عطیه محمدزاده:) @atiemohamadzade Channel on Telegram

عطیه محمدزاده:)

@atiemohamadzade


عطيه محمدزاده
مؤسس کلینیک آکادمی همپات
@hampat_ir

تغذیه اطفال:
@mamanatie

Promotional Article for Telegram Channel (Persian)

آیا به دنبال اطلاعات مفید در زمینه تغذیه و سلامت کودکان هستید؟ پس کانال تلگرامی عطیه محمدزاده با نام کاربری @atiemohamadzade مناسب شماست! عطیه محمدزاده، مؤسس کلینیک آکادمی همپات و متخصص تغذیه اطفال، اطلاعات ارزشمندی را در این کانال به اشتراک می‌گذارد. این کانال یک منبع قابل اعتماد برای دانش در زمینه تغذیه سالم کودکان است. همچنین، شما می‌توانید از کانال دیگری با نام @mamanatie برای دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه تغذیه اطفال بهره ببرید. پس حتما به این کانال‌های تلگرامی مراجعه کنید و از تجربه حرفه‌ای عطیه محمدزاده در حوزه تغذیه و سلامت کودکان بهره مند شوید.

عطیه محمدزاده:)

10 Jan, 03:30


چند روزیه صبحا به زور بیدار میمونم
بعضی روزام نمیمونم، نماز میخونم و بعد از کلی تلاش مذبوحانه دوباره میرم سمت رختخواب و تا ۷ و ۸ میخوابم.

حقیقتا داشتم نگران می‌شدم، چون تازه به ذهنم رسیده بود برای من بهترین راه برای جبران کمبود وقت، استفاده بهتر از چند ساعت طلایی اول روزه، پس برنامه ریزی کرده بودم واسه اینکه از ساعات بعد بیداریم بهینه تر استفاده کنم.

حتی یک بخش از گامک این ماهم، چک نکردن شبکه های اجتماعی یک ساعت بعد از بیداریه.


امروز بجای ساعت ۶، ساعت ۵ بیدار شدم واسه نماز.
یهو دیدم بااینکه دیشب دیر خوابیدم و شام هم شام سبکی نبود، عین قدیما سرحالم :)

حتی وقتی دخترم واسه دستشویی بیدار شد و ازم خواست برم پیشش دراز بکشم تا بخوابه هم خوابم نبرد!

حتی وقتی بجای چک کردن تلگرام و اینستاگرام، سی صفحه کتاب خوندم هم چشام سنگین نشد!
(همینجا بگم، این روزا که صبحمو بجای چک کردن شبکه های اجتماعی، با چند هزار کلمه شروع می‌کنم و آروم آروم به استقبال روز می‌رم، به روزهای گذشته فکر می‌کنم که صبحام مثل آب از لای انگشت های زمان میچکید و من ازش غافل بودم...)

یادم اومد خیلی قبل تر هم بررسی کرده بودم و کشف کرده بودم که برای من بیدار شدن و بیدار موندن، ساعت ۴ و ۵ صبح، راحت تر از ۶ صبحه بااینکه ساعت خوابم کمتر میشه!


انگار آدمیزاد به یک آینه نیاز داره که توش بتونه، افکار، احساسات، عملکرد، عادتها و خیلی چیزهای دیگه رو توش ببینه.
بنظرم اینا مهم‌تر و سرنوشت ساز تر از چند تا دونه تار موی زیر ابرو هستن.

خدایا ما اونقدر وقت نداریم که همه چی رو بخوایم با آزمون و خطا بفهمیما
خودت دست مارو بگیر بذار تو مسیری که درسته.
موانعم بی زحمت بردار.
تابلوی راهنما هم اممم.... هر نیم میتر بی زحمت.

پررو شدم؟
باشه خب حالا، پیشنهاد بود فقط:)

فعلا میرم چای دم کنم و تخم مرغا رو بذارم آب پز شه

ولی رو پیشنهادم فک کن
خودت یا یه کس دیگه که مثل من نبود و خیلی آدم حسابی بود، گفته بودین بند کفشتونم از من (خدا) بخواین.

البته منم قول می‌دم، بی عرضه و ترسو و تنبل نباشم، هر چند قدم هم آینه‌مو از جیبم در بیارم و خودمو نگاه کنم.

آینه ای که تازه پیداش کردم و نگاه کردنی که تازه بلدش شدم...

کلا ماچ بهت خدا 😘
خیلی باحالی


۱۴۰۳/۱۰/۲۱

@atiemohamadzade

عطیه محمدزاده:)

05 Jan, 04:15


از طرف یک داروساز بالینی که عوارض دارویی بهش گزارش میشه...

(قابل توجه دوستانی که گفتن ما هزار تا نسخه این شکلی دادیم دست مردم و کسی کاریش نشده!! درواقع کاریشون میشه ولی به گوش شما نمی‌رسه)

همه اینارو واسه چی به شمایی که نه پزشکید و نه داروساز میگم؟

برای اینکه حداقل درباره بیماری های ویروسی یه کم صبورتر باشین و اصراری به تجویز دارویی که فورا همه علایم رو بخوابونه نداشته باشین و با استراحت، دوش آب گرم، خوردن مایعات، و مسکن های ساده تر اون دوران رو سپری کنید.

اگه پزشک شما به درخواست شما سرم و چند آمپول براتون تجویز میکنه و داروخونه هم به راحتی همه داروها رو بهتون میده به این معنی نیست که خطری براتون نداره

ما به اون روز که نظارت به نسخه ها و داروخونه ها تو کشور ما هم انجام بشه امید داریم اما تا اون زمان کسب آگاهی میتونه از خطرات نجاتمون بده.

من سعی میکنم در حد توانم از این تریبونی که دارم برای آگاهی بخشی استفاده کنم.
امیدوارم هرچند اندک اما موثر باشم

#کیس_امروز

@atiemohamadzade

عطیه محمدزاده:)

05 Jan, 04:15


از طرف یک داروساز بالینی که عوارض دارویی بهش گزارش میشه
(در ارتباط با دو تا ویس قبلی)
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

عطیه محمدزاده:)

04 Jan, 18:24


این سخت گیریه یا نه؟
بازم دخترم اومد دیگه ویسو قطع نکردم چون رشته افکارم پاره میشد 😂


تو پست بعدی نظر یک داروساز بالینی رو بخونید 👇🏻

#کیس_امروز
@atiemohamadzade

عطیه محمدزاده:)

04 Jan, 18:24


داستان مریض امروز و اشتباهی که داشت رخ می‌داد

آخرش دخترم اومد یهو ترسیدم😤😂

#کیس_امروز
@atiemohamadzade

عطیه محمدزاده:)

30 Dec, 15:46


اصلا منظورم این نیست که این کتاب چاره همه اون دردهاست

وقتی کتابو میخونین، یه جاهایی حس می‌کنین هیچکس تو دنیا اینطور شمارو نفهمیده ...
یه جاهایی خاطرات میاد پیش چشمتون...
یه جاهایی ممکنه حتی باهاش گریه کنین...
اما یه جاهایی دریچه های جدیدی به روتون باز می‌کنه و این قسمت هاش ارزش چند بار خوندن داره مثل این قسمتی که من به اشتراک گذاشتم.

مطمئنم تعدادی از شما با خوندن این قسمت، به همون چیزی فکر میکنین که من فکر میکنم :)

عطیه محمدزاده:)

30 Dec, 15:30


فکر میکنین عاشق شدین؟
ناتاشا لان
شکست عشقی خوردین؟
ناتاشا لان
اصلا تعریفی از عشق دارین؟
ناتاشا لان
هنوز ازدواج نکردین؟
ناتاشا لان
میخواین ازدواج کنین؟
ناتاشا لان
سالهاست از ازدواجتون گذشته و فکر میکنین واسه هم تکراری شدین؟
ناتاشا لان
از سن متعارف ازدواجتون گذشته و هنوز مجردید؟
ناتاشا لان
بچه سقط کردین؟!
ناتاشا لان
پریود پشت پریود میاد و بی بی چک دوخط نمیشه؟
ناتاشا لان
رابطه جنسی؟
ناتاشا لان
با غریبه ها محترمانه و با همسرتون گستاخانه رفتار میکنین؟
ناتاشا لان
با همسرتون رابطه خوبی دارین و می‌خواین بهترش کنین؟
ناتاشا لان
مدتهاست کتابی که هم چیزی بهتون یاد بده هم قلبتونو لمس کنه نخوندین؟
ناتاشا لان🥺

این کتابو (از عشق گفتن) من یک بار کامل خوندم
یک بار هم تا نصفه دوباره خوندم
و الان برای بار سوم...

