کانال عاشق های رومان 🥰😍❤️ @hmroms Channel on Telegram

کانال عاشق های رومان 🥰😍❤️

@hmroms


سلام احترامات به شما
به گروه خودتان خوش آمدید
💢هر جای قانون خود را دارد💢
💢پس مطیع قانون باشید💢
💥۱_احترام کن تا احترام شوی💥
💥۲_در مجازی شخصیت مجازی نداشته باشید💥
💥۳بیدون اجازه شخصی مسچ نکنید💥
بهترین رومان ها ره از اینجا مطالعه کونین 🥰🥰❤️🥰

کانال عاشق های رومان (Persian)

Welcome to the channel of romance lovers, where you can indulge in the best romantic stories and novels. Our channel, 'کانال عاشق های رومان', is dedicated to providing a space for enthusiasts of romantic literature to explore and enjoy a wide range of romantic tales. Whether you are a fan of classic love stories or enjoy modern romances, our channel has something for everyone. With a collection of the best romances available for your reading pleasure, you can immerse yourself in the world of love, passion, and heartwarming moments. Join us at 'کانال عاشق های رومان' and let the magic of romance sweep you off your feet. Let the journey into the world of love and emotions begin!

کانال عاشق های رومان 🥰😍❤️

25 Mar, 07:31


ده ای گروپ هم بیاین دوستا

کانال عاشق های رومان 🥰😍❤️

25 Mar, 07:31


● گروه : چـــ🥰ـــتــــکــــ🙈ــده رویـــ😇ــــایــــــی😍
● آیدی : -1001742879226
● تعداد عضو : 65
- - ┈┈∘┈˃̶༒˂̶┈∘┈┈ - -
سلام احترامات به شما
به گروه خودتان خوش آمدید
💢هر جای قانون خود را دارد💢
💢پس مطیع قانون باشید💢
💥۱_احترام کن تا احترام شوی💥
💥۲_در مجازی شخصیت مجازی نداشته باشید💥
💥۳بیدون اجازه شخصی مسچ نکنید💥
🥰🥰❤️🥰
https://t.me/joinchat/KB98TL6URlNlYzk9

کانال عاشق های رومان 🥰😍❤️

24 Mar, 17:32


رمان عشق آتشین
قسمت دوازدهم
نویسنده هدا (عباسی)

(رضوان)
بعد امو روز دیگه اصلا همرایی مرحبا صحبت نکردم چون با حرف هایش بدرقم قلبم شکسته بود و میخاستم فراموشش کنم اما مگر میشد بجایی که فراموشش کنم برعکس وابسته تر هم شده بودم بخاطر که اذیتش کنم همیشه همرایی رویا میگشتم یک ماه همین قسم گذشت دیگه طاقتت نداشتم میخاستم حرف قلبمه به مرحبا بگویم خوشحال از خواب بیدار شدم و حرکت کردم سمت دانشگاه وقتی داخل شدم دیدم که رویا یک گوشه نشسته و گریان داره رفتم پیشش اما هر چی گفتم نگفت و با هم به صنف رفتیم که رویا برم گفت پدرش فوت کرده بسیار غمگین شدم هر چی بود رویا ره مثل دوستم میدیدم گریان داشت و مره به آغوش گرفت میخاستم از آغوشم جدا کنمش که مرحبا وارد صنف شد و ماره که ده او حالت دید بدرقم حالتش خراب شد به سرعت سمت بیرون رفت من هم از پشتش رفتم دیدم گریان داشت رفتم سمتش که میخاست بره نماندمش که بسیار سیلی محکم به صورتم زد اصلا حالتش خوب نبود نفسش بند بند میشد میخاست بره که به زمین افتاد بدرقم ترسیدم و عاجل به شفاخانه بوردمش بعد نیم ساعت داکتر امد گفت خوب است فقد فشارش پاین شده بود از گپ داکتر خوشحال شدم و رفتم به اطاقش که بعد پانزده دقیقه به هوش امد میخاستم برش توضیح بتم اما ایجازه نداد بعد معاینه کردنش مرخص شد و بوردمش خانه شان و خودم هم به طرف خانه حرکت کردم (مرحبا)
مادرم با دیدنم بسیار ترسیده بود و گفت
شگوفه: دخترم توره چی شده خوب هستی
مرحبا: خوب استم مادر جان فقد کمی فشارم پاین شده بود
شگوفه: راست میگی دخترم
مرحبا: بلی مادر جان گپ قابل تشویش نیست
شگوفه:شکر دخترم
مرحبا: اهمم مادر جان میخاستم به اطاقم برم که مادر صدا کرد
شگوفه: مرحبا
مرحبا: بلی مادر جان
شگوفه: میفامم اصلا وقتش نیست اما امشب باز مامایت شان میایه
مرحبا: با شنیدن ای گپ اول بسیار اعصبانی شدم اما بد صحنه رضوان رویا یادم امد و گفتم بیاین
شگوفه: چی یعنی تو قبول داری
مرحبا: بلی مادر جان
شگوفه : وای دختر انشالله که خوش بخت شوی
مرحبا: با هر حرف مادرم آتش میگرفتم اما مجبور بودمم بخاطر فراموش کردن رضوان ای کار کنم تشکر گفتم و رفتم به اطاقم

کانال عاشق های رومان 🥰😍❤️

24 Mar, 17:13


رمان عشق آتشین
قسمت یازدهم
نویسنده هدا (عباسی)

یک ماه بعد
مرحبا یک ماه گذشت و بعد امو روز دیگه اصلا همرایی رضوان گپ نه میزدم اما او با رویا صمیمی تر شده بود هر بار با دیدن شان آتش میگرفتم و حسم ده مقابل رضوان زیادتر میشد اما مانعی خود میشدم بلاخره سمستر ما هم رو به پایان بود صبح آماده شده رفتم طرف دانشگاه و سمت صنف میرفتم که با مسکا رو به رو شدم
مسکا: اووو سلام خوبی
مرحبا: شکر تو خوبی
مسکا: بهترم او دختر چی جور شدی مثل مورده ها شودی چی گپ است به خود بیا برو برش بگو با ای درد از بین میری
مرحبا: نی او گپ نیست به امتحانات استرس دارم فقد امی او موضوع برم خلاص شد و مه اصلا رضوان نه میشناسم
مسکا: خوده بازی میتی مرحبا تو اوره دوست داری قبول کو برو یکبار برش بگو
مرحبا: اوفففف مسکا ایلا بتی پشت گپ ره من میرم که صنف دارم باز گپ میزنیم خدا حافظ
مسکا: افرین برو برو فرار کو بیبینم تا کجا فرار میکنی
مرحبا: اصلا به گپ های مسکا گوش ندادم و به صنف رفتم وقتی داخل صنف شدم با بسیار صحنه دردناک رو به رو شدم نفسم بند میشد دیدم که رویا رضوان به آغوش گرفته و گریان داشت پایم هایم سست شد که رضوان متوجه من شد رویا ره زود از آغوش خود جدا کرد اما من بیدون کدام حرف دویده دویده به حیات دانشگاه رفتم و به چوکی که اونجه بود نشستم اصلا نفس گرفته نه میتانستم و گریان داشتم که با صدایی رضوان زود اشک های مه پاک کردم و میخاستم از پهلویش رد شوم که دست مه گرفت بسیار اعصابی شدم دست مه از دستش جدا ساختم و سیلی محکم به صورتش زدم گفتم به کدام جرعت برم دست زدی نگفته بودم که ده صد متری خودم هم نه میخایم توره بیبینمممممم چراااا برم دست زدی
رضوان: مرحبا آرام باش درست است دیگه نه میزنم آرام اصلا حالتت خوب نیست
مرحبا: به تو چیییی هاااااا به تو چییییی برو از زندگیم گمشووووو پشت مه ایلا کو ازت متنفر استم میفامی میخاستم برم که یکبار چشم هایم سیاه شد سرم گنس و دیگه نفامیدم وقتی چشم های مه باز کردم ده شفاخانه بودم و رضوان هم پیشم ازش پرسان کردم که مره چی شد

