کانال رسمی مژگان قاسمی @ghasemi_roman Channel on Telegram

کانال رسمی مژگان قاسمی

@ghasemi_roman


دوستان عزیزم دقت کنید:
تمامی رمانای منو فقط از اپلیکیشن باغ استور تهیه کنید، تنها جایی هست که با رضایت خودم منتشر میشه.هر سایت و گروه و کانالی جز این منبع رمانهای منو منتشر کنه راضی نیستم و حرامه!


اینستاگرام من:
https://instagram.com/ghasemi_roman

کانال رسمی مژگان قاسمی (Persian)

با سلام به تمامی دوستان عزیز. امروز ما به شما کانال رسمی مژگان قاسمی به زبان فارسی معرفی می کنیم. این کانال با نام کاربری @ghasemi_roman توسط مژگان قاسمی اداره می شود. مژگان قاسمی نویسنده معروفی است که اثراتش با استقبال بسیاری از خوانندگان مواجه شده است. در این کانال می توانید از آخرین اثار او با خبر شوید و از دنیای رمان های شگفت انگیز و جذابش لذت ببرید.

دوستان عزیز، توجه داشته باشید که تمامی رمان های مژگان قاسمی فقط از طریق اپلیکیشن باغ استور قابل دسترسی می باشند. همچنین، هر سایت و گروه و کانال دیگری که اثار او را منتشر کند، مورد تایید او نیست و از نظر او حرام می باشد. بنابراین، برای دسترسی به نوشته های اصلی و رسمی مژگان قاسمی، حتما از اپلیکیشن باغ استور استفاده کنید.

همچنین می توانید از اینستاگرام مژگان قاسمی نیز دیدن فرمایید و از آخرین اخبار و اطلاعات او با خبر شوید. لینک اینستاگرام او: https://instagram.com/ghasemi_roman

منتظر حضور گرم شما در کانال رسمی مژگان قاسمی هستیم. با خواندن اثار متنوع و شگفت انگیز او، لحظاتی پر از جذابیت و هیجان را تجربه کنید.

کانال رسمی مژگان قاسمی

28 Dec, 08:15


دوستان گلم وقت شما بخیر
تعداد خیلی محدودی از رمان حکم بازی سرنوشت با همون حکم نظر بازی رو من با امضای شخصی و‌ بوک مارک شخصی خودم باقی مونده به قیمت 800 هزارتومن اگر هر کدوم از دوستان قشنگم می‌خوان تشریف بیارید پی وی..‌


