لیمو 🍋👩🏻‍⚕️ @limoomed Channel on Telegram

لیمو 🍋👩🏻‍⚕️

@limoomed


روزمرگی ها ، خاطرات و تجربیاتم رو مینویسم
.

https://www.instagram.com/limoo.med/

لیمو 🍋👩🏻‍⚕️ (Persian)

در کانال تلگرامی لیمو 🍋👩🏻‍⚕️ شما می‌توانید روزمرگی‌ها، خاطرات و تجربیات یک پزشک را دنبال کنید. این کانال به کمک داستان‌ها و مطالب جذاب و آموزنده، شما را به دنیای پزشکی و سلامتی وارد می‌کند. اگر علاقه‌مند به شنیدن داستان‌های واقعی از زندگی یک پزشک هستید، حتما این کانال را دنبال کنید. برای مشاهده تصاویر بیشتر و اطلاعات دقیق‌تر، می‌توانید به پروفایل این کانال در اینستاگرام مراجعه کنید: https://www.instagram.com/limoo.med/

لیمو 🍋👩🏻‍⚕️

17 Nov, 21:06


همین الان اولین تار موی سفید عمرم رو حین انجام مزو لا به لای موهام دیدم🥲 حال خوبی ندارم. آمادگی دیدنش رو نداشتم. با توجه به ژنتیکم و سطح استرسی که روزانه میکشم قطعا زودتر از این حرفا باید سر و کله موی سفید تو سرم پیدا میشدها ولی مدت ها بود انقدر درگیر کشتی گرفتن با زندگی و سر و سامون دادن همه چیز بودم که یادم رفته بود سنم داره میره بالا !

خلاصه که امروز در ۲۷ سال و ۸ ماه و ۳ روزگی اولین تار موی سفیدم رو کشف کردم و احساس میکنم کم کم دارم میفتم تو سرازیری🥲 مثلا اومدم یه مزو بزنم موهام یکم جون بگیره ها …🥺

۲۸ آبان ۱۴۰۳

لیمو 🍋👩🏻‍⚕️

10 Nov, 19:15


دیروز که ۱۹ آبان بود میخواستم بیام یه متن بلند بالا بنویسم که وای دقیقا یکسال دیگه تو چنین روزی طرحم تموم میشه و هورا اما انقدر مشغله داشتم که فرصت نشد.
الان که بهش فکر میکنم بیشتر از اینکه خوشحال باشم که سال دیگه همچین روزی پرونده ی طرحم بسته شده و مدرکم آزاده و میتونم یک پله برم بالاتر، یه سوال آزار دهنده ای هست که مدام از خودم میپرسم. «خب بعدش چی؟»

۷ سال دوران دانشجویی و بعدشم ۲۱ ماه و ۱۹ روز طرح اجباری باعث میشد بدونم که طی این چند سال یه چهارچوب خاصی وجود داره که باید طبق اون حرکت کنم. یه جاهایی دلم میخواست تندتر پیش برم و اوج بگیرم اما این مسیر بهم اجازه نمیداد، یه جاهایی خسته و نابود بودم و جونی نمونده بود برای ادامه دادن اما با اشک و آه مجبورررر بودم ادامه بدم که عقب نیفتم.

حالا بعد طرح دیگه آزادم! هر کاری دوست داشتم میتونم بکنم و هیچ چیزی محدودم نمیکنه. حتی میتونم کلا طبابت رو ببوسم و بذارم کنار! تا این حد دستم بازه :))
و الان سوال «خب بعدش چی؟» برام ترسناکه. واقعا نمیدونم پلنم چیه و آینده م کاملا به خودم بستگی داره. تصمیمی که سال دیگه بگیرم ممکنه سرنوشتم رو کلا عوض کنه، اینکه چه تصمیمی بگیرم هم کاااااملا بستگی داره که این یکسال پیش رو چطور بگذره. سنگینی بار مسئولیت زندگیم رو دوشم بیشتر از هر وقت دیگه ای حس میشه. کاش لاقل میشد یکی دیگه جام تصمیم بگیره که اگه خرابکاری شد انگشت اتهام رو سمت یکی دیگه بگیرم اما متاسفانه هیشکی جز خودم نیست که متهم بشه.

تو این چند روز مطبم رو عوض کردم. به سادگی و خوشمزگی! همه چیز واضح و مشخص بود. اون مطب و پرسنلش رو دوست نداشتم. وضعیتم مثل بودن تو یه رابطه تاکسیک بود. رابطه ی تاکسیک رو چیکارش میکنیم؟ ترکش میکنیم!

پس منم مطب قبلیم رو ترک کردم. تصمیماتش خیلی زود ولی محکم گرفته شد و خیلی سریع هم براش اقدام کردم. دیگه سنم داره میره بالا، وقتی ندارم که پای شرایط اشتباه حرومش کنم. فردا از معاونت درمان میان بازدید مطب جدید و میتونم از پسفردا کارم رو شروع کنم. اون همه دغدغه و ناراحتی و حرص خوردن سر کارهای آدمهای دوزاری تموم شد. چرا انقدر عذاب دادم خودمو این ۴ ماه؟ واقعا متاسفم بابت اینکه انقدر خودمو اذیت کردم.

