Miháe @mihaae Channel on Telegram

Miháe

@mihaae


🌊🦌
می‌حاء؛ من نویسنده‌م، هوشبر و همینطور
نامه‌رسانِ ستاره‌ی پولاریس.

یک‌روز هم شاید از یک قصه‌ی نوشته‌نشده فرار کردم و بعد از اون همه‌چیز فراموشم شده.

اینجا می‌شنوم: @MihaaeBot 🥣
تبلیغات چنل: @mihaeads 🪼

Miháe (Farsi)

با ورود به کانال تلگرامی Miháe، شما وارد دنیایی از قصه‌ها و داستان‌های جذاب و متفاوت می‌شوید. این کانال توسط نویسنده‌ای با نام مستعار Mihaae اداره می‌شود که علاوه بر نوشتن، همچنین نامه‌ها را نیز ارسال می‌کند. او می‌گوید یک روز از یک قصه‌ی نوشته‌نشده فرار کرده و همه چیز را فراموش کرده است. اگر به دنبال یک تجربه جدید و فراموش‌نشدنی در دنیای داستان‌ها هستید، این کانال برای شماست. در این کانال شما می‌توانید داستان‌های Mihaae را بشنوید و از تجربه‌ی یکتایی که او ارائه می‌دهد لذت ببرید. همچنین می‌توانید نامه‌های خود را به @hedyhnv ارسال کرده و از خدمات ارسال نامه‌های شخصی شان استفاده کنید. برای تبلیغات در این کانال، می‌توانید به @mihaeads مراجعه کنید. به این منبع معتبر از داستان و خلاقیت پیوسته بپیوندید و لحظاتی شگفت‌انگیز را تجربه کنید.

Miháe

22 Jan, 13:09


حس می‌کنم توی این‌یکی توضیحاتم کافی نیست اینو باید فیلم بگیرم براتون🫠

Miháe

22 Jan, 13:09


نه من معمولا توی همه‌ی کیکام همین‌اندازه می‌ریزم اما نه‌اینکه قاشقه خیلی خیلی پر باشه! بازم شما اگه دوست ندارین کم‌تر بذارید، اون قسمتش برای پف‌کردن کیکتونه دیگه.

Miháe

22 Jan, 13:08


https://t.me/mihaae/13720
دو قاشق غذاخوری بکینگ پودر زیاد نیست؟!

Miháe

21 Jan, 15:37


این کیک نیازی به هم‌زن برقی هم نداره. می‌تونید راحت بپزیدش و خیلیم آسونه🥹

Miháe

19 Jan, 18:28


حالا باز عکس خوب نشد ازش بگیرم همینو ببینید دیگه شرمنده😅

Miháe

12 Jan, 18:12


دوست داشتم به تو بگویم که هنوز اینجا هستم؛ در همین‌جایی که تو ترکش کردی، در همین لحظه‌ای که میان نور و سایه گیر کرده است. به من گفتند که تو رفته‌ای، اما مگر می‌شود؟ مگر می‌شود آدمی که همیشه برای ماندن ساخته شده، رفتنی باشد؟ خیلی وقت است که عکس‌های تو در این خانه کهنه جا خوش کرده‌اند؛ همان‌ها که لبه‌هایشان خراشیده و رنگ‌هایشان کمرنگ شده، اما چشم‌های تو هنوز درخشانند. نمی‌دانم چرا همیشه فکر می‌کنم اگر به این عکس‌ها خیره شوم، شاید دستت را بشود از میان کاغذ بگیرم و با خودم ببرم. کجا؟ نمی‌دانم. سال‌هاست که هیچ نمی‌دانم. اگر دوباره تو را ببینم، اگر میان این خیابان‌های بی‌رحم، ناگهان ردپایت را پیدا کنم، شاید بایستم، انگشتانم را لرزان جلو ببرم و زیر لب بگویم: «هنوز می‌دانی که منم؟» یا شاید هیچ نگویم. فقط صبر کنم، مثل کسی که تمام دنیایش را یک‌بار از دست داده و حالا خودش را هم در لحظه‌ای گم می‌کند. و اگر تو خندیدی، حتی اگر برای یک لحظه کوتاه به من نگاه کردی، شاید آن وقت خیال کنم که این سال‌ها کابوسی بیش نبوده‌اند، که تو هرگز نرفته‌ای، که هنوز جایی میان همین کوچه‌ها، همین بادها، همین دیوارها، نفس می‌کشی و برای برگشتن دیر نکرده‌ای.