@Mzh_gh69

کانال رسمی مژگان قاسمی

27 Dec, 23:17


کانال رسمی مژگان قاسمی pinned Deleted message

کانال رسمی مژگان قاسمی

18 Nov, 19:22


خیابان انقلاب.خیابان 12 فروردین .خیابان روانمهر غربی پلاک 136 طبقه اول واحد 1

کانال رسمی مژگان قاسمی

20 Oct, 19:02


⁠ ⁠ ⁠ ♨️اثری جذاب از نویسنده حکم نظر بازی♨️

❤️‍🔥❤️‍🔥
⭕️⭕️⭕️
پارت اصلی رمان

_باورم نمیشه استاد دانشگاهی به اون جدیت بتونه چنین روح لطیفی داشته باشه که بخواد با دست بردن توی روح و روان بقیه ترکیب سازگار عطری که مناسبشون باشه رو با ترکیب چند تا بوی خاص بهشون تحویل بده‌.
کج خند گوشه ی لبش را دیدم و دقیق به دستهایی که ماهرانه با شیشه های مختلف بازی میکرد خیره شدم.
_روح لطیف نمی‌خواد، مهارت میخواد به همراه عشق به کاری که می‌کنی.
تمایل عجیبی به ادامه ی بحث با مرد به شدت جنتلمن روبه روم داشتم.
_یعنی چجوری؟
سرش رو آروم بالا آورد و نگاه خیره و پر جوریکششی به چشمام کرد.
_یعنی من می‌دونم این چشم و ابروی کشیده با اون حجم فرفری موهای بلندی که به هرکسی نمیاد، وقتی با این پوست گندمگون ترکیب بشه، چجوری می‌تونه افکار یه مرد رو بازی بده.
سکوت کرد و مرا با دنیایی از آتش درون به خودم واگذار کرد.
_خ‍...خب این...این چه ربطی داشت؟
_داشتم از مهارت تصور میگفتم این بخش اولش بود اما بخش دوم عشق کاری هست که میشه تمام اون ترکیبات قبلی که داشت با دلم بازی میکرد رو تبدیل کنم به یه خط بو و به همون نحوی که اون ترکیب زیبا آسایش افکارم رو‌گرفته...
شیشه را در دستش تکان داد و از پشت میز بیرون آمد و قدم به قدم نزدیکم شد.
نگاه نافذش را به چشمانم داد و شیشه کوچک را مقابلم گرفت.
_منم با این یادگاری کاری میکنم باهاش که تا چشماشو می‌بنده منو پشت پلکاش نقش بزنه‌.

♨️♨️♨️♨️

رمانی بر اساس واقعیت....📛
عشقی که به خیانت منجر شد...⛔️
سایه ی فردی ناشناس که یک راز قدیمی را با خود به همراه دارد🚫
عاشقانه ای ناب و زیبا با دلبری های خاص❤️‍🔥❤️‍🔥

https://t.me/kohnehdel
https://t.me/kohnehdel
https://t.me/kohnehdel

کانال رسمی مژگان قاسمی

13 Oct, 13:20


برای رمان کهنه دل تصمیم قطعی به گذاشتن کامل با نگذاشتن ندارم فعلا فقط می‌دونم که توی باغ استور گذاشته میشه و تو تلگرام و اینستا داره موقت پارت گذاری میشه...

