دکتر انوشه(قلب بیتابم) @dr_anoshe1 Channel on Telegram

دکتر انوشه(قلب بیتابم)

@dr_anoshe1


***بسم الله الرحمن الرحیم***🕊

کانال هواداران دکتر انوشه در پیامرسان تلگرام📒



#دکتر_سید_محمود_انوشه




.







.

تبلیغات 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEFP0R4r8tyV-vd3g





.

دکتر انوشه(قلب بیتابم) (Persian)

با عرض سلام و خوش آمدگویی به همه دوستان عزیز. امروز ما میخواهیم به شما کانال تلگرام دکتر انوشه را معرفی کنیم. این کانال با نام کاربری dr_anoshe1 شناخته میشود و به عنوان کانال هواداران دکتر انوشه در پیامرسان تلگرام شناخته شده است. دکتر سید محمود انوشه یک تخصصی در زمینه قلب و عروق است و این کانال به منظور انتشار اطلاعات و موارد مربوط به این حوزه تاسیس شده است. در این کانال شما میتوانید از تجربیات و مشاوره های دکتر انوشه بهره‌مند شوید و به سوالات خود درباره قلب و عروق پاسخ بگیرید. برای پیوستن به این جامعه علمی و پزشکی، میتوانید از لینک زیر استفاده کنید: https://t.me/joinchat/AAAAAEFP0R4r8tyV-vd3g. با عضویت در این کانال، فرصتی برای افزایش دانش و آگاهی خود در زمینه سلامت قلب و عروق پیدا خواهید کرد. منتظر حضور گرم شما در این کانال هستیم. امیدواریم که از محتوای ارزشمند و منحصر به فرد این کانال لذت ببرید.

دکتر انوشه(قلب بیتابم)

21 Nov, 07:41


#پارت537



خدایا یعنی کارم به جایی رسیده که باید الکی الکی ازدواج
کنم؟


اخه مگه مسخره بازیه؟اینده ام چی میشه؟...


شیما خیره نگام می کرد و منتظر بود یه چیزی بگم...


تک سرفه ای کردم و گفتم:هیچ می فهمی چی میگی شیما؟


ازدواج سوری؟مگه کشکه؟...اصلا چرا من باید به خاطر


اون باراد از خدا بی خبر برم ازدواج کنم؟اونم با یکی که


نمی شناسمش...
شیما کمی به جلو خم شد واروم


گفت:اینکه ازدواج سوری بکنی و بعد هم بدون اینکه اتفاقی افتاده باشه


ازش جدا بشی بهتر از اینه که زن باراد بشی و یه عمر بدبخت بشی...


دیوونه کی گفت طرفتو نشناسی؟

توجهههه👇👇

عزیزانی که درخواست رمان کامل
#قلب_بیتابم داشتن رمان کاملش آماده شده و بسیااار بسیااار طولانیه هرکی کامل رمان رو میخواد پیام بده بگه رمان #قلب_بیتابم  رو میخوام👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈👈




دکتر انوشه(قلب بیتابم)

21 Nov, 07:41


#پارت536



شیما کمی فکر کرد وگفت:من به این موضوع فکر کردم..


اینطور که من از برخورد باراد فهمیدم ادم درستی نیست


و تا به اون چیزی که میخواد نرسه دست بردار نیست..


حرفاشو با جدیت تمام می زد..مطمئنم بهشون عمل می کنه.


با صدای گرفته ای گفتم:تو میگی چیکار کنم؟..راهی ندارم...


شیما خیلی جدی گفت:چرا...یه راه هست..فقط یه راه...


با تعجب نگاهش کردم: چه راهی؟..چشماشو ریز کرد


و توی چشمام خیره شد: اینکه...تا قبل از اینکه دست


باراد و پدرت بهت برسه...ازدواج کنی..حتی شده سوری..


ولی باید اینکارو بکنی...باید متاهل بشی...دهانم از زور تعجب باز مونده بود...


با صدای نسبتا بلندی گفتم:چی؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!


شیما بی خیال تکیه داد به صندلیش و گفت:این نظر من بود..


اگر ایده ی بهتری داری رو کن ما هم بشنویم.


هنوز تو بهت حرفی که زده بود بودم..ازدواج سوری؟!!!...

دکتر انوشه(قلب بیتابم)

21 Nov, 07:40


سلام عزیزای دلمم بریم برای ادامه رمان بسیااار جذاب و کاملااا واقعی قلب بیتابم😍😍👇👇

دکتر انوشه(قلب بیتابم)

20 Nov, 06:31


#پارت535



تموم مدت که شیما حرف می زد با بهت نگاهش می کردم..


وقتی گفته های بابامو برام گفت اشک نشست توی


چشمام..بعد هم راه خودشونو پیدا کردن و


یکی یکی نشستن روی گونه هام...یعنی اینا رو بابام گفته بود؟


اخه چرا؟مگه من چکارکرده بودم؟یعنی من نمی تونستم


واسه اینده ی خودم تصمیم بگیرم؟خوشبختی حق من


نبود؟خدایا این چه سرنوشتیه که من دارم؟


شیما یه برگ دستمال کاغذی گرفت جلوم و


گفت:اشکاتو پاک کن دختر..ناراحت نباش..


منم از حرفایی که پدرت زد
ناراحت شدم ولی چه میشه کرد؟


پدرته و الان هم از فرارت ناراحته...مطمئنا واسه همین این


حرفا رو زده.دستمال رو ازش گرفتم و اشکامو پاک کردم و گفتم:


نمی دونم چی بگم شیما...اصلا از پدرم توقع این حرفا رو


نداشتم..حالا باید چکار کنم ؟

توجهههه👇👇

عزیزانی که درخواست رمان کامل
#قلب_بیتابم داشتن رمان کاملش آماده شده و بسیااار بسیااار طولانیه هرکی کامل رمان رو میخواد پیام بده بگه رمان #قلب_بیتابم  رو میخوام👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈👈




دکتر انوشه(قلب بیتابم)

20 Nov, 06:30


#پارت534



با حرفایی که بابات بهم زد لال شدم..پیش خودم می گفتم


یعنی این مردی که داره این حرفا رو می زنه پدر توتیا


هست؟کسی که عاشقانه دخترشو دوست داشت؟


چرا انقدر عوض شده بود؟از چه ابرویی حرف می زد؟


دخترشودستی دستی داشت بدبخت می کرد


انوقت دم از ابرو می زد...
دیگه حرفی نداشتم که بزنم..


خواستم از ماشین پیاده بشم که صدای باراد


رو شنیدم:شنیدی که پدرش چی
گفت؟پس برو همه ی اینایی که


من و پدرش گفتیم رو براش بگو..من منتظرشم..


اگر برگشت که هیچ ..وگرنه به
زودی پیداش می کنم و


به زور مینشونمش پای سفره ی عقد..ولی عواقبش بدتر از این حرفاست...


دیگه صبر نکردم و از ماشین پیاده شدم...
شیما سکوت کرد و فقط نگام کرد...

