جملات انگیزشی | روانشناسی @ravan_shinasi Channel on Telegram

جملات انگیزشی | روانشناسی

@ravan_shinasi


دلیل حال خوب خودتون باشین😊

💛ما را به دوستان خود معرفی کنید

جملات انگیزشی | روانشناسی (Persian)

با کانال جدید جملات انگیزشی و روانشناسی آشنا شوید! این کانال با عنوان 'جملات انگیزشی | روانشناسی' توسط کاربر ravan_shinasi در تلگرام راه اندازی شده است. در این کانال می توانید به مجموعه ای از جملات انگیزشی و تحول آفرین دسترسی داشته باشید که با توجه به روانشناسی و علوم رفتاری تهیه شده اند. اگر به دنبال افزایش انرژی مثبت، بهبود وضعیت روحی و افزایش انگیزه خود هستید، این کانال برای شما مناسب است. دعوت کننده هم دارید؟ با دوستان خود این کانال را به اشتراک بگذارید و با هم از جملات الهام بخش و مطالب جذاب استفاده کنید. پس از عضویت در این کانال، دلیل حال خوب خودتان باشید و با انرژی مثبت زندگی کنید. روانشناسی و انگیزشی در یک کانال، با جملاتی که زندگی شما را تغییر می دهند. پیوند برای عضویت: [جملات انگیزشی | روانشناسی](https://t.me/ravan_shinasi)

جملات انگیزشی | روانشناسی

24 Nov, 14:49


جملات انگیزشی | روانشناسی pinned «روزی استاد روانشناسی وارد کلاس شد و به دانشجویان گفت: "امروز می خواهیم بازی کنیم" سپس از آنان خواست که فردی به صورت داوطلبانه به سمت تخته برود . خانمی داوطلب این کار شد. استاد از او خواست اسامی سی نفر از مهمترین افراد زندگی اش را روی تخته بنویسد. آن خانم اسامی…»

جملات انگیزشی | روانشناسی

15 Nov, 15:25


به چشمانت قسم بے تابم امشب
براے خاطرت بے خوابم امشب

به سمت قبله گاه بے قراری
به عشقت در دلِ محرابم امشب

بیا اے ماه شبهاے خیالم
ڪه دلتنگ تو و مهتابم امشب

به جانِ تو قسم با نیمه جانم
به دورِ خاطرت شب تابم امشب

بیا بشنو نواے سینه ام را
به ساز عشق تو مضرابم امشب

بیا بغض شبانگاهان ترک خورد
به چشمم غرقِ در سیلابم امشب

قرارِ جان و قلبِ عاشقِ من
به چشمانت قسم بے تابم امشب

جملات انگیزشی | روانشناسی

13 Nov, 09:51


آقایی نقل می‌کرد، یکی از دوستانم مدتی سردرد عجیبی گرفت و مشکوک به بیماری خطرناک مغزی بود.
دکتر برای او آزمایش‌هایی نوشت.

بعد از تحمل استرس طولانی و صرف هزینه زیاد برای گرفتن نتیجه آزمایش‌ به بیمارستان رفتیم؛
چشمان و قلبش می‌لرزید.

متصدی آزمایشگاه جواب آزمایش را به ما داد و خودش به ما گفت: شکر خدا چیزی نیست.

دوستم از خوشحالی از جا پرید؛ انگار تازه متولد شده؛ رفت بسته شکلاتی خرید و با شادی در بیمارستان پخش کرد.

متصدی آزمایشگاه به من هم کاغذ سفیدی داد و گفت: این هم نتیجه آزمایش تو! چیزی نیست شکر خدا تو هم سالم هستی!!!
از این کار او تعجب کردم!
متصدی که مرد عارفی بود گفت: دیدی دوستت الان که فهمید سالم است، چقدر خوشحال شد و اصلا به خاطر هزینه‌ها و وقتی که برای این موضوع گذاشته ناراحت نشد.