کانال عاشق های رومان 🥰😍❤️

24 Mar, 17:12


رمان عشق آتشین
قسمت دهم
نویسنده هدا (عباسی)

(رضوان)
امروز از دانشگاه به خانه امدم اصلا نه میفامم چرا مرحبا درک نه میتانم ای کار هایش چی معنا امروز مره با رویا دید اما اصلا بی تفاوت بود اوففففف به اطاقم رفتم که بعد چند دقیقه در تک تک شد و امید امد داخل
امید: سلام شاهزاده خوبی
رضوان: سلام چندان خوب نی تو چطوری
امید: معلوم میشه چی شده بگو برم ده ای چند روز اصلا خوب نیستی گپی شده
رضوان: امید نه میفامم برت چی قسم بگویم
امید: رضوان کنجکاو شدم بگو چی شده
رضوان: امید مه مه مه عاشق شدیم
امید: چییییییی😳
رضوان: چرا چیغ میزنی ها راست میگم مه عاشق شدیم
امید : چطو چی رقم او شخص که است که قفل قلب برادر مغرور مره باز کرد و داخل شد چی نام داره ده کجا آشنا شدین
رضوا: یک دقه برک بیگی چرا اقدر هیجانی استی کمی ارامم باش
امید: اصلا نه میشه زود بگو کم مانده بمیرم از خوشحالی
رضوان: تمام ماجرا ره به امید گفتم او هم ناراحت شد
امید:اینجه یک گپ گنگ است لالا اگر او دوستت نداره چرا بخیلی کرده
رضوان: مام امی ره نه میفامم یک راه ره نشانم بتی
امید: یک راه است
رضوان: چی راه🤔
امید: برو برش بگو دوستش داری
رضوان: چیییی اصلا نی امکان نداره میفامم ده زندگیش کدام شخص است مه نه میتانم بخاطر یک دختر از غرورم تیر شوم به هیچ وجه امکان نداره
امید: بیبین لالا اقدر غرور صحی نیست اخرش ای غرورت زندگی ته تباه میکنه ایجازه نتی که غرورت زندگی ته به آتش بکشه یکبار بگو چی میشه
رضوان: نخیر نه میشه از ای گپ تیر شو
امید: اما لالا ..
رضوان: هیچ چیز نگو ای کار امکان نداره
امید: درست است خودتت بهتر میفامی چی بگوم دیگه
رضوان: امم تشکر خب مه حالی خسته استم خواب میشم باز گپ میزنیم
امید: درست است خواب خوش
رضوان: امید از اطاق بیرون شد و رفت و من هم خاب شدم
(مرحبا)
بعد رفتن مادرم کمی خوده راحت کردم و رفتم خوده آماده ساختم که مهمان ها هم رسید رفتم برشان سلام دادم و چای بوردم بعد چند ساعت صحبت بلاخره موضوع باز شد اما پدرم مخالفت کرد و جوابش منفی بود مامایم بسیار ناراحت شد و رفتن مام بعد رفتن شان به اطاقم رفتم میخاستم بخابم اما هر لحظه چهره رضوان پیش چشمانم بود میخاستم فراموشش کنم اما بر عکس میشد و مه وابسته تر میشدم بلاخره چشم هایم سنگین شد و به خاب رفتم

کانال عاشق های رومان 🥰😍❤️

24 Mar, 01:50


رمان عشق آتشین
قسمت نهم
نویسنده هدا (عباسی)

(رضوان)
بعد تولد آمدیم خانه زیاد خوش بودم که مرحبا همرایم دوست شده بود واقیعن یک دختر خوب زیبا بود نه میفامم اما یک حس در مقابلش پیدا کردم یعنی مه عاشق شدیم نخیررر ای امکان نداره گپ های ناق است صبح با خوشحالی از خواب بیدار شدم و سمت دانشگاه رفتم وقتی به صنف رفتم دیدم رویا است اصلا نه میخاستم باز با چرت پرت های رویا روزم خراب شوه پس میخاستم بیرون برم که صدا کرد
رویا:رضوااان
رضوان: بفرما چی میگی
رویا : خوب هستی
رضوان: تشکر
رویا : رضوان چرا همرایم اقه سرد رویه میکنی مه واقیعن دوستت دارم چرااحساساتم ره نه میبینی
رضوان: لطفا رویا اصلا حوصله چرت پرت هایت ندارم میخاستم برم که رویا دستم گرفت خاستم دست مه از دستش جدا کنم که مرحبا داخل صنف شد با دیدن ما نه میفامم چرا اما بسیار حالتش خراب شد رفت به جای خود نشست و رویا هم پیشش رفت نه میفامم رویا چی کرد اما هر چی کرده بود باز زهر خو ره انداخته بود مرحبا با گریان از صنف بیرون شد از پشتش رفتم که بسیار اعصبانی بود با حرف هایش بدرقم قلبم شکست اما چیزی نگفتم و رفت به خانه بسیار اعصبانی بودم رفتم پیش رویا که چی کرده بود که مرحبا ایتو کرد با خشم وارد صنف شدم و دست رویا گرفته از صنف بیرونش کردم و به دیوار محکم تیله کردمش گفتم
رویا: چی شده افگار شدم چرا اقدر اعصبانی هستی
رضوان: تو به مرحبا چی گفتی
رویا: چیزی نی
رضوان: به مه دروغ نگوووووو
رویا: چیغ نزن راست میگم که برش چیزی نگفته بودم
رضوان: پس او چرا اقدر ناراحت بود هااااا
رویا: بخدا مه همرایش معرفی شدم و گفت مه تو چی هم میشم مام برش گفتم تو عشقم استی بس ده امو از صنف بیرون شد
رضوان: تو چی گفتی دختر بی حیا مه اصلا توره دوست ندارم چرا نه میفامیییی چرا برش ایتو گفتیی هاااا
رویا: اما مه دوستت دارم
رضوان: از پیش چشم های گمشو رویا گمشوووو
رویا با عجله رفت مه هم رفتم به خانه تمام راه از گپ رویا اعصبانی بودم اما چرا مرحبا ایتو کرد یعنی او هم در مقابل مه کدامم حس داره اها او هم مره دوست داره وااای خدایا باورم نه میشه پس خانم مرحبا تو با رویا حسودی کردی بیبین که اقدر آزارت بتم که مجبور شوی اعتراف کنی
(مرحبا)
صبح بیدار شدم رفتم بسیار گریان کرده بودم اما خوده آماده کردم و به سمت دانشگاه رفتم وقتی وارد صنف شدم کسی نبود چند لحظه بد رضوان رویا خنده کنان داخل صنف شدن هر بار با دیدن شان آتش میگرفتم اما نشان نه میدادم خیلی دردناک بود کسی ره که دوست داشته باشی همرایی دیگه شخص بیبینی اما مه هیچ وقت نه میخاستم به رضوان بگویم که دوستش دارم و میخاستم فراموشش کنم استاد آمد درس شروع شد و اصلا در تمام وقت به طرف رضوان یکبار نگاه هم کردم نفسم قید بود دعا دعا میکردم که ای صنف لعنتی خلاص شوه و برم خانه بلاخره خلاص شد و من هم رفتم خانه در باز کردم رفتم به اطاقم در روی تختم دراز کشیدم و هر لحظه صحنه رضوان رویا پیش چشمانم بود هیچ فراموشم نه میشد رفتم گوشکی های مه گرفتم و آهنگ که ده ای چند وقت میشنیدم ره پلی کردم با شنیدن ای آهنگ کمی قلبم ارام میشه
(آهنگ)
به هیچکی بجز تو 😳
نمیشه که دل بست
یکی است که جونش🥺
به جون تو بسته اس🖐🏻
تو که خیره میشی تو 🙄
چشمات میخونم 👀
واسه مه یه عمره😇
واسه تو یه لحظه اس😔
جسارت نباشه شدم من دچارت😟
بهت قول میدم بمونم کنارت😘
یه جور حس نابی 🥰
مثل آرومی😇
مرحبا: عین گوش کردن امی آهنگ بودم که در تک تک شد و مادرم امد داخل
شگوفه: خوب هستی دخترم
مرحبا:خوب استم مادر جان شما خوب استین
شگوفه: خوب استم اما تو اصلا خوب معلوم نه میشی
مرحبا: نخیر مادر جان فقد کمی درس هایم زیاد بود ازو خاطر کمی خسته استم
شگوفه: شکر دخترم مرحبا؟
مرحبا: بلی مادر جان
شگوفه:میخایم ده باره یک موضوع مهم همرایت گپ بزنم
مرحبا : بفرماین مادر جان
شگوفه: دخترم امشب مامایت شان میاین به خواستگاریت و توره به عثمان خواستگاری میکنن
مرحبا: چییییییی
شگوفه: چرا تعجب کردی دخترم جوابت چی است میفامی که بیدون خاست تو نی مه نی پدر جانت هیچ کاری نه میکنیم
مرحبا: با گپ های مادرم خیلی تعجب کردم ای امکان نداره مه و عثمان از طفلایت با هم کلان شدیم مثل خواهر برادر استیم مه اصلا اوره دوست ندارم قلب مه به خاطر یک نفر میتپه که او هم مغرور ترین پسر دنیا رضوان است من بیدون رضوان کسی ره دوست داشته نه میتانیم با صدایی مادرم از افکار بیرون شدم که گفت
شگوفه: دخترم جوابت چیست
مرحبا: مادر جان مه اصلا آماده ازدواج نیستم میخایم درس بخانم
شگوفه: خوب فکر کردی دخترم
مرحبا: بلی مادر جان جوابم منفی است
شگوفه: هر چی تو میگی درست است دخترم اما اونا میاین برو آماده شو
مرحبا : درست است مادر جان

