داستانهای کوتاه @dastane_k Channel on Telegram

داستانهای کوتاه

@dastane_k


بهترین کانال در زمینه داستانهای کوتاه و آموزنده و اخلاقی

بدون تبلیغات و تبادلات آزار دهنده

داستانهای کوتاه (Persian)

داستانهای کوتاه یک کانال تلگرامی است که به اشتراک گذاشتن داستانهای کوتاه و جذاب معروف است. این کانال توسط کاربر با نام کاربری dastane_k تشکیل شده است و هدف آن ایجاد یک فضای خلاق برای علاقمندان به خواندن داستانهای کوتاه است. اگر شما دوست دارید به دنیای داستانهای جذاب و هیجان انگیز فرار کنید، این کانال بهترین مکان برای شما است. n با عضویت در کانال داستانهای کوتاه، شما به دنیایی از داستانهای متنوع و دلنشین وارد خواهید شد. از داستان‌های تخیلی گرفته تا داستان‌های عاشقانه و ترسناک، در این کانال می‌توانید بین انواع موضوعات مورد علاقه خود انتخاب کنید. هر روز با یک داستان جدید و هیجان انگیز روبرو خواهید شد که شما را به همراه خود می‌برد. n هر چه علاقه‌مندی به دنیای داستان‌های کوتاه دارید، کانال داستانهای کوتاه یک منبع بی‌پایان از سرگرمی و نوآوری برای شما خواهد بود. بنابراین، اگر دنبال کردن داستان‌های جذاب برای خواندن در وقت فراغت خود هستید، حتما به این کانال ملحق شوید و لذت ببرید.

داستانهای کوتاه

18 Feb, 15:48


شکسپیر می گوید:
من همیشه خوشحالم، می دانید چرا ؟

برای اینکه از هیچکس برای چیزی انتظاری ندارم. انتظارات همیشه صدمه زننده هستند.
زندگی کوتاه است، پس به زندگی ات عشق بورز، خوشحال باش و لبخند بزن.
فقط برای خودت زندگی کن و قبل از اینکه صحبت کنی ،گوش کن؛
قبل از اینکه بنویسی، فکر کن؛ 
قبل از اینکه خرج کنی، درآمد داشته باش؛ 
قبل از اینکه دعا کنی، ببخش؛ قبل از اینکه صدمه بزنی، احساس کن؛
قبل از تنفر ، عشق بورز؛

زندگی این است. احساسش کن، زندگی کن و لذت ببر.

@Dastane_k

داستانهای کوتاه

18 Feb, 15:48


در زندگي آموختم ...

تلافی کردن از انرژی خودم می کاهد.
آموختم
گاهی از زیاد نزدیک شدن فراموش می شوی.
آموختم
تا با کفش کسی راه نرفتم راه رفتنش را قضاوت نکنم.
آموختم گاهی برای بودن باید محو شد.
آموختم
دوست خوب پادشاه بی تاج و تختیست که بر دل حکومت میکند.
آموختم
از کم بودن نترسم اگر کم باشم شاید ولم کنن ولی زیاد که باشم حیفم میکنن.
آموختم
برای شناخت آدمها یکبار بر خلاف میلشان عمل کنم ...


@Dastane_k

داستانهای کوتاه

16 Feb, 09:41


فلسفه کس خل
کس خل فحش نیست
در زمانهای قدیم که وسایل ارتباط جمعی برای اطلاع رسانی وجود نداشت وقتی خبری می شد تعدادی از جارچیان طبلهای بزرگی به نام کوس به دست میگرفتند و بر آنها می کوبیدند
@Dastane_k
مردم با شنیدن صدای کوس در میدان شهر جمع می شدند و خبر به ایشان ابلاغ می گردید.گاهی پیش می آمد که برخی افراد مردم آزار بیهوده بر کوس میزدند و مردم را بی دلیل به میدان می کشاندند.در این مواقع کسانی که در میدان یا نزدیک به آن بودند دهان به دهان به دیگران اعلام میکردند که کوس زنان خل هستند و کوس بی دلیل میزنند.
رفته رفته عبارت کوس ِ خل در اشاره به این گونه کوس زنی باب شد. امروزه کوس خل به شخص سفیه و کم عقلی اطلاق می شود که کارهای بی معنی و خنده دار انجام می دهد و به دلیل تشابه بخش اول عبارت با واژه ای دیگر ،عبارتی مستهجن محسوب می شود.

كس شعر : اين هم فحش نيست
در قديم اقوام در روزهای تعطيل زير كُرسی می نشستند و شعر می خواندند كه به كُرسی شعر و بعدها رفته رفته به كس شعر معروف شد ...


@Dastane_k

داستانهای کوتاه

10 Feb, 16:56


معني نام و پرچم كشورهاي جهان


🇦🇷 آرژانتین: سرزمین نقره
🇦🇿 آذربایجان: سرزمین نگهبان آتش
🇿🇦 آفریقای جنوبی: سرزمین بدون آفتاب جنوبی
🇨🇫 آفریقای مرکزی: سرزمین بدون آفتاب مرکزی
🇦🇱 آلبانی: سرزمین کوهنشینان
🇩🇪 آلمان: سرزمین همه مردان یا قوم ژرمن
🇦🇴 آنگولا: از واژه نگولا که لقب فرمانروایان محلی بود
🇦🇹 اتریش: شاهنشاهی شرق
🇪🇹 اتیوپی: سرزمین چهره سوختگان
🇦🇲 ارمنستان: سرزمین فرزندان ارمن،نام نبیره نوح
🇺🇿 ازبکستان: سرزمین خودسالارها
🇪🇸 اسپانیا: سرزمین خرگوش کوهی
🇦🇺 استرالیا: سرزمین جنوبی
🇪🇪 استونی: راه شرقی
🇬🇧 اسکاتلند: سرزمین اسکات ها البته در لاتین قوم گائل را گویند
🇦🇫 افغانستان: سرزمین قوم افغان
🇨🇴 اکوادور: خط استوا
🇩🇿 الجزایر: جزیره ها
🇸🇻 السالوادور: رهایی بخش مقدس
🇦🇪 امارات متحده عربی: شاهزاده نشین های یکپارچه عربی
🇮🇩 اندونزی: مجمع الجزایر هند
🇬🇧 انگلیس: سرزمین قوم آنگل
🇺🇾 اوروگوئه: شرقی
🇺🇦 اوکراین: منطقه مرزی
🇺🇸 ایالات متحده امریکا: از نام آمریگو وسپوچی دریانورد ایتالیایی
🇮🇹 ایتالیا: شاید به معنی ایزد گوساله
@Dastane_k
🇮🇷 #ایران: سرزمین نجیب زادگان
🇮🇪 ایرلند: سرزمین قوم ایر(شاید هم معنی با آریا)
🇮🇸 ایسلند: سرزمین یخ
🇧🇭 بحرین: دو دریا
🇧🇷 برزیل: چوب قرمز
🇬🇧 بریتانیا: سرزمین نقاشی شدگان
🇧🇪 بلژیک: سرزمین قوم بلژ(از اقوام سلتی)، واژه بلژ احتمالا معنی زهدان و کیسه می داده است.
🇧🇩 بنگلادش: ملت بنگال
🇧🇫 بورکینافاسو: سرزمین مردم درستکار
🇧🇴 بولیوی: از نام سیمون بولیوار مبارز رهایی بخش آمریکای لاتین
🇵🇾 پاراگوئه: این سوی رودخانه
🇵🇰 پاکستان: سرزمین پاکان
🇵🇦 پاناما: جای پر از ماهی
🇵🇹 پرتغال: بندر قوم گال
🇵🇷 پورتوریکو: بندر ثروتمند
🇹🇿 تانزانیا: این نام از هم آمیزی تانگانیگا(سرزمین دریاچه تانگا)و زنگبار به دست آمده است.
🇹🇭 تایلند: سرزمین قوم تای
🇹🇲 ترکمنستان: سرزمین ترک مانندها
🇹🇷 ترکیه: سرزمین قوی ها
🇯🇲 جامائیکا: سرزمین بهاران
🇹🇩 چاد: دریاچه
🇨🇳 چین: سرزمین مرکزی
🇩🇰 دانمارک: مرز قوم «دان»
🇩🇴 دومینیکن: کشور دومینیک مقدس
🇷🇺 روسیه: کشور روشن ها، سپیدان (شاید از ریشه سکایی«راوش»)
🇧🇾 روسیه سفید (بلاروس): درخشنده سفید
🇷🇴 رومانی: سرزمین رومی ها
🇯🇵 ژاپن: سرزمین خورشید تابان
🇮🇪 ساحل عاج: ساحل عاج
🇱🇰 سریلانکا: جزیره باشکوه
🇸🇧 سلیمان جزایر: از نام حضرت سلیمان
🇸🇪 سوئد: سرزمین قوم «سوی»
🇸🇿 سوازیلند: سرزمین قوم سوازی
🇨🇭 سوئیس: سرزمین مرداب
🇸🇩 سودان: سیاهان
🇸🇾 سوریه: سرزمین آشور
🇸🇱 سیرالئون: کوه شیر
🇨🇱 شیلی: پایان خشکی- برف
🇪🇭 صحرا: بیابان
🇸🇰 صربستان: سرزمین قوم صرب
🇮🇶 عراق: شاید از ایراک به معنای ایران کوچک
🇸🇦 عربستان سعودی: سرزمین بیابانگردان
🇫🇷 فرانسه: سرزمین قوم فرانک
🇫🇮 فنلاند: سرزمین قوم «فن»
🇸🇽 فیلیپین: از نام پادشاهی اسپانیایی به نام فیلیپ
🇰🇬 قرقیزستان: سرزمین چهل قبیله
🇰🇿 قزاقستان: سرزمین کوچگران
🇶🇦 قطر: شاید به معنای بارانی
🇨🇷 کاستاریکا: ساحل غنی
🇨🇦 کانادا: دهکده (زبان سرخپوستی «ایروکوئی»)
🇨🇴 کلمبیا: سرزمین کلمب (کریستف کلمب)
🇰🇪 کنیا: کوه سپیدی
🇰🇼 کویت: دژ کوچک
🇬🇪 گرجستان: سرزمین کشاورزان
🇱🇧 لبنان: سفید
🇵🇱 لهستان: سرزمین قوم «له»
🇱🇷 لیبریا: سرزمین آزادی
🇭🇺 مجارستان: سرزمین قوم مجار
🇪🇬 مصر: شهر - آبادی
🇲🇰 مقدونیه: سرزمین کوه نشین ها، بلندنشین ها
🇮🇪 مکزیک: اسپانیای جدید
🇲🇷 موریتانی: سرزمین قوم مور
🇫🇲 میکرونزی: مجمع الجزایر کوچک
🇳🇴 نروژ: راه شمال
🇳🇪 نیجر: سیاه
🇳🇬 نیجریه: سرزمین سیاه
🇻🇦 واتیکان: از نام تپه ای به نام واتیکان گرفته شده
🇻🇪 ونزوئلا: ونیز کوچک
🇻🇳 ویتنام: اقوام «ویت» جنوبی
🇬🇧 ویلز: بیگانگان
🇳🇱 هلند: سرزمین چوب
🇮🇳 هند: پر آب
🇭🇳 هندوراس: ژرفناها
🇾🇪 یمن: خوشبخت

منبع:
كتاب ریشه یابی نام و پرچم کشورها


@Dastane_k

داستانهای کوتاه

30 Jan, 06:55


روزی که ارشمیدس به حمام رفت، لابد چرک بود. اما به جای اینکه کیسه بکشد شروع به بازی و غوطه‌خوردن در آب کرد. پایین می‌رفت و بالا می‌آمد، باز پایین می‌رفت و بالا می‌آمد، خیلی آرام، یک بار دیگر که پایین رفت یکهو از آب بیرون جست. فریاد کشید: یافتم، یافتم...

کسانی که حمام نرفته‌اند نمی‌دانند که فریاد در حمام چه انعکاس پرابهت و چندباره‌ای دارد. پژواک صدا در خود صدا می‌پیچد و باز ارشمیدس انگار که «مویش» را می‌کشند از ته دل فریاد می‌زد: یافتم، یافتم...

اولین گمان این بود که ارشمیدس سنگ پا پیدا کرده است، اما تا آن روز کسی برای سنگ پا اینطور نعره نکشیده بود. آنهایی که به ارشمیدس نزدیک‌تر بودند بی‌اختیار ذهن‌شان به ثروت و جواهری رفت که ارشمیدس از روی خوش‌شانسی و اتفاق آن را پیدا کرده است که فریاد در فریاد ارشمیدس انداختند: مال ماست، مال ماست...

اما ارشمیدس بی‌اعتنا به همه‌چیز و همه‌کس و حتی لباس‌هایش، از سر شوق، لخت مادرزاد از حمام بیرون زد.

صاحب حمام فقط یک فریاد کوتاه داشت: پس پول حمام چی؟

بعد یکهو مثل تیر از ذهنش گذشت که ارشمیدس چیز باارزشی یافته و فریاد‌زنان به دنبالش افتاد: مال من است، مال من است!

حمامی پس از اینکه دویست، سیصد متر به دنبال ارشمیدس دوید، دیگر کاملاً باورش شد که ارشمیدس چیز باارزشی پیدا کرده و حالا فریاد می‌زد: دزد، دزد، بگیریدش...

وقتی ارشمیدس از کنار بازار شهر گذشت جمعیتی که از پی‌اش می‌دوید به هجده نفر رسید، در حالی که ارشمیدس همچنان فریاد می‌زد: یافتم، یافتم...

شمع‌فروشان و نعل‌بندان و خلاصه کاسب‌کارها از کسانی که به دنبال ارشمیدس بودند می‌پرسیدند: «مگر چه شده است؟» و آنها جواب می‌دادند: «یافتش، یافتش» و همین‌طور از پی ارشمیدس می‌دویدند.

پیرزنی گفت: چه بی‌حیاست این مرد!

لاتی به محض اینکه ارشمیدس را آن‌طور لخت مادرزاد دید گفت: این چی‌چی پیدا کرده که باید حتماً لخت باشه تا نشون بده؟!

در سرکوی سگ‌بازها، آنجا که «کلبی»‌ها جمع می‌شدند، بالاخره جلوی ارشمیدس را گرفتند. لنگی به دور تنش پیچیدند، پیرمردی نفس‌نفس‌زنان از راه رسید: من هفته قبل در حمام انگشتر طلایم را گم کردم، زنم شاهد است!

حمامی هم رسید: منطقاً آنچه در حمام است، مال حمامی است.

یکی از سوفسطائیان خواست با این نظر مخالفت کند که مأمور دولت آمد: حرف بی‌حرف! این چیزها مال دولت است.

مرد میانسالی از جمعیت گفت: قربان هنوز معلوم نیست چی‌چی هست.

مأمور خود را از تک و تا نینداخت: پس زودتر معلوم کنید تا بفهمیم صاحب چه چیزی هستیم!

اما ارشمیدس که غافل از دور و برش بود همین‌طور داد و فریاد می‌کرد: یافتم، یافتم، یافتم...

جمعیت که هر دم بیشتر می‌شد و کلافه بود دسته‌جمعی فریاد زدند: آخه بگو چی ‌یافتی؟

ارشمیدس با همان شور و حرارت فریاد کرد: هر جسمی که در آب فرورود به اندازه وزن مایع هم‌حجمش سبک می‌شود.

مردم گفتند: چی‌، چی گفتی؟

ارشمیدس که از دقت و توجه مردم نسبت به مسائل علمی شوق‌زده شده بود شمرده گفت: دقت کنید، ‌هر جسمی که در آب فرورود به اندازه وزن مایع هم‌حجمش سبک می‌شود.

