Khooneye_madarbozorg @khooneye_madarbozorg Channel on Telegram

Khooneye_madarbozorg

@khooneye_madarbozorg


ارتباط با ادمین
@khoneye_mbz

Khooneye_madarbozorg (Persian)

خانه مادربزرگ یک کانال تلگرامی است که به ترویج ارزش‌ها و فرهنگ‌های خانواده ایرانی می‌پردازد. در این کانال شما می‌توانید مطالب متنوعی در مورد نقش مادربزرگ و تأثیرات مثبت آنها بر خانواده و جامعه را مشاهده کنید. هدف اصلی این کانال افزایش ارتباط و ارتقای ارزش‌های خانواده ایرانی است. با پیوستن به این کانال، شما می‌توانید از تجربیات دیگران در این زمینه یاد بگیرید و با دیدگاه‌های متنوعی درباره خانواده آشنا شوید. اگر به بهتر شدن ارتباطات خانوادگی و فرهنگ خانواده ایرانی علاقه‌مندید، خانه مادربزرگ منتظر حضور شماست. برای ارتباط با ادمین کانال می‌توانید به آیدی @khoneye_mbz پیام دهید.

Khooneye_madarbozorg

31 Oct, 18:59


┄┅✶💠♥️💠✶┅┄┅┅┄

پستهای مارو در اینستاگرام از دست ندین

https://instagram.com/khoneye_madarbozorg

Khooneye_madarbozorg

30 Oct, 18:27


┄┅✶💠♥️💠✶┅┄┅┅┄

پستهای مارو در اینستاگرام از دست ندین

https://instagram.com/khoneye_madarbozorg

Khooneye_madarbozorg

21 Aug, 18:38


┄┅✶💠♥️💠✶┅┄┅┅┄

پستهای مارو در اینستاگرام از دست ندین

https://instagram.com/khoneye_madarbozorg

Khooneye_madarbozorg

28 May, 14:13


┄┅✶💠♥️💠✶┅┄┅┅┄

پستهای مارو در اینستاگرام از دست ندین

https://instagram.com/khoneye_madarbozorg

Khooneye_madarbozorg

30 Apr, 18:43


┄┅✶💠♥️💠✶┅┄┅┅┄

پستهای مارو در اینستاگرام از دست ندین

https://instagram.com/khoneye_madarbozorg

Khooneye_madarbozorg

14 Mar, 15:30


پیرزن تنهایی بود...
.
#رادیو_مادربزرگ
#باهم_گوش_کنیم
.
┄┅✶💠♥️💠✶┅┄┅┅┄

پستهای مارو در اینستاگرام از دست ندین

https://instagram.com/khoneye_madarbozorg

Khooneye_madarbozorg

14 Mar, 09:29


آدما تو لحظه رفتن چیزای زیادی رو با خودشون از پیش ما میبرن
حواسمون...
.
#رادیو_مادربزرگ
#باهم_گوش_کنیم
.
┄┅✶💠♥️💠✶┅┄┅┅┄

پستهای مارو در اینستاگرام از دست ندین

https://instagram.com/khoneye_madarbozorg

Khooneye_madarbozorg

16 Feb, 14:21


دومین دختری که عاشقش بودم، چشم‌های ترسیده درشتی داشت.
وسط‌های صام‌پزخانه بود که خودم را رساندم کنارش و...

#رادیو_مادربزرگ
#باهم_گوش_کنیم
.
┄┅✶💠♥️💠✶┅┄┅┅┄

پستهای مارو در اینستاگرام از دست ندین

https://instagram.com/khoneye_madarbozorg

Khooneye_madarbozorg

05 Jan, 09:04


خیلی ها از دور خوبن...
.
┄┅✶💠♥️💠✶┅┄┅┅┄

پستهای مارو در اینستاگرام از دست ندین

https://instagram.com/khoneye_madarbozorg

Khooneye_madarbozorg

08 Dec, 18:28


┄┅✶💠♥️💠✶┅┄┅┅┄

پستهای مارو در اینستاگرام از دست ندین

https://instagram.com/khoneye_madarbozo

Khooneye_madarbozorg

20 Oct, 16:19


و عشق زیباترین دین دنیاست...