کانال عاشق های رومان 🥰😍❤️

24 Mar, 01:50


رمان عشق آتشین
قسمت هشتم
نویسنده هدا (عباسی)

رویم را دور دادم که با امو دختر که دست رضوان گرفته بود رو به رو شدم آتشم صد برابر شده بود که دختر گفت سلام
مرحبا: سلام
رویا: من رویا استم
مرحبا: من هم مرحبا
رویا: خوش شدم
مرحبا: همچنان
رویا : میتانم اینجه بشینم ( منظور از پهلویی مرحبا بود)
مرحبا: بشین مشکل نیست
رویا: خوب استین
مرحبا: بلی
رویا: اما خوب معلوم نه میشین
مرحبا: میشه زیاد سوال نکنین
رویا: درست است هر قسم شما راحت استین
مرحبا: بعد چند لحظه صبر نتانستم و پرسیدم
شما با رضوان چی قرابت دارین
رویا: عشقم است زیاد دوستش دارم
مرحبا: با شنیدن ای حرف رویا اشک هایم سرازیر شد به طرف رضوان دیدم ک متعجب به طرفم میدید اما نایده گرفتمش و با عجله از صنف بیرون شدم و اشک هایم مثل سیل روان بود اصلا خود کنترول نه میتانستم زیر یک درخت نشستم و بی صدا اشک میریختم میگفتم چرا ایقسم شدم او تنها دوست عادی است چرا مه نسبت با او یک حس دارم این حس چیست چرا اقدر آتشین است اه مرحبا اه او دیگه نفر دوست داره با تو یک دوست عادی است چقدر ساده استی افسوس به حالت با امو حالت گریان داشتم که دست به شانیم احساس کردم روی مه دور دادم دیدم رضوان بود بسیار اعصبانی شدم دست شه زود پس کردم گفتم به کدام جرعت به من دست میزنیییی
رضوان: آرام باش فقد آمدم بیبینم چرا گریان داری خوب استی
مرحبا: به تو چی هاااا به تو چی تو کی استی اصلا به ای که یک دو بار همرایت خوب رویه کردم فکر نکو که مهم هستی و هر کار بخایی بکنی فامیدی
رضوان: بیبین مه چیزی نکردیم فقد بخاطر ای که دوستم ایتو بود امدم حالتت ره پرسان کنم رویا چیزی گفته که ناراحت استی
مرحبا: دوست چی هااا برو مه دوست تو نیستم تو یک بیگانه استی و بس و ها رویا کی است که چیزی بگویه مه ناراحت شوم اصلا مهم نیست برم
رضوان: یعنی چی که دوستم نیستی مگر خودتت دوست نشدی همرایمم
مرحبا: شدم و بدترین گناه ره انجام دادم حالی دیگه نه میخایمت ازت بدم میایه دیگه حتا نه میخایم چهره ته بیبینم از سر راهم پس شوووو
رضوان: خب که ایقسم است
مرحبا: بلی همین قسم است
رضوان: رفته میتانی
مرحبا: به شدتت از پیش رضوان دور شدم و به سمت در خروجی دانشگاه رفتم مسکا امد پسش زدم زود یک تاکسی گرفته به طرف خانه رفتم به خانه که رسیدم بیدون هیچ حرف به اطاقم رفتم و گریان کردم چند ساعت گذشت که در تک تک شد و مسکا گفت باز کن در باز کردم و خود ره به آغوش مسکا انداختم و گریان کردم هر چی پرسید برش چیزی نگفتم داخل آمد خود از آغوشش جدا کردم و برش تمام ماجرا ره گفتم مسکا این حس چی است چی است که اقدر آتشین است و مرا میسوزاند 😭😭
مسکا: آرام باش یکدانیم دیگه گریان نکو آرام باش
مرحبا: ای حس چیست مسکاا
مسکا: تو عاشق شودی مرحبا
مرحبا: اوففف مسکا حالت مه نه میبینی وقت شوخی نیست
مسکا: مه جدی استم شوخی ندارم تو عاشق شودی مرحبا قبول کو
مرحبا:ای امکان نداره مه چطو عاشق او مغرور شده میتانم او مره دوست نداره ده زندگیش دیگه شخص است مسکا مه چی کنم میمیرم
مسکا: کمی ارام باش برو همرایش گپ بزن و برش بگو که دوستش داری
مرحبا: ای کار امکان نداره او مره دوست نداره مه نه میتانم غرور مه پیش او از بین ببرم نه میشه مسکا
مسکا: دیگه راه نیست مرحبا یکبار چی میشه
مرحبا: نخیررر نه میشه ای کار کرده نه میتانم
مسکا: خب خودتت بهتر میفامی من برم که خانه به تشویشم میشن
مرحبا : تشکر ازی که امدی خداحافظ
مسکا :خدا حافظ

کانال عاشق های رومان 🥰😍❤️

24 Mar, 01:50


رمان عشق آتشین
قسمت هفتم
نویسنده هدا (عباسی)

