لَیاْلی @leilysoltaniii Channel on Telegram

لَیاْلی

@leilysoltaniii


خدا گفت "لَیل" را
برای تسکین آفریدم
اما این تمام قصه‌ی شب نبود
هنوز هم کسی نمی‌داند
روزی که لَیل خلق شد،
چه بر خدا گذشته بود...



لطفا فقط فوروارد کنید

خانه:
@ayeh_hayeh_jonon

لَیاْلی (Persian)

با عنوان "لَیاْلی" خوش آمدید به کانال تلگرامی @leilysoltaniii. این کانال محلی است که شما را به دنیای شعر و ادبیات دعوت می‌کند. اینجا مکانی است که شعرها، داستان‌ها و آثار ادبی به زیبایی‌های خود برگردانده می‌شوند. اگر به دنبال لحظاتی آرامش بخش و پر از زیبایی هستید، این کانال مناسبی برای شما خواهد بود.

"لَیاْلی" به معنای شب‌ها است و اینجا هر شب شما را به دنیایی از زیبایی‌های ناپیدا و معنویت‌های عمیق دعوت می‌کند. اینجا جایی است که شعر و ادبیات به عنوان ابزاری برای انتقال احساسات و افکار مورد استفاده قرار می‌گیرد. وقتی می‌خوانید یا شعری را می‌شنوید، برای یک لحظه به دنیای دیگری سفر می‌کنید و احساسات جدیدی تجربه می‌کنید.

این کانال تلگرامی جایی است که با تکه‌های کوچکی از کلمات و حرف‌ها، توانسته‌ایم دنیایی بزرگ و پر از انرژی مثبت را برای شما ایجاد کنیم. هدف ما ایجاد یک فضای مطالعه و آرامش برای شماست، جایی که می‌توانید از زیبایی‌های شعر و ادبیات لذت ببرید.

پس اگر دوست دارید هر شب با شعر و داستان‌های زیبا و انگیزشی سپری کنید، به کانال تلگرامی "لَیاْلی" بپیوندید و لحظاتی پر از زیبایی و آرامش را تجربه کنید.

لَیاْلی

21 Nov, 18:17


اگه بودی بهت می‌گفتم ماشین رو روشن کن. سبد خوراکی و دوربین رو روی صندلی عقب بذار، دو سه روز به دل جاده بزنیم و مسیر و آدما رو تماشا کنیم

لَیاْلی

21 Nov, 07:08


دیشب بعد از ارسال این پیام بیهوش شدم.
تو سه روز پایانی آبان بیشتر از ۳۰ کیلومتر پیاده‌روی و محله‌های مختلف تهران رو گز کردم. دیدم، شنیدم، لمس کردم، لذت بردم، عکاسی کردم، یاد گرفتم و زندگی کردم.
مدت‌هاست به خودم قول دادم با تمام خستگی و شلوغی‌ها هرروز بنویسم و تمرین داشته باشم. شده به اندازه‌ی چند کلمه‌ی ساده.
بعضی روزها تو دفترم چند صفحه می‌نویسم و روزهایی که خسته‌ترم چند پاراگراف بداهی نويسی می‌کنم یا چند کلمه‌ کنار هم ردیف. بعضی شب‌ها اینجا ارسالشون می‌کنم تا جلوی زبون دراز کمال‌گرایی رو بگیرم.
تا می‌تونم به اندازه‌ی توان و انرژیم تلاش و تمرین و قدِ خودم و توانایی‌هام رو بلندتر می‌کنم🤍

لَیاْلی

20 Nov, 21:39


اگه بودی غم‌هاتو می‌بوسیدم تا کمتر دردت بگیره

لَیاْلی

20 Nov, 21:31


اگه بودی می‌رفتیم خیابون‌های نم خورده و بی‌عابرِ تهران رو گز می‌کردیم

لَیاْلی

19 Nov, 08:00


در آیینه که را می‌بینی؟
خودت یا غمی که ساختند؟

لَیاْلی

18 Nov, 21:21


تو هم زیر باران
کوچه به کوچه می‌گردی
تا به دست‌های هم برسیم؟

لَیاْلی

17 Nov, 21:43


حین همه‌ی این کارها فکر می‌کردم چیه این دلتنگی؟
و چقدر قشنگه که کسی رو داشته باشی که اینطور دلتنگش بشی.
شاید اگه من و این دخترِ قشنگ که از آدم حسابی‌های زندگیم و رفیق‌ترین دوست منه، از هم دور نبودیم انقدر قدر همدیگه و لحظه‌هایی که کنار هم هستیم رو نمی‌دونستیم❤️

لَیاْلی

17 Nov, 21:41


خسته از سرماخوردگی و نوشتن، قبل از اینکه خواب چشم‌هام رو ببره، لباس‌هام رو اتو زدم، کیفم رو چیدم، عطری که خودش بهم هدیه داده رو برای صبح روی میز گذاشتم. حتی تخم‌ مرغ‌هایی که برای صبحانه می‌خوام آبپز کنم رو تو ظرف روی گاز گذاشتم که فردا همه‌ی کارها تند پیش بره و زودتر به دیدنش برسم

لَیاْلی

16 Nov, 21:36


بداهه نویسی نیمه شب با گوش دادن به قطعه‌ی دلم گرفته از علیرضا قربانی
زمان صرف شده هفت دقیقه

لَیاْلی

16 Nov, 21:31


پشت پنجره ایستاده بود. خیره به سوسوی چراغ‌‌های شهر که تاریکی شب را تسکین می‌دادند.
اما زور کدام شمع به تاریکی اقیانوس می‌رسید؟ حکایت این روشنایی کوچک در آسمان شب، حکایت شمع و عمق اقیانوس بود.
صدایِ خوش علیرضا قربانی از هدفون دور گردنش بیرون می‌زد و سکوت خانه را خوش نوا می‌کرد.
روی شیشه تصویر کم رنگ کالبدش نقش بسته و رد بخارِ فنجان قهوه نشسته بود.
به چشم‌هایش خیره شد.
جایی خوانده بود چشم‌ها دریچه‌ی قلب‌اند ولی او عقیده داشت چشم‌ها پنجره‌ی روح‌اند.
اگر می‌خواهی روح کسی را ببینی، باید چشم‌هایش را تماشا کنی تا هرچه هست را ببینی.
آدمی هرچه غم، هرچه شادی، هرچه سپیدی و سیاهی دارد در چشم‌هایش جا داده.
به چشم‌هایش دقیق‌تر شد. به آشفتگی و غمش. به پنجره‌ای که به خانه‌ی دلش باز می‌شد.
قربانی با حرارت گفت: رسولِ کوچکِ خوبم،
رسولِ کوچکِ خوبم،
تبر به دوش به پا خیز
پنجره را باز کرد. باد به صورتش کوبید. لای موهای سیاهش رفت و موج موهایش را بلند کرد. آسمان عطرِ باران داشت. فنجان قهوه را کنار گذاشت و تنش را به باد سرد آبان سپرد. تبرش را برای شکستن و شکسته شدن برداشت. منتظر باران بود تا بتابد و سیاهی‌اش را بشورد‌.

لیلی سلطانی

1,693

subscribers

534

photos

50

videos