و هنوزم چیزی برای یاد گرفتن و لذت بردن داره.....


#ناتاشالان

۱۱ دی ۴۰۳

@atiemohamadzade

عطیه محمدزاده:)

29 Dec, 09:58


۵۰۰ تا فرم؟🥺
شوخی می‌کنین؟
خدایا ممنونم❤️
بچه ها مرسی💜
و عذر میخوام از دوستانی که نیازی به پویش ها نداشتن💚
این چند روز خیلی وقتتونو گرفتم

عطیه محمدزاده:)

26 Dec, 06:15


من افسردگی بعد از زایمان که نداشتم هیچ، یوفوریای (سرخوشی) بعد از زایمان داشتم.
یکهو انگار بعد از بیست و هشت سال، قدرت و ظرفیت نهفته در وجودمو مثل یک الماس درخشان پیش چشمام می‌دیدم.

اما بلد نبودم با این الماس چه کنم.

مثل کسی که یکهو یک میلیارد پول از بانک جایزه می‌گیره و هول میشه و نمیدونه چطور خرجش کنه.

خوب یادمه وقتی دخترم هنوز شش ماهه هم نبود، بعضی از شب ها وقتی بالاخره خوابش می‌برد، تو تاریکی اتاق، چراغ مطالعه روشن می‌کردم و شروع میکردم به زبان خوندن.

چرا و با چه هدفی؟
اون زمان اصلا همچین سوالایی از خودم نمی‌پرسیدم.

کلا با واژه «چرا» غریبه بودم.

عطیه ۲۸ ساله، اینطور فکر می‌کرد که زبان خوندن اصلا دلیل و هدف نمی‌خواد، همه آدم هایی که در قرن بیست و یک زندگی میکنن، بااااید انگلیسی بلد باشن ، هرکی زبان ندونه یا حتی سطح زبان انگلیسیش مثل خودم متوسط باشه تو دنیای امروز کارش تمومه!

یعنی چی کارش تمومه؟ نمی‌دونستم! من اصلا به این چیزها فکر نمی‌کردم :)

فقط عاشق زبان بودم و فکر می‌کردم اینکه میتونم انگلیسی بخونم کافی نیست، باید هیچ نیازی به دیدن فیلم زبون اصلی با زیرنویس (حتی انگلیسی) نداشته باشم و مثل بلبل هم انگلیسی صحبت کنم.

چرا؟
بازم نمی‌دونستم!
شاید ته فکرم این بود که زندگی اینجوری جذاب تر و هیجان انگیز تر می‌شه. اما این دلیل خوبی بود؟

اینو همینجا نگه دارید بریم سراغ سناریوی دوم!

یک روز توی اکسپلور اینستاگرام یه چهره آشنا (معروف) دیدم که در کنار یک خانم روانشناس ناآشنا، داشتن درباره یک موضوع کنجکاو کننده صحبت می‌کردن.

گفتگو رو گوش دادم و بهم چسبید. صفحه اینستاگرام اون خانم روانشناس رو دنبال کردم و همونجا توی استوری ها دیدم یک دوره دو میلیونی که یادم نیست چی بود، رو نمی‌دونم به چه مناسبتی، با قیمت صد هزار تومن گذاشته بودن برای فروش.

معرفی هم با استوری موشن و لوگویی که میرقصه و یهو منفجر میشه و این جذابیت های بصری.

اینهارو بذارید کنارِ یک میلیون و نهصد هزار تومن تخفیف، پس درجا خریدمش!

یعنی منی که کلی کتاب درباره کسب و کار خونده بودم و می‌دونستم این یک تله‌اس، خودم با یک پیشنهادِ جذاب، به راحتی تو تله افتادم، بااین توجیه که بابا صد تومن رقمی نیست.

چند ماه پیش نمی‌دونم چرا یاد اون دوره افتادم. گفتم بذار برم ببینم چی بود شاید به دردم بخوره (موضوع کلی دوره یادم بود الحمدلله)

ولی دیدم نه اسم دوره یادمه که سرچش کنم، نه اسم مدرس و نه حتی پیج و سایتش!

یعنی پولی که پرداخت کرده بودم هرچند کم (اصلا تو بگو هزار تومن) همون لحظه که پیامک رمز دوم برام اومده، تبدیل به دود شده بود و خودم نمی‌دونستم.

اینجا هم دلیل من برای ثبت نام در دوره فلان، یک تخفیف خیلی خیلی بزرگ بود.
این چی؟ این دلیل خوبی میتونه باشه؟

سرتونو درنیارم.
نمی‌دونم متوجه شدین از چی حرف می‌زنم یا نه؟

می‌خوام بگم عمرِ ما، پولِ ما، ظرفیت ما و توان و استعدادهای ما، اگه نتونیم دلیل خوبی برای کارهامون پیدا کنیم، دود میشه میره هوا...

چرا سالهای گذشته با وجود خامی بیشتر، آرامش بیشتری داشتیم و کارهای هیجانی کمتری انجام می‌دادیم؟

چرا من در هجده سالگی با اون همه کم تجربگی، تونستم یک سال مستمر درس بخونم و حواسم پرت چیز دیگه ای نشه اما الان تو سی و دو سالگی برای یک تمرکز ۲۴ ساعته جونم درمیاد؟

چون بیزنس ها در دنیای امروز دارن شبانه روز آموزش میبینن که به ما پیشنهاد های رد نشدنی بدن!

که برای ما یک «نیاز کاذب» ایجاد کنن و مثل سوژه روی استِیج نور بندازن روش که نیازهای واقعی خودمونو تو تاریکی گم کنیم و بجاش برای چیزی هزینه کنیم که اونها رو ثروتمند می‌کنه!

چرا منی که مادرم و یه روزی باید به فرزندم آموزش بدم «چرایی» انجام کارهاش رو قبل از برداشتن اولین قدم پیدا کنه، دلیل خودم برای زبان خوندن باید هیجان انگیز تر شدن زندگی باشه؟

و این ترسناکه...



@atiemohamadzade

عطیه محمدزاده:)

25 Dec, 13:26


بچه ها، من میخوام واسه تخصص بخونم، پسرم هفت ماهشه و کسی رو تو این شهر ندارم. کسی از شما هست بچه کوچیک داشته باشه، سه روز در هفته قرار بذاریم نوبتی بچه های همو نگه داریم که بتونیم به مطالعه و کارای شخصیمون برسیم؟


بچه ها من باید یه پاورپوینت درست کنم که محتواش کامله ولی خودم حالم خوب نیست و فقط سه ساعت فرصت دارم، کسی می‌تونه برام انجامش بده؟


بچه ها یکی از دوستامون فورا به ۴ میلیون پول نیاز داره و تا مهر ماه هم نمیتونه پس بده، کسی هست کمکش کنه؟


بچه ها پسر «ن» عمل فتق انجام داده یه کم شرایطش سخت شده، میاین براش ختم صلوات برداریم؟


پزشکای عزیز، میشه عکس انگشت دخترمو ببینید و راهنماییم کنید؟


داروسازای عزیزم، ممکنه تداخلات احتمالی داروهای پدر منو چک کنید؟


این ها چند نمونه از «اعلام نیاز» دوستان همپاتی ماست، کسانی که کلید ورودشان به همپات، دوره پیش‌قدم بود و حالا دیگر نمک گیر شده اند و قرار نیست فقط جزئی از خاطراتِ هم باشند، بلکه قرار است، عصای دست هم باشند.


بچه ها من امروز با همسرم بحث کردم، بحثی که سالهاست داره تکرار میشه، اما دیگه تپش قلب نگرفتم، دیگه گونه هام سرخ نشد، دیگه احساس قربانی بودن نداشتم، بالاخره تونستم از احساسم محکم صحبت کنم، بدون غر زدن، بدون حاشیه رفتن‌. بچه ها من دارم عوض میشم!