مطب جدیدم در حال حاضر هیچ پرسنلی نداره. خودمم و خودم. هم منشی خواهم بود، هم دکتر، حتی اگه لازم باشه خودم طی هم میکشم مطبو :)) امااااا صبر میکنم تا پرسنل خوب پیدا کنم. پرسنل خوب همه چیزه! پرسنل خوب میتونه یکدونه ی تو رو صدتا نشون بده اما پرسنل بد میتونه برینه تو صد تای تو. بنابراین صبر میکنیم تا مورد مناسب پیدا بشه. هیچ عجله ای برای هیچی ندارم.
اینم از این.

دیگه چی بگم؟
اوممم میگم لطفا برام آرزوی موفقیت کنید. واقعا نمیدونم چی پیش میاد ولی به خودم قول میدم هر چی که شد تا لحظه آخر تمام تلاشم رو بکنم. ایشالا که عاقبت به خیر میشیم.

۲۰ آبان ۱۴۰۳

لیمو 🍋👩🏻‍⚕️

29 Oct, 20:09


صبح با دل درد و اعصاب داغون بیدار شدم، ظرفا رو شستم و خونه محل طرحم رو مرتب کردم. آره اونجا دیگه خونه ست. اولای طرحم بهش حس تعلق نداشتم اما الان دارم. فقط کافیه چند روز ازش دور باشم تا حسابی دلتنگش بشم. برگشتم خونه ی مامان بابام. یه عالمه بار جدید رسیده بود که توش خط چشم قهوه ای و ابی هم بود که خیلی وقت پیش سفارش داده بودم و چشم انتظارشون بودم.

عااااشق تست کردن محصولای ارایشی بهداشتی جدیدم 🎀 از اونجایی که نمیتونستم صبر کنم گه جفت رنگاشو امتحان کنم، خط چشممو ترکیبی آبی-قهوه ای کشیدم و خیلی ناز شد. یه لیپ گلاس فنتی بیوتی مینی سایز هم گرفته بودم که اصلا یادم رفته بود جز سفارشام بوده و وقتی دیدمش از شدت خوشحالی گریه کردم و گند زدم به خط چشمی که کشیده بودم :))
چقدرم ناز و خوشمزه بود.

قبل از هر کاری رفتم آرایشگاه و دستی به سر و روی خودم کشیدم، بعدش رفتم قدم بزنم و خیابونای اون اطراف و فروشگاه هاش رو برانداز کنم چون تایمی که طرحم یا خونه ام، یا بیمارستان یا باشگاه. لباس ها بسیار زشت شدن و حتی یک آیتم هم مورد پسندم واقع نشد که پرو کنم. قیمتا هم که نگم دیگه! بعد دیدن قیمت لباسا خزون شدم🧎🏻‍♀️

سر راه یه فروشگاه اسباب بازی فروشی دیدم و یه آن دلم خواست که کاش بچه ای میداشتم و میبردمش اون تو و هر چی دلش میخواست براش میخریدم. بعد با خودم گفتم من که حالا حالا ها بچه ای نخواهم داشت، شاید چون هنوز خودم بچه ام :)) پس خودم رفتم داخل و برای خودم خمیر شنی و یه بسته مداد رنگی ۳۶ تایی و دفتر رنگ امیزی و جامدادی که روش عکس پیشی داشت خریدم و اومدم بیرون :))

نیم ساعت پیش رسیدم خونه و دست و رو نشسته و آرایش پاک نکرده نشستم کف اتاقم و دفتر و مداد رنگیامو اوردم و شروع کردم به رنگ کردن. سخت مشغول رنگ آمیزی بودم و داشتم فکر میکردم که چقدر از ساختمون و پرسنل مطبم نفرت دارم و میخوام سر به تن هیچکدومشون نباشه. ۴ ماهه مطب دارم و سر جمع حتی دو هفته هم نرفتم مطب. یا باید عوضش کنم و برم جای دیگه یا اینکه کلا جمع ش کنم … همینجوری مشغول فکر کردن و رنگ آمیزی بودم که دیدم دو تا دست دیگه هم به صفحه ی نقاشی اضافه شد و شروع کردن به رنگ امیزی. مامانم و خواهرم. نیم ساعتی تو سکوت مطلق و بدون اینکه یک کلمه حرف بین مون رد و بدل بشه رنگ امیزی کردیم و بعد تموم شدن اون صفحه هر کدوم رفتیم تو اتاق خودمون که بخوابیم. این گزارشی بود از روز ۲۸۱ ام طرح. ایشالا که عاقبت به خیر میشیم.

۸ آبان ۱۴۰۳

لیمو 🍋👩🏻‍⚕️

23 Oct, 21:37


از مسافرت برگشتم خونه ی ناز و دنج خودم تک و تنها و خیلی خوشحالم😌💅🏻

کاملا آرامش به زندگیم برگشته و بدون تلاش برای توضیح دادن خودم به دیگران میتونم هر کاری خواستم بکنم. مثلا امشب دلم گرفته بود و دو ساعت تمام به پهنای صورت گریه کردم جوری که الان احساس میکنم چشمام آتیش گرفتن.
به آدم امن زندگیم زنگ زدم و تا تونستم با صدای بلند عر زدم بدون اینکه نگران باشم که مامان بابام نگران میشن که چیزی شده باشه. دو روزه ظرفا رو نشستم و امروز هیچ وعده ی غذای گرمی نخوردم چون میل نداشتم. کفش هام رو مجبور نیستم منظم تو جاکفشی بذارم و کسی بابت اینکه چرا انقدر مصرف دستمال کاغذیم زیاده بهم تذکر نمیده. زنده باد زندگی مجردی💖

