نه، منظور من احساس اولیه سرخوردگی در نوزادی است که هیچکدام از این ابزارها را برای دور کردن حواس خود از سرخوردگیش در اختیار ندارد و نمیتواند هیچکدام از پیغامهایش، چه کلامی و چه پیشکلامی، را به مادر تفهیم کند؛ زیرا مادر هم توانایی درک آنها را ندارد. مادر هم بهنوبه خود محتاج دریافت بازتابهای خاصی از کودک است که برایش حیاتیاند، چون او نیز کودکی است که دنبال کسی میگردد تا همیشه در دسترسش باشد.
هر چقدر هم این امر متناقض بهنظر برسد، به هر حال کودک در اختیار مادر است. مادر ممکن است احساس کند در مرکز توجه کودک قرار دارد، چون هرجا میرود چشمان کودک او را دنبال میکنند. برخلاف مادرِ مادر که روزی او را ترک کرد، کودک نمیتواند او را ترک کند. مادر میتواند کودک را طوری بزرگ کند که تبدیل شود به آنچه او میخواهد. میتواند کودک را وادارد تا به او احترام بگذارد. میتواند احساساتش را به کودک تحمیل کند و بازتاب خودش را در عشق و تحسین کودک مشاهده کند و در حضور او احساس قدرتمندی کند.
ولی در زمانهایی که نمیتواند کودک را تحمل کند، از شخص دیگری میخواهد تا از او مراقبت کند یا او را در اتاقی دیگر تک و تنها رها میکند. اگر مادری، هر چقدر هم تحصیلکرده، در کودکی اینگونه رفتارها را از مادر خود دیده و احساسات خود را فروخورده باشد، در نهایت آن احساسات از اعماق ناخودآگاهش بیرون میریزند و با تکرار همان رفتارها با فرزند خویش درصدد تخلیه آنها برمیآید تا آرامش پیدا کند.
کودک این مسئله را بهروشنی متوجه میشود و بهزودی دست از بروز ناراحتی خود برمیدارد. بعدها، وقتی این احساس سرخوردگی ناشی از طرد شدن در طول جلسات درمان در بزرگسالی کشف میشود، احساس عذاب و درماندگی شدیدی برای فرد به دنبال میآورد.
روشن است که این افراد نمیتوانستند این درد و درماندگی را در دوران کودکی تحمل کنند. تحمل آنهمه درد فقط در محیطهایی امکانپذیر است که پدر و مادر با کودک همدردی کنند و به او بهاندازه کافی برسند. برای این افراد چنین محیطی وجود نداشته و در نتیجه تمام احساساتشان را سرکوب کردهاند. اما گفتن اینکه چنین احساساتی وجود نداشته است انکار تمام مدارک و شواهد محسوب میشود.
آلیس میلر، از کتاب دلهرههای کودکی، ترجمه امید سهرابینیک