بچه ها امروز برای اولین بار به ترسم غلبه کردم و خودم بنزین زدم. یادم اومد که به وحشت رانندگیم هم با کمک شما غلبه کردم.


بچه ها امروز با خواهرم رفتیم بیرون، تو پاساژ یهو بررسی کردم ببینم چرا می‌خوام لباس بخرم؟
و به چیزهایی رسیدم که ترسناک ولی لذت بخش بود. خرید نکردم و برگشتم خونه.
من اینارو مرهون بودن در کنار شما میدونم.

بچه ها، من همیشه از اینکه مهمون یهویی بیاد فرار می‌کردم ولی امروز وقتی فهمیدم همسرم مهمون دعوت کرده نه تنها مخالفت نکردم بلکه با پیشنهادش که تعداد بیشتری دعوت کنه هم موافقت کردم.
خیلی سخت بود ولی نمردم!

این ها هم چند نمونه از «تبادل تجربه» دوستان همپاتی ماست، رفقایی که دلشان نمی آید تنهایی قد بکشند، پس با تعریف کردن داستان رشدشان، بدون حاشیه و حرف های اضافه و بیهوده، طوری که برای خواننده سراسر نفع باشد، انگار دستشان را دراز می‌کنند برای یار طلبیدن در مسیر رشد به سمت نور.
دقیقا مثل ساقه های ترد و نازکِ نیلوفرِ پیچ که کنار هم، زیبایی و استحکامشان چند برابر است.

با خواندن هرکدام از این روایت های شنیدنی از طرف دوستانی که بیشترشان را در دورهمی مشهد دیده ایم و حالا دیگر یک دوست مجازی نیستند، مفاهیم پیش‌قدم برایمان مرور می‌شود، آنجا که یاد گرفتیم باید دانشمان را زور بازویمان کنیم وگرنه یک دانشمند ضعیفِ کوچک به درد کجای این دنیا می‌خورد؟

انگار آن سه ماه سختی که در کنار هم خودکار پشت خودکار تمام کردیم و عرق جبین ریختیم و وسط کلاس های چند ساعته قار و قور شکممان درآمد، می ارزید به اینکه حالا نه فقط همپای هم، که «هم‌نیاز» هم باشیم...


«هم‌نیاز» یعنی ما به هم، نیاز داریم.
یعنی اگر باور کنیم که نیاز تو نیاز من است و نیاز من نیاز تو، اگر دست هایمان که در دست یکدیگر باشند، پاهایمان زور بیشتری برای قدم برداشتن در مسیر آدم شدن دارند.

یعنی حالا بهتر و موثرتر از قبل میتوانیم همپای هم باشیم...

«هم‌‌نیاز» فضاییست برای ارائه خدمات مختلف که همپات برای دوستای پیش‌قدمی طراحی کرده.


اما بدیهیست که ما مشتاقِ توانمندیِ تمامِ زنان جهان هستیم. پس خواستیم همزمان به ناتوانی و توهم شکست «نه» بگوییم و با هر کسی که مشتاق است، روی ترس‌های کوچکمان گام های محکم بکوبیم.

حتی شما، دوست عزیزی که پیش‌قدمی نیستی...


بنابراین اگر خانمی هستید که:

۱- تمایل دارید خودتان را متعهد به انجام کاری بکنید

۲- اگر نیازتان را تشخیص داده اید و برای پاسخ دادن به آن، به جمعی برای کمک احتیاج دارید

۳- اگر به فضایی برای تبادل تجربیات احتیاج دارید

۴- اگر به دوستانی احتیاج دارید که قلبتان را لمس کنند

۵- اگر مدام پیش خودتان فکر می‌کنید ای کاش کسی بود که برای انجام فلان کار با او «قرار» میگذاشتم‌...

پویش های عمومی همپات برای شماست...

اطلاعات بعدی به زودی در کانال همپات👇🏻

@hampat_ir
@hampat_ir


@atiemohamadzade

عطیه محمدزاده:)

22 Dec, 19:58


مامان بودن سخته...

روزتون مبارک❤️
گذاشتم آخر شب که بتونیم یواشکی گریه کنیم🥲

@atiemohamadzade

عطیه محمدزاده:)

15 Dec, 13:42


این که نشد زندگی!
از هفته قبل همه جا صحبت از برف امروز بود که در فلان تاریخ، فلان شهرها سفیدپوش می‌شوند و دمای هوا به فلان میرسد.
کار به ممکن شدنِ برنامه ریزی و امکان عاقبت اندیشی و این چیزهای حوصله سربر که تکنولوژیِ عزیزِ دردسرساز برایمان فراهم کرده ندارم، دستش درد نکند اما ذوق های یهویی‌مان چه می‌شود؟

یعنی با این جور غافلگیر شدن ها که صبح بیدار شوی و پرده را کنار بزنی و چیزی جز سفیدی نبینی برای همیشه باید خداحافظی کرد؟
یعنی واقعا لازم است که حتی ساعت فرود آمدن اولین دانه های برف را از پنج روز قبل بدانیم؟

از باریدن برف خیلی خوشحالم حتی همین حالا که سه ساعت از نیمه شب گذشته، چای دم کردم که تا لحظه فرود آمدن آخرین دانه برف، بیدار باشم اما...
اما بدجوری دلم گرفته از این همه حساب و کتاب و اعداد و ارقام و خبرهای خارج از حد اعتدال!

صبح های کودکی را یادتان هست؟
وقتی که با صدای بابا بیدار می‌شدیم که «پاشو پاشو برف اومده؟»
که با کلاه و شالگردن و کاپشن و دستکش، مثل یک بسته پُستی، به نفوذ ناپذیر ترین حالت ممکن پَک میشدیم و‌ بعد راهی مدرسه؟

بعد به سختی پایمان را روی پله گِلی مینی بوس مدرسه می‌گذاشتیم و روی موکت کوچکی که راننده جلوی پایمان گذاشته بود تهِ کفشهایمان را تمیز میکردیم ‌و با انگشت های یخ زده، روی شیشه های بخار گرفته یک قلب تیر خورده می‌کشیدیم و وسط راه یکهو خبر می‌رسید که مدرسه ها تعطیل شده؟

من بابت مُردن این جنس تجربه ها دلم گرفته ...
بابت رسیدن یک خوشی بزرگ ناگهانی، بی آنکه صدای پایش را از چند روز قبل شنیده باشیم...

دانستن وضعیت هوا و اینکه کی هوا صاف و کی بارانیست شاید گاهی ضروری باشد اما برای اغلبِ ما اطلاعات اضافه است.
و این یکی از دردهای انسان امروزیست.
دردِ بیش از حد نیاز دانستن، دردِ زیادی خبر داشتن، دردِ دسترسی راحت به اطلاعات غیرضروری!

انبوه اطلاعات در زندگی امروز ما، نه تنها دردی از زندگیمان دوا نمیکنند، که بعضی هایشان مثل سگ های هار گرسنه محاصره مان کرده اند که همین‌که غرق یک خوشی کوچک شدیم، پارس کنند و نگذارند مثل گذشته غرق زندگی در «اکنون» باشیم.

شاید بهتر باشد در استفاده از تکنولوژی هم صرفه جویی کنیم، به این امید که دوباره از راه برسند آن خوشی های کوچک و بزرگی که هیچکس نمی‌توانست آمدنشان را پیش‌بینی کند. نه؟

عطیه محمدزاده
۲۵ آذر ۴۰۳

@atiemohamadzade

عطیه محمدزاده:)

15 Dec, 01:20


چرا فقط با احساسات من بازی شه؟
شما هم شریک😭

عطیه محمدزاده:)

08 Dec, 10:30


یه اعترافی بکنم
من هنوزم بعد هفت هشت سال نوشتن تصور غلطم اینه که فقط کسایی که نظر میدن نوشته هام رو دوست دارن!

خودمم میدونم غلطه
اما اینجا به شما میگم اگه تازه نوشتن رو شروع کردین همینکه خودتون لذت ببرین کافیه، اگه خیلی بازخورد نگرفتین صبوری کنین و به یاد بیارین که انسان امروز خیلی درگیر تر از این حرفاست که فرصت کنه همه نوشته های شمارو بخونه و نظر هم بده

هرچند می‌دونم بازخوردها خیلی خیلی خیلی انگیزه میدن حتی اونایی که بهت میگن لعنتی 😂

من از همه شمایی که نوشته های معمولی منو میخونین ممنونم❤️

عطیه محمدزاده:)

07 Dec, 18:59


من چیز زیادی از دوران کودکی به یاد ندارم
اولین تصویر واضحی که بخاطر دارم برمیگردد به ده سالگی‌.
برای ملیحه از شهری دیگر آمده بودند خواستگاری.