کانال رسمی مژگان قاسمی

13 Oct, 13:20


عیار سنج رمان های من در کانال های زیر👇👇👇

شوک شیرین
https://t.me/shokshirin

سازناکوک
https://t.me/sazenaakook


کهنه دل
https://t.me/kohnehdel

وارد کانال های بالا بشید دوستای قشنگم🙏

کانال رسمی مژگان قاسمی

27 Aug, 19:39


عیار سنج رمان های من در کانال های زیر👇👇👇

شوک شیرین
https://t.me/shokshirin

سازناکوک
https://t.me/sazenaakook


کهنه دل
https://t.me/kohnehdel

وارد کانال های بالا بشید دوستای قشنگم🙏

کانال رسمی مژگان قاسمی

27 Aug, 07:41


قسمت هفدهم

ساز ناکوک

از همان دوران نوجوانی اینگونه بود درست بر خلاف فرزین، آتش خشمش که شعله می‌کشید بد می سوزاند.خوب می‌دانست که بازگشت این دفعه اش با دفعات قبل فرق می‌کند. منتظر این رو در رو شدن بود اما نه اینقدر زود .با این حال اکنون که زمانش رسیده بود باید نشان می‌داد که همه چیز برایش تمام شده. حتی در ظاهر.او هیچ گاه یک بازنده نبود.
تنها شریک آن لحظه هایش فرزین بود. سخت گذشته بود، اما گذشته بود. دلش شروعی دوباره می‌خواست.
پس زنگ این تازگی فردا شب زده می‌شد. درست روز دوم بازگشتش . زودتر ازانتظارش بود ،اما بد هم نبود . لبخندی زد و بوسه ای هوایی برای آرام کردن دل بی‌تاب مادرش فرستاد.
_لباستو فردا شب با من ست کن ترانه بانو. یه جورایی حریف میطلبم.
نگاه عمیقی حواله اش کرد . از همانهایی که به او می‌فهماند تا ته حالش را خوانده اما کش ندادن موضوع از خصوصیات خوبی بود که همیشه اطرافیانش را مدیون خود می‌کرد. با این حال خوب می‌دانست که این آرامش قبل از طوفان است اما کی و کجا قابل پیش بینی نبود.خسته خندید و بوسه اش را جواب داد.
_خودت چی فکر می‌کنی؟ به نظرت یار دیرینمو به پسرش می‌فروشم؟
صدای قهقه بلند فرزان که برخواست عقب گرد کرد و لبخند زنان به سمت در بازگشت.
دستگیره را در دست گرفت .نگاه از حال خوش پسرش گرفت و با صدایی به زیر آمده و نامطمئن گفت:
_عمو بهزاد و زنعمو فرداشب هستن. البته تنها.
چراغ را خاموش کرد. دیگر نگاهی به آن سمت نیانداخت و به سرعت خارج شد.
نیشخندی به حال نگران مادرش زد. در این شش سال هیچ گاه از حال او نپرسیده بود و نخواسته بود بداند که عاقبتش چه شده.فقط چرا هایی که در پس ذهنش مانده بود ،گاهی خودی نشان می‌دادند.
در بازی جدیدی که از همان شش سال پیش راه افتاده بود جنس مونث جز بازی برایش حکم دیگری نداشت. چشمانش را با اطمینان خاطر بر روی هم گذاشت.از قدمهایی که بر میداشت لذت می‌برد هر چند مقطعی و کوتاه مدت. پس نیازی به تغییر مسیرش نمی‌دید.چه خوب که زمان زیادی به فردا نمانده بود.
***
روز پر مشغله ای بود. سفارش پارچه ها و تحویلشان درست طبق قراری که با شرکت آتاش گذاشت به وقت و منظم بود و همین خیالش را راحت کرد.طرح تکمیلی طراحان سه روز پیش به دست خیاطان مجموعه رسیده و استارت کار زده شد.همه چیز مطابق میلش پیش می‌رفت. چیزی به برگذاری شو نمانده بود. تقریبا پنجاه درصد کاها انجام شده بود.در اتاق زده شد و صنم "با اجازه ای" گفت و وارد شد.
_پناه جون فریده خانم اومدن برا پرو لباستون.
_راهنماییشون کن داخل عزیزم.ممنون.
همان روز بعد از بستن قرار داد، با فریده خیاط چندین ساله اشان قرار گذاشته بود. طرح انتخابیش که مدتها بود برای شو در نظر گرفته بود، به همراه پارچه بادمجانی رنگی که طرح های سه بعدی بنفش به رویش جلوه ویژه ای داشت به دستان ماهر او سپرده بود.صدای در که آمد، ایستاد و منتظر ورودش شد.
_سلام عزیز دلم ببخشید دیر شد. به ترافیک سنگینی خوردم.
_سلام گلم،آره خیلی دیر شد. زودتر شروع کنیم که من امروز هزارتا کار دارم.
با اینکه هنوز لباس تکمیل نشده بود اما می‌شد تصور کرد که چه هنرمندانه طرح خورده و بی نقص دوخته شده.
بعد از پرو و رفع نواقص مربوطه، نگاهش را به فریده دوخت که با حوصله لوازمش را جمع می‌کرد.
_فریده جون؟
نگاه فریده به جانبش برگشت و "جانمی" گفت.
_من هنوز سر پیشنهادم واسه کار اینجا هستم. نمی‌خوای یکم روش جدی تر فکر کنی؟
به سمتش آمد و روبرویش نشست. دستان پناه را در دست گرفت و لبخند مهربانی به رویش پاشید.
_همیشه لطف خانوادتو خودت شامل حال منو رها بوده عزیزم.اگه اونموقع حمایت پدر خدا بیامرزت نبود همین یه سرپناه رو هم نداشتیم. من می‌موندم و یه بچه سه ساله یتیم.
نگاهش پر از قدر دانی بود، دستش را فشرد و ادامه داد:
_ولی الان واسه کار به این سنگینی نه توانشو دارم و نه می‌تونم رهارو تو این سن که اینقدر حساسه ولش کنم.
سرش را به نشانه تایید تکان داد و دستش را به روی شانه او گذاشت.
_می‌دونی که می‌تونی همیشه روم حساب کنی؟..
لبخند گرمی به روی لبان فریده نشست.
_می‌دونم عزیزم. بابت لباستم یه پرو نهایی می‌مونه که باهات هماهنگ می‌کنم.
لبخندش را با مهربانی پاسخ داد و گفت:
_باشه عزیزم منتظرم.
صمیمانه یکدیگر را در آغوش کشیده، خداحافظی کردند.بعد از خروج فریده به سمت میزش رفت و وسایلش را برداشت. امشب میهمانی منزل فرهمند بود.مادرش هر دو ساعت یکبار تماس می‌گرفت و یادآور قرار امروزشان می شد. بیرون رفت و مشغول صحبت با صنم و تنظیم برنامه های هفته بعد شد.