همگی با هم گفتند: «این مردک خر چه می‌گوید، دیوانه است» و از دورش پراکنده شدند و ارشمیدس از دور صدای مردی را شنید که می‌گفت «هر جسمی که در آب فرورود به اندازه ارشمیدس دیوانه نمی‌شود» و صدای خنده مردم بلند شد.

فردای آن روز به سردر حمام یک تابلوی کوچک نصب شد که روی آن با خط خوش یونانی نوشته شده بود: برای حفظ شئونات اخلاقی از پذیرش دانشمندان و فلاسفه معذوریم.
@Dastane_k
🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂
از کتاب «مو، لای درز فلسفه»/اردلان عطارپور/

داستانهای کوتاه

30 Jan, 06:55


*حکایت*

زن جوانی در جاده رانندگی می کرد برف کنار جاده نشسته بود و هوا سرد بود. ناگهان لاستیک ماشین پنچر شد و زن ناچار شد از ماشین  پیاده شود تا از رانندگان دیگر کمک بگیرد.

حدود ﭼﻬﻞ ﻭ ﭘﻨﺞ ﺩﻗﻴﻘﻪ ﺍﻱ ﻣﻲ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺳﻮﺯ ﺳﺮﻣﺎ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﺯﻥ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﮐﻤﮏ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻫﺎ ﻳﮑﻲ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺩﻳﮕﺮﻱ ﺭﺩ ﻣﻲ ﺷﺪﻧﺪ. ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺑﺎ ﺁﻥ ﭘﺎﻟﺘﻮﻱ ﮐﺮﻣﻲ ﺍﺻﻼ ﺗﻮﻱ ﺑﺮﻑﻫﺎ ﺩﻳﺪﻩ ﻧﻤﻲ ﺷﺪ. ﺑﻪ ﻣﺎﺷﻴﻨﺶ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺭﻭﻳﺶ ﺣﺴﺎﺑﻲ ﺑﺮﻑﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﺷﺎﻟﺶ ﺭﺍ ﻣﺤﮑﻢ ﺗﺮ ﺩﻭﺭ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﭘﻴﭽﻴﺪ ﻭ ﮐﻼﻩ ﭘﺸﻤﻲﺍﺵ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺭﻭﻱ ﮔﻮﺵ ﻫﺎﻳﺶ ﮐﺸﻴﺪ.

بالاخره ﻳﮏ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻗﺪﻳﻤﻲ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻧﻲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﭘﻴﺎﺩﻩ ﺷﺪ. ﺯﻥ، ﮐﻤﻲ ﺗﺮﺳﻴﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﺮ ﺧﻮﺩﺵﻣﺴﻠﻂ ﺷﺪ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺟﻠﻮ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﺸﮑﻠﺶ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﻴﺪ.
ﺯﻥ ﺗﻮﺿﻴﺢ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﻣﺎﺷﻴﻨﺶ، ﭘﻨﭽﺮ ﺷﺪﻩ ﻭ ﮐﺴﻲ ﻫﻢ ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﺍﻭ ﻧﻴﺎﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ.  ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﻴﺶ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺳﺮﻣﺎﻱ ﺁﺯﺍﺭ ﺩﻫﻨﺪﻩ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﻭ ﺗﺎ ﺍﻭ ﭘﻨﭽﺮﮔﻴﺮﻱ ﻣﻲ ﮐﻨﺪ ﺯﻥ ﺩﺭ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﺑﻤﺎﻧﺪ. ﺍﻭ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﺘﺸﮑﺮ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍی کمکش ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﺩﺭ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺗﻖ ﺗﻖ ﺑﻪ ﺷﻴﺸﻪ ﺯﺩ و اشاره کرد که لاستیک درست شد. ﺯﻥ ﭘﻮﻟﻲ ﭼﻨﺪ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﭘﻮﻝ ﭘﻨﭽﺮﮔﻴﺮﻱ ﺩﺭ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺭﺍ، ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺎﺷﻴﻦﭘﻴﺎﺩﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻳﻨﮑﻪ ﺍﺯ ﻭﻱ ﺗﺸﮑﺮ ﮐﺮﺩ، ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﺮﻓﺶ ﮔﺮﻓﺖ. ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ، ﺑﺎ ﺍﺩﺏ، ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺍﻳﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍﻱ ﺭﺿﺎﻱ ﺧﺎﻃﺮ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ:

"ﺩﺭ ﻋﻮﺽ، ﺳﻌﻲ ﮐﻨﻴﺪ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﮐﺴﻲ ﻧﺒﺎﺷﻴﺪ ﮐﻪ ﮐﻤﮏ ﻣﻲ ﮐﻨﺪ." ﺍﺯ ﻫﻢ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﻲ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺯﻥ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﻃﺮﻑﺍﻭﻟﻴﻦ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﺍﺯ ﻓﻬﺮﺳﺖ ﻏﺬﺍﻱ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﻳﮑﻲ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻧﻲ ﮐﻪ ﻣﺎﻩ ﻫﺎﻱ ﺁﺧﺮ ﺑﺎﺭﺩﺍﺭﻱ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﻲ ﮔﺬﺭﺍﻧﺪ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ گارسونی ﺑﻪ ﻃﺮﻓﺶ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﻲ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﭼﻪ ﻣﻴﻞ ﺩﺍﺭﺩ.
ﺯﻥ، ﻏﺬﺍﻳﻲ 80 ﺩﻻﺭﻱ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺩﺍﺩ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻧﮑﻪ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﺗﻤﺎﻡ ﮐﺮﺩ، ﻳﮏ ﺍﺳﮑﻨﺎﺱ ﺻﺪ ﺩﻻﺭﻱ ﺑﻪ ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﺍﺩ. ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﺑﻴﺴﺖ ﺩﻻﺭ باقی مانده ﺭﺍ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻧﺪ. ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﻲ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﺧﺒﺮﻱ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺯﻥ ﻧﺒﻮﺩ. ﺩﺭ ﻋﻮﺽ، ﺭﻭﻱ ﻳﮏ ﺩﺳﺘﻤﺎﻝ ﮐﺎﻏﺬﻱ ﺭﻭﻱ ﻣﻴﺰ ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺘﻲ ﺩﻳﺪﻩ ﻣﻲ ﺷﺪ.

ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ.
ﺩﺭ ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺑﻴﺴﺖ ﺩﻻﺭ ﺑﻪ ﻋﻼﻭﻩ ﻱ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺩﻻﺭ ﺯﻳﺮ ﺩﺳﺘﻤﺎﻝ ﮐﺎﻏﺬﻱ ﺑﺮﺍﻱ ﻭﻱ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﻱ ﺯﺍﻳﻤﺎﻥ ﺩﭼﺎﺭ ﻣﺸﮑﻞ ﻧﺸﻮﺩ. ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﺑﺮﺍﻱ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ: "ﺳﻌﻲ ﮐﻦﺁﺧﺮﻳﻦ ﻧﻔﺮﻱ ﻧﺒﺎﺷﻲ ﮐﻪ ﮐﻤﮏ ﻣﻲ ﮐﻨﺪ."

ﺷﺐ ﮐﻪ ﺷﻮﻫﺮ ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ، ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﭘﻮﻝ ﺑﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﭼﻮﻥ ﻧﺰﺩﻳﮏ ﺯﻣﺎﻥ ﺯﺍﻳﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺁﻥ ﻫﺎ ﺁﻫﻲ ﺩﺭ ﺑﺴﺎﻁ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ. ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻣﺎﺟﺮﺍﻱ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻳﺶ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﮐﺮﺩ: ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻱ ﺯﻧﻲ ﺑﺎ ﭘﺎﻟﺘﻮﻱ ﮐﺮﻡ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﻪ ﻣﺒﻠﻎ ﮐﺎﻓﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩ . ﻗﻄﺮﻩ ﻱ ﺍﺷﮑﻲ ﺍﺯ ﮔﻮﺷﻪ ﻱ ﭼﺸﻢ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﻓﺮﻭ ﺭﻳﺨﺖ ﻭ ﺑﺮﺍﻱ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﺩﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﺑﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺯﻥ ﺑﺮﺍﻱ ﺭﺿﺎﻱ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﻤﮏ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻦ ﺍﺯ ﻫﺮ ﺩﺳﺖ ﺑﺪﯼ *ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﺩﺳﺘﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮﯼ* ...

گاهی دلم می‌سوزد که چقدر می‌توانیم مهربان باشیم و نیستیم! چقدر می‌توانیم باگذشت باشیم و نیستیم! گاهی دلم می‌سوزد که چقدر می‌توانیم کنار هم باشیم و از هم فاصله می‌گیریم! چقدر می‌توانیم دل به‌دست آوریم اما دل می‌سوزانیم!
دوستان لطفا آخرین نفر نباشید.

@Dastane_k

داستانهای کوتاه

13 Jan, 13:32


💕اوصاف علی
به گفتگو ممكن نیست
💕گنجایش بحر
در سبو ممكن نیست
💕ماندم كه علی
را به چه تشبیه كنم
💕تشبیه علی
جز به علی ممكن نیست

💕پیشاپیش میلاد باسعادت
امیرالمومنین علی ع مبارک باد🌸🎊



─━━━━⊱🎁⊰━━━━─
@Dastane_k

داستانهای کوتاه

13 Jan, 13:32


🌷مینویسم مرد...
🌺تو بخوان صبور
🌷مینویسم مرد..
🌺تو بخوان کوه دردی که
🌷هیچگاه بیانش نکرد
🌺مینویسم مرد...
🌷تو بخوان احساسی ترین
🌺مغرور دنیا
🌷مینویسم مرد...
🌺تو بخوان قدم های یک نفره
🌷مینویسم مرد...
🌺تو بخوان تکیه گاه
🌷مینویسم مرد...
🌺تو بخوان پدر، برادر،
🌷همسر، فرزند پسر!!!
🌺مینویسم مرد...
🌷تو بخوان غیرت

🌹پیشاپیش روز مرد مبارک🌹


─━━━━⊱🎁⊰━━━━─
@Dastane_k

داستانهای کوتاه

13 Jan, 13:32


🌸در روز پدر به کعبه سر باید زد
💗بـر بام نجـف دوباره پر باید زد

🌸در حسرت بوسه بر ضریـح مولا
💗صد بوسه به دستان پدر باید زد

🌸🎊پیشاپیش ولادت
حضرت علی (ع) مبارک🎊🎉💐




─━━━━⊱🎁⊰━━━━─
@Dastane_k

داستانهای کوتاه

13 Jan, 12:03


مهمتر ازنام و نامِ خانوادگی
نان و نانِ خانوادگی است،

پدرم تو با دستان مهربانت و رنج کارت, اعتبار این نام و نان  بوده ای

پیشاپیش روزت مبارک پدر مبارک❤️

@Dastane_k

داستانهای کوتاه

12 Jan, 17:49


🔴و مکر الله!

⬇️مساحت بمباران شدهٔ غزه: > 200km²
     مساحت سوخته شدهٔ لس‌آنجلس: < 200km²

⬇️جمعیت درگیر در جنایات غزه: 2M~
     جمعیت درگیر در جهنم لس‌آنجلس: 4M~

⬇️جمعیت مسیحی غزه: 3,500
     جمعیت LGBTQ لس‌آنجلس: 665,000

⬇️ساختمان‌های نابود شده در غزه: +40,000
     ساختمان‌های نابود شده در لس‌آنجلس: +15,000

⬇️مجموع خسارات وارده به غزه: 35B$
     مجموع خسارات وارده به لس‌آنجلس: 140B$

و از همه مهم‌تر، آمریکا و اسرائیل برای آسیب رساندن به غزه و دفاع در برابر ایران، حزب‌الله و یمن مجموعا بیش از ۱۶۰ میلیارد دلار هزینه کردند؛ اما بابت بلایی که بر سرشان آمد (و هنوز ۱۵ درصدش هم مهار نشده) یک ریال خرج نشد. و خدا بزرگتر است...


@Dastane_k

داستانهای کوتاه

02 Jan, 11:42




💫اعمال شب لیله الرغائب

اولین شب جمعه ماه رجب ليلة الرغائب ميباشد
فضیلت لَیلَةُ الرَّغائب :
لیلَة به معنای شب و کلمه (رغائب) جمع (رغیبة) به معنای چیزی است که مورد رغبت
و میل و نیز به معنای عطا و بخشش فراوان است.
در این شب فرشتگان از آسمان به زمین خاکی سرازیر می شوند و پیغامبر نیّت های پاک بندگان خداوند هستند.

🔅اعمال لَیلَةُ الرَّغائِب :
۱) غسل
۲) روزه
۳) خواندن ۱۲ رکعت نماز (هر دو رکعت به یک سلام) مابین نماز مغرب و عشا در شب جمعه
در هر رکعت : سوره حمد+ ۳ بار سوره قدر
+ ۱۲ بار سوره توحید
پس از اتمام کل نماز ۷۰ مرتبه ذکر : اَلّلهُم صَلِّ عَلی' مُحَمَد النَّبِیّ الاُمّیِّ وَ عَلی' الِهِ
سپس در سجده ذکر :
سُبّوحٌ قدّوس رَبُّ المَلائِکةِ وَ الرّوح
پس از برداشتن سر از سجده ۷۰ مرتبه ذکر :
رَبِّ اغفِر وَ ارحَم وَ تَجاوَز عَمّا تَعلَمُ
اِنَّک اَنتَ العَلِیُّ الاَعظَم
سپس دوباره در سجده ۷۰ مرتبه ذکر :
سُبّوحٌ قُدّوس رَبُّ المَلائِکةِ وَ الرّوح
آنگاه حاجت می طلبی که انشالله برآورده بخیر می شود.
رسول اکرم (ص) در فضیلت این نماز
می فرمایند که :
کسی که این نماز را به جا آورد :
۱) همه گناهانش آمرزیده می شود.
۲) مونس تنهائی و وحشت قبرش می شود.
۳) در قیامت شفاعت ۷۰۰ نفر را عهده دار باشد.

#ماه_رجب
#ليلة_الرغائب

↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
@Dastane_k

داستانهای کوتاه

02 Jan, 11:28


🔹اعمال لیله الرغائب و فضیلت شب آرزو‌ها

🔹اولین شب جمعه ماه پربرکت رجب را «لیلة الرّغائب» گویند. رسول خدا (ص) در روایتی که فضیلت ماه رجب را بیان می‌کرد، فرمودند: «از اولین شب جمعه ماه رجب غافل نشوید که فرشتگان آن را «لیلة الرغائب» نامیدند.»

امشب لیله الرغائب است، شب قشنگ آرزوها...

شبی که خدا بی‌حساب میبخشد

براتون بهترین آرزوها رو دارم🙏🌹


@Dastane_k

داستانهای کوتاه

02 Jan, 11:28




💠 آموزنده 💠

مادرى قبل از فوتش به دختر خود گفت: این ساعت را مادر بزرگت به من هدیه داده است ، تقریبا ۲۰۰ سال از عمرش می‌گذرد. پیش از اینکه به تو هدیه بدهم ، به فروشگاه جواهرات برو و بپرس که آن را چه مقدار می‌خرند.دختر به جواهر فروشی رفت و برگشت، به مادرش گفت:صد و پنجاه هزار تومان قیمت دادند.

مادرش گفت: به بازار کهنه فروشان برو ، دختر رفت و برگشت و به مادرش گفت: ده هزار تومان قیمت کردند و گفتند بسیار پوسیده شده است. مادر از دخترش خواست اینبار به موزه برود و ساعت را نشان دهد. دختر به موزه رفت و برگشت و به مادرش گفت: مسئول موزه گفت که پانصدمیلیون تومان این ساعت را می‌خرد و گفت موزه من این نوع ساعت را کم دارد و آن را در جمع اشیای قیمتی موزه می‌گذارد.

