| سایه‌بان @saayeh_baan Channel on Telegram

| سایه‌بان

@saayeh_baan


[ در سایه‌‌ و ستایش کلمات ]
به یاد وبلاگی که رهایش کردم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@sayehban_bot

| سایه‌بان (Persian)

سایه‌بان یک کانال تلگرامی فوق‌العاده برای علاقمندان به کلمات و ادبیات است. اگر عاشق قصاید شعری، نثرهای زیبا و عبارات الهام‌بخش هستید، این کانال برای شماست. در سایه‌بان، با جذاب‌ترین و زیباترین کلمات و اصطلاحات زبان فارسی آشنا خواهید شد.

اینجا جایی است که هنر کلام و تندیس زبان به اوج خود می‌رسد. اگر عشق به کلمات و توانایی زبانی شما را وادار به خواندن و تأمل در ادبیات می‌کند، حتماً این کانال را دنبال کنید.

از اشعار زیبا و دلنشین گرفته تا نقل‌قولات الهام‌بخش و متون نثری شگفت‌انگیز، در سایه‌بان محتواهای گوناگونی برای شما فراهم شده است.

هدف اصلی سایه‌بان، ترویج عشق به کلمات و ارائه محتوای متنوع و جذاب برای خوانندگان عزیز است. این کانال یک فضای آموزشی و سرگرم‌کننده برای افرادی است که به دنبال افزایش دایره واژگان و بهبود استفاده از زبان فارسی هستند.

اگر دوست دارید در دنیای جذاب کلمات و ادبیات غرق شوید، به سایه‌بان بپیوندید و از محتواهای فوق‌العاده آن لذت ببرید. حتماً اگر یک علاقه‌مند به کلمات هنرمندانه هستید، این کانال را از دست ندهید و با دنیای دل‌باخته‌کننده کلمات آشنا شوید.

برای عضویت در کانال و دسترسی به تمامی محتواهای آن، به لینک زیر مراجعه کنید: https://t.me/HarfinoBot?start=3f4d564f1df53a8

| سایه‌بان

27 Jan, 14:36


بازگشته از ضیافت باران.

| سایه‌بان

24 Jan, 20:30


میلادت مبارک؛ ای که رنجم دادی.

| سایه‌بان

23 Jan, 11:33


ما در سوگ عزیزجانمان سوگواری نکردیم. نه مجالی بود، نه جانی. آن روزهای خاکستری که ویروس کرونا در اوج بود و شناخت از ماهیت بیماری بسیار محدود. لحظه‌ی تشییع فقط خودمان بودیم. همین بچه‌ها و نوه‌ها. کوچک‌ترها هم از پشت شیشه‌‌ی ماشین نظاره‌گر بودند. غریبانه. هیچ‌کس نیامد. هیچ مجلس ترحیمی برگزار نشد. هیچ فرصتی برای عزاداری، برای گریه‌های بلندِ از ته دل داده نشد. در صحنه‌ی تدفین آخرالزمانی‌اش فریاد می‌زدند عقب بایستید. ماسک بزنید. مبادا به قبر، به میت، به کفن نزدیک شوید. نمانید. از همان دور فاتحه‌‌ای بخوانید و بروید.

عزیزجون آن‌طور رفت که دوست داشت. بی‌‌غوغا. بی‌تجمل. بی‌آن‌که باعث آزار کسی باشد. بی‌آن‌که روی ماهش را کسی ببیند. بدون مجلس ختم. بدون عزادار. همچون جَدش غریب و مهجور و آرام.
ما اما در خلوت خانه‌هایمان، در احاطه‌ی تاروپود پیراهن‌های سیاهمان، دور از هم، بی‌آغوش، بی‌همدم، بی‌دلداری سوختیم.

