مجبور شدم یک سال را از دانشگاه مرخصی بگیرم؛ و آن یک سال مشغول قالی بافتن بودم؛ تا بتوانم هزینه های تحصیلم را تامین کنم. از طرف دیگر برای اتمام درس مان فقط پنج سال سنوات داشتیم. در صورت تمام شدن سنوات دیگر نمی توانستیم درس بخوانیم؛ و باید در پنج سال، کارشناسی مان را به پایان می رساندیم. با وجود مرخصی که گرفته بودم و دیگر محدودیت هایی که برای ما وجود داشت؛ مدام غصه می خوردم که از درسم نیفتم؛ آن یک سال به طور شدید دچار افسردگی شدم. دیگر روحیه ی کار کردن را هم نداشتم. با برگشتم به سر کلاس، دوباره انگیزه در من جوشید. در کنار درس کار هم می کردم و روزهای سختی را گذراندم. هیچ وقت کافی برای درس خواندن نداشتم؛ و این حسرتی بود؛ که همیشه به دلم ماند.
بعد از تمام کردن کارشناسی دوست داشتم؛ در مقطع کارشناسی ارشد ثبت نام کنم؛ اما بیشتر دانشجوهای اتباع به همان کارشناسی رضایت می دادند. از همه پرس و جو کردم و متوجه شدم؛ هزینه مقطع کارشناسی ارشد، برای بچه های اتباع نجومی است. بیشتر پسرها که درآمد بهتری داشتند؛ می توانستند به تحصیل شان ادامه دهند. کمتر دختری با وضعیت من، این ریسک را می کرد. خیلی ها هم مجبور به انصراف شده بودند. وقتی در جمع دخترهای دانشجوی اتباع می نشستم تقریبا همه شرایط یکسانی داشتند فقط یک چهارم از ما که حاصل سه نسل زندگی در ایران بودند وضع مناسب تری داشتند. دخترها از سختی هایشان می گفتند از تبعیض ها، محدودیت ها و محرومیت ها…
بعد از لیسانس بیشتر دوستانم مثل من ترک تحصیل کردند. همه می گفتند می خواهند کمی زندگی کنند؛ جسم و روحشان خسته شده بود؛ از آن همه مشکلات. همه مان تفریح هایمان را کشته بودیم تا فقط کار کنیم و درس بخوانیم؛ و این سالها جسم و روح مان را آزرده بود؛ با این وجود خوشحال بودیم که توانسته ایم تا این مرحله را بیاییم؛ و با این آرزو و امید از درس و تحصیل، کنار کشیدیم؛ تا شرایط برایمان بهتر شود. و ما با قدرت بیشتر دوباره شروع کنیم. چرا که عطش ما برای تحصیل و یادگیری علم سیری پذیری نبود؛ اما هیچ وقت آن شرایط خوب برایمان ایجاد نشد.
به دنبال کار به هر جا رفتم. اتباع اجازه ی کار نداشتند و بیشتر رشته های تحصیلی شامل این قانون بود. رشته ی منم از آن دسته بود؛ برای کارهای دیگر هم که می رفتم به علت افغانی بودنم استخدام نمی شدم. بعضی ها می گفتن شما کارت بهداشت ندارین و نمی توانیم استخدام تان کنیم.
یک سال را با حقوق ناچیز، در مغازه ای فروشندگی کردم. از دوستانم هم خبر داشتم؛ آنها هم هیچ جا پذیرفته نشده بودند. یک عده به همان کارهای خیاطی و فروشندگی و دیگر کارهای خانگی روی آورده بودند. من هم دوباره قالی گذاشتم و به همان شغل همیشگی ام روی آوردم. با این امید درس خوانده بودم؛ تا در آینده شغل مناسبی داشته باشم؛ و از کار قالی بافی راحت شوم؛ اما این فقط یک رویا بود و حقیقت زندگی ما اتباع، در کشور دوست و برادر، چیز دیگری بود.
دوستان ایرانی ام را، گه گاهی در کوچه و خیابان می بینم؛ همان دوستانی که از کلاس اول تا دوازدهم با هم درس می خواندیم؛ و در یک شرایط نابرابر رقابت می کردیم. حالا آنها همه شغل دارند؛ سمانه، فاطمه و هانیه پرستار شده اند. یادم هست آن روز که در مغازه کار می کردم؛ و در کنار کار فروش، مهر سازی هم داشتیم. دوستم آمد و سفارش مهر پرستاری اش را داد. من که شاگرد ممتاز بودم؛ حالا در مغازه ای با ساعتی ۴ هزار تومان کار می کردم؛ و او که از شاگردان ضعیف کلاس بود و من در درس هایش کمک می کردم؛ پرستار شده بود؛ به کمک پول پدرش دانشگاه آزاد رفته بود و حالا با آن هانیه ی آن سال ها خیلی فرق می کرد او در عرش بود و من…
لیلا و مریم و چند نفر دیگر از دوستان ایرانی ام، دانشکده تربیت معلم قبول شدند؛ در همان مدرسه که روزی با هم درس می خواندیم مشغول به تدریس هستند؛ و من چقدر غبطه می خورم چون من هم این شغل زیبای معلمی را دوست دارم؛ اما این برای من یک آرزوی ناممکن است البته در ایران …
ادامه را در لینک زیر بخوانید:
https://ir-women.com/20195