◥꯭࿆✿꯭ ماه🌙من ꯭ ✿꯭ ◤ @mym_o_o_n Channel on Telegram

◥꯭࿆✿꯭ ماه🌙من ꯭ ✿꯭ ◤

@mym_o_o_n


‎•┈•✦✿ 💠 💠 مََََِِاََََِِهََََِِ ََََِِمََََِِنََََِِ 💠 💠
✿✦•┈•

🫴🌙
💫Top Profiles 👑
💫Top Musics 🎻
💫Top Texts 💬
💫Top Videos 🎥
💫Top Books 📚
💫

◥꯭࿆✿꯭ ماه🌙من ꯭ ✿꯭ ◤ (Arabic)

ماهمن هو قناة تلغرام متميزة تقدم أفضل الملفات والمحتوى على هذه المنصة الشهيرة. يتميز هذا القناة بتقديم أفضل البروفايلات، وأفضل الأغاني، وأفضل النصوص، وأفضل الفيديوهات، وأفضل الكتب. إذا كنت تبحث عن تجربة تلغرام مميزة وممتعة، فإن قناة ماهمن هي الخيار الأمثل بالنسبة لك. انضم اليوم واستمتع بأفضل التجارب والمحتوى الحصري.

◥꯭࿆✿꯭ ماه🌙من ꯭ ✿꯭ ◤

04 Feb, 17:32


خوب دوستهای عزیز !
این رمان دلچسب و زیبا هم به پایان رسید، امیدوارم مورد پسند تان قرار گرفته باشد و از خواندن آن لذت برده باشید‌. آیا این رمان را دوست داشتین؟

◥꯭࿆✿꯭ ماه🌙من ꯭ ✿꯭ ◤

04 Feb, 17:30


رمان: یاد می دارمت
پارت: چهل و سوم ( آخر )
نویسنده: بانو باور


دنیا _ سه سال میگذره از عروسی مه و ساحل
در ای همه مدت که با فامیل ساحل آشنایی زیادی پیدا کردم خیلی آدم های خوبی هستند

ساحل هم قسمی که وعده داده بود هیچ وقت باعث جگرخون ام نمیشه
هر وقت دلتنگ فاميلم شدم مره پیش شان میبره
مه و ساحل یک صاحب یک دختر شدیم نامش اطلس است یک و نیم ساله
خیلی زیباس چشم هایش مثل ساحل عسلی اس و مو هایش مثل مه سیاه بود خیلی زیباست
ساحل_ اوخ جان پدر ژون من
دنیا_ ههه ناز دادن ره ببین
ببین ساحل ای حالی گپ زده نمیتانه آزار نتی دختر مه
ساحل _ کاش زبانش مثل تو دراز نباشه دعای هر روزم اس
دنیا _ ههه نی نی تو غلط میکنی باید دعا کنی مثل تو مضر نباشه
ساحل_ چرا باید مضر باشه وقتی مه نباشم باید او جای مره بگیره ههه
دنیا _ ههه خدا کمکم کنه
ساحل_ 😂


حسیب هم با یک دختر خوب ازدواج کرد و یک بچه دارند
اخلاق حسیب خیلی خوب شده چون ینگه جانم با مهربانی هایش مهربان کرد بیدرم ره

چند وقت پیش امید هم با مروه نامزد شد و خیلی خوش استند
و مه هم حالا فهمیدم زندگی چیست
زندگی در هر حال سخت اس فقط باید ما صبر داشته باشیم و خودمان ره به خداوند بسپاریم....❤️

ادامه ندارد😁

#بانو_باور

◥꯭࿆✿꯭ ماه🌙من ꯭ ✿꯭ ◤

04 Feb, 17:30


رمان: یاد می دارمت
پارت: چهل و دوم
نویسنده: بانو باور


و بعضی عکس ها با دوست هایم و مروه و بهار اینا گرفتم
_ مه که یک تمرین خیلی کوچک و زیبایی رقص گرفته بودم خواستم ساحلم ره سورپرایز کنم
_ ساحل؟.
ساحل_ جان ساحل
دنیا_ میشه باهام سر استیج بیایی
ساحل_ چی میکنی اونجه
دنیا_ آی ساحل ایقدر سوال نپرس
دست ساحل ره گرفتم و سر استیج رفتیم ساحل ره یک طرف استیج ایستاد شو گفتم
امو لحظه یک آهنگ پلی شد از آرون افشار که میگه:

عطر تو بوی بهاره
چشماتم جاذبه داره
فک کردی تازه رسیدم
من یک قرن رو با تو دیدم
خوش به حالم تو رو دارم
وسط این همه آدم شدی یارم
من که تنها کسی ام که
تورا یک ثانیه تنها نمیذارم
آرامش آینده یی من
گریه و خنده یی من
تاج سر قلب منی
عشق برازنده یی من
حالا که خوشبختی باهام
واسه خدا دست بزن
ای جان ای جانم

ساحل فقط طرفم نگاه میکرد و کف میزد
رقصم هم به بسیار زیبایی انجام دادم
و محفل کم کم ختم میشد
پدرم کمر مه بسته کرد و از پیشانی ام بوسید و چشم هایش اشک پر شد
اولین بار بود پدرم ایقدر به مهربانی به سویم می دید مه هم د آغوش گرفتمش چون هر چی نباشه پدرم اس ام هم آرزوی خوشبختی کرد و دعا داد
و با مادرم هم به مشکل خداحافظی کردم
حسیب هم از دور نگاه میکرد و مثل سابق سنگ دل
حالا مانده بودم با امید چقسم خداحافظی کنم
امید_ خواهر مقبولم پشتت دق میشم
دنیا_ ایقسم گفت و مه محکم د آغوشش گرفتم🥺
امید_ حله دگه گریه نکو بدرنگ میشی خخ
دنیا _ یک نگاه معصومانه کردم و دوباره د آغوشش گرفتم

بلاخره از هوتل راهی خانه جدیدم شدم و شروع زندگی جدید مه...

◥꯭࿆✿꯭ ماه🌙من ꯭ ✿꯭ ◤

03 Feb, 15:53


رمان: یاد می دارمت
پارت: چهل و یکم
نویسنده: بانو باور


دنیا _ ههه زنده باشین چشم هایتان زیباست
مروه که از تعریف کردن مه دست بر نمیداشت
ولی بهار و مروه هم مقبول شده بودن
منتظر ساحل بودم که آرایشگر دمی بیرون رفت و دوباره آمد و گفت خانم باور کیست مگم‌ یک نفر ساحل نام آمده پشتش
مه از جایم بلند شدم و گفتم
_ مه هستم
آرایشگر _ چرا دنیا نمیگه خانم باور چیست
دنیا_ ههه عادتش شده از دوران پوهنتون خانم باور خانم باور میگفت
آرایشگر _ وا ای صنفی پوهنتون ات بود
دنیا_ ها اما کمی موضوع پیچیده اس
آرایشگر_ ههه خو خیر خوشبخت شوین ماشاءالله هم خودت هم شوهرت مقبول !
دنیا_ زنده باشین تشکر
و رفتم بیرون داخل موتر شدیم
ساحل که از روز های قبل ده برابر چی که صد برابر زیبا شده بود یار مهربانم
جلد سفید چشم‌ های عسلی او مژه ها و مو های سیاه اش چهره اش مثل مهتاب شده بود مثل مهتاب صاف و ساده اما زیبا
هیچ دلم نمیشد موتر حرکت کنه فقط مه به چشم های ساحلم ببینم و زمان متوقف شود

ساحل_ وقتی دنیا ره دیدم دقیقا او روز مه خوشبخت ترین مرد جهان شدم
او هم مثل مه خیره به صورتم شده بود ولی مه گفتم
_ یعنی ایقدر مقبول هستم😐
دنیا _ همم چی گفتی نفهمیدم فکرم نبود 🙄
ساحل_ ههه بیا بریم خانم مقبولم
د موتر بالا شدیم و رفتیم تالار عروسی محفل هم خیلی به خوبی پیش‌ می رفت و بعضی مراسم انجام شد بعد غذا قرار به این شد که باید مه و ساحل پایین بریم مه با لباس سفید عروس
که خیلی دوستش داشتم دامنش بی حد بزرگ بود و ناحیه کمرش نگین داشت با آستین هایش
ساحل هم با کورتی پطلون سیاه و نکتایی وا چه محشر شده بود

دوست نداشتم پایین بریم چون دخترا به طرف ساحلم میبینن
و مه دیوانه میشم اما باید بریم
ساحل_ بریم🫴🏻🥰
دنیا _ البته 😌
هم قدم شدیم با هم تا صالون قسمی که حدس میزدم کل دخترا با دیدن ما چشم هایشان میخکوب ما شده بود
به دل خود میگفتم
آخه آدم ندیدید

ادامه دارد......