با رضوان مقابل شدم با زبانم که بند بند میشد گفتم س س سلام
رضوان: اووو سلام رفیق تو اینجه چی میکنی خوب هستی
مرحبا: تشکر خوب استم اینجه خانه ما است
رضوان: چیی تو خواهر دوست آسیه استی😳
مرحبا : بلی درست گفتی بفرما داخل
(رضوان)
با آسیه حرکت کردیم به طرف خانه دوستش بعد 20دقیقه به مکان مورد نظر رسیدیم آسیه زود تر از موتر پاین شد و پیش از من رفت و در تک تک کرد بعد چند لحظه در باز شد با دیدن مرحبا بسیار متعجب شدم که ای اینجه چی میکنه مرحبا با آسیه احوال پرسی کرد و متوجه من شد که از تعجب زبانش بند بند میشد بعد احوال پرسی ماره به خانه دعوت کرد آسیه با خوشحالی پیش زینب رفت و با هم احوال پرسی کردن و تولد شه تبریکی داد بعد آسیه من هم رفتم و تولد شه تبریکی دادم و رفتم به یک چوکی نشستم نه میفامم اما چشم هایم دنبال یک نفر بود که دیدم مرحبا کیک به دستش طرف زینب رفت و کیک به میز ماند و تولد زینب تبریکی داد زینب کیک قطعه کرد و همه مشغول حرف زدن بودن اما مه تنها بودم که دیدم مرحبا طرف من آمد
مرحبا: چرا تنها نشستی
رضوان: خب کسی ره نه میشناسم ☹️
مرحبا: اینه مره هم نه میشناسی
رضوان: توره چطو نشناسم خانم شیشک
مرحبا: نیستم شیشکککک آقایی مغرور😒
رضوان: 😂😂خب چرا چیغ میزنی خانم شیشک
مرحبا: رضوووووان😡😡
رضوان: درست است نه میگم اما قار میشی زیاد مقبول میشی😜
مرحبا: 😒😡
رضوان: راستی زیاد مقبول شودی 😉
مرحبا: تشکر 😒
رضوان: خب دیگه قار نباش نه میگم دیگه
مرحبا :با رضوان مصروف صحبت بودم که آهسته آهسته محفل هم به پایان رسید همه مهمان ها رفتن و من هم با مادر جانم اطاق جم کردیم و رفتم به اطاقم بسیار خوشحال بودم که همرایی رضوان دوست شده بودم نه میفامم چرا هر لحظه به فکرش بودم اما یک حس درونم میگفت کارم اشتباه است و باعث نابودیم میشه اما برم مهم نبود با امو افکار چشم هایم سنگین شد و به خاب رفتم صبح با صدایی زنگ ساعت بیدار شدم و خود آماده ساخته به طرف پوهنتون حرکت کردم زیاد خوش بودم به پوهتنون رسیدم بعد احوال پرسی با مسکا به سمت صنف حرکت کردم با وارد شدنم به صنف متوجه شدم که یک دختر دست رضوان گرفته یکبار پا هایم سست شد یک آتش درونم روشن شد بغض راه گلونم را بسته بود رضوان با متوجه شدن من دست خود ره از دست او دختر جدا ساخت من هم بیدون کدام گپ رفتم به جایم نشستم دست هایم میلرزید بغضم سنگین تر شده بود اما خود ره کنترول کردم که یکبار صدایی از پشتم آمد روی مه دور دادم که ......
ادامه دارد❤️

کانال عاشق های رومان 🥰😍❤️

18 Mar, 16:43


رمان عشق آتشین
قسمت ششم
نویسنده هدا (عباسی)

رضوان: میشه با هم دوست باشیم دوست های صمیمی
مرحبا: 😳😳دوست باشیم
رضوان: بلی دوست چرا تعجب کردی فقد دوست های عادی 😝
مرحبا: درست است پس دوست میشم همرایت دوست خوبم
رضوان : پرتی چک ره به افتخار دوستی ما 😉
مرحبا :🖐🏻 با رضوان صحبت میکردیم که استاد و دیگه شاگردان هم داخل صنف شدن و رضوان رفت به جای خود نشست هر لحظه چهره رضوان پیش چشمانم بود نه میفامم با هر بار دیدنش یک حس احساس کردم نه میفامم چی بود اما فکر میکردم خوب نیست و یک حس آتشین است ده تمام ساعت درسی متوجه رضوان بودم یک حس درونم بود نه میفامم چی بلاخره درس به اتمام رسید و من با عجله بیرون شدم و به طرف یک فروشگاه رفتم و به زینب یک ساعت خیلی مقبول خریدم و طرف خانه حرکت کردم در باز کردم با دیدن خانه واقیعن متعجب شدم خانه خیلی مقبول شده بود تمام خانه پر از بادکنک های سیاه طلایی دیزاین شده بود محو دیدن خانه بود که که صدایی مادرم به گوشم رسید
شگوفه: سلام دخترم امدی
مرحبا : بلی مادر جان خوب استین
شگوفه: خوب استم خوش معلوم میشی کدام گپ شده
مرحبا : نخیر مادر جان بخاطر تولد زینب خوشحال استم
شگوفه: خو دخترم همیشه خوش باشی برو خود آماده کن که مهمان ها میاین
مرحبا : درست است مادر جان
(رضوان)
از پوهنتون خانه رفتم واقیعن روز عالی بود زیادخوش شدم که با مرحبا دوست شدم واقیعن نه میفامم او دختر چی داشت اما بسیار وابسته شده بودم برش با خوشی داخل خانه شدم اما بسیار خسته بودم میخاستم بخابم که با آسیه رو به رو شدم واقیعن عالی شده بود
آسیه :سلام لالا جان خوش آمدی
رضوان: علیکم خوش باشی چطوری شادختم
آسیه : خوب استم لالا جان تو چطور استی
رضوان : وله خوب استم بسیار خسته میخایمم بخابم
آسیه: خواب میشین😔
رضوان: بلی چرا ناراحت شودی راستی جایی میری آماده شودی
آسیه: لالا جان دیروز خو همرای تان گپ زدم یاد تان رفته 😔 امروز تولد بهترین دوستم زینب است
رضوان: اووووو واقعین فراموشم شده بود 🤦🏻‍♂️
آسیه: گپی نیست لالا جان شما خسته استین برین بخوابین
رضوان: پس تولد دوستت چی میشه یعنی نه میری
آسیه: نخیر لالا جان گپی نیست باز برش تبریکی میتم که دیدمش
رضوان : اما او ناراحت میشه باز
آسیه: مهم نیست
رضوان: نخیر مهم است تو میری و خودم هم میبرمت چند لحظه صبر خوده آماده میکنم میایم باز با هم میریم
آسیه: جدی لالا جااان
رضوان: بلی توره مه جگرخون دیده نه میتانم شادختم
آسیه :شما بهترین برادر جهان استین برین آماده شوین من اینجه منتظر استم
رضوان: درست است
(آسیه)
ما یک فامیل چهار نفره استیم من برادرانم و پدرم مادرم وقت به دنیا امدن من وفات کردن و پدرم همیشه بخاطر کار هایش خارج از کشور میباشه و زیاد نه میاین و دو برادرم که یکیش رضوان و دیگرش امید است رضوان 22سال داره و بسیار مهربان مغرور و مقبول است همیشه مثل پدر مادر برم بوده امید 20سالش است او هم شوخ اما بسیار جدی میشه اما من واقعین هر دوی شان ره پیش از حد دوست دارم چون هیچ وقت ایجازه ندادن که یک لحظه ناراحت باشم
.
.
.
رضوان: آماده شدم بریم
آسیه:واو لالا چقدر شیک شودی
رضوان : تشکر شادختم بریم که ناوقت میشه
آسیه درست است لالا جان بریم
(مرحبا)
به اطاقم رفتم دلیل خوشحالیم فقد بخاطر ای بود که با رضوان دوست شده بودم زیاد خوش بودم خود آماده کردم و یک پراهن سیاه بف با چپلی های بلند پوشیدم مو هایم بلند بستم و کمی آرایش کردم یک چرخ زدم و پاین رفتم با زینب رو به رو شدم یک پراهن بف سیاه طلایی پوشیده بود مو هایش باز بود و کمی آرایش ظریف دخترانه کرده بود واقعین زیبا شده بود رفتم و به آغوش گرفتمش و گفتم تولدتت تبریک شادختم
زینب: تشکر پرنسس من
مرحبا: راستی خیلی زیبا شودی 😍
زینب: نی دیگه در مقابل ای زیبایی تو اصلا معلوم هم نه میشم
مرحبا: نی دیگه اقه شکسته نفسی نکن خیلی زیبایی
زینب: تشکر خواهر مقبولم چشم های نازت زیبا است
مرحبا : مشغول حرف زدن با زینب بودم و آهسته آهسته همه آمده بودن در تک تک شد کسی نبود و من رفتم در باز کنم دیدم آسیه بود با دیدنش بسیار خوشحال شدم و به آغوش گرفتمش بعد احوال پرسی با آسیه متوجه شخص پشت سر آسیه شدم از تعجب دهانم باز مانده بود.......
ادامه دارد 🥰

