قلب شیشه ای♥️ @ghalbeshisheyiii Channel on Telegram

قلب شیشه ای♥️

@ghalbeshisheyiii


به کانال 💖 قلب شیشه ای💖 خوش آمدید

🌸 ادعا نمیکنیم که بهترینیم ، اما مفتخریم که بهترین ها ما را برگزیده اند 🌸

کانالی پر از عکسها و مطالب آموزنده ، عاطفی ، طنز ، عشقی و

آهنگهای متنوع 👌🌹🇮🇷

قلب شیشه ای (Persian)

باور کنید یا نکنید، کانال 💖 قلب شیشه ای💖 یکی از بهترین و متنوع‌ترین کانال‌های تلگرام است. اینجا جایی است که مطالب آموزنده، عاطفی، طنز، عشقی و آهنگهای متنوع را پیدا خواهید کرد. اگر به دنبال یک تجربه یادگیری جذاب و سرگرم کننده هستید، قلب شیشه ای جای مناسبی برای شماست. با پیوستن به این کانال، شما به دنیایی از عشق و زیبایی وارد خواهید شد. از کلیپ‌های طنز گرفته تا نکات آموزنده و آهنگهای شنیدنی، همه چیز در اینجاست. از دست ندهید و قلب شیشه ای را دنبال کنید.

قلب شیشه ای♥️

21 Nov, 20:23


💫🤍شبتون بخیر🤍💫

"الهی امشب".
ﮐﯿﻨﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ "قلبہای ‌ما ﺑﺰﺩﺍﯼ"..
و "نور ایمانت" را
در "قلبهایمان جاری کن".🌙

شبتــــون دور از غم 🤍

بـــــه امیــــــد فردایــــے بهتر  👋

قلب شیشه ای♥️

21 Nov, 20:16


ﺧـﺪﺍﻳـﺎ
ﻫﻤﻴﻦ ﮐـﻪ ﺣــﺎﻝ
ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻢ ﺧﻮﺏ باشد
ﻭﻟﺒﺨﻨﺪﺷﻴﺮﻳﻦ ﺑﺮﻟﺒﺸﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ
ﺑـﺮﺍﻳـﻢ ﮐـﺎفی ﺳﺖ
خدایا ﺩﺭهمه لحظات ﺁﻧﻬﺎﺭﺍ
ﺑـﻪ ﻣـﻬـﺮﺑﺎنی هایت ﻣﻴﺴﭙﺎﺭﻡ

شبتون زیبـا و سرشار از آرامـش

قلب شیشه ای♥️

21 Nov, 19:49


قلب شیشه ای♥️ pinned «#برشی_از_یک_زندگی #پروین #قسمت_بیستوچهار🌺 بعد از سه روز سماور شروع کرد به داد و بیداد کردن گفت چقدر میخوای بخوابی مگه اینجا مریض خونه ست ،کارا رو زمین مونده ماشالله به غیرتت که میبینی کار رو زمین مونده ولی خوب خوابیدی سماور خانم خودش جوان بود و بدنش کاملاً…»

