قصه فروش؛ @ghesehforush Channel on Telegram

قصه فروش؛

@ghesehforush


به جان‌های رواٰن در خیابان نگاه کردم؛
به چشمهای مغموم و تن‌های خسته
هر کداٰم قصه‌ای داشتند…
شاید تو را هم بینِ عابرها دیده باشم!
.
.
.
.
آدمیزاٰد، نویسنده
میم سادات هاشمی
.
لطفاً کپی نکنید؛
فقط فورواٰرد
.
.
روزنگاٰر:
@mimsani

قصه فروش؛ (Persian)

قصه فروش؛ یک کانال تلگرامی جذاب و پربیننده است که به جذابیت و جذابیت داستان‌ها اختصاص دارد. اگر شما عاشق داستان‌های جذاب و هیجان انگیز هستید، این کانال برای شماست. از داستان‌های معروف تا داستان‌های جدید و خارق‌العاده، همه چیز در اینجا قرار دارد. nnاین کانال توسط کاربری با نام کاربری ghesehforush اداره می‌شود که به عنوان یک منبع عالی برای داستان‌گویی در تلگرام شناخته می‌شود. او دارای سابقه‌ای بلند در اشتراک گذاری داستان‌های جذاب و آموزنده است و همیشه به دنبال ارائه محتوای جذاب و متنوع برای دنبال‌کنندگان خود است. nnاگر به دنبال سرگرمی و خودآموزی از طریق داستان‌ها هستید، بهترین گزینه برای شما قصه فروش؛ است. پیوستن به این کانال به شما امکان می‌دهد تا به دنیایی از داستان‌های فوق‌العاده و یادگیری پرشور وارد شوید. با مطالعه داستان‌های این کانال، می‌توانید علاوه بر سرگرم شدن، اطلاعات جدیدی نیز کسب کنید. nnپس چه می‌انتظارید؟ بیایید به جمع بزرگ قصه فروش؛ بپیوندید و از دنیای داستان‌های جذاب و هیجان‌انگیز لذت ببرید. همچنین، از این فرصت برای افزایش دانش و مهارت‌های خود نیز استفاده کنید. بیایید با هم به دنیایی از داستان‌های شگفت‌انگیز و تمام عیار وارد شویم.

قصه فروش؛

01 Sep, 11:58


گفت:«زنهاٰ بی‌عارند انگار! غمشان چیست؟ جز جَرنگ و جرنگ کردنِ النگوها، بیرون کشیدنِ قبای اطلسی از صندوقچه، سرخیِ ماتیک به دهانِ همیشه گشاد و طلبکارشان مالیدن و بعد صحبت از لاکِ پریده گوشه‌ی ناخنشان. بروشان هم می‌آوری زرتی پلکشان میپرد، پره‌ی بینی‌شان میلرزد و طوری جگرسوز گریه میکنند انگار سهم بزرگی از اندوه و بدبختی‌های عالم رو دلشان تلمبار شده… کدام بدبختی؟ کدام اندوه؟!»

دماغم سوخت، انگار خواست عطسه‌ام بیاید، اشک سُرید و سنگین شد رو مژه‌های پایین. گفتم:«همان اندوهی که زیر پارچه‌ی اطلسی قبا قایمش میکنند، همان صدای کرکننده‌ اما خاموشِ بدبختی که میرقصند و لا و لوی جرنگ و جرنگ کردنِ النگوها گم میشود، همان نکبتی که برای عق نزدنش ماتیک میمالند و مراقبند با نوشیدن پاک نشود. مَرد تو چه میفهمی؟ پُرکرشمه میخندند و موقعِ صحبت دستهایِ تنها و به ظاهر خالی از مسئولیتشان را در هوا تکان تکان میدهند و یکجورِ آرام و بی‌غمی نشان میدهند تا تو بتوانی گاهی خودت را هم به سینه‌ی کوچک و تُردشان بسپاری…»

میم سادات هاشمی | قصه‌فروش.

