نیلوفر قائمی فر @nilufar_ghaemifar Channel on Telegram

نیلوفر قائمی فر

@nilufar_ghaemifar


پیج اینستاگرام:
instagram.com/nilufar.ghaemifar2

بچه‌ها تمامی رمانای منو فقط از اپلیکیشن باغ استور تهیه کنید، تنها جایی که با رضایت خودم منتشر میشه و هر سایت و گروه و کانالی جز این منبع رمانهای منو منتشر کنه راضی نیستم و حرامه!
https://baghstore.net/

نیلوفر قائمی فر (Persian)

نیلوفر قائمی فر یک کانال تلگرامی است که توسط کاربر با نام کاربری "nilufar_ghaemifar" اداره می‌شود. اگر به دنبال رمان‌های جذاب و پر از هیجان هستید، این کانال مناسب شماست! برای دسترسی به آثار نویسنده محبوب، می‌توانید به پیج اینستاگرامش مراجعه کنید: instagram.com/nilufar.ghaemifar2. او تمامی رمان‌های خود را از اپلیکیشن باغ استور منتشر می‌کند. این اپلیکیشن تنها منبع رسمی است که با رضایت نویسنده منتشر می‌شود و از این رو هر گونه انتشار در سایت‌ها، گروه‌ها و کانال‌های دیگر حرام محسوب می‌شود. بنابراین، اگر علاقه‌مند به خواندن آثار جذاب و اصیل هستید، به کانال تلگرامی "نیلوفر قائمی فر" بپیوندید و از دنیای شگفت‌انگیز رمان‌های این نویسنده لذت ببرید!

نیلوفر قائمی فر

14 Oct, 15:48


📚 رمان دوست غیرمعمولی


✍️ به قلم نیلوفر قائمی فر


📝 خلاصه
این داستان شرح دوستی دو دوست صمیمیه که از یه دوستی معمولی به عشقی آتشین و عمیق می رسند .در طی داستان در مورد مرگ مشکوک
برادر دلیر صحبت می شه که معماگونه دنبال می شه تا ثابت بشه قتل بوده یا مرگ طبیعی
همچنین همزمان با خوندن یک داستان فول عاشقانه و معمایی ،در مورد رفتار درست با نوجوون ها هم روایاتی موثر می خونید.


🔘 #رمان #دانلود_رمان #رمان_عاشقانه #رمان_معمایی #رمان_آسیب_اجتماعی #رمان_طنز


🌀 ادامه این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 68 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین بمرور زمان، رمان رو تا آخر مطالعه کنین.


نصب رایگان ios برای آیفون :
https://baghstore.net/app/


نصب رایگان نسخه Android برای سامسونگ، شیائومی، هوآوی و ... :
https://baghstore.net/app

نیلوفر قائمی فر

25 Sep, 12:58


اسامی تمام رمانای من هم توی لیست این سایت هست.

دوباره میگم دقت کنید تنها سایت معتبر برای خرید رمانای من همینجاست که لینکشو میدم:

https://baghstore.net/authors/نیلوفر-قائمی-فر/

نیلوفر قائمی فر

25 Sep, 12:58


🌀این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 440 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین رمان رو تا آخر بصورت حلال و با رضایت نویسنده مطالعه کنین(رمان برای خریداران کامل است)

*

راهنمای نصب نسخه ios برای آیفون:
https://t.me/BaghStore_app/593

فایل نصب نسخه Android برای سامسونگ، هوآوی، شیائومی:
https://t.me/BaghStore_app/593

وبسایت باغ استور :
https://baghstore.net/

نیلوفر قائمی فر

25 Sep, 12:58


پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #پنجاه

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368


آراز توی بغلم خوابیده بود، آرازو تو بغل امیرسالار گذاشتم،نگام کرد.
-سیره، جاشم هنوز تمیزه...
قرنیه چشماش محاصره ام کرده بودن، ساعد دستمو گرفت و با صدایی که تحکمشو به رخ گوشم میکشید گفت:
-ماحی! گفتم تمومش کن.
-من دلم برای آراز سوخت که نرفتم؛ الان تا دو ساعت وقت داری که جلوی پای یه نفر دیگه نگه داری.
تا خواستم دکمه ی قفل مرکزی بود بزنم سریع آرازو روی پاش گذاشت و اون یکی دستمم گرفت:
-ماحی! چون میدونی گیرتم اینطوری میکنی؟
-چون میدونم عوضی و نمک نشناسی.
«با اخم نگام کردو گفت:» حواست به حرف زدنت باشه.
-دلیلی ندارم که حواسم باشه،نه دیگه نون و آبمو میدی نه بهت تعهد و تعلقی و وابستگی دارم.
امیرسالار-تعهد داری.
-ندارم؛ تموم شد.
امیرسالار-وقتی تموم میشه که من بگم.
-شما؟!!! ولم کن بینَم فکر کردی کی هستی یالغوز بدبخت؟
امیرسالار-بچه رو میگیری، ماحی بهت گفتم من هیچ چیزی توی زندگی ندارم چون این....
-برو بمیر بابا، من اون بچه هم ندارم برای چی وایستم؟ بی خانمان هم نیستم...
«شاکی و مضطرب گفت:» نفهم پس من این بچه رو چیکار کنم؟
-برو به عشقـــــت بگو، مگه من زاییدم؟
امیرسالار-وای خـــــدا؛ خـــدا این چرا زبون منو نمیفهمه؟
-من ایدزیم یادت رفته؟
«با حرص و تعصب و لحن مصمم گفت:» چیه بهت برخورده گفتم باید آزمایش بدی؟ باید آزمایش بدی اصلا!
-نمیدم، نمیرم، اصلا امشب توی تختت میام تورو هم ایدزی میکنم.
خنده اش گرفت ولی نخندید، سرشو برگردوند و به آراز نگاه کرد و آرومتر گفت:
امیرسالار-ماحی! تو که ایدز نداری از چی انقدر ناراحتی؟ اصلا منم آزمایش میدم.
-آره آره تو حتما بده، اون زنت ممکنه بیماری....
دستمو با ضرب و هول دادن به عقب ول کرد و بچه رو توی بغلم گذاشت، تا خواستم حرکت کنم با تشر و صدای خفه گفت:
-ماحی به جون آراز، به جون آراز میرم به در و دیوار میکوبم سه تامونو راحت میکنم.
«با پر رویی گفتم:» به من چه، میخوای بمیری خب بمیر.
استارت زد و توی یه حرکت با سرعت راه افتاد، سریع میرفت، با جبر و حرص،حس درونیم باعث شد آرازو میون دستام بگیرمش، با تشر گفتم:
-چته؟ روانی آروم برو، همین اداهارو درآوردی که همه طردت کردن دیگه....
آراز آهسته لبشو برگردوند و بغض کرد، دلم براش فرو ریخت، برای این بچه؟!!!!! صحنه ای بود که حالمو تغییر داده بود، توی بغلم گرفتمش و پستونکشو برداشتم و توی دهنش گذاشتم.
-نه نه بغض نکنه، بابات دیوونه است؟ اشکال نداره غصه نخور...
«خندیدم و گفتم:» بچه ات با مغز تو غصه اش گرفته.
«شاکی گفت:» واقعا ماحی توی اخلاق تو موندم،به اعصاب آدم گند میزنی بعد میخندی؟
-فکر نکن یادم رفته ها، دهنتو صاف میکنم، دلم برای بچه میسوزه، بچه ی منم دست غریبه هاست، نمیخوام اون بالا سری یه کاری کنه بچه ی منم مثل بچه ی تو بشه.
امیرسالار-آهان، آفرین، خداروشکر عقلت به اینا میرسه.
-نه تو خوبی، یالغوز دانا! خوبه این یالغوزچه ،زیر دست منه وگرنه عین تو بار میومد چی میشد؟ خونه اتون مکتب زهد و دانایی میشد.
«نیم نگاهی بهم کرد و گفتم:» چیه؟
امیرسالار-شام چی داریم؟
-کوفت؛ دوست داری؟
امیرسالار-چقدر بی ادبی؟ چقدر؟
-کوفت که بد نیست، میخوای بدترشو بگم توی زمین بری؟
خنده ام گرفت و با اخم نگام کرد.