قلب شیشه ای♥️

21 Nov, 19:49


#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_بیستوچهار🌺
بعد از سه روز سماور شروع کرد به داد و بیداد کردن گفت چقدر میخوای بخوابی مگه اینجا مریض خونه ست ،کارا رو زمین مونده ماشالله به غیرتت که میبینی کار رو زمین مونده ولی خوب خوابیدی سماور خانم خودش جوان بود و بدنش کاملاً سالم و تندرست بود ولی دست به سیاه و سفید نمی زد ،حتی چایی رو که می خورد استکانشم از جلوش برنمیداشت..
من یا جاریها استکانشو بر می داشتیم
حاضرمیشد من که تازه زایمان کردم و زایمان سختی هم داشتم وجون ندارم بلند شم از جام، کار بکنم ولی خودش هیچ کاری انجام نده..
مادر یکی از جاری هام به سماور خانم گفت من اینو می برم خونمون پنج روز بمونه خونمون استراحت کنه بعد برمیگرده ...سماور خانم شروع به داد و بیداد کرد گفت مگه تو کی هستی... پدر مادر خودش کجا هستند که تو ببری!!
نخیر لازم نکرده بعد از یک هفته حشمت اومد از دیدن پسرم خیلی خوشحال شد اما سماور خانوم مسخرش میکرد میگفت انگار تا حالا بچه ندیده چته خجالت بکش جلوی من بچه رو بغل می کنی و به خاطر اون یه دعوای بزرگی راه انداخت که حشمت برای اولین بار جلوی مادرش ایستاد و گفت بچه امه دوست دارم بغلش کنم...خیلی بی جون بودم سماور خانم غذای مقوی نمیذاشت بخورم..فقط آش وشوربا میپختیم بچه خیلی گریه میکرد مجبور شدیم ببریمش دکتر..تامعاینه کرد گفت گرسنه اشه ووقتی دکترشنید آش میخورمو شیر میدم گفت آش شیرو زیاد میکنه ولی اون شیر مقوی نیست و بچه رو سیر نمیکنه برو غذاهای مقوی بخور..
خلاصه من با بدن ضعیف و لاغرم فقط سه روز خوابیدم بعد بلند شدم دوباره تمام کارها رو انجام دادم..
یک هفته بعد سلطان آمد وقتی از راه رسید و دید بچه بغل منه حسابی تعجب کرده بود گفت این بچه کی به دنیا آمد چرا زود به دنیا آمد...
وقتی همه ی ماجرا رو تعریف کردم گفت،پروین بیا و برگرد باور کن خانوادت منتظرت هستند..
گفتم تو از کجا میدونی که خانواده ام منتظرم هستن گفت میدونم من خودم مادرم میدونم حتی اگه بچه ات بدترین بچه ی عالمم باشه باز آغوش مادر براش بازه ..گفتم من نمی خوام برگردم و شکستن غرورمو پیش خانوادم ببینم ..
گفت یعنی شکستن غرورت انقدر ارزش داره که حاضری اینجا تو طویله بمونی و اگه رقیه پیدات نمیکرد بمیری..
نمیدونم شاید خودم هم به این زندگی نکبتی عادت کرده بودم سلطان گفت من به مادرم سپرده بودم که اگه تو زایمان کردی بیاد و ببردت ولی هیچ کس بهش خبرنداده .سلطان بسیار بسیار ناراحت بود از اینکه من رو گذاشته و رفته..
می گفت کاش قلم پام می شکست و مشهد نمی‌رفتم خلاصه از مشهد برای من و پسرم سوغاتی آورده بود سماور خانم وقتی سوغاتی ها رو دید گفت این میخواد چیکار بده به نوه ی دختری من اون لباس نداره ..سلطان گفت مگه این بچه لباس داره مگه این بچه سیسمونی داره بذار برای خودش بمونه گفت همین که گفتم این بلوز و این لباس هایی که برای بچه آوردی رو میدم به دخترم و بچه اش..
سلطان عصبانی شده بود جلوش و گرفتم گفتم سلطان تو رو خدا دعوا راه ننداز من زایمان کردم حوصله ی جر و بحث و دعوای دیگر رو ندارم ..سلطان کوتاه اومد ولی همون هفته از بازاری که هر هفته تو روستامون تشکیل میشد یه دست لباس خیلی خوشگل برای پسرم خرید و دور از چشم سماور خانم بهم داد.. دو هفته بعدش هم یک عالمه لباس برای پسرم خرید من تعجب کرده بودم که سلطانی که پول نداره از کجا پول آورده و این همه لباس برای پسرم خریده درضمن هفته ی قبلش یک دست خریده بود..
وقتی از سلطان پرسیدم سلطان طفره می رفت می‌گفت به توچه که من از کجا پول آوردم قسطی خریدم.
گفتم باشه پس بزار قسطاشو من بدم چون واقعاپسرم لباس نداشت..
گفت لازم نکرده من دوست داشتم و خریدم لباس هایی که سلطان خریده بود شاید بیشتر از بیست دست لباس بود و بهم گفته بود که قائم شون کنم نمیدونستم کجا قائم شون کنم چون ماکمدنداشتیم .یک دست لحاف تشک اضافه تواتاقمون داشتیم سلطان اومد تشک رو شکافت لباسها رو گذاشت توش بعد دوباره دوخت.پسرم روز به روز بزرگتر میشد سماور خانم حتی به نوه های خودش هم رحم نمی کرد..سیلی های به پسرم می زد که گاهی دلم می خواست بگیرم و تیکه تیکه اش کنم.. پسرم یک سالش بود که سلطان گفت پروین من دیگه باید برم خونه ی خودمون این چند وقت هم به خاطر تو صبر کردم ولی انگار تو این خونه رو دوست داری ولی من می خوام برم خونه ی خودمون ..
شروع کردم به گریه کردن گفتم اگه تو بری من دیگه اینجا کسی رو ندارم گفت ببین من خیلی قبل تر از اومدن تو میخواستم برم ولی به خاطر تو ویه شرایطی که پیش اومد مجبور شدم اینجا بمونم،ولی دیگه نمیتونم باید برم خونه ی خودمون من هم طعم آرامش و آسایش رو بچشم....وقتی با خودم دودو تا چهارتا کردم دیدم که راست میگه تا الان هم که پیشم مونده لطف زیادی کرده و در واقع فداکاری کرده..
ادامه ...


‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---

قلب شیشه ای♥️

21 Nov, 19:48


#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_بیستوسه🌺
داد و بیداد می‌کرد من از درد به خودم میپیچیدم ولی اصلاً سماور خانم به روی خودش نمی‌آوردکه من درچه حالیم
نشسته بودم تو اتاق و داشتم گریه میکردم..خلاصه فردا شد برادرشوهرم با حشمت رفتن سمت شهر و بار پیازی که روز قبلش من آماده کرده بودم روبردن، همانروز من درد بسیار بسیار شدیدی داشتم از اون طرف هم شوهر خواهر شوهرم اومده بود تا با سماور خانم حرف بزنه و مشکلشون رو حل کنه وقتی سماور خانم دید که من داد می زنم اومد تواتاقو گفت تو از قصد داری این طوری می کنی که شوهردخترم بزاره بره و دختر من تک و تنها بمونه ولی من نمیزارم به هدفت برسی دست منو گرفتو منو برد انداخت تو طویله، باورم نمی‌شد که سماور خانم با من همچین کاری کرده وقتی به گاو ها نگاه می کردم از ترس به خودم می لرزیدم دردی هم که داشتم باعث شده بود ترسم چند برابر بشه..شروع کردم با صدای بلند گریه کردن و خدا رو صدا زدم هر لحظه آبی که ازمن می‌رفت بیشتر و بیشتر می‌شد تا اینکه اون یکی جاریم رقیه وارد خونه شد من هرچقدر داد می‌زدم صدام به بیرون نمیرفت با خودم گفتم میمیرم و از این دنیا راحت میشه..برای همین دیگه هیچ صدایی نکردم یک جا نشستم و شروع کردم به صلوات فرستادم با خودم گفتم حداقل بهتر که میمیرم و راحت میشم...
نمیدونم چند دقیقه گذشته بود که احساس کردم چشام دارند سنگین میشن دردی که تو کل بدنم پیچیده بود داشت منو از پا درمی‌آورد چشام داشت میرفت که یهو دیدم در طویله باز شد و جاریم رقیه اومد تو طویله وداد زد پروین تو اینجایی؟؟من دارم از صبح دنبال تو میگردم از سماور خانم هم می پرسم میگه من نمیدونم این دختر کجا رفته اگه نمی اومدم که به حیوونا سر بزنم تو این جا می موندی و میمردی ..
زود رفت بیرون وهمسایه امونوصدا کرد و فرستاد دنبال قابله،بعد منو میخواست ببره بیرون که سماور خانم داد زد کجا میاریش خونه زندگی من به هم میریزه ..
جاریم گفت میبرم اتاق خودمون منو برد تو اتاق خودشون قابله اومد دیگه حتی نای درد کشیدن هم نداشتم قابله به شدت عصبانی بود می گفت این دختر از کی داره درد میکشه که به این روز افتاده ؟؟سماور خانم برای اینکه آبروش در روستا نره گفت نه بابا این الان دو سه ساعت نیست که به این روز افتاده قابله دادزد دروغ نگو سماور این حداقل دو سه روزه که درد داره..سماور گفت حالا ببین چی کار می تونی بکنی قابله به من گفت زور بزن ..گفتم نمیتونم واقعاً هیچ نایی ندارم ..به جاریم گفت زود برو یه دونه چای نبات آماده کن جاریم زود چای نبات رو آورد خوردم فکر کنم که چهار لیوان چای نبات خوردم تا یکم به خودم اومدم و تونستم که زور بزنم با هر زوری که می زدم احساس می کردم که دارم میمیرم فکر کنم نیم ساعت بعد بچه به دنیا آمد..
صدایی از بچه نمیومد قابله گفت نمی دونم بچه خفه شده یا زنده است دوسه تازد پشتش همین که زد به پشت بچه شروع کرد به گریه کردن ..
من فقط یادم موند بچه گریه کرد بعد از اون کاملا بیهوش شدم مادرم رو دیدم که اومده بالا سرم و میگه نترس من کنارتم خیلی رویای شیرینی بود..نمیدونستم که خوابم یا بیدار ولی رفته بودم به عالم بچگی حیاط خونمون رو می دیدم که داشتم توش بازی میکردم بعد جاریم رو صورتم آب ریخت و بیدار شدم قابله گفت خدا رو شکر ترسیدم فکر کردم که مردی
من اونقدرتو عالم رویا فرو رفته بودم که دوست نداشتم بیدار بشم ولی وقتی جاریم بچه رو آورد و گذاشت بغلم انگار تمام غم و غصه های دنیا رو فراموش کردم..بچه رو گرفتم بغلم و اونقدر گریه کردم که جاریمم به گریه افتاد گفت پروین چته چرا داری گریه می کنی خوب بچه سالم سلامت تو بغلته باید خدا رو شکر کنی گفتم من نباید اینطوری زایمان می کردم گفت خودت انتخاب کردی..
پسرم رو بغل کردم و تا جایی که می تونستم گریه کردم برای خانواده ام برای ازدواج اشتباهی که کرده بودم حشمت کنار من نبود..در بهترین لحظه ی عمرم در سخت‌ترین لحظه عمر حشمت کنار من نبود مادرم کنار من نبود..پدرم کنار من نبود خواهرم کنارم نبود و این سخت ترین و دردناک ترین لحظه ی عمرم بود من فقط سه روز خوابیدم ..سه روز که خیلی بهم خوش گذشت یعنی دوتا جاری هام برام سنگ تموم گذاشتن مادراشون هم خیلی برام زحمت کشیدن..مادر جاری کوچیکم می گفت فکر می کنم که تو هم دختر خود منی آخه تقریباً جاریم هم سن خودم بود این وسط کسی که اصلا فرقی به حال و روزش نکرده بود سماور خانم بود انگارنه انگارکه من زایمان کردم..مادر یکی از جاری هام بهم گفت تو ندونسته اومدی خودتو اینجا بدبخت کردی ولی من می دونستم که سماور چه جور آدمیه..ولی باز دخترم رو بدبخت کردم ،می‌گفت از دست سماور خیلی ناراحته خیلی بدی ها در حق دخترش کرده ولی چون طلاق و بد میدونستن راضی نمیشد دخترش طلاق بگیره
ادامه ...


‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿-

قلب شیشه ای♥️

21 Nov, 19:48


#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_بیستودو🌺
حشمتم گفت اره بریم بپرسیم منم دوسه تاحرف دارم که باید بهش بگم ..
سلطان به هول و بلا افتاد و گفت نه ول کن حتما صلاح ندیده..
کلی تو بازار گشتیم ولی جاهایی می رفتیم که به مغازه ی آقاجون من نزدیک نباشه  خیلی سخته نزدیک خونه ات باشی ولی نتونی بری... سلطان کلی وسایل خریده بود حشمت می خندید و می گفت پس دکتر بهانه بوده خودت می خواستی بیای برای خونه ات وسایل بخری خلاصه جواب آزمایش ها اومد رفتیم پیش دکتر من خیلی اضطراب داشتم که دکتر بگه مشکل از منه..ولی دکتر نگاه کرد و گفت آقا مشکل داره و به این راحتی نمیتونه شما را باردار کنه شما هیچ مشکلی نداری و میتونی به راحتی باردار بشی‌داشتم از خوشحالی بال در میاوردم..لااقل دیگه حشمت میدونست که من مشکلی ندارم ولی حشمت حسابی ناراحت شده بود و همش میگفت اصلا من به این دکتر اعتقاد ندارم کاملا معلوم بود که بیسواد و چیزی حالیش نمیشه ..سلطان گفت همین دکتر بود که باعث شد داداشت درست بشه.دکتر به حشمت گفت باید هر هفته آمپول بزنه و قبل از زدن آمپول باید یک معجونی بخوره و بعد از دو روز با هم رابطه داشته باشیم حدود دو ماه این کار رو انجام داد و بعد از دو ماه بود که من احساس کردم حالت تهوع دارم و وقتی به سلطان گفتم دوباره رفتیم شهر و همون دکتر برام آزمایش نوشت آزمایش رو انجام دادیم و فهمیدم که باردارم..
وقتی دکتر گفت حامله هستم حسابی خوشحال شدیم هم من هم سلطان و هم حشمت..خیلی دوست داشتم در این لحظه یک قوطی شیرینی بخرم وبرم  این خبر رو به مادرم و آقا جونم بدم ولی مطمئن بودم که اونا اصلا دوست ندارن که من از حشمت حامله بشم اصلا منو قبول نمی‌کنن..برای همین ناراحت و مایوس رفتیم به سمت روستا سماور خانم تا شنید من حامله هستم حسابی به هم ریخت ،انگار انتظار داشت که من حامله نشم و برای حشمت زن بگیره برای همین یه تبریک خشک و خالی هم نگفت الکی گفت سردرد دارم و رفت اتاق دراز کشید سلطان میگفت نمیدونم خوشحال باشم یا ناراحت من فکر میکردم که تو برمیگردی پیش خانواده ات ولی وقتی دیدم برنمیگردی و سماور میخواد برات هوو بیاره تصمیم گرفتم که کمکت کنم ولی در اصل دوست نداشتم که از این خانواده بچه هم داشته باشی..