کانال عاشق های رومان 🥰😍❤️

18 Mar, 16:42


رمان عشق آتشین
قسمت پنجم
نویسنده هدا (عباسی)

مرحبا: چیییییییی حتا فکر شه هم نکنی بمیرم هم از او معذرت نه میخایم مه ده زندگیم تا هنوز از کسی معذرت نخاستیم و نه میخایم هممم
مسکا : بیبین مرحبا اقدر ضد و غرور اصلا خوب نیست عاقبت خوب نداره یک معذرت چی است که نه میتانی خواسته
مرحبا: هیچ وقتی از او معذرت نه میخایم دیگه ای موضوع ره اصلا باز نکنی فامیدی
مسکا : درست است خودتت بهتر میفامی من صنف دارم خدا حافظ
مرحبا: درست است خدا حافظ
اوففف مسکا رفت و من در صنف تنها ماندم فکر هوشم به گپ های مسکا بود مه چطور باید از او مغرور معذرت میخاستم ای امکان نداشت اما حق با مسکا بود او درست میگفت گناه من بود یک معذرت چی است که من ضد کردم میرم یک معذرت میخایم خیر خلاص ها ای بهترین فکر است همین کار میکنم رضوان پسر بد نیست شاید من اوره بد فکر کرده باشم میخاستم برم رضوان پیدا کنم و همرایش گپ بزنم از صنف بیرون میشدم که پیش در با یک نفر تصادف کردم به شدت به زمین خوردم و پایی راستم به شدتت درد داشت اخخ بلند گفتم و به زمین نشستم سر مه بلند کردم که رضوان دیدم
رضوان : خوب هستی چیزت خو نشده
مرحبا: خوب استم فقد کمی پایم افگار شد
رضوان: زیاد درد میکنه بریم پیش داکتر
مرحبا: نخیر خوب استم گپی مهم نیست میخاستم که بلند شوم اما دوباره به زمین خوردم
دیدم که رضوان دست خود را پیش کرد اما گفتم تشکر خودم بلند میشم
رضوان :بتی دست ته کمکت کنم
مرحبا : نخیر نه میخایم تشکر
رضوان: درست است خودتت بهتر میفامی میخاست بره و من هم از زمین بلند میشدم که کم بود دوباره به زمین بخورم که یکی شخص از بازویم گرفت و کمک کرد دیدم رضوان بود نخیر ضرورت نیست خودم گپم تمام نشده بود که رضوان گفت
رضوان: گپ نزن راه برو
مرحبا: چپ شدم بعد گپ رضوان دیگه چیزی نگفتم مره به چوکی بورد و گفت
رضوان : بیشین
مرحبا : تواز من خفه استی
رضوان : مهم نیست
مرحبا : معذرت میخایم
رضوان: مهم نیست خانم مغرور من قهر نیستم 😉
مرحبا : من مغرور نیستم از خود اسم دارم 🤨
رضوان :خب ازت اسم ته پرسان کردم اما نگفتی من هم برت خانم مغرور میگم 😜
مرحبا : اوفففف نگو مغرور اسمم مرحبا است
رضوان: واو اسمت زیباست من هم رضوان استم
مرحبا: خوش شدم
رضوان: من هم خوش شدم راستی یک گپ
مرحبا: بفرما
رضوان :...

کانال عاشق های رومان 🥰😍❤️

16 Mar, 16:40


بخاطر خواست شما دوستا امشب دو قسمت نشر کردم نظریات تان ره خواهان استم 😊

کانال عاشق های رومان 🥰😍❤️

16 Mar, 16:33


رمان عشق آتشین
قسمت چهارم
نویسنده هدا (عباسی)

مرحبا: از خانه میخاستم بیرون شوم که پدر جانم صدا کرد
حسن (پدر):مرحبا
مرحبا:بلی پدر جان سلام صبح تان بخیر خوب استین
حسن: سلام دخترم صبح تو هم بخیر میری به دانشگاه دخترم
مرحبا: بلی پدر جان کاری داشتین همرایم
حسن: نخیر دخترم فقد امروز تولد خواهرت است زینب فکر کنم فراموشت شده بود
مرحبا: اووووو واااای چطو فراموشم شده بود تشکرر پدر جان که به یادم آوردین
حسن : خواهش دخترم کمی وقت تر بیا درست است
مرحبا : درست است پدر جان خدا حافظ
از خانه بیرون شدم و بسیار ناراحت بودم چون ما یک فامیل چهار نفره استیم مادر جانم پدر جانم و یگانه خواهرم زینب که امروز تولدش است و 17سالش میشد با ناراحتی سمت دانشگاه رفتم که داخل دانشگاه و مسکا نامده بود میخاستم که به صنف برم باز همرای رضوان روبر رو شدم اصلا حوصله دعوا همرای شه نداشتم میخاستم از پهلویش بگذرم که مانعیم شد
رضوان : هی تو🗣️
مرحبا: با من هستی 🙄
رضوان: مگر غیری تو دیگه کسی هم اینجه تشریف داره امم؟
مرحبا: نخیر کسی نیست بفرما چی میخایی بگویی وقت ندارم 🤨
رضوان: اسمت چیست؟
مرحبا: به تو چیی هممم🤨
رضوان: وای دختر تو چقدر بداخلاق هستی من چقدر با ارامش همرایت صحبت میکنم اما تو جنگ میکنی
مرحبا: خوب میکنم حوصله چرت پرت های ناق تو نیست اصلا خوب نیستم
رضوان:چرا چی شده؟
مرحبا :اصلا به تو چییی چرا در هر کاری دیگران غرض داری سرت ده کار خودتت باشه و همرای من اصلا کار نگیر درست است
رضوان: اما مه فقد ..
مرحبا:حرف رضوان نیم ماند و من رفتم به صنف مسکا آمد تمام ماجرا برش قصه کردم و بسیار ناراحت بود که چرا او قسم رویه کردم
مسکا: بیبین مرحبا درست است که روز اول او قسم با هم آشنا شدین اما او میخاست که بار دوم تلافی کنه اما تو چی کردی ای کارت؟اصلا درست نبود مرحبا
مرحبا: میفامم درست نبود اما حالی چی کاری از دستم خاسته است که انجام بتم تو یک مشوره بتی لطفااا
مسکا: مه یک پیشنهاد دارم برت اما میفامم که تو اصلا قبولش نه میکنی اما تنها چاره همین است
مرحبا: اوففف بگو چی پیشنهاد همم🙄
مسکا : از رضوان معذرت بخایی
مرحبا:.....
ادامهداره نظریات تان ره خواهان استم 🥰

کانال عاشق های رومان 🥰😍❤️

16 Mar, 16:32


رمان عشق آتشین
قسمت سوم
نویسنده هدا(عباسی)