نیلوفر قائمی فر

25 Sep, 12:58


پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #چهل_و_نه

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368


امیرسالار-من جز این بچه چیزی برای از دست دادن ندارم، اونم لنگ توئه، هرچیزی که بچه ی منو تهدید کنه از سر راهش برمیدارم، اونوقت نه تنها پای تو گیره پای خانواده اتم وسط کشیده میشه، بعد فکر کن بچه اتو میگیرن به تو میدن؟ میدنش به بهزیستی که دستتم بهش نرسه؛ البته بهزیستی هم نره بازم دستت بهش نمیرسه چون میوفتی زندان، هم تو هم مادربزرگت.
با سکوت و حرص و غصه نگاش کردم.
-پس وایستم تو بهم هر شعری رو تحویل بدی مردک؟
امیرسالار-من عذرخواهی کردم، حقمم هست ازت آزمایش بگیرم برای چی بهت برمیخوره؟
-قبل من چند نفرو تو بود و نبود زنت سوار ماشینت کردی؟
بهم چشم دوخت، از اون مدل نگاه هایی که داشت با چشماش باهام حرف میزد، نفس بلندی کشید و گفت:
امیرسالار-داری انتقام میگیری؟
«با تخسی و زبون درازی گفتم:» آره برای چی نگیرم؟ ببین خوبه؟ خوبه بهت این حرفارو بزنم؟
امیرسالار-من هیچی کسی رو سوار نکردم، نه ایران نه اکراین، سراغ هیچ کسی نرفتم.
-پس چرا سراغ من اومدی عاشق دلباخته؟
«بدون اینگه نگاه قفل شده اشو ازم بگیره گفت:» چون فکر کردم اینطوری از مرسده انتقام میگیرم، اینکه کسی رو به جاش حتی برای یک شب بیارم و به تعهدم پشت کنم.
«پوزخند زدم و گفتم:» مرد احمق باشه خیلیه!
امیرسالار-مودب باش.
-مودب باشم؟ من دارم صفتتو میگم تو فکر کردی یارو برای چی فرار کرده؟
امیرسالار جوری بهم نگاه میکرد که انگار پشت نگاهش ضجه های مردونه ای پنهان بود؛آهسته و بی صدا گفت:
-هیچی نگو ماحی.
انگار التماسم میکرد،به آراز نگاه کردم و گفتم:
-باشه من حرف نمیزنم؛ تو هم توی کوچه های علی چپ بمون.
همونطور که بهم زل زده بود گفت:
-من همیشه متعهد بودم حتی وقتی که مچشو گرفتم، وقتی از دیسکو ها بیرون میکشیدمش، وقتی بی خبر با دوستاش سفر میرفت و من باید در به در دنبالش میگشتم،همیشه سر زندگی ای بودم که اون براش تره هم خرد نمیکرد.
«پوزخند زدم:» خر خوبی بودی، خوش به سعادتش! لابد میومد پول تو جیبیشو میگرفت و پولش که تموم میشد به خر کردنت ادامه میداد.
«با صدای گرفته تر گفت:» تو میدونی؟
نگاش کردم، نگاهش غمگین و حزن انگیزترین نگاه عالم بود، با تعجب گفتم:
-همینطور بوده؟ بابا تو اسکلی.
امیرسالار-عاشقشم میفهمی؟ تو عاشق شدی؟
-من خر نشدم نه، من یه پله بالاتر از عشقم.
امیرسالار-چی؟
-بی تفاوتی.
نگاهمون به همدیگه شبیه کلاف های نخ ابریشم و نازک به هم گره خورده بود. اون حرفاشو با زبون چشماش میگفت من با چشم به حرفاش گوش میکردم. امیرسالار نفس بلندی کشید و نگاهشو از عمق چشمام بیرون کشید و از پنجره به بیرون خیره شد و قطره های بارون روی شیشه ماشین مینشست. آهسته نجوا کردم:
-تو اولین و آخرین آدمی نیستی که خریت میکنه، همه امون یادمون میره که آدمیم، خر یه آدم بی سر و پا میشیم،خر کسی میشیم که توی عمرمون حتی به راه رفتن و هم قدم شدن باهاش تا سر کوچه هم فکر نکرده بودیم.
«زمزمه کرد:» مرسده بی سر و پا نیست.
-چیه؟چرا خودتو گول میزنی؟ بچه پاستوریزه و مودب اتو کشیده.
«بهم نگاه کرد و ادامه دادم:» زنی که تو بار و کاباره جمعش کردی و مچشو گرفتی و تورو به هیچ جاش نمیگرفته و بیخبر سفر میرفته زن زندگی بوده؟ زن باکمالات بوده؟ شبیه کدوم زنیه که تو میشناختی اسکل؟
امیرسالار سری به طرفین تکون داد.
-بهش میگن بی سر و پا، به زن گذشته ی منم میگن لاابالی.
«لبخندی خیلی کمرنگی زد:» لاابالی کلمه ی بدی نیست، یعنی نترس.
-کسی که توی زندگی کثافتی مثل تایماز میره یعنی لاابالی و بی عقله، وقتی ترکیبی میزنه که شاید بمیره یعنی لاابالیِ. وقتی با کتک و آزار جنسی میفرستنش توی یه اتاق که قراره یه گراز وحشی به جونش بیفته لاابالیه.

نیلوفر قائمی فر

21 Mar, 15:46


📚 رمان زن شرطی


✍️ به قلم نیلوفر قائمی فر


📝 خلاصه
در مورد زنی ست که به خاطر یک انتخاب غلط یازده سال زندگی پر تنشی رو پشت سر می ذاره اما دقیقا موقعه جدایی متوجه می شه بارداره و برای خلاصی از اون زندگی، غیرمجاز سقط می کنه اما پیش مردی که این زن برای اون یک فرد خاصه.
پس از جدایی ماریا زن رمان درگیر قتل همسر سابقش می شه و بعد هفت ما آزاد میشه در حالی که به خاطر یک شرط آزاد شده و اما آن شرط شروع این داستان هست...


🔘 عاشقانه، اجتماعی، درام، فرهنگی، جنایی، آسیب اجتماعی، خانوادگی، روانشناسی، رئال


🌀 ادامه این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 439 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین بمرور زمان، رمان رو تا آخر مطالعه کنین.


نصب رایگان ios برای آیفون :
https://baghstore.net/app/


نصب رایگان نسخه Android برای سامسونگ، شیائومی، هوآوی و ... :
https://baghstore.net/app

نیلوفر قائمی فر

24 Feb, 11:56


پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #چهل_و_هفت

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368


«گوشیمو درآوردم و گفت:» ماحی!!!!
-فکر کردی من بی صاحابم؟ فکر کردی عین تو ننه و بابا قلابین؟ اصلا خاک تو سر تو با این اقبالت،اون از بابای پولدارت، اون از زن فراریت، اینم از دایه ی بچه ات که ایدزیه و با همه میخوابه جز با تو....با تو نمیخوابم که از حرص بترکی، زنتم هستم آهــــــان یادم نبود؛ زنتم، زنتم باهات نمیخوابم.
وسط اون جیغ جیغ من خنده اش گرفته بود،بچه رو تکون داد و پستونکشو توی دهنش گذاشت.
امیرسالار-باشه ماحی، گفتم تمومش کن.
-تموم نمیکنم، زنگ میزنم مامانی و بانو بیان از وسط و عرض و طول قاچت بدن.
میخواست نخنده ولی نمیشد،با لحنی که سعی میکرد کنترلش کنه گفت:
-قاچ؟ ماحی گوش کن من نمی....
با تموم وجود حرص میخوردم و وسط حرفاش جیغ زدم،امیرسالار اما خشمشو خاموش کرده بود، نمیدونستم چه فکری کرده که ساکت شده، آراز اما مثل من با تمام قوا جیغ میزد، امیرسالار بلند گفت:
-ماحی بس کن بچه هلاک شد، بی انصاف! این بچه گناه داره.
«با حرص گفتم:» شیر نمیدم،شیر منه نمیدم.
«با تحکم و جذبه گفت:» ماحی شیرش میدی یا همین الان....
با کف دستش به آرومی قفسه ی سینه امو به عقب هول داد تا عقب تر بشینم، تا خواست بچه رو توی بغلم بزاره به در ماشین چسبیدم، بازومو گرفت و با حرص گفت:
-ماحی به خدا بد میبینی ها، گفتم با من سر بچه ام لج نکن زن حسابی،بچه امو کشتی.
-من ایدز دارم، اون یکی هم دارم، هپاتیت هم A هم AB هم B هم O.
«باز خنده اش گرفت اما سعی کرد جمعش کنه:» اون گروه خونیه.
«با همون حال گفتم:» آره تو میدونی، تو جغد دانایی، خارج رفته، دکتر بعد از این....
شونه امو کشید و جدی گفت:
-ماحی دارم عصبانی میشما، به مرگ آراز چشمامو رو به آدم بودنم میبندم.
-عصبانی شو، عصبانی شو منم عصبانیم، عصبانی شو ببینم تو لولویی یا من.
عاصی و عصبی گفت:
امیرسالار-فقط چرت و پرت میگه، من گه خوردم حرف زدم خوبه؟
-گه خوردی؟ فکر کردی من بس میکنم؟ همین؟ گه خوردم؟
محکم دستمو به سمت خودش کشید، انقدر محکم که منو از جا کند و پهلوم محکم به کنسول وسط ماشین خورد، نفسم رفت، از درد خم شدم، هول شده گفت:
امیرسالار-ماحی؟ ماحی چیشد؟ ماحی؟
با حرص و چشمایی که از درد پر اشک شده بود در حالی که با دست پهلوی چپمو گرفته بودم یه چهارتا محکم توی بازوش زدم:
-مردک وحشی پهلومو شکستی، بمیری...
خواستم لباسمو بالا بزنم با هول دستمو گرفت:
امیرسالار-تو خیابون؟ تو خیابون؟!!!!!!
-ولم کن ببینم پهلوم داغون شد.
از درد خم شدم، بازومو گرفت تا بالا بکشتم برگشتم محکم توی بازوش زدم و کلافه گفت:
-هرچی بهت میگم نمیشنوی، اومدم طرف خودم بکشمت به بچه شیر بدی.
-خر زور، پهلومو شکستی این کشیدنته؟
«عاصی شده گفت:» ببخشید، ببخشید خانم خوبه؟ کافیه؟ بچه هلاک شد بی انصاف.
به آراز نگاه کردم و گفت:
امیرسالار-به سمت من برگرد، طرفِ تو نوره، پشت به در بشین تا برم جلوتر معلوم نشی.

