رمان دلارای vip ❤️ @romandelaray Channel on Telegram

رمان دلارای vip ❤️

@romandelaray


حمایت کنید دوستان ❤️
تا پایان این رمان همراهتون هستیم❤️
با پارت های هیجانی و جذاب❤️

رمان دلارای vip ❤️ (Persian)

با عضویت در کانال تلگرام رمان دلارای vip ❤️ با نام کاربری @romandelaray، شما وارد دنیایی از داستان های هیجان انگیز و جذاب خواهید شد. این کانال حاوی پارت های مختلف از رمان دلارای vip است که شما را به یک سفر دلپذیر و هیجان انگیز همراه می کند. با حمایت از این کانال، شما به نویسنده و خالق این اثر هنری حمایت می کنید و از آخرین پارت ها و تحولات داستانی آن با خبر خواهید شد. پس از هر پارت، شما از ماجراجویی های شخصیت های رمان دلارای vip خبر خواهید داشت و با سرنوشت آن ها همدرد خواهید شد. پس از پایان این رمان، ما با شما خواهیم بود تا به یادگاری از این تجربه فراموش نشدنی باقی بمانید. پس حتما به کانال تلگرام رمان دلارای vip ❤️ ما بپیوندید و از دنیای شگفت انگیز این داستان لذت ببرید.

رمان دلارای vip ❤️

07 Jan, 15:31


🐻♥️🐻‍❄️♥️🐻♥️
♥️🐻‍❄️♥️🐻♥️
🐻‍❄️♥️🐻♥️
♥️🐻♥️
🐻♥️
♥️

#دلارای

#part950

_ زر میزنی یا بقیه دندوناتم بریزم تو دهنت؟

مرد با دهان خون آلود فریاد کشید

_ من ازش خبر ندارم به جون بچه‌هام
حال نداشت ، رنگ و روش زرد بود
ترسیدم تو خونه‌ام بمیره ردش کردم بره
پول مول هم تو دست و بالش نبود
منم دارم خرج زن و بچه میدم با اجاره اون خونه!

ارسلان لگدی در زانوی مرد زد

ترسیده بود دلارای بمیرد؟
اهورا هم؟
مردک احمق نفرت انگیز!

سطل آهنی کنار ویترین را برداشت و با شدت در شیشه یکی از یخچال ها کوبید

_ یک جمله میگی به کارم بیاد وگرنه اینارو هم مثل استخونای دماغت خورد میکنم

شیشه ها روی زمین ریختند و مرد فریاد زد

_ بی شرف نکن ... یکی زنگ بزنه پلیس

سطل را محکم در میز کوبید

مرد التماس کرد

_ نکن برادر من نکن
خدا نبخشت
گند بزنن به اون زنیکه که فقط دردسر بود

آلپ‌ارسلان دوباره سطل را بالا برد که مرد فریاد زد

_ من خبر ندارم کدوم گورستونی رفته
فقط یک برگه مال بیمارستان خاتم تو خونه پیدا کردم وقتی گورش رو گم کرد



🐻♥️🐻‍❄️♥️🐻♥️
♥️🐻‍❄️♥️🐻♥️
🐻‍❄️♥️🐻♥️
♥️🐻♥️
🐻♥️
♥️

رمان دلارای vip ❤️

07 Jan, 15:31


🐻♥️🐻‍❄️♥️🐻♥️
♥️🐻‍❄️♥️🐻♥️
🐻‍❄️♥️🐻♥️
♥️🐻♥️
🐻♥️
♥️

#دلارای

#part949

مشت بعدی سمت راست صورتش و مشت بعدی محکم تر در بینی‌اش

دست ارسلان دوباره بالا رفت که مرد خودش را عقب کشید و سرفه کرد

_ هی هی چه غلطی میکنی مرد؟
برو گمشو بیرون
من چند روز بیشتر بهش جا ندادم بعدم ردش کردم بره
من دنبال دردسر نیستم

ارسلان یقه اش را جلو کشید و غرید

_ بنال پفیوز
چه گهی خوردی که فراریش دادی؟
الان کجاست؟

مرد ناله کرد

_ من کاری بهش نداشتم
برو بیرون تا زنگ نزدم پلیس

مشت بعدی را بخاطر آزارهایی که شاید دلارای دیده بود در بینی اش فرود آورد

مرد فریاد پر دردی زد و ارسلان یقه اش را کشید

_ کجاست؟

_ آی خدا ... بشکنه دستت مرد ... کمک

مردم از بیرون‌نگاهش میکردند اما هیچکس جرات نزدیک شدن نداشت

شاید هم هیچکس دل خوشی از حسن قصاب نداشت که کمکی نمیرساند!



