با بغض چشم میبندم.صدایش را باز میشنوم:
-فکر کردی خونه منم خونه باباته...بخور و بخواب نگفتی وظایفت تغیر میکنه...
چشم باز میکنم در حال باز کردن دکمههای پیراهن مردانهاش میبینمش.
پاهایم میلرزد و بغضم سرباز میکند:
-چی از جونم میخوای ؟!
به پاهای لرزانم اشاره میکند:
-چته...چرا می لرزی ؟
نفس نفس میزنم.دردم را نمیفهمید.نمیدانست من روزگاری جسم و روحم دریدهشده بود که با نیشخند پرتمسخری روی تنم خیمه میزند:
-شوهر از زنش چی میخواد...؟!
نمیفهمید من از سر خوشی زنش نشده بودم.من هنوز هم از لمس دست های مردانه روی پوستم میترسیدم.با دو دست روی سینهاش پسش میزنم:
-من چطوری زنت شدم والا...؟ باورت شده عین تموم زن و شوهرهای این شهر زیر یه سقف رفتیم...!
دستهایم را با یک دست قفل میکند و با دست دیگرش پیراهنش را از تنش در میآورد و غُرشش نفس را در سینهم حبس میکند:
-بخاطر تو لعنتی مجبور شدم از دختری که دوستش دارم بگذرم...اولین بارت که نیست پس عادت کن به این شب های جذاب...
https://t.me/+t41Arxu_mytkYTVk
توصیهی ویژه❌