نیلوفر قائمی فر

24 Feb, 11:56


پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #چهل_و_هشت

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368


امیرسالار-به سمت من برگرد، طرفِ تو نوره، پشت به در بشین تا برم جلوتر معلوم نشی.
-آره برو تو غار، یه غار تاریک پیدا کن.
«زیرلب گفت:» لااله الاالله.
آراز ازش گرفتم، پدر و مادر بچه ی من یه وقت دعواشون نشه به بچه ی منم پشت کنند، با عذابی که درونم بود توی جام جا به جا شدم و دگمه های ژاکتمو باز کردم.
امیرسالار-شالتو دور خودت بگیر.
-نچ، واااای واااای، میرفتی طلبگی میخوندی چرا آزمایشگاه خوندی؟
امیرسالار-شد من یه بار حرف بزنم تو بگی باشه؟ خیز برنداری؟ انکار نکنی؟
آرازو زیر شالم استتار کرد، بچه کلافه جیغ کشید و بلندتر گفتم:
-من اینطوری نمیتونم شیر بدم، بچه اتم نمیتونه.
«کفری و تسلیم گفت:» ماحی، ماحی تو فقط غر بزن، غر بزن تا حرف تو باشه.
-میخوای بپیچونمش این زیر خفه بشه؟
یه جا نگه داشت، ماشین توی تاریکی بود،ماشینو خاموش کرد که نوری توی ماشین نباشه،شالمو عقب تر دادم.
-چرا پیاده نمیشی؟
امیرسالار-برای چی؟
-دارم به بچه شیر میدم ها، اعوذ بالله به گناه نیفتی، شیطان روی خرخره ات بشینه پاک مرد ایران!
امیرسالار-اولا که ادا درنیار گناه داره، بعدشم انگار یادت رفته به قول خودت زنمی.
-عه! اینجا که رسید زنت شدم؟ یه ربع قبل که هرجایی بودم.
اخم پررنگی کرد و با صدایی که بیشتر بم شده بود گفت:
-من منظورم اینا نبود، میخواستم بدونم بعد آزمایشت....یعنی میخواستم بدونم...
-خب بابا خب، لازم نکرده ماله به گندی که زدی بکشی، اگه من ایدزی بودم مامانی و بانو از دم در زیرآب منو میزدن نه اینکه مامانی کمر همتشو ببنده و نصف شب پیش نمازو از رخت خواب بیرون بکشه...
«امیرسالار مطمئن گفت:» میدونم.
-میدونی؟ آهــــــان پس واسه این یهو آدم شدی هان؟ اینو یادت افتاد که اون دوتا فولاد زره منو صد بار لو داده بودن.
امیرسالار-فولاد زره چیه؟ مگه آدم به خانواده اش....
-خانواده منه به توچه؟ مردک یالغوز همه چی دون، دوست دارم اصلا اینطوری حرف بزنم، فکر نکن کارتو یادم رفته ها، بچه رو سیر کنم میرم.
«خونسرد نگام کرد:» شما شیرتو بده توی قضایای حقوقی زیاد جوش نزن.
-حقوق چیه؟ حقوقمو گرفتم تموم شد، یه ماه کارکردم تسویه کردیم.
امیرسالار-منظورم قانونیه.
-بشین بی نیم، بابا، دو روزه اومده ایران برای من از قانون ایران حرف میزنه،چه قانونی؟ هیچ قانونی شامل حال تو یکی نمیشه بدبخت زن فراری.
امیرسالار به در سمت خودش تکیه داد و به آرومی گفت:
-چقدر حرف بارم کنی سبک میشی؟
-من فقط وقتی سبک میشم که چند تا تو دهنی به دهن گشادت بزنم که حرف مفت بار من نکنی.
امیرسالار-به جان آراز منظورمو بد فهمیدی.
-بجون خودت یالغوز، از بچه ات مایه میزاری مردک؟
امیرسالار-امیرسالار!
-هان؟
امیرسالار-اسمم امیر سالاره نه مردک نه یالغوز.
-تو یالغوزی، حیف اسم امیرسالار که به تو بگم، خودخواه، لنگه ی باباتی قشنگ معلومه.
«با خونسردی گفت:» مگه تو بابای منو دیدی؟
-آره الان دیدم، همون لحظه که گفتی قبل اینکه سوار ماشین من بشی، چطور روز اول یادت نبود از من تست ایدز بگیری یهو بعد یک ماه یادت افتاد؟
امیرسالار-آره بعد یه ماه یهو یادم افتاد، چون وضعیتم اجازه نمیداد که دیگه به سلامتی تو فکر کنم، وقتی یه بچه چند روزه گرسنه و گریون رو دستم بود تنها چیزی که بهش فکر میکردم شیر مادر بود.
«سرمو تکون دادم:» دیگه برای بعدی حواستو جمع کن.
امیرسالار-بعدی کیه؟
-دایه ی بعدی؛ من شیر میدم و میرم.
«جدی گفت:» شما بی جا میکنی.
-اون که بی جا کرده تویی که الان یه بچه یک ماهه توی بغلته مردک، منم صاحب اختیار خودمم.
امیرسالار-پاتو از یه اینچی من دورتر بزاری میرم کلانتری، خیلی پا رو دمم بزاری اطلاع میدم که بچه اتو فروختی...
با اخم و وحشتی که سعی میکردم بپوشونمش به امیرسالار نگاه کردم.
-چاییدی دوزاری، تهدید میکنی؟
امیرسالار-من جز این بچه چیزی برای از دست دادن ندارم، اونم لنگ توئه، هرچیزی که بچه ی منو تهدید کنه از سر راهش برمیدارم، اونوقت نه تنها پای تو گیره پای خانواده اتم وسط کشیده میشه، بعد فکر کن بچه اتو میگیرن به تو میدن؟

نیلوفر قائمی فر

05 Feb, 17:22


پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #چهل_و_پنج

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368


نگاش کردم،عصبی نگام میکرد و با تشر گفتم:
-چیه؟ باباتو کشتم؟ واسه من شاخ و شونه نکش ها،من این وسط چیزی نمی بازم تویی که با یه بچه ی یه ماهه میمونی.
امیرسالار-آره خوب سلاحی دستت گرفتی.
-نه پس بزارم بیای روی سرم بشینی؟ یالغوز صدا کلفت، مارو کَر کرد.
امیرسالار-شیر بد.....
-تو نظر نده پدر نمونه! از توی ساکش پستونکشو بده ببینم.
تا برگشت از روی صندلی عقب ساک بچه رو برداره گوشیم زنگ خورد،به صفحه ی گوشی نگاه کردم و دیدم نوشته"داود فندکی"، داود فندکی کیه؟ جواب دادم:
-بله؟
-سلام!!! فکر کنم اشتباه گرفتم.
-رُهامو میخوای؟
-بله؟
-رُهام سیگار میکشه؟
-بله؟!!!!!
-میگم رهام سیگار میکشه؟
-من نمیدونم خانم.
-ارواح عمه ات، پس چرا اسمتو زده داود فندکی چلغوز؟ منو می پیچونی؟
-به خدا فامیلیم فندکیِ!
-فامیلیت فندکیه؟ !!!این چه مدل فامیله؟!! من خواهرشم ،خطش چند روز دستم بود. تا شب خطو بهش میرسونم بهش زنگ بزن.
-نه نمیخواد میخواستم بپرسم کتاب جبرم دستشه؟ میرم کتابو میخرم.
-هرجور راحتی.
تماسو قطع کردم و امیرسالار گفت:
-آبرو داداشتو بردی.
-فندکی هم شد فامیلی؟ شبیه فامیل توئه آقا بالا؛ خوبه آقا زیرزمین نبود.
امیرسالار-لا اله الا الله.
پستونک آرازو ازش گرفتم و توی دهن آراز گذاشتم و تکونش دادم.
امیرسالار-امروز چهارشنبه است چرا گفتی تا شب خطشو بهش میرسونی؟
-الکی گفتم بابا، فکر کردی یارو صبر میکنه تا من خطو برسونم؟ تو انگار خارج بودی فکر کردی حرف ایرانیا هم مثل خارجی ها حرفه! ما اینجا توی ایران صد بار دروغ میگیم یه بار راست، یکی هم دروغ نمیگه باورش نداریم.
فقط نگام کرد،نگاهی که اینبار پشتش کلی حرف بود،پشتش یه انگیزه ای برای نگاه کردن داره، آرومتر گفت:
-سیم کارت داداشتو بهش بده.
-هنوز به اون درجه از توانایی هام نرسیدم که بدون سیم کارت بتونم زنگ بزنم.
«نفس بلندی کشید و زیر لب گفت:» حرف توی آستین داره.
ماشینو روشن کردو راه افتاد،توی ترافیک بودیم و ماشین کنارمون پر از دختر و پسر بود که سر به سر هم میزاشتن و میخندیدن.
امیرسالار-بازم داری خودتو بینشون تجسم میکنی؟
«بدون اینکه نگاش کنم جواب دادم:» نه این جمعو دوست ندارم.
امیرسالار-اینم شبیه همونه که توی رستوران دیدیم.
-من توی جمع اینا چیزی میبینم که توی جمع اونا نمیدیدم.
«با صدای بم تر و خفه تر گفت:» چی؟
-گذشته امو.
حالت های غیرعادی دخترا و پسرا، سیگارایی که پشت به پشت روشن میکردن و سیگاری که بینش میکشیدن و هرکدوم یه پک میزدن، دلم میخواست سرمو به یه جایی بکوبم تا اون روزا یادم بره، صدای تایمازو میتونستم به وضوح میون خاطراتم بشنوم:
((-ماحی بیا برات یه پایپ خوشگل آوردم جنسش اعلاست، امشب باید محمود تاجرو بسازی،بیا بزن از پسش بربیای دوقرون به جیب بزنیم.
پایپ رو شکوندم و گفتم:
-خودت بزن برو بهش برس، شاید پول بیشتر ی بهت داد کثافت.
تایماز با اون چشمایی که انگار قاتل من بودن و هروقت نگاش میکردم انگار جونمو تیغ میکشید؛ بهم نگاه کرد، یه فحش آبدار به پدر و مادرم داد و گفت:
-نزار پاشم بزنمت، یارو گفته تنش تمیز باشه.
«جیغ زدم:» مرده شور اون مرتیکه ی هَوَل و تورو ببرن بی پدر، من نمیتونم...دیگه نمیتونم بفهم، مگه من از آهنم، واسه موادت من برم از جونم و تنم بدم؟ دیگه تموم شد...
تایماز-چیه نئشه شدی باز هوای ننه بزرگت به سرت زده؟ باید بهت خماری بدم تا عقلت خوب کار کنه؟ یا دلت برای ناز شستم تنگ شده؟
-چندسال خرت بودم دیگه بسه.
تایماز-زیاد زر میزنی، میخوای به بچه ها زنگ بزنم گروهی بیان حالتو سرجاش بیارن؟ اونطوری خوب ادب میشی.))
تنم لرزید از تهدید هایی که همیشه عملی میشد، آهسته به ساعد دستم نگاه کردم. جای هفت هشتا تیغ بود، تیغ هایی که پشت سر هم به خودم توی حالت نئشگی شیشه زده بودم، دردو حس نمیکردم و برعکس بهم لذت میاد،وقتی خون از دستم بیرون میزد لذت میبردم...
چشمامو محکم بستم؛ شبی از نظرم عبور کرد که تایماز برای تنبیه ام با پنج تا از دوستاش روی سرم ریختن و منو با خونریزی زیاد جلوی بیمارستان انداختن و رفتن، بعد هشت روز هم اومدن و از بیمارستان یواشکی بردنم،من چطور زنده موندم؟!!!!! صدای امیرسالار منو از گذشته ام بیرون کشید:
-فردا صبحونه نخور.
-برای چی؟
امیرسالار-باید آزمایش بدی.
-آزمایش چی؟
امیرسالار-تو توی بیمارستان زایمان کردی؟
-نه پس تو کوچه پیش گربه های زائو.