┄┅✶💠♥️💠✶┅┄┅┅┄

پستهای مارو در اینستاگرام از دست ندین

https://instagram.com/khoneye_madarbozorg

Khooneye_madarbozorg

12 Sep, 15:18


┄┅✶💠♥️💠✶┅┄┅┅┄

پستهای مارو در اینستاگرام از دست ندین

https://instagram.com/khoneye_madarbozorg

Khooneye_madarbozorg

24 Aug, 11:22


┄┅✶💠♥️💠✶┅┄┅┅┄

پستهای مارو در اینستاگرام از دست ندین

https://instagram.com/khoneye_madarbozorg

Khooneye_madarbozorg

20 Aug, 19:10


https://instagram.com/khoneye_madarbozorg

Khooneye_madarbozorg

05 May, 17:47



اینجا خانه قدیمی در محله خوش آب و هوای #سرجوب #کرج
که حیاطش واقعا زیبا و دلبره😍
دوستان این ملک ۳۰۰ متری برای فروش گذاشته شده،
بیاین باهم کمک کنیم این خونه برسه به شخصی که بتونه این زیبایی رو حفظ کنه و بجای تخریب،
اون رو بهسازی و مرمت کنه
و بهش زندگی دوباره ببخشه
.
قیمت 5.6 میلیارد تومان
119 متر بنا
سند تک برگ
🔻هماهنگی جهت بازدید 👇
@khoneye_mbz
@khooneye_madarbozorg

Khooneye_madarbozorg

04 Sep, 14:30


🌱
غروب که میشد با چادرِ سفیدِ گلدارش میومد تو بالکن و به گلدون هاش آب میداد ،
منم با سیگاری که لای انگشتام بود، توی بالکنِ خشک و بی روحم از روبرو نگاهش میکردم.
اسمش نازخاتون بود و اهالی محل اون رو به اسم ننه خاتون میشناختن.
چند سالی میشد که تنها توی خونه زندگی میکرد.
میشه گفت سرنوشتش درست مثل خودم بود؛ "تنهایی"
حتی باورش هم برای خودم سخت بود که یک پیرزن بشه بخشی از زندگیِ من.
نه این که عاشقش شده باشم یا هرچیز دیگه، فقط به عنوانِ یک ایده برای داستان بهش نگاه میکردم تا بتونم آخرین داستان از کتابِ مجموعه داستانی که قراره چاپ کنم رو بنویسم؛ با یک حس و یک شخصیتِ واقعی، میخواستم آخرین داستانِ این کتاب یک داستانِ واقعی باشه...
تنها چیزی که من از ننه خاتون دیده بودم ، فقط چادرِ سفیدِ گلدارش بود و آب دادن به گل های تو بالکنش ...
برای این که چیز های بیشتری ازش بدونم باید بیشتر بهش نزدیک میشدم و دربارش تحقیق میکردم.
هرشب با فکرِ این که ننه خاتون چه کارهایی کرده و یا چه زندگی داشته، تو دفترم مینوشتم و میشه گفت تقریبا همش رو پاره میکردم و فقط بخش هایی که به دردم میخورد رو تو دفتر پاک نویسم مینوشتم.
یک هفته گذشت و کم کم داشتم از نوشتن این داستان منصرف میشدم.
رفتم تو بالکن تا برای آخرین بار به آب دادنِ ننه خاتون به گل هاش نگاه کنم تا شاید چیز بیشتری نصیبم شه.
آفتاب غروب کرد و ننه خاتون نیومد. سیگارِ چهارم رو روشن کردم و منتظرش موندم... ولی خبری از خودش و چادر سفیدش نشد.
دیگه بیخیالش شدم
ولی هر روز وفتی غروب میشد،انگار یه چیزی من رو میکشوند سمت بالکن تا ببینمش و منتظرش بمونم.
چهار روز گذشت و خبری ازش نشد.
تموم گل هاش خشکیده شدند .
پیش خودم گفتم شاید به خاطر آلزایمریه که داره. حتما یادش رفته بیاد که به گل هاش آب بده.
نتونستم جلو خودم رو بگیرم.
رفتم پایین و زنگِ واحدش رو زدم،ولی کسی جواب نداد.
زنگ واحد بالایی رو زدم و ازش پرسیدم که از ننه خاتون خبر دارید؟! که گفت اون پیرزن دوسال پیش مرده ...
باورم نمیشد.
من تا همین چند هفته پیش اون رو هرروز تو بالکن میدیدم.
سراسیمه رفتم تو اتاقم تا چیز هایی که نوشته بودم رو بخونم.
دفترِ پاک نویس رو که باز کردم، آخرین داستان کامل شده بود؛ با تاریخِ تابستانِ دوسال پیش، و آغازی که نوشته شده بود؛ مادرم آلزایمر داشت و من را دیگر نمیشناخت و از من میترسید، برای همین یک خانه درست روبروی خانه‌ی خودم برایش گرفتم تا دورا دور مراقبش باشم.
هرروز غروب که میشد برای آب دادن به گل هایش، با چادرِ سفیدِ گلدارش به بالکن می آمد و...