ما در سوگ عزیزجانمان سوگواری نکردیم. این را دایی بزرگمان یادمان آورد. وقتی در روز تدفین پدربزرگ، پیش چشمان اشک‌آلود و متعجب ما با دسته‌گل بزرگی از رزهای سرخ آمد.
مزار دو طبقه‌ی عزیز و بابایی را که کندند، به سختیِ سنگ لحد عزیز که رسیدند، دایی نشست روی خاک‌ها و شروع کرد به پرپر کردن رزهای سرخ درون مزار. مردم می‌پرسیدند چرا محمد در قبر خالی گل می‌ریزد؟ نمی‌دانستند یا فراموش کرده بودند که در عمق آن قبرِ در نگاه اول خالی، عزیزدل ماست که خوابیده.
حالا بعد از گذشت چهار سال این سد سنگی، این بغض فروخورده شکسته و ما انگار این‌بار هردو عزیزمان را باهم از دست دادیم، باهم به خاک سرد سپردیم.

جان کلام این‌ است که سوگواری کنید. هراندازه که قلب و تن و روحتان طلب می‌کند سوگواری کنید. محدود نمانید به حدودی که هنجارها برایتان وضع می‌کنند. گذار از یک داغ، تنها با پذیرش آن داغ است که ممکن می‌شود. گویی ضرورت است بسوزید، تا بپذیرید. تا بگذرید.
سوگ اگر به‌تمامی سوگواری نشود، مردی شصت ساله‌ را بعد از گذشت چهار سال بر خاک‌ کهنه‌ی مزار مادر می‌اندازد تا اشک‌های به‌جامانده را ریخته و گل‌های سرخ هدیه نشده را بر روی ماهِ نادیده‌اش پرپر کند.

| سایه‌بان

08 Jan, 12:01


«بابایی» هم رفت. حالا دیگه هیچ پدربزرگ و مادربزرگی توی دنیا مال من نیستن.

| سایه‌بان

31 Dec, 16:01


ناگفته نماند که داروی مذکور به‌هیچ‌عنوان با بدن بنده سازگار نبوده و بعد از دو روز مصرف آن‌چنان عوارضی داشت که تا یک هفته از درد زمین‌گیر و خانه‌نشینم کرد. ولی خب حتماً که فدای سر دوستی‌های جدید و عزیزِ پاگرفته :)

| سایه‌بان

31 Dec, 16:00


پزشکم طی آخرین ویزیت داروی جدیدی تجویز کردن که قبل از مصرف حتماً باید با پزشک دیگه‌ای که تحت‌درمانشون هستم مشورت می‌کردم. پس رفتم مطب و توضیح دادم و ایشون بعد از کمی تحقیق با پزشک اول تماس گرفته و تشکر کردن بابت گزینه‌ی خوبی که معرفی کردن، که ایشون اطلاعی نداشتن از موجود شدن دارو در ایران، که خیلی به‌موقع و کمک‌کننده بوده. و درنهایتِ تماس؟ باهم دوست شدن!

این‌طور به‌نظر می‌رسه که ممکنه من در آشنایی و دوستی اطرافیانم اندک نقش و مهارتی داشته باشم، اما در این‌‌که به‌شخصه قدمی برای شروع یک آشنایی بردارم یا مراقب دوستی‌های عزیزِ شکل‌گرفته باشم، نه! مع‌الاسف کم‌ترین مهارتی ندارم.

| سایه‌بان

27 Dec, 13:11


دلی که سوخت، مرمت نخواهد شد.

| سایه‌بان

19 Dec, 11:33


عاقبت کوچ می‌کنم به شهری که هرکس سراغی ازم گرفت، بگن دریاست. همیشه‌ی خدا دریاست.

| سایه‌بان

14 Dec, 11:45


با موهای بافته آدم متفاوتی‌ام.

| سایه‌بان

10 Dec, 11:31


ورق زدن عکس‌های جبهه‌‌ی بابا آرومم می‌کنه. به مرورِ غیرت مردان سرزمینم نشستن آرومم می‌کنه.

| سایه‌بان

06 Dec, 07:01


مجروح برگشتن از خواب آدم‌هایی که نباید.

| سایه‌بان

05 Dec, 16:01


کسی در جمع پرسیده بود فاطمیه از کِی شروع می‌شه؟ یکی از دوستان به من اشاره کرده و گفته بود هروقت که این دختر سرتابه‌پا سیاه‌پوش بشه.
و کاش تا نفس در سینه و جان در بدن‌ داریم ما رو در مسیری حفظ کنید که نشانی عزای شما رو از ما بپرسند، نشان سوختن بر غم شما رو در ما ببینند.

| سایه‌بان

29 Nov, 18:46


برای یاد، که خنجر است.

