاودانه و پرمحتوا باقی خواهد ماند و به انسان‌ها در جستجوی حقیقت و درک عمیق‌تر از هستی کمک خواهد کرد.
- خانواده تصویر ادب با آغوشی پر از مهر درانتظار نظرات وانتقادات واندوخته های گهربار شما اندیشمندان وهمراهان عزیز...
بامهر ومحبت
#تصویر_ادب

Tasweradab/تصویر ادب

19 Nov, 17:48


#۳۶۵_روز_بدون_تو

روز : ۳۰

اینکه باید بی خیالت شوم، بسیار زجر آور است
چون تنها دلیلی که من بیخیال تو میشوم،اینست
که تو خیلی وقت پیش بی خیال من شدی…

#رحمانی
#تصویر_ادب

Tasweradab/تصویر ادب

19 Nov, 16:32


2. دین در عمل، نه در ظاهر
یکی از نکات جالب این داستان، واکنش نانواست. او که خود را از مریدان شبلی می‌داند، در ابتدا از کمک به او امتناع می‌کند. این رفتار، دقیقاً همان چیزی است که در بسیاری از ما دیده می‌شود: سخنانی که از دهان می‌آید، اما در عمل در برابر چالش‌ها، اخلاق و انسانیت فراموش می‌شود. پیام داستان این است که دین و ایمان باید در عمل و در مواقعی که سختی‌ها و نیازها به میان می‌آید، نشان داده شود. تنها در این صورت است که می‌توان گفت فردی واقعاً به اصول خود پایبند است.

3. نیت‌های خالص و آثار آن
پاسخ شبلی به نانوا که از او پرسید «دوزخ کجاست؟»، در واقع به همه ما هشدار می‌دهد که هر عمل انسانی باید از نیت پاک و برای رضای خداوند باشد، نه برای جلب نظر دیگران. شبلی به نانوا می‌گوید که دوزخ جایی است که انسان‌ها فقط برای جلب رضایت دیگران دست به عمل می‌زنند. این پیام، برای همه ما مهم است: در زندگی، باید همیشه از نیت‌های خالص پیروی کنیم و در کارهای نیک، هیچ‌گاه در پی جلب شهرت یا مقام نباشیم.

4. پذیرش کمک از دیگران

شبلی، با اینکه خود به شدت گرسنه و نیازمند بود، هیچ‌گاه از درخواست کمک از نانوا شرم نکرد. این بخش از داستان به ما می‌آموزد که هیچ‌گاه نباید از پذیرش کمک‌های دیگران احساس شرم کنیم. زندگی پر از فراز و نشیب است و گاهی ممکن است نیاز به یاری دیگران داشته باشیم. این پذیرش، نه تنها ضعف نیست، بلکه نشانه‌ای از تواضع و انسانی است که می‌داند هیچ‌کس کامل نیست.

5. پایبندی به اصول اخلاقی در تمامی شرایط
شبلی در برابر بی‌مهری نانوا، همچنان با اصول خود ثابت قدم ماند. او نه تنها از کمک به دیگران دست نکشید، بلکه از اصول اخلاقی‌اش عدول نکرد. در این دنیا که اغلب با وسوسه‌ها و دشواری‌ها روبه‌رو می‌شویم، باید به یاد داشته باشیم که پایبندی به اصول اخلاقی، حتی زمانی که در وضعیت سختی قرار داریم، بزرگ‌ترین فضیلت است.

-شالوده کلام: درسی از صداقت، انسانیت و رضایت خداوند
- داستان شبلی و شاطر به ما یادآوری می‌کند که در دنیای پرهیاهو و پیچیده امروز، صداقت و انسانیت باید در کانون توجه و عمل ما قرار گیرد. هر عمل نیکویی که تنها برای جلب توجه و رضایت مردم باشد، نه تنها فاقد ارزش معنوی است، بلکه ممکن است ما را از مسیر درست دور کند. همان‌طور که شبلی به نانوا می‌گوید: «دوزخ جایی است که انسان‌ها به جای آنکه عملشان برای رضای خدا باشد، تنها برای جلب توجه خود و دیگران دست به کار می‌زنند.»این داستان به ما نشان می‌دهد که در زندگی، تنها زمانی می‌توانیم رشد کنیم که نیت‌های ما خالص و صادقانه برای خداوند باشد. اعمال ما باید از درون و از دل پاک سرچشمه بگیرد، نه از انگیزه‌های دنیوی و ظاهری. در این مسیر، هیچ‌گاه نباید از اصول انسانی و اخلاقی خود دست بکشیم، زیرا این همان چیزی است که در نهایت ما را به تعالی، آرامش و موفقیت واقعی می‌رساند.
درکل پیام اصلی این داستان این است که در زندگی، تنها عمل صادقانه برای خداوند می‌تواند ما را به آرامش درونی و رضایت واقعی برساند. به یاد داشته باشیم که در مسیر زندگی، صداقت و نیت‌های پاک مهم‌تر از هر چیزی است و تنها از این طریق است که می‌توانیم به حقیقت و تعالی دست یابیم.
خانواده‌ی تصویر ادب، باآغوش پراز مهر در انتظار لایک‌ها، نظرات و انتقادات شما اندیشمندان و همراهان همیشگی است.....باسهم فعال خویش به کلید عرفان وادب جلابخشید وبانور خویش برین برنامه روشنی دیگر بخشید....!

بامهر ومحبت
#بخشی
#تصویر_وادب

Tasweradab/تصویر ادب

19 Nov, 16:32


#کلید_عرفان_وادب...!

حکایتی ژرف از رازهای انسانیت و صداقت در طریقت زندگی
(شبلی و شاطر)

در این ویژه‌برنامه‌ی سه‌شنبه‌ها، خانواده‌ی «تصویر ادب» شما را به سفری روحانی و پرمحتوا دعوت می‌کند؛ سفری به عمق حکایات عارفانه که در دنیای ادب چون ستارگانی فروزان می‌درخشند. در این برنامه، با گشودن پرده‌های راز از داستان نمادین «شبلی»، به جستجوی مفاهیم والا و حکمت‌های نهفته در کلام او خواهیم پرداخت. حکایاتی که در تاریکی زمان، همچون چراغ‌هایی روشن، مسیر جستجوی حقیقت و صداقت را برای ما هموار می‌سازند.
در این سفر معنوی، همراه شما خواهیم بود تا از آموزه‌های بی‌پایان این داستان، در مسیر شناخت خود و درک عمیق‌تری از انسانیت و صداقت بهره ببریم. حضور شما در این برنامه، چون شعله‌ای فروزان، مسیر روشن‌تری به سوی حقیقت خواهد بود.

#شبلی و شاطر(نانوا): درسی از انسانیت و صداقت در دنیای امروز...
یکی از داستان‌های ژرف و آموزنده‌ای که در تاریخ عرفان و اخلاق اسلامی به یادگار مانده، داستان «شبلی و شاطر» است. این داستان، اگرچه در ظاهر ساده و کوتاه است، اما در دل خود مفاهیم و پیام‌هایی عمیق و گرانبها دارد که می‌تواند برای هر فرد در هر زمان و مکانی راهگشا باشد. داستانی که در آن انسانیت، صداقت، و نیت‌های پاک در عمل، نه تنها فضیلت‌ها، بلکه اصولی اساسی هستند که زندگی را به سوی آرامش و معنا هدایت می‌کنند. با خواندن این داستان، گویی بذرهایی از فهم و درک عمیق در دل ما کاشته می‌شود، بذرهایی که می‌توانند رشد کنند و سایه‌ای از حقیقت و انسانیت بر زندگی‌مان بیفکنند.
#داستان شبلی و شاطر
شبلی، یکی از بزرگ‌ترین عارفان تاریخ، مردی بود که تمام زندگی‌اش را وقف خدمت به خلق خدا کرده بود. شاگردان بسیار داشت و صدای او در گوشه و کنار دنیا پیچیده بود. او همیشه در پی آن بود که دل‌های مردم را با محبت و اخلاص به خداوند نزدیک کند. روزی شبلی به شهری می‌رود که در آنجا کمتر کسی او را می‌شناخت. در مسیر سفر، با گروهی از مردم فقیر و نیازمند روبه‌رو می‌شود. این مردم که با چهره‌های درهم و دستانی تهی از هرگونه وسیله زندگی، در جستجوی لقمه‌ای نان بودند، شبلی را به یاد چیزی می‌اندازد که او سال‌هاست برای آن تلاش می‌کند: خدمت به دیگران بدون هیچ‌گونه چشم‌داشت.
شبلی، در حالی که خودش چیزی برای خوردن ندارد، تمام دارایی‌اش را بین آنان تقسیم می‌کند و از ته دل دعا می‌کند که خداوند نیازهایشان را برآورده کند. اما نتیجه این محبت، فقر و گرسنگی خود شبلی می‌شود. او ادامه می‌دهد تا به شهری برسد که در آن غریبه است، و در آنجا از شدت گرسنگی به یک نانوایی می‌رود و درخواست نان می‌کند.

نانوا، وقتی می‌بیند که شبلی نه تنها سکه‌ای ندارد، بلکه از هیچ چیزی برای پرداخت بهای نان برخوردار نیست، از دادن نان به او خودداری می‌کند. شبلی با دل شکسته از نانوایی خارج می‌شود، ولی در همان لحظه مردی از اهالی شهر که شبلی را می‌شناخت به نانوا می‌گوید: «آیا این مرد را می‌شناسی؟ این شبلی است!» نانوا که از شنیدن نام شبلی به شدت متعجب می‌شود، به سرعت به دنبال شبلی می‌رود و از او درخواست می‌کند که شاگردش باشد. نانوا با صداقت و اشتیاق به او می‌گوید: «آقا، من سال‌هاست از شما شنیده‌ام و می‌خواهم با شما باشم و از علم شما بهره ببرم. اگر می‌خواهید، من امشب همه اهالی این آبادی را به شام دعوت می‌کنم.»
شبلی، که در ابتدا از پذیرش این پیشنهاد خودداری می‌کند، بالاخره به درخواست نانوا پاسخ مثبت می‌دهد. پس از پذیرش، شبلی به خانه نانوا می‌رود و در کنار مردم شام می‌خورد. پس از پایان شام، نانوا که همچنان از آموزه‌های شبلی در حیرت بود، سوالی از او می‌پرسد: «آقا، دوزخ چگونه جایی است؟» شبلی، با آرامش و درایت، در پاسخ می‌گوید: «دوزخ جایی است که تو برای رضایت خداوند یک قرص نان به من ندادی، اما برای جلب رضایت من، یک آبادی را شام دادی!»
#پیام‌های عمیق داستان شبلی و شاطر:
این داستان پر از معانی والایی است که می‌تواند هر فردی را به تفکر وامی‌دارد. در هر بخش از این قصه، درس‌هایی پنهان است که می‌تواند ما را به سوی انسانی‌تر شدن هدایت کند. در اینجا به بررسی چند پیام کلیدی آن می‌پردازیم:

1. خدمت به خلق بدون چشم‌داشت
شبلی در شرایطی که خودش به شدت گرسنه و نیازمند بود، هیچ‌گونه چشم‌داشتی نداشت و تمام دارایی‌اش را میان فقرا تقسیم کرد. او برای خدمت به خلق هیچ توقعی از کسی نداشت و تنها هدفش کمک به دیگران بود. در دنیای امروز، بسیاری از انسان‌ها شاید در ظاهر دست به کارهای خیر بزنند، اما نیت پشت آن عمل ممکن است جلب توجه و شهرت باشد. این داستان به ما می‌آموزد که خدمت واقعی زمانی معنا پیدا می‌کند که بدون هیچ انتظار یا به‌دنبال پاداش انجام شود.

Tasweradab/تصویر ادب

18 Nov, 16:29


#کلید_عرفان_وادب...!
سفری به دنیای عشق و معرفت.

در برنامه‌ای که به تفسیر و تحلیل اشعار عرفانی اختصاص یافته، این بار سفری روحانی و معنوی به دنیای بی‌پایان عشق و نور الهی داریم. این هفته، نگاهی ژرف به یکی از عمیق‌ترین ابیات "عطار نیشابوری" خواهیم داشت؛ ابیاتی که ما را به درک بهتر از رابطه میان بدن و روح و رازهای درونی خود می‌خواند.

از شما عزیزان و فرهیختگان گرامی دعوت می‌کنیم که در این مسیر معنوی با نظرات گران‌بهای خود ما را همراهی کنید. مشارکت شما، بی‌تردید این گفتگو را غنی‌تر و عمیق‌تر خواهد ساخت و هر نگاه جدیدی می‌تواند درک ما از این اشعار را گسترش دهد.
بیایید در این لحظات معنوی، با کلام نورانی عرفا هم‌نوا شویم و از نور معرفت بهره‌مند گردیم.

"تنت قافست و جانت هست سیمرغ
ز سیمرغی تو محتاجی به سی مرغ
حجاب کوه قافت آرد و بس
چو منعت می‌کند یک نیمه شو پس
به جز نامی ز جان نشنیده تو
وجود جان خود تن دیده تو!"
(عطار)
این ابیات از عطار نیشابوری، یکی از بزرگ‌ترین و برجسته‌ترین شاعران و عارفان آسمان ادب فارسی، حاوی پیامی عمیق و معنوی است که ما را به درک بهتر از وجود انسانی، رابطه پیچیده میان بدن و روح، و رازهای پنهان درون دعوت می‌کند. در این اشعار، از اصطلاحات عرفانی و نمادهای پرقدرتی استفاده شده که هر جویای حقیقت را به سوی رشد معنوی رهنمون می‌سازد.

۱. «تنت قافست و جانت هست سیمرغ»
در این بیت، عطار از دو جنبه‌ی اصلی وجود انسان، یعنی جسم و روح، سخن می‌گوید و آنها را با دو نماد قدرتمند قاف و سیمرغ مقایسه می‌کند.
قاف در ادبیات فارسی نمادی از کوه بلند و دست‌نیافتنی است که در بسیاری از متون عرفانی به آن اشاره شده است. این کوه نمادی است از محدودیت‌های جسمانی انسان که او را در دنیای مادی محصور می‌کند. درست همان‌طور که کوه قاف دسترسی به مراتب بلندتر را برای پرندگان دشوار می‌سازد، بدن نیز همچون قفسی برای روح عمل کرده و مانع از رسیدن انسان به کمال معنوی می‌شود.
سیمرغ در اساطیر فارس زمین، نماد عالی‌ترین درجه کمال و حقیقت است. این پرنده افسانه‌ای نمادی از روح انسانی است که در جستجوی روشنایی و حقیقت، به بی‌کرانی پرواز می‌کند. سیمرغ در این بیت به معنای روح بی‌نهایت انسان است که قادر به فرار از محدودیت‌های جسمی بوده و به سوی مراتب عالی معنوی پرواز می‌کند.
در این بیت، عطار به ما یادآوری می‌کند که اگرچه جسم ما ممکن است درگیر دنیای مادی و محدودیت‌های آن باشد، اما روح ما همچون سیمرغ قادر به پرواز به آسمان‌های بی‌کران حقیقت است. برای رسیدن به این کمال، باید از بندهای جسم و موانع مادی رهایی یافته و به حقیقت روح و معنویت پی ببریم.

۲. «ز سیمرغی تو محتاجی به سی مرغ»
در این بیت، عطار به وابستگی انسان‌ها به امور دنیوی و مادی اشاره می‌کند.
سیمرغ نمایانگر کمال روحانی و حقیقت الهی است که باید در پی آن بود، اما انسان‌ها به جای جست‌وجوی این کمال، درگیر امور دنیوی و سطحی می‌شوند.
سی مرغ که در این بیت به صورت جمع آمده است، نماد آرزوها، خواسته‌ها، لذت‌ها و تعلقات مادی است که انسان‌ها را از حقیقت خود و از رسیدن به کمال معنوی باز می‌دارد.
در اینجا، عطار اشاره دارد که انسان‌ها به جای جست‌وجوی سیمرغ که نماد حقیقت روحانی است، گرفتار سی مرغ یا نیازهای دنیوی و زودگذر شده‌اند. این وابستگی به مادیات باعث می‌شود که انسان از شناخت عمیق خود و حقیقت الهی غافل بماند. تنها رهایی از این تعلقات دنیوی است که انسان را به سوی کمال معنوی سوق می‌دهد.

۳. «حجاب کوه قافت آرد و بس»
در این بیت، عطار به مفهوم حجاب اشاره می‌کند که در فلسفه عرفانی به موانع و پرده‌هایی اطلاق می‌شود که انسان را از درک حقیقت باز می‌دارد.
کوه قاف که در ادبیات فارسی نمادی از بلندی و دشواری است، در اینجا به عنوان مانعی بزرگ در برابر درک حقیقت قرار می‌گیرد. کوه قاف نشان می‌دهد که موانع درونی انسان می‌توانند به اندازه‌ای بزرگ باشند که حتی برای رسیدن به فهم و حقیقت، دشوار و غیرممکن به نظر برسند.
این حجاب‌ها می‌توانند شامل وابستگی‌های مادی، افکار نادرست، ترس‌ها و تصورات ذهنی غلط باشند که انسان را از شناخت واقعی خود و دست‌یابی به کمال روحانی باز می‌دارد. عطار به ما هشدار می‌دهد که این پرده‌ها تنها مانع رسیدن به حقیقت نیستند، بلکه می‌توانند انسان را در دنیای توهمات و فریب‌های درونی گرفتار کنند.

۴. «چو منعت می‌کند یک نیمه شو پس»
این بیت دعوتی است به تغییر و تحول درونی.
نیمه شو به معنای دست کشیدن از برخی بخش‌ها و لایه‌های اضافی وجود است که ما را از درک حقیقت باز می‌دارد. برای رسیدن به کمال معنوی، انسان باید آماده باشد که از موانع درونی خود عبور کند و بخش‌هایی از خود را که مانع رشد و تعالی هستند، کنار بگذارد.

Tasweradab/تصویر ادب

18 Nov, 16:29


این بیان از عطار نشان می‌دهد که باید تغییرات درونی و عمیق در فرد صورت پذیرد تا انسان قادر باشد از محدودیت‌های خود عبور کرده و به حقیقت نزدیک‌تر شود. چنین تغییر و تحولی نیاز به شهامت و اراده دارد و تنها در مسیر شفافیت و نور می‌تواند محقق شود.

۵. «به جز نامی ز جان نشنیده تو»
در این بیت، عطار به سطحی‌نگری انسان‌ها اشاره می‌کند.
انسان‌ها غالباً تنها به نام‌ها و ظواهر توجه دارند و از عمق روح و حقیقت درونی خود غافل‌اند. این سطحی‌نگری مانع از درک کامل حقیقت می‌شود. انسان‌ها باید به درون خود نگاه کنند و حقیقت روح را بشناسند تا به کمال دست یابند.
این عبارت به نوعی اشاره به ناتوانی انسان‌ها در درک معنای عمیق زندگی و خودشان دارد. آنها تنها به ظاهر و نام‌های ظاهری توجه می‌کنند، در حالی که جوهره اصلی زندگی در درون خودشان نهفته است.

۶. «وجود جان خود تن دیده تو»
در این بیت، عطار به تضاد میان روح و تن اشاره می‌کند.
وجود جان به حقیقت درونی انسان اشاره دارد که فراتر از جسم مادی است. این روح است که باید مورد توجه و پرورش قرار گیرد، چرا که سلامت جسم بدون سلامت روح بی‌فایده است.
اما تن دیده اشاره به تمرکز انسان‌ها بر جنبه‌های مادی و ظاهری است که انسان‌ها بیشتر در پی آن هستند و از حقیقت روحانی خود غافل می‌مانند.
این نکته به ما می‌آموزد که باید روح و روحانیت را در اولویت قرار دهیم. سلامت جسمی تنها در صورتی ممکن است که روح انسان سالم و آرام باشد.

- درس‌های نهفته در این ابیات:
۱. خودشناسی: برای دستیابی به کمال و حقیقت، انسان باید به عمق وجود خود توجه کند. خودشناسی نخستین گام در مسیر رشد معنوی است. ۲. رهایی از وابستگی‌ها: برای رسیدن به کمال واقعی، باید از وابستگی‌های مادی و سطحی دست کشید و تنها به حقیقت روحانی پرداخت. ۳. توجه به معنویت: در دنیای پرشتاب و مادی‌گرای امروز، باید به جنبه‌های معنوی زندگی توجه کنیم. روح انسان به تغذیه معنوی نیاز دارد و این تغذیه باعث آرامش و رشد درونی می‌شود. ۴. تحول درونی: انسان باید آماده تغییر درونی باشد. این تغییر درونی باعث رهایی از موانع ذهنی و رسیدن به حقیقت خواهد شد.
نتیجه:
این ابیات نه تنها دعوت به تفکر عمیق در مورد وجود انسان دارند، بلکه به ما می‌آموزند که برای رسیدن به حقیقت و کمال معنوی، باید از موانع مادی و درونی عبور کرده و به شناخت کامل‌تری از خود دست یابیم. انسان باید از بند محدودیت‌های مادی و سطحی رها شود و به عمق روح خود نظر کند. در این مسیر، توجه به معنویت و تغییرات درونی ضروری است، زیرا تنها در این صورت است که می‌توان به حقیقت و کمال نهایی دست یافت.
عطار در این اشعار به ما می‌گوید که برای دستیابی به سعادت حقیقی و تعالی معنوی، باید با دو بال به پرواز درآییم؛ یکی بال دین و دیگری بال دنیا.
او بر این باور است که نه تنها از دین می‌توان به کمال رسید و نه تنها از دنیا، بلکه باید هر دو را در تعادل و توزان داشت. از یک سو، انسان باید در جستجوی حقیقت معنوی و روحانی باشد و از سوی دیگر، در دنیای مادی و اجتماعی نیز باید نقش خود را ایفا کند. این توازن میان دین و دنیا، همان‌طور که در آموزه‌های اسلامی نیز آمده است، در حقیقت راهی است برای دستیابی به سعادت حقیقی.
دین اسلام به عنوان یک دین وسط و متعادل، همواره بر ضرورت پرورش روح و بدن تاکید دارد و از پیروان خود می‌خواهد که در دنیای مادی فعالیت کنند، اما این فعالیت‌ها نباید باعث غفلت از خدا و حقیقت معنوی شود. در این مسیر، هم علم دینی و هم علم دنیوی باید در خدمت یکدیگر باشند، و نه یکی بر دیگری غالب شود. تلاش در دنیا باید همراه با نیت الهی باشد و تلاش در دین باید مبتنی بر شناخت و درک صحیح از دنیای اطراف باشد. بنابراین، نه دین را می‌توان به‌طور افراطی تنها راه حقیقت دانست، و نه دنیا را به‌طور تفریطی. هر دو باید با هم در یک هماهنگی و توازن قرار گیرند تا انسان بتواند به سعادت حقیقی دست یابد. در این راستا، انسان باید هم در پی علم و آگاهی دینی باشد و هم در پی علم و آگاهی دنیوی، و همزمان برای هر دو، هدفی متعالی و انسانی در نظر گیرد.
درسی از عطار برای دنیای امروز:
در دنیای امروز که بسیاری از افراد درگیر مشکلات مادی و دنیوی هستند، پیام عطار می‌تواند راهگشای بزرگی باشد. در عصر مدرن، انسان‌ها گاهی آن‌چنان درگیر پیشرفت‌های علمی و تکنولوژیکی می‌شوند که فراموش می‌کنند که حقیقت زندگی در عمق روح و معنویت نهفته است. بر این اساس، باید تلاش کنیم تا روح خود را تغذیه کرده و همزمان از تکامل مادی نیز غافل نباشیم. مهم‌ترین نکته‌ای که عطار در این ابیات بر آن تأکید دارد، این است که انسان باید به عمق وجود خود نگاه کند و تنها به ظاهر و نام‌ها اکتفا نکند. بسیاری از افراد در جستجوی کمال، تنها به ظواهر دینی یا مادی توجه می‌کنند، در حالی که کمال واقعی در درک عمیق از حقیقت وجود خود و شناخت روح است.

Tasweradab/تصویر ادب

18 Nov, 16:29


این امر نیازمند تلاشی مستمر و درک درست از رابطه میان جسم و روح است.در نهایت، پیام عطار این است که برای رسیدن به کمال و حقیقت، باید از دنیای سطحی و مادی عبور کرد و به درون خود نگاه کرد. تنها در این صورت است که انسان می‌تواند به شناخت حقیقی از خود برسد و در مسیر کمال معنوی گام بردارد. در این راه، باید در جستجوی حقیقت بود و از بندهای دنیای مادی و افکار نادرست رهایی یافت.

درکل: این ابیات از عطار نیشابوری در حقیقت فراخوانی به خودشناسی و رهایی از موانع درونی و مادی است. عطار به ما یادآوری می‌کند که برای رسیدن به کمال معنوی، باید از بندهای دنیوی و ظاهری رها شویم و به عمق روح خود نظر کنیم. او از طریق نمادهای قاف و سیمرغ، انسان را به درک رابطه میان بدن و روح و تفاوت میان حقیقت معنوی و تعلقات مادی دعوت می‌کند.
در نهایت، عطار به ما می‌آموزد که برای رسیدن به سعادت حقیقی، باید از هر دو بال دین و دنیا به پرواز درآییم. نه تنها باید به دین و معنویت توجه کنیم، بلکه باید در دنیای مادی نیز در جستجوی حقیقت و کمال باشیم. تنها در توازن و تعادل میان این دو است که می‌توان به درک کامل از زندگی و رسیدن به سعادت حقیقی دست یافت.
کلام آخر:
این پیام‌های عمیق و آموزه‌های عرفانی عطار همچنان در دنیای مدرن و پرشتاب امروز می‌تواند راهگشای بسیاری از سوالات و چالش‌های روحی و معنوی انسان‌ها باشد. در دنیایی که بسیاری درگیر دغدغه‌های مادی و اجتماعی هستند، بازگشت به این آموزه‌ها می‌تواند ما را به سوی رشد و تعالی معنوی هدایت کند.

خانواده تصویر ادب با دل‌هایی باز و پر از مهر در انتظار نظرات و انتقادات و اندوخته‌های ارزشمند شما اندیشمندان و همراهان عزیز است. ما بر این باوریم که هر کلام و اندیشه‌ای می‌تواند چراغی در این مسیر باشد و با هم‌فکری و مشارکت شما، این سفر را غنی‌تر کنیم.
بامهر ومحبت
#عاصی
#رحمانی
#تصویر_وادب

Tasweradab/تصویر ادب

18 Nov, 14:22


#۳۶۵_روز_بدون_تو

روز : ۲۹

یکی از سخت ترین کار های دنیا اینست،
که یکی را فراموش کنی، چون او ترا فراموش کرده…


#رحمانی
#تصویر_ادب

Tasweradab/تصویر ادب

17 Nov, 15:30


 آمده است که اوصاف ایشان در حقیقة الحقایق به کمال رسیده است و آنان متحقق به ایمان شده‌اند. 

با محبت و عشق
#سالک
#حفیظی
#تصویر_ادب

Tasweradab/تصویر ادب

17 Nov, 15:30


#کلید ــ عرفان ــ و ادب...

در هر یکشنبه، خانواده‌ی تصویر ادب به گشایش دریچه‌ای نو از دنیای عرفان و ادب می پردازد
و این بار با موضوع "حقیقت و مجاز" به میدان می آید. هدف ما از این برنامه، ارایه نوری تازه از اندیشه های عرفانی و معرفی جنبه های عمیق آن ها به شما همراهان اندیشمند است.
از صمیم قلب از همراهی شما عزیزان را سپاسگزارم و امید وارم در این سفر روحانی، با افکار و اندوخته های خود بر غنای این برنامه ارزشمند بیفزایید

حقیقت اصطلاحی در عرفان و در لغت از ریشۀ «حقّ»، و به معنی مطابقت و موافقت است. حق به معنای آنچه وجودش قطعی و یقینی است، با مفهوم حقیقت در عرفان مرتبط است؛ خداوند حقی است که به حقایق و حقوق تحقق می‌بخشد. رابطۀ «حق» و «حقیقت» را می‌توان در حدیث نبوی دریافت که بیشتر در نوشته‌های عرفانی آمده است: «لکل حقٍ حقیقةٌ فما حقیقة ایمانک». در متون عرفانی، در شرح اصطلاح حقیقت، مفهوم مشاهدۀ ربوبیت نیز مورد توجه قرار می‌گیرد. بدین ترتیب اصطلاح حقیقت در عرفان، از یک سو با مشاهده و رؤیت، و از سوی دیگر با ایمان مرتبط است. تحقق در ایمان معادل صعود به مرتبۀ بالاتر، یعنی مقام احسان است و در روایت مشهور به حدیث جبرئیل، فرشتۀ وحی از پیامبر (صلّی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلّم) اصول سه‌گانۀ اسلام، ایمان و احسان را می‌پرسد که این ۳ در نگرش صوفیانه معادل ظاهر، باطن و حقیقت‌اند، چنان‌که اسلام، ظاهر، ایمان، باطن، و احسان، حقیقتِ ظاهر و باطن است. عارف محقق که حقیقت وجود بر او منکشف شده است، در منزل احسان سیر می‌کند که مقام مشاهده است؛ ازاین‌رو، حقیقت با یقین نیز مناسبت دارد و در قرآن و حدیث پیوند این دو مشهود است، و حقیقت یقین یادآور مراتب یقین است که در قرآن با علم الیقین، عین الیقین و حق الیقین به آن اشاره شده است. در حدیث حقیقت از حضرت علی وصی (علیه‌السّلام) نیز، حقیقت در معنای تجلیات حق به کار رفته است؛ که در رتبه اول، حقیقت، برداشته شدن پرده‌های جلال الٰهی از پیش روی سالک است، «الحقیقة کشف سُبُحات الجلال من غیر اشارة»؛ در مرحلۀ دیگر بینندۀ حقیقت در طی مشاهدات، موهوم بودن کثرات را درمی‌یابد و پس از محو آن، نظاره‌گر معلوم حقیقی می‌شود، «الحقیقة محو الموهوم مع صحو المعلوم». در مرحلۀ دیگر سرّ حقیقت چنان بر بیننده غلبه می‌یابد که قادر به مهار خویشتن نیست و درنتیجه، با افشای اسرار پرده‌دری می‌کند، «هتک الستر لغلبة السِرّ».