کانال رسمی مژگان قاسمی

23 Aug, 17:36


پیج اینستا گرام ما رو داشته باشید برای خوندن رمان کهنه دل

https://instagram.com/ghasemi_roman?igshid=MzRlODBiNWFlZA==

کانال رسمی مژگان قاسمی

23 Aug, 17:36


قسمت شانزدهم

ساز ناکوک


با خنده از آغوش مادر بیرون آمد. وبه سمت پدرش رفت. دلتنگ و مردانه  یکدیگر را در بر گرفتند.
_تخفه، این سری حسابی دلتنگمون کردیا.
_من به فدای دل تنگتون، ببخشید.
عطر آغوش دلچسب پدر یادآور حمایت های دلگرم کننده ی روزهای سختش بود.
***
برق تمیزی وسایل اتاق نشان از دلتنگی بیش از حد مادرش داشت.غربت غَرب حسابی روانش را پریشان کرده بود و دلتنگی خانواده هم مزید بر علت شده بود.دلش آرامشی درست از جنس قبل از آن شش سال را می‌خواست. تقه ای که به در خورد او را از افکار منگنه شده به سرش دور کرد.مادرش با رویی گشاده وارد شد.
_مزاحمت نیستم مامان؟ می‌خواستم اگه خسته نیستی یکم دوتایی رفع دلتنگی کنیم.
حس خوبی از مادرانه های زن مقابلش نصیبش شد.برای هزارمین بار خدا را در طول شبی که گذرانده بود درکنارشان شاکر شد. با دلی آکنده از محبت، مادرش را در آغوش کشید و بوسه ای بر موهای خوشرنگش کاشت. بوی رنگ که شامه اش را پر کرد انگشتانش را برای نوازش به روی آن حجم طلائی شده کشاند.
_بانو شما هر دقیقه یه ترفند جدید و واسه دلبری از فرهمند بزرگ امتحان می کنی؟
نگاه متعجب ترانه بانو به چشمانش دوخته شد و سرش را به نشانه متوجه نشدن تکان داد.
_هنوز یادمه اون روزایی که بایه رنگ جدید روی اون زلف پریشونت وارد عرصه می شدی و دل بابای مارو به بازی می گرفتی.
تک خنده ای زد.مشت کم جانی حواله بازوان عضلانی پسرش کرد و قربان صدقه اینطور زبان ریختنش رفت.
_ من فدای این هیکل خوش فرمت عزیز مامان.با اینجوری زبون ریختن دل دخترای مردمو می بری؟
خنده بلندی سر داد و سرخوشانه به چشمان پر مهر مادر نگاه دوخت.
_آخ ..آخ .. اینارو جلو سه فرهمند دیگه بگی عاقبتم میشه عاقبت یوسف نبی .منتها مطمئن باش هیچی نشونی ازم بهت نمی‌دن که دلتو بهش خوش کنی.
"خدا نکنه" پر خنده ای تحویلش داد.باز هم مشغول شمردن شباهتهای های بیش از حد او با پدرش شد‌. روز به روز بیشتر به فرهادش نزدیک می‌شد، هم ظاهر او و هم باطنش. نگاهش باز هم رنگ دلتنگی به خود گرفت.تن صدایش اما زنگ دلخوری می‌نواخت.
_دلم برات خیلی تنگ شده بود. نرو. دیگه نرو.
