مرگ را چگونه یافتی؟ دریده شدن جامهٔ جان چگونه بود؟ صدای آنکه پیغام مرگ را آورد، بوی چه میداد؟ میتوانستی نگاهت را در نگاه او بدوزی؟ میگویند: مرگ، دستی سرد و پایی گرم دارد، همینگونه بود؟ نگفتی به آنکه به دنبالت آمده بود که مسافری؟ میگفتی که مسافرکُشی رسم سیهکاسهگان است! میگفتی: بگذار به خانه بروم، جاییکه "حاجیوالده" منتظر است. میگفتی که "جوانمرگی" و "مسافری" و "بیماری" و "تنهایی" و "غربت" و "چشمانتظاری مادر و خواهر و برادر" سخت است، خیلی سخت است، سختتر از غم، دشوارتر از اندوه، طاقتسوزتر از غربت! میگفتی جانت درد دارد، تکیده است، ترسیده است، آزرده است. میگفتی چشمداری تا چشمت به دیدن بهار و باد و باران روشن شود، به دیدن بذرهای فرورفته در خاک خواب، در جان جوانه، در دل دانه.
جمشید عزیز، به سفر رفتی؛ "سفرت بهخیر، اما تو دوستی خدا را، چو از این کویر وحشت؛ به سلامتی گذشتی، به ستارهها به گُلها، برسان سلام ما را!"
پیشتَرَک که سرت را بر سرجای خاک نهادیم، از نگاهت آرامش میتراوید، خُرسندی میجهید، خوشحالی فرومیچکید.
بهحق، جاییکه رفتی از اینجا بهتر خواهد بود. قدر مسلَّم آن است که آنجا مردمانی خواهند بود با یکچهره، با یک سخن، بر یک سخن، بر یک طریق، بر یک راه. نه دروغی خواهد بود و نه حقدی و نه جوری و نه ظلمی و نه قتلی و نه مرگی و نه رَفتی و نه رُفتی. قطعاً آنجا دانایان اَکت خدایی نخواهند کرد و دارایان باد بلاهت به غبغبه نخواهند انداخت.
رفتن -و آن هم به اینسان- برایت فرخنده و پُرخنده بود و برای ما، رنجآور و حسرتبار. خدای بینیاز، روحت را شاد بدارد و تو را در جوار نیکوترین رحمتهای خویش جای دهد. بمنه وکرمه