«ناگهان درخت» @nagahande Channel on Telegram

«ناگهان درخت»

@nagahande


می‌دونم. ولی بذار بهش فکر نکنیم.

https://t.me/HarfinoBot?start=d186893840d7ca4

«ناگهان درخت» (Persian)

«ناگهان درخت» یک کانال تلگرامی پر از شگفتی‌ها و زیبایی‌های طبیعت است. اگر علاقه‌مند به تجربه کردن لحظات زیبا و دیدن چیزهای جدید هستید، حتما این کانال را دنبال کنید. محتوای این کانال شامل عکس‌ها و ویدیوهای زیبا از طبیعت، درختان، گلها و جانوران است که ممکن است شما را به شگفت‌زده‌ای برساند. nnچه کسی این کانال منظور شده است؟ «ناگهان درخت» برای تمامی علاقه‌مندان به طبیعت، عکاسی طبیعت و زیبایی‌های جهانی مناسب است. اگر دنیای پر از رنگ و زیبایی را دوست دارید، این کانال برای شماست. nnاگر تمایل دارید تا لحظاتی از زندگی خود را با زیبایی‌های طبیعت به اشتراک بگذارید یا فقط بخواهید به سرگرمی‌های ذهنی و زیبا پرداخته، حتما این کانال را امتحان کنید. برای دسترسی به محتوای بیشتر، فقط کافی است که لینک زیر را در مرورگرتان باز کنید. nnبیا و با ما زیبایی طبیعت را ببینید! https://t.me/HarfinoBot?start=d186893840d7ca4

«ناگهان درخت»

21 Nov, 13:52


«نوشتن با تنفس آغاز می‌شود.»

«ناگهان درخت»

18 Nov, 20:47


درباره‌ی این‌که هربار من چراغ‌ها را خاموش می‌کنم چرا حرفی نزده‌ام؟ هرجوری بهش نگاه می‌کنم باز هم تهوع‌آور و غم‌انگیز است. هربار این تو هستی که چراغ‌ها را خاموش می‌کنی و در تنهایی و تاریکی اتاق قدم بر می‌داری. هربار، تاکید می‌کنم، هربار بعد از خاموشی در خودت فرو می‌روی و ترسی غیرقابل اعتنا را تجربه می‌کنی. نه نمی‌خواهم به هیچ راهی برای درمان متوسل شوم. صرفا از صمیم قلبم خواستار استخدام کسی هستم که بیاید و وقتی من در امنیت رخت‌خواب و پتوی عزیزم هستم چراغ را خاموش کند. وجه دیگری از این ماجرا که اندوهگینم می‌کند «آخرین نفر» بودن است. به آدم احساس بزرگسال بودن می‌دهد. بزرگسالی با مسئولیت‌هایی سنگین روی شانه. و خب معلوم است که نه! می‌خواهم فرار کنم. از خاموش کردن همه‌ی چراغ‌ها در بزرگسالی. و لطفا کسی بیاید و پتو را تا روی چانه‌ام بالا بکشد و در را آرام ببندد و چراغ را خاموش کند. به این ماجرا که احساس کنم کسی بیرون از اتاق وجود دارد که حواس‌اش به همه چیز هست احتیاج دارم.

«ناگهان درخت»

18 Nov, 19:57


از این‌ یادآوری‌های گذرای در لحظه هم خوشم می‌آد. نشستی گوشه‌ی یه کافه‌ای و داری چای سبزتو می‌خوری، سرت‌و از توو گوشی‌ت در میاری و می‌بینی یه آدمی داره عینک‌شو با گوشه‌ی لباس‌ش پاک می‌کنه و در لحظه یک روزِ کامل از جلوی چشمات رد می‌شه. این قابلیت‌ِ این شکل از به خاطر آوردن‌هاست. بد هم نیست. لبخند می‌زنی و فراموش می‌شه.

«ناگهان درخت»

18 Nov, 19:27


منم از یادت نمی‌کاهم عزیزم.

«ناگهان درخت»

15 Nov, 21:35


تولید محتوای حانیه واقعا ده از ده.
_چیـا.

«ناگهان درخت»

15 Nov, 21:26


«از صبح مامان نبود. رفته بود دعای ندبه و بعدتر خانه‌ی عمه‌اش و بعدتر خانه‌ی انسان‌های دیگر. برونگراست. توی جمع و جمعیت خوش‌اخلاق‌تر است. می‌خندد و مشکلات زندگی‌اش مانند بی‌پولی، خستگی و در کل نداشتن زندگی‌ای که همیشه دوست داشت داشته باشد را فراموش می‌کند. یک‌باری توی صورتش نگاه کردم و گفتم «تو به نظرم زنی شکست‌خورده هستی.» سکوت کرد و چیزی نگفت. بعدتر پشیمان شدم از حرفی که زده بودم اما نه به خاطر این‌که حرفم دروغ باشد و او پیروزِ نبردهای زندگی‌اش باشد، نه، صرفا به این دلیل که همیشه حس می‌کنم پشت اقتدار و سیاست زنانه‌ای که همراه خود دارد زنی نشسته است که قلب نازکی دارد و از دست همه‌ی انسان‌های جهان به سرعت می‌رنجد. زنی که بخشنده نیست و می‌تواند کینه‌ای هم باشد. شاید روزی از او عذرخواهی کنم. شاید هم نه.»