دکتر انوشه(قلب بیتابم)

20 Nov, 06:30


سلام عزیزای دلمم بریم برای ادامه رمان بسیااار جذاب و کاملااا واقعی قلب بیتابم😍😍👇👇

دکتر انوشه(قلب بیتابم)

19 Nov, 17:27


❤️بر روى وزن خود بزن فقط با خوردنی خوشمزه  لاغر بشو👇👇
 
🍏۶۲ 🍎۶۳🍏۶۴ 🍎۶۵ 🍏 ۶۶ 🍎۶۷🍏 

🍎۶۸ 🍏۶۹ 🍎 ۷۰ 🍏۷۱🍎۷۲🍏 ۷۳🍎 

🍏۷۴ 🍎۷۵ 🍏۷۶ 🍎۷۷ 🍏۷۸ 🍎 ۷۹🍏
 
🍎۸۰🍏 ۸۱ 🍎۸۲ 🍏 ۸۳ 🍎۸۴ 🍏۸۵🍎

🍏۸۶ 🍎 ۸۷ 🍏 ۸۸ 🍎۸۹ 🍏۹۰ 🍎 ۹۱🍏
  
🍎 ۹۲ 🍏۹۳ 🍎 ۹۴ 🍏۹۵  🍎۹۶🍏۹۷🍎
   
🍏 ۹۸ 🍎۹۹🍏۱۰۰🍎١۰۵ 🍏۱۱۰ 🍎۱۲۰🍏

دکتر انوشه(قلب بیتابم)

19 Nov, 09:23


#پارت533



بابات اولش سکوت کرد بعد بدون اینکه برگرده


با صدایی که به راحتی می شد درش خشم و عصبانیت رو دید


گفت:توتیا از خونه فرار کرد..ابروی پدرشو نادیده


گرفت و بین اون همه ادم از سر سفره ی عقد فرار کرد و


ابروی منو برد..چنین دختری رو نمی خوام..


یا با باراد ازدواج می کنه یا ...دیگه دختر من نیست..


حتی اگر خبر مرگش رو هم بیارن دیگه برام مهم نیست.


اون ابروی منو برده...ابرویی که توتیا با بچه بازیش


زیر پا لهش کرد و بی توجه به من فرار کرد..


اون منی که پدرش بودم رو نادیده گرفت..به خوشبختیش لگد زد..

توجهههه👇👇

عزیزانی که درخواست رمان کامل
#قلب_بیتابم داشتن رمان کاملش آماده شده و بسیااار بسیااار طولانیه هرکی کامل رمان رو میخواد پیام بده بگه رمان #قلب_بیتابم  رو میخوام👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈👈




دکتر انوشه(قلب بیتابم)

19 Nov, 09:23


#پارت532


با این سن و سال افتادید دنبال توتیا که

11 سال از شما کوچیکتره و می خواید

به زور باهاش ازدواج کنید؟..واقعا که..

داد زد:خفه شو..پدرش با این وصلت به هیچ وجه مخالف

نیست...توتیا هم بهتر از من هیچ کجا نمی تونه پیدا


کنه..پس بهتره زودتر خودش با پای خودش بیاد


جلو و با رضایت کاملا به من بله بگه وگرنه...به اجبار ازش


بله می گیرم که عواقب خوبی هم نداره.

با تعجب به پدرت نگاه کردم..از پنجره بیرونو نگاه می کرد..


دستش مشت شده بود و حرفی نمی زد...


با حرص رو به پدرت گفتم:شما چرا
ساکت هستید


اقای تهرانی؟نمی بینید این اقا چطور داره


درمورد دخترتون حرف می زنه؟چرا سکوت کردید و جوابشو نمی دید؟


مگه شما توتیا رو بهش فروختید که ایشون ادعای مالکیت می کنه؟

دکتر انوشه(قلب بیتابم)

19 Nov, 09:23


سلام عزیزای دلمم بریم برای ادامه رمان بسیااار جذاب و کاملااا واقعی قلب بیتابم😍😍👇👇

دکتر انوشه(قلب بیتابم)

18 Nov, 17:28


👆👆  کاناله پرستو کاملااا معتبرهه عضو بشید ۲۰ روز وزن قابل توجهی کم کنی جالبه که روش ایشون جوریه که خیلی خوش هیکل میشی😍😍😍 ۱۱ سال سابقه کاری

دکتر انوشه(قلب بیتابم)

18 Nov, 17:28


درمان #افتادگی_سینه و شکم🧨
       فقط بامعجزه_یخ💪
    #سفیده_تخم_مرغ
بعد از 14 روز سینه هات مثل
#توپ ⚽️ سفت و سربالا و گرد میشه😋
دستور تهیه فقط در این کانال👇👇😉


https://t.me/joinchat/AAAAAE4rs1WAbbvU6ky_Ng

دکتر انوشه(قلب بیتابم)

18 Nov, 06:42


#پارت531



از توی اینه نگام کرد وگفت:برای بار

دوم می پرسم..توتیا کجاست؟

پوزخند زدم و گفتم:هر چندبار

می خواید بپرسید..جواب من هم

یکیه..من ازش خبر ندارم.اصلا چرا

به پلیس خبر نمی دید تا پیداش کنند؟

با عصبانیت گفت:اونش دیگه به

تو ربطی نداره..من خوب می دونم

توتیا رو تو مخفیش کردی..برو

بهش بگو..اگر بر نگرده..شده کل

تهران رو زیرو رو می کنم تا پیداش

کنم...من هر طور شده پیداش می کنم

و مینشونمش پای سفره ی عقد..

بهش بگو مطمئن باشه توی مدت

زمان کمی هم اینکارو می کنم...

شاید به همین زودیا..پس منتظر
باشه.

داد زدم:گفتم که توتیا پیش من نیست..

ولی شما چه حقی دارید در مورد

توتیا اینجوری حرف می زنید؟

توتیا پدر داره و می تونه براش

تصمیم بگیره..از خودتون خجالت نمی کشید؟

توجهههه👇👇

عزیزانی که درخواست رمان کامل
#قلب_بیتابم داشتن رمان کاملش آماده شده و بسیااار بسیااار طولانیه هرکی کامل رمان رو میخواد پیام بده بگه رمان #قلب_بیتابم  رو میخوام👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈👈




دکتر انوشه(قلب بیتابم)

18 Nov, 06:41


#پارت530



خواستم برگردم که صدای باراد رو شنیدم.باراد


گفت :توتیا رو کجا فراری دادی؟

با لحن جدی وسردی جواب دادم:کی گفته من


فراریش دادم؟..

به من چه ربطی داره؟


با عصبانیت گفت:بیا داخل ماشین

باید باهات صحبت کنم...

با همون لحن گفتم:شما حق

ندارید با من اینطور برخورد کنید..من هیچ کجا نمیام.

توی ماشینش نشست و پدرت هم نشست کنارش...


باراد پوزخند زد وگفت:بسیار خب..هر جور

مایلی..ولی به نفع

دوستته که به حرفایی که میخوام بزنم خوب

گوش کنی.

دو دل بودم...از طرفی نمی تونستم بهش اعتماد

کنم و از طرف دیگه

دوست داشتم بدونم چی می خواد بگه...

بالاخره رفتم جلو وسوار شدم..

دکتر انوشه(قلب بیتابم)

18 Nov, 06:41


سلام عزیزای دلمم بریم برای ادامه رمان بسیااار جذاب و کاملااا واقعی قلب بیتابم😍😍👇👇

دکتر انوشه(قلب بیتابم)

17 Nov, 08:54


#پارت529



سعی کردم جدی باشم:ببین شیما بهتره این بحث رو تمومش کنیم..

چیزی بین من و اون نیست که بخوایم این بحث
رو ادامه بدیم..

تو گفتی من بیام اینجا چون می خوای یه چیز مهمی رو بهم بگی..

خب من منتظرم عزیزم..بگو..
شیما نفس عمیقی کشید و

دستاشو گذاشت روی میز و گفت:گفتم بیای اینجا چون

باید حتما رو در رو اینا رو بهت می
گفتم...چند روز پیش سر کوچه پدرت رو دیدم..

تنها نبود اقای باراد هم باهاش بود..رفتم جلو سلام و احوال پرسی

کردم..پدرت خیلی سرد باهام برخورد کرد وبه زور جوابمو می داد...

به باراد هم سلام کردم که اون بدتر از بابات باهام برخورد کرد..