قصه فروش؛

13 Jul, 08:12


خیاٰل کن..
آفتاب در آسمان پخش شده اما لای داغیِ هوا دیگر دلی نمیسوزد! نمِ دستهاٰی کوچک وقتی مشتها پیاله میشوند و تکه‌های فرات را سمت هم میریزند، زنده شدن پاهاٰی بی‌جان وقتی به خط شریعه میرسند، پُر شدنِ سینه و ریه‌های تاول خورده با خنکیِ بوی آب، همه اینها یعنی طبل پایانِ جنگ را به پاسِ پیروزیِ حسین «ع» زدند. حالاٰ زنها دامن پشتِ زانو جمع میکنند تا لبِ فرات بنشینند و عطش از دست و صورتشان بگیرند. سه روز. سه روز بی‌آب ماندن، بند بندِ انگشتان، شانه‌ها، سینه و زانوها و حتیٰ چشمها را تشنه میکند.

خیاٰل کن..
عباس «ع» مقابلِ وسعتِ آفتاب ایستاده تا زینب «س» در سایه‌‌ی بلندش، با رطوبتِ دست، خاک از معجر و چادرش پاک کند. حسین «ع» دستارِ خُنک از آب را زیرِ گلو و کاکلِ تُنُکِ علی «ع» میکشد و او را با ملحفه‌‌ی دورش از بغلِ رباب میگیرد. بعد اشاره میکند رباب پنهان و دور از نگاه برادر و اقوامِ شوی‌َ‌ش قدری جلباب باز کند تا حسین «ع» دستِ مرطوب و سردش را روی گردن و زیرِ موهایش بکشد. چهره‌ی رباب باز میشود و با لبخندِ دندانی‌اش یکبار دیگر طبلِ پیروزی در دلِ حسین «ع» میکوبند…

خیاٰل کن..
خیاٰل کن پهنه‌ی صحرا هرگز ندای:«یا قَومِ ، إن لَم تَرحَمونی فَارحَموا هذَا الطِّفلَ.» را نشنیده. خیال کن امام «ع»، علتِ بنای هفت آسمان، به احدی رو نزده، خیاٰل کن عمود خیمه برپاست و صدایِ ریز و زنگ‌دارِ بر هم لغزیدنِ دستبند و النگو به دستِ زنان وقتی کف میزنند تا کودکان در سایه خیمه برقصند؛ میانِ شعرخواندن عبدالله «ع» و هلهله سکینه «س» گم میشود. خیاٰل کن :«عباس راٰح.» افسانه‌ است. او همینجاست و رقیه «س» روی پایش خوابیده…

میم سادات هاشمی | قصه‌فروش.

قصه فروش؛

08 Jul, 18:30


بالٰانشین.

بالاٰ نشین بود؛ با خار و خاک و خاشاک غریبه. از دنیا سه بهارش را دیده و اغراق نبود اگر میگفتند از آن سه بهار، دو نوبتش را بر دوشِ عباٰس «ع» گذرانده. سرِ تاب دادنش در آغوشِ سجاد «ع» یا شانه زدنِ زلفش به دستِ علی اکبر «ع» رقابتی برادرانه بود. آخر هم حسین «ع» سر میرسید و همانطور که میگفت: «نازِ دختر کشیدن را فقط پدرش میداند..» روی کنده زانو مینشست، دو دست را چون دو درخت، چون دو سپر، چون دو مَلَکِ نگهبان دورِ جثه‌ی دردانه میگرفت و باغِ کوچکِ یاس را در آغوش میکشید.

بالا نشین بود؛ با خار و خاک و خاشاک غریبه. دست به دست، از سینه‌ی زینب «س» جدا میشد و به دامن رباب میرسید. بندهای نعلین چرمیِ کوچکش را به نوبت سکینه «س» و لیلا دورِ پاهایش کیپ میکردند و میگفتند:« در حیاط میدوی احتیاط کن…»

بالا نشین بود؛ با خار و خاک و خاشاک غریبه! تا آنکه فصلِ آشنایی رسید؛ ماه بر بالای دیوار نشست و بلبل خرما شهادتین خواند. نعلین‌هایش چند منزل آن سو‌تر از خرابه گم شد و آتش زلفِ معطر به دستهای علی اکبر «ع» را چید. طبقی آوردند، پوشیده با حریر و ابریشم که از آن بوی خاکستر و شوریِ خون به مشام میزد. سرخ بود اما سرخی از آنِ ابریشم نبود. دست بُرد و پرده‌‌ی افتاده بر طبق را کنار زد.

