کتاب مغازه ی جادویی🪄 @maqazeyejadoe Channel on Telegram

کتاب مغازه ی جادویی🪄

@maqazeyejadoe


@atfesalhi
🩷

کتاب مغازه ی جادویی (Persian)

خوش آمدید به کتاب مغازه ی جادویی! این کانال یک فضای جذاب برای علاقمندان به کتب و ادبیات است که علاقه‌مندند تجربیات مختلف خود را با یکدیگر به اشتراک بگذارند. از رمان‌های معروف گرفته تا آثار کلاسیک ادبی، همه چیز در اینجا پیدا می‌شود! اگر شما هم یک عاشق کتاب هستید و دوست دارید در یک جامعه فعال از خوانندگان دیگر شرکت کنید، پس حتما این کانال را دنبال کنید. با ما همراه باشید و دنیای جذاب کتاب‌ها را کشف کنید!

کتاب مغازه ی جادویی🪄

12 Oct, 11:35


دوازده : تجلی شفقت ••• 217


انجام دادم تا جایی که بتوانم فضایی کافی در افکارم ایجاد کنم که جایی برای ترس نداشته باشد. وقتش بود که قلبم را باز کنم و به مهارت و توانایی خود به عنوان جراح تکیه کنم، توانایی من به عنوان یک تکنسین مطلق. بارها این جراحی را انجام داده بودم .عملکردم در این نوع جراحی بسیار خوب بود. ترس از من دور شد و به آن حالت آرام و مطمئن در مورد قصدم برگشتم .میتوانستم در ذهنم ببینم که گیره را جا داده و آنوریسم را از بین برده‌ام .به سمت جمجمه‌ی‌باز جون برگشتم و میکروسکوپ را روی آنوریسم متمرکز کردم. گیره را به آرامی به موقعیت خود ،در آن شکاف کوچکی که ایجاد کرده بودم، هدایت کردم و زمانی که رسیدم، به آرامی دندانه هایش را بستم. بعد سوزنی را داخل نوک آنوریسم کردم و خون باقیمانده را تخلیه کردم. دوباره بزرگ نشد. آن جانور واقعا مرده بود و دیگر خطری نداشت. جون دوباره میتوانست آواز بخواند .به آرامی سخت شامه را بستم .فلپ استخوانی را جابه جا کردم و پوست سر را بستم. همان طور که داشتم آخرین مرحله را انجام میدادم، متوجه شدم همان آهنگی پخش میشود که با آن شروع کرده بودیم :《عشق تنها چیزیه که لازم داری. عشق تنها چیزیه که لازم داری.》 جون را از لوله ی تنفسی جدا کردند و به اتاق ریکاوری انتقال دادند. خسته نشستم و قبل از تجویز دارو و سفارش، چشمهایم را بستم. به جون و لرزیدن دستم فکر کردم. ناگهان صدای جون را شنیدم .
- دکتر دوتی کجاست؟ باید باهاش حرف بزنم. همین الان باید باهاش حرف بزنم.
به سمتش رفتم و دستش را گرفتم :
- سلام، جون. اوضاع چطوره؟
او عمیقا در چشمان من نگاه کرد و آنچه را که باید ببیند ،دید :
- خب ،خوبه. مرسی .
و وقتی فهمید که حالش خوب است ،من را در آغوش گرفت و شروع به ...


ادامه دارد ...
https://t.me/maqazeyejadoe

کتاب مغازه ی جادویی🪄

12 Oct, 11:28


دوازده : تجلی شفقت ••• 216


کردم که به من این امکان را داد که شکاف سیلوین را باز کنم و به گردن آنوریسم دسترسی پیدا کنم تا آن را با گیره محکم کنم. باید آنوریس را از گردش خون طبیعی جدا میکردم .وقتی آنوریسم نمایان شد، دیواره ی نازکش را دیدم. میتوانستم از طریق نور شدید میکروسکوپ ،خونی را ببینم که درون دیواره ی برآمده و تپنده اش میچرخد. به قدری نازک بود که هر لحظه ممکن بود خودبه خود پاره شود. بخشی از دیوار و گردن آنوریسم به طور درخور توجهی به اطراف مغز چسبیده بود و جدا کردن آن بدون پارگی بسیار سخت بود .آهسته،خیلی آهسته، کالبدشکافی را ادامه دادم و توانستم مسیر کوچکی بین بافت اسکار چسبنده و گردن ایجاد کنم تا بتوانم گیره را قرار دهم. حتی یک میلیمتر فضای اضافی نداشتم. اگر اشتباه میکردم، پاره می‌شد. اشتباه من میتوانست تنها چیزی را که برای او مهم بود ،از بین ببرد :آواز خواندن. چرخیدم و گیره های مختلف را چک کردم و یکی را برداشتم و به سمت آنوریسم ضربانی چرخیدم که میتوانست او را بکشد .ناگهان چهره ی جون را در ذهنم دیدم و به آواز خواندنش فکر کردم .صدای آهنگین او را میشنیدم و بعد به او فکر کردم که فلج است ،نمیتواند صحبت کند یا آواز بخواند. دستی که گیره را گرفته بود ،شروع به لرزیدن کرد .لرزشش خفیف نبود، به شدت می‌لرزید. نتوانستم ادامه دهم.
او یک دوست بود ،زنی که به من گفته بود صدایش مهمترین چیز دنیاست. به او قول داده بودم که هیچ اتفاقی برایش نمی افتد. قول داده بودم که همه چیز درست می‌شود .ارتباط جراح با انسانیت بیمار در حین جراحی کشنده است .جراحی باید فعالیتی فنی باشد. باید فرد را به صورت مادّی و خارجی تجسم کرد. اگر به این فکر کنید که چه اتفاقی برای هم‌نوع‌تان می‌افتد، نمیتوانید عمل جراحی را انجام دهید. خیلی حس ناخوشایند و دردناکی است. ترسیده بودم. قبلا هرگز این اتفاق را تجربه نکرده بودم.
دستانم به شدت می‌لرزیدند. مجبور شدم لحظه ای دست نگه دارم و بنشینم .چشم‌هایم را بستم و روی نفسم تمرکز کردم. دم و بازدم را به آرامی ...


