کانال اختصاصی قاسم کاکایی @ghkakaie Channel on Telegram

کانال اختصاصی قاسم کاکایی

@ghkakaie


پایگاه اطّلاع رسانی حجّت الاسلام و المسلمین دکتر قاسم کاکایی

www.kakaie.com

ارتباط با مدیر کانال:
@amkakaie

لینک ورود به صفحه اینستاگرام:
https://instagram.com/ghkakaie?utm_medium=copy_link

کانال اختصاصی قاسم کاکایی (Persian)

با خوش آمدید به کانال اختصاصی قاسم کاکایی! این کانال یک پایگاه اطّلاع رسانی است که توسط حجّت الاسلام و المسلمین دکتر قاسم کاکایی اداره می‌شود. در اینجا شما می‌توانید از آخرین اخبار، مقالات، ویدیوها و تحقیقات این عالم برجسته دینی بهره ببرید. بیشتر بدانید و از دانش و تجربه ارزشمند ایشان بهره مند شوید. برای ارتباط با مدیر کانال، می‌توانید به آیدی @amkakaie پیام دهید. همچنین می‌توانید از لینک زیر برای ورود به صفحه اینستاگرام قاسم کاکایی استفاده کنید: https://instagram.com/ghkakaie?utm_medium=copy_link

کانال اختصاصی قاسم کاکایی

25 Nov, 12:26


📣 انجمن علمی - دانشجویی دانشکده الهیات دانشگاه شیراز برگزار می کند:📣

💠 دوره شرح مثنوی معنوی💠

با ارائه حجت الاسلام والمسلمین دکتر قاسم کاکایی

جلسهٔ: ۱۲۱

زمان برگزاری :
سه‌شنبه،  ۶ آذر ۱۴۰۳ _   ساعت ۱۶

🖇️لینک شرکت آنلاین در دوره :
https://vroom.shirazu.ac.ir/elmi23

📌(شرکت برای عموم آزاد است )

@ghkakaie

کانال اختصاصی قاسم کاکایی

24 Nov, 03:39


درسگفتار شرح گلشن راز، جلسهٔ ۱۲۱:

معنای خرابات

خراباتی است بی حد و نهایت
نه آغازش کسی دیده نه غایت

اگر صد سال در وی می‌شتابی
نه کس را و نه خود را بازیابی

گروهی اندر او بی پا و بی سر
همه نه مؤمن و نه نیز کافر

شراب بیخودی در سر گرفته
به ترک جمله خیر و شر گرفته

شرابی خورده هر یک بی‌لب و کام
فراغت یافته از ننگ و از نام

حدیث و ماجرای شطح و طامات
خیال خلوت و نور کرامات

به بوی دردیی از دست داده
ز ذوق نیستی مست اوفتاده

عصا و رکوه و تسبیح و مسواک
گرو کرده به دردی جمله را پاک

میان آب و گل افتان و خیزان
به جای اشک خون از دیده ریزان

گهی از سرخوشی در عالم ناز
شده چون شاطران گردن افراز

گهی از روسیاهی رو به دیوار
گهی از سرخ‌رویی بر سر دار

گهی اندر سماع از شوق جانان
شده بی پا و سر چون چرخ گردان

به هر نغمه که از مطرب شنیده
بدو وجدی از آن عالم رسیده

سماع جان نه آخر صوت و حرف است
که در هر پرده‌ای سری شگرف است

ز سر بیرون کشیده دلق ده تو
مجرد گشته از هر رنگ و هر بو

فرو شسته بدان صاف مروق
همه رنگ سیاه و سبز و ازرق

یکی پیمانه خورده از می صاف
شده زان صوفی صافی ز اوصاف

به مژگان خاک مزبل پاک رفته
ز هر چ آن دیده از صد یک نگفته

گرفته دامن رندان خمار
ز شیخی و مریدی گشته بیزار

چه شیخی و مریدی این چه قید است
چه جای زهد و تقوی این چه شید است

اگر روی تو باشد در که و مه
بت و زنار و ترسایی تو را به

@ghkakaie

کانال اختصاصی قاسم کاکایی

24 Nov, 03:37


🎙️ باز نشر  فایل صوتی #درسگفتار_شرح_گلشن_راز
اثر منظوم شیخ محمود شبستری (ره)

▶️ جلسه ۱۲۱

🕝مدت زمان صوت:
۳۶ دقیقه و ۴۸ ثانیه

🗓️تاریخ تدریس:
۲۲ خرداد ۱۳۹۱

تدریس شده در حوزهٔ علمیهٔ شهید محمد حسین نجابت( ره)

@ghkakaie

کانال اختصاصی قاسم کاکایی

22 Nov, 01:31


در خانهٔ کوچکشان، نمازخانه‌ای داشتند با یک محراب بسیار زیبا که آیات زیبای قرآنی در آن حک شده بود. تحت تأثیر همین معنویت نام پسر سه‌ساله‌شان را جبریل (جبرئیل ) گذاشته بودند!  رفتار و سکناتشان مملو از اخلاق و معنویت بود‌. به نحوی، تازه مسلمانان صدر اسلام را تداعی می‌کردند. در خانهٔ آن‌ها بیش از هرجای واشنگتن به ما خوش گذشت. البته شرمندهٔ اکبر آقا و همسرشان بودم که در واشنگتن بزرگ برادری را تمام کرده و نقش رانندهٔ حقیر را به‌عهده گرفته بود!

ملاقات با دکتر سیدحسین نصر

دکتر سیدحسین نصر یکی از معروف‌ترین فیلسوفان و اندیشمندان حال حاضر ایرانی مسلمان در سطح بین‌المللی است. وی دکترای فلسفه را از آمریکا گرفته بود. در ایران نیز، استادان بسیار بزرگ حکمت متعالیه را زیارت و شاگردی کرده و با مرحومان علامه طباطبایی، شهید مطهری، سید جلال آشتیانی، جواد مصلح، محمود شهابی، فاضل تونی، کاظم عصار و دکتر شریعتی همکاری داشته است. از هم‌کاران و بلکه مؤسسان حسینیه ارشاد، قبل از انقلاب بوده است. انجمن حکمت و فلسفه در تهران را نیز ایشان تأسیس کرد و مدت‌ها ریاست آن را به‌عهده داشت. پای امثال هانری کوربن، توشیهیکو ایزوتسو، ویلیام چیتیک، جیمز موریس، هرمان لندلت و بسیاری از اندیشمندان دیگر را او به ایران باز کرد. از توفیقات دیگر ایشان این است که باعث مسلمان شدن جمع بسیاری، در داخل و خارج کشور شده است. دو تن از آن‌ها را در بالا معرفی کردم. تألیفات دکتر نصر به فارسی و انگلیسی پرشمار و بسیار ارزش‌مند است. در تهران قبل از انقلاب، یکی از بزرگ‌ترین کتابخانه‌های شخصی را در زمینه فلسفه داشته است. به عللی، پیش‌نهاد دفتر فرح پهلوی برای پذیرش ریاست فرهنگی آن دفتر را پذیرفت. البته این امرصرف نظر از بلندپروازی دکتر نصر، حکایت از زیرکی رژیم پهلوی در کسب اعتبار از قِبَلِ چهره‌های فرهنگی نیز می‌کرد.
به هرحال، دکتر نصر، در آستانهٔ پیروزی انقلاب، به علت جو غیرقابل پیش‌بینی انقلاب، از ایران به آمریکا رفت. کتابخانه بزرگ ایشان نیز از بین رفت. ولی علی‌رغم همهٔ این‌ها، دکتر نصر در طول این چهل و چند سال، نه تنها هیچ موضعی علیه جمهوری اسلامی نگرفته، بلکه تاییدهای مختلفی نیز داشته است. بنده خود سخنرانی ایشان را در جمع بزرگی دیده بودم که رؤسای جمهور آمریکا را که هنرپیشه، تاجر و... هستند با رهبر و رؤسای جمهور ایران (قبل از احمدی‌نژاد) مقایسه کرده بود و گفته بود که در ایران، علما و حکما حاکمند، بر خلاف آمریکا که رئیس‌جمهورشان گاهی هنرپیشه و گاهی تاجر است.
دکتر نصر، هم‌اکنون استاد (بازنشستهٔ) دانشگاه جورج واشنگتن آمریکاست. وی در سلک جریان فکری موسوم به سنت گرایان -امثال شوان، تیتوس بورکهارت، مارتین لینگز و...- شناخته می‌شود
ایشان از سال ۱۳۷۴ که سلسله مقالات بنده تحت عنوان مکتب شیراز در خردنامهٔ صدرا چاپ می‌شد و به دست ایشان می‌رسید، طی نامه‌هایی با دست خط خود، این حقیر را مورد تشویق قرار می‌داد. هم‌کاران و شاگردان او، هم‌چون ابراهیم کالین، دیوید و مری دکاکه (که هر دو توسط دکتر نصر مسلمان شدند)، وقتی به ایران می‌آمدند و مهمان بنده می‌شدند، باعث می‌شدند که رابطهٔ بنده و دکتر نصر قوی‌تر و عمیق‌تر شود. عده‌ای چون دکتر حداد عادل نیز در صدد بودند که اگر بشود دکتر نصر را به ایران دعوت کنند و یخ رابطه این شخصیت فرهنگی و بزرگ بین‌المللی با نظام جمهوری اسلامی آب شود؛ ولی با عکس‌العمل‌های حاد تندروهای انقلابی روبرو شدند و در این امر موفق نشدند.
با این اوصاف، با ایشان تماس گرفتم و در دانشگاه جورج واشنگتن به ملاقاتش رفتم. خیلی خوشحال شد و تحویل گرفت. از هر در سخن پیش آمد. در ضمن بحث‌ها، آهی کشید و گفت من همه چیزم ایران است. آرزو دارم که قبل از مرگ بتوانم به ایران بیایم و حداقل قبر پدرم را در تهران زیارت کنم، حال، امام رضا و مشهد که جای خود دارد! با حسرت تمام می‌گفت که آرزوی دیگرم این است که در ایران دفن شوم. بعد بلند شد و از قفسهٔ کتابخانهٔ دفترش، دو بریدهٔ روزنامه را آورد و نشانم داد. یکی از منافقین، در خارج از کشور، که نصر را مزدور کثیف جمهوری اسلامی خوانده بودند و دیگری روزنامه‌های اخیر داخل کشور، که از او به‌عنوان مزدور رژیم شاه یاد کرده بودند!!

نه در مسجد گذارندم که رند است
نه در میخانه کین خمار خام است

میان مسجد و میخانه راهی است
بجویید ای عزیزان کین کدام است

بنده، غیر از آرزوی توفیق و آرزوی بهبود اوضاع برای ایشان، چه می‌توانستم بگویم!
با این آرزوها و به امید دیدار در ایران، از ایشان جدا شدم.

چند سال بعد، ایشان برای افتتاحیهٔ اولین کنفرانس مکتب شیراز در دانشگاه شیراز، که دبیری علمی آن را بنده به‌عهده داشتم، پیامی مهم و مبسوط داد که در کتاب غیاث‌الدین منصور و فلسفهٔ عرفان آورده‌ام.

@ghkakaie

کانال اختصاصی قاسم کاکایی

22 Nov, 01:31


دکتر مهدوی دامغانی از درس‌خواندگان، علما، فضلا و مجتهدان حوزهٔ خراسان و از هم‌درسان حضرت آیت‌الله سیستانی بوده‌اند. ایشان در فقه، اصول، فلسفه اسلامی، کلام و ادبیات فارسی متبحر و در ادبیات عرب کم‌نظیر بودند. متأسفانه در اوايل انقلاب، به علت برخی ‌تند‌روی‌ها، با ایشان برخورد خوبی نشد. و ایشان سخت اذیت و دل‌آزرده شدند. بعدا دل‌جویی بزرگانی چون مرحوم آیت‌الله گیلانی و مرحوم آیت‌الله مهدوی کنی هم نتوانست آن زخم را التیام بخشد و ایشان ناچار به هجرت شدند.
بنده با کتاب‌های ایشان آشنایی داشتم، ولی قبلا هیچ ارتباطی با ایشان نداشتم. ایشان هم اصلا شناختی از حقیر نداشتند. علی‌رغم جو سنگین بعد از ۱۱ سپتامبر، با لباس روحانیت در آن مجلس شرکت کردم! جمعیت بسیار پرشماری در مجلس بودند. از همه طیفی. تعداد خانم‌های چادری خیلی اندک بود. تعداد خانم‌های مانتویی، متوسط و بی‌حجاب‌ها زیاد بودند. این را گفتم  که جو آن‌جا را نشان دهم! واقعا تعداد جمعیت خیلی زیاد بود، آن هم در مجلسی صرفا دینی! این امر نشان می‌داد که این مردم به هرچه قهر کرده باشند با دین قهر نکرده‌اند! تنها روحانی مجلس به حسب ظاهر، بنده بودم! غیر از محمد کارپرور، دو تن دیگر از دوستان دبیرستان رازی یعنی شاهرخ صباغ و مسعود کوچک‌افتخار که شنیده بودند بنده به آمریکا آمده‌ام، برای دیدنم از ایالت‌های دیگر خود را به آن مجلس رسانده بودند.
استاد دامغانی در آن‌جا ملبس به لباس روحانیت نبودند. در آن زمان(سال۸۳) حدود ۸۰ سال داشتند و بنده ۴۷ ساله بودم. ایشان وقتی وارد شدند، آمدند و کنار حقیر نشستند! به دلیلی، هیچ‌کس دیگر حاضر نبود کنار بنده بنشیند، به‌جز همان سه نفر از دوستان!  ایشان خوش و بشی با بنده  کردند و از نام و وضع و کارم جویا شدند. در همین هنگام بندهٔ خدایی که دلِ پُری از جمهوری اسلامی داشت آمد و تا می‌توانست به بندهٔ حقیر و روحانیت معظم، هر فحش و ناسزایی که بلد بود نثار کرد! فکر می‌کرد که دکتر مهدوی دامغانی هم دلش خنک می‌شود! شاهرخ که خیلی حزب‌اللهی بود و خود را بادی‌گارد بنده حس می‌کرد، بلند شد تا با آن فرد درگیر شود و حسابش را کف دستش بگذارد! جناب دکتر مهدوی دامغانی مانع درگیری شدند. از برخورد آن فرد خیلی ناراحت شده بودند و هرجور بود آن بندهٔ خدا را رد کردند تا برود! بعد به من گفتند که: «ناراحت نشو! این‌ها صرفا از سر جهالت سخن می‌گویند!». بعد از مدتی، سخنرانی استاد دامغانی شروع شد. در ابتدای سخنرانی از پشت تریبون به بنده سلام دادند و خوش‌آمد گفتند. سپس در طی سخنرانی چندین‌بار گفتند که: «من در مقابل فلانی درس پس می‌دهم». در حالی‌که هیچ شناخت قبلی از حقیر نداشتند و سنشان تقریبا دوبرابر سن حقیر بود؛ بگذریم از فضلشان و علمشان. هیچ در این فکر نبودند که آن خیلِ مریدان، با آن جو فرهنگی, دربارهٔ ایشان چه قضاوتی می‌کنند!
معنای مهمان‌نوازی، تواضع، آزادگی و پاس‌‌داشت علم را بنده در محضر ایشان درس گرفتم!
به هرحال در خانهٔ محمد کارپرور، همهٔ خاطرات تقریبا چهل سالهٔ من و او زنده شد. بچه‌های او هم از این خاطرات به وجد آمدند. شخص او و خانواده‌اش گرم‌ترین مهمان‌نوازی را نسبت به حقیر انجام دادند. در پایان این سفر از لس‌آنجلس به رالی برگشتم.

واشنگتن

وقتی تصمیم به رفتن از رالی به واشنگتن گرفتم، اکبرآقا که در خانهٔ ایشان زندگی می‌کردم، گفت که با اتومبیل خودم -که اتومبیل بسیار جادار و خوبی بود- شما را به واشنگتن می‌برم و بر‌می‌گردانم. واشنگتن به نسبت لس‌آنجلس خیلی به رالی نزدیک‌تر است، کمتر از ۱۰۰۰ کیلومتر! گفتم نه، شما از کار و زندگی باز می‌‌مانید. اصرار کرد و گفت: زن و بچه‌ام را هم می‌آورم تا تفریحی هم کرده باشیم. بالاخره قبول کردم و راه افتادیم. جاده‌های عالی و تمام اتوبان و سرسبز، اصلا خستگی‌آور نبود.

در منزل زوج دانشجوی مسلمان آمریکایی

در واشنگتن زوج سفیدپوست آمریکایی که مسلمان شده بودند، یعنی دیوید و مری دکاکه مرا برای شام به منزلشان دعوت کردند. در ایران و در کنفرانس ملاصدرا با آن‌ها آشنا شده بودم. در شیراز هم دوبار به خانهٔ بنده آمده بودند. یک‌بار در کنفرانس جهانی ملاصدرا در سال ۷۸، هم‌راه با چندین نفر دیگر مثل ویلیام چیتیک و ساچیکو موراتا، یک روز تمام مهمان بنده و خانواده‌ام بودند. یک بار نیز مری و دیوید تنها به شیراز آمده بودند. هنوز فرزندی نداشتند. مهمان ما بودند. مری، به‌خصوص خون‌گرم‌تر از دیوید بود و حسابی با همسر و دو دختر بنده رفیق شده بود. هر دو، دکترای فلسفهٔ اسلامی از آمریکا داشتند. شاگرد دکتر سید‌حسین نصر بودند و توسط وی مسلمان شده بودند. تألیفات مهم و اثرگذاری در اندیشهٔ اسلامی دارند. خانه‌ای کوچک ولی بسیار باصفا داشتند. همه‌چیزش رنگ معنوی داشت.

کانال اختصاصی قاسم کاکایی

22 Nov, 01:30


مشهد می‌رفتم. امسال امام رضا طلبیدند، آمریکا آمده‌ام!». گفت مگر برای آمریکا هم می‌طلبند!؟ عرض کردم که: «اگر نطلبند ما حتی به خانهٔ خود هم نمی‌توانیم برویم!». حالا هر وقت تماس می‌گیرند سؤال می‌کنند که: «هنوز امام رضا نطلبیده‌اند که به آمریکا بیایی!؟».

ب- در جمع ایرانیان لس‌آنجلس

پس از پایان‌یافتن برنامه‌های پیش‌بینی شده در دانشگاه کارولینای شمالی، دو‌هفتهٔ آخر سفرم به بازدید مراکز مختلف فرهنگی و ملاقات بزرگانی چون دکتر سیدحسین نصر، ویلیام چیتیک و برخی دیگر گذشت.
دوستم، محمد کارپرور،  که بیش از سی‌ و شش سال از دوستی‌ام با او در محلهٔ اصلاح‌نژاد، می‌گذشت(و امروز بیش از پنجاه و شش سال می‌گذرد)، پس از اتمام  دبیرستان(دبیرستان رازی شیراز) بلافاصله به آمریکا رفت. در ایالت کالیفرنیا و شهر لس‌آنجلس ساکن بود. وقتی که شنیدند بنده به آمریکا آمده‌ام، مرا به لس‌آنجلس دعوت کرد. چون به گران بودن پول بلیط به ریال، برای بنده واقف بود خودش به رسم رفاقت و رسم مهمانی، به صورت اینترنتی بلیط رفت و برگشت از رالی به لس‌آنجلس را خرید و برایم فرستاد تا در خانه‌شان مهمان او باشم!
کارولینای شمالی در شرق آمریکا و کالیفرنیا در غرب آمریکا قرار دارد. پرواز از رالی تا لس‌آنجلس حدود پنج ساعت و نیم طول می‌کشد! در خانهٔ محمد محبت و صمیمیت موج می‌زد. هم خودش و هم خانمش حزب‌اللهی اصیل و سفت و محکم هستند و البته فرزندانشان بهرام و یگانه، طبق معمول همهٔ مهاجران، به سبک زندگی آمریکایی بیش‌تر عادت دارند! البته بسیار بچه‌های با محبتی هستند. مدتی با یگانه خانم که فکر می‌کنم دانشگاه را تازه شروع کرده بود سر نام «یگانه» بحث داشتیم! من «یَگانه» تلفظ می‌کردم و آن‌ها «یِگانه»! آن‌ها می‌گفتند که تلفظ تو شبیه افغان‌هاست و من اثبات می‌کردم که تلفظ افغان‌ها فارسی صحیح دَری است! چرا که «یَک» درست است نه «یِک» و یگانه «منسوب به یَک» است‌!   
از نکاتی که برایم جالب بود این بود که طبیعت ایالت کالیفرنیا به ایران و شیراز خیلی شبیه است! مثلا در کارولینای شمالی، همه جا، حتی کوه‌ها، مثل سواحل خزر کاملا سبز است و شما صحرای خشک یا کوه برهنه از درخت نمی‌بینید. ولی در کالیفرنیا که هم‌مرز با مکزیک است، صحرا و کوه برهنه از درخت، فراوان می‌بینید. حتی محمد یک روز مرا در آمریکا به باباکوهی برد! در آن‌جا کاملا شیراز برایم تداعی می‌‌شد.
نکتهٔ دیگر آن‌که جمعیت ایرانی‌ها در لس‌آنجلس فوق‌العاده زیاد است، به نحوی‌که نام ایران‌جلس یا تهران‌جلس برای آن، نامی با مسما است! در چندین خیابان بزرگ آن‌جا, اکثر تابلوهای فروشگاه‌ها به فارسی نوشته شده! است: مثلا: قنادی کل‌عباس، بستنی‌‌بندی داش حسن، چلو کباب سلطانی با سالاد شیرازی و...که نشانی از دلتنگی نسبت به ایران نیز دارد. محمد یک روز بنده را به سه‌راه پهلوی (طالقانی) برد! جایی بود که مغازه‌های کوچک لباس و دست‌فروشی‌های کنار خیابان کاملا سه‌راه طالقانی شیراز را تداعی می‌کرد. البته بسیاری از دست‌فروش‌ها مکزیکی‌های فقیری بودند که به کالیفرنیا مهاجرت کرده‌اند.
به همین ترتیب مراکز فرهنگی ایرانی زیادی نیز در لس‌آنجلس وجود دارد. البته اگر به کسی نگویید، محمد مرا با لباس مبدل برای کسب تجربه به تماشای شهرک «هالیوود» و خیابان‌ها و کوچه‌های آن برد!  این شهرک هرچند مستقل است، اما به لحاظ ساختار اداری جزو لس‌آنجلس است. از کنار صنعت و هنر سینما که امروز یکی از تأثیرگذارترین هنرهای جهان است، نمی‌توان به آسانی گذشت. تاریخ صنعت سینما، تاریخ هالیوود و نقاط عطف این تاریخ را در خیابان‌های این شهرک بازسازی کرده‌اند. برای کسی که بخواهد با واقعیت‌های جهان روبرو شود، بازدید از این شهرک تجربهٔ مفیدی است! ماکت و یا نمونهٔ زندهٔ اشخاص و فیلم‌های برندهٔ اسکار و مشاهیر و تأثیرگذارانی مثل والت‌ دیسنی، چارلی چاپلین، لارل و هاردی و... برای همه، از کودکان تا پیر و جوان، جاذبه دارد.

ملاقات با مرحوم دکتر احمد مهدوی دامغانی

رفتن بنده به لس‌آنجلس، مصادف بود با ایام ولادت حضرت مهدی عجل‌الله تعالی فرجه‌الشریف. از شب سیزدهم تا شب پانزدهم شعبان، *به مدت سه شب، مراکز فرهنگی مختل برنامه داشتند. بنده در شب چهاردهم شعبان، در جلسهٔ دانشجویان شیعهٔ مقیم لس‌آنجلس، اعم از ایرانی و غیر ایرانی، سخنرانی کردم و در سه جلسهٔ دیگر که متعلق به ایرانی‌ها بود، صرفا حضور یافتم.
شب نیمهٔ شعبان, به اتفاق محمد کارپرور، به مرکزی فرهنگی رفتیم به نام هجرت یا رسالت (تردید از بنده است که به یادم نمی‌آید). اعلام شده بود که سخنرانش استاد دکتر احمد مهدوی دامغانی، استاد دانشگاه هاروارد است.

کانال اختصاصی قاسم کاکایی

22 Nov, 01:30


با خانمی ایرانی از اقوام خودم ازدواج کرده و یک فرزند دارم. از همان زمان ورودم به آمریکا پیش خود گفتم حال که توفیق حضور در جبهه را نداشته‌ام، می‌خواهم به هر کسی که به امام خمینی ارادت دارد و در جبهه بوده خدمت کنم (از فحوای سخنرانی فهمیده بود که در جبهه بوده‌ام). خانه‌ای ویلایی در رالی دارم که دو طبقه است. طبقهٔ دوم  خانه را خالی گذاشته و تبدیل به یک حسینیه کرده‌ام. از شما خواهش می‌کنم که مدتی که این‌جا هستید بیایید در طبقهٔ دوم خانهٔ ما مستقر شوید و مهمان ما باشید و جلسات هفتگی را همان‌جا تشکیل دهید!». جا خوردم! گفتم: «من محل کارم در دانشگاه و در چپل‌هیل است؛ مشکلِ وقت و مشکلِ آمد و رفت داریم». گفت: «من خودم شما را به دانشگاه می‌رسانم و بر می‌گردانم». گفتم آخر فاصله سه ربع ساعت راه است! یعنی شما باید روزی چهار بار به مدت سه ساعت در راه باشی. به کار و زندگیت لطمه می‌خورد! گفت: «اشکال ندارد، همان چیزی است که از خدا خواسته‌ام. تازه شنبه و یکشنبه هم دانشگاه تعطیل است!». به هرحال، این جوان نازنین و معنوی به قول مرحوم حاج اسماعیل دولابی، قاپ ما را دزدید! در عین تعجب و ناباوریِ دکتر ارنست، بنده به خانهٔ این مرد که نامش اکبرآقا (زمانی) بود نقل مکان کردم. خانهٔ وسیعی بود. طبقهٔ دوم که حسینیه بود کاملا در اختیار بنده بود. هال بزرگی داشت که کاملا مانند یک حسینیهٔ سنتی تزیین شده بود. همسر اکبر آقا، مرضیه خانم،  یک کدبانوی تمام عیار بود. به‌همین جهت، از نعمت هر روزهٔ غذای حلال و خوش‌مزهٔ ایرانی برخوردار بودم؛ مشکل نجاست و طهارت خانه را نداشتم؛ نازنینی چون اکبرآقا رانندهٔ اختصاصی‌ام بود و نازنین دیگری چون احمدآقا، از مریدان قدیمی حضرت آیت‌الله انصاری همدانی، هر روز به من سر می‌زد؛ از همهٔ این‌ها بالاتر، زیر نام و پرچم امام حسین(ع) زندگی می کردم.   
یادم به لحظات سختِ بدوِ ورودم در فرودگاه و برخورد با نظامیان امنیتی می‌افتاد؛ نمی دانستم فرج بعد از شدت را چگونه تفسیر و شکر کنم!
از آن پس، روزها در دانشگاه مشغول بودم و شب‌ها به برنامه‌های فرهنگی در آن حسینیه اشتغال داشتم. دیگر همهٔ سخنرانی‌ها در همین حسینیه ا،نجام می‌شد. آن‌جا واقعا خلأ معنوی کاملا محسوس بود به نحوی‌که هر جلسه به تعداد شرکت‌کنندگان اضافه می شد. کم‌کم پای جوان‌ترها و بچه‌ها هم به مجلس باز شد و بعضا غیرایرانی‌های شیعه هم می‌آمدن،د به نحوی‌که آن حسینیه دیگر کفاف جمعیت را نمی داد. برخی از اعضا، پیشنهاد دادند که برنامه‌های بنده فیلم‌برداری شود، سپس هفته ای یکی دو ساعت آنتن کانال‌های خصوصی تلویزیون، مثل شبکه رنگارنگ، را اجاره کنند و برنامه‌های بنده از آن‌جا پخش شود! هر ساعت اجارهٔ این کانال‌ها ۲۵۰ دلار خرج برمی‌داشت. برای آن جمع که وضع مالی‌شان خوب بود این مبلع زیاد نبود. در شبکهٔ رنگارنگ، ایرانیان مختلف برنامه داشتند. پشت سر هم. هر عده هم شروع می‌کردند به عدهٔ قبلی فحش دادن! حتی یک آدم خُلی بود به نام هخا که می‌خواست به تهران بیاید و در فرودگاه مهرآباد مردم از او استقبال کنند، از همین کانال تلویزیونی برنامه پخش می‌کرد! البته برنامه‌های علمی و دینی خوبی هم آن وسط‌ها پیدا می‌شد. ولی بنده چنین برنامه‌ای را صلاح ندیدم! اگر برنامه‌ام کنار هخا پخش می‌شد، باید در همان آمریکا می‌ماندم!
در شهر رالی، اهل سنت چند گروهِ فعال داشتند. حتی نماز  جمعه اقامه می‌کردند. ولی شیعیان گروه فعالی نداشتند. یک عده از ایرانیان نیز گروه و انجمن فعالی داشتند، ولی به تنها چیزی که کار نداشتند دین بود! این‌جا بود که احمدآقا پیشنهاد تشکیل یک مرکز فرهنگی شیعی را داد به‌نام مرکز فرهنگی امام علی علیه‌السلام. بنده و اکبر آقا هم سخت استقبال کردیم. دیگران هم حمایت کردند. کارهای اولیه را انجام دادند. به دنبال جایی برای اجاره بودند. ابتدا یک ساختمان را پیدا کردند که قبلا کلیسا بوده و تعطیل شده بود. پس از آن، ساختمان بسیار مناسب‌تری را پیدا کردند و مرکز را راه انداختند.