حقیقت در لغت از ریشۀ «حقّ»، و به معنی مطابقت و موافقت است. 

 این واژه گاه دربارۀ چیزی که وجود و ثبات داشته باشد، گاه دربارۀ اعتقاد بر حق، یعنی اعتقادی مطابق واقع، و گاه دربارۀ عملی که از روی ریا نباشد و سخنی که از روی مجاز گفته نشده باشد، به کار می‌رود. 

 حق به معنای آنچه وجودش قطعی و یقینی است، 

 با مفهوم حقیقت در عرفان مرتبط است؛ خداوند حقی است که به حقایق و حقوق تحقق می‌بخشد. 


۲ - رابطه حق و حقیقت

رابطۀ «حق» و «حقیقت» را می‌توان در حدیث نبوی دریافت که بیشتر در نوشته‌های عرفانی آمده است: «لکل حقٍ حقیقةٌ فما حقیقة ایمانک». 

 بنابر این حدیث، پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلّم) برای اثبات حقانیت ادعای حارثة بن نعمان با این تعبیر که هر حقی را حقیقتی است، حقیقت ایمان تو چیست؟ از حقیقت ایمان او می‌پرسد. به نظر می‌رسد که پیدایش اصطلاح حقیقت در تصوف، با تعبیر حقیقت ایمان در حدیث یادشده مرتبط باشد. ابونصر سراج طوسی در شرح این اصطلاح، باتوجه به پاسخ حارثه در ادامۀ حدیث «گویی عرش پروردگار را آشکارا نظاره می‌کنم»، به مفهوم حضور و آگاهی بنده در محضر خداوند تأکید می‌کند. به باور او، رؤیت عرش پروردگار به عنوان نشانۀ حقیقت ایمان، از دوام مشاهدۀ قلبی و حضور در محضر خدایی که بدان ایمان دارد، حکایت می‌کند

۳ - حقیقت ایمان

در متون عرفانی، در شرح اصطلاح حقیقت، مفهوم مشاهدۀ ربوبیت نیز مورد توجه قرار می‌گیرد. 

 شیخ احمد جام در مقدمۀ بحارالحقیقة، در بحث از حقیقت به حدیث حارثه استناد می‌کند. 

 ابن‌عربی نیز در بحث از حقیقت، ضمن اشاره به این حدیث، ادعای حقیقت ایمان را از اوصاف باطن می‌شمارد و می‌گوید: چون این حدیث در تعریف ایمان حقیقی، آن را به مرتبۀ شهود حسی تنزل داده است، درمی‌یابیم که حقیقت حق را می‌طلبد. 

بدین ترتیب اصطلاح حقیقت در عرفان، از یک سو با مشاهده و رؤیت، و از سوی دیگر با ایمان مرتبط است. مورد نخست، یعنی مشاهدۀ حقیقت، در تفکر افلاطون نیز موضوع توجه است. از دیدگاه افلاطون، همۀ نفوس در تکاپوی دیدن حقیقت‌اند. نفوس اعلا پیش از نزول در تن، قوت خود را در مرتع حقیقت می‌بینند و با رؤیت جمال حقیقت در قوس صعود دوباره جاودانه در ایمنی خواهند بود. 

ایمنی در پرتو حقیقت با ایمان حقیقی محقق خواهد شد. در تفسیر عرفانی آیۀ (اولٰئِکَ هُمُ الْمُؤْمِنُونَ حَقّاً …) 

Tasweradab/تصویر ادب

16 Nov, 16:17


#۳۶۵_روز_بدون_تو

روز : ۲۸

اینکه بدانی یکی قرار نیست دوباره بیایه،
دلیل نمیشه که دست از انتظار بکشی…


#رحمانی
#تصویر_ادب

Tasweradab/تصویر ادب

16 Nov, 14:54


5. سبک و نوآوری در شعر: ترکیب فردیت و اجتماع
فروغ فرخزاد در دوران شاعری‌اش سبک و بیانی نوآورانه را در ادبیات فارسی معرفی کرد. او به‌ویژه در شعر نیمایی، توانست مرزهای شعر کلاسیک را بشکند و ساختارهایی جدید ایجاد کند. این نوآوری‌ها نه تنها در قالب‌ها و وزن‌های شعری، بلکه در محتوای شعر او نیز تجلی یافت. او به‌ویژه با زبان ساده، صریح و عمیق خود توانست به شکلی غیرمستقیم و در عین حال مؤثر، تحولات اجتماعی و فردی خود را به نمایش بگذارد.
شعرهای فروغ به نوعی نه‌تنها از قالب‌های ادبی عبور کرد، بلکه به شکلی نوین به مسائل انسانی پرداخته که در عین حال که به فردیت و آرمان‌های شخصی احترام می‌گذارد، بر اهمیت مسائل اجتماعی و جمعی نیز تأکید دارد. این ویژگی‌ها باعث شد که شعرهای او در دوران خود و حتی پس از آن، تأثیرات گسترده‌ای داشته باشد.
خلص کلام:
اندیشه‌های فروغ فرخزاد به‌عنوان یکی از مهم‌ترین ابعاد آثار او، همواره در جست‌وجوی حقیقت انسانی و اجتماعی بوده است. شعر او از فردیت به جمعیت، از رنج‌های شخصی به دردهای عمومی، و از شکوه آزادی فردی به حقیقت‌های انسانی و اجتماعی عبور کرده است. این تحول فکری و شعری، علاوه بر تأثیرات عمیق در ادبیات فارسی، باعث شد تا فروغ فرخزاد نه تنها به عنوان یک شاعر، بلکه به عنوان یک انسان اندیشمند و معترض، جایگاه ویژه‌ای در تاریخ زبان فارسی پیدا کند..
- خانواده‌ تصویر باآغوش باز وپر از مهر درانتظار پسند ها،نظرات، وانتقادات گهربار شما درحقیقت،نوراندیشی و بيانات شما در مورد برنامه روشنایی بخش مسیر مقدس مان خواهد بود...
باما هم رکاب شوید تا این مسیر طولانی را باکوتاه ترین نوع ممکن بپیماییم...
بامهر ومحبت
تهیه کننده:سالک
#تصویر_وادب

Tasweradab/تصویر ادب

16 Nov, 14:54


درکل:شعر فروغ فرخزاد با ویژگی‌هایی چون زبان ساده و صمیمی، نوآوری در وزن و قالب، و مضامینی چون تنهایی، اعتراض به محدودیت‌های اجتماعی، مرگ و زوال، و عشق زمینی، گنجینه‌ای بی‌نظیر در ادبیات معاصر فارسی به شمار می‌رود. تحول فکری و ادبی او، که با آشنایی و همکاری با ابراهیم گلستان آغاز شد، باعث شد که شعر فروغ در طیف وسیعی از مخاطبان با استقبال روبه‌رو شود و همچنان بر شاعران و نویسندگان تاثیرگذار باقی بماند.
#اندیشه‌های فروغ فرخزاد: جست‌وجوی فردیت و حقیقت انسانی..
اندیشه‌های فروغ فرخزاد یکی از مهم‌ترین ابعاد شاعری اوست که در طول سال‌های فعالیت ادبی‌اش تحولاتی چشمگیر را پشت سر گذاشته است. مطالعه آثار فروغ، به ویژه مجموعه‌های اولیه و تکامل‌یافته‌اش، تصویر دقیقی از درونیات و دغدغه‌های انسانی او به‌دست می‌دهد. او در مسیر تحول فکری‌اش از فردیت به جمعیت، از آلام و دردهای شخصی به دغدغه‌های اجتماعی، و از ستیز با محدودیت‌های بیرونی به جست‌وجوی معنای حقیقی انسانیت می‌رسد.
1. تولد فردیت و شکوفایی آگاهی
آغاز شعر فروغ فرخزاد با بیان دردها و احساسات درونی شخصی و فردی همراه است. او در مجموعه‌هایی مانند «اسیر»، «دیوار» و «عصیان»، که در آغاز شاعری‌اش سروده، بیشتر به سراغ منِ درونی و خودشناسی می‌رود. در این مرحله، فردیت او با احساساتی از قبیل تنهایی، سرکوب و جست‌وجوی آزادی مشخص می‌شود. شاعر در این اشعار به دنبال هویت خود در دنیای بیرونی است و از فضای خودشیفتگی و خودکاوی اولیه عبور می‌کند.
شعرهای اولیه فروغ می‌تواند نوعی «تغییر شکل» را نشان دهد؛ یعنی نوعی تغییر در دیدگاه او نسبت به خود و جهان پیرامونش. این تغییرات بیشتر تحت تأثیر شرایط اجتماعی و سیاسی زمانه‌اش، به‌ویژه در دوران نوجوانی و جوانی، به‌وجود می‌آید. در این مرحله، هنوز شاعر در جست‌وجوی خود است و تنها در تلاش برای بیان رنج‌های شخصی‌اش می‌باشد.
2. دگرگونی از فردیت به جمعیت: مواجهه با رنج اجتماعی
با ورود به شعر نیمایی و آشنایی با سبک‌های نوین ادبیات، فروغ به تحول فکری عمده‌ای دست می‌یابد. در این دوران، شعر او از درون‌نگری‌های فردی به سمت دغدغه‌های اجتماعی و انسانی گام برمی‌دارد. این تحول فکری در مجموعه‌های «تولدی دیگر» و «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» به‌وضوح مشاهده می‌شود. او دیگر تنها در پی بیان رنج‌های فردی خود نیست، بلکه با نگاهی عمیق‌تر، به دردهای اجتماعی و سیاسی روزگار خود نیز می‌پردازد. در این آثار، فروغ به‌وضوح از جامعه‌ای سخن می‌گوید که در آن ظلم، بی‌عدالتی و سرکوب وجود دارد.
مجموعه شعر «تولدی دیگر» به‌ویژه نمایانگر تغییر و دگرگونی در اندیشه‌های فروغ است. او در این مرحله از شاعری‌اش، به تجلی روح انسانی و زیست واقعی مردم توجه ویژه‌ای دارد و به نوعی شعری می‌آفریند که همزمان فردیت و جمعیت را در خود جای داده است. او با زبان ساده و صمیمانه، اعتراض خود را به اوضاع اجتماعی و فرهنگی زمانه‌اش ابراز می‌کند. در این دوره، فروغ به «ما»ی جمعی تبدیل می‌شود؛ انسان‌هایی که در کنار یکدیگر، تحت فشارهای مختلف اجتماعی و سیاسی قرار دارند.
3. اندیشه‌های انسانی و الهی: نگاه به زندگی و مرگ
در آثار نهایی فروغ، از جمله «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد»، نشانه‌هایی از بلوغ فکری و رسیدن به درک عمیق‌تری از انسانیت و زندگی دیده می‌شود. در این مجموعه‌ها، فروغ به زندگی انسانی و معنای آن پرداخته و به نوعی از زندگی پس از مرگ سخن می‌گوید که در آن مفاهیم اخلاقی و انسانی پررنگ‌تر از همیشه مطرح می‌شود.
او در این دوره نه تنها به آلام و رنج‌های اجتماعی می‌پردازد، بلکه به نوعی آگاهی عمیق از مفهوم «زندگی» و «مرگ» نیز دست می‌یابد. در اشعارش، مرگ دیگر تنها یک پایان نیست، بلکه فرصتی برای بازنگری در زندگی و یافتن معنای واقعی آن است. این نوع نگاه به مرگ و زندگی، از رشد فکری او حکایت دارد و به شکلی متعادل، به آگاهی و ایمان انسانی اشاره دارد.
4. شجاعت و اعتراض: بیان حقیقت بدون پرده‌پوشی
فروغ فرخزاد همواره شاعری شجاع و صریح در بیان اندیشه‌های خود بود. او هیچ‌گاه از طرح مسائل اجتماعی، سیاسی و فردی خود اجتناب نکرد و در برابر فشارهای جامعه به ابراز افکار خود پرداخت. در این راه، او در کنار انتقاد از مسائل اجتماعی، به مسائل شخصی و روان‌شناختی نیز پرداخت که این ویژگی‌ها شعر او را از دیگر شاعران معاصر متمایز می‌کرد.
از سوی دیگر، فروغ در اعتراض‌های خود به سرکوب‌های اجتماعی و فرهنگی، در پی تغییرات مثبت بود. او نه تنها به رنج‌های فردی و جمعی پرداخته، بلکه در تلاش بود تا پیام‌های اصلاحی و امیدبخش به مخاطبانش منتقل کند. در حقیقت، اعتراضات او ریشه در اندیشه‌ای انسانی و متعادل داشت که همواره در پی حقیقت و عدالت بود.

Tasweradab/تصویر ادب

16 Nov, 14:54


-انعطاف در وزن و فرم:
شعرهای فروغ در قالب‌های مختلف از جمله شعر نیمایی، چارپاره و آزاد سروده شده‌اند. او در استفاده از وزن‌های عروضی انعطاف زیادی به خرج داده و توانست قواعد شعر کلاسیک را با نوآوری‌هایی چون انبساط و انقباض درونی وزن و استفاده از وزن‌های غیرمتعارف ترکیب کند. این ویژگی باعث شد که شعر او نسبت به دیگر شاعران هم‌عصرش، از حیث موسیقی و وزن، به سبکی نو و متفاوت تبدیل شود.
-آهنگین و موزون:
فروغ از همان ابتدا به موسیقی شعر اهمیت می‌داد. به‌طور مثال، در مجموعه‌هایی مانند تولدی دیگر، او توانست با استفاده از وزن‌های خاص، نغمه‌هایی دلنشین و مؤثر در دل شعرهایش خلق کند. او به‌ویژه در شعرهایی که در قالب نیمایی سروده، قادر به ترکیب وزن‌های مختلف و ایجاد هماهنگی میان کلمات بوده است.
2. مضامین شعرهای فروغ فرخزاد
شعرهای فروغ عمیقاً بر دو محور اصلی از زندگی انسان‌ها تمرکز دارد: «زندگی فردی و درونی» و «مسائل اجتماعی». این دو جنبه از زندگی، به‌ویژه در قالبی زنانه، در آثار او برجسته است و شاعری نوآور و معترض را به تصویر می‌کشد که در جست‌وجوی هویت فردی و اجتماعی خود است.
-تنهایی و غربت:
تنهایی یکی از مهم‌ترین مضامین شعر فروغ است. او در شعرهای خود اغلب به احساس انزوای فردی و اجتماعی خود اشاره کرده است. این تنهایی به‌ویژه در اشعار دوره نخست او (مجموعه‌های اسیر و دیوار) بسیار مشهود است. فروغ در این اشعار به چالش‌های روانی و روحی خود پرداخته و در عین حال تنهایی انسان معاصر را به‌طور عمومی به تصویر کشیده است.
نمونه‌ای از این مضمون در شعر "گوش کن" آمده است:
> "گوش کن
وزش ظلمت را می‌شنوی؟
من غریبانه به این خوشبختی می‌نگرم."
-مرگ و زوال:
مرگ و احساس زوال نیز در اشعار فروغ حضور پررنگی دارد. او در برخی از اشعارش به شکلی نمادین و گاه صریح به ترس از مرگ و فنا اشاره می‌کند. این مضمون در مجموعه‌هایی مانند ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد به‌ویژه در شعر "من هیچگاه پس از مرگم" به طور واضح بیان شده است.
> "من هیچگاه پس از مرگم
جرئت نکرده‌ام در آیینه بنگرم
و آنقدر مرده‌ام که هیچ چیز مرگ مرا دیگر
ثابت نمی‌کند."
-اعتراض به هنجارهای اجتماعی:
یکی دیگر از ویژگی‌های برجسته شعر فروغ، اعتراض به محدودیت‌های اجتماعی است که به ویژه بر زنان تحمیل می‌شود. او در اشعارش به مبارزه با انتظارات و محدودیت‌های اجتماعی و خانوادگی اشاره دارد و زنان را به خروج از این دایره محدود فرا می‌خواند. فروغ با طرح این موضوعات در شعرهای خود، به‌ویژه در دوره دوم شاعری‌اش، نقش مهمی در تغییر نگاه به وضعیت زنان در جامعه ایفا کرد.
نمونه‌ای از این مضمون در شعر "دیدار شب" آمده است:
> "وقتی که اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود
و در تمام شهر
قلب چراغ‌های مرا تکه‌تکه می‌کردند."
-حسرت گذشته:
حسرت و آرزوی بازگشت به گذشته نیز در اشعار فروغ به‌ویژه در دوره نخست آثارش به چشم می‌خورد. او در برخی از اشعار خود به دوران کودکی و جوانی اشاره کرده و آن را دوران بی‌خیالی و خوشبختی می‌داند.
> "ای هفت سالگی
ای لحظه شگفت عزیمت
بعد از تو هر چه رفت، در انبوهی از جنون و جهالت رفتم."
-محبت و عشق زمینی:
برخلاف بسیاری از شاعران ایرانی که از عشق‌های افلاطونی و الهی سخن می‌گویند، فروغ عشق را در دنیای زمینی و انسانی جستجو می‌کند. معشوق او معمولاً یک انسان زمینی است که در کنار تمامی پیچیدگی‌های روابط انسانی، انسانی و واقعی به تصویر کشیده می‌شود. او در شعرهای خود از عشق‌های متزلزل و رنج‌های عاشقانه سخن می‌گوید.
نمونه‌ای از این مضمون در شعر "عروسک کوکی" آمده است:
> "این سخن از پیوند سست دو نام
و همآغوشی در اوراق کهنه یک دفتر نیست."
3. تحول فکری و ادبی فروغ
آشنایی فروغ با ابراهیم گلستان، نویسنده و فیلم‌ساز شناخته‌شده ایرانی، نقطه عطفی در تحول فکری و ادبی او به شمار می‌رود. همکاری و تأثیرپذیری از گلستان باعث شد که فروغ در دوره دوم شاعری‌اش به شیوه‌ای نو و متفاوت به سرودن شعر بپردازد. در این دوره، شعرهای او به‌ویژه در مجموعه‌هایی چون تولدی دیگر و ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد نشان از یک تغییر فکری عمیق دارند. شعرهای این دوره بیشتر از پیش به ابعاد فلسفی و اجتماعی زندگی پرداخته و از مرزهای فردی عبور کرده‌اند.
4. نقش فروغ در شعر معاصر فارسی
شعر فروغ فرخزاد به‌ویژه در تأثیرگذاری بر شاعران معاصر و نسل‌های بعد از خود نقش بسزایی ایفا کرده است. او به‌عنوان یک زن شاعر، نه‌تنها در عرصه شعر نو، بلکه در تغییر نگرش‌ها و استانداردهای اجتماعی در ادبیات فارسی نیز نقش مهمی داشته است. زبان ساده و صمیمی، ترسیم هویت انسانی و زنانه، و شجاعت در بیان احساسات و افکار، باعث شد که شعرهای او همواره در ذهن مخاطبان باقی بماند و الهام‌بخش شاعران بسیاری باشد.

Tasweradab/تصویر ادب

10 Nov, 01:41


حدیث دوست 📿📿📿

لا یَحسَبُ اَحَدٌ مِن جُلَسائِهِ اَنَّ اَحَدا اَکرَمُ عَلَیهِ مِنهُ

ترجمه :

پیامبر صلى الله علیه و آله چنان با هم نشینان رفتار مى نمودند که هیچ یک از آنان گمان نمى کرد کسى نزد آن حضرت از وى گرامى‌تر باشد.


#رحمانی
#تصویر_ادب

Tasweradab/تصویر ادب

09 Nov, 18:01


- تذکره الاولیا:
تذکره الاولیا از دیگر آثار مهم عطار است که در آن زندگی و سخنان ۹۷ نفر از مشایخ صوفیه شرح داده شده است. این کتاب با هدف الگوبرداری از سیره عملی و گفتاری این بزرگان، شامل مقدمه و ۷۲ باب است که به شرح زندگی و اندیشه‌های هر یک از این عارفان می‌پردازد.
به طور کلی، آثار عطار نه تنها در ادب فارسی، بلکه در سراسر جهان شناخته شده و مورد توجه قرار گرفته است...
#ویژگی سخن عطار نیشابوری:
آنچه از اندوخته ها وارث های به جامانده عطار بدست می آید،او یکی از شاعران بزرگ متصوفه و از مردان نام آور تاریخ ادبیات پارسی است. سخن او ساده و گیراست. او برای بیان مقاصد عرفانی خود بهترین راه را که همان آوردن کلام ساده و بی پیرایه و خالی از هرگونه آرایش است انتخاب کرده است. او اگر چه در ظاهر کلام و سخن خود آن وسعت اطلاع و استحکام سخن استادانی همچون سنایی را ندارد ولی آن گفتار ساده که از سوختگی دلی هم چون او باعث شده که خواننده را مجذوب نماید و همچنین کمک گرفتن او از تمثیلات و بیان داستانها و حکایات مختلف یکی دیگر از جاذبه های آثار او می باشد و او سرمشق عرفای نامی بعد از خود همچون مولوی، و جامی، صائب، وشبستری.....وو قرار گرفته و آنها در مورد او ابیاتی سروده اند و به مدح و ثنای این مرشد بزرگ پرداخته اند، چنانکه مولوی گفته است:
عطار روح بود و سنایی دو چشم او
ما از پی سنایی و عطار آمدیم"
شبستری:
مرا از شاعری خود عار ناید
که تا صد قرن چون عطار ناید
اگرچه زین نمط صد عالم اسرار
بود یک شمه از دکان عطار
صائب:
خواهد رسید رتبه صائب به مولوی
گر مولوی به رتبه عطار می‌رسد
سیف:
سیفم که بریدم زهمه نسبت خود
لیک در گفتن طامات چو عطار فریدم
فیض کاشانی:
هرکسی در پرده اشعار می‌گوید سخن
گاه مولانا و گه عطار و گاهی مغربی..!
#نگاهی‌به اندیشه‌های عطار ازجنبه های مختلف...
شیخ فریدالدین عطار نیشابوری، یکی از درخشان‌ترین ستارگان آسمان عرفان و شعر فارسی، در کلام و آثار خود پیوسته در جستجوی حقیقتی است که فراتر از ظاهر جهان مادی و دنیای فانی باشد. او در عصر خود، نه‌تنها به شاعری برجسته بلکه به معلمی حکیم و عارفی بی‌بدیل شناخته می‌شد که عمیق‌ترین آموزه‌های معنوی را در قالب کلمات ساده و شیرین، به شیوه‌ای زیبا و دلنشین به جهانیان می‌آموخت. عطار به حقیقتی فراتر از عقل و منطق توجه داشت و در آثارش راه‌هایی برای رسیدن به آن حقیقت الهی و بی‌کران نشان می‌دهد.
در دنیای پرهیاهوی ما، که گرفتار روزمرگی‌ها و ظواهر فریبنده‌ایم، آموزه‌های عطار همچنان به‌عنوان چراغی روشن، راهنمای دل‌های جویای حقیقت و آزادی است. او در آثار جاودان خود چون منطق الطیر، مصیبت‌نامه، الهی‌نامه و تذکره الأولیا، به زبانی ساده و در عین حال عمیق، انسان را از دلبستگی‌ها و بندهای دنیوی رهایی می‌بخشد و به جستجوی معانی درونی و ناب زندگی دعوت می‌کند. فریادهای عطار از جنس حقیقت‌جویی است که به هر قلبی می‌رسد، با عطر خود در آن می‌نشیند و در تاریک‌ترین لحظات، آن را به نور الهی منور می‌کند. نگاه او به زندگی، عشق، مرگ، فقر و حقیقت، نه تنها در زمانه خود بلکه در هر دوره‌ای از تاریخ، زنده و پویاست. این نگرش عمیق و عرفانی در کلام او چنان به وجد می‌آید که هر کلمه، هر بیت، همچون جرقه‌ای است که در دل می‌افروزد.
#اندیشه‌ها...
اندیشه‌های عطار از جنبه‌های مختلف عرفانی و فلسفی به جهانیان ارائه شده است. در آثار برجسته‌ای چون منطق الطیر، مصیبت‌نامه، الهی‌نامه و تذکره الأولیا، می‌توان به عمق نگاه این عارف بزرگ پی برد. بیان همه اندیشه‌های او در یک مطلب، به دلیل گستردگی و عمق تفکر عطار، دشوار است؛ زیرا هر صفحه از آثارش حامل پیام‌هایی نو و ناب است. هر کسی با توجه به درک و فهم خود می‌تواند برداشت خاصی از این اندیشه‌ها داشته باشد. به همین دلیل، در اینجا برخی از مهم‌ترین و برجسته‌ترین آموزه‌های عطار،چون مشت نمونه خروار به صورت خلاصه بیان می‌شود:
- جست‌وجوی حقیقت از درون:
- عطار همواره بر لزوم خودشناسی‌تأکید می‌کرد. در منطق الطیر، مرغان برای یافتن سیمرغ، ابتدا باید به درون خود نگاه کنند و حقیقت را در خویشتن بیابند. این مفهوم با جمله معروف عطار «هستی همه آن است که در توست» به وضوح بیان شده است. در نظر او، حقیقت بیرون از انسان نیست؛ بلکه در درون او نهفته است.
- فنا و وصال با خداوند:
- در تفکرات عطار، فنا جایگاه ویژه‌ای دارد. فنا به معنای از میان رفتن خود و رسیدن به اتحاد با خداوند است. در منطق الطیر، مرغان پس از عبور از هفت وادی عشق، در نهایت به فناء خود می‌رسند و از جدایی از خداوند رهایی می‌یابند. این اندیشه نشان‌دهنده‌ی یکی از بنیادی‌ترین آموزه‌های عطار است که بر اساس آن، انسان باید از خود عبور کند تا به حقیقت الهی دست یابد.

Tasweradab/تصویر ادب

09 Nov, 18:01


- عشق، نیروی رهایی‌بخش:
- عشق یکی از مفاهیم محوری در اندیشه‌های عطار است. او عشق را نه فقط به عنوان یک احساس عاطفی، بلکه به‌عنوان نیرویی الهی می‌بیند که انسان را از قید و بند خودخواهی و محدودیت‌های فردی آزاد می‌کند. در منطق الطیر، عبور از وادی عشق برای مرغان ضروری است تا به حقیقت و وصال الهی برسند. از نظر عطار، عشق وساطتی است میان انسان و خداوند و رهایی از خود.
- تواضع و فقر در سلوک عرفانی:
- در اندیشه‌های عطار، فقر به معنای رهایی از غرور و خودخواهی است. او در آثار خود مانند منطق الطیر و مصیبت‌نامه، تأکید دارد که برای رسیدن به اتحاد با خداوند، انسان باید از هرگونه تکبر و خودمحوری بگذرد. در نگاه عطار، فقر و تواضع در برابر خداوند، کلید رسیدن به حقیقت است.
- سفر معنوی و هفت وادی:
- یکی از مفاهیم مهم در عرفان عطار، سفر معنوی است. در منطق الطیر، این سفر به‌صورت نمادین در قالب هفت وادی عشق مطرح می‌شود. این هفت وادی که به ترتیب عبارتند از: طلب، عشق، معرفت، استغنا، توحید، حیرت و فقر، مراحل رسیدن به حقیقت و پیوستن به خداوند است. عبور از این مراحل نمادین، نیازمند پشتکار، صداقت و تواضع است.
- آزادی از قید و بندهای دنیوی:
- در اندیشه‌های عطار، آزادی از دلبستگی‌ها و تعلقات مادی به عنوان رکن اصلی سلوک عرفانی مطرح است. او در الهی‌نامه و اسرار‌نامه، تأکید دارد که تنها از طریق آزادی از قیود دنیا و خودخواهی‌های فردی است که انسان می‌تواند به حقیقت نزدیک شود. آزادی در نگاه عطار، به معنای رهایی از هرگونه وابستگی به دنیاست.
- مرگ، گذار به زندگی جاوید:
- در آثار عطار، مرگ نه پایان زندگی، بلکه گذرگاهی به زندگی جاوید و بی‌پایان است. در مصیبت‌نامه و الهی‌نامه، او مرگ را به‌عنوان فرصتی برای رهایی از قید جسم و نزدیکی به حقیقت الهی می‌بیند. برای عطار، مرگ در واقع به معنای بازگشت به اصل و به هم‌پیوستگی با خداوند است.
- تسلیم در برابر اراده الهی:
- تسلیم در برابر اراده خداوند از اصول مهم در اندیشه عطار است. در آثار او، تسلیم به مشیت الهی نه‌تنها نشانه‌ای از ایمان و اخلاص است، بلکه موجب صفای دل و نزدیکی به خداوند می‌شود. در الهی‌نامه و تذکره الأولیا، او می‌آموزد که انسان باید اراده خداوند را بپذیرد و در مقابل آن تسلیم شود تا به حقیقت برسد.
- جست‌وجوی معانی باطنی:
- عطار همواره به جستجوی معانی درونی و باطنی اشیاء و پدیده‌ها می‌پرداخت. در مصیبت‌نامه و دیگر آثارش، او بر آن است که حقیقت در سطح ظاهر پنهان است و انسان باید به عمق مفاهیم بنگرد تا حقیقت واقعی را دریابد. او معتقد بود که تنها از طریق درک باطنی می‌توان به حقیقت دست یافت.
- ۱۰.حکمت و اخلاق در زندگی روزمره:
- عطار علاوه بر آموزه‌های عرفانی، بر اهمیت اخلاق نیکو و رفتار درست در زندگی روزمره تأکید داشت. در تذکره الأولیا و اسرار‌نامه، او از مشایخ صوفیه به‌عنوان الگوهایی برای زندگی اخلاقی و انسانی یاد می‌کند و بر فضایلی چون صداقت، شجاعت، صبر و فروتنی تأکید می‌کند.
آخرکلام:
شیخ فریدالدین عطار نیشابوری، با آثار بی‌پایان و آموزه‌های عرفانی‌اش، همچنان راهنمایی است که انسان‌ها را از گرداب‌های خودخواهی و غفلت رها می‌کند و آن‌ها را به سمت حقیقت و اتحاد با خداوند هدایت می‌کند. در مسیر سلوک او، «عشق» نیرویی است که از اعماق قلب‌ها می‌جوشد و آدمی را از محدودیت‌های فردی و مادی آزاد می‌سازد. اندیشه‌های عطار در باب خودشناسی، فنا، تواضع و اتحاد با الهی، در تمامیت خود، چراغ راهی است برای کسانی که در پی رهایی از قید و بندهای دنیوی‌اند و در جستجوی حقیقتی هستند که از ظاهر دنیا فراتر باشد.
عطار در پی آن است که انسان از ظواهر عبور کرده و به عمق حقیقت برسد، حقیقتی که انسان را به شکوفایی وبالندگی وسعادت دارین سوق می‌دهد...!
وفات: این شاعر بزرگ سرانجام در سال ۶۱۸ هجری قمری به دست سربازان مغول در نزدیکی دروازه شهر کشته شد. درباره داستان مرگ عطار نیشابوری این‌گونه روایت شده است که به هنگام حمله مغول به خراسان، مورد ضربت یکی از سربازان مغول قرار گرفت و پیش از مرگ، با خون خود روی دیوار، این رباعی را نوشت:
در کوی تو رسم سرفرازی این است
مستان تو را کمینه بازی این است
با این همه رتبه هیچ نتوانم گفت
شاید که تو را بنده نوازی این است"

- خانواده‌ تصویر باآغوش باز وپر از مهر درانتظار پسند ها،نظرات، وانتقادات گهربار شما درحقیقت،نوراندیشی و بيانات شما در مورد برنامه روشنایی بخش مسیر مقدس مان خواهد بود...
باما هم رکاب شوید تا این مسیر طولانی را باکوتاه ترین نوع ممکن بپیماییم...
بامهر ومحبت
تهیه کننده:سالک
#تصویر_وادب

Tasweradab/تصویر ادب

09 Nov, 18:01


#کلید_عرفان_وادب...!
سفری به عمق اندیشه‌‌ها
"عطار روح بود و سنایی دو چشم او
ما از پی سنایی و عطار آمدیم"(مولوی).