◥꯭࿆✿꯭ ماه🌙من ꯭ ✿꯭ ◤

03 Feb, 15:53


رمان: یاد می دارمت
پارت: چهلم
نویسنده: بانو باور

ساحل _ راستی دنیا او بچه عمه ات با مه چی مشکل داره
دنیا_ نمیفامم
ساحل_ بگو گفتم
دنیا_ او چندین سال میشه خواستار مه اس وقتی با تو نامزد شدم ولی هیچی نگفت حیران بودم که چطو ساکت شده اما احمقه کارشه کد
ساحل _ گپی نیس مه فردا شکایت مه پس میگیرم
دنیا_ هوش کنی ای کار ره نکنی ساحل
ساحل_ خیر گذشت میکنم پدرش امروز خیلی عذر کرد که آزاد اش کنیم اوره به خارج میفرسته
مادرش هم خیلی جگرخونی کرده و مریض شده
دنیا_ سیس هر قسم خودت میفهمی
ساحل_ تشکر میخوابی؟
دنیا_ همم زنده باشی شبت خوش
ساحل_ شبت خوش راپونزل 😚
دنیا_😐

دنیا_ دو ماه از حادثه ساحل میگذره

امشب هم کاکا علی آمد و گفت که باید این معامله خوشی ره جمع کنیم گر چه مه دوست نداشتم زود عروسی کنم ولی ای بار هم تصميم ره به پدر و مادرم واگذار کردم بلاخره تصميم بر ای شد که سه هفته بعد عروسی برگزار شود
ای سه هفته هم در خریداری گذشت

ساحل هم مقبول ترین لباس ها ره برم به ذوق خود انتخاب کردم
با ساحل کم کم عادت میکردم و حالا درک میکنم که عاشق ساحل شدیم
چه خوش اس گذشت زمان با یار چشم عسلیم


دنیا_ دو ماه از حادثه ساحل میگذره
امشب هم کاکا علی آمد و گفت که باید این معامله خوشی ره جمع کنیم گر چه مه دوست نداشتم زود عروسی کنم ولی ای بار هم تصميم ره به پدر و مادرم واگذار کردم بلاخره تصميم بر ای شد که سه هفته بعد عروسی برگزار شود
ای سه هفته هم در خریداری گذشت
ساحل هم مقبول ترین لباس ها ره برم به ذوق خود انتخاب کردم
با ساحل کم کم عادت میکردم و حالا درک میکنم که عاشق ساحل شدیم
چه خوش اس گذشت زمان با یار چشم عسلیم


دو روز قبل یکی از مقبول ترین هوتل عروسی شهر کابل ره بوک کردند
دیشب هم محفل حنا ام بود یک محفل کوچک بین خانواده خودما با عمه ام و خالیم و اینا بود و خانواده ساحل با بعضی خویش هایشان
دختر عمه ام بهار خواهر رامین گر چه سرد بود قبلا‌ها همرایم ولی خیلی قلب مهربان داره
به دست و پا هایم خینه ماند و بعد همه رفتن به خانه هایشان
امشب خالیم هم از خارج آمدن با رضوان بخاطر عروسی مه

و امروز روز عروسیم است
صبح وقت ساحل زنگ زد که باید بریم آرایشگاه و رفتیم مه و چند دختر دگه مثل بهار مروه
آرایشم هم تقریبا ۴ ساعت ره در بر گرفت
آرایشگر _ وای دختر چقدر زیبا شدی

◥꯭࿆✿꯭ ماه🌙من ꯭ ✿꯭ ◤

03 Feb, 15:53


رمان: یاد می دارمت
پارت: سی و نهم
نویسنده: بانو باور


دنیا_صبح وقت هم همه ما رفتیم به دیدن ساحل اول پدرم مادرم و اینا دیدن رفتن بعدش اونا بیرون شدن بیدر هایم و پدرم به کار هایشان رفتن و مادرم بیرون منتظر مه ماند رفتم داخل اطاق که ساحلم به چه حالت اس رنگش پریده بود مو هایش آشفته بالای پیشانی اش
بالای چوکی نشستم و فقط نگاهش میکردم آهسته با خود در حرف بودم اشک از چشم هایم پی در پی می‌ افتید و میگفتم

_ بیدار شو ساحل دلتنگت شدیم یار مهربانم بیدار شو دلتنگ چشم های عسلی ات شدیم زیاد جگرخون هستم چون نتانستم عشق ات ره از چشم هایت بخوانم وعده میتم دگه جگرخونت نکنم
و سر مه به روی دست هایش ماندم که چند لحظه بعد ناگهان کسی مو هایمه نوازش میداد
سر مه بلند کردم و دیدم ساحل بیدار شده

ساحل_گریه نکو راپونزلم
دنیا_ مه ..میبخشی نفهمیدم چی وقت بیدار شدی
ساحل_ میفهمیدم
میفهمیدم یک روزی شاید دوستم داشتی
دنیا_ زود اشک هایمه پاک کردم و گفتم
_ تو خوبستی
ساحل_ یار زیبا رویمه دیدم بهتر شدم
دنیا_ خو الهی شکر مه خی به اجازیت برم که مادرم منتظرم اس د بیرون
از جایم بلند شدم که از دستم محکم گرفت
ساحل _ بگو دوستم داری
دنیا _ نوچ ندارم
ساحل _ دنیا
دنیا_ متوجه خودت باش خداحافظت

ساحل _ بعد رفتن دنیا پدرم با فردین و پولیس ها بخاطر بازجویی آمدن مه هم قسمی که مجرم ره دیده بودم مشخصات اش ره گفتم و پدرم با کاکا سلیمان در جریان ماند و همه به ای نتیجه رسیدن که او بچه یی که قصد کشتن مره داشته او بچه عمه دنیا بوده
و مه هم ازش شکایت کردم و باید جزایشه ببینه ولی نفهمیدم با مه چی مشکل داره.....

دنیا_ از روزی که ساحل ره دیدم که خوب شده خیلی خوش هستم و امروز برم خبر داد که از شفاخانه مرخص شده

ساحل_ امشب بعد غذا رفتم به اطاقم و دلتنگ دنیا شده بودم برش مسیج کردم
ساحل_ 🙄
و چند دقیقه بعدی جواب داد
دنیا_ سلام خوبستی
ساحل _ 😕
دنیا_ دیوانه شدی؟
ساحل_ ها دیوانه تو
دنیا _ لا حوله ولا
خی شب خوش
ساحل _ دنیا؟
دنیا_ بلی
ساحل _ دوستم داری
دنیا_ ندارم
ساحل _ داری
دنیا_ ندارم
ساحل_ داری
دنیا_ دارم
ساحل _ ههههه دیدی گفتم که دوستم داری😌
دنیا_ اوف مضری دوران پوهنتون ات هنوزم یادت نرفته
ساحل _ نوچ

◥꯭࿆✿꯭ ماه🌙من ꯭ ✿꯭ ◤

03 Feb, 15:52


رمان : یاد می دارمت
پارت: سی و هشتم
نویسنده: بانو باور


ساحل_ دو هفته میشه موبایلمه خاموش کردم و بخاطر او رفتار دنیا خیلی جگرخون بودم و خواستم کمی دور باشم تا عقلش سر جایش بیایه
اما زیاد دلتنگ راپونزل ام شده بودم
او ره یگان وقت چشم سیاه و یگان وقت راپونزل میگم بخاطر که مو هایش خیلی بلند اس

طبق معمول امروز وقت تر از خانه بیرون شدم موترم خراب شده بود به ترمیم کردن داده بودم‌ و در جاده قدم زده روان بودم به طرف وظیفه ام
که یک بچه نزدیک آمد مه فکر کردم رهگذر اس و از پهلویم میگذره اما با چاقو مره زخمی کرد خیلی عمیق اصابت کرده بود چاقو با بدنم دگه نفهمیدم چیشد و به زمین افتیدم و چشم هایم بسته شد

دنیا_ بعد خلاص شدن کار های خانه ساعت های ۹ صبح بود د صالون نشسته تلویزیون نگاه میکردیم که مادرم گفت
فاطمه _ او دختر ساحل کجاس خوب اس برت زنگ میزنه یا نی
دنیا_ مجبور شدم بگویم
_ ها مادر جان گپ میزنیم یگان وقت
فاطمه _ خو خو خوبس
دنیا_ صدای گوشیم بلند شد خیلی خوش شدم که ساحل اس اما دیدم ساره زنگ زده
ساره _ دنیا
دنیا_ صدای ساره گریه آلود بود
_ چیشده ساره چرا گریه میکنی
ساره_ بیدرمه کسی با چاقو زده شفاخانه هستیم
دنیا_ وقتی شنیدم شوکه شدم و خشکم زد
ساره_ بلی
دنیا_ با صدای گرفته پرسیدم آ.....آدرس شفاخانه ره بگو
و با مادرم روان شدم و عاجل خوده رساندم به شفاخانه
ساره_ دنیا بیدرم
دنیا_ د طول راه خیلی بغض مه نگه داشتم اما با گریه ساره مه هم گریه کردم