از آن زمان تا‌کنون، مرکز فرهنگی امام علی علیه‌السلام، فعالیت مستمر و پرباری در میان شیعیان ایالت کارولینای شمالی، اعم از ایرانی و غیر ایرانی، دارد. بنده ارتباطم را با آن مرکز حفظ کرده‌ام. کاملا در جریان امورشان هستم. در آغاز، نوارها و سی‌دی‌های بنده را  استفاده می‌کردند. اما، هم‌اکنون، کلاس‌های مختلف در مرکز برگزار می‌کنند و به مناسبت اعیاد و وفیات سخنرانان خوبی را به زبان انگلیسی و فارسی از سراسر آمریکا دعوت می‌کنند.
با آن که در عرض بیست سال گذشته، هم آن‌ها و هم پروفسور ارنست بارها بنده را دعوت مجدد کرده‌اند، ولی دیگر توفیق بنده را یار نشد! یاد دارم که در یکی از جلسات، یکی از ایرانیان از بنده پرسید که حاج‌آقا چه شد که به آمریکا آمدید؟ همان آمریکایی که شیطان بزرگ است! عرض کردم: «هر تابستان امام‌رضا علیه‌السلام می‌طلبیدند و

کانال اختصاصی قاسم کاکایی

22 Nov, 01:29


«بسم الله الرحمن الرحیم»

🗒 #یاد_ایام

🖋فصل چهارم، سفرهای علمی خارج از کشور

قسمت دوم، آمریکا ۲، (پیاپی چهل و یکم)

در جمع ایرانیان مقیم آمریکا

همان‌طور که می‌دانیم، ایرانیان زیادی مقیم آمریکا هستند. در هر ایالتی تعداد زیادی ایرانی سکونت دارند. بنده در طول اقامتم در آمریکا، فقط به شهرهای رالی، چپل‌هیل، نیویورک، لس‌آنجلس و واشنگتن سفر داشتم.

الف- ایرانیان مقیم کارولینای شمالی

محل اسکان بنده در شهر چپل‌هیل در یک آپارتمان کوچک ولی کاملا مجهز و با مبلمان تمام، در جنب دانشگاه محل کارم بود. پس از گذشت چند روز، پروفسور ارنست گفت: « تعدادی از ایرانیان هستند که هفته‌ای یک بار در جلسات خانگی در رالی جمع می‌شوند و تفسیر و سخنرانی و گفت‌وگو دارند. شنیده‌اند که تو به این‌جا آمده‌ای. دعوت کرده‌اند که در جلسه امشب‌شان صحبت و سخنرانی کنی. اگر مایل باشی برویم». دکتر ارنست میانه خوبی با ایرانیان آن‌جا دارد. قبول کردم. بین چپل‌هیل و رالی، سه ربع ساعت راه است. شب با اتومبیلِ دکتر ارنست راه افتادیم. در راه، پروفسور ارنست می‌گفت که: «هفتهٔ قبل یکی از این‌ها به من می‌گفت: "اگر ممکن است دعوت‌نامه برای فلانی(کاکایی) بفرست و از او دعوت کن تا به دانشگاه شما بیاید و ما هم از ایشان استفاده کنیم". من هم به او گفتم که اتفاقا دعوت کرده‌ام و الآن در راه است!». بنده خودم هم متعجب بودم که چرا اینان از میان پیامبران نام جرجیس را انتخاب کرده‌اند! در جلسه که رفتیم، رئیس جلسه شخصی بود بنام احمد‌آقا (فرهودمند). هم ایشان آن درخواست را از دکتر ارنست کرده بود. بعدا معلوم شد که ایشان در نوجوانی، در همدان از خویشان و مریدان مرحوم آیت‌الله حاج شیخ محمدجواد انصاری همدانی رضوان‌الله تعالی علیه بوده است و اکنون بیش از چهل سال است که در آمریکاست. کتاب‌های بنده را در باب عرفان (که برخی هم مزین به تمثال حضرات آیات قاضی، انصاری و نجابت اعلی‌الله مقامهم است) دیده بود و علاقمند شده بود.

آن جمعِ سی و چند نفره، متشکل از افراد مختلف با گرایش‌های گوناگون بود. از  احمد‌آقا با گرایش عرفانی، تا آقای دکتر پایدارفرد با گرایش نهضت آزادی، تا برخی که میانه‌ای با انقلاب نداشتند و یا خویشاوند پرویز ثابتی مسئول ردهٔ بالای ساواک، تا چند حزب‌اللهی دو آتشه! آن‌چه آن‌ها را گرد هم جمع کرده بود یاد ایران و ذکر قرآن بود. بچه‌هاشان در این جلسات شرکت نمی‌کردند، چرا که دیگر جذب فرهنگ آمریکایی شده‌ بودند، حتی زبان فارسی را به سختی صحبت می‌کردند. چه رسد به نوه‌هایشان! البته اکنون از آن جمع، چندین نفراز دنیا رفته‌اند، از جمله آقای دکتر پایدارفرد
مرحوم دکتر پایدارفرد شوهر خواهر مرحوم دکتر ابراهیم یزدی، عضو نهضت آزادی و وزیر خارجهٔ دولت مهندس بازرگان بود. دکتر پایدارفرد و همسرش (خانم یزدی) از فعالان آن جلسه بودند و تفسیر قرآن را به سبک مهندس بازرگان ارائه می‌دادند.
از عجایب روزگار آن که پس از کمی، فهمیدم که این دکتر پایدارفرد، استاد بنده در دانشگاه پهلوی قبل از انقلاب بوده است! طبیعی بود که او پس از گذشت سی‌سال، مرا، آن هم با این شکل و شمایل، نشناسد! داستان از این قرار بود که در دانشگاه پهلوی که سبک آمریکایی داشت و زبان اصلی‌اش انگلیسی بود، هر دانشجو در هر رشته ای که بود می بایست ۹ واحد درس عمومی در علوم انسانی بگذراند. بنده هم که رشته‌ام مهندسی برق بود، ۳ واحد از آن ۹ واحد را درس جامعه‌شناسی گرفتم. استاد آن درس نیز دو نفر به‌طور مشترک بودند؛ یکی آمریکایی که نامش یادم نیست و دیگری همین دکترپایدارفرد که آمریکا درس خوانده و عضو بخش جامعه‌شناسی دانشگاه پهلوی بود و درس را به انگلیسی ارائه می‌داد.
به هرحال، وقتی که موضوع را با دکتر پایدارفرد مطرح کردم، خیلی متعجب و خوش‌حال شد و گفت: دنیا چقدر کوچک است! از آن به بعد، دیگر به بنده نه صرفا به چشم یک آخوند، بلکه به چشم دانش‌آموختهٔ دانشگاه پهلوی می‌نگریست!
به هرحال، اولین جلسهٔ ما برگزار شد. قرار بود که در همهٔ جلساتشان که گاهی به مناسبت‌های مختلف به دو جلسه در هفته بالغ می‌شد سخنرانی کنم. در شب اول، سخنرانی و تفسیر عرفانیِ قرآن داشتم. مورد استقبال قرار گرفت. در حین سخنرانی مرد نسبتا جوانی توجهم را جلب کرد. خیلی نورانی بود و خیلی به دلم نشست.اکثرا سرش زیر بود. پس از جلسه، او از دکتر ارنست خواهش کرد تا خودش بنده را به چپل‌هیل برگرداند. بنده هم پذیرفتم. در راه که در اتومبیل تنها بودیم با شرم بسیار سر حرف را باز کرد. اهل مکاشفه بود. نقل می‌کرد که: «اهل خوزستانم. پانزده ساله بودم که جنگ در ایران شروع شد و من خیلی دل در گرو امام و انقلاب بسته بودم. پدر و مادرم از ترس این که به جبهه بروم، به زور مرا به آمریکا نزد بعضی اقوام فرستادند. اکنون ۲۴ سال است که در آمریکا هستم.

کانال اختصاصی قاسم کاکایی

21 Nov, 03:26


درسگفتار شرح الاسماء الحسنی ) شرح دعای جوشن کبیر)، جلسهٔ ۱۲۰:

یا عون المؤمنین یا راحم المساکین
مراتب ایمان


الم يكن مخالفو هم اشد نكرا عليهم منهم الم يكن النبي الامي صلى الله عليه وآله ولا سيما في اول امره حيث كان حب دين موسى أو عيسى أو الصنم في قلب اليهود أو النصارى أو عبدة الاصنام راسخا إذا امرهم بشئ لم يالفوا أو نها هم عن نسكهم تانفوا واستوعروا واستنكفوا حتى سلوا السيوف من الاغماد واوقدوا نيران الكيد في الاكباد يكادوا يميزوا من الغيظ وتعلق بافئدتهم حميا حمية احمى من نهار القيظ ولعلكم لم تتلوا قوله تعالى حكاية عن قوم شعيب اصلوتك تأمرك ان نترك ما يعبد اباؤنا وغير ذلك من الايات والبينات حتى تزنوا بالقسطاس المستقيم ايمانكم مع ايقانهم وانى كما قال مولاى الصادق (ع) لوددت ان اضرب رؤسكم بالسياط حتى تتفقهوا في الدين وتستنبطوا اصول عقايد كم بالحجج والبراهين كما قال تعالى قل هاتوا برهانكم انكنتم صادقين وكان يصدق به بعض انحر برؤية الدخان فيحكم بان هناك موجودا هذا اثره وهذا بمثابة اهل النظر المستدلين عليه تعالى بالدلائل الانيه والوا المراتب الاخر كمن يصل إليه حرارة النار أو منافع النار أو يشاهد نور النار وبه يشاهد الاشياء الاخرى أو يعاين حرم النار أو يقرب إليه شيئا فشيئا ويجاوره حتى يصل إليه فيتلاشى ويفنى بالكليه يا راحم المساكين المسكين كالفقير فيما تقدم وقال صلى الله عليه وآله اللهم احينى مسكينا وامتنى مسكينا واحشرني في زمرة المساكين وفى الفقيه ان الفقراء هم اهل الزمانة أي اهل الافة والابتلاء والمساكين اهل الحاجة من غير زمانة ويفهم منه ان الفقير اسؤ حالا من المسكين وايد بقوله تعالى واما السفينة فكانت لمساكين ولكن روى الكليني في الصحيح ان الفقير الذى لا يسئل والمسكين الذى هو اجهد منه الذى يسئل وفى الصحيح عن ابي بصير قال قلت لابي عبد الله (ع)  قول الله عزوجل انما الصدقات للفقراء والمساكين قال الفقير لا يسئل الناس والمسكين اجهد منه والبائس اجهدهم

@ghkakaie

کانال اختصاصی قاسم کاکایی

21 Nov, 03:26


🎙️|فایل صوتی کامل |

▶️#درسگفتار_شرح_الاسماء_الحسنی
جلسه : ۱۲۰

🌍 محل تدریس :
شیراز ، حوزه علمیه شهید محمد حسین نجابت ( ره )

📅 تاریخ : ۴ خرداد ۱۳۹۲

🕝مدت زمان صوت :
۳۲ دقیقه و ۱۰ ثانیه
@ghkakaie

کانال اختصاصی قاسم کاکایی

18 Nov, 13:01


«بسم الله الرحمن الرحیم »

سلام علیکم.

به اطلاع عزیزان همراه می‌رساند که

به علت سفر اضطراری استاد، این هفته درسگفتار شرح مثنوی معنوی برگزار نمی‌شود.

@ghkakaie

کانال اختصاصی قاسم کاکایی

18 Nov, 06:57


پخش زنده هم‌اکنون در ادوبی کانکت و اینستاگرام

ادوبی کانکت:
http://vroom.shirazu.ac.ir/theoldogyytheology1

اینستاگرام:
https://instagram.com/ghkakaie?utm_medium=copy_link

@ghkakaie

کانال اختصاصی قاسم کاکایی

18 Nov, 06:50


Live stream finished (5 minutes)

کانال اختصاصی قاسم کاکایی

18 Nov, 06:44


Live stream started

کانال اختصاصی قاسم کاکایی

18 Nov, 06:43


Live stream finished (30 seconds)

کانال اختصاصی قاسم کاکایی

18 Nov, 06:43


Live stream started

کانال اختصاصی قاسم کاکایی

17 Nov, 03:43


درسگفتار شرح گلشن راز، جلسهٔ ۱۲۰:
معنای خرابات


شرابی خورده هر یک بی‌لب و کام
فراغت یافته از ننگ و از نام

حدیث و ماجرای شطح و طامات
خیال خلوت و نور کرامات

به بوی دردیی از دست داده
ز ذوق نیستی مست اوفتاده

عصا و رکوه و تسبیح و مسواک
گرو کرده به دردی جمله را پاک

میان آب و گل افتان و خیزان
به جای اشک خون از دیده ریزان

گهی از سرخوشی در عالم ناز
شده چون شاطران گردن افراز

گهی از روسیاهی رو به دیوار
گهی از سرخ‌رویی بر سر دار

گهی اندر سماع از شوق جانان
شده بی پا و سر چون چرخ گردان

@ghkakaie

کانال اختصاصی قاسم کاکایی

17 Nov, 03:41


🎙️ باز نشر  فایل صوتی #درسگفتار_شرح_گلشن_راز
اثر منظوم شیخ محمود شبستری (ره)

▶️ جلسه ۱۲۰

🕝مدت زمان صوت:
۳۳ دقیقه و ۴۴ ثانیه

🗓️تاریخ تدریس:
۲۱ خرداد ۱۳۹۱

تدریس شده در حوزهٔ علمیهٔ شهید محمد حسین نجابت( ره)

@ghkakaie

کانال اختصاصی قاسم کاکایی

16 Nov, 07:43


🟫⬜️به مناسبت سالگرد رحلت و بزرگداشت علامه طباطبایی و مقارن با روز جهانی فلسفه،مجمع عالی حکمت اسلامی با همکاری دانشکده الهیات دانشگاه شیراز برگزار میکند.

📋موضوع:جایگاه کتاب روش رئالیسم در نظام اندیشه فلسفی ایران معاصر

🎙سخنران: حجت الاسلام و المسلمین دکتر قاسم کاکایی

🗓زمان :دوشنبه ۲۸ آبان ۱۴۰۳ ساعت ۱۰ تا ۱۲

🏢مکان:دانشگاه شیراز ،پردیس ارم، دانشکده الهیات و معارف اسلامی،سالن کنفرانس دکتر شهیدی

💻به همراه لایو و پخش زنده در ادوبی کانکت

@ghkakaie

کانال اختصاصی قاسم کاکایی

15 Nov, 01:37


اكثريت دانشجويان دختر اين جلسات دارای حجاب اسلامی بودند، چند نفری نيز كه بی‌حجاب بودند، وقار اسلامی خاصی از خود نشان می‌دادند. عشق و علاقهٔ اين دانشجويان به اين جلسات مرا به ياد جلسات انجمن اسلامي دانشجويان خودمان در قبل از انقلاب می‌انداخت!
امّا دستهٔ دوم، يعنی آمريكايی‌هایی كه مسلمان شده‌اند؛ تعداد زيادی از آن‌ها تحت تأثير جريانات سنی مذهب و به‌ويژه تبليغات سعودی‌ها قرار داشتند؛ ولی تعدادی نيز شيفتهٔ تشيع شده بودند كه متأسفانه از جايي حمايت نمی‌شدند. اين‌ها با عشق و علاقه و با پول خويش مسجد كوچکی به نام اهل بيت (ع) ‌تأسيس كرده‌ بودند كه تعدادی از جوانان آمريكایی، اعم از سياه و سفيد در آن‌جا جمع شده و به آموختن معارف شيعه می‌پرداختند. امام جماعت اين مسجد يك جوان سياه‌پوست آمريكايي بود كه نام و نام خانوادگی خود را جعفر محب الله قرار داده و در كسوت روحانيت شيعه بود.
اين جوان ابتدا مسلمان شده و به اهل سنت گراييده بود؛ ولي تسنن او را ارضا نكرده و سرانجام گمشدهٔ خود را در تشيع يافته بود. شخصيت امام خمينی (ره) در اين زمينه نقش كليدی داشته است. سپس اين جوان علی‌رغم فقر مالی، با خرج خود هفت سال به ايران آمده و در حوزهٔ علميهٔ قم آموزش ديده بود و در آن زمان، ساير شيعيان را در شهر رالی آموزش می‌داد.
جوان سياه ديگری كه خود را محمدعلی می‌ناميد، راننده اتوبوس بود و حدود پانزده سال بود كه شيعه شده بود. نزد من آمد و از من خواست كه هفتگی وقتی را به او اختصاص دهم و معارف شيعه را برای او بازگو كنم. وی هر هفته از محل خويش در خارج از شهر چپل هیل به دفتر من در دانشگاه كه بيش از دو ساعت فاصله داشت می‌آمد و حدود دو ساعت به سؤال و جواب و مسائل معنوی می‌گذشت. وی به شدت عاشق امام خمينی (ره) بود و تصورش اين بود كه بنده به علّت شكل لباسم، بويی از خمينی برده‌ام. هم علاقهٔ او و هم وقت‌گذاری من برای پروفسور ارنست به‌عنوان يك محقق دانشگاهی تعجب‌انگيز بود؛ چرا كه وی انتظار داشت بنده در اين فرصت كوتاهی كه در آمريكا داشتم، وقتم را بيش‌تر در كتابخانه و مراكز تحقيقاتی بگذرانم؛ نه اين‌كه دو ساعت وقت را به يك رانندهٔ اتوبوس اختصاص دهم. ولی وی غافل بود از اين‌كه اين تازه مسلمانان آمريكايی مرا به ياد مسلمانان صدر اسلام می‌انداختند و من نيز در كسوت روحانيت خود را چيزی جز سفير پيامبر اسلام نمی‌ديدم. به‌هر‌حال، ايام رجب و شعبان در دل آمريكا و در ميان شيعيان آمريكايی، نعمت عظيمی بود خارج از حد آرزوی طلبهٔ ساده‌ای چون من.

@ghkakaie

کانال اختصاصی قاسم کاکایی

15 Nov, 01:37


۵- عده‌اي اسلام را مترادف با تروريسم می‌شناختند.
6- تنها عدهٔ كمی بودند كه شناختي مختصر از اسلام داشتند كه بايد احتمال بدهيم كه اين‌ها همان دانشجويان مسلمان كلاس بودند!
بنابراين، شايد اقبال فراوان دانشجويان به اين كلاس‌ها تا حدودي از سر حس كنجكاوی يا علاقه به دشمن‌شناسی بوده است؛ ولی به‌هرحال، كار مسئولان اين دانشگاه در ارائهٔ اين درس و كتاب‌های نسبتاً خوبی كه در اين زمينه در اختيار دانشجويان قرار می‌دادند قابل تقدير است.
نكتهٔ مهم ديگر اين‌كه، اكثريت قريب به اتفاق دانشجويان، اسلام را تنها از طريق اهل سنت و كشور عربستان می‌شناختند. براي آن‌ها تصور مسلمان غير عرب بسيار دشوار بود. اكثر آن‌ها پر جمعيت‌ترين كشور مسلمان را عربستان سعودي می‌دانستند و وقتي نام اندونزي را به‌عنوان پرجمعيت‌ترين كشور مسلمان می‌شنيدند شگفت‌زده می‌شدند!
متن اصلي اين درس برای دانشجويان، كتاب Following Muhammad نوشته پروفسور كارل ارنست بود كه كاملاً‌ از سر انصاف، اسلام را بررسي كرده است. بنده این کتاب را تحت عنوان «اقتدا به محمد»، به فارسی ترجمه و از طریق انتشارات هرمس آن را منتشر کرده‌ام که به چاپ پنجم رسیده است. در اين كلاس‌ها، وقتی كه قسمت‌هايی از آيات قرآن كه با كتاب مقدس كاملاً‌ هم‌خوانی داشت تلاوت و ترجمه می‌شد، براي اكثر دانشجويان بسيار تعجب‌انگيز و غير قابل باور بود؛ چرا كه اسلام را نه دينی ابراهيمی، بلكه خطری سياسی برای تمدن غرب تلقی می‌كردند.
به‌هرحال، بنده توفيق داشتم كه در اين كلاس‌ها به معرفی اسلام و تشيع بپردازم و خدا را شاكرم كه توفيق چنين تبليغي را به عنوان يک طلبه به اين حقير عطا كرد. از آن پس، تعداد زيادی از دانشجويان، مراجعات مكرری به دفترم برای دريافت پاسخ سؤالات خويش داشتند؛ به نحوی‌كه تعجب پروفسور ارنست و ساير استادان برانگيخته شده بود. بنده در بعضی از گروه‌های بیست نفره كه توسط دانشجويان دكتری اداره می‌شد نيز شركت كردم تا با ديدگاه و سؤالات دانشجويان بيش‌تر آشنا شوم. به‌هر‌حال، در پايان كلاس‌ها يك بار ديگر از دانشجويان خواسته شد كه شناخت جديد خود را از اسلام بنويسند. آن‌چه به دست آمد، حكايت از توفيق اين كلاس‌ها و آمادگی فطرت پاک همهٔ جوانان در كل عالم برای پذيرش حق و گرايش به خدا داشت.
نكتهٔ جالب ديگر آن‌كه، وقتي از پروفسور ارنست خواستم كه يك كپی از نظرخواهی‌های دانشجويان را به من بدهد، سوگندی را يادآور شد كه به‌عنوان معلم خورده است و آن اين‌كه همهٔ تكاليف دانشجويان، خصوصی و محرمانه تلقی می‌شود ولو این‌که پاسخ‌نامه‌ها بدون نام تحویل می‌شد. مسائل خصوصی دانشجويان نبايد در جایی افشا شود. به‌هرحال با تعارفات و توجيهاتی كه خاص ما ايرانی‌هاست ايشان را متقاعد كردم كه برای ترجمهٔ آن كتاب و نگاشتن مقدمه‌ای بر آن، به اين نظرخواهی‌ها احتياج دارم! از اين رو، اسامي دانشجويان حذف شد و قسمتي از تكاليف دانشجويان در اختيار من قرار گرفت كه در اين مختصر نمی‌توان به تحليل آن‌ها پرداخت.

درس تفسير برای دانشجويان دكتری الهيات

در آن‌جا يك درس با عنوان قرائت متون عربی داشتند كه بنده توفيق پيدا كردم كه تفسير منسوب به امام صادق(ع) را به‌عنوان يک تفسير شيعی با صبغة عرفانی، هم‌راه با پروفسور ارنست، در يكی از اين كلاس‌ها ارائه دهم (حدود ۸ جلسه). شور و نشاط دانشجويان و استقبال آنان از مطالب عرفانی واقعاً مرا شگفت‌زده كرد و ظرافت‌ها و تأويل و تفسيرپذيری قرآن آن‌ها را متعجب ساخت؛ به نحوي‌كه افزون بر شش نفر دانشجوی اصلی كلاس، عدهٔ ديگری از دوستانِ آن‌ها نيز در كلاس‌ها و مباحث شركت می‌كردند. هم‌چنین دانشجویان چندين مهمانی خصوصی برای اينجانب ترتيب دادند و مباحث ارزنده‌ای مطرح شد. روز وداع، روزی خاطره‌انگيز و فضایی معنوی بود؛ هم برای حقير و هم براي آن جمع.

در جمع مسلمانان كاروليناي شمالي

مسلمانان اين ايالت را دو دسته تشكيل می‌دهند؛ يكی مهاجران كشورهای اسلامی و ديگر آمريكايی‌هایی كه مسلمان شده‌اند. در ميان مهاجران كشورهای اسلامی، به ويژه جوانان دانشجوی آن‌ها، حرارت و علاقهٔ فراوانی به اسلام ديده می‌شود. دانشجويانی كه مسلمان‌زاده هستند و بيش‌تر آن‌ها در آمريكا متولد شده‌اند؛ ولی والدينشان از كشورهای مختلف اسلامی به آمريكا مهاجرت كرده‌اند، در دانشگاه كاروليناي شمالي يك‌ديگر را پيدا كرده و با هم جلسات هفتگی تفسير قرآن داشتند. چندين جلسه از بنده دعوت كردند كه در جلساتشان شركت كنم. هرچند اكثر قريب به اتفاق آن‌ها اهل سنت بودند؛ ولي از درس و بحث بنده استقبال شايانی كردند و از اين‌كه يک روحانی مسلمان و يک استاد دانشگاه دعوت آن‌ها را پذيرفته و برای ايشان وقت گذاشته است، بسيار مشعوف بودند.

کانال اختصاصی قاسم کاکایی

15 Nov, 01:36


همه با کامپیوتر و در کم‌تر از دو ساعت تهیه شد. بهترین عینکی بود که تا کنون داشتم! چون دانشگاه کارولینای شمالی همهٔ مخارج مرا پذیرفته بود، دکتر ارنست خرج عینک را که خیلی گران بود از جانب دانشگاه به عهده گرفت. به هر حال فرج بعد از شدت مصداق پیدا کرده بود!* اسکان، آرامش دل، احترام، التیام زخم پیشانی و ترمیم عینک. *کاش چیزهای بیش‌تر و بهتری از خدا خواسته بودم!

