چشم‌های‌شیشه‌ای @llspring Channel on Telegram

چشم‌های‌شیشه‌ای

@llspring


بازتاب چشم‌های‌شیشه‌اش در تیکه‌هایی شکسته از آینه

گپ چنل برای تبادل فکرهامون:
https://t.me/+iuZrRzctXZYwMzBk

شنونده حرفاتونم:
http://t.me/HidenChat_Bot?start=7263945811

چشم‌های‌شیشه‌ای (Persian)

با خوشحالی ما راهی جدید به دنیای جذاب و پرهیجان هنر و ادبیات پیش رفته است. «چشم‌های‌شیشه‌ای» نام کانالی است که توسط کاربر @"llspring" اداره می‌شود. این کانال به شما فرصتی برای فروغ تفکرات خود و پرداختن به زندگی درونیتان می‌دهد. بازتاب چشم‌های‌شیشه‌ای در تیکه‌هایی شکسته از آینه، آغازی است برای کشف زوایای مختلف خود و جهان اطراف. آیا شما نیز به دنبال یک مکان برای تبادل فکر و احساس خود هستید؟ اگر پاسخ شما بله است، بهترین گزینه برای شما کانال «چشم‌های‌شیشه‌ای» است. در اینجا شما می‌توانید در گپ‌های پر از انرژی ما شرکت کرده و افکار و احساساتتان را با دیگران به اشتراک بگذارید. علاوه بر این، با مراجعه به لینک زیر، می‌توانید به شنونده حرفاتون نیز تبدیل شوید و در یک فضای خلاقانه و پرانرژی، با دیگر اعضای کانال ارتباط برقرار کنید. جایی که همه دیدگاه‌ها ارزشمند و خواندنی‌اند. پس عجله کنید و به جمع ما بپیوندید تا با هم، دنیایی پر از زیبایی و الهام را کشف کنیم.

چشم‌های‌شیشه‌ای

09 Feb, 21:00


افسوس چه چیز را بخوریم؟ جوانی؟
ما هرگز جوان نبودیم.

چشم‌های‌شیشه‌ای

09 Feb, 20:31


امیدوارم ایجاد محافظت نکنم
« نگاهش به جسد آویزان از سقف قفل شد؛ چند قدمی جلو می‌رود، دلش نمی‌خواهد به چهره‌ی سفید شده و بی روح جنازه نگاه کند پس چشمانش را به پاهای او می‌چسباند.
نگاهش کاغذ زرد رنگی را چسبیده به زانوی جنازه پیدا می‌کند، دستکش‌های چرمش را پایین‌تر می‌کشد و کاغذ زرد را برمی‌دارد:
- این یکی یکم جون دوست بود ولی می‌بینی؟ آخرش همشون تسلیم خواسته‌ی من می‌شین بدون هیچ زوری؛ حدس می‌زنم بخاطر چشمام باشه... تو چی فکر میکنی، کاراگاه؟»


ساناز حسینی
@Miss_Me221

چشم‌های‌شیشه‌ای

09 Feb, 16:42


در پاسخ این پیام نوشت:

یادم رفته پارت داستان رو بفرستم😓

تالار سلطنتی دراگونیا با حضور فرماندهان و سربازان عالی رتبه ، اشراف و جادوگران پر شده بود. صبح هنگام پادشاهی الاندوس درگذشته و اکنون که تنها چند ساعت از خاکسپاری‌اش میگذرد ، جشن تاجگذاری آراگون ، ولیعهد بی رحم و خونخوار کشور برگذار شده بود.
هیچکس جرأت اعتراض نداشت ، در چهره‌ی همگان ترس و وحشت قابل مشاهده بود ، آراگون با لباسهای سلطنتی و فاخرش وارد تالار شده و به سمت تخت پادشاهی قدم برداشت. هر قدم او باعث رعب و وحشت می‌شد ، اژدهای سرخش در دور تخت حلقه شده و نفسهای داغش تالار را گرم میکرد. سنگهای سیاه تالار با پرده های سرخ زینت داده شده بود ، مشعل های طلایی و تابلوهایی از پرتره‌ی پادشاهان گذشته روی دیوار خودنمایی میکردند.
آراگون روی تخت نشست و آرکانوس ، جادوگر اعظم کشور ، تاج طلایی با یاقوتهای سرخ را بر سرش گذاشت.
حضار تعظیم کرده و یکصدا گفتند « پادشاه آراگون ، زنده باد »
+++++++++
در برج جادو ، همگان دور هم جمع شده و پچ پچ میکردند. آکارنا دستیار و جانشین آرکانوس با صدای بلند گفت
+ همگی توجه کنید ، آرکانوس اینجاست
آرکانوس با ردای مشکی‌اش که طرحهای نقره‌ای داشت وارد شده و روی صندلی‌اش نشست. یکی از جادوگران با صدایی لرزان گفت
+ آرکانوس بزرگ... بگو حالا چیکار کنیم؟
دیگری گفت + اگر پیشگویی درست باشه ، بزودی دراگونیا به حمام خون تبدیل میشه
جادوگر دیگری گفت + اگر قبیله‌ی خدایان زمین و آسمان ، سولاریس را نابود کند چه کنیم؟
آرکانوس عصایش را چندبار به زمین کوبید + آرام باشید ، باید به بزرگ قبیله‌ی سولاریس خبر دهیم ... خطر از رگ گردن به آنها نزدیک است. آراگون قصد دارد در چند روز آینده به آنها حمله کند
آکارنا گفت + اما اگر آن قبیله نابود شود ، نظم قدرت در جهان برهم خورده و همه چیز از هم گسسته خواهد شد.
آرکانوس در فکر فرو رفت ، میدانست ... همه‌ی احتمالات را و حتی عواقب آن را ، اما هیچکس جرأت و قدرت مقابله با آراگون را نداشت...

چشم‌های‌شیشه‌ای

09 Feb, 14:02


خلاصه‌ی داستان :
در روزگاری از گذشته ، پیشگویی هایی شد. کودکی متولد خواهد شد که طلح را در کشور و جهان برقرار کرده و پادشاه ظالم را نابود خواهد کرد. در قبیله‌ی نابود شده ، در بین افراد بازمانده کودکی متولد میشود که فرای قدرت بوده و به واسطه‌ی قدرتش ، تعادل را در جهان هستی برقرار میکند.
( قبیله‌ی سولاریس یا خدایان زمین و آسمان: همگان موهای نقره‌ای دارند ، مردان چشمان آبی و زنان چشمان سبز. آنها در دل جنگل و درون قلعه‌ی در دل کوه زندگی میکنند. کودکی که از این قبلیه متولد میشود برخلاف همگان چشمان بنفش دارد. در این قبیله در زمان تولد هر فرزند دختر یک اژدهای سفید متولد میشود به عنوان محافظ و همراه او. قبیله‌ی سولاریس توانایی جادویی ، صحبت با حیوانات ، کنترل آنها ، کنترل عناصر و ... میباشند. )


-ناشناس

چشم‌های‌شیشه‌ای

08 Feb, 19:05


عاشقان دیوانه

-لایلا میگم، بهتر نیست بسوزونیمش؟
-چرا؟ اسید که بهتره.
-آخه میخوام بقایاش و پیدا کنن، اینجوری دیگه قرار نیست سالها با امید واهی دنبالش بگرده.
-آها خب خوبه.
لایلا پک دیگری به سیگارش زد و نگاه منزجرکننده ای به جنازه کنار پایش انداخت.
-به نظرت آلی از دستمون عصبانی میشه؟
لیلی به پشتی صندلی تکیه داد و چشم هایش را بست.
-نمیدونم، بیا دعا کنیم که هیچوقت نفهمه کار ما بوده.


ترس لیلی از دستگیر شدن نبود، او دوست نداشت آلی را از دست بده
-لایلا، چرا کمکم میکنی؟
لایلا به لیلی خیره شد و با انگشت ضربه ای به پیشانی او زد
-احمق نبودی لی!
لیلی نگاهی به او کرد که در اون چیز ناخوانایی وجود داشت که لایلا ادامه داد
-از وقتی تو یتیم خونه تخت کناریم رو به تو دادن تو شدی خواهر کوچولوم و هر اتفاقی بیفته برات هر کاری میکنم.
لیلی آب دهنش رو قورت داد و لبخندی زد که لایلا سیگارش را زیر پاش له کرد
-حتی اگه خواهرکوچولوی احمقم عاشق آلی معروف تو یتیم خونه بشه که همه ازش میترسن و بخاطرش این دختر چندش آور رو سرنگون کنه.