_همه جمع شده بودن بیدر هایم پدرم کاکا علی خاله عایشه فردین
همه منتظر بودیم داکتر ها از اطاق عمل بیرون شوند بعد گذشت ۱ ساعت و ۴۰ دقیقه بیرون شدن و گفتن که خیلی عملیات مشکل سپری شد ولی مریض تان خوب اس

از خداوند هزار بار شکر گذار هستم که ساحل ره چیزی نشد
دنیا_ داکتر صاحب میشه بیینم اش
داکتر_ نخیر فعلا نمیشه
دنیا_ نتانستم ببینم اش پدرم هم گفت باید همه ما خانه بریم و گفت فردا بیایین نمیشد از گپ هایش سرپیچی کرد با خاله عایشه و ساره خدافظی کردم و گفتم دوباره میایم .
همه خانه آمدیم و شب اصلا خوابم نیامد زیاد دلتنگ ساحل شده بودم لحظه شماری میکردم

دعا کردم تا ساحلم خوب شوه
از ساره چند بار احوال گرفتم گفت به هوش نامده خیلی نگرانش بودم
اما نزدیک های صبح بود که ساره خبر داد که ساحل چشم هایشه باز کرده
الهی ایقدر خوش شدم از ته دل....

◥꯭࿆✿꯭ ماه🌙من ꯭ ✿꯭ ◤

03 Feb, 15:52


رمان : یاد می دارمت
پارت: سی و هفتم
نویسنده: بانو باور


دنیا_ تمام گپ هایش مثل خنجر به قلبم اصابت می‌کرد حقیقت بود حقیقت
بلی مقصر همه موضوعات مه بودم غرور بی جای کدم د مقابل اش
اشک هایم پی در پی می‌ریخت که متوجه شدم ساحل سر شه به فرمان موتر مانده و شانه هایش میلرزه
چی یعنی ساحل .....
ساحل گریه میکنه
_ ساحل بلند شو ساحل خوبستی
با دست تکان اش میدادم که سر اش ره بلند کرد و دستمه پس زد چی میدیدم چشم هایش جگری شده بود
دوباره گفتم ساحل چشم هایت
تو خوب.....
نماند حرفمه تکمیل کنم دست شه بالای دهنم گرفت و با اشاره چشم گفت چپ باش
مه هم چپ شدم به طرف آیینه موتر نا خودآگاه دیدم که کمی بینی ام خون شده و زخم شده دستمال ره گرفتم و پاکش کردم اما کبودی های جلدم
اوف بیخیال شدم

ساحل_ دنیا ره تا خانه شان رساندم
_ پایین شو
دنیا_ ساحل خیلی قهر بود و به جاده خیره شده بود بعد با صدای بلند تر گفت
ساحل_ پایین شو دنیا

دنیا_ با بلندی صدایش یک تکان خوردم و پایین شدم و خانه رفتم
فاطمه_ دنیا چرا ایقدر وقت آمدی
دنیا _ دیدم مادرم در صالون اس
_ مادر به ساحل کار پیش شد زود آمدم
فاطمه _ چرا به چشم هایم نگاه نمیکنی بیینم رویته دور بتی
دنیا_ آی مادر خسته هستم میرم اطاقم
فاطمه‌ _ برو باز گپ میزنیم
دنیا_ رفتم به پناهگاه همیشه گیم اطاقم، گپ های ساحل هر بار د مغزم می‌پیچید ، همه فکر و هوشم او شده بود میترسم به خودش ضرر نرساند
به موبایل اش زنگ زدم خاموش بود دگه تا حد آخر دیوانه میشدم

گریه بلی یگانه کاری که نفس کشیدن ره برم راحت میساخت، ای بار بخاطر خود نی بخاطر ساحل گریه میکردم
بخاطر عشق پاک اش
بخاطر مهربانی هایش
بخاطر معصوم بودنش


امروز کاملا از او روز دو هفته میگذره

دو هفته اس موبایل اش خاموش اس
دو هفته میشه خون دل میخورم
دروغ چرا دلتنگش شدیم...!
دلتنگ چشم های عسلی اش همه او چیز های که مه نفرت می‌خواندم و زجر می‌خواندم حالی باور کدیم که عشق اس
از یک طرف بالایش قهر هستم بخاطر رضای خدا ازم خبر نگرفت که زنده هستم یا مورده مغرور

◥꯭࿆✿꯭ ماه🌙من ꯭ ✿꯭ ◤

03 Feb, 15:52


رمان: یاد می دارمت
پارت: سی و ششم
نویسنده: بانو باور


دنیا _نمیخایم نمیخایم ره میفامی آرامم بان
ساحل _ با ای رفتارش که باعث شد همه مردم بطرف ما ببینن گفتم
_ بلند شو
دنیا_ خشم ره از چشم هایش می‌خواندم با صدای لرزان گفتم
س..‌ساحل
ساحل _ گفتم بلند شو
دنیا_ از شدت بلندي صدایش یک تکان خوردم
غذای که زهر نکدیم پولش ره حساب کرد و به طرف مه آمد
با خود گفتم آخ آخ دنیا بی زبان میبودی الهی آخر ای نیش زبانت توره به بلا خاد داد
از بازویم محکم گرفت و به طرف موتر برد دروازه موتر ره باز کرد و د سیت پیش روی انداخت

_ مثل که یک چیز بی ارزش باشم بازویم هم درد داشت زیاد
خودش هم سوار موتر شد و بسیار با سرعت زیاد به راه که اول آخرش معلوم نبود حرکت کرد از شدت عصبانیت چشم هایش سرخ شده بود گفتم
_ ایستاد شو
_ میترسم ایستاد شو حادثه میکنیم
با صدای بلند و گریه گفتم
_ سااااحل
ساحل_ موتر ره نگه داشتم و یک سیلی به رویش زدم ازی کارم پشیمان هم نبودم چون حقش بود
دنیا_ بعد ایستاد کردن موتر یک سیلی حواله ی صورتم کرد
ساحل_ دهنته بسته کو دنیا تا نقشه رویته تغییر ندادیم
دنیا_ هه ازت توقع نداشتم که یعنی تو هم از حسیب و پدرم هیچ فرق ندارین به اندازه یک مو ازت نفرت دارم حالم به هم میخوره وقتی میبینمت
ساحل_ گپ هایش دگه هم باعث می‌شد خشمگین شوم و یک سیلی دگه زدم و از فک صورت اش گرفتم و گفتم
_ صبر مه امتحان نکو دختر احمق چپ باش چپ
دنیا_ چپ نمیشم مه توره نمیخایم چرا نمیفامی ببین مثلا حالی بگو چی فرق داری از پدرم و بیدرم ها چی فرق؟

ساحل_ چرا نمیخایی ها چرا مه از امو دوران پوهنتون عاشقت شده بودم
درست اس شاید باور نکنی اما خواستگاری بار اول تصادفی بود اما وقتی تو دختر او خانواده بودی و پدرم توره بمه خواستگاری کد زیاد خوش شدم اما وقتی گفتی نمیخایم باز هم گفتم شاید خوب شوه شاید عشق مره نسبت به خودش دیده کمی دلش نرم شوه ولی تو و قلبت از سنگ ساخته شده چقدر کار ها میکنم تا تو خوش باشی ولی تو هر بار قلبمه شکستاندی هر بار بی احترامی کدی به مه
میفامی مه به او چشم های سیاهت جان میتم ولی تویی مغرور هیچ دیده نداری تا ببینی لعنتی

◥꯭࿆✿꯭ ماه🌙من ꯭ ✿꯭ ◤

03 Feb, 15:51


رمان : یاد می دارمت
پارت: سی و پنجم
نویسنده: بانو باور


ساحل_ مادر ایقه بی صبر نبودی خو تو🤣
دنیا_ساحل
ساحل_ جان ساحل
دنیا_ ایقسم گفت نفهمیدم چی بگم خاموش شدم
ساحل_ خو حالی مادرت خانه نیس مره راه نمیتی
دنیا_ مه دیشب گفته بودمت نیایی مه جایی نمیرم
ساحل_ اما دلتنگت شده بودم حالی خی مجبور داخل موتر منتظر خشو جانم باشم تا او بیایه دختر ظالم اش مره خانه نمیمانه
دنیا_ حوصله گپ هایشه نداشتم
_ بفرما
ساحل_ تشکر مهربان شدی
دنیا_ بد بد نگاه کردم و همراهی اش کردم تا صالون
ساحل_ همینجه سیس اینجه منتظرت هستم
دنیا_ تا مادرم خانه نیاید مه جایی نمیرم
و رفتم به آشپزخانه تا برش چای و شیرینی ببرم
ساحل_ یک صدایی به گوشم آمد بنظرم آهنگ بود دیدم از موبایل دنیا بود
گرفتم دیدم که یک آهنگ زیبا پلی شده بود
بلند گفتم
_ دنیا چقدر آهنگ های خوبیش داری ههه
دنیا_ الهی بمری چقدر مضر هستی بلای جان😒
چای ره آورده پیشش ماندم
ساحل_ بد دعا نکو اگه مره چیزی شوه بیوه میشی
دنیا_ یگ نگاه پر از نفرت به سویش کردم که صدای دروازه آمد تا میخواستم بیرون برم که مادرم خودش با کلیدش دروازه ره باز کرد
فاطمه _ ساحل بچیم آمدی
ساحل _ سلام و علیکم خاله جان خوبستین صحتمند ها آمدم پانزده دقه میشه به اجازه تان ما بریم
دنیا_ مادر تو خبر داشتی که ای بچه خانه ما میایه چرا به مه نگفتی
فاطمه _ دختر ای بچه چی معنی ای شوهرت میشه
ساحل_ خشو جانم راست میگه