🐻♥️🐻‍❄️♥️🐻♥️
♥️🐻‍❄️♥️🐻♥️
🐻‍❄️♥️🐻♥️
♥️🐻♥️
🐻♥️
♥️

رمان دلارای vip ❤️

07 Jan, 15:30


🐻♥️🐻‍❄️♥️🐻♥️
♥️🐻‍❄️♥️🐻♥️
🐻‍❄️♥️🐻♥️
♥️🐻♥️
🐻♥️
♥️

#دلارای

#part948

مرموز نگاهش کرد
مردک چه بلایی بر سر دلارای آورده بود؟

_ دنبال زنمم

مرد زیرچشمی نگاهش کرد و با دندان های زرد شده خندید

_ ما اینجا گوشت داریم داداش
مرغ و ماهی هم پیدا میشه اما زن نه!
زن فروشی دوتا خونه پایین تره

صدای خنده‌اش تمام نشده یقه اش در دست آلپ‌ارسلان گرفتار شد

مرد را عقب هل داد و بی توجه به چاقو و ساطور هایی که پخش زمین شدند غرش کرد

_ خوب گوشاتو باز کن حروم زاده
یک دختر کم سن ، حامله و احتمالا دنبال جای خواب
من شوهرشم
حالا بنال چه بلایی سرش آوردی وگرنه این مغازه فکستنیتو تو سرت خراب می‌کنم بی شرف

مرد ترسیده صدایش را بالا برد

_ برو یارو خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه
زن و بچه تو به من چه؟
من به دختر تنها خونه نمیدم چه برسه زن حامله
غیرت داشتی زنت اینجاها دنبال خونه نبود

با مشت محکمی که در دهانش فرود آمد روی یخچال افتاد و صدای شکستن شیشه ها فضا را پر کرد



🐻♥️🐻‍❄️♥️🐻♥️
♥️🐻‍❄️♥️🐻♥️
🐻‍❄️♥️🐻♥️
♥️🐻♥️
🐻♥️
♥️

رمان دلارای vip ❤️

07 Jan, 15:30


🐻♥️🐻‍❄️♥️🐻♥️
♥️🐻‍❄️♥️🐻♥️
🐻‍❄️♥️🐻♥️
♥️🐻♥️
🐻♥️
♥️

#دلارای

#part947

سمت مخالف برگشت و عینک آفتابی را دوباره روی چشمانش برگرداند

خشم روزها بود در وجودش خانه کرده و روز به روز بزرگ تر میشد

آنچنان که روزهای قبل بعضی اوقات فکر می‌کرد بهتر که تا به دنیا آمدن بچه دستش به دخترک نرسد

حالا که قرار بود پسرش دنیا بیاید نمیخواست او آسیبی ببیند

پسرک دنیا می آمد و بعد حساب دلارای با کرام‌الکاتبین بود

بلایی بر سرش می آورد که تا آخر عمر فراموش نکند حق ندارد چنین اشتباهی را تکرار کند

به چه حقی رفته بود؟
زمانی که اسمش در شناسنامه آلپ‌ارسلان بود و بچه‌اش در شکم دخترک وول میزد؟!

عصبی پوف کشید

این روزها آنقدر برای دخترک نقشه انتقام چیده بود که بعضی اوقات دلش به حال زمانی که گیرش انداخت می سوخت!