آسیه : شما از کجا فهمیدین که من چیزی میخایم 😳
رضوان:خب توره من کلان کردیم و از چشمانت میدانم که چی میخواهی 😉
آسیه : بلی لالا جان بعد وفات مادرم شما و لالا امید مره کلان کردین پدرم هم که همیشه بخاطر کار خارج از کشور میباشه شما تمام دارایم در این دنیا هستین😔
رضوان: شادختم کوچکم اصلا ای چهره غمگین برت خوب نه میگه غمگین نشو پرنسسم خواست الله است😇
آسیه : اما لالا جان مادرم بخاطر مه وفات کرد 😔
رضوان: اشششش🤫 دیگه ایتو نگویی مادرم وقتی که فهمید تو دختر استی زیاد خوش بود چون عاشق دختر بود ما هم زیادخوش بودیم که صاحب خواهر میشیدیم اما وقت تولد تو داکتر هابه پدرم گفتن که بین شما فقد یکی تان زنده میمانید مادرم با اصرار زیاد پدر مه راضی کرد تا تو زنده بمانی و خودش دیار فانی ره ودا گفت ای همه گیش خواست الله است دیگه ایتو نگویی که باز ناراحت میشم
آسیه :درست است لالا جان دیگه تکرار نه میشه
رضوان : آفرین به شادخت هوشیار مه خب حالی بگو چی میخواستی ؟
آسیه: لالا جان فردا تولد بهترین دوستم است زینب و مره هم دعوت کرده اگر ایجازه شما باشه میخایم ده تولدش کنارش باشم
رضوان: البته که میتانی اما به شرط که خودم میبرمت
آسیه: واقیعن لالا شمامیبرین مره
رضوان :بلی خودم میبرمت
آسیه : تشکر لالا شما بهترین برادر دنیا استین شکر که دارم تان
رضوان :شکر که مام تو شادخت مقبول دارم خب شادختم فعلا من میخایم بخابم خسته استم باز گپ میزنیم
آسیه درست است لالا جان
رضوان: بعد رفتن آسیه به فکر مادرم رفتم چقدر کم وقت پیشم بود چرا اقدر زود ماره تنها ماند خیلی دلتنگش شدیم کاش پیشم میبود ده همین فکر بود که یکبار او دختر یادم آمد نه میفامم چرا اما یک حس داخل قلبم احساس کردم اما مهم نبود چشم هایم پت کرده به خواب رفتم

(مرحبا)
صبح با صدایی اذان بیدار شدم وضو گرفته نمازم را ادا کردم و آماده رفتن به دانشگاه شدم یک سرپتلونی سیاه با پتلون سفید چادر سیاه کرمچ سفید دستکول سفید و ساعت سیاه پوشیدم و کمی آرایش کردم و یک نگاه از سر تا پاهم خود ره به آینه دیدم واقعین زیبا شده بودم و به مسکا تماس گرفتم که بعد دو بوق جواب داد
مسکا: وای سلام پرنسس چطو که امروز وقت بیدار شودی
مرحبا: سلام شکر خوب استم تو خوب هستی مچم چی وقت تو نزاکت یاد میگیری بیغیر کنایه زدن دیگه کار یاد نداری 😒
مسکا:ای مرحبا تو چقه پشت گپ میگردی یک شوخی کردم
مرحبا : خب زیاد سخنرانی نکن آماده هستی
مسکا: بلی آماده هستم تو چطو آماده هستی
مرحبا :بلی پس فعلا باز ده دانشگاه میبینیم
مسکا : درست است خدا حافظ 👋🏻

کانال عاشق های رومان 🥰😍❤️

15 Mar, 16:32


رمان عشق آتشین
قسمت دوم
نویسنده هدا (عباسی)

چند لحظه گذشت اما هیچ ضربه احساس نکردم با ترس چشم هایم باز کردم دیدم هیچ کسی نبود یک نفس راحت گرفتم و به سرعت سمت صنف رفتم با داخل شدن به صنف متوجه استاد شدم که در صنف بود ایجازه گرفته وارد صنف شدم متوجه درس بودم که یکبار صدایی خنده شخصی از پشت آمد که استاد اعصبانی شده گفت رضوان بیرون شو از صنف خاستم بیبینم که ای بی نزاکت کی است وای با دیدن شخص متعجب شدم امو روانی بود یعنی اسمش رضوان است نی دیگه یعنی ای همصنفی مه است یک اوفففف کشیدم و روی مه به سمت استاد دور دادم و رضوان با خشم از صنف بیرون شد تا آخر ساعت اصلا نامد و درس بلاخره به اتمام رسید بسیار خسته شده بودم و با مسکا راهی خانه شدیم به خانه رسیدم که یک سلام بلند دادم که مادرم آمد
شگوفه (مادر) سلام دخترم خوش آمدی
مرحبا :خوش باشی مادر جان خوب هستی
شگوفه:خوب هستم تو چطور هستی روز اول دانشگاه چطور بود
مرحبا : خوب استم خوب بود درس ها زیاد بود بسیار خسته شدیم
شگوفه: برو دخترم به اطاقت خسته گیت رفع شوه باز به شام صدایت میکنم تا او وقت پدر جانت هم میایه
مرحبا :درست است مادر جان و رفتم به اطاقم


از زبان رضوان 🙃
صبح با صدای زنگ ساعت بیدار شدم رفتم آماده شدم که به دانشگاه برم دیدم ساعت بسیار ناوقت شده و زود بیدون صبحانه طرف دانشگاه رفتم و در راه عجله داشتم که با یک دختر تصادف کردم بسیار اعصبانی شدم با بلند کردن سر دختر تمام اعصبانیتم ره سرش خالی کردم اما او هم کم نه آورد ماشالله شش متر زبان داشت و جوابم پس داد با با دیدن اقدر جرعتش واقعین اعصبانیتم صد برابر شد برش بی شخصیت گفتم و میخاستم به صنف برم که صدا زد بی شخصیت خودتت روانی با شنیدن کلمه روانی خوده کنترول کرده نتانستم با خشم به طرفش رفتم و گفتم کی ره روانی گفتی او هم که ترس در چشمانش واضیح معلوم میشد گفت توره میخاستم در مقابل اقدر جرعتش یک درس درست حسابی برش بتم دست مه بلند کردم که سیلی بزنمش با دیدن ترس ده صورتش به خود آمدم و از اونجه دور شدم و در راه خود را سرزنش داشتم که چطو بالایی یک دختر دست بلند میکردم با سرعت داخل صنف شدم و چند لحظه بد استاد آمد میخاست درس شروع کنه که یک شخص با عجله وارد صنف شد با دیدنش حیران بودم یعنی چی ای همصنفی من است یک اوف کشیدم و او متوجه من نشد و در جای خود نشست و استاد درس شروع کرد که یکبار در موبایلم مسج آمد مسج باز کردم از طرف امید برادرم بود که دو سال از من کرده کوچک تر بود یک فکاهی برم سند کرده بود بعد خاندن فکاهی یکبار خنده بلند از پیشم سر زد که متوجه شدم همه طرف من میبینن و استاد مره از صنف بیرون کرد میخاستم امید بکشم که مره ده پیش روی همه گی به خصوص او دختر ضایع کرد دیگه تا ساعت آخر به صنف نرفتم و راهی خانه شدم بسیار روز خراب بود درَ خانه ره باز کردم و بیدون کدام حرف به اطاقم رفتم
که درَ تک تک شد و خواهرک خوردم آسیه داخل آمد
آسیه : سلام لالا جان خوب هستی
رضوان : علیکم سلام شادخت کوچک خوب استم تو چطور هستی
آسیه خوب استم لالا جان
رضوان : شکر که خوب هستی طرف آسیه دیدم که میخاست کدام حرف برم بزنه اما نه میتانست بگو جان لالا چی شده .......


