قلب شیشه ای♥️ @ghalbeshisheyiii Channel on Telegram

قلب شیشه ای♥️

@ghalbeshisheyiii


به کانال 💖 قلب شیشه ای💖 خوش آمدید

🌸 ادعا نمیکنیم که بهترینیم ، اما مفتخریم که بهترین ها ما را برگزیده اند 🌸

کانالی پر از عکسها و مطالب آموزنده ، عاطفی ، طنز ، عشقی و

آهنگهای متنوع 👌🌹🇮🇷

قلب شیشه ای (Persian)

باور کنید یا نکنید، کانال 💖 قلب شیشه ای💖 یکی از بهترین و متنوع‌ترین کانال‌های تلگرام است. اینجا جایی است که مطالب آموزنده، عاطفی، طنز، عشقی و آهنگهای متنوع را پیدا خواهید کرد. اگر به دنبال یک تجربه یادگیری جذاب و سرگرم کننده هستید، قلب شیشه ای جای مناسبی برای شماست. با پیوستن به این کانال، شما به دنیایی از عشق و زیبایی وارد خواهید شد. از کلیپ‌های طنز گرفته تا نکات آموزنده و آهنگهای شنیدنی، همه چیز در اینجاست. از دست ندهید و قلب شیشه ای را دنبال کنید.

قلب شیشه ای♥️

23 Jan, 12:54


رقص زیبای آذری 😍💃

قلب شیشه ای♥️

23 Jan, 12:51


تجربه دارا دستا بالا😂😂

قلب شیشه ای♥️

23 Jan, 12:50


سه تا ترشیده نشستیم کنار هم 😂😂😂

قلب شیشه ای♥️

23 Jan, 12:48


وقتی از فروشنده تخفیف می خوای ولی ...

قلب شیشه ای♥️

23 Jan, 12:46


🍰عصر پنجشنبه تون
☕️متبرک به
🍰گرمی نگاه خدا
☕️الــهی
🍰دلخوشی‌هاتون افزون
☕️دلاتون مملو از شادی
🍰و جمع خانواده‌تون
☕️پر از دلگرمی و عشق

قلب شیشه ای♥️

23 Jan, 07:23


جهان بازتابے از خودتہ

قلب شیشه ای♥️

23 Jan, 05:40


همش میگذره ، ولی خدا کنه قشنگ بگذره

قلب شیشه ای♥️

23 Jan, 04:59


✔️ داره نگهبانی میده کسی ناموسشو دید نزنه😂🍃🌸

قلب شیشه ای♥️

23 Jan, 04:56


ایران قشنگ ما

قلب شیشه ای♥️

23 Jan, 04:55


🌸صبح تـون شــاد و پـر انـرژی
🌸الهی عطر گلها دل آرای زندگیتون
🌸و شـادی نقل لحظه هاتون باشه

قلب شیشه ای♥️

23 Jan, 04:34


صبح بہ ما مے آموزد ڪہ
باور داشتہ باشیم ، روشنایے
با تاریڪے معنا مے یابد
و خوشبختے با عبور
از سختے ها زیباست ...
هرگز نا امید نشو ، رد پاے
مهر خدا همیشہ در زندگے پیداست...

قلب شیشه ای♥️

23 Jan, 04:33


چے خوشحالت می‌ڪنه؟
همونو واست آرزو می‌ڪنم ...

صبح بخیر زندگی❄️

قلب شیشه ای♥️

23 Jan, 04:26


سـلام
صبـح بخیـر
ایـران زیبـا ... ❄️🔆

قلب شیشه ای♥️

23 Jan, 04:24


یوسف زمانی

قلب شیشه ای♥️

23 Jan, 04:23


ورزش_درخانه
براے تقویت عضلات

قلب شیشه ای♥️

23 Jan, 04:23


هزاران بار خدا را شکر
که چنین روزی را آفرید
تا باغ جهان نظاره گر
شکفتن گلی چون تو باشد❤️

متولد چهارم بهمن ماه

تولدت مبارک🎉💝🎈🎊

قلب شیشه ای♥️

23 Jan, 04:22


نیایش صبحگاهی

خدایا یک روز خوب و عالی
نصیب عزیزانم کن

با نام و یاد
تو شروع کردیم

خودت نگهدارمان باش
الهی به امید تـو

قلب شیشه ای♥️

13 Jan, 21:05


شب عيد است🎉
ومحتاج دعایم🙏
ز عمق دل دعایی کن برایم
اگر امشب به🌷
معشوقت رسیدی
خدا را در میان اشک دیدی
کمی هم نزد او🌷
یادی ز ما کن
کمی هم جای ما
او را صدا کن🙏💥

شبتون علوی💕

🍃🌹

قلب شیشه ای♥️

13 Jan, 20:57


دلچسب‌ترین شب دنیا را

       🍂🕊🌹با لحظه‌هایے پـر از

شــــادے و زیـبـایـی

           🍂🕊🌹براتون آرزو مے ڪنم

شب زیباے همگے
بخیر

قلب شیشه ای♥️

13 Jan, 20:52


مهم نیست شب چقدر تاریکه
🌙دلتون  به نور خدا روشن باشه



شبتون_بخیر_سپاس ازهمراهی شما

قلب شیشه ای♥️

13 Jan, 20:45


دیروقته دیگه برین لالا شبتون خوش😊😉

قلب شیشه ای♥️

13 Jan, 20:45


ممنون ازهمگی❤️

قلب شیشه ای♥️

13 Jan, 20:39


بازی چالش 🇮🇷 فارسی🇮🇷

⚽️🚴‍♀️ ورزش 🚴‍♀️⚽️
🔰مقدار: 12 سوالی
مدت: 15 ثانیه

8️⃣ °•ᵗᵒʳᵏ ᵍⁱᶻⁱ•°🌙
⚪️
⚪️⚪️
🔰 22 ✔️ 3 🔥 2

7️⃣ MλƦ¥λM
⚪️⚪️⚪️⚪️

🔰 26 ✔️ 3 🔥 3

6️⃣ نوشین

⚪️
🔰 36 ✔️ 5 🔥 2

5️⃣ ⓡⓔⓩⓐ

⚪️
🔰 38 ✔️ 5 🔥 3

4️⃣ الهام💕


🔰 54 ✔️ 7 🔥 3

3️⃣ Maaryaam
⚪️
⚪️
🔰 61 ✔️ 8 🔥 6

2️⃣ masuod@


🔰 62 ✔️ 8 🔥 5

1️⃣ Mohammad


🔰 80 ✔️ 10 🔥 6


این رقابت با برتری Mohammad به پایان رسید👏🕺💃

قلب شیشه ای♥️

13 Jan, 20:39


نایب قهرمان شدم 😁

قلب شیشه ای♥️

13 Jan, 20:33


بازی چالش 🇮🇷 فارسی🇮🇷

🗞 اطلاعات عمومی 🗞
🔰مقدار: 12 سوالی
مدت: 15 ثانیه

9️⃣ دانیال 🎖39770

⚪️
🔰 32 ✔️ 4 🔥 2

8️⃣ masuod@
⚪️⚪️⚪️⚪️

🔰 48 ✔️ 6 🔥 4

7️⃣ نوشین
⚪️

🔰 56 ✔️ 7 🔥 3

6️⃣ Maaryaam
⚪️⚪️

🔰 61 ✔️ 8 🔥 3

5️⃣ سایه ماه
⚪️⚪️

🔰 63 ✔️ 8 🔥 4

4️⃣ MλƦ¥λM


🔰 64 ✔️ 7 🔥 4

3️⃣ °•ᵗᵒʳᵏ ᵍⁱᶻⁱ•°🌙


🔰 72 ✔️ 9 🔥 4

2️⃣ ⓡⓔⓩⓐ


🔰 72 ✔️ 8 🔥 3

1️⃣ الهام💕

⚪️
🔰 80 ✔️ 10 🔥 7


این رقابت با برتری الهام💕 به پایان رسید👏🕺💃

قلب شیشه ای♥️

13 Jan, 20:28


بازی چالش 🇮🇷 فارسی🇮🇷

🌼 چالش تصویری 🌼
🔰مقدار: 16 سوالی
مدت: 15 ثانیه

7️⃣ MλƦ¥λM
⚪️⚪️⚪️⚪️⚪️⚪️

🔰 38 ✔️ 4 🔥 2

6️⃣ masuod@


🔰 56 ✔️ 7 🔥 4

5️⃣ Mohammad
⚪️⚪️⚪️

🔰 62 ✔️ 9 🔥 3

4️⃣ Maaryaam

⚪️
🔰 77 ✔️ 11 🔥 5

3️⃣ نوشین


🔰 78 ✔️ 10 🔥 5

2️⃣ ⓡⓔⓩⓐ


🔰 80 ✔️ 10 🔥 4

1️⃣ الهام💕

⚪️
🔰 94 ✔️ 13 🔥 5


این رقابت با برتری الهام💕 به پایان رسید👏🕺💃

قلب شیشه ای♥️

13 Jan, 20:20


بازی چالش 🇮🇷 فارسی🇮🇷

🍎 تغذیه و خوراکی🍎
🔰مقدار: 12 سوالی
مدت: 15 ثانیه

9️⃣ H 🎖9020
⚪️⚪️⚪️⚪️⚪️⚪️
⚪️⚪️
🔰 16 ✔️ 2 🔥 1

8️⃣ MλƦ¥λM
⚪️⚪️
⚪️⚪️⚪️⚪️⚪️
🔰 16 ✔️ 2 🔥 1

7️⃣ ˙·٠•●𝓯𝓪𝓽𝓮�


🔰 40 ✔️ 5 🔥 2

6️⃣ الهام💕

⚪️⚪️
🔰 51 ✔️ 7 🔥 5

5️⃣ Mohammad


🔰 54 ✔️ 7 🔥 5

4️⃣ masuod@


🔰 60 ✔️ 7 🔥 2

3️⃣ M@H


🔰 64 ✔️ 7 🔥 3

2️⃣ نوشین


🔰 66 ✔️ 8 🔥 6

1️⃣ ⓡⓔⓩⓐ


🔰 74 ✔️ 9 🔥 6


این رقابت با برتری ⓡⓔⓩⓐ به پایان رسید👏🕺💃

قلب شیشه ای♥️

13 Jan, 20:15


بازی چالش 🇮🇷 فارسی🇮🇷

⁉️ ضرب المثل و اصطلاحات ⁉️
🔰مقدار: 12 سوالی
مدت: 15 ثانیه

1️⃣0️⃣ ˙·٠•●𝓯𝓪𝓽𝓮� 🎖16590
⚪️⚪️⚪️⚪️⚪️⚪️

🔰 24 ✔️ 3 🔥 3

9️⃣ سایه ماه
⚪️
⚪️
🔰 45 ✔️ 6 🔥 4

8️⃣ نوشین


🔰 46 ✔️ 6 🔥 6

7️⃣ H 🎖31908


🔰 48 ✔️ 6 🔥 2

6️⃣ MλƦ¥λM
⚪️
⚪️
🔰 54 ✔️ 6 🔥 3

5️⃣ masuod@


🔰 56 ✔️ 7 🔥 2

4️⃣ جان


🔰 60 ✔️ 8 🔥 5

3️⃣ (-_-) mohammad


🔰 64 ✔️ 9 🔥 5

2️⃣ الهام💕
⚪️

🔰 72 ✔️ 9 🔥 3

1️⃣ ⓡⓔⓩⓐ


🔰 74 ✔️ 9 🔥 4


این رقابت با برتری ⓡⓔⓩⓐ به پایان رسید👏🕺💃

قلب شیشه ای♥️

13 Jan, 20:08


بازی چالش 🇮🇷 فارسی🇮🇷

🌏 جغرافی 🌏
🔰مقدار: 12 سوالی
مدت: 15 ثانیه

1️⃣2️⃣ M@H
⚪️
⚪️⚪️⚪️⚪️⚪️⚪️
🔰 0 ✔️ 0 🔥 0

1️⃣1️⃣ نوشین


🔰 26 ✔️ 3 🔥 2

1️⃣0️⃣ MλƦ¥λM
⚪️⚪️⚪️⚪️

🔰 42 ✔️ 5 🔥 3

9️⃣ H 🎖5730
⚪️⚪️⚪️⚪️

🔰 44 ✔️ 5 🔥 2

8️⃣ M


🔰 52 ✔️ 6 🔥 2

7️⃣ جان


🔰 58 ✔️ 7 🔥 2

6️⃣ masuod@


🔰 64 ✔️ 7 🔥 4

5️⃣ ⓡⓔⓩⓐ 🎖4985


🔰 66 ✔️ 7 🔥 3

4️⃣ الهام💕
⚪️

🔰 68 ✔️ 9 🔥 6

3️⃣ ˙·٠•●𝓯𝓪𝓽𝓮�


🔰 70 ✔️ 8 🔥 5

2️⃣ سایه ماه
⚪️

🔰 76 ✔️ 9 🔥 5

1️⃣ (-_-) mohammad
⚪️

🔰 86 ✔️ 11 🔥 8


این رقابت با برتری (-_-) mohammad به پایان رسید👏🕺💃

قلب شیشه ای♥️

13 Jan, 20:04


بشتابین بسوی جایزه الهامی😂

قلب شیشه ای♥️

13 Jan, 20:02


بازی چالش 🇮🇷 فارسی🇮🇷

📚چالش ترکیبی 📚
🔰مقدار: 12 سوالی
مدت: 15 ثانیه

7️⃣ جان
⚪️⚪️⚪️⚪️⚪️
⚪️⚪️⚪️⚪️⚪️⚪️
🔰 0 ✔️ 0 🔥 0

6️⃣ masuod@
⚪️⚪️⚪️
⚪️⚪️⚪️⚪️⚪️
🔰 10 ✔️ 1 🔥 1

5️⃣ نوشین


🔰 48 ✔️ 6 🔥 2

4️⃣ ˙·٠•●𝓯𝓪𝓽𝓮� 🎖79631
⚪️

🔰 48 ✔️ 6 🔥 3

3️⃣ الهام💕

⚪️
🔰 54 ✔️ 7 🔥 4

2️⃣ سایه ماه


🔰 56 ✔️ 8 🔥 3

1️⃣ M@H


🔰 96 ✔️ 10 🔥 8


این رقابت با برتری M@H به پایان رسید👏🕺💃

قلب شیشه ای♥️

13 Jan, 19:27


قلب شیشه ای♥️ pinned «#سرگذشت_سوفیا 🦋🦋🦋 #پارت_۱۴_۱۵ بیمار تخت بِغلی بهم گف این آقای متشخص شوهرته  ؟ _بله _ظاهرا خیلی ازت دلخوره _آره چون گفتن بارداری مراقب باش نبودم و اینطور شد ... خواهر بزرگم  طبق معمول منتظر فرصت بود تا عقده هاشو خالی کنه  کنارم  نشسته بود به عنوان همراه…»