دنیا_😑😑
فاطمه _ ها دنیا
ساحل بچیم صبح برم زنگ زده بود که با دنیا یگان جای چکر میرم اما پدرت خبر نداره زیاد اصرار کرد تا ساعت ۳ اجازه دارین
ساحل بچیم متوجه دنیا باش زود خانه بیاین که اگه پدر دنیا خبر شوه قیامت میکنه
ساحل _ سیس خاله جان
بدو دنیا آماده شو
دنیا _ گر چه خوش نبودم اما حالی زندگی مره تصميم اش ره دیگرا میگیره چیزی نگفتم و رفتم بالا یک حجاب به رنگ آبی آسمانی پوشیدم با یک چادر آبی اصلا آرایش هم نکدم یک چپلی بلند سفید با دستکول سفید ست کردم و از خانه باهاش بیرون شدم
ساحل_ به به چه ترکیب زیبایی آبی و سفید
دنیا_ هممم تشکر
ساحل _ کجا بریم
دنیا_ نمیفامم گفتم و رفتم به سیت پشت سر شیشتم
ساحل_ دنیااااااا
دنیا_ حرکت کو حوصله ندارم
ساحل_ ازی کارش جگرخون شدم
چرا مه که بیگانه نیستم نامزدش هستم چرا اصلا چرا
ای کار شه در نظر نگرفتم به یک رستورانت رفتیم و غذا سفارش دادیم
دنیا_ مه سیر هستم
ساحل_ باید غذا بخوری بگیر دو لقمه بشقاب‌ ره پیش کردم
دنیا_ زیاد جگرخون بودم هر بار که ساحل ره میدیدم قلبم به درد میامد
و قهر مه سرش خالی کردم بشقاب ره سر میز زدم

◥꯭࿆✿꯭ ماه🌙من ꯭ ✿꯭ ◤

03 Feb, 15:51


رمان: یاد می دارمت
پارت: سی و چهارم
نویسنده: بانو باور


امید _ سیس داکتر صاحب زنده باشین
از داکتر اجازه گرفتم و با مادرم داخل شدیم که دنیا مشل یک جسد شده رنگ به چهره اش نیس لب هایش کبود شده خیلی دلم برش خون میشد بعضی اوقات
او دختر خیلی معصوم اس حق اش نبود پدرم زیاد سرش ظلم میکنه
فاطمه _ دخترم دختر مقبولم بیدار شو 😭
ببین دگه بالایت قهر نمیشم دختر یکدانیم چشم های سیاهته باز کو
دنیا_ به گوشم یک صدای شبیه گریه میامد کم کم چشم هایمه‌ باز کردم
که مادرم بود
فاطمه _ دنیا چشم هایته باز کدی خوبستی
دنیا _ با صدای بیجان گفتم
خوبستم

امید_ دنیا خوبستی سرت خو درد نداره
دنیا_ خوبستم بیدر
مره خانه ببرین میخایم خانه برم
امید_ میریم جان لالا
دنیا_ بعد چند ساعت خانه‌ رفتیم
شب شد و پدرم شان آمدن
بعد خوردن غذا
مه بالا اطاقم بودم که پدرم صدایم زد
رفتم پایین که پدرم به تلویزیون نگاه داره
_ پدر مره صدا زدی
سلیمان _ امروز مریض بودی حالی چطورستی
دنیا_ از ای مهر پدرم حیران ماندم
_خوبستم پدر
سلیمان_ خو خوبس
دنیا_ روز ها همی قسم در گذر بود عادی مه و مادرم خانه
دگرا سر کار های شان
مروه هم وظیفه داشت اوقدر بیکار نبود که پیش مه بیایه و با هم درد و دل کنیم
از موبایل که ساحل آورده بود بعد مریضیم و اینا اصلا فراموش کرده بودم که بازش کنم خاموش بود د شارژ ماندم و وقتی مکمل شد گرفتم که ساحل فقط یکبار زنگ زده در واتساپ
مام غرور ره کنار گذاشتم و فقط مسیج کردم
مصروف بودم نشد او شب آن شده نتانستم بعدش هم بیخی فراموشم شده
فونمه ماندم و میخواستم خواب شوم که صدای پیام بلند شد دیدم از ساحل
کجا مصروف بودین خانم باور؟
مه چقدر بتشویش ات شدم د خانه تان هم شماره کسی دگه ره نداشتم که احوالته بگيرم
دنیا_ مریض بودم عثمانی صاحب
ساحل_ وقتی بعد چند روز آن شد خیلی عصبی بودم سر اش وقتی گفت مریض بودم خیلی پریشان اش شدم
_ چی شدیت
دنیا_ هیچی نشده
ساحل _ فردا پشتت میایم یک جای میریم
دنیا_ مه جایی نمیرم
ساحل_ میری
دنیا_ نمیرم
ساحل_ باز فردا معلوم میشه
دنیا_ مه میخوابم شب خوش
ساحل_ سیس فردا می‌بینمت شبت خوش مقبولک
دنیا_ بعد دیدن او پیام اش هیچی نگفتم و خوابیدم

صبح از خواب بلند شدم و بعد نماز صبح چای صبح ره آماده کردم یعنی امو صبحانه
سر دردی مه هم خوب شده بودم درد نداشتم
صبحانه هم به آرامی میل شد
بعد رفتن بیدر هایم و پدرم
مادرم هم به بازار کار داشت تا اونجه رفت
مه بلند شدم خانه ره پاکاری کدم تقریبا تا ۱۰ و نیم صبح کارم تمام شد د صالون آهنگ مانده بودم در فونم که دروازه تک تک شد رو سری ام در شانه ام انداخته گی بود گفتم حتمن مادرم اس بلند گفتم

_آی مادر شما که ایقدر بی صبر نبودی باش یک دقه اینه آمدم بدون ای که بپرسم کیست دروازه ره باز کردم که ساحل ره دیدم
زود چادرم ره پوشیدم ....

◥꯭࿆✿꯭ ماه🌙من ꯭ ✿꯭ ◤

03 Feb, 15:51


رمان: یاد می دارمت
پارت: سی و سوم
نویسنده: بانو باور


دنیا _طرف موبایل دیدم آیفون بود صفحه اش ره روشن کردم بدون رمز بود و در پس زمینه فون عکس مه و خودشه مانده عکس که روز لفظ گیری گرفته بودیم
ناگهان لبخند به لب هایم نقش بست
دوباره از فکر بیرون آمدم و گفتم
چیشد دنیا نی عاشقش نمیشی تو
بلند شدم از جایم به چاشت یگان چیز آماده کردم و با مادرم نوش جان کردم بعد نماز چاشت ره خواندم و بعدش هیچ کار نداشتم خواب شدم یگان چیزی که عاشقش هستم خواب اس

ساحل_ امروز وقتی دنیایم ره دیدم خیلی خوش شدم وقتی همرایش باشم زیاد زیاد از ته دل خوش میباشم
البته با اجازه کاکا سلیمان خانه شان رفتم
وقتی موبایل ره گفت نمیخایم به بسیار مشکل کنترول کردم خوده که بالایش قهر نشم چون از طفولیت عادت داشتم زود قهر میشدم
موبایل ره برش آدم و از خانه شان زدم بیرون رفتم به طرف کار