لیلی قهقه ای زد.
-واقعنم چندش آور بود، خب بهتره هرچه زودتر از شرش خلاص شیم من باید برم آلی رو به خاطر از دست دادن دوست دخترش دلداری بدم.
لایلا نیشخندی زد، خم شد و جنازه رو روی دوشش گذاشت و به سمت ماشین رفت.
-نگران نباش من از شرش خلاص میشم، تو میتونی بری پیش آلی جونت.
ذوق کودکانه ای در چشم های لیلی پدیدار شد.
-واقعا؟ وای ممنونم لایلا تو بهترینی.
لایلا در حالی که دویدن خواهر احمقش را نگاه میکردم فریاد زد:
-مواظب باش سوتی ندی.
و لبخند آرامی بر لب هایش نقش بست.
MELORIN. بهار

چشم‌های‌شیشه‌ای

08 Feb, 19:05


همیشه فکر میکردم این مردم احمق چطوری عمر با ارزش شون رو ساعت ها توی پاساژ ها و مرکز خرید ها می گذرونن؛ آیا اصلا براشون مهمه که یه روز قراره بمیرن؟ اگه آره پس چرا اینقدر بیهوده این سرمایه رو هدر میدن


واقعا اگه براشون مهمه چرا همه زمان و پولشون رو سرف خرید کفش هایی میکنن که میشه بیشتر برای کشتنِ آدم ها ازشون استفاده کرد تا لباس؟ یا اون گردنبد ها و جواهرات گرون قیمت؟ واقعا نمیفهمم!
من واقعا مشکلات بزرگتری داشتم
مثل فرار از برادر دوقلوم که برای سَرَم جایزه گذاشته بود.
خوشبحالِ کسی که من رو میکشت و سرم رو برای برادرم میبرد...اون میتونست تا ابد از اون کفش های پاشنه بلند بخره و با پاشنه هاش خودشو عذاب بده..یا پاشنه هاشو فرو کنه تو چش و چال مردم.


اما من اون قدر سخاوتمند نیستم که سَرَم رو به برادرم هدیه بدم و البته که رایان ارزش همچین هدیه ای نداره؛ پس براش یه هدیه ی بی ارزش درست مثل خودش آماده میکنم.

دیگه فرار فایده نداره؛باید کسی به اون احمق یادآوری کنه که من کی هستم! و کی بهتر از خودم.
مردم میگن که رایان یه مجنونه که تونسته برای سر خواهرش جایزه بزاره؛باید بگم درسته و خوشبختانه جنون توی خانواده ما ارثیه

ایده خوبیه
میتونم به جای خودم، سر یکی از همون آدم کش های احمقش رو براش بفرستم تا از مغز اون برای جادو های مسخرش استفاده


اینطوری میتونم زمان بخرم. تا وقتی که بفهمه خون توی اون اکسیر ، خونِ من نیست؛میتونم نقشه ها مو با جزئیات عملی کنم.

ریحانه، بهار

چشم‌های‌شیشه‌ای

08 Feb, 18:09


کورمال کورمال راه خود را میان پیاده روی کم عرض طی میکنم. هوا گرگ و میش است و رو به تاریکی میرود.
سایه‌ی شاخه های لخت درختان بر پیاده رو خیمه زده اند. سایه ای از دور نزدیک میشود. با چشمانی که از سرما میسوزند به کسی که هر لحظه نزدیک تر میشود نگاه میکنم.‌
هنگام رد شدن شانه هایمان به یکدیگر برخورد میکنند.
کتابش از دستانش بر روی زمین می افتد.
همزمان خم میشویم. کتاب را بر میدارم و بلند میشوم.
هنوز سرش را کامل بالا نیاورده، کلاهی بر سر دارد که بر صورتش سایه انداخته است. کلاهش؛ کلاهی مشکی که بر سر دارد. کلاهی آشنا؛ کسی را میشناسم از همین کلاه ها سر میکرد.کسی را می‌شناختم.قلبم در سینه فرو می‌ریزد. چشمانم خرد و هزار تیکه میشود. اشک ها در چشمانم شروع به جوشیدن می‌کنند. چیزی تکراری که یاد گرفته ام با پلک زدن مهارش کنم. حسی آشنا در گلویم ایجاد میشود که یاد گرفته ام قورتش دهم.
یک ثانیه تبدیل به یک سال میشود و هزاران خاطره همانند فیلمی در برابر چشمانم شروع به گذشتن می‌کنند. تصاویری که میلیون ها بار در ذهنم چرخیده اند اما هر بار بی رنگ و رو تر و محو‌ تر میشوند و صداها هم ناملموس تر می‌شوند.
گویی زمان کش‌ می آید و هزاران خاطره همچون‌ گرد بادی میچرخند و سپس مرا درون خود می بلعند

- heavy blue

چشم‌های‌شیشه‌ای

08 Feb, 18:00


بچه ها خیلیاتون یکاری کردید نمیشه بهتون پیام داد بستید
و من نمیدونم کدومارو تو چنل گذاشتم کدومارو نذاشتم
پس اگه نذاشتم و جوابتونو ندادم هنوز واقعا متاسفم پیامتون گم شده
اگه اینجوریه یه پیام بهم بدید تو پی وی

@rosychecks

چشم‌های‌شیشه‌ای

08 Feb, 17:58


در راهروهای تاریک میدویدو میدوید ولی تاریکی راهروها بخاطر بی نوری نبود بخاطر چشمان با کارد کشته شده اش بود

من در مکانی بودم که وجود خارجی نداشت.
در زمانی بودم که جریان نداشت
در میان تمام افکار و خیال هایم ، بدون شادی یا غم
سفری به درون خودم
نمیدانم
اما در تمام تاریکی ها ستاره ای درخشید و من اندیشیدم به فردا

گانر.بهار

چشم‌های‌شیشه‌ای

08 Feb, 17:58


روی صندلی روبروی پنجره نشسته‌بود. زیرسیگاری‌اش پر از خاکستر و سیگارهای نصفه و نیمه بود، خودش رو به پنجره درحال تماشای اشک آسمان؛ روحش در ژرف ترین خاطرات فراموش شده‌ی وجودش. می‌گوییم فراموش شده تو بخوان عمدا به یاد نیاوردن. او خاطرات دردناکش را به عمیق ترین گودال ذهنش فرستاده بود و در تنهایی و سکوت گویی نمایشی بی پایان بر پرده چشمم آغاز می‌شد؛ او اینجا بود اما نبود...

یک سیگار دیگر.
همیشه زمانِ آتش زدن سیگار دوم ، دست هایش می لرزیدند چون صدای خوشی از زمان های دور، گوش هایش را قلقلک میدادند
صدایی که میگفت سیگار نکشد.
یک پاکت تمام شد.
چشم هایش دریای متلاتم را هدف گرفته بودند و خیالش پی آن صدا ور گردش بود...

بهار.ناشناس

چشم‌های‌شیشه‌ای

08 Feb, 17:56


موهایش را نوازش کرد و بوسه ای برگونه اش نشاند ؛ تلاشش بی فایده بود چرا که در همان حال ؛ قطره اشکی خودش را از میان حصار چشمانش رها کرده و بر روی زمین افتاد

گونه هایش سرد بود
لب هایش سرخ و چشمانش خاموش
نمیتوانستم سکوت باور نشدنی میان جنگل مژه هایش را انکار کنم
جنس از آرامش


اما اینبار متفاوت تر از همیشه بود ؛ هر ثانیه سنگینی بغضش نمایان میشد و برای نگه داشتنش تقلا میکرد ؛ نباید صدای شکستن قلبش را میشنید ؛ حداقل در این لحظه که قصدش ماندن را نداشت ؛ نه ....

velora .بهار

چشم‌های‌شیشه‌ای

08 Feb, 17:54


"می‌خوام کشفت کنم."
با اینکه غیر معمول به نظر می‌آمد ولی انگار این تنها جمله‌ی فرانسوی بود که او می‌دانست. آخر پسر کارگری مثل من هیچ چیزی برای کشف شدن نداشت.
نمی‌دانستم چندمین بار بود که این جمله را می‌گفت. از یک جایی به بعد، دعوای دو سگ ولگرد در آن سمت خیابان، جذاب‌تر از خاطرات یک دختر اشراف‌زاده‌ی کانادایی به نظر می‌آمد.
چون ترجیح می‌دادم حداقل ارتباط را با کسانی مثل او داشته باشم، وانمود کرده بودم زبان انگلیسی نمی‌دانم و به همین دلیل، او فکر می‌کرد می‌تواند با خیال راحت از من به عنوان دفترچه خاطرات روزانه‌اش استفاده کند.
R.A