ادامه دارد ...
https://t.me/maqazeyejadoe

کتاب مغازه ی جادویی🪄

12 Oct, 11:18


دوازده : تجلی شفقت ••• 215


قبل از عمل جراحی ،جون سی‌دی تک خوانی‌های مورد علاقه اش را به من داد. آن شب با چشمان بسته در اتاق کارم نشستم و به آواز او گوش دادم. صبح روز جراحی جون ،موسیقی کلاسیک راک دوره ی کودکی ام را انتخاب کردم. وقتی جون را در اتاق عمل بر روی تخت چرخ دار آوردند و صدای《عشق تنها چیزیه که لازم داری》¹را از بلندگوها شنید، به گرمی به من لبخند زد و آن‌ها آخرین کلماتی بودند که او پیش از فرورفتن به خواب، شنید. بعد از بیهوشی او را از تخت چرخدار به میز اتاق عمل منتقل کردند. گیره ی سر را با سنجاق‌های تیزش گرفتم و به سرش وصل کردم تا در حین جراحی محکم باشد .میتوانستم حس کنم که سوزن‌ها به پوست سرش نفوذ کرده و جمجمه را درگیر می‌کنند .سرش را به سمت راست چرخاندم و کمی گردنش را دراز کردم .میدانستم که ظاهرش برایش بسیار مهم است و بنابراین، تا حد امکان، موهای کمی را کوتاه کردم. آنژیوگرام را بررسی کردم که حباب بزرگ روی شریان بخش بزرگی از سمت چپ مغز او را نشان میداد. آنوریسمی بود که در انشعاب شریان مغزی میانی به وجود آمده بود. پوست سر را بریدم و فلپ را چرخاندم تا جمجمه نمایان شود. به طور معمول ،جمجمه از ما محافظت‌ می‌کند اما در این مورد خاص، مانع بود. من از کرانیوتوم برای باز کردن جمجمه او استفاده کردم. بعد آن را برداشتم و با احتیاط، روی یک حوله استریل قرار دادم. میتوانستم سخت شامه اش را ببینم ،آن بافت فیبری که مغز را میپوشاند و میدانستم که درست زیر آن آنوریسم است و با ضربان تپنده قلبش هماهنگ میشود. اگر پاره میشد ،ممکن بود سکته کند ،صدایش را از دست بدهد یا بمیرد.
من به آرامی سخت شامه را باز کردم و در همین حین میتوانستم نوک آنوریسم را ببینم که از بین لوب فرونتال و تمپورال در شکاف سیلوین بیرون آمده بود. کار واقعی را شروع کردم .میکروسکوپ را در موقعیت قرار دادم و از یک چاقوی نازک برای جدا کردن غشای ظریف از سطح مغز استفاده ...


ادامه دارد ...
https://t.me/maqazeyejadoe

کتاب مغازه ی جادویی🪄

05 Oct, 20:00


دوازده : تجلی شفقت ••• 214


خوندنم آسیب برسونه. این مهمترین چیزیه که دارم.》
مجبور شدم این خبر را به جون بدهم .آنوریسم، با بیش از یک سانتی متر قطر، به رسیدگی فوری نیاز داشت و من این را طی چند جلسه برای او توضیح دادم. احساس فوریت میکردم اما میدانستم که باید بارها و بارها و با ظرافت برای او توضیح دهم. جون را تشویق کردم که اگرچه من بارها این جراحی را انجام داده ام ،باز با جراحان مغز و اعصاب دیگر ،از جمله همکارانی که بسیار با تجربه تر هستند، مشورت کند. متأسفانه برخی از جراحان مغز و اعصاب ،حتی در جدی ترین شرایط، به سادگی و به شیوه ای واقعی، درمان و خطرات مرتبط با آن را بدون توضیح اضافی، به بیمار ارائه میدهند .این نکته را درک نمیکنند که این درمان شاید برای ما معمولی باشد اما اغلب مهمترین رویداد در زندگی بیمار و خانواده اش است .دو جراح مغز و اعصاب دیگری که جون برای مشاوره به دیدنشان رفته بود، از این نوع دکترها بودند. او با ترس پیش من برگشت، با این احساس که او یک شخص نیست، بلکه یک تشخیص بیماری است.
جون، حتی بیشتر از دیگران، برای هضم و پردازش به زمان نیاز داشت و من سعی کردم تمام زمانی را که شرایطش اجازه میداد، به او بدهم. حتی وقتی تازه دکتر شده بودم ،میدانستم که گذراندن وقت با بیمار بخشی از هنر پزشکی است .در نهایت،ما با افراد واقعی روبه رو هستیم که نگرانی‌ها و ترس‌های واقعی دارند.بیماران، قطعات ماشین آلات خراب نبودند و ما جراحان مکانیک نبودیم.
هر چه بیشتر با جون صحبت میکردم، اضطرابش کمتر میشد. او باید داستانش را تعریف میکرد و باید میفهمید که من داستانش را شنیده ام و
او را به عنوان یک شخص واقعی میشناسم. نوعی رابطه ی دوستی بین ما ایجاد شد. در نهایت گفت که من تنها کسی هستم که برای انجام جراحی خودش به او اعتماد دارد .فوق العاده است که بیمارتان به توانایی شما اعتماد داشته باشد؛ اما وقتی بیمار دوستت باشد ،قضیه تفاوت پیدا می‌کند. یک روز ...