ادامه داره نظریات تان ره خواهان استم

کانال عاشق های رومان 🥰😍❤️

14 Mar, 17:56


رمان عشق آتشین
قسمت اول
نویسنده هدا (عباسی)

این داستان مربوط دختر به اسم مرحبا میشه که عاشق یک پسر مغرور به اسم رضوان میشود این عشق یک عشق آتشین میباشد که دو نفر به آتش میزند



از زبان مرحبا 😊
اول حمل بود و بسیار هوایی خوش آیند و من هم در خواب شیرین به سر میبوردم که با صدای زنگ موبایلم از خواب شیرینم بیدار شدم
اوفففففف این کی است که مزاحم خواب من شد با چشمان بسته موبایلم ره اوکی کردم که با صدای چیغ مسکا رو به رو شدم زود از جایم پریدم و صدای قلبم به خوبی شنیده میشد

مرحباـ ای خدا ازت نگذره مسکا بگو کی مورده که ای قسم چیغ میزنی
مسکا ـ وای دختر بنظرم تو باز خواب بودی نکنه یادتت رفته امروز روز اول دانشگاه است ساعت دیدی باید حالی آماده میبودی اما خانم محترم خواب است 😒
مرحبا ـ به طرف ساعت دیدم که 7:30صبح است وای ناوقت شده من حالی زود آماده میشم بسیار معذرت میخایم که ده خواب مانده بودم 🤦🏻‍♀️
مسکا ـ بخیز زیاد سخنرانی نکن زودتر آماده شو پرنسس😜
مرحبا ـ وای مسکا تو هم چقدر کنایه میزنی آینه رفتم خدا حافظ👋🏻
مسکا ـ خدا حافظ 👋🏻
از زبان مسکا 🙂
مرحبا یک دختر بسیار مقبول با چشم های عسلی پوست سفید قد بلند اندام متوسط است اما بسیار شوخ جنگره و لجباز است من مرحبا مکتب با هم به پایان رساندیم و امتحان کانکور دادیم که خوشبختانه هر دوی ما در رشته های که دوست داشتیم کامیباب شدیم مرحبا از طفلایت عاشق طب بود و من هم به حقوق علاقه داشتم که بلاخره به رویا های خود رسیدیم و کامیباب شدیم 🥰
مرحبا:آماده شده حرکت کردم به سوی دانشگاه اولین روزم بود و بسیار خوشحال بودم که بلاخره به آروزیم میرسم داخل دانشگاه شدم و در داخل دانشگاه متوجه مسکا شدم با خوشحالی سمت من آمد من ره به آغوش گرفت
مسکا: مرحبا بلاخره به آرزو های ما رسیدیم
مرحبا : ها جانم من هم زیاد خوشحال استم مسکا ره از آغوشم جدا کردم و با هم خدا حافظی کرده هر دو راهی صنف های خود شدیم طرف ساعت نگاه کردم اوووو وااای که چقدر ناوقت شده با قدم های پر سرعت راهی صنف شدم که در راه با یک شخص برخورد کردم و تمام کتاب هایم به زمین پخش شد سر مه با بسیار اعصبانیت بلند کردم که با دیدن یک پسر جذاب که چشم هایش سبز بود رو به رو شدم غرق دیدن پسر بودم که با تکان دست جلوی چشمم از افکار بیرون شدم
پسر : فکرت کجا است خانم پیشروی تان ره بیبینین
مرحبا: اصلاشما با عجله سمت من آمدین و بیبین که تمام کتاب هایم ره به زمین انداختین بجای که معذرت بخاین مره سر زنش میکنین 😒
پسر : اوووو وای اصلا شما باید معذرت میخاستین نی من خب وقت ندارم که همرای هر بی شخصیت گفت گو کنم بیازو تمام دختر دانشگاه محو مقبولیم میشن😏
مرحبا: شما چی گفتین اصلا چهره تان ره به آینه نگاه کردین به کدام جرعت برمن گفتین بی شخصیت بی شخصیت شما استین و من مثل او دخترای های که شما فکر میکنین اصلا او قسم نیستم 😠متوجه حرف زدن تان باشین
پسر : خب زیاد سخنرانی نکن حوصله ندارم بی شخصیت 😏
مرحبا: میخاست که بره مام بسیار خشمگین بودم و داد زدم بی شخصیت خودتت استی آدم روانی با گفتن روانی استاد شد و روی خود دور داد با خشم که از چشمانش معلوم میشد به طرف من آمد وای کم بود از ترس قلبم استاد شوه
پسر: تو چی گفتی مره گفتی روانی هااااااا🗣️
مرحبا : چیغ نزن بلی شما ره گفتم روانی که متوجه دستش شدم که میخاست بلایم بلند کنه از ترس چشم هایم محکم بستم و دست هایم ره ده رویم گرفتم.....

ادامه داره منتظر نظریات تان هستم 😊

کانال عاشق های رومان 🥰😍❤️

14 Mar, 08:28


رمان عشق آتشین
اولین قسمت امشب ساعت 9
از کانال بهترین های رمان 😍❤️

کانال عاشق های رومان 🥰😍❤️

12 Jan, 16:20


منان: اما ای هم یاد تو باشه اگه هر اتفاقی به دختر تو افتاد از ما ندونی خودتو ای گپه پیشنهاد کردی و آمن ضامن سلامتیو هم به دوش خودتو هست صبا روز یخن گیر مه و یا بچه مه نباشی
مادر: خدا نکنه فال بد نبینین برادر انشالله که به سلامتی میرسن
منان: آدم باید شرایطه بسنجه خوهر جان مه نمام به آینده از خاطری دختر شما به جنجال بفتم
بابا: دعاهای ما پشت پناهیو است لازم نکرده تو فال وا کنی
کاکامنان: امیدوارم چیزی که تو میگی باشه مقصد از مه گفتن بود فقط خدا کنه پولا ما بیهوده هدر نره

عصبانیت از چهره بابا کاملا هویدا بود به زور و جبر کوشش میکردن به عصاب خود مسلط باشن تا کدام حرف خراب به مقابل حرفا ناسنجیده کاکا منان نزنن و ایجاد جنجال نکنن هر لحظه با فشردن انگشتان خود و گفتن کلمه شهادت به آسمان می دیدن و استغفار می کردن بعد ازیکه همه گی باهم به تفاهم رسیدن پدر مادر متین هم از منزل بیرون شدن و عرفان رو به طرف مه به بین جمع گفت

عرفان: هه 😏 مه گفتم ای خسور تو ایشته دست و دلباز شده نگو به او چند چوکه ناچیز طلاها تو خاطر جمع بوده بلاخره اونارم به ای طریق از چنگ تو بیرون می کنن
عبید: خوب بی ازو چی فکر کرده بودی آدمی که به قِران نقده میگه پول ایقذر مصارف گذافه میده؟
بابا: طلا اصلاً ارزش نداره فقط همی که دختر و بچه ما صحیح و سلامت به سر برسن کفایت میکنه
مادر: ها بخیر انشالله

و بعد متوجه اشکای جمع شده گی به چشمان زیبای مادر خو شدم علت ای اشکار می فهمیدم از اول همیشه وقتی مادر به رفتنم فکر می کردن هر لحظه اشک می ریختاندن اما ای بار چندین ترس دگه هم به اضطراب شان افزوده شد چون حالی هر دو فرزند خو به دست تقدیر سپردن که هیچ تضمینی هم به رسیدن مه و عرفان بدون کدام خوف و خطر وجود نداره

* * *

بلاخره طلاها هم فروخته شد و مابقی پول سفر مرم متین بدوش گرفت اوایل ازی طریق رفتن مه مخالفت نشان داد اما بعد از مدتی گفت اگر خواست و گریه های مادر او نمیبود هیچ وقت به رفتنم رضایت نشان نمیداد عرفان هم به طول ای مدت پولی که به خود از نوجوانی ذخیره کرده بود با خوشحالی جمع کرد سکیل زیر پاه خو هم فروخت و مابقی پول سفر اورم بابا جان به گردن گرفتن بعد از یک ماه سرگردانی به دنبال قاچاقبر معتبر تصمیم رفتن ما به دو روز بعد گرفته شد عرفان بابت ای سفر خییییلی خوشحال و هیجان زده بود چون رفتن به خارج از کشور رویایی چندین ساله او بود اما مه هیچ کدام هیجانی برای رفتن نداشتم شاید اگر رفتار متین نسبت به مه کمی هم خوب و عاشقانه میبود احساس مه هم فرق می داشت اما اخلاق سرد و رویه ای تند او هربار بیشتر به ترسو اضطراب مه می افزائید