پس من و تو هم قدر سلامتیمان را بدانیم و با صرف هزینه‌ای کم در راه خدا، با زبان و‌ در عمل شکرگزار باشیم که شکر نعمت باعث دوام و‌ ازدیاد نعمت است.

«و نعمتهای پروردگارت را بازگو کن…»
(ضحی آیه ۱۱).
«اگر شکرگزار باشید قطعا برای شما زیاد میگردانیم…»
(ابراهیم آیه ۷).

جملات انگیزشی | روانشناسی

26 Oct, 19:59


مرد جوانی با دختر جوان
کم سن و سالی ازدواج کرد.دریکی ازروزها جمعی از دوستانش برای دیدنش به خانه آنها آمدند

مرد از دیدن دوستانش بسیار خوشحال شد و به رسم عادتشان در میهمان نوازی و بخشش ، لاشه ای گوشت تهیه و از همسرش خواست آن را بعنوان غذایی برای مهمانانش آماده کند.

اما در كمال تعجب همسرش گفت: كه نمیداند چطور آن را بپزد وآن را در خانه پدرش یاد نگرفته است.

مرد بسیار ناراحت و آزرده خاطر شد و بر همسرش خشم گرفت و از او خواست خودش را آماده کند تا او را به خانه پدرش باز گرداند ، چرا که او بلد نبود گوشت را بپزد و به او گفت: كه شايستگی اين را نداردکه همسرش باشد.

زمانیکه به خانه خانواده همسرش رسیدند ، مرد به پدر زنش گفت: این کالایتان است که به شما بازگردانده شده است دخترتان بلد نیست چگونه گوشت بپزد من نیازی به او ندارم مگر اینکه اصول آشپزی و پخت و پز را به او یاد دهید.

پدر حکیمانه و عاقلانه جواب داد و گفت : تا دوماه او را نزد ما بگذار در این فرصت، آنچه نمیداند به او یاد خواهیم دادوبعدازآن میتوانی همسرت را برگردانی.

زن به مدت دو ماه در خانه پدرش ماند.در موعد مقرر مرد آمد تا مجددا همسرش را برگرداند چونکه اموزش پخت و پز را به اتمام رسانده بود و بعد از اینکه پدر زنش به او گفت الان دخترش در هنر آشپزی بخصوص در پختن گوشت بسیارماهر شده است

گفت: پس در این صورت اجازه دهید ما به خانه مان بر گردیم.
اما پدر زنش مانع رفتنشان شد واصرار كردكه شوهر دخترش بايد قبل از رفتنشان ببيند كه همسرش پخت گوشت را بخوبی ياد گرفته

پس بلند شد و گوسفند زنده ای را آورد و به شوهر دخترش گفت : این را سر ببُرتا حقیقتا ببینیم دخترمان پختن گوشت را  یاد گرفته است.

مرد گفت : اما من که بلد نیستم گوسفند سر ببرم پدر زنش به او گفت : بسیار خوب!! پس نزد خانواده ات برو تا مردانگی را به تو یاد دهند ، هر وقت یاد گرفتی بیا و همسرت را ببر.

هیچوقت تحت هیچ شرایطی از همسرت عیب نگیر و اگر خواستی عیبی از همسرت بگیری ، اول به خودت نگاه کن.

از یکی از صالحان پرسیده شد: ندیده ایم هیچوقت از کسی عیب بگیری ، گفت: کامل نیستم که بخواهم از کسی عیب بگیرم.

جملات انگیزشی | روانشناسی

24 Oct, 15:04


متاهل ها میخواهند طلاق بگیرند،
مجردها دوست دارند ازدواج کنند!

کودکان میخواهند زود بزرگ شوند،
بزرگتر ها دوست دارند به دوران کودکی برگردند!

شاغلان از شغلشان مینالند،
بیکارها دنبال شغلند!

فقرا حسرت ثروتمندان را میخورند،
ثروتمندان از دغدغه مینالند!