التماس نگاه مادرش از همان لحظه ورود در چشمانش زبانه می‌کشید. نه تنها او بلکه همه ی اعضای خانواده طلب ماندنش را می کردند و این خواسته را به الفاظ گوناگون و در هر شرایطی به رویش می‌زدند، چه در بدو وردش و چه در سر میز و هنگام خوردن فسنجان خوشمزه مادرش و یا حتی چای خوری لذت بخش میان جمع پنج نفره شان.
اما برای هیچ کدام جوابی نداشت، درست مثل همین لحظه. تنها راه گریزش را در تغییر مسیر صحبتِ پیش آماده تکراری می دانست که به شدت از عاقبتش فراری بود.دستش را برو روی گونه سرخ شده از اشک مادر کشید. چشمکی حواله صورت اشک آلودش کرد.
_شما که خوب جنس این پوست لطیفتو می‌شناسی واسه چی منو با بابا درگیر می‌کنی!
اخمهای مادرش که از سر تعجب در هم گشت، خیالش راحت شد که او را تا حدی از بحث قبل دور کرده.بوسه کوتاهی بر روی گونه های ملتهبش کاشت و ادامه داد:
_خودت می‌دونی بابا واسه یه قطره اشکت زمین و زمانو به هم می دوزه، اونوقت می‌خوای هنوز نیومده بیرونم کنه؟
ترانه که متوجه طفره رفتن پسرش شد. ادامه حرفهایش را برای فرصت بهتری گذاشت. لبخندی کسل شده به رویش پاشید.  دستانش را بر روی ته ریش صورت او کشید. در دل به خود اعتراف کرد که هر سه پسرش ارث جذابیت را از پدر گرفته اند.
_بذار پای دل تنگم فدات بشم.  اما یادم می‌مونه که چطوری بحث و عوض کردی.
او هم چشمکی حواله لبخند نیم بند فرزان کرد.
_ولی مطمئن باش به همین راحتی ولت نمی کنم. ایندفعه باید واسه برگشتت دلیل موجه داشته باشی.
 برخواست و عزم رفتن کرد. دستش برای خاموش کردن چراغ که پیش رفت نگاهی دوباره به جانبش انداخت. خیالش که از ماندن همیشگی فرزان کنارشان آسوده نشد، با خود اندیشید که نکند فرزان دلیل نماندنش هنوز هم همان روز های سخت گذشته باشد.با نگرانی به سمتش بازگشت و با اکراه گفت:
_فردا شب . ی..یه دور همی فامیلی ترتیب دادم.
بازدمش را سخت تر از همیشه بیرون فرستاد. مکثی کرد و منتظر عکس العمل از جانب او شد.
لبخندی که پرکشید از لبانش و نگاهی که مات شد به رویش، مهر تایید به افکارش زد. او مادر بود و خط به خط حال پسرش را می‌خواند. پس هنوز هم درگیر بود. قدمی نگران به سمتش برداشت.
_ اما اگه تو نخوا…
به میان حرفش آمد و ناشیانه پرسید:
_همه هستن؟
_ بابات خواست که باشن.
مکثی چند ثانیه ای کرد. نگاهی غمگین به حال دگرگون شده فرزان که به سختی سعی در رو به راه نشان دادن خود داشت انداخت.لبخندی به اجبار بر لبانش نشاند و "خوبه ای " تحویل داد. اما ترانه به اخلاقیات پسرش واقف بود، می‌دانست که در پس این جواب کوتاه دنیایی فریاد مدفون شده و خوب‌تر می‌دانست که فریاد فرزانش منتظر جرقه ایست که دیر یا زود زده می‌شود.