نیلوفر قائمی فر

05 Feb, 17:22


پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #چهل_و_شش

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368



بهم نگاه کرد، رنگش پریده بود،یه گوشه نگه داشت، یکه خورده نگاش کردم؛ حس کردم داره سکته میکنه،لباش سفید شده بود و یه جوری که توی تاریکی خیابون و فقط توی نور صفحه ی کیلومتر شمار و ضبط میشد حالشو تشخیص داد. با تردید گفتم:
-حالت خوبه؟
امیرسالار-منو ببین، بعد اینکه....بعد اینکه مادربزرگت پیدات.....پیدات کرد...تو آزمایش دادی؟
با سکوت تلخی به امیرسالار که داشت سکته میکرد نگاه کردم،حرص فکمو منقبض کرده بود،نه به خاطر حرفش، بیشتر از زندگی خودم حرص میخوردم.
-من ایدز ندارم، سکته نکن،دیر یادت افتاد، اگر ایدز داشتم به بچه ات منتقل میکردم هان؟ برای اینه که ترسیدی؟ نترس بدبخت، مامانی دهنمو صاف کرد تا زایمانم هفت بار آزمایش دادم حتی قبل زایمان هم آزمایش دادم.
شوکه بدون پلک زدن نگام میکرد، آهسته و به زور آب دهنشو قورت داد:
امیرسالار-الیزا گرفتن؟
-چی؟!!!! الیزا چیه؟
امیرسالار-میگم تستی که ازت گرفتن چی بوده؟ elisa بوده یا westemblot ؟!
-چی میگی بابا؟ زیر اول دبیرستان حرف بزن جوابتو بدم.
«زیر لب کلافه گفت:» باید pcr بگیرم اینطوری نمیشه.
-میگم هفت بار ازم تست گرفتن، چرا گرخیدی؟
بهم نگاه کرد:
امیرسالار-قبل اینکه سوار ماشین من بشی با کسی بعد زایمانت بودی؟
بهش نگاه میکردم، طوری که حس میکردم داره ذره ذره وجودمو با حرفش و نگاهش متلاشی میکنه، با منظورش داره تموم منو ترور میکنه،من خطا رفتم ولی حق نداره به من توهین کنه! وقتی بهم احتیاج داره خانوم هستم ولی وقتی به سودش نیستم هرجاییم؟ آرازو توی بغلش گذاشتم،شوکه نگام میکرد، دستگیره درو کشیدم در قفل بود، هی دستگیره رو کشیدم و تا خواستم قفل مرکزی رو بزنم مچمو پیچوند،محکم چهارتا روی دستش زدم و داد زد:
-کجا؟!!!!
-برو گمشو مرتیکه ی عوضی فکر کردی کی هستی که هر غلطی دلت میخواد نسبت به من بکنی؟ حالا قبل تو با کی خوابیدم؟
«با حرص توی صورتش درحالی که دندونام روی هم بود داد زدم:»
- آررررره، با تموم مردای شهر من خوابیدم، گور بابای تو و بچه ات از گورِ.....
«امیرسالار با حرص و صدای آروم گفت:» ماحی ساکت شو.
«جیغ زدم:» درو باز کن.
با لگد توی در و شیشه زدم و داد زد:
امیرسالار-ماحی!
برگشتم و بهش نگاه کردم، موهام آشفته دورم ریخته بودو از حرص نفس نفس میزدم.
-درو باز کن کثافت، وقتی بچه ات سیره میشم فاحشه وقتی گرسنه است و خونه ات زن میخواد میشم خانم؟ فکر کردی کی هستی؟ کی هستی؟ من آدمم، آدمم....حق نداری بهم توهین کنی، من م...نم به هیکل کسی که بخواد مثل اون کثافت باهام رفتار کنه تو که سهلی....
آراز گریه میکرد، اولش که گریه اش شروع شد یه آن، غیر ارادی ، دستم بالا اومد تا بگیرمش و این کار از نگاه امیرسالار پنهون نموند،سریع به خودم نهیب زدم و به جاش با مشت و لگد به جون در ماشین افتادم.
-باز کن...باز کن....
«با صدای غمگین و خش دار گفت:
امیرسالار-ماحی بسه، منظورم این بود...
«جیغ زدم:» خفه شو صدای نکره و کلفتتو نشنوم...
به سمتش برگشتم و با حرص گفتم:
-تو کثافتی، تو....تو برای من نگه داشتی، نماز خون، جانماز آب کش، تو میخواستی اون شب با من باشی، تو....
امیر با غصه نگام میکرد، گریه ی آراز استیصالو به نگاه امیرسالار اضافه کرد،بچه رو توی بغلش تکون داد وبا تن صدای ارومتر گفت:
-باشه، داد نزن بچه میترسه.
-داد میزنم، جیغ میزنم، جیغ میزنم...
لج کرده بودم، هرکی از جلوی ماشین رد میشد شوکه بهمون نگاه میکرد و از توی ماشین جواب مردم روهم میدادم:
-چیه؟ چیه از ما بهترون؟ بدبخت ندیدید؟ بیچاره ندیدید؟ جیغ نشنیدید؟ به شما هم بگن فاحشه جیغ میزنید....
با کف دست راستش محکم روی دهنمو گرفت و با دندونای روی هم گفت:
امیرسالار-ماحی بس کن دارم عصبانی میشما، میگم بچه داره گریه میکنه....
«دستشو پایین کشیدم و نفس سوزان گفتم:» درو باز کن خودت به بچه ات شیر بده ایدز نگیره، اصلا من ایدز دارم، ایدزیم، من با هزار نفر خوابیدم ایدز دارم...
«زیر لب گفت:» خدا...خدایا....ماحی بسه.
بچه رو توی بغلش جا به جا کرد و گفت:
امیرسالار-جان بابا جان، ماحی از دست تو....بس کن.
-بس نمیکنم، بس نمیکنم، باز کن درو، باز نمیکنی؟
«گوشیمو درآوردم و گفت:» ماحی!!!!