مادر‌ گفت: می‌خواستم این را بدانی که جاهای مناسب ارزش تو را می‌دانند.هرگز خود را در جاهای نامناسبت جستجو مکن و اگر ارزشت را هم پیدا نکردی خشمگین نشو.کسانی که برایت ارزش قائل می‌شوند ، از تو قدردانی می‌کنند، در جاهایی که کسی ارزشت را نمی‌داند حضور نداشته باش ؛ ارزش خودت را بدان!

📚گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی/ صبر کن پیدا شود گوهر شناس قابلی

↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
@dastane_K

داستانهای کوتاه

02 Jan, 11:28


💚در لیله الرغائب و شب آرزوها چی بخوام که ضرر نکنم

#استاد_شجاعی
#استاد_پناهیان
#استاد_عالی
#لیله_الرغائب

🔻سعی کنیم؛ این فایل رو حتماً تا قبل از ورود به شبِ عظیم القدرِ لیله الرغائب، گوش کنیـــم .

تا انشاالله آرزوهامون رو با یه چینشِ درست، در سینیِ اجابت خـ❤️ـدا، قرار بدیم.

@dastane_K

داستانهای کوتاه

08 Dec, 21:24


10 راهکار افزایش‌ تمرکز :

- مصرف کم مواد قندی
- صبحانه سالم و پروتئینی
- مصرف بعضی مواد غذایی (مانند شکلات تلخ، ماهی، توت و...)
- مدیتیشن و یوگا
- حذف حواس پرتی ها
- استراحت منظم
- خط خطی کردن کاغذ
- استفاده کم از فضای مجازی ( دتاکس مدیا )
- داشتن چک لیست روزانه
- ورزش و کنترل وضعیت جسمی

@dastane_K

داستانهای کوتاه

08 Dec, 21:24


♻️چی بخوریم برای چه مریضی ای خوبه؟ درمان بیماری ها بدون داروهای شیمیای👇

🔻اگه افسردگی دارید:  ماهی
🔻اگه بچتون لاغر و ضعیفه: تخم بلدرچین، روغن زیتون،مغزها
🔻اگه میخواین دندونتون خراب نشه: چای سبز،کشمش
🔻اگه چربی خون دارید:گردو
🔻اگه مادر هستید و شیرتون کمه: رازیانه، آب هویج،لبنیات
🔻اگه سردرد دارید: شربت آبلیمو، فلفل قرمز
🔻اگه کبد چرب دارید: زرشک،شاتوت، آب انار
🔻اگه کم خونی دارید: اسفناج، لیمو، خرما
🔻اگه نقرس دارید:گوجه فرنگی و فلفل دلمه
🔻اگه واریس دارید:  آب و نان سبوس دار
🔻اگه آفت دهان دارید: رب انار و آب انار
🔻اگه تهوع دارید: زنجبیل،پونه، هندوانه
🔻اگه دلپیچه دارید: دم کرده زیره
🔻اگه میگرن دارید:ماهی،
امگا3، گردو
🔻اگه عفونت دارید:دمنوش پونه کوهی،سیر
🔻اگه تبخال دارید:سیب زمینی(ضد زخم)، پیاز (ضد تاول)
🔻اگه تب دارید:  آب، لعاب برنج، میوه های آبدار
🔻اگه معده درد دارید:عسل،زنجبیل، زردچوبه
🔻اگه ویار و تهوع صبحگاهی دارید:  گوجه، انار ملس
🔻اگه پوکی استخوان دارید: سنجد
🔻اگه آرتروز دارید: آناناس،
شلغم، کلم
🔻اگه نرمی استخوان دارید: قارچ،ماهی،تخم مرغ
🔻اگه بیخوابی دارید:، موز، گیلاس
🔻اگه دیابت دارید:ماش، لوبیا قرمز، تربچه
🔻اگه چربی دورشکم دارید: بادام،گریپ فروت،
🔻اگه وسواس دارید: به
🔻اگه کهیر دارید: عدسی


@dastane_K

داستانهای کوتاه

04 Dec, 06:07


بی بی خدابیامرز میگفت :👌👌

🌼🍃هرکسی نون دلش و میخوره
هر وقت نون دلت رو خوردی
برکت سرازیر میشه تو زندگیت

🌼🍃بی بی میگفت :
فکر نکنی برکت فقط پوله ها
همین که دلت خوش باشه
یعنی برکت به حالت

🌼🍃همین که شب که از سر کار میای خونه
و چراغ خونت روشن باشه و بوی غذا
از آشپزخونت بیاد بیرون یعنی برکت

🌼🍃هرجا که زانوهات تاب سنگینی
بار مشکلات رو نداشت و عزیزی
زیر بازوانت رو گرفت که بلند شی
یعنی برکت

🌼🍃اگر اولاد اهل داشتی و زنی داشتی که
با کم و زیادت ساخت یعنی برکت

🌼🍃بی بی میگفت : برکت زندگی به
شمار دستهاییه که تو سفرت باز میشه

🌼🍃برکت به تعداد قلبهاییه که
توشون جا داری و  برات می تپه

🌼🍃همین که کسی تو زندگیت اومد
و کلی از بار زندگیت و ناخواسته
به عهده گرفت یعنی برکت

🌼🍃این که آنقدر عمر با عزت داشته باشی که
نوه و نتیجه هات و دور و برخودت
خوش ببینی یعنی برکت

🌼🍃بی بی خدابیامرز میگفت : اره عزیز دلم

برکت فقط به پول نیست 
برکت به دل خوش و آدمهای سبز توی زندگیته🌸🍃



@dastane_K

داستانهای کوتاه

04 Dec, 06:06


تا ۱۲ امشب ب مناسبت کریسمس به اولین ورود نفری ۱۰۰ دلار جایزه ورود میذه

داستانهای کوتاه

03 Dec, 13:52


🌳 نقطه عطف جذاب کریسمس مهتابی در 🎄

🎁هدیه های خود را از‌بابانوئل بگیرید

🤑 فقط در 24 ساعت ، بیش از 2 میلیون Seedizens پاداش را باز کردند!

هدیه امروز چند برابر شده است ! هرچه بیشتر وارد شوید، پاداش ها بیشتر می شود.

🎁 اجازه ندهید از شما بگذرد، همین الان هدیه خود را مطالبه کنید!
t.me/seed_coin_bot/app?startapp=241151253

داستانهای کوتاه

03 Dec, 13:51


❀°
🦋°❀°
°❀°🦋°❀
#یک_فنجان_تفکر☕️

دیروز خونه یکی از اقوام دعوت شدیم
یه سفره مجلل سبز که با ترمه و پارچه های ابریشمی دیزاین شده بود
اینه و شمعدون با نور لایت سبز (شبیه سفره عقد)
پلو سرو شده بود تو سینی های بزرگ سیلور که روی هر سینی یک کیلو گوشت چرخ کرده و کشمش ریخته بودن
ظرف های آش با تزیین های فوق العاده
ساندویچ هایی که داخل سبد بود با تور مشکی تزیین شده بود
آجیل های بسته بندی شده و حلوا های چند رنگ که با گردو مغز پسته تزیین شده بود
و خیلی چیزای دیگه
آقا ما فهمیدیم این سفره نذری هست
حالا کیا سر سفره نشسته بودن
یه مشت آدم متمول شکم سیر.
هیچ گاردی به دادن نذری ندارم، یکی دوست داره نذر فیزیکی بده مثل همین سفره انداختن و پخش غذا.
اما با این مدل توزیع مشکل دارم
چرا باید یه سری آدم دعوت کنی که کمتر از بنز و بی ام سوار نشدن.
پهن کنین همچین سفره نذری‌ای رو اما برید دست چند تا کارگر و کودک کار بگیرید بشینن سر این سفره، یا پک کنین بین این افراد توزیع کنین، یا ببرید تو بیمارستان های دولتی بین همراهان مریض ها توزیع کنین.
چرا یه مشت آدم شکم سیر رو دعوت
میکنین.؟؟


@dastane_K

داستانهای کوتاه

03 Dec, 13:51


🌷🌷🌷
رها کردن را یاد بگیر

فیلمِ "هیولایی صدا می زند" درباره پسری است که همزمان با چند چالش دست و پنجه نرم می کند.
تقریبا هر شب در خواب یک کابوس تکراری را مدام می بیند.
در مدرسه با چند نفر از همکلاسی هایش که او را اذیت می کنند درگیر است.

پدر و مادرش طلاق گرفته‌اند و او از نبود پدر رنج میبرد.
با مادربزرگش که زنی کنترل‌گر است مشکل دارد. 
و بزرگترین چالش او، سرطانِ مادرش است.

او به شدت درونگرا است
و در جهان درونی خودش غوطه ور است.

به جای درس خواندن ترجیح می دهد که نقاشی کند. هم چنین او کمی خشم و ناراحتی از مادرش دارد،گویی که مادر کاری کرده است که پسر حاضر نیست ببخشد.

در نزدیکی محل زندگی او درختی کهنسال و بزرگ وجود دارد.
در شبی از شبها، آن درخت تبدیل به یک هیولایی عظیم الجثه می شود و به طرف او میاید.

هیولا به پسربچه می گوید که من سه داستان برای تو تعریف می کنم و تو باید چهارمین داستان را تعریف کنی.

چهارمین داستان، حقیقت توست.
حقیقتی که پنهان می کنی!

سه داستانی که هیولا برای او تعریف میکند حامل سه معنای بنیادین از رویدادهای زندگی است:

معنای داستان اول این است که انسانها به طور مطلق نه بد هستند و نه خوب.

آدمیان در میانه خوبی‌ها و بدی‌ها زندگی می کنند، بنابراین قضاوت کردن در مورد آنها بسیار سخت و مشکل است.

معنای داستان دوم این است که باور، فوق العاده ارزشمند است. باور؛ نیمی از درمان و شفایِ زخم هاست. باور به آینده و افق پیشِ رو.

معنای داستان سوم این است که بالاخره باید در جایی از زندگی محکم ایستاد و با آنچه ما را به چالش می کشد روبرو شد.
زندگی از ما نامرئی بودن و منفعل بودن را نمی خواهد.

در مدت زمانی که هیولا این سه داستان را برای پسربچه تعریف می کند، پسر کم کم یاد میگیرد که از انزوا و گوشه گیری بیرون بیاید. دیگر نامرئی نباشد.
از خودش دفاع کند.

پدرش را ببخشد و درک کند که او هم مثل سایر انسانها ترکیبی از خوبی‌ها و بدی‌هاست.

جلوی کنترل‌گری مادربزرگش بایستد و بالاخره تصمیم بگیرد به زورگویی همکلاسی هایش پایان دهد.

اما در آخر نوبت به بازگو کردنِ داستان خودش می رسد.
کابوسِ تکراریِ هر شب او.

درخت که در واقع نمادِ زندگی است از او می خواهد که آن چه را در کابوس‌های شبانه می‌بيند تعریف کند.

او باید با چیزی که از آن فرار می کند روبرو شود.
در انتها بعد از کش مکشی سخت و طاقت فرسا، پسر با آنچه تاکنون انکار می کرده است روبرو می شود:
کابوس او، لحظه مرگ مادرش است.

او دست مادرش را گرفته است و اجازه نمی دهد در پرتگاهی عمیق، سقوط کند و با فریاد از خواب بیدار می شود.
اما در آخر آنچه آشکار می شود آنست که این پسربچه است که دست مادرش را رها میکند تا مادر سقوط کند.

در سکانسی فوق العاده پسر اعتراف می کند که من در کابوسم اجازه می دهم که مادرم بمیرد چون نمی خواهم بیشتر از این رنج ببرد.
من می گذارم تا او بمیرد.

درست در لحظه ای که این حقیقت را بازگو می کند، خودِ پسر داخلِ پرتگاه سقوط می کند که در میانه راه، درخت (زندگی) او را نجات می دهد و اجازه نمی دهد به داخل پرتگاه پرتاب شود.

فیلم به ما می گوید که راز داستان چهارم در رها کردن است.

رها کردنِ آن چیزی که دیگر به ما تعلق ندارد.
او برخلاف میل باطنی، مادر را رها می کند.
این طور میشود که هم خودش هم مادرش آزاد می شوند.

مادر از بند رنج آور بیماری و پسر از رنجِ نپذیرفتنِ آن چیزی که باید بپذیرد.

مادر؛ نماد هر چیزی است که تاریخِ حضورِ آن در سفر زندگی ما به پایان رسیده است.

مادر؛ نماد آن چیزی است که تعلق به آن، اجازه گام نهادن به منزل بعدی سفر را به ما نمی دهد.

فیلم به ما می گوید که رها کردن، بخشی از داستان زندگی است.

رها کردن و عبور کردن هرچند بسیار سخت و تلخ باشد اما می تواند ما را وارد ساحت نو و تازه‌ای از زندگی کند.

پرسش اساسی این است که آیا حاضریم چیزی که دیگر متعلق به ما نیست و چسبیدن به آن ما را دچار خشم و عصبانیت می کند، رها کنیم تا چیزی را به دست آوریم که متعلق به ما و منتظر و مشتاق ماست؟

سکانس انتهایی فیلم تماشایی است.
دکتر منوچهر خادمی

@dastane_K

داستانهای کوتاه

03 Dec, 13:51


🌷🌼🌷🌼🌷
🌺🐻زندگی خیلی ساده است.
در چهار عبارت خلاصه میشود؛که اسرار حیات آدمیست!
آدمی باید بتواند سهم خطای خود را ببیند؛
تا بتواند بگوید: "متاسفم"
آدمی باید شجاعت داشته باشد؛
تا بتواند بگوید: "من را ببخش"
آدمی باید عشق داشته باشد؛
تا بتواند بگوید: "دوستت دارم"
آدمی باید شاکر داشته و نعمتهایش باشد؛
تا بتواند بگوید: "متشکرم"
و در نهایت آدمی باید به درک راز نهفته در این چهار عبارت برسد؛
تا بتواند مسئولیت زندگی خویش را به تمامی بپذیرد...


@dastane_K

داستانهای کوتاه

02 Dec, 13:53


🌷🌷🌷
۷ ویژگی‌ مردانی که زنان به شدت به آنها جذب می‌شوند

در اینجا، ۷ ویژگی‌ مردانی که زنان به شدت به آنها جذب می‌شوند، بر اساس تحقیقات روان‌شناسی بیان شده :

۱. او به قول‌هایش عمل می‌کند
یکی از پایه‌های یک رابطه سالم و پایدار، صداقت و پایبندی به قول است. مردی که به قول‌هایش عمل می‌کند، اعتماد را در رابطه تقویت کرده و به طرف مقابل احساس امنیت می‌بخشد. اگر مردی به قول خود عمل نکند یا حتی یک بار دروغ بگوید، احتمال تکرار این رفتار وجود دارد.

۲. او وفادار است
مردی که به رابطه‌اش متعهد است و هیچ تمایلی به روابط فرعی ندارد، می‌تواند احساسی پایدار و امن را در رابطه ایجاد کند. خیانت، از نظر روان‌شناختی آسیب‌زا است و می‌تواند تاثیرات منفی بر اعتماد و ارتباط عاطفی بگذارد. پژوهش‌ها نشان می‌دهند که جمله «یک بار خیانت، همیشه خیانت» معمولاً پایه علمی دارد و رفتار خیانت‌آمیز اغلب تکرار می‌شود.