چهارشنبه بود و مدرسه نرفتم.
خیلی یادم نیست که بنظر خودم کجای پیاز بودم، اما انگار اتفاق مهمی در زندگیمان داشت رخ میداد، چیزی که شبیه تجربه های دیگرم نبود. عقل کودکانه ام میفهمید چیزی در حال از دست رفتن است...

توی خاطره دوم باز هم ده ساله ام.:
یک روز که از خواب عصر پاییز بلند شدم، یک نارنگی برداشتم و روسری ام را به طرز شلخته ای پوشیدم و از آپارتمان رفتم پایین‌.
دوچرخه ام نبود!

برگشتم بالا و سراغش را گرفتم.
فهمیدم بابا بدون خبر من دوچرخه ام را فروخته چون بنظرش رسیده دیگر بزرگ شده ام!
بابا فکر نکرده بود که شاید لازم باشد با دوچرخه زرد خوشرنگم خداحافظی کنم‌.
چه غروب سردِ سختی بود.


از یازده سالگی هم پررنگ ترین تصویری که در خاطرم هست، آغوش خانم موسوی ‌ست و اشک هایم که بی وقفه روی مقنعه اش میچکید. معلم نازنین کلاس پنجمم را میگویم.


دو یا سه ماه از سال تحصیلی گذشته بود که از خانه های سازمانی اسباب کشی کردیم به محله دیگری و تصمیم گرفته شد دبستان را در مدرسه ای نزدیک به خانه جدید به اتمام برسانم.

اما من هیچ معلمی را به اندازه خانم موسوی دوست نداشتم.
خانم موسوی وقتی می‌خندید چشم هاش هلالی میشد.
صداش خیلی قشنگ بود، حتی روز آخر وقتی دستش را بوسیدم، عاشق نرمی‌ پوستش شدم.
درست یادم نیست اما موقع خداحافظی، خانم موسوی هم از علاقه خاصی که به من داشت گفت، نمیدانم با چه کلماتی اما یک چیزی توی این مایه ها بود:
«نمیدونم چرا همیشه دوست داشتنی ترین دانش آموزامو از دست میدم»

بابا گفت وقتی این را شنیدم کم مانده بود من هم گریه کنم.
تصویر بابا را به خوبی بخاطر دارم، کت و شلوار خاکستری پوشیده بود و کمی دورتر ایستاده بود و با لبخند تلخی نگاهمان میکرد. بابا همیشه به هر علتی که می‌آمد مدرسه کت و شلوار میپوشید و عطر میزد‌.
می‌گفت مدرسه مکان مقدسیست.

بالاخره دقیقه ها گذشتند و از آغوش خانم موسوی جدا شدم اما تا جایی که سالن می‌پیچید و میشد، با چشم های خیس نگاهش کردم، درحالیکه دستم توی دستم توی دست بابا بود.

آن روز گذشت و من تمام شب های بعدی را کابوس دیدم...
البته بعدها که بزرگتر شدم، فهمیدم اسم آن خواب های آشفته کابوس است و دلیلش جدایی بی رحمانه از مدرسه ایست که پنج سال بهش خو گرفته بودم.

وقتی پا به مدرسه جدید گذاشتم و معلم جدید را دیدم، رنج جدایی از خانم موسوی مضاعف شد. به چشم کودکانه من، معلم جدید اصلا صورت زیبایی نداشت، چشم هاش برق نمیزدند، هیچ وقت دستانش را لمس نکردم اما از دور معلوم بود نرم نیستند، انگشت هایش هم کشیده و ظریف و قشنگ نبودند.
کلاسمان...

کلاسمان زشت و تاریک بود، حتی پرده های بدرنگ و موزاییکِ شکسته جلوی میز معلم که انگار هیچوقت خیالِ درست کردنش را نداشتند، قلبم را میفشرد و اندوهم را بیشتر میکرد.
آن سال کذایی گذشت، با چه تروما و آسیب های ماندگاری نمیدانم....

نوزده سال بعد، یعنی در سن سی سالگی، یک روز عصر وقتی دخترم خوابید، برای مطالعه رفتم کتابخانه.
وقتی صدای اذان بلند شد، به عادت سال کنکور، رفتم مسجد بغل که نماز بخوانم‌.
اولین نماز را که خواندیم، خانمی که کنارم نشسته بود دستش را به سمتم دراز کرد و گفت «قبول باشه»

با مسجد غریبه نبودم و این آداب و رسوم خاصش را میشناختم. دستانش را گرفتم، نگاهش کردم که بگویم «قبول حق»
اما با دیدن چهره زیر چادر زبانم بند آمده بود.
دستانم توی دستان معلم کلاس پنجمم بود. اما نه معلمی که عاشقش بودم.
بلکه معلمی که نوزده سال قبل هیچوقت دستانش را نگرفته بودم و بنظرم هرگز نمیشد دوستش داشت‌...

چند ثانیه نگاهش کردم. خدای من این همه موی سفید توی ابروها؟
یادم آمد که آن روزها، نزدیک بازنشستگی اش بود و حالا این همه نشانِ پیری توی صورتش چیز عجیبی نیست.
گفتم خانمِ ....؟
گفت بله!
گفتم: من عطیه ام، مدرسه فلان، سال هشتاد و دو‌.
وسط سال به کلاس اضافه شدم، بغل دست فلانی مینشستم.
یادتان هست؟
یادش بود!
چشم هاش برق زد و خندید. سفت بغلم کرد، خجالت کشیدم !

مادرانه نگاهم کرد و از احوالم پرسید‌.
تمام مدت گفتگو، دو دستم را توی دستانش گرفته بود و با انگشتان شست، پشت دستم را نوازش میکرد.
به برق توی چشم های پیرش زل زدم بودم و دلم به حال یازده سالگی ام میسوخت که این زن عزیز را دوست نداشتم، که موزائیک شکسته جلوی میزش را هرروز میدیدم، اما مهر مادرانه اش را نه...

چی شد که به اینجا رسیدیم نمیدانم...
قرار بود از خاطرات کودکی و خواستگاری ملیحه به کجا برسم یادم نیست.

ادامه👇🏻

عطیه محمدزاده:)

07 Dec, 18:59


اما نوشتن را که شروع میکنی باید خودت را
رها کنی و دنبال نتیجه خاصی نباشی، آن‌وقت اتفاقی که باید می‌افتد. مثلا به کلمه نهصد و هشتاد و هفت که میرسی، یکهو بغضت میشکند و میفهمی در تمام خاطرات واضح کودکی ات، یه چیز مشترک وجود دارد و آن رنج «از دست دادن» است.

حالا میفهمی که روز خواستگاری خواهر بزرگه، چرا لذت مدرسه نرفتن را نبردی‌.
که آن غروب سرد و سختی که دوچرخه ات ناگهان تبدیل به «خاطره» شد، چرا طعم خوش نارنگی را درک نکردی.
که سال هشتاد و دو، چرا تو تنها دانش آموز مدرسه بودی که در نظرت کلاس سرد و تاریک بود و پرده ها بدرنگ و چرک...

حالا میفهمی تو عاشق چشم ها و انگشتان کشیده و صدای خانم معلم نبودی، عاشق احساسی بودی که در حضورش توی قلبت داشتی.

همان چیزی که جای خالی اش با هیچ چیز دیگری پر نشد، مثل موزائیک خالی کلاس شماره دو مدرسه آزادی، که هیچ کس، هیچ وقت خیال پر کردنش را نداشت...

عطیه محمدزاده
۱۷ آذر ۴۰۳

@atiemohamadzade

عطیه محمدزاده:)

05 Dec, 06:35


بهش غبطه میخورم و سعی میکنم در لحظه زندگی کردنو ازش یاد بگیرم
تلاشی مذبوحانه!

عطیه محمدزاده:)

05 Dec, 04:03


صبح روز تعطیل
بدون فیلتر بدون میکاپ😄

عطیه محمدزاده:)

30 Nov, 13:18


گردنم گرفته!