در ویژه‌برنامه‌ای که به شنبه ها اختصاص یافته، خانواده تصویر ادب، حدیقه‌ی ازحدیقه های دنیای عرفان وادب که پر از گل های معنوی‌ست را بسوی شما می‌گشاید و ازتاروپود موضوع انتخابی‌اش(سالک جاده‌ء حقیقت، ساکن جادهءطریقت( الأجل فریدالدین عطار نیشابوری) اندیشه‌ وتفکر ونغمه ‌ای از معنویات عرفان و خداجویی ) پرده‌برداری می‌کند،ونور نهفته درین ارث زرگونه را به محضر نگاه شما همراهان اندیشمند به نمایش میگذارد.
از همراهی شما اندیشمندان و گران‌قدر سپاسگزاریم و امیدواریم در این سفر روحانی، با اندوخته‌هایتان بر غنای این برنامه پرشکوه بیفزایید
- تعریف‌ِ از(عطار).
شیخ فریدالدین عطار نیشابوری، که در دنیای عرفان و ادب فارسی به‌عنوان یکی از بزرگترین شاعران و عارفان شناخته می‌شود، در حقیقت نماد ترکیب شگفت‌انگیزی از حکمت، عشق و شعر است. او در پایان سده ششم هجری و آغاز سده هفتم میلادی می‌زیست و در این دوران پرآشوب و پر از تغییرات اجتماعی و سیاسی، توانست مسیرهای عرفانی و معنوی را با آثاری جاودانه در ادبیات فارسی بنگارد.
نام کامل او محمد بن ابراهیم بن اسحاق بود، اما به‌عنوان (فریدالدین،وعطار) مشهور شد و کنیه‌اش ابو حامد بود. عطار در سال ۵۴۰ هجری (معادل ۱۱۴۶ میلادی) در نیشابور، یکی از مهم‌ترین شهرهای آن زمان در خراسان بزرگ، به دنیا آمد. او در دوران حیات خود نه‌تنها در عرصه شعر و ادب فارسی بلکه در صوفی‌گری و عرفان نیز نقشی برجسته ایفا کرد و آثارش تأثیر عمیقی بر ادبیات عرفانی و معنوی جهان اسلام گذاشت.
زندگی او در کنار شاعری پرآوازه و فیلسوفی بزرگ، چهره‌ای از یک عارف صادق و سالک جاده حقیقت بود. او در مسیر سلوک روحانی، به کشف و شهود رسید و از عمق تجربیات عرفانی خود، آثاری بی‌نظیر خلق کرد که در آن‌ها حقایق عالم و معانی معنوی را در قالب داستان‌ها، اشعار و آموزه‌های عرفانی بازتاب داد. عطار در آثار خود از جستجوی حقیقت و اتحاد با خداوند سخن می‌گوید و در این راستا، بر خودشناسی و فنا به‌عنوان کلیدهای رسیدن به وصال الهی تأکید می‌ورزد.
زندگی فریدالدین عطار، که با پیروی از سلوک صوفیانه و تعلقات معنوی خود هم‌چنان برای بشریت الهام‌بخش است، در تاریخ عرفان اسلامی همواره می‌درخشد. آثار او نه تنها به زبان فارسی، بلکه به زبان‌های مختلف دنیا ترجمه و منتشر شده و همچنان مورد توجه عارفان، شاعران و پژوهشگران است....
#آثار..
عطار نیشابوری یکی از برجسته‌ترین و پرکارترین وپر گو ترین شاعران و نویسندگان زبان پارسی‌،است، قسمی که خودش در مورد پرگویی اش اشاره می‌کند
" ز هر در گفتم و بسیار گفتم
چو زیر چنگ شعری راز گفتم
کسی کو چون منی را عیب جویست
همین گوید که او بسیار گویست"
- عطار بیش از ۱۸۰ اثر از خود به‌جا گذاشته است. این آثار شامل شعر و نثر می‌شود، که در میان آنها، حدود ۴۰ اثر به‌صورت منظوم و باقی به نثر نوشته شده‌اند. عطار خود در آثارش به تعداد ۱۱۴ تصنیف اشاره کرده که به تعداد سوره‌های قرآن است. ویژگی بارز اشعار او، سادگی، شیوایی و روانی آن‌هاست، که در آثارش به زیبایی نمایان است.
با وجود این که فهرست دقیقی از آثار عطار در دست نیست، تعدادی از مهم‌ترین آثار او عبارتند از:
1. مصیبت‌نامه
2. الهی‌نامه
3. اسرار‌نامه
4. مختار‌نامه
5. مقامات طیور (منطق الطیر)
6. خسرو‌نامه
7. جواهر‌نامه
8. شرح‌القلب
9. دیوان قصاید و غزلیات
- مصیبت‌نامه:
یکی از آثار برجسته عطار، مصیبت‌نامه است که شامل ۷۵۳۹ بیت و ۳۴۷ حکایت در قالب مثنوی است. این اثر از لحاظ عرفانی بسیار عمیق و پیچیده است و در مقایسه با دیگر آثار او، بار معنایی و احساسی بسیار بالاتری دارد. برخی بر این باورند که عنوان «مصیبت‌نامه» اشاره به دغدغه فکری عطار میان شریعت و طریقت دارد، اما خود عطار می‌گوید که این نام‌گذاری به دلیل سختی‌های استخراج معانی و ترتیب مضامین بوده است. در آغاز، عطار به مدح خداوند، پیامبر اسلام و خلفای راشدین پرداخته و سپس به تفسیر ۴۰ مقاله می‌پردازد که هرکدام شامل چندین حکایت هستند.
- منطق الطیر:
منطق الطیر یا «مقامات الطیور» یکی دیگر از آثار مشهور عطار است که در قالب مثنوی و با ۴۴۵۸ بیت سروده شده است. این اثر به زبان فارسی، داستان سفر مرغان برای جست‌وجوی پادشاه خود، سیمرغ، را روایت می‌کند. در این سفر، مرغان باید از هفت وادی عشق عبور کنند تا به حقیقت برسند. در نهایت، پس از عبور از هفت مرحله، تنها ۳۰ مرغ باقی می‌مانند که متوجه می‌شوند سیمرغ در درون خودشان است. این هفت وادی عبارتند از: طلب، عشق، معرفت، استغنا، توحید، حیرت، فقر، و در نهایت به «فنا» ختم می‌شود.

Tasweradab/تصویر ادب

09 Nov, 17:43


#پایان_رمان_ماجرای_شبنم

ممنونیم از هم‌راهی خوبان دنبال‌کننده‌ و علاقمندان رمان #ماجرای_شبنم، سپاس‌گذاریم از این‌که وقت گذاشته رمان را دنبال کردید. ان‌شاءالله مفید واقع شده‌باشد!؟
در ضمن انجمن ادبی و آموزشی تصویرادب مصمم‌است تا رمان‌های جالب و مفید را در ادامهٔ رمان‌های قبلی بازنشر نماید.
رمان بعدی را شما فرمایش دهید تا ما به‌دست‌آورده بازنشر نمایم هم‌چنان برداشت‌ها، خاطرات، نقد و نظریات تان را در بارهٔ نشر رمان در دیدگاه (کامنت) بنویسید.

با مهر

#Bakhshi
#Taswer_Adab

Tasweradab/تصویر ادب

09 Nov, 14:04


۳۶۵#_روز_بدون_تو

روز : ۲۳

حتی وقتی با هم بودیم،
دلم برایت تنگ میشد، حتی وقتی که درست کنار
هم بودیم همیشه به ای فکر میکدم که چی وقت قرار است
دوباره بیبینم…


#رحمانی
#تصویر_ادب

Tasweradab/تصویر ادب

09 Nov, 13:19


از مرادت بگذر تا به مرادت برسی
که ز مقصود گذشت آن که به مقصود رسید

👤
#فروغی_بسطامی
#سالک
#تصویر_ادب

Tasweradab/تصویر ادب

09 Nov, 01:35


حدیث دوست 📿📿📿

صِلَةُ الرَّحِمِ وَ حُسنُ الخُلقِ وَ حُسنُ الجَوارِ یَعمُرانِ الدّیارَ وَ یَزیدانَ فِى العمارِ.

ترجمه :

صله رحم، خوش اخلاقى و خوش همسایگى، شهر‌ها را آباد و عمر‌ها را زیاد مى کند.

(نهج الفصاحه، ح ۱۸۳۹)

#رحمانی
#تصویر_ادب

Tasweradab/تصویر ادب

08 Nov, 17:39


*#رُمان_ماجراهای_شبنم*
*#قسمت_هفدهم_آخر*


دستش را پشت کمرم گذاشت گفت یک ماه است میروی میایی کدام شان را اینجا دیده اِی؟
فهمیدم کی است گفتم زلیخا کلچه آماده داری؟
سر تکان داد و اشاره کردکه از کجا بردارم
چای تازه و با چندتا کلچه در مجمع گذاشتم موهایم را باز گذاشتم و جلوم انداختم گفتم زلیخا حِسم میگوید همین وقتش است
چشم هایش را باز و بسته کرد من هم به راه افتادم
میدانستم کجا باید پیدایش کنم بدون در زدن رفتم در اطاق مثل یک تکه گوشت درجا افتاده بود بی مقدمه گفتم نیامدم تا ذلیل شدنت را ببینم اما آمدم تا کار خداوند را ببینم
حرص و بدذاتی چه به روز آدم که نمیارد خانم بزرگ حالا حتی نمیتوانی برایم بگویی که چرا رفتم که باز برگشتم
چوب خدا صدا نداشت از دیدن غم کسی خوشحال نمیشوم چه برسد به شمایی که زن ارباب بودید فکر نمیکردم یک روزی برسدکه در این حال ببینمت ولی خداوند بزرگ است همانطوری که برای من بزرگی کرد که در کوچه ها زیر بار ذلت نروم
لبانش لرزید یکبار گفت زبانت هنوزهم دراز است آخ از زبانت زلیخا گفته بود برگشتی
پسرم که همرایم حرف نمیزند فقط دلیلش توهستی دختر
چه بلایی بودی که بالای مان مقرر شدی که کارمان به اینجا کشید و آن از مادرت که تا دَم مرگ ارباب اسمش ورد زبانش بود این هم از تو
یعنی میشود قبل از مرگم ببینم توهم جواب میدهی
گفتم دلیلش شیطانی بود کاری کردین که رستم نه برای من نه برای شما که مادرش هستین ارزش میگذارد با مادرم کاری ندارم چون هر چی بود ارباب برایش علاقه داشت
آه کشید و گفت گذشته ها گذشته بااینکه دلم همرایت صاف نمیشود و هیچوقت نمیتوانم بعنوان عروسم یا مادر نواسه اَم قبولت داشته باشم میگویند دختر پیداکردی فکر نکنی هنر کردی
زلیخا دائم زیر گوشم میگوید خانم چندبار گفتم آه یتیم زود دامن میگیره
نظرش این است که آه تو مرا گرفته است
سرم را پایین انداختم گفتم من بزرگ نیستم
خانم جان برای تان کلچه تازه آوردم ولی اینبار کسی نبود که مرا با پشت پا بزند بااینکه جوان هستی توان تکان دادن حتی دستهایت راهم ندارین هنوزهم زبان تان خوب کار میکند برای نیش زدن و کوچک کردن طرف مقابل تان
خوب میدانست که چی میگویم ولی غرور اربابی اَش نمیگذاشت حرف دلش را بزند
نمیخواستم اذیتش کنم اشکهایش ریخت گفتم خداوند همه مارا ببخشد حالا مجمع را میگذارم کنار میز دیگر باید از اینجا بروم قبل از اینکه رستم مرا اینجا ببیند به ضمانت دخترم اینجاهستم نه به دلسوزی رستم که بانه تباهی اَم شما شدین با بغض گفت میروی؟
دلم را به دریا زدم شاید فردا با بار سنگین میمرد گفتم حلالت کردم بخاطر دخترم تا سایه نفرینی بالای سرش نباشد من مثل شما غرور ندارم خانم.
بیرون رفتم دلم گرفته بود خدمه ها در گوش هم پچ پچ میکردند با خوشحالى هم پچ پچ مى كردند تعجب كرده بودم قضيه از چه قرار بود كه تا از كنارم رَد میشدند در گوش هم پچ پچ میكردند و نگاه شان هم مرا نشانه گرفته بود
با تعجب وارد آشپزخانه شدم و گفتم زلیخا در بین این کارگران چی خبر است انگار عروسى مادر شان است
چشمان اشكى اَش را كه ديدم دلم بیجا شد گفتم چى شده زلیخا
رویش را ازم گرفت و گفت چی بگویم خبرها دست به دست میشود که رستم قرار خواستگاری از دختر فلان ارباب را گذاشته هدفش این است که مادر دلسوزی برای دخترش و زنی در خور برای خودش بگیرد یکبارقلبم شکست وپاهایم سستی کرد
نفسم بند آمدحيران روى زمين نشستم
..یک دلم میگفت دروغ است همه دست یکی کردند تا مرا آتش بزنند چون خدمتکاران دل خوشی ازم نداشتند و هنوزهم به چشم دشمن نگاهم میکردند یک دلم میگفت شبنم مگر تو شوهر نکردی پس آن هم حق داردتا زن بگیرد
اما مگر مرا عقد نكرده بود
مگر من شبها وقت خواب آرامش نمیکردم
واى شبنم واى به حالت كه تنت را فروختى در ازاى دلى كه داده بودى
رستم سراغ دختر را میگرفت به دست زلیخا اما از پنجره نگاه کردم دیدم رستم زیر چشمی دورش را نگاه میکند معلوم نبود چی به چی است ازدواج میکرد و دنبالم میگشت
نشستم به شستن دیگ های سیاه که رستم صدایش بالا رفت گفت زلیخا مادر این دختر کجاست؟
درقصر آمده تا سر طفلش باشد نه سر به هوا بچرخد کجاست زلیخا؟
یکبار بلند شدم از آشپزخانه بیرون آمدم گفتم امری باشد ارباب؟
با حقارت نگاهی به دستان سیاهم انداخت گفت مادر طفل ارباب این قصر هستی و نوکری میکنی
بیا و مادری بکن دیگر نبینم در آشپزخانه بروی
طوری دنیا را به دستم دادکه دستش بهم نخورد برای من خنده دار بود وقتی شبها تمنای تنم را دارد روزها جلو بقیه همرایم بازی درمیارد
ناخُنم به پوست دستش گیرکرد با نیشخند گفت وحشی شدی؟بیا برویم بالا رامت کنم

Tasweradab/تصویر ادب

08 Nov, 17:39


درست است که هنوزهم به چشم دشمن نوکر بودم اما برایم مهم نبود؟هیچکس جز رستم برایم مهم نبود رستم کاکایم را با رسوایی و آویزان کردن آفتابه به گردنش دور قریه چرخاند بعداً با سکینه یکجا از حویلی خودم خارجش ساخت سه تا دختر پشت سر هم آوردم
با به دنیا آمدن آخرین طفلم خانم بزرگ دار فانی را وداع گفت رستم خیلی شکست چون هرچی بود حتی جادوگربود بازهم مادرش بود درست است از گوشه و کنار برایم طعنه میزد که شبنم خانم ارباب
دختر زاست ولی رستم میگفت دختر نعمت است مخصوصاً اگر به تو بروند شبنم بهتر است که پسر نداشته باشیم تا این رسم اربابی و نوکری ادامه دار شود
اینطوری حداقل نسل ما از ظلم کردن و نفرین نوکر دور میشود شایدهم تقدیر این است که پسر نداشته باشیم که دل به دختر نوکر بدهد و داغش به دلش بماند بهرحال ماها همه انسان هستیم ارباب و نوکر ندارد
الحق که رستم هیچوقت عوض نشد همیشه همان آدم بود با همان حرفهای دل گرم کننده و زبان نرم که برخلاف پدر خدابیامرزش در جمع حیا نمیکرد و هرمدلی بود برایم ابراز علاقه میکرد
یک روزی برای رستم ازخاله تعریف کردم و هیجان زده خواست سری برایش بزنیم تا بلکه تشکری هم ازش بکند دیر یادش افتاده بودم چون وقتی به آن ولایت رفتیم گفتند خاله مرده است و رستم نوازشم میکرد تا زیاد گریه نکنم دوباره به قریه خودمان برگشتیم
دیگر در کنار رستم روزهای خوبی را تجربه کردم گویا تمام دردهای راکه کشیده بودم همه خواب بودند
واقعاً بزرگترین دردهای زندگی را دیدم اما خوب است که میگذرد واقعا زندگی برایم آب زهراگین شده بود
زندگی برایم آتش سوزان شده بود
زندگی برایم زندان سردوتاریک شده بود
اما شکر خداست که گذشت
دخترانم هم بزرگ شدند و به خانه بخت شان فرستادیم دو تا دخترم با شوهران شان خارج ازکشور به ایتالیا رفتند و فقط دنیا به افغانستان ماند که او هم با شوهرش در کابل زندگی میکنند
یک روز رستم نگاهی طرفم انداخت گفت شبنم جانم گفتم جان دلم گفت هنوزهم برایم مقدسی با همان عشق و علاقه پُررنگ
کنار تخت نشستم بوی شالیزار آخرهای فصل تابستان دراطاق پُر شده بود به شوخی گفتم پیر شدی پیرمرد چی میگویی اینقدر دلبری نکن پشت دستم را بوسید گفت مراقب خودت باش مزاخ نمیکنم دلبرکم و از گذشته ها یادکردیم باهم خندیدیم وگریستیم
آه زندگی آه
که تو با من چی بازی های کردی .
دخترک بزرگم یعنی دنیاهمدم روزهای تنهایی و سختی اَم بود هنوزهم حواسش بهم است
بعد سالها که از آن واقعه های تلخ زندگی اَم میگذرد هنوزهم هروقتی که به یادم میاید به بی کسی اَم زار زار گریه میکنم .
و در اخیر
یک دل صاف مثل رستم
و عشق ابدی مثل رستم
برای همه گی آرزو میکنم

دوستان و خوانندگان گرامی

متشکررررم که داستان پر خم و پیچ زندگی مرا سطر به سطر و با حوصله مندی تمام مرور نمودید .

خواهر شما شبنم
"ملکه ی قصر"

از فریب روزگار ایمن مشو کاین بوالهوسی
بر سکندر داد ملکی را که از دارا گرفت.
*پایان*

لایک و نظریات تان را با ما شریک سازید.

#Taswer_Adab
#Bakhshi

Tasweradab/تصویر ادب

08 Nov, 17:39


انگاری میخواست هرطور شده در اطاق بروم خلوت کنم تا ازم دلبری کند
شایدهم میخواست کاری بکند که لب به گلایه باز کنم و تحقیرم کند؟وای بر این مرد مرموز و خودخواه
دنیا را گرفتم بردم آشپزخانه
زلیخا گفت چرا آشفته اِی؟
رستم کدام کیانه گفت ؟
چند بار گفتم در آشپزخانه کار نکن شاید رستم بدش بیاید بیشتر باید مراقب دخترت باشی میدانی که برای رستم چقدر عزیز است
با نگاه خیره ای گفتم دست روی دلم نگذار زلیخا
کم روی دلم گذاشتند که رستم هم با طعنه هایش دلم را سنگین تر میکند
وقتش بود حقایق پنهان دور از چشم زلیخا را به زبان بیاورم گفتم خودش خطبه محرمیت خواند دوباره بدون اینکه نظرم را بخواهد مثل بار قبل نکاحم کرد هرشب مرا به اجبار یا از دل روی تختش میکَشَد ازم توقع دارد در اطاقش شبها خانمی بکنم و روزها مطیع زورگویی هایش باشم
زلیخا با چشمان باز گفت راست میگویی شبنم؟
محرم ارباب شدی؟
چی بیخبر؟
پس چرا نمیروی سیر تا پیاز را برایش نمیگویی تا دلش همرایت صاف شود گفتم چی بگویم وقتی اجازه نمیدهد چی بگویم تا لب باز میکنم همان اول بسم الله میکند از گفتن ادامه اصلاً چی بگویم؟
بد مادرش را بگویم یا بد همخون خودم کاکای نااهلم را ؟
زلیخا نگاه عمیق انداخت بین ابروهایش و با فکر گفت چی بگویم که اگر قصدش داشتن تواست پس چرا صحبت دختر فلان ارباب را میکند؟
از من میشنوی از حقت دفاع کن بالاخره که چی؟
خودت را فدای کی میکنی؟
دل نداشتم بگویم درست است چون رستم اجازه صحبت نمیداد زلیخا اینبار جدی تر از قبل گفت گفتنی ها را گفتم از حقت دفاع کن بدکاره که نیستی که تورا از بقیه پنهان کند
این زندگی و داشته ها برای تو بوده که بیرونت کردند و فراری اَت دادند تو باید حق به جانب باشی نه رستم اگر به من باشد در این ماجرا حق تو بودی بقیه باطل بودند برو سر حرف را باز کن برای یکبارهم که شده حرفهای من پیرزن را گوش بدِه مطمئن هستم رستم منتظر است که تو بروی حرف بزنی
گفتم زلیخا تو یک چیزی میدانی ولی پنهان میکنی نگو نه که باورم نمیشود از همان شبی که از قصر رفتم تمام حرف ناگفته را پنهان کردی
نمیدانستم رفتن درست است یا صبر کردن و سکوت ولی جانم به لبم رسیده بود طاقت این را نداشتم رستم به چشم یک رفع نیاز بالایم نگاه کند
آنشب برخلاف تمام شبهای دیگر دنیا را که خواباندم گذاشتم سرجایش نیت نداشتم بمانم
همینکه از اطاق خواستم بروم بیرون گفت کجا زن؟
توجه نکردم ولی از پشت بازویم را گرفت گفت وظیفه داشتی هرشب امشب چرا سرباز میزنی؟
طرفش نگاه کردم گفتم درقبال دخترم مسوولم وظیفه اَم پرستاری از دنیاست که به نحو احسنت انجام میدهم نه گرم کردن بغل شما
میروم هروقت بیدار شد میایم که شیرش بدهم حالا هر ساعتی باشد
ولی اینکه فکر کنی محرمت شدم برای رفع حاجاتت سخت در اشتباهی طفل نیستم که از کنار پچ پچ ها راحت بگذرم
درقصر سخنان پیچیده که قرار است ازدواج بکنی
رستم چشمانش برقی زد از هیجان گفت خوب ارباب میتواند زن بگیرد به توچی ربطی دارد؟
مگر تو راحت از کنارم رَد نشدی؟
چشمهایم گرد شد با ناراحتی نگاهش کردم بغضم را فرو دادم ظاهرم را حفظ کردم گفتم پس وقتی ارباب قرار است زن بگیرد چی لزومی دارد که من تشک ارباب را به شور بندازم؟
دستم را از دستش درآوردم اما نزدیکم آمدگفت دردت آمد شبنم؟
تو از قلبم چی میدانی؟
عین همین صحنه ها برای من هم گذشت شبنم حس کن که ماندن تو در این شرایط چقدر دردناک است ولی تحمل کردم چون میدانستم برمیگردی
خیلی درد داشت وقتی گفتند زنم با طفلش که در بطنش است با مرد بیگانه فرار کرده است میدانی بالایم چی گذشت؟
سر نداشتم جلو مادرم بلند کنم
مُردم و زنده شدم اما نشستم به پایت ساعت ها و روزها میامدم سر خاک پدر و مادرت تا ببینمت آنروزهم که دیدمت نفهمیدم چطوری خودم را بالای سرت رساندم ولی تو چیکار کردی؟
گفتی محرمم نیستی خوب حداقل میگذاشتی حرف بزنم از دلتنگی اَم بگویم از حرفهای پشت سرت بگویم بعداً میگفتی طلاق گرفتی
پس میخواست سر صحبت را باز کندکه صدایش دو رَگه شد ادامه داد محرمیت به چی است شبنم؟
این همه جنایت راکه توکردی گناه نیست ولی دل بازمانده من که برایت میتپید گناه بود؟
قلب مرا شکستی پس چرا حالا ناراحت هستی؟
من زن بگیرم از تو چیزی کم میشود؟
دخترت را داری زندگی درقصر داری فقط دیگر اربابی نیست که برایت بمیرد که تو نباشی بی تابی کند و خواب به چشمانش نیاید اربابی که هر لحظه قربان وصدقه چشمهای سیاهت میشد دیگر کسی نیست که تورا بخواهد خائن
بی اختیار اشکهایم ریخت دستش را زدم کنار گفتم خوب بلد هستی که نادیده قضاوت بکنی تو میدانی کجا بودم؟

Tasweradab/تصویر ادب

08 Nov, 17:39


برای چی بودم؟
میدانی با چی دل پُری از اینجا رفتم؟
میدانی که مادرت
شیرین و کاکایم همرایم چی کردند؟
نمیدانی چون نخواستی بدانی چون نیامدی ازم بپرسی فرصت ندادی که بگویم
با بیگانه فرار نکردم یعنی از نظر تو اینقدر احمق بودم که تو و عشقت و این همه ثروت را نادید بگیرم و با یک بیگانه فرار کنم؟
شیرین و مادرت مجبورم کردندتا فرار کنم مرابه کاکایم سپردند او هم نامردی کرد در برابر پول مرا فروخت از اینجا فرار کردم رفتم به ولایت دیگر از آنجام از شرم فرار کردم آمدم به زادگاه خودم
نمیدانم چرا محکومم ولی من آدم خیانت کار ونمک حرام نیستم رستم صورتش را جلو آورد گفت چرا به بیگانه پناه بردی؟
چرا سراغم را نگرفتی؟
در دربار همه گی رستم را میشناختند کوتاهی کردی شبنم
همین ها که به ذهنم میاید نمیتوانم باورت بکنم
با پوزخند گفتم میگفتند رستم ادعا دارد تا مرا دستگیر بکند همراه باطفلم یکجا مارا از بین ببرد
میاید تا که به حساب شبنم بی چشم و روی برسد
انتظار داشتی بااین حرف به تو پناه میاوردم؟
همین حالا که به تو پناه آوردم بامن چی کردی که میخواستی وقتی داغدار بودی به تو پناه میاوردم؟
باخشم گفت به مقدسات قسم هیچگاه به شیرین دست نزدم شب با خودت نگفتی تا دربار بسیار راه است چطوری خبر سقط به این زودی برایم رسیده؟
به خاطر تو میامدم دلتنگت بودم چرا باور کردی که من آدم دروغگویم وقتی گفتم جز تو چشمم کسی را نمیبیند؟
آهسته گفتم مراترساندند؟
رستم انگشتش را کشید روی صورتم گفت درست است ترسیدی ولی چرا خیانت کردی؟
دستش را گرفتم گفتم رستم کاکایم مرا گرفت به زبان که دنبالت نیایم میگفت ازت حَذر کنم که کینه به دل گرفتی بخاطر دخترت
طلاق مرا گرفت بعداً مرا فروخت به کسی میفهمی؟
جرات اعتراض و مقابله رانداشتم رستم من دل و جرات ندارم
چشمانش را بست نفس عمیقی کشید گفت کاکایت حسابرسی جدایی دارد
آنشب کمی حس سبکی داشتم بااینکه دیر بود ولی بهرحال فرصت پیش آمدتاحرفهایم را بزنم چقدر اشتباه کرده بودم و به انسانهای اشتباه اعتماد کرده بودم این راگفته و رفتم به اتاق خودم تابخوابم ولی خوابم نبرد نیمه های شب با صدای گریه دنیا رفتم بالای سرش
نشستم به شیر دادن که رستم کنارم نشست مثل من بی خواب شده بود با حسرت نگاهم میکرد گفتم چرا بیدار هستی ارباب؟
هوای زن جدید بی خوابت کرده؟
بااینکه انتظار نداشتم اما سرش را روی پایم گذاشت گفت شبنم وقت این حرف ها نیست آن وقت ها که جوان بودم حوصله داشتم کسی به چشمم نمیامد جز خودت حالا که حوصله ندارم و مادر دنیایم هستی مطمئن باش ابداً کسی به چشمم نمیاید معنی حرفش را نفهمیدم
با لذت نگاهم کرد گفت دوست دارم برایت ساز ودُهل عروسی به راه بندازم تا همه گی بفهمند چقدر طلبگارت هستم
میدانی قرار نبود ببخشمت؟
ولی زلیخا همه چیز را گفت از بی رحمی پدرم و مادرم حتی تااینجا گفت که مادرم پول داده بوده به کاکایت تا از اینجا دورت بکند و زلیخا از همه چیز آگاه بوده از زلیخا گذشتم چون اعتراف کرد ولی از کاکایت نمیگذرم
خیلی وقت است که بخشیدمت شبنم جانم اما منتظر بودم خودت بیایی و حرف بزنی تا بلکه یاد بگیری حقی که مال خودت است را با چنگ و دندان پس بگیری نه با صبر و توکل بر خدا که به بزرگیش شکی نیست
ولی از آنجا که تو هیچوقت از زبانت استفاده نمیکنی به زلیخا گفتم آوازه پخش کندکه قرار است زن بگیرم ولی شبنم جانم این حوالی دیگر هیچ اربابی دختر دَم بخت ندارد هر چی بود گذشت فرصتی بود غنیمت تا تو حرف بزنی
به گمانم امشب هم خودت به زبان نیامدی زلیخا مجبورت ساخت
لبهای خندان رستم رانگاه میکردم میگفتم نکند خواب شیرین آمده سراغم گفتم رستم ؟
گفت جان دل رستم چشمانش را بست موهایم را گرفت جلو بینیش بوی کرد گفت تو همان طناز و دلربای من هستی شبنم که همیشه آن عشق و علاقه که درونم ریشه زده کمرنگ نمیشود من و وجودم و مال و اموالم حتی شمارش نفسهایم مال توا است
سرخوش و مست از حرفهای رستم دنیا را سر جایش گذاشتم بعد آنشب به ملکه قصر تبدیل شدم رستم هرچی خدمه ها بود را جمع کرد و گفت شبنم بعنوان خانم بزرگ قصر هرچی امر کرد باید انجام بدهید و اینطوری شد از نوکر به ملکه قصر رسیدم شاید بخت و اقبال هرکی از قبل تعیین شده باشد ولی هرچی بود مدیون زلیخا بودم وقتی با چشمان اشکبار نگاهم کرد گفت حلالم کن میخواهم از قصر بروم به آغوشم گرفتمش گفتم برایم مادری کردی
خلاصه جلوی رفتن زلیخا را گرفتم و درست است که دیر به زبان آمده بود و در بلاهایی که سرم آمده بود دست داشت ولی من ازش گذشتم
رستم به مناسبت دنیا و اربابی خودش و برگشتنم جشن گرفت و تمام قریه را مهمان کرد

Tasweradab/تصویر ادب

08 Nov, 02:26


#کلید_عرفان_و_ادب…!