Miháe

12 Jan, 18:10


@mihaae ✧༄⭑

Miháe

12 Jan, 12:43


من برگشتم به جایی که فکر می‌کردم قراره اونجا منتظرم بمونی، سال‌ها بعد. حتی وقتی طوفان شد. وقتی ایستادن سخت بود. در تمام لحظه‌هایی که باید چشم‌هام رو می‌بستم و رد می‌شدم، تمام خاطره‌هایی که باید می‌ساختم و زندگی می‌کردم، تمامش رو زیر بارون صبر کردم. و تو حالا برگشتی، با صورتی که جوان نیست. دست‌های پیر من رو از دور نگاه کردی و گفتی داری میری، احتمالاً برای همیشه؛ کنار کسی که من نمی‌شناختمش، اما چشم‌های تو رو گرم کرده بود؛ چشم‌هایی که تمام عمرم رو بینشون جا گذاشته بودم. تمام کلماتی که می‌تونستن بین ما ردوبدل بشن، سال‌ها پیش زیر بارون شسته شده بودن. وقتی که گفته بودی ما برای دنیاهای دیگری ساخته شدیم؛ راستش رو بخوای، من هنوز این دنیا رو ترک نکردم. اینجا موندم، بین صداهایی که آشنا بودن اما حالا سکوت شدن. گاهی به درختی زل می‌زنم و فکر می‌کنم شاید تو اونجا ایستادی، در رگ‌های سبزش جریان داری. گاهی هم به آسمون نگاه می‌کنم و دنبال ستاره‌ای می‌گردم که شبیه چشمان تو باشد، اما آسمون همیشه خالیه. آسمون خالیه چون من اینجا همه‌چیز رو گم کردم و تو حتی یک‌بار دنبالم نگشتی.
نمی‌دونم چند دقیقه گذشت، یا شاید ساعت‌ها؛ بارون شدت گرفت. مثل بغضی که سال‌ها صبر کرده باشه برای یه انفجار. زمین زیر پام گل شد و خاطره‌هات از لای اون گل‌ها بیرون اومدن، با صدای خنده‌هات، با نگاه‌هایی که دیگه نبودن. همه‌ی چیزهایی که براشون صبر کرده بودم از زیر پاهام جوونه زدن و سبز شدن. اون لحظه فهمیدم، نه به خاطر تو موندم. نه حتی به خاطر امید. موندم چون می‌ترسیدم. می‌ترسیدم یه روز، اگه برگردی و من نباشم، سکوتت تمام جهانم رو فرو بریزه. چون می‌ترسیدم نگاهت، خالی از موندن، منو برای همیشه با خودش ببره.
و تو اومدی. و رفتی. با کسی که هیچ‌وقت اسمش رو نخواهم دونست. با کسی که هیچوقت نخواهد دونست من کجا ایستاده بودم. چه روزهایی رو نشمرده بودم. با کسی که هیچ‌وقت نمی‌فهمه چطور یه آدم می‌تونه همه‌ی سال‌های عمرش رو بذاره روی میز و بگه: «این‌ها برای تو.»
اگه این آخرین نامه‌ی منه، فقط این رو بدون،
همه‌ی این سال‌ها انتظارم، نه از سر امید بود، نه از سر ترس. فقط از سر عشق بود. حالا حتی اگر از این دنیا برم، تنها چیزی که از من باقی می‌مونه، سکوتیه که تمام این سال‌ها برای شنیدن صدای تو نگه داشته بودم. چون هیچکس نمی‌فهمه، هیچ‌کس نمی‌دونه چطور می‌شه تمام‌عمر در انتظار کسی بود که جای خالی تو در زندگی‌ش، حتی ذره‌ای سنگین‌تر از حضورت نبود و ندونست موندنت، تنها چیزی بود که داشتی. انگار که هیچ‌چیز نبود. انگار که هیچ‌وقت نبود. بنظر می‌رسه انتظار باید همین‌قدر ساده تموم می‌شد. مثل بستن یه پنجره رو به بارون.
از جایی رفتن برای همیشه.
مثل خوابی که هیچ‌وقت به‌خاطر نمی‌آری. و چایی که از دهن میفته.
سرد شد.
و دیر.

Miháe

10 Jan, 20:09


فکر کنم وبسایت موردعلاقه‌مو لابه‌لای پیام‌هاتون پیدا کردم. ممنونم بابت معرفی⭐️.
من اینجارو انتخاب کردم:
سایت آوانگارد
تخفیف نداره اما بسیار برای مخاطب ارزش قائله و خیلی سایت مرتب و دوست‌داشتنی‌ای داره. حالا تا سفارش بدم ببینم وقتی به‌دستم می‌رسه هم همچنان همینطور خواهد بود..

Miháe

10 Jan, 17:04


حرف‌های زیادی دارم که سکوت می‌شوند گابی. کاش اینجا بودی، کاش اینجا بودی تا با تمام زبان‌های دنیا با تو حرف بزنم. کاش اینجا بودی و دست خسته‌ی مرا می‌فشردی، کاش دمی با من نفس می‌کشیدی تا این خس‌خس سینه‌ام کمتر به‌گوش برسد. کلماتم همین‌جا ایستاده‌اند، اما هیچ گوشی برای شنیدنشان نیست، تو بازگرد، تو پیدا شو، هرجایی که دست‌هایت را بسته‌اند و اگر زیر آوار دفن شده‌ای، اگر نفست را بریده‌اند، بخاطر من تمام مسیر را پرواز کن و اینجا بمان. تا کلماتم از دهن نیفتاده‌اند، بیا و بگو بخاطر تو، بخاطر تو از جهان دیگری برگشته‌ام.

Miháe

10 Jan, 16:54


@mihaae ✧༄⭑

Miháe

10 Jan, 16:53


کورسوی امیدم تاریک نمی‌شود، اشکالی نداره و گله‌ای نیست. من سر روی شانه‌ای می‌گذارم که برای من نیست، این پل‌چوبی طولانی‌تر از استخوان‌های شکسته‌ام و این ردپاهای نیمه از من جان‌سخت‌ترند. ماه همان‌قدر می‌تابد که من می‌خواهم مسیر را ببینم، زنان زیادی از اینجا عبور می‌کنند، زنانی که رد می‌شوند و هیچ‌کدامشان تو نیستی. به خانه برمی‌گردم اما هیچکدام از آن‌ها با من همراه نمی‌شوند، دوباره سرد است. کورسوی امید من حتی از باریکه‌ی پنجره‌ی این اتاق هم ضعیف‌تر است و ما به خانه برمی‌گردیم، به خانه‌ای که هیچ‌کداممان آنجا منتظر نیست. یک‌بار در نامه‌ای برایت نوشتم که بارها از آغوش تو برگشتم و وقتی باز آمدم، تو آنجا نبودی. هیچ‌یک از اتفاقات، هیچ‌کدام از ترک‌شده‌گان، هیچ غم‌گدازه‌ای از تو برای دلی که یک‌بار تورا ترک کرده، شبیه نبود و من برنمی‌‌گردم، از آغوش تو برنمی‌گردم چون این خانه، خانه نیست. نه‌اینکه بخواهم فراموش کنم، اما زندگی‌ در خاطراتی که هرگز متعلق به من نبوده را هم دیگر انتخاب نخواهم کرد.

