داستانهای کوتاه @dastane_k Channel on Telegram

داستانهای کوتاه

@dastane_k


بهترین کانال در زمینه داستانهای کوتاه و آموزنده و اخلاقی

بدون تبلیغات و تبادلات آزار دهنده

داستانهای کوتاه (Persian)

داستانهای کوتاه یک کانال تلگرامی است که به اشتراک گذاشتن داستانهای کوتاه و جذاب معروف است. این کانال توسط کاربر با نام کاربری dastane_k تشکیل شده است و هدف آن ایجاد یک فضای خلاق برای علاقمندان به خواندن داستانهای کوتاه است. اگر شما دوست دارید به دنیای داستانهای جذاب و هیجان انگیز فرار کنید، این کانال بهترین مکان برای شما است. n با عضویت در کانال داستانهای کوتاه، شما به دنیایی از داستانهای متنوع و دلنشین وارد خواهید شد. از داستان‌های تخیلی گرفته تا داستان‌های عاشقانه و ترسناک، در این کانال می‌توانید بین انواع موضوعات مورد علاقه خود انتخاب کنید. هر روز با یک داستان جدید و هیجان انگیز روبرو خواهید شد که شما را به همراه خود می‌برد. n هر چه علاقه‌مندی به دنیای داستان‌های کوتاه دارید، کانال داستانهای کوتاه یک منبع بی‌پایان از سرگرمی و نوآوری برای شما خواهد بود. بنابراین، اگر دنبال کردن داستان‌های جذاب برای خواندن در وقت فراغت خود هستید، حتما به این کانال ملحق شوید و لذت ببرید.

داستانهای کوتاه

19 Nov, 14:57


•┄❖🍃❖┄••┄❖🍃❖┄•

#داستانک_مرد_خسیس....

در زمان‌های‌ دور، مرد خسیسی زندگی می‌کرد.

او تعدادی شیشه برای پنجره‌های خانه‌اش سفارش داده بود.

شیشه‌بر، شیشه‌ها را درون صندوقی گذاشت و به مرد گفت: باربری را صداکن تا این صندوق را به خانه‌ات ببرد من هم عصر برای نصب شیشه‌ها می‌آیم.

از آنجا که مرد خسیس بود، چند باربر را صدا کرد...
ولی سر قیمت با آنها به توافق نرسید.!

چشمش به مرد جوانی افتاد، به او گفت:
اگر این صندوق را برایم به خانه ببری، سه نصیحت به تو خواهم کرد که در زندگی بدردت خواهد خورد.

باربر جوان که تازه به شهر آمده بود، سخنان مرد خسیس را قبول کرد.
باربر صندوق را بر روی دوشش گذاشت و به طرف منزل مرد راه افتاد.

کمی که راه رفتند، باربر گفت:
بهتر است در راه یکی‌یکی سخنانت را بگوئی.!

مرد خسیس کمی فکر کرد.
نزدیک ظهر بود و او خیلی گرسنه بود.

به باربر گفت: اول آنکه سیری بهتر از گرسنگی است و اگر کسی به تو گفت گرسنگی بهتر از سیری است، بشنو و باور مکن!!

باربر از شنیدن این سخن ناراحت شد زیرا هر بچه‌ای این مطلب را می‌دانست، ولی فکر کرد شاید بقیه نصیحتها بهتر از این باشد.!

همینطور به راه ادامه دادند تا اینکه بیشتر از نصف راه را سپری کردند...

باربر پرسید: خوب نصیحت دومت چیست؟!

مرد که چیزی به ذهنش نمی رسید پیش خود فکر کرد کاش چهارپایی داشتم و بدون دردسر بارم را بمنزل می‌بردم.

یکباره چیزی به ذهنش رسید و گفت:
بله پسرم نصیحت دوم این است، اگر گفتند پیاده رفتن از سواره رفتن بهتر است، بشنو و باور مکن.!!

باربر خیلی ناراحت شد و فکر کرد، نکند این مرد مرا سر کار گذاشته ولی باز هم چیزی نگفت.

دیگر نزدیک منزل رسیده بودند که باربر گفت:
نصیحت سومت را بگو، امیدوارم این یکی بهتر از بقیه باشد...

مرد خسیس از اینکه بارهایش را مجانی به خانه رسانده بود خوشحال بود و به مرد گفت:
اگر کسی گفت باربری بهتر از تو وجود دارد، بشنو و باورمکن!!

مرد باربر خیلی عصبانی شد و فکر کرد باید این مرد را ادب کند بنابراین هنگامی که می‌خواست صندوق را روی زمین بگذارد آنرا ول کرد و صندوق با شدت به زمین خورد...

بعد رو کرد به مرد خسیس و گفت:
اگر کسی گفت که شیشه‌های این صندوق سالم است بشنو و باور مکن.!!

* از آن‌ پس، وقتی‌ کسی‌ حرف بیهوده می زند تا دیگران را فریب دهد یا سرشان را گرم کند، گفته می‌شود که‌؛ بشنو و باور مکن!! *



@dastane_K

داستانهای کوتاه

19 Nov, 14:57


خیلی زیباست👌
"یخی که عاشق خورشید شد"

زمستان تمام شده و بهار آمده بود؛
تکه یخی کنار سنگی بزرگ جای خوبی برای خواب داشت؛
از میان شاخه های درخت، نوری را دید
با خوشحالی به خورشید نگاه کرد و با صدای بلند گفت: سلام خورشید...من تابحال دوستی نداشته ام با من دوست می شوی؟

خورشید گفت: سلام، اما…
یخ با نگرانی گفت: اما چه؟

خورشید گفت: تو نباید به من نگاه کنی،
باور کن من دوست خوبی برای تو نیستم
اگر من باشم، تو نیستی! می میری، میفهمی؟

یخ گفت: چه فایده که زندگی کنی و کسی را دوست نداشته باشی؟!
چه فایده که کسی را دوست داشته باشی ولی نگاهش نکنی؟!