پروفسور ارنست و همسرش

پروفسور ارنست، شخصی متواضع و انسان‌دوست است. علاقهٔ خاصی به حضرت ختمی‌مرتبت و فرهنگ اسلامی دارد. بر در اتاقش در دانشگاه، به‌جای هر عبارت دیگر، به عربی نوشته است: «احقرالعباد؛ کارل ارنست»! خود و همسرش از منتقدان سیاست‌های جورج بوش در ایجاد اسلام‌هراسی و ایران‌هراسی بودند. حدود یک سال بعد از سفر بنده، هر دو سفری به ایران داشتند. در شیراز مهمان ما بودند. با بنده و خانواده‌ام و همسر و فرزندانم هم از نزدیک بیش‌تر آشنا شدند. دکتر امید صفی که مقیم آمریکاست، در یکی از کنفرانس‌های خارج از کشور، بنده را دید و گفت که شما چه کردید که ارنست و همسرش پس از بازگشت از ایران به شدت علیه بوش موضع گرفته و در روزنامه مقاله نوشته‌اند. همسر پروفسور ارنست، جودی ارنست که هنرمند معروفی در زمینهٔ سفال‌گری و سرامیک است، پس از بازگشت از ایران مقالهٔ تندی با عنوان «آقای بوش شما از چه چیزی می‌ترسید و مردم را از چه چیزی می‌ترسانید؟» در یکی از روزنامه‌های پر تیراژ آمریکا منتشر کرده و در آن ضمن توصیف ایران و مردم فهیم، مهربان و آزاده‌اش، از سیاست ایران‌هراسی بوش، رئیس جمهور آمریکا، به شدت انتقاد کرده بود. امید صفی بعدا این مقاله را برایم فرستاد.

تدريس دروس عمومي

دروس عمومي در  دانشگاه کارولینای شمالی، مثل سایر دانشگاه‌های آمریکا، از جاي‌گاه خاصي برخوردار است. همهٔ دانشجويان دورهٔ كارشناسی اين دانشگاه، در هر رشته‌اي كه باشند، بايد در اولين تابستان قبل از شروع دورهٔ تحصيلي خود، يک كتاب در علوم انسانی را كه دانشگاه معرفی مي‌كند بخوانند و امتحان بدهند. جالب است بدانيد كه دو سال پيش، مسؤولان اين دانشگاه، گزيده‌ای از قرآن و تفسير آن، نوشته مايكل سلز (Michael Sells) را براي حدود هفت‌هزار دانشجوی ورودی معرفی كرده بودند. با توجه به جريانات ۱۱ سپتامبر، اين امر سر و صدای زيادي ايجاد كرده بود و عده‌اي از پدر و مادرها عليه دانشگاه، شکایتی اقامه كرده بودند مبنی بر اين‌كه اين آموزش‌ها باعث انحراف فرزندانشان می‌شود؛ ولی در دادگاه، مسئولان دانشگاه تبرئه شده بودند.

به‌هرحال، در ميان دوازده واحد عمومی، سه واحد درسی وجود دارد که دانشجويان اين سه واحد را به صورت اختياري از بين چهار عنوان درسي انتخاب مي‌كنند. يكي از اين عناوین،‌ درسي است با عنوان «آشنايي اجمالي با اسلام» (An Introduction to Islam). این درس در دو گروه، یعنی در دو کلاس مجزا تدریس می‌شود. سقف دانشجويان مورد پذیرش اين كلاس‌ها قبلاً‌ ۳۰ نفر بوده است؛ ولي پس از وقايع ۱۱ سپتامبر، استقبال دانشجويان از درس آشنايي با اسلام به قدري بوده است كه مسؤولان دانشگاه مجبور شده‌اند سقف اين كلاس را تا ۱۲۰ نفر دانشجو افزايش دهند. همين درس در دانشگاه جورج واشنگتن، اخيراً در سقف ۲۵۰ نفر در سالن آمفی‌تئاتر ارائه می‌شود.

بنده به‌عنوان هم‌كار پروفسور كارل ارنست (Carl Ernst)، تدريس در يكي از اين كلاس‌ها را به صورت مشترک به‌عهده داشتم. وای که اگر آن افسران هیکلی یک متر در دو مترِ فرودگاه از این موضوع مطلع می‌شدند! اين ۱۲۰ دانشجوی کلاس، پس از ارائهٔ درس اصلی در طول هفته، به ۶ گروه ۲۰ نفری تقسيم می‌شدند و ۶ نفر از دانشجويان دكتري و كارشناسی ارشد الهيات در اين ۶ گروه به بررسي و تحليل مطالب كلاس اصلی و پاسخ‌گويی به سؤالات دانشجويان می‌پرداختند.

روش شروع كار اين بود كه در اولين جلسه، از كليهٔ دانشجويان خواسته شد به‌عنوان اولين تكليف درسی، هرچه درباره اسلام مي‌دانند، بنويسند و هفتهٔ بعد تحويل دهند. مطالب جالبی از لابلای نوشته‌های دانشجويان به دست می‌آمد :
۱- عده‌ای هيچ شناختی از اسلام نداشتند.
۲- عده‌ای اسلام را نه به عنوان يك دين وحياني و آسماني، بلكه ساخته و پرداختهٔ شخصي به نام محمد مي‌دانستند كه جنگ‌افروز و خون‌ريز بوده است.
۳- عده‌ای گفته بودند كه فقط مي‌دانيم كه محمدعلی كِلِی مسلمان بوده است!
۴- جمعی مسلمانان را گروهی می‌دانستند كه با جمعيتشان كه به نحو انفجاری در حال افزايش است، خطری برای آيندهٔ تمدن آمريكا و اروپا به حساب می‌آيند.

کانال اختصاصی قاسم کاکایی

15 Nov, 01:35


پیشانیِ زخمی، عینکِ شکسته که اگر آن را از چشم بر‌ می‌داشتم نمی‌توانستم درست ببینم، و اگر بر چشم می‌گذاشتم همه چیز را نصف و نیمه می‌دیدم! بالاتر از آن، دلِ شکسته بود؛ احساس می‌کردم تحقیر شده‌ام. پرواز از دست داده، خستهٔ یک سفر بسیار طولانی از شیراز تا این‌جا. نه موبایل داشتم و نه هیچ‌ وسیلهٔ دیگری که وضعیتم را به پروفسور کارل ارنست که در فرودگاه رالی منتطرم بود، اطلاع دهم. نمی‌دانستم باید به رالی بروم و یا باید به ایران برگردم!، از طرف دیگر، کتاب‌ها روی زمین ریخته بود و هیچ چسبی هم برای چسب‌کاری کارتن نداشتم!
از خودم خیلی بدم آمده بود. هر فحشی که بلد بودم به خودم می‌دادم: «خاک بر سرت کنند! بیچارهٔ بدبخت! آمدی در قلب شیطان بزرگ که این همه سختی و مصیبت بکشی!؟ مگر این‌جا طواف کعبه است که: سرزنش‌ها گر کند خار مغیلان غم مخور!؟ اصلا نمی‌بایستی به این سفر می‌آمدی!». بالاخره دست به دامن خود خدا شدم که: «رَبِّ إِنِّي لِمَا أَنْزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْرٍ فَقِيرٌ»
رفتم به طرف کتاب‌ها و کارتن، که ناگهان یکی از همان نظامیان یک متر در دو متری جلو آمد و گفت چکار می‌کنی!؟ گفتم میخواهم کتاب‌هایم را بسته‌بندی کنم. گفت برو کنار این وظیفهٔ من است! چون ما کارتن را باز کرده‌ایم خود باید آن را ببندیم. بعد شروع کرد به بسته‌بندی کتاب‌ها با بهترین ابزار و چسب آمریکایی! گویی فرج بعد از شدت شروع شده بود! با کیفیت عالی و بهتر از اول بسته‌بندی کرد.

عیب می جمله بگفتی هنرش نیز بگو!


سپس یک افسر دو متری دیگر آمد و راهنمایی کرد که شرکتی که بلیط من به رالی مربوط به آن شرکت است، دفترش در کجای فرودگاه قرار دارد. به آن دفتر رجوع کردم. خانم بسیار مهربانی که متصدی بلیط بود، وقتی نگرانی و ناراحتی مرا دید گفت: «ناراحت نباشید چون در کنسل شدن بلیطتان‌ شما مقصر نبوده‌اید به عهدهٔ ماست که با پرواز بعدی شما را به رالی بفرستیم. اولین پرواز کم‌تر از یک ساعت دیگر و هواپیمایش نیز از قبلی بهتر است». کمی آرامش پیدا کردم.

در خانهٔ پروفسور ارنست

بالاخره به فرودگاه رالی رسیدم. بیچاره پروفسور ارنست بیش از سه ساعت در فرودگاه رالی منتظر بود. در پرواز قبلی هم مرا ندیده بود و سخت نگران شده بود. ماجرا را تعریف کردم. خیلی از جانب خودش عذرخواهی کرد که باعث به زحمت‌افتادن بنده شده است. از جانب دولت بوش هم عذرخواهی کرد که به علت مسائلی که خود مسببش بوده، این همه مسلمانان را به زحمت انداخته است.
با پروفسور ارنست از رالی به شهر دانشگاهی چپل‌هیل رفتیم؛ به خانهٔ ویلایی دکتر ارنست. خانه در محیطی پر درخت و سر سبز و آرام قرار داشت. تا فاصلهٔ صد متری از اطراف، هیچ خانهٔ دیگری نزدیک آن نبود. خانواده‌اش نیز از بنده استقبال گرمی کردند. سگشان هم به استقبال آمد تا ابراز مهربانی کند! من خودم را عقب می‌کشیدم. سگ جلوتر می‌آمد؛ می‌ترسیدم که لیسم بزند و برای نماز دچار مشکل شوم. پرفسور ارنست و همسرش فکر کردند که بنده از سگ می‌ترسم لذا آن سگ را دعوا کردند و او را از هال به یک پاسیو شیشه‌ای فرستادند که ما را می‌دید. در را هم به رویش بستند که به هال نیاید. همین‌طور که ما روی مبل نشسته بودیم و صحبت می‌کردیم، دیدم که آن سگ در پاسیو روی زمین نشسته و ناله‌ها و زوزه‌های جان‌سوزی دارد! دلم برایش سوخت. گفتم: «این سگ چه ناراحتی دارد؟». گفتند: «هیچی! فکر می‌کند که شما دوستش ندارید! هر کس داخل خانه می‌شود او را تحویل می‌گیرد ولی شما او را تحویل نگرفتید!». توضیح دادم که مشکلم ترس یا نفرت از سگ نیست مسألهٔ نماز است. می‌ترسم مرا لیس بزند. گفتم: «خوب حالا چطور می‌شود او را آرام کرد؟». گفتند: « اگر کمی نوازشش کنی مطمئن می‌شود که دوستش داری و آرام می‌شود!  گفتم: «اگر قول می‌دهد که مرا لیس نزد نوازشش می‌کنم!». آن سگ را که همین‌طور ناله می‌کرد آوردند و بنده با مهربانی گردن و پشتش را چند بار نوازش کردم؛ لذا خیلی خوش‌حال و آرام مثل بچهٔ آدم رفت و گوشه‌ای نشست! چه می‌کند این محبت! از محبت خارها گل می‌شود!
محل اسکان من یک آپارتمان کوچک با مبلمان و تجهیزات کامل، جنب محل کار در دانشگاه بود. ولی پروفسور ارنست و خانواده‌اش مرا در خانهٔ خویش سه روز مهمان کردند. یک
پماد مخصوص به بنده دادند برای زخم پیشانیم که روزی چندبار استفاده کنم. شاید باورکردنی نباشد که در عرض سه روز آن زخم کاملا خوب شد. در اولین فرصت، پروفسور ارنست  مرا به یک مرکز چشم‌پزشکی برد. هم آزمایش چشم بود، هم تعیین شمارهٔ عینک، هم انتخاب فرام جدید و هم تهیهٔ شیشهٔ نشکن. یک عینک با سه محور دور و نزدیک و آستیگمات.

کانال اختصاصی قاسم کاکایی

15 Nov, 01:35


این دوستی در طول زمان، شدیدتر و پایدارتر گشت و تا همین امروز باقی است.

مرا عهدی‌ست با جانان، که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم

پروفسور ارنست در دانشگاه کارولینای شمالی آمریکا  تدریس دروس عرفان و اسلام‌شناسی را به عهده داشت و اخیرا بازنشست شده است. در تابستان ۱۳۸۳، با معرفی و وساطت پروفسور کارل ارنست، به دعوت دانشگاه كارولينای شمالي، به مدت چهار ماه (يک نيمسال) به اين دانشگاه دعوت شدم تا ضمن همكاری با استادان آمريكايي در تدريس دروس اسلامي، چند سخنراني داشته باشم و نيز ترجمهٔ يك كتاب را از انگليسی به فارسی به عهده بگيرم؛ ولي با توافق آنان، اين برنامه به‌صورت فشرده، در دو ماه انجام يافت.

مركز ایالت كارولينای شمالی، شهر «رالی» است. بزرگ‌ترين دانشگاه اين ايالت، يعني دانشگاه كارولينای شمالي با سی هزار دانشجو در شهر چپل‌هیل Chapel Hill واقع است كه شهری كوچك می‌باشد و صرفاً‌ به بهانهٔ تأسيس اين دانشگاه در نزديكی رالی ايجاد شده است و اكثر ساكنان آن را دانشجويان، استادان و كارمندان اين دانشگاه تشكيل مي‌دهند. اين دانشگاه در تمام مقاطع تحصيلي و در اكثر رشته‌هاي دانشگاهي، دانشجو مي‌پذيرد و دارای كتابخانه‌ها و آزمايش‌گاه‌های بسيار بزرگ است. مركز انتشارات اين دانشگاه در سطح اروپا و آمريكا بسيار معتبر است و كتاب‌های ارزنده‌ای در تيراژ بسيار بالا منتشر مي‌كند.

از شیراز تا رالی

بنده بلیط پروازم به ترتیب به شرح زیر بود:
شیراز- تهران- دبی- پاریس- فرودگاه محل بازرسی (که الآن یادم نیست کجا بود)- فرودگاه رالی
یعنی شش فرودگاه باید عوض می‌کردم تا به مقصد برسم. دو چمدان و یک کارتن بزرگ داشتم که حاوی تعداد زیادی کتاب بود و آن را به خوبی بسته‌بندی کرده بودم. با مشقت بسیار به فرودگاه پاریس رسیدم. هنگام نماز ظهر برای وضو به دست‌شویی رفتم که برای امثال ما تعبیه نشده است! رعایت مسائل طهارت و نجاست خیلی سخت بود. چند روزی بود که دملی نیز در پیشانیم پیدا شده و زخم شده بود. تطهیر محل زخم نیز مزید بر علت شد و باعث گشت که آن‌جا عینکم از چشمم بیفتد‌ و یک شیشهٔ آن کلا خرد شد و روی زمین ریخت و شیشهٔ دیگرش نیز یکی دو تَرَک برداشت!
با مصیبت بیش‌تری، از جمله با عینک یک‌چشمی شکسته، به فرودگاه محل تفتیش در آمریکا رسیدم.

ورود به آمریکا

ورود حقیر به آمریکا در سال ۲۰۰۳ میلادی بود؛ یعنی درست در اوج وقایع پس از ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ و امنیتی شدن شدید همهٔ فرودگاه‌های آمریکا. بوش، رئیس جمهور آمریکا، ایران را یکی از محورهای شرارت خوانده‌بود. در آن‌جا و در آن فرودگاه، ابتدا مسافران را برای تفتیش به دو گروه آمریکایی و غیره تقسیم کردند. آمریکاییان زودتر تفتیش و خلاص می‌شدند. سپس آن غیره، به دو گروه اروپایی و غیره تقسیم می‌شدند. اروپایی‌ها زودتر خلاص می‌شدند. آن‌گاه این غیرهٔ دومی را به مسلمان و غیره تقسیم می‌کردند. در این‌جا این غیرهٔ سومی زودتر خلاص می‌شدند! خلاصه مسلمانان هم به دو دستهٔ خطرناک و غیر خطرناک تقسیم می‌شدند که طبعا بنده در گروه خطرناک قرار می‌گرفتم! خلاصه دردسرتان ندهم، در گروه خطرناک هم همه را خلاص کرده بودند و فقط بندهٔ سراپا تقصیر باقی مانده بودم!! افسران نظامی با ابعاد یک متر در دو متر مقابلم ایستاده بودند!! هرچه گفتم که: «من به رالی پرواز دارم و با این وضعیت پروازم را از دست می‌دهم»، گفتند: «این مسأله و مشکل شماست نه ما!»
شروع کردند به تفتیش ساک‌ها؛ کارتن را هم باز کردند و همهٔ کتاب‌ها را روی زمین ریختند. سپس شروع کردند به تطبیق چهره، بررسی پاسپورت و سایر مسائل امنیتی؛ ضرب انگشت، بررسی چشم و غیره. یک سؤال افسر مربوطه این بود که: «چرا این زخم پیشانی در عکس پاسپورتت نیست؟» به نظر شما یک فیلسوف چه جوابی می‌تواند به این سؤال بدهد!؟ توضیح دادم که: «ببخشید! عکس پاسپورت مربوط به دو سال قبل است و این زخم دو سه روز است که پیدا شده!!». یک قبله‌نما با خودم داشتم. گیر داده بودند که این قطب‌نما را برای چه می‌خواهی!؟ توضیح دادم که قطب‌نما نیست؛ قبله‌نماست. برای پیدا‌کردن جهت قبله برای نماز لازم دارم. سؤال کرد که: «جهت قبله که می‌خواهی پیدا کنی اورشلیم است!؟». گفتم نه، مکه است. سؤال کرد: «عینکت چرا شکسته است!؟» و... پس از مدت زیادی سؤال و جواب و در حالی‌که یک ساعت هم از زمان پروازم به رالی گذشته بود و پرواز را از دست داده بودم گفتند: «مرخصی و می‌توانی بروی»!
وضعیت اسفناکی بود. هیچ هم‌سفر و هم‌راهی نداشتم. دو چمدان بزرگ و یک کارتن کتاب را باید حمل می‌کردم که همهٔ کتاب‌هایش پخش شده بود. گیج شده بودم. اصلا نمی‌دانستم به کدام سمت باید بروم.

کانال اختصاصی قاسم کاکایی

15 Nov, 01:34


«بسم الله الرحمن الرحیم»

🗒 #یاد_ایام

🖋فصل چهارم، سفرهای علمی خارج از کشور

قسمت اول، آمریکا ۱ (پیاپی چهلم)


همان‌طور که قبلاً آوردم، حقیر در دوره دبیرستان دوره کامل دوازده پایه ( level ) زبانِ انگلیسی را در انجمن ایران و آمریکای آن زمان گذراندم و دیپلم این انجمن را دریافت کردم. قبل از انقلاب دانشجوی رشتهٔ مهندسی برق و الکترونیک دانشگاه پهلوی (شیراز) بودم. همان‌طور که در قسمت‌های قبل آمد، با توجه به این‌که زبان رسمی دانشگاه پهلوی انگلیسی بود، ما در بدو ورود به دانشگاه، هجده واحد زبان انگلیسی را می‌گذراندیم و در حد پروفشنسی و تافل بر زبان انگلیسی مسلط شدیم. تمام کتاب‌هایمان به انگلیسی بود و استادانمان نیز یا انگلیسی زبان بودند و یا به زبان انگلیسی تدریس می‌کردند؛ البته به جز درس ادبیات فارسی! لذا بنیهٔ زبان انگلیسی این حقیر قوی شده بود. بعد از رحلت حضرت آیت‌الله نجابت رضوان‌الله تعالی علیه، با نظر مرحوم آیت‌الله حاج شیخ محمدتقی نجابت، دورهٔ فوق لیسانس الهیات را در دانشگاه قم (مرکز تربیت مدرس) و دکتری فلسفه و کلام را در دانشگاه تربیت مدرس تهران گذراندم. باز هم با نظر مرحوم حاج شیخ محمدتقی نجابت، به استخدام دانشگاه شیراز درآمدم و از سال ۷۳، مراحل ارتقا از مربی، استادیاری، دانشیاری و استادی را در این دانشگاه در کم‌ترین زمان ممکن طی کردم. در همین حین، فرصت‌های مطالعاتی علمی و نیز حضور در کنفرانس‌های متعددی در خارج از کشور برایم فراهم شد. ضمن این سفرها و در حاشیه آن‌ها، فرصت‌های تبلیغ دینی به زبان انگلیسی نیز در خارج کشور برای حقیر حاصل شد. همان‌طور که قبلاً عرض کردم، این توفیقات نیز از یک گفت‌وگوی ساده به زبان انگلیسی با یک زائر خارجی در مدینهٔ منوره و کنار حرم مطهر حضرت ختمی مرتبت صلی‌الله علیه و آله و سلم آغاز شد؛ گفت‌وگویی که حضرت استاد، آیت‌الله نجابت در آفتاب سوزان مرداد ۱۳۶۵ شاهد آن بودند‌؛ ایستاده به ادامهٔ آن گفت‌وگو تشویقم کردند و دعا. دعای ایشان را عامل توفیقات در سفرهای خارجی می‌دانم، که همگی پس از رحلت حضرت استاد و با عنایت و تشویق مرحوم آیت‌الله حاج شیخ محمدتقی نجابت انجام گرفت. این سفرها شامل سفرهای علمی به کشورهای آمریکا، انگلستان، آلمان، اتریش، ایتالیا، یونان، نیوزیلند، بوسنی و هرزگوین، مالزی، اندونزی، ترکیه، سوریه، آذربایجان و ارمنستان بود. به برخی از این کشورها چند بار سفر داشتم. گزارش این سفرها و دستاوردهای علمی و تبلیغی آن‌ها می‌تواند برای برخی از پژوهش‌گران و مبلغان و نیز عامهٔ علاقمندان به این مباحث مفید باشد.

آمریکا ۱

دانشگاه کارولینای شمالی، پروفسور کارل اِرنْسْت

تقریباً در سال ۱۳۷۳ بود که مقاله‌ای را به زبان انگلیسی در مجلهٔ انجمن ابن عربی ( Ibn Arabi Society )  که در آکسفورد چاپ می‌شد، مطالعه می‌کردم تحت عنوان: «انسان عاری از صفات» ( The Man Without Attributes ) که در باب فنای صفاتی بایزید بسطامی بود. محتوای مقاله آن‌چنان مرا مجذوب کرد که نام نویسنده چندان در ذهنم نقش نبست. به ویژه آن‌که سخن از عریان شدن از صفات بود تا چه رسد به اسم و رسم. پنج سال بعد در خرداد ماه ۱۳۷۸، هنگامی که همایش جهانی ملاصدرا در تهران و شیراز برگزار می‌شد و بیش از دویست مهمان داشت، در برخورد با یکی از مهمانان خارجی، بی‌اختیار با وی احساس نوعی قرابت و آشنایی می‌کردم؛ هرچند که وی را هیچ‌گاه ندیده بودم. پس از مدتی در یک فرصت مناسب جلو رفتم و نامش را پرسیدم .پاسخ داد: «کارل ارنست». در ذهنم به جست‌وجو پرداختم. این نام را جایی خوانده و یا شنیده بودم. ناگهان برقی در ذهنم زد و پرسیدم: «شما مؤلف مقالهٔ "انسان عاری از صفات" نیستید؟». چهره‌اش سرخ شده بود؛ با حالتی که شرم و تواضع را با هم آمیخته بود، پاسخ داد: «آری»؛ و این آغاز آشنایی من با پروفسور کارل ارنست بود. بعداً نیز که در شیراز بدون آن‌که متوجه باشد وی را بر سر مقبرهٔ شیخ روزبهان بقلی زیر نظر گرفته‌ بودم، اشک در چشمان و بغضی در گلو داشت؛ عشقش به روزبهان مثال زدنی بود و تواضعش نسبت به شیخ بر رفعتش در ذهن من می‌افزود؛ و این باعث شد که کتاب‌هایش در مورد روزبهان را تهیه و مطالعه کنم. وی دو کتاب درباره روزبهان داشت که در آن تاریخ هنوز هیچ‌کدام به فارسی ترجمه نشده بود و حکایت از علاقهٔ بی‌حد و اندازه‌اش به عرفان اسلامی و تصوف داشت. بعد از مدتی فهمیدم که ایشان شاگرد مرحومه پروفسور آن‌ماری شیمل نیز بوده است. حقیر دو بار مرحوم شیمل را در شیراز و تهران ملاقات کرده و با وی هم‌سخن شده بودم. به خوبی احساس می‌کردم که برکات وجودی خانم پروفسور شیمل باید خیلی بیش‌تر از کتاب‌هایش باشد و اکنون کارل ارنست را شاهد صدق آن احساس می‌یافتم. بدین ترتیب دوستی‌ام با پروفسور ارنست آغاز شد.