دست برد و حسین «ع» را مرتب کرد، دست برد و شکستگی را بند زد، دست برد و شنِ بیابان را از دندان و دهان پاک کرد، دست برد و با خار و خاک و خاشاک آشنا شد. دست برد و نازِ پدر را خرید، دست برد و دو دست را چون دو ساقه‌ی نحیف، چون دو مَلِکِ نگهبانِ کوچک دورِ باقی مانده‌‌ی پدر کشید، دست برد و سَرِ حق را به سینه‌ی ترسیده‌اش چسباند، دست برد و با خاک عجین شد، دست برد و در میانِ خاک تپید. دست برد و از خاک پرید..
بالا نشین بود بلاخره..

میم سادات هاشمی | قصه‌فروش.

قصه فروش؛

15 May, 12:12


راٰننده با صدای زیر و زنانه، چیزهاٰیی در تلفنِ شکسته‌اش میگفت که نمیشنیدم. آسمان گلبهی بود و گرفته، با یک مشت ابر که فکر کردم کاش ببارند تا من با همین بهانه شیشه‌ را پایین بکشم و اشک‌های گرفتار، پشتِ پلک‌هایم را، به نرمیِ باران بسپارم. باران مهربان بود. گریه مقابلش ترس نداشت. میشُد بدون قضاوت بینِ دستهایش سُرید و تمام شد.. یادم آمد این روزها جای خالیِ دو دستِ نگران در زندگی‌ام،‌ میخورد به قلبم. دقیقه ای بعد نَمی، روی پنجره‌های کثیف نشست و رعد و برق زد. انگار که خداٰ خواسته باشد موقتاً دو دست بمن قرض بدهد!

میم سادات هاشمی | قصه‌فروش.

قصه فروش؛

12 Apr, 20:31


گلدان‌هاٰ را آب داد، پلوی دودی دم گذاشت، غبار و لکه‌ها را از آینه میز آرایش‌ پاک کرد اما گذاشت «دوستت دارم»ی که ماه‌ها پیش با ماتیک سرخابی‌اش نوشته بود باقی بماند. لباس‌هایی که بوی سافتلن طلایی میدادند را با حوصله تا کرد و در کشوهای گردوییِ جهازش چید. زیر لب روزهایی را شمرد که در این خانه خندیده بود، رقصیده بود، منتظر مانده بود تا «او» از سرِکار برگردد. خسته، زار، عرق‌کرده‌ و خیس، با رویِ باز یا عبوس فرقی نمیکرد. آن روزها تنها همین مهم بود که «مَردش» هرطور شده شب به خانه برگردد.

ملحفه‌ی نرم و مخملی را روی تخت دونفره کشید و با پنجه به جان بالشت‌های پمبه‌ای افتاد تا مرتبشان کند. فکر کرد؛ «مرد» چطور؟ آیا هرگز به قدرِ او، انتظارِ به خانه برگشتن را کشیده؟ ذوق داشته؟ دلتنگی پوستش را قلقک داده؟ دو بالشت‌ را کنار هم گذاشت. و نگاهی به تختِ خالی کرد. با قدم‌های سبک سراغ برگه یادداشتِ سفید و خودکاری که کنار تلفن بیسیم گذاشته بود رفت.

چندباری حرف‌هایش را جوید و تا سر زبان و انگشتهایش آورد. خواست برای «مرد» از خودش و خرده امید‌هایی که قرار است در لابه‌لای تک تک وسایل خانه بماند بنویسد. از «ای‌کاش‌ها»، از «زنانگیِ» گم شده، از تمام دفعاتی که فقط میخواست «شنیده» شود. دستهایش لرزید. عُق زد. گریه‌اش آمد. برگه‌ی سفید را همانجا رها کرد. بعد بدون آنکه چمدانی بردارد سمت در خزید، نگاهش را دور تا دورِ خانه کشید. همه چیز برای «رفتنش» مرتب و آماده بود…

میم سادات هاشمی | قصه‌فروش.