دنیا_ نزدیک های شام بود که دیدم یکی صدایم میزنه چشم هایمه به مشکل کمی باز کردم دیدم امید بود
امید _ دنیا بیدار شو چی گپ اس ایقه خواب شدی
دنیا _ امید سرم درد داره دو دقه دگه خواب شوم
امید _ چیشده خواهرک مه مریض شده
دنیا_ نی امشب پایین نمیرم دلم نمیشه هیچی اگه امشب خوب نشدم باز فردا با تو میرم داکتر
امید_ سیس جان لالا خی شبت خوش بخواب شاید خوب شدی
دنیا _ تشکر
امید رفت و مه ماندم هزار فکر و خیال
هر چقدر میخواستم خوش باشم د دلم یک غم بود در چشم هایم غم تمامش از طرف خانواده بود
فکر میکردم اگه ساحل میگفت قبول ندارم
شاید حالی مه خوش بودم وقتی که روز اول گفتم مه نمیخایم ولی او باز هم مثل دوران پوهنتون ضد کرد و مره به نام خود کرد
پدرم هم بخاطر که شراکت شان خراب نشود مره بدون رضایتم شیرینی دادن
فقط در خانه حسیب و خودش رضایت داشت در دلم همه اتفاقات اخیر خیلی درد داشت😭
به سقف خیره شده بودم و دانه دانه اشک های می‌ریزید بالشتم حتا خیس شده بود
نمیفامم چی وقت به خواب رفتیم


_ صبح با چقدر مشکل بیدار شده وضو گرفتم و نماز صبح ره خواندم و چند دقه بعد خواستم بیرون برم بی حد سرم درد داشت حتا با چشم هایم یکجا اصلا خوده به آیینه هم ندیده بودم
رفتم که همه سر دسترخوان بودن
با دیدن مه همه حیرت زده شدن
امید _ دنیا ای چی وضعیت اس چشم هایت کاسه خون واری شده چیشده خوب نیستی
دنیا_ با چشم های اشکی گفتم
_لالا سرم
و چشم هایم سیاه شد و افتیدم زمین دگه نفهمیدم چیشد
امید_ وقتی دنیا پایین آمد زیاد وضعیت اش خراب بود و گفت لالا سرم
و ضعف کرد زود باندش کردم و بردم شفاخانه
پدرم و حسیب که ای دختر بیچاره اصلا مهم نبود اونا رفتن سر کار مادرم ره نمیخواستم شفاخانه ببرم اما زیاد اصرار کرد به عجله شفاخانه بردیم و داکتر ها اجازه ندادن داخل اطاقش شویم بعد معاینه دنیا بیرون شدن
امید_ داکتر صاحب خواهر مه چیشده
داکتر_ مریض تان بیهوش اس فعلا
د خانه کدام مشکل دارین
امید _ چطو
داکتر _ مریض زیاد تشویش میکنه سر مغزش فشار آمده سر دردی شدید اش هم به امی خاطر اس و ها بی حد فشارش پایین بود یک سیروم تطبیق کردیم تا فشارش نورمال شوه بعد از چاشت میتانین خانه ببرین متوجه اش باشین زیاد جگرخونی نکنه یک نسخه هم نوشتیم دوا هایشه به وقتش بخوره

◥꯭࿆✿꯭ ماه🌙من ꯭ ✿꯭ ◤

03 Feb, 15:50


رمان: #یاد_می_دارمت
پارت: #سی_دوم
نویسنده : #بانو_باور

فاطمه _ دنیا دخترم بیا کمک کو همرایم
دنیا_ اینه آمدم مادرم
رفتم خانه که مهمان ها بود پاک کردم و مادر غذای شب ره آماده کرد شام شد و همه غذا ره به آرامش نوش جان کردیم
بعد غذا میخواستم چای ببرم که یک لحظه از گپ هایشان ایستادم
عمه_ دخترته خو نامزد کدی بیدر جان چرا بچه مه سال ها خواستار اش بود چرا به بچه مه ندادی
سلیمان_ خو دگه خواهر جان حتمن قسمت بوده
عمه_ ای کار ات هیچ هم خوب نبود
سلیمان _ ببین خواهر جان بانش دگه به هیچ کدامش دخترم راضی نبود ولی به علی بیدر نتانستم نی بگویم
عمه_ هر چی به خیر باشه خوشبخت شون
سلیمان _ سلامت خواهر جان
دنیا _ ناخواسته گپ هایشان ره شنیدم بعد تمام شدن حرف شان د باره مه چای ها ره بردم برشان و شب ساعت های ۱۰ عمیم با دخترش رفت خانه شان و ما هم چون همه ما خسته بودیم و همه به طرف تخت خواب ما رفتیم
مه هم رفتم به طرف تخت خوابم چله ام ره دیدم و در فکر فرو رفتم
_ آینده مه مبهم اس
_ مه که راضی نبودم
نمیفامم چی وقت چشم هایم گرم خواب شد

ساحل _ بعد خلاص شدن محفل کوچک شان مادرم و اینا ره خانه رساندم و امروز چون نا وقت شده بود سر کار نرفتم


دنیا_ روز ها میگذشت فقط
با مادرم د صالون شیشته بودیم که دروازه تک تک شد
_ مادر مه میبینم
فاطمه _ باش مه میرم
_ چون میفهمیدم امروز صبح پدر حسیب گفته بود امروز ساحل میایه بر چند دقه
چون نکاح شان بسته بود به او خاطر حسیب کار نداشت و پدرش هم اجازه داد
دنیا_ د جایم شیشته بودم که صدای آشنایی به گوشم آمد از جایم بلند شدم و رفتم تا پیش دروازه که با دیدن ساحل ایستادم
فاطمه _ دخترم چرا آدم ندیده ها واری میبینی بار اول ات خو نیس که میبینی داخل خانه همراهی اش کو
دنیا_ سیس مادر
روی مه به طرفش کردم و سلام کردم
ساحل _ ع سلام
دنیا_ دیدم د دستش یک پاکت بود
_مادر شما برین مه میرم چای میارم
فاطمه _ نی مه خودم چای میارم دخترم تو برو
دنیا_ به دلم گفتم اوف مادرم چرا از چشم هایم نمیخوانی نمیخایم همرای ای باشم
و به ساحل گفتم
بفرما داخل
ساحل_ زنده باشی گفته داخل مهمان خانه رفتیم
دنیا_ چیزی میل داری بیارم
ساحل _ نی خشو جانم چای میاره بیا بشین کار ات دارم
دنیا_ وا با خشو گفتن اش مه شرمیدم
چقه چشم سفید اس ای بچه توبه
ساحل _ چرا به فکر رفتی بیا گفتم بشین کار ات دارم
دنیا_ نو میخواستم بشینم که مادرم صدا زد
فاطمه _ دنیا دخترم بیا اینا ره داخل ببر
دنیا _ رفتم و چیز های که مادرم آماده کرده بود پیشش آوردم یک گوشه خانه شیشتم و ساحل شروع کرد به باز کدن او پاکت
ساحل _ ببین دنیا ای موبایل ره برت آوردیم میخایم ازی به بعد ازت هر دقه احوال بگیرم
دنیا_ ضرور نیس مه خودم موبایل دارم
ساحل _ وقتی گفتم ایره مه برت خریدیم پس باید ازش استفاده کنی دنیا
دنیا_ تو به مه امر کده نمیتانی آقا ساحل
ساحل _ داخلش سمیکارت جدید واتساپ هم چی اش فعال اس شماره مه هم سیف کدم امشب برت مسیج میکنم آن باشی خی فعلا خدافظت متوجه خودت باش چشم سیاهم
دنیا_ اوهو ایقه امر کرد مه هیچی نگفته بیرون شده رفت حتا چای اش ره هم نخورد 😕
_تا خواستم تا دروازه همرایش برم که وقت از حویلی بیرون شده بود
فاطمه _ او دختر چرا همراهی اش نکردی تا دروازه
دنیا_ مادر تا میخواستم برم که برق واری رفت
فاطمه _ نی گه کتش جنگ کدی با لب خندان آمده بود حال امتو قار رفت
دنیا _ وی نی مادر مه هیچی نگفتیم برش
فاطمه _ ببینم داخل او پاکت چیست
دنیا_ موبایل اس ساحل آورده
فاطمه _ خو به خوبی استفاده کنی دخترم
دنیا_ 🙂

#با

◥꯭࿆✿꯭ ماه🌙من ꯭ ✿꯭ ◤

03 Feb, 15:50


رمان: #یاد_می_دارمت
پارت: #سی_یکم
نویسنده: #بانو_باور

عایشه_ دختر مقبولم الهی خوشبخت شوید به پای همدیگر جوان بمانین
دنیا_ با صدای خیلی آهسته گفتم
_زنده باشین خاله جان
بعد یک شال سبز خیلی زیبا ره به سرم انداخت و از پیشانی ام بوسید و آرزوی خوشبختی کرد
به دلم گفتم هه مه که اصلا راضی نبودم