افراد مشهور از چشم مردم قایم میشوند،
مردم عادی میخواهند مشهور شوند!

سیاه پوستان دوست دارند سفید پوست شوند،
سفید پوستان خود را برنزه میکنند

هیچ کس نمیداند تنها فرمول خوشحالی این است:
"قدر داشته هایت را بدان و از آنها لذت ببر

جملات انگیزشی | روانشناسی

20 Oct, 06:09


قدیما نمیدونم دل ما خوش بود
یا قدیما بیشتر خوش می گذشت

نمیدونم سلامتی بیشتر بود
یا ما مریض نبودیم

نمیدونم ما بی نیاز بودیم
یا توقع ها پایین بود ؟

نمیدونم همه چی داشتیم
یا چشم و هم چشمی نداشتیم

نمیدونم اون موقع ها
حوصله داشتیم
یا الان وقت نداریم

نمیدونم چی داشتیم ،چی نداشتیم
ولی روزای خوبی داشتیم...

جملات انگیزشی | روانشناسی

19 Oct, 11:45


شخصی برای اولین بار یک کلم دید.
اولین برگش را کند،
زیرش به برگ دیگری رسید و زیر آن برگ یه برگ دیگر و ...
با خودش گفت:
حتما یک چیز مهمیه که اینجوری کادوپیچش کردن ...!
اما وقتی به تهش رسید وبرگها تمام شد متوجه شد که چیزی توی اون برگها پنهان نشده،
بلکه کلم مجموعه‌ای از این برگهاست ...

حکایت زندگی هم این چنین است
ما روزهای زندگی رو تند تند ورق
می زنیم و فکر می کنیم چیزی اونور روزها پنهان شده،
درحالیکه همین روزها آن چیزی ست که باید دریابیم و درکش کنیم...
و چقدر دیر می فهمیم که بیشتر
غصه‌هایی که خوردیم،
نه خوردنی بود نه پوشیدنی،

فقط دور ریختنی بود.!

زندگی، همین روزهایی است که منتظر گذشتنش هستیم

جملات انگیزشی | روانشناسی

17 Oct, 17:41


دلگیر مباش..!
از مرغانی که نزد تو دانه خوردند و نزد همسایه تخم گذاشتند
ایمان داشته باش روزی بوی کبابشان به مشامت خواهد رسید
صبور باش،صبر اوج احترام،به حکمت خداست
دنیا دو روزه،یک روز با تو،یک روز بر علیه تو ،پس ناامید نشو،
زمان زود میگذرد،بی بی ها هم یک روز نی نی بودن،
فقط گذر زمان نقطه هایشان را جابجا کرده
جنگل هم باشی با بریدن درخت هایت بیابان میشوی
فراموش نکن نیلوفر جایزه ی ایستادگی مرداب است،
بادبادک تا با باد مخالف رو به رو نگردد اوج نخواهد گرفت،
نوشته های روی شن مهمان اولین موج دریاست،
زیادی خوبی نکن انسان است و فراموش کار،
حتی روزی میرسد که به تو میگویند شما!؟

روزگار صحنه ی عجیبی است ،
زیبا باشی به کور میرسی ، خوش صدا باشی به کر میرسی ، عاشق باشی به سنگ میرسی...
ابراهیم نیستم ولی غرورم را قربانی کسی نمیکنم که ارزشش کمتر از گوسفند است،

در گاوبازی میدونی به چه کسی جایزه ی اول تعلق میگیره؟
به کسی که نسبت به حمله ی گاو بهترین جاخالی ها رو میده،
نه به اون کسی که با گاو درگیر میشه

و آخرین حرف دل ...
بزرگترین اقیانوس جهان، اقیانوس آرام است
پس آرام بگیر تا بزرگ شوی...
📔@Ravan_Shinasi

جملات انگیزشی | روانشناسی

17 Oct, 05:32


فردی در هنگام رانندگی درست جلوی حياط يک تيمارستان پنچر شد و مجبور شد، همانجا به تعويض لاستيک بپردازد.