🖋#امیرحسین_سرمنگانی

https://instagram.com/khoneye_madarbozorg

Khooneye_madarbozorg

04 Sep, 14:30


┄┅✶💠♥️💠✶┅┄┅┅┄

پستهای مارو در اینستاگرام از دست ندین

https://instagram.com/khoneye_madarbozorg

Khooneye_madarbozorg

29 Jul, 15:21


نام من نه عشق بود
نه زن زندگی
من سنگ محک تو بودم که بدانی چقدر همسرت، زندگی‌ات و بچه هایت را دوست داری و آنها دوستت دارند
با تو خوش بودن برای من همان چندصباحی بود که شبیه تندباد گذشت
می‌روم و هرگز به دنبالم نیا
پرنده بالش که نه
دلش شکسته
اما حلالت که از میان ما، لااقل کسی به آنچه خواست رسید..
حلالَت هر اندازه بی حد..
دوستت داشتم;
و حلقه را روی میز گذاشت و رفت!
'
پرنده رفت
و پدر هیچوقت او را پیدا نکرد
و آنچه از او به جا ماند
صیغه‌ نامه‌ای فسخ شده و کانون گرم خانواده ی ما بود
خانواده‌ای که پدرش پنج سال‌است روزها مرد زندگی‌ست
اما شب‌ها
نمی‌تواند بخوابد
کنار باغچه می‌نشیند
و زیر لب آوازی می‌خواند
مگر پرنده‌اش بازگردد و از بار وجدانش بکاهد..!
#نسرین_قنواتی