دستکش های چرمش زیبا بودند.
البته نه زیبا تر از سیمایش
بینی کوچک و لب هایی پر و گوشتی، با چشم های قهره ای روشن
چهره کشیده ای داشت و موهای روشنش که حالت خاصی داشتند توجهم را جلب کرده بودند..
همه چیز درباره او بی نقص به نظر می‌رسید که به فرانسوی جمله تازه ای گفت
"میخوام باهات دوست شم!"
یکی از دستکش های قهوه ای رنگ براقش را بیرون کشید و دستش را روبه روی من دراز کرد
"من لیلیان هستم، اسم تو چیه؟"
میخواستم او را جدی نگیرم، اما چهره اش شبیه دختر بچه شیطانی بود که میترسید مادرش بخاطر کثیف کردن دستانش از دست دادن با یک کارگر، او را سرزنش و تنبیه کند، اما بازهم با لبخندی واقعی خواهان دست دادن به من بود، در حالی که حتی لازم هم نبود!

بهار

چشم‌های‌شیشه‌ای

08 Feb, 17:53


بوت هایم میان سنگ لاخ ها ناله می کردند
و سوز سرما بیش از پیش به جان استخوان هایم می ریخت
سنگ های ریز و درشت باعث میشد مچ پایم کج شوند اما اهمیتی نمیدادم و آرام قدم میزدم.

بافت مشکی ام را بیشتر به تن چسباندم و به قدم هایم سرعت بخشیدم

به مسیر تکراری حیاط عمارت قدم برداشتم
مسیر تکراری که پر از تکرار های تازه بود
افکار همیشگی ام هربار با فکر او رنگ تازه ای می گرفت.

به اعتراض بابا از اینکه دیگر به او فکر نکنم و از در عمارت صدایم میزد که هوا سرد است بیرون نمانم توجهی نمی کردم و او همیشه پشت پنجره عمارت نگاهم می کرد

باد شدیدی که می آمد موهایم را به رقص در آورده بود و دیدگان تارم را پوشانده بود
و صدای شاخ و برگ درختان و برگ های زرد و مچاله شده لالایی گوش هایم شده بود اما ذهن و قلبم پیوند خورده به او...

بغض به گلویم هجوم اورد
تمام خاطرات همچون نواری مقابل چشمانم نقش بسته بود

خاطرات برایم مانند قاتل خاموش بودند
خاطرات بیشتر از هرچیزی آدم کشته بودند
آرام... بی صدا... خاموش... .


همه نیرویم در پاهایم جمع شده بود و باعث حرکت میشد
چهره ام سفید و سرد بود و موهای سیاهم در بادی که می وزید به رقص در آمده بودند.
از پله های سکو بلند گوشه حیاط عمارت بالا رفتم
آرام و با تمنینه
و وقتی به بالای سکو رسیدم به پنجره او نگاه کردم
از کنار پرده فردی ناواظح در حال تماشایم بود.
من را در این حال تماشا میکرد و خونسرد به تماشا کردن ادامه میداد.
دیگر مطمئن بودم
گالون بنزینی که گوشه سکو پنهان کرده بودم را برداشتم و نفهمیدم که سایه غیب شده
روی خود خالی اش کردم و اجازه دادم اشک هایم با قطرات بنزین بر چهره ام ببارند.
دستم را داخل جیب شلوارم فرو کردم
باید همانجا باشد..
انگشتانم شئ فلزی سردی را حس کردند و او را بیرون کشیدم و به آن خیره ماندم
فندک طلایی مخصوص او...
لبخند نیمه جانی روی لب هایم شکل گرفت، از یاداوری اینکه هر شب باید با آن فندک محبوبش سیگار های برگش را روشن میکردم و قهوه های مورد علاقه اش را برایش میبردم تا بتواند بخوابد
یادم است...یک شب اینکار را نکردم و تا صبح با چشم های سرخ روبه روی اتاقم ایستاد..
فندک را جلوی صورتم گرفتم و درش را باز کردم
نگاهم را به چهره هراسان مرد روبه رویم دادم
بغضم را قورت دادم
بعد از ماه ها، بعد از مدت ها ،
حالا پایین پا هایم ایستاده بود.
فندک را روشن کردم با جرقه ای سفید رنگ ، نور زردش بر صورت و دست های سردم گرما بخشید
نتوانستم واکنش او را ببینم وقتی آن را روی بنزین ها انداختم...



بهار، مبینا

چشم‌های‌شیشه‌ای

08 Feb, 17:52


امروز حالش بسیار بهتر از روزهای قبل بود و به جنگل نزدیک خانه‌اش آمده بود. آن جنگل خوفناکی که کسی جرئت آمدن به آن را نداشت؛ اما او نمی‌دانست چرا هر وقت پا به این جنگل می‌گذارد، شعف سراسر وجودش را می‌گیرد. همیشه از چیزهایی که دیگران از آن‌ها در گریز بودند، خوشش می‌آمد و به سمتشان می‌رفت.

این تنها یکی از ویژگی‌های اوست که به بهانه‌ای برای دور شدن مردم از او تبدیل شده است. هرچند چیزهای دیگری هم در وجودش هست که دیگران آن‌ها را درک نمی‌کنند و برای اینکه زحمت درک کردنشان را به خودشان ندهند، تصمیم به سرکوب و طرد او می‌گیرند. اما برای او، حتی اگر قبلاً اهمیتی داشت، حالا دیگر ندارد. قبلاً وقتی می‌دید که چطور با دیگران متفاوت است، احساس بدی پیدا می‌کرد؛ اما او از اینکه چقدر این تفاوت‌ها باارزش هستند خبر نداشت و به آن‌ها بهایی نمی‌داد.


کژال، بهار

چشم‌های‌شیشه‌ای

08 Feb, 17:50


آنگاه که در تاریکی به آیینه خیره می‌شوم، او را بهتر می‌بینم. در انحلالِ سیاهی‌هایِ من و وجود، او ظاهر می‌شود و رازِ وجودش را فاش می‌کند.

این نقاشی زنده نیست.
این جنگل من را می بلعد.
میدانم اینطور به نظر نمیرسد اما تمام این رنگ های بر روی بوم، من را گرفتار نفرین خود کرده اند.
میخواهم چهره ای برای زنِ درون بوم بکشم اما نمیخواهم تو باشی..
و این یعنی هیچ وقت زن صاحب صورت نخواهد شد.
چون من هم نیستم.
یک صورتک زده و در حال تماشای خطوط چشم ها و لب هایت از دور، هستم.


زیباست! درست مثل خودت.
موهای قهوه ای رنگت که در خودشان پیچیده شده اند و تا کمرت افتاده اند، از دور خودنمایی می کنند.
کسی که همیشه آرزویش را داشتم، حال مقابل صورتم همچون آینه ای دروغگو است. آیینه ای که حتی نگاهم نمی‌کند‌. آیینه ای که درش تو را می بینم اما تو نیستی!


بهار، ناشناس

چشم‌های‌شیشه‌ای

08 Feb, 17:48


فکر میکنم حدود چهار فصل از پاره شدن رگ هایم با رقص پروانه ای تیغ پدر گذشته است . همچنین ، ۱۲ سال از تباهی روح و سرنوشتم و ۵ سال از شکست ها و از دادن تلاش هایم و ۲ سال نابودی روابط و ۱ سال از آخرین خودکشی ام .یکماه اخیر را خوشحال بوده ام که بالاخره از تمام این مشکلات زنده بیرون آمدم ، خوشحالی از جنس پوچی .
دیگر این خوشحالی برای چه کسی است ؟ پوچی برای چه کسی ؟ زمانی که بعد از این ها ....