مرد کچل با آن شکم گنده و پیش‌بند سفید که بوی گوشت میداد هم زمان که چاقو را بلند میکرد صدایش را بالا برد

_ بفرما برادر ، چی بذارم برات؟



🐻♥️🐻‍❄️♥️🐻♥️
♥️🐻‍❄️♥️🐻♥️
🐻‍❄️♥️🐻♥️
♥️🐻♥️
🐻♥️
♥️

رمان دلارای vip ❤️

06 Jan, 22:08


دوستان عزیز بگو به جهنم پارت بزاره بیاید اینجا خودم یه تنه همه پارتارو میزارم😘😍😍

رمان دلارای vip ❤️

06 Jan, 22:06


😂😂😂هرکی با ما درافتاد ور افتاد

رمان دلارای vip ❤️

06 Jan, 22:04


خودتون میدونید با کیم

رمان دلارای vip ❤️

06 Jan, 22:03


بیشور احمق هفت جدابادته تویی ک دزدی
اشغال عوضی

رمان دلارای vip ❤️

06 Jan, 20:53


🐻♥️🐻‍❄️♥️🐻♥️
♥️🐻‍❄️♥️🐻♥️
🐻‍❄️♥️🐻♥️
♥️🐻♥️
🐻♥️
♥️

#دلارای

#part946

آلپ‌ارسلان دستانش را به کمرش زد و کلافه پرسید

_ چرا؟ هیچ نشونی از دختره ندارید؟

_ همسایه ها میگن شنیدن دختره جیغ جیغ میکرده که قصد حسن قصاب بد بوده اما الله و اعلم! به زن حامله با اون سرووضع نمیشد نزدیک شد که این تهمتارو زده.

ابروهای ارسلان درهم گره خورد

دستان مشت شده اش را در جیبش فرو برد تا در دیوار فرود نیاورد و رو به زن ادامه داد

_ کجا میشه پیداش کرد؟

_ دختره رو؟ خدا میدونه پسرجان
معلوم نیست زنده باشه یا مرده
تو این هوای سرد ، با اون وضع ، بدون پول اونم تو همچین جایی نمیشه دووم آورد

ارسلان عصبی غرید

_ اون مردک رو
همین حسن قصاب
کجا میشه پیداش کرد؟

زن با دست به جلوتر اشاره زد

_ همین کوچه تموم نشده قصابیشه
خونه خودشم دوتا کوچه بالاتره
اینجا یک خونه کلنگی داشت که ارث زنش بود
حسن قصابم از خدا خواسته اجارش میده اما...

نماند تا پرحرفی های پیرزن را بشنود



🐻♥️🐻‍❄️♥️🐻♥️
♥️🐻‍❄️♥️🐻♥️
🐻‍❄️♥️🐻♥️
♥️🐻♥️
🐻♥️
♥️

رمان دلارای vip ❤️

06 Jan, 20:53


🐻♥️🐻‍❄️♥️🐻♥️
♥️🐻‍❄️♥️🐻♥️
🐻‍❄️♥️🐻♥️
♥️🐻♥️
🐻♥️
♥️

#دلارای

#part945

* * * * * * * * *

"دو ماه بعد"

مشتش را روی در چوبی کوبید و هم زمان عینک آفتابی اش را از چشم برداشت

بوی فاضلاب آزاردهنده بود اما بیشتر از آن صدای پسربچه هایی که آن سمت فوتبال بازی میکردند و مرد لبو فروش که با فریاد میخواست هرچه زودتر لبوها تمام شوند اعصابش را بهم میریخت

این منطقه از تهران را تا به حال ندیده بود!

انگار پا به کشور دیگری گذاشته بود

عصبی دوباره مشتش را روی در کوبید که پیرزنی سرش را از پنجره خانه کناری بیرون آورد

_ چیکار داری پسرم؟ اونجا کسی زندگی نمیکنه
برای اجاره اومدی؟

با اخم سرش را بالا گرفت و به زن خیره شد

به او با آن سرووضع می آمد برای اجاره این کثافت خانه؟!

_ دنبال زنمم!

پیرزن با کنجکاوی بیشتر خم شد طوری که آلپ‌ارسلان نگران بود پایین بیفتد!

_ آدرس اشتباه دادن
خونه حسن قصاب زن زندگی نمیکنه

_ به من گفتن اینجاست

_ نه والا ... چند وقت پیش یک دختره اومد اما بیست روز نشد که
🐻♥️🐻‍❄️♥️🐻♥️
♥️🐻‍❄️♥️🐻♥️
🐻‍❄️♥️🐻♥️
♥️🐻♥️
🐻♥️
♥️

رمان دلارای vip ❤️

06 Jan, 20:53


🐻♥️🐻‍❄️♥️🐻♥️
♥️🐻‍❄️♥️🐻♥️
🐻‍❄️♥️🐻♥️
♥️🐻♥️
🐻♥️
♥️

#دلارای

#part944

آسمان رعد و برق زد و او تند تر قدم برداشت

انگار که جایی برای رفتن دارد!

