رمان روزهای سفید🌱🌱🕊️ @romanhaye_nastaran Channel on Telegram

رمان روزهای سفید🌱🌱🕊️

@romanhaye_nastaran


🍁با نام کسی که نامش آرامبخش دل و جانمان است🍁
✍️ نسترن
عاشقانه،اجتماعی

پایان یافته«قلب های ساده ی ما، پناهِ سیاوش»

ارتباط با نویسنده:
@nastaran0144

«تبادل با بنر اخلاقی»

آدرس کانال:
https://t.me/joinchat/PA6bpIR_NkQ1MjI0

رمان روزهای سفید (Persian)

با نام کسی که نامش آرامبخش دل و جانمان است، کانال تلگرامی "رمان روزهای سفید" یک فضای عاشقانه و اجتماعی است که توسط نسترن اداره می‌شود. این کانال با داستان های جذاب و دلنشین خواننده ها را به دنیایی از عشق، درد و شادی می‌برد. اگر در جستجوی داستان هایی از قلب های ساده و پناهِ سیاوش هستید، اینجا مکان مناسبی برای شماست. از طریق لینک زیر می توانید به کانال متصل شوید و با خواندن داستان های جذاب، به دنیایی دیگر سفر کنید. ارتباط با نویسنده و تبادل با بنر اخلاقی نیز امکان پذیر است. برای عضویت در کانال، به آدرس زیر مراجعه کنید: https://t.me/joinchat/PA6bpIR_NkQ1MjI0

رمان روزهای سفید🌱🌱🕊️

30 Oct, 14:26


رمان روزهای سفید رو در کانال جدید دنبال نمایید

رمان روزهای سفید🌱🌱🕊️

30 Oct, 14:23


https://t.me/+gnJ8IOwmdd45Yjdk

رمان روزهای سفید🌱🌱🕊️

06 Oct, 19:09


و أغليٰ‌ مِن‌ عیوني‌ أنت.
و تو با ارزشتر از چشامی

رمان روزهای سفید🌱🌱🕊️

22 Sep, 13:39


https://t.me/romanhaye_nastaran2
لینک رمان

رمان روزهای سفید🌱🌱🕊️

10 Aug, 05:54


نفسی که میکشم تو هستی،
خونی که در رگ هایم می دَوَد
و حرارتی که نمیگذارد یخ کنم!

- احمد شاملو♡』

رمان روزهای سفید🌱🌱🕊️

03 Aug, 22:14


من دکتر سیاوش نیکزاد هستم، برخاسته از مشکلات کوچک و بزرگی که سرنوشت جلوی پایم گذاشت، اما تصمیم گرفتم مقاوم باشم و زندگی کنم...
بعد از سالها دلبسته به دختری شدم که قرار بود از او حمایت کنم، دختری که مورد تعرضِ...

این داستان برگرفته از تلاش انسانهایست که برای رسیدن به رؤیای سبزشان تا پای جان ایستادند و کوتاه نیامدند...
دوستانی که تمایل به مطالعه فایل کامل این رمان دارند در شخصی به من پیام بدهند.
@Nastaran0144

رمان روزهای سفید🌱🌱🕊️

03 Aug, 22:13


شیوا نادری، دختر ساده‌ای که به خاطر انتخاب شغل مورد علاقه‌اش، کسی رو که فکر می‌کرد واقعا دوستش داره رو از دست می‌ده، بعد از اون زندگیش دچار چالشهای زیادی میشه...
حالا سالها از اون روزهای پر از غم و اندوه می‌گذره، اما باز هم بازی سرنوشت جور دیگه‌ای براش رقم می‌خوره و در مسیری جدید قرار می‌گیره....