کانال اختصاصی قاسم کاکایی

14 Nov, 12:41


🟧🟩مراقبه

📖گزیده‌ای از کتاب حدیث سرو نوشته حجت‌الاسلام والمسلمین دکتر قاسم کاکایی به مناسبت روز سالگرد وفات و بزرگداشت مرحوم علامه سید محمد‌حسین طباطبایی

@ghkakaie

کانال اختصاصی قاسم کاکایی

14 Nov, 07:53


🟫🟨جلوه گر نور خدا

🎙سرودهٔ حجت‌الاسلام والمسلمین دکتر قاسم کاکایی در تکریم مقام مرحوم علامه سید محمد‌حسین طباطبایی به مناسبت روز بزرگداشت و وفات ایشان

مدت زمان: ۴دقیقه و ۴۳ ثانیه

@ghkakaie

کانال اختصاصی قاسم کاکایی

14 Nov, 03:26


درسگفتار شرح الاسماء الحسنی (شرح دعای جوشن کبیر)،جلسه۱۱۹:

معنی ایمان و مراتب آن

و هم ايضا على اصناف فمنهم السابقون المقربون ومنهم من دونهم بحسب تفاوت سيرهم وسلوكهم فان السير في الله لا نهاية له وان كان السير إلى الله متناهيا ويرفع الله الذين امنوا والذين اوتوا العلم درجات وبعد المرتبة الادنى من الايمان المرتبة الدنيا منه وهى التصديق الجازم التقليدي بما ذكر وفائدتها كالاولى حقن الدماء والاموال نعم ان كان مشفوعة بالعمل الصالح والقلب السليم يحشر صاحبه مع اصحاب اليمين ويثاب على حسب عمله وبعد هذه المرتبة الايمان البرهانى لاهل النظر فيستدلون بالاثار على المؤثر وبعده مرتبة الايمان بالغيب يعرفون الصانع تعالى من وراء حجاب ولها عرض وجميع هذه المراتب لاهل العلم إلى ان ينتهى إلى حد العين فيسمى صاحبه عارفا ونهاية العرفان مقام حق اليقين والفناء المحض ومثال المراتب العلم والمعرفة بالنار كان يصدق بعض الناس بالنار بان يسمع ان النار شيئ يجعل كل شئ يصل إليه شبيها به وكل ما يماسه يحيله إلى نفسه وكلما يؤخذ منه لا يتطرق فيه نقصان وله على ما يجاوره اشراق ولمعان هيئته من الاشكال الصنوبرية وخليفة في الانارة للانوار العلوية وذلك الشئ اسمه النار وهذا بحذاء ايمان المقلدين الذين يتبعون اكابر الدين بلا برهان يقودهم إلى علم اليقين وان اشتبه على كثير منهم الغش والثمين وسموا الظن والتخمين باليقين وربما نرى كثيرا ممن اقتفى اثر اصحاب الظن ولا حجة قاطعة بيده يقول ايقانى في المطلب الفلاني بمثابة لو قال قائل بنقيضه لاقتلنه أو لاحرقنه واخوانه إذا سمعوا ذلك يمدونه في الغى فيبسطون من اشتداد ايقانه وينشطون من استحكام ايمانه وكلهم استسنموا ذوى ورم ونفخوا من غير ضرم الم
@ghkakaie

کانال اختصاصی قاسم کاکایی

14 Nov, 03:26


🎙️|فایل صوتی کامل |

▶️#درسگفتار_شرح_الاسماء_الحسنی
جلسه : ۱۱۹

🌍 محل تدریس :
شیراز ، حوزه علمیه شهید محمد حسین نجابت ( ره )

📅 تاریخ : ۱ خرداد ۱۳۹۲

🕝مدت زمان صوت :
۳۴ دقیقه و ۴۱ ثانیه
@ghkakaie

کانال اختصاصی قاسم کاکایی

13 Nov, 19:22


🟦⬜️مهر خوبان

🎥بازنشر گزیده‌ای از مصاحبه با مرحوم علامه سید محمد‌حسین طباطبایی به مناسبت بزرگداشت و سالروز وفات ایشان

مدت زمان: ۳ دقیقه و ۲۶ ثانیه

@ghkakaie

کانال اختصاصی قاسم کاکایی

12 Nov, 17:38


درسگفتار شرح مثنوی معنوی جلسه۱۲۰،ابیات ۳۶۷۰تا۳۷۲۹:

شد حواس و نطقِ باپایان ما
محو نور دانش سلطان ما

حسها و عقلهاشان در درون
موج در موج لدینا محضرون

چون بیاید صبح وقت بار شد
انجم پنهان شده بر کار شد

بیهشان را وا دهد حق هوشها
حلقه حلقه، حلقه‌ها در گوشها

پای‌کوبان دست‌افشان در ثنا
ناز نازان ربنا احییتنا

آن جلود و آن عظام ریخته
فارسان گشته غبار انگیخته

حمله آرند از عدم سوی وجود
در قیامت هم شکور و هم کنود

سر چه می‌پیچی کنی نادیده‌ای
در عدم ز اول نه سر پیچیده‌ای

در عدم افشرده بودی پای خویش
که مرا کی بر کند از جای خویش

می‌نبینی صنع ربانیت را
که کشید او موی پیشانیت را

تا کشیدت اندرین انواع حال
که نبودت در گمان و در خیال

آن عدم او را هماره بنده است
کار کن دیوا سلیمان زنده است

دیو می‌سازد جفان کالجواب
زهره نه تا دفع گوید یا جواب

خویش را بین چون همی‌لرزی ز بیم
مر عدم را نیز لرزان دان مقیم

ور تو دست اندر مناصب می‌زنی
هم ز ترس است آن که جانی می‌کنی

هرچه جز عشق خدای احسنست
گر شکرخواریست آن جان کندنست

چیست جان کندن سوی مرگ آمدن
دست در آب حیاتی نازدن

خلق را دو دیده در خاک و ممات
صد گمان دارند در آب حیات

جهد کن تا صد گمان گردد نود
شب برو ور تو بخسپی شب رود

در شب تاریک جوی آن روز را
پیش کن آن عقل ظلمت‌سوز را

در شب بدرنگ بس نیکی بود
آب حیوان جفت تاریکی بود

سر ز خفتن کی توان برداشتن
با چنین صد تخم غفلت کاشتن

خواب مرده لقمه مرده یار شد
خواجه خفت و دزد شب بر کار شد

تو نمی‌دانی که خصمانت کیند
ناریان خصم وجود خاکیند

نار خصم آب و فرزندان اوست
همچنانک آب خصم جان اوست

آب آتش را کشد زیرا که او
خصم فرزندان آبست و عدو

بعد از آن این نار نار شهوتست
کاندرو اصل گناه و زلتست

نار بیرونی به آبی بفسرد
نار شهوت تا به دوزخ می‌برد

نار شهوت می‌نیارامد به آب
زانک دارد طبع دوزخ در عذاب

نار شهوت را چه چاره نور دین
نورکم اطفاء نار الکافرین

چه کشد این نار را نور خدا
نور ابراهیم را ساز اوستا

تا ز نار نفس چون نمرود تو
وا رهد این جسم همچون عود تو

شهوت ناری به راندن کم نشد
او بماندن کم شود بی هیچ بد

تا که هیزم می‌نهی بر آتشی
کی بمیرد آتش از هیزم‌کشی

چونک هیزم باز گیری نار مرد
زانک تقوی آب سوی نار برد

کی سیه گردد ز آتش روی خوب
کو نهد گلگونه از تقوی القلوب

بخش ۱۶۳ - آتش افتادن در شهر به ایام عمر رضی الله عنه

آتشی افتاد در عهد عمر
همچو چوب خشک می‌خورد او حجر

در فتاد اندر بنا و خانه‌ها
تا زد اندر پر مرغ و لانه‌ها

نیم شهر از شعله‌ها آتش گرفت
آب می‌ترسید از آن و می‌شکفت

مشکهای آب و سرکه می‌زدند
بر سر آتش کسان هوشمند

آتش از استیزه افزون می‌شدی
می‌رسید او را مدد از بی حدی

خلق آمد جانب عمر شتاب
کآتش ما می‌نمیرد هیچ از آب

گفت آن آتش ز آیات خداست
شعله‌ای از آتش بخل شماست

آب و سرکه چیست نان قسمت کنید
بخل بگذارید اگر آل منید

خلق گفتندش که در بگشوده‌ایم
ما سخی و اهل فتوت بوده‌ایم

گفت نان در رسم و عادت داده‌اید
دست از بهر خدا نگشاده‌اید

بهر فخر و بهر بوش و بهر ناز
نه از برای ترس و تقوی و نیاز

مال تخمست و بهر شوره منه
تیغ را در دست هر ره‌زن مده

اهل دین را باز دان از اهل کین
همنشین حق بجو با او نشین

هر کسی بر قوم خود ایثار کرد
کاغه پندارد که او خود کار کرد

بخش ۱۶۴ - خدو انداختن خصم در روی امیر المؤمنین علی کرم الله وجهه و انداختن امیرالمؤمنین علی شمشیر از دست

از علی آموز اخلاص عمل
شیر حق را دان مطهر از دغل

در غزا بر پهلوانی دست یافت
زود شمشیری بر آورد و شتافت

او خدو انداخت در روی علی
افتخار هر نبی و هر ولی

آن خدو زد بر رخی که روی ماه
سجده آرد پیش او در سجده‌گاه

در زمان انداخت شمشیر آن علی
کرد او اندر غزااش کاهلی

گشت حیران آن مبارز زین عمل
وز نمودن عفو و رحمت بی‌محل

گفت بر من تیغ تیز افراشتی
از چه افکندی مرا بگذاشتی

آن چه دیدی بهتر از پیکار من
تا شدی تو سست در اشکار من

آن چه دیدی که چنین خشمت نشست
تا چنان برقی نمود و باز جست

آن چه دیدی که مرا زان عکس دید
در دل و جان شعله‌ای آمد پدید

@ghkakaie

کانال اختصاصی قاسم کاکایی

12 Nov, 17:34


🎙| فایل صوتی کامل |

جلسه ۱۲۰ #شرح_مثنوی_معنوی (دفتر اول)

⬜️با ارائه حجت الاسلام والمسلمین دکتر قاسم کاکایی

🗓تاریخ جلسه :
سه شنبه ۲۲آبان ۱۴۰۳

🕝 مدت زمان: ۶۴ دقیقه و ۴۰ ثانیه

#شرح_شعر
#مولانا
@ghkakaie

کانال اختصاصی قاسم کاکایی

12 Nov, 12:30


🎙هم اکنون کلاس درحال برگزاری است .

📎لینک ورود :
https://vroom.shirazu.ac.ir/elmi23

@ghkakaie

کانال اختصاصی قاسم کاکایی

11 Nov, 12:33


📣 انجمن علمی - دانشجویی دانشکده الهیات دانشگاه شیراز برگزار می کند:📣

💠 دوره شرح مثنوی معنوی💠

با ارائه حجت الاسلام والمسلمین دکتر قاسم کاکایی

جلسهٔ: ۱۲۰

زمان برگزاری :
سه‌شنبه،  ۲۲ آبان ۱۴۰۳ _   ساعت ۱۶

🖇️لینک شرکت آنلاین در دوره :
https://vroom.shirazu.ac.ir/elmi23

📌(شرکت برای عموم آزاد است )

@ghkakaie

کانال اختصاصی قاسم کاکایی

10 Nov, 03:38


درسگفتار شرح گلشن راز، جلسهٔ ۱۱۹:

خراباتی شدن از خود رهایی است
خودی کفر است ور خود پارسایی است

نشانی داده‌اندت از خرابات
که «التوحید اسقاط الاضافات»

خرابات از جهان بی‌مثالی است
مقام عاشقان لاابالی است

خرابات آشیان مرغ جان است
خرابات آستان لامکان است

خراباتی خراب اندر خراب است
که در صحرای او عالم سراب است

خراباتی است بی حد و نهایت
نه آغازش کسی دیده نه غایت

اگر صد سال در وی می‌شتابی
نه کس را و نه خود را بازیابی

گروهی اندر او بی پا و بی سر
همه نه مؤمن و نه نیز کافر

شراب بیخودی در سر گرفته
به ترک جمله خیر و شر گرفته

شرابی خورده هر یک بی‌لب و کام
فراغت یافته از ننگ و از نام

حدیث و ماجرای شطح و طامات
خیال خلوت و نور کرامات
@ghkakaie

کانال اختصاصی قاسم کاکایی

10 Nov, 03:37


🎙️ باز نشر  فایل صوتی #درسگفتار_شرح_گلشن_راز
اثر منظوم شیخ محمود شبستری (ره)

▶️ جلسه ۱۱۹

🕝مدت زمان صوت:
۲۸ دقیقه و ۴۷ ثانیه

🗓️تاریخ تدریس:
۲۰ خرداد ۱۳۹۱

تدریس شده در حوزهٔ علمیهٔ شهید محمد حسین نجابت( ره)

@ghkakaie

کانال اختصاصی قاسم کاکایی

09 Nov, 12:32


🌷🌷حدیث سرو،گل و لاله

📝دستنوشته شهید حبیب روزیطلب برگفته از کتاب عشق و شهادت به مناسبت سالگرد شهادت شهید حبیب روزیطلب

#شهید_حبیب_روزی‌طلب
@ghkakaie

کانال اختصاصی قاسم کاکایی

09 Nov, 05:44


🌺🌺حُبِّ حَبیب

🎥بازنشر گزیده‌ای از سخنرانی حجت‌الاسلام والمسلمین دکتر قاسم کاکایی در مراسم چهلمین سالگرد شهادت شهید حبیب روزیطلب

مدت زمان: ۲دقیقه و ۴۳ثانیه
#کلیپ
#شهید_حبیب_روزی‌طلب
#گزیده_بیانات
@ghkakaie

کانال اختصاصی قاسم کاکایی

08 Nov, 16:52


🌼🌼 انقطاع تام

📜 بازنشر بیانات مرحوم آیت الله نجابت رضوان الله تعالی درباره شهید حبیب روزیطلب به مناسبت سالگرد شهادت شهید حبیب روزیطلب

#متن_عکس
#شهید_حبیب_روزی‌طلب
@ghkakaie

کانال اختصاصی قاسم کاکایی

08 Nov, 01:31


الف- می‌گفت که: «در زمان جوانی یک روز جلو قنسولخانه (کنسولگری انگلیس) در شیراز عبور می‌کردم. دیدم که یکی از انگلیسی‌ها که معلوم بود رئیس است، اتومبیلش خراب شده است؛ راننده و مکانیک هر کار می‌کنند نمی‌توانند درستش کنند. خود آن فرد انگلیسی یک کتاب از جیبش بیرون آورد و کمی آن را برگ زد و مطالعه کرد. سپس سراغ راننده و مکانیک که بالای سر اتومبیل بودند رفت و گفت: "این‌جای ماشین را این کار کنید و آن‌جای ماشین را اون کار". چند دستور داد. آن‌ها هم همین کار را کردند. این بار تا استارت زدند، اتومبیل روشن شد. من (سید) تعجب کردم. جلو رفتم و از آن فرد انگلیسی پرسیدم که "این چه کتابی بود که این‌چنین حیرت‌آور به درست شدن اتومبیل کمک کرد؟"» (ما هم از سید نمی‌پرسیدیم که با چه زبانی با آن فرد انگلیسی سخن گفتی!) سید ادامه داد که: «آن فرد انگلیسی گفت: "این کتاب قرآن بود! شما مسلمان‌ها از این کتاب استفاده نکردید، ولی ما خیلی از این کتاب استفاده کردیم. بیش‌تر پیشرفت‌هایی که می‌بینید نصیب ما شده است، همه ناشی از این کتاب است".» سپس خود سید می‌گفت: که: «بله عزیزانم خود قرآن هم همین مسئله را تایید می‌کند و می‌گوید که: "هر تر و خشکی در این کتاب هست.  وَلَا رَطْبٍ وَلَا يَابِسٍ إِلَّا فِي كِتَابٍ مُبِينٍ». البته بنده الان بعد از سال‌ها، هرچه قرآن مطالعه می‌کنم چیزی راجع به مثلا شمع و پلاتین اتومبیل در آن پیدا نکرده‌ام!. معلوم است که آن فرد انگلیسی، به قرآن خیلی عالم‌تر از بنده بوده است و مسائلی را در قرآن می‌یافته که منِ عمامه سر از یافتن آن عاجزم. هیچ احتمال دیگری غیر از این ندهید!!

ب- یک بار نیز از یک منبع موثق برایمان نقل می‌کرد که وقتی که روس‌ها خواستند که گنبد امام رضا علیه‌السلام را به توپ ببندند، هیچ گلولهٔ توپی به گنبد اصابت نمی‌کرد! بلکه هر گلولهٔ توپ پس از شلیک می‌آمد و یک طواف کامل دور  گنبد امام رضا علیه‌السلام انجام می‌داد و بعد دوباره باز می‌گشت و در لولهٔ همان توپی که از آن شلیک شده بود فرو می‌رفت!!

اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً

@ghkakaie

کانال اختصاصی قاسم کاکایی

08 Nov, 01:30


۱۵- علی پیروزمند، رزمنده‌ای بود هم‌سن و رفیق گرمابه و گلستان برادرم نادر. او هم مثل برادرم در سن ۱۶ سالگی، با دست بردن در کپی شناسنامه، به جبهه آمده بود. وی نوهٔ دختری مرحوم آقای حاج علی‌اصغر سیف بود و پدرش نیز معلم کلاس پنجم ابتدایی حقیر. از کودکی در برنامه‌های مختلف، با برادرم نادر هم‌راه بود. یک زمان در جبهه، یکی از بچه‌های رزمنده لباس‌های خودش را شسته و گذاشته بود که خشک بشود. پیراهن نظامی علی پیروزمند را قرض گرفته بود تا بپوشد و پس از خشک شدن لباس‌هایش، آن را به علی برگرداند. اتفاقاً کارت و پلاک علی پیروزمند در همین پیراهن بوده است. آن برادر عزیز با همان پیراهن به فیض شهادت رسیده بود. ستاد آمار شهدا، با توجه به کارت و پلاکی که در جیبش بود، نام علی پیروزمند را جزو شهدا آورده بودند. خبر به شیراز رسیده بود. خانوادهٔ علی پیروزمند سوگوار شده و بسیار گریه و زاری کرده و به یک‌دیگر تسلیت گفته بودند. در همین هنگام، علی پیروزمند که از ماجرا بی‌خبر بوده است با پایان یافتن ماموریتش به شیراز برگشته بود. پس از نیمه شب به خانه رسیده بود. زنگ نزده بود.حال کلید داشته و یا  از دیوار به حیاط پریده بود، بنده خاطرم نیست. ولی به هر حال، اهالی خانه ناگهان با شهید علی پیروزمندی روبرو می‌شوند که زنده شده و مقابل آن‌ها حاضر شده است‌! حالِ آن خانواده را خودتان به تصویر بکشید! وحشت، خوش‌حالی، حیرت، شُکر و یا آمیخته‌ای از همهٔ این‌ها.

۱۶- از کادوهایی که رزمندگان جبهه برای بچه‌های کوچک خانواده می‌آوردند، یکی چتر منوّر بود‌. این چتر در اصل برای نگه داشتن منورهای پرتابی در هوا استفاده می‌شد، به خصوص در شب‌های عملیات. این چترها، منورها را در هوا، به مدت بیش‌تری نگه می‌داشتند، تا راه برای رزمندگان روشن شود و یا مانع حرکت مخفیانهٔ طرف مقابل گردد. اما در شهر هم می‌‌شد که به نخ‌های آن چتر، ابزار و آلات دیگری بست و به هوا پرتاب کرد. در این صورت، چتر با حالتی زیبا و آهسته پایین می‌آمد. دیگر تحفهٔ جبهه پوکه‌های فشنگ بود‌. رزمندگان با اقسام آن‌ها کاردستی‌های جالب و زیبایی می‌ساختند و به بچه‌های خانواده هدیه می‌دادند.

۱۷- در مقطعی در یکی از گردان‌ها شایع شده بود که یکی از رزمندگان پس از مجروحیت و بهبود یافتن، با معصومین علیهم‌السلام در تماس است. هم‌چنین با حضرت ولی عصر عجل‌الله تعالی فرجه‌‌الشریف و نیز با حضرت اباالفضل علیه‌السلام در تماس است و با آن بزرگواران گفت‌وگو می‌کند. می‌گفتند که وقتی‌که آن معصومان و بزرگواران با این رزمنده ارتباط می‌گیرند، او نیمه مدهوش می‌شود و تکلم او با آن بزرگواران در همین حالت نیمه مدهوشی است. با نوار کاست، برخی از مکالمات او را در این حالتِ از خود بی‌خودی ضبط کرده بودند. البته قاعدتاً صدای معصومین علیهم‌السلام را ما نمی‌شنیدیم و تنها صدای این رزمندهٔ عزیز قابل شنیدن بود. بعداً این نوار تکثیر و به شدت در همهٔ جبهه‌ها پخش شد. دست به دست می‌گشت. یکی از این نوارها هم به دست بنده رسید. با آن‌که باورش برایم سخت بود، ولی حرمت جبهه و رزمندگان مرا به باور می‌خواند. تا آن‌که امکان و صحت موضوع را از حضرت استاد سؤال کردم. ایشان فرمودند که باید نوار را گوش بدهم تا نظر بدهم. بنده نوار را خدمت ایشان بردم. کاست را در ضبط گذاشتم. ضبط صوت را روشن کردم. همان کلمهٔ اول و یا دوم این رزمنده را که شنیدند با شدت تمام دست‌هایشان را تکان دادند و گفتند: «خاموشش کن، خاموشش کن! یا حقه‌بازی‌ است و یا توهم صرف! به‌هرحال، دروغ است». البته یقین دارم که حضرت استاد قبل از پخش نوار هم از موضوع کاملا آگاه بودند. لیکن می‌خواستند رد گم کنند! من از این دروغی که در حد وسیع پخش شده بود تا باعث تقویت ایمان مومنین گردد (و نمونه‌های آن را امروز هم به شکل‌های مختلف در تریبون‌های گوناگون  می‌بینیم) یاد حکایت‌هایی افتادم که ذکر آن در این‌جا به عنوان حسن ختام، خالی از لطف نیست:
مرحوم پدرم به گُل و گیاه علاقهٔ زیادی داشت. باغچه و  گلدان‌های خانه، همیشه جزو دغدغه‌های ایشان بود. سید، پیرمردی که کار باغبانی انجام می‌داد و مثل پدرم بی‌سواد بود، با پدرم دوست بود. وی بسیار خوش بیان بود. پای منبرهای زیادی نشسته بود. همیشه پند و نصایح تاریخی و اخلاقی زیادی برای نقل کردن داشت! ایشان برای کمک به پدرم به خانهٔ ما می‌آمد و در کار باغبانی به پدرم کمک می‌کرد. معمولاً ناهار هم می‌ماند و در خدمت او بودیم. سر سفره و بعد از آن، حکایت‌های زیادی برای ما نقل می‌کرد. این حکایت‌ها را بدان سبب نقل می‌کرد که ایمانمان به امور دینی زیاد شود و متدین بار بیاییم. البته طلبه شدن حقیر ربطی به این حکایت‌ها ندارد. بی‌خودی شایعه درست نکنید! دو تا از آن حکایت‌ها را در این‌جا نقل می‌کنم:

کانال اختصاصی قاسم کاکایی

08 Nov, 01:30


۱۱- به سعید ابوالاحرار هم خیلی علاقه داشتم. سعید و حبیب روزی‌طلب از دبیرستان با هم هم‌کلاس بودند؛ هر دو عارف مسلک؛ هر دو دانشجو؛ هر دو طلبه؛ هر دو نیز خدمت مرحوم حضرت آیت‌الله نجابت می‌رسیدند؛ ولی سعید بیش‌تر مظهر قبض و حبیب بیش‌تر مظهر بسط الهی بود. هر دو نیز در ماه محرم به شهادت رسیدند. سعید در محرم ۱۳۶۰ و حبیب در محرم ۱۳۶۱. پس از شهادت سعید، و قبل از شهادت حبیب، در یکی از عملیات‌ها در اتوبوسی عازم خط مقدم برای عملیات بودیم. حبیب با من نبود. در جمع بچه‌ها در اتوبوس، برایشان سخنرانی کردم. از خدا و شهادت و لقاءالله گفتم. بچه‌ها حال خوشی نصیبشان شده بود. از حال خوش آن‌ها، حال من هم نیز خوش شد. اتوبوس در حال حرکت بود. سرم را روی صندلی گذاشته بودم. بین حالت خواب و بیداری، ناگهان سعید ابوالاحرار را دیدم. چهره‌ای بسیار نورانی داشت. نورش مثل مغناطیس مرا جذب خود کرد. مرا از خودم ربود و با سرعت به طرف خودش کشید. وقتی که نزدیکش رسیدم، گویا مدرّسی شده بود که در حوزه مشغول تدریس است. جمعی نیز اطرافش حلقه زده بودند. برخی از آن‌ها را بعداً در محضر درس حضرت آیت‌الله نجابت دیدم. اما آن زمان و در آن اتوبوس، آن‌قدر غرق در تمنای شهادت بودم که متوجه نشدم سعید دارد به من گِرای طلبگی را می‌دهد! بعدها اصرار حبیب روزی‌طلب بر طلبه شدن این حقیر نیز این اشارت را تکمیل کرد. به توفیق الهی، حضرت آیت‌الله نجابت رضوان‌الله تعالی علیه، دستم را گرفتند و آن رویا و آن اشارات را به منصه ظهور رساندند.

۱۲- روزی در چزابه، در خط مقدم در سنگری نشسته بودیم. با بچه‌ها مشغول ناهار خوردن بودیم؛ سفره‌مان خاک، بدن‌هایمان گردآلود و لباس‌هایمان خاکی و بعضاً خونی بود. آب برای شستن دست‌ها نداشتیم. نان خشکی داشتیم که با غذایی که یادم نیست چه بود، با همان دست‌ها، در دهان می‌گذاشتیم. یکی از بچه‌ها، یک رادیو ترانزیستوری کوچک داشت که خیلی قوی بود؛ موج‌ها و ایستگاه‌های مختلفی را می‌گرفت؛ هم از عراق و هم از ایران! رادیو روشن بود. این بار ایران را گرفته بود. همان‌طور که غذا می‌خوردیم، برنامه‌ای بهداشتی پخش می‌شد. خانم گوینده توصیه‌های بهداشتی برای غذا خوردن را ذکر می‌کرد: دست‌ها را چگونه و با چه صابونی باید بشوییم، سبزی خوردن را  حتما با پرمنگنات بشوییم، پس از مصرف غذا، چگونه ظرف غذا را سرپوشیده در یخچال بگذاریم تا میکروب به آن‌ها نفوذ نکند و...! ما غذا می‌خوردیم؛ به آن خانم گوینده گوش می‌دادیم؛ هم‌دیگر را نگاه میکردیم؛ و فقط می‌خندیدیم؛ خیلی زیاد!

۱۳- در سنگرهای جزیرهٔ فاو بودیم. یکی از بچه‌ها داشت نقل می‌کرد که این‌جا سگ‌ های وحشی دارد که شب‌ها مزاحم هستند. هرچه آن‌ها را چخ می‌کنیم، نمی‌‌ترسند و در نمی‌روند. یکی دیگر از بچه‌ها گفت: «خب بندهٔ خدا! سگ‌های اینجا که فارسی بلد نیستند لذا معنی چخ را نمی‌فهمند! چیز دیگری باید به آن‌ها بگویی. باید به عربی چخشان کنی». اولی گفت: «مثلاً چی باید بگیم؟!» دومی جواب داد: «الجِخ» چون چ هم ندارند ج باید بگویی»!!

۱۴- در همین جزیرهٔ فاو در خط مقدم بودیم. مسئول خط شهید منصور خادم‌صادق بود. دیدم که بچه‌های خط کمی از او ابراز نارضایتی می‌کنند. علت را که جویا شدم، فهمیدم که شهید خادم‌صادق بر اجرای مقررات خیلی تاکید می‌کند. همه باید در بیرون سنگر کلاه ایمنی به سر داشته باشند. پوتین‌ها باید واکس زده باشند. وقتی آن‌ها را به پا می‌کنی، باید بندهای آن‌ها را محکم ببندی، ولو که برای کاری عادی از سنگر خارج شوی. غیر از موارد ضروری، از سنگر نباید بیرون بیایی. نگهبانی‌ها و پست‌ها باید درست سر ساعت مشخص عوض شوند و... . بچه‌ها می‌گفتند که قبلاً یک مسئول خط داشتیم به نام محمد اسلامی‌نسب که خیلی خوش بود. به ما هم خیلی آسان می‌گرفت. همه‌اش می‌خندید. خودش روی خاک‌ریز، بدون کلاه ایمنی می‌نشست و وقتی عراقی‌ها خمپاره شلیک می‌کردند و به هدف اصابت نمی‌کرد، بلند بلند می‌خندید. می‌گفت: «هُو هُو، نخورد، نخورد!» بدین ترتیب به ما روحیه می‌داد. البته این بچه‌ها در اواخر حیات شهید محمد اسلامی‌نسب با او آشنا شده بودند. شمر بودن او را ندیده بودند! به هرحال، این هر دو مسئول خط، از خط ناسوت گذشتند و به ملکوت پیوستند. یعنی هم خادم‌صادق و هم اسلامی‌نسب، شهید شدند. هر دو الآن نزد خود خدا نشسته‌اند و از یک جا روزی می‌خورند. می‌دانم که خدا با آن‌ها به شکل مقرراتی برخورد نمی‌کند و بر هیچ‌کدام سخت نمی‌گیرد. رحمت و رضوان خداوند بر هر دو بزرگوار شهید.
الهی عامِِلنا بِفَضلک و لا تُعامِلنا بِعَدلک

کانال اختصاصی قاسم کاکایی

08 Nov, 01:29


از هر اتومبیلی که می‌خواهد وارد شود،  برگ تردد طلب می‌کند تا راهشان دهد. بعد حاج نبی برگه‌ای از جیب پیراهنش درآورد؛ قبض مربوط به خشک‌شویی لباسش در شیراز بود که حاج نبی هنگام مرخصی لباسش را به آن‌جا برای شست‌وشو داده بود، اما قبض خشک‌شویی هنوز در جیبش مانده بود‌. گفت می‌خواهی با همین قبض رد بشویم! خنده‌ام گرفت! به پیرمرد که رسیدیم خیلی جدی از ما و اتومبیلمان تقاضای رؤیت برگ تردد کرد. حاج نبی هم با جدیت قبض خشک‌شویی را به دست او داد. پیرمرد قبض را به دقت بررسی کرد. فکر کنم نازی‌ها هم در جنگ دوم جهانی برگ تردد را این‌چنین با دقت بررسی نمی‌کردند!! بعد از آن که از صحت آن برگه مطمئن شد، قبض را پس داد و گفت: بسیار خوب می‌توانید رد شوید. بدین ترتیب اجازهٔ عبور داد. خدا ما را ببخشاید و در قیامت شرمندهٔ آن پیرمرد مجاهدِ ساده دل نگرداند و همه ما را با امام حسین علیه‌السلام محشور فرماید.