Miháe

06 Jan, 22:59


تایپ محبوبم در انسان‌ها

Miháe

06 Jan, 22:07


Cause you're always on my mind…
@mihaae ✧༄⭑

Miháe

06 Jan, 22:01


وای وقتی کتاب سفارش می‌دم دیگه نمی‌تونم توی پوسته‌ی خودم بمونم😭.

Miháe

06 Jan, 22:01


چون مریضی و ناراحتی همزمان داشت آلوده‌م می‌کرد و ذهنم رو تعطیل، رفتم سه‌تا کتاب خیلی خیلی عسل سفارش دادم و الان یه مریضِ خیلی خوشحالم.

Miháe

03 Jan, 16:36


@mihaae ✧༄⭑

Miháe

03 Jan, 16:32


«تو تکه‌ای از بال پری‌هایی بودی که زمان رقصیدنشون توی جنگل، روی زمین افتادی.»

Miháe

01 Jan, 18:06


حالا اینجا بجز من که روزهای تقویم رو می‌شمره تا تو برگردی، ذوزنقه هم منتظره. زود طلوع کن.

Miháe

01 Jan, 18:04


تو همیشه پررنگ‌ترین نشونه‌ی منی، تو همیشه وسط وسط وسط قلبمی و هیچی نمی‌تونه اینو عوض کنه.

Miháe

01 Jan, 18:03


ماری من که به‌تازگی فارغ‌التحصیل شدی و اون ردای قرمز و سیاه با اون کلاه جادویی‌ش رو سر کردی، امروز یه نشونه به‌دستم رسوندی. اینجا ذوزنقه از توی جعبه پرید بیرون و گفت من ازطرف ماریِ تو، قصه‌گوی قلب تنهات اینجام. گفت اومدم که تنها نمونی و حق با تو بود، چشمای ذوزنقه خیلی بامزه‌ست و داره بهم نگاه می‌کنه، اسم تورو مدام تکرار می‌کنه و مطمئنم این نقشه‌ی تو نبوده. ماریِ من اون‌ور دنیاست و من همیشه دلتنگشم، حالا حتی بیشتر. امیدوارم سرمای صبحی که تا اداره‌پست رفتی دماغت رو قرمز نکرده باشه، رادولف برفی من.

Miháe

01 Jan, 12:55


اون آدمایی که بدون‌اینکه من ازشون بخوام وقتی یه آهنگ گوش می‌دن و یادم میفتن برام می‌فرستنش، همیشه دلگرمم می‌کنن.

Miháe

31 Dec, 20:59


امسال رائول هم همراهمونه.

Miháe

31 Dec, 20:58


مثل همیشه یک سال می‌گذره و تو همه‌ی صفحه‌های قبلی، حتی اونایی که هیچوقت تیک نخوردن رو خط می‌زنی؛ حالا از اول می‌نویسی که قراره چی بشه و چی پیش بیاد. به‌جای همشون امسال برات می‌نویسم برقص، لطفا تا می‌تونی به رقصیدن ادامه بده عزیز من.

Miháe

31 Dec, 20:56


⭐️passed by-2024

Miháe

25 Dec, 22:44


امشب هیچ‌چیز ننوشتم و هیچی ثبت کردم. تمام موسیقی و تمام افکارم، همه‌ی اون‌چه بهش فکر کردم و هرچی احساس شد، لحظاتی بود که فکر کنم زندگی کردم. فکر کنم زندگی کردم و وقتی لحظه‌هاش رد می‌شد، دل من هم تنگ‌تر می‌شد برای قصه‌ای که هنوز ادامه داشت، ادامه داشت اما می‌دونستم بالاخره تموم می‌شه.

Miháe

25 Dec, 22:39


چه ربات تنها و عزیزی (: چقدر زیبا انتخاب کردی. ممنونم. فکر کنم هیچی از این نمی‌تونست قشنگ‌تر باشه که مسئول زیباسازی کلمات نویسنده‌ها باشم. این هم برای زندگی بعدی.

Miháe

25 Dec, 22:38


می‌ذارم اینجا باشه چون این ارزشمندترین هدیه‌ی امروزم بود (: . خدای من اینکه با این اهنگ و کاورهاش یاد من بیفتین همه‌ی چیزیه که می‌تونه روحمو بغل کنه…

Miháe

25 Dec, 22:37


سلام می‌حای‌ عزیزم ، روزت بخیر.
این آهنگ زیبا و دوستش داشتنی توسط مینگیو ممبرِ سونتین کاور شده و نشد نفرستمش! پس بفرما! اینم برای شما. امیدوارم لذت ببری.🩵🌸

Miháe

24 Dec, 21:32


اگه از آدم‌ها بپرسی من معمولا چی گوش می‌دم؟ همیشه پررنگ‌ترین‌هاشون the butterfly effect و glimpse of us هستن. برای من همیشه تکراری اما تکرارنشدنی. امسال بدون‌اینکه احساس کنم اتفاق جدیدی رخ داده، رفتم توی پلی‌لیستم و «اثر پروانه‌ای» رو پخش کردم. من فکر می‌کنم روزها همون روزها هستن و زمان هنوز همون تیرگی رو داره، موسیقی تغییر نمی‌کنه مگراینکه تو در موقعیت دیگه‌ای اونو گوش بدی. امسال موسیقی‌م رو تغییر نمی‌دم، می‌خوام رنگ خودم رو عوض کنم، حالا یا پروانه‌ها آبی می‌شن و می‌پرن، یا خسته می‌شن و برای مدتی از بال‌زدن دست می‌کشن.

Miháe

24 Dec, 21:20


چیزی‌که خیلی شیرین بود این بود که بیشتر نامه‌هاتون اینجوری شروع می‌شد «سلام نامه‌رسون، سانتا، نویسنده» و اینجوری تموم می‌شد «برای گوزنی که یکی از شاخ‌هاش شکسته، برای ریحون روی پاستا».

