شب پر @shaab_par Channel on Telegram

شب پر

@shaab_par


🌹تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران🌹

⛔کپی کردن رمان ممنوع است ⛔

جهت رفاه حال کاربران محترم کانال شب پر بدون تبادل های آزار دهنده است ... لطفا کانال را ترک نکنید و از مطالب لذت ببرید😍

شب پر (Persian)

شب پر یک کانال تلگرامی است که با رعایت قوانین جمهوری اسلامی ایران فعالیت می‌کند. این کانال تبادل رمان ها و کپی کردن محتوا را ممنوع اعلام کرده است. هدف این کانال ارائه مطالب جذاب و دلنشین به کاربران محترم است. اگر به دنبال یک محیط پاک و خالی از تبلیغات آزاردهنده هستید، شب پر بهترین انتخاب است. به شب پر بپیوندید و از مطالب جذاب این کانال لذت ببرید!

شب پر

20 Nov, 09:07


نوش جونت 😁😂

@shaab_par

شب پر

20 Nov, 09:07


چرا اینجوری شد 😂😂

@shaab_par

شب پر

20 Nov, 09:07


حالم مثل حال پسری که
خونه خالی داره
دوس دختر پایه داره
ترامادول و اسپری و یه کمر پر هم داره


ولی یه همسایه خایمال داره و نمیتونه کاری کنه 💔😂

@shaab_par

شب پر

20 Nov, 09:07


صبح صحنه ای دیدم که دائم بهش فکر میکنم
پاکبان شهرداری که جوان بود داشت خیابون رو جارو میزد، پیرمردی از خیابون رد شد، داشت چیزی میخورد و آشغالش رو جلوی این جوان انداخت زمین، جوان یهویی داد زد آی دیوث. بیا این آشغالتو بردار وگرنه دسته این جارو رو فرو میکنم بهت!
شاید بگید چه جوان بی ادبی
ولی من، نسل پاکبان‌های مظلوم رو دیدم، اونایی که 6 ماه حقوق نمیگرفتن ولی وقتی یه کیف پول یه میلیاردی پیدا میکردن میبردن پس میدادن ولی چی شد؟ مردم با فرهنگ شدن؟ مردم دیگه آشغال نریختن؟ مردم گفتن پاکبانا گناه دارن؟ نه
ولی من مطمئنم اون پیرمرد دیگه راحت آشغال نمیریزه
دارم به این فکر میکنم که نسل من که مودب تر بود چی رو تصحیح کرد؟ اگر ادب ما چیزی رو درست نکرد، شاید ترس از دسته جاروی نسل جدید بتونه چیزی رو درست کنه😂

@shaab_par

شب پر

20 Nov, 09:07


چه ضرر وحشتناکی 😅😂

@shaab_par

شب پر

20 Nov, 09:07


پریود میشی یه درده، پریود نمیشی هزار درد😂

@shaab_par

شب پر

20 Nov, 09:07


پسرا موقع خواب خیلی بی‌اعصاب میشن😂😂

@shaab_par

شب پر

20 Nov, 09:06


بچه‌های امروزه کنجکاون😁
فقط اون جمله آخرش🤣🤣

@shaab_par

شب پر

20 Nov, 09:06


کامبک در حد رئال😁😂

@shaab_par

شب پر

20 Nov, 09:06


دست گروسی رو له کرد

@shaab_par

شب پر

20 Nov, 09:06


سخنگوی جدید
کاخ سفید

@shaab_par

شب پر

20 Nov, 09:06


ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻧﺬﺭﯼ ﭘﺨﺶ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪ همسایه رو زدم، ﺩﺧﺘﺮشون اوﻣﺪ بیرون، ﻧﺬﺭﯼ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ؛ ﺗو ﭼﺸﺎﻡ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ و ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﮔﻔﺖ:
ﺍﻧﺸﺎﺍﻟﻠﻪ ﻫﺮ ﭼﯽ ﺣﺎﺟﺖ ﺩﺍﺭﯼ ﺑﻬﺶ ﺑﺮﺳﯽ!