۸- در جبههٔ جنوب، به خصوص در تابستان و به ویژه در شب‌ها، پشه‌هایی حمله می‌کردند که گزش آن‌ها وحشتناک بود. وقتی می‌گزیدند، تا مدت‌ها خارش محل گزیدن، ما را اذیت می‌کرد. شب‌ها تا صبح از دست آن‌ها خواب نداشتیم. مجبور بودیم که تمام قسمت‌های بدن را بپوشانیم. گاهی دست و صورت را هم کرمی می‌زدیم که ضد پشه بود. گاهی هم با پوتین می‌خوابیدیم. ولی هیچ‌کدام از این تمهیدات، در برابر آن پشه‌های هوشمند فایده نداشت. معروف بود که این پشه‌ها حتی از روی پوتین نیز پای آدم را می‌گزند چه برسد از روی جوراب یا دستکش! بچه‌ها نام آن‌ها را فانتوم گذاشته بودند. علت هم آن بود که ابتدا کنار گوشمان صدایشان را حس می‌کردیم که با سرعت عبور می‌کردند، عین یک فانتوم. این بدان معنی بود که حمله حتماً انجام خواهد شد! منتظر بودیم تا یک نقطه از سر و بدن بمباران شود. و همیشه هم بمبارانشان حتمی بود! باز هم مثل فانتوم که1 صدای پرواز و بعد انداختن بمبشان در گوشمان بود: ویژ- بُم

۹- در تیپ امام سجاد علیه‌السلام، که بعداً به لشکر فجر ارتقا پیدا کرد، پیرمردی بود که وی را حاجی صلواتی می‌گفتیم. چرا که مرتب و به مناسبت‌های مختلف، صلوات می‌فرستاد و یا طلب صلوات می‌کرد. در قسمت تبلیغات تیپ و لشکر فعال بود؛ بسیار مومن بود و نماز شب خوان؛ اما امان از وقتی که صبح‌ها و قبل از اذان صبح می‌خواست همه را بیدار کند و به نماز شب وادارد! یک چراغ قوهٔ کوچک داشت و یک بلندگوی دستی! صدای خودش هم غرا بود. نزدیک تک تک سنگرها می‌رفت. از سنگر فرماندهی شروع می‌کرد. هرچه شعر برای نماز شب و اهمیت آن بلد بود می‌خواند و در بلندگو فریاد می‌کرد

شب خیز که عاشقان به شب راز کنند
گرد در و بام دوست پرواز کنند

هرجا که دری بود به شب بر بندند
الا درِ عاشقان که شب باز کنند


بعد یکی یکی اشخاص را در بلندگو صدا می‌زد: «آقای فلانی چه قدر می‌خوابی؟ بلند شو نماز بخوان. وقت برای خواب زیاد است. آن‌قدر زیر خاک‌های قبر بخوابیم تا خسته شویم! پاشو بابا! یا الله!». همه به زور و یا با شوق بلند می‌شدند و آماده نماز شب. من فکر نمی‌کنم هیچ‌جا و هیچ‌وقت دیگر عاشقان را این‌گونه به درگاه معشوق صدا زده باشند! حتی معشوق حافظ هم او را این چنین صدا نزده بود! بلکه یواشکی در گوش او زمزمه کرده  و بیدارش نموده بود که:

سر فرا گوش من آورد و به آواز حزین
گفت ای عاشق دیرینه من خوابت هست!؟


۱۰- عملیات فتح‌المبین بود. در یک دسته از یک گروهان مربوط به یکی از گردان‌ها که فرمانده گردان عباس رفاهیت بود، حدود بیست تا سی نفر از بچه‌هایی بودند که از محلی از مناطق بوشهر اعزام شده بودند؛ همه اهل یک محل، همه داش مشتی، اهل سیگار و ...به ظاهر، اصلاً اهل جبهه نبودند. دورهمی، تفریحی و پیک‌نیکی به جبهه آمده بودند! شب‌ها می‌گفتند، می‌خندیدند، سیگار می‌کشیدند و حرف‌های به اصطلاح بچه‌ها، ریچال می‌زدند. زیر بار احدی نمی‌رفتند. همه از دستشان کلافه بودند و حتی معتقد بودند که باید به عقب برگردند‌. اما عباس رفاهیت قبل از شب عملیات، از حبیب روزی‌طلب خواست که برای آن‌ها سخنرانی کند. حدود نیم ساعت تا سه ربع ساعت، حبیب برای آن‌ها سخنرانی کرد. حبیب سحر کرد یا جادو نمی‌دانم! آن‌قدر حال همهٔ آن‌ها منقلب شده بود که به گریه و هق‌هق افتادند. دست در گردن هم انداخته، از هم حلال بودی می‌طلبیدند؛ همین‌طور از مسئولان گروهان و گردان و تیپ. چشم‌هاشان مملو از اشک بود. قادر به کنترل هق‌هق گریه خود نبودند. بعد هم سوار ماشین‌ها شدند و دسته جمعی به خط مقدم رفتند! از سرنوشت آن‌ها دیگر خبری پیدا نکردم. حتی یادم نیست که حبیب چه می‌گفت! فقط یادم است که خودم هم در گوشه‌ای دور از آن مجموعه نشسته بودم و به حبیب گوش می‌دادم و سراپا گریه بودم.

کانال اختصاصی قاسم کاکایی

08 Nov, 01:29


گفت: ای ناقه چو هر دو عاشقیم
ما دو ضد بس هم‌ره نالایقیم

سرنگون خود را از اشتر درفکند
گفت سوزیدم ز غم تا چند چند


حال پیدا کنید ناقه و مجنون را در این داستان جبهه!!

بالاخره در آن کشش دوسویه، یک ماه بیشتر دوام نیاوردم. برادرم در آستانهٔ ازدواج بود. مشکلی برایش پیش آمده بود که ظاهرا حضور من در شیراز لازم شده بود. همان را بهانه کردم و بازگشتم! خدمت استاد که رسیدم لبخند معنی‌داری تحویلم دادند؛ بله؛ حکمت این را که چرا برخلاف مواقع دیگر، این بار برای جبهه همه را بسیج نکردند، فهمیدم‌. البته این‌که به حقیر اجازه دادند، حکمت دیگری داشت که بماند.

حال که دارم این قسمت را می‌نویسم به‌عنوان حسن ختام برای فصل مربوط به جبهه، خاطرات پراکندۀ تلخ و شیرینی که از حضور در جبهه در زمان‌ها و مکان‌های مختلف داشتم به صورت یک جُنگ و یا کشکول مختصر، تقدیم می‌کنم. البته سعی می‌کنم تا خاطراتی را که بیش‌تر جنبه شیرینی داشته باشند، در اولویت قرار دهم. به علت این‌که در جبهه غلّ و غش از سینهٔ بچه‌ها رخت بر بسته بود، حالت شوخ‌طبعی در بسیاری از آنان ظهور و بروز زیادی داشت.

۴- قبلاً گفتم که امکانات ارتش عراق به لحاظ تجهیزات، تدارکات، تغذیه و لجستیک بسیار زیاد بود. از همه جا حمایت می‌شد. به همین سبب، مهمات را مثل نقل و نبات، بر سر ما می‌ریختند. خمپاره‌های ۶۰ ،۸۰ و ۱۲۰ خوراک صبح و ظهر و شام ما بود که از جانب بعثی‌ها سِرو می‌شد! در یکی از جبهه‌ها در خط مقدم، آتش دشمن خیلی سنگین بود؛ به نحوی که بارش اقسام خمپاره لحظه‌ای قطع نمی‌شد! یکی از بچه‌ها می‌گفت:  «گمانم عراقی‌ها چند کارگرِ مهاجر‍ِ عملهٔ بی‌سواد را به نحو کنتراتی استخدام کرده اند؛ لوله‌های خمپاره را در اختیار آن‌ها قرار داده و گلوله‌های خمپاره را نیز کنارشان گذاشته‌اند؛ به آن‌ها گفته‌اند که این لوله‌ها را با این گلوله‌ها پر کنید و مزد بگیرید! آن بیچاره‌ها هم هرچه گلوله را در لوله می‌اندازند گیر نمی‌کند بلکه شلیک می‌شود! دوباره می‌اندازند، باز هم شلیک می‌شود!  خلاصه آن لوله پر نمی‌شود تا شب! آن‌وقت نوبت شیفت شب می‌رسد تا لوله را پر کند!».

۵- قبل از عملیات فتح‌المبین بود. امکانات ما خیلی کم بود. حتی کلاه ایمنی نظامی که محافظ سر رزمندگان باشد، کم داشتیم. به هر کدام از رزمندگان یک کلاه می‌دادند. معمولاً رزمندگان با خودکار یا ماژیک، بر روی این کلاه هم شعار می‌نوشتند و هم نام خودشان را. شعارها بیش‌ترینش این بود: عاشق شهادت و یا مسافر کربلا. پس از این شعارها، نام خودشان را می‌نوشتند. از فرماندهی دستور آمده بود از نوشتن روی کلاه‌ها پرهیز کنند. چون این کلاه‌ها را بعداً در اختیار رزمندگان جایگزین قرار می‌دهند و اگر قرار باشد هر کس یادگاری و یا شعاری روی کلاه بنویسد، معلوم است که چه می‌شود و چه بر سر کلاه می‌آید! فرماندهٔ گروهان ما که یک شیرازیِ اصیل و از بچه‌های مسجد آتشی‌ها بود، سر صبح‌گاه گفت: «این مسخره بازی‌ها چیست که در می‌آورید؟ هی روی کلاهتان شعار می‌نویسید! رزمنده هم‌واره باید به فکر کشتن دشمن باشد تا مردن خودش! پس هی روی کلاه ننویسید: عاشق شهادت، دلواپسِ مُردن!». از این اصطلاح دوم یعنی دلواپسِ مردن همه زیر خنده زدند! چرا که کم‌تر این واژهٔ دلواپس را شنیده بودند! مگر این اواخر در صحنه سیاسی که دلواپسانِ سیاسی را دیدیم!

۶- سنگرهای دسته جمعی، خانه رزمندگان محسوب می‌شد. مجموعه‌ای از امور باید در این سنگرها رعایت شود: نظافت، بهداشت، تغذیه و امثال آن. این امور را هفتگی و گاهی هم روزانه به یکی از بچه‌های سنگر واگذار می‌کردند. نام او در این مدت یک هفته و یا در همان یک روز شهردار بود. شهردار باید سنگر را تمیز می‌کرد، وسایل را مرتب می‌نمود، غذا را از ماشین‌های پخش غذا می‌گرفت و به سنگر می‌آورد، ظرف‌ها را می‌شست و کارهای دیگری از این دست. بچه‌های جبهه گه‌گاه برای خانواده‌شان نامه می‌نوشتند؛ پستچی آنها را می‌گرفت و به شهر می‌برد و ارسال می‌کرد. جواب‌ها را نیز می‌گرفت و نامه‌ها را بین سنگرها و بچه‌ها تقسیم می‌کرد. یکی از بچه‌ها که اهل یکی از شهرستان‌ها بود می‌گفت: «در نامه‌ای که برای مادرم نوشته بودم آورده بودم که: مادر جان امروز در جبهه شهردار شدم! مادرم  هم در جواب نوشته بود که:  پسرم خیلی خوشحال شدم که بالاخره به جایی رسیدی اگر ممکن است یک کار هم برای برادرت که بیکار است پیدا کن.

۷- یک بار با نبی رودکی فرمانده تیپ امام سجاد علیه‌السلام، با اتومبیل ایشان، نمی‌دانم که به کجا رفته بودیم و داشتیم به مقر تیپ باز می‌گشتیم. دم در نگهبانی پیرمردی بسیجی نگهبانی می‌داد تا غریبه‌ها را راه ندهد. قبل از آن‌که به دم در نگهبانی برسیم حاج نبی گفت: این پیرمرد سواد ندارد. من را هم که فرمانده تیپ هستم نمی‌شناسد.

کانال اختصاصی قاسم کاکایی

08 Nov, 01:28


🗒 #یاد_ایام

🖋 فصل سوم (جبهه) قسمت دوازدهم (پیاپی سی و نهم)

پذیرش قطع‌نامه ۵۹۸

عمل به تکلیف
جُنگِ جَنگ
کشکول جبهه
ختامه مِسک


۱- جنگ خیلی طولانی شده بود. از جبهه عبور کرده و به شهرها رسیده بود. بعثی‌ها هر روز شهری را با موشک هدف قرارمی‌دادند. هواپیماهاشان بر سر مردم کوچه و بازار و زن و کودک بمب می‌ریختند. دیگر تمام معاهدات بین‌المللی و اخلاق جنگ نیز زیر پا گذاشته شده بود. استفاده از سلاح شیمیایی نه تنها در جبهه که در شهرهایی امثال حلبچه، درنده خویی صدام و دیوانگی و دروغگویی حامیان شرقی و غربی و بی‌دینش را روز به روز آشکارتر می‌کرد. پشت پرده تصمیمات ستادی فرماندهان جنگ- نیز هنوز روشن نیست و در پس درگیری‌ها و تسویه حساب‌های سیاسی مخفی مانده است. نامه‌هایی که از جانب فرماندهان جنگ به امام نگاشته شد، سمت و سویش معلوم نیست. هرچه بود باعث شد که قطع‌نامه ۵۹۸ از جانب امام پذیرفته شود و به تعبیر خودشان جام زهر را به تلخی بنوشند. البته تصمیمی حکیمانه و شجاعانه بود؛ هم‌راه با پا گذاشتن بر روی نفس خودشان و پس گرفتن همه شعارهایی که داده بودند و ابطال این سخن که «حرف مرد یکی است»؛ و نشان دادن این‌که «مرد آن است که اگر حکمت اقتضا کند حرفش دو تا شود». حداقلش آن‌که تصمیم امام عمل به تکلیف بود. این کار فقط از بزرگ‌مرد ز خود رسته‌ای مانند امام ساخته بود.

۲- پس از پذیرش قطع‌نامه از سوی حضرت امام در سال ۶۷، هم منافقین به تکاپو افتادند و هم صدام؛ تا به زعم خود تا تنور گرم است نان را بچسبانند و به خیال خود، عقب‌نشینی امام را تکمیل کنند. حملهٔ منافقین از غرب کشور و تحرکات صدام در جنوب، قطعه‌ای از همین پازل بود. ظاهراً جبهه‌ها خالی شده و نوعی سستی در آن‌ها به وجود آمده بود. امام در پیامی از مردم خواست که باز هم مقابل تجاوز دشمن بایستند. مردم نیز در پاسخ به امام به سوی جبهه‌ها سرازیر شدند. حقیر از سال ۵۸ در کردستان تا سال ۶۷ در جبههٔ جنوب، هم‌واره هم عمل به تکلیف را در ذهن داشتم و هم آرزوی شهادت را در دل. اما شهادت نصیبم نشده و عزیزان بسیار عزیزی در این مدت طولانی از کنارم پرواز کرده بودند. حفظ دستاوردهای این نُه سال و نیز پاسداری از خون آن عزیزان، علاوه بر پیام امام، باز هم احساس تکلیف را روی دوشم آورد. اما عجیب بود که برخلاف همیشه، حضرت استاد بر وجود خلأ در جبهه‌ها تأکید نداشتند. لذا همه را برای جبهه بسیج نکردند و  درس‌ها را تعطیل ننمودند. اما وقتی که بنده خدمتشان رسیدم تا اجازهٔ جبهه بگیرم و درس‌هایم را تعطیل کنم، با خوش‌رویی اجازه‌ام دادند و برایم دعا کردند‌.

۳- این بار که به جبهه می‌رفتم تعلقات پشت جبهه‌ام کمّاً و کیفاً بیش از هر بار دیگر بود. غیر از مادرم، همسرم و سه فرزند خردسالم، تعلق بزرگ‌تری هم داشتم: حضرت استاد؛ گوهر گران‌بهایی که به سختی به دست آورده بودم و نمی‌خواستم به آسانی ایشان را از دست بدهم. بهشت من حوزه و حضور در خدمت حضرت استاد بود. خیلی پخته‌تر از سال ۵۸ یا ۶۰ شده بودم؛ کم‌تر اسیر احساس می‌شدم. از سوی دیگر آن سخت‌گیری‌ها و فشارهای تربیتی هم در محضر استاد در کار نبود؛ همه نوازش بود و محبت از حبیب روزی‌طلب هم در کنارم خبری نبود. کسی دیگر از رفقای حوزه هم نیز با من هم‌راه نشده بود؛ حضرت استاد هم ضرورت حضور را در جبهه برای رفقا اعلام نکرده بودند. عشق مرا به پشت جبهه می‌خواند و تکلیف حضورم را در جبهه الزام می‌کرد!! وقتی که در جبهه حضور پیدا کردم دیدم ماشاءالله! با لب جنباندن حضرت امام آن‌قدر نیرو در جبهه زیاد شده بود که مسئولان ستادی نمی‌دانستند با این نیروها چه کنند. نیروها را از این پادگان به آن پادگان منتقل می‌کردند. بنده می‌توانستم پارتی بازی کنم و به همت مسئولان، در پادگان‌ها نخوابم و مستقیم به خط مقدم بروم؛ همین هم شد! به خط مقدم رفتم اما آن‌جا هم آن‌قدر نیرو زیاد بود که شگفت‌زده شدم. دانستم که حضرت استاد گویی در عالم معنا جبهه و خاک‌ریزها را ز نزدیک دیده‌ و به همین علت، درس‌ها را تعطیل ننموده و طلاب را اعزام نکرده بودند‌. اما بنده درس‌هایم را تعطیل کرده بودم؛ هم درس‌هایی را که از حضرت استاد می‌گرفتم و هم درس‌هایی را که خودم در حوزه تدریس می‌کردم. لذا یک نوع فشار و کشش دو سویه در خودم احساس می‌کردم. در این فشار و دوگانگیِ بین عشق و تکلیف و یا بین دو عشق، یاد مجنون و شترش افتادم. در مثنوی، مجنون سوار بر شتر به سوی شهر لیلی می‌رفت و شتر هم پشت سر خویش در شهر مجنون فرزندی جاگذاشته بود و شدیدا میلش به برگشتن نزد فرزندش بود. لذا مقصود این دو نفر در دو جهت مخالف بود.

هم‌چو مجنونند و چون ناقش یقین
می‌کشد آن پیش و این واپس به کین

میل مجنون پیش آن لیلی روان
میل ناقه پس پی کُرّه دوان

یک دم ار مجنون ز خود غافل بُدی
ناقه گردیدی و واپس آمدی

کانال اختصاصی قاسم کاکایی

07 Nov, 17:37


🎙️|فایل صوتی کامل|

💡 #سلسله_نشست_ها_طلب_و_اخلاق_طلبگی

🎤حجت الاسلام و المسلمین دکتر قاسم کاکایی

جلسهٔ ۵۲

🗓️تاریخ برگزاری : ۱۷ آبان ۱۴۰۳

مدت زمان : ۴۸ دقیقه و ۰۲ ثانیه

@ghkakaie

کانال اختصاصی قاسم کاکایی

07 Nov, 14:35


هم اکنون در حال پخش می‌باشد.

https://www.aparat.com/dastgheib/live

@ghkakaie

کانال اختصاصی قاسم کاکایی

07 Nov, 05:33


🩷🤍پرستار پرستوها🤍🩷

🎙سرودۀ حجت‌الاسلام والمسلمین دکتر قاسم کاکایی به مناسبت ولادت پر سعادت حضرت زینب سلام الله علیه

مدت زمان: ۳ دقیقه و ۱۵ ثانیه

#سروده #شعر
#کلیپ
#حضرت_زینب س

@ghkakaie

کانال اختصاصی قاسم کاکایی

07 Nov, 03:27


درسگفتار شرح الاسماء الحسنی (شرح دعای جوشن کبیر)، جلسه ۱۱۸:

یا دلیل المتحیرین، یا غیاث المستغیثین، یا صریخ المستصرخین، یا جار المستجیرین، یا امان الخائفین، یا عون المؤمنین


يا دليل المتحيرين يا غياث المستغيثين يا صريخ المستصرخين في القاموس الصرخة الصيحة الشديدة وكغراب الصوت أو شديده وتصرخ تكلفه والصارخ المغيث والمستغيث ضد كالصريخ فيهما يا جار المستجيرين في القاموس الجار المجاور والذى اجرته من ان تظلم والمجير يا امان الخائفين الخوف له مراتب ففى مقام خوف الموت قبل التوبة وخوف العقوبة وفى مقام خوف المكر افامنوا مكر الله فلا يأمن مكر الله الا القوم الخاسرون وفى مقام خوف النقص عن درجة الابرار إلى ان ينتهى إلى بيته القهر عند مبادى تجلى الذات وطمس رسم العبد واعلم انه إذا وصل السالك إلى درجة الرضا يبدل خوفه بالامن اولئك لهم الا من وهم مهتدون الا ان اولياء الله لا خوف عليهم ولا هم يحزنون وفى مقام الفناء المحض لاخوف ولاخشية ولا دهش ولا هيبة لان كلها اسام ورسوم لا بد من طمسها ومحقها فعند هذا هو تعالى امان الخائفين ولا امان في ما دونه إذ ما لم يصلوا إلى مقام الفناء لم يخلوا عن خوف أو خشية أو هيبة يا عون المؤمنين الايمان لغة التصديق وشرعا ايض هو التصديق الا انه اختص بالتصديق بالله تعالى وبالنبى صلى الله عليه وآله وبما علم مجيئه به ضرورة وله مراتب ادناها الاقرار باللسان واعلاها تنور في القلب ينكشف به حقيقة الاشياء على ما هي عليه فيرى ان الكل من الله والى الله واقتدار في الباطن يوصل به إلى مقام كن فيتحظون في المقامات ويعاينون في انفسهم الكرامات فيصدقون على اتم وجه بالنبوات والولايات من دون اثبات المعجزات بالاسانيد والروايات كما قيل اخذتم علمكم ميتا عن ميت واخذنا علمنا عن الحي الذى لا يموت وهؤلاء هم المؤمنون حقا وفيهم ان المؤمن اعز من الكبريت الاحمر وهم ايضا على اصناف فمنهم السابقون المقربون ومنهم من دونهم بحسب تفاوت سيرهم وسلوكهم فان السير في الله لا نهاية له وان كان السير إلى الله متناهيا ويرفع الله الذين امنوا والذين اوتوا العلم درجات وبعد المرتبة الادنى من الايمان المرتبة الدنيا منه وهى التصديق الجازم التقليدي بما ذكر وفائدتها كالاولى حقن الدماء والاموال
@ghkakaie

کانال اختصاصی قاسم کاکایی

25 Oct, 04:56


برای شلیک، تا سینه از جای برخاست که ناگهان:
الله اکبر! دیدم نشست. چشم‌ها را بست. به آرامی اسلحه را زمین گذاشت. دست‌ها را محکم به جلو دراز کرده بود. گویی کسی یا چیزی را در بغل گرفته است. چهره‌اش حالتی خاص داشت. من این حالت چهره‌اش را فقط در تشهد و در سلام‌های نمازش دیده بودم.
آری معلوم بود که تیری به سینه‌اش نشسته است. مقداری چرخید. فکر می‌کنم پاها را رو به قبله کرد. بعد به پشت خوابید. دست‌هایش به‌سوی آسمان بلند بود. دیگر چیزی ندیدم. کفار بعثی بر سر تپه حاضر بودند و از هر طرف بچه‌ها را زیر آتش گرفته بودند. نبی رودکی دستور عقب‌نشینی داده بود. همۀ برادران تیپ امام حسین (ع) برگشته بودند. جمع هفت یا هشت نفری ما نیز برگشته بود. نبی برزنده من را هرطور بود عقب کشیده و با خود آورده بود. تنها چیزی که برجای مانده بود جسد حبیب شهید بود. هیچ‌کس نمی‌داند که چرا؟ و چطور؟ و هیچ‌کس نمی‌داند که چه شد. آیا جسدش برجای ماند ؟ خودش در خاطراتش می نویسد :
«هیچ دلم نمی‌خواهد از جسمم هم ذره‌ای بر خاک بماند. رجعت به‌طرف الله، حق است و این حق هرچه تمام‌عیارتر، حق‌تر».
و بدینسان بود که حبیب روزی‌طلب که «روزیِ» شهادت و لقاء الله را ازخدا «طلب» کرده بود به آرزوی خود رسید که «من طلبنی وجدنی». آن‌چنان که خواسته بود از جسمش نیز اثری برجای نماند، زیرا که جمله «جان» شده بود.

باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی
گر سوی مستان می‌روی مستانه شو مستانه شو


۱۱- برگشتنم از جبهه پس از پایان ماموریت و رجعتم به طلبگی در خدمت حضرت آیت‌الله نجابت، چرایی و چگونگی آن را قبلاً به اختصار در یاد ایام آوردم‌؛ و در کتاب حدیث سرو (صفحه ۳۰ تا ۳۳)، توضیحات آن را آورده‌ام‌‌.

@ghkakaie

کانال اختصاصی قاسم کاکایی

25 Oct, 01:32


ازآخرین وداع حسین (ع) می‌گفت و از گودال قتل‌گاه. خوب یادم هست، داشت روضۀ “سینۀ” آقا را می‌خواند و می‌گفت: «این خونی که بر سینهٔ امام جاری شد همان خون دلی بود که یک عمر امام در دل داشتند و اینک امام آن خون دل را از سینۀ مبارک جاری ساختند». حبیب به این‌جا که رسید زینب (ع) را به حسین (ع) قسم داد که از خدا بخواهد که ذره‌ای از خون حسین(ع) را در دل ما و ذره‌ای از درد او را به سینه‌مان بیندازد.