Miháe

24 Dec, 21:17


امسال هشتادوسه‌تا نامه داشتم و مثل همیشه از اونایی که بغضی‌م کردن اسکرین‌شات گرفتم تا همیشه یادم بمونه که بعضی جمله‌ها حتی ازطرف یه غریبه و یا کسی که مایل‌ها از من دورتره، چقدر می‌تونه روحم رو لمس کنه و تیکه‌پاره‌هامو بهمدیگه بچسبونه. اینم از این دخترجون، ممنونم که برام نوشتین و امشب رو آبی و گرم کردین. اینجا بعد از مدت زیادی دوباره روی تخت گرم خودم خوابیدم و دست‌هام رو جلوی شومینه نگه داشتم و با هر نامه، هزاربار پلک زدم. سال نو مبارک🌲.

Miháe

20 Dec, 18:24


یلداتون مبارک باشه. ادایی باشید و از زندگیتون لذت ببرید، ارزششو داره.

Miháe

20 Dec, 18:24


من عاشق اداهای مناسبتی‌ام. مثلا شب‌یلدا برم لباسای قرتی سبز و قرمزمو بپوشم، یه تیپ دخترونه‌ی باستانی بزنم با ستاره‌های دریایی و گلبرگ‌ها و دونه‌های سرخ انار عکس بگیرم. یا اگه سال نو می‌شه هنوز ذوق کنم لباسای عید بخرم و اونارو به‌محض شروع سال‌تحویل بپوشم. کریسمس که می‌شه، دوست دارم حتی اگه بهم مربوط نمی‌شه پاشم کوکی بپزم و کاج‌های مقوایی برش بزنم و باهاشون ریسه بسازم. دوست دارم برای هر مناسبتی یه فیلم مخصوص داشته باشم، دلم می‌خواد از چندوقت قبل‌ترش بهش فکر کنم. حتی آهنگ‌هایی که توی اون مناسبت اولین‌بار گوش می‌دم رو هم دوست دارم ثبت کنم و راجع‌بهشون هم حرف بزنم. اداهارو خیلی دوست دارم و اگه اسمشون اداست، من دوست دارم ادایی‌ترین آدم دنیا باشم.

Miháe

20 Dec, 10:36


«بخت آدم‌‌ها شب‌یلدا عوض می‌شود؛ ستاره‌ی قبلی‌ات می‌میرد و ستاره‌ا‌ی جدید متولد می‌شود.»

Miháe

20 Dec, 10:30


اینم ویدیوش. ببینید که بهتر متوجه بشید.

Miháe

02 Dec, 15:11


بچه‌ها اگه نمی‌دونید وی‌پی‌ان از کجا بخرید اینجا برای دوست منه و مطمئنه:
https://t.me/bamboo_vpn 🫕

Miháe

02 Dec, 13:01


هیچی نیست، توی سرما هیچوقت هیچی پیدا نمی‌کنی، بهت گفتم و تو دورتر شدی، اون‌قدر دور که دیگه صدای منو نشنیدی. من اما دلم می‌خواست اندازه‌ی یه برگ انگور دوستت داشته باشم، مثل درخت توی باغچه که اگه مراقبش باشم حتی عمرش از منم بیشتره، شکوفه‌هاش میفته و دوباره جوونه می‌زنه. دلم می‌خواست تو بوی نعنا بدی، همیشه تازه باشی و همیشه حس کنم زیادی بهم نزدیکی. مثل تیکه‌های برش‌خورده‌ی سیب که هربار توی یخچال می‌مونه، اما همیشه هست. مثل هم‌بازی بچگی‌هام که دیگه هیچوقت ندیدمش اما همسایه‌ها می‌گن حسابی بزرگ شده و قد کشیده، دوست داشتم دور باشی اما قد بکشی؛ که اگه بارها و بارها جا بمونی، دیگه بنظر می‌رسه از همه‌ی دنیا عقب افتادی و جایی برات وجود نداره؛ انگار اصلا نیستی، نبودی، هیچ‌جا بجز توی خونه‌ی کوچیک سینه‌ی من. سینه‌ی یخ‌زده‌ی من که حالا تنها تو داخلش جا موندی، تنها جایی هم که می‌شه پیدات کرد اون‌جاست. من اما دلم می‌خواست یکم بیشتر بمونی، یکم دیگه اگر ممکنه، برای من بمون.

Miháe

02 Dec, 12:58


تو ستاره‌ی منو دزدیدی و من دنبالت دویدم، نه برای‌اینکه ستاره‌ رو پس بگیرم که مال تو بود، برای‌اینکه تورو پیدا کنم که ستاره‌ی من بودی.

Miháe

02 Dec, 11:59


روی ستاره‌ها، دوباره همو ملاقات می‌کنیم.

Miháe

02 Dec, 11:59


چارلی! دوباره همو می‌بینیم؟
آره عزیزم
کِی؟

منو توی نشونه‌ها پیدا کن، توی تغییرات رفتارت، توی عادت‌های جدیدت، توی دلتنگی‌هات؛ همینطور توی زندگی بعدی تبدیل به آدمی شو که منو فراموش کرده و از اول دنبالم بگرد...
-یه پایان دیگه، برای قصه‌ها

Miháe

02 Dec, 09:52


می‌دونی، برای بعضی‌چیزها هیچ توضیحی نداری. انگار یه غم عمیق برای همیشه توی قلبت می‌شینه که برای سال‌ها از شنیدنش فرار می‌کردی. انگار تمام‌مدت دویدی و دویدی اما اون غم بالاخره بهت رسیده.

Miháe

02 Dec, 09:50


اون فقط یه لبخند آروم زد و گفت حالا یونتانی رفته پیش ستاره‌ها، برای یه سفر طولانی.

Miháe

01 Dec, 13:40


سوم دسامبر داره می‌رسه و همون‌طور که کانن گری عزیزم گفت، من حالا ژاکتت رو می‌خوام تا بپوشم و بگی به من بیشتر میاد.