ادامه دارد ...
https://t.me/maqazeyejadoe

کتاب مغازه ی جادویی🪄

05 Oct, 19:53


دوازده : تجلی شفقت ••• 213


وقتی برای اولین بار وارد دفترم شد، انرژی زیاد و روحیه ای گرم از خودش به بیرون ساطع میکرد. دوست داشت کفش‌های پاشنه بلند بپوشد و اوایل به من میگفت که برایش مهم نیست چقدر دکتر بزرگی هستم، او هرگز دو عشق بزرگ خود ،آواز خواندن و پاستا را کنار نمیگذارد، حتی اگر به او بگویم که این کار به قیمت زندگی‌اش تمام میشود.
جون سوپرانوی یک گروه اپرا بود که مدام در سفر بودند. اپرا هم حرفه و هم عشق زندگی او بود. طی هر قرار ملاقات ،زمانی را صرف صحبت در مورد علاقه مندی‌های او می‌کردیم :آیدا¹، اپرت‌های اشتراوس² و کارمن³.قرارهای ما اغلب بیشتر از حد معمول طول می‌کشیدند،چون از شنیدن داستان‌های آواز خواندن او در سراسر کشور لذت میبردم. او عاشق این بود که احساسات مردم را برانگیزد.
- به نظر دیوونگی میرسه ولی خیلی دوست دارم مردم با آهنگای من به گریه بیفتن. اون وقته که میفهمم اونا تحت تأثیر قرار گرفتن. اون وقته که میفهمم بهشون پیوند خوردم.
جون سردردهای میگرنی شدیدی داشت و در حالی که متخصص مغز و اعصاب توانسته بود سردردهای او را با دارو درمان کند، نتوانسته بود آنوریسم⁴ بزرگی را برطرف کند که در مجاورت اینسولای چپ و آن قسمت از مغز ـ که با حرکت ناحیه صورت در نیم کره ی غالب مرتبط است - نشسته بود. آنوریسم علت سردرد او نبود اما این ظرفیت را داشت که نه تنها چیزی را که بسیار برایش ارزش قائل بود از او بگیرد ،بلکه او را نیز بکشد. او گفت: 《هر مشکلی هم داشته باشم، نمیخوام به صدام یا توانایی آواز ...
---------------------------
۴- Aneurysm: عبارت است از بزرگ شدن یا بیرون زدگی دیواره سرخرگ در اثر ضعف این دیواره و افزایش قطر سرخرگ به بیش از یک و نیم برابر قطر معمول آن


ادامه دارد ...
https://t.me/maqazeyejadoe

کتاب مغازه ی جادویی🪄

05 Oct, 19:45


دوازده : تجلی شفقت ••• 212


همیشه از اپرا لذت برده ام، اگرچه نمیتوانم با اطمینان دلیلش را بگویم. حتی بدون این که یک کلمه از آن را بفهمم، اغلب گریه میکنم. شاید این احساسات خام، نمایش شجاعانه‌ی احساس پرشوری هستند که از زبان پیشی می‌گیرند .اپرا چیزی نیست که بتوان آن را با ذهن ،روشن یا کاوش کرد ،فقط با قلب میتوان آن را حس کرد. اکثر جراحان در اتاق عمل موسیقی گوش میدهند. این موسیقی میتواند بیمار را آرام کند یا به گروه جراحی تمرکز و انرژی بدهد .مطالعات نشان داده‌اند که وقتی قبل از جراحی برای بیماران موسیقی پخش میشود، اضطراب کمتری از خود نشان میدهند و به داروهای مسکن و آرام بخش کمتری نیاز دارند .مانند روش‌های مدیتیشن، موسیقی ضربان قلب ،استرس و فشار خون را کاهش میدهد. این اثر آرام بخش نه تنها برای بیمار، بلکه برای جراح نیز اتفاق میافتد.
من اگر در حین جراحی موزیک گوش کنم، صدایش کم است و در مراحل حساس جراحی، معمولاً موسیقی کلاسیک و آرام بخش گوش میدهم. وقتی در حال اتمام جراحی هستم، ممکن است صدای موسیقی را زیاد کنم یا موسیقی راک کلاسیک بگذارم؛ اما یکی از انواع موسیقی که هرگز پخش نمیکنم، اپراست. وقتی کار میکنم ،مثل ماشین هستم. بیمارانم ممکن است قبل از جراحی همدلی و ارتباط عاطفی بخواهند اما در طول جراحی، مهارت، توانایی فنی و تصمیم گیری حیاتی من را میخواهند .آنها نمیخواهند که من روی میز عمل برایشان گریه کنم. آنها از من میخواهند که به آنها اهمیت بدهم اما نه این که مانعی برای نجات جان آنها باشم.
جون¹ یکی از اولین بیماران من در عمل پزشکی جدیدم پس از ترک سِمتم به عنوان جراح مغز و اعصاب در ارتش بود. اپرا عشق زندگی جون بود. ...


ادامه دارد ...
https://t.me/maqazeyejadoe

کتاب مغازه ی جادویی🪄

02 Oct, 09:53


یازده : الفبای قلب ••• 211


ارزشم در دنیا رفته بودم ،باز کردم و فروتنی را پیدا کردم. با انجام این کار، می دانستم که من تنها کسی در جهان نیستم که گرسنه بوده ام، تنها کسی نبودم که در دنیا ترسیده بودم ،تنها کسی نبودم که تنهایی را میشناختم یا احساس انزوا و متفاوت بودن می‌کردم. قلبم را باز کردم و متوجه شدم که قلبم این توانایی را دارد که با هر قلب دیگری که ملاقات میکند، ارتباط برقرار کند. طاقت فرسا، زیبا و عجیب بود ،همه در یک زمان. ...


ادامه دارد ...
https://t.me/maqazeyejadoe

کتاب مغازه ی جادویی🪄

02 Oct, 09:52


یازده : الفبای قلب ••• 210


عوض، بیست و چهار ورق کاغذ را در یک دستگاه پیچید و مخروطی برای ایجاد فاصله بین خودش و آن زن ایجاد کرد. فکر میکنم این فاصله پزشک و بیمار با گذشت زمان بیشتر شده است. من یاد گرفتم که فقط با گوش دادن به صحبتهای بیمارانم، فقط با دادن وقت و توجه و تمرکز به آنها، آنها احساس بهتری داشتند .به هر یک از آنها اجازه دادم داستان خود را بگوید و بعد مبارزه‌ها ،دستاوردها و رنج بیمارانم را تصدیق کردم .در بسیاری از موارد، این کار درد آنها را بیشتر از هر دارویی که میتوانستم ارائه دهم و گاهی حتی بیشتر از جراحی، تسکین میداد .حتی امروزه به شاگردان و دستیارانم در هنگام تدریس میگویم که جراحی مغز و اعصاب به مقدار زیادی فناوری و تجهیزات پیچیده نیاز دارد؛ اما بزرگترین موفقیت من به عنوان یک جراح مغز و اعصاب، نتیجه‌ی مراقبت با قلبی باز و حضور در کنار بیمارانم است.
تغییر درخور توجه دیگر این بود که به هرجا میرفتم، افرادی را میدیدم که دقیقا شبیه من بودند. فروشنده‌ی فروشگاه مواد غذایی، سرایداری که اواخر شب بیمارستان را تمیز میکرد ،زنی که پشت چراغ راهنمایی ایستاده بود و گدایی میکرد، مردی که با فراری خود خیلی سریع رانندگی میکرد، هر کدامشان مثل من پیشینه ای داشتند و هر کدام مسیری را طی کرده بودند. هر یک از آنها در مواقعی سختی و رنج کشیده بودند. از کسی که کمترین چیزها را داشت گرفته تا کسی که بیشترین چیزها را داشت، همه دقیقا مثل من بودند.
به تدریج داستانی را که زندگی مرا تعریف کرده بود رها کردم .من از فقر هویت ساخته بودم و تا زمانی که این هویت را با خود حمل میکردم ،هر چقدر هم که ثروت جمع میکردم، در فقر زندگی میکردم. در تمرین روزانه، قلبم را به روی مادر و پدرم باز کردم و بخشش را یافتم .قلبم را به روی پسری که قبلا بودم باز کردم و شفقت را پیدا کردم. قلبم را به روی تمام اشتباهاتی که مرتکب شده بودم و همه ی راه‌هایی که احمقانه برای اثبات ...


