كم كم، آرام آرام، زندگى واقعيت تلخى كه هر روز شبم را وقف پيچاندن آن كردم، به من تفهيم كرد!
پوچى...بى هدفى...!
آن كه شب ها و تمام روز را وقف تفكر به كمالاتش به كلى اختصاص دادى زبانش نيش دارد!
زخم گاهى خون و خونريزى ندارد، زخم گاهى در دلت درد بى درمان به پا ميكند و آه...دردى بى درمان درون روحم است!
يخ زدم، سرد شدم...
در درون خود تنهايم هزاران بار از خالى، خالى تر شدم!
ديگر كافيست،
باتلاق زندگى روح مرا در خود كشيد،
جسم بى جانم؛ تقلا كافيست!