انگار پریشب بد خوابیدم.
با مسکن بهتر شدم اما احتمالاً چند روز زمان نیاز است که این گردن بشود همان گردن سابق.
همانی که اصلا نمیدیدمش!
که اصلا حواسم نبود چه جاهایی به کمکم آمده!

امروز خواستم از یک فرعی، با گردش به راست بپیچم توی اتوبان.
با کمی فاصله یک کامیون و یک تریلی و یک اتوبوس هم با سرعت درحال عبور از اتوبان بودند.
با احتیاط کمی پیچیدم به راست و کاملا توقف کردم. لازم بود تنه و گردنم کاملا برگردد به چپ که بتوانم فاصله ماشین ها را چک کنم.
تنه وظیفه اش را به خوبی انجام داد اما گردن در یک نقطه ایستاد و با یک درد شدید اعتراض خودش را اعلام کرد‌.

از تنه خواستم بیشتر بچرخد اما با یادآوری آناتومی ترم یک پزشکی فهمیدم خواسته بی جاییست.

مانده بودم چه کنم.

از آینه بغل کمک خواستم اما سرویس بهداشتی مسجد پشت سرم را نشانم داد و فیزیک اول دبیرستان برایم یادآوری شد.
مبحث عدسی ها و آینه ها.
این قسمت را برای کنکور حذف کرده بودم!

چرا؟چون هم تعداد سوال کمی به این مبحث اختصاص داشت هم چون از معلم فیزیک اول دبیرستان خاطره خوبی نداشتم هم چون دلم میخواست.

زمین شناسی را هم حذف کردم و زمانش را اختصاص دادم به شیمی و این باعث شد که شیمی را هشتاد درصد بزنم.
دلیلم هم ضریب صفر داشتن درس زمین شناسی برای رشته پزشکی بود.

از خیر هندسه هم گذشتم چون دیدم آن همه زمانی که برای خواندن هندسه لازم است را اگر به خواندن بقیه مباحث ریاضی اختصاص بدهم کار منطقی تریست.
اتفاقا از چهار سوال هندسه بدون درس خواندن به دوتاش پاسخ درست دادم.

در نهایت، هم از زندگی کنکوری هدفمندم لذت بردم و هم با ساعت مطالعه میانگین شش ساعت، پزشکی دانشگاه دولتی قبول شدم.(بدون داشتن سهمیه)

امروز وقتی رانندگی میکردم و خواجه امیری میخوانْد و گردنم اعتراض میکرد، داشتم فکر میکردم که عطیه هجده ساله چقدر بهینه تر زندگی میکرد تا عطیه سی و دو ساله.

چهارده سال قبل، تنها وظیفه ام این بود که صبح ها کوله ام را بردارم و با یک فلاسک چای و خوراکی های مورد علاقه ام بروم سالن مطالعه و چند ساعتی بنشینم درس بخوانم. بعد بابا سر ساعت مقرر بیاید دنبالم و بروم خانه و مامان را ببینم که با بساط چای تازه دم نشسته وسط گل فرش منتظر ما‌.

بعد سریال به کجا چنین شتابان شروع شود و من چای بخورم و به نیلوفر شهیدی ، که توی سریال، دانشجوی پزشکی بود حسودی کنم و تصمیم بگیرم از فردا توی سالن مطالعه میزم را از فرشته جدا کنم و بجای حرف زدن، چند تست بیشتر بزنم.

درس خواندن، همه وظیفه منِ هجده ساله بود اما همین وظیفه را هم هوشمندانه تکه تکه کرده بودم و به درد نخور ها یا کم اهمیت ترینش هایش را ریخته بودم دور که وقت کافی برای مهم ترین ها و سرنوشت سازترین ها داشته باشم.

چطور عقلم کشیده بود، نمیدانم...

و حالا که با عینک سی و دوسالگی به ماجرا نگاه میکنم بنظرم میرسد که مهمترین برگ برنده ام «کم کردن انتخابها» بود.

انگار عطیه هجده ساله در «حذف کردن» یک پا متخصص شده بود و این باعث میشد بدون جان کندن به آنچه باید برسد، برسد.‌‌..


اما حالا...
این خودم هستم که بین این همه انتخاب، تکه تکه شدم.

گردنم که خوب شد باید بشینم پشت میز و یک لیست بلند بالا بنویسم از کارهایی که قابلیت حذف شدن دارند.

حالا یا برای مدت مشخصی یا برای همیشه...

دیدن و شنیدن کلمه «همیشه» بعضی اوقات شیرین است و گاهی هم وحشت به دل آدم می‌اندازد. نه؟
بستگی دارد کنار چه کلماتی بیاید...

کاش هجده ساله که بودم میندانستم بعد از خداحافظی با دوران کودکی، وقت انجام کارهای سختِ دوست نداشتنی میرسد.

کارهایی که یا باید انجامشان بدهی یا بنشینی و تکه تکه شدنت را ببینی...

۱۰ آذر ۴۰۳

@atiemohamadzade

عطیه محمدزاده:)

29 Nov, 08:17


نشستم روبروت ولی دیگه نمیگم چی کم دارم و دلم چی میخواد.

ازکجا معلوم خط کش و متر و معیار من درست کار کنه آخه؟
ازکجا معلوم دل من چیز غلطی نخواد؟
ازکجا معلوم اصلا مرگ اونقدر بهم فرصت بده که بتونم نداشته هامو‌ به دست بیارم؟

پس خفه میشم و فقط نگات میکنم و اشک میریزم و میگم تو بگو گیر کار من کجاست؟

آخه برعکس من، خط کش و متر و معیار «تو» درست کار میکنه.
تو باخبری از هرچی که هیچکسی ازش خبر نداره.
تو میدونی زور دلم چقدره و عقلم چقدر.

تو میدونی کی قراره بمیرم!

واقعا میدونی چه روزی قراره بمیرم؟
میدونی چه جوری قراره بمیرم؟
میدونی چند دقیقه قبل از مرگ وسط انجام کدوم کار مهمی که احتمالا اصلا اهمیتی نداره هستم؟
تو میدونی حسرت اون چند لحظه قبل از مرگم چیه؟
وقتی که دیگه میفهمم جدی جدی به نقطه پایان رسیدم؟


واقعا همه اینارو میدونی؟
همه رو میدونی و منِ ساده دلم گرفته؟!

منی که حتی درست نمیدونم دلم از چی گرفته..

ولی خوبیش اینه که تو میدونی.
اصلا تو بگو دلم از چی گرفته...
تو بگو تو زندگیم چی کم دارم و چی زیاد.

خودت اون زیادی هارو سوا کن بریز دور
و بجاش گَردِ برکت بپاش به هرچیزی که باید زیاد باشه و بخاطر کوچیک بودن من کمه!

خودت بزرگم کن
اونقدررر بزرگ که رو خط کش تو برسم به نقطه آدم بودن...


۹ آذر
حرم امام رضا

@atiemohamadzade

عطیه محمدزاده:)

27 Nov, 20:14


گذر زمانو با رسیدن دوباره دورهمی پیش‌قدم میشه درک کرد

نوبت پنجمیشم رسید :)

عطیه محمدزاده:)

24 Nov, 20:18


شذوذات؟!

این دیگر چه کلمه ایست؟!
اه اه چقدر زشت و بدقواره :/

حالا معنی‌اش چیست و چه ربطی به موضوع کلاس دارد به کنار، من از کجا می‌دانستم املای درستش چیست که معنی‌اش را گوگل کردم ؟!
اتفاقا درست هم بود!
اما شک ندارم قبلا نه جایی خوانده ام و نه شنیده ام.

بعد اصلا جناب آقای سخنران، چرا باید از بین این همه کلمه هم‌معنی، همین بدبخت فلک زده را انتخاب کند؟
اختلاف سلیقه تا به این حد؟
بعید میدانم در طول یک قرن گذشته، این کلمه از دهان فرد دیگری خارج شده باشد!
بیچاره در گوشه نامعلومی از فرهنگ دهخدا افتاده بود و در سکوت داشت جان میداد که انگار یکهو سی پی آر شد و از یک قدمی مرگ نجات پیدا کرد!