«ناگهان درخت»

14 Nov, 20:15


تونستم. و بیا فراموش نکنیم که از چه روزهای تاریکی گذشتیم. یادمون نره برای نگه داشتن همین شعله‌ی کوچیک از امید توی سینه‌مون چه راه طولانی‌ای رو اومدیم.

«ناگهان درخت»

14 Nov, 18:09


خواهرکم این‌و برام کشید و بهم گفت «می‌خوای کجا بذاری‌ش؟» گفتم «روی چشمام خوبه؟» خندید و گفت «نه. بذارش توی کیفت که خراب نشه.» گفتم «چشم.»

«ناگهان درخت»

14 Nov, 10:46


هوا خوبه و می‌خوام یه امروز رو به باغچه‌هایی که هنوز بیل نزدم و راه‌هایی که هنوز نرفتم فکر نکنم. می‌تونم؟ نمی‌دونم. با ما همراه باشید.

«ناگهان درخت»

12 Nov, 21:32


و چقدر جدیدا عکس‌های بدی می‌گیرم. آشغالِ واقعی! قبلا هم عکس مزخرف زیاد می‌گرفتم ولی حالا حتی توی یک زمان و مکانِ درست هم گند می‌زنم. یک چیزی شده که کاش مثل همیشه سارا می‌آمد و می‌گفت مثلا فلان اتفاق افتاده وگرنه تو مثل همیشه‌ای! درست و برنده و زیبا. (شبیه مادرها که به زیبایی فرزندشان باور دارند.) اما با سارا دیگر دوستی‌ای ندارم و کلمه‌ها هم کافی نیستند. لحن‌‌اش کارساز بود. جایی لحن‌‌اش را نمی‌فروشند؟

«ناگهان درخت»

12 Nov, 21:22


با این‌که تقریبا قند را ترک کرده‌ام ولی امروز سخت نگرفتم. چای شیرین و شیرینی دانمارکی و شیرکاکائو خوردم و احساس بدی هم نداشتم. از فردا سرِ خانه‌ی اول. و چرا قرص ویتامین دی و جوشانِ منیزیم و ملاتونین همه با هم تمام شده‌اند؟ البته نمی‌دانم تمام یا گم.
بدهی هم دارم. به مامان که گفتم گفت «خوبه خرج زن و بچه نمی‌دی که انقدر همیشه بدهکاری.» شماره کارتم را اما بعد از کلی سرزنش ازم گرفت. خانواده! این نهاد غم‌انگیز که تا فردا صبح می‌توانم بابت رنجی که همیشه می‌تواند به تو منتقل کند حرف بزنم گاهی می‌تواند کمک‌کننده باشد.

«ناگهان درخت»

11 Nov, 20:36


بچه‌ها من خیلی از ایدهٔ «بریم فلان اتفاق رو جشن بگیریم» خوشم میاد. از کلمهٔ «جشن» خوشم میاد اصلا. دوس دارم پا شیم بریم یه چیزیو جشن بگیریم. تا حالا همچین نیتی نداشتم. دوس دارم مثلا حتی وقتی بابام یه جعبه شیرینی گرفته و اومده خونه، بگم بیاید حال خوب این ساعتمونو جشن بگیریم امشب. دوس دارم این کلمه هی باشه تو زندگیم.

«ناگهان درخت»

11 Nov, 09:44


سلام.
بچه‌ها چیا مال خودمونه. یعنی حالا البته من و حانیه نداریم. :)) این بچه سر این ماجرا زحمت کشیده و هم‌چنان داره تلاش می‌کنه و برای کاری‌ام که داره می‌کنه واقعا اهمیت قائله. برا یه لقمه نون حلال کلی مشقت و داستان داره. 🚬
حالا ولی جدی اگه که سلیقه‌تون خوبه به نظرم پیج‌شونو ببینید و فالو کنید. که هم من ازتون راضی باشم، هم خدا. مرسی. :))

«ناگهان درخت»

11 Nov, 09:43


https://www.instagram.com/chiya_handmade?igsh=MzRlODBiNWFlZA==

«ناگهان درخت»

11 Nov, 09:34


بچه‌ها جمع شید یه چیزی بگم بهتون.

«ناگهان درخت»

09 Nov, 22:17


گاهی لوس‌ام. لوس و البته آدمی که یک تخته‌اش کم است. توی این سفر بیش‌تر این‌ها را فهمیدم. غرزنان راه افتادم و توی راه وقتی فهمیدم یک سری از وسیله‌های مهم‌ام را جا گذاشته‌ام به جای برگشتن و برداشتن آن‌ها بدون‌شان به راهم ادامه دادم که یعنی چیز مهمی نیست. این یک‌دندگی از همان یک تخته‌ای می‌آید که کم است و احتمالا هیچ‌وقت هم درست نمی‌شود. دقیقا نمی‌دانم چه مرگم است و چه می‌خواهم. دوست داشتم بیش‌تر بنویسم. راجع به دوری از مفهومی به نام خانه و نقطه ضعف‌های خودم. اما همه‌اش حس می‌کنم قبلا جایی نوشتم‌شان. حوصله‌ی نوشتن هم ندارم. در هفته‌ی گذشته بیش از هر چیز دیگری سکوت کرده‌ام و تماشا. دست و دلم به کار هم نمی‌رود. نگران چیزی هم نیستم و صرفا کمی احساس گمشدگی دارم. شاید هم واقعا گم شده‌ام.