بخش زیاد حال بدم واسه نوسانات دلار بود چون تمام کارهای من به جز پزشکی و طبابت به دلار مربوطن و این حجم از بلاتکلیفی و آینده ی نامعلوم واقعا کلافه م کرده بود. البته هنوزم کلافه ام اما گریه هام رو کردم و دیگه وقتشه با شرایط رو به رو بشم و ببینم چه خاکی باید به سرم بریزم. دلار ۶۸ تومن شده. قیمت خرید محصولات از چیزی که الان داریم میفروشیم بیشتره ! شرکت های واردات متریال زیبایی لاین های فروششون رو بستن و دیگه متریال نمیفروشن ( که حق هم دارن البته) چه بلایی داره سرمون میاد؟

و ترسناک تر از همه اینه که همه خیلی ریلکس و عادی دارن زندگیشون رو میکنن! قبلنا وقتی اتفاقی میفتاد هر جا میرفتی همه در حال بحث کردن و تبادل نظر بودن اما الان هیچی به هیچی. انگار همه بی حس شدن دیگه. خلاصه که جایی رو نداشتم که نگرانی هام رو به اشتراک بذارم و یکم سبک بشم، این شد که دیگه امشب منفجر شدم. گاهی احساس میکنم دیگه خسته شدم و توان مقابله با مسائلی که هر روزه برامون پیش میاد رو ندارم.

من از ۱۹ سالگیم کنار درسم خیلی شدید کار کردم و زحمت کشیدم ولی هر جور حساب میکنم اونجایی نیستم که باید میبودم. درسته وضعیتم الان از خیلی از پزشکای تازه فارغ التحصیل شده که فقط درس خوندن بهتره اما هنوزم با چیزی که فکر میکردم تو این سن باشم خیلی فاصله دارم. گاهی واسه خیلی چیزا جوابی ندارم و زندگی منطقی پیش نمیره. عجیبه!

۲ آبان ۱۴۰۳

لیمو 🍋👩🏻‍⚕️

19 Oct, 05:35




راستی تا یادم نرفته اگر کنکوری هستین و یا کنکوری دارین که دوست دارین یه مشاور کاربلد و دلسوز تا روز کنکور همراهش باشه و راهنماییش کنه، بهتون بگم که ثبت نام مشاوره های امسال ما باز شده.

سال سومیه که با دکتر قادری کار میکنم. خودش دانش اموزم بوده، پارسالم که خواهرم دانش اموزش بود. واقعا ادم با تجربه و دلسوزیه و تو این سه سال بی اغراق میگم واقعا نارضایتی من ندیدم ازش.

کلا ده تا دانش اموز بیشتر قبول نمیکنه چون کیفیت و زمان گذاشتن برامون از هر چیزی مهم تره. هر سال همینطوره.
اگر دوست داشتین با ایشون که کاملااا مورد تایید و توصیه من به شما هست مشاوره داشته باشین میتونین به این شماره تو واتساپ پیام بدین و مشاوره تون رو رزرو کنین💖

09031700339

لیمو 🍋👩🏻‍⚕️

18 Oct, 21:32


بعد از سالها با خانواده ۳ روزه اومدم مسافرت. درسته خیلی خوش گذشت اما باتری اجتماعی بودنم تموم شده و اگه همین فردا برنگردیم ممکنه اتفاقات ناگواری رقم بزنم :)) دلم میخواد زودتر برگردم محل طرحم و زندگی روتین خودمو از سر بگیرم.

امروز یه تزریق فول فیس داشتم برای اولین بار که به نظرم خودم خیلی خوب شده. از تصوراتم که خیلی خیلی بهتر شده. اولش که شروع کردم دست و دلم میلرزید و مدام همه چیز رو چک میکردم که مبادا جایی خرابکاری کنم ولی اونی که زیر دستم خوابیده بود گفت؛ ببین من بهت خیلی اعتماد دارم خب؟ من خیالم کاااااملا راحته و میدونم نتیجه رو عالی رقم میزنی! همین حرف دلمو قرص کرد و نتیجه رو خیلی بهتر از حد تصورم کرد.

مشکلم اینه مدام کارم رو با استتیک کارهای خیلی حرفه ای که همسن مامان بابامن مقایسه میکنم! آخه زن حسابی! چرا انتظار داری در حد اونا خوب باشی؟ مگه چندتا تزریق انجام دادی تا حالا؟

و مشکل دیگه م اینه که خیلییییی وسواس به خرج میدم که حتما همه چیز پرفکت باشه و تا خیالم راحت نباشه که صد در صد میتونم چیزی که تو ذهنمه رو روی بیمار پیاده کنم بهش دست نمیزنم. در برخی موارد هم سلیقه م با بیمار هماهنگ نیست. من طبیعی تزریق میکنم ولی اون پلنگ طوری دوست داره. این جور کیسا که اتفاقا درصد خیلی زیادی از جامعه رو تشکیل میدن رو تا به حال قبول نکردم. اما نمیدونم آیا کار درستیه یا نه! میتونم تزریقشون رو انجام بدم و یه فرصتی برای خودم ایجاد کنم که تمرین بیشتری کنم و دستم روان تر بشه و کسب درآمدی هم بشه و بتونم کنارش کار رو توسعه بدم اما کاری تحویل بدم که دلخواهم نیست، یا اینکه صبر کنم برای اون اقلیتی که سلیقه شون همسو با منه که بتونم براشون تزریق انجام بدم ، آیا پیدا بشن یا نشن!

