Rites Telegram Posts

«ملاقاتِ باکلمه مناسک خاصی دارد»
نوشتهها، نوشتهها و نوشتهها
از اشتقاقات بینهایتِ @nowinthefade
و من: @inthefadeunknown_bot
______________________________________
نوشتهها، نوشتهها و نوشتهها
از اشتقاقات بینهایتِ @nowinthefade
و من: @inthefadeunknown_bot
______________________________________
2,696 Subscribers
877 Photos
27 Videos
Last Updated 01.03.2025 16:39
Similar Channels

8,516 Subscribers

2,935 Subscribers

1,765 Subscribers
The latest content shared by Rites on Telegram
"Insomnia"
The moon in the bureau mirror
looks out a million miles
(and perhaps with pride, at herself,
but she never, never smiles)
far and away beyond sleep, or
perhaps she's a daytime sleeper.
By the Universe deserted,
she'd tell it to go to hell,
and she'd find a body of water,
or a mirror, on which to dwell.
So wrap up care in a cobweb
and drop it down the well
into that world inverted
where left is always right,
where the shadows are really the body,
where we stay awake all night,
where the heavens are shallow as the sea
is now deep, and you love me.
_Elizabeth Bishop
Secret Beyond the Door... (1947)
dir. Fritz Lang
The moon in the bureau mirror
looks out a million miles
(and perhaps with pride, at herself,
but she never, never smiles)
far and away beyond sleep, or
perhaps she's a daytime sleeper.
By the Universe deserted,
she'd tell it to go to hell,
and she'd find a body of water,
or a mirror, on which to dwell.
So wrap up care in a cobweb
and drop it down the well
into that world inverted
where left is always right,
where the shadows are really the body,
where we stay awake all night,
where the heavens are shallow as the sea
is now deep, and you love me.
_Elizabeth Bishop
Secret Beyond the Door... (1947)
dir. Fritz Lang
ورود یک نازی به درجات بالای اساس همراه بود با درآوردن چشم گربهای اهلی با انگشت بعد از یک ماه غذا دادن و ناز و نوازش کردنش. این تمرین بدین سبب طراحی شد تا هر نوع رحم و شفقتی را که زهر به شمار میآمد بزداید و Übermensch (ابرانسان) کاملی بسازد. شرط لازمی شگفتانگیز و بسیار محکم پشت این مسئله نهفته است:
تمرینکننده با انجام چنین اعمال سنگدلانه، نفرتانگیز و غیرانسانی به مرتبهی ابرانسان دست مییابد. جادوگران در مراکش با خوردن نجاست خودشان نیرو میگیرند.
اما درآوردن چشمهای روسکی؟ تودههای رشوه به آسمان رادیواکتیو، فایدهاش برای یک انسان چیست؟ نمیتوانستم تنی را تصرف کنم که میتوانست چشمهای روسکی را در بیاورد. پس کی دنیا را به تمامی از آن خود کرد؟ من که نبودم. هر توافقی که پای مبادلهی ارزشهای کیفی مانند عشق به حیوانات را با مزیت کمی به میان بکشاند نه تنها شرمآور است و نهایت پلیدی بشر را میرساند، بلکه ابلهانه است. چون هیچ به دست نمیآوری تو. تو را فروختهای.
"خب، چطور موقرمزی جوان و قشنگ قاپت را دزدید؟" بله، همیشه هالویی مثل فاوست پیدا میکند تا روحش را بفروشد به مچاچنگی بنددار. مقاربت نوجوانی میخواهی، باید تاوانش را در ترس و شرم و دستپاچگی نوجوانی بدهی. برای آنکه لذت چیزی را ببری باید آنجا باشی، نمیتوانی فقط دسر برداری، عزیز دلم.
گربهی درون
ویلیام اس. باروز
_فارسیِ مهدی نوید
صفحه ۴۲
تمرینکننده با انجام چنین اعمال سنگدلانه، نفرتانگیز و غیرانسانی به مرتبهی ابرانسان دست مییابد. جادوگران در مراکش با خوردن نجاست خودشان نیرو میگیرند.
اما درآوردن چشمهای روسکی؟ تودههای رشوه به آسمان رادیواکتیو، فایدهاش برای یک انسان چیست؟ نمیتوانستم تنی را تصرف کنم که میتوانست چشمهای روسکی را در بیاورد. پس کی دنیا را به تمامی از آن خود کرد؟ من که نبودم. هر توافقی که پای مبادلهی ارزشهای کیفی مانند عشق به حیوانات را با مزیت کمی به میان بکشاند نه تنها شرمآور است و نهایت پلیدی بشر را میرساند، بلکه ابلهانه است. چون هیچ به دست نمیآوری تو. تو را فروختهای.
"خب، چطور موقرمزی جوان و قشنگ قاپت را دزدید؟" بله، همیشه هالویی مثل فاوست پیدا میکند تا روحش را بفروشد به مچاچنگی بنددار. مقاربت نوجوانی میخواهی، باید تاوانش را در ترس و شرم و دستپاچگی نوجوانی بدهی. برای آنکه لذت چیزی را ببری باید آنجا باشی، نمیتوانی فقط دسر برداری، عزیز دلم.