_ تو غصه نخوریا
توی دل مامان آروم زندگی کن تا وقتش بشه
من درستش میکنم
به درک که نخواستمون...

دیگر نتوانست مانع اشک هایش شود

مظلومانه نالید

_من میخوامت پسری
بیشتر از هرچی تو زندگیم میخوامت
من میشم مامانت ، میشم بابات
تو هم میشی همه کسم

چشمش به تابلو طلافروشی آن سمت خیابان افتاد و ایستاد

داراب که در عروسی به جانش افتاد تنها یک گوشواره در گوش سمت چپش باقی ماند

لاله گوش دیگرش پاره شده بود
درست مثل گردنبند و دستبندش اما انگار این گوشواره سخت جان بود

شبیه خودش!

ساک را دست به دست کرد و برای اهورا توضیح داد
او تنها همدمش بود
انگار هر دو از تنهایی می‌ترسیدند...

_ اگر راضی بشه گوشواره رو تک و بدون فاکتور بخره شاید بتونیم با پولش چندوقت خونه اجاره کنیم

لازم نبود برای پسرک توضیح دهد منظورش از چندوقت شاید فقط یک یا دو ماه است!

اینطور بچه از آینده وحشت می‌کرد
درست مثل خودش....



🐻♥️🐻‍❄️♥️🐻♥️
♥️🐻‍❄️♥️🐻♥️
🐻‍❄️♥️🐻♥️
♥️🐻♥️
🐻♥️
♥️

رمان دلارای vip ❤️

06 Jan, 20:53


🐻♥️🐻‍❄️♥️🐻♥️
♥️🐻‍❄️♥️🐻♥️
🐻‍❄️♥️🐻♥️
♥️🐻♥️
🐻♥️
♥️

#دلارای

#part943

پاهای ورم کرده اش کم کم به درد می افتاد

زن حامله که در این هوا پیاده روی نمیکرد!

پشت دستش را محکم روی بینی اش کشید

صورتش میسوخت

آثار ناخن های آن زن نحس بود
همانی که آلپ‌ارسلان برای کشتن بچه‌اشان مامور کرده بود

لرزان نالید

_ دیدی چطور سمتمون حمله کرد تا نذاره فرار‌کنیم؟
خوب کردم هلش دادم کلیدو گرفتم
هرچند هیچ مرگیش نمیشه
داشت بلند میشد که فرار کردیم

اشک روی گونه اش چکید اما حق گریه نداشت

عصبی گونه اش را دست کشید و غرید

_ حق نداری دنیا اومدی بپرسی بابام کو خب؟
دیدی؟ خودت شنیدی؟ حس کردی؟
من تا آخرش اومدم اهورا
بخاطر تو تا یک قدمی این دره اومدم
اومدم تا وقتی بزرگ شدی و فهمیدی نگی تو رو از بابات دزدیدم
که حسرت نداشتنشو از چشم من نبینی
من تا لحظه آخر بهش وقت دادم دوستت داشته باشه اما انگار مثل مامانت نمیتونی تو دل کسی جا باز کنی قربونت برم!

تلخ خندید
خنده ای غمگین تر از گریه

کوچه ها را یکی پس از دیگری میرفت

حالا حتی خودش هم نمی‌توانست خودش را پیدا کند چه برسد به آلپ‌ارسلان...

_ گفت بچه نمیخواد
گفت براش مهم نیستیم
گفت سقط ، گفت قلبش به رحم نمیاد اما من احمق باورم نشد
کاش تو مثل من ساده نباشی


🐻♥️🐻‍❄️♥️🐻♥️
♥️🐻‍❄️♥️🐻♥️
🐻‍❄️♥️🐻♥️
♥️🐻♥️
🐻♥️
♥️

رمان دلارای vip ❤️

06 Jan, 20:53


🐻♥️🐻‍❄️♥️🐻♥️
♥️🐻‍❄️♥️🐻♥️
🐻‍❄️♥️🐻♥️
♥️🐻♥️
🐻♥️
♥️

#دلارای

#part942

نفس زنان شکم برآمده اش را میان دستانش گرفت و بغض کرده پشت دیوار پنهان شد

آلپ‌ارسلان را میدید

از انتهای کوچه می آمد

به سرعت سرش را دزدید و دستش را مقابل دهانش گرفت تا ناخواسته ناله نکند
بچه بدون مکث لگد میزد انگار که او هم ترسیده بود