@saayeh_baan

| سایه‌بان

29 Nov, 15:41


از پس سال‌ها سکوت بی‌مقدمه نوشت: کم حرف می‌زدی، ولی یادمه صدات قشنگ بود.

| سایه‌بان

26 Nov, 11:51


غافلگیری و برق نگاه بابا رو دوست داشتم، وقتی چشمش به ما افتاد که ساعت یک و ده دقیقه‌ی شب کیک و چای و شمع و کادو به‌دست پایین تخت منتظرش ایستادیم. درحالی‌که خیلی قبل‌تر شب‌بخیرها رو گفته و چراغ‌‌ها رو خاموش کرده بودیم :)

| سایه‌بان

23 Nov, 19:20


بزرگسالی اینطوریه که می‌دونی حالِت مشخصاً با چی بهتر می‌شه. ولی نزدیکش نمی‌شی، چون نباید.

| سایه‌بان

20 Nov, 11:35


غروب جمعه انگار تصمیم داره تمام هفته رو شانه‌به‌شانه‌م بیاد و من خسته‌تر از اونم که بتونم مانعی باشم یا رد اندوه سرایت کرده رو از پیشانی برداشته، جایی دور از تنم زمین بذارم.

| سایه‌بان

09 Nov, 18:35


در یادی.

| سایه‌بان

03 Nov, 10:43


دستمو رها کرد. چند قدم روی برگای خشکِ خیس از بارون جلو رفت. بعد برگشت و خیره تو چشمام گفت: می‌دونی، تو از رفتن فقط محو شدن رو بلدی. از عبور کردن هیچی نمی‌دونی.

| سایه‌بان

02 Nov, 15:31


حدود دو سال و سه ماهه که پیوسته در درون درگیر مسئله‌ای هستم. و استاد عرفانم حدود یک ساله که قاطعانه دست گذاشتن روی همین مسئله. روی همین نقطه‌ضعف. سر کلاس‌ها، مراسم‌‌ها، ارائه‌‌ی تکالیف، دهه‌ی اول محرم، سفر اخیر مشهد، جلسات روزانه‌ی حسینیه‌، زیارت جمعی حرم.
واقعیت اینه که کمی ترسیدم. هربار شروع به صحبت می‌کنن، دستم می‌لرزه. نگاهم پایین میفته. با خودم می‌گم نکنه می‌دونه، نکنه می‌بینه...

و بعد به خدایی فکر می‌کنم که نه به شک که به یقین می‌بینه، می‌شنوه، می‌دونه. و منِ عبد، منِ مخلوق هبوط کرده، دست و دلم از عظمت این حضور نمی‌لرزه. نگاهم از این تلاقی نگاه پایین نمیفته. قلبم از این عمق، از این وسعت آگاهی فشرده نمی‌شه، نمی‌ایسته.

| سایه‌بان

22 Oct, 11:47


چشم‌انداز و دستور‌کار یک سال آینده‌ی پروژه رو گذاشت روی میز. سرم رو بالا آوردم خیلی جدی پرسیدم زنده‌ایم تا اون‌موقع؟ خیلی جدی جواب داد شهیدیم ان‌شاءالله.

| سایه‌بان

16 Oct, 14:17


صدام می‌زد ماه‌گردون؛ مهم نبود که ماشین و ‌شب و جاده کجا می‌رن، من باید رو به ماه می‌چرخیدم.

| سایه‌بان

14 Oct, 19:43


- قلبم؟ کشتی نوح؛ ھزار سال بعد از طوفان. از یاد رفته، مهجور و جداماندہ.

| سایه‌بان

14 Oct, 18:43


با انگشت‌های کوچیکش آروم می‌زنه به پام می‌پرسه جاییت درد می‌کنه؟ به قفسه‌سینه‌م اشاره می‌کنم که: اینجا. می‌پرسه دلت برای کسی تنگ شده؟ با تردید نگاهش می‌کنم. نگاهم رو می‌خونه. دست می‌ذاره روی قلبش می‌گه عزیزجون گفته آدما از اینجا دلشون برای هم تنگ می‌شه.

| سایه‌بان

25 Sep, 21:53


نیامد.

| سایه‌بان

22 Sep, 13:39


صرف حضور در حوزه‌ی خبر، در هر زمینه و با هر واسطه‌ای کم‌کم به تو یاد می‌دهد که هرلحظه/ هرکجا آماده‌ی مواجهه با نشانه‌هایی باشی که شاید سال‌ها ذهن و زمان صرف کرده‌ بودی تا فراموششان کنی.