قلب شیشه ای♥️

13 Jan, 19:27


#سرگذشت_سوفیا
🦋🦋🦋
#پارت_۱۴_۱۵
بیمار تخت بِغلی بهم گف این آقای متشخص شوهرته  ؟
_بله
_ظاهرا خیلی ازت دلخوره
_آره چون گفتن بارداری مراقب باش نبودم و اینطور شد ...
خواهر بزرگم  طبق معمول منتظر فرصت بود تا عقده هاشو خالی کنه  کنارم  نشسته بود به عنوان همراه فوری گف  ب تحصیلات نیست که سواد شعور نمیاره  اینم از برخوردش با زنش ،
اون موقع جوان بودم و نمی فهمیدم این حرفها و تیکه انداختن ها  فقط کار ی حسود و دشمنه نه ی دوست نمی دونستم خودش چون درس نخونده از حسادت اینو میگه چون اگه درس خونده بود و عقده نداشت شعور داشت و این حرفو نمیزد  خیلی از ماها اینطوریم فرق بین دوست و دشمن نمی دونیم و تشخیص نمیدیم.
عصر همون روز مرخص شدم خواهرم قبل اومدن ترلان وسایلم جمع کرد و رف ..ترلان اومد دنبالم اما کما کان عبوس بود و حرف نمیزد تو دلم خالی شد وقتی وسایل منو گذاشت تو صندوق عقب ی حسی بهم میگفت قصد نداره منو ببره خونش ..
حدسم درست بود مستقیم رفتیم خونه پدریم 
_چرا اومدیم اینجا ؟ من میخوام بریم خونه خودمون حوصله مهمانی ندارم
ّفوری با توپ وتشر گف
_تو دیگه برنمیگردی اون خونه از زنی که ی بچه رو کشته خوشم نمیاد از ی جاهل که نه چیزی میدونه  نه حرفی قبول میکنه خوشم نمیاد
خیلی ناراحت شدم شوکه شده بودم از حرفهاش حتی صبرنکرد جواب بدم  خوبیش این بود وسایلم موند صندوق عقب  ب خودم امید دادم اگه میخواست منو بیرون کنه وسایلم میداد چند دقیقه صبر کردم و رفتنش تماشا شاید برگرده دنبالم اما رفت ک  رفت  ..نمی تونستم برگردم خونه پدری ب همین راحتی  اونجا برای من جهنم بود دست تو جیبم کردم کارتم هنوز بود رفتم از سرکوچه  شلوار مجلسی خریدم با لبخند واردشدم  تا رد گم کنم نفهمن منو بیرون کرده
شلوار دادم ب مادرم  خیلی خوشحال شد و گریه کرد پوشید و بیشتر گریه کرد مادرم اینطور بود تا دختر مجرد بود  عذابش میداد  بعد ازدواج باهاش خوب میشد  شاید بخاطر خرج و مخارجش شاید چون فرصت نمیشد برا خودش چیزی بخره  بالاخره پدرم ب مستخدم بود و درامد چندانی نداشت وهر هم در می اورد خرج  خورد و خوراکش میشد عاشق گوشت بود هر روز باید گوشت میخورد براش مهم نبود بقیه چی میشن ی جورایی برده شکم بود  و  مادرم اگه غذای خوبی نمی پخت کتکش میزد  سختی کشیده بود تلافیشو سر بچه هاش  در می اورد اما تو در همسایه  زن خوب و مهربونی بودی شاید دوشخصیته بود نمی دونم ....خواهر کوچکم  تو اتاقش بود حتی برا خوش امد گویی ب من بیرون  نیومد   رفتم دیدنش  در نصفه باز کرد و ی وری ایستاد که من کامل نبینمش  عجیب بود که در قفل کرده بود متوجه شدم با کسی حرف میزنه براش تلفن همراه خریده بود ی لحظه  نگاهم  ب گلوش افتاد کبودی بوسه های ی مرد بود

قلب شیشه ای♥️

13 Jan, 19:24


#سرگذشت_سوفیا
🦋🦋🦋
#پارت_۱۲_۱۳
دهنم کج کردم و رفتم تو اتاق .ترلان از این بی ادبیم دلخور و عصبانی شد  خواست بیا  دعوام کنه که مادرش با دست اشاره کرد ولش کن  .‌.شب ک اومد تو اتاق  نه سلام نه کلام گوشمو پیچوند 
_دفعه اخرت باشه ب بزرگتر دهنت کج میکنی بی تربیت
_مگه من بچه توام که گوش منو میکشی محکم دستش پس زدم
هرچند محکم نکشیده بود فقط حالت پیچوندن ب دستش داده بود که منو تنبیه کنه  زدم زیر گریه تا  دلش برام بسوزه و ازم معذرت بخواد اما اهمیتی ب گریه هام نداد پشتش کرد به من خوابید حسودی میکردم اینقد مادرش دوست داره میخواستم ب ناحق طرف من باشه به من توجه کنه  پس دوست داشتن اینطوریه که آدم حسود و بی منطق میشه ؟  وقتی دیدم بهم اهمیت نمیده گفتم فردا خرید دارم_ به کارتت پول میزنم برو هر چی دوست داری بگیر
میخواستم بگه نه تا دعوا رو شروع کنم اما جای جرو بحث برام نمی گذشت باخودم گفتم پس شوهر اینه هرچی بخوای بدون منت برات میخره حس امنیت سرپرست  پشتیبان داشتن ..چه حس خوبی !  ازهمون پشت بغلش کردم تا منو بخاطر دهن کجیم ببخشه  خیلی مهربون ومنطقی بود فوری برگشت سمت من و گف میخشمت دختر شیطون ..ولی فردا برو آزمایش شاید مادرم راست  میگه _نه  پریود شدم  با پریودی که حاملگی نمیشه  ابروهاش انداخت باشه ی اوکی معنی دار گف
فردا صبح دوباره رفتم ورزش اینبار سختر از روز قبل تمرین میکردم نمیخواستم شکم داشته باشم  بدنم ازفرم بیفته  که یهو دل درد شدید گرفتم مجبور شدم تمرین قطع کنم برگشتم خونه زنگ زدم ترلان بیاد منو ببره دکتر
دراز کشیده بودم شکمم ب شدت تیر میکشید  ترلان فوری اومد  .مادرش برام آب  آورد چون رنگم  پریده بود ی جرعه هم نتونستم بخورم از شدت درد..مادرش مانتوم آورد  گف بپوش برید دکتر سریع ..همین که نشستم یهو احساس کردم زیرم خیس شد و پاهام گرم  ..احساس کردم زیر شکمم منفجر شد شلوارم تو ی ثانیه پرخون شد حتی ریخت رو مبل و فرش.
ترلان گف واه چی شده چشاش گرد شد مادرش گف  زنگ بزن آمبولانس  این بچه داره سقط میکنه  ..
رسبدیم بیمارستان و ماما تایید کرد باردارم  و بچه داره سقط میشه سعیشون میکنن اما احتمال قوی فایده نداشته باشه وهمون شب بچه سقط شد ی هفته بیمارستان بودم ..ترلان می اومد دیدنم اما به چشمام نگاه نمیکرد ی کلمه هم حرف نمیزد

قلب شیشه ای♥️

13 Jan, 17:17


این گل ‌هایِ زیبا

  تَقدیم به تَک تکِ اَعضا
گل باشید و عمرتون مثل‌گل‌نباشه

عصرتون بخير و شادے❤️
      ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌عیدتون مبارک

قلب شیشه ای♥️

13 Jan, 17:14


تقدیم ب آقایون محترم

پیشاپیش روزتون مبارڪ....

سایه تان بر سر خانواده تان مستدام...
ان شاءلله...

پیشاپیش روز پدر و روز مرد مبارڪ.
....

قلب شیشه ای♥️

10 Jan, 19:23


حاضرے بزنین دوستان .شروع میزنم

قلب شیشه ای♥️

10 Jan, 19:21


بازی چالش 🇮🇷 فارسی🇮🇷

📚چالش ترکیبی 📚
🔰مقدار: 12 سوالی
مدت: 15 ثانیه


🖐 جهت شرکت در رقابت دکمه حاضرم را بزنید.
✌️ضمنا در حین رقابت هم امکان حضور و پاسخگویی به سوالات وجود دارد.🤓

💪 نفرات این رقابت😎👇

شرکت کنندگان:

ⓡⓔⓩⓐ
‎سایه ماه
‎امیر

📣 اسپانسر : @TrexGames

قلب شیشه ای♥️

10 Jan, 16:45


یار قسم خورده ...

قلب شیشه ای♥️

10 Jan, 16:44


گنجه مادر بزرگ ...

قلب شیشه ای♥️

10 Jan, 16:38


جز دم‌ ڪردن چایے پاسخے بہ مشڪلاتِ زندگی‌ ندارم ☕️🧶

قلب شیشه ای♥️

10 Jan, 16:38


به شب سلام ...🩶

قلب شیشه ای♥️

10 Jan, 11:58


شاید لحظه ای کوتاه
در این کوچه
آرامشِ گمشده را
پیدا کنیم ...😍

قلب شیشه ای♥️

10 Jan, 11:57


قدرت پروتئین😂😂😂

قلب شیشه ای♥️

10 Jan, 11:55


بیا بنویس🌺🌺

مهستی ❤️❤️

قلب شیشه ای♥️

10 Jan, 11:54


اگه نمیتونی عاشق بشی ...

قلب شیشه ای♥️

10 Jan, 11:48


يادت نرود
حسادتِ
زن به زن
يا
مرد به مرد
شايد ساده باشد
ولی حسادتِ زن و مرد بهم
بوی عشق ميدهد ...

قلب شیشه ای♥️

10 Jan, 11:46


غـمگینم مـثـله مـردی که ...


روز مـرد ، روز تـولـد زنـشه ... 😢🤣🤣

قلب شیشه ای♥️

10 Jan, 11:44


داریوش
گلِ بارون زده

قلب شیشه ای♥️

10 Jan, 11:43


روز پدر نزدیک است
چندمین ساله روز پدر
پدرت نیست ...
روحش شاد و یادش گرامی باد🙏🙏🖤
‌‎‌‌‌

قلب شیشه ای♥️

10 Jan, 11:42


درگـوشـهِ آغــوش‌ِ
تــــــــ♡ـــــــو
آرام‌تـرینـــم⭐️💔🙏

قلب شیشه ای♥️

10 Jan, 11:39


داداش اشکال ندارد تلاش خودتو کردی😅🙈...

قلب شیشه ای♥️

10 Jan, 11:38


چرا خب🤣

قلب شیشه ای♥️

10 Jan, 11:35


وضعیت هر روز من 🤣🤣

قلب شیشه ای♥️

10 Jan, 11:32


دفعه اولشه برف میبینه🥰

قلب شیشه ای♥️

07 Jan, 21:00


🌙 سلامتی اونایی کہ
عشقشون خداست

شبا به خدا شب بخیر میگن
و صبح با یاد خدا
از خواب بیدار میشن

🌙 سلامتی اونایے کی کہ غیر از خدا
کسے رو ندارن

🌟“شبتون در پناه خداے مهربان”

قلب شیشه ای♥️

07 Jan, 20:54


⭐️شب قشنگترین اتفاقیست‌
🌸که تکرار میشود تا آسمان
⭐️زیبایی اش را به رخ زمین بکشد
🌸خدايا ستاره های آسمانت را
⭐️سقف خانه دوستانم كن
🌸تا زندگيشان مانند
⭐️ستاره بدرخشد...
🌸آمین یا رب العالمین
⭐️شبتون بخیر و آرامش
🌸در پناه پروردگار مهربان

#شب_بخیر 🍃

‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---

قلب شیشه ای♥️

07 Jan, 20:52


قلب شیشه ای♥️ pinned «#سرگذشت_مریم #کینه #پارت_سی_پنج سلام اسمم مریمه ... قراربودمادرش پنج شنبه بیان نزدیک ساعت چهاربودهنوزنرسیدبودن ساعت پنج به رامین زنگزدن ورفت بیمارستان توراه برگشت تصادف کردن ومتاسفانه هنوزسال مسعودنیومدبودپدرشوهرم روازدست دادیم...متاسفانه پدرشوهرومادرشوهرم…»

قلب شیشه ای♥️

07 Jan, 20:52


#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_سی_پنج
سلام اسمم مریمه ...
قراربودمادرش پنج شنبه بیان نزدیک ساعت چهاربودهنوزنرسیدبودن ساعت پنج به رامین زنگزدن ورفت بیمارستان توراه برگشت تصادف کردن ومتاسفانه هنوزسال مسعودنیومدبودپدرشوهرم روازدست دادیم...متاسفانه پدرشوهرومادرشوهرم موقع برگشت ازشمال تصادف میکنن پدرشوهرم توی این تصادف فوت کردومادرشوهرم زخمی شدبود..بعد از شنیدن فوت پدرشوهرم به هممون شوک واردشدبودمردخیلی خوبی بودی حال روز رامین گفتن نداشت.. در عرض یکسال هم برادرش روازدست داده بود هم پدرش رو..مادرشوهرم بستری بوددوباره خونه شلوغ شددرددیوارپرشده بودازبنرتسلیت اقوام مراسم خاکسپاری وسوم برگزارشدیک هفته ای ازمرگ پدرشوهرم گذشته بودکه مادرشوهرم ترخیص شد..توی این مدت اینقدرمهمون رفت‌امدمیکردوماهم مجبوربودیم پذیرایی کنیم که واقعاخسته شدبودم..باامدن مادرشوهرم بازم رفت امدعیادت کننده شروع شدسعی میکردم تاجای که میتونم کمک کنم ولی بخاطرشرایطم گاهی نمیتونستم وقتی میشستم مهساشروع میکردغرغرکردن که زیاداهمیت نمیدادم
مادررامین شرایط روحی درستی نداشت وبخاطراین اتفاقات افسردگی گرفته بود....
ادامه در پارت بعدی 👇
‌‎‌‌‎

قلب شیشه ای♥️

07 Jan, 20:50


#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_سی_چهار
سلام اسمم مریمه ...
باهربدبختی بود ازتوگلوش دکمه لباس عروسکی روکه خورده بوددراوردم رنگش سیاه شده بودگریه میکردبغلش کردم چون دکمه روبه زوردراوره بودم گلوش زخم شده بودارین گریه میکردمنم گریه میکردم ترسیده بودم اینم شانس من بوداگربلای سرش میومدچی
ازشدت ترس استرس دلم دردگرفته بودیه کم براش شیرخشک درست کردم نمیتوست بخوره تواب دهنش خون بودزنگزدم رامین اونم ترسیده بودهمش میگفت حواست کجابوده راه یکساعته رونمیدونم چه جوری امدبودوقتی امدگفت ببریمش دکتردرمانگاه نزدیکمون بودبردیم نشونش دادیم گفت چیزمهمی نیست دوسه روزدیگه خوب میشه مایعات ولرم بهش بدید ساعت نزدیک چهارمهساامدارین خواب بودرامین گفت توحرفی نزن من خودم بهش میگم به جای اینکه ازمن تشکرکنه ازرامین بابت نگهداری ارین تشکرمیکردرامین گفت من امروززودامدم نتونستم سرکارغذابخورم به مریم گفتم غذاگرم کن خودمم رفتم دست صورت بشورم ارین دکمه لباس عروسکش روکنده گذاشته دهنش توگلوش گیرکردمریم متوجه میشه کمکش میکنه ودرش میاره باهم بردیمش درمانگاه دکترگفت چیزمهمی نیست مهساگفت ترخداالان حالش خوبه رامین گفت بخداحالش خوبه نگران نباش اولین باربودبعدازمدتهارامین بااین حرکتش دلم روشادکرد..
ادامه در پارت بعدی 👇


‌‎‌‌‎

قلب شیشه ای♥️

07 Jan, 20:49


#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_سی_سه
سلام اسمم مریمه ...
مادرشوهروپدرشوهرم قراربودبرای زایمان خواهرشوهرم برن پیشش،،صبح‌ راه افتادن قراربودتادوهفته بمونن..مهسا کلاسهای ارایشگری میرفت وآرین روساعتهای که نبودمیبردپیش خواهرش..خداروشکر ازوقتی رانندگی یادگرفته بود دیگه کمتربه رامین واسه کارهاش زنگ میزد خودش باماشین میرفت کارهاشو انجام میداد یه ارامش تقریبی توی رابطه من و رامین برگشته بود یک هفته ای از رفتن مادرشوهرم میگذشت یه روزصبح زود رامین بهم زنگ زد گفت مهسا کلاس داره ارین رو چند ساعتی نگهدار گفتم مگه خواهرش نیست گفت مثل اینکه مریض نمیتونه ارین نگهداره گفتم باشه بااینکه میتونست این موضوع روازخودم بخوادبازبه رامین گفته بودنیم ساعتی گذشت مهساباارین امدن ساک لوازم ارین روبهم دادگفت شیرخشکش توشه فرنی هم براش گذاشتم فقط خیلی مراقبش باش من بهت اعتمادکردم باتعجب گفتم مگه قراربلایی سرش بیارم که این حرف رومیزنی‌ارین چهاردست پامیرفت خیلی هم شیطون بودتاظهرباهاش سرگرم بودم خستم کردبوددعامیکردم زودترمهسابیادوببرش هنوزناهارنخورده بودم احساس ضعف میکردم چندتااسباب بازی گذاشتم جلوش رفتم توی اشپزخونه غذاگرم کنم یه لحظه برگشتم دیدم ارین داره دست پامیزنه سریع دویدم سمتش دست انداختم توی گلوش باهربدبختی بود ازتوگلوش دکمه لباس عروسکی روکه خورده بوددراوردم....
ادامه در پارت بعدی 👇

‌‎‌‌‌‎

قلب شیشه ای♥️

07 Jan, 20:49


#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_سی_دو
سلام اسمم مریمه ...
بعدخود مهسا گفت مامان بابابودگفت قبل فروش ماشین بگورامین برات یه ماشین ترتمیزپیداکنه تازه متوجه شدم خانم میخواد گواهینامه بگیره و میخواد ماشینش رو عوض کنه راستش رو بخواید منم خیلی دوست داشتم یادبگیرم مهساجلوی من شماره رامین گرفت..بعدازخوش بش کردن گفت ماشین برام بفروش یه ماشین مدل بالاتر برام پیداکن!!تمام مدت شنونده بودم مهسابه مادر رامین گفت بعد از اینکه گواهینامه بگیرم میخوام برم کلاس ارایشگری دستم تو جیب خودم باشه،مادرشوهرمم گفت انشالله حتمابرو خلاصه همه جوره داشت ازفرصت استفاده میکرد.. رامین ماشینش رو فروخت و براش یه ۲۰۶خرید کلی مهسا ذوق میکرد.مهسا از رامین خواسته بودکه ازسرکار میاد باماشین برن وجاهای خلوت راننوگی کنه تاراه بیفته..ومن تمام اینهاروبایدتحمل میکردم چون مسعودناخواسته موقع جهیزیه بردن من مرده بود مهساهمزمان کلاس ارایشگری هم میرفت وبه لطف رامین دست فرمونشم خوب شده بودترسش ریخته بود
خواهرشوهرکوچیکم شمال زندگی میکرد وبارداربودماهای اخرش بودومادرشوهرم میخواست باپدرشوهرم برای زایمانش برن پیشش ولی ای کاش هیچ وقت اون سفررونمیرفتن..