هنگامی که سرگرم اين کار بود، ماشين ديگری به سرعت از روی مهره‌های چرخ که در کنار ماشين بودند گذشت و آنها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره‌ها را برد.

مرد حيران مانده بود که چکار کند، تصميم گرفت که ماشينش را همانجا رها کند و برای خريد مهره چرخ برود.

در اين حين يکی از ديوانه‌ها که از پشت نرده‌های حياط تيمارستان نظاره‌گر اين ماجرا بود او را صدا زد و گفت: از ٣ چرخ ديگر ماشين، از هر کدام يک مهره بازکن و اين لاستيک را با ٣ مهره ببند و برو تا به تعميرگاه برسی.

آن مرد اول توجهی به اين حرف نکرد ولی بعد که با خودش فکر کرد ديد راست می‌گويد و بهتر است همين کار را بکند، پس به راهنمايی او عمل کرد و لاستيک را بست.

هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن ديوانه کرد و گفت: خيلی فکر جالب و هوشمندانه‌ای داشتی پس چرا توی تيمارستان انداختنت؟

ديوانه لبخندی زد و گفت: من اينجام چون ديوانه‌ام ولی احمق که نيستم.

@Ravan_Shinasi

جملات انگیزشی | روانشناسی

14 Oct, 17:07


از پرفسور سمیعی  پرسیدند


تو چرا به خدا ، ، ، اعتقاد داری ، ، ، گفت کنار دریا ، ، ، مرغابی را دیدم که ، ، ، پایش شکسته ، ، ، پایش را ، ، ، داخل گلهای رس مالید ، ، ، بعد به پشت خوابید ، ، ، و پایش را به ، ، ، سمت نور خورشید ، ، ، گرفت تا ، ، ، گل خشک شود ، ، ، اینطوری پای خودش را ، ، ، گچ گرفت ، ، ، فهمیدم که نیرویی ، ، ، مافوق طبیعی ، ، ، وجود دارد ، ، ، که به او ، ، ، این آموزش را داده ، ، ، حالا اسم این نیرو را ، ، ، می توانید خدا ، ، ، یا هر چیز دیگر بگذارید ، ، ، مغرور نشوید ، ، ، وقتی ، ، ، پرنده ای زنده است ، ، ، مورچه را میخورد ، ، ، وقتی می میرد ، ، ، مورچه او را می خورد ، ، ، شرایط ، ، ، با زمان تغییر می کند ، ، ، هیچ وقت کسی را ، ، ، تحقیر نکنید ، ، ، شاید ، ، ، امروز قدرتمند باشید ، ، ، اما زمان ، ، ، از شما ، ، ، قدرتمندتر است ، ، ، پس ، ، ، مهربان باشید . . . ! هیچگاه فراموش نکنیم که هیچکس بر دیگری برتری ندارد ؛ مگر به " فهم و شعور " ؛ مگر به " درک و ادب "

@ravan_shinasi

جملات انگیزشی | روانشناسی

14 Oct, 13:48


کسی که دربارۀ پول و دستمزدش زیاد اصرار نمیکند و خیال می کند دیگران انصاف دارند، احمق نیست، مناعت طبع دارد.
.
- کسی که به موقع می آید و برای با کلاس بودن، عده ای را منتظر نمیگذارد، احمق نیست، منظم و محترم است.
.
- کسی که برای حل مشکلات دیگران به آنها پول قرض میدهد یا ضامن وام آنها می شود و به دروغ نمیگوید که ندارم و گرفتارم، احمق نیست، کریم و جوانمرد است.
.
- کسی که از معایب و کاستی های دیگران، در میگذرد و بدی ها را نادیده می گیرد، احمق نیست، شریف است.
.
- كسي كه در مقابل بی ادبی و بي شخصيتي ديگران با تواضع و محترمانه صحبت ميكند و مانند آنها توهين و بد دهنی نميكند، احمق نيست، مودب و باشخصيت است.
.
- کسی که به حرفهای پشت سرش زده میشود اهمیت نمیدهد، بی خبر نیست، صبور و باگذشت است.
.
"انسان بودن هزينه سنگينی دارد