توجهههه👇👇

عزیزانی که درخواست رمان کامل
#قلب_بیتابم داشتن رمان کاملش آماده شده و بسیااار بسیااار طولانیه هرکی کامل رمان رو میخواد پیام بده بگه رمان #قلب_بیتابم  رو میخوام👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈👈




دکتر انوشه(قلب بیتابم)

17 Nov, 08:53


#پارت528



.از جام بلند شدم و با لبخند نگاهش کردم..همین که به هم رسیدیم

همدیگرو محکم بغل کردیم...دلم خیلی براش تنگ شده بود..خیلی.
بوسیدمشو گفتم:سلام

عزیزم..نمی دونی چقدر دلم برات تنگ بود...شیما اشک توی چشماش جمع شد

و گفت:سلام توتیا....منم همین طور...خوبی؟..پشت میز نشستیم...قهوه سفارش دادیم...

رو به شیما گفتم:خوبم..مرسی..تو چطوری؟لبخند زد و گفت:منم ای بد نیستم..یه پام خونمونه

یه پام هم خونه ی مامان بزرگم..حالش زیاد خوب نیست..منم مواظبشم..

خب تعریف کن..بهت که بد نمی گذره؟

دکتر انوشه(قلب بیتابم)

17 Nov, 08:52


سلام عزیزای دلمم بریم برای ادامه رمان بسیااار جذاب و کاملااا واقعی قلب بیتابم😍😍👇👇

دکتر انوشه(قلب بیتابم)

16 Nov, 19:38


https://t.me/+M-I09I6haZ0zNjc0


فروش ادویه‌جات اصل و با کیفیت😍

با ادویه‌جات ما، طعم و عطر بی‌نظیر غذاهای خود را دوچندان کنید! مجموعه‌ای از بهترین و مرغوب‌ترین ادویه‌جات با  بسته‌بندی‌های متنوع، در دسترس شما قرار دارد

. از زعفران ایرانی گرفته تا فلفل، دارچین، زردچوبه و تمامی ادویه‌های معروف و نادر، همه در اینجا منتظر شما هستند.

ادویه‌جات 100% طبیعی
طعم و عطری متفاوت برای غذاها
بسته‌بندی‌های بهداشتی و مقاوم
ارسال سریع و مطمئن

دکتر انوشه(قلب بیتابم)

16 Nov, 09:00


#پارت527



به خانم بزرگ قول داده بودم که مواظب خودم باشم..می گفت اول با پدرام یا هانی یه تماس بگیرم

وبهشون بگم بعد برم..ولی اینکارو نکردم..اول اینکه عمرا با پدرام حرف بزنم..

دوم اینکه نمی خواستم پدرام و هانی توی تصمیم گیری های من دخالت داشته باشن...

این زندگی خودم بود و من هم دوست نداشتم اونا دخالتی داشته باشن...اونا به من کمک کرده بودن

و ازشون ممنون بودم ولی این دلیل نمیشد برای من تصمیم بگیرن وبرای انجام دادن

کاری ازشون اجازه بگیرم..مخصوصا پدرام..همین جوری پررو بود وای به حال اینکه زیادی بهش رو هم بدم.

روی صندلی پشت میز نشسته بودم که در کافی شاپ باز شد و شیما اومد تو...

یه نگاه به داخل کافی شاپ انداخت و وقتی منو دید لبخند زد وبه طرفم اومد...

توجهههه👇👇

عزیزانی که درخواست رمان کامل
#قلب_بیتابم داشتن رمان کاملش آماده شده و بسیااار بسیااار طولانیه هرکی کامل رمان رو میخواد پیام بده بگه رمان #قلب_بیتابم  رو میخوام👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈👈




دکتر انوشه(قلب بیتابم)

16 Nov, 08:59


#پارت526




شیما گفت:خب توتیا دیگه کاری با من نداری؟امروز عصر میبینمت...
-نه عزیزم...باشه حتما میام.

5/5 اونجام.
-باشه...تا بعد خداحافظ.
-خدانگهدار.

گوشی رو قطع کردم و کلافه از روی صندلی بلند شدم...طول و عرض اتاق رو قدم می زدم و به این فکر می کردم

که یعنی چه اتفاقی افتاده که شیما برای دیدنم انقدر عجله داشت

گفت یه چیز مهمی می خواد بهم بگه...یعنی چی میخواد بگه؟...
وای من که تا عصر دیوونه میشم...

دستام یخ کرده بود..دلم گواه خوبی نمی داد...خدایا بخیر کن...یعنی چی شده؟

راس ساعت 5/5 توی کافی شاپ بودم

دکتر انوشه(قلب بیتابم)

16 Nov, 08:59


سلام عزیزای دلمم بریم برای ادامه رمان بسیااار جذاب و کاملااا واقعی قلب بیتابم😍😍👇👇

دکتر انوشه(قلب بیتابم)

15 Nov, 09:13


#پارت525


خونه ی مادربزرگم بودیم..اونجا هم سرمون شلوغ بود و متوجه نشده بودم..ببخش عزیزم...

-نه بابا این حرفا چیه؟چه خبر؟چه کارا می کنی؟
-هیچی ...ولی میخوام ببینمت توتیا..

داره یه اتفاقاتی میافته که بهتره تو در جریان باشی.خیلی مهمه...
با ترس و نگرانی گفتم:چی شده

شیما؟نگرانم کردی...برای کسی اتفاقی افتاده؟
-نه گلم..نگران نباش.گفتم که میخوام ببینمت

تا همه چیزو برات تعریف کنم...حتما هم باید ببینمت.
نفسمو فوت کردم

و گفتم:باشه...کی؟کجا؟
-این اطراف که نمیشه...بهتره احتیاط کنیم...

ادرس یه کافی شاپ بالای شهر رو داد که قبول کردم...

توجهههه👇👇

عزیزانی که درخواست رمان کامل
#قلب_بیتابم داشتن رمان کاملش آماده شده و بسیااار بسیااار طولانیه هرکی کامل رمان رو میخواد پیام بده بگه رمان #قلب_بیتابم  رو میخوام👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈👈




دکتر انوشه(قلب بیتابم)

15 Nov, 09:13


#پارت524




تا اینکه یک بار بهم زنگ زده بود که گوشی شارژش تموم شده بود و خاموش بود..

وقتی هم من بهش زنگ زدم باز جوابمو نداد.نشستم روی صندلی توی اتاقم و شمارشو گرفتم...

دعا دعا می کردم اینبار جوابمو بده...تا اینکه دیگه داشتم گوشی
رو قطع می کردم

که صداشو شنیدم:الو توتیاا تویی؟..لبخند زدم و گفتم:سلام شیما جون...اره خودمم..خوبی؟

نفس راحتی کشید وگفت:سلام عزیزم...اره من خوبم تو چطوری؟چه کار میکنی؟حالت خوبه؟..

-خوبم مرسی...همه چیز اینجا خوبه و اتفاق خاصی هم نیافتاده..دوبار باهات تماس گرفتم

ولی جواب ندادی.یک بار
هم که زنگ زده بودی گوشی شارژ نداشت و خاموش شده بود...

دکتر انوشه(قلب بیتابم)

15 Nov, 09:12


سلام عزیزای دلمم بریم برای ادامه رمان بسیااار جذاب و کاملااا واقعی قلب بیتابم😍😍👇👇

دکتر انوشه(قلب بیتابم)

14 Nov, 10:46


من کیارشم ، صاحب بزرگترین کمپانی جواهر سازی کشور
زندگی خوبی با نامزدم دارم و آشناییمون کاملا سنتی بود
درست شب عقدم متوجه شدم که برادر کوچیک ترم برادرزادمو آزار جنسی میده!
یه حسی منو تا اون خونه کشوند و تموم تعادلات زندگیمو ریخت به هم
من عاشق برادر زاده‌ی ۱۷ سالم شدم!
این عشق باعث شد تو یه شب پشت پا بزنم به باید ها و نباید های زندگیم و..