۸- هنوز روضه کاملاً تمام نشده بود که خبر آوردند که برادران تیپ امام حسین (ع) در تپه ۱۷۵ احتیاج به کمک دارند. عراق برای بازپس‌گرفتن تپه اقدام به پاتک کرده است. چند تن از برادران مسئول برای بازبینی منطقۀ نبرد عازم تپه ۱۷۵ شدند. اما شاید اولین نفری که داخل ماشین پرید حبیب بود. حقیر هم خودم را در آن تویوتا جا کردم. حدود هفت الی هشت نفر بودیم. به منطقه رسیدیم. بوی باروت فضا را کاملاً پرکرده بود. از زمین و آسمان آتش می‌بارید. پاتک عراق فوق‌العاده سنگین بود. خمپاره ، توپ ، تیر مستقیم ، آر-پی-جی زمانی و …، یک لحظه قطع نمی‌شد. انبوه شهدایی که بر زمین افتاده بودند نشان‌گر مقاومت دلیرانۀ برادارن تیپ امام حسین(ع) بود. بوی باروت، زوزۀ تیر، غرش تانک‌ها و انفجار خمپاره‌ها، هم‌راه با ناله‌ها و «یا مهدی» گفتن‌های مجروحین، فضای خاص و غیرقابل توصیفی را ایجاد کرده بود. عراق تقریباً توانسته بود با شهید کردن بسیاری از بچه‌ها، سپاه اسلام را کمی عقب براند. فرمانده‌مان، نبی رودکی، برادرانی را که عقب‌نشینی کرده بودند تشویق می‌کرد که بمانند و مقاومت کنند. می‌گفت که: حفظ این تپه برای ما خیلی حیاتی است. دیگر هیچ چیز جلودار حبیب نبود. ماه محرم بود و سپاه، سپاه حسین(ع). لشکریان یزید بر پاره‌های جگر امام یورش آورده بودند و همه چیز را به آتش کشیده بودند. فریاد «هل من ناصر ینصرنی» حسین را گویی حبیب از لبان نبی رودکی شنیده بود. دیگر معطلش نکرد. یک آر-پی-جی و یک کلاشینکف مربوط به برادران مجروح را برداشت و گفت: «مهمات آر-پی-جی را بردار برویم». یک کیسه پر از مهمات آر-پی-جی را برداشتم. روی دوش انداختم و دنبال حبیب می‌دویدم. قبلا اگر شاگرد سلمانی و یا شاگرد سقایی حبیب بودم، اکنون کمک آر-پی-جی‌زن حبیب شده بودم.  قبل از حرکت، حبیب گفت: «پیراهن‌هایمان را درآوریم تا بهتر بتوانیم بدویم». پیراهنش را درآورد. یک زیرپیراهن سبز به تن داشت. این کندن پیراهن عطش او را به سبکی نشان می‌داد. مگر نه این است که گفته بود: «جسمم برایم سنگینی می کند»؟، پس بعید نیست که پیراهنِ جسم را هم بدرّد و جان را به جانان سپارد.

۹- حبیب آن‌قدر سریع می‌دوید و از تپه‌ها و شیارها بالا می‌رفت که حسابی از او عقب افتاده بودیم. در طول راه، قدم به قدم، شهدا و مجروحین بر روی خاک افتاده بودند. فرصت جمع‌آوری و عقب آوردن آن‌ها نبود.
حبیب هم‌چنان می‌رفت. نمی‌دانم رفتنش را به چه چیز تشبیه کنم؟ گویی یک پرستوست که به آشیانه‌اش باز می‌گردد و یا یکی از اصحاب حسین(ع) است که خشم‌گینانه بر سپاه یزید می‌تازد. اصلاً حبیب نمی‌دوید گویی پرواز می‌کرد.حبیب را کبوتری می‌یافتم که مدت‌ها بال‌هایش را بسته بودند و اینک بال برگشوده است.
حبیب را می‌دیدم که شتابان می‌رود. تشنگی خدا را درسراپای وجودش حس می‌کردم.
آری حبیب می‌رفت که سیراب شود و می‌رفت که صاحب خبرتر شود.

ای بی‌خبر بکوش که صاحب خبر شوی
تا راهرو نباشی کی راهبر شوی


می‌رفت تا به وجه خدا نظر کند که «شهید نظر می‌کند به وجه‌الله»

«جزء ها را روی‌ها سوی کل است»
«آن‌چه از دریا به دریا می‌رود»


۱۰- بالاخره به مقصد رسیدیم. تپۀ ۱۷۵. مزدوارن بعثی آن‌چه در توان داشتند، آتش بر سر رزمندگان اسلام می‌ریختند و با حمایت آتش سنگین خود، سربازان مزدورشان را جلو می‌فرستادند. دیگر قیافۀ نحس آن‌ها کاملاً مشخص شده بود. حبیب مهمات آر-پی-جی خواست. مهمات آماده شده‌ای را به او دادم. درون لوله گذاشت. از همه مقدم‌تر بود. یک صف‌شکن شده بود. من ترکشی به ابرویم اصابت کرده بود. خون صورتم را گرفته بود. یک چشمم باز نمی‌شد. حبیب خواست آر-پی-جی را شلیک کند. هرچه بر ماشه فشار آورد شلیک نکرد. آخر، شب گذشته این مهمات آن‌قدر باران خورده بودند که دیگر عمل نمی‌کردند. حبیب با عصبانیت فریاد کشید: «این آر-پی-جی چرا شلیک نمی‌کند؟» گویی انتظار داشت که غیرت اسلحه نیز مانند غیرت خودش از جلو آمدن کفار بعثی به جوش آید و شلیک کند. ناچار آر-پی-جی را بر زمین انداخت و کلاشینکف را برداشت و آماده شلیک شد.

کانال اختصاصی قاسم کاکایی

25 Oct, 01:30


فوراً به زیر وانت‌بار رفته و آن‌جا خوابیدیم. سردی هوا نیز بیش از حد بود. با خندۀ مخصوص خودش گفت: «چقدر خدا به ما نعمت داده است! دیگر در زندگی هیچ‌گاه ممکن نیست که این همه نعمت گیرمان بیاید! در جبهه که هستیم، خمپاره که می‌آید، هوا نیز که سرد است، باران هم که می‌بارد، دیگر چه می‌خواهیم!؟ ». بعد هم لبخندی بر چهره‌ام زد که از وضعیت موجود زیاد دل‌خور نباشم.
اما این یک شوخی و یا تعارف نبود. حبیب واقعآً خود را غرق در نعمت می‌دید.
در هرحال، همان‌طورکه زیر وانت‌بار خوابیده بودیم شروع کردیم به صحبت. صحبت از نعمت‌هایی بود که در جبهه موجود است. سخن به این‌جا که رسید گفتم: «اهل معرفت فرموده‌اند که به تحقیق، رزمندگان ما در جبهه نصف راه سیر و سلوک را طی می‌کنند». لبخندی زد و گفت: «درست فرموده‌اند ولی حیف! حیف که وقتی به شهر بر می‌گردیم پاتک می‌خوریم!» حالت کسی که از بهشت به جهنم سقوط می‌کند. بی مناسبت نیست که حبیب پس از شهادتش به خواب یکی از براداران آمده بود و گفته بود که شما سرگرم بازی هستید ، همه کارهایتان بازی است!
در هرحال، سحر با آن‌که بیدار شده بود، برای این‌که من بیدار نشوم از جای بلند نشده بود. نزدیک صبح بود. نماز شبش را نشسته خواند. بعد شروع کرد با صدای بلند اذان گفتن. آن‌قدر بلند که برادران برای نماز بیدار شوند و آماده گردند. پس از اذان، می‌خواند که: «اللهم اغفر للمؤمنین و المؤمنات … الاحیاء منهم والاموات»  و با صدای بلند: «مؤمنین! عجلوا بالصلوة …. مؤمنین! عجلوا بالصلوة  عجلوا بالصلوة یا اولیاء الله! عجلوا بالصلوة یا اولیاء الله!».
حبیب معتقد بود که این برادرانی که در جبهه هستند به فرمودۀ علی (ع) همه اولیاء، و بلکه اولیاء خاص خدا هستند؛ آن‌جا که فرمودند: « ان الجهاد باب من ابواب الجنة فتحه الله لخاصه اولیائه» (جهاد دری از درهای بهشت است که خدا آن را بر اولیاء خاص خودش گشوده است).
پس از اذان، حبیب شروع کرد با آواز بلند و سبک خاص و کشیده، صلوات فرستادن:
اول به مدینه مصطفی را صلوات
دوم به نجف شیر خدا را صلوات
در کرب‌وبلا به شمر ملعون لعنت
در طوس غریب الغربا را صلوات


برادران نیز دسته جمعی با فرستادن صلوات‌های مکرر جوابش می‌گفتند و از نشاط او آن‌ها هم مسرور می‌شدند.
یکی از برادران با خوشحالی آمد و گفت:
«دیشب برادران تیپ امام حسین (ع) تپه ۱۷۵ را گرفته‌اند». حبیب لبخندی زد و گفت: «یعنی می‌گویی دیگر لقاءا… تمام شد؟ فکر نمی کنم!»

۷- نماز صبح برپا شد. بازهم به اصرار برادران، نماز را به جماعت با حبیب خواندیم. طبق معمول سورۀ «انا انزلنا» را تلاوت کرد و در سجده زمزمه می‌کرد:
«اللهم انی اسألک الراحة عند الموت و المغفرة بعد الموت و العفو عند الحساب»
و بعد از نماز می‌خواند:
«اللهم اجعل النور فی بصری و البصیره فی دینی و الیقین فی قلبی و الاخلاص فی عملی»
پس از آن زیارت عاشورا را داشتیم. تا آن‌جا که یاد دارم، هیچ روز صبح در جبهه زیارت عاشورای حبیب ترک نشده بود؛به‌خصوص حالا که محرم بود. امسال حال حبیب دگرگون بود. یادم هست که از رمضان انتظار محرم را می‌کشید. یاد محرم و عاشورا آتش دل حبیب را دو چندان می‌کرد. در این آخرین سفر جبهه، دو کتاب از شیخ شوشتری به‌دست آورده و با روضه‌های شیخ مأنوس شده بود. احساس می‌کردم که حبیب هم هم‌چون شیخ، مصائب امام حسین(ع) را با رگ و پوست خود حس می‌کند . ماه ذی‌الحجه را حبیب تماماً صبح و شام برای برادران روضه می‌خواند و سینه می‌زد. و آن روز، روز عرفه، چه روز بزرگ و زیبایی بود. صبح به زیارت جناب علی ابن مهزیار رفتیم و عصر در گلزار شهدای اهواز، دعای عرفۀ امام حسین علیه‌السلام، را خواندیم. کاش بودی و می‌دیدی که حبیب چگونه از محرم و عاشورا و حسین (ع) یاد می‌کند. آری! اکنون انتظار حبیب به سرآمده بود. ماه محرم فرا رسیده بود: ماه عاشقان عاشورا در جبهه بودن نعمت و توفیق بزرگی است. از برادر شهیدمان سعید ابوالاحراری یاد می‌کرد که چگونه عاشورای پارسال را در جبهه به عزاداری پرداخته و چگونه با پای برهنه و اطراف سنگرها در سوسنگرد، بچه ها را به سینه‌زنی واداشته است. حبیب یاد سعید که می‌افتاد با حالت خاصی می گفت: « بله، شهادتش مزد عزاداریش بود». آری سعید در ۱۴ محرم پارسال شهید شده بود.
امسال، محرم، از ابتدای ماه، حبیب در جبهه بود. یاد ندارم که هیچ‌گاه حبیب در سفر جبهه چیزی به هم‌راه برده باشد. از هرچیز که رنگ پشت جبهه را داشت بدش می‌آمد. اما امسال دو کتاب با خود آورده بود: زندگی امام حسین (ع) از ناسخ التواریخ و کتاب زینب کبری. این دو را هم به یاد «شهدا» و «اسرا» به جبهه آورده بود. امسال هیچ‌کس از برادران جبهه نبود که صدای «حسین، حسین» و «زینب، زینبِ» حبیب را نشنیده باشد. امروزصبح نیز روضۀ آخرین لحظات امام حسین را می‌خواند.

کانال اختصاصی قاسم کاکایی

25 Oct, 01:30


۵- دیگر آفتاب غروب کرده بود . آتش عراقی‌ها که از صبح بی‌وقفه ادامه داشت اینک شدید‌تر شده بود. حبیب از پاسگاه بیرون رفت و با صدای بلند اذان گفت. به اصرار برادران، نماز مغرب و عشا را به حبیب اقتدا کردیم. در نماز حالی دیگر داشت. سورۀ “نصر” را به‌عنوان نوید پیروزی در نماز خواند. دعایش در قنوت این بود:
«اللهم احینی حیاة محمد و آل محمد و امتنی مماة محمد و آل محمد»
(خداوندا مرا زنده بدار چونان زندگی محمد (ص) و آل محمد(ع) و بمیران چونان مرگ محمد (ص) و آل محمد(ص).
و در سجده زمزمه می‌کرد: «خدایا از سرای غرور برهانم و به جای‌گاه سرور برسانم».
پس از نماز، دعای فرج را برای پیروزی اسلام، همه با حبیب زمزمه کردیم. حبیب به “یا محمد یا علی” که می‌رسید فریاد می‌زد: «مگر غیر از این‌ها کسی را هم داریم؟»
سپس چون همه جمع بودند، به‌خواهش برادران، حبیب کمی برایمان سخن گفت. از قرآن خواند: «کتب الله لاغلین انا و رسلی ان الله قوی عزیز».
وعدۀ پیروزی می‌داد. می‌گفت: « برادارن! ما پیروز می‌شویم اما حیف است که این‌جا بیاییم و شهید نشویم. برادران! سعی کنیم که همیشه با وضو باشیم چراکه هر آن در این‌جا احتمال رفتن است و چه خوبست که با وضو به لقاء پروردگار برسیم . برادران! این‌جا وادی مقدسی است، نبایستی یک لحظه از ذکر و تسبیح غافل باشیم».
شام که خوردیم، خبر دادند که امشب شب حمله است و پاسگاه شرهانی احتیاج به مهمات دارد. حبیب در پوست خود نمی‌گنجید. حالات حبیب را نمی‌شود با کلمات بیان کرد و جز با «حبیب» شدن نمی توان حال او را فهمید. یک‌پارچه شور و شعف و عشق شده بود. همه از شمع وجود او نور می‌گرفتند. همه از حرارتش گرم می‌شدند. اگر بگویم که حالت «ترقص» پیدا کرده بود سخن به خطا نگفته‌ام. چراکه بارها خود برایمان می‌خواند:

زیر شمشیر غمش رقص کنان باید رفت
کانکه شد کشتۀ او نیک سرانجام افتاد


اما درعین شادی، هرگاه یادش به دوستان شهید می‌افتاد، بغض خاصی پیدا می‌کرد. نفرت عجیبی در دلش نسبت به کفار بعثی پیدا شده بود. هیچ فکر نمی‌کردم که حبیب عاشق بتواند تا این حد غضبناک شود. مصداق کامل «اشداء علی الکفار رحماء بینهم» شده بود.
بر بالای بام پاسگاه رفته بودیم. حبیب با حالت یک نظامی متخصص، که برای من خیلی تازگی داشت، موقعیت جبهه را تشریح می‌کرد: «نیروهای ما این‌جا مستقرند، عراقی‌ها در آن‌جا هستند. حمله از طرف غرب و جنوب است. آن تپه را که می‌بینی تپۀ ۱۷۵ است. تنها همین یک تپه باقی مانده است. این تپه از موقعیت نظامی خاصی برخوردار است. اگر برادران به یاری خدا بتوانند امشب این تپه را بگیرند کار تمام است».
«تپه ۱۷۵». امشب حبیب از این تپه زیاد گفته است. خدایا مگر رمز و رازی بین حبیب و این تپه وجود دارد؟

۶- حدود یکی دو ساعت از شب گذشته بود. شروع کردیم به بار زدن مقداری مهمات و پتو برای برادران مستقر در پاسگاه شرهانی. شور و شعف حبیب همه را سر شوق آورده بود. می‌گفت: «باور کن که در و دیوار این پاسگاه (ابوغریو) نیز از آمدن بچه‌ها به این‌جا و از این‌که از چنگال عراقی‌ها بیرون آمده‌اند خوش‌حالند». با خوش‌حالیِ خاصی مهمات را بار می‌کرد. درست مانند خوش‌حالی آن کودکانی که قرار است به مهمانی بروند و یا خوشحالی مسافرینی که اسبابشان را بار می‌کنند تا به وطن بازگردند. درضمن کارکردن چیزهایی را با خود زمزمه می‌کرد. مقداری از آن را شنیدم:
«اللهم ارحم ضعف بدنی و رقة جلدی و دقة عظمی»
جالب این بود که این فرازها را نه به شیوۀ مجالس دعای کمیل بلکه با آهنگ خاصی می‌خواند. خواندنش حالت ترانه خواندن و یا سرود خواندن را داشت. موسیقی خاصی داشت.
شب به پاسگاه شرهانی رسیدیم. قرار بود که شب را برادران استراحت کنند و سحرگاهان بر دشمن یورش برند. مزدوران بعثی منطقه را خمپاره باران کرده بودند. زوزه‌های خمپاره‌ها و انفجار آن‌ها یک لحظه قطع نمی‌شد. اما برادران فارغ و سبک‌بال به خواب رفته بودند. درست مانند مجاهدان جنگ بدر: «اذ یغشیکم النعاس امنة منه».
به سنگرها سر می‌کشیدیم. همه برادران خواب بودند. جایی برای خوابیدن ما وجود نداشت. هوا خیلی سرد بود. حبیب دوتا پتو برداشت و گفت: «بیا برویم پشت ماشین بخوابیم».  به‌طرف وانت‌باری که مهمات را حمل کرده و خالی نموده بود به‌راه افتاد. عین خیالش نبود که منطقه زیر آتش خمپاره است. وضویی گرفت و دو رکعت نماز نشسته به‌جا آورد و بعد دراز کشید. هر شب قبل از خوابش این نماز را می‌خواند. فکر می‌کنم نافله عشایش بود. پشت وانت در قسمت سر باز آن خوابیده بودیم. داشتیم از این در و آن در سخن می‌گفتیم که ناگهان باران بسیار شدیدی شروع به باریدن کرد. خدایا امشب عجب شبی است‌. در فکر چاره بودیم که حبیب گفت: «زود پتو را بردار که به زیر ماشین برویم و آن‌جا بخوابیم». سرعت در تصمیم‌گیری او نیز به شگفتی‌ام واداشته بود.

کانال اختصاصی قاسم کاکایی

25 Oct, 01:29


می‌گفتند که تاسوعا و عاشورا سینه‌زنیِ عجیبی راه انداخته بود؛ بچه‌های تیپ امام سجاد علیه‌السلام(از فارس) و تیپ امام حسین علیه‌السلام( از اصفهان) در عزاداری پرشور حبیب شرکت داشتند. می‌توانستم حدس بزنم که پیوند نام این دو امام بزرگوار با تاسوعا و عاشورا و عملیات محرم و با عرفان و حرارت حبیب، چه فضایی ایجاد کرده است. ولی می‌گفتند که یک نوع حالت بی‌قراری به حبیب دست داده است؛ به قول مولانا:

جملهٔ بی‌قراری‌ات از طلبِ قرار توست
طالبِ بی‌قرار شو تا که قرار آیدت


می‌گفتند که حبیب هر زمان در یک واحد است؛ طبق آخرین خبر یا در واحد تسلیحات است و یا در واحد تدارکات! آن‌جاها هم رفتم نیافتمش. در مسیرِ خط مقدم بودم که ناگهان دیدم حبیب با یک ماشین تانکر آبِ خوردن کنار راننده نشسته است و سقایی می‌کند! فوری از ماشینی که در آن بودم بیرون پریده و صدا زدم: حبیب! حبیب! ایستاد. باز هم دنیا را به من دادند پریدم و شادمانه در آغوشش گرفتم. در همان ماشین تانکر آب، کنارش نشستم شاگرد سقا شدم. قبلاً شاگردِ سلمانیِ حبیب شده بودم حالا شاگردِ سقایی‌اش!

مرا مپرس که چونی به هر صفت که تو خواهی
مرا مگو که چه نامی به هر لقب که تو خوانی!


یک شبانه روز تا زمان پروازش در خدمتش بودم. بقیهٔ خاطره را از تنها خاطره‌ای که در پاییز ۱۳۶۱ در جبهه نگاشتم می‌آورم.

۴- بعد از ظهر روز بیست و دوم محرم است. عملیات محرم با شکوه‌مندی بسیار، پیروزمندانه ادامه پیدا می‌کند. پاسگاه‌های عراقی «شرهانی» و «ابوغریو» سقوط کرده‌اند. دراطراف پاسگاه «شرهانی» حبیب را دیدم. با تانکر پخش آب به پاسگاه "ابوغریو" رفتیم. حبیب مثل غریبه‌ها می‌نمود. با آن‌که می‌گفت و می‌خندید، اما معلوم بود که او در میان جمع و دلش جای دیگر است. مأمور حمل مهمات شده بود. برای همۀ آن‌ها که با وی آشنایی داشتند واضح است که با روح لطیف ، دل پر عشق وسر پر شور او، حمل مهمات چندان سازگار نبود .آری حبیب که ساعت‌ها می‌نشست و با عشق، طلوع و غروب خورشید را تماشا می کرد، همان حبیب که شبانه‌روزش را با قرآن مأنوس بود، همان حبیب که شب‌هایش را با صحیفۀ سجادیه می‌گذراند و روزهایش را با حافظ ، اینک یک نظامی تمام عیارشده بود. یک جنگ‌جوی عاشق؛ هم‌چون اسوه‌هایش در کربلا.
قرار بود که مقداری مهمات از پاسگاه ابوغریو به پاسگاه شرهانی منتقل شود . در آنجا، قبل از هرچیز، مقداری انار را که در پاسگاه وجود داشت با عشق خاصی به کنار می‌گذاشت و می‌گفت که بچه ها در پاسگاه شرهانی مدت‌هاست که انار نخورده‌اند. جالب این بود که پاسگاه ابوغریو انبار تدارکات به حساب می آمد و هرچیز از هرنوع، در آن یافت می‌شد. ولی حبیب دوست می‌داشت از آن‌چه خود دوست می‌دارد برای بچه‌ها ببرد.
هنوز ساعتی تا غروب آفتاب فاصله بود. بچه‌ها مقداری چای درست کرده بودند که یکی از برادران جهاد سازندگی اصفهان هم‌راه با یک روحانی جوان داخل پاسگاه شدند. معلوم بود که خیلی خسته‌اند. حبیب فوراً بساط چای را جلوی آن‌ها پهن کرد. آن‌قدر با آن‌ها گرم گرفت و گفت و خندید که هر دو، به‌کلی خستگی خود را فراموش کرده و با حبیب مأنوس شده بودند. از خصوصیات و ویژگی‌های اخلاقی حبیب «جاذبه» فوق‌العاده زیاد او بود. هرکس که با او برخورد می‌کرد در همان برخورد اول شیفتۀ او می‌شد. مجلس گرم شده بود. حبیب از آن برادر روحانی سؤال کرد: «درکجا درس می‌خوانید؟» آن برادر پاسخ داد: «درمشهد». به‌محض شنیدن این کلمه، خطوط چهرۀ حبیب تغییر کرد. «در مشهد!؟ شما بایستی قول بدهید که این‌بار که به مشهد رفتید به نیابت بنده قبر امام(ع) را زیارت کنید». آن برادر روحانی فکر می کرد که این درخواست حبیب نیز مانند التماس دعا های تعارفی است که بعضاً بین برادران ردوبدل می‌شود. لذا با لحن تعارف‌آمیزی گفت «ان‌شاء‌الله». حبیب گفت: «این‌جور که نمی‌شود! شما بایستی قول قطعی بدهید». حبیب طوری درخواست خود را بیان می‌کرد که گویی دیگر «مشهد» را نخواهد دید. برادر روحانی ناچار دفترچه‌ای را از جیبش بیرون آورد و پرسید:
- نام شما چیست؟
ـ حبیب.
ـ فقط حبیب؟
ـ بله فقط حبیب.
و برادر روحانی یادداشت کرد.
بعد از چند دقیقه آن دو برادر با شوق و شعف زیادی خداحافظی کرده، سوار شدند و رفتند. جالب این‌که آن دو برادر هیچ‌کاری در پاسگاه نداشتند! تنها در سرِ راه خود به مقر خویش، سری به این پاسگاه زده بودند. گویی مأموریت آن‌ها این بود که بیایند و نام حبیب را در دفتر خویش ثبت کنند و شوق «مشهد» را در دل حبیب شعله‌ور.

کانال اختصاصی قاسم کاکایی

25 Oct, 01:29


«بسم الله الرحمن الرحیم»

🗒 #یاد_ایام

🖋 فصل سوم (جبهه) قسمت دهم (پیاپی سی‌وهفتم)

عملیات محرم (پروازِ شهید حبیب روزی طلب)

۱- زمانی‌که به بهانهٔ رفتن به عروسی(!) از جبهه برگشتیم، ماه ذی‌الحجه بود؛ سال ۱۳۶۱. می‌دانستیم که پس از شکست عملیات رمضان، قرار است عملیات بزرگ و مهمی در ماه محرم انجام شود. البته آن عملیات رمضان و این عملیات محرم هیچ‌کدام با عملیات رمضان و محرم لشکر ۶۴ شهید محمدجواد صالحی شباهتی نداشت!! قرارمان با حبیب روزی‌طلب این بود که حتماً حضرت آیت‌الله نجابت را زیارت کنیم؛ بنده میل به طلبگی و میل به جبهه، هر دو، را با ایشان در میان بگذارم و هر آن‌چه ایشان صلاح دیدند عمل کنم. ولی بندهٔ حقیر روسیاه چگونه می‌توانستم خدمت آن ولیّ خدا برسم؟ جز به هم‌راهی و دست‌گیری حبیب!؟ البته بنا را بر این گذاشته بودیم که یا هر دو با هم به جبهه برویم و یا هر دو با هم بمانیم و طلبگی را ادامه دهیم. در آن تاریخ، حضرت آیت‌الله نجابت به حج تمتع مشرف شده و هنوز برنگشته بودند. حبیب طبق معمول برنامه‌های دیگری هم داشت. هر روز به جمعیتی نالان می‌شد! یعنی او را به محفل خویش دعوت می‌کردند؛ مخصوصاً بچه‌های اتحادیه دانش‌آموزان. اما من کارها را کنار گذاشته و تنها برای بازگشت حضرت آیت‌الله نجابت از حج روزشماری می‌کردم!