ادامه دارد ...
https://t.me/maqazeyejadoe

کتاب مغازه ی جادویی🪄

02 Oct, 09:44


یازده : الفبای قلب ••• 209


گاهی روی صحنه بودم و گاهی خودم را در حال صحبت با فیلسوفان بزرگ و رهبران معنوی تصور میکردم .اغلب به تجربه ام با روث و تجربه ی پس از تصادف رانندگی فکر میکردم. دریافتم که میتوانم ذهنی باز و عاری از عقاید تعصب آمیز داشته باشم و هنوز هم اعتقاد دارم زندگی فراتر از چیزهایی است که من بتوانم توضیح بدهم .از بسیاری جهات این هدیه ای از روث بود، پذیرش این که نیازی به پاسخ مطلق ندارم .
احساس میکنم که هر یک از ما به هم متصل هستیم. وقتی به دیگری نگاه می‌کنم، خودم را میبینم؛ ضعف‌ها، ناکامی‌ها و شکنندگی ام را میبینم؛ قدرت روح انسان و قدرت جهان را میبینم و در عمیق‌ترین بخش وجودم ،میدانم که این عشق است، چسبی که هر یک از ما را به هم پیوند میدهد .دالایی لاما میگوید:《دین من مهربانی است.》و مهربانی به دین من نیز تبدیل شده است. من همیشه به دیگران اهمیت میدهم و به عنوان پزشک، بیمارانم عمیقا برایم مهم هستند اما تمرین بازکردن قلب با قصد ،ممکن است دردناک باشد. آن قدر درد دارد که در بعضی مواقع تقریباً تحمل ناپذیر میشود. گاهی درد به من اجازه نمیداد در آنجا باشم یا آن طور که دلم میخواهد، حاضر باشم؛ اما وقتی درست همان طور که روث به من یاد داد ،قلبم را باز کردم، در واقع چگونگی واکنشم به درد تغییر کرد. دیگر نیازی به فرار از آن نداشتم. لازم بود با درد باشم و این بودن به من امکان میداد با خودم و دیگران ارتباط برقرار کنم .روابطم با بیمارانم تغییر کرده است. برای گوش دادن به آنها وقت بیشتری میگذارم و سعی میکنم قلبم را برای هر یک از آنها باز کنم. من به علائم و سپس به قلب آنها گوش میدهم؛ نه با گوشی پزشکی، بلکه با قلب خودم .
***
گوشی پزشکی به این دلیل اختراع شد که در سال ۱۸۱۶، یک پزشک فرانسوی خجالت می‌کشید گوش خود را روی سینه یک بیمار زن بگذارد تا به قلب و ریه های او گوش دهد (همان طور که در آن زمان معمول بود). در ...


ادامه دارد ...
https://t.me/maqazeyejadoe

کتاب مغازه ی جادویی🪄

02 Oct, 09:33


یازده : الفبای قلب ••• 208


مرگ جان سالم به در می‌برد و در زندگی پس از مرگ، درباره ی صاحبش شهادت میدهد. کلمه‌ی مصری باستان برای خوشبختی 《اوت ایب》¹ است که به معنای واقعی کلمه ،به معنای 《وسعت قلب》است. کلمه ی بدبختی 《اب ایب》 بود که معنایش《 قلب کوتاه یا بیگانه》 است. در بسیاری از فرهنگ‌ها ،چه باستان و چه مدرن، قلب به عنوان جایگاه روح و مکانی مخفی که روح در آن زندگی می کند، دیده می‌شود .وقتی داستان یک کودک گم شده را میخوانیم ،ممکن است قلبمان درد بگیرد .وقتی عشق به پایان میرسد، قلب ما احساس شکستگی میکند و گاهی اوقات میشکند. وقتی احساس طرد شدگی، شرمندگی یا فراموش شدن میکنیم ،قلبمان حس تنگی و انقباض میکند، انگار دارد به روی خود بسته میشود و در حال کوچکتر شدن است. اما قلب تحت فشار ،چه از عشق شدید یا رنج شدید ،ممکن است شکافته شود و هرگز و هرگز دوباره مثل قبل نشود. این نه تنها در معنای استعاری، بلکه در واقعیت نیز صادق است. در واقعیت، وضعیتی به نام 《سندرم قلب شکسته》 وجود دارد.
از دست دادن پولم نبود که قلبم را به طور کامل شکست. من رهایی را در از دست دادن ثروتی یافتم که مدتها به دنبال آن بودم؛ اما فشار بسته نگه داشتن قلبم به مدت طولانی بود که سرانجام باعث شد قلبم باز شود.روث گفته بود :《چیزی که فکر میکنی میخوای، همیشه برات بهترین چیز نیست.》 من دنبال چیز اشتباهی بودم و قلبی که برای مدت طولانی نادیده گرفته میشود ،همیشه صدای خود را به گوش صاحبش میرساند.
قولم به روث را هم به یاد آوردم:《 روزی این جادو رو به دیگران یاد میدی. 》دقیقاً مطمئن نبودم که چگونه این اتفاق میافتد اما در تجسم هر شبم ،روی این موضوع تمرکز کردم. گاهی خودم را با روپوش سفیدم در آغوش یک بیمار یا یکی از اعضای خانواده ام میدیدم که رنج می کشید. ...


