توی خیابان شریعتی بودم که به طور تصادفی دوست قدیمی خودم را دیدم. این دوست من مثل خودم روانشناسی خوانده بود ولی حقیقتش را بخواهید از من در این زمینه با استعدادتر بود. متاسفانه بعد از ازدواجش روابط صمیمانه ما کم رنگ شد و بعد از مدتی به طور کلی از بین رفت.
دوستم با مردی از خانوادهای ثروتمند ازدواج کرده بود ولی من اصلا از شوهرش خوشم نمیآمد شاید همین امر باعث قطع ارتباط ما شد. خلاصه با وجود سالیان زیاد خیلی گرم با هم خوش و بش کردیم و تلفنی رو ردوبدل کرده تا بتوانیم باز همدیگر را ببینیم.
چند روز بعد از اولین دیدار، تلفنی قرار یک ملاقات حضوری را در کافهای گذاشتیم. روز ملاقات رسید و خاطرات گذشته تازه شد و از هر دری سخن گفتیم تا اینکه به او گفتم:" یادت هست، شخصیت روانشناسی افراد مختلف را برای سرگرمی تحلیل میکردیم و نظرهای تو از همه دقیقتر بود؟"
یکهویی ساکت شد و سایهی غم روی صورتش نشست و گفت:" یادت هست در مورد بابک به من چه گفتی؟" یکه خوردم چرا این سوال را پرسیده است پس خودم را جمع و جور کردم و خیلی محتاط گفتم :" آره. بهت همون اول گفتم خودشیفته است ولی تو فکر میکردی از روی حسادت این حرف رو میزنم ." باتاسف گفت :" آره. متاسفانه تحلیل تو در اين زمينه کاملا درست بود." یکهویی انگار همهی دنیا برایم تاریک شد چون میدانستم حتی یک دقیقه کنار افراد خودشیفته گذراندن چقدر سخت است چه برسد یک عمر.
کمی بعد برایم تعریف کرد که هر کدام از آنها برای خودشان زندگی میکنند ولی در ظاهر یک زندگی ایدهآل و بینقص دارند. به او گفتم :" اگر آنقدر سخت هست، چرا جدا نمیشوی ؟" گفت :" خستهتر از آن هستم که یک زندگی جدید را شروع کنم به همین دلیل این دور باطل را ادامه میدهم. "
دیگر در این باره هیچ نگفتم چون به نظرم روحش کاملا مرده بود و من هم دیگر انقدر به او نزدیک نبودم که بتوانم کمکی به او کنم و از طرفی اگر کسی خودش نخواهد هیچکس نمیتواند به او کمکی کند. پس بحث را کاملا عوض کردم .چند ساعت بعد جلوی کافه از هم جدا شدیم و من رفتنش را نگاه کردم. دوست خوب من که زمانی پر از شادی بود تبدیل به یک مرده متحرک شده بود که در یک قفس طلایی بیهدف زندگی میکرد.
#لیلا_دلارستاقی
#داستان_کوتاه
📚@puniismbook