عطیه محمدزاده:) @atiemohamadzade Channel on Telegram

عطیه محمدزاده:)

@atiemohamadzade


عطيه محمدزاده
مؤسس کلینیک آکادمی همپات
@hampat_ir

تغذیه اطفال:
@mamanatie

Promotional Article for Telegram Channel (Persian)

آیا به دنبال اطلاعات مفید در زمینه تغذیه و سلامت کودکان هستید؟ پس کانال تلگرامی عطیه محمدزاده با نام کاربری @atiemohamadzade مناسب شماست! عطیه محمدزاده، مؤسس کلینیک آکادمی همپات و متخصص تغذیه اطفال، اطلاعات ارزشمندی را در این کانال به اشتراک می‌گذارد. این کانال یک منبع قابل اعتماد برای دانش در زمینه تغذیه سالم کودکان است. همچنین، شما می‌توانید از کانال دیگری با نام @mamanatie برای دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه تغذیه اطفال بهره ببرید. پس حتما به این کانال‌های تلگرامی مراجعه کنید و از تجربه حرفه‌ای عطیه محمدزاده در حوزه تغذیه و سلامت کودکان بهره مند شوید.

عطیه محمدزاده:)

21 Nov, 11:45


دوباره این پیامو خوندم دیدم این روزا چقدر زیاد حرف و فکر غیرواقعی دارم
ممنونم رقیه ❤️

عطیه محمدزاده:)

21 Nov, 11:01


رقیه همکلاسی پیش‌قدمم یادم انداخت که پیش‌قدمو از تو جعبه ابزارم دربیارم و ازش استفاده کنم :)

برسم خونه یه چای بریزم بشینم پشت میز، محتویات مغزمو به سبک پیش‌قدم بریزم رو کاغذ

احتمالا چند ساعت زمان لازمه که ته و توی ماجرا دربیاد ولی فکر میکنم دربیاد

اینه که تو جلسه توجیهی مینا شونصد بار میگه به خودتون بستگی داره :)

عطیه محمدزاده:)

21 Nov, 10:14


هندزفری گذاشتم تو گوشم، موسیقی نوستالژیک گوش میدم و مقاله میخونم😏

چقدر سخته آدم شدن
چرا نمیتونم استراحت کنم؟!

تغییر این سبک زندگی و ترک این رویه برام به اندازه ترک هروئین و کوکائین سخته
خوشبختانه احساس نیازشو دارم حداقل...

عطیه محمدزاده:)

21 Nov, 09:36


مچکرم ❤️
اینم آهنگ جدید خواجه امیری

عطیه محمدزاده:)

21 Nov, 09:07


نشستم تو اتوبوس از مشهد برگردم نیشابور
آهنگ مناسب لطفا

باتشکر

عطیه محمدزاده:)

19 Nov, 18:27


بی عجله روفرشی پهن کردم و دخترم را صدا زدم و کنار هم یک کاسه پر انار دانه کردیم و حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم
بعد نگاهش میکردم و دلم میرفت برای خنده های از ته دلش...
البته دروغ چرا هنوز عذاب وجدان ولم نکرده بود...


امروز از ۶:۳۰ صبح بیدار شد
فکر میکردم دوباره حدود ساعت ۸-۹ میخوابد اما نخوابید
باهم رفتیم خانه مادربزرگش
گفتم کنارش دراز میکشم، میخوابد و بعد میروم سرکار
اما نخوابید!
نرفتم سرکار...
ساعت ده شد، نوبت پشتیبانی گروه تغذیه رسید، رفتم توی اتاق تا جواب سوال‌ها را با صوت (ویس) بدهم.
هشتاد بار آمد توی اتاق و مجبور شدم از اول ضبط کنم‌.
خودم را کشتم تا پرخاش نکنم!
ظهر شد.
رفتیم خانه خودمان.
گفتم الان هردو باهم می‌خوابیم و عصر دخترم را میسپارم به همسرم و به کارهای عقب افتاده رسیدگی میکنم!
اما نخوابید که بماند، پیشنهاد داد سیب زمینی سرخ کُنَد!
یعنی خودش بدون دخالت من!
این اولین باری بود که همچین درخواستی داشت. میشد با کمی خلاقیت منصرفش کنم اما خسته تر از این حرف ها بودم!

همسرم از راه رسید.
هرچه از پیش‌قدم یاد گرفته بودم فراموش کردم و چند تا غر ریز و متوسط زدم (درشت نبود!)