ادامه دارد ...
https://t.me/maqazeyejadoe

کتاب مغازه ی جادویی🪄

29 Sep, 19:19


یازده : الفبای قلب ••• 207


برای منفعت یا شناخت شخصی. نکته ی خارق العاده این است که به تازگی تحقیقات نشان میدهند که عمل محبت آمیز شما نه تنها به نفع کسانی است که محبت شما را دریافت می کنند، بلکه برای شما نیز مفید است. مهربانی به دیگران سرایت می کند و این احتمال را افزایش میدهد که دوستان و اطرافیان شما مهربان‌تر باشند. این نوعی سرایت اجتماعی است که جامعه ما را اصلاح میکند و در نهایت، مهربانی در احساسات خوبی که ایجاد می کند و رفتار دیگران با ما به خودمان باز میگردد .مهربانی با مهربانی به ما بازمی گردد.
:Love (L)
یا عشق وقتی آزادانه داده شود ،همه و همه چیز را تغییر میدهد. این عشق است که همه‌ی فضایل را در خود دارد .این عشق است که همه ی زخم‌ها را درمان می‌کند .در نهایت، این فناوری یا داروی ما نیست، بلکه عشق ماست که شفا میدهد و این عشق است که انسانیت ما را حفظ میکند.
***
این یادافزار من را به قلبم متصل میکند و به آن اجازه میدهد باز شود. به من این امکان را میدهد که هر روز را با قصد و هدف شروع کنم و در طول روز، وقتی استرس دارم یا احساس آسیب پذیری میکنم، من را در جایی متمرکز میکند که میخواهم باشم.زبان ،قصد من است .زبان ،قلب من است. اگر روث اینجا بود ،فکر میکنم متوجه میشد که بالاخره یاد گرفته ام قلبم را باز کنم و با آن تمام این تفاوت‌ها را ایجاد کرده ام.
***
قلب صد هزار بار در روز میتپد و دو هزار گالن خون را از طریق سیستم پیچیده ای از رگ‌های خونی ارسال می‌کند .اگر این رگ‌های خونی در یک خط صاف کشیده شوند، نود و پنج هزار کیلومتر را پوشش میدهند ،بیش از دو برابر محیط زمین. مصریان باستان بر این باور بودند که قلب - ib - از ...


ادامه دارد ...
https://t.me/maqazeyejadoe

کتاب مغازه ی جادویی🪄

29 Sep, 19:13


یازده : الفبای قلب ••• 206


این کار، خودمان را از دیگران جدا می‌کنیم .مثل این است که خودت را در سلول انفرادی تنها گذاشته باشی. وقتی تشخیص دهیم هر فردی مثل ما دارای ویژگی‌های مثبت و منفی است و وقتی به یک چشم به یکدیگر نگاه کنیم، میتوانیم واقعاً با هم ارتباط برقرار کنیم. این پیوند انسانیت مشترک است که ما را آزاد میکند تا بتوانیم قلب خود را بدون قید و شرط باز کنیم و همه را به یک چشم ببینیم .
:Integrity (I)
یا صداقت مستلزم قصد است و به تعریف ارزش‌هایی نیاز دارد که برای شما مهم‌اند. این بدان معنی است که به طور مداوم، آن ارزش‌ها را در تعامل خود با دیگران تمرین کنید. ارزش‌های ما ممکن است به راحتی از هم بپاشند و فروپاشی در ابتدا ممکن است نامحسوس باشد. اگر یک بار صداقت خود را به خطر بیندازیم، انجام دوباره‌ی آن بسیار آسان‌تر میشود .تعداد کمی با این قصد شروع می‌کنند .هوشیار و کوشا باشید .
:Justice (J)
یا عدالت شناختن میلی در درون ما برای اجرای حق است .وقتی منابع و امتیاز در دست‌مان باشد، اجرای عدالت آسان تراست. با این حال ،ما باید از عدالت برای افراد ضعیف و آسیب پذیر محافظت کنیم. این وظیفه ی ماست که به دنبال عدالت برای افراد آسیب پذیر، مراقبت از ضعیفان و بخشش به فقرا باشیم. این چیزی است که جامعه و انسانیت ما را تعریف میکند و به زندگی فردی ما معنا میبخشد .
:Kindness (K)
یا مهربانی داشتن نگرانی برای دیگران است و اغلب به عنوان عضو فعال شفقت در نظر گرفته میشود؛ میل به مراقبت از دیگران، بدون هیچ تمایلی ...


ادامه دارد ...
https://t.me/maqazeyejadoe

کتاب مغازه ی جادویی🪄

29 Sep, 19:06


یازده : الفبای قلب ••• 205


:Forgiveness (F)
یا بخشش یکی از بزرگترین هدیه‌هایی است که میتوان به دیگری داد .همچنین یکی از بزرگترین هدایایی است که میتوانیم به خودمان بدهیم. بعضی میگویند که نگه داشتن خشم یا خصومت درباره ی کسی که در حق تان ظلم کرده ،مانند این است که خودتان سم بنوشید و امیدوار باشید آن شخص را مسموم کند. اما این طور نیست ،شما را مسموم می‌کند،تعامل شما با دیگران را مسموم می‌کند ،نگاه شما را به جهان مسموم می‌کند. در نهایت ،شما را به اسیر زندانی تبدیل میکند که کلیدش را دارید اما قفل در را باز نمی‌کنید ‌.واقعیت این است که هر یک از ما در زندگی خود به دیگران ظلم کرده ایم. ما موجوداتی ضعیف و شکننده هستیم که در زمان‌های مختلف ،زندگی مطابق با ایده آل ما نبوده و به دیگران آسیب رسانده ایم.
:Gratitude (G)
یا قدرشناسی، شناخت موهبتی است که در زندگی با وجود همه ی دردها و رنج ها، از آن برخوردارید. لازم نیست خیلی تلاش کنیم که ببینیم در اطرافمان چقدر درد و رنج وجود دارد و کسانی که در شرایط سخت، امید چندانی به زندگی بهتر ندارند. بیشتر اوقات، به ویژه در جامعه ی غربی، ما به هم نگاه میکنیم و غبطه میخوریم و حسادت میکنیم .چند لحظه وقت گذاشتن برای شکرگزاری در روز، تأثیر زیادی بر نگرش ذهنی شما دارد. ناگهان متوجه میشوید که چقدر خوشبخت هستید.
:Humility (H)
یا فروتنی صفتی است که عمل به آن برای خیلی‌ها سخت است. ما این که چه کسی هستیم یا چه کارهایی انجام داده‌ایم، افتخار میکنیم .ما می خواهیم به دیگران بگوییم و نشان دهیم که چقدر مهم هستیم و چقدر از دیگران بهتریم. واقعیت این است که چنین احساساتی در واقع بیانگر ناامنی خود ما هستند .ما به دنبال تأیید در خارج از خودمان میگردیم اما با انجام ...


