دید در میان چشمانم تار بود
سایه ها بر دیوار اتاقم ایستادند
و بر دفتر شعرم افتادند
انگار کسی به من
تلنگر زد
لنگر کشتی فکرهایم به کار افتاد
اگر غرق شدم
نگران زنده ماندنم نباش
من مردهام
در عالم هپروت زندگی کردهام
مار ها از آستین آویزان
دل از زیر لباس آویزان
غم از گردن آویزان
و اکنون
سایه ها از سقف اتاق.
†𝜶𝖗ұ𝜶𝖌ћ 📖