نیلوفر قائمی فر

12 Jan, 18:14


پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #چهل_و_سه

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368


آرازو بغل کردم و تکونش دادم.
-میشه تو آب یکم عرق نعنا هم بریزم بدم؟
امیرسالار-ای بابا.
-عه خب سوال میکنم.
دکتر-اکثر پزشک ها و علم مخالفن ولی من میگم اشکال نداره، نصف قاشق چایخوری کمتر توی آب جوشیده شده بریزید و بهش بدید؛ قدیم مگه دوا و درمون الان بود؟ با همین بچه هارو درمان میکردن.
تشکر کردیم و از اتاق دکتر بیرون اومدیم.
امیرسالار-این دکتره هم فقط به روش قدیمی ها کار میکرد.
-راست میگه دیگه، مثلا تورو با کدوم یکی از این داروها بزرگ کردن که الان قدت اندازه چنار شده.
امیرسالار-درست نمیتونی حرف بزنی نه؟
در ماشینو باز کرد،کیسه هوای ماشین و امیرسالار به زور جمع کرد تا بشینن ونشستم و از توی جیبم پستونک آرازو درآوردم ودرشو برداشتمو توی دهنش گذاشتم. آروم آروم تکونش داد و امیرسالار سوار شد و به ساعتش نگاه کرد:
-نچ نچ ساعت دوئه.
-دیدی چیشد؟ خواب حضرت آقا دیر شد! حالا چطوری کلید انرژی هسته ای رو بزنه؟
عاصی شده نگام کرد و سرشو به طرفین تکون داد و جواب نداد. تا بریم داروهای آرازو بگیریم و به خونه برسیم آراز توی بغلم خوابیده بود. تا رسیدیم امیرسالار به اتاقش رفت و خوابید ولی من خوابم پریده بود. چای دم کردم و از کتابای کتابخونه ی امیرسالار یه کتاب برداشتم که اسمش "سوپ جوجه" بود؛ مجموعه داستان های کوتاه و واقعی که بنا بر حکمت خداوند اتفاق افتاده بود و میگفت اگر یه اتفاقی ظاهرش خیلی بده ولی اتفاق افتاده تا نتیجه ی مثبت بده مثل مرگ عزیزامون؛ درسته که خیلی دردناکه اما باعث میشه تبدیل به آدمی بشیم که قبلا هرگز نبودیم.
حوالی ساعت پنج و نیم صبح بود که امیرسالار از خواب بیدار شد. مستقیم به سمت اتاق آراز رفت و از توی اتاق گفت:
-خانم؟
«با صدای خفه گفتم:» چیه؟
«از اتاق بیرون اومد:» عه! چرا بیداری؟ نخوابیدی؟
-خوابم نبرد.
یعنی هر روز بعد از بیدار شدن توی اتاق آراز میومد؟ یا امروز چون نگران بود؟
امیرسالار-بچه چطوره؟
-بچه نه، آراز، هی بگو بچه که تا یکی اسمشو پرسید ،توهم مثل دیشب به تته پته بیوفتی.
امیرسالار-حالا هرچی.
-خوبه دیگه، گریه نکرد، شیر خواست خورد و خوابید.
امیرسالار-نمیخوابی؟
-من زیاد اهل خواب نیستم، فعلا هم خوابم پریده.
امیر به کتاب توی دستم و بعد به فنجون چای روی میز نگاه کرد و گفت:
-تو عجیب ترین زنی هستی که دیدم.
آستیناشو بالا زد.
-واسه چی؟!!!
امیرسالار-اهل یه چیزایی هستی که من فکرشم نمیکردم حتی بهش فکر کنی!
رفت وضو گرفت و من میز صبحانه رو چیدم. چای ریختم و نون توی قابلمه داغ کردم. امیرسالار وارد آشپزخونه شد:
امیرسالار-نون داغ میکنی؟
-مامانی هر روز اینکارو میکرد انگار جلوی نونوایی داشتیم نون پنیر میخوردیم. خیلی مزه میداد.
«پوزخندی از خنده زد و گفت:» بوش توی کل خونه بلند شده.
-کتابا برای توئه؟
«نفسی کشید:» نه.
-واسه زنته؟
«سربلند کرد و نگام کرد:»
-نه، اون کتابخونه رو از سمساری با کتاب هاش خریدم، برای اون گوشه ی خالیِ خونه، فکر میکردم اینجا قراره خونه بشه. فکر فضاهای خالیشو هم کرده بودم.
-خونه است دیگه.
دقیق تر بهم نگاه کرد، نگاش به قابلمه ای که نون توش داغ میکردم افتاد؛ بعد یه کتری که داشت بخار میکرد، به سفره ای که پهن کرده بودم. صدای گریه ی آراز اومد، بهم نگاه کرد و آهسته گفت:
امیرسالار-لابد من معنی خونه رو اشتباه فهمیده بودم.
«گنگ نگاش کردم:» نون نسوزه برم سراغ آراز. آراز، آرااااز تکرار کن.
چشماش خندید و گفت:
-آراز یعنی چی؟
-اسم یه روده، به من میاد دیگه، رود و ماهی.
سراغ آراز رفتم و انقدر مشغولش شدم که نفهمیدم امیرسالار کی از خونه بیرون رفت. حوالی ساعت ده صبح بود که شهری زنگ زد و جریان دیشبو براش تعریف کردم. اول کلی جیغ زد و خدا و پیغمبرو صدا کرد اما بعد آرومش کردم و جریان آرازو براش تعریف کردم، شهری هم دقیقا حرف دکتر رو تکرار کرد.
***
همین که سر ماه شد مغز امیرسالار خوردم که حقوقمو بده. خودش هنوز حقوق نگرفته بود و از پولی که قبلا داشت حقوق منو داد که فقط دهنم بسته بشه. اینو از تموم اون حال عاصی شده اش فهمیده بودم...

نیلوفر قائمی فر

12 Jan, 18:14


پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #چهل_و_چهار

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368


تا پول به کارتم زد غوغا کردم که الا و لِ الله باید برم بیرون خرید دارم. فکر میکرد خرید برای رخت و لباس داشتم ولی من هدف تعیین کرده بودم که زندگیمو تغییر بدم،تا وقتی خرج خورد و خوارک و ...من با امیرسالار بود باید پول جمع میکردم، چی بهتر از اینکه چیزی بخرم تا ارزش پولم از بین نره. بنابراین با اون هشتصد تومن برای ماه اول یه دستبند بی اجرت دست دوم طلا خریدم. امیرسالار فقط توی شوک بود و وقتی توی دستم دید با تعجب گفت:
-انقدر اصرار و اصرار که طلا بخری؟
-این طلا برای زینت و پز نیست، برای سرمایه گذاریه! با حقوقم طلا میخرم سر سال و نزدیک به عید که طلا بالا رفت میفروشم و یه حرکت میزنم.
امیرسالار-حرکت میزنی؟!! مثلا؟!!!
«بهش نگاه کردم وگفتم:» همه رمز و راز زندگیمو که نمیشه رو کنم.
«با خنده گفت:» رمز و راز؟
-تو خنده هم بلدی؟
«خودشو جمع و جور کرد و نفسی کشید:» به هر حال مبارکه.
-خونه ی بابا که بودم همه امون یه عالمه النگو توی دستامون بود. ما اصلا با طلا بزرگ شدیم. حالا یه ماه کار کردم تونستم یه دستبند بخرم ولی میدونی چیه؟ اگر اون طلاها توی دست و بالمون نبود بعد از اون آتیش سوزی معلوم نبود چی میشد.
«شونه امو بالا دادم و نفس بلندی کشیدم:» گرچه.....گرچه.....من خلاف جهت زندگیمون رفتم.
پیام به گوشی امیرسالار اومد. به گوشیش نگاه کرد و پوزخندی زدم و گفتم:»
-پیداش کردن؟
نیم نگاهی بهم کرد و جوابی نداد.
-فکر کن برگشته باشه اکراین و بچه اشم به هیچ جاش حساب نکرده باشه.
«تلخ خندیدم:» حتی منم جای تو میسوزم چه برسه به تو.
اصلا حساب باز کردن رو کسی سوخت و ساز داره،وقتی هفده سالم بود و به حرف تایماز از خونه فرار کردم فکر کردم قراره منو ببره خونه ای که زنش بشم. توی اون سن دخترا عشق شوهرن، انگار خیلی آش دهن سوزید، شما مردارو میگما....
سرشو از گوشی بیرون آورد و نیم نگاهی بهم کرد،نفسی کشید و گوشیو توی جیبش گذاشت.
-میبینی الان به خودمم پوزخند میزنم ولی اون موقع شبیه علامه ی دهر شده بودم،فکر میکردم تایماز خیلی شاخه، شاخ بودا منتها شاخ گاومیش، هیچی سرش نبود،گاوِ گاو بود. از همون شب اول یه جوری منو به باد کتک گرفت که عین کاغذ کنج اتاق مچاله شده بودم، بعد هم زرت و زرت مواد بهم تزریق کردو داد.
«زهر خندی زدم:» آدمی که رکب بخوره دیگه هیچ وقت آدم سابق نمیشه.
بهم نگاه کرد و آروم با اون صدای خش دار گفت:
-اس ام اس بانک بود.
«پوزخند زدم:» اصلا هرچی چرا به من میگی؟
امیرسالار-انگار توهم مثل من انتظار میکشی گفتم از نگرانی دربیای.
باحرص و دندونای روهم گفتم:
-مردک! من انتظار زنِ دوزاری تورو برای چی بکشم؟
اخماش توی هم رفت، انقدر که گره کور و بزرگی بین ابروهاش شکل گرفت، قبل از اینکه نفسشو برای حرف زدن چاق کنه و از زنش دفاع کنه گفتم:
-از اینکه خودتو به کوچه ی علی چپ زدی خنده ام میگیره، منو ببین...
«با همون اخم نگام کرد و گفتم:» من با دنباله ی سیاهی که دارم وقتی بچه امو دادن رفت لرزیدم،کسی که این لرزه رو نداره هیچ وقت برنمیگرده.
امیرسالار-خودتو با زن من مقایسه نکن.
حرص، سینه امو تو حصار خودش اسیر کرد ولی به روی خودم نیاوردم که نقطه ضعف بهش بدم،پوزخند زدمو گفتم:
-آره مردک، من خیلی بهتر از زن توام، چون من ایستادم و به یه بچه ی غریبه جای بچه ی خودم شیر دادم،ازش مراقبت میکنم در ازای پولی که در برابر خدمت مادری هیچه، اما اون این کارو هم نکرد.
باز با اون صدای بم و دورگه که هرچی هم میکشیدش تموم نمیشد چنان صداشو روی سرش گذاشت و سرم داد زد که بچه توی بغلم پرید و با اون چشماش کوچیک آبیش وحشت زده نگام کرد. چشمای بچه رو که دیدم انگار خودمو در برابر دنیا میدیدم، با پشت دستم محکم به زیر قفسه ی سینه ی امیرسالار در حالی که پشت فرمون نشسته بود و کنار خیابون ایستاده بودیم کوبیدم، یه جوری توی اون داد زدنش، ضربه ام صداشو توی گلوش خفه کرد که به سرفه افتاد،با عصبانیت گفتم:
-صداتو بیار پایین، نکره ی دیو... بچه ات سکته کرد،مرده شور خودتو زنتو ببرن، این بچه چه بدبختیه که تو باباشی و اون ننه اش.
تا خواست حرف بزنه محکم و تند تند گفتم:
-دهنتو ببند، دهنتو ببند....
بچه رو توی بغلم تکون دادم:
-خاک تو سرتون کنند، خدا به کیا بچه میده، به من و شما دوتا یالغوز بی مصرف، هی راه میری میگی بچه ام بچه ام این بود؟

نیلوفر قائمی فر

05 Jan, 22:37


📚 رمان عشق ۵۲ هرتزی


✍️ به قلم نیلوفر قائمی فر


📝 خلاصه
در مورد دختری بی شیله پیله، ساده و مهربون بنام جلوه ست که برعکس درون زیبا چهره اش زیبایی خاصی نداره و از اقبال جلوه تمام خانواده ی مادری او چهره های زیبایی دارند مخصوصا امیروالا که خیلی مرد زیباییه. انقدر که وقتی بعد سال ها به ایران برمی گرده و قصد ازدواج داره همه ی دخترای فامیل و آشنا در تلاشند که نظر امیر والا رو جلب کنند. جلوه که باور داره هرگز انتخاب امیروالا نیست با خود واقعیش با امیروالا روبروئه انقدر که امیر والا عاشق زیبایی سیرت جلوه می شه و این تازه شروع زندگی زنی هست که خیلی از ما هستیم چرا؟ چراشو در داستانی بخونید که زندگی واقعی امیروالاست.