کانال عاشق های رومان 🥰😍❤️

12 Jan, 16:20


#رمان ❤️
#دختری_با_ریشه_های_عمیق
#نگارنده_اسرا_تابش

#قسمت_هشتم

بابا: اما مه که خانم خو به امان خدا رها نکردم مثل مرد واری از زن و اولادا خو نگهداری کردم
منان: متین هم ایکاره نکرده فکر می کنی خواستن یک شخص به اوته کشوری آسانه؟؟ او هم تا حد لازم سعی و تلاش خو میکنه دگه ایکه نمیشه ، نمیشه
عبید:خوب حالی اگه ایرقم نمیشه حدی اقل از طریق دگه خواهر مار روان کنیم بده مردم چی میگن زد تا آخر عمر هم متین نتونه خانم خو بخوایه یا شاید هم اصلاً ای قصده نداشته باشه
منان: مثلاً از کدام طریق تو اگه راه حلی داری بگو مه خودم ایکاره میکنم
عبید: از طریق قاچاقی

کاکامنان با شنیدن ای گپ پوزخندی زد و بعد با لحن تمسخر آمیزی گفتن

منان: تو به کدام غیرت خو اجازه میدی خواهر تو به دست یک قاچاقبر بیگانه تسلیم کنیم او هم تنهایی
عرفان: قرار نیه که تنها بره اگه شوهر بی غیرتی داره شکر برادرایو مثل شیر پشت خواهر خو ایستادن در ضمن قاچاقبر هم آشنایه تضمینی به مدت کم میتونه مار او طرف مرز تیر کنه
منان: حالیکه وقت خود شما تصمیما خو بین خو بگرفتیم چری مار اینجی خواستین؟
بابا: چون ما سر ما از احترام باز میشه مثل بچه تو هرکاری سر به خود انجام نمیدیم مه تور فقط بخاطریکه بعد از ما و شوهر نگار کلان و اختیار داریو هستی خواستیم متین که جواب تماسا ما نمیده حدی اقل تو ازو اجازه بخوای که ما بتونیم خانمیو به پیشیو بفرستیم در ضمن فکر پولیو هم نباش مه خودم مصارف نگاره به دوش میگیرم فکر نکن که از دادن مصارف دختر خو کدام هراسی دارم
منان: نخیر لازم نکرده مه از خود آبرو و حیثیت دارم فکر کردی به چهار قِران پول اجازه میدم به همه جا نام مر بد کنی؟ باز به ای مدت ما طلا و زیورات زیادی به نگار گرفتیم میتونه اونار بفروشه بقیه پول هم هرچی شد به جمع شوهریو میگم بفرسته
بابا: باشه قبول قصد مه فقط رسیدن نگار به مقصدیو هست بس

کانال عاشق های رومان 🥰😍❤️

12 Jan, 16:19


بابا: ببین منان جان خودتو میفهمی که دوستی مه وتو باهم پایداره مه از دوران جوانی تا به حال تور میشناسم و دختر خو هم بخاطری همی دوستی بین ما به بچه تو دادم فکر میکردم دخترم با فامیل تو خوشبخت میشه به اساس اعتمادی که به تو و فامیل محترم تو داشتم هیچ تحقیقاتی در مورد متین انجام ندادم و بدون فکر کردن دختری مثل دسته ای گل خو به شما دادم
منان: بد هم ندیدی هر کی دگه هم به جا تو می بوود بدون ایکه فرصته از دست بده ای وصلته قبول میکرد
بابا: البته که میداد چون چهره واقعی شمار کسی ندیده

باشنیدن ای حرف رنگ از روخ پدر متین پرید وبا صدای عصبی گفت

منان: آهسته آهسته ای حرمتار می شکنی عزیز !
_متوجه رفتار خو باش
بابا: حرمتا دقیقاً روزی شکسته شد که متین بدون خبر و خداحافظی از ما رفت و حتی پشت خو هم نگاه نکرد و هموته که میبینیم هیچ تلاشی برای خواستن خانم خود هم انجام نمیده حتی یکبار هم باما تماس نگرفته که در مورد ای موضوع به ما خاطر جمعی بده پس ازی واضع معلومه که هیچ علاقه ای به دختر مه نداره مه نمیتونم تا آخر عمر شاهد انتظار کشیدن و رنج دیدن دختر خو باشم بهتره هم مار وهم خودخو ازی رنجش آزاد کنیم و طلاق نگاره بدین تا روزگار و سرنوشت ماهم معلوم شه

پدر متین که تا این دم به گپا بابا پوزخند میزد و حرفا بابا جدی نمی گرفت بعد از شنیدن نام طلاق عصبانی شده تا حد امکان کوشش میکرد جلو عصبانیت خو بگیره

کاکامنان: تو به هوش خو هستی که چی میگی؟ به خانواده ما رسم طلاق وجود نداره دختریکه نامیو به نام خانواده ما بسته شد نمیتونه به هیچ عنوان حرف از جدایی و طلاق به زبان بیاره
بابا: اما ایرقم هم که منصفانه نیه نگار تا چی وقت باید به پای بچه نامرد تو بشینه
کاکا: یعنی چی که تا چی وقت؟ مجبوره تا آخر عمر به پای شوهر خو بشینه زنا ما و شما دختر نبودن؟ همو قسمی که خانم تو تا حالی به پا تو شیشته دختر تو هم وظیفه یو است

کانال عاشق های رومان 🥰😍❤️

12 Jan, 16:19


متین وقت رفتن هم حاضر نشد بخاطری خداحافظی با پدر و مادرم به دم خانه ما بیایه فقط با یک تماس کوتاه از مه خداحافظی کردو رفت که ای بی احترامی و بی پروائی او به مقابل خانواده ما باعث رنجش بابا شده بود و برای اولین بار با پدر او که دوست صمیمی و چندین ساله اینا بود تماس گرفته و با لحن تُندی جنجال و احساس دلخوری کردن ای بحث مسخره تا ماه های زیادی به داخل خونه تبسره میشد چون متین حتی لازم ندید با یک تماس کوتاه از بابا و بقیه معذرت خواهی کرده و ابراز پشیمانی کنه

* * *

دو سالو 4 ماه از رفتن متین گذشت...

به ای مدت چند تماس گرفته و هربار هم با لحن سردی سلام علیکی کردو مقدار پولی که به حساب مه روان میکرده یاد آور می شد و بس...
حال دگه ازیکه هیچ احساسی نسبت به مه نداره کاملاً مطمعن شدم و رفتارهای متین در کل عادی شده اما ازی بی تفاوتی او به هیچ یک از اعضای خانواده به جز مهرماه چیزی نگفتم نخواستم آتش دردی که در دل یک مادر بخاطری فرزند او روشن شده بوده سوزان تر بسازم رفت و آمد بین خانواده ما و خانواده متین کمرنگ شده بود و چندین بار بابا بخاطری درخواست طلاق نزد خانواده پویا رفتن اما هربار هم با چهره ای عصبانی به خانه بر می گشتن مه قربانی دوستی بی معنی که بین پدرا ما بود شده بودم که هیچ اختیاری از خود نداشتم فقط به بخت بدی که روزگار به مه رقم زده بود معیوسانه میدیدم

تا ایکه یک شب پدر و مادر متین به در خواست پدرم به نان شب دعوت شدن او شب بعد از صَرف غذای شب بابا سر موضوع مجدداً باز کردن

1,889

subscribers

2

photos

2

videos