امروز حوالی سه و چهل دقیقه‌ی بعداز‌ظهر در میان انبوه اطلاعات کارفرما، با دو فیلم کوتاه مواجه شدم از اولین شخصی که مفهوم عکس و نگاه، راه و رفاقت، اشتیاق و اندوه توامان و بسیار تراژدی دیگر را با او شناختم.

مهم نیست چرا و چگونه و با چه واسطه‌ای گذر نگاه من به خاطرات افتاده است. مهم این است که من فکر می‌کنم فراموشی فریب بزرگی بود که انسان رنج‌کشیده آن را به امید رهایی از جراحت‌های به‌جامانده از خاطرات آفرید، اما هرگز در تحقق امید خودساخته‌اش توفیقی نیافت. و به‌گمانم الی‌الابد نیز توفیقی نخواهد یافت.

| سایه‌بان

17 Sep, 18:51


گفت‌و‌گو بر سر آن بود که شاید این اعتقاد که شبْ پایان‌بخش مناسبی برای وقایع یک روز است، عقیده‌ی اشتباهی باشد. چراکه روز برای آدمی زمانی تمام می‌شود که توانسته باشد واقعه‌‌اش را پشت‌سر بگذارد.
کسی گفت: مثلاً روز من از پنج بهمن هشتاد و هفت دیگر تمام نشد. هزار شب هم که بیاید و بگذرد، آن روز هنوز در من ادامه دارد.
سکوت شد.
و من ترسیدم. ترسیدم از آن‌که به‌یاد بیاورم تقویم از کِی بود که ثابت ماند. و روز از کِی بود که دیگر تمام نشد. و تو، از طلوع کدام روز، تا نهایت کدامین شب در من ادامه خواهی داشت.

| سایه‌بان

15 Aug, 18:39


در سرم کلمه‌ی کوچکی می‌رقصد
نامت..

| سایه‌بان

13 Aug, 21:11


https://t.me/agartonabashi/2066

اگر شاعر بودم:

| سایه‌بان

11 Aug, 12:47


بابا عکس سه سالگی من رو گذاشته پروفایلش. می‌گم بابا جان اینجا که جای من نیست. جای عکس خودت، نشون‌دهنده‌ی هویت خودته. می‌گه و چه کسی می‌تونه بگه که شما هویت من نیستی؟

| سایه‌بان

02 Aug, 19:32


چنان غریب و سرد و خاموشیم، گویی هیچ‌گاه در یاد و جان یکدگر خانه نداشته‌ایم.

| سایه‌بان

26 Jul, 16:43


عظمت واقعه امان نمی‌ده که از به رنج کشیدن خودم دست بکشم.

| سایه‌بان

04 Jul, 11:38


تمایل به ترک تمامی خاطرات، الا آنچه با تو ساخته بودم.

| سایه‌بان

02 Jul, 01:24


ساعت دو و پنجاه دقیقه‌ی صبح نسخه رو تحویل پذیرش داد. نشست کنارم. سرم رو خم کرد رو شونه‌ش. گفتم فکر می‌کنی این زندگی ارزش این‌همه تاب‌آوری رو داشته باشه؟ گفت اگه باشن کسایی که نفس‌شون به نفس‌هات گره خورده باشه.

| سایه‌بان

27 Jun, 19:54


خوب نمی‌شم من از این غم.

| سایه‌بان

21 Jun, 18:31


آدمی از بعضی دل‌شکستگی‌ها سالخورده بیرون میاد.

| سایه‌بان

21 Jun, 13:17


بهار، آخرین باران.