همسرم گفت: «تو برو تو اتاق»

از خدا خواسته رفتم توی اتاق و روی تخت دراز کشیدم و هنوز یک نفس عمیق نکشیده بودم که دخترم پشت سرم آمد و کنارم دراز کشید و چسبید به بازوی راستم.

همسرم سیب زمینی ها را آماده کرد و آورد توی اتاق و رفت خوابید و دخترم تازه انگار بعد خوردن سیب زمینی دوپینگ کرده بود!

یکهو رفت روی کمد لباس ها و چیزی حدود پنجاه بار پرید روی تخت!
اصرار داشت که پاهایم جمع نشوند، میخواست مطمئن باشم که قطع عضو نمیشوم و من مطمئن نبودم!

ساعت شد شانزده و چهل دقیقه!

دیدم ظرفیتم رو‌به اتمام است.
او در شادترین حالت ممکن بود و من در لِه ترین حالت ممکن.


خوشبختانه همسرم زود بیدار شد.
پیش‌قدم را بخاطر آوردم!
فقط یک غر ریز زدم و به قصد خارج شدن از خانه لباس پوشیدم.
.
خواستم یکی دوساعت خانه نباشم که هرچه در این چند روز رشته بودم پنبه نشود....

همسرم گفت: «کجا میری؟»
گفتم: «هنوز نمیدونم!»
گفت: «برو خونه مامانت»

ماشین را برداشتم و راه افتادم
رادیوجوان مرتضی پاشایی پخش میکرد
اشک هایم سرازیر شد!
اما توی دلم به خودم میخندیدم!

تلفنی به مامان گفتم: «دارم میام پیشت»
گفت: «اتفاقا همین الان چای دم کردم!»

اشک هایم را پاک کردم، پایم را روی پدال گاز فشار دادم و توی دلم گفتم:

«حورا خانوم یه روزم تو از دست دخترت فرار میکنی و میای پیشم که باهم چای بخوریم! اونوقت امروزو برات تعریف میکنم...»

۲۸ آبان ۴۰۳

@atiemohamadzade

عطیه محمدزاده:)

19 Nov, 18:26


آبان خیلی شلوغ و سختی داشتم...
دلیلش بد برنامه ریزی کردن بود یا شاید عاقبت نَنِگری! یا حتی خودخواهی...

دوتای اول که واضح است، خودخواهی هم در نظر خودم یعنی یادم رفته بود که غیر از خودم و اهدافم، خانواده ای هم دارم!
به خودم آمدم دیدم زیر چشم هایم گود رفته،
دیدم کم صبر شدم و پرخاشگر
دیدم دارم کلامی و غیرکلامی دخترکم را از خودم میرانم‌.
خوش خیالانه فکر میکردم همینکه بیکار نباشد و با دخترعمه اش مشغول بازی باشد یا با همسرم وقت بیشتری بگذراند یعنی اوضاع خوب پیش میرود، اما خوب پیش نمیرفت!

طفل معصومم انگار کلافه بود یا شاید هم مضطرب، نمیدانم هرچه بود انگار دو سال کوچکتر از سن تقویمی اش شده بود و افتاده بود روی دور مخالفت کردن سر هر چیز کوچک و بزرگی...

همسرم گفت:
«از وقتی خیلی سرت شلوغ شده اینجوری شده»
درست میگفت.
حرفی نداشتم!

از چند روز قبل خودم را جمع و جور کردم، البته به زور!
صبح ها را اختصاص دادم به کار و عصرها اولویت را دادم به خانواده.
یک روز ده تا کاغذ رنگی خریدم و با خودم به خانه بردم.
دخترم را بوسیدم و توی چشم هاش نگاه کردم و گفتم: «مامانی ببخشید که خوب برنامه ریزی نکردم و وقت نداشتم که زیاد باهم حرف بزنیم و بازی کنیم»
خواستم قول بدهم که ازین به بعد فلان و چنان اما دهانم را بستم...

چشم هاش برق زد.
انگار نه فقط ده تا کاغذ رنگی، بلکه دنیا را بهش داده باشند. البته انگار همه دلیل خوشحالی‌اش ده تا کاغذ رنگی نبود.
شاید کمی خیالش راحت شده بود که چیزی مثل سرطان به جان رابطه‌ من و مامان نیفتاده بلکه مشکل چیزی شبیه یک گلودرد چرکیست، هرچند دردناک و ناخوشایند اما زودگذر و خوش‌خیم!