🔘 عاشقانه، طنز، اجتماعی، درام، فرهنگی، آسیب اجتماعی، خانوادگی، رئال


🌀 ادامه این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 101 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین بمرور زمان، رمان رو تا آخر مطالعه کنین.


نصب رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها :
https://baghstore.net/app/

نیلوفر قائمی فر

04 Nov, 21:02


اسامی تمام رمانای من هم توی لیست این سایت هست.

دوباره میگم دقت کنید تنها سایت معتبر برای خرید رمانای من همینجاست که لینکشو میدم:

https://baghstore.net/authors/نیلوفر-قائمی-فر/

نیلوفر قائمی فر

04 Nov, 21:02


🌀این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 440 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین رمان رو تا آخر بصورت حلال و با رضایت نویسنده مطالعه کنین(رمان برای خریداران کامل است)

*

راهنمای نصب نسخه ios برای آیفون:
https://t.me/BaghStore_app/593

فایل نصب نسخه Android برای سامسونگ، هوآوی، شیائومی:
https://t.me/BaghStore_app/593

وبسایت باغ استور :
https://baghstore.net/

نیلوفر قائمی فر

04 Nov, 21:01


پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #چهل_و_دو

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368


آراز با هیچی ساکت نمیشد، نه شیر، نه لالایی، نه پستونک....توی بغلم بود و همش توی خونه راه میرفتم. یه سره گریه میکرد. غرولند کنان گفتم:
-آراز؟ اگر بخوای اینطوری گریه کنی من دیوونه میشما، میرم میندازمت بغل بابات میرم میخوابم.
چند ثانیه گریه اش جاشو به نق نق داد و گفتم:
-آخیش نق بزن ولی توروخدا اونطوری....
با گریه جیغ زد، با چشما ی گرد گفتم:
-چرا اینطوری میکنی؟ کجات درد میکنه؟
دست و پاشو نگاه کردم، هیچ جاش نه زخم بود نه کبود شده بود. شاید دلش درد میکرد. چیکار کنم؟ چای نبات بدم؟ ضرر داره به بچه نوزاد مگه چای نبات میدن؟ آهسته شکمشو ماساژ دادم و دوباره گریه اش نق نق شد.
-دلت درد میکنه؟ تو هم که زبون نداری من هی سوال پیچت میکنم. باباتم که خوابشو به تو ترجیح میده. ببین آراز من تورو بیشتر دوست دارم گریه نکن باشه؟
دوباره گریه اش شدید شد، امیرسالار از اتاق گفت:
-خانم؟ چرا ساکتش نمیکنی؟
رفتم در اتاقشو باز کردم:
-اگر تو بلدی بیا ساکتش کن، دلش درد میکنه.
«همونطور که دراز کشیده بود گفت:» از کجا فهمیدی؟
-چون دست و پاش هیچ علائمی نداره بعد شکمشو یکم ماساژ دادم گریه اش کم شد.
«امیرسالار توی جاش نشست و گفت:» بدش به من ببینم.
«با کنایه و لحن شیطون گفتم:»دکتر میخواد تشخیص بده.
عاصی شده نگام کرد و جوابمو نداد. آرازو بغل کرد و گفت:
امیرسالار-پسرم چیشدی تو؟ دلت درد میکنه؟
-نه لوزالمعده ام درد میکنه بابا.
امیر با سکوت و صبری که لبریز شده بود نگام کرد.
-آخه چه سوالیه از بچه یه ماهه میپرسی؟
امیرسالار-شما اجازه میدین دکتر بعد از این؟
-بفرمایید جناب خارج رفته ی یالغوز.
امیرسالار-لااله الاالله.
«روی شکم آراز دست کشید:» این بچه نفخ داره انگار.
-خب چای نبات بدم.
امیرسالار-چای نبات؟ یه وقت از این چیزا ندی من خونه نیستم. به بچه نوزاد فقط شیر مادر میدن.
-خیله خب بابا صداتو بیار پایین مردک صدا کلفت. با اون صداش حالا اوج هم میده. حالا چیکار کنیم؟
امیرسالار-ببریم دکتری، داروخونه ای....
-خب پاشو دیگه؛ خواب مهم تره یا بچه؟
«زیر لب گفت:» نمیتونه حرف نزنه!
از خونه بیرون اومدیم و امیرسالار به سمت بیمارستان رفت. وارد درمونگاه شدیم و به سمت پذیرش رفتیم.
پذیرش-اسم بیمار؟
امیرسالار-امممم...
«مسلط گفتم:» آراز آقا بالا.
امیرسالار نگام کرد و نگاهم مهر تایید به اسم زدم.
امیرسالار-میتونیم بریم داخل؟
پذیرش-بله بفرمایید.
وارد اتاق دکتر شدیم. دکتر آرازو معاینه کرد و گفت:
-شیر خودتو میدی؟
تا خواستم جواب بدم امیرسالار چشماشو درشت کرد. خنده ام گرفت، از جواب دادن من میترسید.
امیرسالار-فقط شیر مادر میخوره؛ هیچ نوع شیر خشکی نمیخوره.
دکتر-شام چی خوردید؟
-کوکو سیب زمینی.
«دکتر همینطور که با دقت آرازو معاینه میکرد گفت:» تغذیه مادر خیلی مهمه چون عصاره اونچه که میخوره به بچه میرسه. احیانا ترسی یا هولی بهتون وارد نشده؟
«به امیر نگاه کردم و گفت:» دکتر راستش دو سه ساعت قبل تصادف کردیم. به هر حال تصادف هول و ترس داره.
دکتر-به خاطر همونه. توی اینطور شرایط شیر مادر باید دوشیده بشه، قدیما میگفتم زهرش گرفته بشه و دقیقا هم زهره، اون ترسی که به مادر وارد میشه یه سری هورمون ترشح میکنه که....
«امیر بهم اشاره کرد بچه رو از روی تخت بردارم. دکتر یکی دو قطره از دارو به آراز داد و گفت:
-نگران نباشید. الان دارو هم مینویسم اگر باز دل دردش شدید شد بهش طبق دستور بدید.

نیلوفر قائمی فر

04 Nov, 21:01


پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #چهل_و_یک

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368




با کسی که باهامون تصادف کرده بود جر و بحث میکرد. اونم چه مدل جر و بحثی! با عزت و احترام. با حرص گفتم:
-مردک دوزاری، تو که جنبه نداری نخور پشت فرمون نشین، مگه ملت جون و پولشونو از سر راه....
امیرسالار-خانم؟ خانم؟ عه!
-عه چیه؟ تو هیچی نگو؛ وایستادی با احترام و عزت حرف میزنی؟ تو مارو نگرفته بودی الان جای اینکه بیام توی لاین بشینم به بچه شیر بدم توی اکراین نشسته بودم.
«امیرسالار با حرص و شاکی نگام کرد و راننده گفت:» خانم من مست نیستم...
-پس چی هستی؟ گیجی؟ سه تا لاین بزرگراه، زرتی به ما زدی؟ کور که نیستی ندیده باشی؛ واِلاّ کور هم با کور بودنش ماشین سمند به این گندگیو میبینه.
امیر سالار با حرص و صدای خفه گفت:
-بسه دیگه.
-بچه ات داشت میمیرد مرد ،بسه؟ این آقا....
«به اون مردی که کمکون کرد اشاره کردم:» اگر آرازو نگرفته بود با اون کیسه هوای لعنتی خفه شده بود، داری احترام کیو نگه میداری؟
پلیس اومد و تا یکیشون پیاده شد کمر شلوارشو بالا تر کشید و گفت:
-تصادف شده؟
«با حرص گفتم:» نه اینا همش نقشه بود تا بیای ببینمت.
پلیس بین جمعیتو نگاه میکرد ولی منو که روی زمین نشسته بودم و بچه شیر میدادمو نمیدید. امیرسالار با حرص و صدای خفه گفت:
-میشه حرف نزنی؟ یارو پلیسه تو با پلیس هم کل میندازی؟
-من دارم از درد میمیرم میفهمی؟ قفسه ی سینه ام خیلی درد میکنه؛ عصبی ام، از درد نمیتونم مثل تو باکلاس باشم.
«با لحن آرومتر گفت:» الان اورژانس میاد، یکی زنگ زده. از سر کیسه ی هوا اینطوری شدی؟
-کیسه بوکس نه هوا.
از درد اشکم توی چشمام جمع شده بود. امیرسالار جلوی پام چنباتمه زد و روسری چهارقد بزرگمو بیشتر دورم گرفت و و گفت:
-بزار تکلیف این روشن بشه میبرمت بیمارستان.
پلیس-آقا شما راننده این خودرو بودید؟
«امیر از جا بلند شد :» بله. فقط میشه لطفا زودتر کروکی بکشید من خانم و بچه امو ببرم بیمارستان.
پلیس-مگه به اورژانس زنگ نزدید؟
-آقا؟
امیرسالار نوچی کرد و شاکی بهم نگاه کرد.
-واسه من نوچ نوچ نکن ها.
«رو به پلیس گفتم:» از راننده ای که با ما تصادف کرده تست الکل بگیرید.
«راننده از اونور داد زد:» خانـــوم چه گیری دادی، مشکلت چیه؟ پول میدم، بیمه دارم...
«راننده رو به امیرسالار گفت:» مثل بز داری نگاش میکنی؟ یکی توی دهنش بزن....
«از جام عین فنر پریدم، امیرسالار دو دستی جلوم ایستاد و با چشمای درشت کرده و صدای بمی که سعی میکرد پایین نگهش داره گفت:» گفتم بسه.
«آرازو به طرفش گرفتم و گفتم:
-بچه رو بگیر.
امیرسالار با دندون های روی هم گفت:
-مــــــاحی!
بهش نگاه کردم، این اولین بار بود که به اسم صدام میکرد. چقدر اسمم با این صدای بم و کلفت و رسا قشنگه. از اسمم خوشم اومد. اما اینا منو آروم نکرد. به امیرسالار نگاه میکردم و بلند گفتم:
-اونی که تو دهنی میخوره تویی.
تا خواستم قدم بردارم امیرسالار جلومو گرفت. یه جوری مصمم قدم برمیداشتم که مردم دوربرمون همه گارد محافظتی برای جلوگیری از دعوا گرفتن. پلیس داد زد:
-خانم بسه.
-خانم بسه؟ اون زر میزنه من بسه؟ شکایت میکنم...
«امیرسالار یکه خورده گفت:» چی میگی؟!!!
-برای توهینش توی انظار عمومی شکایت میکنم.
راننده-آقا،خودتو نجات بده، این زنه یا فتنه؟
-به تو چه الکیِ بدبخت؟ تو اگر الکل مصرف نکرده باشی من رگمو میزنم. صورت برافروخته، استرس اندامی همه نشونه‌ی الکله.
امیرسالار برگشت به راننده نگاه کرد و راننده عصبی گفت:
-تو دکتری؟ مفتشی....
«پلیس رو به همکارش گفت:» تست کن.
امیرسالار بهم نگاه کرد. با حرص و صدای آروم گفتم:
-من پوست انداختم، امثال خودمو از دور بو میکشم.
پلیس-مثبته.
امیرسالار ابروهاشو کمی بالا داد و سرمو به تایید تکون دادم. همون مردی که اول کمکون کرده بود گفت:
-ایول آبجی، مرتیکه یه خانواده رو زابراه کرد.
اورژانس اومد و آرازو معاینه کردن. بلا ازش دور شده بود. منم فقط ضربه دیده بودم. راننده رو بازداشتگاه بردن و ماشینشو به پارکینگ منتقل کردن. ما هم برگه های بیمه اشو گرفتیم و با همون ماشین درب و داغون به خونه برگشتیم.
آراز همش گریه میکرد. از صبح کم دردسر داشتیم و آراز هم اضافه شده بود. با هیچی گریه اش قطع نمیشد، امیرسالار اول همراهیم کرد ولی بعد به خاطر کارش زودتر رفت خوابید. چپ چپ نگاش میکردم که راهی اتاقش شد.
آراز با هیچی ساکت نمیشد، نه شیر، نه لالایی، نه پستونک....