روزها یخ به آفتاب نگاه کرد و کوچک و کوچک تر شد؛
یک روز خورشید بیدار شد و تکه یخ را ندید؛
از جای یخ، جوی کوچکی جاری شده بود
چند روز بعد از همان جا گلی زیبا به شکل خورشید رویید...
هر جا که خورشید می رفت گل هم با او می چرخید و به او نگاه می کرد،
گل آفتابگردان هنوز عاشق خورشید است…


@dastane_K

داستانهای کوتاه

19 Nov, 14:57


🌸🍃🍃❤️🍃🍃🌸

📚#داستان_کوتاه

جوان زیبای ایرانی و دختر هوسباز

💎روزی پسر جوان و خوشتیپی در بازار به قدم زدن مشغول بود . او خوشتیپ ترین پسر آن دیار بود و یک جوان با ایمانی قوی.
در بازار همچنان قدم میزد . که زن جوانی را دید که از او طلب کمک کرد . و جوان محض رضای خدا بار را از زن جوان گرفت و به طرف خانه زن حرکت کردن . وقتی به خانه زن رسیدن پسر عزم رفتن کرد ولی زن نزاشت.
زن: تو که این همه راه را بار من را حمل کرده ای پس باید تشنه باشی . بیا داخل تا آب به تو دهم تا سیراب شوی.
پسر هم همراه دختر به داخل خانه رفت.. وسایل را داخل آشپزخانه زن گذاشت و دید که زن با لباس زیر جلوی او قرار گرفته است . سر خود را به پایین انداخت و لیوان را از او گرفت و آب را نوشید و عزم رفتن کرد . ولی زن جلوی او را گرفت .
زن: اگه سعی کنی از اینجا خارج شی فریاد خواهم زن تا همه با خبر بشن و وقتی شما رو ببینن فکر میکنن تو سعی داشتی به من تجاوز کنی . پس الام باید با من سکس کنی شنیدم تو زیبا ترین پسر این دیاری . پس حسابی باید بهم برسی..
زن خود را لخت کرد و پسر درخواست او را پذیرفت و قرار شد پسر اول قبل از رابطه به دستشویی برود ..
پسر به دستشویی رفت و در دل خود گفت .
پسر: خدایا من این کارو واسه رضای تو انجام میدم خودت کمکم کن .
پسر مدفوع خود را به صورت و بدنش کشید و از دستشویی خارج شد و زن با وقاحت کامل با او رفتار کرد و او را از خانه بیرون انداخت ..
پسر از خجالت که اهالی محل او را ببیند آب میشد .. سرش را با پایین انداخت و به طرف خانه خویش رفت .. آن روز آن کوچه شلوغ .. ساکت بود و هیچ کس داخل کوچه نبود تا پسر به خانه رسید..
نتیجه :
وقتی ایمان ادم به خدا قوی باشد خدا هم از بنده خویش حفاظت و حمایت میکند در همه شرایط



@dastane_K

داستانهای کوتاه

08 Nov, 19:01


🌷🌷🌷
📌می خوای آیندتو اسپویل کنم؟!

💭به اون چهار پنج تا دوستی که خیلی باهاشون در ارتباطی نگاه کن
آیندت دقیقا شبیه اوناست....

+می خوای رابطه‌ت رو اسپویل کنم؟!

به نوع بگو مگو هاتون دقت کن، وقتی بحثی پیش میاد دنبال راه حلید یا دنبال مقصر کردن هم

می خوای سلامت روانت رو اسپویل کنم؟

ببین راحت می‌تونی نه بگی و با آدمایی در ارتباطی که اضطرابت رو بیشتر می کنن یا کمتر

می خوای موفقیتت رو اسپویل کنم؟

بیین دنبال تلاش و استمراری یا فقط میری جملات و فیلمای انگیزشی می‌بینی و با اولین مشکل جا میزنی

می خوای رشد شغلیت رو اسپویل کنم؟

ببین زبان بلدی یا نه...

@dastane_K

داستانهای کوتاه

08 Nov, 19:01


🔴꙰ᬼ⃟🟠꙰ᬼ⃟🟡꙰ᬼ⃟🟢ᬼ⃟🟣꙰ᬼ⃟🔴꙰ᬼ⃟🟠꙰ᬼ⃟🟡꙰ᬼ⃟🟢꙰ᬼ🟡ᬼ⃟🔴꙰ᬼ⃟

نمیدونی موقع عقدت چطوری "بله" بگی؟!

بله عاشقانه برای عروس👰‍♀
۱. برای ثبت لحظات خوش کنار هم "بله"
۲. برای خوشبختی ابدی در کنار هم "بله"
۳. واسه یه عمر در کنارت نفس کشیدن "بله"
۴. با یاری خدا و با قلبی سرشار از محبت "بله"
۵. آخرین لحظه زندگی مان برای عشق "بله"
۶. بخاطر ورود به قشنگ‌ترین بهار زندگیم" بله"
۷. از الان تا آخرین لحظه زندگی با عشق "بله"
۸. به امید خوشبختی در آشیانه پاکمان "بله"
۹. به امید ساختن یک زندگی پر از عشق "بله"
۱۰. به امید زندگی پر از عشق و آرامش
برای اولین و آخرین بار "بله"