Miháe

30 Nov, 23:04


هزارسال بعد، سنگ تنهایی هستم که از زمین جدا شده و در فضای میان‌ سیاره‌ها سرگردان است، و هنوز دوستت دارد، همین.
-حمید سلیمی

Miháe

30 Nov, 22:59


می‌دونی، فکر کردم که اگه ستاره‌ی پولاریس بودم همه‌چیز برام بهتر می‌شد؛ اون‌وقت صدام می‌کردی ستاره‌ی قطبی یا خرس کوچک. می‌دونم که اون‌موقع از خورشید نورم بیشتر بود اما انقدر از تو دور می‌شدم که هیچ نوری از من به تو نمی‌رسید، اصلا منو نمی‌دیدی. توی تاریکی برای خودم توی دنیای خودم می‌درخشیدم بدون هیچ موجود زنده‌ای که به روشنایی من وابسته باشه. من دلم می‌خواست پولاریس باشم، با چهارصدوبیست‌وسه‌سال نوری فاصله از تو و همه‌ی آدم‌ها.

Miháe

30 Nov, 19:27


فکر می‌کنم آدم وقتی داره بیمار می‌شه هم رنگش نارنجی می‌شه. یه ارتباط دوسویه بین عادی‌نبودن و مریضی‌های وقت و بی‌وقت هست. حتما شب قبل از بیماری، یه جادوگر پیر روی زمین میاد و پیشونی‌مو می‌بوسه.

Miháe

30 Nov, 19:25


من مطمئنم نارنجی یه رنگ جادوییه و مربوط به دنیای جادوگرها و هیولاهای عجیب‌غریبه. انقدر این رنگ برام جادوییه که هرجا ببینمش مطمئن می‌شم که قبل از من یه پری اونجا بوده!

Miháe

22 Nov, 21:47


بی‌مسئولیتن بی‌مسئولیت. به‌عنوان ولیعهد لطفا گوش‌مالی‌شون بده.

Miháe

22 Nov, 21:47


به نظرم باید مثل وقت‌هایی که بسته‌ی پستیم گم می‌شه و به دستم نمیرسه و میرم دفتر پستی و اونجارو روی سرشون خراب میکنم که بسته‌ی من کجاست؟!
باید هادس رو بردارم و برم سروقت اون دادگاه خیر و شر توی آسمون سوم و یکم گوش مالیشون بدم تا حساب کار دستشون بیاد.
خوشم نمیاد بسته‌ی دماغ پنگوئن رو گم کردن و هی برای نفرستادنش بهونه میارن و میپیچونن.

Miháe

22 Nov, 20:32


الان دیگه دارم شلغم می‌خورم و کلی اتفاق دارم که برات تعریف کنم. اتفاق‌هایی که ارزش گفتن ندارن، اما بهرحال اتفاق‌ افتادن و فکر کنم اگه باوجود بی‌رحم بودنشون برای کسی تعریفشون نکنم درحقشون بدی کردم؛ این اتفاق‌های بیچاره هم گناهی ندارن. از آسمون سوم، جایی که دادگاه خیروشر وجود داره برای من فرستاده می‌شن و من راهی جز پذیرششون ندارم.

Miháe

22 Nov, 16:03


من یه کوه سرما دارم که هرروز از خاطراتم با خودم بیرون می‌کشمشون و دوباره زندگی‌شون می‌کنم، اما تو نداری. تو یکعالمه ذوق برای خوندن یک پاراگراف از کتابی که معشوقت برات آورده تا با چای بنوشی داری، اما من ندارم. من دوتا بیسکوییت قدیمی داشتم که قرار بود زیر بارون باهم بخوریم و حالا یدونه‌ش مونده، هرچند می‌تونم نصفش کنم اما، احتمالا دیگه اینم نداری. درعوض یکعالمه غرور و تلخی و فراموشی داری، من هم کوهی از صبر دارم، موهای سفید و دست‌های پریشان که تو نداری. اینجا یک سیاره داری با پیرهنی از گل رزهای سرخ روی تن او، به‌جای تمام رنگ‌های آبی و ابرهایی که به بهانه‌های مختلف زیر آسمان به اون‌ها نگاه می‌کردیم، من هنوز دارمشون اما تو، نداری. یک شعر دارم که تمامش رو خودم برات نوشتم، یک قصه از سال‌هاقبل و یکعالمه عاشقانه‌ی تاریخ‌گذشته، هرچند، حالا دیگه حتی این‌هارو هم، تو نداری.

Miháe

21 Nov, 08:46


نوزده‌سالگی‌ت مبارک باشه لیمو، تو همیشه یدونه «یکی» برای خودت داشتی، از همون روز اول قبل از هیجده‌‌سالگی🍋.

Miháe

20 Nov, 15:46


فکر می‌کنی موفق شدی غصه بهم بدی؟ من حتی شبا پامو از زیر پتو درمیارم تا جن‌ها پامو بخورن، پس تو هیچوقت نمی‌تونی قلبمو بشکونی.

Miháe

20 Nov, 15:44


اهمیتی نداره اگه رنگ موردعلاقه‌مون یکی بود، حالا دیگه یکی نیست. حالا اگر هنوز هم عاشق آبی باشی، آبی تو با مال من یکی نمی‌شه. فرق داره. قدر یه مزرعه پر از باروت و یک جنگل سراسر گاوهای وحشی، آبی‌هامون به‌فاصله‌ی دریا و آسمونه. حالا دیگه این آبی، اونی که بود نیست. اصلا حالا دیگه رنگ موردعلاقه‌م سبزه. حتی اگه گل لاله یا لیلیوم باشه سفیده، اگه صبح باشه رنگ طلوعه، اگه شب باشه رنگ ستاره‌هاست. درکل آبی‌هامون دیگه یکی نیست، حتی هر رنگ دیگه‌ای هم دوست داشته باشی، مال من با مال تو حتما فرق می‌کنه. اشکالی هم نداره، تا آخر دنیا همه‌ی رنگای موردعلاقه‌ی تو مال خودت، رنگ‌های منم مال من، یه خط سفید بزرگ می‌کشم از اینور تا اون‌سر دنیا، پاتو از خط اینورتر نمی‌ذاری.