یکم فکرم این روزا مشغوله و نمیدونم کار درست چیه واقعا. امیدوارم بفهمم خیلی زود چون زندگی دیگه خیلی جدی شده و تایمی برای از دست دادن نداریم.

۲۸ مهر ۱۴۰۳

لیمو 🍋👩🏻‍⚕️

24 Sep, 21:25


امروز همش بدو بدو داشتم. صبحش که کله سحر نوبت لیزر داشتم، بعدش رفتم بانک حساب باز کردم که بتونم با بیمه سلامت و تامین اجتماعی قرارداد ببندم،بعدش رفتم اون سر شهر تراپیستمو دیدم، بعدش اومدم این سر شهر روپوش و اسکراب جدید خریدم، رفتم دنبال کارتخوان برای مطب اما احساس کردم نیازه بیشتر پرس و جو کنم و نگرفتم، بعدش رفتم دنبال متریال تزریقات برای مطب، بعدش رفتم فیلر چونه مو تمدید کردم، بعدش رفتم شونصد تا شلوار پرو کردم تا بالاخره از یکیش خوشم اومد و خریدمش، بعدش رفتم کیف خریدم، بعدشم شیرینی خریدم برای مامانم و ۸ شب تقریبا مرده به خونه رسیدم.

صبح یه پولدار مضطرب بودم اما الان یه بی پول خوشحالم که همه کاراش انجام شده و میتونه با خیال راحت برگرده محل طرحش.

عاشق این قرتی بازیا و کارای دخترونه ام ولی متاسفانه سلیقه م گرونه و من واقعا زیر بار مخارجم زایمان کردم و چیزی نمیمونه که پس انداز کنم برای آینده و اهداف مهم تر. شاید باید به فکر بیشتر کار کردن یا هوشمندانه تر کار کردن باشم، شایدم باید بشینم سر جام و به چیزای ساده تر بسنده کنم و انقدر خودمو تو هچل نندازم. منتها از اونجایی که اورژانس بهم نشون داده فر‌دا معلوم نیست زنده باشم یا نه، میخوام واقعا صدمو بذارم که خوب و خوشحال زندگی کنم.

شرایط زندگیم تو محل طرحم اسفناکه واقعا اما تمام سعی م رو میکنم که با شرایط موجود یه جوری اوضاع رو بچینم که بشه بهترین عشق و حال ممکن رو داشت. میدونم ایده آلم ممکنه فراهم نشه اما میخوام بهترین استفاده رو از زندگی ببرم. سالهای پیش روزای خیلی سختی رو پشت سر گذاشتم، لیاقتش رو دارم که از این به بعد خوب زندگی کنم.

۴ مهر ۱۴۰۳

لیمو 🍋👩🏻‍⚕️

23 Sep, 13:23


امروز برای اولین بار تو عمر طبابتم نوزاد بدحالی داشتم که کارش به اتاق cpr کشید و فوت شد.

همش ۲ ماهش بود و با شکایت تب و تاکی پنه اومده بود، هیچی رگ نداشت و کاملا سیانوزه و تو شوک سپتیک بود. نمیدونم چرا خانواده ش انقدر دیر اورده بودنش. من داشتم تو اتاقم مریض سرپایی میدیدم که دیدم یه اقایی لنگان لنگان با پای شکسته اومد در اتاق. اول فکر کردم بیمار خودشه، ولی گفت خانوم دکتر بیا حال بچم خیلی بده و اورژانسیه.

وقتی رسیدم بالای سر نرس های اطفالمون، دیدم از هیچ جای بچه نتونستن رگ بگیرن و واقعا از وخامت اوضاع بچه دستپاچه شدن. حتی از سه ناحیه سرش رو شیو کرده بودن اما بچه انقدررررر دهیدره بود که اصلا رگ نداشت. تو دوران دانشجویی م هم همچین شدت دهیدرگی ای ندیده بودم! هیچ وقت نرس های اطفال رو انقدر مضطرب ندیده بودم، اونجا بود که فهمیدم اوضاع واقعا جدیه. سریع ویزیت اورژانس اطفال زدم و تا متخصص اطفالمون رسید بالای سرش منتقل cpr ش کردیم.

دیگه بچه رو سپردم دست متخصص و بچه های NICU سریع اومدن پایین و همه بسیج شده بودن این بچه رو احیا کنن. این بین هم هی مریض میومد من میرفتم مریضا رو میدیدم تا دستم خالی میشد برمیگشتم اتاق cpr ببینم بچه در چه حاله.

بار اولی که برگشتم تونسته بودن رگ بگیرن و داشت سرم free میگرفت

بار دوم رفتم دیدم انتوبه شده

بار سوم که رفتم دیدم داره cpr میشه

بار چهارم دیدم استیبل شده و دارن منتقل NICU میکننش

و آخرای شیفتم که داشتم کیفمو برمیداشتم که خروج بزنم باهام تماس گرفتن و گفتن بچه فوت شده بیا پرونده ت رو کامل بنویس.