ﻣﻨﻢ ﮔﻔﺘﻢ: ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﯾﻪ ﺣﺎﺟﺖ ﺩﺍﺭﻡ!
ﺩﺧﺘﺮ ﭼﺸﺎﺵ ﮔﺮﺩ ﺷﺪ،
ﮔﻔﺖ: ﺧﻮﺏ ﭼﯿﻪ؟
ﻣﻨﻢ ﯾﮑﻢ ﻣﮑﺚ ﮐﺮﺩﻡ و ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﮔﻔﺘﻢ: ﺁﺯﺍﺩﯼ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﻈﻠﻮﻡ ﻏﺰﻩ!

ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﺩﺭﻭ ﻣﺤﮑﻢ ﺑﺴﺖ،
ﺧﺪﺍﻓﻈﯿﻢ ﻧﮑﺮﺩ
ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﺍﺳﺮﺍﯾﯿﻠﯽ ﺑﻮﺩ!
بي رحما ﺗﺎ ﮐﺠﺎ ﻧﻔﻮﺫ ﮐﺮﺩن!
ﻣﺮﮒ ﺑﺮ ﺍﺳﺮﺍﯾﯿﻞ
😂😅

@shaab_par

شب پر

20 Nov, 09:06


وقتی دلت فقط بغل می‌خواد:

@shaab_par

شب پر

20 Nov, 09:05


ذلیل نشی 😁😂

@shaab_par

شب پر

19 Nov, 19:56


#پارت_۴۲۳

نگاهت میشوم

با وسواس لباس هایی که میخواستم بپوشم رو انتخاب کردم دلم میخواست مثل همیشه مرتب باشم. در آخر از عطری که امیررضا به خاطر س&سی بودنش ممنوع کرده بود استفاده کنم رو، به نبض گردنم و دستام زدم. چادرم رو سرم کردم، گوشی و کیفم رو برداشتم از اتاقم زدم بیرون.

به سمت هال رفتم. نیمه ی اول فوتبال تمام شده بود، پژمان و پویا داشتن برای هم کوری میخوندن. آروم پژمان رو صدا کردم وقتی صدامو شنید گفت:

_جانم ته تغاری؟

لبخندی زدم و گفتم:

_میای یه لحظه داداش؟

از جاش بلند شد به سمتم اومد:

_جونم بگو.

یه سر گردن ازم بلند تر بود سر بلند کردم تا در تیررس نگاهم باشه.

_من میخوام برم پیش امیررضا، مامان گفت منو تا دم خونه شون همراهی کنی.

دست انداخت دور شونه م منو با خودش همراه کرد و گفت:

_باشه بریم.

از در خونه که خارج شدیم خم شدم تا کفشمو بپوشم.

پژمان که دمپایی پوشیده بود گلویی صاف کرد و گفت:

_من یه چیزی بهت بگم دلوین؟

سر بلند کردم و نگاهش کردم توی فکر بود. بدون معطلی گفتم.

_جونم؟ بله بگو.

به نرده تکیه داد و گفت:

_نظرت در مورد رها چیه؟

من که قبلا متوجه شدم پژمان تو روز عقد و جشنمون چشمش رهارو گرفته، کمرم رو صاف کردم و گفتم:

_مثل برادرش خیلی مهربون و با شخصیته من که ازشون بدی ندیدم.دختر خوبیه. خبریه؟

از پله ها پایین رفتم و کنارش ایستادم نگاهمو دوختم بهش. چشمکی بهم زد و گفت:

_قرار گذاشتیم با هم بیشتر آشنا بشیم، گفتم بهت بگم که بعد نگی داداشام هر دوتاشون دوستامو بر زدن به خودم نگفتن.

لبخندی زدم و گفتم:

_راحت باشین، شما خوش باشین منم خوشم. ان شالله که خیره.

تشکر کرد و راه افتاد و گفت:

_بریم.

همراه هم راه افتادیم تا دم در رفتیم. وقتی رسیدیم جلوی در خونه ی احمد آقا زنگ طبقه ی دوم رو زدم.

تپش قلبم بالا رفته بود، نمیدونستم برخوردش چه جوریه! داشتم از باز شدن در ناامید میشدم که آیفون رو برداشت.

_دلوین تویی؟ تنهایی؟

کمی مکث کردم و گفتم:

_پژمان تا دم در همراهیم کرد، میخواد بره خونه ی خودمون. البته اگه درو باز کنی!

دکمه درو زد و گفت:

_سلام برسون به پژمان، بیا تو عزیزم.

میدونستم جلوی پژمان داره حفظ ظاهر میکنه چیزی نگفتم. پژمان اومد کنارم جلو دوربین آیفون، دست تکون داد و گفت:

_سلام و خداحافظ امیررضا جان.