سلطان خیلی از من مراقبت می‌کرد نمیذاشت  کار سنگین انجام بدم برای همین سماور به شدت عصبانی می‌شد برای اینکه سلطان تو دردسر نیفته خودم کارهامو میکردم برام سخت بود ولی سعی می کردم هرطور که شده کارم رو انجام بدم..ماه آخرم بود و موقع  برداشت پیاز.
سلطان هر کاری کرد که من سر زمین نرم سماور خانم اجازه نداد با اون شکمم سر زمین کار می کردم خیلی سخت بود گرمای هوا از یک طرف و کارکردن از یک طرف دیگه اذیتم می کرد بچه طوری  داخل شکمم می ایستاد که نمی تونستم زیاد خم بشم ولی باز هم مجبور بودم که کار کنم گاهی از شدت درد گریه میکردم..
یکی دو هفته به اومدن بچه مونده بود برادر شوهر بزرگم اومد به سلطان گفت از طرف مسجد یک اتوبوس میبرن مشهد اگه دلت میخواد بیا ما هم بریم ..سلطان‌ گفت نه من زن پابه ماه توخونه دارم نمیتونم بذارم برم..ولی من که میدونستم عاشق مشهدهست گفتم خواهش می کنم برو اگه تو بری من خیالم راحت تره انقدر اصرار کردم که سلطان باروبندیلشو بست با بچه ها رفتن ..موقع رفتن می گفت دلم پیش تو مونده ولی خودت خواستی که برم،گفتم تو نگران نباش تا تو برگردی من زایمان نمیکنم گفت باشه انشالله که من میام بعد زایمان می کنی ولی اگه یه موقع دردت گرفت حشمت رو بفرست بره پیش اقدس بعد با هم روبوسی کردیم و سلطان به راه افتاد ولی ای کاش هیچ وقت نمیزاشتم سلطان بره..سلطان رفت نمیدونم چرا با رفتن سلطان انقدر ناراحت شده بودم خلاصه دیگه سماور خانم دستش کاملاً باز شده بود و هر طوری که دوست داشت منو اذیت میکرد..هنوز دو هفته مونده بود که بچه به دنیا بیاد ولی هیچ وقت یادم نمیره وقتی سلطان رفت سماور منو برد سر زمینها و یک نیسان پیاز رو من خودم خالی بار زدم هر وقت که خم میشدم و گونی پیاز رو بر می داشتم و میزدم به پشت نیسان احساس می‌کردم که بچه روی قلبم نشسته و هر لحظه ممکنه که قلبم بایسته..اونروز خودم تک و تنها یک نیسان پیاز بار زدم هیچ وقت نمیتونم اون روز رو فراموش کنم وقتی رفتم خونه احساس کردم که زیرم خیس شده شروع کردم به داد و بیداد کردن و جیغ زدن سماور اومد سراغم گفت چته گفتم ببین سماور خانوم چقدر از من آب رفته نمیدونم این آب چیه گفت هیچی نیست برو سرتو بزار بخواب..خودش درست میشه از شانس گندم اون روز هم جاری ها خونه ی مادرشون بودن،نمیتونستم حتی از تجربه ی اونا استفاده کنم شب شدو یکی از خواهرشوهرام که ده سال بود ازدواج کرده بود و بچه دار نشده بود اومد خونه ی سماور خانم شروع کرد به گریه کردن گفت که شوهرش از خونه بیرونش کرده سماور عین گلوله آتیش شد..
ادامه ..