۳. او به دنبال یک رابطه واقعی و پایدار است
مردانی که تنها به دنبال هیجان یا ماجراجویی زودگذر هستند، معمولاً نمی‌توانند نیازهای عاطفی یک زن را برآورده کنند.
زنی که به دنبال یک رابطه پایدار و عمیق است، به مردی جذب می‌شود که از ابتدا خواهان یک ارتباط جدی و بلندمدت باشد. پژوهش‌ها نشان می‌دهند که دوستی و پایه‌گذاری رابطه بر اساس احترام و شناخت متقابل، می‌تواند به ایجاد پیوندهای عاطفی عمیق‌تر منجر شود.

۴. او از لحاظ عاطفی بالغ است
مردی که از لحاظ عاطفی بالغ است، می‌داند چگونه احساسات خود را مدیریت کند و در مواقع سختی حمایتگر باشد. زنانی که به دنبال رابطه‌ای جدی هستند، نمی‌خواهند وقت خود را صرف تربیت عاطفی شریک زندگی‌شان کنند. چنین مردی نه تنها به زن احساس امنیت و آرامش می‌دهد، بلکه از خودش نیز انتظارات و استانداردهای بالایی دارد

۵. او سخاوتمند است
سخاوت، ویژگی‌ای است که فراتر از مسائل مالی می‌رود. مردی که از نظر زمانی، احساسی و حتی مالی سخاوتمند باشد، برای زنان جذابیت بیشتری دارد. مرد سخاوتمند نه تنها با محبت و توجه، بلکه با تخصیص زمان و انرژی خود نیز به شریکش اهمیت می‌دهد.
پژوهش‌ها نشان می‌دهند که روابطی که بر پایه سخاوت دوطرفه بنا شده باشند، پایدارتر هستند و زنانی که به دنبال همسری سخاوتمند هستند، رابطه‌ای عمیق‌تر و رضایت‌بخش‌تر را تجربه می‌کنند.


۶. او حمایتگر است
این ویژگی باعث می‌شود که زنان احساس کنند مورد توجه قرار گرفته‌اند و می‌توانند به راحتی به شریک زندگی‌شان اعتماد کنند. مردانی که به نیازهای شریک‌شان توجه نمی‌کنند، معمولاً نمی‌توانند رابطه‌ای سالم و پایدار ایجاد کنند.

۷. او دارای عقل سلیم و توانایی تصمیم‌گیری است

عقل سلیم یا قدرت تصمیم‌گیری درست یکی دیگر از ویژگی‌های مردانی است که برای زنان جذابیت دارند. مردی که توانایی تحلیل و تصمیم‌گیری عاقلانه در مسائل روزمره را دارد، می‌تواند به شریکش احساس امنیت بیشتری بدهد.

هوش تنها به تحصیلات آکادمیک محدود نمی‌شود؛ بلکه توانایی مدیریت مسائل روزمره و داشتن هوش اجتماعی نیز اهمیت زیادی دارد. مردی که دارای عقل سلیم است، قادر به پیش‌بینی و حل مشکلات روزمره بوده و از رفتارهای بی‌پروا و تصمیمات خطرناک دوری می‌کند.
چنین مردی می‌تواند در کنار شریک زندگی خود به عنوان یک پشتیبان قوی عمل کند و حس آرامش و اعتماد بیشتری را در رابطه ایجاد کند.



مردانی که این ویژگی‌ها را دارند، نه تنها جذابیت بیشتری برای زنان دارند بلکه می‌توانند رابطه‌ای پر از محبت، احترام و اعتماد ایجاد کنند.

زنانی که به دنبال یک رابطه سالم و پایدار هستند، معمولاً جذب مردانی می‌شوند که به قول‌هایشان پایبندند، وفادارند، درک عاطفی دارند، سخاوتمندند، حمایتگرند و توانایی تصمیم‌گیری دارند.

داشتن این ویژگی‌ها می‌تواند اساس یک رابطه طولانی‌مدت و عمیق باشد و زنانی که به دنبال چنین شریکی هستند، به احتمال زیاد به رابطه‌ای موفق و رضایت‌بخش دست خواهند یافت.

مترجم:علیرضا مجیدی


@dastane_K

داستانهای کوتاه

02 Dec, 13:53


🌷🌷🌷
🍃🌼بعضی آدمها خسیسند.
خساست انواع مختلف دارد،
یک نوع خساست هم هست
به اسم خساست کلامی!

طرف اشتباه میکند،
دست و دلش می لرزد
تا بگوید ببخشيد.

یکی را دوست دارد،
انگار جانش را میگیرند
تا بخواهد بگوید دوستت دارم.

کاری برایش میکنی،
انگار از بند دلش کنده می شود
تا بگوید ممنون.

حرفهای خوب مالیات ندارند،
اما گاهی نگفتن شان
هزینه های هنگفتی، به ما و اطرافیانمان تحمیل میکند!


@dastane_K

داستانهای کوتاه

02 Dec, 13:53


🌷🌷🌷
اگردیدی کسی ...
خیلی زود وابستت شد ...
بدون خیلی تنهاست ...
بدون که آرزوش میشی ...
بدون نمیتونه ناراحتت کنه ...
بدون که از ناراحتیت ناراحت و
از خوشحالیت خوشحال میشه ...
اگرتحمله این آدمو نداری قبل ازاین که همه زندگیش بشی ...
خودتو بکش کنار ...

@dastane_K

داستانهای کوتاه

02 Dec, 13:53


🌷🌼🌷🌼🌷
🌺🐻 برای خودت زندگی کن...
بپوش ، برقص،
بگو بخند؛
هر طور که دلت می خواهد
یادت باشه تو تنها کسی هستی که
حال دلت را خوب کنی..!



حتی اگه فرشته هم باشی
بعضیا از صدای بال زدنت خوششون نمیاد..!
پس بی خیال حرف مردم!
واسه خودت باش و از زندگیت لذت ببر!


@dastane_K

داستانهای کوتاه

02 Dec, 13:53


💠🌀⭕️🔷🔹
🌀𝑇𝑒𝑙𝑒𝑔𝑟𝑎𝑚:‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌
⭕️

🔷
🔹
#داستان۰کوتاه

💎شهر دزدها

شهری بود که همۀ اهالی آن دزد بودند. شب‌ها پس ‌از شام، هرکس دسته‌کلید بزرگ و فانوس برمی‌داشت و از خانه بیرون می‌زد؛ برای دستبرد زدن به خانۀ یک همسایه. حوالی سحر با دست پر به خانه‌اش برمی‌گشت، که آن را هم دزد زده بود! به این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می‌کردند؛ چون هرکس از دیگری می‌دزدید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آن‌جا که آخرین نفر از اولی می‌دزدید. تجارت و معامله هم به همین شکل بود؛ هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشنده‌ها. دولت سعی می‌کرد حق‌حساب بیشتری از اهالی بگیرد و آن‌ها را تیغ بزند، و اهالی هم نهایت سعی خودشان را می‌کردند که سر دولت را شیره بمالند و چیزی از آن بالا بکشند؛ به این ترتیب زندگی به آرامی‌ سپری می‌شد. نه کسی خیلی ثروتمند بود و نه کسی خیلی فقیر.

روزی مرد درستکاری گذرش به شهر افتاد و آن‌جا را برای اقامت انتخاب کرد. شب‌ها به جای این‌که با دسته‌کلید و فانوس دُور کوچه‌ها راه بیفتد برای دزدی، شامش را که می‌خورد، سیگاری دود می‌کرد و شروع می‌کرد به خواندن رمان. دزدها می‌آمدند؛ چراغ خانه را روشن می‌دیدند، راهشان را کج می‌کردند و می‌رفتند. اوضاع از این قرار بود، تا این‌که اهالی احساس وظیفه کردند به این تازه‌وارد توضیح بدهند که گرچه خودش اهل این کارها نیست، ولی حق ندارد مزاحم کار دیگران بشود، و هرشبی که در خانه می‌ماند، معنی‌اش این بود که خانواده‌ای سرِ بی‌شام زمین می‌گذارد و روز بعد چیزی برای خوردن ندارد! مرد درستکار در برابر چنین استدلالی چه حرفی برای گفتن می‌توانست داشته باشد؟ بنابراین پس ‌از غروب آفتاب، او هم از خانه بیرون می‌زد و همان‌طور که از او خواسته بودند، حوالی صبح برمی‌گشت؛ ولی دزدی نمی‌کرد. می‌رفت روی پل شهر می‌ایستاد و مدت‌ها به جریان آب رودخانه نگاه می‌کرد و بعد به خانه برمی‌گشت و می‌دید خانه‌اش مورد دستبرد قرار گرفته است. در کمتر از یک هفته، مرد درستکار داروندارش را از دست داد؛ چیزی برای خوردن نداشت و خانه‌اش هم لخت شده بود. ولی مشکل این نبود؛ این وضعیت البته تقصیر خودش بود. نه! مشکل چیز دیگری بود.

قضیه از این قرار بود که این آدم با این رفتارش، حال همه را گرفته بود!
او اجازه داده بود داروندارش را بدزدند بی ‌آن‌که خودش دست به مال کسی دراز کند. به این ترتیب، هر شب یک نفر بود که پس‌ از سرقتِ شبانه از خانۀ دیگری، وقتی صبح به خانۀ خودش وارد می‌شد، می‌دید خانه و اموالش دست‌نخورده است؛ خانه‌ای که مرد درستکار باید به آن دستبرد می‌زد. بعد از مدتی، آن‌هایی که شب‌های بیشتری خانه‌شان را دزد نمی‌زد رفته‌رفته اوضاع‌شان از بقیه بهتر شد و مال‌ومنالی به‌هم ‌زدند و برعکس، کسانی که دفعات بیشتری به خانۀ‌ مرد درستکار (که دیگر از هر چیز به درد بخوری خالی شده بود) دستبرد می‌زدند، دست خالی به خانه برمی‌گشتند و وضعشان روزبه‌روز بدتر می‌شد. عده‌ای که موقعیت مالی‌شان بهتر شده بود، مانند مرد درستکار، این عادت را پیشه کردند که شب‌ها پس‌ از شام، بروند روی پل چوبی و جریان آب رودخانه را تماشا کنند. این ماجرا، وضعیتِ آشفتۀ شهر را آشفته‌تر می‌کرد؛ چون معنی‌اش این بود که باز افراد بیشتری از اهالی ثروتمندتر و بقیه فقیرتر می‌شدند.

به‌تدریج آن‌هایی که وضع‌شان خوب شده بود و به گردش و تفریح روی پل روی آوردند، متوجه شدند که اگر به این وضع ادامه بدهند، به‌زودی ثروتشان ته می‌کشد. به این فکر افتادند که چه‌طور است به عده‌ای از این فقیرها پول بدهیم که شب‌ها به جای ما هم بروند دزدی؟!
قراردادها بسته شد، دستمزدها تعیین و پورسانت‌های هر طرف را هم مشخص کردند؛ آن‌ها البته هنوز دزد بودند و در همین قرارمدارها هم سعی می‌کردند سر هم کلاه بگذارند و هرکدام از طرفین به‌نحوی از دیگری چیزی بالا می‌کشید، اما همان‌طور که رسم این‌گونه قراردادهاست، آن‌ها که پولدارتر بودند ثروتمندتر، و تهیدست‌ها عموماً فقیرتر می‌شدند. عده‌ای هم آن‌قدر ثروتمند شدند که دیگر برای ثروتمند ماندن نه نیاز به دزدی مستقیم داشتند، و نه این‌که کسی برایشان دزدی کند. ولی مشکل این‌جا بود که اگر دست از دزدی می‌کشیدند، فقیر می‌شدند؛ چون فقیرها درهرحال از آن‌ها می‌دزدیدند.
فکری به خاطرشان رسید؛ آمدند و فقیرترین آدم‌ها را استخدام کردند تا اموالشان را در مقابل دیگر فقیرها حفاظت کنند. ادارۀ پلیس برپا شد و زندان‌ها ساخته شد!
به این ترتیب، چند سالی از آمدن مرد درستکار به شهر نگذشته بود که مردم دیگر از دزدیدن و دزدیده شدن حرفی نمی‌زدند. صحبت‌ها حالا دیگر فقط از دارا و ندار بود؛ اما درواقع هنوز همه دزد بودند.

نویسنده: #ایتالو‌کالوینو


@dastane_K

داستانهای کوتاه

19 Nov, 14:57


خیلی زیباست👌
"یخی که عاشق خورشید شد"

زمستان تمام شده و بهار آمده بود؛
تکه یخی کنار سنگی بزرگ جای خوبی برای خواب داشت؛
از میان شاخه های درخت، نوری را دید
با خوشحالی به خورشید نگاه کرد و با صدای بلند گفت: سلام خورشید...من تابحال دوستی نداشته ام با من دوست می شوی؟

خورشید گفت: سلام، اما…
یخ با نگرانی گفت: اما چه؟

خورشید گفت: تو نباید به من نگاه کنی،
باور کن من دوست خوبی برای تو نیستم
اگر من باشم، تو نیستی! می میری، میفهمی؟

یخ گفت: چه فایده که زندگی کنی و کسی را دوست نداشته باشی؟!
چه فایده که کسی را دوست داشته باشی ولی نگاهش نکنی؟!

روزها یخ به آفتاب نگاه کرد و کوچک و کوچک تر شد؛
یک روز خورشید بیدار شد و تکه یخ را ندید؛
از جای یخ، جوی کوچکی جاری شده بود
چند روز بعد از همان جا گلی زیبا به شکل خورشید رویید...
هر جا که خورشید می رفت گل هم با او می چرخید و به او نگاه می کرد،
گل آفتابگردان هنوز عاشق خورشید است…


@dastane_K

داستانهای کوتاه

19 Nov, 14:57


•┄❖🍃❖┄••┄❖🍃❖┄•

#داستانک_مرد_خسیس....

در زمان‌های‌ دور، مرد خسیسی زندگی می‌کرد.

او تعدادی شیشه برای پنجره‌های خانه‌اش سفارش داده بود.

شیشه‌بر، شیشه‌ها را درون صندوقی گذاشت و به مرد گفت: باربری را صداکن تا این صندوق را به خانه‌ات ببرد من هم عصر برای نصب شیشه‌ها می‌آیم.

از آنجا که مرد خسیس بود، چند باربر را صدا کرد...
ولی سر قیمت با آنها به توافق نرسید.!

چشمش به مرد جوانی افتاد، به او گفت:
اگر این صندوق را برایم به خانه ببری، سه نصیحت به تو خواهم کرد که در زندگی بدردت خواهد خورد.

باربر جوان که تازه به شهر آمده بود، سخنان مرد خسیس را قبول کرد.
باربر صندوق را بر روی دوشش گذاشت و به طرف منزل مرد راه افتاد.

کمی که راه رفتند، باربر گفت:
بهتر است در راه یکی‌یکی سخنانت را بگوئی.!

مرد خسیس کمی فکر کرد.
نزدیک ظهر بود و او خیلی گرسنه بود.

به باربر گفت: اول آنکه سیری بهتر از گرسنگی است و اگر کسی به تو گفت گرسنگی بهتر از سیری است، بشنو و باور مکن!!

باربر از شنیدن این سخن ناراحت شد زیرا هر بچه‌ای این مطلب را می‌دانست، ولی فکر کرد شاید بقیه نصیحتها بهتر از این باشد.!

همینطور به راه ادامه دادند تا اینکه بیشتر از نصف راه را سپری کردند...

باربر پرسید: خوب نصیحت دومت چیست؟!

مرد که چیزی به ذهنش نمی رسید پیش خود فکر کرد کاش چهارپایی داشتم و بدون دردسر بارم را بمنزل می‌بردم.

یکباره چیزی به ذهنش رسید و گفت:
بله پسرم نصیحت دوم این است، اگر گفتند پیاده رفتن از سواره رفتن بهتر است، بشنو و باور مکن.!!