این رمان فایل کامل شده دارد، برای خواندن این رمان پر از حس های قشنگ و خالصانه به آیدی من پیام دهید
@Nastaran0144

رمان روزهای سفید🌱🌱🕊️

29 Jul, 21:33


https://t.me/romanhaye_nastaran2

رمان روزهای سفید🌱🌱🕊️

29 Jul, 21:32


شیوا نادری، دختر ساده‌ای که به خاطر انتخاب شغل مورد علاقه‌اش، کسی رو که فکر می‌کرد واقعا دوستش داره رو از دست می‌ده، بعد از اون زندگیش دچار چالشهای زیادی میشه...
حالا سالها از اون روزهای پر از غم و اندوه می‌گذره، اما باز هم بازی سرنوشت جور دیگه‌ای براش رقم می‌خوره و در مسیری جدید قرار می‌گیره....

این رمان فایل کامل شده دارد، برای خواندن این رمان پر از حس های قشنگ و خالصانه به آیدی من پیام دهید
@Nastaran0144

رمان روزهای سفید🌱🌱🕊️

26 Jul, 22:05


پارت ۱۰۰
https://t.me/c/2212804385/108
پارت ۱۵۰
https://t.me/c/2212804385/158
پارت ۲۰۰
https://t.me/c/2212804385/209
پارت ۲۵۰
https://t.me/c/2212804385/259
پارت ۳۰۰
https://t.me/c/2212804385/309
پارت۴۰۰
https://t.me/c/2212804385/409
پارت ۵۵۰
https://t.me/c/2212804385/586 پارتهای جدید در پیج جدید

رمان روزهای سفید🌱🌱🕊️

19 Jul, 19:05


ادامه رمان اینجاست 🔻
https://t.me/+gnJ8IOwmdd45Yjdk

رمان روزهای سفید🌱🌱🕊️

19 Jul, 19:05


پارت ۶۱۳
دوباره آتش حرفهایش جان گرفت.

- خان...تو حق نداری همچین کاری رو انجام بدی، این پسر هیچ ربطی به این خاندان نداره، داداش بابک شما هیچ کلومی نمی‌خواد از تو دهنت خارج بشه.

بر عکس بهادر، بابک آرام بود...
از جایش بلند شد و به طرف بهادر آمد.

- چرا به قلبت اجازه نمی‌دی کینه‌هات خاموش بشه بهادر، تو خودت خوب می‌دونی و شک نداری این پسری که اینجا روبه روت ایستاده، پسر ایلیاده، تو حتی جرأت نگاه کردن به صورت این جوون رو نداری، این همه جنگ تو برای چیه داداش؟!
بعدش هم خان مختار هست اموالش رو به هر کسی که دوست داره بده، این چه ربطی به من و شما داره، ها؟!
من و تو و همه‌ی اطرافیان به خوبی می‌دونند که ایلیاد تو بیست و چند سالی که از خدا عمر گرفت، چقدر زحمت کشید و هیچ وقت هم هیچ چیز رو برای خودش نخواست و برنداشت، پدرمون حق داره حق پدر رو به پسرش برگردونه، من و تو و بچه هامون و دو تا خواهرمون به اندازه‌ی کافی سهممون رو تو این زندگی از خان گرفتیم و بردیم و خواهیم برد، نجنگ بهادر برای چیزی که حقت نیست، تمومش کن، مادرمون رو نگاه کن...مثل یک اناری هست که آبش رو گرفتن و تو مشتشون دارن فشارش میدن، بیشتر از این آزارشون نده.
هر حساب و کتابی که با ایلیاد داشتی رو از جون این پیرمرد و پیرزن و پسرش نگیر.

دوباره صدایش را بالا برد...

- تو هم که حرف اونا رو می‌زنی بابک، من چه خرده حسابی با ایلیاد داشتم؟! من فقط دلم نمی‌خواد غریبه بینمون جولون کنه، پسر ایلیاد چه کوفتی بود، خان و شاه صنم بانو هم آخر عمری توهّم زدن که دو پایی برن رو اعصاب ما...
- هیچ توهّمی نیست بهادر خان...

به قامت خمیده و لاغر مردی که روی ویلچر نشسته بود نگاهی انداختم، تارخ آمده بود، همسرش بانو و یک پسر جوان هم کنارشان بود.