Miháe

19 Nov, 00:26


معمولا اونور نیستم مگراینکه دردودلی داشته باشم، فقط چون الان داشتم اونجا می‌نوشتم و یادم اومد امروز یکیتون گفته بود لینکو دوباره بفرستم♥️

Miháe

19 Nov, 00:26


چنل پرایوتم، جهت بزله‌گویی و روزمرگی.

خانوم باشید، و ترجیحا بشناسمتون حداقل یه‌کوچولو🤌(پروفایل هم داشته باشید).

Miháe

18 Nov, 19:19


دلم داره برای ریحون تازه‌ی روی پاستا می‌سوزه الان.

Miháe

18 Nov, 19:14


بهش فکر کردم، من اگه قرار بود توی سه‌ثانیه تبدیل به یه خوراکی بشم، ریحون تازه روی پاستای آلفردو می‌شدم. همونی که به‌محض‌اینکه پاستارو می‌ذارن جلوت در میاری و می‌ذاریش کنار تا لذت پاستارو ازت نگیره و همینطور وقتتو برای شروعِ خوردن بهترین غذای جهان هم تلف نکنه؛ اما یه‌جورایی هم چیزی‌که اصلا باعث شده به‌محض‌ دیدن پاستا هیجان‌زده بشی و طعم غذارو هم برات بهتر کرده، همون ریحون چیدنی روی ظرف و عطروبوی خورده‌هاش داخل غذات بوده. نمی‌دونم چجوری بگم، اما من همیشه ذوق ابتدای اتفاقات و فراموشی انتهاشون بودم، همونی‌که میاد و همه‌چیزو برات خوشگل می‌کنه تا بعدش حس بهتری به آینده و حتی غذات داشته باشی، اما خب یجورایی درنهایت از روی پاستا برش می‌دارن تا گرسنگی‌شونو زودتر برطرف کنن.

Miháe

18 Nov, 12:16


به قلم : می‌حاء

🎙️| @benimsesim

Miháe

18 Nov, 11:14


تو هیچوقت نمی‌دونی آخرین‌باری که کودکی خودت رو ملاقات می‌کنی، چه زمانی اتفاق میفته.

Miháe

18 Nov, 11:09


وقتی کوچیک بودم فکر می‌کردم هفده‌سالگی خیلی از یه بچه‌ی خوشحال دوره. معمولا کفش‌های پاشنه‌بلند مامانمو برخلاف بقیه دخترا نمی‌پوشیدم، شاید گاهی، اما بیشتر از اون چون فکر می‌کردم حالا کو تا من هفده‌سالم بشه، کفش‌های پاشنه‌بلند صورتی خودمو توی کفش‌فروشی انتخاب می‌کردم. چون چندسال قبل‌ترش هم به‌نظرم خیلی باید صبر می‌کردم تا بتونم مثل مامانم از روی کتاب‌قصه‌ها بخونم، سعی کردم کتاب‌هارو ورق بزنم و به‌جای عکس‌ها و شخصیت‌هاشون قصه‌ بسازم و حرف بزنم. ده‌تا قصه‌ی دیگه از توی کتاب‌داستانی که بلد نبودم بخونمش بیرون می‌آوردم، گاهی حتی بیشتر از ده‌تا قصه. بعدا که هفده‌ساله شدم و هجده‌ساله و نوزده و بیست‌ساله هم شدم، نفهمیدم همه‌چیز چجوری منو پشت‌سر گذاشت. چندسالی عاشق شدم و چندسالی درس خوندم و چندسالی دانشجو بودم و تا به‌خودم بیام و عادت کنم که زندگی هرروز داره اتفاق میفته، هفت‌هشت‌سالی گذشته بود و من حتی سخت‌ترین سال زندگیمم انتخاب کرده بودم. هفده‌سالگی از چیزی که فکر می‌کردم زودتر اتفاق افتاد و حتی صبر نکرد تا من بهش برسم، چون من خیلی زودتر از اینکه هفده‌ساله‌م بشه اونو تجربه کرده بودم.

Miháe

16 Nov, 21:29


همون‌طور که جوجی گفته بود اگه یه‌روز بری تمام آهنگ‌های موردعلاقه‌مون تبدیل به لالایی‌های غم‌انگیز می‌شن، همون‌طور که خواننده‌ی محبوبم گفته بود. درست بود چون بقیه منو مثل تو دوست نداشتن و مگه «ما» دیگه‌ای توی این سیاره وجود داشت؟ اگه نه، بهم بگو، پس چه اتفاقی برامون افتاد؟

Miháe

15 Nov, 12:56


از همون اول هم قرار بود یک‌روز رهات کنم؛ یک‌روزی که خیلی دیر نیست. مدت‌هاست رفتی اما من نخ ضعیفت رو با بی‌حواسی هنوز نگه داشتم، هنوز آهنگ‌هایی که دوستشون داشتی رو گاهی می‌شنوم و غرق گذشته می‌شم، هنوز اولین کتاب‌هایی که تو به من دادی، فیلمی که تو باعث شدی دوستش داشته باشم رو به آدم‌ها معرفی می‌کنم، هیچی از اینجا نرفته. این خونه، این قلب کوچیک، جای آدم‌های زیادی می‌تونه باشه، می‌تونه گرم‌تر بشه و می‌تونه آتیش بگیره، می‌تونه عاشق بشه، شاید بتونه، اما رویای هفده‌سالگی، هیچ‌جا و هیچوقت دیگه‌ای برنمی‌گرده، اون احساس بی‌منطق هفده‌سالگی، تمامش اینجاست و فکر کنم اینجا می‌مونه… اما من بهرحال باید رهات می‌کردم، یک‌جایی برای همیشه، تمام حرف‌هارو، تمام خیال‌هارو، بخشی از من، تو شده، خودم رو نمی‌تونم رها کنم، اما تو باید بری، باید بری تا بتونم دوباره زندگی کنم و شاید، شاید دوباره احساس کنم، این‌بار کمی خسته‌تر، این‌بار بدون منِ نوجوانی که برای اولین‌بار قلبش می‌لرزه…