ادامه در پارت بعدی 👇
‌‎‌‌‌‎

قلب شیشه ای♥️

07 Jan, 20:48


#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_سی_یک
سلام اسمم مریمه ...
رامین گفت الانم سعی کن ازدل مهسا و مادرم دربیاری، اگربلای سر مهسا میومد تو مقصربودی..واقعاجای هیچ حرفی دیگه نمونده بود چون درهرصورت من بایدکوتاه میومدم و منو مقصرمیدونستن ومتهم میشدم به حسادت چندروزی ازاین دعوا گذشت بعد از اون دعوا رابطه ام بارامین سردترشده بود..ومهساپروترازقبل شده بودوازلج منم شده بود تمام کارهاش رووقتی رامین خونه بودزنگ میزدبراش انجام بده...سعی میکردم اهمیت ندم بعدازدوهفته مادررامین زنگزدگفت ناهاربیاپایین بااینکه بخاطرمهسادوستنداشتم برم ولی به اجباررفتم ارین پیش مادرشوهرم بود و ازمهساخبری نبودمنم چیزی نپرسیدم بعدازنیم ساعت مهساامدیه سلام زورکی به من کرد مادرشوهرم‌ گفت خسته نباشی ..مهسا گفت مرسی مامانی جونم!! ارین که اذیتت نکرد مادررامین گفت نه پسرم ارومه..مادرشوهرم دوباره پرسید چند جلسه تعلیمی داری مهساگفت تاامروزجلسه اول بودهنوزمونده خیلی کنجکاوشده بودم ببینم داره چکارمیکنه...گوشیش زنگ خورد تو حرفهاش متوجه میشدم میگه اره بایدبه اقارامین بگم دست دردنکنه باباوقطع کرد...
ادامه در پارت بعدی 👇
‌‎‌‌‎

قلب شیشه ای♥️

07 Jan, 20:48


#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_سی
سلام اسمم مریمه ...
رامین بعدازچنددقیقه اس دادمیام تکلیفت روروشن میکنم..یه لحظه دلشوره بدی گرفتم رفتم دم درخونه پدرمادررامین ولی درروبرام بازنکردن برگشتم بالا،میدونستم مهساکارخودش روکرده..رامین معمولا ساعت پنج شش غروب میومد ولی اون رو ز نزدیک‌ ساعت۳ امد بوداول رفته بودخونه مادرش بعدازیکساعت باتوپ پرامد،توی اشپزخونه بودم که امدسمتم برگشتم سمتش تاامدحرفبزنه نگاهش افتادتوی صورتم هنوزردانگشتهای مهساروی صورتم قرمزبود..رفت بیرون نشست روی مبل گفت بیابشین کارت دارم رفتم روبه روش نشستم گفت چرااینجوری میکنی چراداری خودتوازچشم همه میندازی،گفتم مهساادم نیست من رفتم باهاش مثل دوتادوست حرفبزنم ولی ببین جای دستش روی صورتم مونده..رامین گفت چرارفتی پایین اصلاکه دعواتون بشه تومقصری الانم همه تورومقصرمیدونن..ببین چی دارم بهت میگم مریم واسه باراخره تکراربشه من میدونم تو،مهسا زنداداش منه منم هرکاری برای اسایشش ازدستم بربیاد انجام میدم چون ماتومرگ مسعودبی تقصیرنیستیم..مثل ادم بشین سرخونه زندگیت کم دخالت فضولی بیخودبکن من برای توکم نذاشتم کارخلافی هم انجام نمیدم...
ادامه در پارت بعدی 👇
‌‎‌‌‎

قلب شیشه ای♥️

07 Jan, 20:47


#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_بیست_نه
سلام اسمم مریمه ...
مهساشروع کردبه جیغ جیغ کردن طوری که ارین بیدارشدازترس گریه میکرد..بافحش به من میگفت گورتوگم کن ازخونم بروبیرون..آمده بودم باحرف درستش کنم ولی باحرفهای مهساازکوره در رفته بودم وحرفهای زدم که همه چی روخراب کرده بودم..باجیغ داد مهسا پدر مادر رامین امدن دم اپارتمان،در رو که بازکردم مادررامین زدتوصورتش گفت خدامرگم بده چی شده مریم
مهساکه قرمزی صورت منودید..مهسا خودش رو زد به غش کردن که پدرشوهرم ارین روبغل کردارومش کنه..مادر رامینم مهسا رو گرفته بودبغل همش میگفت چه خاکی توسرم شد..به من گفت یه لیوان اب بیارکه مثلابپاشه روصورت مهسابهوش بیادمنم ازلجم میدونستم کارهاش فیلمه یه لیوان اب یخ ازیخچال اوردم مادرشوهرم دستش درازکردبگیرش ازهمون بالاریختم توصورتش که یدفعه پاشدگفت هوی چته دیونه..لیوان گذاشتم روی اپن رفتم بالامیدونستم الان حسابی پدرمادررامین روپرمیکنه..رفتم زیردوش ابگرم تایه کم حالم بهتربشه وقتی امدم بیرون گفتم تاچهارتانذاشتن روش به رامین بگفتن خودم جریان روبراش تعریف کنم زنگزدم به رامین روتماس داددوباره زنگزدم بازم ردتماس داد بعدازچنددقیقه اس دادمیام تکلیفت روروشن میکنم..
ادامه در پارت بعدی 👇

قلب شیشه ای♥️

07 Jan, 20:46


#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_بیست_هشت
سلام اسمم مریمه ...
بدون اینکه تعارف من کنه خودم باپروی رفتم نشستم رومبل..گفت چکارم داری گفتم ببین مهسامن باتوهیچ مشکلی ندارم هراتفاقی هم افتاده من مقصرش نیستم..نذاشت حرفم روتموم کنم گفت عروس بدقدم شنیدی حکایت توخودم روکنترل کردم چیزی نگم..گفتم خب شانس من بدبختم اینجوری شده میگی چکارکنم مهساگفت شانس نه بگوخیلی هول بودم ازهول حلیم افتادم‌تودیگ تواگرادم درست حسابی بودی خودت رونگه میداشتی این گندروبالا نمیاوردی اشاره کردسمت شکمم که بخوای برای لاپوشونیش تدارک اون عروسی شوم روببینی ومن روبه خاک سیاه بشونی..گفتم من خلاف نکردم رامین شوهرم بوده بهم محرم بودیم ببین چی دارم بهت میگم پاتواندازه گلیمت درازکن الان کسی که داره خلاف میکنه توای نه این شکم بالاامده من که ازشوهرشرعیم بوده توالان دنبال رابطه برقرارکردن باشوهرمنی وبه هربهانه ای اویزونشی بدبخت توابروسرت میشه خودتوجمع کن نه کفن شوهرت خشک نشده دنبال عشق حالت باشی..یه لحظه احساس کردم صورتم داغ شدمزه خون روتوی دهنم احساس کردم مهساشروع کردبه جیغ جیغ کردن طوری که ارین بیدارشدازترس گریه میکرد..
ادامه در پارت بعدی 👇

قلب شیشه ای♥️

07 Jan, 20:40


دوستان عزیز خسته نباشین .ممنون از حضور سبز و گرمتون 🌺🙏

قلب شیشه ای♥️

07 Jan, 20:37


تو از کجا اومدے 😂😂

قلب شیشه ای♥️

07 Jan, 20:33


دوستان شروع میزنم

قلب شیشه ای♥️

07 Jan, 20:32


بازی چالش 🇮🇷 فارسی🇮🇷

✍️ شعر و ادبیات ✍️
🔰مقدار: 12 سوالی
مدت: 15 ثانیه

9️⃣ m 🎖4345
⚪️⚪️⚪️⚪️⚪️⚪️
⚪️⚪️⚪️⚪️⚪️⚪️
🔰 0 ✔️ 0 🔥 0

8️⃣ MλƦ¥λM
⚪️⚪️⚪️⚪️

🔰 40 ✔️ 5 🔥 3

7️⃣ 💜R💜


🔰 40 ✔️ 5 🔥 4

6️⃣ عبدالله
⚪️⚪️
⚪️⚪️
🔰 46 ✔️ 7 🔥 5

5️⃣ ـ🍁پـائیــز🍁ـ


🔰 48 ✔️ 5 🔥 2

4️⃣ masuod@


🔰 58 ✔️ 8 🔥 4

3️⃣ نوشین


🔰 64 ✔️ 8 🔥 4

2️⃣ ⓡⓔⓩⓐ


🔰 66 ✔️ 8 🔥 7

1️⃣ الهام💕
⚪️

🔰 68 ✔️ 9 🔥 9


این رقابت با برتری الهام💕 به پایان رسید👏🕺💃

قلب شیشه ای♥️

07 Jan, 20:32


هم چشم خوردم هم نت قطع شده😭

قلب شیشه ای♥️

07 Jan, 20:31


دوستان این آخریه

قلب شیشه ای♥️

07 Jan, 20:25


بازی چالش 🇮🇷 فارسی🇮🇷

🍎 تغذیه و خوراکی🍎
🔰مقدار: 12 سوالی
مدت: 15 ثانیه

7️⃣ .
⚪️⚪️⚪️⚪️⚪️⚪️
⚪️⚪️
🔰 0 ✔️ 0 🔥 0

6️⃣ الهام💕
⚪️⚪️⚪️⚪️⚪️⚪️
⚪️⚪️⚪️⚪️⚪️⚪️
🔰 0 ✔️ 0 🔥 0

5️⃣ MλƦ¥λM
⚪️⚪️⚪️⚪️⚪️⚪️
⚪️
🔰 8 ✔️ 1 🔥 1

4️⃣ 🖤Fatemeh🖤
⚪️

🔰 46 ✔️ 6 🔥 3

3️⃣ نوشین


🔰 58 ✔️ 7 🔥 2

2️⃣ masuod@


🔰 68 ✔️ 8 🔥 3

1️⃣ ⓡⓔⓩⓐ
⚪️

🔰 78 ✔️ 10 🔥 5


این رقابت با برتری ⓡⓔⓩⓐ به پایان رسید👏🕺💃

قلب شیشه ای♥️

07 Jan, 20:19


بازی چالش 🇮🇷 فارسی🇮🇷

⚽️🚴‍♀️ ورزش 🚴‍♀️⚽️
🔰مقدار: 12 سوالی
مدت: 15 ثانیه

6️⃣ MλƦ¥λM
⚪️⚪️⚪️⚪️

🔰 38 ✔️ 4 🔥 2

5️⃣ ⓡⓔⓩⓐ

⚪️⚪️⚪️
🔰 38 ✔️ 5 🔥 4

4️⃣ الهام💕
⚪️
⚪️⚪️
🔰 42 ✔️ 6 🔥 5

3️⃣ Maaryaam


🔰 48 ✔️ 6 🔥 5

2️⃣ masuod@


🔰 62 ✔️ 8 🔥 4

1️⃣ نوشین


🔰 62 ✔️ 8 🔥 3


این رقابت با برتری نوشین , masuod@ به پایان رسید👏🕺💃

قلب شیشه ای♥️

07 Jan, 20:18


دوباره چشمم زدین 😂😂

قلب شیشه ای♥️

06 Jan, 16:17


🎥 سریال «قـهـوه پـدری»
🎞  قسمت 10
✔️ نسخه اورجینال
🔰 ژانر:  کمدی | اجتماعی
🎞 کیفیت 720p

قلب شیشه ای♥️

06 Jan, 15:48


چہ قشنگ و دلبرانہ میخونه♥️

قلب شیشه ای♥️

06 Jan, 15:46


هیچڪس ، قد خودت ، نمیتونہ تورو دوست داشتہ باشہ پس حواست بہ خودت باشہ رفیق ...ㅤ ㅤㅤㅤㅤ ㅤㅤㅤ

قلب شیشه ای♥️

06 Jan, 15:44


حال دلتون خوبِ خوب

قلب شیشه ای♥️

06 Jan, 15:27


امروز 17دی سالروز درگذشت جهان پهلوان غلامرضا تختی ❤️

یادش گرامی 🥀

قلب شیشه ای♥️

06 Jan, 14:57


باور کن هر چیزی ارزش فهمیدن نداره
پس دنبال فهم همه چی نباش
گاهی اسودگی در نفهم بودن نسبت یه سری مسائلِ بی ارزشه

قلب شیشه ای♥️

06 Jan, 14:52


🎥 لاکچری ترین ماشین عروس مازندران دیدی؟😂😍

قلب شیشه ای♥️

06 Jan, 14:51


همه چیز آرومه
من چقدر خوشحالم😁😂

قلب شیشه ای♥️

06 Jan, 14:24


🎥 تا آخر ببینید ❄️😍
چند ثانیہ حس آرامش ، زندگے سادہ و بے آلایش

قلب شیشه ای♥️

06 Jan, 14:22


آدم خوبے ڪہ باشے ...

قلب شیشه ای♥️

06 Jan, 14:19


به مامانم میگم میخوام به یه تراپیست وصلتون کنم که وقتی مهاجرت کردم رفتم دچار سندرم آشیانه خالی نشین.
میگه آشیانه خالی چی هست؟ توضیح دادم براش بعد گفت: اینی که میگی که آشیانه ی عالی هست خالی چرا؟ :))

قلب شیشه ای♥️

06 Jan, 14:17


جد پدریم: ۱۱ تا بچه
پدربزرگم: ۸ تا بچه
بابام: ۳ تا بچه
من: گربه
گربه‌م: عقیم

قلب شیشه ای♥️

06 Jan, 14:12


با جـذبہ و بے ادعـا مثل حسین😄

قلب شیشه ای♥️

06 Jan, 14:07


😂😂خب چه کاریه

قلب شیشه ای♥️

06 Jan, 14:05


ب زنها نمیشه اعتماد کرد😂😂

قلب شیشه ای♥️

06 Jan, 14:05


وقتی چارلی چاپلین میره عروسی و فکر میکنه که رقصیدن یعنی هر کس رو دیدی بگیری بچرخونی 😂

قلب شیشه ای♥️

06 Jan, 13:07


پرسیدند :
آرام‌ترین جای دنیا کجاست؟
گفتم :
خوشا به کنج اتاقم
خوشا جهان خودم

قلب شیشه ای♥️

06 Jan, 13:04


به آدمها از رو عمل شـــــــــــــــــــــــــون امتیاز بده
حرف زدن که مُفتیه ...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

قلب شیشه ای♥️

30 Dec, 09:43


رقص زیبای کریسمسی هانا🥰💃

قلب شیشه ای♥️

30 Dec, 09:43


رقص بسیار جذاب و زیبای #هندی 🧚‍♀❤️💃

قلب شیشه ای♥️

30 Dec, 09:43


رقص زیبای کوردی😍💃

قلب شیشه ای♥️

30 Dec, 09:43


#آموزش استانبولی پلو🥳

قلب شیشه ای♥️

30 Dec, 09:43


ظهر زمستونیتون بخیر...

#کنج_دنج

قلب شیشه ای♥️

30 Dec, 05:16


مهربان باش ، چون هر کس را که می‌بینی، درگیر نبردی‌ دشوار است.


#افلاطون

قلب شیشه ای♥️

30 Dec, 05:05


⚘یادت‌ نرود ڪہ امید را
⚘بہ روز خود سنجاق ڪنی
⚘اگر سر راہ چالہ ناامیدے
⚘جلوے پایت‌ سبز شد
⚘بدان ڪہ امید سنجاق شده‌ات
⚘همیشہ با تو و محافظ توست
⚘چالہ را دور بزن و روزت را ادامہ بدہ ...