گربهی درون
ویلیام اس. باروز
_فارسیِ مهدی نوید
صفحه ۴۲
وقتی داستان ژوستین را سرسری میخوانیم به خود این اجازه را میدهیم تا به دام یک داستان تقریباً پیش پا افتاده ادبی بیفتیم. راهبه جوانی را میبینیم که بی وقفه به او تجاوز شده، کتک خورده و شکنجه شده است. کسی که قربانی سرنوشتی شده که به نابودی اش کمر بسته است. و وقتی داستان ژولیت را میخوانیم دختر جوان فاسدی را میبینیم که پیوسته لذت میبرد. چنین طرح و توطئه داستانی ای چندان موفق به مجاب کردنمان نمیشود، اما در عین حال ما به مهم ترین وجه از این داستان توجه نکردهایم: توجهمان فقط معطوف به اندوه یکی یعنی ژوستین و لذت و رضایت مندی دیگری یعنی ژولیت است. فراموش کردیم خاطرنشان کنیم که اساساً سرگذشت هر دو خواهر یکی است و اینکه هر آنچه بر سر ژوستین آمده بر سر ژولیت هم آمده و هر دوی آنها تجربیات یکسانی را پشت سر گذاشتهاند و زیر بار مصیبت های یکسانی رفتهاند. ژولیت هم زندانی می شود، همان کتک ها را می خورد، شکنجه هایی را تحمل میکند که به وی وعده داده شده بود، زندگی هولناکی که خاص خودش است. اما این بلایا به او لذت میدهند و این شکنجهها مسحورش میکنند. "چقدر ابزار و وسایل شکنجه ای که دوست میداریم دلپذیر و لذت بخش است." و ما حتی هنوز از عذابها و شکنجه های مخصوصی سخن نگفتهایم که برای ژوستین آن قدر هولناک و برای ژولیت این قدر خوشایندند. در طی صحنه ای که در قصر یک قاضی منحرف اتفاق می افتد، شاهد ژوستین بخت برگشته هستیم که به شکنجه هایی واقعاً نفرت انگیز تسلیم شده؛ رنج و عذابهایش باورنکردنی و بی سابقهاند. ما فقط میتوانیم به چنین ناعدالتیای فکر کنیم و نه چیز دیگری. خُب چه اتفاق دیگری می افتد؟ دختری کاملاً فاسد که در این صحنه مشارکت دارد و از این نمایش برانگیخته شده است میخواهد که بلافاصله همان شکنجه را بر رویش اعمال کنند و از آن حظ و لذت بیپایانی میبرد. پس واقعیت دارد که پارسایی مسبب بدبختی انسان هاست اما نه به این دلیل که آنها را در معرض رخدادهای ناگوار می گذارد، بلکه اگر پارسایی را حذف کنیم هر آنچه بدبختی بوده به فرصتی برای لذت بردن بدل میشود و عذاب نیز بدل به لذت شهوانی میشود.
از نظر ساد، هیچ شرّی دامنگیر انسانِ حاکم نیست، چون هیچکس نمیتواند بلایی سرش بیاورد؛ او انسان همه شورمندی هاست و با همین یعنی شورمندی هایش از همه چیز حظ میبرد.
_عقل ساد
موریس بلانشو
_فارسیِ سمیرا رشیدپور
صفحه ۱۱۰- ۱۰۸
از نظر ساد، هیچ شرّی دامنگیر انسانِ حاکم نیست، چون هیچکس نمیتواند بلایی سرش بیاورد؛ او انسان همه شورمندی هاست و با همین یعنی شورمندی هایش از همه چیز حظ میبرد.