یکهو خنده ام گرفت از این افکار اما انگار داشتم از به چالش کشیدن مغزم لذت هم میبردم!
مدتها بود چنین آهستگی ای تجربه نکرده بودم.
اینکه خودت را مجبور کنی بشینی پای کلاس درسی که هی کلمات قلمبه و سلمبه عین سیلی به صورتت میخورند و اجازه نمی‌دهند حتی چرتت بگیرد نوبر است!

ولی یکهو انگار آرام گرفتم ها...
سنگینی مبحث باعث شده بود فلج شوم و هی کرمم نگیرد که وسط گوش دادن به این ور و آن ور سرک بکشم.
شیش دانگ حواسم را داده بودم به مبحث و حتی تکان نمی‌خوردم که حواسم پرت چیزی نشود.
کم کم انگار خوشم آمد از این موقعیت اسفناک :)
یادم آمد که «عجله» و «موازی کاری» عین سرطان به جانم افتاده و انگار دیگر نمیتوانم یک گوشه بنشینم و حتی برای پنج ثانیه هیچ کاری نکنم!


انگار مغزم هی سرعت بیشتر میخواهد!
مدتهاست که هر چه قابلیت دو ایکس گوش دادن دارد را با سرعت دوبرابر گوش میدهم، البته به جز آهنگ ها!
خوشبختانه هنوز اینقدر خل نشدم!

یا...مدتیست اگر طرف مقابلم پشت خط تلفن حرف غیرضروری بزند و از چیزهایی بگوید که ربطی به من ندارد و خیال قطع کردن نداشته باشد، موبایلم را برمیدارم و‌ شروع میکنم به سرچ و اگر جایی سوالی ازم پرسید با یک «چی بگم والا» و «هرچی خدا بخواد» و «بستگی به خودت داره» سر و تهش را هم می آورم!

یا....موقع تایپ کردن اگر ببینم کلمه موردنظرم توی لیست کلمات پیشنهادی کیبورد است حتی اگر تا حرفِ یکی مانده به آخر نوشته باشمش، بیخیال کامل کردنش میشوم و یقه کلمه حاضر و آماده را میگیرم و میچپانم توی متن!

اوه اوه موقع چت کردن!
اگر ایز تایپینگِ طرف بیشتر از سه ثانیه طول بکشد حوصله‌ام سر می‌رود، پس دکمه Home (و نه حتی back) را میزنم و یکهو میبینی نیم ساعت مشغول چت با هوش مصنوعی شدم!

رانندگی...
گاهی در فاصله بین دو چراغ قرمز، صرفا توی رودروایسی گیر میکنم وگرنه رانندگی با دنده چهار از دنده سه بیشتر کیف می‌دهد!

موقع نوشیدن چای وسط روز هم انگار آرام و قرار ندارم و گالری موبایلم را مرتب میکنم.

خلاصه امروز در موقعیتی قرار گرفتم که جز یک کار نمی‌توانستم هیچ کار دیگری بکنم!
در واقع از پس همان یک کار، که فهمیدن سخنرانی بود هم بر نمی‌آمدم چه برسد به موازی کاری.

نیم ساعت گذشت، سرم را آوردم بالا و یکهو دیدم زندگی چقدر شیرین است! آفتاب روی فرش چه زیباست!
عقربه ثانیه شمار، چقدر نرم و چشم‌نواز روی صفحه ساعت می‌خزد!
موز! موز چقدر خوشمزه است!
شوهر آهو خانم کجاست؟
چرا یادم نیست به چه کسی قرض دادم؟
کاش الان فصل انبه بود!
چقدر دوست داشتم ده ساله بودم و الان مهمترین کارم این بود که بعد از جمع کردن سفره ناهار، یک بالش و چادر رنگی مامان را از اتاق بردارم و جلوی تلویزیون دراز بکشم و درحالیکه همه خوابند بابالنگ دراز ببینم :(


اه!
اینقدر چرند گفتم که معنی شذوذات یادم رفت!

چندمِ آذر ۴۰۳

@atiemohamadzade

عطیه محمدزاده:)

21 Nov, 11:45


دوباره این پیامو خوندم دیدم این روزا چقدر زیاد حرف و فکر غیرواقعی دارم
ممنونم رقیه ❤️

عطیه محمدزاده:)

21 Nov, 11:01


رقیه همکلاسی پیش‌قدمم یادم انداخت که پیش‌قدمو از تو جعبه ابزارم دربیارم و ازش استفاده کنم :)

برسم خونه یه چای بریزم بشینم پشت میز، محتویات مغزمو به سبک پیش‌قدم بریزم رو کاغذ

احتمالا چند ساعت زمان لازمه که ته و توی ماجرا دربیاد ولی فکر میکنم دربیاد

اینه که تو جلسه توجیهی مینا شونصد بار میگه به خودتون بستگی داره :)

عطیه محمدزاده:)

21 Nov, 10:14


هندزفری گذاشتم تو گوشم، موسیقی نوستالژیک گوش میدم و مقاله میخونم😏

چقدر سخته آدم شدن
چرا نمیتونم استراحت کنم؟!

تغییر این سبک زندگی و ترک این رویه برام به اندازه ترک هروئین و کوکائین سخته
خوشبختانه احساس نیازشو دارم حداقل...

عطیه محمدزاده:)

21 Nov, 09:36


مچکرم ❤️
اینم آهنگ جدید خواجه امیری

عطیه محمدزاده:)

21 Nov, 09:07


نشستم تو اتوبوس از مشهد برگردم نیشابور
آهنگ مناسب لطفا

باتشکر

عطیه محمدزاده:)

19 Nov, 18:27


بی عجله روفرشی پهن کردم و دخترم را صدا زدم و کنار هم یک کاسه پر انار دانه کردیم و حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم
بعد نگاهش میکردم و دلم میرفت برای خنده های از ته دلش...
البته دروغ چرا هنوز عذاب وجدان ولم نکرده بود...


امروز از ۶:۳۰ صبح بیدار شد
فکر میکردم دوباره حدود ساعت ۸-۹ میخوابد اما نخوابید
باهم رفتیم خانه مادربزرگش
گفتم کنارش دراز میکشم، میخوابد و بعد میروم سرکار
اما نخوابید!
نرفتم سرکار...
ساعت ده شد، نوبت پشتیبانی گروه تغذیه رسید، رفتم توی اتاق تا جواب سوال‌ها را با صوت (ویس) بدهم.
هشتاد بار آمد توی اتاق و مجبور شدم از اول ضبط کنم‌.
خودم را کشتم تا پرخاش نکنم!
ظهر شد.
رفتیم خانه خودمان.
گفتم الان هردو باهم می‌خوابیم و عصر دخترم را میسپارم به همسرم و به کارهای عقب افتاده رسیدگی میکنم!
اما نخوابید که بماند، پیشنهاد داد سیب زمینی سرخ کُنَد!
یعنی خودش بدون دخالت من!
این اولین باری بود که همچین درخواستی داشت. میشد با کمی خلاقیت منصرفش کنم اما خسته تر از این حرف ها بودم!

همسرم از راه رسید.
هرچه از پیش‌قدم یاد گرفته بودم فراموش کردم و چند تا غر ریز و متوسط زدم (درشت نبود!)

همسرم گفت: «تو برو تو اتاق»

از خدا خواسته رفتم توی اتاق و روی تخت دراز کشیدم و هنوز یک نفس عمیق نکشیده بودم که دخترم پشت سرم آمد و کنارم دراز کشید و چسبید به بازوی راستم.

همسرم سیب زمینی ها را آماده کرد و آورد توی اتاق و رفت خوابید و دخترم تازه انگار بعد خوردن سیب زمینی دوپینگ کرده بود!

یکهو رفت روی کمد لباس ها و چیزی حدود پنجاه بار پرید روی تخت!
اصرار داشت که پاهایم جمع نشوند، میخواست مطمئن باشم که قطع عضو نمیشوم و من مطمئن نبودم!

ساعت شد شانزده و چهل دقیقه!

دیدم ظرفیتم رو‌به اتمام است.
او در شادترین حالت ممکن بود و من در لِه ترین حالت ممکن.


خوشبختانه همسرم زود بیدار شد.
پیش‌قدم را بخاطر آوردم!
فقط یک غر ریز زدم و به قصد خارج شدن از خانه لباس پوشیدم.
.
خواستم یکی دوساعت خانه نباشم که هرچه در این چند روز رشته بودم پنبه نشود....