من نمیدانم
بعد از همه جنگ هایی که از آنها زنده بیرون آمده ام، بعد از فهمیده نشدن های مکرر، این پوجی از جنس آرامش چگونه قرار از زخم های عمیق من را ترمیم کند؟
چگونه آفتاب فردا طلوع میکند و در نورش انیدی نمی تابد؟
حالا هیچ احساسی در تنِ خسته و درمانده ام وجود ندارد


بهار، ناشناس

چشم‌های‌شیشه‌ای

08 Feb, 17:47


سه ساعت است روی تختم چهارزانو نشسته ام ، به گوشه دیوار نگاه میکنم .
تا کنون به عنکبوت و تارهایش در آن گوشه نگاه نکرده بودم ، چند باری از روی عادت خواستم بلند شم و عنکبوت را بکشم ...
چه فایده ؟ عقده هایم آنقدر زیاد هستند که با کشتن یک حشره دردی از من دوا نخواهد شد ، خشمم را سر چه خالی کنم ؟ سر کشتن ، تکه تکه کردن و سر بریدن حیوانات بی دفاع؟
این خلاف ارزش های من است ،راستش هیچوقت دوست نداشتم همچین کاری کنم اما چیزی در قلبم ، با این کار آرام می‌گرفت ..... شاید ...


من نمیدانم چه در سر او میگذشت
عنکبود همیشه گوشه اتاقم بوده است و من همیشه در اتاقم مانند حشره ای که در دام او افتاده نالان و زاران در تقلای یک نفس آزادی بوده ام
شاید تقصیر عنکبوت است
شاید او مقصر است که تارهای نازکش بر تمام زندگی من سایه انداخته و نمیگذارم من تکان بخورم..
گویی همیشه فلج بوده ام و همیشه خواهم بود.
من نمیتوانم عنکبوت های بزرگ تر را در زندگی خود به قتل برسانم، پس عنکبوت گوشه اتاقم را له خواهم کرد تا هرگز پروانه‌ی هراسان در آن اسیر نشود.


از روی تختم بلند شدم و به سمت عنکبوت رفتم ، اکنون روبه روی تار هایش چهارزانو نشسته ام ، دام او مانند دام این جماعت وحشی پر شکار نیست ، عنکبوت لاغر است ... احتمالا اگر عینکم را نمیزدم اصلا او را نمی‌دیدم بدبختی حتی به شکارچی کوچک اتاقم هم رحم نکرده بود .
فراموش کرده بودم در این میدان کثافت و پر از کشته پروانه ای برای به دام افتادن نمانده است , همه آنها سالها است که شکار شده اند

بهار، ناشناس

چشم‌های‌شیشه‌ای

08 Feb, 17:30


جسد


توی جنگل قدم میزنی و رد خون رو دنبال میکنی.
چیزی اینجا درست نبود ، چون هرچی جلوتر میرفتی انگار راه برات طولانی تر میشد.
وقتی به جسد میرسی ، بهت زده به خودت که تیکه پاره روی زمین افتادی خیره میشی.
شکمت پاره ، قفسه سینت از هم دریده و پات از مفصل زانوت جدا شده بود و کمی اونور تر افتاده بود .
دنده هات شکسته بود و جای قلبت در سینت خالی بود.
این نمیتونست واقعیت داشته باشه ... لعنتی!
با وحشت روی زمین میوفتی و دستی به جسد تیکه تیکه شدت میکشی.
پات رو به زانوت میچسبونی اما با صدایی که میشنوی یخ میکنی.
_تو به من اعتماد کردی.......این دقیقا شروع کابوست بود عزیزم..
صدای خنده های اروم و هیستیریکش بین صدای خشخش برگ ها در اثر باد میپیچه.
تو...اگه اون جسد تو بود..پس تو الان یه روح لعنتی بودی و اون میتونست تورو ببینه ، چون صدای قدم های سنگینش رو میشدی که که فاصله بینتون رو کم میکرد.
_بازی تازه شروع شده عروسک...من بهت گفته بودم میتونی فرار کنی..ولی هیچ وقت بهت نگفتم میتونی نجات پیدا کنی...

به عقب برگشتم و اون مرد رو دیدم
پوتین های چرم مشکی با بارونی بلند و لبخندی عجیب که چهره اش را شبیه به شیطان کرده بود.
او فکر میکرد من رو کشته بود.. احمق تر از چیزی بود که تصور میکردم.
بالای جسد متلاشی شده ام ایستاده بود و با دوربین قدیمیش از بدنِ لخت قطعه قطعه شده ام عکاسی میکرد تا در خلوت خود به آنها نگاه کند و احساس بینظیر قتل زنی که دوستش داشت را یاداوری کند.
زنی احمق و عاشق.
لبخند زدم
چرا که او نمیدانست تازه شروع داستان است...


بهار، ناشناس

چشم‌های‌شیشه‌ای

08 Feb, 13:02


الهام گرفتن از پدیده‌های طبیعی و بدن انسان کار آرامش‌‌بخشی به نظر میاد. مثلا منبع الهام من قاتلای طبیعی هستن. سلول‌هایی که باعث مرگ برنامه‌ریزی شده‌ی سلول‌های سرطانی می‌شن.

R.A
وای اتفاقا یکی از منبع های الهامم گلبول های سفید هستن که برای مقابله با حملات ویروسی که به بدن دست میده خودشونو میکشن تا بدن سالم شه

چشم‌های‌شیشه‌ای

08 Feb, 06:59


بچه ها ببخشید پیاما خیلی زیاد بودن اگه هنوز پیامتونو تو ناشناس جواب ندادم و تو چنل نذاشتم، حتما بهم پیام بدید و بفرستیدش دوباره که بزارم و بنویسم چون احتمالا گم شده
ببخشید باز
http://t.me/HidenChat_Bot?start=7263945811

چشم‌های‌شیشه‌ای

06 Feb, 10:30


اسم نوشته: بازتابی در تیزیِ خنجر


آنگاه که در تاریکی به آیینه خیره می‌شوم، او را بهتر می‌بینم. در انحلالِ سیاهی‌هایِ من و وجود، او ظاهر می‌شود و رازِ وجودش را فاش می‌کند.
ناگهان از آیینه صدایی آمد:
آینه، آینه
او من است یا من او هستم؟
او روشن است یا من میدرخشم؟
مشت هایم دیواره آینه را هدف گرفته است
خون بر روی انگشتارم نقش میبندد و آینه ترک بر میدارد
زخم هایم سبز خواهد شد
میدانم ،میدانم
اینه ، نمادی از من بود
و من آن را تکه تکه کردم
و از میان آن،
یک تیزی برداشتم
یک خنجر
که در تیزی و براقی اش خود را می یافتم
آری،
همان تیزیِ از جنسِ تاریکی‌اش که با آن تصویرِ آیینه‌ام را بریدم و خونِ سیاه از سرتاسرِ وجودم که در حالِ ریزش بود، حالا در دستانم می‌درخشد. نه به عنوانِ سلاح، بلکه چون کلیدی که قفلِ هزارتوی درونم را می‌گشاید. هر قطره‌یِ خونِ سیاه که بر زمین می‌چکد، سایه‌هایم را بیدار می‌کند؛ آن‌ها که سال‌ها در پستوهایِ فراموشی خزیده بودند. آینه‌هایِ شکسته، تکه‌تکه‌هایِ وجودم را فریاد می‌زنند. هر تَرَک، روایتی‌ست از منی که نشناختم. هر انعکاس، صدایی‌ست که از ژرفایِ تاریکی‌ام برمی‌خیزد. و من، در میان این همه صوت و سکوت، آرام می‌ایستم. چشم در چشمِ خنجری که خود، بخشی از من است. خونِ سیاه، رودی می‌شود که مرا به سویِ خودم می‌برد، به سویِ آن تاریکی که همیشه در وجودِ من متولد می‌شد. اما حالا می‌دانم، در اعماقِ همین تاریکی‌ست که نورِ سیاهِ وجودم، شعله می‌کشد. و من، با خنجری از جنسِ سیاهی، تصویرِ جدیدی از خود می‌سازم. تصویری که نه کامل است، نه شکسته، بلکه زنده‌است و می‌تپد در هماهنگی با ضربانِ جهان. آینه‌ها دیگر بازتاب‌دهنده‌یِ من نیستند، چون من، خودِ آیینه‌ام، و در هر ترک و هر تیزی، خود را دوباره می‌یابم.

بهار، ناشناس

چشم‌های‌شیشه‌ای

06 Feb, 10:20


ادامه دارد...