بله رسمی برای عروس👰
۱. به نام نامی یزدان "بله"
۲. تا آخرین لحظه زندگی "بله"
۳. برای خوشبخت کنار تو بودن "بله"
۴. به امید بارش عشق به زندگی مان "بله"
۵. با توکل بر خدا و با اجازه پدر و مادرم "بله"
۶. با آرزوی زندگی زیبا و توکل بر خدا "بله"
۷. برای یک عمر شادی و خوشبختی در کنارت "بله"
۸. با اجازه بزرگترها "بله"
۹. به امید یک عشق جاودانه و با
توکل بر خدا از امروز تا ابد "بله"
۱۰. پذیرا میشوم مهر تو را از جان، وفادار
تو خواهم ماند، در هر لحظه در هر جا
برای زیستن با تو "بله"

بله برای شاه داماد🧑‍⚖
۱. با اجازه پدر و مادر بزرگوارم "بله"
۲. برای خوشبختی ابدی در کنار هم "بله"
۳.با آرزوی ساختن یک زندگی زیبا "بله"
۴. به امید خوشبختی در آشیانه عشق پاکمان "بله"
۵. با تصمیم عقل و امضای قلب برای همیشه "بله"
۶. به نام نامی خدا و با توکل بر نام اعظمش "بله"
۷. با یاری خدا و با قلبی سرشار از محبت "بله"

سیو کن بفرست واسه دوستات❤️

@dastane_K

داستانهای کوتاه

01 Nov, 07:44


خیلی وقته دیگه ایردراپی معرفی نمیکنیم چون واقعا هیچکدوم در حدی نیستن که بخواید فعالیت کنید اما پروژه PAWS دقیقا همون رویکرد داگزه و 100 درصد بهتون سود میده

حالا چطوری کارکردش ؟ میاد اکانتتون رو چک میکنه که از ایردراپ داگز ، نات کوین ، همستر چقدر به دست آوردید و همچنین قدمت اکانتتون رو برسی میکنه و در نهایت توکن بهتون میده