باربر خیلی ناراحت شد و فکر کرد، نکند این مرد مرا سر کار گذاشته ولی باز هم چیزی نگفت.

دیگر نزدیک منزل رسیده بودند که باربر گفت:
نصیحت سومت را بگو، امیدوارم این یکی بهتر از بقیه باشد...

مرد خسیس از اینکه بارهایش را مجانی به خانه رسانده بود خوشحال بود و به مرد گفت:
اگر کسی گفت باربری بهتر از تو وجود دارد، بشنو و باورمکن!!

مرد باربر خیلی عصبانی شد و فکر کرد باید این مرد را ادب کند بنابراین هنگامی که می‌خواست صندوق را روی زمین بگذارد آنرا ول کرد و صندوق با شدت به زمین خورد...

بعد رو کرد به مرد خسیس و گفت:
اگر کسی گفت که شیشه‌های این صندوق سالم است بشنو و باور مکن.!!

* از آن‌ پس، وقتی‌ کسی‌ حرف بیهوده می زند تا دیگران را فریب دهد یا سرشان را گرم کند، گفته می‌شود که‌؛ بشنو و باور مکن!! *



@dastane_K

داستانهای کوتاه

19 Nov, 14:57


🌸🍃🍃❤️🍃🍃🌸

📚#داستان_کوتاه

جوان زیبای ایرانی و دختر هوسباز

💎روزی پسر جوان و خوشتیپی در بازار به قدم زدن مشغول بود . او خوشتیپ ترین پسر آن دیار بود و یک جوان با ایمانی قوی.
در بازار همچنان قدم میزد . که زن جوانی را دید که از او طلب کمک کرد . و جوان محض رضای خدا بار را از زن جوان گرفت و به طرف خانه زن حرکت کردن . وقتی به خانه زن رسیدن پسر عزم رفتن کرد ولی زن نزاشت.
زن: تو که این همه راه را بار من را حمل کرده ای پس باید تشنه باشی . بیا داخل تا آب به تو دهم تا سیراب شوی.
پسر هم همراه دختر به داخل خانه رفت.. وسایل را داخل آشپزخانه زن گذاشت و دید که زن با لباس زیر جلوی او قرار گرفته است . سر خود را به پایین انداخت و لیوان را از او گرفت و آب را نوشید و عزم رفتن کرد . ولی زن جلوی او را گرفت .
زن: اگه سعی کنی از اینجا خارج شی فریاد خواهم زن تا همه با خبر بشن و وقتی شما رو ببینن فکر میکنن تو سعی داشتی به من تجاوز کنی . پس الام باید با من سکس کنی شنیدم تو زیبا ترین پسر این دیاری . پس حسابی باید بهم برسی..
زن خود را لخت کرد و پسر درخواست او را پذیرفت و قرار شد پسر اول قبل از رابطه به دستشویی برود ..
پسر به دستشویی رفت و در دل خود گفت .
پسر: خدایا من این کارو واسه رضای تو انجام میدم خودت کمکم کن .
پسر مدفوع خود را به صورت و بدنش کشید و از دستشویی خارج شد و زن با وقاحت کامل با او رفتار کرد و او را از خانه بیرون انداخت ..
پسر از خجالت که اهالی محل او را ببیند آب میشد .. سرش را با پایین انداخت و به طرف خانه خویش رفت .. آن روز آن کوچه شلوغ .. ساکت بود و هیچ کس داخل کوچه نبود تا پسر به خانه رسید..
نتیجه :
وقتی ایمان ادم به خدا قوی باشد خدا هم از بنده خویش حفاظت و حمایت میکند در همه شرایط



@dastane_K

داستانهای کوتاه

08 Nov, 19:01


🔴꙰ᬼ⃟🟠꙰ᬼ⃟🟡꙰ᬼ⃟🟢ᬼ⃟🟣꙰ᬼ⃟🔴꙰ᬼ⃟🟠꙰ᬼ⃟🟡꙰ᬼ⃟🟢꙰ᬼ🟡ᬼ⃟🔴꙰ᬼ⃟

نمیدونی موقع عقدت چطوری "بله" بگی؟!

بله عاشقانه برای عروس👰‍♀
۱. برای ثبت لحظات خوش کنار هم "بله"
۲. برای خوشبختی ابدی در کنار هم "بله"
۳. واسه یه عمر در کنارت نفس کشیدن "بله"
۴. با یاری خدا و با قلبی سرشار از محبت "بله"
۵. آخرین لحظه زندگی مان برای عشق "بله"
۶. بخاطر ورود به قشنگ‌ترین بهار زندگیم" بله"
۷. از الان تا آخرین لحظه زندگی با عشق "بله"
۸. به امید خوشبختی در آشیانه پاکمان "بله"
۹. به امید ساختن یک زندگی پر از عشق "بله"
۱۰. به امید زندگی پر از عشق و آرامش
برای اولین و آخرین بار "بله"

بله رسمی برای عروس👰
۱. به نام نامی یزدان "بله"
۲. تا آخرین لحظه زندگی "بله"
۳. برای خوشبخت کنار تو بودن "بله"
۴. به امید بارش عشق به زندگی مان "بله"
۵. با توکل بر خدا و با اجازه پدر و مادرم "بله"
۶. با آرزوی زندگی زیبا و توکل بر خدا "بله"
۷. برای یک عمر شادی و خوشبختی در کنارت "بله"
۸. با اجازه بزرگترها "بله"
۹. به امید یک عشق جاودانه و با
توکل بر خدا از امروز تا ابد "بله"
۱۰. پذیرا میشوم مهر تو را از جان، وفادار
تو خواهم ماند، در هر لحظه در هر جا
برای زیستن با تو "بله"

بله برای شاه داماد🧑‍⚖
۱. با اجازه پدر و مادر بزرگوارم "بله"
۲. برای خوشبختی ابدی در کنار هم "بله"
۳.با آرزوی ساختن یک زندگی زیبا "بله"
۴. به امید خوشبختی در آشیانه عشق پاکمان "بله"
۵. با تصمیم عقل و امضای قلب برای همیشه "بله"
۶. به نام نامی خدا و با توکل بر نام اعظمش "بله"
۷. با یاری خدا و با قلبی سرشار از محبت "بله"

سیو کن بفرست واسه دوستات❤️

@dastane_K

داستانهای کوتاه

08 Nov, 19:01


🌷🌷🌷
📌می خوای آیندتو اسپویل کنم؟!

💭به اون چهار پنج تا دوستی که خیلی باهاشون در ارتباطی نگاه کن
آیندت دقیقا شبیه اوناست....

+می خوای رابطه‌ت رو اسپویل کنم؟!

به نوع بگو مگو هاتون دقت کن، وقتی بحثی پیش میاد دنبال راه حلید یا دنبال مقصر کردن هم

می خوای سلامت روانت رو اسپویل کنم؟

ببین راحت می‌تونی نه بگی و با آدمایی در ارتباطی که اضطرابت رو بیشتر می کنن یا کمتر

می خوای موفقیتت رو اسپویل کنم؟

بیین دنبال تلاش و استمراری یا فقط میری جملات و فیلمای انگیزشی می‌بینی و با اولین مشکل جا میزنی

می خوای رشد شغلیت رو اسپویل کنم؟

ببین زبان بلدی یا نه...

@dastane_K

داستانهای کوتاه

01 Nov, 07:44


خیلی وقته دیگه ایردراپی معرفی نمیکنیم چون واقعا هیچکدوم در حدی نیستن که بخواید فعالیت کنید اما پروژه PAWS دقیقا همون رویکرد داگزه و 100 درصد بهتون سود میده

حالا چطوری کارکردش ؟ میاد اکانتتون رو چک میکنه که از ایردراپ داگز ، نات کوین ، همستر چقدر به دست آوردید و همچنین قدمت اکانتتون رو برسی میکنه و در نهایت توکن بهتون میده

بنظرم که ارزشش رو داره ، تصمیم با خودتون 👌🔥

https://t.me/PAWSOG_bot/PAWS?startapp=jSuVV6l5

داستانهای کوتاه

01 Nov, 00:04


⭕️حکایتی بسیار زیبا و خواندنی



ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻭﺍﻗﻌﺎ زیباست
#ﺣﺘﻤﺎ_ﺑﺨﻮﺍﻧﯿﺪ
سطح ﺷﻌﻮﺭ ﺍﺟﺘﻤﺎعی ...
ﺗﺼﻮﺭ ﮐﻨﯿﺪ، ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ
ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺍﺳﺖ ﻭ
ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻪ ﻣﺮﮔﺶ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ.
ﺗﻨﻬﺎ ﺭﺍﻩ ﻧﺠﺎﺕ ﯾﮏ ﺩﺍﺭﻭﯼ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﮔﺮﺍﻥ ﻗﯿﻤﺖ ﺍﺳﺖ
ﮐﻪ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻣﯽ ﻓﺮﻭﺷﺪ.
ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻣﺎ، ﻫﯿﭻ ﭘﻮﻟﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ، ﻫﯿﭻ ﺁﺷﻨﺎﯾﯽ
ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻗﺮﺽ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﻧﺪﺍﺭﺩ.
ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﺩﺍﺭﻭ ﻓﺮﻭﺵ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. ﺑﻪ
ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎﯾﺶ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ
ﻭ ﻋﺎﺟﺰﺍﻧﻪ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺁﻥ ﺩﺍﺭﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﺴﺮ
ﺑﯿﻤﺎﺭﺵ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻭﺍﻡ ﯾﺎ ﻗﺮﺽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﺪ.
ﺩﺍﺭﻭ ﻓﺮﻭﺵ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﻭﺟﻪ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ . ﺑﻪ ﻫﯿﭻ
ﻭﺟﻪ . ﺣﺎﻻ ﻣﺮﺩ ﻣﺎ ﺩﻭ ﺭﺍﻩ ﺩﺍﺭﺩ.
ﯾﺎ ﺩﺍﺭﻭ ﺭﺍ ﺑﺪﺯﺩﺩ ﻭ ﯾﺎ ﻧﻈﺎﺭﻩ ﮔﺮ ﻣﺮﮒ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺑﺎﺷﺪ.
ﻣﺮﺩ ﺩﺍﺭﻭ ﺭﺍ ﺷﺒﺎﻧﻪ ﻣﯽ ﺩﺯﺩﺩ ﻭ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ
ﻧﺠﺎﺕ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ .
ﭘﻠﯿﺲ ﺷﻬﺮ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺳﺘﮕﯿﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ.
.
ﮐﻠﺒﺮﮒ، ﺭﻭﺍﻧﺸﻨﺎﺱ ﻭ ﻧﻈﺮﯾﻪ ﭘﺮﺩﺍﺯ ﺑﺰﺭﮒ ﻗﺮﻥ ﺑﯿﺴﺘﻢ،
ﺑﺎ ﻃﺮﺡ ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺩﻭ ﺳﻮﺍﻝ
ﺟﻮﺍﺏ ﺩﻫﻨﺪ :
-1 ﺁﯾﺎ ﮐﺎﺭ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻮﺩ؟
-2 ﺁﯾﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﺩﺯﺩﯼ، ﻣﺮﺩ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﺠﺎﺯﺍﺕ ﺷﻮﺩ؟ ﭼﺮﺍ؟
ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻣﻌﺮﻭﻑ ﮐﻠﺒﺮﮒ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﺎﻟﺶ
ﮐﺸﯿﺪ .
ﻭﯼ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻃﺮﺡ ﺁﻥ ﮔﻔﺖ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯿﺪ
ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺑﺪﻫﯿﺪ
ﻣﻦ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﻣﯿﺰﺍﻥ ﻫﻮﺵ ﻭ ﺷﻌﻮﺭ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ
ﺗﺸﺨﯿﺺ ﺩﻫﻢ
ﻭ ﻣﻬﻤﺘﺮﯾﻦ ﻗﺴﻤﺖ ﺍﯾﻦ ﺳﻨﺠﺶ، ﭘﺎﺳﺦ ﺑﻪ ﺳﻮﺍﻝ "ﭼﺮﺍ "
ﺩﺭ ﺳﻮﺍﻝ ﺩﻭﻡ ﺑﻮﺩ .
ﻫﺮ ﮐﺲ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﺘﻔﺎﻭﺗﯽ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ. ﺣﺘﯽ ﺳﯿﺎﺳﺘﻤﺪﺍﺭﺍﻥ
ﺑﺰﺭﮒ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩﻧﺪ :
- ﺁﺭﯼ، ﺑﺎﯾﺪ ﻣﺠﺎﺯﺍﺕ ﺷﻮﺩ، ﺩﺯﺩﯼ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﺩﺯﺩﯼ
ﺍﺳﺖ .
- ﺯﯾﺮ ﭘﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻦ ﻣﻘﺮﺭﺍﺕ، ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﮔﻨﺎﻩ ﺍﺳﺖ. ﻓﺎﺭﻍ
ﺍﺯ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﻫﻤﺴﺮﺵ.
- ﮐﺎﺭ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﺒﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﻣﺠﺎﺯﺍﺕ ﻫﻢ ﻧﺸﻮﺩ. ﺯﯾﺮ
ﻓﻘﯿﺮ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺭﺍﻫﯽ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ.
ﺍﻣﺎ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﮔﺎﻧﺪﯼ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ، ﭘﺎﺳﺦ
ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺩﺍﺩ.
ﮔﺎﻧﺪﯼ ﮔﻔﺖ ﮐﺎﺭ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ
ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻣﺠﺎﺯﺍﺕ ﺷﻮﺩ. ﭼﺮﺍ؟
ﺯﯾﺮﺍ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﺍﺯ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻧﯿﺎﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ. ﻣﺎ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎ ﻗﺎﻧﻮﻥ
ﺭﺍ ﻭﺿﻊ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ
ﺗﺎ ﺭﺍﺣﺖ ﺗﺮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﯿﻢ. ﺗﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﯿﻢ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ
ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﺗﺎﺏ ﺑﯿﺎﻭﺭﯾﻢ.
ﺍﻣﺎ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﻣﻨﺎﻓﯽ ﺟﺎﻥ ﯾﮏ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﯽ ﮔﻨﺎﻩ
ﺑﺎﺷﺪ، ﺩﯾﮕﺮ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﻧﯿﺴﺖ.
ﺟﺎﻥ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎ ﺩﺭ ﺍﻭﻟﻮﯾﺖ ﺍﺳﺖ . ﺁﻥ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﺑﺎﯾﺪ ﻋﻮﺽ
ﺷﻮﺩ.
ﮔﺎﻧﺪﯼ ﮔﻔﺖ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺮ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﻣﻘﺪﻡ ﺍﺳﺖ.
ﮐﻠﺒﺮﮒ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺳﺨﻨﺎﻥ ﮔﺎﻧﺪﯼ ﮔﻔﺖ
ﺑﺎﻻﺗﺮﯾﻦ ﻧﻤﺮﻩ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻣﻐﺰ ﺩﺍﺩ ﻫﻤﯿﻦ
ﺍﺳﺖ .