چنل ماهی: https://t.me/chilguys00

چشم‌های‌شیشه‌ای

06 Feb, 10:20


« سلاح جبر »
به قلم: بهار،ماهی
...
با ضربه محکمی درب خوابگاه رو باز کردم و خودم رو روی تخت فلزی پرت کردم. چیزی جز صدای فرمانده کارتر نمی‌تونست احوالات افتضاحم رو تکمیل کنه. با بی‌میلی از روی تخت بلند شدم و به دنبال بقیه سربازها به سمت میدان صبحگاه حرکت کردم. پیرمرد بی‌اعصاب غرولند صبحگاهی رو از سر گرفته بود. به تازگی در عملیات چشمانش رو از دست داده بود و حال تقاص آن رو باید ما سربازان بیچاره می‌دادیم! البته قبل از آن هم چیزی نمی‌دید. قدرت اون رو کور کرده بود....
احمقانه بود که همه وقتی که میتونستم برنج برای ناهارم بردارم داشتم با خودم حرف میزدم..
همش تقصیر پدر بود که باور داشت باید در ارتش ثبت نام کنم تا مرد شم
من هیچوقت نمیخواستم مردی باشم که اون انتظار داشت، نه اینکه نتونم، نمیخواستم.
به باور اون باید هر یکشنبه به کلیسا میرفتم و ساعت ها دعا میکردم.
من ترجیح میدادم با بچه های بی سرپرست فوتبال بازی کنم تا خوشحال شن.
حالا که فکر میکنم پدر شبیه فرمانده کارتر بود
کور نبود، اما نمیدید.
مردی عبوس و مستبد که هیچوقت نمیخندید و همیشه اخم روی چهره اش بود.
حتی تعریفشون از مرد بودن هم با هم یکی بود، سرنوشت من با این مردم و افکار پوسیده‌شون گره خورده..
«لعنت به همه چیز»
با گفتن این جمله، به افکار توی ذهنم پایان بخشیدم و دوباره به سمت خوابگاه برگشتم، عصر باید برای تمرین می‌رفتیم میدون تیر.
اونقدری که برای دیدن استفن، پسر بچه‌ی تنهایی که کنار میدون تیر با توپ پاره‌ش فوتبال بازی میکرد اشتیاق داشتم، برای به دست گرفتن اسلحه اشتیاق نداشتم.
بدون هیچ میلی به سمت چارلی که دیوانه‌وار و پشت سر هم اسمم رو صدا میزد، برگشتم.
« هی جود، پسر تو صدامو میشنوی؟ چندین بار صدات زدم! بیا، این برگه هارو بگیر‌ باید برسه به دست ماریا.»
اما من که ماریایی نمیشناسم...
«اسمشو شنیدی؟ تو بخش بایگانی کار میکنه، دختر خوشگلیه، اگر خواستی باهاش یه گپی بزن، اما یادت نره ساعت ۴ یه سر به دفتر کارتر بزنی...حسابی بخاطر اون شب از دستت عصبانیه. تنها توصیه‌ای که میتونم بهت بکنم اینه که مراقب خودت باشی پسر، تا بعد.»
وای من اصلا دلم نمیخواست راجب اون شب حرف بزنم
کارتر همینجوری هم منتظر بهانه بود تا من رو سرزنش کنه..
برگه ها رو از دست چارلی گرفتم و بی حرف به سمت بایگانی رفتم
چارلی فکر میکرد یک دختر خوشگل میتونه باعث بشه احساس بهتری به زندگی داشته باشم...احمقانه بود.
تنها کسی که دورانی بهم احساس خوبی میداد لیزی بود.
اسم کاملش الیزابث بود ولی من از اینکه لیزی صداش کنم خوشم میومد و اون هم مشکلی نداشت.
در واقعی لیزی اصلا طبق معیار های امروز، خوشگل به حساب نمیومد، ولی اون باهوش ترین آدمی بود که میشناسم.
مو های فرفری کوتاه سیاه داشت و کک و مک هاش روی پوست سبزه اش به چشم میومدن.
ولی عاشق این بود که تمبر جمع کنه که بنظر من کار حوصله سر بری بود..البته وقتی اون مجبورم میکرد تمبر های نامه هامو براش ببرم این کار لذت بخش بنظر میرسید..
مرد هایی مثل چارلی نمیتونن احساس من به لیزی رو درک کنن، البته چارلی مرد بدی نیست، فقط عقلش به چشمشه..مثل بقیه آدمای اطرافم، البته لیزی فرق داشت، اون میفهمید من چقدر توی قفسم. قفسی که خودم برای خودم ساخته بودم!
دوران زیبایی بود، دوستانی که باهاشون توی کافه‌های بیرمنگهام جمع میشدیم و درباره اوضاع سیاسی کشور صحبت میکردیم، همگی‌شون توش جنگ به دست سربازان آلمانی جونشونو از دست دادن.
پدر به گفته خودش، برای اینکه من رو در امان نگه داره، منو مجبور به دوری از لیزی کرد.
مشکلی که وجود داشت این بود که پدر لیزی یهودی بود. و آلمانی‌ها تشنه به خون یهودی‌ها. کار درست دوری از او و خانوادش بود. هر لحظه امکان داشت آلمانی ها سر برسند و من رو به جرم همکاری با یهودی‌ها دستگیر کنن. من هراسی نداشتم، اما ترس از دستگیر شدن همواره با لیزی بود.
توی زیرزمین تمبرهارو نگه داری میکرد و اکثر اوقات هم خودش اونجا تا ساعتها مینشست و آلبوم کودکیش رو ورق میزد.
او هم مثل من دلنتگ روزهای گذشته بود و هراسان از روزهای آینده. روزهایی که به بدترین شکل ممکن سپری شد.
شاید همین که زنده‌ام خودش یک نکته مثبت باشه. به هرحال مهم نیست. وقتی توی قفسی، زنده یا مرده بودنت فرقی نمیکنه.
شاید من همون زمانی که روی یه پسر بچه اسلحه کشیدم، مُردم. روزی که وارد ارتش شدم. من روزی مُردم برای زنده نگه داشتن خانواده‌ام مجبور به گرفتن جون مردم بی گناه آلمان شدم‌. توی جنگ همیشه مردم بازنده‌ن. چه دولتشون پیروز جنگ باشه چه بازنده، در اخر مردم هستن که عزیزانشون رو از دست دادن...
لیزی منو ترک کرد. یا شاید هم من اونو ترک کردم!
روزی که فهمید برای ارتش اسم نویسی کردم، دیگه توی چشمام نگاه نکرد. راستش، از آن روز خودم هم دیگه توی چشمای خودم نگاه نکردم.
...
به اتاق بایگانی رسیدم. تقه‌ای به در زدم و منتظر جواب شدم.

چشم‌های‌شیشه‌ای

06 Feb, 10:18


“سفر از دل تاریکی”

SEVO:

در گوشه‌ای از شب‌های بی‌پایان زندگی‌ام، زمانی که ستارگان خاموش و تنها سایه‌ها همدمم بودند، گرفتار سفری شدم که هیچ مقصدی نداشت. همانند درختی که برای رسیدن به نور، ریشه‌هایش را در تاریکی فرو می‌کند، من نیز در جستجوی خویش، در ژرفای ناامیدی غوطه‌ور شدم. شکست‌هایم، همچون سنگریزه‌هایی بر مسیرم افتادند، و هر کدامشان رازی تلخ و شیرین از زندگی را در گوشم زمزمه کردند.

scarlet:

من در مکانی بودم که وجود خارجی نداشت.
در زمانی که جریان نداشت.
در میان افکار و خیالات، بی‌شادی و بی‌غم، گم شده در وهمی بی‌انتها.
اما در میان آن تاریکی، ستاره‌ای درخشید و من اندیشیدم به فردا.

SEVO :

و در همان لحظه که سکوت شب، صدای نرمِ نسیمِ صبح را بیدار کرد،
قطره‌های شبنم بر برگ‌های امید لغزیدند و نویدبخش تولدی دوباره شدند.
ضربان قلبم با نغمه‌ای تازه هم‌آهنگ شد،
و من، همچون درختی که در دل شب ریشه می‌دواند،
به سوی طلوعی نو گام برداشتم.

هر گام، رهایی از زنجیرهای گذشته بود.
هر نفس، جرعه‌ای از حیاتی تازه که از اعماق من برخاست.
و هر طلوع، سایه‌های دیرین را آهسته محو کرد،
تا در آینه‌ی نور، تصویری از خویشتنِ نوینم پدیدار شود.