ادامه دارد ...
https://t.me/maqazeyejadoe

کتاب مغازه ی جادویی🪄

29 Sep, 18:51


یازده : الفبای قلب ••• 204


:Compassion (C)
یا شفقت ،شناخت رنج دیگری با تمایل به کاهش آن رنج است؛ اما برای شفقت داشتن به دیگری، باید اول به خود شفقت داشته باشیم. بسیاری از مردم با انتقاد بیش از حد، خودشان را مورد ضرب و شتم قرار میدهند و به خودشان اجازه نمیدهند از همان محبتی که به دیگران ارائه میدهند، لذت ببرند. تا زمانی که شخص واقعا با خود مهربان نباشد، عشق و محبت به دیگران اغلب غیر ممکن است .

:Dignity (D)
یا کرامت، امری ذاتی در هر فرد است و سزاوار است به رسمیت شناخته و تصدیق شود. اغلب ما درباره ی دیگری، به دلیل ظاهر، صحبت یا رفتار او قضاوت میکنیم و بسیاری اوقات این گونه قضاوت‌ها منفی و اشتباه اند. ما باید درباره دیگران این دیدگاه را داشته باشیم که《 آنها دقیقا مثل من هستند. آنها همان چیزی را میخواهند که من میخواهم :شاد بودن 》.وقتی به دیگران نگاه میکنیم و خودمان را در آنها میبینیم، میخواهیم با هم ارتباط برقرار کنیم و به هم‌کمک کنیم.

:Equanimity (E)
يا اعتدال یعنی داشتن خلق و خوی یکنواخت، حتی در مواقع سخت. اعتدال، هم برای زمان های خوب است هم بد؛ چون حتی در زمان‌های خوب، تمایل به حفظ احساس سرخوشی وجود دارد. تلاش برای چنگ زدن به خوبی‌ها ما را از حضور در لحظه منحرف میکند، همان طور که تلاش برای فرار از بدی‌ها همین کار را می‌کند. درک این احساس سرخوشی واقع بینانه ممکن نیست و فقط به ناامیدی منجر می‌شود. همه ی این فرازونشیب‌ها گذرا هستند. حفظ یکنواختی خلق و خو باعث شفافیت ذهن و قصد می‌شود. ...


ادامه دارد ...
https://t.me/maqazeyejadoe

کتاب مغازه ی جادویی🪄

26 Sep, 09:18


یازده : الفبای قلب ••• 203


محققان در مورد چگونگی تأثیر دلسوزی، نوع دوستی و مهربانی بر مراکز پاداش در مغز و اثر مثبت بر فیزیولوژی محیطی آنها مطالعه میکنند. معلوم شد که شفقت و مهربانی برای سلامتی مفید است. این تحقیق اولویت اصلی من شد و دوباره به مهارت‌هایی که روث به من آموخته بود متعهد شدم اما آنها را توسعه دادم تا درسی را که آموخته بودم، بهتر منعکس کنم. دفترچه یادداشتم در طوفان کاترینا ،زمانی که خانه مان را آب گرفت، نابود شد؛ اما دائماً مکالماتم با روث را در ذهنم تکرار میکردم، به این امید که دهه‌ها پس از این واقعیت، در مورد آنچه روث به من آموخته بود، به شناخت جدیدی دست پیدا کنم .خودم را در تحقیقاتی غوطه ور کردم که اکنون از نظر علمی ،فایده‌ی همه چیزهایی را که روث به من آموخته بود، ثابت می‌کرد .میخواستم معنی باز کردن قلب را مطالعه کنم و بفهمم که چرا روث بر این موضوع، به عنوان مهمترین بخش، تأکید میکرد .درست مثل سالها قبل که فهرستی از خواسته هایم را تهیه کرده بودم، فهرستی تهیه کردم از ده چیز که قلب را باز میکنند .
مدت‌ها با فهرستم وقت گذراندم .آن را بارها و بارها خواندم و بعد متوجه یادافزاری شدم که از حروف اول آن ۱۰ مورد درست میشد: CDEFGHIJKL. این راهی بود برای به خاطر سپردن هر جنبه از آنچه یاد گرفته بودم :الفبای قلب. حالا نه تنها تمام تمریناتی را انجام میدادم که روث سالها قبل در اتاق پشتی مغازه ی جادویی به من آموخته بود، بلکه هر روز صبح تمرین جدیدی را برای خواندن این الفبای جدید شروع کردم. پس از آرام کردن بدن و پاک کردن ذهنم، این الفبا را تلاوت میکردم و یک مورد از فهرست ده تایی را هدف آن روز قرار میدادم و بارها و بارها در ذهنم آن را تکرار میکردم. متوجه شدم که آن مورد نه تنها به عنوان یک پزشک، بلکه به عنوان یک انسان نیز به نقطه ی تمرکز من تبدیل میشود و به من اجازه میدهد روزم را با قصد قدرتمندی شروع کنم. ...