همسرم گفت: «کجا میری؟»
گفتم: «هنوز نمیدونم!»
گفت: «برو خونه مامانت»

ماشین را برداشتم و راه افتادم
رادیوجوان مرتضی پاشایی پخش میکرد
اشک هایم سرازیر شد!
اما توی دلم به خودم میخندیدم!

تلفنی به مامان گفتم: «دارم میام پیشت»
گفت: «اتفاقا همین الان چای دم کردم!»

اشک هایم را پاک کردم، پایم را روی پدال گاز فشار دادم و توی دلم گفتم:

«حورا خانوم یه روزم تو از دست دخترت فرار میکنی و میای پیشم که باهم چای بخوریم! اونوقت امروزو برات تعریف میکنم...»

۲۸ آبان ۴۰۳

@atiemohamadzade

عطیه محمدزاده:)

19 Nov, 18:26


آبان خیلی شلوغ و سختی داشتم...
دلیلش بد برنامه ریزی کردن بود یا شاید عاقبت نَنِگری! یا حتی خودخواهی...

دوتای اول که واضح است، خودخواهی هم در نظر خودم یعنی یادم رفته بود که غیر از خودم و اهدافم، خانواده ای هم دارم!
به خودم آمدم دیدم زیر چشم هایم گود رفته،
دیدم کم صبر شدم و پرخاشگر
دیدم دارم کلامی و غیرکلامی دخترکم را از خودم میرانم‌.
خوش خیالانه فکر میکردم همینکه بیکار نباشد و با دخترعمه اش مشغول بازی باشد یا با همسرم وقت بیشتری بگذراند یعنی اوضاع خوب پیش میرود، اما خوب پیش نمیرفت!

طفل معصومم انگار کلافه بود یا شاید هم مضطرب، نمیدانم هرچه بود انگار دو سال کوچکتر از سن تقویمی اش شده بود و افتاده بود روی دور مخالفت کردن سر هر چیز کوچک و بزرگی...

همسرم گفت:
«از وقتی خیلی سرت شلوغ شده اینجوری شده»
درست میگفت.
حرفی نداشتم!

از چند روز قبل خودم را جمع و جور کردم، البته به زور!
صبح ها را اختصاص دادم به کار و عصرها اولویت را دادم به خانواده.
یک روز ده تا کاغذ رنگی خریدم و با خودم به خانه بردم.
دخترم را بوسیدم و توی چشم هاش نگاه کردم و گفتم: «مامانی ببخشید که خوب برنامه ریزی نکردم و وقت نداشتم که زیاد باهم حرف بزنیم و بازی کنیم»
خواستم قول بدهم که ازین به بعد فلان و چنان اما دهانم را بستم...

چشم هاش برق زد.
انگار نه فقط ده تا کاغذ رنگی، بلکه دنیا را بهش داده باشند. البته انگار همه دلیل خوشحالی‌اش ده تا کاغذ رنگی نبود.
شاید کمی خیالش راحت شده بود که چیزی مثل سرطان به جان رابطه‌ من و مامان نیفتاده بلکه مشکل چیزی شبیه یک گلودرد چرکیست، هرچند دردناک و ناخوشایند اما زودگذر و خوش‌خیم!

آن روز بلافاصله باهم کاردستی درست کردیم
و چقدر سخت بود عجله نداشتن و در لحظه زندگی کردن!
چقدر سخت بود دل به دل دختر چهارو نیم ساله دادن...
گاهی یک میلی متر از استانداردهای خاص و سختگیرانه اش کوتاه نمی آمد و می‌گفت اینجاش باید چنین باشد و آنجاش چنان!

گاهی هم پرجرأت و بی هدف قیچی را می‌انداخت به جان کاغذ و کج و کوله میبریدش و من باید لال میشدم و نمیگفتم اول باید طرح دقیقی روی کاغذ کشید و بعد با اطمینان خاطر قیچی را برداشت!


از فردای آن روز خانه را مرتب نگه داشتم و به امید خانم کمکی که از اول آبان به خانه‌مان می آمد، نماندم!

جمعه پیشنهاد دادم ناهار بریم بوژان
بعد با دخترم کلی میوه کاج جمع کردیم و جیب کاپشن هایمان قلمبه شد!
و من باز برق چشم دخترکم را دیدم و انگار زمان متوقف شده بود.

عصرها گاهی زودتر از همسرم چای دم کردم، میوه شستم، لبو پختم...

عطیه محمدزاده:)

06 Nov, 23:38


امشب دیدن یه همچین عکسی رو کم داشتم!

عطیه محمدزاده:)

17 Oct, 03:37


از یک تا ده چند تا نوستالژیکه؟🥲

عطیه محمدزاده:)

16 Oct, 19:57


مناسب آخر شب...

عطیه محمدزاده:)

16 Oct, 15:49


یه بخشی از این سبک سوال پرسیدن در شرح حال رو من مدیون اساتید خوبم هستم
یه بخش دیگه رو مدیون پیش‌قدم!

تو پیش‌قدم بود که فهمیدم من تو زندگیم بیشتر از اینکه گیر پیدا کردن جواب سوال هام باشم گیر اینم که سوالای خوب از خودم بپرسم ...

سوالای به درد بخور
سوالای مشتی!

و حالا که مریض دیدنو شروع کردم میبینم که پیش‌قدم حتی تو بهتر مریض دیدن هم به آدم کمک میکنه...

عطیه محمدزاده:)

16 Oct, 11:59


پزشک که میشی میفهمی تو کل زندگی و نه فقط طبابت چقدر شکل سوال پرسیدن مهمه

مثلا وقتی یه دختر جوون میاد پیش من.
اینکه ازش بپرسم مجردی یا متأهل خیلی بهم کمک نمیکنه
اما اگه بپرسم «فعالیت جنسی داری یا نه»
این دقیقا همون چیزیه که میتونه بهم کمک کنه

و تجربه نشون داده بیمار به این سوال خیلی راحت جواب صادقانه میده چون قبلش ازش پرسیده نشده که مجردی یا متأهل!


واقعا پزشکی سراسر ظرافته...

۲۵ مهر ۴۰۳

@atiemohamadzade

عطیه محمدزاده:)

11 Oct, 12:32


وسط رگبار حرفای روزمزه یهو ازم اجازه گرفت که حرفمو قطع کنه.
ساکت شدم و یه سوال خیلی مهم ازم پرسید.
درباره احساسم.‌...

سوالی که باعث شد مسیر گفتگو عوض بشه و دوساعت تو یه جهت دیگه ادامه پیدا کنه...

یکهو دیدم اشکام بی اختیار داره میریزه!

گفتگو که تموم شد، ترکیبی از حسرت و اندوه و امید داشتم.

اشکامو پاک کردم و به سختی بلند شدم.
کتری رو گذاشتم رو اجاق، موهامو بستم و صدای علیرضا قربانی پخش شد تو خونه...

میخوام تمرین کنم و فکر کنم که مهمترین کار امروز عطیه، الویه درست کردن و ظرف شستن و موسیقی گوش دادنه


دارین ازین رفیقا؟
ازینا که وسط رگبار حرفای روزمره یهو حرفتونو قطع کنن، سوالای خوب بپرسن
بعد یهو به خودتون بیاین ببینین گونه هاتون خیس شده از اشک؟

بعد اونقدر رها شین که فکر کنین امروز هیچ کار مهمی غیر الویه درست کردن ندارین؟

۲۰ مهر ۴۰۳

عطیه محمدزاده:)

10 Oct, 21:23


بدون هندزفری یا هدفون حیف میشه
چراغا هم خاموش لطفا

عطیه محمدزاده:)

10 Oct, 21:02


شهرزاد می‌گفت این اتاق تاریک ذهن آزادترین جای جهانه
همه چی توش میاد، فکر، رنگ خاطره...

راست می‌گفت نه؟

عطیه محمدزاده:)

26 Jul, 22:05


خب ۷۵ دقیقه طول کشید
فکر میکردم خیلی بیشتر از اینها وقت بگیره

جمله هشتم یک سوال بود و برای جواب دادن بهش بیست دقیقه گریه کردم!