من در آن صبح، نه تنها به فردا اندیشیدم،
بلکه زیباییِ ناپیدا را در آغوش گرفتم؛
زیباییِ آن‌چه در خلوتِ وجود نهفته است،
زیباییِ شروع دوباره،
زیباییِ تغییر.

و اینگونه، از دل شب‌های بی‌پایان،
سفر من به سوی نور آغاز شد،
با امیدی که از هر شکست،
درسِ نوینی در جانم جوانه زد.

چشم‌های‌شیشه‌ای

06 Feb, 01:09


چشم‌های‌شیشه‌ای pinned «خب غیر چند تا که حیلی جالب بودن و میخواستم سر فرصت بنویسمشون بقیه رو تموم کردم، یسری طولانی شد و یسری کوتاه حتما نظراتتون رو برای هرکدوم کامنت کنید و ایده ها و انتقاد هاتون رو بهمون بگید.»

چشم‌های‌شیشه‌ای

06 Feb, 00:11


روح برای جان


دیگر فایده ای نداشت
هیچ درمانی برای او نمانده بود
بیماری تموم او را گرفته بود و راه گریزی وجود نداشت
میتوانستم او را ببینم که نمیخواست بمیرد
من هم نمیخواستم
نمیخواستم او را اینگونه درمانده ببینم
بری همین دست به آن کار زدم.
در بالای تپه، در دریاچه ی سرخ،
روحم را به شیطان فروختم تا من برای شیطان باشم و او زنده بماند
می دیدمش که نم نم جان می‌گرفت
رنگ به چهره همچو ماه او برمیگشت
و آن چشم ها ، امان از آن چشم ها نور زندگی به آنها بازمیگشت
همین کافی بود . همین
چنگال شیطان را دور بدنم حس میکردم .. به آرامی روی بازویم دست می‌کشید و مرا فرا میخواند ..
و من باید با عزیزترینم خداحافظی میکردم
آه
ای ندای خوشِ جان افروز!
من را فرا میخوانند آن جیغ های گوش خراش که از جهنم بر بخت ناهمگون ما آوار شده است.
یک جان، در برابر یک جان
اما چیزی که از من می‌رفت جان نبود، تمام خوبی هایی  که در سرشت من پنهان شده بود در حال جان دادن به تباهی بودند و را در قعر دریاچه سرخ غرق میکردند


بهار، linda

چشم‌های‌شیشه‌ای

06 Feb, 00:08


در پاسخ پیام بالا، این گیف را فرستاد!

چشم‌های‌شیشه‌ای

05 Feb, 20:55


(این یکی موردعلاقه خودمه)

نویسنده: بهار،ناشناس
ناشناس عزیز اسمی انتخاب نکرد براش پس من اسمشو میزارم،

مرگ

صدای استخوان انگشت‌هایش را می‌شنوم، پایم روی دست‌هایش است و او همان‌طور در هوا شناور مانده.
صدای التماس‌هایش را می‌شنوم که می‌گوید او را از این ارتفاع نجات بدهم، ولی فقط فشار کفشم را بر روی دستش بیشتر می‌کنم و منکر لذّت شنیدن زجر کشیدنش نمی‌شوم...
همه‌ی آن‌ها یک سری کلمات مشابه را به کار می‌برند...در التماس هایشان ذرّه‌ای ابتکار و هنر خرج نمی‌کنند و من را برای خواسته‌های شومم تشنه‌تر می‌کنند.
انگشت های آن موش کثیف کفش‌های چرم مشکی براقم را خاکی می‌کنند و من دندان قروچه‌ای میروم و پایم را روی انگشتِ رنگ‌پریده‌اش فشار می‌دهم.
ناگهان همه‌ی صداها از بین می‌روند و سکوت پا برجا می‌شود.
کت سیاهم را می‌تکانم و سیگار برگی روشن می‌کنم.
ریه‌هایم دود را پس می‌زنند و به سرفه می‌افتم، امّا با لجبازی و دوباره پک عمیق دیگری می‌زنم.
خسته که می‌شوم سیگار را زیر پایم له می‌کنم، درست با همان کفش‌هایی که دقایقی پیش انگشت‌های نیمه‌جان یکی را خُرد می‌کرد.
دست‌هایم را در جیب کت فرو می‌برم و لحظه‌ای به پایین خیره می‌شوم؛ شک ندارم که نگاهم خندان است و از همهمه‌ی مردم به دور جسدی که از بالای این ارتفاع به یک نقطه‌ی ریز شباهت دارد، به وجد آمده‌ام.
می‌توانستم تمام روز روی دست‌هایش بایستم و التماس‌های او را تماشا کنم، ولی او را رها کردم تا بیشتر از این درد نکشد، مانند یک ناجی!
و در عوض، کاری کردم صدایش برای همیشه خاموش شود...
آه
من هیچوقت آدمِ سیگار کشیدن نبودم. در واقع من بیشتر مانند آن بچّه مثبت‌هایی بودم که لب به دود نمی‌زدند و ریه‌هایشان حساس بود.
همان‌هایی که در مدرسه نفر اول بودند و شاگر محبوب معلم‌ها و بچّه‌ها بودند.
حتّی آن بچّه‌هایی که به اصطلاح بچّه های بدِ کلاس بودند.
من را همه دوست داشتند.
حتّی شرط می‌بندم جسد خرد شده‌ی آن زن هم عاشق چهره‌ی من شده بود.
البته که بود.
همه‌ی آن‌ها شبیه هم هستند.
قیافه‌ام را می‌بینند، و من ذهن آن‌ها را می‌خوانم و همیشه به این نقطه می‌رسیم.
جایی که برای ثابت کردن به خودم که هنوز هم نمی‌توانم ریه‌هایم را از دود پر کنم، سیگاری آتش می‌زنم و بر چهره‌ی ترسیده‌ی قربانی‌ام لبخند می‌زنم.
تقریباً، هر چند وقت یک‌بار به این پایان می‌رسم و صدای التماس‌ها برایم تبدیل به یک موسیقی همیشگی شده.
گاهی دلم می‌خواهد دست از تلاش برای این‌کار بردارم، امّا این فکر به سرعت در نطفه خفه می‌شود و نتیجه‌اش شدت ضربان قلبم از هیجان شده و دقایق بعد من دیگر در صحنه‌ی جرم نیستم.
درست مانند الآن که خیابان از خون سرخ یک نفر رنگ شده و من همان نقّاشم که اثر هنری‌اش را ترک می‌کند.
بعد از ثانیه‌ای که صدای آژیر پلیس را می‌شنوم، از لبه‌ی بلندی فاصله می‌گیرم.
حتّی وقتی که از عمد، شتاب‌زده از ساختمان خارج می‌شوم، آن‌قدر مردم درگیر دیدن جنازه هستند که لحظه‌ای به مغزِ کوچکشان خطور نمی‌کند که من، کسی‌ام که ممکن است در روزی دیگر، یک جسد دیگر را به جامعه‌ی خاک هدیه دهم...
پایان.

چشم‌های‌شیشه‌ای

05 Feb, 20:53


خب غیر چند تا که حیلی جالب بودن و میخواستم سر فرصت بنویسمشون بقیه رو تموم کردم، یسری طولانی شد و یسری کوتاه
حتما نظراتتون رو برای هرکدوم کامنت کنید و ایده ها و انتقاد هاتون رو بهمون بگید.

چشم‌های‌شیشه‌ای

05 Feb, 19:57


دوستای قشنگم نوشتن با شما باعث افتخارمه
تا ۴ قسمت هر نوشته رو مینویسیم و بعد اسمتونو یا اسمی که میخواید رو بگید زیرش بنویسم (اگه ایدی چملتون هم خواستید بزارید) و میزارم تو چنل.
تا فردا میزارمشون تو چنل
بوس

چشم‌های‌شیشه‌ای

05 Feb, 12:18


بچه من تا الان فکر میکردم خودم روانیم
خوشحالم که الان فهمیدم هممون باهم روان‌پریشیم🤝😂😂

چشم‌های‌شیشه‌ای

05 Feb, 11:39


چشم‌های‌شیشه‌ای pinned «#چالش‌نویسندگی یه چالش میخوام بزارم. بیاید توی ناشناسم یه سناریو، داستان و هرچیزی رو شروع کنید به تعریف و نوشتن در حد چند خط و من تو پیام بعدی اون رو ادامه میدم و دوباره میفرستمش تا شما ادامش بدید و در نهایت یه داستان کوتاه و تک پارتی میسازیم باهم و در این…»

چشم‌های‌شیشه‌ای

04 Feb, 23:02


#چالش‌نویسندگی


یه چالش میخوام بزارم.
بیاید توی ناشناسم یه سناریو، داستان و هرچیزی رو شروع کنید به تعریف و نوشتن در حد چند خط
و من تو پیام بعدی اون رو ادامه میدم و دوباره میفرستمش تا شما ادامش بدید
و در نهایت یه داستان کوتاه و تک پارتی میسازیم باهم و در این بین اشکالاتتون رو میگیرمو کمکتون میکنم.