قصه فروش؛

06 Feb, 12:28


کاش در دنیایی که عمر هرچیز
با رسیدن به آن تمام میشود
یا دوستم نداشته باشی
یا برای عادتِ پس از وصال
چاره‌ای بیندیشی!
هیچ چیز دردناک‌تر‌ از
سردیِ شعله
پس از روشن شدنش
و فراموش شدن
بعد از گرفتاری نیست!
من از آنکه
به گرمی دستانت خو بگیرم
و بعد تو یک روز زمستانی،
من را میانِ برفِ فاصله
و روزمردگی رها کنی؛
واهمه دارم…

میم سادات هاشمی | قصه‌فروش.

قصه فروش؛

18 Dec, 10:49


نوشتن براٰی من یکجور عبادت است.
احتیاج به حضور قلب دارد.

شاهرخ‌مسکوب.

قصه فروش؛

14 Dec, 00:44


کاٰش زندگی
روزهای خوشش را بردارد
بیاورد پایِ میز!
تا در عوضِ چند صبحِ بی‌دلهره،
آغوش‌های شب‌ هنگام،
همه عمرم را وسط بگذارم!
هرچه دارم را بدهم
تا چند صباحی خوشی بخرم…
این زندگیِ نکبتِ درازِ ساکتِ
خالی از بوسیدن
و بوسیده شدن را
میخواهم چه کار؟

میم سادات هاشمی | قصه‌فروش.

قصه فروش؛

17 Nov, 17:08


کتِ پشمیِ ذغالی‌اش بوی نا میداد. از سرشانه‌های پهنِ تنهایش، خاطراتی پاره پاره چکه میکرد. ساعتی زیر باران سیگار کشیده بود. تنباکوی خیس میسوخت و نمیسوخت، مَرد اما با سماجت پُک میزد. خاکستر از دلش میریخت و دود از نهادش بلند میشد. ساعت از نیمه گذشته بود و آخرین پوکه‌های نور در شهر خاموش میشدند. با تنه‌ی لاغر و کشیده‌‌‌اش روی کاپوت ماشین لمبر انداخت، ماشین از حجمِ حسرتهای مرد تکانی خورد و صدا کرد. با خودش نجوا کرد: «دیروقت شده و باید به خانه برگردد.»

فیتیله‌ی نیم‌سوزِ سیگار را زیر پاشنه‌ی نیم‌بوتش فشار داد و در جیبِ بزرگش دنبال سوئیچ و قدری امید گشت یا شاید گمان میکرد اگر انگشتهای استخوانی و لرزانش را کمی بیشتر در پالتواش بچرخاند؛ دستهایِ سپید و نازکی که گم کرده بود، پیدا میشوند! دستهایی که به تنی نحیف اما گرم میچسبید و به صورتی برافروخته با لبخندی کبود میرسید. خیال کرد کاش میشد همه‌ی زن را در لباسش پیدا کند، دوخته شده به خودش، برای خودش. دلسرد از دنبال کردن، سوییچ را بیرون کشید و بعد یادش آمد کسی در خانه منتظرش نیست. پس چند قدم عقبگرد کرد و سیگار پنجمش را بین لبهای سردش روشن کرد…

میم سادات هاشمی | قصه‌فروش.

قصه فروش؛

14 Nov, 17:51


از پشتِ شیشه‌ی ماشین میبینمت، در مصافِ لطافتِ بارونی! پیراهنِ بلندِ حریرت چسبیده به تنِ سرد و سفید و کشیده‌ت. انگشتهای بلندت رو میبری تو موهای کوتاهِ خیست و از روی پیشونی کنار میزنیش. تصویرت لابه‌لای پوکه‌های نور میرقصه. برف‌پاک‌‌کن رو میزنم و حالاٰ شفاف‌تر میبینمت که لبِ پیچِ جاده‌ موج میخوری و دریا میشی. خیال میکنم کاش غرقم کنی! روی تنت نور بالا میزنم و ذره های نور روی دامنت اکلیل میشن. با صدای زنگ خنده‌ات، غم از خونه‌م میپره و یاٰدم میره نیستی!!