#رمان_دارای_صحنه_های_باز_است💦🔞

https://t.me/+iMeVtfLCHL0yNWI8

دکتر انوشه(قلب بیتابم)

14 Nov, 07:05


#پارت523




بعد هم سریع از اتاق بیرون رفت..نگاه هانی به در اتاق خیره مانده بود..

لبخند ماتی زد و زمزمه کرد: ولی مثل روز برای من روشنه که این نفرت یه روز از بین میره...

من مطمئنم. 1هفته گذشته بود و توی این مدت پدرام اینجا نیومده بود..فقط یکی دو بار هانی اومد و

سر زد و رفت.پدرام بی دلیل با من بد بود..اخه هر چی فکر می کردم می دیدم من که کاری باهاش

نکرده بودم که اون انقدر با من
بد تا می کرد...هر کار من رو به اشتباه برداشت می کرد..

اون پیراهن کادویی هم که سوتفاهم بود و از قصد نبود ولی
اون خیلی سریع عکس العمل نشون داد..

نذاشت من حرف بزنم و هر چی هم دلش بخواد بارم می کنه...
توی این یک هفته دوبار

با شیما تماس گرفتم ولی هر دوبار تماسم بی پاسخ موند.براش نگران بودم..

توجهههه👇👇

عزیزانی که درخواست رمان کامل
#قلب_بیتابم داشتن رمان کاملش آماده شده و بسیااار بسیااار طولانیه هرکی کامل رمان رو میخواد پیام بده بگه رمان #قلب_بیتابم  رو میخوام👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈👈




دکتر انوشه(قلب بیتابم)

14 Nov, 07:05


#پارت522




هروقت تونستم فراموش کنم دست از کارام بر می دارم.
هانی با ارمش

گفت:پس الاقل به توتیا گیر نده...اون چه گناهی کرده؟
پدرام چشماشو ریز کرد

و با حالت مشکوکی گفت:چیه؟چرا هی توتیا توتیا می کنی؟...همچین تیکه ای هم نیست

که واسه اش غش و ضعف کنی...اون هم یکیه لنگه ی بقیه...هیچ فرقی بینشون

نیست..تو هم انقدر سنگشو به سینه نزن .خواست از اتاق بیرون برود که هانی بازویش را

گرفت:صبر کن بابااااااا کجا؟اولا تو منظورمنو بد گرفتی پس بیخودی قضاوت نکن...این نفرت

تو نمی خواد تموم بشه؟بسه دیگه..هم خودتو عذاب میدی هم اطرافیانت رو...

پدرام با عصبانیت برگشت و داد زد:نه تموم نمیشه و تموم هم نخواهد شد..

تا لحظه ی مرگم از همشون نفرت دارم...اینو یادت باشه.

دکتر انوشه(قلب بیتابم)

14 Nov, 07:04


سلام عزیزای دلمم بریم برای ادامه رمان بسیااار جذاب و کاملااا واقعی قلب بیتابم😍😍👇👇

دکتر انوشه(قلب بیتابم)

13 Nov, 07:16


#پارت521




هانی رو به پدرام گفت:د اخه تو مگه مرض داری هی دم به دقیقه پاچه ی این بنده خدا رو می گیری؟

پدرام کم کم دارم نگرانت میشما..تو که اروم بودی چرا اینکارا رو می کنی؟پدرام پوزخند زد و

نگاهش را به تلویزون دوخت:ما هر دوتامون دردامون توی دلمونه...ولی تو با شوخی و خنده

روش سرپوش میذاری تا دیگران نفهمن که چه دردی توی دلت داری..ولی من زودرنجم و زود

عکس العمل نشون میدم..
-خب از بس غدی...مغروری..انگار همه زیردستت هستن

و باید از تو دستور بگیرن..یه کم به خودت بیا پدرام.تموم
کن این حرفا رو..

پدرام با حرص از جایش بلند شد و داد زد:نمیخوام..میدونی چرا؟چون نمی تونم...

در توانم نیست که فراموش
کنم..

توجهههه👇👇

عزیزانی که درخواست رمان کامل
#قلب_بیتابم داشتن رمان کاملش آماده شده و بسیااار بسیااار طولانیه هرکی کامل رمان رو میخواد پیام بده بگه رمان #قلب_بیتابم  رو میخوام👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈👈




دکتر انوشه(قلب بیتابم)

11 Nov, 07:37


#پارت517




جوری ادم رو تو شرایط سخت قرار میده که هیچ راه نجاتی برات نمیمونه

جز اینکه بسوزی و بسازی...ولی من نباید همینطور یه جا بشینم و دست روی دست بذارم...

دوست داشتم برم سر
کوچمون وایستم و هر وقت بابام از خونه میاد بیرون

نگاهش کنم...دلم براش تنگ بود ولی از این می ترسیدم که
سر و کله ی باراد اون اطراف پیدا بشه...

اگر بخوام یه درصد این احتمال رو بدم که دنبالمه تا پیدام کنه ..دیگه جزو محالات بود که بتونم برم بیرون...

اخه چرا دست از سر من بر نمی داشت؟این همه دختر چرا من؟...
اینم از شانس منه دیگه...

نمیشه بهش خورده گرفت..
***

با کلیدش در خانه را باز کرد و وارد شد...سکوت مثل همیشه بر خانه حاکم بود..

توجهههه👇👇

عزیزانی که درخواست رمان کامل
#قلب_بیتابم داشتن رمان کاملش آماده شده و بسیااار بسیااار طولانیه هرکی کامل رمان رو میخواد پیام بده بگه رمان #قلب_بیتابم  رو میخوام👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈👈




دکتر انوشه(قلب بیتابم)

11 Nov, 07:37


#پارت516



واقعا آیدا دختر خوب و مهربونی بود...احساس می کردم از خواهر هم بیشتر دوستش دارم..
***

اون روز جشن کوچیکمونو بدون حضور پدرام ادامه دادیم..کلی هم خوش گذشت..همون بهتر که نبود..

وگرنه با نیش و کنایه هاش و اون نگاه سرد و یخیش کوفتم می کرد..البته کوفتم که کرده بود

ولی اولش رو بعد که رفت جو
بهتر شد...وقتی رفتم توی اتاقم و تنها شدم

همه اش به این فکر می کردم که بابام کادومو دیده؟ازش خوشش اومده؟..

اه...ای کاش الان پیشش بودم..مثل پارسال خودم کادوشو می دادم و می بوسیدمش

و بهش تبریک می گفتم..ولی
حیف...
سرنوشت بازی های بدی با ادم می کنه..

دکتر انوشه(قلب بیتابم)

11 Nov, 07:36


سلام عزیزای دلمم بریم برای ادامه رمان بسیااار جذاب و کاملااا واقعی قلب بیتابم😍😍👇👇

دکتر انوشه(قلب بیتابم)

10 Nov, 08:14


#پارت515



من در خدمتم..هر وقت که امادگیشو داشتی می تونی روی من حساب کنی...

با شیطنت گفتم:خواهرانه...
یاد مشکلات خودم افتادم و لبخند از روی لبام اروم اروم محو شد...

زمزمه وار ادامه دادم:من هم دلم میخواد با یکی درد و دل کنم...دوست دارم یکی باشه

که بخواد به حرفام گوش کنه تا شاید اینجوری کمی اروم بشم...
آیدا دستشو گذاشت روی شونم و

گفت:می تونی روی ابجیت حساب کنی..خودم ارومت می کنم..تا منو داری غم به دلت راه نده.