فقط حتما مشخص کنید که طرز نوشتار داستان عامیانه باشه یا ادبی که تا اخر همون رو ادامه بدیم.

و در اخر داستان های کوتاهمون رو میزارم تو چنل تا بقیه هم نظر بدن راجبش.

لطفا در هر حدی هستید حتی اگر تا حالا ننوشتید توی این چالش شرکت کنید چون مطمئن باشید خیلی خوش میگذره.
بهتون قول میدم، امتحانش ضرر نداره.

اگرم دوست نداشتید تو چنل بزارم بگید، سوال ها تون هم جواب میدم حتما.
بوس

http://t.me/HidenChat_Bot?start=7263945811

#چالش

@llspring

چشم‌های‌شیشه‌ای

04 Feb, 22:04


کیستم من؟
چه از این واهمه دوست نداشتی می خواهم؟

چشم‌های‌شیشه‌ای

04 Feb, 20:28


دیگر نخواهم نوشت
نوشتن دیگر مرا از خود نجات نمیدهد
کلماتی که کنار هم قرار میدهم معنا ندارند
مجنون شده‌ام
شاید هم روان‌پریش
نمیدانم
نخ های زیادی از زندگی های مختلفی که داشته ام توی ذهنم به هم گره خوردند و این افکار متشنج را برایم به ارمغان آوردند.
در حاشیه ای از این حباب،
که از همگونی یک تنهایی پدید آمده است،
مرد میگریزد از جنگی که
باد آن را آورد و یک سیاهی بر جای گذاشت
و زن می گرید از برای
غنچه های شکفته نشده ای
که خشک شدند.
ما می‌هراسیم
می هراسیم از برای باران های سهمگین و رعد های نوظهور.
ما
می‌هراسیم
و من نمیتوانم بنویسم
نتیتوانم کلماتِ شلخته و سرشار از ابهامم را
کنار هم قرار دهم
نمیتوانم از آن خط خطی هلی مختوش،
یک معنی دریابم
من
می هراسم.

-بهار

چشم‌های‌شیشه‌ای

04 Feb, 20:22


داستان تنها ترین وال دنیا رو میدونی؟!
شاید خیلی از‌ ماها به این داستان دچار باشیم
تنهایی نه به این معنا که کسی اطرافمون نباشه؛
بلکه تنهایی یعنی کسی شما رو نشنوه، نبينه، نفهمه...
کسی نباشه که بتونید دنیاتون، حرفهاتون رو باهاش در میون بزارید...
و مشکل درست از اونجایی شروع میشه که فرکانس صدا، نگاه و مغزتون توسط دیگران قابل دریافت نباشه...
اونوقته که تو تنهاترینِ جهانی...
@The_Capman
52Heartz_Whale 🐋

چشم‌های‌شیشه‌ای

04 Feb, 12:15


هر که را از طناب آویختند
شعر شد.

- ‌

چشم‌های‌شیشه‌ای

14 Jan, 21:11


من همچنان شیدا ترینم

چشم‌های‌شیشه‌ای

14 Jan, 19:46


چه کسی میتونه هیولا باشه؟

چشم‌های‌شیشه‌ای

14 Jan, 15:06


"او، تورا کشته بود؛
ولی تو انگار طوری هستی
که اگر بر مزارت دسته گلی می‌گذاشت،
او را می بخشیدی."

-امره گورلک

چشم‌های‌شیشه‌ای

14 Jan, 15:04


پرواز تماشایی موهای رهایش
تصویر رها کردن یک دسته پرنده ست

-صالح دروند

چشم‌های‌شیشه‌ای

12 Jan, 23:24


در آغوشش دنبال ذره ای گرما گشتم
اما او مدتها پیش مرده بود
و در این مقبره مقدس
تنها جوندگانِ خونخوار
میتوانستند روحِ کرم خورده اش را به‌خراشند
و قلبِ بیمارش را رمزگشایی کنند
من خیال میکردم میتوانم
خیال میکردم پرواز، با بالهای نامرئی
مُیَسَر میشود
ما مانند مارهای خفته در گور
در تلاتمِ اندام های هم پیچیده شده بودیم
و پرتگاه، ارتفاع حقیری داشت
زمانی که دندان هایت زوزه میکشیدند و
دستانت فتح میکردند
گل های سرخِ درون باغچه پژمرده شده‌اند و گلبرگ ها خشک و میرا
لبهایت سرد شدند و انگشتانت سردتر
من می اندیشم به وداعِ دیدار های کوتاه و دوست‌داشتنی
بر فرازِ دشت های گمشده در مِه
من می اندییشم به خطوط مبهم دست هایت که به دست هایم ختم نمیشوند
می اندیشم
به آن بارانی های بلند و شالگردنِ قرمزِ آلبالویی
می اندیشم به لبخند های جان افزا و زمستان های سرد
می اندیشم به تو
تویی که آغوشت هنوز جای کوچکی برای جانورِ کنجکاوِ درون من دارد
من می اندیشم به این مقبره مقدس که آرزوهایمان را با خود به قصر قصه های خوش برد
من می اندیشم
به تو

-بهار

چشم‌های‌شیشه‌ای

12 Jan, 23:09


همیشه آرزو داشتم کسی بیاد تا من رو کاوش کنه
جست و جو کنه و جوری که هستم من رو ببینه، مثل یک نقاشی پیچیده که نیاز به تحلیل و موشکافی داره.
و این ارزو با من به گور میره

چشم‌های‌شیشه‌ای

12 Jan, 20:43


یا میتونید راجب کسی بنویسید که آدمارو میکشه تا از چهره‌شون هنگام مرگ الهام بگیره و با خونشون نقاشی های خاص تری بکشه ولی عاشق اخرین قربانی خودش میشه و...

میتونید چند تا دیالوگ بین این دو کاراکتر یا ادامشو اینجا یا تو کامنت بنویسیدش

چشم‌های‌شیشه‌ای

12 Jan, 20:38


-تو از اولم میدونستی تو آغوشِ سردِ من عشقی وجود نداره ولی...

براش سناریو بنویسید یا ادامش بدید، کامنت کنید یا اینجا بدید

چشم‌های‌شیشه‌ای

12 Jan, 20:31


چالش نویسندگی بزارم هرازگاهی؟
یعنی یه سناریو بگم و شما توی کامنتا یا تو ناشناس در حد چند خط ادامش بدید یا توصیفش کنید و دور هم ببینیم و نقد کنیمو ایده بگیریم؟

چشم‌های‌شیشه‌ای

06 Jan, 21:37


من برای یادت آسمان را
میخراشم و پاره میکنم
تو برای جانم سینه‌‌ام را
میشکافی و قلبم را از آن خود میکنی

-بهار

چشم‌های‌شیشه‌ای

06 Jan, 13:33


بیاید به عنوان کادوی تولد یه نظر،انتقاد یا متن کوتاه راجب من برام بفرستید ناشناس
http://t.me/HidenChat_Bot?start=7263945811

چشم‌های‌شیشه‌ای

06 Jan, 09:10


و بالاخره
من امروز متولد میشم

چشم‌های‌شیشه‌ای

05 Jan, 19:30


به طور غیر عادی ساکت و منطقی بود
نمیشناختمش
زنی که روی کاناپه قدیمی لم داده بود و خیره به نقطه ای نامعلوم سیگار می‌کشید بشدت غریبه بود با چیزی که قبلا بودم
قبلا شاد بودم و پرحرف
عجیب بودم و سرکش
حالا هر چقدر که زمان میگذشت و بزرگتر میشدم ساکت تر و غمگین تر.
شاید ویژگی بارز بزرگ شدن از دست دادن شادیه
شاید همه آدم بزرگ ها باید غمگین باشن تا اسمشون بشه آدم بزرگ
۱۶.۱۰.۱۴۰۳