عرض درود و احترام خدمت تک‌تک دوست‌داران دانش و فرهنگ و خانواده فرهنگی تصویر ادب. امید که شما خوبان از حوادث طبیعت به سلامت باشید. در برنامه امشب نگاهی خواهیم انداخت به اشعار عارفانه شخصیت بزرگ و فرزانه ادبیات فارسی، شیخ عطار نیشابوری، و سفری خواهیم داشت بر آثار گرانبهای این بزرگ‌مرد تا لایه‌های کلام او را به اندازه استعداد خویش پژوهش و تدقیق کنیم و از آن بهره‌مند گردیم. باید گفت که عطار نیشابوری یکی از بزرگ‌ترین شاعران و عارفان حوزه ادبیات فارسی در قرن ششم هجری است. آثار او به‌ویژه در زنینه شعر عرفانی و تصوف، تأثیر عمیقی بر ادبیات فارسی و عرفان اسلامی گذاشته است. در اینجا به برخی از ویژگی‌ها و آثار او اشاره می‌کنیم:

. زندگی و زمانه

عطار نیشابوری در قرن ششم هجری (قرن دوازدهم میلادی) زندگی می‌کرد. و به عنوان یک داروساز و عارف شناخته می‌شد
عطار نیشابوری در حدود سال ۵۴۰ هجری قمری در نیشابور به دنیا آمد. او از خانواده‌ای مذهتی و فرهنگی بود و به احتمال زیاد تحت تأثیر آموزه‌های مذهبی و عرفانی پدرش قرار گرفت. عطار علاوه بر شاعری، به عنوان یک داروساز نیز فعالیت می‌کرد و در این زمینه دانش وسیعی داشت. این دانش پزشکی در اشعار او نیز منعکس شده است.
عطار در زندگی‌اش با مشایخ و عرفای بزرگی چون ابوالحسن خرقانی و شبلی ملاقات کرد و از آن‌ها الهام گرفت. او در جوانی به سفرهای زیادی پرداخت و به مکان‌های مختلفی مانند بغداد، حجاز و شام سفر کرد تا از علم و معرفت عرفا بهره‌مند شود او تحت تأثیر مشایخ صوقی و عرفای زمان خود قرار داست و به سفرهای زیادی برای کسب علم و معرفت پرداخت.

. آثار

عطار آثار متعددی دارد که برخی از مهم‌ترین آن‌ها عبارتند از:

• منطق الطیر: یکی از مشهورترین آثار عطار که به صورت مثنوی نوشته شده است. این اثر داستان سفر پدندگان به سوی سیمرغ (نماد حقیقت مطلق) را روایت می‌کند و در آن مفاهیم عرفانی و اخلاقی عمیقی بیان شده است. این کتاب به صورت مثنوی نوشته شده و داستان سفر پرندگان به سوی سیمرغ را روایت می‌کند. پرندگان نماد چویندگان حقیقت هستند و سیمرغ نماد خداوند یا حقیقت مطلق. این سفر نمادین به بررسی موانغ و چالش‌های سلوک معنوی می‌پردازد.


• الهی‌نامه: این کتاب به صورت نثر و نظم نوشته شده و شامل داستان‌هایی از زندگی پیامبران و حکایات اخلاقی است. هدف اصلی این اثر، هدایت انسان‌ها به سوی خداوند و حقیقت است.این اثر شانل داستان‌هایی از زندگی پیامبران و حکایات اخلاقی است. عطار در این کتاب به تبیین مقاهیم اخلاقی و عرفانی می‌پردازد و هدف اصلی آن هدایت انسان‌ها به سوی خداوند است.

• تذکره الاولیا: این اثر شامل زندگی‌نامه و اقوال عارفان بزرگ تاریخ اسلام است. عطار در این کتاب به شرح حال و اندیشه‌های عرفا پرداخته و از آن‌ها به عنوان الگوهای مغنوی یاد کرده است.این کتاب شامل شرح حال و اقوال عارفان بزرگ تاریخ اسلام است. عطار در این اثر به بررسی زندگی و اندیشه‌های عرفا می‌پردازد و از آن‌ها به عنوان الگوهای معنوی یاد می‌کند.


• دیوان اشعار: عطار همچنین دیوان شعری دارد که شامل غزلیات، قصاید و رباعیات عرفانی است. اشعار او غالباً پر از تشبیهات زیبا و معانی عمیق هستند.دیوان شعر عطار شامل غزلیات، قصاید و رباعیات عرفانی است. شعرهای او غالباً پر از تشتیهات زیبا و معانی عمیق هستند. او در اشعارش به عشق الهی، جستجوی حقیقت و سیر و سلوک معنوی می‌پردازد.


موضوعات آثار عطار به طور کلی حول محورهای زیر می‌چرخد:

• عشق الهی: عشق به خداوند و انسان‌ها یکی از مضامین اصلی شعرهای اوست. عطار عشق را به عنوان نیروی محرکه‌ای برای سیر و سلوک معنوی معرفی می‌کند.

 
• جستجوی حقیقت: عطار در آثارش به جستجوی حقیقت مطلق می‌پردازد و انسان را به تلاش برای شناخت خود و خداوند دعوت می‌کند.

 
• تصوف: او به مراحل مختلف سلوک تصوف توجه ویژه‌ای دارد و تجربیات خود را در این زمینه بیان می‌کند.

 
• تجربه‌های عرفانی: عطار تجربیات شخصی خود را در قالب شعر بیان می‌کند و از آن‌ها برای راهنمایی دیگران استفاده می‌کند.

. سبک شعری

سبک شعری عطار شامل ویژگی‌های زیر است:

• زبان ساده و عمیق: زبان او ساده است اما معانی عمیق و فلسفی دارد. او توانسته احساسات و تجربیات عرفانی را به زیبایی بیان کند.

• استعاره و تشبیه: عطار از استعاره‌ها و تشبیهات زیبا استفاده می‌کند تا مفاهیم عرفانی را بهتر منتقل کند.

• نظم موزون: شعرهای او معمولاً دارای قافیه و وزن مشخصی هستند که زیبایی خاصی به آثارش می‌بخشد.

. تأثیرات عطار

Tasweradab/تصویر ادب

08 Nov, 02:26


عطار نیشابوری نه تنها بر شاعران بعدی تأثیر گذاشت بلکه آثار او همچنان در ادبیات فارسی و عرفانی مورد مطالعه قرار دارد. شاعران بزرگی مانند مولانا جلال‌الدین رومی، حافظ شیرازی و سعدی از آثار او الهام گرفته‌اند. همچنین، تفکرات عرفانی او بر جنبش‌های صوفیانه تأثیرگذار بوده است.

. میراث فرهنگی

عطار نیشابوری به عنوان یکی از بزرگ‌ترین شاعران عرفانی حوزه ادبیات فارسی_دری شناخته می‌شود. آثار او نه تنها در ایران بلکه در کشورهای دیگر نیز مورد توجه قرار گرفته‌اند و ترجمه‌های متعددی از آن‌ها به زبان‌های مختلف انجام شده است. تأثیرات او بر ادبیات، فلسفه و عرفان اسلامی همچنان ادامه دارد.
در نهایت، عطار نیشابوری با آثارش همواره الهام‌بخش جویندگان حقیقت و عشق الهی بوده است و نامش در تاریخ ادبیات فارسی جاودانه باقی مانده است و در پایان، از اینکه همراهی شما عزیزان را داشته باشیم خرسند خواهیم شد و امیدواریم نظریات، انتقادات و سوالات خود را با ما در میان بگذارید. این امر می‌تواند عامل ترغیب و منبع انگیزشی ما باشد تا با توانمندی بیشتری بر تندباد افکار والا در عرصه تصویر ادب بتازیم.

با احترام، 
احمد شایق فرارون 
تصویر ادب

Tasweradab/تصویر ادب

07 Nov, 17:52


*#رُمان_ماجراهای_شبنم*
*#قسمت_شانزدهم*


زلیخا نشسته بود به شیر دادنم نگاه میکرد میگفت شبنم واقعابسیار بد بخت بودی روزهای سختی را پشت سر گذشتاندی
یکبار صدای رستم آمد میگفت زلیخا چطور شد؟
دخترکم ساکت شد یا بلایی سرش آوردی؟
زلیخا سریع دخترم را ازم گرفت گفت طاقت ندارد بدِه که ببرمش تا اینجا نیایدتوخودرا همینجا پشت کندو پنهان بکن با چشمان اشکبار دنیا رانگاه کردم امشب اولین شبی بود که بدون من بخوابد واین برایم قابل تحمل نبود تاپشت کندو پنهان شوم زلیخام در آشپزخانه را باز کرد که یکبار رستم جلو
در ظاهر شد زلیخا اشاره کرد گفت به خاک پدرت قسمت میدهم غوغارا برپان نکن رستم طفل معصوم خواب است من میروم با خانمت مشکلات را حل بکن ولی تمام قصر را خبردار نکن رستم چشمانش را ریز کرد گفت کدام زن زلیخا؟
زن من زن مردم ؟
خودش گفت که محرمم نیست آنوقت تو طرفداری اشرا میکنی
اگر تا امروز میگفتم شبنم بی گناه است امروز حتی آوردن اسمش به زبانم کفاره دارد چون زن مردم است
زلیخا گفت قَسَمت دادم رستم به حرمت گیسای سفیدم ازت میخواهم فرصت برایش بدِه تا حرف بزند نه اینکه جنجال را به راه بندازی
رستم زلیخا را از آشپزخانه خارج کرد از ترس در خودم جمع شدم زانوهایم را فشار دادم در شکمم
با بغض گفتم رستم
داد زدگفت ارباب صدایم بزن ارباب در این قریه هرکسی راکه بخواهم کوچک تا بزرگ مردم میایند دستم راهم میبوسند و دختر دست نخورده شان را برایم نکاح میکنند توخودرا چی فکر کردی تو نوکر گدا صفت؟گفتم رستم قصد جانم را کردند؟
گفت بالاخره که دوباره میامدم نرفته بودم که برنگردم ولی تو چیکار کردی؟
با تمام اُمیدو آرزو رفتم که خوش خبری برایت بیاورم ونجاتت بدهم اما انگار تو به نوکر بودن عادت داری
جلو آمدبالای سرم ایستادشد شلاقش را از پشتش درآورد گفت هروقت بخواهم میتوانم به جانت دست بزنم چون نوکرم هستی ولی دیگر برایم ارزشی نداری حتی لیاقت نداری که مادری بکنی اشکهایم ریخت گفتم کار بدی نکردم ارباب
با غضب گفت مرا به تمسخر میگیری؟
حالا میفهمم مادرم یک چیزی میدانست که راضی نبود زنم باشی بعنوان صاحب این زمینها و بزرگ قریه برایت میگویم برمیگردی همانجایی که فرار کرده بودی حتی کاکایت راهم عارش میامدکه بگوید تو برادر زاده اش هستی ننگ به تو
نمیزنمت چون یاد ندارم دست روی ضعیف بلند بکنم فقط میگویم میروی و دیگر بر نمیگردی
به پایش افتادم پاچه اشرا گرفتم گفتم از چی وقت اینقد بی رحم شدی رستم؟
دخترم شیر میخورد
او نامرد درد کشیدم پیدایش کردم محرومم میکنی؟
با نیشخند گفت سراینکه محرمت نیستم یکسال تحمل نکردی بشینی به پایم تا پیدایت بکنم طلاق گرفتی حتی دل و جراتت را به خرج ندادی تابیایی سراغم بااینکه میدانستی جز دربار جایی نیستم
سرم را با پایش چسپاندم گفتم مرا ترساندند رستم حتی همان کاکای نامردم مرا ترساند گفت رستم دنبالت است به ریختن خونت
گفت بس است تمثیل زیاد شد گوشم از این حرفها پُر شده است دخترم در همین قصر زیر سایه خودم میماند تا اسم نوکر بالایش نباشد حرفم دوتا نمیشود برو بیرون تا با سر و صدا بیرون نندازمت که نزد دیگران بی آبرو میشوی باچشمان اشکبار به حویلی آمدم زلیخا دنیا را بغل کرده بود و دخترم در خواب ناز فرو رفته بود
سرش راتکان داد گفت به خداوند توکل کن همه چیز درست میشود آتش رستم حالا شعله وَر است بگذار فکرکند میفهمدکه اشتباه کرده گفتم دستم به دامنت زلیخا یک کاری بکن بدون پاره تنم زندگی نمیتوانم
گفت برو تا شر به پا نشود خدا بزرگ است
دنیا را نبوسیدم حتی نشد ازش خداحافظی کنم چون رستم داد زد زلیخا دخترم را در حویلی نمان که پشه ها پوستش میکنند در اطاقم ببرش و شیر گاو را برایش بجوشان که به شیرگاو عادتش بدهیم زلیخا گفت دختر به اسهال میوفتد اجازه بدِه مادرش برایش شیر بدهد رستم داد زد زلیخا سکوت کرد من هم از قصر بیرون شدم
مثل دیگر روزهای یتیمی ام تک و تنها از کوچه های قریه گذر کردم اما دلم درقصر پيش دخترم مانده بود فقط جسمم از آنجا دور مى شد بازیچه دست روزگار شده بودم و هيچ وقت توانایی برای مقابله با تازیانه هایش را نداشتم اما اینبار خودم نبودم بحث دخترم وسط بود که بى رحمانه ازم گرفتند راه میرفتم و با خودم عهد مى كردم اگر از آسمان سنگ ببارد و از زمين خون بچكد دخترم را ازشان پس ميگيرم
به هر بدبختی که بود به خانه رسیدم کاکایم را ديدم که دَر خانه نشسته بود تا چشمش برایم افتاد از جایش بلند شد و گفت دختر چشم سفيد تا این وقت شب کجا بودی؟ دَم غروب بیرون رفتی باز میخواهی کی را آواره بکنی؟
دخترت کجاست؟
چشمانم را بستم تا جواب خراب ندهم ولی دست بردار نبود وباز گفت: بی حیایی بس نیست ؟ برگشتى كه خون به جيگر كى بكنى؟ همين امروز یا فردا همه گی دست را یکی میکنند مثل بدکاره ها از قریه خارجت میکنند بیینم آنوقت هم روی داری که زبان درازی بکنی برای طلب حق بهتر همین است که بندازنت بیرون تااز شرت راحت شوم بدشگون

Tasweradab/تصویر ادب

07 Nov, 17:52


دلم تاب نیاوردتا جواب ندهم و گفتم تو با بدکاره ها وصلت کردی پایم را در خانه شان باز کردی مرد بیشرف بهتراست سکوت بکنی تا نروم پیش رستم وبرایش بگویم که این تو بودی که مجبورم کردی طلاق بگیرم ها نظرت چي است؟
اگر امروز تحمل کردم که به زبان نیاورم واقعیت را نگویم بخاطر خونی بود که از تو در رگهایم است بی غیرت
گفت ماشالله بسیار تیز هم شدی برادر خدا بيامرزم هم كه آنقدرى بدبختى داشت وقتى برای تربيت زن و دخترش نداشت
دادزدم گفتم اسم پدرم رابه زبان کثیفت نبیار تنش را در گور نلرزان یک کمی غیرت را ازش یاد میگرفتی یتیم برادرت را نمیفروختی تا پولش را به جیب بزنی
سعی کن با زبانت آزارم ندهی تهدید نمیکنم حرفهایم را عملی میکنم مطمئن باش میروم به رستم میگویم که چی بلایی به روزم آوردی
خواستم از كنارش رَد شوم خودش را کنار کشیدتا تن به جانش نخورد از حویلی خاکی مان رَد شدم نزدیک دَر ورودی خانه سکینه آمد جلو تا خواست کنایه بزند کاکایم گفت خاموش باش سکینه به ما ربطی نداردحالا بزرگ شده میداند چی خوب است و چی بد ما دیگر فامیل این دختر بی اصل و نصب نیستیم
برگشتم حرفی بزنم دیدم عقب برگشت وبرایم گفت حرفهایت را زدی حالا برو بخواب فقط پی دخترت را بگیر اگر رستم بفهمدکه دخترش را گُم کردی وای به حالت میشود

پوزخندى زدم و گفتم بلی کاکا حيفت شد که خودت نتوانستى دخترم را ببرى تحويل رستم بدهى تایک چيزى به جيب بزنى
قبل از اطلاعت خودم بردم تحويلش دادم
كه همچنين مواردى را برای تو وسکینه جور نكنم زیاد از بغل وکنارم کشیدین و به جیب زدین
خدا كه مرا سوزانده بود من هم يكم آنهارا مى سوزاندم چى مى شد
گفتم غصه بی عقلی و کیسه پرستی خودتان را بکنين كه قرار نيست ديگر چيزى برای تان برسد نمیخواهم که شما دلسوزم باشین ،خودم زندگى كردن راخيلى بهتر از شما دوتا بى وجدان بلدهستم جلو زبان تان راهم بگیرید تا عادت کنید بی ربط حرف نزنید
رفتم در اطاقم سر روى بالشت نگذاشته بودم که اشكهایم پهن بالشت شد دلم برای دخترم پاره پاره مى شد درست است زمانى كه در قریه دیگر كار مى كردم پيش خاله بود و نمیدیدمش اما دلم جمع بود که نزد خودم است ولی حالا ديگر حتى مطمئن نبودم تابتوانم ببینمش رستم هم قهر كرده بود و از ديدنش محرومم ساخته بود تنها اُميدم زلیخا بود كه حتى واقعيت را به رستم نگفته بود هر چی پهلو به پهلو كردم خوابم نبرد تا صبح بيدار بودم به سرم بی خوابی زده بود نتوانستم بمانم راهی قصر شدم
فكر مى كردم در قصر راهم نمیدهند باید جلوى قصر بشينم تا زلیخاپيدا شود اما اينطور نشد تا مرا ديدند داخل قصر اجازه دادند تُند و تیز رفتم در آشپزخانه دختركم در آغوش زلیخا بود قلبم سنگینی میکرد بغلش كردم فورى شیر را در دهنش گذاشتم همین که دخترم آرام گرفت صدای رستم از حویلی قصر آمد که میگفت زلیخا دخترم در چی حال است
زلیخا از همان آشپزخانه فریاد کشید میخواستی در چی حالی باشد
مادرش رامجازات میکنی یا دختر بیچاره را زجر میدهی
رستم دست از این بازی هایت بردار بگذار دختر بیچاره حرف بزندحتما برای دفاع کردن ازخودش حرف نگفته زیاد دارد
دخترم را ازم گرفت رفت در حویلی بی دفاع منتظر بودم معجزه ای شود از پنجره کوچک آشپزخانه نگاه کردم زلیخا بالای رستم داد میزد که رستم خان من برایت مادری نکردم حِس مادری نداشتم برایت زیر دست خودم بزرگت کردم پسرجان به تو نمیخوردکه بدجنس و ظالم باشی برایش فرصت بدِه تا حرف بزند که بفهمی مقصر اصلی کی است
اما رستم با آواز گرفته گفت زلیخا
من محرمش نیستم چی را ببخشم بی غیرتی خودم را ببخشم یا سبک سری شبنم را
آتش تندش باعث شد تا خبر ازم نگیرد
زلیخا گفت بازهم تکرار میکنم اجازه بدِه تاحرف بزند
مادرت و شیرین در غیابت کم خون به دلش نکردند که توهم آنرا تکرار میکنی .
رستم اگر میخواهی جبرانش بکنی بگذار تاحرف بزند
خودم را کنارکشیدم نمیخواستم رستم بفهمد که من هم آنجا استم شاید برای زلیخا بد میشد
فقط مانده بودم چرا زلیخا بعنوان شاهد حاضر واقعیت را نمیگفت و تمامش نمیکرد
زلیخا بدون دنیا برگشت حیران گفتم: زلیخا من بروم
سری به عنوان نه تکان داد گفت' نه خیالت راحت پایش را درآشپزخانه نمیگذارد
گفتم زلیخا اگر دخترم را ازم بگیرد نابود میشوم تمام زندگیم همین دخترم است اگر تاامروز سرپای هستم بخاطر دنیا است اگر دنیا را ازم بگیرند میمیرم و تو همین حویلی باید دفنم کنید
زلیخا گفت دیگر باید بفهمم که چرا نمیخواهد سر به راه شود
نترس نه دخترت را میگیرد نه اجازه میدهد که در این حویلی بمیری
در آشپزخانه نشستم وهمرای زلیخا کمک کردم
کارگرانی که میامدندو میرفتند با تعجب نگاهم میکردند وباهمدیگر پچ پچ میکردند اما برایم مهم نبود رستم برای سرکشی رفت بیرون و زلیخا دنیا را آوردتاشب که رستم برگردد کارم شده بود بازی با دنیا و شیر دادن برایش بعد آنروز تقریبا هرروز میرفتم دنیا رانزدم میاوردند

Tasweradab/تصویر ادب

07 Nov, 17:52


اما رستم که وسط روز میامد دخترم را میبردند و دنیا باز بهانه گیری میکرد یک روز از بی تابی دنیا رستم صبرش تمام شد زلیخارا صدا زد
زلیخا باعجله رفت گفت جان مادر چی شده زبانم لال نکند بلایی سر دنیا آمده باشد
رستم گفت این دختر همرایم آرام نمیگیرد مرتب مادرش را میخواهد خون به دلم شد اینقدر گریه کرد نمیخواستم دخترم بیشتر از این اذیت شود کم‌ بود بال دربیارم و نزدش بروم
باخودم گفتم حتما حالا به رفت و آمدم رضا داده به همین زودی هم قبول میکند تابه حرفهایم گوش دهد
چطور باید با وجدانم کنار بیایم بد کاکایم را بگویم هرچند کاکایم وجدان نداشت منکه داشتم
چی باید میگفتم میگفتم کاکایم و خانم بزرگ مرابه خاک سیاه نشاندند
نمیتوانستم دلم را سیاه کنم و سیرت کسی را بد جلوه بدهم زلیخا که دنیا رادر آغوشم گذاشت گفت با فکر و خیال هیچ چیزی درست نمیشود مگر با راه و رسم درست
گفتم زلیخا حواست هست باید حمایتم بکنی اما نمیکنی گفت رویم پیشت سیاه است من هم مثل خودت نوکر رستم هستم
مشکل است که بخواهد مرا باور بکند کمی صبوری بکن نمیتواند تا دنیا را دست تنها بزرگ کند چون زن سالم و دلسوز در قصر نیست که رستم بالایش اعتماد بکند
گفتم زلیخا آیافریبم میدهی واقعیت را بگو تا چشم امیدم برایت نباشد طفل نیستم که بازی اَم بدهی
ازم روی گرفت باچشمان اشکبار گفت خودت تلاش بکن تازندگی اَترا بدست بیاوری از من پیرزن توقع نداشته باش گفتم نه زلیخا حِسم میگوید هم کاسه خانم بزرگ و شیرین بودی از ترست چیزی نمیگویی تا گناهکار نشوی
یکبار رستم صدا زد زلیخا به شبنم خبر برسان که دختر ارباب رستم ضعف کرد زودتر بیاید برایش دایه گی کند خلاصه که طبق خواسته رستم بارخودرا جمع كردم به قصر آمدم اما اينطور وانمود كردم كه نفهميدم خودش دنبالم فرستاده است مثلا به گفته زليخا برگشتم
شب اول همين كه خواستم دنيا را بخوابانم رستم صدا زد دخترم را بياريد
تازه میفهميدم که رفتنم همرایش چی كرد كه اينطور عصبى شده بود
زلیخا اشاره كرد شنیدی؟ فورى دنیا را برداشتم رفتم نگاهى پر از حقارت بهم انداخت رویش را به سمت دنيا برگرداند و گفت دنياى پدرخود در چی حال است
دخترک بيچاره اَم همين را مى خواست وقتى مادرش هست كنار رستم آرام بگيرد
دستش را به سمت رستم دراز كرد ب ب ب گفت
رستم دنیا رابه آغوش گرفت دور سرش دور داد همرایش بازی کرد تا دنيا خسته شد و شروع به نق نق كرد
بدون اينكه نگاهم بكند گفت شيرش بدِه همين جا بخوابانش خودت هم برو در اطاق آخر و هر وقت صدایش را شنيدى بيا و بهش شير بدِه
هر چی گفته بود را انجام دادم اما ميان شير دادنم كه سرم را بالا بردم نگاه پُر از حسرت رستم را روى خودم ديدم به محض اينكه متوجه شد ناديده گرفتم چی برسد به اينكه بخواهم به نگاهش دل خوش بكنم
دنیارا كنار رستم خواباندم و خودم از اطاق بيرون رفتم اما نيمه هاى شب با گريه های دنيا رفتم بهش شیر دادم همانجا خوابم برد و با نوازش لبهاى روى صورتم از خواب پريدم كه صداى رستم در گوشم نشست كه کلیمات عربی را به زبان میاورد بعداً در چشمانم خيره شد و گفت حالا محرمم شده اِی
فقط در نگاهش و عطر تنش غرق شدم
صبح كه بيدار شدم رستم نبود چقدر خوش حال بودم از اينكه فكر مى كردم رستم مرا بخشيده و قصد يک زندگى جديد را دارد ولی وقتى برگشت نگاهم نكرد خودم را قانع كردم که منتظراست تا كمی آرامتر شود
خودم را به اين دل خوش مى كردم كه زير زيركى نگاهم میكند و يک مدت كه بگذرد آرام ميگيرد حالا ديگر زن عقدیش بودم ما از هم بوديم
گاهی دور از چشم رستم دنیا را میبردم زیر درخت چهارمغز و در چشمه همان حوالی میشستمش
چقدر روزگارم خوش بود وقتی بی دغدغه سر گرم بزرگ کردن پاره تنم بودم دیگر از خدا چی میخواستم؟
به همین کمی آرامش قناعت کرده بودم تا اوقاتم تلخ نشود و از کسی دلگیر نباشم بالاخره در این ماجرا خودم هم کمی مقصر بودم چون که عقلم را به دست کاکایم داده بودم حالاهم بخاطرش نمیتوانستم چیزی بگویم به خداوند سپرده بودمش
زلیخا پیشنهاد داده بود کم کم خودم را در اطاق رستم بکشانم شاید رستم آهسته آهسته دلش نَرم شود
اما جرات این کار را داشتم
چشم و دلم به اندازه که صدسال عمر کنم سیر بود از تحقیر شنیدن
کافی بود رستم هم مثل بقیه لقب بدکاره را برایم بدهد که آنوقت باید خودم را دار میزدم دلم میخواست در قصرکار کنم جیبم خالی شده بود ولی زلیخا اجازه نمیداد میگفت اگر زن ارباب نیستی مادر طفل ارباب که هستی
دنیا جلو چشمهایم قد میکشید و سرمست بودم از بودنش مخصوصا اینکه شبها هم پياله شوهرم شده بودم هر چند روزها حتى نگاهم نمى كرد اما در عوض شبها حسابى خودم مى شد من ساده خوش خيال هم به اين باور بودم كه راه را براى آشتى باز میكندو در پوست خودم نمى گنجيدم

Tasweradab/تصویر ادب

07 Nov, 17:52


یک روز که رستم خانه نبود زلیخا گفت یک سر برو داخل قصر کسی کارت دارد
گفتم زلیخا جان رستم که نیست پس کی کارم دارد؟
شرمنده گفت برو مادر خیر از جوانی اَت ببینی مرا با این جماعت درننداز
دلم لرزید گفتم مگر نگفتی خانم بزرگ زمین گیر شده مگر نگفتی شیرین را بیرون کردند مگر نگفتی ارباب بزرگ مرده است
پس کی دلتنگم شده است زلیخا چرا برایم راست نمیگویی؟

ادامه فردا شب
لایک و نظریات تان را با ما شریک سازید.


#Taswer_Adab
#Bakhshi

Tasweradab/تصویر ادب

07 Nov, 08:59


صنف آموزشی "آنلاین" فن‌بیان و شخصیت سازی نوین!