با لبخند نگاهش کردم و گفتم:ممنونم..حتما همین کارو می کنم.

خندید وگفت:خوبه خانمی...من برای تو حرفای دلمو میگم در عوض حرف هم تحویل می گیرم..

معامله ی منصفانه ایه نه؟
با خنده گفتم:اره خیلی...فدای این انصافت.
چشمک زد وگفت:چاکریم ابجی...

توجهههه👇👇

عزیزانی که درخواست رمان کامل
#قلب_بیتابم داشتن رمان کاملش آماده شده و بسیااار بسیااار طولانیه هرکی کامل رمان رو میخواد پیام بده بگه رمان #قلب_بیتابم  رو میخوام👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈👈




دکتر انوشه(قلب بیتابم)

10 Nov, 08:14


#پارت514


هم تو رو...احساس می کنم مثل خواهرم دوستت دارم..هیچ حس بدی نسبت بهت ندارم.

نگاهش کردم...انگارحواسش اینجا نبود..توی خودش بود و به یک نقطه خیره شده بود...

گفت:خیلی دوست دارم بشینم و حسابی باهات درد و دل کنم ولی امروز نمیشه...

هم وقت ندارم و باید زودتر برم
خونه و هم اینکه حالم زیاد خوش نیست.

با نگرانی گفتم:چرا عزیزم؟...چیزیت شده؟
بالاخره نگام کرد...

لبخند کمرنگی زد...لبخند و نگاهش غمگین بود :جسمم هیچیش نیست...ولی روحم...

اه کشید و ادامه داد:روحم داغونه توتیا...نمیدونم باید چیکار کنم...اینبار که بیام اینجا دوست دارم

باهات درد و دل کنم..البته...اگر مزاحمت نیستم.
با لبخند جواب دادم:این حرفا چیه
آیدا جون...من

دکتر انوشه(قلب بیتابم)

10 Nov, 08:13


سلام عزیزای دلمم بریم برای ادامه رمان بسیااار جذاب و کاملااا واقعی قلب بیتابم😍😍👇👇

دکتر انوشه(قلب بیتابم)

09 Nov, 17:53


👆👆قرار اینجا به جای دو پارت روزانه پارتهای بالای ۵ تا بذاریم زودی عضو بشید تا لینک پاک نشده😍😍

دکتر انوشه(قلب بیتابم)

09 Nov, 17:53


تووجههههه

عضو بشید اینجا پارت جدید داریم😍😍👇👇


https://t.me/+iMeVtfLCHL0yNWI8

دکتر انوشه(قلب بیتابم)

09 Nov, 09:33


#پارت512


توی دلم نالیدم:خدایا تا کی باید این درد و رنج رو تحمل کنم؟تا کی باید اینطور تحقیر بشم و سکوت کنم؟..

خدایا چرا کمکم نمی کنی؟چرا این کابوس تموم نمیشه؟چراسرنوشتم اینطور شد؟چرا؟..چراخدا؟چرا؟

سر خوردم و همونجا کنار درخت نشستم..زانوهامو بغل کردم و سرمو گذاشتم روشون و

با صدای بلند زدم زیر
گریه...به بدبختیام..به اوارگیم..به این همه حقارت...

دستی نشست روی شونه ام..سرمو بلند کردم...آیدا بود..
سرمو انداختم پایین و اشکامو پاک کردم...

کنارم نشست و به درخت تکیه داد...اون هم مثل من زانوهاشو بغل گرفت و سرشو به تنه ی درخت تکیه داد...

هر دو سکوت کرده بودیم..آیدا اه عمیقی کشید و با صدای گرفته ای زمزمه وار

گفت:درکت می کنم...اینکه یکی
پیدا بشه و غرورت روبشکنه..خیلی سخته..خیلی.

دکتر انوشه(قلب بیتابم)

09 Nov, 09:33


#پارت513



هر دو به رو به خیره شده بودیم...چشمام هنوز اشکی بود ولی دیگه گریه نمی کردم...

تمام حواسمو جمع حرفای آیدا
کرده بودم...
آیدا ادامه داد:فکر کنم تا الان فهمیده باشی

یه چیزایی بین من و هانی هست که اینطور از هم دوری می
کنیم...میدونی توتیا؟

تا قبل از اینکه تو به این خونه بیای هانی از من فرار می کرد..البته الانم فرار می کنه..

هیچ چیز تغییر نکرده.ولی اون موقع هر وقت من اینجا بودم هانی اینجا نمی اومد

وقتی هم اون اینجا بود من نمی
اومدم...کلا رابطمون مثل بازی قایم موشک بود...

از هم فرار می کردیم..ولی الان به خاطر اینکه تو اینجا هستی هر دو
تاشون میان..

هم پدرام و هم هانی...من هم بیشتر به خانم بزرگ سر می زنم

تا هم خانم بزرگ رو ببینم

توجهههه👇👇

عزیزانی که درخواست رمان کامل
#قلب_بیتابم داشتن رمان کاملش آماده شده و بسیااار بسیااار طولانیه هرکی کامل رمان رو میخواد پیام بده بگه رمان #قلب_بیتابم  رو میخوام👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈👈




دکتر انوشه(قلب بیتابم)

09 Nov, 09:33


سلام عزیزای دلمم بریم برای ادامه رمان بسیااار جذاب و کاملااا واقعی قلب بیتابم😍😍👇👇

دکتر انوشه(قلب بیتابم)

08 Nov, 10:36


#پارت511


پدرام سرشو انداخت پایین و پشتشو به من کرد...

آیدا نگاهم کرد و گفت:چیزی شده؟..
بعد به پدرام نگاه کرد..

پدرام چند قدم به طرف در اشپزخونه برداشت ولی بین راه ایستاد..

بدون اینکه برگرده گفت:بابت حرفایی که درموردت زدم فقط می تونم بگم متاسفم...همین.

بعد هم با قدم های بلندی از اشپزخونه رفت بیرون.
زورش می اومد

معذرت بخواد..مرتیکه ی مغروره عوضی....آیدا خواست بیاد طرفم که با یه ببخشید از کنارش رد شدم

و یک راست رفتم توی حیاط...پدرام اونجا نبود ...بهتر...
به طرف درختا دویدم و به یکیشون تکیه کردم...

نفس نفس می زدم..سرمو بهش تکیه دادم و چشمامو بستم...

اشکام راهشونو پیدا کردن و روی گونه هام جاری شدن...

توجهههه👇👇

عزیزانی که درخواست رمان کامل
#قلب_بیتابم داشتن رمان کاملش آماده شده و بسیااار بسیااار طولانیه هرکی کامل رمان رو میخواد پیام بده بگه رمان #قلب_بیتابم  رو میخوام👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈👈




دکتر انوشه(قلب بیتابم)

08 Nov, 10:36


#پارت510



چرا انقدر از زنا بیزار
بود؟چرا وقتی اسم از زن میاد

چشماش پر از نفرت و کالمش ازاردهنده میشه؟..چرا؟..

سکوت کرده بودم وبا چشمای به اشک نشسته ام زل زده بودم توی چشماش...

اون هم بدون اینکه حرکتی بکنه به چشمام نگاه می کرد...

نگاهش برام نامفهوم بود...احساس می کردم

غم بزرگی توی چشماشه که با غرورش می پوشوندش...

چند لحظه همینطور نگام کرد...قطره اشکی ناخواسته چکید

روی گونه ام..حرفش برام گرون تموم شده بود...خیلی
عوضی بود...خیلی...

-توتیا پس کجایی دختر؟...رفتی کیک رو بیاری یا بپزی؟

صدای آیدا بود..خودش هم تو درگاه ایستاده بود

و به من و پدرام نگاه می کرد..سریع اشکامو پاک کردم...