انقدر ناراحت شدم که خدا میدونه. نمیدونم چرا ولی فوت شدن یه بچه کوچولو خیلی بیشتر از یه آدم بالغ ناراحتم میکنه. همش دو ماهش بود! اندازه یه عروسک بود! و الان دیگه قلبش نمیزد، نفس نمیکشید و دست و پای کوچولوش سیانوز و کبود شده بود.

چقدر مردن راحته نه ؟ دیشب تو بغل مامانش سر و مر و گنده داشته شیر میخورده و مامانش تو خوابش هم نمیدیده که امروز دیگه بچه ش زنده نباشه.

امروز برای چندمین بار بهم ثابت شد که زندگی همه مون به یه تار مویی بنده و هر کسی که زندگی رو زیادی جدی بگیره واقعا احمقه. باید شل کنیم و در لحظه زندگی کنیم چون ممکنه فردایی نباشه.

۲ مهر ۱۴۰۳

لیمو 🍋👩🏻‍⚕️

22 Sep, 12:22


از صبح مثل اسب دارم میدوئم دنبال کار اداری و آخرشم هیچی به هیچی… از بهزیستی اومدن به مطب گیر دادن که شما چرا واسه دو تا پله تو کوچه که به ساختمون میخوره رمپ ندارید؟ معلول بیاد چجوری میاد بالا؟ بعد جالبه که به پزشک دیگه ای که شیفت عصر همین مطب منه تاییدیه دادن! و به پزشک های دیگه ای که تو همین ساختمون دارن طبابت میکنن. این ساختمون فقط برای من تاییدیه نداره :)

یکی از کارهای اداری صبحم واسه قرارداد بستن با تامین اجتماعی بود که اجباری شده. مسئولش بهم گفت خانوم دکتر شما اینجایی نیستی نه؟ گفتم نه.
گفت امروز ۱ مهر حرف من رو یادت باشه! تو توی این شهر نمیتونی طبابت کنی! تو این شهر فقط در صورتی دووم میاری که آشنا و پارتی داشته باشی. یعنی برقت قطع شد نباید پاشی بری اداره برق، باید اول دنبال یه اشنا تو اداره برق بگردی. وگرنه انقدرررر میدوننت که کلافت کنن. دیدم راست میگه، تا الان که برای مطب خیلیییییی اذیتم کردن. ولی به خودم قول دادم تو این یه سال و سه ماه باقی مونده طرحم تمام تلاشم رو بکنم با وجود تمام موانع. من که فعلا اینجا اسیرم، سعی میکنم حتی اگه نتونستم مثل ادم کار کنم لاقل تجربه کسب کنم.

هر روز دارم واسه بیسیک ترین مسائل زندگیم دوندگی میکنم. کارهایی که وقتی تو خونه بابام بودم همه انجام میشد و من حتی روحمم خبر نداشت که چقدر چرخوندن یه خونه زندگی زحمت و خرج داره. اما الان با اینکه بهم سخت میگذره اما لذت میبرم. لذت میبرم از هندل کردن مسائل و مشکلاتم. اینکه مدام یه مانع میفته جلوی پات و تو باید از پسش بر بیای و یه جوری دورش بزنی قشنگه. هی پله پله دارم میرم بالا و این خیلی شیرینه.
سعی میکنم از مسیر لذت ببرم، چون گاهی مقصد نه تنها خوشحالم نمیکنه که سر خورده م هم میکنه.

این وسط مسطا تنها چیزی که برام مهمه مراقبت کردن از خودمه. خوب غذا میخورم، خوب میپوشم، باشگاهمو میرم، سعی میکنم تا حد امکان اگه شیفتا بذارن درست بخوابم و کلا لایف استایل سالمی داشته باشم. مگه آدم جز خودش کیو داره تو این دنیا؟ کیه که تو تموم سختی ها ازت مراقبت کنه؟ کیه که از هر کسی تو دنیا دلسوزتره برات؟

بدون شک زیباترین شکل وفاداری، موندن به پای خودته تو روزای سختی💖

۱ مهر ۱۴۰۳

لیمو 🍋👩🏻‍⚕️

12 Sep, 15:44


راستی من پیج کاریم رو زدم!

با اینکه هنوز هیچی نداره، حتی عکس پروفایل و بایو. اما زدم چون میدونستم اگه بخوام به هوای تایمی بشینم که همه چیز آماده باشه، هیچ وقت قرار نیست پیجی زده بشه.

کلی مسئولیت دارم و دست تنهام اما چاره چیه؟ باید برای زندگی تلاش کرد به هر حال.
قطعا همراهی شما و فالو کردنتون میتونه انگیزه ی مضاعفی بشه برام که جدی تر پیگیری کنم کارای مطب رو. لطفا اگر ایده و نظر خاصی هم داشتید تو دایرکت بهم بگید حتما استفاده میکنم.

آیدی پیج مطب :
@Dr.aboutalebii

لیمو 🍋👩🏻‍⚕️

11 Sep, 12:48


چند روزیه نیت کردم سر خودمو شلوغ تر از چیزی که هست بکنم که وقت نکنم به هیچ چیزی فکر کنم. دیگه واقعنی میخوام مطب رو راه بندازم و پیج بزنم و تلاش کنم براش. خیلیم استرس دارم مورد استقبال قرار نگیره. نمیدونم چی میشه! ولی میدونم با یه گوشه نشستن و استرس کشیدن هیچی نمیشه! پس میریم که امتحان کنیم حالا یا میشه یا نمیشه دیگه! توکل به خدا.