- این کینه‌ی قدیمی رو تموم کن خان، تا کی می‌خوای خودت و دیگران رو گول بزنی و عذاب بدی.
- تو دیگه چی میگی نِفله...از پای منقل و بافورت بلند شدی اومدی چی بلغور می‌کنی واسه‌ی خودت، اصلاً کی به شما گدا و گشنه‌ها اجازه داده بیاید تو این عمارت؟

- من بهشون گفتم بیاد، من دعوتش کردم، تارخ مهمون من هست، هیچ کس سرخود نیومده، اگر هم بیاد قدمش روی چشم، امشب شب بزم و شادی پسرم ایلیاد هست، نتونستم براش جشن عروسی بگیرم، نتونستم دست عروسش رو بدم دستش و حجله شادی براش ببندم، همش هم تقصیر تو بود بهادر، تو داخل این عمارت تخم کینه و نفاق راه انداختی و افشار خان رو تحریک کردی که به حرفات گوش بده.

رمان روزهای سفید🌱🌱🕊️

19 Jul, 09:13


بین سختیای زندگی گاهی به اونکه همیشه باهات بوده بگو:
"غمی هم اگر هست، تو دلخوشیِ منی‌."

رمان روزهای سفید🌱🌱🕊️

17 Jul, 17:09


.

رمان روزهای سفید🌱🌱🕊️

11 Jul, 22:01


ادامه رمان اینجاست 🔻
https://t.me/+v2zSkgr0pWNlZGVk

👆

رمان روزهای سفید🌱🌱🕊️

11 Jul, 21:58


- اون شب مهتابی بود و قرص ماه کامل بود، اما باز هم همه جا ظلمات بود، اومدم از هم جداشون کنم اما ایلیاد اونقدر عصبانی بود که با لگد زد داخل شکمم و پرتم کرد روی زمین.
با اینکه هوا تاریک بود اما می‌شد اوج عصبانیت رو تو چشمای هر دوشون دید، بهادر دیوانه وار خنده‌های عصبی می‌کرد، از اینکه با حرفاش برادرش رو داغون کرده بود انگار احساس خوبی داشت.
بهادر قصد اذیت کردن ایلیاد رو داشت، بهش می‌گفت گلین با من هم بوده و به من خط و نشون می‌داده، بهش می‌گفت اون فقط به خاطر پول خان هست که دور و برت می‌چرخه و باهات رابطه داره...همین حرفها ایلیاد رو جری‌تر می‌کرد.
نعره‌های خشمگین ایلیاد تموم کوه رو پر کرده بود اما بهادر با حرص به حرفهایش می‌خندید و با بی خیالی تمام به ایلیاد می‌گفت، محاله که بگذارد او و گلین به هم برسند.
نمی‌دانم تو این درگیری یه باره چی شد که ایلیاد از پشت به زمین خورد و با کله به پایین صخره پرتاب شد، خیلی تا زمین فاصله‌ای نداشت، اما با سر به پایین افتاده بود. بهادر فریاد کشان خودش رو بالای سر ایلیاد رسوند، هنوز نفس می‌کشید اما هوشیار نبود اما زنده بود...تا روستا یه خورده فاصله زیاد بود، ایلیاد رو روی کولش گذاشت.
ادامه رمان اینجاست 🔻

https://t.me/+v2zSkgr0pWNlZGVk
👆

رمان روزهای سفید🌱🌱🕊️

08 Jul, 19:54


ادامه رمان اینجاست 🔻
https://t.me/+gnJ8IOwmdd45Yjdk

رمان روزهای سفید🌱🌱🕊️

07 Jul, 23:53


ادامه رمان اینجاست 🔻
https://t.me/+gnJ8IOwmdd45Yjdk

رمان روزهای سفید🌱🌱🕊️

04 Jul, 22:27


رمان روزهای سفید🌱🌱🕊️ pinned «ادامه رمان اینجاست 🔻 https://t.me/+gnJ8IOwmdd45Yjdk»

رمان روزهای سفید🌱🌱🕊️

04 Jul, 12:02


تو بیا مست در آغوش من و دل خوش دار
مستیَت با بغلت هر دو گناهش با من...
- ‌حسین منزوی