اشتراک در این کارگاه، شما را در تمام عرصه‌های زنده‌گی به ویژه چالش‌ها و پیشرفت‌ها کمک خواهدکرد!
در این صنف دو بخش(فن بیان و شخصیت سازی نوین) که شامل موضوعات زیر می‌شود، تدریس خواهد شد.

💎 فن بیان:
• چه‌گونه صحبت کنیم
• کاهش استرس
• صدا سازی
• صحبت ادبی
• آداب معاشرت
• زبان بدن

💎 شخصیت سازی نوین:
• اعتماد به نفس
• شکل ظاهری
• ارتباط با دیگران
• رفتارها
• حذف و جذب عادات
• تکنیک‌های ساده

مدت: یک‌ماه
📝 با سند معتبر
👤مدرس: آزیتا "اسکندری"
🕛زمان: روزهای طاق هفته
📍مکان: صنف آموزشی واتساپ

👇🏻لنک صنف فن‌بیان و شخصیت سازی نوین!
https://chat.whatsapp.com/Lq0vSx9ugSjBVr3NcYAGEL

Tasweradab/تصویر ادب

07 Nov, 08:42


از لطف تو هیچ بنده نومید نشد
مقبول تو جز قبول جاوید نشد

لطفت به کدام ذره پیوست دمی
کان ذره به از هزار خورشید نشد

#مولانا
#سالک
#تصویر_ادب

Tasweradab/تصویر ادب

07 Nov, 02:13


#آیه_گرافی

وَتَوَكَّلْ عَلَى الْعَزِيزِ الرَّحِيمِ

(شعرا۲۱۷)

و توکل بر آن خدای مقتدر مهربان کن!

#سالک
#تصویر_ادب

Tasweradab/تصویر ادب

06 Nov, 17:50


*#رُمان_ماجراهای_شبنم*
*#قسمت_پانزدهم*


خاله سرم را بوسید گفت به خدا سپردمت هرچی که بدست آوردی خاله اَت را فراموش نکنی، خانه اَم بیا که دلتنگ خودت ودنیایت میشوم
دو دل بودم که سوار ملی بس شدم
بهرحال آخر این ماجرا میشد که شبنم را بکشند اما دخترم را که نمیتوانستند بکشند چون از خون خودشان بود برای من هم همین بس بود که دخترم در قصر مثل خانم بزرگ شود
وقتی که به قریه رسیدم از ملی بس پیاده شدم ناخودآگاه دست و پایم لرزید‌ ولی انگار بوی رستم در هوا پخش بود و مستم میکرد همین باعث میشد دلهره بگیرم نمیدانم چرا در آن هوا خنده های رستم مثل فیلم از جلوچشمهایم رَد شد دنیا را محکم بغل کردم گفتم در همین حوالی پدرت میچرخد ولی نمیداند که ما اینجاییم اگر قسمت باشد یکباردیگر میبینمش تاب بیار دخترکم رویم راپوشاندم و از جاهای خلوت گذر کردم تا کسی به قصر خبر نرسانند که مرا دیدند که سمت خانه خودم نرفتم سمت خانه کاکایم رفتم
شکر خدا چون وسط روز بود همه سرکار بودند کسی مرا ندید وبه مقصد رسیدم
در خانه چوبی مان را که زدم کاکایم آمد دَر را باز کرد همینکه چشمش به خودم و دخترم افتاد حیران شد باتعجب نگاهم میکرد از چهره اش نمایان شد که بالایم غضب کرده بود مو به تنم راست شد با خشم گفت چرا اینجا آمده ای؟
مگر از جانت سیر شدی؟یا میخواهی مرا به دردسر بندازی دستم راگرفت داخل حویلی کشید و به کوچه نگاهی انداخت گفتم کار ناشرعی که نکردم برگشتم به خانه خودم ارباب که دیگر کاری همرایم ندارد چرا در شهر بیگانه دربدر خانه مردم باشم هنوز حرفم از دهنم در نیامده بود کاکایم گفت ارباب دنبالت است بی عقل مگر تو شوهر نکرده بودی؟
چرا برگشتی؟
شوهرت کجاست؟
با پوزخند گفتم سیاست نشانم ندِه که دخترم میترسد هرج‌و مرج هم به راه نینداز کفگیرت به پائین دیگ خورد کاکا جان
آن مَرد مَرد زندگی نبود طلاقم داد دست از پا درازتر برگشتم دیگر نمیتوانستم در آن شهر بمانم با عصبانیت نگاه به در و دیوار خانه انداختم گفتم مگر اینجا خانه ندارم که آواره کوچه ها باشم؟
کارگری زمین های مردم را بکنم روزگارم میچرخد غصه چی را میخوری کاکاجان؟
حرفهایم ثمره دل و جراتی بود که خاله برایم داده بود کاکایم با خنده گفت پس بگو دُمت دراز شده خانه اَم خانه اَم میگویی میخواهی چی را نمایش بدهی؟
گفتم حرف از دُم نزن کاکا من در شهر مردم بگردم هرکی رَد شد یک انگشتی برایم بزند که تو و سکینه نمک حرام در خانه اَم شب را روز کنید بعد زبان تان هم دراز باشد سرم؟
به این میگویند سواستفاده از حق یتیم که گناه بزرگی است
کجای کتاب خدا نوشته که مردان بیغیرت مُلک صغیر را تصاحب کند بس است هرچی بالایم ظلم کردین و زور گفتین من هم سکوت کردم
تنها نیستم که بگویم عیب ندارد حالا در اطاق های قصر جان میکنم حالا طفل دارم ارباب زاده است دختر رستم است تو به فکر خودت و زنت باش دوباره دستش را بالا برد که به صورتم بزند انگشت اشاره اَم را بالا بردم گفتم یکبار زدی نوش جانت ولی تکرارش بکنی ازخانه اَم بیرون میندازمت میروم ریش سفیدان قریه را میاورم تا حقم راطلب بکنم آنوقت با بی آبرویی ازخانه خود خارج تان میکنم درخانه اَم نشستی باز دستت راهم رویم بلند میکنی؟
کی گفته توکاکای من استی وقتی بالایم دلسوزی نمیکنی؟
قهقه بلندی زد گفت درست است داد بزن همه را خبر دار بکن بگذار ارباب بفهمندکه با پای خودت برگشتی بیایند تو و خانه اَت را باهم آتش بزنند تو بی مادر
خونسرد گفتم بهتر این است که این خانه را آتش بزنند وقتی استفاده ای ازش نمیکنم اتفاقاً خوشحال هم میشوم که ارباب باخبر شوند همین حالا برو بگو شبنم برگشته باید هردوی مارا آتش بزنند چون تو مرا به زور جای دیگر نکاح کردی و ازخانه خودم فراری اَم دادی واگر مرا آتش هم بزنند فدای تار‌موی دنیایم این خانه از دخترم است
دیگر نمیگذارم تو و سکینه زیر سقفش بمانید و بهم بخندید
تا دهنم را باز کردم دستش راجلو دهنم گذاشت گفت شلیطه بازی نکن دخترک بی حیا
آن شهر برایت خوب چیزها یاد داده دخترک بی چشم و رو
در آن شهرفرستادمت تا از دستت راحت شوم چی میدانستم زبان درمیاری و آتش به جانم میندازی شکر خدا که سکینه نیست پیشش سرشکسته میشدم روی زمین نشستم دخترم را انداختم زیر سینه اَم همان موقع سکینه آمد عین شوهرش طلبکار گفت چرا برگشتی؟
جوابش را ندادم که کاکایم گفت طلب حق دارد خانه اَش را میخواهد
دستش را به کمرش گرفت گفت واه واه کدام حق؟
گفتم خانه اَم سه دراتاق دارد در یکیش زندگی بکنم به کجای دنیا برمیخورد؟
روی سرتان سنگینی میکند آنکه باید معترض باشد من هستم سکینه
خواست بالایم حمله کندبه جایم نشستم تکان نخوردم فقط گفتم اگر دستت به جانم بخورد قیامت برپا میکنم بعدش هم از خانه اَم خارج تان میکنم بهتر است سنگین سر جایت بمانی اینقدر سختی کشیدم که به تنگ رسیدم با ارباب و خانم بزرگ هم تهدیدم نکنید چون دیگر نمیترسم دراین مدت ها شیرمادرم را قَی کردم

Tasweradab/تصویر ادب

06 Nov, 17:50


اینطوری بود که با زور خودم درخانه اَم پاییدنی شدم یکی از اطاقها که در بینش مواد خوراکه را جابه جا کرده بودند را تمیز کردم گلیم انداختم با یک دست رختخواب
از جایی که سکینه ذاتش خراب بود میدانستم باید از موادخوراکه شان استفاده نکنم به فکر کاسه وبشقاب بودم تا کاسه ام پیش سفره شان دراز نباشد
خاله موقع برگشتن برایم پول داده بود حقوق خودم هم مانده بود میتوانستم مدتی ازش استفاده بکنم اما بهتر بود دنبال کار باشم شاید به گفته کاکایم در قریه خودمان کسی برایم کار نمیدادند اماعیبی نداشت فکر آن راهم کرده بودم اگرکسی برایم کار نداد میروم در قریه بالا شب برمیگردم خانه خودم
درست است که دیر شده بود ولی غیرت زنانه اَم به بلوغ رسیده بود تا دیگر کسی را نگذارم که بالایم ظلم کنند عجیب نبود اگر بگویم دست دست میکردم تا پی زلیخا را بگیرم تا از داخل قصر خبری بگیرم از همه عجیب تر اینکه تاحالا خبر به قصر نرسیده بود که برگشتم تا بیایند و ادعای خون بکنند
غروب روز جمعه خیلی دلم گرفته بود دنیا راگرفتم به راه افتادم سمت قبرستان خیلی وقت میشد نزد مادرم نرفته بودم برای پدر و مادرم بالای قبرشان دُعا نکرده بودم
سر خاک پدر و مادرم نشستم گریه میکردم گلایه نکردم چرا بی سرصاحب رهایم کردند گلایه اَم این بودکه وقتی رفتند چرا مرا نبردند که اینقدر سختی هارا از جانب هرکی بکشم دنیا آرام کنارم نشسته بود و نگاهم میکرد حق داشت تاحالا نه قبری دیده بود نه گریه های مرا که صدایی مرا به خودم آورد میگفت توکی هستی؟
صدایش لرزان و دو رگه بود که انگار مسافت ها فرار کرده تا رسیده اینجا برای همین نشناختم از ترس اینکه نکند ارباب گیرم کرده چادرم را پایین ترکشیدم تا صورتم معلوم نشود اما یکبار از پشت چادرم را کشید چون سر دو پا نشسته بودم نتوانستم خودم را کنترل کنم نقش زمین شدم جیغ آهسته ای کشیدم که دنیا ترسید وبه گریه شده خودش را به من چسپاند

وقتی پشت سرم را نگاه کردم همانند مجسمه شده بودم بلی او رستم بود پشت سرم ایستاده و شلاق بدست من و دخترکم را نگاه میکرد.
با گریه گفتم رستم تویی؟
بی معرفت آمدی؟
اما رستم با خشم گفت حرف از بی معرفتی نزن گستاخ میگویم این دختر از کی است؟
با بغض گفتم بخدا هرچی برایت تعریف کردند واقعیت ندارد تو که خوب مرا میشناسی اگر ترس از بنده نداشته باشم از خدا که ترس دارم به همان خداقسم که کار اشتباهی نکردم طفل را به طرفش گرفته گفتم بخاطر دخترکم رحم کن هرچی بود نَیرَنگ بود و من هم بی دفاع فقط جانم را برداشتم فرار کردم
خم شد تا دنیا را بگیرد که چون دنیا ترسیده بود چسبید به من به شدت گریه میکرد و سرش رامیمالید به سینه ام،
رستم گفت دختر من است؟شباهت به رستم داشت و از دور معلوم بود که دختر رستم است
چشمان رستم مثل همیشه طوفانی وسرخ بود انگار هنوزهم شبها خواب نداشت
به چشمان دنیا نگاه کرد وبا نگاه نَم دار با دلخوری گفت چطورتوانستی توته جگرم را ازم بگیری سنگدل چطوربه دلت آمدکه بیخبر تنهایم بگذاری؟
دستش روی گونه اَم آمد خودم را عقب کشیدم گفتم رستم شما محرمم نیستید به من دست نزن
وحشتناک گفت خلایق هرچه لایق پس درست بود هرچی میگفتند طرفم تُف انداخت و گفت حیف قلب پاکی که برایت میتپید حیف هوشی که بخاطرت از سر میرفت بی چشم و روی
دست دنیا را گرفت بلندش کردگفت این دختر من است چی تو بگویی چی نگویی حق من است اجازه نمیدهم زیر دست کسی بزرگش بکنی و به ریشم بخندی برو ببین کدام ریش سفیدی میگویدکه اولاد مال تو است جز اینکه اولاد به پدرش میرسد و دنیا را به زین اسپ گذاشت خودش هم سوار شد بغلش کرد و رفت تمام این لحظه ها در چند ثانیه اتفاق افتاد و تا به خودم بیایم دنبال اسپ بی چادر و بی بوت میدویدم دیگر نه رستمی بود نه صدایم را کسی میشنید انگار برای دل خودم میگریستم و التماس میکردم فکرمیکردم چیکار بکنم به قصر بروم یانه یا بروم خانه تا رستم از خر شیطان پیاده شده و دنبالم بیاید وحرفهایم را گوش بدهد
ازقرار اینقدر در گوشش خوانده بودند و غیبتم را کرده بودند که جز‌محالات بود دلش بسوزد یادنبالم بیاید
ناچار راهی قصر شدم کوچه های آشنا با مردمی آشنا که دائم باهم در حال پچ پچ بودند
تا به قصر رسیدم فکر و خیال پوچ به ذهنم آمد و رفتم دَم دَر قصر نگهبانان جلوم را گرفتند گفتند اینجا چی کار داری؟
با گریه گفتم با ارباب زاده کار دارم تورابه خدا بگذارین بروم مزاحمتی ندارم اما با نیشخند عذرم را خواستند گفتند اجازه ندارند که کسی وارد قصر شود همانجا روی زمین نشستم وطرف آسمان دیده گفتم خدایا به حقم بزرگی بکن تا داغ دخترم به دلم نماند و مثل ابر بهار گریه میکردم که صدای زلیخا آمد به موقع رسیده بود سر بلند کردم نزدیکم آمد چقدر پیرتر و شکسته تر شده بود

Tasweradab/تصویر ادب

06 Nov, 17:50


پس فقط من نبودم که از ننگ زمانه کمرم شکسته بود زلیخا هم پیر شده بود آمد جلو تا راه را برایم باز کند نگهبانان که رفتند کنار بغلم کرد گفت منتظرت بودم شبنم جان بیا بسیار حرف برای گفتن دارم بیا که قبل ازمردن سفره دلم را برایت باز بکنم
جلو جلو میرفت زیر لبی گفت سرو صدا نکنی که اگر صدایت دربیاید میگویندکه همین نگهبانان بیرون بندازنت آرام آرام دنبالم بیا چقدر قصر ساکت شده بود هیچ شور و هیجانی پیدا نمیشد دَور و بَرم را نگاه کردم تا لبخندی روی لب کسی ببینم ولی نه
رسیدیم به آشپزخانه گفتم زلیخا چرا قصر مثل قبرستان قدیمی شده؟
خانمهای قصر و ارباب بزرگ کجایند؟
کنار دیگدان نشست وگفت برای شان گفته بودم که آه یتیم دامن گیراست
توکه رفتی رستم دست پُر آمد دنبالت ودرشهر کابل برایت خانه آماده کرده بود ولی برایش گفتند تو با مرد بیگانه فرار کردی و رسوایی را بار آوردی رستم باور نمیکرد حق هم داشت تا باور نکند چون بالای تو مثل چشمانش اعتماد داشت با ذوق آمده بود که ذوقش را آتش زدند به نفرین نشست و ناله به شیرین گفت اگر تاحالا نگه ات داشتم بخاطر شبنم بوده وقتی او نیست توهم نباید باشی
طلاق طلاق طلاق
سه طلاقه شدی برو خانه پدرت به هیچ عنوان هم راضی نمیشوم که برگردی
نامردها برایش نگفتندکه چی تهمت بالایت بستند دهن تمام کارگران را باپول بستند و تهدید کردندکه اگر کسی حرف بزند زبانش را از حلقش بیرون میکشند حقیقت را به رستم نگفتند جز دروغ که خدا به سفره شان بد گذاشت شیرین با زبان کوتاه بدون مهریه برگشت ولی قبل از رفتن گوشزد کردکه اگر آه شبنم شمارا نگیرد آه من شمارا میگیرد چون دلم را شکستین مقصر مادرت بود که باغ سبز نشانم داد انشاالله زمین گیر شود
کسی حرفهای شیرین را جدی نگرفت مثل اینکه بد گول وعده های خانم بزرگ را خورده بود نمیدانست با کارهای بی عاقبتش از قصر خارجش میکنند
هنوز چند وقتی از رفتن شیرین نگذشته بود که زمینهای زراعی ارباب یکی یکی آتش گرفت ارباب که دید دارایی اَش دود شده به هوا رفت سکته کرد پشت سرش خانم بزرگ سکته کرد
رستم خانه و کار زندگی دربار را برای همیشه کنار گذاشت به قصر برگشت تا بتواند هرج و مرج‌ را بخواباند خیلی طول کشید تا مشکلات را رفع کند وتمام مشکلات راحل ساخت ولی چه سود که قصر قصر قبل نشد و نمیشود زلیخا همانند ژاله اشک میریخت و نگاه پُر غصه ای بالایم انداخت گفت حرفی به رستم نزدم که مبادا آتش کینه از مادرش اوج بگیرد با منطق خودم به این نتیجه رسیدم که ماه پشت ابر نمیماند بگذارتا وقتی شبنم برمیگردد رستم فکر کند معشوقه ونازدانه اَش برایش خیانت کرده است
با حیرت گفتم زلیخا چطوری حاضر شدی تا این ننگ را به پیشانی اَم بچسپانی ها و به رستم نگویی که شبنم بی گناه است چون ناراحت نشود از مادرش
زلیخالبخند تلخی زد گفت شبنم جان مادر تو نبودی دیگر خوب و بد چی فرقی به حالت میکرد؟
دست رستم هم کوتاه بود نمیدانست کجا هستی به هرجا که فکرش را میکرد میرفت تا این که نزد کاکایت رفت کاکای پست فطرتت آب پاکی را روی دست رستم ریخت که من با بدکاره ها هم فامیل نیستم مجبور بودم سکوت کنم شبنم مجبور بودم
رستم فکر میکند با کسی برگشتی که همراهش فرار کردی دخترت را ازت گرفته سرفرصت تمام حقیقت را برایش میگویم تا دَینی به گردنم نماند
آه سردی کشیدم گفتم فایده ای ندارد نمیخواهم زحمت بکشی زلیخا فقط دخترم را بدِه دوباره برمیگردم میروم پشت سرم راهم نگاه نمیکنم
فرار کردم درست است ولی نه با کسی ای کاش با مردی فرار میکردم تا راحت میتوانستم زندگی بکنم
تمام ماجرا را برایش گفتم که در آن قریه بالایم گذشته بود زلیخا لابلای حرفهایم به سینه اش میکوبید و کاکایم را نفرین میکرد شب شده بود دلم پیش دنیا مانده بود بلکه صدای خنده ای از دنیارا بشنوم ولی فقط بی قراری اش بود که روحم رابه درد میاورد به زلیخا قول داده بودم که صدا ازم درنیاید میگفت اگر رستم بفهمدکه تو اینجایی حرمت موی سفیدم را نگه نمیدارد هردوی مانرا از قصر بیرون میندازد پس آرام باش دنیا بی تابی اش اوج گرفته بود زلیخا در قصر رفت و دنیا را به بهانه آرام کردن در آشپزخانه آورد وقتی دخترکم را گرفتم آرام شد زیر سینه اَم انداختمش و خوابش برد.

ادامه فردا شب
لایک و نظریات تان را با ما شریک سازید.

#Taswer_Adab
#Bakhshi

Tasweradab/تصویر ادب

05 Nov, 17:29


*#رُمان_ماجراهای شبنم*
*#قسمت_چهارده*


دریک چشم بهم زدن خاله به کیسه داخل لباسش که درگردنش آویزان بود دست برد
معمولا پول هایش را داخل آن کیسه میگذاشت
یک مقدار پولی درآورد بدون شمردن جلوش انداخت گفت این هم شیربهایی که دادی به گمانم خیلی بیشتر از چیزی است که به کاکایش پرداخته بودی همینجا سه بار پشت هم بگو طلاق طلاق طلاق تا بروم شاهد بیاورم
آن بیشرف پول هارا میشمرد و با پوزخند میگفت طلاق طلاق طلاق
خیلی طول نکشید که خاله با سه چهار تا مردهای ولگرد رسید یکی از مردها کلایش را کج کرد گفت خوب بگو
گفت شما شاهد باشید من زنم را طلاق دادم خودش برود پی خطبه طلاق به این حرفها حقیقتا وقت ندارم که دنبالش بروم
مردها سر تکان دادند و همینکه مرد بیغیرت میخواست برگردد آن مردها بالایش ریختند به حَدکافی لَت وکوبش کردند خاله گفت حالا بی حساب شدیم اومرد بیغیرت اگر به دل من میبود این دختر را به شوهر نمیدادم چون مظلوم است اما کاکای نامردش همرایش بد کرد دیگر حق نداری از صدمتری این دختر رَد شوی که اگر رد شوی حواله همین آقایان محترم میکنم که زندگی را حرامت بسازند
آن مرد رفت و من ماندم و با بار دومین طلاق روى دوشم چقدر راحت به رستم محرم شدم به راحتی طلاق گرفتم و محرم انسان بیغیرت شدم و باز طلاق گرفتم
تمامش از سادگی خودم بود
خاله كه ديد اشکهایم گونه هایم را تر کرد گفت رویم سياه باشد دختر به خدا که قصدم خير بود اما باعث شر شدم میدانم اگر مادرت میبود اينطور نمى كرد اما کاکای بی وجدانت واقعا همرایت بد کرد
فقط کافی است بوی پول به مشامش برسد که مثل سگ شکاری خودش را برساند
با گريه گفتم خاله چیکار کنم نافم را با آوارگی بریدند نمیتوانم این همه ننگ را یکجا قبول بکنم با این طفل کوچک کجا برو م نمیگویند شوهرت کجاست
خاله گفت مگر ازخانه ام بیرونت کردم که چی کنم چی کنم را انداختی همینجا بمان جایی نرو
گفتم تا کی بارشانه هایت باشم؟
گفت پس برگرد به قریه خودتان
نگران گفتم خاله جان دلم میخواهد برگردم کجا بهتر از آنجا؟ ولی پایم به قریه برسد تیربارانم میکنند بخدا از مردن باكى ندارم ولی دخترم مثل من بدبخت ميشود زیر دست کاکایم میوفتد
دستش را روی بازویم گذاشت گفت پس يک كارى بكن آدرس قریه بالا را برایت ميدهم برو دَر خانه هارا بزن بگو غريب استی و كار احتياج دارى
این کار کم از گدایی کردن نداشت یعنی میتوانستم؟ پا بگذارم با خجالتی دستم را دراز کنم؟
ولی به هر طریقی بود راضی شان میکردم که درخانه شان کار بکنم به خاطر دخترم این کار را میتوانستم بايد همين كار را مى كردم
خاله گفت نگران دخترت نباش یک مدت نگاهش میکنم وقتی بالایت اعتماد کردند بگو دخترم کوچک است باید همرایم بیاورمش
با اينكه دلم رضا نبود كه دخترم را زیر دست خاله و‌خانه خرابه اش تنها بگذارم اما مجبور بودم و بايد به خاله اعتماد مى كردم بهرحال تنها آدم اعتمادی ام تا امروز همین پیرزن بود صبح وقت آذان به راه افتادم اما كار كجا بود؟ غریب بودم کسی بالایم اعتماد نمیکرد ديگر نا اميد میشدم كه کسی كنارم آمد نگاهش کردم پیرمردی بود قد بلند اما خمیده دلسوز نگاهم كرد گفت چرا اينجا نشستى دختر
با سوز دل گفتم غريبم راهم را گم كردم روى برگشت به قریه خودمانرا ندارم دُنبال كار مى گردم و كاری پيدا نميكنم با لبخند گفت خدا روزی رسان است روزی هرکسی را خداوند میرساند نگاه از فرق سر تا نوك پا بالایم انداخت كه تمام وجودم به لرزه افتاد بعد گفت بلند شو پشتم بیا در خانه ام احتياج به كارگر دارم
اگر کسی را نداری باید شب بمانی از برو بیا خوشم نمیاید راضی هستی همرایم بیا
به راه افتاد و من هم پشت سرش تیزتیز میرفتم و بعد اينكه وارد كاخ خودش شد كسى را صدا كرد فورى کسی جلوم ظاهر شد برایش گفت اين دختر را ببر پاک و تميزش بكن رخت و لباس برایش بدِه به یک کاری موظفش بکن كه بتواند خرج خودش را در بيارد
آن شخص با تعجب طرفم نگاه كرد و بعد با دیده گدا گفت همرایم بیا
پشت سرش به راه افتادم ته دلم حس بدی داشتم دیگر بعد این همه وقت فهمیده بودم که اینجا خوب و بد زیاد دارد همه مثل قریه خودمان صاف و ساده نیستند
اول رفتم حمام از صابون عطری و روغن خبری نبود
یک دست لباس برایم داد که تنها ایرادش این بود به تنم خوب نگوید به گمانم از قصد اين كار را كرد اما همينكه خواستم از حمام بيرون بيایم جلوم را گرفت گفت فكر بد به سرت نزند كه درست است ارباب نيست چيزی را متوجه نمیشود اما حواسم به همه چیز است فكر نكن چون خوشکلى خوش بروی روي ارباب ارباب هم تنهاست میتوانى خودت را برایش نزدیک بکنی كه خودم مثل شير بالای سر زندگيش ایستادهستم نمیگذارم كبوترهایی مثل تو به سر زندگيش بيوفتند تا دوباره خانم و اولادها از تفریح برگردند به خانم قول دادم تا متوجه شوهرش باشم

Tasweradab/تصویر ادب

05 Nov, 17:29


با تعجب طرفش نگاه كردم حتى متوجه نشدم رو‌ی چی حسابی این حرف را زد؟
اما گفتم درست است وبحث را كوتاه كردم
دستمال گرفتم كف صالون را آب کشیدم خلاصه مثل قصر ارباب تا آخر شب کار کردم شب برایم غذای خوشمزه داد کارگر مثل من آنجا زیاد بود آخر شب باید در اطاق پهلوی آشپزخانه نزد بقیه کارگران میبخوابیدم راضى بودم اما دلم پيش دختركم بود كه با مَلک صحبت بكنم برایش بگویم و او راهم پيش خودم بياورم حالا این به کنار چرا حرفی از حقوقم نزد؟
یعنی خاله نگرانم میشود شب برنگشتم یا که نه سرکار رفتن همین است که شب هم بمانی؟
راستی خودش گفته بود یک مدت بمانی بالایت اعتماد میکنند بعد از دخترت بگو
نمیدانستم امابرخدا توکل کردم و چندصباحی خانه مَلک ماندم راهی هم نبود که به خاله خبر بدهم
با اينكه خسته بودم اما چون جایم عوض شده بود خوابم نميبرد و میان صد فکروخیال بودم کارگران دیگر در خواب شیرین فرورفته بودند كه صداهايى نظرم را جلب كرد وقتى از اطاقم بيرون شدم متوجه شدم چرا زرغونه آنقدر بالایم قهر بود چون مى ترسيد جایش را تنگ بكنم بدبخت میخواست مَلک را راضى بکند حالم به هم میخورد تصميم گرفتم شبانه بروم ولی حقوقم چی؟نشد که بروم چون دستم زير سنگ بود دنیای کثیفی بود دنیایی که زندگی میکردم
به خودم فشار آوردم تا بخوابم تا کمتر فکر کنم به گرگهای که دندان تیز میکنند برای اموال و جایگاه
صبح كه زرغونه را ديدم به چشمانش نگاه نكردم چون جاى او من خجالت مى كشيدم اما مثل اينكه خيال خودش راحت شده بود که از همه چى با خبرم كرده چون مرتب با پوزخند نگاهم مى كرد آن روزهم خوب جان کندم تا باز شب شد... زندگي عادی اَم تماماً همين شد اما دلتنگى اَم روز به روز بيشتر مى شد ديگر شبهاهم خوابم نميبرد و بيتابى ديدن چشمان گرد دخترکم که هنوز اسم نداشت آتشم میزد منتها چون زرغونه آب زیر کاه بود نمیشد حرفی به مَلک بزنم
تقریبا ده روزی گذشت زرغونه همرایم حسادت میکرد چون از نظر زرغونه زیاد به دید مَلک بودم خبررسیده بود امروز یا فردا قرار است خانم و بچه ها از تفریح بیایند سر صبح مَلک رادیو روشن کرده بود و موزیک لذت بخشی پخش میشد خواننده میخواند و من حین کار کردن دانه دانه اشک میریختم واقعا برای دخترم دلم بریان بریان بود یکبار مَلک صدایم کردگفت دلت گرفته یا بی طاقت خانه شده ای؟یااینکه آهنگ به دلت خوش نیست؟
خیره خیره نگاهش کردم گفتم مَلک صاحب دخترک شیرخوار دارم در خانه همسایه گذاشتمش تا یک لقمه نان ببرم بی تاب دخترکم شده اَم این آهنگ که پخش شد دلم را پیش دخترکم بردو گریه اَم گرفت
مَلک شاید بالهوس بود اما همینکه به من کاری نداشت و من هم چشم برایش نداشتم و برایم مروت نشان میداد کافی بود مَلک گفت وقت را ضایع نکن طفل مادر را میخواهد نه دَر و همسایه را برو بیارش توهم به کارت میرسی
حق با خاله بود انگار مثل کف دستش مردم این قریه را میشناخت
از ذوق و خوشحالى نمى دانستم چى بگویم ولى هر چقدرکه من خوشحال بودم زرغونه خون ميخورد همان روزش کمی‌ از حقوقم راگرفتم از این سر قریه رفتم به قریه که بیشتر شبیه خرابه هابود تا رسیدن دلشوره بی تابم کرده بود ترس این را داشتم در غیابم کاکایم نیامده باشدکه دخترکم را برده باشد یا خاله دخترکم را فرار نداده باشد یا .....
هر اتفاق دیگری