آن روز بلافاصله باهم کاردستی درست کردیم
و چقدر سخت بود عجله نداشتن و در لحظه زندگی کردن!
چقدر سخت بود دل به دل دختر چهارو نیم ساله دادن...
گاهی یک میلی متر از استانداردهای خاص و سختگیرانه اش کوتاه نمی آمد و می‌گفت اینجاش باید چنین باشد و آنجاش چنان!

گاهی هم پرجرأت و بی هدف قیچی را می‌انداخت به جان کاغذ و کج و کوله میبریدش و من باید لال میشدم و نمیگفتم اول باید طرح دقیقی روی کاغذ کشید و بعد با اطمینان خاطر قیچی را برداشت!


از فردای آن روز خانه را مرتب نگه داشتم و به امید خانم کمکی که از اول آبان به خانه‌مان می آمد، نماندم!

جمعه پیشنهاد دادم ناهار بریم بوژان
بعد با دخترم کلی میوه کاج جمع کردیم و جیب کاپشن هایمان قلمبه شد!
و من باز برق چشم دخترکم را دیدم و انگار زمان متوقف شده بود.

عصرها گاهی زودتر از همسرم چای دم کردم، میوه شستم، لبو پختم...

عطیه محمدزاده:)

06 Nov, 23:38


امشب دیدن یه همچین عکسی رو کم داشتم!

عطیه محمدزاده:)

16 Oct, 19:57


مناسب آخر شب...

عطیه محمدزاده:)

16 Oct, 15:49


یه بخشی از این سبک سوال پرسیدن در شرح حال رو من مدیون اساتید خوبم هستم
یه بخش دیگه رو مدیون پیش‌قدم!

تو پیش‌قدم بود که فهمیدم من تو زندگیم بیشتر از اینکه گیر پیدا کردن جواب سوال هام باشم گیر اینم که سوالای خوب از خودم بپرسم ...

سوالای به درد بخور
سوالای مشتی!

و حالا که مریض دیدنو شروع کردم میبینم که پیش‌قدم حتی تو بهتر مریض دیدن هم به آدم کمک میکنه...

عطیه محمدزاده:)

16 Oct, 11:59


پزشک که میشی میفهمی تو کل زندگی و نه فقط طبابت چقدر شکل سوال پرسیدن مهمه

مثلا وقتی یه دختر جوون میاد پیش من.
اینکه ازش بپرسم مجردی یا متأهل خیلی بهم کمک نمیکنه
اما اگه بپرسم «فعالیت جنسی داری یا نه»
این دقیقا همون چیزیه که میتونه بهم کمک کنه

و تجربه نشون داده بیمار به این سوال خیلی راحت جواب صادقانه میده چون قبلش ازش پرسیده نشده که مجردی یا متأهل!


واقعا پزشکی سراسر ظرافته...

۲۵ مهر ۴۰۳

@atiemohamadzade

عطیه محمدزاده:)

11 Oct, 12:32


وسط رگبار حرفای روزمزه یهو ازم اجازه گرفت که حرفمو قطع کنه.
ساکت شدم و یه سوال خیلی مهم ازم پرسید.
درباره احساسم.‌...

سوالی که باعث شد مسیر گفتگو عوض بشه و دوساعت تو یه جهت دیگه ادامه پیدا کنه...

یکهو دیدم اشکام بی اختیار داره میریزه!

گفتگو که تموم شد، ترکیبی از حسرت و اندوه و امید داشتم.

اشکامو پاک کردم و به سختی بلند شدم.
کتری رو گذاشتم رو اجاق، موهامو بستم و صدای علیرضا قربانی پخش شد تو خونه...

میخوام تمرین کنم و فکر کنم که مهمترین کار امروز عطیه، الویه درست کردن و ظرف شستن و موسیقی گوش دادنه


دارین ازین رفیقا؟
ازینا که وسط رگبار حرفای روزمره یهو حرفتونو قطع کنن، سوالای خوب بپرسن
بعد یهو به خودتون بیاین ببینین گونه هاتون خیس شده از اشک؟

بعد اونقدر رها شین که فکر کنین امروز هیچ کار مهمی غیر الویه درست کردن ندارین؟

۲۰ مهر ۴۰۳

عطیه محمدزاده:)

10 Oct, 21:23


بدون هندزفری یا هدفون حیف میشه
چراغا هم خاموش لطفا

عطیه محمدزاده:)

10 Oct, 21:02


شهرزاد می‌گفت این اتاق تاریک ذهن آزادترین جای جهانه
همه چی توش میاد، فکر، رنگ خاطره...