ﮔﺎﻧﺪﯼ ﻣﻐﺰ ﺷﺸﻢ
( ﺑﺎﻻﺗﺮﯾﻦ ﺳﻄﺢ ﺷﻌﻮﺭ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ‏)
🍃
🌺🍃
@dastane_K

داستانهای کوتاه

01 Nov, 00:02


ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻫﻤﯿﺸﻪ مى ﮔﻮﯾﺪ:
اﺯ ﻫﺮ کسی ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ی ﺧﻮﺩﺵ ﺗﻮقع ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ
ﺍﺯ ﻋﻘﺮﺏ ﺗﻮقع ﻣﺎﭺ ﻭ ﺑﻮﺳﻪ ﻭ ﺑﻐﻞ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ
ﺑﺎﺵ‌‌‌‌‌!
ﺍﻻﻍ ﮐﺎﺭﺵ ﺟﻔﺘﮏ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻦ ﺍﺳﺖ
ﺳﮓ ﻫﻢ ﮔﺎهى ﮔﺎﺯ مى ﮔﯿﺮﺩ، ﮔﺎهى ﺩمى ﺗﮑﺎﻥ مى دهد.
ﮔﺮﺑﻪ ﻫﻢ ﺗﮑﻠﯿﻔﺶ ﺭﻭﺷﻦ ﺍﺳﺖ.
ﺣﺎﻻ تو هی ﺑﯿﺎ ﺩﺳﺘﺖ ﺭﺍ ﺗﺎ مچ ﺑﮑﻦ ﺗﻮیِ ﮐﻮﺯﻩ یِ ﻋﺴﻞ، ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺩﻫﻦ ﺁﺩﻡ ﻧﺎﻧﺠﯿﺐ.

ﺭﺍﺳﺖ مى ﮔﻮﯾﺪ
ﺗﻮﻗﻌﺖ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﮐﻢ ﮐنى، ﻏﺼﻪ ﻫﺎﯾﺖ ﻫﻢ ﮐﻢ مى ﺷﻮﻧﺪ
ﺭﺍحت تر ﻫﻢ ﺯﻧﺪگى مى كنى

#سیمین_بهبهانی

🍃
🌺🍃

@dastane_K

داستانهای کوتاه

01 Nov, 00:02


⭕️👈تلنگر



"شاید برای شما هم اتفاق بیفتد"*
امشب یک مساله ای از محل سوار شدن به اسنپ تا رسیدن به خانه فکر منو درگیر کرد. من چند روزی مجبور شدم از ۶خودروی شخصی استفاده نکنم و از اسنپ استفاده کنم.. امشب وقتی سوار اسنپ شدم راننده گفت خانم لغو درخواست بزنید که  من هزینه ای به اسنپ پرداخت نکنم و کل هزینه سفر برای خودم باشه، من زیر بار این مساله نرفتم و گفتم اشکالی نداره لغو درخواست میزنم اما با شما هم مسیرم را ادامه نمیدم....
این جمله راننده در ظاهر جمله ساده ایست و شاید خیلی  از مسافران اسنپ این کار را بکنند اما لطفا تحت هیج شرایطی به این مساله تن ندهید چون از لحاظ امنیتی بسیار خطرناک است چرا که وقتی شما لغو درخواست بزنید راننده اسنپ میتواند شما را از شهر خارج کند و شما را هرگز به مقصد نرساند ،می‌تواند از شما سرقت نماید، میتواند بانوان را مورد آزار و تعرض قرار بدهد  و بسیاری مسائل دیگر برای شما رقم بزند و شما هم از لحاظ قانونی ممکن است دستتان به جایی نرسد چرا که لغو درخواست زده اید از آن طرف راننده هم با شگردهایی که انجام می‌دهد امکان هیچ گونه ردیابی از خط تلفن همراهش را برای شما جهت نقطه زنی برجای نمی‌گذارد و یک عمر حسرت و پشیمانی را برای خود به ارمغان خواهید آورد( البته اگر زنده بمانید)
لطفا از کنار جملات به ظاهر ساده به سادگی عبور نکنید، مخصوصا شما بانوان عزیز

لطفا در هر گروهی که هستید اطلاع رسانی نمایید چه بسی که با این اطلاع رسانی موجب حفظ جان، ناموس یا مال دیگری شدید.

🍃
🌺🍃

@dastane_K

داستانهای کوتاه

01 Nov, 00:02


⭕️حکایتی بسیار زیبا و خواندنی


روزی حضرت سلیمان با لشکریان خود بر مرکب باد می گذشت . کشاورزی را دید که با بیل کار میکند و هیچ به حشمت سلیمان و سپاه او نمی نگرد .
سلیمان در شگفت شد و گفت : ما از هر جا که گذشتیم کسی نبود که ما را و حشمت ما را نظاره نکند . و پیش خود گفت این مرد یا خیلی زیرک و دانا و عارف است یا بسیار نادان و جاهل ....
پس فرمان ایست داد. سلیمان فرود آمد و گفت : ای جوانمرد جهانیان را شکوه و هیبت ما در دل است و از سیاست ما ترسند . چون ملک ما را ببینند در شگفت اندر شوند . و تو هیچ بما ننگری و تعجب نکنی؟
و این نوعی استخفاف و بی اعتنائی است که همی کنی .
آن مرد گفت : حاشا و کلا که چنان کنم . چگونه در مملکت تو استخفافی از دل کسی گذر کند . لیکن ای سلیمان من در نظاره جلال حق و قدرت او چنان مستغرق هستم که نیروی نظاره دیگران ندارم .
ای سلیمان عمر من این یک نفس است که میگذرد اگر به نظاره خلق آنرا ظایع کنم آنگاه عمر من بر من تاوان بود .

سلیمان گفت : اکنون از من حاجتی بخواه اگر حاچتی در دل داری؟
گفت : آری حاجتی در دل دارم و مدتهاست که من در آرزوی آن حاجتمو آن این است که مرا از دوزخ رها کن.
سلیمان گفت : این نه کار من است که کار آفریدگار عالم است .
گفت : پس تو هم چون من عاجزی و از عاجز حاجت خواستن به چه روی بود ؟؟؟؟
سلیمان دانست که مرد هوشیار و بیدار است . پس او را گفت : مرا پندی ده....مرد گفت : ای سلیمان در ولایت حاظر منگر بلکه در عاقبت بنگر ....
ای سلیمان چشم نگاه دار تا نبینی که هر چه چشم نبیند دل نخواهد و سخن باطل مشنو که باطل نور دل را ببرد .......

📚کشف الاسرار
👤خواجه عبدالله انصاری

🍃
🌺🍃

@dastane_K

داستانهای کوتاه

28 Sep, 11:42


بیانیه حزب الله:

بسم الله الرحمن الرحیم
«پس کسانی در راه خدا بجنگند که زندگی دنیا را به آخرت مبادله کنند و هر کس در راه خدا بجنگد و کشته شود یا پیروز شود، پاداش بزرگی به او خواهیم داد.»
خداوند متعال راست گفته است

جناب استاد، سرور مقاومت، بنده صالح، به عنوان شهیدی بزرگ، رهبری شجاع، دلاور، مؤمنی حکیم، بصیر و مؤمن در جوار پروردگار و رضای او حرکت کرده و به قافله جاویدان شهدا پیوسته است. کربلای نورانی در سفر الهی ایمان در رکاب پیامبران و امامان شهید.
جناب سید حسن نصرالله دبیرکل حزب الله لبنان به شهدای بزرگ و جاویدالاثر خود پیوست که قریب به سی سال در راه آنان بود و در این مدت آنان را از پیروزی تا پیروزی رهبری کرد و جانشین سرور و سالار شهیدان مقاومت اسلامی در سال 1371 شد. آزادی لبنان در سال 2000 و تا پیروزی الهی و پایدار در سال 2006 و سایر نبردهای افتخار و رستگاری تا نبرد حمایت و قهرمانی در حمایت از فلسطین، غزه و مردم مظلوم فلسطین.

مصیبت وارده را به صاحب عصر و زمان (رضوان الله تعالی علیه)، ولی امر مسلمین حضرت سید علی خامنه ای (مدظله العالی) سایه اش بلند، مراجع عظام، مجاهدین، مؤمنین، تسلیت عرض می نماییم. به ملت مقاومت، مردم صبور و مجاهد ما، همه ملت اسلام، همه آزادگان و مستضعفان جهان و خانواده محترم و صبور ایشان، به جناب آقای سید حسن نصرالله رضوان، دبیرکل حزب الله لبنان تبریک می گوییم خداوند متعال به او به عنوان شهید راه بیت المقدس و فلسطین تسلیت عرض می نماییم، فرمان امام حسین علیه السلام را برآورده سازد همرزمان شهیدی که در پی یورش خائنانه صهیونیست ها به حومه جنوبی به موکب پاک و مقدس او پیوستند.

رهبری حزب الله به بالاترین، مقدس ترین و گرانقدرترین شهید در سفر پر فداکاری و شهید عهد می بندد که به جهاد خود در مقابله با دشمن، حمایت از غزه و فلسطین و دفاع از لبنان و استوار و شریف آن ادامه دهیم. مردم

و به مجاهدان سرافراز و دلاوران پیروز و پیروز مقاومت اسلامی و شما امانت شهید عزیز هستید و شما برادران او هستید که سپر تسخیر ناپذیر او و تاج دلاوری و رستگاری رهبر ما بودید استاد همچنان با اندیشه و روح و خط و رویکرد مقدس خود در میان ماست و در عهد وفاداری و پایبندی به مقاومت و فداکاری تا پیروزی هستید.

شنبه 28/9/2024
24 ربیع الاول 1446 ق

@dastane_K

داستانهای کوتاه

28 Sep, 11:42


سلام ما را به حاج قاسم برسان

@dastane_K

داستانهای کوتاه

28 Sep, 11:42


حزب‌الله لبنان در بیانیه‌ای رسمی شهادت سیدحسن نصرالله را تائید کرد

@dastane_K

داستانهای کوتاه

28 Sep, 11:42


إِنَّا لِلَّٰهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ

داستانهای کوتاه

22 Sep, 14:17


🔴꙰ᬼ⃟🟠꙰ᬼ⃟🟡꙰ᬼ⃟🟢ᬼ⃟🟣꙰ᬼ⃟🔴꙰ᬼ⃟🟠꙰ᬼ⃟🟡꙰ᬼ⃟🟢꙰ᬼ🟡ᬼ⃟🔴꙰ᬼ⃟

نمیدونی موقع عقدت چطوری "بله" بگی؟!

بله عاشقانه برای عروس👰‍♀
۱. برای ثبت لحظات خوش کنار هم "بله"
۲. برای خوشبختی ابدی در کنار هم "بله"
۳. واسه یه عمر در کنارت نفس کشیدن "بله"
۴. با یاری خدا و با قلبی سرشار از محبت "بله"
۵. آخرین لحظه زندگی مان برای عشق "بله"
۶. بخاطر ورود به قشنگ‌ترین بهار زندگیم" بله"
۷. از الان تا آخرین لحظه زندگی با عشق "بله"
۸. به امید خوشبختی در آشیانه پاکمان "بله"
۹. به امید ساختن یک زندگی پر از عشق "بله"
۱۰. به امید زندگی پر از عشق و آرامش
برای اولین و آخرین بار "بله"

بله رسمی برای عروس👰
۱. به نام نامی یزدان "بله"
۲. تا آخرین لحظه زندگی "بله"
۳. برای خوشبخت کنار تو بودن "بله"
۴. به امید بارش عشق به زندگی مان "بله"
۵. با توکل بر خدا و با اجازه پدر و مادرم "بله"
۶. با آرزوی زندگی زیبا و توکل بر خدا "بله"
۷. برای یک عمر شادی و خوشبختی در کنارت "بله"
۸. با اجازه بزرگترها "بله"
۹. به امید یک عشق جاودانه و با
توکل بر خدا از امروز تا ابد "بله"
۱۰. پذیرا میشوم مهر تو را از جان، وفادار
تو خواهم ماند، در هر لحظه در هر جا
برای زیستن با تو "بله"

بله برای شاه داماد🧑‍⚖
۱. با اجازه پدر و مادر بزرگوارم "بله"
۲. برای خوشبختی ابدی در کنار هم "بله"
۳.با آرزوی ساختن یک زندگی زیبا "بله"
۴. به امید خوشبختی در آشیانه عشق پاکمان "بله"
۵. با تصمیم عقل و امضای قلب برای همیشه "بله"
۶. به نام نامی خدا و با توکل بر نام اعظمش "بله"
۷. با یاری خدا و با قلبی سرشار از محبت "بله"

سیو کن بفرست واسه دوستات❤️

https://t.me/sparkscirclebot?start=ref1192

داستانهای کوتاه

21 Sep, 19:55


ایردراپی که منتظرش بودم شروع شد

اگر از ناتکوین، داگز، بلوم یا میجر جا موندین الان وقتشه جبران کنین



https://t.me/sparkscirclebot?start=ref1192

داستانهای کوتاه

21 Sep, 19:48


🌷🌷🌷
يه كبريت بردار
روشن كن بنداز تو يه جنگل
همه چيزو نابود ميکنه!
حكايت بعضى آدماست
خودشون ارزش زيادى ندارن
اما زندگيتو با خاک يكسان ميكنن

بی ارزش های زندگی را
قبل از اینکه شما را بسوزانند حذف کنید...

@dastane_K

داستانهای کوتاه

21 Sep, 19:48


باور کنید:

هیچ رابطه بد زناشویی با بچه‌دار شدن، خوب نمی شود.
هیچ رابطه بد زناشویی با چاق/لاغر شدن خوب نمی‌شود.
هیچ رابطه بد زناشویی با قطع رابطه با خانواده همسر خوب نمی‌شود.
هیچ رابطه بد زناشویی فقط با گذر زمان و افزایش سن زن و شوهر خوب نمی‌شود.
هیچ رابطه بد زناشویی با تزریق ژل، بوتاکس،عمل زیبایی و ... خوب نمی‌شود.

برای خوب شدن رابطه زناشویی باید به خود آن پرداخت( نه حاشیه ها) و مشکلات اصلی را حل کرد. مانند:

مذاکره با هم هنگام اختلاف نظر
گفتگو حتی زمان دلخوری و ناراحتی
توجه و محبتهای هر چند کوچک
کنترل خشم و پرخاشگری
تفریح و فعالیت مشترک
unknown


@dastane_K

داستانهای کوتاه

21 Sep, 19:48


قصه فوق العاده زیبای *وامق و عذرا*

وامق شاهزاده ای جوان و زیبا و به غایت بلند بالا بود و یک شکارچی بی نظیر ، او روزی به جهت شکار بیرون می رود ولی بازِ شکاریِ او دیوانه وار او را به این سوی و آن سوی می کِشاند و مسافت طولانی در پی خویش می کشد تا اینکه او را بر خیمه چادری می‌بیند خیمه گاهی که متعلق به یک قوم چادرنشین است، نزدیک چادر می شود.
ناگاه دختر ی بلندبالا و بسیار زیبارو از چادر بیرون می آید و باز بر شانه های او قرار می‌گیرد ، وامق محو جمال دختر مانده که پرنده از شانه های عذرا بلند می شود و بر شانه او می نشیند ، گوئی وظیفه خویش به انجام رسانده است مهر عذرا در وجود شاهزاده می‌نشیند و اینگونه شکارچی شکار می شود .
عذرا او را به لیوان آبی میهمان می کند و داخل چادر می شود ، وامق باز می گردد اما گوئی قلبش جا مانده است .
وامق پس از تحقیق زیاد در می یابد که عذرا دختر یک خانواده فقیر چادر نشین است که از کشیدن دندان فاسد قبیله امرار معاش می کنند !
یعنی سر بیمار را بر زانوی عذرا می نهند و چون مدهوش زیبایی او می شود دندان را پیرزنی که مادر عذرا است می‌کشد!

با اینکه عذرا از طبقه فرودست و فقیر است وامق عاشق او می شود و با اصرار زیاد به خواستگاری او می روند و پیرزن که نمی خواهد ابزار امرار معاش را از دست بدهد به هیچ طریقی راضی نمی شود.

دیگر روز وقتی وامق به محل چادر نشینان می‌آید می بیند هیچ کس نیست او شوریده دل و دیوانه و سرگشته ماه ها در کوچه و خیابان و شهر به شهر می گردد تا اینکه قبیله عذرا را می یابد و به بهانه درد دندان داخل چادر می شود سرش را روی زانوی عذرا می‌گذارد و محو تماشای یار می شود.

