Miháe @mihaae Channel on Telegram

Miháe

@mihaae


🌲🦌
•می‌حاء/ من نویسنده‌م، و همینطور نامه‌رسان.
•یک‌روز هم شاید از یک قصه‌ی نوشته‌نشده فرار کردم و بعد از اون همه‌چیز فراموشم شده.

تبلیغات چنل: @mihaeads 🪷
🍜 @MihaaeBot :اینجا می‌شنوم

Miháe (Farsi)

با ورود به کانال تلگرامی Miháe، شما وارد دنیایی از قصه‌ها و داستان‌های جذاب و متفاوت می‌شوید. این کانال توسط نویسنده‌ای با نام مستعار Mihaae اداره می‌شود که علاوه بر نوشتن، همچنین نامه‌ها را نیز ارسال می‌کند. او می‌گوید یک روز از یک قصه‌ی نوشته‌نشده فرار کرده و همه چیز را فراموش کرده است. اگر به دنبال یک تجربه جدید و فراموش‌نشدنی در دنیای داستان‌ها هستید، این کانال برای شماست. در این کانال شما می‌توانید داستان‌های Mihaae را بشنوید و از تجربه‌ی یکتایی که او ارائه می‌دهد لذت ببرید. همچنین می‌توانید نامه‌های خود را به @hedyhnv ارسال کرده و از خدمات ارسال نامه‌های شخصی شان استفاده کنید. برای تبلیغات در این کانال، می‌توانید به @mihaeads مراجعه کنید. به این منبع معتبر از داستان و خلاقیت پیوسته بپیوندید و لحظاتی شگفت‌انگیز را تجربه کنید.

Miháe

21 Nov, 08:46


نوزده‌سالگی‌ت مبارک باشه لیمو، تو همیشه یدونه «یکی» برای خودت داشتی، از همون روز اول قبل از هیجده‌‌سالگی🍋.

Miháe

20 Nov, 15:46


فکر می‌کنی موفق شدی غصه بهم بدی؟ من حتی شبا پامو از زیر پتو درمیارم تا جن‌ها پامو بخورن، پس تو هیچوقت نمی‌تونی قلبمو بشکونی.

Miháe

20 Nov, 15:44


اهمیتی نداره اگه رنگ موردعلاقه‌مون یکی بود، حالا دیگه یکی نیست. حالا اگر هنوز هم عاشق آبی باشی، آبی تو با مال من یکی نمی‌شه. فرق داره. قدر یه مزرعه پر از باروت و یک جنگل سراسر گاوهای وحشی، آبی‌هامون به‌فاصله‌ی دریا و آسمونه. حالا دیگه این آبی، اونی که بود نیست. اصلا حالا دیگه رنگ موردعلاقه‌م سبزه. حتی اگه گل لاله یا لیلیوم باشه سفیده، اگه صبح باشه رنگ طلوعه، اگه شب باشه رنگ ستاره‌هاست. درکل آبی‌هامون دیگه یکی نیست، حتی هر رنگ دیگه‌ای هم دوست داشته باشی، مال من با مال تو حتما فرق می‌کنه. اشکالی هم نداره، تا آخر دنیا همه‌ی رنگای موردعلاقه‌ی تو مال خودت، رنگ‌های منم مال من، یه خط سفید بزرگ می‌کشم از اینور تا اون‌سر دنیا، پاتو از خط اینورتر نمی‌ذاری.

Miháe

18 Nov, 19:19


دلم داره برای ریحون تازه‌ی روی پاستا می‌سوزه الان.

Miháe

18 Nov, 19:14


بهش فکر کردم، من اگه قرار بود توی سه‌ثانیه تبدیل به یه خوراکی بشم، ریحون تازه روی پاستای آلفردو می‌شدم. همونی که به‌محض‌اینکه پاستارو می‌ذارن جلوت در میاری و می‌ذاریش کنار تا لذت پاستارو ازت نگیره و همینطور وقتتو برای شروعِ خوردن بهترین غذای جهان هم تلف نکنه؛ اما یه‌جورایی هم چیزی‌که اصلا باعث شده به‌محض‌ دیدن پاستا هیجان‌زده بشی و طعم غذارو هم برات بهتر کرده، همون ریحون چیدنی روی ظرف و عطروبوی خورده‌هاش داخل غذات بوده. نمی‌دونم چجوری بگم، اما من همیشه ذوق ابتدای اتفاقات و فراموشی انتهاشون بودم، همونی‌که میاد و همه‌چیزو برات خوشگل می‌کنه تا بعدش حس بهتری به آینده و حتی غذات داشته باشی، اما خب یجورایی درنهایت از روی پاستا برش می‌دارن تا گرسنگی‌شونو زودتر برطرف کنن.

