رنگارنگ🌈 @rangarangjok Channel on Telegram

رنگارنگ🌈

@rangarangjok


🕊

رنگارنگ🌈 (Persian)

رنگارنگ🌈 یک کانال تلگرامی پر از زیبایی و هنر است که باعث ارتقای مزاج و احساسات شما خواهد شد. این کانال به شما امکان مشاهده تصاویر و ویدیوهایی با رنگ‌های مختلف و زیبا را می‌دهد که قطعاً شما را شگفت‌زده خواهد کرد. اگر به دنبال بهترین تصاویر و مطالب هنری و زیبایی هستید، رنگارنگ🌈 کانالی مناسب برای شماست. با پیوستن به این کانال، به دنیایی از رنگ‌ها و زیبایی‌های هنری وارد خواهید شد که قطعاً شما را شگفت‌زده خواهد کرد. علاوه بحرفه‌ای های هنر، دانشجویان هنر و همه علاقه‌مندان به هنر و زیبایی را دعوت می‌کنیم تا به این کانال بپیوندند و از مطالب متنوع و جذاب آن بهره‌مند شوند. در رنگارنگ🌈 منتظر حضور گرم شما هستیم!

رنگارنگ🌈

30 Aug, 19:05


خانم محجبه اى كه در تصوير ميبينيد همسر آتاتورك است كه به سياست هاى همسرش در ترويج پوشش اروپايى پايبند نبود! آتاتورک در 1923 ترکیه مدرن را بنیان گذاشت و حجاب را قدغن كرد ولى همسرش محجبه بود!