لبهای رنگ پریده‌ت میجنبه و بلند داد میزنی: «صدای آهنگ رو زیاد کن! خودتم بیا پایین باهم برقصیم دیوونه.» جُم نمیخورم! نباٰید این ساعت و لحظه رو ببازم. توی صندلی ماشین فرو میرم، دستم رو میبرم سمت ضبط ماشین و همونطور که چشم از رویایِ تو برنمیدارم، صدارو بالا میبرم. همون لحظه رعد و برق جاده رو روشن میکنه و نگاه نگران و ملتهبم کش میاد تا آسمون. میترسم! میترسم بارون تند بشه، خیالت رو بشوره و ببره...

میم سادات هاشمی | قصه‌فروش.

قصه فروش؛

14 Nov, 17:48


زن آینده | کریستین بوبن.

قصه فروش؛

08 Nov, 09:51


با کسی که رویای تو را در سر ندارد، صبح‌ها با خیالت پشت میزِ صبحانه نمینشیند و از شبحِ کمرنگت نمیپرسد:«چای را شیرین میخوری یا تلخ؟!»، عصر به امید دیدنِ تو به طرز معجزه‌آسایی، کلید در قفل درب نمی‌اندازد، شب‌ها، دست دورِ تنِ نحیفِ ناپیدایت نمی‌کشد، سینه به سینه‌ات نمیشود و با تو نمیرقصد. با کسی که تو را منتهای آرزوهایش نمیبیند، امید را لابه لای موها و بندِانگشتانت جست و جو نمیکند، در ذهنش وقتی پشتِ میزِ کار نشسته، از لب‌های گیلاسی‌ات کام نمیگیرد، با تو، دَم به دَم زندگی نمیکند…
غریبه بمان و آشِنا نشو؛

میم سادات هاشمی | قصه فروش؛

قصه فروش؛

08 Nov, 08:16


نه،
من خانه‌ای ندارم.
سقفی نمانده است.
دیوار و سقف خانهٔ من
همین‌هاست که می‌نویسم.

هوشنگ گلشیری.

قصه فروش؛

08 Nov, 06:34


در نهاٰیت کسی را در واقعیت میبوسم
که من را هزاران بار در خیاٰلش بوسیده؛

قصه فروش؛

08 Nov, 06:33


باٰ کسی که شعر نمیخواٰند،
نامه‌ها را نمیفهمد،
چطور میشود به فراسوی رویاٰ رفت؟
درحالیکه کنار شومینه نشسته‌اید
و به‌لیمو مزه میکنید
چگونه میخواٰهی متقاعدش کنی
که درست همان لحظه
در دشتِ گل‌های وحشی پیکنیک زده‌اید؟
آیاٰ او مارمالادِ توت‌فرنگیِ خیالی را
زیر دندانش حس خواٰهد کرد؟
یا تو را به شیوه‌ی مردماٰنِ بیچاره
که از خیال محرومند
نگاه میکند؟!

میم سادات هاشمی | قصه‌فروش.

قصه فروش؛

17 Oct, 10:06


؛
من به سکوت‌هاٰی طولانیِ شفابخش، غیبت‌های ممتدِ امن، دوری جُستن‌های به یکباره از مردم مشهورم! هرزگاهی که گم میشوم، از هیاهو به تاریکیِ خلوت برمیگردم تا دوباره شعله‌ی شمع را پیدا کنم…

قصه فروش؛

17 Oct, 10:06


بلاخره برگشتی قصه فروش؟ بیش از یک ماهه هر روز صبح کانالتو چک میکردم تا بیای! کاش یهو غیبت نزنه. مگه چند نفر میتونن مثلت بنویسن؟ ما آدمهای از دست رفته و از دست داده برای گریه کردن بهونه لازمیم! و تو بهونه ی مایی:)🤍

قصه فروش؛

17 Oct, 09:58


من در سینه‌ی مجروحم برای تو شعر و شمعدانی داشتم! کلماتی که بتوانی بگذاری روی طاقچه تا خانه‌ات را روشن کنی، حَرفهایی که لباسِ تنت شوند و از زمستان در امان باشی. من براٰی شبهای طلوع ندیده‌ات نامه داشتم اما تو نخواستی درون پاکت‌هاٰ را ببینی، همانطور که زخمِ سینه‌ام را ندیدی…

میم سادات هاشمی | قصه‌فروش.