Miháe

15 Nov, 12:51


امروز رو به خودم مرخصی دادم. از سال‌ها قبل امروز برای خودم مرخصی رد کرده بودم و حالا حتی اگه رنجور و خسته نبودم هم اما باید ازش استفاده می‌کردم. حالا ولی سخت‌تر شد چون من از مدت‌ها قبل منتظر و آماده بودم، اما باید برای بقیه توضیح می‌دادم که چه اتفاقی افتاده، چرا هیچی سرجاش نیست؟ چرا از صبح نشستم توی اتاقم و کتاب‌خوندن رو متوقف نمی‌کنم؟ چرا غمگین نیستم اما بنظر خوشحال هم نمیام، اصلا چرا برای امروز تهی‌ام؟ انگار سرنوشتت روزی از آینده‌ت رو از تو بگیره و به دیگری ببخشه، از قبل هم بهت هشدار داده باشه که اون‌روز وقتی برسه، سهم تاریخ رو از تو می‌گیره و خب تو برای اون‌روز بی هیچ سرنوشتی خواهی موند. طبیعیه، خالی‌بودن. حالا هی داد بزن “من اینجام و امروز هم برای روزگار منه” چی عوض می‌شه؟ اونا امروز رو خالی گذاشته بودن توی تقویمت و حالا هم خالی می‌مونه. همون‌طور که همیشه قرار بوده باشه. حالا چای می‌خوری و تا میای از روی صندلی بلند شی یکی توی سرت می‌گه “به نشستن ادامه بده اما فکر نکن”، تا میای قدم برداری یکی یه جمله‌ی بی‌ربط می‌گه تا بخندی و اون‌ یکی، دیگه نیست! دیگه هیچکی نیست که اونارو بگه نه حتی خودش و نه حتی هیچکس دیگه‌ای شبیهش، نیست و تو پوچ می‌شی، تهی می‌شی؛ اما این نیستی برای تو بهتره و این تصمیم سخت سرنوشته. ولی غم و غصه دیگه برای تو نیست، هیچوقت برای تو نبوده، اینو نمی‌تونستم به خودت بگم که از روزهای ناراحتی‌م خیلی بزرگ‌تر شدم، خیلی قوی‌تر شدم، صبورتر؟ نه نشدم. اما این‌ها هم می‌گذره عزیز من، این‌ها دیگه رنجه، یک رنج سنگین که ممتده و باید یک معجزه تمامش کنه. نمی‌دونم تا کجا، اما براش صبر نمی‌کنم، براش هرگز صبر نمی‌کنم گویی با این رنج خو گرفتم، این رنج رو از من بگیری انگار من رو از خودم گرفتی. حالا اما دیگه زمانی که رنج‌هام رو بردی، یک منِ جدید رو هم با خودت بیار، چون حالا دیگه هیچ سقوطی من رو به زمین نمی‌رسونه.

Miháe

28 Oct, 16:21


چون‌که فیلم محبوبشون هم کال‌می‌بای‌یور‌نیم بود💕

Miháe

28 Oct, 16:20


یک نامه‌ی دیگر/ جونگ‌کوک
#نامه‌ها

Miháe

28 Oct, 12:08


بهرحال تصور نکن همه‌چیز تموم شده، غریبه نباش، روزی که تونستی برگردی به مدرسه‌ی قبلی‌مون بهم خبر بده تا خودمو برسونم، اگه گل موردعلاقه‌ت رو پیدا کردی اسمش رو بهم بگو، وقتی خیلی احساس غم داشتی باهام تماس بگیر، من همیشه برات هستم، اگه یه‌روز راه خونه رو گم کردی یا اگه جایی رو نداشتی که بری، اگه سردت بود یا اگه یه‌روز اونقدر زندگیت گرم شد که عاشق بشی، روزی که بچه‌دار شدی منو خبر کن، اجازه بده منو به‌عنوان دوست بچگی‌ت بشناسه، بهم بگو تا براش لباس‌های تولد بخرم و برای فوت‌کردن شمع یک‌سالگی‌ش بتونم تشویقش کنم. اگه یه‌روز خواستی از اینجا بری، اگه بالاخره موفق شدی سفر خارجی موردعلاقه‌تو تجربه کنی، همشو بهم بگو، بذار من هم توی خوشی‌هات برات ذوق کنم. برای غم‌هات اگه هیچکی نبود بهم خبر بده، درمورد دوستای جدیدت توی بزرگسالی بهم بگو، می‌تونی راجع‌به رئیس بداخلاقت توی محل‌کار احتمالی‌ت برام غر بزنی، بازم وقتی منو دیدی سوت بزن تا به‌سمتت برگردم، مثل قدیما اگه تصادفی باهام برخورد کردی ساندویچت رو نصف کن و منتظر بمون تا بهت بگم گرسنه نیستم، اگه یه‌روز توی خیابون از کنارم رد شدی برام دست تکون بده، یدونه هم بوق بزن، لطفا اگر شد بیا درآینده، فقط بخشی از گذشته‌ی هم نباشیم. اجازه بده این یدونه گذشته رو، اونی که مربوط به توعه رو با خودم بردارم. همیشه یادت بمونه که سرسی می‌گفت من آدم امن توام و تو، همیشه منو داری، حتی توی زندگی‌های بعدیت.