تا این زمان هیچ کس به دلیل ژولیدگی او را نشناخته است !

پیرزن می گوید کدام دندان وامق یک دندان را نشان می دهد و او آن را با اینکه سالم است می کشد وقتی از او می‌خواهد برخیزد او دندان دیگری را نشان می‌دهد، پیرزن به جهت کاسبی با اینکه می داند دروغ می گوید آن را می‌کشد حالا دیگر عَذرا او را شناخته است !

"حجله همان است که عذراش، بست
بزم همان است که وامق، نشست"

کار به دندان چهارم می‌کشد اشک‌بر گونه‌های عذرا سرازیر می شود پیرزن درمی یابد که او وامق است !
اما با هر اشاره‌ی وامق ادامه می دهد! سیل اشک های عذرا و پاشنه های پای خونآلود وامق است که در خاک کف چادر فرو می رود و پیرزن همچنان ادامه می‌دهد تا به دندان سی و دوم می رسد.

وامق نگاه نیمه جانی بر چهره عذرا دارد در حالی که زانوان عذرا در خون وامق نشسته است وامق با آخرین دندان سالمی که کشیده می شود جان می‌دهد و عذرا مستاصل و نا امید سرش را روی سینه او می گذارد و او نیزجان می دهد.

حال تمامی قبیله بر درگاه چادر ایستاده اند و عظمت عشق را نظاره می کنند.
پس از زاری بسیار هر دو را در کنار هم به خاک می‌سپارند و پس از مدتی دو درخت انار در همان گودالی که از پاشنه‌ی پای وامق ایجاد شده در کنار هم می‌رویند و ساقه های آنها در هم می پیچد و زیارتگاه عشاق می شود.

«هر آن کسی که درین حلقه نیست زنده به عشق
بر او نمرده به فتوای من نماز کنید»

💢البته قصه وامق و عذرا به هفت روایت در منظومه ها و نثر پارسی آمده است که یکی از آنها تقدیم نگاه زیبای شما فرهیختگان شد.


✍️#محمد_رضا_شمسی

@dastane_K

داستانهای کوتاه

21 Sep, 19:48


🌷🌷🌷
این یک خاطره را بگویم و بروم.
نزدیک به نیم قرن پیش، می‌خواستم با یکی از دخترهای دانشکده‌ی مکانیک دوست بشوم. من هیچ‌وقت راه‌کار مناسب برای دوست شدن با دخترها و نشستن بر مسند پادشاهیِ قلب‌شان را یاد نگرفته‌ام.

این‌که از کدام در وارد بشوم و سوار کدام اسب سفید بشوم و چطور صدایم را مثل یک عاشق دلخسته از حوالی پانکراس بدهم بیرون که دلشان را بلرزانم.

این‌ها برای من از شخم زدن چهل هکتار زمین بایر-حوالی کوت‌عبداله- هم سخت‌تر بود.

مع‌الوصف عزمم را جزم کردم تا دختر دانشکده‌ی مکانیک را گرفتار خودم کنم.
فقط یک کار از دستم برمی‌آمد.

آخرین روز ترم، یک نامه‌ی عاشقانه-حماسی برایش بنویسم و شماره‌ی تلفن خانه‌‌ی اهواز را پانویس کنم و توی خیابان جلفا-همان جا که ماتیز را پارک می‌کرد- بدهم دستش.

بعد جلدی سوار قطار بشوم و بروم اهواز. بشینم روبروی تلفن قرمز توی اطاق پذیرایی و تمام تابستان زل بزنم بهش و منتظر بمانم تا عاشقم بشود و زنگ بزند بهم

. دو ماهی روی این نقشه و نامه کار کردم. تمام سلول‌های خاکستری و سفید و سیاه مغزم را به کار انداختم و دو صفحه برایش نامه نوشتم.

رومئو و مجنون و خسرو باید جلوی این نامه لنگ می‌انداختند. طوری که خودم هم آن را می‌خواندم، عاشق خودم می‌شدم.

روز آخر ترم، برگه‌ی امتحان فلان را تحویل دکتر شجاعی دادم و مقتدارانه رفتم زیر درخت چنار آن طرف خیابان جلفا ایستادم تا رقم‌زننده‌ی آینده‌ی درخشانِ من، امتحانش را تمام کند و بیاید سوار ماتیز بشود و من نامه را بدهم بهش و خلاص.

توی خیالم، تا بیاید، سه بار تا مراسم حنابندان و ماه عسل رفتم و برگشتم. بالاخره آمد. اما تنها نیامد.
با یکی از پسرهای الدنگ دانشکده برق آمد.

خوش و خرم سوار ماتیز شدند و از روی سفره‌ی عقد ما رد شدند و رفتند.

من ماندم یک نامه‌ی نخوانده. همان‌جا پاره‌اش کردم و ریختم توی جوی آب خیابان جلفا و رفتم میدان راه‌آهن و قطار و الخ. بدون تلفن قرمز.

حالا بعد از نیم قرن، از همه‌ی ماجرا، فقط به آن نامه فکر می‌کنم. نامه‌های نخوانده و به مقصد نرسیده برای من از قرمه‌سبزی و انگور یاقوتی هم جذاب‌ترند.

سال‌ها پیش داشتم مراسم گلدن گلوب را تماشا می‌کردم و اسپیلبرگ کاندیدای بهترین کارگردان شده بود. که خب انتخاب نشد و یکی دیگر که یادم نیست کی بود، شد بهترین کارگردان.

آن لحظه من فقط یک فکر به ذهنم رسید. فکر کردم که اسپیلبرگ شب قبلش لابد یک یادداشت آماده کرده و گذاشته توی جیبش که اگر برنده شد، آن را پشت میکروفون بخواند.

مثلا در آن از همه تشکر کند و بگوید رمز موفقیتش توکل به خدا بوده و کمک والدین و دود چراغ. اما حالا که برنده نشده، کاغذ یادداشت همان‌طور تا شده ماند ته جیب کت سیاهش.

لابد از سالن که زده بیرون، یادداشت را بیرون آورده و جرش داده و ریخته توی جوی آب جلفای ایالات متحده. چی نوشته بود؟ خدا می‌داند.

چقدر حیف که این‌نامه‌ها قبل از خوانده شدن، پاره می‌شوند.
یادداشتی که یک نفر می‌نویسدشان تا سر وقت موعدش آن را بخواند.

ولی وقت موعدش نمی‌آید. یا یکی با ماتیز از رویش رد می‌شود. مثل نامه‌‌هایی که سربازها برای معشوق‌شان می‌نویسند و می‌گذارند توی جیب بغل‌شان. اما قبل از فرستادن، از غیب تیر می‌خورد توی همان جیب بغل و نامه و قلب طرف را شرحه‌شرحه می‌کند.

این یادداشت‌ها برای آینده‌ای قشنگ نوشته شده‌اند. آینده‌ی قشنگی که هیچ‌وقت رخ نمی‌دهد. این یادداشت‌ها بعد از منقضی شدن‌شان، خواندنی‌تر هم هستند.

نگاره‌ای هستند از آینده‌ای که می‌شد رقم بخورد اما رقم نخورد. آلترناتیو محقق نشده. به نظرم باید یک آرشیو درست کنیم و نامه‌های ته جوی آب خیابان جلفا را جمع کنیم و بخوانیم‌شان و ببینم دنیا چه رنگ‌های دیگری می‌توانست به خودش ببیند که ندیده است. والا.
#فهیم_عطار

@dastane_K

داستانهای کوتاه

18 Sep, 08:17


🌱    🍃     🌱     🍃
🍃    🌱     🍃     🌺
🌱    🍃     🌸
🍃    🌱
🌱    🌺
🍃
🌸

🔴 #تلنگر

مغازه‌دار‌ محل، هر روز، صبح زود ماشین سمندش را در پیاده رو پارک میکند، مردم مجبورند از گوشه خیابان رد شوند.

سوپرمارکتی، نصف بیشتر اجناس مغازه اش را بیرون چیده، راه برای رفت و آمد سخت است.

کارمند اداره، وسط ساعت کاری یا صبحانه میل میکند، یا به ناهار و نماز میرود و یا همزمان با مراجعه ارباب رجوع کانالهای تلگرام و اینستاگرامش را چک میکند.

بساز بفروش، تا چشم صاحبان آپارتمان را دور میبیند، لوله‌ها و کابینت را از جنس چینی نامرغوب میزند در حالی که پولش را پیشتر گرفته است.

کارمند بانک، از وسط جمعیتی که همه در نوبت هستند به فلان آشنای خود اشاره میزند تا فیش را خارج از نوبت بیاورد تا کارش راه بیوفتد!

استاد دانشگاه، هر جلسه بیست دقیقه دیر میاد و قبل از اتمام ساعت، کلاس را تمام میکند جالب‌تر اینکه مقالات پژوهشی دانشجویان را به نام خودش چاپ میکند.

دانشجو پول میدهد، تحقیق و پایان نامه را کپی شده میخرد و تحویل دانشگاه میدهد تا صاحب مدرک شود.

پزشک، بیمار را در بیمارستان درمان نمی‌کند تا در مطب خصوصی به او مراجعه کند و یا به همکار دیگر خود پاس میدهد تا بیمار جیب خالی از درمانگاه خارج شود.

همه اینها شب وقتی به خانه می آیند، هنگامی که تلگرام را باز میکنند از فساد، رانت، بی عدالتی، تبعیض و گرانی سخن میگویند و در اینستاگرام پست‌های روشنفکری را لایک میکنند. همه هم در ستایش از نظم و قانونمداری در اروپا و آمریکا یک خاطره دارند اما وقتی نوبت خودشان میرسد، آن میکنند که میخواهند.

جامعه با من و تو، ما میشود، قبل از دیگران به خودمان برسیم
.


@dastane_K

داستانهای کوتاه

18 Sep, 08:17


🌷🌷🌷
۲۸ قانون اداب معاشرت

۱. بگذارید پیشخدمت نزدتان بیاید
هرگز برای فراخواندن پیشخدمت کافه یا رستوران فریاد نزنید و دست تکان ندهید. صبور باشید و وقتی از نزدیکی‌تان عبور می‌کند مودبانه توجه او را جلب کنید.

۲. هرگز نپرسید «واقعا اهل کجایی؟»
اشکالی ندارد که یک بار از کسی بپرسید اهل کجاست، اما هر جوابی که می‌دهد بپذیرید. اگر به نظر می‌رسد فردی از قومیت متفاوت با شما باشد یا لهجه دارد، طبیعی است که در مورد تاریخچه او کنجکاو باشید، اما بی‌ادبی است که آن را صریح بپرسید.

۳. صندلی‌تان را تعارف کنید
اگر در سلامت کامل هستید، صندلی خود را به افرادی که وضعیت سلامتی ضعیفی دارند یا باردار هستند بدهید.

۴. حداکثر تا ۸ ساعت به پیام‌های شخصی‌تان جواب بدهید
آداب معاشرت حکم نمی‌کند که فوراً به هر پیامی پاسخ دهید، اما باید در عرض ۲۴ ساعت و اگر یکی از نزدیکانتان است، ظرف ۸ ساعت این کار را انجام دهید.

۵. به شخصی که با شما صحبت می‌کند نگاه کنید
نگاه نکردن به فردی که با شما صحبت می‌کند نشان می‌دهد که شما علاقه‌ای به صحبت‌های طرف مقابل ندارید و بی‌ادبی محسوب می‌شود.

۶. مدفوع سگتان را جمع کنید
این قانون شماره یک آداب معاشرت برای صاحبان سگ‌هاست

۷. عرقتان را از روی وسایل باشگاه پاک کنید
هر چیزی که عرقتان به آن می‌گیرد باید با اسپری یا دستمال ضدعفونی‌کننده پاک شود، خواه نیمکت وزنه باشد یا تردمیل.

۸. جای دیگران را اشغال نکنید
گشادنشینی مردانه (Manspreading) به روش نشستن مردان با پاهای باز به‌ویژه در وسایل حمل و نقل عمومی گفته می‌شود. شما با این کار به فضای شخصی دیگران تجاوز می‌کنید. بنابراین حواستان به نحوه نشستنتان باشد.

۹. از عبارات «لطفاً» و «متشکرم» استفاده کنید
چه این عبارت‌ها را به دستیار فروش فروشگاه بگویید یا به فردی که برایتان مهم است، «لطفا» و «متشکرم» بیان مؤدبانه قدردانی، سپاسگزاری و ادب است.

۱۰. دیر نکنید
گاهی اوقات، دیر رسیدن به خاطر وضعیتی غیرمترقبه اتفاق می‌افتد، اما اگر اغلب دیر می‌کنید، پس این انتخابتان است. زمان گرانبهاست، پس دیگران را منتظر خود نگه ندارید.

۱۱. از زیرلیوانی استفاده کنید
اگر در خانه دوست یا آشنایی هستید، همیشه لیوان یا فنجان خود را روی زیرلیوانی یا پیش‌دستی قرار دهید تا به میز میزبانتان آسیبی نرسد.

۱۲. با مردم هماهنگ باشید
در بیشتر مکان‌ها، عبور از سمت راست پیاده‌روها و پله‌ها و اجازه دادن به عبور افراد از سمت چپ مؤدبانه در نظر گرفته می‌شود. مطمئن شوید که هماهنگ با مردم حرکت می‌کنید و مراقب باشید که پیاده رو را با یک گروه بزرگ مسدود نکنید.

۱۳. در را برای کسی که پشت سرتان است نگه دارید

۱۴. برای پاسخ به تماس تلفنی بیرون بروید

۱۵. قبل از سوار شدن به آسانسور اجازه دهید اول افراد پیاده شوند

۱۶. ایمیل‌ یک‌کلمه‌ای نفرستید
پاسخ دادن به یک ایمیل گروهی با عبارات «فهمیدم!» یا «متشکرم!» چندان جالب نیست.

۱۷. وقتی با دیگران هستید گوشی‌تان را کنار بگذارید

۱۸. در دستمال کاغذی یا لای دستتان سرفه و عطسه کنید

۱۹. قبل از ارسال بپرسید
همه نمی‌خواهند در شبکه‌های اجتماعی حضور پررنگی داشته باشند. آنچه شما فکر می‌کنید جالب است، ممکن است از نظر دیگران خجالت‌آور باشد. حریم خصوصی افراد را محترم بشمارید.

۲۰. قبل از واکنش به یک پیام طعنه‌آمیز یک روز صبر کنید

۲۱. صبر کنید همه دور میز غذا بنشینند و بعد شروع به خوردن کنید
۲۲. وقتی مریض هستید در خانه بمانید
۲۳. در طول تماشای فیلم پیامک ندهید یا با تلفن صحبت نکنید

۲۴. وقتی منظورتان «نه» است، «بله» نگویید
یکی از اشتباهات رایج آداب معاشرت مردم این است که صادق نیستند و وقتی منظورشان واقعاً «نه» است با «بله» یا «شاید» جواب می‌دهند.

۲۵. مهمان خوبی باشید
اگر آلرژی غذایی دارید، حتماً آن را از قبل به میزبان بگویید. اما اگر کلم بروکسل را دوست ندارید یا کربوهیدرات نمی‌خورید، آن را جلوی همه اعلام نکنید و انتظار نداشته باشید که یک غذای جداگانه برایتان طبخ شود.

۲۶. با دوستان سوگوار تماس بگیرید
۲۷. کارهای مربوط به بهداشت شخصی‌تان را در ملاء عام انجام ندهید
در مکان‌های عمومی ناخن‌هایتان را کوتاه نکنید، و یا دندان‌هایتان را نخ دندان نکشید. این کارها ناخوشایند است.