دکتر انوشه(قلب بیتابم)

08 Nov, 10:35


سلام عزیزای دلمم بریم برای ادامه رمان بسیااار جذاب و کاملااا واقعی قلب بیتابم😍😍👇👇

دکتر انوشه(قلب بیتابم)

07 Nov, 07:41


#پارت509



با گوشه و کنایه هات ازارم میدی هر چی دلت بخواد بارم می کنی بعد هم میشینی کنار بهم می
خندی..

کمی ازم فاصله گرفت ولی نگاهش هنوز همون نگاه بود : من کاری به تو ندارم.

.چون برام مهم نیستی..نه تو و نه همجنسات..هیچ کدومتون برام کوچکترین ارزشی

ندارید..حتی..حتی اگر...
با صدای گرفته ای ادامه داد:حتی اگر ببینم دارن جلوی چشمام می کشنت

هم ککم نمی گزه...چون از همتون متنفرم..متنفر..می فهمی؟
با این حرفش تنم لرزید..

نمیدونم چرا..ولی از این حرفش دلم گرفت...با زدن این حرفا بیش از پیش ازارم می داد...

اشک توی چشمم نشست..پس حتی مردن من هم براش مهم نبود؟حتی به عنوان یک انسان؟...

توجهههه👇👇

عزیزانی که درخواست رمان کامل
#قلب_بیتابم داشتن رمان کاملش آماده شده و بسیااار بسیااار طولانیه هرکی کامل رمان رو میخواد پیام بده بگه رمان #قلب_بیتابم  رو میخوام👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈👈




دکتر انوشه(قلب بیتابم)

07 Nov, 07:41


#پارت508




به طرفم خیز برداشت که چسبیدم به میز..وای خدا...
دستاشو گذاشت دو طرف من

و با چشمای به خون نشسته نگام کرد...با خشم گفت:این پزشک متخصص مملکت خیلی کارا بلده

که رو نمی کنه...میخوای نشونت بده خانم کوچولو تا قشنگ و درست و حسابی روشن بشی؟

درضمن..چشماشو ریز کرد وادامه داد:مگه از تلافی خوشت نمیاد؟پس دیگه دردت چیه؟

صدام می لرزید..دست خودم هم نبود..اینطور که این نگام می کرد هر کی هم جای من بود

از ترس قبض روح می
شد...انگار عزیزترین کسش رو کشتم که داره اینجوری نگام می کنه...

پوزخند کوتاهی زدم و با صدای نسبتا لرزونی گفتم:من دردی ندارم اقای دکتر..

تنها دردم تویی که همه اش در حال عذاب دادنم هستی..

دکتر انوشه(قلب بیتابم)

07 Nov, 07:41


سلام عزیزای دلمم بریم برای ادامه رمان بسیااار جذاب و کاملااا واقعی قلب بیتابم😍😍👇👇

دکتر انوشه(قلب بیتابم)

06 Nov, 21:21


🛑 💸عشقای عمو قرعه کشی ۵۰ تا اکانت پرمیوم گذاشتیم براتون اگه یرنده بشید میتونید تیک ابی بگیرید و خیلی امکانات عالی برای تلگرامتون 💸 برای شرکت تو این قرعه کشی فقط کافیه پوشه کانال های مارو اد کنید که خودکار توی قرعه کشی شرکت کنید و برنده یک پرمیوم 3 ماهه باشید 👑

https://t.me/addlist/hid56Ty4w9syNzc8

🛑 بزنید رو این قسمت و پوشه رو اد کنید و خودگار توی قرعه کشی شرکت کنید و شانستون رو امتحان کنید 💸

دکتر انوشه(قلب بیتابم)

05 Nov, 13:35


توجهههه👇👇

عزیزانی که درخواست رمان کامل
#قلب_بیتابم داشتن رمان کاملش آماده شده و بسیااار بسیااار طولانیه هرکی کامل رمان رو میخواد پیام بده بگه رمان #قلب_بیتابم  رو میخوام👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈👈




دکتر انوشه(قلب بیتابم)

25 Oct, 08:25


#پارت486



این پلاک اسم خودمه به او فرندت بگو بره رد کارش...اسم منو دزدیده میخواد



پلاک منو هم بدزده؟مادر زاده نشده ...پدرام با ارنجش زد به هانی



و گفت:کم چرت و پرت بلغور کن...جدیدا درجه ی پرروییت از مرز هم گذشته ها...



هانی پلاک زنجیر پدرام رو انداخت توی بغلش و گفت:بگیر کم به من گیر بده دکی جون...



بعد پلاک زنجیر خودش رو برداشت و همون موقع گردنش کرد واز جاش بلند شد...



به طرف خانم بزرگ رفت و خم
شد و محکم گونه ی خانم بزرگ رو بوسید..


با این کارش همگی براش دست زدیم...
که هانی سرشو بلند کرد



وگفت:چیه خوشتون اومد؟دلتون میخواد یکی یکیتون رو یه ماچ ابدار مهمون کنم


تا یه وقت خدایی نکرده عقده ای نشید؟...الان حسابی شارژم هر کی میخواد بیاد جلو تعارف هم نداریم.



همگی خندیدیم که گفت:اوه چه خوششون هم اومد...شرم و حیا رو خوردن یه تانکر اب هم روش..بی خیال بابا...



بعد نشست سر جاش و یه چیپس از توی ظرفش برداشت و خورد...

توجهههه👇👇

عزیزانی که درخواست رمان کامل
#قلب_بیتابم داشتن رمان کاملش آماده شده و بسیااار بسیااار طولانیه هرکی کامل رمان رو میخواد پیام بده بگه رمان #قلب_بیتابم  رو میخوام👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈👈

دکتر انوشه(قلب بیتابم)

25 Oct, 08:22


#پارت485



هانی یه چشم غره بهش رفت که پدرام گفت:وای نکن ترسیدم...



هانی لبخند زد و اول کادوی خودشو باز کرد...داخل جعبه رو نگاه کرد


وبعد با تعجب به خانم بزرگ نگاه
کرد...سریع اون یکی کادو رو هم باز کرد و بیشتر تعجب کرد...



اخماشو کرد تو هم وگفت:نخیر این که نمیشه..این پلاکا اسمای ماست...

ولی واسه پدرام خوشگلتره...پارتی بازی نداشتیم خانمی...


خانم بزرگ لبخند زد ولی با لحن جدی گفت:از این خبرا نیست هانی خان...



واسه خودتو نمی خوای بده به من.. خودم لازمش دارم...


هانی با شیطنت ابروشو انداخت بالا وگفت:اااااااا حاال که اینطور شد اصلا بهت نمیدم..



میخوای بدی دوست پسرت سر
من بی کلاه بمونه؟عمرا اگر بدم...

دکتر انوشه(قلب بیتابم)

25 Oct, 08:21


سلام عزیزای دلمم بریم برای ادامه رمان بسیااار جذاب و کاملااا واقعی قلب بیتابم😍😍👇👇

دکتر انوشه(قلب بیتابم)

24 Oct, 12:17


#پارت484




هانی دست به سینه سرشو انداخت پایین و با صدای گرفته ای گفت:چشم...هر چی شوما بگی خانم بزرگ...



با حرص ادامه داد:حالا میدیش یا نه؟...دقم دادی دیگه به چه دردم میخوره؟


خانم بزرگ لبخند زد وگفت:اهان حالا شد...بعد یه جعبه ی کادو شده به طرف هانی گرفت و



یکی هم درست شبیه همون جعبه رو به طرف پدرام گرفت...
هانی مال پدرام رو هم از دست



خانم بزرگ گرفت و تند تند گفت:نه نه اینجوری درست نیست...