۲- ماه ذی‌الحجه گذشت‌ روز اول محرم بود. عملیات بزرگ محرم داشت آغاز می‌شد ولی هنوز آیت‌الله نجابت از سفر حج بازنگشته بودند. یک موتور هوندا ۱۲۵ متعلق به برادران سپاه دستم بود. یک شب برای نماز به مسجد آتشی‌ها رفتم. از موتور پیاده شدم. دمِ در مسجد، محمود شاطرپور را دیدم. نمی‌دانم چه شد که بدون مقدمه گفت: حبیب روزی‌طلب هم عازم جبهه شد. با تعجب بسیار گفتم: کِی؟ گفت همین پنج یا شش دقیقه قبل دیدمش، می‌خواست با لوان‌تور عازم اهواز و جبهه شود. پارکینگ اتوبوس‌های لوان‌تور چهارراه زند بود؛ فاصلهٔ زیادی با مسجد آتشی‌ها نداشت. دیگر معطل نکردم. داخل مسجد نشدم. روی موتور پریدم و با سرعت به پارکینگ لوان‌تور رفتم. حبیب را دیدم. از دیدن من خیلی جا خورد. شاید از این‌که باز هم می‌خواست مثل عملیات بیت‌المقدس، به قول بچه‌ها، قالم بگذارد و تنها برود کمی شرمنده شده بود. خلاف عهد هم کرده بود! هیچ بار و اسبابی نداشت‌ غیر از یکی دو کتاب‌؛ مهم‌ترین و حجیم‌ترینش کتاب زینب کبری بود که در دستش گرفته و به سینه‌اش چسبانده بود. در آغوشش گرفتم‌، آهسته کنار گوشش گفتم: خیلی بی‌وفا شدی. تنها می‌روی! اشک در چشمانش غلطید. قسم خورد و گفت: دست خودم نیست باید بروم! جوری می‌گفت که یقین کردم در خواب یا مکاشفه صدایش کرده‌اند! گفتم: خوب! به سلامتی، شهادت یا اسارت!؟ آخر، کتاب زینب کبری خیلی بوی اسارت می‌داد! لبخندی زد و سر را به زیر انداخت. مدت‌ها بود که می‌گفت: پس از آن که رضا یوسفیان قبل از عملیات فتح‌المبین اسیر شد، همیشه می‌خواستم ببینم که اسارت چه دنیایی دارد! این بود که من پیش خود گفتم شاید این بار حبیب عزم اسارت کرده است! اتوبوس کم کم آمادهٔ حرکت به اهواز بود. به حبیب گفتم: رهایت نمی‌کنم من هم می‌آیم. سوئیچ موتور را به دفتر لوان‌تور می‌دهم و تلفن یکی از بچه‌ها را هم می‌دهم تا به دفتر بیاید و موتور را ببرد. گفت: نه! تو قول دادی که دربارهٔ طلبه شدن با حاج شیخ (حضرت آیت‌الله نجابت) مشورت کنی. با برخی دیگر از دوستان قرار بگذار و خدمت ایشان برس. از من اصرار که به جبهه بروم و از او اصرار که بمانم. خلاصه، گفتم: با آقا مشورت می‌کنم و حتماً اذن جبهه را می‌گیرم و می‌آیم! باز هم در آغوشش گرفتم‌‌ گریه امانم نمی‌داد. هیچ‌کدام به چشم دیگری نمی‌نگریستیم. می‌دانستم که چشم حبیب هم طبق معمول پر از اشک است. هرطور بود رفت. من هم با چشم اشک‌بار برگشتم. دیگر وقت نماز جماعت گذشته بود. مستقیم به خانه رفتم.

۳- سرانجام در چهارم محرم ۱۳۶۱حضرت استاد آیت‌الله نجابت رضوان‌الله تعالی علیه از سفر حج بازگشتند. توفیق شد به حضورشان برسم؛ حضور سخت و پر از جلال و جمال. اما جلالش برای من کمرشکن بود. در پاسخم که گفتم: می‌خواهم طلبه شوم، فرمودند: «طلبگی اولش رنج و آخرش قتل است». داستان این حضور را قبلاً به طور خلاصه در یاد ایام آوردم. تفصیل آن را نیز در کتاب حدیث سرو (صفحه ۲۴ تا ۳۰) آورده‌ام.  تصمیم بر طلبه شدن گرفتم. اما جلالت محضر ایشان و برخورد و فشار تربیتی آن حضرت به حدی بود که احساس کردم لایق آن محضر نیستم و روزیِ من جای دیگری است: نزد حبیب روزی طلب؛ یعنی جبهه و شهادت! دو هفته بیش‌تر دوام نیاوردم از حضرت استاد اذن جبهه گرفتم. هم اذن دادند و هم ذکر! روز بیستم محرم به طرف اهواز راه افتادم و بیست‌و‌یکم محرم در جبهه بودم. اولین کارم تعقیب حبیب بود! حبیب؛ چه اسم با مسمایی! هرچه بیش‌تر می‌گشتم کمتر نشان از او می‌دیدم. می‌گفتند نمی‌دانیم کجاست و در کدام واحد، دسته و یا رسته است.

کانال اختصاصی قاسم کاکایی

24 Oct, 16:27


🎙️|فایل صوتی کامل|

💡 #سلسله_نشست_ها_طلب_و_اخلاق_طلبگی

🎤حجت الاسلام و المسلمین دکتر قاسم کاکایی

جلسهٔ ۵۱

🗓️تاریخ برگزاری : ۳ آبان ۱۴۰۳

مدت زمان : ۳۹ دقیقه و ۵۵ ثانیه

@ghkakaie

کانال اختصاصی قاسم کاکایی

24 Oct, 14:47


هم اکنون در حال پخش می‌باشد.

https://www.aparat.com/dastgheib/live

@ghkakaie

کانال اختصاصی قاسم کاکایی

24 Oct, 03:56


درسگفتار شرح الاسماء الحسنی، جلسهٔ ۱۱۶:

یا جلیلُ، یا جمیلُ، یا وکیلُ، یا کفیلُ، یا دلیلُ، یا قبیلُ، یا مُدیلُ، یا مُنیلُ، یا مقیلُ

اللهم انى اسئلك بسمك يا جليل يا جميل نعم ما قيل جمالك في كل الحقايق ساير وليس له الا جلالك ساتر تجليت للاكوان خلف ستورها فتمت بما ضمت عليه الستائريا وكيل ومن وكل الامر إليه فالسالك يتكل في جميع اموره على الله ويرى توفيقه وسيره وسلوكه بحول الله وقوته ولكن إذا اشتد سلوكه وقويت بصيرته يبلغ إلى مقام تحقق ان الامر كله لله له من الامر شئ حتى يكله إليه ولا ملك له حتى تتخذه وكيلا للتصرف فيه فيستحيى منه فرارا من سوء الادب يا كفيل هو الضامن لغة وكلاهما من اسمائه الحسنى وعند الفقها الكفالة التعهد بالنفس فهو تعالى يكفل لعباده ان يحضر لهم جميع ما يحتاجون في معيشتهم ويستحقون ويوفى حقوقهم منها يا دليل يدل على خلقه على طرق نجاتهم ودلالة الادلاء على الله شعبة من دلالته فهو الدليل على ذاته كما على غيره وهو المدلول لذاته كما لغيره وفى دعاء ابى حمزه وانا واثق من دليلى بدلالتك وساكن من شفيعي إلى شفاعتك يا قبيل اما فعيل بمعنى المفعول أي مقبول طباع الاشياء واما فعيل بمعنى الفاعل أي قابل توباتهم و معاذيرهم واما من قولهم رايته قبيلا أي عيانا لمعانية نوره الفعلى كما في توحيد القاضى سعيد القمى من قوله (ع) لا ارى الا وجهك ولا اسمع الا صوتك واما من قولهم ما يعرف قبيلا من دبير أي ما يعرف من يقبل عليه ممن يدبر عنه لكثرة ما يقبل على عباده كما في الحديث القدسي الذى ذكرنا من تقرب إلى شبرا تقربت إليه ذراعا الحديث والقبيل ايضا الكفيل والعريف والضامن كما في القاموس يا مديد من الادالة من الدولة أي انقلاب الزمان ومنه التداول قال تعالى وتلك الايام نداولها بين الناس يا منيل من انلته أي اعطيته والنوال العطا يا مقيل عثرات الخاطئين ومزيلها

@ghkakaie

کانال اختصاصی قاسم کاکایی

24 Oct, 03:55


🎙️|فایل صوتی کامل |

▶️#درسگفتار_شرح_الاسماء_الحسنی
جلسه : ۱۱۶

🌍 محل تدریس :
شیراز ، حوزه علمیه شهید محمد حسین نجابت ( ره )

📅 تاریخ : ۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۲

🕝مدت زمان صوت :
۲۸ دقیقه و ۱۸ ثانیه
@ghkakaie

کانال اختصاصی قاسم کاکایی

23 Oct, 13:52


📢اعلام برنامه

💡 سلسله نشست هایِ
(طلب و اخلاق طلبگی)

🎤حجت الاسلام و المسلمین دکتر قاسم کاکایی

🎥بستر های پخش از فضای مجازی :
۱ http://Dastgheibqoba.info/live

۲ https://www.aparat.com/dastgheib/live


🗓️زمان :
پنجشنبه ها هر دو هفته یک بار
پس از نماز مغرب و عشاء
جلسهٔ پنجاه و یکم ۳ آبان ماه ۱۴۰۳



🕌مکان :
شیراز_ مسجد قبا (آتشیها)


@ghkakaie

کانال اختصاصی قاسم کاکایی

23 Oct, 10:35


درسگفتار شرح مثنوی معنوی جلسه ۱۱۷، ابیات۳۴۸۸تا ۳۵۴۹:
زانک محدودست و معدودست آن
آینهٔ دل را نباشد حد بدان

عقل اینجا ساکت آمد یا مضل
زانک دل یا اوست یا خود اوست دل

عکس هر نقشی نتابد تا ابد
جز ز دل هم با عدد هم بی عدد

تا ابد هر نقش نو کاید برو
می‌نماید بی حجابی اندرو

اهل صیقل رسته‌اند از بوی و رنگ
هر دمی بینند خوبی بی درنگ

نقش و قشر علم را بگذاشتند
رایت عین الیقین افراشتند

رفت فکر و روشنایی یافتند
نحر و بحر آشنایی یافتند

مرگ کین جمله ازو در وحشتند
می‌کنند این قوم بر وی ریش‌خند

کس نیابد بر دل ایشان ظفر
بر صدف آید ضرر نه بر گهر

گرچه نحو و فقه را بگذاشتند
لیک محو فقر را بر داشتند

تا نقوش هشت جنت تافتست
لوح دلشان را پذیرا یافتست

برترند از عرش و کرسی و خلا
ساکنان مقعد صدق خدا

بخش ۱۵۹ - پرسیدن پیغمبر صلی الله علیه و سلم مر زید را که امروز چونی و چون برخاستی و جواب گفتن او که اصبحت ممنا یا رسول الله

گفت پیغامبر صباحی زید را
کیف اصبحت ای رفیق با صفا

گفت عبدا مؤمنا باز اوش گفت
کو نشان از باغ ایمان گر شکفت

گفت تشنه بوده‌ام من روزها
شب نخفتستم ز عشق و سوزها

تا ز روز و شب گذر کردم چنان
که ز اسپر بگذرد نوک سنان

که از آن سو جملهٔ ملت یکیست
صد هزاران سال و یک ساعت یکیست

هست ازل را و ابد را اتحاد
عقل را ره نیست آن سو ز افتقاد

گفت ازین ره کو ره‌آوردی بیار
در خور فهم و عقول این دیار

گفت خلقان چون ببینند آسمان
من ببینم عرش را با عرشیان

هشت جنت هفت دوزخ پیش من
هست پیدا همچو بت پیش شمن

یک به یک وا می‌شناسم خلق را
همچو گندم من ز جو در آسیا

که بهشتی کیست و بیگانه کیست
پیش من پیدا چو مار و ماهیست

این زمان پیدا شده بر این گروه
یوم تبیض و تسودالوجوه

پیش ازین هرچند جان پر عیب بود
در رحم بود و ز خلقان غیب بود

الشقی من شقی فی بطن الام
من سمات الجسم یعرف حالهم

تن چو مادر طفل جان را حامله
مرگ درد زادنست و زلزله

جمله جانهای گذشته منتظر
تا چگونه زاید آن جان بطر

زنگیان گویند خود از ماست او
رومیان گویند بس زیباست او

چون بزاید در جهان جان و جود
پس نماند اختلاف بیض و سود

گر بود زنگی برندش زنگیان
روم را رومی برد هم از میان

تا نزاد او مشکلات عالمست
آنک نازاده شناسد او کمست

او مگر ینظر بنور الله بود
کاندرون پوست او را ره بود

اصل آب نطفه اسپیدست و خوش
لیک عکس جان رومی و حبش

می‌دهد رنگ احسن التقویم را
تا به اسفل می‌برد این نیم را

این سخن پایان ندارد باز ران
تا نمانیم از قطار کاروان

یوم تبیض و تسود وجوه
ترک و هندو شهره گردد زان گروه

در رحم پیدا نباشد هند و ترک
چونک زاید بیندش زار و سترگ

جمله را چون روز رستاخیز من
فاش می‌بینم عیان از مرد و زن

هین بگویم یا فرو بندم نفس
لب گزیدش مصطفی یعنی که بس

یا رسول الله بگویم سر حشر
در جهان پیدا کنم امروز نشر

هل مرا تا پرده‌ها را بر درم
تا چو خورشیدی بتابد گوهرم

تا کسوف آید ز من خورشید را
تا نمایم نخل را و بید را

وا نمایم راز رستاخیز را
نقد را و نقد قلب‌آمیز را

دستها ببریده اصحاب شمال
وا نمایم رنگ کفر و رنگ آل

وا گشایم هفت سوراخ نفاق
در ضیای ماه بی خسف و محاق

وا نمایم من پلاس اشقیا
بشنوانم طبل و کوس انبیا

دوزخ و جنات و برزخ در میان
پیش چشم کافران آرم عیان

وا نمایم حوض کوثر را به جوش
کاب بر روشان زند بانگش به گوش

وان کسان که تشنه بر گردش دوان
گشته‌اند این دم نمایم من عیان

می‌بساید دوششان بر دوش من
نعره‌هاشان می‌رسد در گوش من

اهل جنت پیش چشمم ز اختیار
در کشیده یک‌دگر را در کنار

دست همدیگر زیارت می‌کنند
از لبان هم بوسه غارت می‌کنند

کر شد این گوشم ز بانگ آه آه
از خسان و نعرهٔ واحسرتاه

این اشارتهاست گویم از نغول
لیک می‌ترسم ز آزار رسول

همچنین می‌گفت سرمست و خراب
داد پیغامبر گریبانش بتاب

گفت هین در کش که اسبت گرم شد
عکس حق لا یستحی زد شرم شد

آینهٔ تو جست بیرون از غلاف
آینه و میزان کجا گوید خلاف

آینه و میزان کجا بندد نفس
بهر آزار و حیاء هیچ‌کس

آینه و میزان محکهای سنی
گر دو صد سالش تو خدمتها کنی

کز برای من بپوشان راستی
بر فزون بنما و منما کاستی

اوت گوید ریش و سبلت بر مخند
آینه و میزان و آنگه ریو و بند
@ghkakaie

کانال اختصاصی قاسم کاکایی

23 Oct, 10:35


🎙| فایل صوتی کامل |

جلسه ۱۱۷ #شرح_مثنوی_معنوی (دفتر اول)

⬜️با ارائه حجت الاسلام والمسلمین دکتر قاسم کاکایی

🗓تاریخ جلسه :
سه شنبه ۱آبان ۱۴۰۳

🕝 مدت زمان: ۵۸ دقیقه و ۳۱ ثانیه

#شرح_شعر
#مولانا
@ghkakaie

کانال اختصاصی قاسم کاکایی

22 Oct, 12:30


🎙هم اکنون کلاس درحال برگزاری است .

📎لینک ورود :
https://vroom.shirazu.ac.ir/elmi23

@ghkakaie

کانال اختصاصی قاسم کاکایی

21 Oct, 12:25


📣 انجمن علمی - دانشجویی دانشکده الهیات دانشگاه شیراز برگزار می کند:📣

💠 دوره شرح مثنوی معنوی💠

با ارائه حجت الاسلام والمسلمین دکتر قاسم کاکایی

جلسهٔ: ۱۱۷

زمان برگزاری :
سه‌شنبه،  ۱ آبان ۱۴۰۳ _   ساعت ۱۶

🖇️لینک شرکت آنلاین در دوره :
https://vroom.shirazu.ac.ir/elmi23

📌(شرکت برای عموم آزاد است )

@ghkakaie

کانال اختصاصی قاسم کاکایی

20 Oct, 05:52


درسگفتار شرح گلشن راز، جلسهٔ ۱۱۶:


بخور می وارهان خود را ز سردی
که بد مستی به است از نیک مردی

کسی کو افتد از درگاه حق دور
حجاب ظلمت او را بهتر از نور

که آدم را ز ظلمت صد مدد شد
ز نور، ابلیس، ملعونِ ابد شد

اگر آیینهٔ دل را زدوده است
چو خود را بیند اندر وی چه سود است

ز رویش پرتوی چون بر می‌ افتاد
بسی شکل حبابی بر وی افتاد

جهانِ جان در او شکلِ حباب است
حبابش اولیائی را قباب است

@ghkakaie

کانال اختصاصی قاسم کاکایی

20 Oct, 05:52


🎙️ باز نشر  فایل صوتی #درسگفتار_شرح_گلشن_راز
اثر منظوم شیخ محمود شبستری (ره)

▶️ جلسه ۱۱۶

🕝مدت زمان صوت:
۲۸ دقیقه و ۱۶ ثانیه

🗓️تاریخ تدریس:
۸ خرداد ۱۳۹۱

تدریس شده در حوزهٔ علمیهٔ شهید محمد حسین نجابت( ره)

@ghkakaie

کانال اختصاصی قاسم کاکایی

18 Oct, 01:32


پرسیدم: چرا؟ گفت: شامپوهایش همه بوی عطر سیب می‌دهد و می‌دانی که عطر سیب کنایه از عطر امام حسین علیه‌السلام است.

۹- ماموریتمان برای عملیات رمضان مدت‌ها بود که تمام شده بود؛ ولی هنوز در جبهه بودیم. نادر برادرم بهبود یافته بود. به‌عنوان پاداش، او و سایر بچه‌های شناسایی را برای زیارت، با قطار از اهواز به مشهد فرستادند. ماه ذی‌الحجه بود. چیزی به ماه محرم نمانده بود. بازار عروسی‌ها داغ بود.  یکی از بچه‌های اتحادیهٔ دانش‌آموزان، یعنی رضا محمدی در شیراز، عروسی داشت. مهرداد توحیدی، پسرخاله مادرم، از بچه‌های اتحادیه و از مریدان حبیب، پاسدار بود. مهرداد درخواستِ رضا محمدی را به حبیب رساند؛ رضا اصرار داشت که حبیب و بنده در مجلس عروسی او شرکت کنیم. گفتیم: عروسی کِی هست؟ مهرداد گفت: فردا شب‌! گفتیم: ای بابا امکان ندارد که شرکت کنیم. ما نه تسویه حساب کرده‌ایم، نه برگ پایان ماموریت گرفته‌ایم و نه هیچ آمادگی داریم‌. گفت: فردا صبح من ماشین تدارکاتِ لشکر را که یک کانتینرِ خالی در پشت آن وصل است قرار است به شیراز ببرم و از آن‌جا تدارکات را به جبهه بیاورم. شما هم دور از چشم بقیه در آن کانتینر سوار شوید. شما را بدون احتیاج به گرفتن مرخصی یا تسویه حساب به شیراز می‌برم!!! حبیب هم اصرار داشت که قبول کنیم. قبلا هم قرار گذاشته بودیم که حبیب مرا نزد حضرت آیت‌الله نجابت ببرد که آن سال به حج تمتع مشرف شده بودند. فرصت خوبی بود که خدمت ایشان برسم و دربارهٔ طلبه شدنم با ایشان مشورت کنم. دوتایی یواشکی صبح، سوار کانتینر شدیم. بدون هیچ برگه‌ای از جبهه خارج شدیم!! حبیب بود دیگر! در هیچ قالبی نمی‌گنجید؛ حتی در قالب تن! حال خوشی در کانتینر داشتیم؛ حافظ و شعر و دعا و ذکر. شب، دو ساعت بعد از غروب، به شیراز رسیدیم. حبیب گفت همین الان برویم به عروسی! گفتم بابا با این لباس‌های خاکی که نمی‌شود! اصلا مناسب عروسی نیست. حبیب گفت: رضا محمدی خودمان را می‌خواهد و نه لباسمان را! گفتم خوب سایرین هم در عروسی هستند ما با این لباس‌های نظامیِ جبهه در عروسی انگشت‌نما می‌شویم. همین لباسمان می‌شود لباس شهرت که باید از آن بپرهیزیم. گفت مگر ما برای خدا نمی‌رویم؟ گفتم: چرا ان‌شاءالله! گفت: پس چه کار به حرف مردم داریم؛ اتفاقاً خود این امر یک تمرین خوب و جهاد با نفس است. به‌هرحال، قبل از این‌که پس از نزدیک ۴ ماه، خانواده و به‌خصوص مادرم را ببینم، به عروسی رفتیم. با همان قیافه و همان لباس!

۱۰- پس از مراسم عروسی دیر وقت به خانه رفتم. با احتیاط زنگ زدم. مادرم بیدار بود. انتظار مرا نداشت. ابتدا خیلی خوش‌حال شد. اما همین که صدای نادر را نشنید، با اضطراب پرسید: کو نادر؟ هرچه می‌گفتم که به مشهد رفته است، باورش نمی‌شد. با خبرهای قبلی، می‌گفت: حتما نادر شهید شده و تو نمی‌خواهی به من بگویی. خیلی گریه و بی‌تابی می‌کرد. پدرم هم ایستاده بود. اشک در چشمانش غلتیده بود و فقط نگاه می‌کرد. خودم هم گریه‌ام گرفته بود. مادرم را در آغوش گرفتم و چندین قسم خوردم تا باورش شد و آرام گرفت. پیش خود می‌گفتم: خدایا مادرم خیلی زجر کشیده است. نکند که جبهه رفتن من و نادر زجر او را بیش‌تر کرده باشد. خودت برایش جبران کن. قلبش را آرامش و استحکام ببخش. چشم‌های نابینایش را نور بده. من را هم آدم کن!

رَبَّنَا ٱغۡفِرۡ لِي وَلِوَٰلِدَيَّ وَلِلۡمُؤۡمِنِينَ يَوۡمَ يَقُومُ ٱلۡحِسَابُ

@ghkakaie

کانال اختصاصی قاسم کاکایی

18 Oct, 01:31


مثلاً می‌گفتند که حضرت مهدی علیه‌السلام دو شب پیش میان اصفهانی‌ها بوده‌اند، دیشب در میان یزدی‌ها، امشب حتماً در میان استان فارسی‌ها خواهند بود! حتی یک شب که چراغ‌ها هم خاموش بود، وسط دعا در بلندگو گفتند: بچه‌ها دقت کنید بوی عطر امام زمان می‌آید.  پس از این اعلام، ما  که بیرون سنگر نشسته بودیم، فریاد و ضجه بچه‌های معصوم را از سنگر بزرگ دعا می‌شنیدیم. گویا همه با هم بوی عطر امام زمان علیه‌السلام را استشمام کرده بودند! بعداً مسئولان یک نفر را گرفتند که در تاریکی سنگر و هنگام خاموش شدن چراغ‌ها، عطر آمریکایی تیروزِ اصل را در فضا می‌پراکَنْد تا به زعم خود، بازار امام زمان علیه‌السلام را گرم کند! متاسفانه یکی از بازارهای دروغینی که از آن ‌پس گرم شد، همین معرکه‌گیری به نام امام زمان بود که اوج آن را در دروغ‌گویی‌های امثال محمود احمدی‌نژاد و اطرافیانش دیدیم. حتی به خواندن دعای فرج و دیدن هالهٔ نور در سازمان ملل نیز  انجامید!  همین مسائل باعث می‌شد که حبیب به شدت از این‌گونه جلسات فرار کند و مرا هم فراری بدهد! سیرهٔ بزرگان دین و علما و عرفای بزرگ هم‌چون آیت‌الله نجابت نیز مخالف این معرکه‌گیری‌ها بود.

۷- حبیب در جبهه نیز آنی از زحمت و خدمت باز نمی‌نشست. عملیات خوابیده بود و بچه‌ها بی‌کار بودند. هوای تیر و مرداد در شلمچه و جنوب به‌شدت گرم بود. حبیب یک آرایش‌گاه صلواتی در جبهه راه انداخته بود. او آرایش‌گر و درواقع پیرایش‌گر ماهری بود. قبل از همه، نفسش را خوب پیرایش کرده بود. من پیرایش نفس را در نزد او شاگردی می‌کردم‌. حبیب در آرایش‌گاه صلواتی، سر بچه‌ها را ماشین می‌کرد، با شامپو می‌شست، با حوله خشک می‌کرد و تمیز، تحویل می‌داد‌. ‌آن‌هایی که نمی‌خواستند موها را از ته بزنند تعدادشان کم بود‌. یک سنگر را کرده بود سنگر آرایش‌گاه. یک روز از صبح تا ظهر، حدود ده تا پانزده سر را تراشیده، شسته و خشک کرده بود. من به اصطلاح ور‌دستش بودم! ظهر ساعت ۱ بعد از ظهر در اوج گرما، خیلی خسته بود. نماز خوانده و خوابیده بود. استراحت می‌کرد. شاید هنوز چشمانش گرم نشده بود که دو تا از بچه‌های اصفهانی با حالت بسیار طلب‌کارانه آمدند و گفتند: آرایش‌گاه صلواتی همین‌جاست؟ آمده‌ایم سرمان را بتراشیم. گفتم کمی آهسته‌تر صحبت کنید. الان مسئولش خوابیده و استراحت می‌کند بروید گشتی بزنید حدود نیم‌ساعت دیگر بیایید. متاسفانه خودم هم این سرتراشی را مثل خیلی از کارهای دیگر، از حبیب یاد نگرفتم تا کارشان را راه بیندازم! ناگهان خیلی عصبانی شدند و گفتند: این مسخره‌بازی‌ها چیست؟ ما از راه دور آمده‌ایم. همین الان باید سرمان را بزنید. کار داریم. نمی‌توانیم صبر کنیم. در اثر داد و بی‌داد آن‌ها حبیب بیدار شد. من از دست آن دو نفر اوقاتم تلخ بود. ولی حبیب با لبخند از هر دو استقبال کرد. معمولاً بدون وضو، کاری را انجام نمی‌داد. ولی چون این دو برادر اصفهانی خیلی عجله داشتند فوری دست به‌کار شد. مرتب و شیک، کله‌هایشان را تراشید و شست‌وشو کرد و مانند دو تا شازده داماد تحویل داد!  تازه در ضمن اصلاح هم، شوخی می‌کرد و خاطره تعریف می‌کرد. آن‌ها خودشان از برخورد خودشان شرمنده شده بودند. حبیب را در آغوش کشیدند و خیلی از او تشکر کردند. البته با من هم مصافحه و معانقه کردند ولی می‌دانستم که تشریفاتی است!

۸- قبلاً گفتم که جریانات سیاسی و تنگ نظران در جبهه هم، ما را رها نمی‌کردند. نام بنده و حبیب را «از ما بهتران» گذاشته بودند!  مومنان را از ارتباط با ما به شدت پرهیز می‌دادند‌. ولی حبیب واقعاً مرکز حُبّ و محبت بود. چون خورشیدِ مهر افروز می‌درخشید و افراد زیادی پنهان و آشکار به سراغش می‌آمدند.

حکم بر ظاهر اگر هم می‌کنی
چیست ظاهرتر بگو زین روشنی؟

عشق را با پنج و با شش کار نیست
مقصد او جز که جذب یار نیست


معمولاً برای مرخصی یک‌روزه و یا نیم‌روزه به اهواز می‌رفتیم. ماه ذی‌الحجه بود؛ نُهُم ذی‌الحجه؛ روز عرفه. با حبیب و برخی از بچه‌های دیگر، به اهواز رفتیم؛ صبح به زیارت علی ابن مهزیار مشرف شدیم و  عصر در گلزار شهدای اهواز دعای عرفهٔ امام حسین علیه‌السلام را حبیب خواند‌. روز عجیبی بود‌. عجب دعایی! عجب دعاخوانی! و عجب عرفه‌ای! فرازهای بلند و پرمعنای دعای عرفه ربطی وثیق با فنا و شهادت داشت‌. در آن‌جا به جِدّ از خداوند طلب شهادت کردیم. ولی نصیب من نشد. خدا خریدارم نبود. ولی شهادت خیلی زود در عملیات بعدی، عملیات محرم، نصیب حبیب شد و خدا خریدارش گشت.
شب گفت به پادگان شهید بهشتی یا پایگاه منتظران شهادت در اهواز برویم. می‌گفت همه چیز این پادگان را دوست دارم. چرا که سکوی پرواز بسیاری از شهدا بوده است‌. اما به خصوص استحمام آن‌جا را خیلی دوست دارم.