جملات انگیزشی | روانشناسی

14 Oct, 13:36


می دانی..؟
آدم های ِ ساده..
ساده هم عاشق می شوند..
ساده صبوری می کنند..
ساده عشق می وَرزَند..
ساده می مانند..
اما سَخت دِل می کنند..
آن وقت که دل ِ می کنند..
جان می دَهند..
سخت میشکنند..
سخت فراموش میکنند..
آدم های ِ ساده…..😔🥺💔

دریا 🤍

جملات انگیزشی | روانشناسی

13 Oct, 08:38


گنجشکی به خدا گفت:
لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگیم،
سر پناه بی کسی‌ام بود،
طوفان تو آن را از من گرفت
کجای دنیای تو را گرفته بودم؟
خدا در جواب گفت: ماری در راه لانه ات بود.
تو خواب بودی،
باد و باران را گفتم لانه ات را واژگون کند،
آنگاه تو از کمین مار پر گشودی...

چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم
از تو دور کردم و تو ندانسته
به دشمنی‌ام برخواستی!

مردی به قصرها و خانه‌های زيبا می‌نگريست.
به دوستش گفت: وقتی اين همه اموال رو
تقسيم می‌كردند، ما كجا بوديم؟
دوست او دستش را گرفت و به بيمارستان برد
و گفت: وقتی اين بيماری‌ها رو تقسيم می‌كردند ما كجا بوديم؟

🌸خدايا حُکم و حِکمت در دست توست
واسه داده ها و نداده هات شُكر ...🙏

جملات انگیزشی | روانشناسی

12 Oct, 08:35


روزی یکی از پادشاهان به سیر و سیاحت رفت ،تا این که به روستایی رسید ،کمی در آنجا توقف کرد،تا قدری استراحت کند.

پادشاه به همراهان خود گفت :بساط طعام را آماده کنید  کمی توقف می کنیم و سپس به راه خود ادامه می دهیم.

پادشاه گفت:آن پیرمرد هم که در حال کار کردن هست را بگویید تا بیاید(و با تعجب با خود زیر لب می گفت:چگونه این شخص با این کهولت سن هنوز سر پاست)

پیر مرد جلو امد و گفت :بله ،با من کاری بود!پادشاه گفت:ببینم تو چند سال از عمرت سپری شده؟

پیر مرد گفت:یکصد و بیست سال ،
پادشا‌ه :و هنوزسر پا هستی و کار می کنی.
پیر مرد:بله.
پادشاه:ما با داشتن وسایل عیش و نوش و استراحت،نصف عمر شما را هم نداریم !!شما دهاتی ها که وسایل عیش و نوش به قدر ما ندارید ،چطور این همه عمر می کنید؟

پیرمرد در جواب پادشاه گفت:هر یک از انسانها سهم مشخصی از اطعام را دارند . هیچکس در این دنیا بیشتر از اندازه خود نمی تواند مصرف کند .شما در عرض چند سال با پر خوری و زیاده روی ،سهم خود را مصرف می کنید .

بنا بر این و قتی که تمام شد ۀدیگر سهمی ندارید و می میرید،ولی ما چون سهم خود را کم کم مصرف می کنیم .بیشتر از شما عمر می کنیم ،قربان!!!