کانال رسمی مژگان قاسمی

16 Aug, 18:56


قسمت پانزدهم

ساز ناکوک


صدای خنده هر دو برخواست و همدیگر را برادرانه به آغوش کشیدند. با صدای زنگ موبایل فرزین از هم جدا شدند. با خنده همراهش را رو به فرزان گرفت.
_اینم سارق چمدونات.
صدای مضطرب فرزاد لبخند روی لبش را عمیق تر کرد.
_داداش بمب ساعتیو خنثی کردی یا ترکید؟
به خدا من بهش میگم نقشه شما بود نمی‌دونم این شجاعتت به کی رفته بچه؟؟ فوقش دوتا پس گردنی می‌خوری دیگه... بیا نترس خواست بخورتت نمی‌ذارم.
_خوب پس الهی شکر امنه محیط. ماشینو آوردم‌جلو در شما بیاید.
با دیدن فرزاد خوشحالیش مضاعف شده بود. برادرانه هایش را با دلتنگی فرآوان به پای ته تغاری خانه ریخت. بعد از دقایقی که صرف رفع دلتنگیاشان کردند با هزار کشمکش و خنده به سمت خانه راهی شدند.هر دو تمام مدت سعی می‌کردند ذهن برادرشان را کمی آرام تر کنند. فرزین بیشتر از هرکس می‌دانست که چه درد هایی کشیده اما او هرچقدر هم که خودش را بی‌تفاوت نشان می‌داد درد نگاهش، حال درونش را فریاد می‌زد.گوشش به کل کل میان آنها بود اما ذهنش با هر رجِ خیابان که طی می‌شد به عاشقانه هایی که کورکورانه فدا کرده بود می‌پرداخت.وارد کوچه که شدند چشمانش چلچلراغ شد. نگاهش به در خانه بود .می‌خواست از حیاط تا خانه را پیاده برود و میان آن باغ و درختان کمی نفس بگیرد ، افکارش را سامان دهد و آنوقت با حسی خوش‌تر به سمت خانه پرواز کند ،اما فرزین در پارکینگ را زد و به فرزاد اشاره کرد پایین برود.انتظار صحبت دو نفره را داشت اما نه در پارکینگ و ماشین آن هم هنوز نرسیده و دمی تازه نکرد.با این حال باز هم سکوت کرد و منتظر نشست.به در ماشین تکیه زد و نگاه عمیقش را به فرازن که به روبرو خیره بود دوخت.
_ فک نکن اگه زدم به شوخی و خنده متوجه حالت نشدم یا نفهمیدم چقدر تو خودت گم شدی باز.
نگاه پر تشویش فرازن به سویش کشیده شد  .فرزین کج خندی زد و دستش را بروی شانه او گذاشت.
_فکر می‌کردم  شش سال زمان کافی باشه واسه تموم کردنش.
ولی هر سه دفعه که اومدی همون چرایی که روز اول بهم گفتی تو نگاهته.دستانش را محکم و لابه لای موهایش کشید و سرش را به صندلی تکیه داد .باز دم عمیقش را با فشار بیرون داد.
_دیگه خودمم درد خودمو نمی‌دونم. گفتم می گذره، نگذشت، رفتم و نگذشت. خودمو غرق کار کردم و نگذشت .برگشتمو نگذشت. همون چرایی که روز اول برام سوال موند حل نشد ومثل بختک بیخ گلومو چسبید.
فشار خفیفی به شانه اش داد و لبخندی پر اطمینانی به حال دگرگون شده اش زد.بیشتر از این منتظر نگه داشتن مادر دلتنگ و پدر چشم به راهش درست نبود.
_خودم خوبت می کنم. فعلا بیا بریم که اهل منزل بدجور بی‌تابتن.
سری تکان داد و به زور لبخندی بر لبانش نشاند. لبخندی که شبیه هر چیز بود جز لبخند. دستگیره در را فشرد و قصد پیاده شدن کرد که دستش کشیده شد نگاهش با نگاه جدی فرزین تلاقی کرد.
_ رفتن و نیومدنت این سری خیلی طولانی شد .ترانه بانو و بابا هزار امید به موندنت دارن . اتاقت تو کیلینیک هنوزم خالیه .بیا ایندفعه رو یکم به اونا فک کن. ..کمکت می‌کنم دور بریزی هرچی خاطره پوسیده تو ذهنت مونده. هرچیزی که مرداب کرده دلتو.بذار با هم حلش کنیم .اگه تنهایی می‌تونستی از پسش بربیای شش سال زمان خوبی بود.
نگاه برادرش را با نگاهی سرگردان پاسخ داد، اما زبانش به گفتن حتی یک کلمه هم باز نشد.انگار که کلمات هم از او فراری بودند. خودش هم از آن همه تقلا و درگیری با خود خسته بود . تنها توانست سرش را با تردید تکان دهدو لبخندی به لبان فرزین بنشاند.دوشادوش هم پا به حیاط گذاشتند و قدم به قدم از کنار درختان باغ گذشتند .باغی که شاهد تک تک لحظه های کودکی، نوجوانی و خلاف های پنهانی جوانیشان بود. خلاف هایی که از نظر مادر حکم تیر داشت و از نظر پدر لذت های مخفیانه نامگذاری می‌شد و در اکثر مواقع همراهیشان می‌کرد اما در هر کدام درسی به آنها می‌دادو به بلوغ فکریشان کمک می‌کرد.یاد آوری آن روزها اورا از مکالمه چند دقیقه پیشش دور کرد و وجود خانواده اش را به رخ غصه هایش کشید و از داشتنشان به خود بالید .
پایین پله ها که رسید جلوی در ورودی عمارت زیبای که پدرش با هزاران عشق برای بانوی دلش ساخته بود ،
آنها را با لبانی پرخنده و آغوشی گشوده منتظر دید.به سویشان پرواز کرد و تمام عطش و دلتنگی چند ساله اش را با به آغوش کشیدنشان پایان داد.
بوسه های پی در پی مادرش بر روی سر و صورتش آرامش را به بند بند وجودش می‌کشاند و قربان صدقه های مادامش خنده ای از ته دل بر لبانش می نشاند.صدای پدرش حال خوش آن لحظه را برایش خوش‌تر کرد.
_ای بابا. خانمم ،تمومش کردی. یه ذره شو نگه دار واسه منم.