دستش را نوازش وار روی شکمش کشید و نالید

_ نترس چیزی نیست
مامان اینجاست ... مامان مواظبته

کاش مادر خودش هم برای در آغوش کشیدنش آنجا بود!
دلتنگ حاج خانم بود
حتی با تمام زخم زبان ها و طعنه هایش

بدون مکث شروع به حرکت در جهت مخالف کرد

ساک سنگین را نفس زنان دنبال خودش می‌کشید

هوای سرد به صورتش سیلی میزد و او جنون آمیز برای جنین زمزمه میکرد

_ اول باید یک جایی برای موندن پیدا کنیم
گرم باشه...
بعدش فکر بقیه‌اش رو می‌کنیم خب؟
نترس پسرمامان
تو جات اونجا امنه
حالاحالاها نباید دنیا بیای خب؟

بچه پا کوبید و او بغضش را فرو داد

آلپ‌ارسلان نامرد...



🐻♥️🐻‍❄️♥️🐻♥️
♥️🐻‍❄️♥️🐻♥️
🐻‍❄️♥️🐻♥️
♥️🐻♥️
🐻♥️
♥️

رمان دلارای vip ❤️

03 Jan, 09:24


امشب منتظر پارتهای جدید باشید دوستان 😘❤️

رمان دلارای vip ❤️

27 Dec, 14:29


اینارو بخونید بریم پارتای هیجان انگیز بعدی 😍😍

رمان دلارای vip ❤️

27 Dec, 14:17


🐻♥️🐻‍❄️♥️🐻♥️
♥️🐻‍❄️♥️🐻♥️
🐻‍❄️♥️🐻♥️
♥️🐻♥️
🐻♥️
♥️

#دلارای ⭐️

#part941

مشمایی روی میز گذاشت و رو به ارسلان ادامه داد

_ داروی شما آمادست
نسخه‌اتونو بدید دارورو تحویل بگیرید

آلپ‌ارسلان خیره شیشه های شیر بود

هر کدام یک رنگ

اهورا کدام رنگشان را بیشتر دوست داشت؟

صدای زن در گوش هایش پیچید
گفته بود دلارای با سقط این جنین دیگر هرگز نمیتواند مادر شود
گفته بود آسیب جدی می رساند
دلارای هم میان گریه هایش جملاتی زمزمه میکرد
که بچه درد را حس می‌کند

به نوزاد در آغوش مرد خیره شد

اهورا شبیه به او بود

همانقدر نرم و بی دفاع

تمام مدت که نوزاد را در آغوش داشت مواظب بود از میان دست هایش سر نخورد!

مراقب بچه‌ی دیگران بود و برای مرگ بچه‌ی خودش عجله داشت

پاهایش را روی زمین کشید و عقب عقب رفت

زن پرسید

_ حالتون خوبه؟

آرام اما محکم زمزمه کرد

_ پشیمون شدم...

گفت و از داروخانه بیرون زد

باران نم نم می‌بارید
سرش را سمت آسمان بالا گرفت و دندان روی هم سایید

_ چی میخوای از جون من؟
اینا برنامه‌ی خودته نه؟

آسمان رعد و برق زد
باران پاییزی...

تلخ پوزخند زد

_ پس بچرخ تا بچرخیم

🐻♥️🐻‍❄️♥️🐻♥️
♥️🐻‍❄️♥️🐻♥️
🐻‍❄️♥️🐻♥️
♥️🐻♥️
🐻♥️
♥️

رمان دلارای vip ❤️

27 Dec, 14:17


🐻♥️🐻‍❄️♥️🐻♥️
♥️🐻‍❄️♥️🐻♥️
🐻‍❄️♥️🐻♥️
♥️🐻♥️
🐻♥️
♥️

#دلارای ⭐️

#part940

مرد دوباره خندید

_ اوه اوه
چند ماه دیگه اسیری پس
دختره؟

آلپ‌ارسلان به گل سر نوزاد خیره بود

همین چهار شوید روی سر کچلش را گل سر زده بودند!