    #امـروزتـون‌ عـــالی🤎

قلب شیشه ای♥️

30 Dec, 04:27


Good Morning 🌸🩵

قلب شیشه ای♥️

30 Dec, 04:26



⚘الهے شادی
⚘مثل برف زمستون
⚘رو سرِ همہ بب
اره ...

قلب شیشه ای♥️

30 Dec, 04:19


‏رو دست مرد ایرانی نیومده😂👏

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

قلب شیشه ای♥️

30 Dec, 04:13


زندگی راستی چه زود میگذره ...

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

قلب شیشه ای♥️

30 Dec, 03:35


گاهے بهترہ پا رو پا بندازیمو بزاریم هر چے پیش میاد ، بیاد ...🌼🍃

‌‌‌‌‌‌‌‌

قلب شیشه ای♥️

30 Dec, 03:33


یادت باشه
جایے ڪہ تو دستت نمیرسه؛
خدا شاخہ رو میارہ پایین!
من این صحنہ رو زیاد دیدم ...

قلب شیشه ای♥️

30 Dec, 03:32


بر طلوع صبح چشمانت سلام ...❄️

قلب شیشه ای♥️

30 Dec, 03:31


صبح شد خیر باشہ بر همگان ❄️🩵

قلب شیشه ای♥️

30 Dec, 03:27


راغب
و حمید هیراد

قلب شیشه ای♥️

30 Dec, 03:27


توی این هوای سرد و آلوده ، بهترین جایگزین برای پیاده‌روی همین تمرینه ...

قلب شیشه ای♥️

09 Dec, 20:30


❤️❤️:❤️❤️

#ساعت_صفر_عاشقے

"عشقم عشقمے"

عشــقـمون پایدار
شیرین ترین یار💋❤️

قلب شیشه ای♥️

09 Dec, 20:30


❤️❤️:❤️❤️

سـاعتـــ عـاشقــــ❣️ــــے



مینویسمت به قلب
مینشانمت به جان
میخوانمت نفس
و
زنده می مانم ...
تا ابد.

قلب شیشه ای♥️

09 Dec, 20:25


خز پارتی فقط خز پارتی های مدرسه 🤣💃🏻😂😂

قلب شیشه ای♥️

09 Dec, 20:25


والا شما هم اینجوری باشید😊😊😂😂😂

قلب شیشه ای♥️

09 Dec, 20:24


والا شما هم اینجوری باشید😊😊😂😂😂

قلب شیشه ای♥️

09 Dec, 20:19


خز پارتی فقط خز پارتی های مدرسه 🤣💃🏻😂😂

قلب شیشه ای♥️

09 Dec, 19:42


مادرم انقد با وایتکس خونه رو

ضدعفونی کرده که هر نفسی که میکشم

میکروبای تنم سه بار میگن:

یا قاضی الحاجات😂😂😂

قلب شیشه ای♥️

09 Dec, 19:42


‏شما يادتون نمياد...

اما قديما پدر مادرا قبل از خريد هفت سين و وسايل عيد حتما بايد يه قلک براى بچه ها ميخريدن و ميگفتن عيدى هات رو بريز اين تو گم نشه...

آخر تعطيلات هم خود قلک گم ميشد!😐😐😐

اختلاس تو خون ما بوده😂😂

قلب شیشه ای♥️

09 Dec, 18:33


اکسپتی

شاد بندری
همه وسط دست دست
💥💥💥

قلب شیشه ای♥️

09 Dec, 18:21


قلب شیشه ای♥️ pinned «💢قسمت108 💢سرگذشت زندگی لیمو شیرین امروز که دارم اینارو مینویسم توی یه جایی غیر از ایران توی یه شهر کوچیک تو تراس خونه ی نقلیم بوی نسیم ُ استشمام میکنم  دور شدم :) بالاخره از مردمی که بویی از انسانیت نبرده بودن دور شدم ... اینجا کنار همسرم و دخترم با پدرومادرم…»

قلب شیشه ای♥️

09 Dec, 18:21


💢قسمت106
💢سرگذشت زندگی لیموشیرین
ساینار و میخوان ازم میگیرن .. باورتون میشه ؟؟ جیگر گوشمه دارن ازم میگیرن ... وقتی حامله بودم و ساینارو نمیخواستم چون از باباش بیزار بودم ... خواب دیدم ... خواب دیدم یه خانوم سفید پوش گفت قبولش کن قسمتت در اینه که بچه داشته باشی ... امروز چی ؟؟؟؟ چه قسمتی ؟؟؟؟؟ حالا باید بشینم ُعذاب بکشممم ... من نمیتونم بدون ساینار .. نمیتونم ..... رفیق چرا دنیا بهم بد میکنه ؟ جرا دنیا رو خوش بهم نشون نمیده ؟؟؟ یکی بهم بگه چیکار کنم کجا برم به کی بگم یه مادرم نمیتونم از بچه م جدا شم ...نمیتونم ......... ای مردم بفهمید نمیتوووووووووووونم


دوخونواده بر علیه من دست به یکی کردن واسه شکایت  ... خونواده ی آرش منو یک زن ه و س را ن که مردای پولدار رو اغفال میکنه خونواده ی مجیدم از این حربه استفاده کردن ...


آرش یه چند روزی رفت کشوری که قصد اقامت در اونجا رو داریم . یه سر کارا رو سری کنه ما هم بریم . یه رفیق اونجا داره که کارامون رو جور کرده فقط مونده کارای ایرانمون . آرش ریسک نکرد و رفت ببینه جامون جور هست اصن کشوری هست واسه پیشرفت واسه کار و .... ترجیحاْ اسم کشور سکرت می مونه تا ایشالا کارای ایرانمون حل بشه ... بابای آرشم بد رقم دورباره مثه همیشه پا رو دممون گذاشته که با شکایت آرش روبه رو شد . گفته بودم آرش رفته بود سنگا رو با باباش وا بکنه ؟! باباش جدیش نگرفته بود دوباره همون تهدیدا همون توهینآ و ....

آرشم دلشو یه دل کرد رفت شکایت .... گرچه باباش کلی پارتی مارتی همه جا داره .. از کلانتریش بگیرررر تا تو دادگاش .. اما ما مهمترین ُبهترین پارتی که اون ازش غافل ِداریم .. کسی که تا حالا کلی هوامونو داشته .. اون بالاسری نمیذاره آرش بی من بشه :))) مطمئنم ُایمان دارم 


درباره خونواده مجیدم یه مقداری آتیششون خوابیده .. هفته ای چند بار ساینار ُمیبین و برخلاف میل من بابای مجید که اونوقتا چشم دیدن منو ساینار ُنداشت حالا محبتش گل کرده میاد دنبالش ببرتش پارک .. منم بالاجبار واسه اینکه سنگی نشن واسه رفتنمون همه رو تحمل میکنم

 دروغ چرا از وقتی میاد دنبال ساینار میبرتش تا وقتی میارتش اونقددددر اشک میرزم .. کاش ساینار یه ذره بزرگتر بود شرح ماوقع میکرد واسم . نمیدونم واقعاْ پارک میبرتش .. کجا میره ؟! روزای اول به اصرار من دنبالشون میرفتم اما پدرشوهر مغرور بنده با گوشه چشم حالیم میکرد برم گوشه ای از پارک بشینم خودش میخواد تنها یادگار دردونه پسرش رو با اسباب بازیا بازی بده ... گوشتم به دار ِتا برگردن ... هفته های بعدم که اجازه نمیداد برم دنبالش .. میگفت نوه ش حقش ِ...


اگه مادر مجید دنبالش بود دلم امن تر بود . آخه اون عجیب ساینار ُمیخواد اما بابای مجید ... ؟! نمیدونم ... هیچی نمیدونم

 

به آرش میگم هرچی سختی بکشیم به جون میخرم اما نمخوام یه لحظه اینجا بمونم . ترس از ٬از دست دادن آرش ... جدا کردن من از ساینار حتی واسه چند ساعت به بهونه ی ددر واسه ساینار .. همه و همه داغونم کرده ...

قلب شیشه ای♥️

09 Dec, 18:21


💢قسمت107
💢سرگذشت زندگی لیموشیرین


ظاهراْ همه چیز حل شد .. ظاهراْ همه چیز آرومه . ساینار از اون شب شبا جیغ میزنه ُبیدار میشه .. خودم دیوونه شدم . همش فکر میکنم یکی کلید میندازه به در میخواد بیاد تووو ... با اینکه نقل مکان کردیم اما هیچ چیزی سر جاش نیس .... آرش کنارمه و این برام مهمه ... آیا تا آخرم آرش میتونه آرامشم باشه ؟؟؟  آیا میتونم بر این ترس . بر این تهمت غلبه کنم ؟؟؟؟ رفیق چرا هنوز فکر میکنم تنهام ؟؟؟؟ خوشبختم کنار آرش اما ....


فعلاْ هم ممنوع الخروجم . خونواده ی مجید نوه شون ُ میخوان 

انگار اونا هم لج کردن از اینکه بخوام خوشبخت باشم . میگن نمیخوان تنها یادگار پسرشون زیر دست نا پدری باشه

. میگن وقتی از شوهرت بچه دار بشی تفاوت بین دو بچه گذاشته میشه .. میگن .... چی بگم ؟؟؟ یه عالمه چرت ُپرت میگن ... فعلاْ حق ندارم از کشور خارج بشم  آرشم به خاطر تخصصش باید بره موندیم بدجور ...
با تموم این بدبختی آ سعی میکنیم بهمون غلبه نکنه . هر روز میگیم ما به سختی بهم رسیدیم ُ باید قدر باهم بودنمون رو بدونیم ... نباید سختی ِاین روزا ما رو از پا دربیاره .  نباید فراموش کنیم مهم اینه که باهمیم با تموم سختیآ و عذابا ...


توی همین احوالات ساینارم یک ساله شد :)

سه تایی براش تولد گرفتیم بی اینکه بچه م بفهمه برای چی اینقدر شادیم . اینقدر بچه اطرافشن ُ تولد تولدت مبارک ُ میخونن :)  رفتیم به یه مهد خصوصی و گفتیم بچه های دیگه رو تو شادیمون شرکت بدیم . اونجا معلمای مهدم به ساینار کادو دادن ُ بچه م کلی ذوق کرده بود :*


تموم این بدبختی آ سعی میکنیم بهمون غلبه نکنه . هر روز میگیم ما به سختی بهم رسیدیم ُ باید قدر باهم بودنمون رو بدونیم ... نباید سختی ِاین روزا ما رو از پا دربیاره .  نباید فراموش کنیم مهم اینه که باهمیم با تموم سختیآ و عذابا ...

قلب شیشه ای♥️

09 Dec, 18:21


💢قسمت108
💢سرگذشت زندگی لیمو شیرین
امروز که دارم اینارو مینویسم توی یه جایی غیر از ایران توی یه شهر کوچیک تو تراس خونه ی نقلیم بوی نسیم ُ استشمام میکنم 

دور شدم :) بالاخره از مردمی که بویی از انسانیت نبرده بودن دور شدم ... اینجا کنار همسرم و دخترم با پدرومادرم آرامش رو با تمام وجووووود لمس میکنم :)))) گرچه اینجا هم مشکلات خودش رو داره اما محکمم به تموم ٍسختیاش ... چون با تمام وجود عاشق عزیزانمم که اطرافمن .. عشق میورزم به بزرگ مرد زندگیم :) الهی الحمد که خدا خوشبختی بزرگی رو سر راهم قرار داد ... آرش ...


من و آرش خوشبختیم رفیق ... خیلی خوشبخت :) به دور از بدی ٬ به دور از ظلم سختی حرف ناحق

 همه ی اینا داشت خوشبختیمو میگرفت ... آرش جنگید ! به قول خودش نه به خاطر من ٬ به خاطر خودش جنگید چون زندگی بی من براش بی مفهوم بود !! ته دلم قنجججججج میره از اینهمه محبت ! گاهی به خود میبالم ٬ گاهی به خودم میگم نکنه واقعاْ به قول مامان باباش ساحرم؟! چی شد که اینقدددددر این مرد عاشقم شد ؟؟ چکار کردم که میون اینهمه کیس منو انتخاب کرد :)))) شکر ... همه اش لطف اون بالاسری بوده که من اینجام و با تمام وجود خوشبختبم رو فریاد میزنم :)



پایان

قلب شیشه ای♥️

09 Dec, 17:38


من از تو خیلی تنها ترم
تو حداقل منو داشتی
من تو رو هم نداشتم!!!❤️

قلب شیشه ای♥️

09 Dec, 17:27


تقدیم به شما عزیزان 🌿
مرسی که هستین 🌸

قلب شیشه ای♥️

09 Dec, 17:13


بگذار
جست و جو کنم
واژه‌هایی که به اندازه‌ی
حجم عشقم به تو باشد
و کلماتی را جست و جو کنم
که تمام مساحت سینه‌ات را بپوشاند.

قلب شیشه ای♥️

05 Dec, 06:12


قلب شیشه ای♥️ pinned «💢قسمت45 💢سرگذشت زندگی لیموشیرین اونطرف ِدر آرش داشت بابا رو صدا ميزد ُ ازش خواهش ميكرد كه اجازه بده بیاد باهاش حرف بزنه .. بابا اخماش رو كشيده بود توهم منم شروع كردم به التماس كردن گفتم توروخدا بابا .. توروخدا يه فرصت ديگه بهش بده ! توروخدا بذار يه بار ديگه…»

قلب شیشه ای♥️

05 Dec, 06:08


💢قسمت45
💢سرگذشت زندگی لیموشیرین

اونطرف ِدر آرش داشت بابا رو صدا ميزد ُ ازش خواهش ميكرد كه اجازه بده بیاد باهاش حرف بزنه .. بابا اخماش رو كشيده بود توهم منم شروع كردم به التماس كردن گفتم توروخدا بابا .. توروخدا يه فرصت ديگه بهش بده ! توروخدا بذار يه بار ديگه خودش رو نشون بده .. ما كه كسي رو نداريم بذار دومادي هم نصيبتش بشه بي كس ُكار !! تازه بعدش همه چيز جور ميشه ُ خونوادش قبولم ميكنن .. بابا گفت خيلي احمقي ! خاك تو سر اون دانشگاهي كنن كه به تو مدرك داده !!! گفت آرش منو نفهم گير اُورده ميخواد بياد ازم سوءاستفاده كنه بعدش مثه یه آشغال بندازتم دور !


تموم زورم ُزدم تا بابا کوتاه بیاد از اونور در َم التماسای آرش جیگرمو کباب میکرد .. میخواستم برم درو باز کنم خودمو خودش گورمون ُ از اینجا گم کنیم از دست همه خلاص بشیم اما چه فایده که نمیشد بی گدار به آب زد ! بابا دید فایده نداره ُ آرش کوتاه بیا نیس ُ هرلحظه امکان داره صابخونه بیاد پایین٬ درو باز کرد ُ به آرش گفت با زبون خوش از اینجا بره وگرنه زنگ میزنه  ۱۱۰ !!!! آرش گفت میخواد حرف بزنه بعد هر کاری که بابا بگه قبوله 


  بابا کرَتر از اینا بود که بخواد به حرف آرش گوش بده !! گفت هیچ حرفی باهات ندارم .. گفت ببین بعد از پیری افتادم به پشت در خونه ی مردم . گفت خدا تقاصتون ُ بده که اینقدر ما رو آزار دادید ! در ُ زد بهمو گفت اگه نری  ۱۱۰ میاد از اینجا میبرتت !


آرش رفت این دل ِلعنتی ِمنو هم با خودش برد ... نمیدونید چه حال ُروزی داشتم

 از بابام بیزار بودم ! از خودخواهیش ! از اینکه زمانی که باید به خواستم احترام میذاشت نذاشت ! از اینکه یه عمر همه ی حسرتا رو به دلم گذاشتم هیچی نگفتم حالا اون باید اینجوری جواب سکوت این همه سال م ُ بده .. داغ کرده بودم ٬فقط داد زدم : ازت متنفرم ٬ از این خونه ٬ از خودم از این دنیا !! بد باهام کردی بابا بد !! بابا خیلی خونسرد گفت : آره بد بهت کردم که از دهن گرگ نجاتت دادم ... 


از اینکه در عین سادگیش خیال میکرد خیلی زرنگه لجم گرفته بود .. از اینکه فکر میکرد تلافی ِرفتارای خونوادش رو اینجوری داده حرصی میشدم ..

قلب شیشه ای♥️

05 Dec, 06:08


💢قسمت41
💢سرگذشت زندگی لیموشیرین

اما اعتراف میکنم بهترین لحظه ها تو زندگیم تو همین دانشگاه گذشت ! کنار آرش .. وقتی که هنوز حرفی از ازدواج نبود ُ فقط لحظه هامون پر بود از عشق ....