بنظرم که ارزشش رو داره ، تصمیم با خودتون 👌🔥

https://t.me/PAWSOG_bot/PAWS?startapp=jSuVV6l5

داستانهای کوتاه

01 Nov, 00:04


⭕️حکایتی بسیار زیبا و خواندنی



ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻭﺍﻗﻌﺎ زیباست
#ﺣﺘﻤﺎ_ﺑﺨﻮﺍﻧﯿﺪ
سطح ﺷﻌﻮﺭ ﺍﺟﺘﻤﺎعی ...
ﺗﺼﻮﺭ ﮐﻨﯿﺪ، ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ
ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺍﺳﺖ ﻭ
ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻪ ﻣﺮﮔﺶ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ.
ﺗﻨﻬﺎ ﺭﺍﻩ ﻧﺠﺎﺕ ﯾﮏ ﺩﺍﺭﻭﯼ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﮔﺮﺍﻥ ﻗﯿﻤﺖ ﺍﺳﺖ
ﮐﻪ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻣﯽ ﻓﺮﻭﺷﺪ.
ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻣﺎ، ﻫﯿﭻ ﭘﻮﻟﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ، ﻫﯿﭻ ﺁﺷﻨﺎﯾﯽ
ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻗﺮﺽ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﻧﺪﺍﺭﺩ.
ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﺩﺍﺭﻭ ﻓﺮﻭﺵ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. ﺑﻪ
ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎﯾﺶ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ
ﻭ ﻋﺎﺟﺰﺍﻧﻪ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺁﻥ ﺩﺍﺭﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﺴﺮ
ﺑﯿﻤﺎﺭﺵ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻭﺍﻡ ﯾﺎ ﻗﺮﺽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﺪ.
ﺩﺍﺭﻭ ﻓﺮﻭﺵ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﻭﺟﻪ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ . ﺑﻪ ﻫﯿﭻ
ﻭﺟﻪ . ﺣﺎﻻ ﻣﺮﺩ ﻣﺎ ﺩﻭ ﺭﺍﻩ ﺩﺍﺭﺩ.
ﯾﺎ ﺩﺍﺭﻭ ﺭﺍ ﺑﺪﺯﺩﺩ ﻭ ﯾﺎ ﻧﻈﺎﺭﻩ ﮔﺮ ﻣﺮﮒ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺑﺎﺷﺪ.
ﻣﺮﺩ ﺩﺍﺭﻭ ﺭﺍ ﺷﺒﺎﻧﻪ ﻣﯽ ﺩﺯﺩﺩ ﻭ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ
ﻧﺠﺎﺕ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ .
ﭘﻠﯿﺲ ﺷﻬﺮ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺳﺘﮕﯿﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ.
.
ﮐﻠﺒﺮﮒ، ﺭﻭﺍﻧﺸﻨﺎﺱ ﻭ ﻧﻈﺮﯾﻪ ﭘﺮﺩﺍﺯ ﺑﺰﺭﮒ ﻗﺮﻥ ﺑﯿﺴﺘﻢ،
ﺑﺎ ﻃﺮﺡ ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺩﻭ ﺳﻮﺍﻝ
ﺟﻮﺍﺏ ﺩﻫﻨﺪ :
-1 ﺁﯾﺎ ﮐﺎﺭ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻮﺩ؟
-2 ﺁﯾﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﺩﺯﺩﯼ، ﻣﺮﺩ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﺠﺎﺯﺍﺕ ﺷﻮﺩ؟ ﭼﺮﺍ؟
ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻣﻌﺮﻭﻑ ﮐﻠﺒﺮﮒ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﺎﻟﺶ
ﮐﺸﯿﺪ .
ﻭﯼ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻃﺮﺡ ﺁﻥ ﮔﻔﺖ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯿﺪ
ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺑﺪﻫﯿﺪ
ﻣﻦ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﻣﯿﺰﺍﻥ ﻫﻮﺵ ﻭ ﺷﻌﻮﺭ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ
ﺗﺸﺨﯿﺺ ﺩﻫﻢ
ﻭ ﻣﻬﻤﺘﺮﯾﻦ ﻗﺴﻤﺖ ﺍﯾﻦ ﺳﻨﺠﺶ، ﭘﺎﺳﺦ ﺑﻪ ﺳﻮﺍﻝ "ﭼﺮﺍ "
ﺩﺭ ﺳﻮﺍﻝ ﺩﻭﻡ ﺑﻮﺩ .
ﻫﺮ ﮐﺲ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﺘﻔﺎﻭﺗﯽ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ. ﺣﺘﯽ ﺳﯿﺎﺳﺘﻤﺪﺍﺭﺍﻥ
ﺑﺰﺭﮒ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩﻧﺪ :
- ﺁﺭﯼ، ﺑﺎﯾﺪ ﻣﺠﺎﺯﺍﺕ ﺷﻮﺩ، ﺩﺯﺩﯼ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﺩﺯﺩﯼ
ﺍﺳﺖ .
- ﺯﯾﺮ ﭘﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻦ ﻣﻘﺮﺭﺍﺕ، ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﮔﻨﺎﻩ ﺍﺳﺖ. ﻓﺎﺭﻍ
ﺍﺯ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﻫﻤﺴﺮﺵ.
- ﮐﺎﺭ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﺒﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﻣﺠﺎﺯﺍﺕ ﻫﻢ ﻧﺸﻮﺩ. ﺯﯾﺮ
ﻓﻘﯿﺮ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺭﺍﻫﯽ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ.
ﺍﻣﺎ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﮔﺎﻧﺪﯼ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ، ﭘﺎﺳﺦ
ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺩﺍﺩ.
ﮔﺎﻧﺪﯼ ﮔﻔﺖ ﮐﺎﺭ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ
ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻣﺠﺎﺯﺍﺕ ﺷﻮﺩ. ﭼﺮﺍ؟
ﺯﯾﺮﺍ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﺍﺯ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻧﯿﺎﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ. ﻣﺎ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎ ﻗﺎﻧﻮﻥ
ﺭﺍ ﻭﺿﻊ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ
ﺗﺎ ﺭﺍﺣﺖ ﺗﺮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﯿﻢ. ﺗﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﯿﻢ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ
ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﺗﺎﺏ ﺑﯿﺎﻭﺭﯾﻢ.
ﺍﻣﺎ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﻣﻨﺎﻓﯽ ﺟﺎﻥ ﯾﮏ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﯽ ﮔﻨﺎﻩ
ﺑﺎﺷﺪ، ﺩﯾﮕﺮ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﻧﯿﺴﺖ.
ﺟﺎﻥ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎ ﺩﺭ ﺍﻭﻟﻮﯾﺖ ﺍﺳﺖ . ﺁﻥ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﺑﺎﯾﺪ ﻋﻮﺽ
ﺷﻮﺩ.
ﮔﺎﻧﺪﯼ ﮔﻔﺖ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺮ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﻣﻘﺪﻡ ﺍﺳﺖ.
ﮐﻠﺒﺮﮒ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺳﺨﻨﺎﻥ ﮔﺎﻧﺪﯼ ﮔﻔﺖ
ﺑﺎﻻﺗﺮﯾﻦ ﻧﻤﺮﻩ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻣﻐﺰ ﺩﺍﺩ ﻫﻤﯿﻦ
ﺍﺳﺖ .

ﮔﺎﻧﺪﯼ ﻣﻐﺰ ﺷﺸﻢ
( ﺑﺎﻻﺗﺮﯾﻦ ﺳﻄﺢ ﺷﻌﻮﺭ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ‏)
🍃
🌺🍃
@dastane_K

داستانهای کوتاه

01 Nov, 00:02


⭕️👈تلنگر



"شاید برای شما هم اتفاق بیفتد"*
امشب یک مساله ای از محل سوار شدن به اسنپ تا رسیدن به خانه فکر منو درگیر کرد. من چند روزی مجبور شدم از ۶خودروی شخصی استفاده نکنم و از اسنپ استفاده کنم.. امشب وقتی سوار اسنپ شدم راننده گفت خانم لغو درخواست بزنید که  من هزینه ای به اسنپ پرداخت نکنم و کل هزینه سفر برای خودم باشه، من زیر بار این مساله نرفتم و گفتم اشکالی نداره لغو درخواست میزنم اما با شما هم مسیرم را ادامه نمیدم....
این جمله راننده در ظاهر جمله ساده ایست و شاید خیلی  از مسافران اسنپ این کار را بکنند اما لطفا تحت هیج شرایطی به این مساله تن ندهید چون از لحاظ امنیتی بسیار خطرناک است چرا که وقتی شما لغو درخواست بزنید راننده اسنپ میتواند شما را از شهر خارج کند و شما را هرگز به مقصد نرساند ،می‌تواند از شما سرقت نماید، میتواند بانوان را مورد آزار و تعرض قرار بدهد  و بسیاری مسائل دیگر برای شما رقم بزند و شما هم از لحاظ قانونی ممکن است دستتان به جایی نرسد چرا که لغو درخواست زده اید از آن طرف راننده هم با شگردهایی که انجام می‌دهد امکان هیچ گونه ردیابی از خط تلفن همراهش را برای شما جهت نقطه زنی برجای نمی‌گذارد و یک عمر حسرت و پشیمانی را برای خود به ارمغان خواهید آورد( البته اگر زنده بمانید)
لطفا از کنار جملات به ظاهر ساده به سادگی عبور نکنید، مخصوصا شما بانوان عزیز

لطفا در هر گروهی که هستید اطلاع رسانی نمایید چه بسی که با این اطلاع رسانی موجب حفظ جان، ناموس یا مال دیگری شدید.