چشم‌های‌شیشه‌ای

05 Jan, 19:25


مدت زیادیِ که دیگه خودم بودن رو به یاد نمیارم
شایدم من همینم و مدتها تظاهر میکردم به چیزِ دیگه ای بودن

چشم‌های‌شیشه‌ای

05 Jan, 18:21


آسمان همیشه ابری نیست
ستاره ای میگذرد
باد موهایت را شانه خواهد زد
دل ها آرام میگیرند با یادها
یادهای بی نشان
آوا های نهان
ترانه ها مُیَسَر میشوند
بابونه ها جان میگیرند
تو خوب خواهی شد
تو خوب خواهی شد
برگ ها میرقصند و
درختان جامه میدرند
رز ها سرخ گلگلون تر میشوند و
آفتاب میتابد
تو خواب خواهی شد
گویی هیچوقت اشک نریختی
گویی ماه همیشه کامل بوده است
گویی عسل همیشه طلاییست..
گویی من هگیشه خوب بودم

-بهار

چشم‌های‌شیشه‌ای

05 Jan, 11:17


این چنل دیلیمه اگه دوست داشتید عضو شید چیزای شخصی تر میزارم که دیگه با اینجا تداخل نشه
https://t.me/+vDQZ1DGIpO9kZjE0

چشم‌های‌شیشه‌ای

04 Jan, 18:14


ما دنیا را جوری که هست نمیبینیم
جوری که هستیم میبینیم.

چشم‌های‌شیشه‌ای

04 Jan, 14:47


لطفا فقط من رو با همون لبخند و سرزندگی ای که داشتم به یاد بیار...
من خیلی تغییر کردم
دیگه خودم بودن رو به یاد نمیارم
دلم میخواد بیام بغلت کنم
ولی اونجوری جفتمون نابود میشه
و من نمیخوام تو دنیایی که حاصل تخیلات کس دیگه ای هست بهت اسیب بزنم

چشم‌های‌شیشه‌ای

04 Jan, 14:36


اینا اوپنینگ های انیمه توکیو غول هستند و اکه این انیمه رو ندیدید زندگیتون بر فناس..
و معنی آهنگ هاش مثل محتوای خود انیمه، بشدت عمیق و تکون دهندست و احساس مور مور شدن بهتون میده
یادمه ۴ سال پیش این انیمه رو دیدم و مدتها ننیتونستم مثل قبل به زندگی ادامه بدم و همین الان هم که بهش فکر میکنم نمیتونم عادی باشم.

چشم‌های‌شیشه‌ای

04 Jan, 14:18


ما هممون شخصیت های یه داستانِ خیالی ایم تو دنیایی که از تخیلات یکی دیگه به وجود اومده و عین پیچک های وحشی روح هامون رو به اسارت دراورده

چشم‌های‌شیشه‌ای

04 Jan, 14:15


قلبم یه گورِ دسته جمعی برای تمام احساسات و حرف هاییه که به زبون نیاوردم.

چشم‌های‌شیشه‌ای

02 Jan, 19:21


او، پرانتزی باز بود میان کتابی که هیچ‌کس ننوشت. حضوری که نه معنا داشت، نه انکار. جهان از او عبور می‌کرد، بی‌آنکه حتی جای خالی‌اش را حس کند، مثل نسیمی که در پیچ و تاب بیابانی گم می‌شود.
صدایش، اگر بود، پژواکی بود که در گوش صخره‌ای خاموش خفه می‌شد؛ نگاهش، نوری که در چاه بی‌انتها گم می‌گردید.
گاهی فکر می‌کرد شاید او تنها یک اشتباه نوشتاری است در متنی که هیچ‌وقت خوانده نشد. گاهی هم خودش را مثل چوب‌کبریتی بی‌سوز می‌دید، افتاده در جعبه‌ای که به آتش دیگری گرم است.

چشم‌های‌شیشه‌ای

01 Jan, 15:16


تو کتاب ها خوندم درون آدما مهمه
خوندم هرکی قلب بزرگتر و ذهن گسترده تری داشته باشه ارزشمند‌تر و قابل احترام تره.. زندگی واقعی بهم یاد داد هیچکدوم اینا ارزشی نداره.
هرچی بیشتر بفهمی غمت بزرگ تر میشه.
هیولاهایی که تو کتابا شاخ و دم داشتن درواقع یه استعاره از انسان ها بودن
هرچی ذهن بازتری داشته باشی دیوانه تر تلقی‌ت میکنن و خنده دار تری.
خوشگل باشی، خوش پوش باشی، جایگاه خانوادگیت بالاتر باشه، تو در امانی و مرکز توجه.
ولی اگه چیزایی رو که نباید، بدونی.. تاوان داره.

چشم‌های‌شیشه‌ای

31 Dec, 15:03


من قبلا این فیلم رو دیدم
و پایانش رو اصلا دوست نداشتم.

چشم‌های‌شیشه‌ای

30 Dec, 19:24


Roses are red
Like ur cheecks
Like ur lipe
And like ur thears

چشم‌های‌شیشه‌ای

30 Dec, 16:54


من را بنویس
من را بر ریسمانِ نازک و پوسیده نور وصله بزن و بِسُرا
این تابلوی نقاشی زنده نیست
همچو نقاشش که زنی افسرده و بی‌رنگ است...
تو روحِ الهام بخش تمام تابلو های این زنِ نیمه جانی،
بگذار رد انگشتانت بر روی تن من سرود بخوانند..
همچو چشم هایت که هنگامِ دریدن لبخند میزنند.
روحِ الهامِ نقاشی هایم شو
مخاطبِ داستان های بی سر و ته ام شو
من را بشنو
من را بنویس
من را باور کن
من را لمس کن همانگونه که دستانت پوستِ نازک دستانم را در بر میگیرد و لب‌هایت داشته ها و نداشته هایم را به شهرِ قصه های خوش میبرد..
من را زندگی کن و بگذار،
یک بار تو را به تصویر دراورم
با همان چشم های درنده و همان ابرو های کشیده.
نگاه کن که در اینجا زمان چه وزنی دارد و سایه ها چگونه گوشت مرا می‌جوند و از جسمِ خسته ام یک زخم بر جای می گذارند..
من از اوهام های شبانه بیزارم
من از سرودِ کلاغ های در حال انقراض بیزارم
سهم من از این رویای وارونه یک شقایق سرخِ وحشی‌ست؟
سهم من از تمامِ جوانه های خمیده یک دیوانگی‌ست؟
من از صبح هایی که خورشید طلوع میکند و امید نمی تابد بیزارم
به یاد می اورم..
به یاد می اورم چگونه لب هایت فتح میکردند و دندان هایت ترانه جاودانگی سر میدادند
به یاد می اورم اولین قدم هایم را به سمتِ بهشت
به یاد می اورم درخششِ آن ذهنِ خام را
من همه چقز را به یاد دارم
آن نقاشیِ بی جان را به یاد دارم
که چگونه تمامِ جهان من را فتح کرد و به قصر آسمان‌ها برد
تو آن نقاشی بودی که هرچند زنده به نظر می‌رسید، اما روحی نداشت..
و باهم روحی در آن جاودانه شد
انسلن های زیادی جان دادند تا این روحِ پژمرده جاودانه شود..
نگاه کن...
نگاه کن که چگونه من را به سمتِ پرتگاه میکشاند نگاه های برنده آن هنرِ تکرار نشدنی..
انگار در چشم هایش تکه های شکسته یک آیینه نور را بازتاب میکنند
انگار هر کدام از آن آینه ها من را نشان میدهند
منی را که بودم‌..
منی را که دوست داشتی..
من را که مرد...
منی را که دیگر مالِ تو نبود...

-بهار

چشم‌های‌شیشه‌ای

30 Dec, 16:38


کبود آسمان هم رنگ دریاست
کبود چشم تو زیباتر از اوست

-فریدون فروغی

چشم‌های‌شیشه‌ای

29 Dec, 13:45


تو یک باریکه نور هستی
که از لای شاخ و برگ های درخت به چهره کودکِ پریشانِ درون من میتابد

-بهار

چشم‌های‌شیشه‌ای

29 Dec, 12:34


باز من ماندم و خلوتی سرد
خاطراتی زبگذشته ای دور؛

-فروغ