ادامه دارد ...
https://t.me/maqazeyejadoe

کتاب مغازه ی جادویی🪄

26 Sep, 09:09


یازده : الفبای قلب ••• 202


در این زمان، با زنی فوق العاده که مدت کوتاهی قبل از اهدای سهام اکیوری با او آشنا شده بودم، ازدواج کردم .ما یک پسر جوان داشتیم و زندگی با ساعات کاری طولانی من و یادآوری روزانه ویرانی‌های طوفان کاترینا برای همسرم بسیار دشوار شده بود .در نهایت ،تصمیم گرفتیم که او برای همیشه با فرزندمان به کالیفرنیا برگردد و من در می‌سی‌سی‌پی بمانم اما هر شش تا هشت هفته یک بار ،برای دیدنشان به کالیفرنیا رفت و آمد کنم .
بسیاری از همکاران و دوستانم نمیتوانستند بفهمند که چرا با همسرم آنجا را ترک نکردم .واقعیت این بود که اگرچه رفتن کار آسانی بود، نمی توانستم به افراد این جامعه که بسیاری از آنها دوستان صمیمی ام شده بودند و به چشم اندازی که من برای تبدیل شدن آن بیمارستان به مرکز ارجاع منطقه ای پیشنهاد کرده بودم ،پشت کنم. دو سال دیگر ماندم و چندین سال پس از آن عميقاً درگیر این مرکز بودم تا سرانجام به مرکزی تخصصی تبدیل شد که از سالها قبل تصور میکردم. در نهایت، با ساختن چیزی که در واقع بزرگتر از خودم بود ،آنجا را ترک کردم. با از دست دادن ثروتم ،متعهد به کمک به دیگران شدم و حس میکردم این مرکز که به نیازهای فقرا خدمت میکرد ،به نوعی کفاره ی سالهایی بود که صرف کسب ثروت و قدرت کرده بودم .
وقتی در فکر بازگشت به کالیفرنیا بودم ،متوجه شدم بیشتر دوست دارم به استنفورد برگردم. همچنین در این فکر بودم که چه چیزی در مورد آموزه های روث تا به این اندازه قانع کننده به نظر میرسید. متوجه شدم که هسته ی آن باز کردن قلب است، رفتار مهربانانه و دلسوزانه با قصد. مجذوب این بودم که بفهمم مغز و قلب چگونه کار میکنند و چگونه با هم تعامل دارند و آیا شفقت ،مهربانی و مراقبت میتوانند نشانه‌هایی در مغز داشته باشند.
هنگامی که به دانشکده‌ی جراحی مغز و اعصاب استنفورد بازگشتم ،با همکاران روانشناسی و علوم اعصاب ملاقات کردم تا درباره ی کارهایی که در این زمینه انجام میشود ،صحبت کنم. مشخص شد که تعداد کمی از ...


ادامه دارد ...
https://t.me/maqazeyejadoe

کتاب مغازه ی جادویی🪄

26 Sep, 08:59


یازده : الفبای قلب ••• 201


خواستم اتاق را ترک کنند. اسکن مغز توده ای را نشان میداد که از ناحیه ی ماستوئید راست ، قسمتی از جمجمه که مجرای گوش را در بر میگیرد، به داخل لوب گیجگاهی کشیده شده بود. با شرح حال کودک، مشخص شد که عفونت گوشی که باید به راحتی درمان شود ،به عفونت استخوان ماستوئید منجر شده که تا مغز امتداد یافته و موجب آبسه مغزی شده است. چنین آبسه های مغزی در عصر حاضر به ندرت دیده میشوند. به سرعت کودک را آماده ی جراحی کردم ،موهای روی ناحیه گیجگاهی را کوتاه کردم، پوست را بی حس کردم، پوست سر را برش دادم و سوراخی بر روی ناحیه ی آبسه ایجاد کردم. بعد سوزن را وارد آن کردم تا چرک را بیرون بکشم. آنقدر چرک زیاد بود که مجبور شدم سه بار سرنگ را عوض کنم.
بعد کودک را به اتاق عمل بردم اما دیگر دیر شده بود. کودک دچار مرگ مغزی شده بود. از اتاق عمل خارج و وارد اتاق انتظار شدم. پدر و مادر از جایشان بلند شدند. از ظاهرشان میتوانستم بفهمم که به ناامیدی عادت کرده اند. به آنها اطلاع دادم که هر کاری که بلد بودم ،برای نجات جان فرزندشان انجام دادم و نتوانستم موفق شوم و او دچار مرگ مغزی شده و بدنش حالا با دستگاه زنده است .بعد از گریه و شیون، از تلاش من تشکر کردند. قلبم شکست، برای تمام لحظات زندگیشان که کسی آن قدر اهمیت نداده بود که برایشان تلاش کند .عفونت گوش یا نداشتن بیمه درمانی هرگز نباید باعث مرگ یک کودک شود.
تقریباً دو سال بعد، طوفان کاترینا رخ داد. برای خیلی از کسانی که میتوانستند شهر را ترک کنند، رفتن تصمیم راحتی بود؛ اما بسیاری دیگر گیر افتاده بودند، در مکانی با ویرانی عظیم که بهبودی آن سالها طول می‌کشید،شاید هم دهه ها.من هم مانده بودم که آیا بعد از طوفان باید آنجا را ترک کنم یا بمانم. من آمده بودم تا به جامعه کمک کنم و از مراقبت از بیمارانی که واقعا به کمک نیاز داشتند، لذت میبردم .ما در حال ساختن منبعی برای جامعه بودیم که تا آینده باقی بماند. ...


ادامه دارد ...
https://t.me/maqazeyejadoe

کتاب مغازه ی جادویی🪄

26 Sep, 08:45


یازده : الفبای قلب ••• 200


نمیشود این است که همه ی کشورهای صنعتی دیگر در جهان خدمات بهداشتی همگانی را با نتایج بهتر و هزینه های بسیار کمتر ،به همه ی
شهروندان خود ارائه میدهند .
ثابت شده است که فقر دوران کودکی تأثیر عمیقی بر سلامت و در نهایت آینده ی فرد دارد. البته من با وجود تجربه ی دست اول، به خوبی از این موضوع آگاه بودم؛ اما وقتی به می‌سی‌سی‌پی نقل مکان کردم، این واقعیت دوباره برایم تداعی شد. یادم می‌آید که وقتی در اورژانس، شیفت بودم، کودکی را دیدم که تشنج کرده بود و بدنش واکنشی به علائم نشان نمیداد. باید لوله ای را در نای او قرار میدادیم تا به تنفسش کمک کند .اسکن اضطراری مغز انجام شده بود که نشان میداد توده ی بزرگی در لوب گیجگاهی کودک قرار دارد که ساختارهای طبیعی مغز و ساقه مغز را فشرده میکند. با پدر و مادر این کودک صحبت کردم و آنها به من گفتند که کودکشان مدتی است از عفونت گوش رنج میبرد. از آنجا که بیمه نداشتند، کودک توسط یک پرستار در کلینیکی رایگان تحت نظر بود. بارها و بارها به کلینیک رفته بود ،چون آنتی بیوتیک هایی که به او داده بودند ،جواب نمیداد و کودک همچنان از بدتر شدن گوش درد و در نهایت از سردرد شدید، شکایت میکرد. پولی نداشتند که به پزشک مراجعه کنند تا این که کودک از روز قبل گیج و سرگردان شده بود و پدر و مادرش فکر میکردند که این حالت به خاطر تب است و سرانجام پس از تشنج، بچه را به اورژانس رسانده بودند. برای رسیدن به آنجا مجبور شده بودند از همسایه بخواهند آنها را برساند ،چون ماشین نداشتند.
وارد اتاق معاینه شدم و آن کودک زیبا را با لوله ی تنفسی روی دستگاه تنفس مصنوعی دیدم. پدر و مادرش ترسیده و کنارش ایستاده بودند .خودم را معرفی کردم و سریع کودک را که سمت راست مردمک چشمش گشاد شده بود و در سمت چپ مردمک کمی گشادی داشت ،معاینه کردم .هیچ واکنشی نشان نمیداد و هر لحظه امکان مرگ مغزی بود. به پدر و مادرش اطلاع دادم که برای نجات جان کودک باید به سرعت اقدام کنم و از آن‌ها ...