نمیدونم چند ساعتی شد که پرسه میزدم .. رفتم کنار ماشین آرش نشستم چشم به راه ... بعد از چند ساعتی با چندتا از استادا اومدن بیرون .. میخواست چندتاشون رو تا یه جایی برسونه ! روم نمیشد برم جلو اما طاقت نداشتم  رفتم جلو سلام کردم


آرش دهنش وا مونده بود من بدتر از آرش ... بعد دیدم استادا دارن نگا میکنن با یه لحن مودبانه ای گفتم : استاد کارتون داشتم میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم .. آرش اومد یه کنار گفت اصن باورش نمیشد من ُ اینجا ببینه .. گفت به اینا قول داده تا یه مسیری ببرتشون ٬ بهم گفت منم تا یه جایی خودم برم زود میاد پیشم ...


ناامید اما امیدوارانه(!) رفتم !!! چقدر شکسته شدی گل ِ من ! قربونت برم ! دوس داشتم بغلش کنمُ تموم این روزای ِسخت رو ٬روی شونه هاش هق هق کنم ! حال ِیه عاشق رو فقط یه عاشق می فهمه !! تو ایستگاه نزدیک مسیری که آرش بهم گفته بود نشستم منتظر

 بعد از یه مدتی آرش بهم زنگید و پیدام کرد .. سوار ماشینش شدم چه حسی بود بعد از اینهمه جدایی دوباره سوار ماشینش شده بودم نمیدونستم چرا اونجام ٬ چرا هستم؟! ولی اینو میدونستم دوست داشتم باشم !
نمیدونستم چرا اونجام٬ چرا هستم ؟! ولی اینو میدونستم دوست داشتم باشم ! باشم پیش آرش ! کنارش .... آرش دستشو آورد جلو دست بده ! چرا این دستا واسم غریبه شده ؟؟؟ چرا دستم خشک شده نمیره جلو ؟؟؟ منکه آرزوم بود دستم تو دستاش باشه !!! خیلی سرد گفت:سردی ِدستات رو حس کردم ! بعد راه افتاد ... زبونم قفل شده بود نمیدونستم چرا اونجام ؟! آرشم ساکت بود

نمیدونم شاید روش نمیشد بپرسه چیکار داری ؟ چرا اینجایی ؟ منتظر بود قفل زبون ِمن باز بشه ... وقتی دید انگار من ساکتر از اونم گفت چه خبر ؟؟

قلب شیشه ای♥️

05 Dec, 06:08


💢قسمت42
💢سرگذشت زندگی لیموشیرین
خندیدم ٬ البته خنده که نه ! پوزخند زدم گفتم بعد از اینهمه بلا میگی چه خبر ؟؟ آرش چیکار کردی با خونوادم ؟! آواره شدیم .. ندار بودیم ندارتر شدیم .. بغضم ترکید ! این بغض ٬ بغض دلتنگیم بود ! بغض ِهیزی کردن مجید بغض ِحرفای علیرضا بغض فروش خونه ُ قهر کردن بابا !!


آرش یه گوشه نگه داشت دستمو گرفت! تموم حسم اشک شد .. ریخت تا آروم شه ... تنها کسی که میتونست آرومم کنه همون کسی بود که دلمو بُرده بود زندگیمو نابود کرده بود بابامامانمو پیرتر کرده بود...  خالی میشدم تا آروم بشم .. خالی میشدم تا جای ِخالی شده پر شه از عذاب دوباره .. آرش هیچی نمیگفت آروم میگفت : همش تقصیر منه ! فکر کنم اونم بغضشو خفه میکرد با این جمله !


 خیلی آروم شدم .. آرش میگفت همون تصمیم قبلی بهتره میگفت بیا عروسی کنیم بدون اطلاع خونوادش ! بعد بهشون میگه که کار از کار گذشته !! میگفت بعده ها آروم میشن ! میگفت مامانش خیلی دوس داشته من ُ اما شرایطمو  نپسندیده که اونم درست میشه ! بهش گفتم میخوام فکر کنم ...


اونشب رفتم خونه اما یه روحیه ی دیگه ای داشتم چقدر سبک شده بودم .. بازم مجبور بودم بدقلقی بابا رو ببینم اما همون َم با وجود آرش واسم شیرین بود 


بابا زیر لب غرولند کرد : معلوم نیس صبح تا شب کجا خودش علاف میکنه به فکر هیچی َم نیس !


 تموم فکر و ذکرش این بود که برم دست بوسی ِ آقا مجید ُ برگردم سر کارم ...

اهمیتی ندادم رفتم بخوابم ُ به آرش فکر کنم ! به کسی که تموم سختیا رو با دیدنش آسون میدیدم ..


چند روز بعد باید خونه رو تخلیه میکردیم ُ هیجا رو پیدا نکرده بودیم هنوز .. بابا با اینکه باهام سرد رفتار میکرد اما روزا با هم میرفتیم خونه ببینیم واسه رهن ِکامل ! با اینکه پول کمی واسمون مونده بود اما چون رهن کامل میخواستیم شرایط سختی بود ! اما مامانم از یه طرف گیر داده بود با این چندرغاز یه جایی رو بخریم !! میگفت آدم یه خشت خونه داشته باشه بهتره ... اما با ده پونزده میلیون کجا بهمون یه خشت به اسم خونه میدادن ؟؟؟!!! یه جایی رو رهن کردیم ُ اسبابای ِزیادی نداشتیم تا اسباب کشی واسمون سخت باشه 

روزا هم یه چند دقیقه ای آرش بهم میزنگید و کم و بیش از هم خبر داشتیم همین واسه من پر از امید بود ! همین که هست با هم خوبیم ُهنوز عاشق!!


شرایط همونطور که انتظار می رفت خیلی واسمون سخت شده بود ... مامانم دنبال کار بودُ بالاخره از طریق آرش تونست کار پیدا کنه ! تو دانشگاه تو قسمت آشپزخونه ش کار میکرد ! هر چند دل خوشی از آرش نداشت ُ نمیخواست زیر بارش باشه اما شرایط بدمون ایجاب میکرد که هر منتی رو قبول کنه ! بابا خبر نداشت از طریق آرش مامان مشغول به کار شده ... منم که در به در دنبال کار بودم ُ شبا باید غرغرای بابا رو تحمل کنم اینکه بیخودی دنبال کار نباشم ُمن آدم ِکاری نیسم ! تا یکی بهم پخی کنه بدوبیراه کنون میام بیرون !! تحمل میکردم همه ی بدخلقیاش ُ همه ی نق نقاش ُ به امید اینکه راضی بشه آرش بدون ِخونوادش پا جلو بذاره !!!


یه روز بابا که رفته بود تموم حساب کتابا رو با خریدار خونه بکنه خریداره گفته آقایی(مجید) زنگ زده بوده با ما کار واجب داشته٬ خریدار گفته از اینجا رفتن و هیچ شماره ای ازشون ندارم ... بابا بدخلق تر از قبل اومد خونه ٬گفت رفته پیش مجید ُگفته بهش اگه من برنمیگردم سرکارم یکی دیگه رو جایگزینم کنه ! اینکه هنوز چشم به راهه که برم سرکارم ُ اون شب فقط بابا کتکم نزد !!! کلی بدوبیراه بهم گفت٬ دارم ول ول بی هدف واسه خودم میچرخم ُ به فکر هیچی نیستم ! میگفت بدبخت بودن من بدبخترشون کردم ! میگفت به آبروشون زدم سرمایه شون رو از زیر پاشون کشیدم حالا هم بی خیال راست راست واسه خودم میرم و میام ...حرفای اونشب بابا بدجور دلمو سوزوند. کاش باد کتکم کرده بود اما اینجوری زخم زبون نمیزد .. 

قلب شیشه ای♥️

05 Dec, 06:08


💢قسمت44
💢سرگذشت زندگی لیموشیرین

روزا خیلی سرد اما شاد میرفتم سرکار ... اینکه باز وجود آرش رو حس میکردم ٬ اینکه هر روز چشم به گوشیم دوخته بودم تا اسم آرش روش نوشته بشه ... کارای مجید٬ رفتاراش رو ندید میگرفتم ! سعی میکردم تموم  ِ حواسم به کارم باشه تا مجید زیادتر از حد رو مخم نباشه ... بعضي روزا آرش ميومد دنبالم اما مثله قبل كه هر روز باهم بوديم نبود ! اما تلفناش هر روزي بود .


يه روزي كه آرش اومده بود دنبالم مجيد ديدش ))) مشغول كارم بودم كه اومد تو اتاق ! سگرمه هاش توهم بود ! ازم پرسيد اين آقاهه كي بود كه منو رسوند ؟؟؟ مونده بودم چيكار كنم !! گفتم لزومي نميبينم كه توضيح بدم ! گفت موظفم توضيح بدم چون هتل ُ اعتبارش زير سوال ميره !!! گفتم چه ربطي داره آخه ؟! با عصبانيت گفت ربطش به خودش مربوطه !!


گفتم همونيه كه دربارش صحبت كردم ... به زودي قراره كه باهم ازدواج كنيم ... ترجيح دادم اينجوري بهش بگم چون منه ساده فكر ميكردم آدمه ! لااقل تو این موقعیت انسانيت سرش ميشه ...! گفت يكي از شروط كار در اينجا مجرد بودنه. خندم گرفته بود از بيربطي ِحرفاش ! گفتم قبول .. هروقت مزدوج شدم شما منو اخراج بفرماييد !!!


ديگه قرار شد تصميممون رو عملي كنيم ُ به بابا بگم آرش ميخواد بياد خواستگاريم خودش تك ُتنها ... يه شب كه بابا سرخوش بود موضوع رو بهش گفتم !


انتظار اين رفتار رو اصن از بابام نداشتم !! بابايي كه ميگفت هرچي دخترم بگه همونه ! كسي كه ميگفت تو تحصيل كرده اي حتي راه و چاه ما رو بهتر ميدوني اونشب قيل و قالي به پا كرد اون سرش ناپيدا !!! گفت غلط ميكنه پسر بي همه چيز پاشو تو اين خونه بذاره ! اگه با خونوادشم ميومد جاشون اينجا نبود چه برسه به اينكه ميخواد يه لاقبا (؟) پاشه بياد !! ميگفت من خرم حاليم نيس اما حاضر نيس حتي جنازمم رو دوش اين آقا باشه !!!


گفتم بابا خودش بي تقصير به خدا !! ميخواد بياد جبران كنه .. با خوشبخت شدن من همه ي بديهاش جبران ميشه به خدا !


 ميگفت چه تضميني ميكني با اين نامرد خوشبخت بشي ! كسي كه ما رو هنوز به جايي نرسيده اينجوري بدبخت كرده !! ميگفت آبرومون رو برده آوارمون كرده حالا ميخواد بياد تنها کسی كه تو اين دنيا واسمون مونده رو ٬ورداره ببره بدبختر از قبل برگردونه !


اونشب بابا مرغش يه پا داشت ُ بس ! به هيچ قيمتي حاضر نبود اسم آرش تو اين خونه برده بشه چه برسه به اينكه .....


نميدونستم چيكار كنم ! داغون بودم .. به آرش موضوع رو گفتم ُ گفت برخورد بابا منطقي بوده ! گفت مياد خودش شخصاً با بابا حرف ميزنه ..  اونروزاي من پُر شده بود از دعا و نذرو نياز ! اينكه به آرش برسم ! ميدونستم من فقط در كنار آرش ميتونم زندگي كنم حتي به قول بابا بدبخت شدنم رو كنار آرش دوس داشتم .. هر از گاهي سر كارم مجيد ميومد يه متلكي مينداخت ميرفت ! اينكه هنوز نرفتم قاطي ِمرغا ٬ اينكه هنوز خر نشدم !!


شبي كه قرار بود آرش سرزده بياد خونمون دل تو دلم نبود .. دعا ميكردم امشب شبي باشه كه بابا از رو دنده چپ پا نشده باشه 


بابا از وقتي خونه رو فروخته بوديم بداخلاق شده بود جرأت حرف زدن يا مخالفت كردن باهاش رو نداشتيم نه من نه مامان ! ساعت ۹ بود زنگ خونه رو زدن ! خونه اي كه اجاره كرديم دو طبقه بود كه ما همكف نشسته بوديم . من درو باز كردم بابا گفت كي بود ؟ گفتم نميدونم ! كلي بدوبيراه گفت چرا ندونسته درو باز كردم ! آرش اومد پشت در تا من پاشدم برم طرف ِدر بابا زودتر رفت درو باز كرد ُ آرش رو ديد ! يه نگاهي بهش كرد و در كوبوند بهم !!! انگار در رو كوبندن رو سر  ِمن !!


اونطرف ِدر آرش داشت بابا رو صدا ميزد ُ ازش خواهش ميكرد كه اجازه بده بیاد باهاش حرف بزنه ‌..

قلب شیشه ای♥️

05 Dec, 06:08


💢قسمت43
💢سرگذشت زندگی لیموشیرین

حرفای اونشب بابا بدجور دلمو سوزوند. کاش باد کتکم کرده بود اما اینجوری زخم زبون نمیزد .. خودمم کم نکشیده بودم ! خودمم کم حسرت و غبطه اینو اون ُ نکشیده بودم اما دم نزده بودم .. نگفتم چرا ؟؟ اگه هم میگفتم بعدش بلافاصله عذرخواهی میکردم ُدلشون رو بدست می ُوردم . حرفاش زخمی بود رو زخمای دیگه م !!! تازه با این شرایط چه جوری بهشون میگفتم آرشم میخواد پا جلو بذاره خودش تک ُتنها !! انگار زمین ُ زمان ُ فلک ُآسمون دست تو دست هم میخواستن نابودم کنن میخواستن کاری کنن من بی آرش زندگی کنم !


با آرش مشورت کردم ُ گفت باید برم سرکار تا بابا آروم بشه .. چون میبینه تو این اوضاع بیکارم از طرفی َم میبینه کار واسم پخته و آمادس عصبانی میشه 

میگفت برم تا شرایطمون رو سخت تر از اینا نکنم .. میگفت تنها امید رسیدن به هم مامان بابای منن ! اگه اوناهم مخالفت کنن که دیگه هیچی ...


نمیدونسم به آرش از رفتارای مجید بگم یا نه ! خب بابام که قبولدار نشده بود ُ میگفت میخوام واسه پسر مردم حرف دربیارم از طرفی هم اگه آرش میفهمید رفتارای مجید رو از اینکه میرم دلخور میشد ُ میگفت نرم !! نمیدونستم چیکار کنم ترجیح دادم ساکت بمونم ُ به حرف بابا گوش بدم برم سرکارم ُ آرش هیچی از عذابایی که سرکارم میکشم ندونه 


تا به بابا گفتم فردا میرم سرکارم گفت باید باهم بریم ! جلوی من ُ همه ی پرسنلا از مجید عذرخواهی بکنی این شرطی ِکه مجید واسه برگشتن به کارت گذاشته !! سرتاسر وجودم از مجید نفرت بود .. اینکه تو پست فطرتی ُدروغگویی چیزی کم نداشت . بازم به خاطر رسیدن به آرش کوتاه اومدم . یه عمری تحقیر شنیدم ُدیدم این یکی هم روش ...


فرداش با بابا رفتیم هتل ... مجید نبودش باباشم نیومده بود ! همه یه جوری بدتر از قبل بهمون نگاه میکردن ! بغض ِنفرت گلومو فشار میداد .. اینکه روی سگ ُمیخوام ببینم اما مجید ُ نه !!


مجید سروکله ش پیدا شد ُما هم به احترامش پاشدیم . بابام خیلی چاپلوسانه گفت اینم قول من دستش ُگرفتم اُوردم خدمتتون واسه عذرخواهی ! گـُر گرفتم ! تموم بدنم خیس عرق بود ! تاحالا اینقدر از کسی نفرت نداشتم حتی مامان بابای آرش !!! مجید خیلی چهره ی منفوری واسم داشت ! نگاه چپ چپی بهم کرد بعد اشاره کرد که بریم داخل دفتر !


رفتیم نشستیم . مجید بی تفاوت گفت چند نفر اومدن واسه استخدام گفتم اگه ایشون نخوان بیان باید بیان استعفا بنویسن بعد برن ! رو کرد بهم گفت نظر شما چیه ؟ قبل از اینکه من حرفی بزنم بابام پرید وسط حرفامون ُگفت : نخیر دخترم اومده برگرده سرکارش ! مجید خیلی مغرور به بابا گفت از شما چیزی پرسیدم ؟ از دخترتون سوال کردم ! بعد با یه حالت چندش ُ مغروری بهم نگا کرد که بگو !!


