انجام دادم تا جایی که بتوانم فضایی کافی در افکارم ایجاد کنم که جایی برای ترس نداشته باشد. وقتش بود که قلبم را باز کنم و به مهارت و توانایی خود به عنوان جراح تکیه کنم، توانایی من به عنوان یک تکنسین مطلق. بارها این جراحی را انجام داده بودم .عملکردم در این نوع جراحی بسیار خوب بود. ترس از من دور شد و به آن حالت آرام و مطمئن در مورد قصدم برگشتم .میتوانستم در ذهنم ببینم که گیره را جا داده و آنوریسم را از بین بردهام .به سمت جمجمهیباز جون برگشتم و میکروسکوپ را روی آنوریسم متمرکز کردم. گیره را به آرامی به موقعیت خود ،در آن شکاف کوچکی که ایجاد کرده بودم، هدایت کردم و زمانی که رسیدم، به آرامی دندانه هایش را بستم. بعد سوزنی را داخل نوک آنوریسم کردم و خون باقیمانده را تخلیه کردم. دوباره بزرگ نشد. آن جانور واقعا مرده بود و دیگر خطری نداشت. جون دوباره میتوانست آواز بخواند .به آرامی سخت شامه را بستم .فلپ استخوانی را جابه جا کردم و پوست سر را بستم. همان طور که داشتم آخرین مرحله را انجام میدادم، متوجه شدم همان آهنگی پخش میشود که با آن شروع کرده بودیم :《عشق تنها چیزیه که لازم داری. عشق تنها چیزیه که لازم داری.》 جون را از لوله ی تنفسی جدا کردند و به اتاق ریکاوری انتقال دادند. خسته نشستم و قبل از تجویز دارو و سفارش، چشمهایم را بستم. به جون و لرزیدن دستم فکر کردم. ناگهان صدای جون را شنیدم .
- دکتر دوتی کجاست؟ باید باهاش حرف بزنم. همین الان باید باهاش حرف بزنم.
به سمتش رفتم و دستش را گرفتم :
- سلام، جون. اوضاع چطوره؟
او عمیقا در چشمان من نگاه کرد و آنچه را که باید ببیند ،دید :
- خب ،خوبه. مرسی .
و وقتی فهمید که حالش خوب است ،من را در آغوش گرفت و شروع به ...
ادامه دارد ...
https://t.me/maqazeyejadoe