┄┅✶💠♥️💠✶┅┄┅┅┄

https://instagram.com/khoneye_madarbozorg

Khooneye_madarbozorg

29 Jul, 15:21


🕊
ما بچه بودیم و مادرم جوان بود که پدرم زن گرفت
خوب یادم هست روزی که پدر با آن زن جوان که لپ های گردی داشت و لبخندش قرمز بود آمد خانه و گفت:
پرنده همسر من است
با او مهربان باشید
دهان من و خواهرم باز مانده بود و انارهای از دست مادر افتاده، روی زمین غلت می‌خوردند
آخر مادر طاقت نیاورد و زیر گریه زد و میان ناله و نفرین هایی که حواله پدر می کرد علت کارش را پرسید و پدر شانه بالا انداخت:
سنت پیغمبر است!
مادر این را که شنید چادر سیاهش را از روی بند رخت برداشت و گفت پس من می روم و تو بمان و پیغمبر و بچه هایت..
هنوز تا در حیاط نرسیده بود
که پدر داد زد
اگر رفتی بدان نه کسی ب دنبالت می آید نه چیزی تغییر می کند
مادر ایستاد
چند دقیقه طول کشید و عاقبت عقب گرد کرد و بازگشت
به آن زن نگاه کرد و گفت این خانه دیگر نه حلال من است نه تو که فکر کرده ای علی‌آباد شهر است;
بعد هم توی اتاقش رفت!
آن زن
همان جا بغضش ترکید و روی زمین نشست
از آن روز به بعد قصه ی خانه ی ما عوض شد
مادر به پدر بی اعتنایی میکرد
و پدر محبتش را به پرنده آشکار تر
در این میان اما
توی چشم های پرنده هیچ خوشحالی دیده نمی‌شد
چهره اش شبیه کسی بود که پا روی مین گذاشته
نه طاقت ماندن
نه جرات رفتن..
'
یک ماهی از آمدن پرنده می‌گذشت که موضع مادر نسبت به پدر عوض شد
گویا حس می کرد میدان را بی جهت خالی کرده است
پس، از در مهربانی وارد شد و پدر را به اتاقش راه داد
بوی فسنجانش را در خانه راه انداخت و صبح ها قبل از پرنده، چای را دم می کرد
کاری که سالها نکرده بود
آنقدر حواسش به بچه هایش بود که پدر را فراموش کرده بود
و پدر مزخرف ترین دلیل موجه دنیا را داشت: من مرد هستم و نیازهایی دارم!
'
حالا نیازهای پدر دوبله برآورده می‌شد
مادر با دلبری های خاطره انگیز زندگی ۱۵ساله شان
و پرنده با محبت آرام و خاموشش
'
و ما یعنی منو خواهرم یک روز دلیل ازدواج پدر را از زبان پرنده شنیدیم.. !
پرنده کارمند اداره ای بود که پدر هر ماه برای کارهای حسابرسی به آنجا می رفت
پدر جوان بود و خوش قیافه و خوش سر و زبان
توی همین رفت و آمد ها
پدر جوان اما خسته ی من، دل به پرنده‌ی تنهایی می بندد که از دار دنیا
فقط خودش را داشت;
علاقه دو طرفه می‌شود و پدر به پرنده می گوید که دو فرزند دارد و زنش مریض احوال است
و قصد ازدواج با پرنده را دارد تا بتواند سهمش را از زندگی بگیرد و طعم خوشبختی را با او بچشد،
اوایل پرنده قبول نمی‌کند که روی خرابه های یک زندگی، خانه بسازد
اما وعده های پدر
حرف های بی نظیرش
و علاقه ی شدید پرنده به او
سبب می شود راضی به ازدواج با پدر شود
اما به شرط پنهان ماندن این وصلت!
صیغه ۵ساله می بندند
که فعلا چیزی توی شناسنامه هاشان ثبت نشود..
'
چندی از ازدواجشان که می گذرد
پدر از پرنده میخواهد که بیاید و با همسر اولش و بچه هایش زندگی کند
گویا پدر میخواست توانایی ها و جذابیت و جوانی اش را به رخ مادر بکشد..
'
من و خواهرم پس از شنیدن قصه پرنده
بیشتر با او دم خور شدیم
هرچند مادر راضی نبود و هر از گاهی زهر چشمی از ما می گرفت
ولی در کل غوغا به پا نمی کرد بلکه بیشتر به دنبال جلب توجه پدر بود
با موهایی که رنگ می کرد و لب هایی که سرخ می‌کرد
و پدر
آه از پدر که از چشم من و خواهرم افتاده بود
پدری بی اراده که شبیه مردان مست
هرکه بیشتر دلش را می برد بیشتر دورش می چرخید
;
۶ماه گذشت
و زندگی ما شبیه ۵سالگی من شده بود
مادری ترگل ورگل و پدری عاشق و مهربان
و انگار زیاده ی این زندگی پرنده بود
که پدر کمتر به اتاقش سر می زد
غذاهایش را نمی‌خورد و دیگر شب ها کنار باغچه برایش آواز نمی‌خواند
و ما
حتا مادر، می دیدیم پرنده روز به روز پژمرده تر می شود اما عجیب دم نمی زند
شکایت نمی کند
حسادت نمی‌ورزد
و دیگر لبخندش قرمز نیست .. !
بالاخره یک روز سکوت پرنده شکست
سر ظهر بود و پدر کنار ما مشغول خوردن غذا بود که پرنده در زد و وارد شد،
درست همان لحظه که پدر قاشق را سمت دهان مادر برده بود و با خنده از او میخواست که دهانش را باز کند..
پرنده به صحنه ی عاشقانه ی نوشداروی جلوی رویش زل زده و دست پدر در هوا مانده بود
مادر اخمی کرد و گفت:
در خانه ی من چه میخواهی؟
_آمده‌ام خداحافظی
آنجا بود که ما متوجه لباس‌های پرنده و چمدانی که دم در بود، شدیم!
پدر به خودش آمد و گفت: برگرد اتاقت، می آیم حرف می‌زنیم.
.
پرنده حلقه ای که به انگشت چپ داشت را درآورد و گفت: برای حرف زدن تو دیر است، آنقدر دیر که از دهان افتاده‌است،
آمده‌ام خداحافظی کنم که بدانی قصه‌ی اشتباهی را که تو شروعش کردی، من تمامش کردم