ادامه دارد ...
https://t.me/maqazeyejadoe

کتاب مغازه ی جادویی🪄

26 Sep, 08:35


یازده : الفبای قلب ••• 199


یک زنجیره ی بیمارستانی بزرگ اداره میشد،بسیاری از متخصصان را تشویق میکرد که در آنجا مشغول به کار شوند و این قضیه وضعیت بیمارستان دولتی را وخیم‌تر می‌کرد. مشکل فقط فقدان پوشش کافی جراحی مغز و اعصاب نبود، بلکه فقدان پوشش در زمینه های مغز و اعصاب، ارتوپدی و مراقبت از سکته ی مغزی نیز وجود داشت .وضعیت را ارزیابی کردم و به مدیریت بیمارستان توضیح دادم که در چگونگی ارائه ی پیشنهاد به پزشکان احتمالی مشکلی وجود دارد و باید به این پزشکان توضیح دهند که فرصت مشارکت در توسعه ی یک مرکز عالی در منطقه را دارند .با این توضیح، هم حس امنیتشان ارضا میشد و هم بخشی از انگیزه ی ابتدایی آنها برای پزشک شدن - که توانایی ایجاد تغییر بود - را در آنها زنده می کرد.
برای ایجاد این مرکز منطقه ای، به مبلغ زیادی پول نیاز بود. پس از ارائه ی طرحم ،هیئت مدیره به اتفاق آرا به تأمین بودجه برای ایجاد یک مرکز ارجاع منطقه ای علوم اعصاب رأی داد، مشروط به این که من مدیریت طرح را بپذیرم. این فرصتی بود برای مدیریت تلاش و تأثیرگذاری بر مکانی که واقعاً به تغییر نیاز داشت. از همکاران و دوستانم نظر سنجی کردم. هیچ یک از آنها درک نمی کردند که چرا من داوطلبانه آب وهوای شمال کالیفرنیا و جامعه ی روشن فکر پرجنب و جوش یک مرکز بزرگ دانشگاهی را ترک میکنم؛ اما پس از بازدیدهای متعدد از می‌سی‌سی‌پی، ملاقات با افراد فوق العاده و دیدن یک نیاز واقعی، تصمیم گرفتم این حرکت را انجام دهم. در مدت زمان نسبتا کوتاهی توانستم مجموعه ی فوق العاده ای از همکاران را جذب کنم که مشتاقانه در توسعه ی مرکز ،مشارکت داشتند.
بسیاری از مردم ایالات متحده نمیدانند که تقریباً در تمام معیارهای کیفیت یا اثر بخشی خدمات بهداشتی ،کشورشان در ربع آخر جدول قرار دارد،در حالی که پرهزینه ترین خدمات را در بین کشورهای صنعتی(جهان اول) و کم ترین رضایت بیماران را دارد. نکته دیگری که به آن توجه ...


ادامه دارد ...
https://t.me/maqazeyejadoe

کتاب مغازه ی جادویی🪄

17 Feb, 11:17


یازده : الفبای قلب ••• 198


می‌سی‌سی‌پی ، ۲۰۰۳
خیلی چیزها از دور زیبا هستند. پس از بازگشت به پزشکی، می توانستم به زندگی خود در نیوپورت‌بیچ نگاه کنم و در هر خطا ،هر چرخش اشتباه و هر باور نادرست، درباره ی چیزهایی که اهمیت بیشتری دارند، زیبایی را ببینم. اولین چیزی که در سال ۱۹۶۸ به روث گفتم این بود که پزشک شوم. بعد از تماشای ناپدید شدن تمام پولم و بسیاری از دوستانم، میدانستم که پزشک بودن قوی ترین جادوی من است.
دقیقاً مطمئن نبودم که پس از سقوط دات کام چطور باید زندگی کنم یا این که میخواهم به جایگاهی که در استنفورد به عنوان استاد بالینی جراحی مغز و اعصاب دارم، ادامه دهم یا نه. علاقه ام به فعالیت‌های کارآفرینی در آن زمان به کمترین حد خود رسیده بود. در گذشته ،به عنوان مشاور در بیمارستان‌هایی خدمت کرده بودم که در ارائه ی پوشش جراحی مغز و اعصاب مشکل داشتند یا به توسعه ی مراکز عالی علوم اعصاب علاقه مند بودند. میخواستم بهترین مراقبت‌های جراحی مغز و اعصاب ممکن را به ویژه در مناطقی که اکثریت جمعیت در فقر زندگی میکردند، فراهم آورم.
یک روز از من خواسته شد که به بیمارستانی دولتی در جنوب می‌سی‌سی‌پی مشاوره بدهم. از آنجا که یک ساعت بیشتر با نیواورلئان فاصله نداشت، شهری که دوستش داشتم و در آنجا به دانشکده ی پزشکی رفته بودم و سفرم هم رایگان بود، جواب مثبت دادم. آن بیمارستان ارائه دهنده ی اصلی مراقبت از افراد بی بضاعت در منطقه بود و همان طور که اغلب اتفاق میافتد، بسیاری از پزشکان مایل به ارائه ی چنین مراقبت‌هایی نبودند، چون درآمد بسیار کمی داشت. علاوه بر این، در این مورد خاص، بیمارستانی خصوصی که به تازگی در آن منطقه احداث شده بود و توسط ...


ادامه دارد ...
https://t.me/maqazeyejadoe

1,494

subscribers

62

photos

0

videos