کانال رسمی مژگان قاسمی

24 Jul, 20:53


📚 حکم بازی سرنوشت (۲ جلدی)
نویسنده: مژگان قاسمی
📖تعداد صفحات: ۱۳۲۰
💲قیمت پشت جلد: ۸۵۰/۰۰۰
💲قیمت با تخفیف: ۷۲۲/۰۰۰
📖نشر علی

🛵ارسال رایگان داخل تهران
🖋با امضا نویسنده

می‌تونین این کتاب یا هر کتاب دیگه‌ای رو به صورت قسطی هم تهیه کنید

📌خلاصه کتاب:

همتا زنی مطلقه و ۲۳ ساله زیبا و یک موزیسین فوق العاده توی دادگاه طلاقش با حاج مهراد که مردی سیاستمدار، با نفوذ و مذهبی و معتقد هست آشنا میشه اما حاجی با دیدنش یاد بزرگ ترین راز زندگی خودش میافته و همین راز اونارو توی یک مسیر و رابطه ای ممنوعه قرار میده که با برملا شدنش منجر به …

💥ثبت سفارش در تلگرام:
🆔@Frnk9411
🆔@MFaraji1986

کانال تلگرام:
🆔@Farsa_book

پیج اینستاگرام:
https://instagram.com/farsa_book?igshid=MzRlODBiNWFlZA==

#حکم_بازی_سرنوشت
#مژگان_قاسمی

کانال رسمی مژگان قاسمی

01 Jul, 18:37


رمان جدیدم😁😍

کانال رسمی مژگان قاسمی

01 Jul, 18:37


📚 رمان کهنه دل


✍️ به قلم مژگان قاسمی


📝 خلاصه
افسون دختری آرام و عاشق که برای رسیدن به پیمان چشم روی همه ی واقعیتها می‌بنده و بعد از ازدواج و گذشت چندین سال با دریافت یک پیامی ناشناس در مورد همسرش، ورق کامل برمیگرده و سرنوشت اونو وارد مرحله ی جدیدی از زندگی می‌کنه...


🔘 عاشقانه، اجتماعی، درام، خانوادگی  


🌀 ادامه این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 62 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین بمرور زمان، رمان رو تا آخر مطالعه کنین.


نصب رایگان ios برای آیفون :
https://baghstore.net/app/


نصب رایگان نسخه Android برای سامسونگ، شیائومی، هوآوی و ... :
https://baghstore.net/app

6,235

subscribers

10

photos

13

videos