@rangarangjok😂

رنگارنگ🌈

30 Aug, 06:07


#عشق_سرزده
لینک پارت اول👇👇👇
https://t.me/rangarangjok/39535
#پارت۱۷۷

-چرا اینقدر زود بیدار شدی؟
قلبم تندتند میزد، بلند شدم و گلدان را روی میز
گذاشتم، اما در سرم، صدای افتادن گلدان، بیوقفه
تکرار میشد:
-خوابم نمیبرد دیگه، ببخشید شما رو هم
ترسوندم!
دستش را روی میز گذاشت و با کمک آن خودش
را کمی به جلو کشید:
-من رو ترسوندی؟! بیشتر به نظر میرسه خودت ترسیدی! یه لیوان آب میخوای برات بیارم؟
چشمانم را مستقیم به او دوختم. صدای افتادن
گلدان در سرم داشت آرام آرام قطع میشد.
اینطور که با تیشرت و شلوار گرمگن و موهایی
که در مقایسه با دیروز باید به آنها نامرتب
میگفتم، مقابلم ایستاده بود، به اندازه ی دیدنش
در کت وشلوار برایم تازگی داشت:
-نه آب نمیخورم، الان میرم چایی میذارم، اون
بهتره.
همین که از میز فاصله گرفتم، خودش را کنار
کشید و من به آشپزخانه رفتم.
کتری را برداشتم، تمام حواسم به این بود که آب
در سینک نریزد و سروصدایی ایجاد نکند. از کتری
غافل شدم و با لبه ی سینک برخورد کرد. شانه هایم
را بالا آوردم و در خودم جمع شدم. جرئت نداشتم
به پشت برگردم. فقط سعی کردم حواسم را برای
ادامه ی کارهایم جمع کنم. کتری را روی گاز
گذاشتم. فندک گاز را هر چه زدم شعله ی گاز
روشن نشد. صدایش به گوشم مثل برخورد
آهن قراضه ها به هم بود. دست از کار کشیدم و
فندک را از کنار اجاق گاز برداشتم. همین که
شعله ی آن را به گاز نزدیک کردم، گاز شعله کشید
و از سطح کتری بالاتر آمد، سریع شیر گاز را
پیچاندم و آن را خاموش کردم. گرمای دستی کنار
دستم جا گرفت. نمیدانستم کی و چطور، اما
بهزاد کنارم ایستاده بود، دستش هم روی شیر گاز،
چسبیده بود به دستم.
-چرا شیر گاز رو اونقدر زیاد باز کردی که شعله
بکشه؟
دستم را با شدت عقب کشیدم. زل زدم به
صورتش. فندک گاز را زد، تنها یکبار زدنش کافی
بود تا شعله ی گاز روشن شود. همین که خواستم
قدمی به عقب بردارم، با سؤالش نگهم داشت:
-حالت خوبه الناز؟
" ناز" از الناز جدا شد و در سرم جای صدای گلدان
را گرفت. ناز... ناز... ناز... و کش می آمد. با بالا و
پایین بردن سرم، تأیید کردم. قانع نشد:
-روبراه نیستی، مشکلی پیش اومده؟
به طرف گاز سرچرخاندم:
-نه خوبم، اومدم هیچ سروصدایی نکنم، همه چی
رو بدتر کردم. امروز انگار از اون روزاست.
لبخند زد:
پس میتونی چای امروزت رو مهمون من باشی!
* * *
از همان لحظه ای که بعد از حرف زدن با مامان، به
داخل ویلا برگشته بودم، عمه دست از
نگاه کردنهای معنادارش به من برنداشته بود.
ابراهیم روی مبل نشسته و عمه را به حرف گرفته
بود؛ حضورش، باعث شده بود عمه نتواند جلو
بیاید و با من حرف بزند.
_پروین خانوم، با خواهرم که صحبت کردم، گفت
نمیدونید کیش الان چه آب وهوای ملسی داره،
اصلاً اونطوری که میگن گرم نیست.
عمه سری برایش تکان داد:
-من فکر نمیکنم شما بتونید الانِ کیش رو تحمل کنید، هنوز اونقدری گرم هست که آدم رو کلافه
کنه.
از وقتی آمده بودیم دائم گله میکرد که چرا باران
میبارد، چرا باد میوزد، چرا هوا ابری است یا چرا
ویلا بوی نم میدهد! نمیفهمیدم با وجود این همه
بیزاری از آب وهوا، چرا قبول کرده بود به شمال
بیاید. میتوانست همان روز که حاج خانم علیرغم
میل آقاکیوان، او و کتایون را هم دعوت کرد تا در
سفر همراهمان باشند، مخالفت کند. آقاکیوان
دقایقی پیش، با نگاهی چپ چپ به او، به همراه
کیان بیرون رفته بود. حاج خانم روی مبل چرت
میزد و کتایون داخل آشپزخانه برای آش رشته
پیاز سرخ میکرد؛ من و عمه هم مجبور بودیم به
حرفهای ابراهیم گوش بدهیم.
ابراهیم به نشانه ی مخالفت دستش را بالا آورد:
-نه پروین خانم، خواهر من خیلی حساسه، اون
میگه خوبه، حتماً خیلی خوبه.
شانه های عمه کمی به بالا متمایل شد:
-چی بگم والله، حتماً خوبه دیگه!
نگاهم به ابراهیم بود تا ببینم با این تسلیم شدن
عمه باز چه میخواهد بگوید که با صدای زنگ

🔞امتحان_زندگی

این پسره ماندگار کارش دقیقا چیه؟
غمگین شد و گفت:بیچاره آوید حتی نتونست درسش رو تموم کنه هر کاری
واسه داشتن مادرش می کنه.گاهی فکر می کنم حق داشت که سراغ همچین
کاری بره سریعترین راه پول درآوردن براش همین بود.
با خشونت گفتم:خوابیدن با زنا بیچارگی داره؟هم پول می گیره هم لذتش رو
می بره؟
مانتوم رو پرت کردم رو تخت و سمت سرویس اتاقم رفتم که داد زد: واقعا فکر
می کنی که پسر بیست و چند ساله ای که با زنای هم سن مادرش باشه لذت می بره؟


https://t.me/+ZX8wzlR-aV4zZjJk
@rangarangjok😂

رنگارنگ🌈

09 Aug, 17:51


مهم نیست
که قفلها دست کیست
مهم اینست
که کلیدها دست خداست
در این شب
دعا میکنم شاه کلید تمام قفلها را
از خداوند هدیه بگیرید.