دیروز و پریروز رفتم خونه و کلی قرار و مدار بیرون از خونه داشتم که بهشون رسیدگی کنم که یکی از مهم تریناش جلسه با تراپیستم بود. اون روز موقع حاضر شدن چشمامو آرایش نکردم چون میدونستم که برم اونجا قراره مثل ابر بهار اشک بریزم اما نه تنها قطره ای اشک نیومد که نیشمم تمام مدت باز بود.

جلسه مون رو از اول تا اخرش ریکورد کردم چون میدونستم دکترم قراره حرفایی بزنه که دلم میخواد هر روز یه نفر باشه که بهم گوشزدشون کنه.

دکترم واقعا فرشته ست و نمیدونم جواب کدوم کار خوبمه که سر راه همدیگه قرار گرفتیم. تک تک حرفای دیروزش رو تو نوتم یادداشت کردم و بهش به چشم درس زندگی نگاه میکنم.

دندون عقل جدیدی که درومده بود رو دیروز پیش همون دکتر خوبه جراحی کردم و هیچی نفهمیدم موقع کشیدنش، اما از وقتی اثر بی حسی رفته روزگارم سیاه شده :)) به ضرب و زور دگزا و کتورولاک زنده ام.

راستی این کتورولاک عجب چیز مشتی ایه! من تا قبل فارغ التحصیلی حتی اسمشم نشنیده بودم :)) اما از وقتی اومدم طرح و باهاش آشنایی پیدا کردم اصلا شده عصای دستم تو نسخه هام. خصوصا واسه بیمارایی که هیستریکن و فکر میکنن تا یه سوزن نزنن خوب نمیشن یا واسه این مریض پیرا که تا از دم در میان تو همش ناله میکنن اینجام درد میکنه اونجام درد میکنه. معجزه میکنه واقعا🤣
البته میدونم که همکارای تزریقات هم مدام فحشم میدن که انقدر تزریقات میفرستم. ولی فکر میکنم فحش خوردن از همکار تزریقات بهتر از کشتی گرفتن با بیمار زبون نفهمه.

خودمم قبل اینکه الان بیام شیفت داشتم میمردم. دم در یدونه کتورولاک دگزا گرفتم و به منشی گفتم مریض نمیفرستی تا من آمپولامو بزنم :)) الان دو ساعت گذشته و نه تنها تمام دردها رفته که گونه هامم گل انداخته :))

بعد تموم شدن شیفتم میخوام خودمو ببرم بیرون از اون کروسان شکلاتی خوشمزه ها بخوریم. شاید رفتم سینما یه فیلم کسشری هم ببینم، چون قطعا از خونه موندن و زانوی غم بغل گرفتن بهتره.

۲۱ شهریور ۱۴۰۳

لیمو 🍋👩🏻‍⚕️

07 Sep, 01:26


امشب شیفت خونینی داشتم و پر از مریض بدحال تصادفی اما اونقدرا بهم فشار نیومد چون بهترین تیم پرستاری ممکن رو داشتم. دو تا سی پی ار به فاصله ی نیم ساعت اوردن که یکی شون یه ماشین با ۵ سرنشین بود که چپ کرده بودن و همه داغون … فکر کن یه دفعه ای ساعت ۲:۳۰ شب همچین کیسایی بیاره ۱۱۵. از ۱۲ شب به بعد ۳ بار زنگ زدم به جراح و کشوندمش بیمارستان. تا بنده خدا برمیگشت یه ربع بعد دوباره کیس جدید میومد و زنگ میزدم :))

اخرین باری که بهش زنگ زدم با عصبانیت گفت خانوم دکتر میشه بگی امشب تروما چه خبره؟ گفتم بخدا من نبردم ماشینو چپ کنم و ۵ تا ترومایی بیارم تو اورژانس و ویزیت بزنم براشون. خودشون اومدن :)) با حرص خندید و گفت باشه میام :))

انقدر امشب بین مریضای تروما قل میخوردم و تو هول و ولا بودم اصلا نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم. دیگه به تیم پرستاری مون اعتماد کردم و فرمون دادم دستشون و نشسته بودم یه گوشه فقط اوردر میذاشتم و گرافی ها رو میدیدم. هر مریضی بین ۲۰-۲۵ تا اورد داشت😵‍💫 تا حالا بی سابقه بود تو شیفتای من.

یدونه از مریضامونم یه پسر مست با دوستش سوار بر موتور بودن که میرن تو صخره ها، جمجمه یکی شون ترکیده بود، اون یکی هم طحالش ۴ تیکه شده بود و خونریزی مغزی و شکستگی مهره های گردن.
اونی که جمجمه ش له شده بود اخرای شیفتم یهو دوباره کد خورد و واقعا دیدن پدر و مادرش که تو سرشون میزدن و داد و بیداد میکردن مو به تن ادم سیخ میکرد. چطور سر یه غفلت و مسخره بازی جیگر این همه ادم رو خون کردن …
بعید میدونم اگه زنده بمونه هم دیگه بتونه زندگی نرمالی داشته باشه.

