سیریم... از دنیا و چرخشها و بازیهاش
اخبار از خشمِ جهانِ شرق میگوید
در آلمان با آن نوازشهای نازیهاش!
من با تو ام بر تختِ سردِ رخوتی دیگر
محکم بغل کردی مرا در غربتی دیگر
تلویزیون داغ است و میسوزند ماشینها
در آتشِ تغییر در اخبارِ بغضآلود
از مستندهای دروغین گریه میبارد
با بمبِ بارانِ خبر بر خشکی یک رود
با امپراتوری در مرزِ فروپاشیش
به سرفه میافتد تمامِ بلگراد از دود
پاریس سرخ است از خیابان تا دم خانه
سرخ از جلیقهزردهای مست و دیوانه
میشوید از دیوارهای بُن کسی خون را
چاقو بریده کتف و لبهای فریدون را
لختیم و غمگین از قرار آخری با هم
مشغول صحبت بی زبانِ مادری با هم
اینجا که نفت از خون گرانتر میشود دائم
یعنی حقوقِ بیبَشر سابیده کشکش را
از گریههای کودکی در رادیو مستیم
بر سفرهی بیشام مینوشیم اشکش را
کانالِ بعدی، موجِ بعدی، مشکلِ بعدی
طوفانی از کشفِ جسد در ساحلِ بعدی
مشروحِ اخبار و فرار از مرز، از میهن
شرطِ پناهنده شدن به قاتلِ بعدی
چیزی نمانده غیر بغضی در خیابانها
احساسِ تنهایی و شرم از جمعِ انسانها
...
دردا که جانِ شعر نعشی بیکفن باشد
بُغضا که هرجا میروی غربت وطن باشد
مرداب اشکیم و کسی دریا نخواهد شد
تیغ است بالاسر، سری بالا نخواهد شد
نسلِ پس از ما فهمی از رویا نخواهد داشت
کابوسِ مرگ از بسترِ ما پا نخواهد شد
...
از جای جای بُن که خیس خون و باران است
دارد به سمتِ خانه سوزِ سرد میآید
پاریس سرخ است از خیابان تا دمِ خانه
از معدهی خالیم آبِ زرد میآید
با سرفههای بلگراد از دودِ ماشینها
از غربِ کشور هی غبار و گرد میآید
ما بی زبانِ مادری مشغول حرفیم و
جای عمیقِ زخمِ غربت درد میآید!
مزدک نظافت
#مزدک_نظافت #شعر