بعد ساره در یک پطنوس خورد زیبا دو قوطی ره آورد که داخلش چله بود
اول ساحل چله ره میخواست به انگشتم کنه که یک پوزخند زد و آهسته گفت
ساحل_ وای خدا دستای ای دختره ببین
دنیا چقدر لاغر اس دست هایت 🤣
دنیا_ به تو مربوط نمیشه نظر نخواستم ایلا کو دستمه
_ما قسمی گپ میزدیم که دگرا فکر میکردن گپ های رمانتیک میگیم آهسته آهسته ولی بر عکس با هم جنگ میکردیم
ساحل_ ههه چله ره د انگشتت کدم
حالی دگه بیخی خانمم شدی
دنیا_ همه کف زدن حالی نوبت مه بود
اوه خدایا حالی مه حیران بودم چقسم چله بپوشانم به دست ای مضر خر خوان
چله ره گرفتم و آهسته گفتم دستت ره پیش کو
ساحل _ مه چقسم دستته گرفته چله پوشاندم توم امقسم بکو خانم باور
دنیا_ اوف پیش ایقدر نفر از موقع زیاد استفاده کدی او بچه
مجبور شدم دستشه گرفته چله ره بپوشانم و بعد دوباره به جا های ما نشستیم و چند دقیقه بعد ساحل رفت و مام چند دقه شیشتم که مهمان ها همه شان یکی یکی تبریکی دادن و رفتن فقط عمه ام او هم بخاطر پدرم شیشته بود با دختر شیشک اش
مه که اصلا دوست شان نداشتم از بیدر و خواهر حتا از عمه ام خوشم نمی‌آمد مروه هم رفت مه هم رفتم اطاقم که لباس هایمه چنج کنم
دفعتا دروازه تک تک شد بعد پوشیدن بک لباس راحت او کسی که پشت دروازه بود ره اجازه دادم داخل بیایه
_ بیا
بهار_ دختر ماما میخواستم کمی گپ بزنیم
دنیا_ اوک بعد از نان حالی وقتمه نگیر بریم همرایم در پایین زیاد کار اس
میخواستم از اطاق بیرون شوم که گفت
بهار_ ببین دختر ای نامزدت اس چیست ساحل نام هیچ بچه خوب معلوم نمیشه ازو بیش بیدرم هم جذاب اس هم وضع مالی ما خوب اس و هم......نماند تکمیل کنم
دنیا _ رویمه دور دادم و انگشت مه به نشانه تهدید به طرفش بلند کردم و گفتم
_ یکبار دگه فقط یکبار دگه دهن باز کنی و از ساحل بد بگویی او وقت هیچ کس توره از دستمه نجات داده نمیتانه
چی راستی گفتی بیدرم جذاب و پولدار اس به درک
ببین خانم بهار اگه کور نباشی خودت و دگه دخترای که امروز حضور داشتند چهار چشمه به طرف ساحل میدین او جذاب اس بر مه پول مهم نیس ولی وضع مالی شان شکر از خیلی ها بیش خوب اس وظیفه داره بیدر بیکاره تو واری بیکار بیکار کوچه ها ره متر نمیکنه خب بگذریم ای بار بخشیدمت ولی اگر بار دگه توهین کدی وای وای به حالت😴
و ها ناگفته نمانه از گپ هایم خفه نشو مره خو میفامی حاضر جواب هستم شکر

بهار _ واه د عمرم از کسی ایقدر گپ نشنیده بودم دختر بی تربیه

◥꯭࿆✿꯭ ماه🌙من ꯭ ✿꯭ ◤

03 Feb, 15:50


رمان: #یاد_می_دارمت
پارت: #سی
نویسنده: #بانو_باور


ساره_ ینگه جان داخل آمده میتانم
دنیا _ بیا
_ تو خواهر ساحل هستی
ساره _ ها ینگه جان
دنیا_ میشه ینگه نگویی خوش ندارم
دیدم که ساره دلخور شد ازم
ساره _ درست اس
دنیا_ ساره جان خواهر نازم ببین ازم دلخور نباش فقط دوست ندارم ای کلمه ره میخایم صمیمت ما زیاد باشه میتانی دنیا بگویی
ساره _ خو سیس دنیا جان خواستم یکبار ببینمت چقدر زیبا شدی دختر ای چشم های سیاهت چقدر زیباست 🥹
دنیا _ چشمایت زیباست گفتم
که دیدم دفعتا دروازه باز شد
مروه_ اوه اوه قصه های ینگه و ننو جریان داره
حله زود شوین دخترا پایین بیایین همه منتظر تو اس دنیا
دنیا_ اول یک چادر ابریشمی سرخ ره به سر کردم و با مروه و ساره هم قدم شدم و رفتیم به صالون که مهمان ها بودند
واه واه چقدر نفر زیاد بود از طرف ما زن ها و دختر های ماما هایم عمه ام با دختر شیشک اش بهار از طرف اونا چند زن و دختر دگه بود
رفتم و به جای تعیین شده ام شیشتم که پهلویم یک چوکی خالی بود طرف مروه اشاره کردم که نزدیکم شد د گوشش گفتم

_ مروه اینجه چرا خالی است جای کیست
مروه_ جای یازنیم ساحل
ههه ساحل ره کش دار گفتم که باعث عصبانیت دنیا شد😂
دنیا_ ای چی معنی او چرا میایه مه چرا خبر ندارم حسیب و پدرم اوره اجازه نمیته بگو برش نیایه خوب نیس
مروه_ نفس بگیر حالی او شوهرت اس نکاح تان بسته شده چی مشکل اس
دنیا_😑
مراسم کم کم شروع شد
فکرم شد ساره به فونش مصروف اس بعد لحضاتی ساحل با اجازه که گرفت داخل آمد و پهلوی مه جا خوش کرد

ساحل_ د موتر بودم که ساره مسیج کد
_ لالا بیا داخل
از موتر پایین شدم که روی حویلی کاکا سلیمان و حسیب با هم قصه دارن ازش اجازه گرفتم او هم اجازه داد تا داخل برم چون نکاح ما بسته شده بود
داخل رفتم تنها کسی که چشم هایم می دید دنیا بود
ای دختر لجباز و مغرور چقدر زیبا شده
رفتم و پهلویش جا خوش کردم و آهسته در گوش اش گفتم
_چه زیبا شدی
دنیا_ از اول بودم 🙂‍↔️
ساحل _ خانم کی هستی دگه
دنیا_ هیچکس
ساحل _ تا می‌خواستم چیزی بگم مادرم نزدیک ما آمد و گفت......

◥꯭࿆✿꯭ ماه🌙من ꯭ ✿꯭ ◤

02 Feb, 21:03


#Arijit Singh


╭┈─•✦✿🤍⃟⃤ [#SAHAR] ❥✿✦ •
╰➤ ❥𝗝𝗢𝗜𝗡ᬼ[@MyM_o_o_N] ❥✿✦ •

◥꯭࿆✿꯭ ماه🌙من ꯭ ✿꯭ ◤

02 Feb, 15:31


رمان: #یاد_می_دارمت
پارت: #بیست_نهم
نویسنده: بانو_باور


مروه_ دنیا خی چی دلت اس سیاه بپوشی خیره چی میشه یکبار خو رنگ سرخ بپوش تا آرمان به دل نروم از ای دنیا
دنیا_ سیس اوف

مروه لباس ره برم داد تا بپوشم یک لباس سرخ دراز تا پا بود کمرش از مروارید بود و آستین هایش تا بازو هایم چسپ و بعد ازو قیچی شده تا پا هایم دراز بود خیلی لباس زیبا بود چون مه رنگ سرخ ره دوست نداشتم اصلا به تنم نکرده بودم
خب ایره در حمام پوشیدم و بیرون شدم و با اصرار مروه که گفت فقط خودته بمه بسپار برش اعتماد کردم و چشم هایمه بسته کردم او هم به گفته خودم شروع کرد به نقاشی چهره ام بعد تقریبا ۴۰ دقیقه چشم هایمه باز کردم که اصلا باورم نمیشد ای مه باشم

دنیا_ مروه تو چی کدی
مروه_ چرا مگم خراب شده اگه خراب شده که ......حرفم ره نماند تکمیل کنم
دنیا_ دختر چقدر تغییر کردیم در آرایش
مروه_ ها زیاد زیبا شدی
دنیا_ چشم هایمه خیلی خوبیش با سرمه سفید ریمل و خط و سایه چشم زیبا کرده بود لب هایمه رنگ سرخ کرده بود زیاد زیبا شده بودم
مو هایمه هم اتو کرد چون تا زانو بود صاف اتو کرد و امتو باز ماند دو حلقه‌ جلوی صورتم حتا گفته میتانم عاشق خودم شده بودم

مروه_ دختر میخایی امتو دیده بری به خود زود شو تا وقت شده کجا اس عطر هایت
دنیا_ عطر
نی مه عطر استفاده نمیکنم امروز جلب توجه میشه
مروه_ دنیااااا
دنیا_ سیس اونجه اس الماری ره باز کو
ازو عطر هم مجبور کرد تا استفاده کنم و ‌گفت بریم
دنیا_ خیرت کجا بخیر
مروه_ بریم مهمان ها آمدن
وی نی راستی تو بعد از نان باید بری
دنیا_ با صدای بی جان گفتم مروه
مروه_ دنیا چیشده بیا روی تخت بشین
چیشده چرا رنگ صورت ات پریده؟
دنیا_ دست و دلم حال نداره مروه چشم هایم بسته میشه
مروه _ اوکی هوش کنی چشم ته بسته نکنی بیا ای یک گیلاس آب سرد ره بخو
مه میرم برت غذا کشیده میارم
دنیا_ مروه رفت و با یک بشقاب غذا دوباره آمد پیشم ماند و خودش رفت تا با مادرم کمک کند
کمی غدا خوردم گشنه خم نبودم چون از حال نروم باید دو لقمه میخوردم بشقاب ره او طرف ماندم که چند لحظه بعدش در اطاقم کمی باز شد .....

