مصطفی جلالیفخر
دچار سرگشتگیِ ازدحام تهدیدیم و دور تیرک آتش، پیچک شدهایم. در مرز موهوم کابوس و بیداری، شمعدانیها خشکیدهاند. امروزهای کشدار، فرداهای انفجار. دلم عبور گیج میخواهد، یک جور سرگیجهی سراسیمه. این که زمان فشرده شود و در حد یک قرص، با یک لیوان آب از گلوی عمر پایین رود. و چنان کرخت باشی که اصلا نفهمی این دقیقههای دلواپسی، چگونه میروند و نمیروند و چه بسا از پنجرههایی با شیشههای شکسته باز گردند. کاش میشد کسی شبیه خود را به ماموریت زندگیِ روزمره گذاشت؛ و خود از دروازهی روزها گذشت و به دورترین مزارع گندم پناه برد، از راههای رازآلود نجومی، سیاهچالهها. و بعد وقتی از پشتِ کوه برگشت که برگهای تقویم را باد برده باشد. کاش بشود چند روز مانده تا ابدیت، اعداد را انکار کرد... و البته پاییز، شاهکار فصلهاست؛ که آمده است و کاش راه امنی به برگهای سرخ و زرد برایم گشوده شود، کاش...
Http://t.me/jalalifakhr