شبتون بخیر

@rangarangjok😂

رنگارنگ🌈

04 Aug, 18:17


خونه هر ایرانی بعد هر مهمانی 😂


‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‎‌
@rangarangjok😂

رنگارنگ🌈

04 Aug, 06:34


دزد نامردتر از این دیده بودین؟
چقدر قشنگ تعریف می کنه قربون اون لهجه شیرینت😍

@rangarangjok😂

رنگارنگ🌈

04 Aug, 06:30


حتی دیده شده یخچالم به تنهایی میتونن جابه‌جا کنن😂

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@rangarangjok😂

رنگارنگ🌈

04 Aug, 06:29


یه گلچین از خرابکاری بچه ها 😂


@rangarangjok😂

رنگارنگ🌈

04 Aug, 06:26


خدا زنی نصیبتون کنه که گیاه خوار باشه که سبزیای قرمه سبزی رو بخوره و گوشتاش برسه به شما😒







زن من که به استخونای قرمه سبزیم رحم نمیکنه
فقط لوبیاهاش میمونه واسه من
کونم تاول زد از بس گوزیدم


@rangarangjok😂

رنگارنگ🌈

04 Aug, 06:21


من تو خونهvs پیش فامیل😂

@rangarangjok😂

رنگارنگ🌈

04 Aug, 06:19


صبح بخیر 🌸


@rangarangjok😂

رنگارنگ🌈

03 Aug, 14:38


شرح در تصویر:


@rangarangjok😂

رنگارنگ🌈

03 Aug, 14:35


کاش بزنش زمین پدر س گ و 🤭😂


@rangarangjok😂

رنگارنگ🌈

03 Aug, 14:33


مرد عنکبوتی در دنیای واقعی !😮



@rangarangjok😂

رنگارنگ🌈

03 Aug, 14:30


#عشق_سرزده
لینک پارت اول👇👇👇
https://t.me/rangarangjok/39535
#پارت۱۷۶

عمه من ،بیدارما حاج خانوم اگه کاری داره بیام
صدای صندلهایش نزدیک و نزدیکتر میشد، تا
اینکه او را با دنباله ی لباسش که در دست گرفته
بود، روبه رویم دیدم لبخندی زد
چرا بیداری خوابت نبرد؟
سرم را به دو طرف تکان 
دادم:
نه خواب بودم، صدای ماشین رو
که شنیدم بیدار
شدم.
اشاره ای به اتاق کرد
-برو بخواب حاج خانوم کاری نداره، بهزاد داره کمکش میکنه لباسش رو عوض کنه بخوابه.
تکرار کردم
-پس کاری نداره؟
نه عزیزم بخواب!
وقتی در اتاقم را بستم حرف آخرش را زیر لب تکرار کردم عزیزم "بخواب و من به تخت نرفته
می دانستم خوابم نخواهد برد، چون درصد هوشیاری من شبیه آدمی که تازه از خواب بیدار شده باشد .نبود بیشتر شبیه آدمی بودم که ساعتها قبل از خواب بیدار شده باشد. روی
تخت دراز کشیدم و گوش تیز کردم تا بشنوم بهزاد
که حاج خانم را به اتاقش برده بود، کی بیرون
می آید. من هوشیار بودم گوشهایم خوب
میشنید اما هیچ صدایی نیامد
بد خوابیدن همیشه باعث میشد صبح زود بلند بشوم تا خودم را از شر رختخواب خلاص کنم.
آرام در اتاقم را باز کردم تا کسی را از خواب بیدار نکنم هوا هنوز رخت روشنایی اش را تا سر بالا نکشیده بود میخواستم سری به حاج خانم بزنم پاورچین پاورچین به سمت اتاقش رفتم دستم را
که روی
دستگیره ،گذاشتم یک دفعه عقب کشیدم،
بهزاد دیشب حاج خانم را به اتاقش برده بود و نشنیده بودم بیرون بیاید عقب عقب رفتم و دور شدم انتهای راهرو قدمهایم را تند کردم؛ در حالی که هنوز نیم نگاهی به در اتاق حاج خانم داشتم برگشتم تا مسیری را که در آن پا میگذاشتم درست ببینم که بهزاد را پشت پنجره ی سالن دیدم پرده را کنار زده و قله را نگاه میکرد، یعنی
نگاهش به روبه رو بود و من چون همیشه از آنجا
قله را تماشا میکردم دوست داشتم فکر کنم هر کس به پشت آن پنجره میرود، تمنای دیدن قله را دارد. تیشرت آستین کوتاه پوشیده بود و باز رنگ
سورمه ای را انتخاب کرده بود.
دستم را به دیوار گرفتم تا قبل از اینکه من را
ببیند به اتاقم برگردم اما دستم به جای دیوار،  روی گلدان نشست و از روی میز افتاد.
نگاه نکردم کجا افتاد و چه بلایی سرش
آمد،
صدایی که در سالن پیچید و به عقب برگشتن
بهزاد، کافی بود.
چشمان درشت شده اش یواش یواش از صورت من 
به پایین رفت سرش را کمی کج کرد شاید برای
بهتر دیدن گلدانی که افتاده بود به دنبال نگاه او من هم سرم را پایین انداختم. گلدان نزدیک پایم 
افتاده، اما نشکسته بود؛ فقط گلهای مصنوعی
رنگارنگ آلاله ی داخل آن از گلدان بیرون
افتاده
بودند. کنار رفتم تا لگدشان نکنم بهزاد داشت به سمتم قدم برمیداشت نشستم تا گلدان را از روی زمین بردارم که او هم رسید. آن طرف گلدان
روبه رویم نشست گلدان را برداشتم و گفتم:
نمیدونم چی شد یه دفعه دستم خورد بهش
انگشت اشاره اش را بالا آورد
-هیس! عیبی نداره، کسی بیدار نشد.
و گلها را از روی زمین جمع و دسته کرد آنها را
به سمتم گرفت
-بذار تو گلدون.
دستم را که به سمتش گرفتم تعادل نداشتم. گلدان را سفت به سینه ام فشردم
به خودم
اعتمادی ،نداشتم میترسیدم دوباره بیفتد. آرام آن را روی زمین گذاشتم تا گلها را داخلش جا دهم بهزاد کمی به جلو خم شد و گلهایی که نامرتب چیده بودم را کمی از گلدان بالا کشید تا بهتر کنار
هم بایستند حین بلندشدن پچ پچ کرد