ادامه دارد.....

◥꯭࿆✿꯭ ماه🌙من ꯭ ✿꯭ ◤

02 Feb, 15:31


رمان: #یاد_می_دارمت
پارت: #بیست_هشتم
نویسنده : #بانو_باور


دنیا_ امروز وقت تر از همه بیدار شدم نماز خواندم و همه خانه ره تمیز کردم و مادر و همه کم کم بیدار شدن
بعد خوردن صبحانه که مه آماده کرده بودم
پدرم و حسیب بیرون رفتن
امید هم پشت سودای که مادرم سفارش داده بود رفت
فاطمه_ دخترم هر وقت بیدرت سودا ره آورد بیا هر دوی ما آمادگی بگیریم
دنیا_ سیس مادر
_ تا چاشت با مادرم همه غذا ها ره آماده کردیم
فاطمه _ به به آفرین به هر دوی ما
دنیا_با ای گپ مادرم خندیم گرفت
فاطمه _ دخترم برو تو آماده شو حالی عمه ات و و زن مامایت و اینا میاین راستی به مروه هم زنگ زدم او هم میایه امی دقه
دنیا _ اوهو مه خبر نی چی چی گپا شده واقعا
سیس مه رفتم خی
دنیا _ رفتم به اطاقم و میخواستم یک لباس دراز بپوشم که دروازه ام تک تک شد
_ بیا

مروه_ مه آمدم
دنیا_ آی مرو خوش آمدی بیا د آغوشم زیاد پشتت دق شده بودم
مروه _ جانم مام دلتنگت بودم
خو گپ ره کم کو بیا که آماده کنم توره
راستی چه اتفاقات افتاده مه خبر نی دو تا اول نمره خواستگاری ای گپا اس بین شان مه اینجه کیستم چرا برم زنگ نزدی
دنیا_ آی مروه سرم فشار نیار بیزو خوش نیستم به ای پیوند
_ مروه قسمی که قهر شد یک نگاه جدی کرد و گفت
مروه _ چرا خوش نیستی دقیقاً
دنیا_ مه از ساحل نفرت دارم
مروه_ تو غلط میکنی
دنیا_ اوف مروه
مروه_ ایقدر مروه مروه نگو یعنی چی که ازش نفرت داری تو مگم کور هستی چی چی کار ها کرد تا ازت محافظت کنه در پوهنتون سیس همرایت رقابت داشت او هم بخاطر درجه
ها شاهد بودم بعضی اوقات سال های اول مضر بود اما حالی او دوستت داره
از چشم هایش از نگاهایش عشقش نسبت به تو آشکار اس چرا زجرش میتی

خو ای گپا ره بان زود شو که مهمان ها میرسن خب کدام لباس ات ره میپوشی

دنیا_ مه نمیفامم چی بپوشم هنوز انتخاب نکدیم
مروه_ بلا پس شو خودم انتخاب می‌کنم
دنیا_ مروه رفت و یک لباس سرخ ره به طرفم گرفت و با ذوق گفت
مروه_ دنیا این🥹

دنیا_ اصلا اصلا فکر شه هم نکو نی
نی امکان نداره غیر قابل تحمل اس ای رنگ برم

◥꯭࿆✿꯭ ماه🌙من ꯭ ✿꯭ ◤

04 Jan, 15:49


#سخن_ناب
#سو_بورجو_يازگي

هدف..❤️


╭┈─•✦✿🤍⃟⃤ [#ΉΣᄂΣП] ❥✿✦ •
╰➤ ❥𝗝𝗢𝗜𝗡ᬼ[@MyM_o_o_N] ❥✿✦ •

◥꯭࿆✿꯭ ماه🌙من ꯭ ✿꯭ ◤

01 Jan, 15:15


به نام ایزد منان

پوزش بابت این غیبت ها و کم کاری ها 🫠
سپاس بابت صبر
و شکر بابت حضورتان 🩵
و سپاسی بیشتر از مورد دوم بابت پیام های مودت آمیز تان در این مدت.🥹

از قرار معلوم متوجه فعالیت کم در کانال شدید که به دلیل رفتن چندی از دوست های عزیز ما ادمین های گرامی کانال بوده متاسفانه ، انشاالله موفق و خوش و آرام باشند همه ی شان ❤️🥹
بنده ادمین همیشگی کانال نبودم فقد یک همکاری کوچکی داشتم و پست های ناقابلی که خدمت شما قرار میدادم و فعلا هم به همان فعالیت خود ادامه میدم 🥰
اما از تقریبا یکی دو سالی که در کانال بودم به حیث ممبر , روند فعالیت کانال بسیار مورد پسندم بوده و همیشه تعقیب کننده بودم❤️
و بله بله جان کلام😁👇
((تولد کانال ره از صمیم قلب تبریک عرض میکنم بر ادمین های عزیز و ممبر های گرامی ,
امیدوار هستم ماه من پایدار باشد😊❤️))
سخن کوتاه میکنم امیدوارم با حمایت و ری اکت های انرژی بخش تان همراهمان باشید .🥰

╭┈─•✦✿🤍⃟⃤ [#ΉΣᄂΣП] ❥✿✦ •
╰➤ ❥𝗝𝗢𝗜𝗡ᬼ[@MyM_o_o_N] ❥✿✦ •

◥꯭࿆✿꯭ ماه🌙من ꯭ ✿꯭ ◤

01 Jan, 14:56


#مناسبتی😍

از آسمان یادت چیدم ستاره تک تک
سالی دوباره طی شد میلاد تو مبارک
ماه من😁❤️🥳


╭┈─•✦✿🤍⃟⃤ [#ΉΣᄂΣП] ❥✿✦ •
╰➤ ❥𝗝𝗢𝗜𝗡ᬼ[@MyM_o_o_N] ❥✿✦ •

◥꯭࿆✿꯭ ماه🌙من ꯭ ✿꯭ ◤

28 Dec, 03:32


#پندـامروز☝️🏻

هرگز برای از دست دادن کسی گریه نکن
فقد بگو.....❤️


╭┈─•✦✿🤍⃟⃤ [#ΉΣᄂΣП] ❥✿✦ •
╰➤ ❥𝗝𝗢𝗜𝗡ᬼ[@MyM_o_o_N] ❥✿✦ •

◥꯭࿆✿꯭ ماه🌙من ꯭ ✿꯭ ◤

27 Dec, 14:21


#شاعرانه...✍🏻

حاصلی از هنر عشق تو جز حرمان نیست
آه از این درد که جز مرگ منش درمان نیست....🥀

هوشنگ ابتهاج

╭┈─•✦✿🤍⃟⃤ [#ΉΣᄂΣП] ❥✿✦ •
╰➤ ❥𝗝𝗢𝗜𝗡ᬼ[@MyM_o_o_N] ❥✿✦ •

◥꯭࿆✿꯭ ماه🌙من ꯭ ✿꯭ ◤

24 Dec, 10:51


#Dark_story
مى‌گویند درد ‏آدم‌ها را به‌هم نزدیک مى‌کند ‏به من بگو ‏کدام‌مان شاد هستیم ‏که این همه از هم دور مانده‌ایم؟