همینکه رسیدم به حویلی خاله بغضم شکست و هق هق گریه بود وخاله در حویلی زیر سایه درخت دخترکم در بغلش کنار حوض نشسته بود خاله برایش آواز میخواند تا مرا دید گفت آمدی شبنم؟
چقدر دیر؟
گفتم کار مردم که وقت و بی وقت نمیشناسد آمدم دنبال دخترم صاحب خانه رضایت داد که دخترکم همرایم باشدچقدرخوشحال شد
یک تشکر حسابی از خاله کردم وبرگشتم تا برگردم سر کارم شب كه مَلک خانه آمد صدایم كرد گفت دخترت را آوردی بيارش ببينم
با هزار شرم و حيا دخترم را پيشش آوردم طفل معصوم این چند وقت اینقدر لاغر شده بود که پوست استخوان شده بود ولی دختر آرامی بود صدایش در نميامد با ديدن دخترم لبخند تلخى زد و گفت اسمش چي است؟
سر به پایین جواب دادم اسم ندارد مَلک صاحب دخترم صدایش میکنم
با تعجب گفت يعنى چی؟
چرا اسم ندارد؟
دختر بدون اسم مگر میشود؟
گفتم منتظرم شوهرم برگردد تا اسمش را انتخاب كند چون دوست داشت خودش اسم بگذارد برای طفل مان
مَلک گفت اگر میخواست برگردد تا حالا برگشته بود اجازه میدهى من برایش اسم بگذارم؟
واقعاً راست میگفت رستم تاحالا صدبار برگشته به قصر ولی فکر نکنم دنبالم گشته باشد
پس چرا دخترم بدون اسم باشد؟گفتم اجازه من هم دست شماست مَلک صاحب وقتی ملک گفت اسمش دنیا باشد خندید و گفت دخترت دنیای تواست چی بهتر از این نام

Tasweradab/تصویر ادب

05 Nov, 17:29


با جان و دل قبول كردم از آن روز به بعد دنیا در همان خانه همرایم زندگى كرد و هر چند طفل آرامى بود و اذيت نمى كرد اما زرغونه به شدت ازش متنفر بود و مرتب میخواست وانمود بكند كه حضور دخترم مانع كارم ميشود ولى خدارا شكر هرچی كرد نتوانست نظر ملک را برگرداند ملک ازهرفرصتى براى بودن با دنيا استفاده مى كرد و به گفته خودش با دنیا سرگرم مى شد و اينطورى ما ماندگار شديم و چند ماهى آنجا آرامش گرفتيم
چند روزى بود كه زرغونه ناآرام بود و تازه فهميده بودم كه زن و بچه ملک میخواهند برگردند
نمى دانم چرا مَلک حالش خوب نبود يعنى زن مَلک از زرغونه بدتر بود؟
هر چى به آمدنشان نزديك تر مى شديم زرغونه بى طاقت تر مى شد تا اينكه يک شب ملک مست آمد خانه
آن شب زرغونه رفته بود مرخصى كه ملک آمد دختركم را تازه خوابانده بودم مرا صدا كرد نمیدانستم بروم يا نروم اما دل به دريا زدم و رفتم گفتم بفرمایید ملک صاحب
گفت قصد ازدواج ندارى شبنم
نمیتوانستم لب از لب بازكنم اما بالاخره گفتم نه ملک صاحب با اين دخترک قصد ازدواج ندارم
گفت اگر يكى باشد كه خاطرتو بخواهددخترکت را هم روی چشمانش بگذارد چی؟
گفتم استغفرالله ملک صاحب مگر کم دورتان ریخته است که شما خاطرخواه یک دهاتی بی کس بی اصل ونصب شدین؟
گفت لگد نزن به بختت چندسال است زرغونه هم پیاله اَم شده و کسی خبرندارد
زرغونه هم قبول کرده که همرایم باشد ولی تو نمیکنی
توازجنس کسانی نیستی‌ که فرصت طلب باشد
آنشب ملک درعالم مستی برایم فلسفه گفت ولی دلی که هنوز با رستم نامرد بود را چیکار میکردم؟خلاصه که گفتم فکر میکنم
زرغونه نسبت به قبل حساس تر شده بود خوب میدانست به دل ملک نشستیم مخصوصاً که ملک گفته بود زیادی برایم سخت نگیرند در کار کردن نگاه های زرغونه پُر از نفرت بودبرای نقشه هایی انتقام
بالاخره زن ملک آمد‌ خانمی با قدوقامت بلند و موهای زرد
چپنش را که از تنش برداشت گفت وای هیچ جا خانه خود آدم نمیشود
برعکس بچه ها که خوشحال بودند از برگشتن شان اما ملک در فکر خودش فرو رفته‌ بود
سه هفته ای میشد که خانم برگشته بود یک روز سر و صدا آمد که گوشواره طلا خانم گم شده است
زرغونه بود جار میزد که دزد خودش راجمع و جور کند
چون کاری نکرده بودم برای همین سرم را پایین انداختم و باقی پنجره ها را دستمال میکشیدم خیلی طول نکشید که زرغونه که انگار مجرم مرا گرفته بود آمد وبند دستم را گرفت و
گفت شیر ناپاک خورده نمک میخوری ونمکدان را میشکنی؟
رنگم پرید گفتم زرغونه تهمت میبندی کدام مغز خر خورده گوشواره را دزدیده هرکسی که گرفته الهی رسوای عالم شود گفت خاموش باش دختر
خیلی دست و پا زدم تا ثابت بکنم که من دزدی نکردم ولی نشد بااینکه ملک ضمانتم را کرد بازهم قبول نکردند
چون زرغونه دسیسه چیده بود برایم
از جایی که تازه حقوقم را داده بودند یک ذره درنگ نکردم هرچی داشتم جمع کردم شبانه فرار‌کردم رفتم خانه خاله سر صحبت که باز شد باگریه گفتم خاله خسته شدیم از زندگی خداوند بسیار بدبخت پیدایم کرده است
نمیدانم چیکار کنم تا نجات پیدا کنم خاله گفت حرفم را دوباره تکرار میکنم بااینکه جوابت را میدانم چرا برنمیگردی به قریه تان؟
اگر قراراست اینجا با امثال زرغونه نفس راحت نداشته باشی بهتراست برگردی از جایی که فرار کردی
نهایتش یک پیری پیدا میشودتا نکاحت کند بهرحال هم قریه خودت بهتر از بیگانگان اینجاست گفتم چطوری با کدام دل و کدام روی؟
رستم چرا دنبالم نیامد؟
بخدا خاله نمیدانم به کی اعتماد بکنم مگر میتوانم اصلاً برگردم؟
اول سکوت کرد دست دست میکرد تا قانع اَم کند شایدهم میخواست از سرش خلاصم کند محتاط گفت ببین سکینه از فامیل من است نباید عیبش را بگویم ولی چون تورا مثل دختر خودم میدانم و مهرت به دلم نشسته صادقانه میگویم آن خانه که سکینه وکاکایت شب و روز را میگذرانند میراث پدرت است که برای تو مانده است ولی تو سادگی کردی برای شان زیاد وقت دادی تا تورا از زندگی خود دور بسازند و میراث پدرت را هم بگیرند
حالا نظر من این است که به خانه اَت برگرد نه بخاطر خودت بخاطر دخترت تا چیوقت میخواهی فراری باشی آواره خانه مردم وکارگری بکنی برگرد حقت را بگیر وقتی مردم هم بفهمند تو خانه و سرپناهی داری همه گی خاطر خواهت میشوند البته بخاطر زیبایی تورا نمیخواهند امابخاطر مُلک ودارای تورا میخواهند مردها دُنبال مفت میگردند پس چی بهتر از زن جوانی که خانه هم دارد
باید این حرفها را قبلاً برایت میگفتم تا عاقلانه فکر بکنی خداوند ازم بگذرد که زبانم نچرخید تا چشمانت را باز بکنم اگر رستم بعد این همه مدت نفهمد کاری که زنش و مادرش بالایت کرده از روی نقشه و کینه بوده آن مرد راباید برای همیشه کنار بگذاری درست است که از زندگی اَش رفتی ولی از دلت نرفته

Tasweradab/تصویر ادب

05 Nov, 17:29


به حرفهایم خوب گوش بدِه باروبستره اَت را جمع بکن و برو به قریه تان خانه اَت را طلب بکن جایگاهی که داری را طلب بکن کاکایت حقت را نداد بالاخره قریه تان قانون و ریش سفید دارد همه گی پشت تو اند چون هرچی طلب بکنی میراثت است کاکایت هم نمیتواند روی حرف حق حرف بزند .
دلم پَر میکشید برای ستاره های آسمان قریه خودمان
برای هوای تازه اَش حتی دلم برای بوی کاه های نَم دار کاه دان مان تنگ شده بود خاله هم راست میگفت باخودم تصمیم گرفتم تا دو روز دیگر برگردم به ولایت خودمان .
اما دلشوره داشتم که اگر به دست رستم یا ارباب بزرگ بیافتم چی خواهد شد؟
یاهم کاکایم به آنها خبر برگشت مرا برساند چی ؟

ادامه فردا شب
لایک و نظریات تان را با ما شریک سازید.


#Taswer_Adab
#Bakhshi

Tasweradab/تصویر ادب

05 Nov, 15:44


#کلید_عرفان_وادب...!

- حکایت "کسانی که گوششان به شنیدن حقیقت بدهکار نیست"
#نگاهی به داستان‌های پر رمز و راز "سعدی" و بیان درس‌ها، اندرزها و مفاهیم ژرف از گنج‌های معنوی او...!

در این ویژه‌برنامه که به "سه‌شنبه‌ها" اختصاص یافته (هفته سوم کلید عرفان و ادب)، خانواده‌ی تصویر ادب سفری خواهد داشت به عمق داستان‌های معنوی، انگیزشی و عبرت‌آموز از شاعران و بزرگان که همچون آفتاب تابان در تاریخ و ادب فارس زمین می‌درخشند. در این مسیر، ما با کمال امانت‌داری به نقل و تحلیل رازهای حیات و حکایات عارفان خواهیم پرداخت و به بررسی مفاهیم بنیادین و خلاقانه در این داستان‌ها خواهیم نشست.
محتوای برنامه به گونه‌ای است که با ارادت به محضر شما عزیزان، گنجینه‌ای از مفاهیم عمیق و معنوی را تقدیم خواهیم کرد. در کنار شما، به کاوش در این گنج‌های عرفانی خواهیم پرداخت و از نگاه‌ها و تجربیات گران‌سنگ شما بهره‌مند خواهیم شد. این نور علم و آگاهی شماست که روشنایی‌بخش مسیر معنوی برنامه‌ی ما خواهد بود.
آغازکلام:
سعدی شیرازی، یکی از برجسته‌ترین حکیمان و شاعران ایران، در آثار خود به طور مداوم به مسائلی چون سرنوشت، خوشبختی و هدایت انسان‌ها اشاره کرده است. در حکایت شماره 93 از باب هشتم گلستان، که در باب "آداب صحبت" آمده، سعدی به یکی از عمیق‌ترین موضوعات انسانی می‌پردازد: اینکه چرا بعضی از انسان‌ها در مسیر حقیقت حرکت نمی‌کنند و درک آن‌ها از واقعیت‌ها با محدودیت‌های جدی روبه‌رو است وچه چیزی باعث بر دست نیافتن ایشان برسعادت میشود.....
در این حکایت، سعدی به رابطه‌ی انسان با حقیقت و اراده‌ی الهی پرداخته و نقش خداوند را در هدایت و سعادت انسان‌ها نشان می‌دهد.
متن حکایت:
سعدی در حکایت خود می‌فرماید:
آن را که گوش ارادت گران آفریده‌اند، چون کند که بشنود و آن را که کمند سعادت کشان می‌برد، چه کند که نرود؟

شب تاریک دوستان خدای / می‌بتابد چو روز رخشنده
وین سعادت به زور بازو نیست / تا نبخشد خدای بخشنده

از تو به که نالم که دگر داور نیست / وز دست تو هیچ دست بالاتر نیست

آن را که تو رهبری کسی گم نکند / وآن را که تو گم کنی کسی رهبر نیست

- 1. گوش‌های ارادت گران و مهر الهی: سعدی در آغاز حکایت خود به مسأله‌ای اشاره می‌کند که در نگاه اول ممکن است عجیب به نظر برسد: «آن را که گوش ارادت گران آفریده‌اند، چون کند که بشنود؟» این عبارت از این حکایت می‌آید که برخی افراد نه تنها در گوش‌هایشان، بلکه در دل‌هایشان نیز نسبت به حقیقت بی‌توجه هستند. این افراد یا به اصطلاح "گوش ارادت گران" دارند، به این معنا که ساختار روحی و جسمی آن‌ها به گونه‌ای است که در برابر حقیقت و سخنان الهی به نوعی ناتوان و بی‌حس هستند. این مسأله مشابه با آموزه‌های قرآن کریم است که در آن آمده: "خَتَمَ اللَّهُ عَلَی قُلُوبِهِمْ وَعَلَی سَمْعِهِمْ" (خداوند بر دل‌ها و گوش‌هایشان مهر زده است). این مفهوم به ما می‌آموزد که گاهی برخی انسان‌ها درک و فهم حقیقت را به دلیل شرایط خاص خود که از آغاز در روح و جانشان جاری بوده ورشد داده اند وبه عوج رسانده اند است، نمی‌توانند داشته باشند. این مهر الهی بر دل و گوش افراد باعث می‌شود که آنان قادر به درک آنچه که برای هدایت و سعادت آن‌ها لازم است نباشند. یک نکته را بیان بدارم که مراد از (« خَتَمَ اللَّهُ عَلَی قُلُوبِهِمْ وَعَلَی سَمْعِهِم»)[جزء أيه ٧/سوره بقره] این نیست که خداوند از اول برایشان مهر زده تا حق را جستجو نکنند وبه حق نرسند، بلکه مراد از آیت این است که ایشان به سرکشی عداوت خود ادامه دادند وخداوند متعال به ایشان مهر زد، به همین تعبیر،خدا در دل‌ها و گوش‌هایشان مهر زد و به همین دلیل سخنان پروردگار را نمی‌شوند.  در واقع منظور سعدی از کسانی که گوش ارادتشان سنگین است، همین افراد بر همین تعبیر است. این موضوع در بسیاری از نصایح دینی و فلسفی به چشم می‌خورد که انسان‌ها باید آماده‌ی دریافت حقیقت و هدایت از جانب خداوند باشند.
- 2. سعادت و هدایت الهی:
- در ادامه، سعدی به نکته‌ای مهم در مورد سعادت و هدایت اشاره می‌کند:
- "وین سعادت به زور بازو نیست / تا نبخشد خدای بخشنده" او بر این باور است که سعادت حقیقی و راهی که انسان را به موفقیت می‌رساند، نه تنها از دستاوردهای مادی و تلاش‌های فردی بلکه عمدتاً به اراده و بخشش خداوند بستگی دارد. در حقیقت، هیچ چیزی نمی‌تواند انسان را از سعادت واقعی محروم کند مگر اینکه خداوند به او آن را ارزانی نکند انسان با خدا وبا توکل بر خدا میتواند بر سعادت معنوی برسد وبه تعالي وشکوفایی دست یابد بدون توکل بر خدا رسیدن به سعادت خیالی بیش نخواهد بود .این مطلب در قرآن نیز مورد تایید قرار گرفته است.

Tasweradab/تصویر ادب

05 Nov, 15:44


خداوند در قرآن کریم می‌فرماید: "وَمَن يُؤْمِنْ بِاللَّهِ يَهْدِ قَلْبَهُ"(جزءآيه‌ ۱۱/تغابن)(و هر کس به خدا ایمان بیاورد، دل او را هدایت می‌کند).از این رو، سعادت نه به تلاش فردی، بلکه به اراده‌ی خداوند بستگی دارد. در حقیقت، انسان باید با توکل بر خداوند و جلب رضایت او، زمینه‌های سعادت خود را فراهم آورد. هرگاه خداوند بخواهد، حتی در سخت‌ترین شرایط، انسان می‌تواند به سعادت برسد، البته هدایت الله جامع وکامل هست که تمام جنبه های فردی را در چتر خود در می آورد
- 3. دست خداوند بالاتر از همه دست‌هاست: سعدی در ادامه با بیان جملات دیگری می‌گوید: "از تو به که نالم که دگر داور نیست / وز دست تو هیچ دست بالاتر نیست" این جمله بیانگر این است که انسان هیچ‌گاه نباید از تقدیر و اراده‌ی خداوند ناراضی باشد. خداوند از همه برتر است و در نهایت، اراده‌ی اوست که بر همه امور حاکم است. هنگامی که خداوند تقدیر و سرنوشت انسان‌ها را رقم می‌زند، هیچ قدرتی نمی‌تواند آن را تغییر دهد. این مفهوم در قرآن کریم نیز به وضوح بیان شده است: "إِنَّ رَبَّكَ فَعَّالٌ لِّمَا يُرِيدُ"(جزء آيه‌ ١٠٧/هود)(همانا پروردگارت هر چه بخواهد انجام می‌دهد)؛این آیه به ما یادآوری می‌کند که انسان‌ها باید در برابر قدرت بی‌پایان خداوند تسلیم باشند و از او در همه امور خود مدد جویند.
- 4. هدایت الهی و گمراهی انسان‌هادر قسمت پایانی حکایت، سعدی می‌فرماید: "آن را که تو رهبری، کسی گم نکند؛ و آن را که تو گم کنی، کسی رهبر نیست." این جمله به وضوح بر نقش هدایت الهی تأکید دارد. اگر خداوند کسی را هدایت کند، هیچ‌چیز نمی‌تواند او را از مسیر درست منحرف کند. اما اگر خداوند کسی را گمراه کند، هیچ‌کسی قادر به راهنمایی و هدایت او نخواهد بود. این مضمون در قرآن نیز بسیار بارز است. خداوند در قرآن می‌فرماید: "إِنَّكَ لَا تَهْدِي مَنْ أَحْبَبْتَ وَلَكِنَّ اللَّهَ يَهْدِي مَن يَشَاءُ"(آيه‌ ٥٦/ قصص) (تو نمی‌توانی کسی را که دوست داری هدایت کنی، ولی خداوند هر که را بخواهد هدایت می‌کند).این آیه و عبارت سعدی هر دو بر حقیقتی تأکید دارند که هدایت و گمراهی در نهایت در دست خداوند است.
خلص کلام:
حکایت سعدی در باب آداب صحبت، یکی از حکایات ارزشمند و آموزنده‌ای است که به ما یادآوری می‌کند که انسان‌ها در نهایت باید به اراده و تقدیر الهی تسلیم شوند. سعادت و گمراهی انسان‌ها بر اساس اراده خداوند است و انسان باید در هر شرایطی به خداوند توکل کند. در این حکایت، سعدی به زیبایی توضیح می‌دهد که چه کسانی قادر به شنیدن حقیقت هستند و چرا برخی از انسان‌ها درک و فهم حقیقت را از دست می‌دهند. پیوند این حکایت با آیات قرآن نیز نشان‌دهنده این است که درک حقیقت و هدایت، تنها از سوی خداوند امکان‌پذیر است و انسان‌ها باید در این مسیر به او توکل کنند.
این حکایت، به نوعی چراغی است که مسیر زندگی را برای انسان روشن می‌کند؛ مسیری که باید در آن به اراده خداوند تکیه کنیم و بدانیم که هیچ‌چیز بالاتر از دست خداوند نیست....
خانواده تصویر ادب با دل‌هایی باز و پر از مهر در انتظار نظرات و انتقادات و اندوخته‌های ارزشمند شما اندیشمندان و همراهان عزیز است. ما بر این باوریم که هر کلام و اندیشه‌ای می‌تواند چراغی در این مسیر باشد و با هم‌فکری و مشارکت شما، این سفر را غنی‌تر کنیم.

باحرمت ومحبت
تهیه کننده: بخشی و درویش
#تصویر_ادب

Tasweradab/تصویر ادب

26 Oct, 18:43


دوستش خنديد و گفت انشاءالله كه خوشبخت باشید
با هم خنديدند این شب به بسیار خوشی گذشت فردا برای چاشت شوربای خوشمزه تهیه کرده بودند زیر درخت انگور روى تخت نشستیم خورديم رستم صدایم کرد گفت شبنم گفتم بفرما ارباب رستم گفت دیگر من شوهرت هستم باید به اسم خودم صدایم بکنید فردا دوباره میرویم خانه خودمان باز هم به دلم ترس بود که چی خواهد شد آیا خانم بزرگ مرا عروس خود قبول خواهد کرد یانه
دومین روز شد و وقت رفتن فرا رسید
باز هم همرای رستم یکجا سوار اسپ شده به طرف قریه خودمان به راه افتادیم برای شروع زندگی پنهانی

در تمام راه رستم برایم نجوای دوست داشتن سر میداد دلم میخواست دیگر بالایش اعتماد بکنم
نرسیده به آبادی پیاده اَم کردوگفت شبنم جان درست است که غیرتم اجازه نمیدهد که تنهایت بگذارم ولی آبرویت برایم مهمتر است با حوصله بیا طرف خانه خودت من زودتر میروم تا کسی شک نکند تنهایم گذاشت و رفت پیاده به راه افتادم چهار اطرافم را درختان سرسبز احاطه کرده بود جوی آب روان موسیقی برگ درختان سروصدای پرنده گان روحم را تازه میکرد میان راه باید از دَر خانه پدری اَم رَد میشدم چشمم به خرابه های خانه خودمان افتاد دلم شکست چقدر آنجا خاطره داشتم یکبار سکینه از طویله آمد بیرون دستش را به کمرش گرفت وگفت به به چشم سفیداین وقت روز در کوچه ها چی کار میکنید؟
اصلاً سخنش را ارزش ندادم سرم را پایین انداخته به راهم ادامه دادم
از پشت سرم صدایش میامد چطور فَحش میداد به مادر مرده اَم
اهمیتی ندادم هدفش این بود به هر شکلی که شده جانم را بگیرند
هرچقدر خواستم جواب بی احترامی اش به مادرم را بدهم و دندان هایم را به هم فشاردادم اما راهم را ادامه دادم تا اسیر بد خلقی زلیخا نشوم تقریبا عصر شده بود که رسیدم به خانه که تا دو روز قبل خدمتکارش بودم اما حالا مالکش شده بودم ارباب بزرگ و خانم بزرگ زودتر از موعد برگشته بودند
جنجال و سروصدا به گوشم رسید هرکی گوشه ای خودش را پنهان میکرد
ارباب بزرگ غضب کرده بود و رستم مقاومت میکرد هدف شان هم فقط این بودکه دختر ارباب دِه پائین که بقول رستم سن مادرش را داشت همرای رستم نامزادش کنند و رستم موافق نبود چقدر ترسیدبودم ودستم هم بسته بود نمیتوانستم از شوهر خود دفاع کنم
رستم چشمش به من افتاد با نگاه برایم امید داد که نگران نباشم برگشتم که بروم اتاقم که زلیخا از دستم گرفت و گفت مگر نگفتم دیر نیایی دختر احمق کجا بودی تاحالا
اگر صدایم در ميامد زليخا آنقدر سر و صدا مى كرد كه خانم بزرگ را میفهماند كه پسر نازدانه اَش چطور گرفتار نوکرش شده و بیخبر نکاح اَش کرده است
برای همین آرام گفتم مرا ببخشید خانم زلیخا کاکایم در وضیعت بدی قرار داشت و بی پولى دامنگیر ماشده است خواستند بروم تا مواظب شان باشم کوتاهی و دیر آمدن از جانب من بود عَفو کنید خانم
گفت بروید به کارتان برسید و آن دو روز هم که نبودید طلب معاش نکنیدکه پول مفت ندارم
رستم كه گوشش به ما بود با اين حرف زلیخا رنگش پرید اما نمیشد اَزم دفاع کند فقط سکوت کرد
مادربزرگ به رستم گفت اگر چیزی که پدرت میخواهد را قبول نکنید باید باروبستره اَت را جمع کنیدوبه همیشه از این خانه بروید
رستم فریاد زد
خودت راهم به زور به شوهر دادند از کدام بنی بشر هستید پنهان است که هنوزهم از پدرم ناراضی هستید برای چی میخواهید بدبختم کنید
چی شرایط سختی بود که رستم میگذشتاند
سریع رفتم آشپزخانه به کاروبارم شروع کردم با پای لنگم هر چی جان داشتم رابه خرج دادم زلیخا هم بالایم رَحم نکرد
دیرتر از هرشب رفتم روی بسترم تازه چشم هایم‌گرم خواب شده بود ولی بهتر بود بیدار بمانم تا رستم بیاید به خودم فشار آوردم تا خواب از سرم رفت
آنشب خیلی انتظار کشیدم ولی از رستم خبری نشد نیامد تاسراغم را بگیرد از بس انتظار چشمانم سنگین شد تا خوابم برد چند روزی رستم را در قصر ندیدم
هیچ کس هم درموردش حرف نمیزد حالم پریشانتر شده میرفت چی بر سرم آمده بود درعالم یتیمی و نوکری به هیچ شکل نمیتوانستم که به حقم برسم
بیخبری از رستم بسیار برایم دردآور بود بدتر از آن که روز به روز زمزمه ازدواج رستم در قصر اَوج میگرفت دیگر حتی خدمتکاران هم میدانستند که قرار است رستم داماد شود چند روزی تا آخر هفته نمانده بود انگار روز مهمی بود که هرکی به کاری مشغول بود خانم بی نهایت خوشحال بود به شکلی که تمام کار ها را خودش مدیریت میکرد من هم کاری جز گریه نداشتم
سر ظهر نشستم پیاز را پوست میکردم برای آخر هفته ای که همه برایش تلاش میکردند. پاهایم بی حس شده بود بلند شدم کمی نفس راست کردم که زلیخا گفت کارتان را سریع انجام بدهید
سریع کار پیاز ها را تمام کُنید باید دستمال را ببرید اتاق ارباب کم مانده حالا ارباب میاید.

ادامه فردا شب
لایک و نظریات تان را با ما شریک سازید.


#Taswer_Adab
#Bakhshi

Tasweradab/تصویر ادب

26 Oct, 18:43


#رمان_ماجراهای_شبنم
#قسمت_چهارم



رستم گفت مادرجان دخترک بیچاره بخاطر کارهای من پایش را اسپ لَگد کرد خداوند آزرده میشود که در این حالت ازش کار بگیریم امروز را رخصت بدهیدکه استراحت کند
اگر نگهبانهای بی مسولیت بیدار میبودند این دخترک نزدیک اسپ نمیرفت که اسپ پایش را لَگد کرد
خانم بزرگ معترض جواب داد دخترک چی کلان دختر است وقت به شوهر دادنش است و دیگر در آنوقت شب در حویلی خداوند میداند که چی غلطی میکرده که نزدیک اسپ رفته بود
به قهربرایم گفت چرا ایستاد هستید دهن من و رستم را نگاه میکنید
رستم عصا را به دستم داد زود گرفتم و رفتم
خداوند اموات رستم را بیامرزد که همرای عصا کمتر به پایم فشار میامد
يكى دو روز بى سر و صدا گذشته بود روز سِوم رستم آمد و گفت شبنم مادرم وپدرم ميخواهند برای چند روز پاکستان بروند از مادرم اجازه میگيرم كه برويم باهم نکاح كنیم از وحشت وجودم به لرزه شد گفتم رستم لطفاً این کار را نکُنید گفت شبنم پس فردا صبح آماده باشید وبهانه را هم قبول ندارم انتخابم شمایید تا به رضایت دلم برسم و ها حمام هم بروید چون قرار است عروس شوید و همانندعروس باید آماده شوید این را گفت و رفت
دست و پایم را از ترس گُم كرده بودم نمیدانستم چيكار كنم
فردا غروب بعد از رفتن ارباب و خانمش
زلیخا صدایم كرد و گفت شبنم
با ترس و لرز جواب دادم بلی
میدانستم قراراست چی حادثه رُخ بدهد
زلیخا گفت ارباب زاده گفت کاکایت مريض است خواست برای تان مرخصى بدهم از دو روز بيشتر حق غيبت نداريد فكر نكنید حالا كه ارباب بزرگ نيست هر غلطى که دل تان خواست بكنید
كاش رخصت برایم نمیداد و نگهَم مى داشت فردا صبح بايد همراه ارباب زاده به شهر مى رفتم و از همين حالا وجودم به لرزه شده بود
شب قبل از خواب با دلشوره رفتم حمام اصلاً نمى دانستم چطورى از کاکایم رضايت میگيرد
نمیگویم رستم را نمیخواستم چون اگر رستم نیت بدی میداشت همرایم نکاح نمیکرد از تَه دل راضى بودم اما دلشوره داشتم صبح بانگ خروس اجازه رفتن پيدا كردم و همين كه از تنگ كوچه گذشتم رستم پيدا شد و گفت زود به اسپ سوار شوید
مى ترسيدم اما وقتى دستش را دراز كرد و گفت عجله كُن دختر حالا يكى میبيند آنوقت سوار اسپ شدم وبه راه افتادیم از آبادى دور شدیم از ترس چشمهایم بسته بود و به سمت شهر در حرکت بودیم
جایی که هیچوقت ندیده بودم جز تعریفی که شنیده بودم
بسیاری از خانمها با پتلون و بلوز بدون چادری برایم عجیب به نظر میرسید وقتی رسیدیم
يكى از دوستان رستم چشم به انتظار ما بود رستم برایش گفت نخست برویم ناشتا بخوریم بعداً سرحال و شکم سیر برویم
دوستش به خانه خود دعوت مان کرد خانمش ناشتای مفصلى برای مان تهيه کرد و بعد از خوردن صبحانه كه من حتى يك لقمه هم نتوانستم بخورم از بس كه نگاهم مى كردند سیر و سرکه هم نبود که در دلم بجوشد چیزی فراتر از دلشوره داشتم که مرا میخورد نمیدانستم قرار است همرایم چی کار کنند از آنجا حرکت کردیم به جایی رسیدیم که‌ کاکایم هم نشسته بود با تعجب طرفش نگاه كردم اما کاکایم حتى نگاهم نمیكرد و بعد از امضا کردن نکاح خط از آنجا رفت نمیدانم رستم همرایش به چی توافق رسیده بود كه کاملاً لال شده بود
وقتى مُلا خطبه نکاح را خواند وجودم کاملاً داغ شده بود بی دفاع و بی زبان چشمهایم میسوخت اشکهایم ریخت از آينده اى كه انتظارم را میکشید برای همین ناخودآگاه تنم به لرزه شده بود
همچنان لال شده بودم که رستم دستم را گرفت كمى فشار داد كه مجبورى گفتم بلی و اين چنين بود كه دختر یتیم و نوکر خانم ارباب شد
فراموشم نمیشود چطور لبهایم به سرخی انار شده بود
دوباره بعد از نکاح رفتیم خانه دوست رستم و بعد از نان شب راهنمایی مان کردند به اتاق برای استراحت لبخندهای رستم پُررنگ تر میشد و من از شرم و حيا خيس از عرق شده بودم
رستم گفت حالا خيالم راحت شد حالا ببينم كى جرات دارد که طرف تان ببیند
دختر میدانید این چند وقت از ترس اينكه تو را به كسى دیگر بدهند شبها نخوابیدم.