🍃
🌺🍃

@dastane_K

داستانهای کوتاه

01 Nov, 00:02


ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻫﻤﯿﺸﻪ مى ﮔﻮﯾﺪ:
اﺯ ﻫﺮ کسی ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ی ﺧﻮﺩﺵ ﺗﻮقع ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ
ﺍﺯ ﻋﻘﺮﺏ ﺗﻮقع ﻣﺎﭺ ﻭ ﺑﻮﺳﻪ ﻭ ﺑﻐﻞ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ
ﺑﺎﺵ‌‌‌‌‌!
ﺍﻻﻍ ﮐﺎﺭﺵ ﺟﻔﺘﮏ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻦ ﺍﺳﺖ
ﺳﮓ ﻫﻢ ﮔﺎهى ﮔﺎﺯ مى ﮔﯿﺮﺩ، ﮔﺎهى ﺩمى ﺗﮑﺎﻥ مى دهد.
ﮔﺮﺑﻪ ﻫﻢ ﺗﮑﻠﯿﻔﺶ ﺭﻭﺷﻦ ﺍﺳﺖ.
ﺣﺎﻻ تو هی ﺑﯿﺎ ﺩﺳﺘﺖ ﺭﺍ ﺗﺎ مچ ﺑﮑﻦ ﺗﻮیِ ﮐﻮﺯﻩ یِ ﻋﺴﻞ، ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺩﻫﻦ ﺁﺩﻡ ﻧﺎﻧﺠﯿﺐ.

ﺭﺍﺳﺖ مى ﮔﻮﯾﺪ
ﺗﻮﻗﻌﺖ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﮐﻢ ﮐنى، ﻏﺼﻪ ﻫﺎﯾﺖ ﻫﻢ ﮐﻢ مى ﺷﻮﻧﺪ
ﺭﺍحت تر ﻫﻢ ﺯﻧﺪگى مى كنى

#سیمین_بهبهانی

🍃
🌺🍃

@dastane_K

داستانهای کوتاه

01 Nov, 00:02


⭕️حکایتی بسیار زیبا و خواندنی


روزی حضرت سلیمان با لشکریان خود بر مرکب باد می گذشت . کشاورزی را دید که با بیل کار میکند و هیچ به حشمت سلیمان و سپاه او نمی نگرد .
سلیمان در شگفت شد و گفت : ما از هر جا که گذشتیم کسی نبود که ما را و حشمت ما را نظاره نکند . و پیش خود گفت این مرد یا خیلی زیرک و دانا و عارف است یا بسیار نادان و جاهل ....
پس فرمان ایست داد. سلیمان فرود آمد و گفت : ای جوانمرد جهانیان را شکوه و هیبت ما در دل است و از سیاست ما ترسند . چون ملک ما را ببینند در شگفت اندر شوند . و تو هیچ بما ننگری و تعجب نکنی؟
و این نوعی استخفاف و بی اعتنائی است که همی کنی .
آن مرد گفت : حاشا و کلا که چنان کنم . چگونه در مملکت تو استخفافی از دل کسی گذر کند . لیکن ای سلیمان من در نظاره جلال حق و قدرت او چنان مستغرق هستم که نیروی نظاره دیگران ندارم .
ای سلیمان عمر من این یک نفس است که میگذرد اگر به نظاره خلق آنرا ظایع کنم آنگاه عمر من بر من تاوان بود .

سلیمان گفت : اکنون از من حاجتی بخواه اگر حاچتی در دل داری؟
گفت : آری حاجتی در دل دارم و مدتهاست که من در آرزوی آن حاجتمو آن این است که مرا از دوزخ رها کن.
سلیمان گفت : این نه کار من است که کار آفریدگار عالم است .
گفت : پس تو هم چون من عاجزی و از عاجز حاجت خواستن به چه روی بود ؟؟؟؟
سلیمان دانست که مرد هوشیار و بیدار است . پس او را گفت : مرا پندی ده....مرد گفت : ای سلیمان در ولایت حاظر منگر بلکه در عاقبت بنگر ....
ای سلیمان چشم نگاه دار تا نبینی که هر چه چشم نبیند دل نخواهد و سخن باطل مشنو که باطل نور دل را ببرد .......

📚کشف الاسرار
👤خواجه عبدالله انصاری

🍃
🌺🍃

@dastane_K

داستانهای کوتاه

28 Sep, 11:42


بیانیه حزب الله:

بسم الله الرحمن الرحیم
«پس کسانی در راه خدا بجنگند که زندگی دنیا را به آخرت مبادله کنند و هر کس در راه خدا بجنگد و کشته شود یا پیروز شود، پاداش بزرگی به او خواهیم داد.»
خداوند متعال راست گفته است

جناب استاد، سرور مقاومت، بنده صالح، به عنوان شهیدی بزرگ، رهبری شجاع، دلاور، مؤمنی حکیم، بصیر و مؤمن در جوار پروردگار و رضای او حرکت کرده و به قافله جاویدان شهدا پیوسته است. کربلای نورانی در سفر الهی ایمان در رکاب پیامبران و امامان شهید.
جناب سید حسن نصرالله دبیرکل حزب الله لبنان به شهدای بزرگ و جاویدالاثر خود پیوست که قریب به سی سال در راه آنان بود و در این مدت آنان را از پیروزی تا پیروزی رهبری کرد و جانشین سرور و سالار شهیدان مقاومت اسلامی در سال 1371 شد. آزادی لبنان در سال 2000 و تا پیروزی الهی و پایدار در سال 2006 و سایر نبردهای افتخار و رستگاری تا نبرد حمایت و قهرمانی در حمایت از فلسطین، غزه و مردم مظلوم فلسطین.