بعد اشکامو پاک کردم و ادامه دادم تا الان که دفترمو بستم و میدونم که فردا برای «شروع» حل اون مسأله چیکار باید بکنم...

(نمیدونم مرحله بعدیش چیه ولی اولین مرحله رو پیدا کردم)

بعد از تموم شدن دوره پیش‌قدم این اولین شبی بود که من خیلی جدی نشستم پشت میز و از همه چیزهایی که تو پیش‌قدم یاد گرفتم برای حل یه مسأله کمک گرفتم.

بخوام مثال بزنم اینجوریه:
پیش‌قدم وقتی تموم میشه، میشه اون خردکن قدرتمند توی کابینت که میتونی هروقت لازم بود درش بیاری و توش سبزی هارو خرد کنی.
میتونی هم هربار بگی ولش کن حوصله ندارم درش بیارم و سرهمش کنم و بعدش بشورمش و...پس سبزیارو خودم با چاقو خرد میکنم.


و احتمالا وقتی میفهمی اشتباه کردی که یک بار بالاخره دستت در حد بخیه خوردن با چاقو ببره!!


برم بخوابم
فردا خیلی کارهای جورواجور دارم
اداری و غیر اداری

البته قبل خواب باید فکر کنم ناهار قراره چی باشه
و احیانا اگه لازمه یخ چیزی باز بشه همین الان از فریزر بذارم تو یخچال

زندگی! تو چقدر تکراری و درعین حال پرتنوع و البته سختی!

ولی درکل دوسِت دارم🥲❤️

۱۴۰۳/۰۵/۰۶
۱:۳۵

عطیه محمدزاده:)

26 Jul, 20:30


قهوه دم کردم
نشستم پشت میز
میخوام یه موضوعی رو تو دفترم بررسی کنم
نمیدونم چند ساعت طول بکشه
یک ساعت، دو ساعت، تا صبح...
فقط خدا کنه خوابم نگیره
خیلی کار سرم ریخته

اگه پیش‌قدم نبود الان تو دلم میگفتم کاش بعضی چیزها هم‌زمان نمیشدن یا آخه چراااا این دوتا موضوع همزمان شدن؟

اما الان فقط میگم «این دو اتفاق هم زمان افتادن و باید بررسی بشن»

این دوتا نگاه خیلی فرق دارن
خیلی زیاد
نه؟

عطیه محمدزاده:)

26 Jul, 19:46


آخرین جمله ای که قبل خواب گفت این بود:
«پام خیلی درد میکنه ولی میتونم تَحَلُّم کنم»
(درد رشد)

تو دلم گفتم عطیه چه خوبه که فقط درد رو نبینی
اینم ببینی که میتونی تحملش کنی
بعد فکر کردم اصلا «تحمل کردن» یعنی چی؟
یعنی نَمُردن؟
خب اینجوری که همه دردا قابل تحمله چون دردی نیست که آدمو بکشه
پس تحمل کردن یعنی چی؟
شاید تحمل کردن در قدم اول یعنی دیدنِ درد، همون‌جوری که هست، نه بیشتر نه کمتر...
شاید یعنی آسمون ریسمون نبافتن
شاید یعنی تلاش برای پیدا کردن اون کاری که میشه انجام داد
نه تلاش برای تمرکز روی اون اتفاقی که باید میفتاد و حالا نیفتاده
یا نباید میفتاد و حالا افتاده...


پیش‌قدم! تو برام تا آخر عمر اون میکروسکوپی هستی که همیشه در دسترسمه و لازمه روزی چند بار زندگیمو بکشم روی لام و بذارم زیر لنزت تا بهتر بتونم ببینم دارم چیکار میکنم

و این دیدن خیلی وقت ها درد داره
دردی قابل تحمل
دردی سازنده
دردی که آسمون ریسمون بافتن توش نیست
دردی که باید کشید
درد رشد...


۵ مرداد ۴۰۳
۲۳:۱۶

عطیه محمدزاده:)

13 Jul, 15:25


همین الان پایان آخرین جلسه پیش‌قدم چهار...

خدایا شکرت ❤️

عطیه محمدزاده:)

06 Jul, 20:24


سلام شب همگی بخیر
یه تبریک دارم یه تسلیت
عرض تسلیت (چقدر رسمی شد) و التماس دعا واسه ایام محرم
و تبریک بابت انتخاب رئیس جمهور جدیدمون آقای پزشکیان

خواستم بدین وسیله یادآوری کنم که ساعت ۳:۵۹ صبح (یعنی حدود ۴ ساعت دیگه) آخرین فرصت پیش ثبت نام دوره بعدی پیش‌قدمه

پیشنهاد من اینه که از فرصت رایگان پیش بینی ثبت نام و شرکت در جلسه توجیهی استفاده کنین. ضرر نمیکنین

فرایند ثبت نام به چه صورته؟
خیلی ساده‌اس
ساعت ۳:۵۹ صبح بیدار میشین، کانال همپات رو چک میکنین و در کمتر از یک دقیقه یک فرم رو پر میکنین

اگه بعدش بخوابین از نظر ما ایرادی نداره :)

اینم کانال همپات👇🏻
@hampat_ir

عطیه محمدزاده:)

05 Jul, 17:27


بچه ها این پست رو از پست های چند روز قبل همپات فوروارد کردم

آخرین فرصت پیش‌ثبت نام یکشنبه هست
فردا نیست

عطیه محمدزاده:)

05 Jul, 16:19


تو دقیقه ۲:۲۵ منم چند ثانیه صحبت کردم و مهم ‌ترین اثری که پیش‌قدم تا اینجا روم گذاشته رو بیان کردم

تو کل دوران مدرسه و دانشگاه و بعد از اون، پیش‌قدم به درد بخور ترین دوره ای بود که من شرکت کردم

امید دارم که این معرفی رو به عنوان یک شرکت کننده از من بپذیرید نه یکی از پرسنل همپات

یکشنبه ساعت ۳:۵۹ صبح، آخرین فرصت پیش‌ ثبت نامه. امیدوارم اگه این دوره قراره سرآغاز تغییر شما باشه، امکان ثبت نام رو پیدا کنید

عطیه محمدزاده:)

05 Jul, 16:16


خداروشکر می‌کنیم بابتِ همراهیِ همراهانِ پرتلاشی چون شما که پای خودتون برای تغییر موندین....
پا به پاتون هستیم تا هستیم❤️


✔️فردا ساعت سه و پنجاه و نه دقیقه صبح لینک پیش‌ثبت‌نامِ پنجمین دوره‌ی پیش‌قدم در کانال همپات گذاشته میشه.

🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱

➳༻❀༺➳
@hampat_ir
➳༻❀༺➳

پشتیبانی کانال
@hampatsupport

#پیش‌قدم
#تجربه_پیش‌قدم
#معرفی_پیش‌قدم

عطیه محمدزاده:)

05 Jul, 15:30


مرجان عزیزمون توی کانالش نوشته :

🌱"سوال پرسیدن" و "فکر کردن" دوتا از چندتا چیزی هست که شما در پیشقدم یاد می گیرید و متوجه میشید که هیچی ازش نمی دونستید. با این که من تازه دارم یاد می گیرم که فکر کنم و سوال بپرسم و در الفبای این مسیر هستم ولی همین اندازه هم بهم جسارت و رهایی و آرامشی داده که قبلا نداشتم.
از وقتی فکر میکنم، شک میکنم، سوال میپرسم صلح بیشتری رو با دنیا تجربه کردم.‌ تو پیشقدم یاد میگیری که از خودت شروع کنی، به خودت فکر کنی، به خودت شک کنی و تمام افکار و حرکاتت رو زیر سوال ببری.

این خیلی کیف داره.و من بلد نیستم کیفیت و کمیت کیفش رو توضیح بدم.🌱



✔️یکشنبه ۱۷ تیرماه ساعت ۳.۵۹ صبح برای آخرین‌بار پیش‌ثبت‌نام پنجمین دوره‌ی پیش‌قدمه.

🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱

"همپات"

سبک زندگی به شیوه‌ی خویش برای زنانی که به سمت قدرت و رهایی در حرکت اند...


پشتیبانی کانال
@hampatsupport

اینستا
@Hampat.ir

#پیش‌قدم
#تجربه_پیش‌قدم
#معرفی_پیش‌قدم