Khooneye_madarbozorg

29 Jul, 15:21


🕊🕊قصه پرنده
┄┅✶💠♥️💠✶┅┄┅┅┄

پستهای مارو در اینستاگرام از دست ندین

https://instagram.com/khoneye_madarbozorg

Khooneye_madarbozorg

29 Jun, 12:59


محمد صالح علا میگه یه کارایی رو نمیشه تند تند انجام داد ....
مثل دوست داشتن....
هر چیزی اگه بخواد اتفاق بیوفته سر وقتِ خودش اتفاق میوفته .....
مثل رسیدن انگور‍‍
مثل رسیدن سیب
و ...
┄┅✶💠♥️💠✶┅┄┅┅┄

پستهای مارو در اینستاگرام از دست ندین

https://instagram.com/khoneye_madarbozorg

Khooneye_madarbozorg

16 Jun, 12:20


🌱
ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﻡ، ﻫﺮ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ ﯾﮏ ﺟﺎ ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ.
ﯾﮏ ﺳﺎﻝ #ﻣﺎﺩﺭﺑﺰﺭﮒ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﺮﺩ ﺩﺭِ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﻣﯿﻮﻩ‌ﻓﺮﻭﺷﯽ. ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﻫﺎ ﻫﻨﻮﺯ #ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺗﺮﻩ ﺑﺎﺭ #ﻣﯿﺪﺍﻥ_ﺷﻮﺵ ﺭﺍ ﺧﺮﺍﺏ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺗﺮﮐﯿﺐ ﺑﻮﯼ ﻣﯿﻮﻩ ﻫﺎ ﻭ ﺳﺒﺰﯼ ﻫﺎ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ .
ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ ﺳﺎﻋﺖ 9 ﺻﺒﺢ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺳﺮﺧﻮﺵ ﺭﻓﺘﻢ ﺩﺭ #ﻣﻐﺎﺯﻩ. ﺻﺎﺣﺐ ﻣﯿﻮﻩ ﻓﺮﻭﺷﯽ، ﺣﺴﻦ ﺁﻗﺎ، ﯾﮏ ﺁﺩﻡ ﺗﺮﮐﻪ ﺍﯼ ﻗﺪ ﺑﻠﻨﺪ ﺑﺪﺍﺧﻼﻕ ﻭ ﺳﯿﺎﻩ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺗﺸﺮ ﺯﺩ ﮐﻪ ﮐﺠﺎ ﺑﻮﺩﯼ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﻭﻗﺖ ﻇﻬﺮ؟ ﺍﻻﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﮐﺎﺳﺒﯿﻪ؟ ﺑﺮﻭ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻡ ﺑﯿﺎﯼ ﺳﺮ ﮐﺎﺭ. ﺑﻐﺾ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺟﻠﻮﯼ ﺳﯿﺐ ﺯﻣﯿﻨﯽ
ﭘﯿﺎﺯ ﻫﺎ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻡ . ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺎﺭ ﮐﻨﻢ. ﻧﻪ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﭘﻮﻝ ﺍﺵ. ﺑﺨﺎﻃﺮ #ﻣﺮﺩ ﺷﺪﻥ ﺍﺵ . ﺍﮔﺮ ﻣﺮﺩ ﻣﯽ ﺷﺪﻡ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺣﻞ ﺑﻮﺩ. ﺗﺎﺯﻩ ﺩﻩ ﺳﺎﻟﻢ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺮﺩ ﺷﺪﻥ، ﺑﺎﯾﺪ ﺧﯿﻠﯽ ﺟﺎﻥ ﻣﯽ ﮐﻨﺪﻡ.