مصیبت وارده را به صاحب عصر و زمان (رضوان الله تعالی علیه)، ولی امر مسلمین حضرت سید علی خامنه ای (مدظله العالی) سایه اش بلند، مراجع عظام، مجاهدین، مؤمنین، تسلیت عرض می نماییم. به ملت مقاومت، مردم صبور و مجاهد ما، همه ملت اسلام، همه آزادگان و مستضعفان جهان و خانواده محترم و صبور ایشان، به جناب آقای سید حسن نصرالله رضوان، دبیرکل حزب الله لبنان تبریک می گوییم خداوند متعال به او به عنوان شهید راه بیت المقدس و فلسطین تسلیت عرض می نماییم، فرمان امام حسین علیه السلام را برآورده سازد همرزمان شهیدی که در پی یورش خائنانه صهیونیست ها به حومه جنوبی به موکب پاک و مقدس او پیوستند.

رهبری حزب الله به بالاترین، مقدس ترین و گرانقدرترین شهید در سفر پر فداکاری و شهید عهد می بندد که به جهاد خود در مقابله با دشمن، حمایت از غزه و فلسطین و دفاع از لبنان و استوار و شریف آن ادامه دهیم. مردم

و به مجاهدان سرافراز و دلاوران پیروز و پیروز مقاومت اسلامی و شما امانت شهید عزیز هستید و شما برادران او هستید که سپر تسخیر ناپذیر او و تاج دلاوری و رستگاری رهبر ما بودید استاد همچنان با اندیشه و روح و خط و رویکرد مقدس خود در میان ماست و در عهد وفاداری و پایبندی به مقاومت و فداکاری تا پیروزی هستید.

شنبه 28/9/2024
24 ربیع الاول 1446 ق

@dastane_K

داستانهای کوتاه

28 Sep, 11:42


سلام ما را به حاج قاسم برسان

@dastane_K

داستانهای کوتاه

28 Sep, 11:42


حزب‌الله لبنان در بیانیه‌ای رسمی شهادت سیدحسن نصرالله را تائید کرد

@dastane_K

داستانهای کوتاه

28 Sep, 11:42


إِنَّا لِلَّٰهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ

داستانهای کوتاه

22 Sep, 14:17


🔴꙰ᬼ⃟🟠꙰ᬼ⃟🟡꙰ᬼ⃟🟢ᬼ⃟🟣꙰ᬼ⃟🔴꙰ᬼ⃟🟠꙰ᬼ⃟🟡꙰ᬼ⃟🟢꙰ᬼ🟡ᬼ⃟🔴꙰ᬼ⃟

نمیدونی موقع عقدت چطوری "بله" بگی؟!

بله عاشقانه برای عروس👰‍♀
۱. برای ثبت لحظات خوش کنار هم "بله"
۲. برای خوشبختی ابدی در کنار هم "بله"
۳. واسه یه عمر در کنارت نفس کشیدن "بله"
۴. با یاری خدا و با قلبی سرشار از محبت "بله"
۵. آخرین لحظه زندگی مان برای عشق "بله"
۶. بخاطر ورود به قشنگ‌ترین بهار زندگیم" بله"
۷. از الان تا آخرین لحظه زندگی با عشق "بله"
۸. به امید خوشبختی در آشیانه پاکمان "بله"
۹. به امید ساختن یک زندگی پر از عشق "بله"
۱۰. به امید زندگی پر از عشق و آرامش
برای اولین و آخرین بار "بله"

بله رسمی برای عروس👰
۱. به نام نامی یزدان "بله"
۲. تا آخرین لحظه زندگی "بله"
۳. برای خوشبخت کنار تو بودن "بله"
۴. به امید بارش عشق به زندگی مان "بله"
۵. با توکل بر خدا و با اجازه پدر و مادرم "بله"
۶. با آرزوی زندگی زیبا و توکل بر خدا "بله"
۷. برای یک عمر شادی و خوشبختی در کنارت "بله"
۸. با اجازه بزرگترها "بله"
۹. به امید یک عشق جاودانه و با
توکل بر خدا از امروز تا ابد "بله"
۱۰. پذیرا میشوم مهر تو را از جان، وفادار
تو خواهم ماند، در هر لحظه در هر جا
برای زیستن با تو "بله"

بله برای شاه داماد🧑‍⚖
۱. با اجازه پدر و مادر بزرگوارم "بله"
۲. برای خوشبختی ابدی در کنار هم "بله"
۳.با آرزوی ساختن یک زندگی زیبا "بله"
۴. به امید خوشبختی در آشیانه عشق پاکمان "بله"
۵. با تصمیم عقل و امضای قلب برای همیشه "بله"
۶. به نام نامی خدا و با توکل بر نام اعظمش "بله"
۷. با یاری خدا و با قلبی سرشار از محبت "بله"