هر کدوم خوشگلتر بود واسه منه...گفته باشم..
پدرام خندید وبا مشت زد به بازوی



هانی و گفت:خیلی خب کوچولو...گنده تره و خوشگل تره واسه تو..دل بچه رو
نباید شکوند..

توجهههه👇👇

عزیزانی که درخواست رمان کامل
#قلب_بیتابم داشتن رمان کاملش آماده شده و بسیااار بسیااار طولانیه هرکی کامل رمان رو میخواد پیام بده بگه رمان #قلب_بیتابم  رو میخوام👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈👈




دکتر انوشه(قلب بیتابم)

24 Oct, 12:16


#پارت483



هانی سینه
شو داد جلو و پا روی پا انداخت و بادی به غبغب داد



وگفت:داش هانی تو دست کم گرفتیا خانمی...اینکه
چطور فهمیدم کاری نداشت



چون همین الان خودت لو دادی...کادو رو رد کن بیاد که دل تو دلم نیست


خانم بزرگ جونم...
خانم بزرگ سرشو تکون داد وگفت:امان از دست تو...دست


شیطون رو هم از پشت بستی..
هانی بی طاقت گفت:اره بابا زنجیرشم کردم



از جاش جم نخوره..بده دیگه کشتی منو که...خانم بزرگ با خنده نگاهش کرد


وگفت:پسر اول درست حرف زدن رو یاد بگیر بعد بیا کادوتو بگیر..


این چه طرز حرف زدن با بزرگتره؟...

دکتر انوشه(قلب بیتابم)

24 Oct, 12:16


سلام عزیزای دلمم بریم برای ادامه رمان بسیااار جذاب و کاملااا واقعی قلب بیتابم😍😍👇👇

دکتر انوشه(قلب بیتابم)

23 Oct, 09:00


#پارت482



به هیچ وجه نه به پدرام نگاه می کردم و نه تحویلش می گرفتم..اون هم ساکت نشسته بود


وبیشتر تماشاچی بود..
آیدا هم بیشتر سکوت کرده بود و حرفی نمی زد..حدس می زدم


به خاطر حضور هانی اینجوریه وگرنه تا قبل از اینکه هانی و پدرام بیان از زور خنده



و پرحرفی خونه رو گذاشته بودیم رو سرمون...هانی با خنده رو به خانم بزرگ



گفت:خانمی نمی خوای کادو های ما رو بدی؟...دلمون اب شدا...
خانم بزرگ لبخند زد



وگفت:از هیکلت خجالت نمی کشی ؟کادو میخوای چکار؟..



هانی با حالت بامزه ای ادای بچه های لوس رو در اورد


وگفت:خانمییییی دلت میاد اینو بگی؟خیر سرمون مردیماااا...امروز هم که روز ماست..



پس رد کن بیاد اون پلاک زنجیل خوشگله رو...
خانم بزرگ با دهانی باز



گفت:خدا بگم چکارت نکنه تو از کجا میدونی من برات پلاک زنجیل خریدم؟...

توجهههه👇👇

عزیزانی که درخواست رمان کامل
#قلب_بیتابم داشتن رمان کاملش آماده شده و بسیااار بسیااار طولانیه هرکی کامل رمان رو میخواد پیام بده بگه رمان #قلب_بیتابم  رو میخوام👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈👈




دکتر انوشه(قلب بیتابم)

23 Oct, 09:00


#پارت481


امروزو عشق است.
با خنده نگام کرد وگفت:به به..می بینم که راه افتادی.



با شیطنت گفتم:اره راه افتادم..از1 سالگی...
بلند خندید وگفت:ای شیطون پس هنوز عقبی...1 سالگی؟



من هم همراهش خندیدم و چیزی نگفتم...
کیک اماده شده بود که زنگ در رو زدن..


حدس می زدم خودشون باشن..
آیدا از اشپزخونه رفت بیرون تا درو باز کنه...


چشمم روی ظرفای پفک خیره مونده بود...ظرفای جدا...
همگی کنار هم نشسته بودیم



و هانی با خانم بزرگ شوخی می کرد ومی خندید.. اصلا با آیدا حرف نمی زد


ولی گه گاه متوجه نگاهی که به آیدا مینداخت می شدم ... سریع هم نگاهشو می دزدید.

دکتر انوشه(قلب بیتابم)

23 Oct, 08:59


سلام عزیزای دلمم بریم برای ادامه رمان بسیااار جذاب و کاملااا واقعی قلب بیتابم😍😍👇👇

دکتر انوشه(قلب بیتابم)

22 Oct, 09:08


#پارت480




امروزخدمتکارا رو به کل مرخص کرده بودیم..خانم بزرگ هم بهشون گفته بود امروز رو می تونند



برن خونه هاشون...
آیدا با خودش چند تا بسته پفک و چیپس اورده بود...دیدم که خالیشون کرد



توی چند تا ظرف جدا گانه...
با تعجب پرسیدم:آیدا جون چرا جدا جدا می ریزی؟خب بریزشون تو یه ظرف بزرگ...



خندید و با شیطنت گفت:اخه هر کی با هانی شریک بشه سرش بی کلاه میمونه...منم همیشه جدا می ریزم...


خانم بزرگ که از این چیزا نمی خوره فقط ما 4 نفریم..پرستار خانم بزرگ هم که رفته و امروز مرخصیه...


کلا امروز روز ماست..
سرمو تکون دادم و با خنده گفتم:موافقم

توجهههه👇👇

عزیزانی که درخواست رمان کامل
#قلب_بیتابم داشتن رمان کاملش آماده شده و بسیااار بسیااار طولانیه هرکی کامل رمان رو میخواد پیام بده بگه رمان #قلب_بیتابم  رو میخوام👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈👈




دکتر انوشه(قلب بیتابم)

22 Oct, 09:08


#پارت479



آیدا دختر مهربون و خوبی بود..همیشه با هانی سر به سر هم میذاشتند و محیط خانواده رو شاد می کردند...



احساس می کردم هانی وقتی آیدا هست شاد تره..نمی دونم شاید این فقط احساس منه و دلیلی واسه اش نیست...



پدرام هم مدتیه تو خودشه..کمتر تو جمع حاضر میشه و اکثر اوقات توی اتاقشه...

***

دیگه چیزی از خاطرات نوشته نشده بود..چندتا صفحه رو برگه زدم ولی خبری از ادامه اش نبود...



یه چند تا عکس لای دفتر بود که یه سریش خیلی قدیمی بودند و یه سریشون هم فکر می کنم


متعلق به مهراد و همسرش اعظم بود..درسته هانی بی اندازه شبیه به پدرشه...


پدرام هم همینطور ولی شباهت هانی بیشتره..

با حالتی کلافه دفتر رو بستم...اه..پس ادامه اش کو؟...یعنی بعدش چی شده؟..



چه اتفاقی برای مهراد و اعظم افتاده؟اینو می دونستم که هر دو فوت شدند ولی چطوری؟



نیلا چی شده بود؟الان کجاست؟مرده یا زنده است؟پدرام..هانی چی؟تو گذشته اشون چیا بوده؟



سرمو گرفتم تو دستام..واااااای یه کلی سوال توی ذهنم بود که هیچ جوابی براشون نداشتم...


**


امروز روز پدر بود...آیدا صبح زود اومد اینجا و گفت که میخواد دوره همی یه جشن کوچیک بگیریم..


من هم با روی باز استقبال کردم...با شوخی و خنده کیک درست کردیم و شربتا رو اماده کردیم..

تو ظرف شیرینی چیدیم و میوه ها رو هم تو ظرف مخصوصش چیدیم...