۲۸. قبل از بردن همراه با خود به مهمانی اجازه بگیرید


روزیاتو
@dastane_K

داستانهای کوتاه

18 Sep, 08:17


🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
🌹🌿🌹🌿
🌿🌹🌿
🌹🌿
🌿

💢 داستــــان 💢

داستان آهنگ رز سفید حامیم :

یه پسر و دختر تو مجازی باهم آشنا میشن یکیشون اهل تهران و اون یکی شهرستان زندگی میکرده ؛ و خب وارد یه رابطه لانگ دیستنس میشن اولش این رابطه در حد یه آشنایی ساده و گذروندن زمانِ ؛ ولی خوب کم کم جدی میشه .
به طوری ک بعد 1 و الی 2 سال رابطه پسر تصمیم میگیره بره خاستگاری دختر ؛ اول با مخالفت خانواده خودش روبه رو میشه که میگن راه دوره این دختر قبول نمیکنه از تهران بیاد شهرستان ولی خوب پسر قبول نمیکنه تا جایی این مخالفت اوج میگیره که پدرِ پسر میگه من همراهت نمیام و اگه رفتی بگو من پدرم مرده..
با وجود همه مخالفت ها پسر خودش تنهایی میاد تهران و میره خاستگاری دختر ؛ پدرِ دختر که پسر تنها میبینه طبیعتا مخالفت میکنه و این مخالفت جایی بیشتر میشه که میفهمه پسر تهرانی نیست و خانوادش هم مخالف این ازدواج هستن ؛ از طرفی پسر عموی دختر هم عاشق دل‌خسته دخترِ ولی از این عاشق کله خرا که هرکاری ازشون برمیاد ..
بعد 13 سال به قول خودمون سگ دو زدن مخالفت و مشکلات بلاخره برای بار هزارم رفت خاستگاری دختر ؛ پدر دختر که دیگه بهونه ای واسه نه گفتن نداشت به پسر گفت که پسرعموی دختر از بچگی عاشقش بوده و توهم عقد دخترعمو پسرعمو تو آسموناس داره ؛ هرکاری هم از دستش برمیاد ؛ چند باری هم خاستگارای دخترو پشیمون کرده !
و باید بگم دقیقا شب عروسی وقتی که پسر فکر میکرد بعد 13 سال دوری حالا همچیز داره درست میشه عروس به دست پسرعموش به قتل میرسه و لباس عروسیش از سفید به قرمز تبدیل میشه :)!❤️❤️

اونجا که حامیم میگه :
تو یه رویایی کِ نمیرسی به دستم ؛
نمیشی سهمم اما من همیشه عاشقت هستم :)!🖤

داستان واقعیه و اونجوری که شنیدم رفیق حامیم بوده ک حامیم این داستان رو موزیک کرده و تقدیم رفیق و معشوق به خاک سپردش کرده🤍💔


‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌@dastane_K

داستانهای کوتاه

16 Sep, 10:03


🚨#فوری

⭐️ربات ماجور( استارز) ارز جدید پاول دوروف بزودی لیست میشه

⭐️خبری که تازه توسط کانال رسمی تلگرام منتشر شده...

این فرصتو از دست ندید ⭐️⭐️

https://t.me/major/start?startapp=241151253

داستانهای کوتاه

16 Sep, 09:55


💠🌀⭕️🔷🔹
🌀

🔷
🔹
#داستان_کوتاه

در روزگاران قدیم دو همسایه بودند که مرتب با هم دعوا و درگیری داشتند...
یک روز با هم قرار گذاشتند که هر کدام دارویی درست کند و به دیگری بدهد تا یکی بمیرد و دیگری که می‌ماند حداقل در آسایش زندگی کند!
 
برای همین سکه‌ای به هوا انداختند و شیر و خط کردند که کدام یکی اول سم را بخورد. قرعه به نام همسایه دوم افتاد.
بنابراین همسایه اول به بازار رفت و از عطاری قوی‌ترین سمی که داشت را خرید و به همسایه‌اش داد تا بخورد. همسایه دوم سم را سرکشید و به خانه‌اش رفت. قبلا به خدمتکارانش گفته بود حوض را برایش از آب گرم پر کنند و یک ظرف دوغ پر نمک هم آماده بگذارند کنار حوض.
 
او همین‌که به خانه رسید، ظرف بزرگ دوغ را سر کشید و وارد حوض شد. قدری دست و پا زد و شنا کرد و هر چه خورده بود را بازگرداند و بعد از آنکه معده‌اش تخلیه و تمیز شد، به اتاق رفت و تخت خوابید.صبح روز بعد سالم بیدار شد و به سراغ همسایه‌اش رفت و گفت: من جان سالم به در بردم، حالا نوبت من است که سمی بسازم و طبق قرار تو آن را بخوری.
 
او به بازار رفت و نمد بزرگی خرید و به خانه برد. خدمتکارانش را هم صدا کرد و به آنها گفت که از حالا فقط کارتان این است که از صبح تا غروب این نمد را با چوب بکوبید!
 
همسایه اول هر روز می‌شنید که مرد همسایه که در تدارک تهیه سم است!!! از صبح تا شب مواد سم را می‌کوبد. با هر ضربه و هر صدا که می‌شنید نگرانی و ترسش بیشتر می‌شد و پیش خودش به سم مهلکی که داشتند برایش تهیه می‌کردند فکر می‌کرد!
کم کم نگرانی و ترس همه‌ی وجودش را گرفت و آسایشی برایش نماند. شب‌ها ترس، خواب از چشمانش ربوده بود و روزها با هر صدایی که از خانه‌ی همسایه می‌شنید دلهره‌اش بیشتر می‌شد و تشویش همه وجودش را می‌گرفت.

هر چوبی که بر نمد کوبیده می‌شد برای او ضربه‌ای بود که در نظرش سم را مهلک‌تر می‌کرد.روز سوم خبر رسید که او مرده است. او پیش از اینکه سمی بخورد، از ترس مرده بود!!
 
این داستان حکایت این روزهای بعضی از ماهاست. هر شرایط و بیماریی تا زمانی که روحیه‌ی ما شاداب و سرزنده باشد قدرتمند نیست.

💢خیلی‌ها بخاطر استرس و ترس و نگرانی نابود میشن نه از خود مشکلات یا بیماری...


@dastane_K

داستانهای کوتاه

16 Sep, 09:55


📚📕📚📗📚📘📚📒

در کتاب ناسخ‌التواریخ آمده است، بهرام گور را پرسیدند سیاست از که آموختی؟
گفت: از چوپانی.

گفت روزی در شکار رفتم، چوپانی دیدم که سگی را به دار آویخته است و  سگان دیگر از ترس مجازات رفیق شان زوزه می‌کشند.
پرسیدم چرا چنین خشونت می‌کنی؟
گفت : روزی دیدم هر روز از تعداد گله کم می‌شود، گمانم نمی‌رسید با وجود این سگ قدرتمندی که در گله دارم ، گرگی جرات نزدیک شدن به گله من را داشته باشد.

روزی ماده گرگی دیدم که به گله می‌زند و این سگ من کاری ندارد. مدتی منتظر ایستادم دیدم با آن ماده گرگ نزدیکی می‌کند و گرفتار شهوت شده است.
با این که در گله من تعدادی ماده سگ بود ولی این سگ من حرام بر زیر زبانش مزه کرده بود.
با پدرم مشورت کردم، پدرم گفت: آن سگ گرفتار شهوت است و هرگز به او نمی‌توانی اعتماد کنی.
او را حلق آویز کن تا هم خودش را نجات دهی هم گله را و هم دیگر سگ‌ها را تا عبرت بگیرند
.

@dastane_K

داستانهای کوتاه

16 Sep, 09:55


#سربازی_یا_عشق

تو دانشگاه باهم آشنا شدیم،اوایل صحبتامون فقط در مورد جزوه بود اما بعد ها یکم فرق کرد
موهای فر بیرون زده از شال آبی رنگش با اون چشمهای عسلیش بدجوری من وابسته خودش کرده بود کم کم قرارهامون متفاوت شد،گاهی میرفتیم پارک کنار دانشگاه،گاهی کافه ی روبروی دانشگاه،
گاهی هم سینما،خلاصه دلداه ی هم شده بودیم
طوری که باید هرساعت همدیگرو چک میکردیم
وگرنه روزمون روز نمیشد و شبمون شب.
روزای بارونی خیلی دوست داشتیم
طوری که وقتی بارون میبارید
میرفتیم خیابون ولیعصر و
بدون چتر دست های همدیگرو میگرفتیم و
زیر بارون قدم میزدیم،چند باری هم سویشرت آبی رنگمو مینداختم رو سرمون و زیرش یه بوسه ای میگرفتیم از سر عشق،سوژه ی خوبی برای عکاس ها شده بودیم.
دیگه به این نتیجه رسیدیم که برای هم ساخته شدیم و باید خانواده ها در جریان باشن
البته مادر آهو میدونست،خلاصه
خانواده خودمم راضی کردم
بلاخره قراره خواستگاری گذاشتیم،باور نمیکردم قراره تا آخر عمرمون کنار هم باشیم و برای هم.
شب خواستگاری از راه رسید،دل توی دلم نبود
اف اف خونشون با هزار ذوق و شوق زدم
وارد خونه شدیم،بعد از احوال پرسی نشستیم و
بزرگتر ها شروع به گفت و گو کردن
منم زیرچشمی تمام حواسم جمع آهو بود
که یهو صدای پدر آهو من به خودم آورد،
من برای این وصلت شرطی دارم،آقازاده سربازی که رفتن؟
یه لحظه مات و حیرون شدم چون من هنوز به سربازی نرفته بودم،قرار بود یه نامزدی کوچیک بگیریم و بعد برم سربازی و بیام تا جشن عروسی به پا بشه،مادرم گفت که نشون بکنیم تا من برم و بیام
اما پدر آهو قبول نکرد گفت "سربازی آدمو مرد میکنه" حالا از ما اصرار از اونا انکار انگار تو سرم داشتن هاونگ میکوبیدن.
بلاخره اومدیم قرار شد برم سربازی و بیام،دفترچمو پست کردم و افتادم لب مرز کردستان،روز قبل از اینکه برم با آهو دیدار تازه کردم،مروارید بود که از گوشه چشماش میبارید!
گفتم؛آهوی چشم عسلی من نگران نباش این دوسال چشم رو هم بزاری تموم میشه و میام و مال هم میشیم.
خلاصه راهی شدم شرایط خدمتم سخت بود
طوری که هر چهار ماه بهم مرخصی میدادن و منم تنها کارم شده بود صحبت کردن با آهو،
حالا دردسر های گوشی ساده ای که برده بودم به کنار حتی چندباری هم بازداشتی رفتم.
روزها گذشت تا اینکه سه ماه آخر سربازیم و سپری میکردم،مثل همیشه رفتم پشت آسایشگاه تا
با آهو تماس بگیرم اما خطش خاموش بود!
فکر کردم اشتباه گرفتم
دوباره دوباره ولی نه خاموش بود
نمیدونستم چیکار بکنم گفتم شاید اتفاقی خاموش شده ولی روزهای بعد هم به همین منوال گذشت چندباری خواستم فرار بکنم
ولی گفتم دوماه که چیزی نیست میگذره
اما اون دوماه عذابی بود برام.
بلاخره روز تصفیه م رسید و منم فکرم فقط پیش آهو بود امضاهامو جمع کردم و برگشتم
اونم با یه دربستی،رسیدم خونه بدون اینکه حتی لباسامو عوض بکنم رفتم سمت خونشون زنگشون زدم اما کسی جواب نمیداد
رفته بودم بگم بلاخره تموم شد منم مرد شدم
اما انگار نه انگار،زنگ همسایه شون زدم جواب داد سوال کردم که این همسایتون نیستن؟گفت؛ی چند ماهی میشه که رفتن گفتم کجا نمیدونید چه اتفاقی افتاده؟
گفت نه بعد عروسی دخترشون از اینجا رفتن!
دنیا دور سرم میچرخید آهو تک فرزند بود
یعنی ازدواج کرده دوباره پرسیدم ایندفعه مشخصات کامل آهورو گفتم و گفت آره پسرجان سه ماه پیش عروسی گرفتن و رفتن دوماد هم پسر عموی خود عروس بود.!
همونجا افتادم و تموم شدم به همین سادگی..
از این ماجرا بیست سال میگذره و من هنوز ازدواج نکردم،نمیدونم به آهو چی گذشت که تن به ازدواج داد و بیخبر رفت،نمیدونم عشقش نسبت به من دروغ بود یا نه ولی براش آرزوی خوشبختی میکنم
اما ای کاش پدر آهور رو میدیدم بهش
میگفتم؛
دروغ میگن سربازی پسرارو مرد میکنه
سربازی فقط پسرارو از عشقشون جدا میکنه و وقتی برمیگردن میبینن عشقشون زن یا مادر شده..
.
#امیرحسین_موسی_زاده

خوانش 👇


          
@dastane_K

داستانهای کوتاه

16 Sep, 09:55


🌷🌷🌷
مردی چهار پسر داشت. آن‌ها را در ۴ فصل مختلف، به سراغ یک درخت گلابی فرستاد.

پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند.

سپس پدر همه را فراخواند و از آن‌ها خواست که بر اساس آن چه دیده بودند درخت را توصیف کنند.

پسر اول گفت: «درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده.»

پسر دوم گفت: «نه... درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.»

پسر سوم گفت: «درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین، باشکوه‌ترین صحنه ای بود که تا به امروز دیده‌ام.»

پسر چهارم گفت: «نه، درخت بالغی بود پربار از میوه‌ها... پر از زندگی و زایش!» مرد لبخندی زد و گفت: «همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده‌اید!


شما نمی‌توانید درباره یک درخت یا یک انسان بر اساس یک فصل قضاوت کنید

لذت، شوق و عشقی که از زندگی‌شان بر می‌آید فقط در انتها نمایان می‌شود، وقتی همه فصل‌ها آمده و رفته باشند!

اگر در زمستان تسلیم شوید، امید شکوفایی بهار، زیبایی تابستان و باروری پاییز را از دست داده‌اید

مبادا بگذارید درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصل‌های دیگر را نابود کند

زندگی را فقط با فصل‌های دشوارش نبینید؛ در راه های سخت پایداری کنید تا لحظه های بهتر بالاخره از راه برسند


@dastane_K

داستانهای کوتاه

04 Sep, 08:31


🌱🕊

⭕️👈تلنگر

🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
می گفت، هر آدمی برای خودش
فصل پنجمی داره
که تکلیف تمام فصل هاشو
روشن میکنه …
که حال و هوای هر چهار فصلش
به حال و هوای اون فصل بستگی داره …
اگه ابری باشه تمام فصل هاش ابریه …
بارونی باشه، بارونیه
آفتابی باشه، آفتابیه …
میگفت،
فصل پنجم فصل دل آدماست …
حال دل اگه خوش باشه
همیشه بهاره، همه جا پر گل و بلبله …
حال دل اگه ناخوش باشه
هر فصل پاییزه…
سرد و غم انگیز و برگ ریز
که پایان نداره …!!
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌

@dastane_K

داستانهای کوتاه

04 Sep, 08:31


ما شیعه توایم و
بر این ادعا خوشیم
در روضه ها
به گریه برای شما خوشیم

گاهی به مشهدیم و
زمانی به کربلا
یکدم به یا حسین و
دمی با رضا خوشیم

🖤شهادت
امام رضا(ع) تسلیت باد🏴


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‎‌‌
@dastane_K

8,868

subscribers

1,510

photos

302

videos