دیگر با رستم شرعی نکاح کرده بودم اما اين دلشوره لعنتى دست از سرم بر نمیداشت
رستم به خواب رفت اما این دلشوره خواب را از من دزدیده بود
بعد از یک ساعت خواستم به اتاق دوستش بروم چون از بیدار بودن شان مطمئن بودم دوست رستم با خانمش باهم غرق قصه گفتن بودند سلام كردم و كنارشان نشستم برایم در بشقاب مالته آوردند كه رستم سراسیمه با ضرب دَر را باز كرد با ديدنم نفس عمیق از سر آسودگى كشيد و گفت
اوف دلم اَم تركيد بیخبر کجا میروید آخر نمیگویید دل میندازم؟
كنارم نشست و گفت آنقدر فكر كردم كه تو را از دست ندهم که چیزی نمانده است که ديوانه شوم خداوند خوشبخت مان بکند

Tasweradab/تصویر ادب

26 Oct, 14:31


# کلید_ عرفان_ وادب
در ویژه‌برنامه‌ای که به شنبه اختصاص یافته، دریچه‌ای به دنیای ادب می‌گشاییم و از زندگی‌نامه‌ی حضرت حافظ، شاعر جاودانه، پرده‌برداری می‌کنیم.
اندیشه‌های عمیق و پرمعنای او را بررسی کرده و برکات آن را به شما عزیزان عرضه خواهیم کرد.
از همراهی شما اندیشمندان و گران‌قدر سپاسگزاریم و امیدواریم در این سفر روحانی، با اندوخته‌هایتان بر غنای این برنامه پرشکوه بیفزایید.
- تعریف مختصر از حضرت(حافظ)
- خواجه شمس‌الدّین محمّد بن بهاء‌الدّین محمّد حافظ شیرازی (۷۲۷ – ۷۹۲ هجری قمری)، این ستاره‌ی درخشان ادبیات فارسی، با عناوینی چون لسان الغیب، ترجمان الأسرار، لسان العرفا و ناظم الاولیا در دل ادب عاشقانه و عرفانی خود رسوخ کرده است. او شاعر بزرگی است که غزل‌هایش بهانه‌ای می‌شود برای نشستن بر سر سفره‌ی عشق و عارفانه.آثار این شاعر بزرگ در قالب غزل، سرشار از عواطف عمیق انسانی و زیبایی‌های زبان است. حافظ، با گرایش به شیوه‌ی سخن‌پردازی خواجوی کرمانی، همواره به خلق آثاری پرداخته که شباهت‌های جذابی به شعرهای او دارد.
در تاریخ ادبیات، حافظ نه تنها در سرزمین خود، بلکه به‌عنوان یک تأثیرگذار بزرگ بر شاعران فارسی‌زبان بعد از خود شناخته می‌شود. از سده‌های هجدهم و نوزدهم میلادی، اشعار این شاعر بزرگ به زبان‌های اروپایی ترجمه شده و به این ترتیب، نامش در محافل ادبی جهان پیچیده و آوازه‌اش به دوردست‌ها رسیده است.

- آثار حافظ شیرازی و اندیشه‌های‌او:حافظ شیرازی، شاعری است که آثارجاودانی‌اش را در قالب شعر خلق کرده که شامل دیوان غزلیات، قصائد، مثنویات، مقطعات و رباعیات‌ است. این آثار گرانبها به‌طور کلی به ترتیب زیر دسته‌بندی می‌شوند:
- غزلیات: واژه‌هایی پرشور و عشق‌آمیز
- مثنوی (مانند: الا ای آهوی وحشی کجایی): شعرهایی غنی از تمثیل‌های زیبا
- ساقی‌نامه (مثنوی): نغمه‌هایی سکرآور درباره‌ی عشق و مستی
- قطعات: گنجینه‌هایی از معارف بلند
- رباعیات: لحظه‌های کوتاه اما عمیق زندگی
- قصائد: سروده‌هایی ماندگار؛
علاوه بر این، مؤلف مجمع الفصحاء به تألیف کتابی در تفسیر قرآن توسط حافظ اشاره می‌کند. سومین حوزه‌ی دانش و معرفت او، پس از حکمت و قرآن، شامل علوم ادبی می‌گردد. محمد گلندام در مقدمه‌اش بر دیوان حافظ، او را «استاد نحاریرالادباء» توصیف می‌کند، بر این نکته تأکید می‌شود که حافظ نه تنها در ادب فارسی، بلکه در ادبیات عربی نیز فردی چیره‌دست بوده است.
- نگاهی به اندیشه‌های او: حافظ‌به‌راستی، یکی از بارزترین نکات درباره‌ی شعر و اندیشه‌ی حافظ این است که نمی‌توان او را به‌راحتی در چهارچوب یک سبک، شیوه یا گفتمان خاص محدود کرد. او که در زمانه‌ی خود بر شیوه‌های فکری و پارادایم‌های غالب تسلط دارد، هرگز خود را در هیچ‌یک از این‌ها محصور نکرده است. حافظ نه عارف است و نه واعظ؛ نه فقیه است و نه مرتد.
شعرهای او همچون پنجره‌ای به دنیای وسیع انسانیت می‌نگرند، جایی که عشق، رندی، شطح و عرفان با هم در آمیخته‌اند. بر خلاف دیگر شاعران کلاسیک، حافظ کمتر در دام ساختارهای فکری افتاده و با هوشمندی، گاهی دری به تغزل و عاشقانگی می‌گشاید و گاهی از دالان شطح و رندی عبور کرده و اندیشه‌های غالب را به چالش می‌کشد.
به همین دلیل، جایگاه حافظ در میان شاعران بسیار ویژه است؛ زیرا او تنها مبلغ یک اندیشه و طرز فکر نیست، بلکه به‌عنوان یک شاعر و هنرمند آگاه، با دانش و مسلط، چهره‌ای یگانه و بی‌نظیر از ادب فارسی را به تصویر کشیده است. برتری ذوق و هنر شاعری حافظ بر اسلوب و سبک و گفتمان، او را به جایگاه مانا و ماندگاری رسانده است.
- هر چه از حافظ بدانید، وقتی یکی از غزل‌هایش را می‌خوانید، همیشه این احتمال وجود دارد که نکته‌ای نادیده و ناگفته در شعرش پیدا کنید که دیدگاه و اندیشه‌ای تازه به شما اعطا کند. به همین دلیل نمی‌توان اندیشه‌های حافظ را در یک چارچوب واحد گنجاند؛ اما می‌توان کلیات آن را به صورت خلاصه ارائه کرد.
اگر تصمیم به بررسی جامع و دقیق اندیشه‌های وی داشته باشیم، باید یک دیباچه و دفترچه کامل در نظر بگیریم؛ بنابراین در این مطلب به‌طور خلاصه، شمه‌ای از اندیشه‌های او را بیان خواهیم کرد...
اندیشه‌های حافظ: نغمه‌ای از عشق و حقیقت:
1. حق و حقیقت‌جویی:
در نگاه عارفان و حکیمان مسلمان، «حقیقت» مظهر واقعی و راستین امور است. آنان در جست‌وجوی این گمشده‌اند و راه رسیدن به آن، عقل و عشق است؛ دو ستاره‌ای که انسان را در مراحل مختلف به نور حق می‌رسانند. واژه‌های حق و حقیقت بارها در دیوان حافظ آمده و کاربرد آن در زبان او نشان از توجه و علاقه‌ی خاص وی به این مقوله دارد:

Tasweradab/تصویر ادب

26 Oct, 14:31


«المنة لله که در میکده باز است
و آن می‌که در آنجاست حقیقت‌نه مجاز است.»
2. سعادت و سعادت‌طلبی:
حافظ، با نگرش حکمی، اشراقی و عرفانی خود، سعادت را هدف نهایی انسان می‌داند. این سعادت کیمیایی است که انسان فطرتاً و ذاتاً خواهان آن است. اما سعادتی که حافظ در نظر دارد، سعادتی راستین است که از شاهراه توحید و حق‌گرایی می‌گذرد. این نوع سعادت پیش از آنکه این جهانی باشد، آن جهانی است و با فطرت انسان ارتباط تام و تمام دارد. جز از طریق عشق حق و سلوک در راه او نمی‌توان به آن دست یافت. این نوع سعادت، فروغ حق تعالی است:
«ز آنجا که فیض جام سعادت فروغ توست
بیرون شدی نمای ز ظلمات حیرتم.»
3. فطرت انسانی:
فطرت در نگرش فلسفی-عرفانی و ادبی حافظ جایگاهی والا دارد و بیانگر خصوصیات ذاتی، درونی و همیشگی انسان است. هرچند غرایز حیوانی نیز ریشه در وجود انسان دارند، حافظ بر این باور است که:
«برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیر
که ندادند جز این تحفه به ما روز الست.»
4. عشق و عرفان:
عشق در نگاه حافظ ابزاری برای وصول به حق است؛ راهی که با فطرت سلیم آدمی همساز است. او می‌فرماید:
«راهی است راه عشق که هیچش کناره نیست
آنجا جز آنکه جان بسپارند چاره نیست.»
عشق در این دیدگاه، به حقیقت جاودانه ختم می‌شود؛ حقیقتی که خداوند عزوجل، مدیر و مدبر هستی است. در این مسیر، انسان هرچند بزرگ باشد، ناچیز می‌نماید:
«روشن از پرتو رویت نظری نیست که نیست
منت خاک درت بر بصری نیست که نیست.»
5. گرایش به اعتدال و میانه‌روی:
یکی از اصول بنیادین هویت در بینش حافظ، تمایل او به اعتدال و میانه‌روی است. این اعتدال‌گرایی از ضابطه دینی نشأت می‌گیرد (کنتم أمته وسط) و او را از هرگونه ناشایستگی، دروغ و نفاق مبرا می‌سازد. درد بزرگ حافظ در جامعه نامعتدل و مبتنی بر تبعیض، بی‌عدالتی و اعتلال است نه زندگی منافقانه. او می‌گوید:
«نفاق و زرق نبخشد صفای دل، حافظ طریق رندی و عشق اختیار خواهم کرد.»
«ما نه مردان ریاییم و حریفان نفاق
آن که او عالم سرّست بدین حال گواست.»
چکيده کلام:
او بی‌آنکه پیغمبر باشد، صاحب کتاب بود، کتابی زندگی‌بخش و احیاگر که قرون متمادی است همچنان از آن نسیم حیات می‌وزد. در واقع او به دنبال موجی عظیم از تجارب تاریخی آمد و با درک تاریخ و ضرورت‌های زمانه در پی روشنگری برای تحول و دگرگونی بود.او با اندیشه‌های عمیق خود در زمینه عشق، حقیقت، فطرت انسانی و اعتدال، به زنده ساختن ارزش‌های معنوی پرداخته، و به اصلاح اجتماعی توجه کرده است. آثار او همچنان منبع الهام برای جویندگان حقیقت و زیبایی هستند؛ نغمه‌ای بی‌پایان از عشق و معرفت که دل‌ها را به پرواز درمی‌آورد. ویژگی‌های دیگر شعر حافظ شامل عشق مجازی و حقیقی، توکل و تسلیم، اصلاح اجتماعی و اندیشه‌های سیاسی-کلامی است که همگی نشان‌دهنده‌ی عمق تفکر و خلاقیت او هستند...!
خانواده‌ تصویر وادب درانتظار نظرات وانتقادات واندوخته های گهربار شما اندیشمندان بزرگ.....!
بامهر ومحبت
#سالک
#تصویر_ادب

Tasweradab/تصویر ادب

26 Oct, 14:04


۳۶۵_روز_بدون_تو


روز :۱۷

اگر از من بخواهی بمانم ،میمانم!
اگر از من بخواهی بمانم ،قید همه چیز را میزنم ......
و کنارت میمانم .........


#تصویر_ادب

Tasweradab/تصویر ادب

26 Oct, 01:48


حدیث دوست 📿📿📿


أجملوا في طلب الدنيا فإن كلا ميسر لما خلق له

ترجمه :

در طلب دنيا معتدل باشيد و حرص نزنيد ، زيرا به هر كس هر چه قسمت اوست مي رسد.
سنن ابن ماجه، كتاب التجارات ، ح 2133

#رحمانی
#تصویر_ادب

Tasweradab/تصویر ادب

25 Oct, 17:31


نمیدانم که اشک از ترس اين بود كه مبادا ارباب زاده اسمى از من ببرد و بى آبرو شوم و آنهاهم از ساختمان اخراجم كنند يا از ترس کاکایم و خانمش بود كه اگر اينطور میشد مى دانستم بالایم رحم نمیكنند و مرا مثل آب خوردن به هر كسى كه از راه مى رسيد مى فروختند حالا يا دزد و يا پيرمرد
سروصداها خوابید اما در قلب من غوغابرپا شده بود

تمام شب از پریشانی خواب سراغم نیامد
چاره ای جُز فرار نداشتم ساعت ۳صبح بود هوا هم بارانی سروصدای باران تمام ساختمان را گرفته بود بُقچه اَم که داخلش کمی از لباس هایم بود را باخود گرفتم
بايد فرار میکردم قبل از اينكه بخواهند بى آبرویم كنند يا مرا به آن کاکای نامردم برگردانند
فرار را بهتر دانستم
به فکر سر پناه در جای دیگر شدم جایی که کسی حتی نشانی ازم نداشته باشد و براى خودم زندگى کنم شنیده بودم که در شهر زندگی كردن راحت تر از اينجاست به مقصد شهر حرکت کردم
نگهبان ها خوابیده بودند کفش هایم رابه دستم گرفتم تا با راه رفتن از روی سنگ ریزه ها صدایی بلند نشود و اينطورى از حویلی گذشتم دَر چوبی بزرگ ساختمان بسته بود به احتیاط دَر را نیمه باز کردم از لای در رَد شدم و همين كه پایم از چهار‌چوب دَروازه گذشت به یک نفس در کوچه های خلوت قریه به دویدن شروع کردم صدای واق واق سگها از گوشه و کنار میامد اما ترسی نداشتم از کوچه ها که گذشتم به صحرا رسیدم همه جا غرق در سکوت بود فقط صدای گرگ های بی خواب سکوتش را درهم می شکست
يكمرتبه سنگی زیر پایم گیر کرد و باعث شد نقش بر زمین خاکی شوم
پوست نازک زانویم را سنگ ریزه ای پاره کرد سوزش پارگی اذیتم میکرد و اشک هایم گونه اَم را خیس کرد زانویم را بغلم‌ گرفتم و زار زار گریستم
همه جا تاریک وسیاه بود ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود
تا سرحد مرگ وحشت کرده بودم ضربان قلبم شدت گرفته بود
فکر میکردم کاش فرار نمیکردم و در ساختمان میماندم از ته دل رستم را صدا کردم میدانم به گوشش نمیرسید ولی حداَقل از ترسم کاسته میشد نیم خیز شدم حس کردم پایم پیچ خورده چون حرکت دادنش برایم عذاب اَور بود‌
واقعاًچرا زنده بودم وقتی مادرم با جنین در شکمش مرده بود چرا من باید بمانم وقتی آدم دلسوز نداشتم کاکایم هم درگیر زنش بود
سکینه از خدا بیخبر مقصر آن بود که به این وضع بیافتم واگرنه تا وقتی که مادرم بود حتی به جای من هم از کاکایم شلاق میخورد
با صدای پای اسپ از دور چشم هایم را باز کردم به ترس و وحشت اَم افزوده شدکه اگر یک ولگرد باشد چی
از ترس دوباره چشم هایم رابسته کردم
که صدایی آمد بیا عقب
صدای رستم بودسریع چشم هایم را باز کردم از اسپ پیاده شد با غضب به غضب نگاه کرد و نگران جلوی پایم زانو زد گفت کجا میخواهید بروید آن هم بیخبر
فریاد زد
جواب بدِه شبنم این وقت شب اینجا چیکار میکنید قصد فرار دارید از چی؟
از کی؟
لب هایم لرزید چطور حرف دلم را میگفتم چطور میگفتم چرا وقتی قرار بود ازدواج کنید پس چرا مرا فریب میدادید اما به خاطر اين فرار نكرده بودم كه گلايه میكردم
مى خواستم جانم را از دست کاکایم و خانمش نجات بدهم
دستش را روی پایم گذاشت که آهسته آخی سر دادم
از سوال های بی جوابم فاصله گرفتم و درگیر درد پایم شدم كه رستم روی دست هایش بلندم کرد و بالای اسپ سوارم کرد و به راه افتادیم نمیدانستم کجا میرویم جلوی خانه طبیب دِه رسیدیم دیر وقت بود اما رستم زنگ دَر را به صدا دَرآورد
پایم راکه در دستش گرفت دوباره جیغ زدم كه رستم به طبیب گفت عاجل تر مگر نمیبینید ضعیف است و تحمل درد را ندارد
طبیب پیرمرد بود با احترام گفت
ارباب زاده تحمل کنید
با التماس گفتم
من میترسم درد دارد اشک چشمانم هم جاری بود
اما رستم با جدیت گفت
وقتی از خانه فرار کردید این فکر را نکرده بودید
خواستم بازهم التماس کنم که درد وحشتناکی در پایم پیچید و تا مغز استخوانم تیر کشید و چشم هایم را سیاهی گرفت
طبیب پایم را با دُنبه و زردچوبه و پارچه سفید بست و برایم توصیه استراحت را کرد رستم دوباره مرا به آغوش کشید و رو به طبیب کردوگفت هرچی دیدید خاموش بمانید و به کسی چیزی نگویید میدانید وقتی که غضب کنم هیچی برایم اَهمیت ندارد و جلو اسپش سوارم کرد رفتیم سمت زمینهای کشاورزی و دست به موهایم کشید گفت میخواهم همینطور که صاحب قلبم شدید صاحب همه دارایی اَم شوید نمیدانستم قصدش چی است همین ندانستن ترس را به دلم می انداخت
در دلم خداوند را صدا میزدم تا مراقبم باشد
ارباب زاده بی سرو صدا رفت پشت ساختمان گفت صبر کنید اسپ را ببندم ببرمت سرجای تان
برای فردا هم فکری بکُنید
کار نکنید تا پایت خوب شود دیگر دردسر درست نکنید

Tasweradab/تصویر ادب

25 Oct, 17:31


من میخواهم تاریخ ثبت کنم تا همه بگویند ارباب زاده بر خلاف باقی هم رَده های خود دلداده از نوکرانش را گرفته است شده
آهسته در جایم دراز کشیدم دلم نوازش مادرانه میخواست با تمام افکاربه خواب رفتم
زود خوابم برد کمتر از نیم ساعت دیگر آفتاب طلوع میکرد چشمهایم تازه گرم خواب شده بود که زلیخا به پایم کوبید و گفت خانه خاله نیست صدبارگفتم در انجام وظایف تان کوتاهی نکنید که اخراج تان میکنند سیاه روز
ارباب گفته است جاروب را به دست تان ندهم ولی بروید آشپزخانه در پختن غذا کمک کنید فقط‌ ماندم تو کی بد حال شدی و ارباب فهمیده
یا بسم الله که هیچی نشده حرف و حدیث شروع شد ولی کدام ارباب چه خاکی بر سرم بریزم حالا کافی بود همین طعنه را زلیخا جای دیگر بگویدکه آنوقت معلوم بود چی میشود
لَنگان لَنگان راهی آشپزخانه شدم میان راه رستم را دیدم نگاهم میکرد یک بار صدای خانم بزرگ به گوشم رسید که میگفت رستم نوکران مرده اند که شما کار میکنید.

ادامه فردا شب
لایک و نظریات تان را با ما شریک سازید.


#Taswer_Adab
#Bakhshi

Tasweradab/تصویر ادب

25 Oct, 17:31


#رمان_ماجراهای_شبنم
#قسمت_سوم



ارباب گفت درست است حرفی نیست اگر قبولم نکنید به زور میگیرمت میدانید هرکاری از دستم ساخته است اگر غیر از تو بالای هردختری دست بگذارم نه نمیگویند مهرت به دلم نشسته همان روزی که سر چشمه در دستانم مثل ماهی افتیدی و مثل آهو فرار کردی عاشقت شدم بیا و مرا قبول کن
با چشمهای که از ترس چرخ میزد گفتم دستم به دامنت ارباب از من بگذر
اما رستم خان بدون توجه به حرفهایم و ترسی که لرزه به اندامم انداخته بود خندید و با سر انگشتش گونه های داغ دارم را نوازش کرد گفت فردا شب میبینمت پشت همان درخت چهارمغز اگرنه با بی آبرویی جار میزنم دست خورده ارباب زاده شدید میدانید که چه بلایی ممکن است سرت بیاورند
فردا صبح هم میروم دنبال کاکایت هرچی بخواهد برایش میدهم تا رضایت بدهد
بسیار ترسیده بودم و رنگم سرخ شده بود
اما رستم آسوده خاطر با لب خندان رفت

مثل گنجشک داخل قفسچه شده بودم اصلاً نتوانستم بخوابم برای آینده تاریک که انتظارم را میکشید با همین افکار به خواب رفتم
صبح به سروصدای بی بی زلیخا بیدار شدم نشستم بالای تنور
خمیر نانی که خودم درست کرده بودم از بی بی زلیخا یاد گرفته بودم تا چطور کلچه های بپزم که بتوانم دل اهالی ساختمان را به دست بیارم بالخصوص خانم بزرگ را که نمیدانستم چرا نسبت به من بدبین بود بوی خوش کلچه تازه تمام فضای‌ سر پوشیده تنور را گرفته بود دانه های باران همانند مروارید به زمین میافتاد
بعد از تمام شدن کارم کلچه ها را دربین پارچه میپیچیدم تا گرم بمانند که نگاه اَم به ارباب زاده افتاد که نزدیکم بود خوش آمد گفتم
لبخندی نشانم داد و کنارم نزدیک تنور نشست گفت خوش باشی بانوی من
با خواهش گفتم ارباب زاده خواهش میکنم آبرویم میرود بیشتر از من مردم اینجارا میشناسید
با جدیت میان حرفم پرید گفت
برایم اهمیتی ندارد تو انتخاب من هستی حالا هرکی میخواهد ببیند
گفتم برای من مهم است رستم خان
کلچه ای را از تنور کشیدم بیرون کناری گذاشتم تا کمی خنک شود که رستم خان سریع توته از کلچه را گرفت خورد
با خودم گفتم حتماً کدام پلان در سر دارد شایدتمام دخترهایی که زیر دستش رفتند همرای شان چنین میکند
وقتی گفت با کاکایت حرف زدم هوش از سرم رفت و دستم به تنور داغ چسپید گفتم یا بسم الله چراگفتی؟

تلخ خندید و گفت توقع زیادی دارد باید برایش بفهمانم که من ارباب هستم و کاکایت زیر دست من است و تو هم متوجه خود باش دل ندارم که درد کشیدنت را ببینم
ببین دستت سوخت!
تا خواستم بگویم آتش را در دلم گذاشتی که صدای کفش های بلند خانم باعث شد خاموش بمانم و سریع از جایم بلندشدم خانم داخل آمده وبا اناری که در دستش بود بازی میکرد خطاب به رستم گفت اینجا چی کار داری؟
دنبالم بیا کارت دارم وبه طرف من نگاه کرد
نگاه های پُر خشم خانم وجودم را آتش زد گفتم خدایا توکل به‌ خودت به بی مادری اَم رحم کن که بازیچه دست این جماعت نشوم
کلچه ها را با تمام بی حواسی تمام کردم ازهر ده تاپنج تایش سوخته بود
گوشم از سروصدای زلیخا پُر شده بودهنوز به زبان تيزش عادت نکرده بودم اما مثل اوایل بخاطر حرفهایش دلخور نمیشدم
حالا باید کلچه هاى سوخته را میبردم در اشغالدانی و به همين خاطر از زیر کلکین رَد میشدم.
لعنتى دستم بد سوخته بود وقتی نزدیک کلکین رسیدم صدای خانم بزرگ راشنیدم که میگفت:
من قرار نامزادی اَت را گذاشتم والسلام و با من هم در این مورد بحث نکن
سروصدای رستم خان وجودم را لرزاندکمی عقب رفتم اما فریاد هایش تمام ساختمان را گرفته بودمیگفت من آن دختر را نمیخواهم که حتی نمیشود صورتش رانگاه کرد من فقط یکی به دلم نشسته من همان رامیخواهم بس
صدای ارباب بزرگ میامد که میگفت
نیازی نیست که به صورتش نگاه کنید فقط کافی است خانمت شود این ساختمان اربابی وارث میخواهد
صدای رستم خان آمد که گفت
پدر مگر شیرین لیاقت مرا دارد
ومن مثل شما نیستم که رَعیت را بی آبرو کنم و عاقبت دخترک نامعلوم و سیاه شود
ارباب داد زد و صدای نشستن سیلی به گونه ای آمد
ارباب بزرگ گفت: دهنت راببند پسر لابالی چطوربه خودتان اجازه میدهید که مقابل من گستاخی کنید
دیگر آنجا طاقت نیاوردم فقط توانستم آنجارا سریع ترک کنم بدون اینکه به چیزی فکر کنم.این دعواها مرا به یاد دعواهای مادرم و کاکایم انداخت شلاق های که مادرم میخورد و حرف های که کاکایم میزد درمورد اینکه من بدشگون بودم
سروصداها به قدری زیاد بود که واضح فهمیده میشد قراراست چی اتفاقی بیافتد
میخواستند ارباب زاده را نامزاد بکنند و اگر قرار براین بود بايد خوشحال مى شدم كه شرش از سرم كم مى شد اما اشکهایم سرازیر شد

Tasweradab/تصویر ادب

25 Oct, 01:14


روی پرده ی کعبه؛
این آیه حک شده است:
نَبِّئْ عِبَادِی أَنِّی أَنَا الْغَفُــورُ الرَّحِــیمُ

و من هنوز وتا همیشه
به همین یک آیه دلخوشم:
"بندگانم را آگاه کن که
من بخشنده‌ی مهربانم"

اگر همه ما تنها در حد اینکه
در میوه فروشی میوهای خراب را کنار می‌زنیم تازه‌ها و سالمترها را جدا می‌کنیم ،افکار منفی‌ را کنار میزدیم و فقط افکار زیبا رنگارنگ، سالم و هر آنچه که انرژی بخش است را به ذهن خود راه میدادیم،
هر روزمان پر از هیجان
دلهایمان پر از امید و معجزه‌ها مانند باران بر سرمان میریختند❤️



#انگیزشی
#درویش
#تصویر_ادب

Tasweradab/تصویر ادب

25 Oct, 01:13


هیچ وقت به
خاطر اینکه همرنگ
جماعت شوی ....
نقاب به صورتت نزن

شجاع باش... !
خاص باش... !
خودت باش..!


