دماغم سوخت، انگار خواست عطسهام بیاید، اشک سُرید و سنگین شد رو مژههای پایین. گفتم:«همان اندوهی که زیر پارچهی اطلسی قبا قایمش میکنند، همان صدای کرکننده اما خاموشِ بدبختی که میرقصند و لا و لوی جرنگ و جرنگ کردنِ النگوها گم میشود، همان نکبتی که برای عق نزدنش ماتیک میمالند و مراقبند با نوشیدن پاک نشود. مَرد تو چه میفهمی؟ پُرکرشمه میخندند و موقعِ صحبت دستهایِ تنها و به ظاهر خالی از مسئولیتشان را در هوا تکان تکان میدهند و یکجورِ آرام و بیغمی نشان میدهند تا تو بتوانی گاهی خودت را هم به سینهی کوچک و تُردشان بسپاری…»
میم سادات هاشمی | قصهفروش.