_عقل ساد
موریس بلانشو
_فارسیِ سمیرا رشیدپور
صفحه ۱۱۰- ۱۰۸
هیچوقت نخواستم همهی حرفها را بگویم
چون از آنها آتشی پیش میآمد
و زیاد كه نزدیک میشد
خیابان را گُم میكردم
و آنهمه چهره كه شبیهِ تو میشدند
بیشتر گمم میكرد
–تو با خنجری از میانِ استخوانهایم میگذشتی–
فكر نمیكردی كه با دیدنِ هر شبِ ماه
جاپای تو در من ژرفتر میشود؟
فكر نمیكردی كه از آن پس من
آب را در رودخانهها خون میدیدم؟
و درختان را در فشارآوردنِ دلتنگیام
شكنجه میدادم؟
آیا عشق، توفان و بارانی ناگهانی نیست
كه پرندهای را در شب، به پنجره و در و دیوار میكوبد؟
پرندهای كه دنیا را در شبی توفانی و خیس گم كرده
خوب میتواند بداند كه من با چه حسی در كوچهها
كودكانِ پنجشش ساله را در آغوش میكشم و میگریم
فكر نمیكردی تنهایی من
پنجرهای كوچک را در گلویم آنقدر بفشارد
كه در دستهایم زندانی شوم؟
در چشمهایم؟
آیا عشق، تنها برای كور كردن و سر بریدنِ ما میآید؟
آواز كه میخوانم
درختانِ حیاط در خاک به هم نزدیکتر میشوند
و گُلهای باغچه یکبهیک زردتر
تو با خنجری از میان استخوانهایم میگذری
و فكر میكنی كه تسكینم میدهی
برای نگاه كردن به چشمهای تو چند قرن آرامش
چند قرن سكوت و فاصله كم دارم
آواز كه میخوانم
آتشی در آتش میپیچد
و مادرم پُشت در مینشیند و با صدای بلند گریه میكند
و در صدای لرزانش مدام میگوید:
–باز خوابِ او را دیده است
باز خواب او را دیده است
فكر نمیكردی كه ما به چشمهای هم آنقدر نزدیک شدهایم
كه همهچیزْ خود را در این فاصله خطا یافته و بیرون رفته؟
خونم به صدایم چسبیده و تو
به خونم
آواز كه میخوانم
تمامِ شهر به قلبم میچسبد
و سربازهای پادگانها از ترس
توپها را در درونم شلیک میكنند
چند دریا میآیند كه بوی تو را از خونم بیرون ببرند
اما همه بوی تو را میگیرند و راهِ برگشت بسته میمانَد
من سنگینتر میشوم
فكر نمیكردی كه ترس در من آنقدر بزرگ شود
كه نتوانم به چیزی پناه ببرم؟
اكنون كه هزار سال آشنایی با تو در خونم میگذرد
مجبوریم كه به یک دوراهی در قلبهامان برسیم
میدانی؟
عشق قصهای سحرآمیز است كه نمیگذارد كودكان بزرگ شوند
من بهخاطرِ كودكانِ تو باید
خاموش بمانم
و خودمان را به آن دوراهی برسانم
عشقم را به بچههای تو دادهام
خوب آنها را بزرگ كن.
–شهرام شیدایی
چون از آنها آتشی پیش میآمد
و زیاد كه نزدیک میشد
خیابان را گُم میكردم
و آنهمه چهره كه شبیهِ تو میشدند
بیشتر گمم میكرد
–تو با خنجری از میانِ استخوانهایم میگذشتی–
فكر نمیكردی كه با دیدنِ هر شبِ ماه
جاپای تو در من ژرفتر میشود؟
فكر نمیكردی كه از آن پس من
آب را در رودخانهها خون میدیدم؟
و درختان را در فشارآوردنِ دلتنگیام
شكنجه میدادم؟
آیا عشق، توفان و بارانی ناگهانی نیست
كه پرندهای را در شب، به پنجره و در و دیوار میكوبد؟
پرندهای كه دنیا را در شبی توفانی و خیس گم كرده
خوب میتواند بداند كه من با چه حسی در كوچهها
كودكانِ پنجشش ساله را در آغوش میكشم و میگریم
فكر نمیكردی تنهایی من
پنجرهای كوچک را در گلویم آنقدر بفشارد
كه در دستهایم زندانی شوم؟
در چشمهایم؟
آیا عشق، تنها برای كور كردن و سر بریدنِ ما میآید؟
آواز كه میخوانم
درختانِ حیاط در خاک به هم نزدیکتر میشوند
و گُلهای باغچه یکبهیک زردتر
تو با خنجری از میان استخوانهایم میگذری
و فكر میكنی كه تسكینم میدهی
برای نگاه كردن به چشمهای تو چند قرن آرامش
چند قرن سكوت و فاصله كم دارم
آواز كه میخوانم
آتشی در آتش میپیچد
و مادرم پُشت در مینشیند و با صدای بلند گریه میكند
و در صدای لرزانش مدام میگوید:
–باز خوابِ او را دیده است
باز خواب او را دیده است
فكر نمیكردی كه ما به چشمهای هم آنقدر نزدیک شدهایم
كه همهچیزْ خود را در این فاصله خطا یافته و بیرون رفته؟
خونم به صدایم چسبیده و تو
به خونم
آواز كه میخوانم
تمامِ شهر به قلبم میچسبد
و سربازهای پادگانها از ترس
توپها را در درونم شلیک میكنند
چند دریا میآیند كه بوی تو را از خونم بیرون ببرند
اما همه بوی تو را میگیرند و راهِ برگشت بسته میمانَد
من سنگینتر میشوم
فكر نمیكردی كه ترس در من آنقدر بزرگ شود
كه نتوانم به چیزی پناه ببرم؟
اكنون كه هزار سال آشنایی با تو در خونم میگذرد
مجبوریم كه به یک دوراهی در قلبهامان برسیم
میدانی؟
عشق قصهای سحرآمیز است كه نمیگذارد كودكان بزرگ شوند
من بهخاطرِ كودكانِ تو باید
خاموش بمانم
و خودمان را به آن دوراهی برسانم
عشقم را به بچههای تو دادهام
خوب آنها را بزرگ كن.
–شهرام شیدایی
و جای پنج شاخهی انگشتهای تو
که مثل پنج حرف حقیقت بودند
چگونه روی گونه او ماندهست.
که مثل پنج حرف حقیقت بودند
چگونه روی گونه او ماندهست.