- اوغوز آتای


╭┈─•✦✿🤍⃟⃤ [#ΉΣᄂΣП] ❥✿✦ •
╰➤ ❥𝗝𝗢𝗜𝗡ᬼ[@MyM_o_o_N] ❥✿✦ •

◥꯭࿆✿꯭ ماه🌙من ꯭ ✿꯭ ◤

17 Dec, 03:30


#حال_خوب😇
غصه نخور..🫂🥹

╭┈─•✦✿🤍⃟⃤ [#ΉΣᄂΣП] ❥✿✦ •
╰➤ ❥𝗝𝗢𝗜𝗡ᬼ[@MyM_o_o_N] ❥✿✦ •

◥꯭࿆✿꯭ ماه🌙من ꯭ ✿꯭ ◤

16 Dec, 07:31


#عاشقانه💔

افسوس...🦦

╭┈─•✦✿🤍⃟⃤ [#ΉΣᄂΣП] ❥✿✦ •
╰➤ ❥𝗝𝗢𝗜𝗡ᬼ[@MyM_o_o_N] ❥✿✦ •

◥꯭࿆✿꯭ ماه🌙من ꯭ ✿꯭ ◤

16 Dec, 03:31


#موسیقی
#درخواستی

ای گل رویایی..🥰💐🇦🇫🇮🇷

╭┈─•✦✿🤍⃟⃤ [#ΉΣᄂΣП] ❥✿✦ •
╰➤ ❥𝗝𝗢𝗜𝗡ᬼ[@MyM_o_o_N] ❥✿✦ •

◥꯭࿆✿꯭ ماه🌙من ꯭ ✿꯭ ◤

15 Dec, 17:20


#پائیزی..👀🍂

دو قدم مانده که پاییز به یغما برود
این همه رنگِ قشنگ از کفِ دنیا برود

هرکه معشوقه برانگیخت گوارایش باد...
دلِ تنها به چه شوقی پیِ یلدا برود؟ 

#یغما_گلرویی..🖋

╭┈─•✦✿🤍⃟⃤ [#ΉΣᄂΣП] ❥✿✦ •
╰➤ ❥𝗝𝗢𝗜𝗡ᬼ[@MyM_o_o_N] ❥✿✦ •

◥꯭࿆✿꯭ ماه🌙من ꯭ ✿꯭ ◤

15 Dec, 04:39


#موسیقی
مجیب سهاک ای کاش
ناشناس
╭┈─•✦✿🤍⃟⃤ [@azimio7] ❥✿✦ •
╰➤ ❥𝗝𝗢𝗜𝗡ᬼ[@MyM_o_o_N] ❥✿✦ •

◥꯭࿆✿꯭ ماه🌙من ꯭ ✿꯭ ◤

19 Nov, 19:10


#نقل_قول..📎

به قول فروغ:

فعلا می سازم!
چه می شود
کرد؟
مگر می شود
دنیا را پاره
کرد؟
و از تویش
خوشبختی
بیرون آورد؟
همین هست
که هست...☕️💭



╭┈─•✦✿🤍⃟⃤ [#ΉΣᄂΣП] ❥✿✦ •
╰➤ ❥𝗝𝗢𝗜𝗡ᬼ[@MyM_o_o_N] ❥✿✦ •

◥꯭࿆✿꯭ ماه🌙من ꯭ ✿꯭ ◤

15 Nov, 17:10


#عاشقانه
نیاد آن روزی که بی تو بمانم..🦋
ریمیکس🇦🇫🇮🇷

╭┈─•✦✿🤍⃟⃤ [#ΉΣᄂΣП] ❥✿✦ •
╰➤ ❥𝗝𝗢𝗜𝗡ᬼ[@MyM_o_o_N] ❥✿✦ •

◥꯭࿆✿꯭ ماه🌙من ꯭ ✿꯭ ◤

22 Oct, 10:45


#Friendly.. 🦋🖇🎀💞👩‍❤️‍👩



╭┈─•✦✿🤍⃟⃤ [#Asr4HR] ❥✿✦ •
╰➤ ❥𝗝𝗢𝗜𝗡ᬼ[@MyM_o_o_N] ❥✿✦ •

◥꯭࿆✿꯭ ماه🌙من ꯭ ✿꯭ ◤

13 Oct, 17:47


#Dark_story


╭┈─•✦✿🤍⃟⃤ [@azimio7] ❥✿✦ •
╰➤ ❥𝗝𝗢𝗜𝗡ᬼ[@MyM_o_o_N] ❥✿✦ •

◥꯭࿆✿꯭ ماه🌙من ꯭ ✿꯭ ◤

04 Oct, 04:45


#مناسبتی..

معلم ‎، ایمان را بر لوح جان و ضمیر‌های پاک حک می‌کند
و ندای فطرت را به گوش همه می‌رساند
روز معلم مبارک باد🥹♥️💋


╭┈─•✦✿🤍⃟⃤ [#Asr4HR] ❥✿✦ •
╰➤ ❥𝗝𝗢𝗜𝗡ᬼ[@MyM_o_o_N] ❥✿✦ •

◥꯭࿆✿꯭ ماه🌙من ꯭ ✿꯭ ◤

28 Sep, 17:42


#حرف_دل🖤🫰🏻

تو هیچ وقت نمیتونی خودتو پیدا کنی اگه در وجود آدم دیگه ای گم شده باشی....

╭┈─•✦✿🤍⃟⃤ [#Asr4HR] ❥✿✦ •
╰➤ ❥𝗝𝗢𝗜𝗡ᬼ[@MyM_o_o_N] ❥✿✦ •

◥꯭࿆✿꯭ ماه🌙من ꯭ ✿꯭ ◤

22 Sep, 13:52


#Dark_story


╭┈─•✦✿🤍⃟⃤ [@azimio7] ❥✿✦ •
╰➤ ❥𝗝𝗢𝗜𝗡ᬼ[@MyM_o_o_N] ❥✿✦ •

◥꯭࿆✿꯭ ماه🌙من ꯭ ✿꯭ ◤

14 Sep, 15:19


ببینید فروغ چقدر عاشقانه مینویسه :

ای دو چشمانت رهی روشن بسوی شهر زیبائی
ای نگاهت باده‌ئی در جام مینائی
آه، بشتاب ای لبت همرنگ خون لالهٔ خوشرنگ صحرائی
ره، بسی دور است
لیک در پایان این ره ... قصر پر نور است.

╭┈─•✦✿🤍⃟⃤ [#Asr4HR] ❥✿✦ •
╰➤ ❥𝗝𝗢𝗜𝗡ᬼ[@MyM_o_o_N] ❥✿✦ •

◥꯭࿆✿꯭ ماه🌙من ꯭ ✿꯭ ◤

08 Sep, 03:23


#مناسبتی🕊🤍

ما 18 سنبله را گرامی میداریم... ✋🏻❤️‍🩹

روسیه که امروز داد از قلندری و زورگویی میزند،
روزی به پای این مرد افتاده بود.. 😇

شهادتت مبارک قهرمان خراسانم...🕊❤️‍🩹🥺

╭┈─•✦✿🤍⃟⃤ [#Asr4HR] ❥✿✦ •
╰➤ ❥𝗝𝗢𝗜𝗡ᬼ[@MyM_o_o_N] ❥✿✦ •

◥꯭࿆✿꯭ ماه🌙من ꯭ ✿꯭ ◤

02 Sep, 03:58


#Dark_story


╭┈─•✦✿🤍⃟⃤ [@azimio7] ❥✿✦ •
╰➤ ❥𝗝𝗢𝗜𝗡ᬼ[@MyM_o_o_N] ❥✿✦ •

◥꯭࿆✿꯭ ماه🌙من ꯭ ✿꯭ ◤

29 Aug, 04:11


#ژست_عکاسی_با_دست🦋👌🏻


╭┈─•✦✿🤍⃟⃤ [#Asr4HR] ❥✿✦ •
╰➤ ❥𝗝𝗢𝗜𝗡ᬼ[@MyM_o_o_N] ❥✿✦ •

◥꯭࿆✿꯭ ماه🌙من ꯭ ✿꯭ ◤

24 Aug, 11:32


#عاشقانه🖇🔐
‌ﺑﻮﺩﻧﺖ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ .... ﻭﺍﺩﺍﺭﻡ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﮐﻪ ...
... ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻓﮑﺮ ﻧــﮑﻨﻢ ....ﺟﺰ ﺗﻮ !....

نگاهـت را گرہ بزن
بہ هر لحظـہ مــن
حس امنیــت میڪنم
وقتے تــــو
درگیــر منـــی... ♡‌‌

╭┈─•✦✿🤍⃟⃤ [#Asr4HR] ❥✿✦ •
╰➤ ❥𝗝𝗢𝗜𝗡ᬼ[@MyM_o_o_N] ❥✿✦ •

◥꯭࿆✿꯭ ماه🌙من ꯭ ✿꯭ ◤

14 Aug, 04:41


سومین سالگرد سقوط افغانستان تسلیت باد بر همگان... 😢💔😓


╭┈─•✦✿🤍⃟⃤ [#Asr4HR] ❥✿✦ •
╰➤ ❥𝗝𝗢𝗜𝗡ᬼ[@MyM_o_o_N] ❥✿✦ •

◥꯭࿆✿꯭ ماه🌙من ꯭ ✿꯭ ◤

10 Aug, 18:04


#پروفایل🦋🤍


╭┈─•✦✿🤍⃟⃤ [#Asr4HR] ❥✿✦ •
╰➤ ❥𝗝𝗢𝗜𝗡ᬼ[@MyM_o_o_N] ❥✿✦ •

1,495

subscribers

2,713

photos

1,227

videos