نیلوفر قائمی فر

21 Oct, 15:38


پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #چهل

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368

-میدونم بانو، بابا حواسم هست مگه دارم پیش تایماز میرم؟ چرا انقدر پند و نصیحتم میکنید؟ من مگه بی عرضه ام؟ گلیممو دستم دادن دیگه از اینجا به بعد خودم از آب بیرون میکشمش.
«رهام بغل کردم و گفت: آبجی تند تند بیا.
-درستو بخون، بین ماها تو و حنا یه کاره ای بشید؛ سرمون بالا بیاد.
بچه رو از حنا گرفتم و حنا رو بوسیدمش.
حنا-ماحی همه چی درست میشه، اینم یه جور شانس و فرصته، الکی که سر راه هم قرار نگرفتید.
بانو-باز این بالای منبر رفت، دختر بیولوژی میخونی یا درس شانس و اقبالی؟
حنا-اِوا، چرا تا من حرف میزنم انگار حرفم شاخ داره؟ شاختون میزنه؟
امیرسالار-خانم؟
-ای بــــابــــا، اومدم دیگه سوزنت خط افتاده؟
جلوی در رفتم آرازو بهش دادم تا کفشمو بپوشم. رو به همه گفتم:
-خداحافظ.
خواستم آرازو ازش بگیرم که گفت:
امیرسالار-نمیخواد اینجا پله داره، وسایل بچه رو جا نزاشتی؟
-نه.
خانواده ام تا جلوی در حیاط اومدن و بدرقه امون کردن. سوار ماشین شدیم و امیرسالار راه افتاد.
امیرسالار-خانواده خوبی داری.
سرمو به معنی تایید تکون دادم.
امیرسالار-خیلی هم دوستت دارن.
«بهش نگاه کردم:» همه بچه هاشونو دوست دارن.
سکوت کرد.
-چرا ساکت شدی؟
امیرسالار-هیچی، حرفی ندارم بزنم.
-آدم وقتی حرفی نداره بزنه یعنی توی سرش افکارش داره عربده میزنه.
نیم نگاهی بهم انداخت و نفس عمیقی کشید. دوباره به خیابون چشم دوخت و بعد چندی گفت:
امیرسالار-بعضی حرفا گفتنش آدمو سبک نمیکنه، سنگین تر میکنه؛ دردشو عمیق تر و سخت تر میکنه.
-مثل؟
«باز نگاهی بهم انداخت:» تو هم خوب از آدم حرف میکشی ها.
-حرف زدن درسته گاهی درد آدمو سبک نمیکنه اما دهن اونایی که توی سر آدم حرف میزنه رو میبنده.
جوابمو نداد. توی ماشین سکوتی حُکم فرما بود. امیرسالار بعد از گذر ده دقیقه گفت:
-من هیچ وقت توی زندگیم کسی نبوده که خالصانه و بی چشم داشت بهم محبت کنه، مادرم که سر زا مرد.
«نفسی کشید و ادامه داد:» هیچ وقت نفهمیدم مادر چیه، درست مثل پسرم! به همین خاطر برای موندن تو با هر شرط و شروطی که میزاری و میزارن کنار میام که مثل من نشه، پدرم هم که.....
سکوت تلخی کرد، بهش نگاه میکردم. درگیر افکار خودش بود، انگار غرق اون روزایی که توی زندگیش گذرونده شده بود. سری به طرفین تکون داد و آهسته نجوا کرد.
-چی بهتر از حس پدریه؟ پدر من هیچ وقت نخواست که پدر....
یه چیزی به ضرب توی ماشینمون خورد. یه جوری که ماشین صدو هشتاد درجه چرخید، من از اعماق وجودم جیغ زدم و آراز به قفسه ی سینه ام چسبوندم. و امیرسالار یه دستشو مقابل من گرفت تا مانع پرت شدن من و آراز به سمت شیشه بشه. ماشین به گاردریل های کنار خیابون برخورد کرد و ایستاد.
امیرسالار چنان با هول منو صدا میکرد که دل من، منی که دلم برای چیزی نمیسوزه؛ براش سوخت. انگار با صدا کردن من میخواست فقط اینو بشنوه که بچه حالش خوبه؛ چیزی که من خودمم ازش مطمئن نبودم.
آراز گریه میکرد، جفتمون یادمون رفته که تو اون وضعیت ماشین چرخیده و تصادف کردیم و وسط بزرگراهیم، آرازو چک میکردیم که اتفاقی براش نیفتاده باشه. این دومین باره که امروز خطر از بیخ گوش آراز رد میشد.
امیرسالار-گریه میکنه نمیفهمم؛ نمیفهمم درد داره یا نه، ترسیده...وایستا پیاده...
«یکی از کنار من داد زد:» آقــــا.
هنوز ترس تصادفو داشتم و تا این مرده هم داد زد دل منو از جا کند و به خاطر آراز جیغمو توی گلوم خفه کردم تا بیشتر نترسونمش، اون مردی که بیرون ایستاده بود با نگرانی درحالی که در طرف منو باز میکرد گفت:
-خوبین؟
امیرسالار-آقا لطفا کمک کنید خانم پیاده بشه.
تا مرده بچه رو ازم گرفت کیسه هوای ماشین باز شد و به ضرب منو توی صندلی کوبید. جیغ بلندی زدم که امیرسالار هول شده گفت:
-نترس کیسه ی هواست.
-دارم...دارم خفه....خفه میشم....
امیرپیاده شد، دو نفری منو از زیر کیسه ی هوا بیرون کشیدن. امیرسالار نگران گفت:
-خوبی؟
-مرده شور ماشینتو ببرن.
انگار یکی به ضرب دوییده بود و به قفسه ی سینه ام خورده بود. حس خفگی داشتم. یکی یه شیشه آب بهم داد. امیرسالار منو یه گوشه نشوند و بچه رو بهم داد و خودش یه جوری پشت کرده به ما ایستاد که مشخص نباشه دارم شیر میدم. با حرص زیر لب گفتم:
-با این غیرتت خارج رفتی خل نشدی خوبه.