کانال اختصاصی قاسم کاکایی

18 Oct, 01:31


سردار کریم شایق، مسئول اطلاعات و عملیات لشکر فجر بود. آمد و تعدادی از افرادِ گردان‌ها را برگزید برای گروه شناسایی؛ از جمله برادر من نادر را که ۱۶ سال بیش‌تر نداشت. من هم پیکِ جبهه شدم‌. موتوری در اختیار داشتم و بین خطوط مختلف جبهه کار پیک را انجام می‌دادم. سه راه شلمچه زیر آتش سنگین عراق قرار داشت‌‌. تعداد زیادی از بچه‌ها در همین منطقه، با خمپاره‌های عراقی‌ها شهید شده بودند. رادیو عراق که به زبان فارسی برنامه پخش می‌کرد و بنایش تضعیف روحیه رزمندگان بود، گاهی واژهٔ شربت شهادت نوشیدن را مسخره می‌کرد‌. می‌گفت که هرکس شربت شهادت خیلی دوست دارد قرار ما سه راه شلمچه. ولی من با موتور از آن‌جا زیاد عبور کردم و متاسفانه چنین شربتی نصیبم نشد!
هم‌چنین، به درخواست جمعی از بچه‌ها، کلاس‌هایی را نیز برای گردان‌ها برگزار می‌کردم. محتوای آن، شرح کتاب بسیار معنویٍ معاد اثر حضرت آیت‌الله شهید دستغیب بود. این کتاب با برزخ جبهه بسیار تناسب داشت. تنگ‌نظران و مخالفان سیاسی، طبق معمول، مشکلاتی برایم ایجاد کردند که قبلاً اشاره‌ای به آن‌ها شد.

۴- در یکی از شب‌های شناسایی، برادرم نادر تیر خورد و مجروح شد. او را به بیمارستان صحرایی برده بودند. ولی جراحتش آن‌قدر نبود که ناچار باشند او را به پشت جبهه اعزام کنند. پس از بهبود، باز هم به جبهه آمد. یکی از هم‌مسجدی‌ها در شیراز، خبر مجروحیت نادر را شنیده بود و آن را در شیراز به دایی مادرم منتقل کرده بود. ولی دایی مادرم نادر را با قاسم اشتباه گرفته بود! بعد این مسئله زبان به زبان گشته و خبر مجروحیت تبدیل به شهادت شده بود! ما هم نه تلفن داشتیم و نه این‌که از رفتن این خبر به شیراز مطلع بودیم. متأسفانه خبر به مادرم هم رسیده بود. بسیار گریسته وبی‌تابی کرده بود‌. روزی دو نفر بانو از قسمت امداد رزمندگان که در غیاب رزمندگان به خانوادهٔ آن‌ها سر می‌زدند، از روی آدرس ثبت نامی نادر، به در خانهٔ مادرم رفته بودند و از ایشان سؤال کرده بودند که آیا چیزی لازم دارند یا خیر. مادرم دیگر یقین کرده بود که یکی از ما دو نفر شهید شده‌ایم و این دو بانو نمی‌خواهند راستش را بگویند! البته بعداً کسانی برای مادرم  خبر قطعی برده بودند که: «ما هر دو را سالم در جبهه دیده‌ایم».

۵- سرانجام آن نعمت غیر مترقبه به من رو کرد؛ حبیب پس از مرخص شدن احمد خلوصی از بیمارستان، به جبهه آمد‌. بساط عیش فراهم شد‌. گفتمش:

«دیر آمدی ای نگار سرمست
زودت ندهیم دامن از دست»

آنگه که نیامدی تو با من
قلبم ز جفای یار بشکست!

لیکن چو خدا تو را بیاورد
غم رفت و دلم به عشق پیوست!


گویا همه دنیا را به من داده بودند. گذران روزهای تکراری جبهه در کنار حبیب، تکراری نبود. من کمتر اهل اُنس گرفتن با کسی بودم. تمام اُنس‍َم خلاصه در حبیب بود! باز هم حافظ، باز هم نجوا و باز هم لحظاتِ جز خدا ندیدن. البته درس عربی و جامع المقدمات را نیز نزد طلابی که به جبهه می‌آمدند می‌خواندیم.

۶- شب‌ها در سنگرهای جمعی، دعای توسل یا دعای کمیل برگزار می‌شد؛ صبح‌ها نیز زیارت عاشورا و یا دعای ندبه با بلندگوهای بسیار قوی! البته دعا، زیارت و سینه‌زنی تأثیر فراوانی در افزایش محبت الهی و عشق به اهل بیت علیهم السلام دارد، ولی خطر آن است که نیایش به نمایش تبدیل شود. هر درختی که بالنده‌تر و بارورتر باشد، آفات خطرناک‌تری نیز دارد و محتاج هرس و پیراستن شاخ و برگ‌های اضافی و کندن علف‌های هرز از اطراف آن است. به‌هرحال، راستش را بخواهید حبیب اکثرا دور از این مراسم، بیرون سنگرها، جایی که کسی او را نبیند، می‌نشست و من را هم می‌نشاند!  دوتایی با هم دعا و یا زیارت می‌خواندیم؛ هرچند صدای بلندگوی نوحه خوان‌ها و زیارت‌خوان‌ها آرامش مناجات را به هم می‌زد‌. علت فرارمان هم این بود که رسم شده بود که عده‌ای در دفترهاشان شعرهایی را می‌نوشتند و یادداشت می‌کردند برای مراسم دعا. همه هم می‌خواستند که همهٔ شعرهایشان را در مجلس واحد بخوانند! با آوازهای مختلف و متنوع‌! جلسات خیلی طول می‌کشید و خسته‌کننده می‌شد! از محتوا و متونِ معرفتی دعاها کم می‌شد و به حواشی شعر و آهنگ افزوده می‌‌گشت! مداحی‌های غیر سنتی، یواش یواش از همین‌جا شروع شد و پس از جنگ و جبهه، به‌صورت یک شغل و یک حرفه درآمد و شد آنچه شد. مداحان مختلف مثل قارچ روییدند و مداحیِ رَپ و لوس‌آنجلسی هم باب شد! علت دیگرِ فرار، این بود که به‌تدریج داستان پردازی دربارهٔ خواب‌هایی که از معصومین دیده‌اند و نیز داستان‌ها از حضور حضرت مهدی(عج) در جمع رزمندگان ساری و جاری شده بود. در جلسات دعا از این داستان‌ها زیاد نقل می‌کردند.

کانال اختصاصی قاسم کاکایی

18 Oct, 01:29


جواد بلافاصله در خدمت حضرت آیت‌الله نجابت رضوان‌الله تعالی علیه طلبه شد‌. استعدادهایش در این مدت طلبگی، بسیار شکوفا گشت‌. وی طلبهٔ بسیار درس‌خوانی بود. اما سرانجام دوام نیاورد و در سال ۱۳۶۵ در عملیات والفجر ۲ در منطقه حاج عمران در کردستان شهید شد و به برادر شهیدش پیوست‌. جسد مبارکش هیچ‌گاه به‌دست نیامد، ولی در سال ۱۳۷۹ پس از تفحص و از روی پلاک شناسایی و پس از ۱۴ سال در شیراز به‌خاک سپرده شد‌.
با جواد در حوزهٔ شهید نجابت، به شدت دوست بودم. او همیشه، مرا مانند برادر بزرگش می‌دانست. رشتهٔ دبیرستانی‌اش ریاضی بود. خط خوشی داشت‌ پلاکارد می‌نوشت. خودش از ستونِ مستقیم برق بالا می‌رفت و پلاکارد را نصب می‌کرد! اما بیش از همه، شوخ طبعی‌اش مثال زدنی بود.  مثلا، به شوخی، لشکری را ترتیب داده بود به نام لشکر ۶۴‌؛ البته مرادش شست و چهار انگشتِ دست بود! کار این لشکر ،حمله به مکان‌هایی بود که سفره و نذری می‌دادند! با شست و چهار انگشت، لقمه‌های بزرگ می‌گرفتند و سه‌سوته سفره و منطقه را پاک‌سازی می‌کردند! این لشکر، یک گروه شناسایی هم داشت که کارشان شناسایی این بود که کجا و کِی سفره یا نذری می‌دهند! سپس نیروهای این لشکر به صورت چتر باز در محل سفره و نذری فرود می‌آمدند. جواد با الگوبرداری از آرم سپاهِ پاسداران آرمی را برای لشکر ۶۴ طراحی کرده بود. در آرم سپاه، دستی وجود دارد که تفنگی را به دست گرفته است. آیهٔ «اَعِدّوا لَهُم مَا اسْتَطَعْتم مِن قوة»، نیز نوشته شده است یعنی: «علیه دشمنان آن‌چه را که می‌توانید و در استطاعت دارید، فراهم آورید». اما در آرم لشکر ۶۴، یک دست بود که قاشق و چنگالی را در دست داشت.  این آیه(!) نیز بر بالای آن حک شده بود که «کُلُوا و اشْرَبوا مَا اسْتَطَعْتم مِن قُوَّة» یعنی «تا آن‌جا که در توان دارید، بخورید و بیاشامید!». چون سفره‌ها و نذری‌ها بیش‌تر در ماه محرم و ماه رمضان قرار داشتند، نام عملیات‌های لشکر ۶۴، همه یا عملیات رمضان بود و یا عملیات محرم. مرحوم آیت‌الله هاشمی رفسنجانی عملیاتِ پس از رمضان را عملیات والفجر نامیده و در خطبه‌های جمعه گفته بودند که این عملیاتِ والفجر آخرین عملیات ما خواهد بود که به شکست کامل صدام خواهد انجامید. اما این عملیات در منطقهٔ دهلران لو رفت و شکست خورد. مرحوم آیت‌الله هاشمی گفتند که این عملیات نامش والفجر مقدماتی بود! دیگر تا آخر، طبق برنامه، همهٔ عملیات‌های ما نامش والفجر است و هر عملیات یک مرحله از عملیات والفجر است: والفجر ۱، والفجر ۲، والفجر ۳ و همین‌طور. جواد صالحی نیز مراحل عملیات‌های محرم و رمضانِ لشکر ۶۴ را والأکل نامیده بود: والأکل۱، والأکل۲، والأکل۳ و... در یک شب ممکن بود چند مرحله از عملیات والأکل در مناطق مختلف صورت بگیرد! یک سرود هم برای لشکر ۶۴ خودش سروده، خوانده و ضبط کرده بود؛ به همان سبک و آهنگ صادق آهنگران؛ ولی شعرش مناسب با لشکر ۶۴ بود:

این لشکر اسلام است، این لشکر اسلام است،
دل شور دگر دارد، دل شور دگر دارد

حقا که بر این لشکر، حقا که بر این لشکر،
الله نظر دارد، الله نظر دارد

تا آخر.

خدایش رحمت کند و با حضرت اباعبدالله(ع) محشور باشد.

۳- بالاخره به جبهه اعزام شدیم. پس از مدتی که پشت خط خوابیده بودیم با گردان ۹۵۲ به خاک‌ریزهای شلمچه رفتیم. هدف نهایی عملیات، فتح بصره بود. همهٔ روحانیونی که به جبهه می‌آمدند، احادیث آخرالزمانی را برای رزمندگان می‌خواندند، مبنی بر این‌که قبل از ظهور امام زمان علیه‌السلام قومی از ایران حرکت می‌کنند؛ مانند پاره‌های آهن می‌مانند. تحت لوای یک سید، بصره را می‌گیرند و راهی کربلا می‌شوند‌. بعد هم این سید پرچم را به دست امام زمان علیه‌السلام می‌دهد. آن سید را بر امام خمینی رضوان‌الله تعالی علیه تطبیق می‌دادند. نظیر این احادیث تا به امروز مستمسک عده‌ای از روحانیون تریبون‌دار است که هم‌واره ما را در پیچ آخر تاریخیِ ظهور امام زمان علیه‌السلام می‌بینند. هرچند که حضرت امام و علمای بزرگی چون حضرت آیت‌الله نجابت سخت با این سخنان و تطبیق‌ها مخالف بودند. ‌
به‌هرحال، عده‌ای از بچه‌ها آرزوی کربلا را داشتند و عده‌ای تمنای شهادت را. بالاخره پس از مدتی انتظار، شب عملیات فرا رسید. برادرم در گردان ۹۴۸ بود و خودم در گردان ۹۵۲. به خط عراقی‌ها زدیم. ولی ارتش کلاسیک عراق تله‌های مختلفی را تعبیه کرده بود و مثلثی‌های خاصی را پیش بینی نموده بود که باعث شهید و یا اسیر شدن جمعی از بچه‌ها و گردان‌ها می‌شد. این عملیات شکست خورد‌ و دستور عقب نشینی دادند. باز هم برگشتیم به پشت خط‌. هنوز مدت زیادی از زمانِ ماموریت گردان‌ها باقی مانده بود. سخت‌ترین قسمت جبهه همین انتظار بود که نیروها باید بمانند و با یک‌نواختی جبهه عادت کنند و منتظر شوند تا خدا چه خواهد‌.

کانال اختصاصی قاسم کاکایی

18 Oct, 01:29


«بسم الله الرحمن الرحیم»

🗒#یاد_ایام
🖋فصل سوم (جبهه) قسمت نهم (پیاپی سی و ششم)

عملیات رمضان (به یاد شهید محمدجواد صالحی‌جوان)

پس از آزادی خرمشهر، در ۳ خرداد ۱۳۶۱، قرار بود که عملیات بزرگ دیگری شروع شود و در این عملیات وارد خاک عراق شویم، بر عراق فشار آوریم تا زمین‌های اشغالیِ دیگر ما را آزاد کند، صدام محاکمه شود و غرامت جنگی ما را بپردازد. سرانجام، ۴۵ روز بعد، یعنی در تیر ماه و رمضان سال ۱۳۶۱، این عملیات از منطقهٔ شلمچه و در شمال شرقی شهر بصره آغاز شد و عملیات رمضان نام گرفت.

۱- با حبیب روزی‌طلب قرار گذاشته بودیم که با هم در این عملیات شرکت کنیم. نیروها داشتند اعزام می‌شدند. برادرم نادر که ۱۶ سال بیش‌تر نداشت، با دست بردن در کپی شناسنامه‌اش با گردان ۹۴۸ به جبههٔ جنوب اعزام شد. من منتظر حبیب بودم. اما حبیب تصمیمی دیگر گرفته بود. یکی از بچه‌های خوب و دوست داشتنیِ مسجد آتشی‌ها به نام احمد خلوصی، قطع نخاع شده بود. یعنی بدنش فلج شده بود و بی‌حرکت روی تخت بیمارستان نمازی قرار داشت. حبیب این ماهِ رمضان را در بیمارستان نمازی شیراز اتراق کرده بود تا از احمد پرستاری کند؛ کاری سخت و طاقت‌فرسا که نه تنها برای پرستاران، بلکه برای خانوادهٔ احمد هم بسیار سخت بود. هرچه منتظر شدم که کارِ پرستاری‌اش تمام شود و عازم شویم، نشد. یک شب به بیمارستان نمازی رفتم تا افطار و سحر نزد حبیب و احمد باشم و در ضمن، ببینم که حبیب چه می‌کند، به جبهه می‌آید یا خیر. شبی بود به یاد ماندنی. زحماتی که حبیب برای احمد می‌کشید واقعا قابل وصف نبود؛ واژه طاقت‌فرسا برای توصیف آن کم است. این کار از هیچ‌کس دیگر جز حبیب ساخته نبود. قطع نخاعی یعنی این‌که هیچ یک از کارهایش را خودش نمی‌تواند انجام دهد. همهٔ کارها را پرستارش حبیب باید برایش انجام می‌داد. حتی غذا خوردن و غذا در دهان گذاشتن را. لذا باید  علاوه بر غذا دادن و لگن گذاشتن، روزی چندبار هم اورا جابه‌جا کند تا بدنش دچار زخم و تاول نشود. احمد خیلی هم رشید و سنگین بود. حبیب تمام این کارها را با زبان روزه انجام می‌داد‌. هم‌واره لبخند بسیار زیبایی را تحویل احمد می‌داد. قطعاً این عملِ حبیب از جبهه رفتن خیلی سخت‌تر بود! حبیب هم‌واره سخت‌ترین کارها را انتخاب می‌کرد که افضلُ الأعمالِ احمزُها (برترین اعمال پرزحمت‌ترین آن‌هاست). پس از آن‌که حبیب همهٔ کارها را انجام داد و احمد خوابید، افطاری مختصری خوردیم.  پس از نماز، حبیب راه افتاد که به اتاق‌های دیگر بیمارستان که مجروحان دیگری در آن‌جا بودند سر بزند؛ من هم به دنبالش. با همهٔ مجروحان رفیق شده بود؛ می‌گفت، شوخی می‌کرد و می‌خندید. یادم است که به یکی از اتاق‌ها که رفتیم، رزمنده‌ای مجروح، کنار تختش کتاب شعر شیراز را داشت از مرحوم بیژن سمندر. حبیب پس از خوش و بش با او، خیلی خوش‌حال، کتاب شعر را باز کرد؛ شعرهای مختلفی می‌آمد. حبیب با لهجهٔ غلیظ شیرازی، بلند می‌خواند. از خواندن او، خودش، بنده، آن رزمندهٔ مجروحِ صاحب کتاب و سایر مجروحانی که در آن اتاق بودند، همه، از خنده روده‌بُر می‌شدیم. می‌خواند و توضیح می‌داد و یا توضیح می‌خواست:

شیرازِ می‌گَن نازه واسِیْ آفتُوِ جِنْگِش
قَلبا رِ گِرِن می‌زنه به هم، تیرشهٔ تِنْگِش!

بلبل تو کوچه تو پَس‌کوچا غزل می‌خونه
شِعرُیْ تَرِ حافظ می‌چِکه از سَرِ چِنْگِش!

قَلْبُیْ پیزوری نیس تو سینِه‌یْ مردمِ شیراز
تا بی‌خودی ریشمیز بزنه تو دَرْزِ دِنْگِش!


و شعرهای دیگر. حبیب ناچار بود که برای خاطر مجروحان، شب را به‌جای اذکار سحرهای ماه رمضان این‌جوری بگذراند. فهمیدم که حبیب دارد با نفسش مخالفت می‌کند و به‌جای جبهه رفتن، این کار سخت، خدمت به مومنین و شاد کردن دل آن‌ها را برگزیده است. به‌هرحال، فهمیدم که حبیب الآن جبهه بیا نیست! سحر با هم سحری خوردیم. با چشم‌های پر از اشک، در آغوشش گرفتم. شاید قریب ده دقیقه همین‌طور هر دو، اشک می‌ریختیم. از او خداحافظی کردم، تا تنها به جبهه بروم. ولی قول داد که اگر توانست در اولین فرصت به ما ملحق شود. من هم در گردان دیگری اسم نوشته بودم تا عازم شلمچه شوم. در گردان ۹۵۲. هرچند نُه سال از نادر، برادرم بزرگتر بودم، ولی این‌جا چهار گُردان از او عقب افتاده بودم!

۲- در گردانی که نام نویسی کرده بودم، محمدجواد صالحی‌جوان هم نام نوشته بود. جواد برادر کوچکتر حمید صالحی بود که ذکر خیرش قبلاً رفت. حمید حدود یک ماه قبل از آن، در عملیات بیت‌المقدس شهید شده بود. جواد ۱۸ سال داشت. رتبه اول مدرسه‌شان شده بود؛ خیلی محجوب، آرام و دوست‌داشتنی‌؛ اما درست زمانی که داشتیم اعزام می‌شدیم، پدر و مادر داغ‌دارش که تازه شهید از دست داده بودند، پای اتوبوس ظاهر شدند و با گریه و التماس به جواد و مسئولان گردان، هر طور بود جواد را برگرداندند.

کانال اختصاصی قاسم کاکایی

17 Oct, 03:32


درسگفتار شرح الاسماء الحسنی، جلسهٔ ۱۱۵:

یا طبیب القلوب، یا انیس القلوب

يا طبيب القلوب التى امرضها علل الاخلاق الرزيلة وداء الجهل بمداواة تسديدها للصواب والهامها الذكر اللهجى والقلبى كما في مناجات خمسة عشر لسيد الساجدين (ع) وانسنا بالذكر الخفى واستعملنا بالعمل الزكي فان اسمه تعالى دواء وذكره شفاء والتى اسقمها حبه الذى لا دواء له الا وصاله إذ المحب لا يتسلى بغير محبوبه ولا يسكن الا بوجدانه من طلبني وجدني من كان لله كان الله له يا انيس القلوب أي كل قلب اما قلوب اصفيائه ومريديه ومن لا انيس له وذاكريه كما في الاسماء الاتية فلانها لا تانس بغيره كالطير الذى لا ياوى إلى الناس وحيدا فريدا واما قلوب غير هم فلان انسها بغيره لاجل ان ذلك الغير ليس خلوا عن نوره النافذ ورحمته الشاملة فانه نور المستوحشين في الظلم يا مفرج الهموم يا منفس الغموم نفس تنفيسا أي فرج تفريجا وفى شرح الاسباب الهم عبارة عن الفكر في مكروه يخاف الانسان حدوثه ويرجو فواته فيكون مركبا من الخوف والرجاء والغم لا فكر فيه لانه انما يكون فيما مضى سبحانك الخ اللهم انى اسئلك بسمك يا جليل يا جميل نعم ما قيل جمالك في كل الحقايق ساير وليس له الا جلالك ساتر تجليت للاكوان خلف ستورها فتمت بما ضمت عليه الستائر

@ghkakaie

کانال اختصاصی قاسم کاکایی

17 Oct, 03:32


🎙️|فایل صوتی کامل |

▶️#درسگفتار_شرح_الاسماء_الحسنی
جلسه : ۱۱۵

🌍 محل تدریس :
شیراز ، حوزه علمیه شهید محمد حسین نجابت ( ره )

📅 تاریخ : ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۲

🕝مدت زمان صوت :
۲۸ دقیقه و ۵۹ ثانیه
@ghkakaie

کانال اختصاصی قاسم کاکایی

16 Oct, 09:04


درسگفتار شرح مثنوی معنوی جلسه ۱۱۶، ابیات۳۴۴۲تا۳۴۸۷:

از حق ان الظن لا یغنی رسید
مرکب ظن بر فلکها کی دوید

اغلب الظنین فی ترجیح ذا
لا تماری الشمس فی توضیحها

آنگهی بینید مرکبهای خویش
مرکبی سازیده‌ایت از پای خویش

وهم و فکر و حس و ادراک شما
همچو نی دان مرکب کودک هلا

علمهای اهل دل حمالشان
علمهای اهل تن احمالشان

علم چون بر دل زند یاری شود
علم چون بر تن زند باری شود

گفت ایزد یحمل اسفاره
بار باشد علم کان نبود ز هو

علم کان نبود ز هو بی واسطه
آن نپاید همچو رنگ ماشطه

لیک چون این بار را نیکو کشی
بار بر گیرند و بخشندت خوشی

هین مکش بهر هوا آن بار علم
تا ببینی در درون انبار علم

تا که بر رهوار علم آیی سوار
بعد از آن افتد ترا از دوش بار

از هواها کی رهی بی جام هو
ای ز هو قانع شده با نام هو

از صفت وز نام چه زاید خیال
و آن خیالش هست دلال وصال

دیده‌ای دلال بی مدلول هیچ
تا نباشد جاده نبود غول هیچ

هیچ نامی بی حقیقت دیده‌ای
یا ز گاف و لامِ گُل، گُل چیده‌ای

اسم خواندی رو مسمی را بجو
مه به بالا دان نه اندر آب جو

گر ز نام و حرف خواهی بگذری
پاک کن خود را ز خود هین یکسری

همچو آهن ز آهنی بی رنگ شو
در ریاضت آینهٔ بی زنگ شو

خویش را صافی کن از اوصاف خود
تا ببینی ذات پاک صاف خود

بینی اندر دل علوم انبیا
بی کتاب و بی معید و اوستا

گفت پیغامبر که هست از امتم
کو بود هم گوهر و هم همتم

مر مرا زان نور بیند جانشان
که من ایشان را همی‌بینم بدان

بی صحیحین و احادیث و روات
بلک اندر مشرب آب حیات

سر امسینا لکردیا بدان
راز اصبحنا عرابیا بخوان

ور مثالی خواهی از علم نهان
قصه‌گو از رومیان و چینیان

بخش ۱۵۸ - قصهٔ مری کردن رومیان و چینیان در علم نقاشی و صورت‌گری

چینیان گفتند ما نقاش‌تر
رومیان گفتند ما را کر و فر

گفت سلطان امتحان خواهم درین
کز شماها کیست در دعوی گزین

چینیان و رومیان بحث آمدند
رومیان از بحث در مکث آمدند

چینیان گفتند یک خانه به ما
خاص بسپارید و یک آن شما

بود دو خانه مقابل در بدر
زان یکی چینی ستد رومی دگر

چینیان صد رنگ از شه خواستند
پس خزینه باز کرد آن ارجمند

چینیان گفتند یک خانه به ما
خاص بسپارید و یک آن شما

بود دو خانه مقابل در بدر
زان یکی چینی ستد رومی دگر

چینیان صد رنگ از شه خواستند
پس خزینه باز کرد آن ارجمند

هر صباحی از خزینه رنگها
چینیان را راتبه بود از عطا

رومیان گفتند نه نقش و نه رنگ
در خور آید کار را جز دفع زنگ

در فرو بستند و صیقل می‌زدند
همچو گردون ساده و صافی شدند

از دو صد رنگی به بی‌رنگی رهیست
رنگ چون ابرست و بی‌رنگی مهیست

هرچه اندر ابر ضو بینی و تاب
آن ز اختر دان و ماه و آفتاب

چینیان چون از عمل فارغ شدند
از پی شادی دهلها می‌زدند

شه در آمد دید آنجا نقشها
می‌ربود آن عقل را و فهم را

بعد از آن آمد به سوی رومیان
پرده را بالا کشیدند از میان

عکس آن تصویر و آن کردارها
زد برین صافی شده دیوارها

هر چه آنجا دید اینجا به نمود
دیده را از دیده‌خانه می‌ربود

رومیان آن صوفیانند ای پدر
بی ز تکرار و کتاب و بی هنر

لیک صیقل کرده‌اند آن سینه‌ها
پاک از آز و حرص و بخل و کینه‌ها

آن صفای آینه وصف دلست
صورت بی منتها را قابلست

صورت بی‌صورت بی حد غیب
ز آینهٔ دل تافت بر موسی ز جیب

گرچه آن صورت نگنجد در فلک
نه بعرش و فرش و دریا و سمک

@ghkakaie

کانال اختصاصی قاسم کاکایی

16 Oct, 09:04


🎙| فایل صوتی کامل |

جلسه ۱۱۶ #شرح_مثنوی_معنوی (دفتر اول)

⬜️با ارائه حجت الاسلام والمسلمین دکتر قاسم کاکایی

🗓تاریخ جلسه :
سه شنبه ۲۴ مهر ۱۴۰۳

🕝 مدت زمان: ۶۲ دقیقه و ۳۱ ثانیه

#شرح_شعر
#مولانا
@ghkakaie

کانال اختصاصی قاسم کاکایی

15 Oct, 12:32


🎙هم اکنون کلاس درحال برگزاری است .

📎لینک ورود :
https://vroom.shirazu.ac.ir/elmi23

@ghkakaie

1,158

subscribers

412

photos

152

videos