از جلو آیفون کنار رفت، منتظر موند تا من برم داخل.

تشکر کردم رفتم داخل درو بستم.

آروم آروم مسیر حیاط رو تا آسانسور رفتم. اولین بار بود که رفتن این مسیر برام سخت بود.
وقتی سوار آسانسور شدم و طبقه ی دوم نگه داشت، نفس عمیقی کشیدم.
در که باز شد با امیررضا چشم تو چشم شدم.

چند ثانیه بهم خیره شدیم. نگاهاش نشون میداد از اومدنم متعجب شده! از آسانسور خارج شدم و گفتم:

_سلام.

کنار رفت و گفت:

_سلام چیزی شده؟

نگاهی به نی نیِ چشماش کردم و گفتم:

_نه اومدم صحبت کنیم اما اگه کار داری برم.

سرشو تکون داد و گفت:

_نه بیا تو.

دستشو به نشون بفرمایید باز کرد صبر کرد من جلوتر برم.

وارد که شدیم ایستادم جلوتر رفت و گفت:

_بیا تو چرا ایستادی.

از همونجا شروع کردم به حرف زدن.

_بخاطر اون اتفاقی که تو بچگی برام پیش اومد، منظورم اینه که وقتی تو راه مدرسه راهم رو صد میکردی و یهو جلوم می ایستادی، از همون دوران یه ترس از جنس مخالف رخنه کرد تو جونم. وقتی پرستارت شدم خودت متوجه شدی این ترس در من چقدر قویه. تا اینکه متوجه شدیم اون شخص تو بودی، انقدر باهام با محبت رفتار کردی که رفته رفته اون فوبیا رو در من کمرنگ کردی تونستم باهات ارتباط برقرار کنم.
جمعه صبح وقتی از خواب بیدار شدم دلم نیومد بیدارت کنم. چرا صبر نکردم راستش ترسیدم، از حرف حدیث ترسیدم. از اینکه بهم بگن هول بودی! هزار تا حرف دیگه که خودتم میتونی حدس بزنی. با خودم گفتم تا تو بیدار بشی با آزانس سریع میرم و برمیگردم. چون میدونستم هر چی فاصله ی بین رابطه و خوردن قرصا طولانی تر بشه احتما اینکه اثر کنه کمتر میشه.
با آژانس رفتم تا داروخونه قرص رو هم گرفتم وقتی داشتم میومدم بیرون یه پسربچه اومد بهم گفت یه خانم با اسم مهتا باهام کار داره اون ور تو خیابون منتظرمه.
انقدر برام دور از انتظار بود که فکر نمیکردم صبح روز جمعه هم ممکنه برام نقشه بکشن، دنبال اون بچه راه افتادم رفتم خیابون رو به روی داروخونه. خیابون خلوت بود، وقتی رسیدیم به ماشین به جای مهتا، تینا رو دیدم شاخ در اوردم اما تا من به خودم بیام یکی دستمال گذاشت رو دهنم بیهوشم کرد.
وقتی به هوش اومدم دیدم پام رو با زنجیر بستن! اون پسره سیامک رو که دیدم ترسیدم. این بار به معنی واقعی کلمه از ترس داشتم قالب تهی میکردم. وقتی تینا بهش میگفت ترتیب منو بده فیلم بگیره، دلم میخواست همونجا عمرم تموم بشه، شاهد همچین چیزایی نباشم! تو نمیدونی تصور کنی اون لحظه من چه حسی داشتم. من..من ترسیدم غیر تو کسی دیگه لمسم کنه.‌..

شب پر

19 Nov, 13:16


سلام خوشگلای من
ایده برای رمان جدید بدین
هر چیزی که تو ذهنتون هست رو برام بنویسین خوشحال میشم همه نظر بدن
متشکرم ❤️🌺

شب پر

19 Nov, 08:46


عادی ترین شوخی‌های پسرونه

@shaab_par

شب پر

19 Nov, 08:46


ماشین یکی از مردم گیجاو خرجیگل در اسالم تالش گیلان به دره سقوط کرده.

همه اهالی جمع شدن تا خودروی نیسان را بالا بکشند.

@shaab_par

شب پر

19 Nov, 08:45


برادر از اول رفت سراغ اصل مطلب😂

@shaab_par

5,992

subscribers

9,861

photos

2,509

videos