‌‌📖

جملات انگیزشی | روانشناسی

11 Oct, 04:07


روزی استاد روانشناسی وارد کلاس شد و به دانشجویان گفت: "امروز می خواهیم بازی کنیم"
سپس از آنان خواست که فردی به صورت داوطلبانه به سمت تخته برود . خانمی داوطلب این کار شد. استاد از او خواست اسامی سی نفر از مهمترین افراد زندگی اش را روی تخته بنویسد. آن خانم اسامی اعضای خانواده،بستگان، دوستان،همکلاسی ها و همسایگانش را نوشت. سپس استاد از او خواست نام سه نفری را پاک کند که کمتر از بقیا مهم بودند. زن اسامی همکلاسیهایش را پاک کرد. سپس استاد دوباره از او خواست نام پنج نفر را پاک کند. زن اسامی همسایگانش را پاک کرد. این ادامه داشت تا اینکه فقط اسم چهار نفر بر روی تخته باقی ماند: نام مادر،پدر،همسر و تنها پسرش...
کلاس را سکوتی مطلق فرا گرفته بود چون حالا همه میدانستند این برای آن خانم صرفا یک بازی نبود. استاد از وی خواست نام دو نفر دیگر را حذف کند. کار بسیار دشواری برای آن خانم بود. او با بی میلی تمام نام پدر و مادرش را پاک کرد. استاد گفت :"لطفا یک اسم دیگر را هم حذف کنید. "زن مضطرب ونگران شده بود و با دستانی لرزان و چشمانی اشکبار نام پسرش را پاک کرد. و بعد بغضش ترکید و هق هق گریست...
استاد از او خواست سرجایش بنشیند و بعد از چند دقیقه از او پرسید:"چرا اسم همسرتان را باقی گذاشتید؟ والدینتان بودند که شما را بزرگ کردند و شما پسرتان را بدنیا آوردید. شما همیشه می توانید همسر دیگری داشته باشید!"
دوباره کلاس در سکوت مطلق فرو رفت. همه کنجکاو بودند تا پاسخ زن رابشنوند زن به آرامی و با لحنی نجوا مانند پاسخ داد:

" روزی والدینم از دنیا خواهند رفت. پسرم هم وقتی بزرگ شود برای کار یا ادامه تحصیل یا هر علت دیگری ترکم خواهد کرد .
پس تنها فردی که واقعا کل زندگی اش را با من تقسیم می کند، همسرم است!"

همه‌ی دانشجویان از جای خود بلند شدند و برای آن زن که حقیقت زندگی اش را با آنان در میان گذاشته بود، کف زدند....

📖

جملات انگیزشی | روانشناسی

10 Oct, 11:20


در يكي از روزها پادشاه سه وزيرش را فراخواند و از آنها درخواست كرد كار عجيبي انجام دهند .
از هر وزير خواست تا كيسه اي برداشته و به باغ قصر بروند و كيسه ها را با ميوه ها و محصولات تازه پر كنند . همچنين از آنها خواست كه در اين كار از هيچ كس كمك نگيرند.
وزرا از دستور پادشاه تعجب كرده و هر كدام كيسه اي برداشته و به سوي باغ راه افتادند .
وزير اول كه به فكر راضي كردن شاه بود بهترين ميوه ها و با كيفيت ترين محصولات را جمع آوري كرده و پيوسته بهترين را انتخاب مي كرد تا اينكه كيسه اش پر شد .
اما وزير دوم میدانست كه شاه اين ميوه ها را براي خود نمي خواهد، پس با تنبلي و شروع به جمع كردن نمود و خوب و بد را از هم جدا نمي كرد تا اينكه كيسه ها را با ميوه پر كرد .
وزير سوم كه مطمئن بود شاه درون کیسه را نگاه نمی کند كيسه را با تنبلی به سرعت با علف و برگ درخت و خاشاك پر نمود .
روز بعد پادشاه دستور داد كه وزيران را به همراه كيسه هاي كه پر كردند بياورند .
وقتي وزيران نزد شاه آمدند به سربازانش دستور داد سه وزير را گرفته و هر كدام را جدا به زنداني دور كه هيچ كس دستش به آنجا نرسد و هيچ آب و غذايي هم به آنها نرسانند همراه با کیسه هایشان به مدت 3ماه زنداني كنند .
وزير اول بدون سختی و رنج پيوسته از ميوه هاي خوبي كه جمع آوري كرده بود مي خورد تا اينكه سه ماه به پايان رسيد .
اما وزير دوم اين سه ماه را با سختي و گرسنگي و مقدار ميوه هاي تازه اي كه جمع آوري كرده بود سر كرد .
و وزير سوم قبل از اينكه روز اول به پايان رسد از گرسنگي مرد .
مصداق این دنیاست...
حال از خود این سؤال را بپرسیم ، ما از کدام گروه هستیم ؟ زیرا ما الآن در باغ دنیا بوده و آزادیم تا اعمال خوب یا اعمال بد و فاسد را جمع آوری کنیم ،
اما فردا زمانی که به ملک الموت امر می شود تا ما را در قبرمان زندانی کند,
در آن زندان تنگ و تاریک و در تنهایی..
آنجاست که اعمال خوب و پاکیزه ای که در زندگی دنیا جمع کرده ایم به ما سود می رساند.
پس کمی بایستیم و با خود بیاندیشیم.فردا در زندانمان چه خواهیم کرد...؟