از شدت ادرنالینی که ترشح شده بود تو شیفت اصلا اروم و قرار نداشتم و با یکی از بچه های داروخونه بعد شیفت رفتیم تو محیط بیمارستان قدم زدیم و تاب بازی کردیم. نیش مون باز بود و صدای قهقهه مون پیچیده بود تو فضا اما فقط خودم میدونستم که چقدر داغونم از درون.

۱۷ شهریور ۱۴۰۳

لیمو 🍋👩🏻‍⚕️

01 Sep, 22:06


سلامی از خنکی شهریور و فصل عناب تازه🤤
این یک ماهی که چیزی ننوشتم خیلی داستانها در جریان بود و واقعا اتفاقات بزرگ و مهمی تو زندگیم افتاد که ترجیح دادم پرایوت نگهشون دارم و چیزی راجع بهشون ننویسم. هنوز هم دارم با عواقبش دست و پنجه نرم میکنم اما نتیجه گیری نهایی که از همه چی داشتم اینه که به زمان بندی خدا اعتماد داشته باشم. و تا اون موقع به درونم رجوع کنم و با خودم با صلح برسم و منتظر بمونم تا ببینم زندگی چه خوابی برام دیده.

یک هفته شیفت نداشتم اما برنگشتم خونه. موندم پانسیونم و به مغزم و همه چیم استراحت دادم. نه میخواستم ادمی رو ببینم، نه با کسی حرفی بزنم، نه چالش جدیدی داشته باشم. فقط از دور همه چیز رو نظاره گر بودم. الان حالم خیلی بهتره و برای ادامه ی شیفت های این ماه اماده ام.

یه باشگاه خوب پیدا کردم که کله ظهر نبنده! اخه اکثر باشگاه های محل طرحم از ساعت ۱۲ ظهر تا ۴ عصر تعطیلن! مگه میشه ؟! :))))
انقدر گشتم و گشتم تا یه جایی پیدا کردم که مربیش اون ساعات هم حضور داشته باشه. مربیم رو دوست دارم و ازش حس خوبی میگیرم و جلساتم رو منظم میرم بخاطر همین کم کم دارم تغییرات ظاهری رو تو خودم میبینم و خوشحالم بابتش.

یه مدته دارم راجع به گیاه خوار شدن فکر میکنم اما هنوز اقدام خاصی براش نکردم. فعلا صرفا دارم فکر و تحقیق میکنم تا ببینم چه تصمیمی در این زمینه اتخاذ خواهم کرد :)) دیگه چی بگم؟

سه هفته هم هست مطب نرفتم. برام مشغله ذهنی درست میکرد و من ذهنم خیلی آشوب بود و نیاز داشتم فاصله بگیرم و بیشتر راجع بهش فکر کنم. امروز بعد سه هفته کرکره رو زدم بالا و برای بابام جلسه دوم پی ار پی ش رو انجام دادم و دیدم از جلسه قبلی کلییییی بی بی هیر درومده لا به لای موهاش و خیلی ذوق کردم که نتیجه رو به چشم دیدم. تازه بالاخره تصمیم گرفتم پیج بزنم :))

چند روز پیشا که نشسته بودم گوشه پانسیون و پیش همخونه م ناله میکردم که این چه وضعشه و چرا اصلا مریض نیست، بهم گفت داداش تو پیج زدی آخه؟ تبلیغاتی داشتی؟ اصلا کسی میدونه وجود خارجی داری؟
دیدم راست میگه:)) نمیدونم چرا همش ازش فرار میکردم.
هنوز در مرحله ی فکر کردنم اما به زودی براش اقدام میکنم. کلا از اول شهریور در حال تفکرم :)) راجع به چیش رو خدا میدونه، خودمم اطلاعی ندارم. ایشالا هر چی خیره پیش میاد.

۱۲ شهریور ۱۴۰۳

لیمو 🍋👩🏻‍⚕️

02 Aug, 16:28


سلامی خنک از گرمترین روزای امسال🧊🦦

یک ماهی میشه چیز خاصی ننوشتم چون اتفاق خاصی نیفتاده. صبحا میرم مطب، بعضی روزا مریض دارم بعضی روزا هم مریضی ندارم. عصر و شبا هم معمولا شیفتم. جو مطب رو دوست ندارم و خیلی چیزاش باب طبعم نیست. از ظاهر و دکور بگیر تا منشی😬 وای منشی!!! خیلی رو اعصابمه. احتمالا عوضش کنم. درسته همیشه ادم راحتی هستم و راحت راه میام با همه ، ولی تو کار کردن؟ خیلی خیلی جدی ام و اصلا شوخی ندارم با کسی. چه تایمی که مشاوره میدادم، چه انلاین شاپی که دارم و چه کارهای دیگه ای که شاید ازش برای شما نگفته باشم. نظم و جدیت سر لوحه کارمه و همین باعث شده نتیجه خوب باشه و هر دو طرف راضی باشیم همیشه.

چند روزی رفتم خونه و کار و بارا رو سر و سامون دادم. گربه م رو تا میتونستم چلوندم. وسایلی که مناطق محروم گیرم نمیومد رو خریدم و با دست پر دوباره برگشتم.