لبخند زد

_ پسره

مرد با لبخند سر‌تکان داد

_ دنیا اومد واسه بعدی برنامه بریز داداش
دختر نداشته باشی بچه نداری
من دوتا پسر دارم جونم بهشون وصله
اما این یکیو که تو بیمارستان دادن بغلم تازه فهمیدم پدر شدن یعنی چی!

ناخوداگاه اخم کرد

پسر خیلی هم خوب بود!
نوزاد کچل ریزه میزه را با اهورا مقایسه میکرد؟!
دکتر گفته بود درشت است
میدانست از آن بچه های سرخ و سفید ميشود

مرد صدایش را بالا برد

_ خانم همین خوبه قربون دستت
فقط لطف کن یکی از این شیشه شیرا هم بده ما بریم

زن پشت میز برگشت

_ چه مارکی؟

شیشه شیرهارا روی میز‌ ردیف کرد و ادامه داد

_ شیشه قبلیش چی بوده؟
به همون عادت داره



🐻♥️🐻‍❄️♥️🐻♥️
♥️🐻‍❄️♥️🐻♥️
🐻‍❄️♥️🐻♥️
♥️🐻♥️
🐻♥️
♥️

رمان دلارای vip ❤️

27 Dec, 14:17


🐻♥️🐻‍❄️♥️🐻♥️
♥️🐻‍❄️♥️🐻♥️
🐻‍❄️♥️🐻♥️
♥️🐻♥️
🐻♥️
♥️

#دلارای

#part939

با خنده بچه را جلو اورد و ادامه داد

_ به دنیا اومد چند روز گذاشتیمش تو دستگاه انقدر ریز بود

ناخواستا فکر کرد برخلاف اهورا!

اهورا تپل بود
احتمالا با موهایی خرمایی
شاید فر شاید لخت
اما شک نداشت لپ هایش حسابی آویزان است!

به خودش که آمد نوزاد در آغوشش بود و با چشمان کاملا باز خیره نگاهش می‌کرد

پدرش درست گرفته بود

سبک بود!
نرم و دوست داشتنی

ناخواسته زمزمه کرد

_ چقدر بو میده

مرد همانطور که کمربند را دور گردن دردناکش میبست هرهر خندید!

_ احتمالا کار خرابی کرده داداش
بچه نداری که برات عجیبه؟

منظورش بدی بد نبود!
بو میداد
بویی محشر
بوی نوزاد می‌داد...

آرام زمزمه کرد

_ بچه‌ام هنوز دنیا نیومده



🐻♥️🐻‍❄️♥️🐻♥️
♥️🐻‍❄️♥️🐻♥️
🐻‍❄️♥️🐻♥️
♥️🐻♥️
🐻♥️
♥️

رمان دلارای vip ❤️

27 Dec, 14:17


🐻♥️🐻‍❄️♥️🐻♥️
♥️🐻‍❄️♥️🐻♥️
🐻‍❄️♥️🐻♥️
♥️🐻♥️
🐻♥️
♥️

#دلارای

#part938

آلپ‌ارسلان گوش هایش را منقبض کرد تا نشنود

زن بالاخره برگشت

کمربند کرمی رنگی را سمت‌ مرد دراز کرد

_ سایز اینو امتحان کنید تا من برم سایز بزرگ ترهم بیارم

مرد کمربند را گرفت و تشکر کرد

ارسلان غرید

_ داروی من چی شد خانم؟!

_ تا چنددقیقه دیگه میارن
نسخه رو هم لطف کنید درضمن

آلپ‌ارسلان حرفی از نسخه نداشتن نزد

با کمی پول حل میشد!

_ آقا میشه بچه رو یک دقیقه بگیری؟
هر دو دستمو لازم دارم!
صندلی هام سرده سرما میخوره

آلپ‌ارسلان ابرو در هم کشید
همین کارش مانده بود!

_ من دارم میرم
بده یکی دیگه

مرد اصرار کرد

_ یک دقیقه ست جناب
به جز من و شما کسی نیست که

_ تا حالا بچه بغل نکردم
میفته

_ نه بابا چرا بیفته؟! سبکه وزنی نداره



🐻♥️🐻‍❄️♥️🐻♥️
♥️🐻‍❄️♥️🐻♥️
🐻‍❄️♥️🐻♥️
♥️🐻♥️
🐻♥️
♥️