📖

جملات انگیزشی | روانشناسی

06 Oct, 15:24


درخت کاج کوچولویی توی جنگلی بی نهایت زیبا زندگی می‌کرد. پرنده‌ها روش می‌نشستن، سنجاب‌ها روی شاخه‌هاش بازی می‌کردن، اما اون به هیچ کدوم از اینا توجه نداشت و فقط می‌خواست رشد کنه و بزرگ بشه. دائم نگران این بود که بزرگ بشه و مثل درخت‌های کاج بزرگی که قطع‌شون می‌کردن، قطع بشه و بره به جای جادویی و ناشناخته‌ای که اون‌ها می‌رن، و خوشبختی رو اون جا پیدا کنه.
تا این که یه روز چوب‌بُرها اومدن و قطعش کردن، اما چنان به درد و رنج افتاد که با خودش گفت:
«چقدر من خوشبخت بودم، چقدر روزگاری که با پرنده‌ها و سنجاب‌ها بودم خوش بود، کاش قدر همون روزگار رو می‌دونستم، اما اون دوران دیگه هرگز بر نمی‌گرده.»
چوب‌برها به عنوان درخت کاج کریسمس فروختنش.بچه‌ها تزیینش کردن و دورش رقصیدن و بازی کردن، اما درخت با خودش فکر می‌کرد:
«امشب که خوب نتونستم لذت ببرم، ولی فرداشب از این همه مراسم قشنگ لذت می‌برم.» اما فرداشبی به کار نبود.
درخت رو صبح روز بعد به انباری انداختن.
درخت این قدر غصه خورد که با خودش گفت:
«دیشب چقدر من خوشبخت بودم، کاش قدرش رو می‌دونستم، اما اون دوران دیگه هرگز بر نمی‌گرده.»
توی انبار موش‌ها دورش جمع شدن و درخت کاج برای موش‌ها قصه‌ش رو تعریف می‌کرد.
موش‌ها با شادی و هیجان به قصهٔ زندگیش گوش می‌دادن، اما درخت غصه می‌خرد. تا این که یه روز اومدن از انبار بردنش، تکه‌تکه‌ش کردن تا هیزمش کنن. اون وقت فکر کرد:
«چقدر روزگاری که با موش‌ها بودم خوشبخت بودم، چقدر همه با علاقه بهم گوش می‌دادن، کاش قدر اون روزگار رو می‌دونستم، اما اون دوران دیگه هرگز بر نمی‌گرده.»