‌ ‌ ‌---✿

قلب شیشه ای♥️

21 Nov, 18:57


خروس ها چی می‌خونن؟!😂🐓
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌

قلب شیشه ای♥️

21 Nov, 18:44


این داستان خروس خوش تیپ🤭

قلب شیشه ای♥️

21 Nov, 18:43


خودم پستاے خودمو دوس دارم شما چطور😐😉

قلب شیشه ای♥️

21 Nov, 18:41


رل چیست ؟



همون چیزیه ک همه‌تون دارید گردن نمیگیرید😂😜🤣

قلب شیشه ای♥️

21 Nov, 18:41


ولی

جدی میگم


اگه پستای منو دوست  داری


یا



خودت خوشگلی یا سلیقت خوبه 😂😂

قلب شیشه ای♥️

21 Nov, 18:05


بارون متوقف ميشه
شب ميگذره
درد و رنج محو ميشه
اما اميد هيچوقت اونقدر گم نميشه كه نشه دوباره پيداش كرد ...

قلب شیشه ای♥️

21 Nov, 17:40


بہ قول خانوم جون :
الهے ڪہ آرزوهات با مصلحت خدا یڪے باشن ...
مگہ داریم از این دعا قشنگ تر...

قلب شیشه ای♥️

21 Nov, 17:40


کاش دو عمر داشتیم
یکی را تجربه میکردیم ، دیگری را زندگی:)

قلب شیشه ای♥️

21 Nov, 17:40


اینو همیشه یادت باشه
قول هایی رو که هنگام طوفان به خدا میدی
هنگام آرامش فراموش نکنی!

قلب شیشه ای♥️

21 Nov, 17:39


رهـا ڪـن بـره
خستہ نشدے از بس زندگیو سخت گرفتی؟🪵🔥