Miháe

24 Oct, 18:25


خنده‌داره که جسارت حرف‌زدن با آدم‌ها، چقدر می‌تونه سرنوشت رو تغییر بده. بهش فکر می‌کنم اگه اون‌روز با همون اخم و احساسات پیچیده باهام میومدی توی اون قهوه‌خونه، یا اگه حتی اون‌شب میومدی تا روی پل قدم بزنیم، الان چقدر می‌تونست همه‌چیز متفاوت رقم بخوره. همه‌ی قصه‌هارو جمله‌هامون نوشتن. هرچی سرنوشته بخاطر حرف‌هایی که جرئت کردیم به زبون بیاریم و ریسک‌هایی که بخاطر آدم‌های رندوم به‌جونمون خریدیم رقم خوردن. حالا با خودت فکر کن ببین یدونه چای موهیتو، کنار کسی که سال‌هاست بهت فکر می‌کنه، چقدر می‌تونه آینده‌تون رو تغییر بده؟

Miháe

23 Oct, 20:52


ولش کن، به‌جاش نارنگی می‌خورم.

Miháe

22 Oct, 17:19


به قلم : می‌حاء

🎙️| @benimsesim

Miháe

21 Oct, 17:15


اینجا اواسط جوانی، هنوز درامتداد هر تپه‌ای، دنبال قلعه‌ی متحرک هاول می‌گردم، پیداش نکردم اما ناامید هم نشدم. هنوز به هر جنگلی که می‌رسم، به اندازه‌ی هفت‌تا کوتوله خم می‌شم تا شاید توی تنه‌ی درخت‌ها، خونشونو پیدا کنم. و خیلی‌وقته، اما هنوز هم منتظر بلیت هاگوارتزم هستم، حتی چمدونم هم بسته‌ست، فقط کافیه یکیشون به‌موقع پیدا بشه.

Miháe

20 Oct, 13:58


بهت گفتم باید تا وقتی که ظرفارو می‌شورم بیدار بمونی چون بعدش می‌خوام تعریف کنم که امشب کدوم ستاره رو دیدم. گفتی باشه پس اگه قراره خوابمو بهم بزنی منم ظرف‌های بیشتری کثیف می‌کنم تا زحمتش برای تو چندبرابر بشه. خندیدم و کوسن‌های مبل رو به‌سمتت پرت کردم، گفتی «اگه عقل توی کله‌ت بود اون گلدون شیشه‌ای کنارتو پرت می‌کردی که صاف بزنی به هدف.» گفتم تو هم باید با دایناسورها منقرض می‌شدی، اصلا اهمیت می‌دی که زندگی کوتاه آزمایشی‌ت با من چقدر باحاله یا مردن رو ترجیح می‌دی؟ گفتی مردن. فکر کردم همون بهتر که بمیری. کنترل تلویزیونو گم کردی و صدبار پرسیدی کجا گذاشتمش، بهت گفتم لازم نیست فیلم بذاری، گفتی دهنمو ببندم و هرکاری که تو دلت بخواد رو انجام می‌دیم، چون همین حالا هم خوابتو بهم زدم. واقعا عقده‌ای و عقب‌مونده‌ای. گفتی احتمالا ضریب‌هوشی یه زرافه از من بالاتره و یه پنگوئن بهتر از من می‌تونه تصمیم بگیره شام چی بپزه، با اون دستپخت افتضاحت! گفتم احتمالا کنترل پشت کتاب‌های تاریخ جهان که کیلوکیلو توی خونه‌ت نگه داشتی افتاده و بهتره یکم بیشتر به نظافت این اتاق درب‌وداغونت اهمیت بدی، هرچند بار هزارمه، گفتنش بی‌فایده‌ست. گفتی یه پیر غرغروی بی‌فایده‌م. گفتم از تو که همش درحال زدن توی سروکله‌ی این ‌و اونی بهترم، آدم پیر باشه ولی عقل توی کله‌ش باشه. گفتی تو هم اگه یه سرسوزن انرژی داشتی می‌دونستی کجا باید خرجش کنی، گفتم حداقل من می‌دونم زئوس از دیمیتر قدرتمندتر بوده و راجع‌به همچین چیز ضایعی با آدما کل نمی‌ندازم. پتوی منو برداشتی و انداختی جلوی در خروجی و گفتی پس امشب بهتره با زئوس جلوی در بخوابم. بهت گفتم پنج‌دقیقه تا کوبیدن این ماهیتابه توی سرت فاصله دارم، گفتی بهتره توی سر خودم بکوبمش شاید باعث بشه سرعقل بیام. گفتم می‌رم پشت‌سرمم نگاه نمی‌کنم، دیوونه. گفتی همونجوری که داری می‌ری درم ببند. گفتم معلومه که می‌رم. و البته که درو باز می‌ذارم تا توی سرما بمیری! احمقم که تا الانم موندم. کنترلو پیدا کردی و مستند موردعلاقه‌تو گذاشتی، گفتی قبل رفتن بیام بشینم مستند جدیدتو ببینیم. حالا درسته یه هزاری ته جیبت نیست، اما هنوزم راجع‌به‌اینکه وقتی خواستیم فرار کنیم بریم مونیخ یا رم بحث می‌کنیم. مستندهای یونان رو هم همشو حفظ شدیم، بازم چون تو دوستشون داری نگاه می‌کنیم. اینجوروقتا تو خیلی پرحرف می‌شی. منم راجع‌به گونه‌های درخطر انقراض و سیاهچاله‌های ترسناک برات می‌گم. گفتی: «ببین! از همین یونان معلومه که دیمیتر قوی‌تر بوده.» گفتم: «کودنی؟ چه ربطی داره اصلا؟».

Miháe

20 Oct, 13:17


و بعد زیر بارون می‌شینم و برای قارچ‌های نامرئی روی خاک، آروم‌تر می‌خونم Tell me he savors your glory، Does he laugh the way I did?
Is this a part of your story? One that I had never lived

Miháe

19 Oct, 14:44


«این پاییز، بوی پرتقال سوخته روی شومینه وسط زمستون من باش.»