دکتر انوشه(قلب بیتابم)

22 Oct, 09:07


سلام عزیزای دلمم بریم برای ادامه رمان بسیااار جذاب و کاملااا واقعی قلب بیتابم😍😍👇👇

دکتر انوشه(قلب بیتابم)

21 Oct, 11:56


بسم الله الرحمن الرحیم

دعانویس سید حاج درخشان

🌱🌸دعا   ادعیه     طلسم🌸🌱

دعا در هر زمینه ای انجام می شود توسط شخصی که نسل در نسل دعانویس بودند و دارای موکل رحمانی می باشند

🌸#دعا بازگشت معشوق🌱

🌸#دعا باطل السحر و ابطال هرگونه طلسم🌱

🌸#دعا محبت و صلح آرامش بین زوجین🌱

🌸#دعا گشایش بخت دختر و پسر 🌱

🌸#دعا گشایش کار و رزق و روزی🌱

🌸#دعا زبانبند🌱

🌸#دعا جدایی🌱

🌸در صورت نیاز به هر دعا و طلسمی در خدمت هستم
 

👈👈👈توجه کنید من فالگیر نیستم در نتیجه سرکتاب مربوط به فال نیست👉👉👉

🌱دعا نویس درخشان🌱

🆔 @doanevis_derakhshan آدرس کانال

جهت ارتباط با ما به آیدی زیر پیام دهید👇

🆔 @SEYED_DERAKHSHAN پیوی آقای درخشان

دکتر انوشه(قلب بیتابم)

21 Oct, 11:56


☝️☝️آقای سید درخشان 🌱
نسل در نسل دعا نویس بودن و در این زمینه کاملا استاد هستند
و هر کسی از ایشون دعا گرفته مشکلش حل شده
در صورت لزوم به کانال و پیوی حاج درخشان مراجعه بفرمایید 🌱
قابل به ذکر است که ایشون بابت دعا اصلا مبلغ نمیگن و واریز وجه به رضایت خودتون می باشد

دکتر انوشه(قلب بیتابم)

21 Oct, 09:07


🔞🔞🔞🔞 پرتم کرد روی تخت و داد زد:
_یعنی چی که آمادگی نداری مهسا ؟من سیصد میلیون تو رو از اون بابای مفت خورت نخریدم که دکوری نگهت دارم باید هر وقت خواستم تمکین کنی.
هق زدم:
_خواهش می کنم خان زاده،من تا حالا رابطه نداشتم… آمادگی ندارم .
کمربندشو باز کرد و با خشونت گفت
_چه بهتر،خودم پلمپتو باز می کنم،در بیار اون لباساتو…
با گفتن این حرف به سمتم اومد و تو یه حرکت لباسم رو دراورد و …


#ممنوعه
🔞🔞
https://t.me/+wJ2vSgmh53gwNTc0

دکتر انوشه(قلب بیتابم)

21 Oct, 08:07


#پارت478



بعد از کلی مشکلات تونست ترک بکنه وبه زندگیش برگرده...ولی افسرده شده بود...



شب ها با وحشت از خواب می پرید وداد و هوار راه مینداخت...چند بار بردیمش



پیش دکتر روانپزشک تا اینکه کمی بهتر شد ولی کاملا خوب نشد...
به درسش ادامه داد و مدرکشو گرفت...



نمی دونستم نیلا باهاش چیکار کرده..خودش هم هیچی بهمون نمیگفت..یک بار پدرام ازش سوال کرد که جوابی بهش نداد..



آیدا دختر مهناز خواهرم..گاهی اوقات بهمون سر می زد و به دیدن مادرجون می اومد.



مادرجون با اینکه خونه ی
پدریمون هنوز بود و دست بهش نزده بودیم ولی دوست داشت پیش من باشه..



من و اعظم هم با روی باز پذیرای اون بودیم..اعظم واقعا مادرجون رو دوست داشت و بهش احترام میذاشت...

توجهههه👇👇

عزیزانی که درخواست رمان کامل
#قلب_بیتابم داشتن رمان کاملش آماده شده و بسیااار بسیااار طولانیه هرکی کامل رمان رو میخواد پیام بده بگه رمان #قلب_بیتابم  رو میخوام👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈👈




دکتر انوشه(قلب بیتابم)

21 Oct, 08:06


#پارت477



اه کشیدم و به هانی نگاه کردم..روی مبل افتاده بود و سر تا پاش خون الود بود..



لباساش پاره شده بود و صورتش
لاغر و رنگ پریده بود...
پدرام معاینه اش کرد..براش دارو تهیه کردیم..



14 ساعت طول کشید تا بهوش اومد ولی...ولی پسرم..هانی من اعتیاد داشت...اون عوضیا بهش مواد تزریق کرده بودن



و باعث این بدبختی شده
بودند...اعتیادش هم زیاد بود...خیلی زیاد...



هانی روز به روز رنگ پریده تر و افسرده تر می شد...کار من و اعظم شده بود غصه خوردن و دیدن عذاب کشیدن



پسرمون..پدرام چند بار سعی کرد ترکش بده ولی هر بار به در بسته می خوردیم..تا اینکه بردیمش و توی یه کلینیک ترک اعتیاد بستریش کردیم...

دکتر انوشه(قلب بیتابم)

21 Oct, 08:06


سلام عزیزای دلمم بریم برای ادامه رمان بسیااار جذاب و کاملااا واقعی قلب بیتابم😍😍👇👇

دکتر انوشه(قلب بیتابم)

20 Oct, 09:13


#پارت476




مردی که من ارزومه به چشمم نابودیتو ببینم..ارزومه جلوی پام زانو بزنی



والتماست رو ببینم...این هم از شازده پسرت...تحویل بگیر...نترس..صحیح و سالمه



فقط پسرم یه کوچولو ازش
پذیرایی کرده...خوب هم پذیرایی کرده نگرانش نباش...



شکستت تنها ارزوی من توی این دنیاست...تو تنها مردی بودی که بهم پشت پا زدی



ومنو از خودت روندی...این برام گرون تموم شد..بیشتر از همه حرفات...حرفات ارامشمو
برهم زد..



این هم تقاصشه..ببین و عبرت بگیر مهراد بزرگ نیا.
نامه رو با حرص توی دستم مچاله کردم


و دندونامو روی هم فشردم...زنیکه ی عوضی..پست فطرت...مگه من چه بدی در حقت کردم



که اینطور ازارم میدی؟پریناز منو کشتی بستت نبود؟چرا میخوای ذره ذره نابودم کنی؟چرا؟...

توجهههه👇👇

عزیزانی که درخواست رمان کامل
#قلب_بیتابم داشتن رمان کاملش آماده شده و بسیااار بسیااار طولانیه هرکی کامل رمان رو میخواد پیام بده بگه رمان #قلب_بیتابم  رو میخوام👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈👈




دکتر انوشه(قلب بیتابم)

20 Oct, 09:13


#پارت475



...هنوز سال پریناز سر نشده بود که یه روز وقتی رسیدم خونه اعظم نگران اومد


و بهم گفت که هانی هنوز بر نگشته خونه..جواب تلفنش رو هم نمیده..



اعظم رو اروم کردم وبهش گفتم که هر جا باشه پیداش میشه...


ولی هانی درست 1 شبانه روز نیومد خونه...هم من و هم اعظم و پدرام و مادرجون هر 4 نفرمون نگرانش بودیم



وبه همه جا هم سر زده بودیم ولی خبری از هانی نبود..تا اینکه...
یه شب زنگ در رو زدن..من رفتم



دم در و دیدم..دیدم...
پسرم..هانی رو خون الود و بیهوش جلوی در پیدا کردم...



اعظم با دیدنش زد توی سر خودش و از حال رفت..با کمک پدرام هانی رو اوردیمش تو..

.
کنارش یه پاکت نامه افتاده بود..بازش کردم...
نوشته بود:سلام مهراد بزرگ نیا...