امروز عصر درمونگاه بودم که منشی درمونگاه بین مریضا اومد گفت یه اقایی هست اومدن واسه خروج پلیسه از چشمشون. گفتم بیاد داخل که ببینمش و چهره ش برام اشنا بود. چند وقت پیشا هم تو یکی از شیفتای اورژانسم اومده بود و براش خارج کرده بودم پلیسه رو.

پرسیدم چرا اورژانس نرفتی؟ گفت که دیشب اونجا بودم نتونستن برام درش بیارن، ترخیصم کردن گفتن اول هفته برو پیش چشم پزشک. منم برنامه شیفتا رو نگاه کردم دیدم امروز شما درمانگاه شیفتین اومدم خدمت شما. انقدرررر ذوق کردم🥲 گفتم باشه منتظر بمون من این چنتا مریضم ببینم بعد با هم بریم اورژانس پشت اسلیت لمپ بشینی من درش بیارم.

دیگه بعد شیفت با خودش و خانومش و بچه ش رفتیم اورژانس و کارشو انجام دادم. داروهاشو که داشتم تو سیستم میزدم خانومش گفت ما دیگه خانوادتا به دست شما اعتقاد پیدا کردیم. هر سری گذرمون به این بیمارستان میخوره واسه هر مشکلی میایم پیش شما. با اینکه جوونم هستین ماشالا ولی کارتون خیلی خوبه.

منو میگی🥲 مثل اسب ذوق کرده بودم🥹 واقعا جا داشت برم بغلش کنم و بچلونمش حیف اخلاق پزشکی اجازه نمیداد. درسته خودم میدونم که کار خیلی خاصی نمیکنم و در واقع کاریه که هر پزشک عمومی دیگه ای هم میتونه انجام بده، اما اینکه گاهی اوقات میبینم از سمت بعضیا انقدر مورد توجه قرار میگیره و قدردانی میشه ازم واقعا خوشحال میشم و بی اغراق یه عاااالمه خستگی از جونم در میاد.

کاش حواسمون باشه هر کسی رو دیدیم که تو کاری (هرچند کوچیک) خوبه حتما بهش بگیم حتی در حد یه جمله ازش تعریف کنیم. شاید خودمون متوجه نشیم اما میون این روزای تاریک اون یه جمله میشه یه روزنه کوچیک که نور میتابونه به به زندگی اون شخص و لبخند میشونه گوشه لبش.

۱۲ مرداد ۱۴۰۳

لیمو 🍋👩🏻‍⚕️

02 Jul, 13:27


تقریبا همه کارای مطب انجام شده و فقط مونده چاپ سرنسخه و ساخت مهر و جاگیر شدنم اونجا. خداروشکر.
همیشه تصورم از مطبم یه جای خیلی شیک با امکانات به روز بود منتها چون برنامه اینده م اصلا مشخص نیست و نمیدونم که بعد طرحم میخوام این شهر یا اصلا ایران بمونم یا نه، عاقلانه ترین کار این بود که هزینه نکنم بابت دکور و ظاهر قضیه.

همین که مطب مرتب و جمع و جوریه و در شان طبابت و کار زیبایی هست کفایت میکنه. حالا کار رو باید شروع کنم تا ببینیم چی پیش میاد. استارت کارم تو این شهر خیلی سخته. من اینجا کاملا غریبم. نه دوست و آشنایی دارم و نه فامیل. هیشکی رو نمیشناسم. خیلی استرس دارم که چی میشه و اصلا مریض خواهم داشت یا نه. اصلا کی منو میشناسه اینجا که پاشه بیاد پیشم؟ بین این همه کلینیک زیبایی بزرگ و مجهز چجوری باید رقابت کنم؟ چجوری شناخته بشم؟
حتی مطب اونقدری لوکس نیست که بخوام افتتاحیه بگیرم و تولید محتوای خاصی بکنم. یه مطب روتین و معمولیه.

هزارتا علامت سوال تو ذهنم هست و هر قدمی که برمیدارم دست و دلم میلرزه. ولی خب چیکار میشه کرد؟ باید بری جلو و تلاشت رو بکنی. یا میشه یا نمیشه دیگه! خلاصه که هر روز برای خودم یه استرسور جدید تولید میکنم. دو دیقه آروم نمیشینم یه گوشه.

مامانم دیروز پشت تلفن گفت که وقتی ۲۷ سالگی خودم رو با تو مقایسه میکنم واقعا بهت افتخار میکنم. واقعا دختر قوی و سخت کوشی هستی و تا الان دست به هرکاری زدی توش موفق شدی. مطمئنم از پس اینم برمیای. اگه نتونستی هم مهم نیست. کلی راه دیگه جلوی پات هست. مطمئنم بالاخره راهت رو پیدا میکنی.
این حرفا چیزی بود که این روزا نیاز داشتم بشنومش.

مامان بابام هنوز مطب رو ندیدن. تمام کارا و دوندگی های پیدا کردن مطب و اوکی کردنش تا گرفتن پروانه ش تو شهر غریب با خودم بوده. امیدوارم خیلی زود بیان مطبم پیشم که براشون هممممه کار انجام بدم🥹
خصوصا مامانم که خیلییییی باید بهش برسم. واقعا یکی از انگیزه هام تو تمام این سال ها همین بوده. خوشحالم که مامان بابام زنده و سالمن و میتونن این روزا رو ببینن.

۱۲ تیر ۱۴۰۳