ﯾﮏ ﺭﺑﻌﯽ ﻣﻌﻄﻞ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻡ . ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺳﻪ ﮐﯿﻠﻮ‌ ﺳﯿﺐ ﺯﻣﯿﻨﯽ . ﺩﻭﯾﺪﻡ ﭘﺸﺖ ﺩﺧﻞ . ﯾﮏ ﻣﺸﻤﺎﯼ ﺯﺭﺩ ﺭﻧﮓ ﭘﻼﺳﺘﯿﮑﯽ ﺩﺭ ﺍﻭﺭﺩﻡ ﻭ ﻫﺮ ﭼﯽ ﺳﯿﺐ ﺯﻣﯿﻨﯽ ﺩﻡ ﺩﺳﺘﻢ ﺑﻮﺩ، ﺭﯾﺨﺘﻢ ﺗﻮﺵ . ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺍﺵ ﺭﻭﯼ ﺗﺮﺍﺯﻭ. ﯾﮏ ﻭﺯﻧﻪ ﺩﻭ ﮐﯿﻠﻮﯾﯽ ﻭ ﯾﮏ ﻭﺯﻧﻪ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮﯾﯽ ﻫﻢ ﺭﻭﯼ ﺁﻥ ﯾﮑﯽ ﮐﺎﺳﻪ. ﺍﻣﺎ ﻣﺸﻤﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺗﺮ ﺑﻮﺩ . ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺳﯿﺐ ﺯﻣﯿﻨﯽ ﻫﺎ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻦ. ﯾﮑﯽ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺳﻪ ﺗﺎ. ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻧﻤﯽ ﺷﺪ ﺑﯽ ﭘﺪﺭ . ﻣﺸﺘﺮﯼ ﻏﺮ ﻏﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ . ﺣﺴﻦ ﺁﻗﺎ ﺁﻣﺪ ﺑﺎﻻﯼ ﺳﺮﻡ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺳﻪ ﮐﯿﻠﻮ ﺍﻧﻘﺪﺭﻩ؟ ﺩﻩ ﮐﯿﻠﻮ ﺳﯿﺐ ﺯﻣﯿﻨﯽ ﺭﯾﺨﺘﯽ . ﺯﺩ ﭘﺲ ﮐﻠﻪ ﺍﻡ . ﮐﻠﻪ ﮐﭽﻞ ﺍﻡ ﺁﻥ
ﺭﻭﺯﻫﺎ، ﺧﻮﺭﺍﮎ ﭘﺲ ﮔﺮﺩﻧﯽ ﺑﻮﺩ. ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻦ ﯾﮑﯽ ﺑﺪﺟﻮﺭ ﺳﻮﺧﺖ. ﮔﺮﯾﻪ ﺍﻡ ﮔﺮﻓﺖ. ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻪ ﻣﻐﺎﺯﻩ . ﻣﺸﺘﺮﯼ ﮔﻔﺖ : ﺁﻗﺎ ﭼﺮﺍ ﺑﭽﻪ ﺭُ ﻣﯿﺰﻧﯽ؟ ﮔﻔﺖ ﻣﯿﺰﻧﻤﺶ ﮐﻪ ﺁﺩﻡ ﺷﻪ. ﺧﯿﺴﯽ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻧﻢ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﭼﺴﺒﺎﻧﺪﻡ ﻭ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﮔﻔﺘﻢ : ﻣﻦ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻡ ﺁﺩﻡ ﺑﺸﻢ. ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﻣﺮﺩ ﺑﺸﻢ ...
.
ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﻣﻦ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﺁﺩﻡ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ ﯾﺎ ﻧﻪ. ﻣﺮﺩ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ ﯾﺎ ﻧﻪ . ﺗﻨﻬﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﺍﯾﻨﺴﺖ ﮐﻪ ﺭﻭﯾﺎﯼ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺍﻡ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺷﻮﻡ، ﮐﺎﺭ ﮐﻨﻢ ﻭ ﻧﺎﻥ ﺑﺪﻫﻢ، ﭘﺪﺭﻡ ﺭﺍ ﺯﯾﺮ ﭘﺮ ﻭ ﺑﺎﻝ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﮕﯿﺮﻡ ﺗﺎ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﻧﺸﻮﺩ ﺑﺨﺎﻃﺮ 5 ﺗﺎ ﺗﮏ ﺗﻮﻣﺎﻧﯽ ﺑﺎ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﻫﺎ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﯾﻘﻪ ﺷﻮﺩ. ﺑﻨﺸﺎﻧﻢ ﺍﺵ ﮔﻮﺷﻪ ﺧﺎﻧﻪ . ﮐﻨﺘﺮﻝ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮﺩ ﺩﺳﺘﺶ ﻭ ﮐﺎﻧﺎﻝ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺑﺎﻻ ﺗﺎ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺯﯾﺮ ﻭ ﺭﻭ ﮐﻨﺪ .....
ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﺑﺸﻮﺩ ...
.
#مرتضی_برزگر
┄┅✶💠♥️💠✶┅┄┅┅┄

پستهای مارو در اینستاگرام از دست ندین

https://instagram.com/khoneye_madarbozorg