باباهم یه حالت ملتمسانه ای نگام میکرد که یعنی منو خراب نکن ! سرمو انداختم پایین ! بغضمو قورت دادم :

ــ ببخشید از رفتار ِ بد ِاون‌روزم ٬ اگه اجازه بدید میخوام برگردم سرکارم !


ــ حرفی نیس ! اما اگه یه باره دیگه بدرفتاری ازتون ببینم بدون هیچ حق ُحقوقی اخراجتون میکنم !


بابام باز هم با چاپلوسی گفت شما بزرگوارید ! جوونی کرده خامی کرده .. بی ادبیش دیگه تکرار نمیشه مطمئن باشید .


آقا مجید بهم اجازه دادن همون روز برم سرکارم .. بابا هم خیلی خوشحال از اینکه کاری کرده من برگردم سرکارم نصیحتم کرد بدخلقی نکنم ُ به فکر آیندم باشم ُ با پولی که درمیارم حداقل خودم بتونم جهازیم رو جفت ُجور کنم .


وقتی بابا رفت بغضم ُ تو دستشویی خالی کردم . اینکه سرتاسر زندگی ِنکبتم پر شده بود از تحقیر ُخرد شدن ! اینکه عشقت یه تراول بچپونه تو جیبت ُ بگه نیازت میشه ! اینکه باید از آدم پستی که واسه نیتای ِپستش نه گفتم عذرخواهی کنم ! اینکه سرم زیر باشه ُ هرکسی هر توهینی به هر شکلی خواس بهم بکنه دم نزنم چون محتاج ِ پولم ! اما همش رو به جون خریدم به امید اینکه روزی کنار آرش به آرامش برسم ..

قلب شیشه ای♥️

05 Dec, 05:49


دقت کن
دلت همدم نمیخواد
دلت....

قلب شیشه ای♥️

05 Dec, 05:46


- قبل از اينكه
رو ديگران سرمايه‌گذارى كنى،
روى خودت سرمايه‌گذارى كن^^🇨🇭🌊

قلب شیشه ای♥️

05 Dec, 05:44


ی حس خوب

قلب شیشه ای♥️

05 Dec, 05:44


ول کن جهان را…
زندگی چای تازه دمی است
که دیر بجنبی از دهان می افتد...

قلب شیشه ای♥️

05 Dec, 05:27


به روضه کار ندارم ،زمین کمی خیس است
خدا کند که کسی مادرش زمین نخورد...


🏴 شهادت بانوی دو عالم، امّ ابیها حضرت فاطمه الزهرا سلام الله علیها تسلیت باد.


🥀🥀

قلب شیشه ای♥️

05 Dec, 05:26


الهے ننم نن اوزولدے الیم

اورح دولدے یارہ زینب اولدو یتیم
🏴🏴😔😔


گیجز غمسیز♠️♣️🖤

قلب شیشه ای♥️

05 Dec, 05:26


خداوند افتتاحیه و اختتامیه
همه حسابهاست، ترازش همیشه
موزون است و مطالبات
مشکوک الوصولی ندارد،
حسابداریش آنقدر خالص است که دوره مالی در آن تعریف نشدنی است!

+ حسابداران عزیز
امیدواریم تمام ارقامتون
تراز باشه و با هیچ کسری ای مواجه نباشید
و همیشه گردش وجوه نقد به کامتون
باشه دارايی هاتون روز افزون، بدهی هاتون
كن فيكون، سرمايه هاتون شادی، دلتون
گرم...


۱۵آذر روز حسابدار گرامی باد💐💐
🍂🌹  🌹🍂

قلب شیشه ای♥️

05 Dec, 05:23


😭😭😭

قلب شیشه ای♥️

05 Dec, 05:22


شهادت حضرت زهرا تسلیت باد

قلب شیشه ای♥️

05 Dec, 05:21


میفرستم مهربان بر محضر تو یڪ پیام

     تا ڪہ هم جویاے احوالت شوم

      هم  دادہ  باشم  یڪ ســــلام

             ســــ☺️ــــلام


     🌸 صبحت بخیر اے دوسـت 🌸

قلب شیشه ای♥️

21 Nov, 20:23


💫🤍شبتون بخیر🤍💫

"الهی امشب".
ﮐﯿﻨﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ "قلبہای ‌ما ﺑﺰﺩﺍﯼ"..
و "نور ایمانت" را
در "قلبهایمان جاری کن".🌙

شبتــــون دور از غم 🤍

بـــــه امیــــــد فردایــــے بهتر  👋

قلب شیشه ای♥️

21 Nov, 20:16


ﺧـﺪﺍﻳـﺎ
ﻫﻤﻴﻦ ﮐـﻪ ﺣــﺎﻝ
ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻢ ﺧﻮﺏ باشد
ﻭﻟﺒﺨﻨﺪﺷﻴﺮﻳﻦ ﺑﺮﻟﺒﺸﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ
ﺑـﺮﺍﻳـﻢ ﮐـﺎفی ﺳﺖ
خدایا ﺩﺭهمه لحظات ﺁﻧﻬﺎﺭﺍ
ﺑـﻪ ﻣـﻬـﺮﺑﺎنی هایت ﻣﻴﺴﭙﺎﺭﻡ

شبتون زیبـا و سرشار از آرامـش

قلب شیشه ای♥️

21 Nov, 19:49


قلب شیشه ای♥️ pinned «#برشی_از_یک_زندگی #پروین #قسمت_بیستوچهار🌺 بعد از سه روز سماور شروع کرد به داد و بیداد کردن گفت چقدر میخوای بخوابی مگه اینجا مریض خونه ست ،کارا رو زمین مونده ماشالله به غیرتت که میبینی کار رو زمین مونده ولی خوب خوابیدی سماور خانم خودش جوان بود و بدنش کاملاً…»

قلب شیشه ای♥️

21 Nov, 19:49


#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_بیستوچهار🌺
بعد از سه روز سماور شروع کرد به داد و بیداد کردن گفت چقدر میخوای بخوابی مگه اینجا مریض خونه ست ،کارا رو زمین مونده ماشالله به غیرتت که میبینی کار رو زمین مونده ولی خوب خوابیدی سماور خانم خودش جوان بود و بدنش کاملاً سالم و تندرست بود ولی دست به سیاه و سفید نمی زد ،حتی چایی رو که می خورد استکانشم از جلوش برنمیداشت..
من یا جاریها استکانشو بر می داشتیم
حاضرمیشد من که تازه زایمان کردم و زایمان سختی هم داشتم وجون ندارم بلند شم از جام، کار بکنم ولی خودش هیچ کاری انجام نده..
مادر یکی از جاری هام به سماور خانم گفت من اینو می برم خونمون پنج روز بمونه خونمون استراحت کنه بعد برمیگرده ...سماور خانم شروع به داد و بیداد کرد گفت مگه تو کی هستی... پدر مادر خودش کجا هستند که تو ببری!!
نخیر لازم نکرده بعد از یک هفته حشمت اومد از دیدن پسرم خیلی خوشحال شد اما سماور خانوم مسخرش میکرد میگفت انگار تا حالا بچه ندیده چته خجالت بکش جلوی من بچه رو بغل می کنی و به خاطر اون یه دعوای بزرگی راه انداخت که حشمت برای اولین بار جلوی مادرش ایستاد و گفت بچه امه دوست دارم بغلش کنم...خیلی بی جون بودم سماور خانم غذای مقوی نمیذاشت بخورم..فقط آش وشوربا میپختیم بچه خیلی گریه میکرد مجبور شدیم ببریمش دکتر..تامعاینه کرد گفت گرسنه اشه ووقتی دکترشنید آش میخورمو شیر میدم گفت آش شیرو زیاد میکنه ولی اون شیر مقوی نیست و بچه رو سیر نمیکنه برو غذاهای مقوی بخور..
خلاصه من با بدن ضعیف و لاغرم فقط سه روز خوابیدم بعد بلند شدم دوباره تمام کارها رو انجام دادم..
یک هفته بعد سلطان آمد وقتی از راه رسید و دید بچه بغل منه حسابی تعجب کرده بود گفت این بچه کی به دنیا آمد چرا زود به دنیا آمد...
وقتی همه ی ماجرا رو تعریف کردم گفت،پروین بیا و برگرد باور کن خانوادت منتظرت هستند..
گفتم تو از کجا میدونی که خانواده ام منتظرم هستن گفت میدونم من خودم مادرم میدونم حتی اگه بچه ات بدترین بچه ی عالمم باشه باز آغوش مادر براش بازه ..گفتم من نمی خوام برگردم و شکستن غرورمو پیش خانوادم ببینم ..
گفت یعنی شکستن غرورت انقدر ارزش داره که حاضری اینجا تو طویله بمونی و اگه رقیه پیدات نمیکرد بمیری..
نمیدونم شاید خودم هم به این زندگی نکبتی عادت کرده بودم سلطان گفت من به مادرم سپرده بودم که اگه تو زایمان کردی بیاد و ببردت ولی هیچ کس بهش خبرنداده .سلطان بسیار بسیار ناراحت بود از اینکه من رو گذاشته و رفته..
می گفت کاش قلم پام می شکست و مشهد نمی‌رفتم خلاصه از مشهد برای من و پسرم سوغاتی آورده بود سماور خانم وقتی سوغاتی ها رو دید گفت این میخواد چیکار بده به نوه ی دختری من اون لباس نداره ..سلطان گفت مگه این بچه لباس داره مگه این بچه سیسمونی داره بذار برای خودش بمونه گفت همین که گفتم این بلوز و این لباس هایی که برای بچه آوردی رو میدم به دخترم و بچه اش..
سلطان عصبانی شده بود جلوش و گرفتم گفتم سلطان تو رو خدا دعوا راه ننداز من زایمان کردم حوصله ی جر و بحث و دعوای دیگر رو ندارم ..سلطان کوتاه اومد ولی همون هفته از بازاری که هر هفته تو روستامون تشکیل میشد یه دست لباس خیلی خوشگل برای پسرم خرید و دور از چشم سماور خانم بهم داد.. دو هفته بعدش هم یک عالمه لباس برای پسرم خرید من تعجب کرده بودم که سلطانی که پول نداره از کجا پول آورده و این همه لباس برای پسرم خریده درضمن هفته ی قبلش یک دست خریده بود..
وقتی از سلطان پرسیدم سلطان طفره می رفت می‌گفت به توچه که من از کجا پول آوردم قسطی خریدم.
گفتم باشه پس بزار قسطاشو من بدم چون واقعاپسرم لباس نداشت..
گفت لازم نکرده من دوست داشتم و خریدم لباس هایی که سلطان خریده بود شاید بیشتر از بیست دست لباس بود و بهم گفته بود که قائم شون کنم نمیدونستم کجا قائم شون کنم چون ماکمدنداشتیم .یک دست لحاف تشک اضافه تواتاقمون داشتیم سلطان اومد تشک رو شکافت لباسها رو گذاشت توش بعد دوباره دوخت.پسرم روز به روز بزرگتر میشد سماور خانم حتی به نوه های خودش هم رحم نمی کرد..سیلی های به پسرم می زد که گاهی دلم می خواست بگیرم و تیکه تیکه اش کنم.. پسرم یک سالش بود که سلطان گفت پروین من دیگه باید برم خونه ی خودمون این چند وقت هم به خاطر تو صبر کردم ولی انگار تو این خونه رو دوست داری ولی من می خوام برم خونه ی خودمون ..
شروع کردم به گریه کردن گفتم اگه تو بری من دیگه اینجا کسی رو ندارم گفت ببین من خیلی قبل تر از اومدن تو میخواستم برم ولی به خاطر تو ویه شرایطی که پیش اومد مجبور شدم اینجا بمونم،ولی دیگه نمیتونم باید برم خونه ی خودمون من هم طعم آرامش و آسایش رو بچشم....وقتی با خودم دودو تا چهارتا کردم دیدم که راست میگه تا الان هم که پیشم مونده لطف زیادی کرده و در واقع فداکاری کرده..
ادامه ...


‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---

قلب شیشه ای♥️

21 Nov, 19:48


#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_بیستوسه🌺
داد و بیداد می‌کرد من از درد به خودم میپیچیدم ولی اصلاً سماور خانم به روی خودش نمی‌آوردکه من درچه حالیم
نشسته بودم تو اتاق و داشتم گریه میکردم..خلاصه فردا شد برادرشوهرم با حشمت رفتن سمت شهر و بار پیازی که روز قبلش من آماده کرده بودم روبردن، همانروز من درد بسیار بسیار شدیدی داشتم از اون طرف هم شوهر خواهر شوهرم اومده بود تا با سماور خانم حرف بزنه و مشکلشون رو حل کنه وقتی سماور خانم دید که من داد می زنم اومد تواتاقو گفت تو از قصد داری این طوری می کنی که شوهردخترم بزاره بره و دختر من تک و تنها بمونه ولی من نمیزارم به هدفت برسی دست منو گرفتو منو برد انداخت تو طویله، باورم نمی‌شد که سماور خانم با من همچین کاری کرده وقتی به گاو ها نگاه می کردم از ترس به خودم می لرزیدم دردی هم که داشتم باعث شده بود ترسم چند برابر بشه..شروع کردم با صدای بلند گریه کردن و خدا رو صدا زدم هر لحظه آبی که ازمن می‌رفت بیشتر و بیشتر می‌شد تا اینکه اون یکی جاریم رقیه وارد خونه شد من هرچقدر داد می‌زدم صدام به بیرون نمیرفت با خودم گفتم میمیرم و از این دنیا راحت میشه..برای همین دیگه هیچ صدایی نکردم یک جا نشستم و شروع کردم به صلوات فرستادم با خودم گفتم حداقل بهتر که میمیرم و راحت میشم...
نمیدونم چند دقیقه گذشته بود که احساس کردم چشام دارند سنگین میشن دردی که تو کل بدنم پیچیده بود داشت منو از پا درمی‌آورد چشام داشت میرفت که یهو دیدم در طویله باز شد و جاریم رقیه اومد تو طویله وداد زد پروین تو اینجایی؟؟من دارم از صبح دنبال تو میگردم از سماور خانم هم می پرسم میگه من نمیدونم این دختر کجا رفته اگه نمی اومدم که به حیوونا سر بزنم تو این جا می موندی و میمردی ..
زود رفت بیرون وهمسایه امونوصدا کرد و فرستاد دنبال قابله،بعد منو میخواست ببره بیرون که سماور خانم داد زد کجا میاریش خونه زندگی من به هم میریزه ..
جاریم گفت میبرم اتاق خودمون منو برد تو اتاق خودشون قابله اومد دیگه حتی نای درد کشیدن هم نداشتم قابله به شدت عصبانی بود می گفت این دختر از کی داره درد میکشه که به این روز افتاده ؟؟سماور خانم برای اینکه آبروش در روستا نره گفت نه بابا این الان دو سه ساعت نیست که به این روز افتاده قابله دادزد دروغ نگو سماور این حداقل دو سه روزه که درد داره..سماور گفت حالا ببین چی کار می تونی بکنی قابله به من گفت زور بزن ..گفتم نمیتونم واقعاً هیچ نایی ندارم ..به جاریم گفت زود برو یه دونه چای نبات آماده کن جاریم زود چای نبات رو آورد خوردم فکر کنم که چهار لیوان چای نبات خوردم تا یکم به خودم اومدم و تونستم که زور بزنم با هر زوری که می زدم احساس می کردم که دارم میمیرم فکر کنم نیم ساعت بعد بچه به دنیا آمد..
صدایی از بچه نمیومد قابله گفت نمی دونم بچه خفه شده یا زنده است دوسه تازد پشتش همین که زد به پشت بچه شروع کرد به گریه کردن ..
من فقط یادم موند بچه گریه کرد بعد از اون کاملا بیهوش شدم مادرم رو دیدم که اومده بالا سرم و میگه نترس من کنارتم خیلی رویای شیرینی بود..نمیدونستم که خوابم یا بیدار ولی رفته بودم به عالم بچگی حیاط خونمون رو می دیدم که داشتم توش بازی میکردم بعد جاریم رو صورتم آب ریخت و بیدار شدم قابله گفت خدا رو شکر ترسیدم فکر کردم که مردی
من اونقدرتو عالم رویا فرو رفته بودم که دوست نداشتم بیدار بشم ولی وقتی جاریم بچه رو آورد و گذاشت بغلم انگار تمام غم و غصه های دنیا رو فراموش کردم..بچه رو گرفتم بغلم و اونقدر گریه کردم که جاریمم به گریه افتاد گفت پروین چته چرا داری گریه می کنی خوب بچه سالم سلامت تو بغلته باید خدا رو شکر کنی گفتم من نباید اینطوری زایمان می کردم گفت خودت انتخاب کردی..
پسرم رو بغل کردم و تا جایی که می تونستم گریه کردم برای خانواده ام برای ازدواج اشتباهی که کرده بودم حشمت کنار من نبود..در بهترین لحظه ی عمرم در سخت‌ترین لحظه عمر حشمت کنار من نبود مادرم کنار من نبود..پدرم کنار من نبود خواهرم کنارم نبود و این سخت ترین و دردناک ترین لحظه ی عمرم بود من فقط سه روز خوابیدم ..سه روز که خیلی بهم خوش گذشت یعنی دوتا جاری هام برام سنگ تموم گذاشتن مادراشون هم خیلی برام زحمت کشیدن..مادر جاری کوچیکم می گفت فکر می کنم که تو هم دختر خود منی آخه تقریباً جاریم هم سن خودم بود این وسط کسی که اصلا فرقی به حال و روزش نکرده بود سماور خانم بود انگارنه انگارکه من زایمان کردم..مادر یکی از جاری هام بهم گفت تو ندونسته اومدی خودتو اینجا بدبخت کردی ولی من می دونستم که سماور چه جور آدمیه..ولی باز دخترم رو بدبخت کردم ،می‌گفت از دست سماور خیلی ناراحته خیلی بدی ها در حق دخترش کرده ولی چون طلاق و بد میدونستن راضی نمیشد دخترش طلاق بگیره
ادامه ...


‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿-

قلب شیشه ای♥️

21 Nov, 19:48


#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_بیستودو🌺
حشمتم گفت اره بریم بپرسیم منم دوسه تاحرف دارم که باید بهش بگم ..
سلطان به هول و بلا افتاد و گفت نه ول کن حتما صلاح ندیده..
کلی تو بازار گشتیم ولی جاهایی می رفتیم که به مغازه ی آقاجون من نزدیک نباشه  خیلی سخته نزدیک خونه ات باشی ولی نتونی بری... سلطان کلی وسایل خریده بود حشمت می خندید و می گفت پس دکتر بهانه بوده خودت می خواستی بیای برای خونه ات وسایل بخری خلاصه جواب آزمایش ها اومد رفتیم پیش دکتر من خیلی اضطراب داشتم که دکتر بگه مشکل از منه..ولی دکتر نگاه کرد و گفت آقا مشکل داره و به این راحتی نمیتونه شما را باردار کنه شما هیچ مشکلی نداری و میتونی به راحتی باردار بشی‌داشتم از خوشحالی بال در میاوردم..لااقل دیگه حشمت میدونست که من مشکلی ندارم ولی حشمت حسابی ناراحت شده بود و همش میگفت اصلا من به این دکتر اعتقاد ندارم کاملا معلوم بود که بیسواد و چیزی حالیش نمیشه ..سلطان گفت همین دکتر بود که باعث شد داداشت درست بشه.دکتر به حشمت گفت باید هر هفته آمپول بزنه و قبل از زدن آمپول باید یک معجونی بخوره و بعد از دو روز با هم رابطه داشته باشیم حدود دو ماه این کار رو انجام داد و بعد از دو ماه بود که من احساس کردم حالت تهوع دارم و وقتی به سلطان گفتم دوباره رفتیم شهر و همون دکتر برام آزمایش نوشت آزمایش رو انجام دادیم و فهمیدم که باردارم..
وقتی دکتر گفت حامله هستم حسابی خوشحال شدیم هم من هم سلطان و هم حشمت..خیلی دوست داشتم در این لحظه یک قوطی شیرینی بخرم وبرم  این خبر رو به مادرم و آقا جونم بدم ولی مطمئن بودم که اونا اصلا دوست ندارن که من از حشمت حامله بشم اصلا منو قبول نمی‌کنن..برای همین ناراحت و مایوس رفتیم به سمت روستا سماور خانم تا شنید من حامله هستم حسابی به هم ریخت ،انگار انتظار داشت که من حامله نشم و برای حشمت زن بگیره برای همین یه تبریک خشک و خالی هم نگفت الکی گفت سردرد دارم و رفت اتاق دراز کشید سلطان میگفت نمیدونم خوشحال باشم یا ناراحت من فکر میکردم که تو برمیگردی پیش خانواده ات ولی وقتی دیدم برنمیگردی و سماور میخواد برات هوو بیاره تصمیم گرفتم که کمکت کنم ولی در اصل دوست نداشتم که از این خانواده بچه هم داشته باشی..
سلطان خیلی از من مراقبت می‌کرد نمیذاشت  کار سنگین انجام بدم برای همین سماور به شدت عصبانی می‌شد برای اینکه سلطان تو دردسر نیفته خودم کارهامو میکردم برام سخت بود ولی سعی می کردم هرطور که شده کارم رو انجام بدم..ماه آخرم بود و موقع  برداشت پیاز.
سلطان هر کاری کرد که من سر زمین نرم سماور خانم اجازه نداد با اون شکمم سر زمین کار می کردم خیلی سخت بود گرمای هوا از یک طرف و کارکردن از یک طرف دیگه اذیتم می کرد بچه طوری  داخل شکمم می ایستاد که نمی تونستم زیاد خم بشم ولی باز هم مجبور بودم که کار کنم گاهی از شدت درد گریه میکردم..
یکی دو هفته به اومدن بچه مونده بود برادر شوهر بزرگم اومد به سلطان گفت از طرف مسجد یک اتوبوس میبرن مشهد اگه دلت میخواد بیا ما هم بریم ..سلطان‌ گفت نه من زن پابه ماه توخونه دارم نمیتونم بذارم برم..ولی من که میدونستم عاشق مشهدهست گفتم خواهش می کنم برو اگه تو بری من خیالم راحت تره انقدر اصرار کردم که سلطان باروبندیلشو بست با بچه ها رفتن ..موقع رفتن می گفت دلم پیش تو مونده ولی خودت خواستی که برم،گفتم تو نگران نباش تا تو برگردی من زایمان نمیکنم گفت باشه انشالله که من میام بعد زایمان می کنی ولی اگه یه موقع دردت گرفت حشمت رو بفرست بره پیش اقدس بعد با هم روبوسی کردیم و سلطان به راه افتاد ولی ای کاش هیچ وقت نمیزاشتم سلطان بره..سلطان رفت نمیدونم چرا با رفتن سلطان انقدر ناراحت شده بودم خلاصه دیگه سماور خانم دستش کاملاً باز شده بود و هر طوری که دوست داشت منو اذیت میکرد..هنوز دو هفته مونده بود که بچه به دنیا بیاد ولی هیچ وقت یادم نمیره وقتی سلطان رفت سماور منو برد سر زمینها و یک نیسان پیاز رو من خودم خالی بار زدم هر وقت که خم میشدم و گونی پیاز رو بر می داشتم و میزدم به پشت نیسان احساس می‌کردم که بچه روی قلبم نشسته و هر لحظه ممکنه که قلبم بایسته..اونروز خودم تک و تنها یک نیسان پیاز بار زدم هیچ وقت نمیتونم اون روز رو فراموش کنم وقتی رفتم خونه احساس کردم که زیرم خیس شده شروع کردم به داد و بیداد کردن و جیغ زدن سماور اومد سراغم گفت چته گفتم ببین سماور خانوم چقدر از من آب رفته نمیدونم این آب چیه گفت هیچی نیست برو سرتو بزار بخواب..خودش درست میشه از شانس گندم اون روز هم جاری ها خونه ی مادرشون بودن،نمیتونستم حتی از تجربه ی اونا استفاده کنم شب شدو یکی از خواهرشوهرام که ده سال بود ازدواج کرده بود و بچه دار نشده بود اومد خونه ی سماور خانم شروع کرد به گریه کردن گفت که شوهرش از خونه بیرونش کرده سماور عین گلوله آتیش شد..
ادامه ..


‌ ‌ ‌---✿

قلب شیشه ای♥️

21 Nov, 18:57


خروس ها چی می‌خونن؟!😂🐓
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌

قلب شیشه ای♥️

21 Nov, 18:44


این داستان خروس خوش تیپ🤭

قلب شیشه ای♥️

21 Nov, 18:43


خودم پستاے خودمو دوس دارم شما چطور😐😉

قلب شیشه ای♥️

21 Nov, 18:41


رل چیست ؟



همون چیزیه ک همه‌تون دارید گردن نمیگیرید😂😜🤣

قلب شیشه ای♥️

21 Nov, 18:41


ولی

جدی میگم


اگه پستای منو دوست  داری


یا



خودت خوشگلی یا سلیقت خوبه 😂😂

قلب شیشه ای♥️

21 Nov, 18:05


بارون متوقف ميشه
شب ميگذره
درد و رنج محو ميشه
اما اميد هيچوقت اونقدر گم نميشه كه نشه دوباره پيداش كرد ...

قلب شیشه ای♥️

21 Nov, 17:40


بہ قول خانوم جون :
الهے ڪہ آرزوهات با مصلحت خدا یڪے باشن ...
مگہ داریم از این دعا قشنگ تر...

قلب شیشه ای♥️

21 Nov, 17:40


کاش دو عمر داشتیم
یکی را تجربه میکردیم ، دیگری را زندگی:)

قلب شیشه ای♥️

21 Nov, 17:40


اینو همیشه یادت باشه
قول هایی رو که هنگام طوفان به خدا میدی
هنگام آرامش فراموش نکنی!

قلب شیشه ای♥️

21 Nov, 17:39


رهـا ڪـن بـره
خستہ نشدے از بس زندگیو سخت گرفتی؟🪵🔥

قلب شیشه ای♥️

10 Nov, 08:54


الهی داشته هایتان
چنان پررنگ شود،
که غم نداشته هایتان
آزارتان ندهد…🤲

ظهرتون ب زیبایی گلها ☕️💐
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌​​​ ‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌

قلب شیشه ای♥️

10 Nov, 04:31


🎶دریای آرومی

🎙حسین توکلی

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌

قلب شیشه ای♥️

10 Nov, 04:20


رفیق بی کلک🤣🤣

قلب شیشه ای♥️

10 Nov, 04:12


🦋 خونه شون زیادی رویایی و قشنگه 🍃🌸🌿

قلب شیشه ای♥️

10 Nov, 04:08


🟨 شیرازیه ﺗﻮ ﺑﺎﻧﮏ ﺻﺪ ﻣﻴﻠﻴﻮﻥ ﺑﺮﻧﺪﻩ ﻣﻴﺸﻪ !!! ﺭﺋﻴﺲ
ﺑﺎﻧﮏ ﻣﻴﮕﻪ ﮐﻰ ﻣﻴﺘﻮﻧﻪ ﺑﺮﻩ ﺑﻬﺶ ﻳﺠﻮﺭﻯ ﺧﺒﺮ ﺑﺪﻩ
ﺗﺎ ﺳﮑﺘﻪ ﻧﮑﻨﻪ؟؟

اصفهانیه ﻣﻴﮕﻪ ﻣﻥ ﻣﯿﺘﻮﻧﻢ ...... اصفهانیهﻣﻴﺮﻩ
ﺩﺭﺧﻮﻧﻪ ﻯ شیرازیه : ﻣﻴﮕﻪ ﺍﮔﻪ ﺻﺪﻣﻴﻠﻴﻮﻥ ﺗﻮ ﺑﺎﻧﮏ
ﺑﺮﻧﺪﻩ ﺑﺸﯽ ﭼﮑﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟

شیرازیه ﻣﻴﮕﻪ : ﻳﻪ ﻣﻴﻠﻴﻮﻥ
ﻣﻴﺪﻡ ﺑﻪ ﺗﻮ

اصفهانیه ﺳﮑﺘﻪ میکنه 😑😂
🟨🪴🟨🪴🟨

قلب شیشه ای♥️

10 Nov, 04:08


🏕ایرانِ زیبا🏕

جاده چالوس... پاییز هزار رنگ🍁🍂🍁

قلب شیشه ای♥️

10 Nov, 04:04


.
قبل از اینکه جواب بدی خوب فکر کن، چون سکوتت فراموش میشه ولی جوابت همیشه به یاد میمونه.
❤️

قلب شیشه ای♥️

10 Nov, 04:03


.
*ثروت واقعی به مال آدم نیست ، به حال آدمه ؛ حال دلتون خوش...❤️*

قلب شیشه ای♥️

10 Nov, 04:01


صبح پاییزی تون نااااب 😍👌🌦

یه کم حال خوب تقدیم شما
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‎

قلب شیشه ای♥️

10 Nov, 04:01


آهنگ جدید راغب 🌼👌

قلب شیشه ای♥️

10 Nov, 03:23


مراقب همدیگه باشیم

زندگی چاپ دوم نداره

قلب شیشه ای♥️

10 Nov, 03:22


🎥 ولے خدایے من احساس میڪنم با اون همہ راے خود مدیر هم راے داد 😂😂❤️

قلب شیشه ای♥️

03 Nov, 16:57


تمام پنجره‌های قلبم را بسته‌ام
این اندوه
از کجا می‌آید...؟

#عدنان_الصائغ

قلب شیشه ای♥️

03 Nov, 16:54


شکیلای عزیز

قلب شیشه ای♥️

03 Nov, 16:49


قلب شیشه ای♥️ pinned «#اوشیدا #پارت_208 *** پنجشنبہ بود...از دو سہ روز پیش فهمیدم ڪہ هامون میخواد امروز مهمونے بگیرہ و درست دو سہ روزہ ڪہ استرسم بہ حد مرگ رسیده...بہ خصوص وقتے فهمیدم آوند و سمانہ هم تو این مهمونے هستن و این یعنے من بازم باید آوارہ اینور و اونور بشم... از همہ اینا…»

قلب شیشه ای♥️

03 Nov, 16:48


- قهوه‌ت رو چطورے دوست داری؟
+ با تو ☕️🤍

قلب شیشه ای♥️

03 Nov, 16:47


İbrahim Erkal
Bir Sana Yandım Ben

خوانندہ : ابراهیم ارڪال
بیر سانا یاندیم بن

قلب شیشه ای♥️

03 Nov, 16:46


اینطورے آرزو ڪردنم قشنگه:
خدایا میدونم ڪہ مے بینے 🌸
🌾🫧

قلب شیشه ای♥️

03 Nov, 16:46


امیدوارم یڪے بیاد تو زندگیتون ڪہ بلد باشہ زخم هاتونو ببوسہ ، یہ جورے ڪہ هر چقدرم دنبال جاش بگردید پیداش نڪنید

قلب شیشه ای♥️

03 Nov, 16:45


به شب سلام ...

قلب شیشه ای♥️

03 Nov, 14:44


اگر از آشپزخانه؛ صدای زمزمه آوازِ زنی
شنیده شد آن خانه خوشبخت است ...

قلب شیشه ای♥️

03 Nov, 14:42


حال و روز اكثر مردم ايران رو فقط بیدل‌ نیشابوری بدرستی تعريف كرد:

دل تنگ
و دست تنگ
و جهان تنگ و
کار تنگ؛

از چهار سو
گرفته مرا روزگار تنگ ...