این ماجرای آدمیه که همیشه آرزوش زمان و مکانی دیگه ست، و نمی‌تونه زیبایی‌های زمان خودش رو ببینه و هیچی راضیش نمیکنه

جملات انگیزشی | روانشناسی

26 Sep, 14:07


عبيد زاکانى معتقد بود
روزی که مردم بفهمند :

هيچ چيز عيب نيست، جز قضاوت و مسخره کردن ديگران
هيچ چيز گناه نيست، جز حق الناس...
هيچ چيز ثواب نيست، جز خدمت به ديگران...
هيچ کس اسطوره نيست، الا در مهربانی و انسانيت...
هيچ دينی با ارزشتر از انسانيت نيست...
هيچ چيز جاودانه نمی ماند، جز عشق...
هيچ چيز ماندگار نيست، جز خوبی و بدی....
هيچ سعادتی بالاتر از آگاهی نيست...
هيچ دشمنی خطرناکتر از جهل نيست...
زمين تبديل می شود به بهشتی سراسر عشق و مهربانی..

جملات انگیزشی | روانشناسی

24 Sep, 08:18


آندره مالرو نویسنده و سیاستمدار و مُنتَقد هنری اهل فرانسه اینگونه مینویسد

امروز مجبور شدم به سربازی شلیک کنم.
وقتی روی زمین افتاد
اسم زنش را صدا می‌کرد:
ماریا
ماریا
 بعد جلو چشمانِ من مُرد.
به گردنش آویزی بود که عکس عروسی خودش و دخترک کم‌سنی در آن بود.
حَدس زدم ماریا ست
و
از خودم بدم آمد.
من معمولا پای افراد را نشانه می‌گیرم،
سعی می‌کنم آن‌ها را نکشم،
فقط زخمی کنم تا دنبال ما نیایند،
اما وقتی پای این سرباز را نشانه گرفته بودم،
ناگهان خم شد و گلوله به سینه‌اش خورد.
حالا ماریای کوچکش چه‌قدر باید منتظر او بماند!
چه قدر باید شال و پیراهن گرم ببافد که یک روز مردش از جنگ برگردد!
ماریا حتی نمی‌داند که مردش زیر باران برای آخرین بار فقط اسم او را صدا زد!
جنگ بدترین فکر بشر است .
از بچگی فکر می‌کردم مگر آدم‌ها مجبورند با هم بجنگند
و
حالا می‌بینم بله،
گاهی مجبورند.
چون آن‌ها که دستور جنگ را می‌دهند زیر باران نیستند.

میان گل‌ولای نیستند و با فکر چشمانِ سبزِ ماریا نمی‌میرند.

آن‌ها در خانه‌های گرم‌شان نشسته‌اند،
سیگار می‌کشند و دستور می‌دهند .
کاش اسلحه‌ام را به سمت رؤسایی می‌گرفتم که در خانه‌های گرم‌شان نشسته‌اند.
بچه‌های شان در استخر شنا می‌کنند و آنها با یک خودنویس گران، حکم مرگ هزاران همسر ماریاها را امضا می‌کنند،
راحت‌تر از نوشتن یک سلام!
جنگ را شرورترین افراد برمی انگیزانند 
و 
شریفترین افراد عملی می سازند.

جملات انگیزشی | روانشناسی

23 Sep, 18:46


بستن چشم‌هايت چيزی را تغيير نمی‌دهد!
هيچ چيز فقط به خاطر اينكه تو آنچه را دارد اتفاق می‌افتد نمی‌بينی ناپديد نمی‌شود...

در حقيقت بار ديگری كه چشم‌هايت را باز كنی اوضاع حتی خيلی بدتر خواهد بود...

دنيايی كه ما در آن زندگی می‌كنيم اين چنين است. چشم‌هايت را كاملا باز نگه دار. فقط يك ترسو چشم‌هايش را می‌بندد...

بستن چشم‌هايت و گرفتن گوش‌هايت زمان را متوقف نمی‌كند...!


هاروكی موراكامی

4,518

subscribers

4

photos

3

videos