راست می‌گفت نه؟

عطیه محمدزاده:)

26 Jul, 22:05


خب ۷۵ دقیقه طول کشید
فکر میکردم خیلی بیشتر از اینها وقت بگیره

جمله هشتم یک سوال بود و برای جواب دادن بهش بیست دقیقه گریه کردم!

بعد اشکامو پاک کردم و ادامه دادم تا الان که دفترمو بستم و میدونم که فردا برای «شروع» حل اون مسأله چیکار باید بکنم...

(نمیدونم مرحله بعدیش چیه ولی اولین مرحله رو پیدا کردم)

بعد از تموم شدن دوره پیش‌قدم این اولین شبی بود که من خیلی جدی نشستم پشت میز و از همه چیزهایی که تو پیش‌قدم یاد گرفتم برای حل یه مسأله کمک گرفتم.

بخوام مثال بزنم اینجوریه:
پیش‌قدم وقتی تموم میشه، میشه اون خردکن قدرتمند توی کابینت که میتونی هروقت لازم بود درش بیاری و توش سبزی هارو خرد کنی.
میتونی هم هربار بگی ولش کن حوصله ندارم درش بیارم و سرهمش کنم و بعدش بشورمش و...پس سبزیارو خودم با چاقو خرد میکنم.


و احتمالا وقتی میفهمی اشتباه کردی که یک بار بالاخره دستت در حد بخیه خوردن با چاقو ببره!!


برم بخوابم
فردا خیلی کارهای جورواجور دارم
اداری و غیر اداری

البته قبل خواب باید فکر کنم ناهار قراره چی باشه
و احیانا اگه لازمه یخ چیزی باز بشه همین الان از فریزر بذارم تو یخچال

زندگی! تو چقدر تکراری و درعین حال پرتنوع و البته سختی!

ولی درکل دوسِت دارم🥲❤️

۱۴۰۳/۰۵/۰۶
۱:۳۵

عطیه محمدزاده:)

26 Jul, 20:30


قهوه دم کردم
نشستم پشت میز
میخوام یه موضوعی رو تو دفترم بررسی کنم
نمیدونم چند ساعت طول بکشه
یک ساعت، دو ساعت، تا صبح...
فقط خدا کنه خوابم نگیره
خیلی کار سرم ریخته

اگه پیش‌قدم نبود الان تو دلم میگفتم کاش بعضی چیزها هم‌زمان نمیشدن یا آخه چراااا این دوتا موضوع همزمان شدن؟

اما الان فقط میگم «این دو اتفاق هم زمان افتادن و باید بررسی بشن»

این دوتا نگاه خیلی فرق دارن
خیلی زیاد
نه؟

عطیه محمدزاده:)

26 Jul, 19:46


آخرین جمله ای که قبل خواب گفت این بود:
«پام خیلی درد میکنه ولی میتونم تَحَلُّم کنم»
(درد رشد)

تو دلم گفتم عطیه چه خوبه که فقط درد رو نبینی
اینم ببینی که میتونی تحملش کنی
بعد فکر کردم اصلا «تحمل کردن» یعنی چی؟
یعنی نَمُردن؟
خب اینجوری که همه دردا قابل تحمله چون دردی نیست که آدمو بکشه
پس تحمل کردن یعنی چی؟
شاید تحمل کردن در قدم اول یعنی دیدنِ درد، همون‌جوری که هست، نه بیشتر نه کمتر...
شاید یعنی آسمون ریسمون نبافتن
شاید یعنی تلاش برای پیدا کردن اون کاری که میشه انجام داد
نه تلاش برای تمرکز روی اون اتفاقی که باید میفتاد و حالا نیفتاده
یا نباید میفتاد و حالا افتاده...


پیش‌قدم! تو برام تا آخر عمر اون میکروسکوپی هستی که همیشه در دسترسمه و لازمه روزی چند بار زندگیمو بکشم روی لام و بذارم زیر لنزت تا بهتر بتونم ببینم دارم چیکار میکنم

و این دیدن خیلی وقت ها درد داره
دردی قابل تحمل
دردی سازنده
دردی که آسمون ریسمون بافتن توش نیست
دردی که باید کشید
درد رشد...


۵ مرداد ۴۰۳
۲۳:۱۶