Miháe

18 Nov, 12:16


به قلم : می‌حاء

🎙️| @benimsesim

Miháe

18 Nov, 11:14


تو هیچوقت نمی‌دونی آخرین‌باری که کودکی خودت رو ملاقات می‌کنی، چه زمانی اتفاق میفته.

Miháe

18 Nov, 11:09


وقتی کوچیک بودم فکر می‌کردم هفده‌سالگی خیلی از یه بچه‌ی خوشحال دوره. معمولا کفش‌های پاشنه‌بلند مامانمو برخلاف بقیه دخترا نمی‌پوشیدم، شاید گاهی، اما بیشتر از اون چون فکر می‌کردم حالا کو تا من هفده‌سالم بشه، کفش‌های پاشنه‌بلند صورتی خودمو توی کفش‌فروشی انتخاب می‌کردم. چون چندسال قبل‌ترش هم به‌نظرم خیلی باید صبر می‌کردم تا بتونم مثل مامانم از روی کتاب‌قصه‌ها بخونم، سعی کردم کتاب‌هارو ورق بزنم و به‌جای عکس‌ها و شخصیت‌هاشون قصه‌ بسازم و حرف بزنم. ده‌تا قصه‌ی دیگه از توی کتاب‌داستانی که بلد نبودم بخونمش بیرون می‌آوردم، گاهی حتی بیشتر از ده‌تا قصه. بعدا که هفده‌ساله شدم و هجده‌ساله و نوزده و بیست‌ساله هم شدم، نفهمیدم همه‌چیز چجوری منو پشت‌سر گذاشت. چندسالی عاشق شدم و چندسالی درس خوندم و چندسالی دانشجو بودم و تا به‌خودم بیام و عادت کنم که زندگی هرروز داره اتفاق میفته، هفت‌هشت‌سالی گذشته بود و من حتی سخت‌ترین سال زندگیمم انتخاب کرده بودم. هفده‌سالگی از چیزی که فکر می‌کردم زودتر اتفاق افتاد و حتی صبر نکرد تا من بهش برسم، چون من خیلی زودتر از اینکه هفده‌ساله‌م بشه اونو تجربه کرده بودم.

Miháe

16 Nov, 21:29


همون‌طور که جوجی گفته بود اگه یه‌روز بری تمام آهنگ‌های موردعلاقه‌مون تبدیل به لالایی‌های غم‌انگیز می‌شن، همون‌طور که خواننده‌ی محبوبم گفته بود. درست بود چون بقیه منو مثل تو دوست نداشتن و مگه «ما» دیگه‌ای توی این سیاره وجود داشت؟ اگه نه، بهم بگو، پس چه اتفاقی برامون افتاد؟

Miháe

15 Nov, 12:56


از همون اول هم قرار بود یک‌روز رهات کنم؛ یک‌روزی که خیلی دیر نیست. مدت‌هاست رفتی اما من نخ ضعیفت رو با بی‌حواسی هنوز نگه داشتم، هنوز آهنگ‌هایی که دوستشون داشتی رو گاهی می‌شنوم و غرق گذشته می‌شم، هنوز اولین کتاب‌هایی که تو به من دادی، فیلمی که تو باعث شدی دوستش داشته باشم رو به آدم‌ها معرفی می‌کنم، هیچی از اینجا نرفته. این خونه، این قلب کوچیک، جای آدم‌های زیادی می‌تونه باشه، می‌تونه گرم‌تر بشه و می‌تونه آتیش بگیره، می‌تونه عاشق بشه، شاید بتونه، اما رویای هفده‌سالگی، هیچ‌جا و هیچوقت دیگه‌ای برنمی‌گرده، اون احساس بی‌منطق هفده‌سالگی، تمامش اینجاست و فکر کنم اینجا می‌مونه… اما من بهرحال باید رهات می‌کردم، یک‌جایی برای همیشه، تمام حرف‌هارو، تمام خیال‌هارو، بخشی از من، تو شده، خودم رو نمی‌تونم رها کنم، اما تو باید بری، باید بری تا بتونم دوباره زندگی کنم و شاید، شاید دوباره احساس کنم، این‌بار کمی خسته‌تر، این‌بار بدون منِ نوجوانی که برای اولین‌بار قلبش می‌لرزه…

5,260

subscribers

1,172

photos

51

videos