#درویش
#تصویر_ادب

Tasweradab/تصویر ادب

24 Oct, 17:35


هیچ کس باورش نمیشد اینجا اطراف باشد وقتی داخل ساختمان و زندگی آنچنان ارباب را میدید!
بعد از تمام شدن کارم گوشه ای ایستاد شدم و سرم را پایین انداختم
که به یکبارگی صدای قهقه توجه اَم را جلب کرد نگاهم عمیق برایش دوخته شد
آری رستم خان بود میشد گفت زیباترین لبخند را داشت! دندان های سفید یک دست، موهای مشکی بلندی داشت که هربار روی پیشانی اش را میگرفت و کناری میزد، به زیبایی لبخندش افزوده میشد. با دادی که خانم زد،نگاهم را دزدیدم، دست پاچه گفتم:
بلی خانم؟
صدایم می لرزید،منتظر بودم بهم ناسزا بگوید و جلوی همه بی ادبی کند،
اما با مهربانی گفت:
جمع کن سفره را! میرویم حویلی، برای مان چای بیار!
وقتی همه از صالون رفتند بیرون، نزدیک میز ایستاد شدم،
خوراکی هایی که از بیشتر شان مانده بود، بوی خوبی میرفت؛مخصوصاً بوی کَرایی و کُلچه های تازه!
صبحانه ی ما فقط نان خشک بود و پنیر!
از خالی بودن صالون که مطمئن شدم، شروع کردم تیزتیز به خوردن باقی مانده روی سفره!
تازه فهمیدم چقدر گرسنه بودم،کم بود در گلویم بپرد.
با ترس و دهن پُر زود برگشتم و با دیدن رستم خان که نزدیک دَر ورودی بود،گونه هایم داغ شد و التماس وار برایش خیره شدم و لرزان لرزان گفتم:
_آ...آ...اآآقااا!
چشم هایش سرختر شده بود،
پشت سرش را نگاه کرد و در را محکم بست و با گامی بلند خودش را نزدیکم رساند

دست هایش را عصبی بالا اورد كه چشمهایم را بستم اما در کمال ناباوری سر انگشت هایش را روی گونه اَم در حال پاک کردن اشک هایم دیدم که گفت
کی گفته گریه‌کنی ها؟
چشم ها‌یم را ناباور باز کردم؛ من من کنان گفتم:
_م..من!
گفت:
نبینم دیگر اشک بریزی که خودم به خانم خبر را میرسانم.
شرط دارم که به گوش خانم نرسانم چیکار کردی!
بی فکر و با عجله گفتم:_هرچی بگویین قبول است!
چطور این حرف از دهانم خارج شد وقتی نمیدانستم قرار است چی بگوید؟
باز هم سخن مادرم به یادم آمد که میگفت مراقب ارباب زاده باش منتظر شنیدن شرط اَش بودم،
گفت بسیار خوب هرشب میایی پشت درخت چهارمغز
گفتم تنها؟
با لحنی تمسخر آمیز گفت:
نه بقیه خدمه هاراهم بیار، تو ساز بزن من برقصم بقیه هم کَف بزنند
ناخودآگاه لبخندی روی لب هایم نشست، به فکر شدم که اگر بخواهد بهم دست درازی کند چی؟
آنوقت بی عفت و بی آبرو میشوم
دوباره پرسیدچرا مثل بقیه دخترها قهقه نمیزنید؟
گفتم کاکایم میگوید دختر نباید بخندد یکبار با صدای بلند خندیدم سه روز برایم آب و غذا نداد
با نفس عمیق گفت
همانجای که آنشب دیدمت؟
با بلند شدن صدای خانم که گفت رستم جان بیا جان مادر درحالی که سمت دَر میرفت برگشت گفت:
_شب منتظرت هستم یادت نرود ها!
آن روز تاشب کار کردم. تنم خیس عرق بود. یک هفته میشد حمام نرفته بودم شب هم باید بروم زیر درخت چهارمغز که در گوشه حویلی شان بود
آب گرم کرده حمام کردم ناوقت شب بود همه خوابیده بودند مسیرم را سمت جایی کج کردم که باید میخوابیدم اما یادم آمد رستم خان منتظرم است!
دو دل بودم بروم يا نروم
از ترس طرف درخت چهارمغز حرکت کردم
وقتى رسيدم زير درخت نشسته بود باديدنم لبخند مهربانى زد و گفت: دير كردى دختر!
و ازجایش بلند شد و روبرویم ايستاد و گفت: سرت را بالا كن ببينم!
خیس عرق شده بودم گفتم آقا شب شده بسیار خسته هستم تمام روز کار کردیم اجازه بدهید بروم بخوابم که صبح قبل از طلوع آفتاب باید صبحانه آماده کنم
به مهربانی لبخند زد گفت یکبار به چشمانم نگاه كن
جراتش راهم نداشتم. دستش را كه گذاشت روى شانه اَم نفسم بند آمد. جرات فرار كردن راهم نداشتم دوباره گفت شوهر نداری
چیزی نگفتم
گفت زبانت را موش خورده دختر؟!
بازهم سر تكان دادم كه خنديد
گفت اسم شما؟
گفتم شبنم فورى چشمانم را پايين انداختم گفت
شبنم فردا شب هم ميایى؟!
با ترس گفتم نه آقا به خدا اگر يكى مارا ببيند آبرویم میرود و از ساختمان اخراجم مى كند بايد بروم زير دست کاکا و زن کاکایم آنوقت كه معلوم نيست چه بلايى بر سرم بياورند
با دلخوری گفت پدر و مادرت چى شدند؟
گفتم پدر و مادر ندارم و با کاکایم زندگی میکنم که گفت بنظرت اگر بروم پیش کاکایت خواستگاری اَت کنم جواب شان چی است؟
دهنم مثل ماهى باز و بسته شد و مثل آهوى گريز پا شروع به دويدن كردم كه صدایش بلندشده گفت فردا شب اگرنيایی خودم در اتاقت میایم
نميدانم چی وقت به اتاقم رسیدم و چی وقت زير پتو رفتم و چقدر حرفهاى ارباب زاده را با خودم تكرار كردم تا خوابم برد. ولى تمام روز را به آن فكر مى كردم که نکندهمراهم شوخى کند
چون اين همه دختر از خان و خانزاده كه آرزوى رستم را داشتند چرا من؟!
همينطور با خودم در فکر بودم که بی بی زلیخا صدایم زد گفت شبنم دخترکم بیا برو کسی دَم دروازه حویلی است ببین چیکارت دارند فقط زود برگرد تا سخن به گوش خانم بزرگ نرسد

Tasweradab/تصویر ادب

24 Oct, 17:35


از ترس دست و پایم يخ شدگفتم نكند ارباب زاده رفته باشد چيزى به کاکایم گفته باشد با ترس و لرز گفتم درست است سریع رفتم دَم دَر كه بجای کاکایم سکینه را ديدم كه آمده بود پول مى خواست.
به دست و پایش افتادم و گفتم: سکینه جان یک ماه نشده که حقوقم را بدهند
و دیگر این که شکرخداست که اگر برای شکم سیری خودم هم است چشمم به کاسه شما نیست.
حرفم کامل نشده بود که از موهایم گرفت و گفت: بر پدرت و زبان درازت لعنت تو بدشگون
فریاد زدم درست است رهایم كن اما رهایم نمیکرد كه فریادی به گوشم رسید که گفت تو شلیته دَم خانه ما غوغا برپاکردی دست سکینه شُل شد و چشمم به رستم خان افتاد
گفت شبنم توداخل ساختمان برو تا به حساب این زن شلیته برسم تابرگردم گفت صبر كن اول دلیل این جنجال را بگو بعداً برو
دليلش را توضيح دادم و رفتم در آشپزخانه دلم مثل سركه مى جوشيد از ترس جرات نداشتم تا از آشپزخانه بيرون شوم تا اينكه شب شد و رستم سراغم را گرفت.
نمى خواستم بروم مى دانستم رفتن ها و ديدنهاى پنهانی يك شَر بزرگ در راه دارد پس دل به دريا زدم و در رختخواب پنهان شدم که دَر را زدند قبلا هم گفتم چون تازه وارد بودم مرا به جمع شان راه نميدادند تا این که اعتباربه دست بيارند تا آن وقت بايد در يكی از اطاق ها در عقب ساختمان زندگى مى كردم كه هميشه با ترس و لرز به خواب مى رفتم با ترس گفتم كي است؟
صداى رستم خان را از پشت دَر شنيدم گفت باز كُن دختر!
با ترس گفتم ارباب اينجا چه مى كنيد؟
گفت باز كن تا كسى نبیند اگرکسی ببیند بی آبرومى شوى
از ترس فورى دَر را بازكردم گفت دختر چرا اینقدر مى ترسى؟
گفتم ارباب تو را به خدا از اینجا برو بی آبرو میشوم اگر کسی ببیند
گفت چی میگویی شبنم
گفتم ارباب لطفاً بگذارید به حال خودم باشم کم حرف مردم را کشیدیم که آخر مادرم خود راسوزاند بدبختی در پیشانی ما هَک شده
تو را به خدا بروید از حرف مردم بیزارم
گفت نترس و اینقدر زود قضاوت نکن
وقتی کسی سر تو بلایی بیاورد که رستم مرده باشد به کسی اجازه نمیدهم بهت حتی با آواز بلند همرایت سخن بگوید
گفتم عذرم را قبول کنید ارباب بروید دنبال زندگی تان من هم به زندگی اَم برسم حداقل اینجا در طویله نمیخوابم اینجا امنیت دارم اینجا شلاق زدن کاکایم نیست اینجا کیانه های سکینه نیست
با آرامش گفت میخواهم پشت وپناهت باشم باید مال من باشی با زبان چرب رامت نمیکنم از دل میگویم برایم عزیز شدی نمیخواهم که تورا جایی دیگر به شوهر بدهند گفتم ارباب اگر خانم بزرگ بفهمد که پسر نازدانه اَش بالای خدمتکارش دست گذاشته قیامت بر پا میشود و از ساختمان بیرونم میکنند.

ادامه فردا شب
لایک و نظریات تان را با ما شریک سازید.


#Taswer_Adab
#Bakhshi

Tasweradab/تصویر ادب

24 Oct, 17:35


#رمان_ماجراهای_شبنم
#قسمت_دوم


از خدمه ها شنيده بودم اسمش رستم خان بود! چطور عقب ساختمان آمده بود؟
سرم را پایین انداختم و در همان حالتی که زانو زده بودم سلام دادم.برخلاف انتظارم آمد و کنارم ایستاد و به کوه لباس های چرکین نگاهی انداخت و يک مرتبه دست هایم را گرفت و گفت
_چندروز است که آمدید اینجا؟اصلاً برای چی آمدید؟

نگران پشت سرم را نگاه کردم. اگر کسی می دید همه جا پخش میشد دختر رحیم دست خورده ی رستم خان شده!
دست هایم را از دست هایش بیرون کشیدم گفتم
آقا اگر کسی ببیند برایم حرف درمیاورند،تورا خدا بروید!
نرفت و گفت
_جواب بدِه دختر چرا فرار میکنی؟ توهم مثل تمام خدمه های این ساختمان باید هرچی گفتم انجام بدهی حالا چه فرقی میکند؟
برای اینکه از شرش خلاص شوم گفتم
کاکایم خواست بیایم در خرج خانه مان کمک شوم!
فكر كنم نگاهش پر از مهربانى بود. البته فكر كنم وگرنه آنرا چی به من؟!
آرام گفت: به كارت برس و رفت. من هم تُند تُند لباسها را شستم و ديگر بهش فكر نكردم. خدارا شكر كه از سرم رفع شد.
شرایط کار در ساختمان خیلی سخت بود، طوری که تا نیمه های از شب باید بیدار میماندم و ظرف های شام را می شستم،نه برای یک نفر بلکه دست کم برای سى چهل نفر ظرف ناشسته میماند!
وقتی هم به رختخواب میرفتم از خستگی زیاد بيهوش مى شدم و چون تازه وارد بودم و هنوز شناخت كافى همرایم نداشتند این بستر را برایم سپرده بودند تا تنهايى بخوابم و نمى دانم چرا چند باری در خواب حس میکردم کسی موهایم را نوازش میکرد نفس های گرم به صورتم میخورد ولى تا بیدار میشدم زود غیب میشد، از خستگى زیاد هیچوقت تلاش نکردم بفهمم کی است!
فقط فکر میکردم این وَهم من است
چون زیاد خسته میباشم
طبق معمول صبح قبل از بانگ خروس درحال آماده کردن صبحانه بودم که در آشپزخانه به شدت باز شد.
با خودم گفتم حتماً بی بی زلیخا بی خواب شده و آمده تا ببیندکه بیدارم یا نه؟ بى توجه به صداى در مصروف هیزم های آتش بودم چشم هایم از دود می سوخت و اشک هایم جاری بود كه با شنیدن اسمم با حيرت برگشتم. باز هم ارباب زاده بود كه با ملایمت خاصی گفت:
_برو کنار برایت روشنش میکنم.
از دیدن یکباره اَش ناخودآگاه روی زمین نشستم‌ گفتم
_نه ارباب خودم روشنش میکنم.
با چشم های سرخ شده که از بی خوابی شب قبل بود به سمتم آمد و آستینم را گرفت وادارم کرد که از کنار هیزم ها فاصله بگیرم به قهر گفت
_چرا اینقد لجبازی تو دختر؟میگویم برو کنار خودم روشنش میکنم.
با نگاهی چشم هایش را ریز کرد‌و‌گفت
_همیشه اینقد لجبازی؟
نمیفامم کی نصیب تو خواهد شد!
گونه هایم از خجالت سرخ شد، این چه حرفى بود که ارباب زاده میگفت؟
بدون هیچ حرفی عقب کشیدم و با سرعت تیز هیزم ها را روشن کرد و با نیم نگاهی که بهم انداخت از آشپزخانه خارج شد!
بی بی زلیخا با سروصدا آمد و وقتی دید هنوز صبحانه آماده نیست و من هم به هیزم ها چشم دوختیم بافریاد از بازویم نیشگونی گرفت و گفت :
دختر چرا باز صبحانه حاضر نیست؟
ها؟
میدانی اگر خانم بفهمدکه کم کاری میکنی از ساختمان خارج اَت میکند نان خور اضافه نمیخواهند
از سوزش نیشگونش روی بازوی یخ زده اَم صورتم جمع شد اما با یادآوری تهدیدهای کاکایم وسکینه سریع دست به کار شدم ولی هنوز تمام حواسم سَمت ارباب زاده بود
مادر خدا بیامرزم همیشه از نزدیک شدن به ارباب زاده هشدار میداد اما چرا پس ارباب زاده دست بردار نبود؟
سریع صبحانه را آماده کرده و روی میز پتنوس چند نوع غذا گذاشتم به علاوه ی کُلچه هایی که بی بی زلیخا پخته بود، و خم شدم پتنوس را بلند کنم از سنگینی اَش کمرم را درد گرفت.
اما نمیشد اینجا ناز کرد،
چون مادرم نبود که نوازشم کند!
زور زدم و با تمام قدرت پتنوس را روی سرم گذاشتم.
اولین باری بود برای ارباب و خانواده اَش صبحانه میبردم.
خانم دوست نداشت چشمش به آدم جديد بیوفتد! اما امروز اجباراً من باید میبردم چون کس ديگرى نبود‌.
نگاهی به پله های رو به رویم انداختم،تقریبا بیست تا پله زینه بود باید از تمامش میگذشتم تا به دهلیز بالا برسم؛
با گفتن " بسم الله " به راه افتادم وسط پله ها که رسیدم نفسم از سنگینی پتنوس میسوخت ولى تنها کاری که از دستم برمیامد انجام بدم لعنت فرستادن به کاکایم بود.

با مشقت زیاد به دهلیز بالا رسیدم جای زیبایی بود مکانی که خانواده ارباب روزهای معمولی را آنجا میگذراندند، میز بزرگ وزیبای وسط دهلیز توجهم را جلب کرد، تاحالا ندیده بودم اما بی بی زلیخا هشدار داده و گفته بود چطور میز را بچینم!
زیر سفره ای را پَهَن کردم روی میز،تند تند و بی وقفه وسایل را چیدم تا مورد انتقاد خانم قرار نگیرم خانم هم با زیرچشمی نگاهم میکرد!

Tasweradab/تصویر ادب

24 Oct, 15:45


#کلید_عرفان_و_ادب...!

نگاهی به زرنگاری های مولانا...
در ویژه‌برنامه‌ای که به "پنجشنبه‌ها" اختصاص یافته، خانواده‌ی تصویر ادب به دنیای شگفت‌انگیز مولانا سفر می‌کند. در این برنامه، با دلی سرشار از عشق و نگاهی‌عمیق، آثار منظوم و منثور مولانا را به دقت و محبت بررسی خواهیم کرد. در این سفر معنوی، قصد داریم گنجینه‌های بی‌نظیر عرفانی و ادبی مولانا را با شما به اشتراک بگذاریم و ارزش‌ ناب آن‌ها را بازنماییم. هر کلمه و هر بیت او چون دریچه‌ای به سوی عالم هستی و عشق و حکمت گشوده می‌شود.
از شما عزیزان اندیشمند وگران‌قدرخواهشمندیم تا در این سفر ادبی با ما همراه باشید. در این مسیر مقدس،افروزنده‌گان نور معرفت و آگاهی‌ باشید و با نظریات و انتقادات گران‌بهای خود ما را بهره‌مند سازید. حقیقتاً، روشنایی اندیشه‌های شما، مشعل‌دار راه ما خواهد بود و ما را به اکتشافات جدید رهنمون خواهد ساخت.در این محفل پرمایه، با هم قدم در مسیر حقیقت نهاده و به اعماق عشق و عرفان مولانا خواهیم رفت.

آثار منظوم و منثور:
دیار فارسی‌زبانان، به‌ویژه خراسان (افغانستان امروزی)، از دیرباز مهد تفکرات عرفانی و تأملات اشراقی بوده است. در این بستر غنی، نام آورانی چون حضرت مولانا جلال‌الدین محمد بلخی، که به ملاّی روم و مولوی رومی آوازه یافته است، در عرصه عرفان و ادب و تصوف پدید آمده‌اند. مولانا تمامی زندگی‌اش را در راه کسب معرفت و تهذیب و تکمیل نفس گذرانید و هیچ‌گاه از رشد و کمال‌جویی باز نایستاد. او همچنان فضیلتی و کمالی نو پدید می‌آورد و احتمال می‌رود که اقوال و گفتار او بیشتر از آثاری باشد که هم‌اکنون در دسترس است.
مولانا، چون رودی روان، هر چه از او بنوشیم و برداریم، پایان و تمامیت ندارد.

آثار مکتوب او به دو بخش نظم و نثر تقسیم می‌شود:
- نظم: در لغت به معنای به هم پیوستن دانه‌های جواهر و در اصطلاح سخنی با وزن و قافیه است.
- نثر: به معنای پراکندگی و سخنی بدون وزن و قافیه است

آثار مولانا به‌خوبی در چتر این دو واژه قرار گرفته‌اند.
- آثار منظوم مولانا:
- آثار منظوم مولانا به‌ویژه به خاطر روایتگری و مهارت او در انتخاب واژه‌ها مشهورند. مهم‌ترین اثر منظوم او مثنوی معنوی است که در شش جلد و 27 هزار بیت شعر نوشته شده است. این اثر به عنوان یکی از قدرت‌مندترین و عمیق‌ترین آثار ادبی جهان شناخته می‌شود.
- دیوان شمس تبریزی نیز از دیگر آثار برجسته اوست که در آن غزل‌هایی به زیبایی سروده شده و در بین مردم عادی شهرت بیشتری یافته است. این دیوان با زبان فارسی و بخش کمی به عربی یا ترکی نگارش شده است. همچنین، رباعیات مولانا شامل 1659 رباعی است که در مجموع 3318 بیت را دربرمی‌گیرد.

- آثار منثور مولانا:
- در کنار آثار منظوم، مولانا آثاری به زبان نثر نیز دارد که شهرت زیادی دارند. از جمله‌ی این آثار می‌توان به فیه ما فیه اشاره کرد، که مجموعه‌ای از یادداشت‌های پسرش، سلطان ولد، درباره درس‌های عرفانی مولاناست. این کتاب به زبان انگلیسی نیز ترجمه شده و متن آن با زبانی ساده و بدون اصطلاحات پیچیده نگارش یافته است.
- مجالس سبعه نیز دیگر اثر منثور مشهور مولاناست که مجموعه‌ای از مواعظ اوست که بر روی منبر بیان می‌شد و معمولاً با آیه‌ای از قرآن شروع می‌گردید.به‌علاوه، مکتوبات مولانا شامل 150 نامه است که به افراد مختلف نگارش یافته و در آن‌ها از زبان رسمی و مکاتبه‌ای استفاده شده است.
شالوده:
به‌راستی، آثار مولانا جلال‌الدین، با عمق معنایی و زیبایی بی‌نظیرشان، نه‌تنها در ادبیات فارسی بلکه در تمام دنیا شناخته شده و همچنان دل‌های بسیاری را جلب می‌کند. او با روحی پوینده و در جستجوی حقیقت، زندگی‌اش را وقف نشانه‌های معرفت و عشق کرد و آثارش نیز بی‌پایان و درخشان‌اند. مولانا با کلامش چه منثور چه منظوم به ما یاد می‌دهد که معرفت و عشق می‌توانند ما را به آرامش و روشنایی برسانند. آثار او، همچنان که در زمان خود قلب‌ها را راضی کرده، امروز نیز منبع الهام و سرچشمه‌ای از حکمت و عرفان برای انسان‌ها هستند. این شاعر و عارف بزرگ با زبانی سحرآمیز، گوهرهای معرفت را در دل صفحات آثارش گنجانده است و خواننده را به سفر درونی و جستجوی حقیقت دعوت می‌کند نکته نکته از کلامش چون بحر بی پایان ورود درخشان می ماند که تشنه گان عرفان ومعرفت وادب را به وجه کامل سیر آب می‌کند....!
خانواده تصویر ادب با دل‌های باز وپر از مهر
درانتظار نظرات وانتقادات واندوخته های گهربار شما....
بامهر ومحبت
#احمد_شایق_فرارون
#تصویر_ادب

Tasweradab/تصویر ادب

24 Oct, 15:33


کسی  که چشم‌اش به خدا باشد
خدا بیشتر از آرزوهای‌اش
برای‌اش می بخشد...

شب تان بخیر و نیک!🥰

#سالک
#تصویر_ادب

Tasweradab/تصویر ادب

23 Oct, 16:33


كار خانه را هم زياد بلد نبودم ولی چیزی که یاد گرفته بودم از مادرم آنرا تمرین می کردم. سر تنور زانو زَده نان می پختم برای تازه عروس کاکایم که نامش سکینه بود .
با اين حال سکینه فریاد میکرد:
_رحیم نان خور اضافه میخواهی چکار؟
بفرستش برود خانه ای خان کار کند، هم جوان است هم چابُک! شکمش هم آنجا سیر میشود،
پول هم میدهند پول هم برای خرج خودمان میماند...
به فکر فرو رفتم که کار کردن در خانه های خان ضرورت به چند زن قوی بود نه از من ضعیف و بیچاره.
اما سکینه اینقدر گفت و گفت تا کاکایم راضی شد و مرا برای کار در خانه خان معرفی کرد.
خستگی کارهای روزانه خانه و طویله یک طرف،
فریاد های سکینه ای بی رحم طرف دیگر،
حتی دیگر وقت نمی کردم سرخاک مادرم بروم،
از صبح بانگ خروس باید آب گرم میکردم تا سکینه و کاکایم بروند حمام!
روزگار بدی داشتم،
بسیار زجر میکشیدم حتی اجازه نداشتم که در خانه بخوابم چون کاکایم با زنش راحت نبودند،
شبم در طویله کنار حیوان ها صبح میشد و روزهایم در پی انجام امورات سکینه.
یک روز صبح وقت هنوز در طویله بودم که آواز فریاد سکینه به گوشم رسید که گفت
_خیلی زود بُقچه اَت را ببند،
باید بروی بر سر زمین های خان!
او کُلفت اینقدر دیر بروی ممکن است جایت را به کسی دیگربدهند!
چشم هایم را بهم فشردم. به نظرم کار در زمین های خان برایم بهتر از زندگی در اینجا بود.
یک توته نان را گرفتم و راهی زمین ها شدم اهالی دِه اکثراً دسته دسته ریخته بودن بیرون تا برای گندم درَو سر زمین های ارباب حاضر شوند.
موقع رفتن دَم گوشم گفت:
اگر یک روپیه از حقوقت را خرج کنی موهایت را از ته میزنم. و رفت!
حالا در برابرم زنی لاغر اندام ایستاده بود که بی بی زلیخا صدایش میکردند. زن های دِه ما وقتی شوهرشان فوت میشد حق نداشتند دست به صورت شان بزنند!
شمرده شمرده کارها را توضیح میداد و توقع داشت همانطور که با جزئیات همه چیز را گفته، متقابلا مثل برق مسولیتی راکه در گردنم می گذاشت بی نقص انجام بدهم!
بايد قبل از طلوع خورشید بیدار میشدم تا کار جاروب حویلی را شروع میکردم. صدای خش خش جاروب خشک وقتی به ریزه سنگ ها و خاک نم خورده میخورد مولودی زیبایی از صبح تازه را نشان میداد.
بااینکه عمارت خدمه زیاد داشت چون تازه کار بودم بیشتر کارهای سنگین را به من میدادند و به قول خودشان تازه نفس بودم و گریزی براى انجام هیچ کاری نداشتم.
آن روزهم مثل هميشه مختصر صبحانه ای همراه تمام خدمتکاران خوردم و سراغ لگن لباس شویی رفتم.
عقب ساختمان جوی آبی بود برای شستن لباس ها!
سرگرم مالیدن چرک آستین پیراهن مردانه بودم که سایه ای بالای سرم حس کردم. سر بلند کردم و با دیدن ارباب زاده خونم خُشک شد
گفت اوه آهوی گریز پا تو اینجا چیکار میکنی؟........

ادامه فردا شب
لایک و نظریات تان را با ما شریک سازید.

#Taswer_Adab
#Bakhshi

Tasweradab/تصویر ادب

23 Oct, 16:33


رنگ نگاه پسر ارباب چیزی جز تمسخر نبود.
با نگاهی از تاسف گفت بلند شو دختر کارت ندارم!
مثل بقیه ارباب زاده ها ریش زیادی نداشت صورتش یک دست و بدون مو زیر افتاب برق میزد. خبری از جدیت و سنگ دلیش هم نبود.
زود از جایم بلند شدم! اندامم بخاطر چسبیده شدن لباسم به خوبی معلوم میشد،
قید کوزه را زدم و خواستم از آنجا دور شوم که دستم را گرفت طرفش دیدم ناخواسته تنم می لرزید.
برایم گفت :
چندساله استی دختر؟
با صدایی لرزان جواب دادم:نمیدانم
دستم را که رها کرد
ماندن بیشتر را جایز ندانستم و مثل آهویی گریز پا از بند دویدم!
حتی برای لحظه ای نفس گرفتن مکث نکردم ولى نزدیک خانه كه شدم صدای سوگوار و فریادهای كه به گوش میرسید قدمهایم را سست كرد.
فغان های زن های دِه که ناله میکردند برای کسی که تازه مرده باشد دل آدم را کباب مى كرد.
غم به دلم نشست با خودم فكر كردم كه حتما در همین دقایق کسی فوت کرده‌ است.
بی اعتنا راهم را ادامه دادم تا نزديك خانه ی کاهگلی خودمان شدم.
سوگواری زن های که تا چند دقیقه قبل باعث ناراحتی اَم شده بود حالا از خانه خودمان میامد نفهمیدم چطور خودم را داخل خانه انداختم!
مثل دیوانه ها شده بودم و همسایه ها را کنار میزدم تا جسد نیمه سوخته ی مادرم را روی فرش نیم سوز شده دیدم

کاکایم کنج اتاق نشسته بود و با سیخی که در دستش بود بازی میکرد. سست قدم برداشتم تا کنار مادرم برسم و با زانو فرود آمدم و روی چشم های نیمه بازش دست کشیدم !
بُغض داشتم فغان کردم اما کاکایم بى توجه به حال و روزم به سمتم خیز زد از پشتم گرفت و گوشه ای پرتابم کرد و گفت:
مادرت بالاخره مُرد و با مردنش حرف هایم تمام شد! توهم همین روزها باید در قبرستان همسایه اَش شوی او بدشگون!...
چی راحت از مرگ مادرم صحبت میکرد، زنی که تا امروز پشت سرش به کسی چیزی نگفته بود!
چون در اوج جوانی بیوه شده بود و میگفتند برادرشوهرش ( آن هم طبق رسم مسخره اى خودشان) اسیر بیوه شده بود.
بى توجه به دادو فریاد کاکایم دوباره با زانو به سمت مادرم آمدم و با سوز گفتم: مادرجان کجا رفتی به این زودی؟
سرپناهم را ازم میگیرند آواره اى کوچه های دِه میشوم به این فکر نکردی؟
زن همسایه آغوشش را برایم باز کرد و با دست کشیدن روی سر و صورتم می خواست آرامم کند،
ولی چه دردی بدتر از بی مادر شدن! كمرم خم شده بود. اصلا برای چی خودش را آتش زده بود؟
آیا من يادش رفته بودم؟!.
دستم را روی قلبم کوبیدم و داد زدم: نزن کاکا!... نمى بينى یتیم شدم؟!
از بس که شوک زده شده بودم ناله های عجیب سر میدادم که مادربزرگم سیلی محکمی به صورتم زد و اشک هایم سرازیر شد و چیغ زدم! خدایا کجایی.

بخاطر بی بضاعتی مراسم نگرفتیم. هرچند از نظر کاکایم ، بیوه اى برادرش نیازی به مراسم کفن و دفن نداشت و باید بی سرو صدا به خاک سپرده میشد.
برای شستن و غسل دادن مادرم به سختی و به کمک مادربزرگم بلند شدم. مادر بزرگ بدبختم کمرش خمیده تر از همیشه دست به زانو ایستاده بود و کاسه کاسه آب و اشک روی بدن دخترش می ریخت!
چشم های بسته ای مادرم با همان شکم برآمده اَش بعد از سال های زیاد هنوز هم فراموشم نمیشود!
آواز باد و واق واق سگ ها از گوشه و کنار قبرستان قدیمی پایین دِه به گوشم میرسید و چیزی جز خاک و سنگ قبرهای خراب به چشمم نمیامد کناری نشسته بودم و به کاکایم كه با نفرت بیل پُر از خاک را روی جسم مادر بی جانم می ریخت، نگاه مى كردم.
اما از چشمم دور نمیماند که چطور گاهی خودش را نفرین میکرد!
روزها با حرف های زن های دِه که با دیدنم شروع میکردند می گذشت،کاری جز پناه بردن به چشمه و درد دِل برای پرنده گان نداشتم.
يک روز كه طبق معمول حوالی غروب خورشید از چشمه برمیگشتم، سایه ای حِس کردم اما وقتى با وحشت به دَور و بَرم نگاه كردم چیزی ندیدم.
با عجله به خانه اى رسيدم كه چراغش مثل هفته های که گذشته بود خاموش بود!مادری نبود که چراغش را روشن بگذارد!
در چوبی حولی را که باز کردم زنی جیغ زد:
_رحیم کی است؟
کنجکاو شدم، رحیم که کاکای من بود! کورکورانه خودم را سریع به طاقچه ای نزدیک ورودی دَر رساندم و آشفته چراغ را روشن کردم و چشم چرخاندم به اطراف اتاق كه کاکایم در عالم خواب و بیداری دست هایش را روی گردنش کشید و گفت: چی شده زن؟
چه زود و بی خبر زن گرفته بود؟ نگاهم که به نگاهش گرِه خورد،
بی هیچ حرف اضافه ای فقط فریاد زد: گمشو بیرون کثافت
از ترس شلاق خوردن طرف گاوخانه رفته و پنهان شدم، هرکدام از حیوان ها گوشه ای خوابیده بودند. پشت به قفس مرغ و خروسها کردم،جایی برای خواب پيدا كردم.
آنشب را در طویله سپری کردم