نیلوفر قائمی فر

23 Sep, 14:55


پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #سی_و_نه

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368

-قربونت برم، داداش من، مرد شده؛ داداش کوچولوی من اینهمه معرفت داشته و من خبر نداشتم؟
رهام توی بغلم یه سر و گردن از من بلندتر بود. شونه امو بوسید. لباس آرازو عوض کردم و بغلش کردم. حنا باقی لباسامو جمع کرد و امیرسالار وارد خونه شد. بانو داشت باهاش حرف میزد.
شهری-هر هفته بیاید، نمیتونی زنگ بزن ما میایم، لازم باشه جلوی در میبینمت و میرم.
به امیرسالار نگاه کردم. به من زل زده بود. به سختی بغضی رو که به خاطر دوباره جدا شدن از خانواده ام توی گلوم نشسته بودو قورت دادم.
-میام، نگران من نشو.
«شهری رو به امیرسالار گفت:» آقا درسته که دختر من داره برای شما کار میکنه و دایه ی بچه اتونه ولی دختر امانته. حتی اگر مهلت این امانت صدساله یا حتی یک ساعت دیگه باشه، امانت امانته!
امیرسالار-بله متوجهم.
بانو به سمتم اومد و آهسته و پچ پچ کنان گفت:
-یه وقت چیزی شد به ما خبر بده، بی کس و کار نیستی، آواره هم نیستی، هوا برت نداره خود رای بشی بترسی‌ها.
به بانو نگاه کردم. کلا همش توی کَل کَله و مدافع مامان شهریه، الان هم داره محبتشو میرسونه ولی نمیتونه بگه ماحی نگرانتیم و دلواپست میشیم، میخواد حرفاشو مدل خودش بزنه. حنا وسایلمو به امیرسالار داد.
امیرسالار-خانوما، آقا رهام خدانگهدار.
همه باهاش خداحافظی کردن. امیرسالار رفت توی حیاط و بانو گفت:
-ولی آدم حسابیه.
شهری-آره محترمه وگرنه من که راضی نمیشدم.
رهام-من خوشبین نیستم آبجی اعتماد نکن.
شهری-این یه وجب بچه برای ما قاضی القضات شده.
رهام-دِ آدم بودن که به ریخت و قیافه و صدا قشنگی نیست.
بانو-دوبلور نیست ماحی؟
-چرا شب‌ها اخبار میگه.
«بانو و شهری با هیجان گفتند:» کجا؟!!
-توی توالت هر وقت میره از اونجا خبرای صبحو به من میده.
حنا و رهام خندیدن.
شهری-تو همینطوری با این یارو حرف بزنی دو روز دیگه میارتت دیگه.
-فدای سرم که میاره، مگه من محتاج این و امثالشم؟ شماها از ترس خطای من به این چسبیدید ولی من وقتی خطا کردم که از الانم هشت سال کوچیکتر بودم. بعدشم مواد نزاشت جدا بشم. هیچکس اندازه ی خود من از حال قدیمم بیزار نیست.
امیرسالار-خانم؟!!
«بلند گفتم:» اومدم.
بانو-مشکلی سر بچه پیش اومد به ما زنگ بزن.
-شماها مگه تلفن و گوشی دارید؟
شهری-تا چند روز دیگه یه کاری میکنم، اینطوری که نمیشه از تو بی‌خبر باشم.
«به جمعشون نگاه کردم و گفتم:» مواظب خودتون باشید.
«شهری با بغض و چشمای پر اشک گفت:» تو بیشتر مواظب خودت باش قربونت برم، من دلم آویزونه، زیر چشمم نیستی ولی حواسم بهت هست.
بچه رو به حنا دادم و بغلش کردم.
-شهری جون، مامانی من بزرگ شدم. حواسم به خودم هست، بهت ثابت میکنم که اون آدم قبلی نیستم.
شهری سرم و گونه امو و شونه امو بوسید:
شهری-منو بی خبر نزار.
«عاصی شده گفتم:» باشه باشه، هی گریه نکن دیگه.
بانو رو بغل کردم و گفت:
-حواست باشه این بچه هم پیش تو امانته، به خودت برس چون جون این مادرمرده ی طفل معصوم به تو وصله. این پسره آدم خوبیه، ناسازگاری نکن، شب دراز است و قلندر بیدار،کاری نکن که پل های پشت سرت خراب شه، اگر خراب شد به کوه و دشت نزن، اینجا همه ی ما منتظرتیم و جات اینجاست، بین مایی که صد بار هم خطا بری بازم جات پیش ماست و مراقبتیم و دوستت داریم.

نیلوفر قائمی فر

04 Sep, 06:27


پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #سی_و_هشت

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368

شهری-واااای ای دااااااد ای هواااااار خدای این دختر چرا اینطوریه؟ دو دقیقه دندون رو جگرت بذار حرف نزن میشه؟ میشه مادر؟
با اخم به آراز نگاه کردم، کف دستای کوچولوش روی تنم بود. آهسته نوک انگشتمو روی پشت دستش کشیدم. دستشو یه بار بلند کرد و دوباره روی تنم گذاشت. انگار که لمس منو حس کرده بود. چشماشو باز کرد و دوباره بست، آهسته خودمو تکون دادم و امیرسالار از پشت سرم گفت:
-خانم؟!
آروم حرف میزد؛ شاید میخواست کسی چیزی نشنوه. سرمو بلند کردم و گفت:
امیرسالار-مهریه چی میخوای؟
درحالی که پشتم با فاصله یک قدمی ایستاده بود سرمو برگردوندم و چونه ام مماس با شونه ام شد. از گوشه ی چشمم میتونستم ببینمش. چون زندگیم برام مهم نیست دارم به این تصمیم ها تن میدم. من میخوام زندگیمو عوض کنم تا به بقیه ثابت بشم! نمیخوام بگن امیرسالار دستشو گرفته.
-چیزی نمیخوام، همون حقوق ماهیانه ام مالیده نشده بره ،یه وقت نگی خب اون موقع دایه بودی الان زن بابایی، پولو هر ماه سر وقت بدی کافیه.
امیرسالار-نترس همه چی سرِ جاشه، این فرق داره مهریه است، یه چیزی بگو که بتونم بهت بدم.
-چیزی نمیخوام، نترس؛ پول و مالتو بالا نمیکشم.
امیرسالار-منظورم این نیست؛ میگم....
عاصی شده با حرص و صدای خفه گفتم:
-وا بده دیگه، چرا گیر میدی؟ چیزی نمیخوام.
امیرسالار-حاج آقا پنج تا سکه بزن.
حاج آقا-این حق به گردنته ها پسر جون.
امیرسالار-بله میدونم.
حاج آقا-دختر بیا بشین.
-دارم بچه شیر میدم.
بانو-من نمیدونم دخترت خدا بیامرز سر این لقمه از کی گرفت، به کی رفته آخه؟
جواب بانو رو ندادم.
حاج آقا-حاج خانم بخونم؟
شهری-بخونین.
رهام از اتاقش بیرون اومد و با تعجب گفت:
-چه خبره؟
حنا-هیس، بیا آشپزخونه من برات میگم.
حاج آقا خطبه رو خوند.
امیرسالار-حاج آقا شماره کارت دارید؟ من پول توی کارت دارم بگید همین الان براتون کارت به کارت کنم.
آراز توی بغلم خوابید. روی پتوی زیر پشتی گذاشتم و لباسمو درست کردم. ازجام بلند شدم تا ساکمو بردارم دیدم حاج آقا دو سه تا کارت دستشه و سرشم توی گوشی امیرسالاره. پوزخند زدم و گفتم:
-حاجی این کاره ای ها.
شهری چشماشو درشت کرد و بانو رو به شهری گفت:
-هرچی هم تذکر میدیم بدتر میکنه شهری.
رو به من کرد و ادامه داد:
بانو-تو اصلا چیکار داری؟ دلش میخواد صد تا کارت داشته باشه.
با خنده و منظور دار به بانو نگاه کردم. به حاج آقا اشاره کردم و گفتم:
-ایشون نماز مغرب عشاء میخونند؟ خوب بدو بدو کردی رفتی برای نماز ها.
بانو با حرص به رون ِپاش کوبید و رهام با عجله از توی آشپزخونه بیرون دوید و مضطرب به جمع نگاه کرد. پریشون به من زل زد و گفت:
رهام-تموم شد؟
حس اینکه یکی یه جور دیگه به زندگی تو نگاه میکنه چقدر دوست داشتنی بود. رهام کی انقدر بزرگ شده بود؟ با غصه نگاش کردم و با حرص خفته گفتم:
-داداشی کوچولو، مواظب باش خطا نری که بعدا همه حتی راه صافتو، به خطا خطاب میکنند و بعدم برات تصمیم با صلاح و مصلحت خودشون میگیرن تا شرشو از سرشون کم کنند.
شهری با غصه نگام کرد و بانو با حرص گفت:
-ماحی! این جواب ما نیست، اون بچه ی توی بغلت یه روز جواب این حرفاتو میده ها.
-این بچه صاحب داره منم قرار نیست وابسته کسی یا چیزی بشم.
امیرسالار-حاج آقا شما تو حیاط بیایید، اونجا آنتن بیشتره اینترنت سرعتش زیاد تره.
حاج آقا رو با خودش بیرون برد و بانو هم همراهشون رفت.
شهری-بی انصاف من واسه اینکه شرتو کم کنم این حرفو زدم؟
-به هر حال من اینجا نمی موندم.
شهری-پس میخوای منو حرص بدی که اینطوری میگی؟
آرازو عوض میکردم که رهام بالاسرم اومد و گفت:
-آبجی این یارو رو میشناسی؟
-تقریبا اندازه یک ماه آره، نترس من هفت سال تو جیره ی جهنم بودم از پس خودم برمیام.
رهام-یعنی دارم میگم روانی اینا نباشه.
-در حد تایماز نیست، حداقل این بچه ضامن اطمینانشه.
رهام گوشیشو به سمتم گرفت و گفت:
-بگیر آبجی، من کار میکنم باز میخرم، تو داشته باش که ازت خبر داشته باشیم.
قلبم فرو ریخت، چشمام پر اشک شد، بچه رو ول کردم و بلند شدم رهامو به آغوش کشیدم. آخه این بچه چقدر معرفت داره، چقدر مشتیه، چشمامو بستم و گفتم:
-دمت گرم مشتی، تو کی انقدر بزرگ شدی؟
رهام-من به جهنم ولی خواهرام باید جاشون امن باشه. کاری کرد زنگ بزن لازم باشه هرکاری برات میکنم آبجی. من بزرگ شدم دیگه بی پشت نیستی، تنها نیستی، حواسم به تو و حنا هست.