سیو کن بفرست واسه دوستات❤️

https://t.me/sparkscirclebot?start=ref1192

داستانهای کوتاه

21 Sep, 19:55


ایردراپی که منتظرش بودم شروع شد

اگر از ناتکوین، داگز، بلوم یا میجر جا موندین الان وقتشه جبران کنین



https://t.me/sparkscirclebot?start=ref1192

داستانهای کوتاه

21 Sep, 19:48


قصه فوق العاده زیبای *وامق و عذرا*

وامق شاهزاده ای جوان و زیبا و به غایت بلند بالا بود و یک شکارچی بی نظیر ، او روزی به جهت شکار بیرون می رود ولی بازِ شکاریِ او دیوانه وار او را به این سوی و آن سوی می کِشاند و مسافت طولانی در پی خویش می کشد تا اینکه او را بر خیمه چادری می‌بیند خیمه گاهی که متعلق به یک قوم چادرنشین است، نزدیک چادر می شود.
ناگاه دختر ی بلندبالا و بسیار زیبارو از چادر بیرون می آید و باز بر شانه های او قرار می‌گیرد ، وامق محو جمال دختر مانده که پرنده از شانه های عذرا بلند می شود و بر شانه او می نشیند ، گوئی وظیفه خویش به انجام رسانده است مهر عذرا در وجود شاهزاده می‌نشیند و اینگونه شکارچی شکار می شود .
عذرا او را به لیوان آبی میهمان می کند و داخل چادر می شود ، وامق باز می گردد اما گوئی قلبش جا مانده است .
وامق پس از تحقیق زیاد در می یابد که عذرا دختر یک خانواده فقیر چادر نشین است که از کشیدن دندان فاسد قبیله امرار معاش می کنند !
یعنی سر بیمار را بر زانوی عذرا می نهند و چون مدهوش زیبایی او می شود دندان را پیرزنی که مادر عذرا است می‌کشد!

با اینکه عذرا از طبقه فرودست و فقیر است وامق عاشق او می شود و با اصرار زیاد به خواستگاری او می روند و پیرزن که نمی خواهد ابزار امرار معاش را از دست بدهد به هیچ طریقی راضی نمی شود.

دیگر روز وقتی وامق به محل چادر نشینان می‌آید می بیند هیچ کس نیست او شوریده دل و دیوانه و سرگشته ماه ها در کوچه و خیابان و شهر به شهر می گردد تا اینکه قبیله عذرا را می یابد و به بهانه درد دندان داخل چادر می شود سرش را روی زانوی عذرا می‌گذارد و محو تماشای یار می شود.

تا این زمان هیچ کس به دلیل ژولیدگی او را نشناخته است !

پیرزن می گوید کدام دندان وامق یک دندان را نشان می دهد و او آن را با اینکه سالم است می کشد وقتی از او می‌خواهد برخیزد او دندان دیگری را نشان می‌دهد، پیرزن به جهت کاسبی با اینکه می داند دروغ می گوید آن را می‌کشد حالا دیگر عَذرا او را شناخته است !

"حجله همان است که عذراش، بست
بزم همان است که وامق، نشست"

کار به دندان چهارم می‌کشد اشک‌بر گونه‌های عذرا سرازیر می شود پیرزن درمی یابد که او وامق است !
اما با هر اشاره‌ی وامق ادامه می دهد! سیل اشک های عذرا و پاشنه های پای خونآلود وامق است که در خاک کف چادر فرو می رود و پیرزن همچنان ادامه می‌دهد تا به دندان سی و دوم می رسد.

وامق نگاه نیمه جانی بر چهره عذرا دارد در حالی که زانوان عذرا در خون وامق نشسته است وامق با آخرین دندان سالمی که کشیده می شود جان می‌دهد و عذرا مستاصل و نا امید سرش را روی سینه او می گذارد و او نیزجان می دهد.

حال تمامی قبیله بر درگاه چادر ایستاده اند و عظمت عشق را نظاره می کنند.
پس از زاری بسیار هر دو را در کنار هم به خاک می‌سپارند و پس از مدتی دو درخت انار در همان گودالی که از پاشنه‌ی پای وامق ایجاد شده در کنار هم می‌رویند و ساقه های آنها در هم می پیچد و زیارتگاه عشاق می شود.

«هر آن کسی که درین حلقه نیست زنده به عشق
بر او نمرده به فتوای من نماز کنید»

💢البته قصه وامق و عذرا به هفت روایت در منظومه ها و نثر پارسی آمده است که یکی از آنها تقدیم نگاه زیبای شما فرهیختگان شد.


✍️#محمد_رضا_شمسی

@dastane_K

داستانهای کوتاه

21 Sep, 19:48


🌷🌷🌷
این یک خاطره را بگویم و بروم.
نزدیک به نیم قرن پیش، می‌خواستم با یکی از دخترهای دانشکده‌ی مکانیک دوست بشوم. من هیچ‌وقت راه‌کار مناسب برای دوست شدن با دخترها و نشستن بر مسند پادشاهیِ قلب‌شان را یاد نگرفته‌ام.

این‌که از کدام در وارد بشوم و سوار کدام اسب سفید بشوم و چطور صدایم را مثل یک عاشق دلخسته از حوالی پانکراس بدهم بیرون که دلشان را بلرزانم.

این‌ها برای من از شخم زدن چهل هکتار زمین بایر-حوالی کوت‌عبداله- هم سخت‌تر بود.

مع‌الوصف عزمم را جزم کردم تا دختر دانشکده‌ی مکانیک را گرفتار خودم کنم.
فقط یک کار از دستم برمی‌آمد.

آخرین روز ترم، یک نامه‌ی عاشقانه-حماسی برایش بنویسم و شماره‌ی تلفن خانه‌‌ی اهواز را پانویس کنم و توی خیابان جلفا-همان جا که ماتیز را پارک می‌کرد- بدهم دستش.