🔞امتحان_زندگی

این پسره ماندگار کارش دقیقا چیه؟
غمگین شد و گفت:بیچاره آوید حتی نتونست درسش رو تموم کنه هر کاری
واسه داشتن مادرش می کنه.گاهی فکر می کنم حق داشت که سراغ همچین
کاری بره سریعترین راه پول درآوردن براش همین بود.
با خشونت گفتم:خوابیدن با زنا بیچارگی داره؟هم پول می گیره هم لذتش رو
می بره؟
مانتوم رو پرت کردم رو تخت و سمت سرویس اتاقم رفتم که داد زد: واقعا فکر
می کنی که پسر بیست و چند ساله ای که با زنای هم سن مادرش باشه لذت می بره؟


https://t.me/+ZX8wzlR-aV4zZjJk
@rangarangjok😂

رنگارنگ🌈

03 Aug, 05:29


‏تصور مامانم از من وقتی گوشی دستمه😂



@rangarangjok😂

رنگارنگ🌈

03 Aug, 05:25


بچه‌های آیندم :


@rangarangjok😂

رنگارنگ🌈

03 Aug, 05:22


از زخم شمشیر بدتره😂

@rangarangjok😂

رنگارنگ🌈

03 Aug, 05:19


یاد خودم افتادم. یه دختره ازم خوشش اومد اینقد داف بود و خوشگل فکر کردم داره مسخرم می‌کنه بلاکش کردم.

@rangarangjok😂

رنگارنگ🌈

03 Aug, 05:16


گفتن‌ متفاوت باش نه اینقدر با این کلات دیسک گردن میگیری‌‌ که 😂


@rangarangjok😂

رنگارنگ🌈

03 Aug, 05:11


دولت پاکستان برای بیابان زدایی تو بیابون اقدام به کاشت درخت کرده؛ یکی از مراجع دینی فتوا میده که بیابان ملک خداست و اگه مصلحت میدید خودش اون رو درخت کاری میکرد و دخل و تصرف در حکمت خدا حرامه!

@rangarangjok😂