بعد جلدی سوار قطار بشوم و بروم اهواز. بشینم روبروی تلفن قرمز توی اطاق پذیرایی و تمام تابستان زل بزنم بهش و منتظر بمانم تا عاشقم بشود و زنگ بزند بهم

. دو ماهی روی این نقشه و نامه کار کردم. تمام سلول‌های خاکستری و سفید و سیاه مغزم را به کار انداختم و دو صفحه برایش نامه نوشتم.

رومئو و مجنون و خسرو باید جلوی این نامه لنگ می‌انداختند. طوری که خودم هم آن را می‌خواندم، عاشق خودم می‌شدم.

روز آخر ترم، برگه‌ی امتحان فلان را تحویل دکتر شجاعی دادم و مقتدارانه رفتم زیر درخت چنار آن طرف خیابان جلفا ایستادم تا رقم‌زننده‌ی آینده‌ی درخشانِ من، امتحانش را تمام کند و بیاید سوار ماتیز بشود و من نامه را بدهم بهش و خلاص.

توی خیالم، تا بیاید، سه بار تا مراسم حنابندان و ماه عسل رفتم و برگشتم. بالاخره آمد. اما تنها نیامد.
با یکی از پسرهای الدنگ دانشکده برق آمد.

خوش و خرم سوار ماتیز شدند و از روی سفره‌ی عقد ما رد شدند و رفتند.

من ماندم یک نامه‌ی نخوانده. همان‌جا پاره‌اش کردم و ریختم توی جوی آب خیابان جلفا و رفتم میدان راه‌آهن و قطار و الخ. بدون تلفن قرمز.

حالا بعد از نیم قرن، از همه‌ی ماجرا، فقط به آن نامه فکر می‌کنم. نامه‌های نخوانده و به مقصد نرسیده برای من از قرمه‌سبزی و انگور یاقوتی هم جذاب‌ترند.

سال‌ها پیش داشتم مراسم گلدن گلوب را تماشا می‌کردم و اسپیلبرگ کاندیدای بهترین کارگردان شده بود. که خب انتخاب نشد و یکی دیگر که یادم نیست کی بود، شد بهترین کارگردان.

آن لحظه من فقط یک فکر به ذهنم رسید. فکر کردم که اسپیلبرگ شب قبلش لابد یک یادداشت آماده کرده و گذاشته توی جیبش که اگر برنده شد، آن را پشت میکروفون بخواند.

مثلا در آن از همه تشکر کند و بگوید رمز موفقیتش توکل به خدا بوده و کمک والدین و دود چراغ. اما حالا که برنده نشده، کاغذ یادداشت همان‌طور تا شده ماند ته جیب کت سیاهش.

لابد از سالن که زده بیرون، یادداشت را بیرون آورده و جرش داده و ریخته توی جوی آب جلفای ایالات متحده. چی نوشته بود؟ خدا می‌داند.

چقدر حیف که این‌نامه‌ها قبل از خوانده شدن، پاره می‌شوند.
یادداشتی که یک نفر می‌نویسدشان تا سر وقت موعدش آن را بخواند.

ولی وقت موعدش نمی‌آید. یا یکی با ماتیز از رویش رد می‌شود. مثل نامه‌‌هایی که سربازها برای معشوق‌شان می‌نویسند و می‌گذارند توی جیب بغل‌شان. اما قبل از فرستادن، از غیب تیر می‌خورد توی همان جیب بغل و نامه و قلب طرف را شرحه‌شرحه می‌کند.

این یادداشت‌ها برای آینده‌ای قشنگ نوشته شده‌اند. آینده‌ی قشنگی که هیچ‌وقت رخ نمی‌دهد. این یادداشت‌ها بعد از منقضی شدن‌شان، خواندنی‌تر هم هستند.

نگاره‌ای هستند از آینده‌ای که می‌شد رقم بخورد اما رقم نخورد. آلترناتیو محقق نشده. به نظرم باید یک آرشیو درست کنیم و نامه‌های ته جوی آب خیابان جلفا را جمع کنیم و بخوانیم‌شان و ببینم دنیا چه رنگ‌های دیگری می‌توانست به خودش ببیند که ندیده است. والا.
#فهیم_عطار

@dastane_K

داستانهای کوتاه

21 Sep, 19:48


باور کنید:

هیچ رابطه بد زناشویی با بچه‌دار شدن، خوب نمی شود.
هیچ رابطه بد زناشویی با چاق/لاغر شدن خوب نمی‌شود.
هیچ رابطه بد زناشویی با قطع رابطه با خانواده همسر خوب نمی‌شود.
هیچ رابطه بد زناشویی فقط با گذر زمان و افزایش سن زن و شوهر خوب نمی‌شود.
هیچ رابطه بد زناشویی با تزریق ژل، بوتاکس،عمل زیبایی و ... خوب نمی‌شود.

برای خوب شدن رابطه زناشویی باید به خود آن پرداخت( نه حاشیه ها) و مشکلات اصلی را حل کرد. مانند:

مذاکره با هم هنگام اختلاف نظر
گفتگو حتی زمان دلخوری و ناراحتی
توجه و محبتهای هر چند کوچک
کنترل خشم و پرخاشگری
تفریح و فعالیت مشترک
unknown


@dastane_K

داستانهای کوتاه

21 Sep, 19:48


🌷🌷🌷
يه كبريت بردار
روشن كن بنداز تو يه جنگل
همه چيزو نابود ميکنه!
حكايت بعضى آدماست
خودشون ارزش زيادى ندارن
اما زندگيتو با خاک يكسان ميكنن

بی ارزش های زندگی را
قبل از اینکه شما را بسوزانند حذف کنید...

@dastane_K

9,040

subscribers

1,516

photos

300

videos