قلب شیشه ای♥️

03 Nov, 14:40


‏هیچوقت فراموش نڪنیم
دوست داشتن
تایپ ڪردنے نیست
اثبات ڪردنیه

قلب شیشه ای♥️

03 Nov, 14:40


امیـدوارم🌺🍃
لحظه به لحظه ی🌺🍃
زنـدگی تـون پـر از 🌺🍃
عطـر گـل و زیبـایی بـاشـه🌺🍃

قلب شیشه ای♥️

03 Nov, 14:36


#اوشیدا
#پارت_208

***
پنجشنبہ بود...از دو سہ روز پیش فهمیدم ڪہ هامون میخواد امروز مهمونے بگیرہ و درست دو سہ روزہ ڪہ استرسم بہ حد مرگ رسیده...بہ خصوص وقتے فهمیدم آوند و سمانہ هم تو این مهمونے هستن و این یعنے من بازم باید آوارہ اینور و اونور بشم...
از همہ اینا بدتر ڪنارہ گیرے هاے عجیب هامون بود...بداخلاقے نمیڪرد...دستور نمیداد...حتے از دیروز ڪارگر گرفتہ بود ڪہ همہ ڪارا رو انجام بدہ و بہ من گفت فقط ڪاراے سایت و انجام بده...ولی...روشو ازم برمیگردوند...تا میخواستم برم طرفش خودش و با گوشیش مشغول میڪرد...حتے بعضے وقتا ڪہ لازم بود باهاش حرف بزنم نگاهش و سرسختانہ ازم میگرفت و خیلے سریع مڪالمہ رو تموم میڪرد...
نمیدونم چرا...حس میڪردم دارہ ازم فرار میڪنه...اونم درست وقتے ڪہ فڪر میڪردم شاید دارہ همہ چیز درست میشه...شاید میتونم امید داشتہ باشم ڪہ هامون دوبارہ مال من بشه...ولے انگار با این رفتارش میخواست بهم ثابت ڪنہ ڪہ همچین چیزے شدنے نیست...نہ تا وقتے ڪہ اون دوتا اسم تو شناسنامہ و زندگیشه...هامون در این بارہ مستقیم با من حرف نزدہ بود...شایدم قرار نبود من هیچوقت بفهمم و میخواست از این طریق بهم حالے ڪنه...
ساعت نزدیڪ پنج بود ڪہ ڪارام تموم شد...هامون تازہ از بیرون برگشتہ بود...میدونستم میخواد دوش بگیره...رفتم بالا تا قبل از حمومش بگم دارم میرم...
چند تقہ بہ در زدم ڪہ گفت:
-بله؟؟؟
-میتونم بیام تو؟؟؟
بلافاصلہ نگفت بیا...چند ثانیہ مڪث ڪرد و بعد صداے پوف ڪردنش و شنیدم...
-بیا...
در و ڪہ باز ڪردم و رفتم تو تازہ علت مڪثش و فهمیدم...هامون با بالاتنہ لخت جلوے در حموم وایستادہ بود و از اون عجیب تر این بود ڪہ هیچ تلاشے براے پوشوند بدنش نمیڪرد و همونجورے با دستے ڪہ پهلوهاش و نگہ داشتہ بود منتظر بود تا ببینہ چے ڪارش دارم...
شاید سخت ترین ڪار براے هر آدمے گرفتن نگاهش از زیبایے هایے باشہ ڪہ یہ زمانے سند مالڪیتشون بہ نام خودش خوردہ بود و من اون لحظہ یڪے از اون آدما بودم...
تمام تلاشم و ڪردم ڪہ نگاهم و بدوزم بہ چشماش و گفتم:
-من...چیز...ڪاراے سایت تموم شد...
-خب؟؟؟
-خب همین دیگه...چیزه...آهان...برم؟؟؟
-بری؟؟؟ڪجا بری؟؟؟
نفس عمیقے ڪشیدم و نگاهم و دوختم بہ زمین...اینجورے راحت تر بودم انگار...ولے آخہ اون خط و خطوطاے خیرہ ڪنندہ بدنش بدجورے داشت وسوسہ ام میڪرد...
-برم دیگہ تا قبل از اینڪه...مهموناتون برسن...
-نگفتم چرا بری...گفتم ڪجا بری؟؟؟
سوالے پرسید ڪہ خودمم هنوز جوابش و نمیدونستم...ولے براے اینڪہ ساڪت نباشم گفتم:
-میرم خونہ یڪے از دوستام...
-این دوستاے تو چرا تمومے ندارن؟؟؟اون موقع ها فقط با پریا دوست بودی...الآن عین علف هرز از هر گوشہ و ڪنارے در میان...
تیڪہ اے ڪہ پشت علف هرز بود و ڪاملاً گرفتم ولے باز ترجیح دادم چیزے نگم...درستہ ماجرا رو از زبون رامیلا شنیدہ بود...ولے اون تو جایگاہ من نبود...پس حق قضاوت ڪردنم و نداشت...
-نمیشہ ڪہ آدم همیشہ همہ دوستاش حورے و پرے باشن...بعضے وقتا شرایط ایجاب میڪنہ با علف هرزم طرح دوستے بریزی...
-پس باید خیلے مراقب باشی...چون بعضے وقتا ڪاملاً ناخواستہ گیاهاے اصلی...هرچقدرم معطر و مفید باشن...موقع ڪشت همراہ علفاے هرز از بین میرن...
سرم و بلند ڪردم و مستقیم زل زدم بہ چشماش...اینبار چقدر واضح منو بہ یہ گیاہ هم اسم خودم تشبیہ ڪرد و رامیلا رو بہ علف هرز...یعنے قرار بود هامون همیشہ حرفاشو پشت گوشہ و ڪنایہ قایم ڪنه؟؟؟
-چشم...حواسم هست...حالا برم؟؟؟
-جایے قرار نیست بری...
ابروهام پرید بالا...
-یعنے چی؟؟؟مگه...مگہ مهمونے امروز نیست؟؟؟
-امروز باشه...ڪے گفتہ تو نیستے تو این مهمونی؟؟؟
اینبار چشمام گشاد شد...چرا انقدر راحت داشت در این بارہ حرف میزد...
-مگہ نمیخواے دوستات و دعوت ڪنی؟؟؟
-خب؟؟؟
-خب بعضیاشون منو میشناسن...یعنی...پووووووووف...میدونن ڪہ ما با هم...
-براے من مهم نیست...اینهمہ آدم یہ زمانے با هم بودن و بعد...حالا بہ هر دلیلے دیگہ نتونستن ادامہ بدن...ما هم جزو همون آدما...هوم؟؟؟درضمن...داداش و زن داداش خودتم هستن تو این مهمونی...همین یہ توجیہ خوبیہ براے حضورت...
سخت بود...حقیقتاً براے من سخت بود...نمیتونستم انقدرے ڪہ هامون میگہ راحت با این قضیہ برخورد ڪنم...همہ آدمایے ڪہ امشب قرار بود بیان مثل اطرافیان خودم از بیرون شاهد جریان طلاق ما بودن...ڪہ خب صد در صد بہ هامون حق میدادن و من و بہ چشم یہ آدم بے لیاقت میدیدن...هرچند ڪہ خودمم دلم میخواست امشب میزبان این جشن باشم نہ مهمان...

🦋🌺

قلب شیشه ای♥️

03 Nov, 14:36


#اوشیدا
#پارت_207

بہ خودم ڪہ اومدم دیدم چشمام خیسه...درست مثل همون شب...پتوے تخت و ڪشیدم رو صورتم...درست مثل همون شب...قلبم دارہ تو سینہ ام بالا و پایین میپره...درست مثل همون شب...حالم از خودم بهم میخوره...درست مثل همون شب...
دستم و گذاشتم رو دهنم تا صداے گریہ ام بلند نشہ و هامون و نڪشہ تو اتاق...ولے ڪاش میومد...ڪاش میومد و تمام عقدہ هاے اون روزا رو با دوتا سیلے سرم خالے میڪرد...پریا همیشہ میگفت انقدر خودت و مقصر ندون تو هم تو شرایط نرمالے نبودی...ولے شرایط آنرمال واسہ یڪے دو ماہ اول بود...نہ پنج ماہ بعد از اون اتفاق...
از بعد اون شب رویہ ام و عوض ڪردم...جورے رفتار ڪردم ڪہ هامون فڪر ڪنہ ازش متنفرم...از هر دہ تا ڪلمہ ام نہ تاش طلاق بود...با جیغ و داد با بے منطق بازے با اعصاب خوردے فقط میگفتم طلاق...جواب هامونم فقط یہ ڪلمہ بود...نه...فڪر میڪرد این حرفام تحت تاثیر ڪاریہ ڪہ باباش ڪردہ و یہ ڪم بگذرہ پشیمون میشم...ولے خبر نداشت دلیل نصف ڪارام خودش بود...وسط همہ بچہ بازے هام بہ این فڪر میڪردم ڪہ هامون بدون من...بدون این زندگے خوشبخت تره...اگہ امیدوارش نڪنم بہ ادامہ رابطه...اگہ با حرفام ڪارے ڪنم تا طلاق بگیرہ میتونہ یہ زندگے بهتر براے خودش تشڪیل بدہ ڪہ انقدر اعصاب خوردے توش نباشه...
حال من درست بشو نبود...تو اون پنج ماہ حتے یہ بارم نخواستم خانوادہ اش و ببینم...میدونستم هامون از دو طرف تحت فشارہ ولے ڪارے نمیتونستم براے از بین بردن این فشار انجام بدم بہ جز طلاق...
ذهنیت من بہ خانوادہ هامون عوض نمیشد...هربار ڪہ اسمشون و میشنیدم یاد اون روز میفتادم و خب مسلماً هامونم نمیتونست از خانوادہ اش دل بڪنه...ولے با این حال با این تصمیمم انقدر مخالفت ڪرد تا اینڪہ پاے آوند وسط ڪشیدہ شد...حتے پاے مشاورم...اونا هم معتقد بودن این زندگے دیگہ زندگے نمیشه...
شیش ماہ از ازدواجمون گذشتہ بود ڪہ از هم جدا شدیم...دیگہ هامون و ندیدم...رفت...همونجورے ڪہ خودم ازش خواستم...گفتم برو یہ جایے ڪہ دیگہ چشمم بهت نیفته...
بعد از اون خیلے نگذشت ڪہ قضیہ مشڪلات شرڪت و طلبڪارا و بیمارے آوند و اعتیاد رضا یڪے یڪے پررنگ شد و من تازہ فهمیدم تو زندگے چیزاے مهمترے هم هست براے فڪر و خیال و اعصاب خوردی...تازہ فهمیدم سر چہ مسئلہ بے ارزشے یڪے از بزرگترے پشتیبان هاے زندگیم و از دست دادم...تازہ فهمیدم چے ڪار ڪردم با زندگیم...با عشقم...تازہ فهمیدم حضور هامون چقدر میتونست موثر باشہ تو این روزاے سخت زندگیمون...تازہ فهمیدم شاید علت اصلے تصادف مامان و بابام حواس پرتے بابام بود سر مشڪلات شرڪت و جرو بحثایے ڪہ بہ خاطرش میڪردن و ممڪن بود این تصادف تو هر جادہ و خیابونے اتفاق بیفته...
تازہ فهمیدم ڪہ گذشتہ ها گذشتہ و نمیشہ زندگے رو با اما و اگر جلو برد...فڪر ڪردن و بہ گذشتہ و حسرت خوردن...ممڪنہ خیلے از چیزایے ڪہ تو آیندہ میتونیم داشتہ باشیم و ازمون بگیره...حرفے ڪہ یہ روز هامون بهم زد و من جدیش نگرفتم...ولے چند ماہ بعد همون حرف واضح ترین مثال زندگیم بود...

🦋🌺

قلب شیشه ای♥️

03 Nov, 14:36


#اوشیدا
#پارت_206

لباش و میرسونہ بہ پوست گردنم و من چشمام و میبندم...دلم میخواد اون لحظہ بہ هیچ چیز فڪر نڪنم جز لذتے ڪہ میخوام با شوهرم بہ دست بیارمش...ولی...نمیشه...
هامون لحظہ بہ لحظہ داغ تر و پرحرارت تر میشہ و من لحظہ بہ لحظہ سردتر و منجمدتر...حتے نمیتونم باهاش همراهے ڪنم...نمیدونم هامون این بے تحرڪیم و پاے چے میذارہ ڪہ بے اهمیت بہ ڪارش ادامہ میده...
تمام لباساے خودش و من و درآورده...باهاش همراهے نمیڪنم ولے تا اینجا مخالفتم نڪردم...نمیدونم چرا ولے حس میڪنم بعد از این رابطہ همہ چیز تموم میشه...همہ تلخے ها و ناراحتے ها...همہ فڪراے بد و آزاردهنده...حس میڪنم فقط باید این چند دقیقہ رو تحمل ڪنم تا جسماً هم زن هامون بشم...اون موقع دیگہ اگہ خودمم بخوام نمیتونم بہ جداشدن ازش فڪر ڪنم...
لباے هامون ڪہ سر میخورہ رو تن و بدنم لرز بدے بہ جونم میفته...دفعہ قبلم تو همین مرحلہ بودیم ڪہ باباے هامون زنگ زد و اون خبر و بهمون داد...حس میڪنم قرارہ تو تڪ تڪ لحظہ هاے خوب زندگیم یہ خبر بد بشنوم...حس میڪنم پشت دراے این خونہ بدترین اتفاقات زندگیم در جریانہ و بے خبر از همہ جا دارم عشق بازے میڪنم...
هامون دارہ با حرڪت لبش رو بدنم پایین و پایین تر میرہ و من زیر لب زمزمہ میڪنم:
-بسه...
انقدر تو هوس و نیازش غرقہ ڪہ صدام و نمیشنوه...بلندتر میگم:
-بســـــه...بســــــــــه...میگم بســـــــــــــه...
یهو سرش و بلند میڪنہ و با تعجب بہ چشمام خیرہ میشه...
-چے شد آوی...
حرفش هنوز تموم نشدہ ڪہ عین یہ حیوون وحشے و درندہ دستمو بلند میڪنم و با ناخونم پوست صورتش و خراش میدم...دستش و میذارہ رو صورتش و چشماش و میبنده...
-گمشو برو اونور...بلند شو از روم...نمیخوام اینجا باشی...نمیخوام دست بهم بزنی...نمیخواااااااااااام...
دستش با مڪث از رو صورتش پایین میاد و نگاهے بہ خونے ڪہ انگشتاشو ڪثیف ڪردہ میندازہ و بهم خیرہ میشه...بهت هنوز از نگاہ و صداش نرفته...
-چتہ تو...چرا...چرا یہ جورے رفتار میڪنے ڪہ انگار دارم بهت تجاوز میڪنم؟؟؟مگہ خودت نخواستی...
-غلط ڪردم...غلط ڪردم خواستم...اشتباہ ڪردم...گہ خوردم...با تو سڪ*س ڪنم ڪہ چند دیقہ بعد خبر مرگ یڪے دیگہ رو برام بیارن؟؟؟آرههههههه؟؟؟میخواے اینبار خبر مرگ داداشم بهم برســــــــــــه؟؟؟
دهنش باز موندہ از اینهمہ بے خردے و بے منطق بازے من...از روم بلند میشہ و من سریع ملافہ تخت و میڪشم رو بدنم و میغرم...
-برو بیرون...چراغ و خاموش ڪن درم ببند...
میفهمم...میبینم غرور خورد شدہ اش و از تو نگاهش...ولے بازم راضے نمیشہ با اون حال و روز ولم ڪنه...چند قدم میاد طرفم و وقتے میبینہ خودم و میڪشم عقب و گارد میگیرم سرجاش وایمیسته...
چشماش خیس میشہ ولے خیلے سریع روشو میگیرہ و میره...قبل از اینڪہ از اتاق بیرون برہ صداشو میشنوم...
-زنگ میزنم پریا بیاد پیشت...
صداش میشڪنہ تو حنجرہ اش...قلبم میشڪنہ تو سینہ ام...
-چیزے خواستے بگو...من...من همینجام...قول میدم بدون اینڪہ دستم بهت بخورہ بیارم برات...
در و میبندہ و میرہ بیرون منم همونجا زیر ملافہ اشڪ میریزم براے این لحن پر از مظلومیتش...چرا نتونستم؟؟؟چرا نشد؟؟؟آخرین تلاشمم نا فرجام موند..."

🦋🌺

قلب شیشه ای♥️

03 Nov, 14:36


#اوشیدا
#پارت_205

"یہ هفتہ اس ڪہ هامون و ندیدم...یہ هفتہ اس ڪہ هر روز میرم پیش مشاورم و باهاش حرف میزنم...البتہ اون با من حرف میزنه...من فقط گوش میدم تا بلڪہ بتونم از لا بہ لاے حرفاش یہ راہ حل پیدا ڪنم براے سر و سامون دادن بہ زندگے بے سر و سامونم...
خستہ شدم...ڪلافہ ام...ناراحتم...بیشتر از خودم براے هامون...براے هامونے ڪہ هیچ تقصیرے ندارہ و بیخودے دارہ قربانے فڪر و خیالات آشفتہ من میشه...این یہ هفتہ دورے ڪہ بہ میل من و علے رغم مخالفت هامون رقم خورد باعث شد بیشتر بهش فڪر ڪنم...بہ اینڪہ چرا باید مجازاتش ڪنم بہ خاطر گناہ یڪے دیگه...اونم حق زندگے داره...نباید چوب شانس مزخرف من و ندانم ڪاریم و بخوره...
بعد از یہ هفتہ با میل خودم و فقط براے اینڪہ آخرین تلاشمم براے از نو ساختن پایہ هاے زندگیم بڪنم برمیگردم خونه...ولے همون دم در تمام انرژے هاے مثبتے ڪہ تو این یہ هفتہ بہ خودم تلقین ڪردم با دیدن وسایل توے خونہ ڪہ تڪ تڪش برام یادآور روزاییہ ڪہ با مامانم و بابام میرفتیم براے خریدنشون دود میشہ و میرہ هوا...
با قدم هاے بلند میرم سمت اتاق خواب و میشینم رو تخت...نمیخوام هیچ چیزے امشب و خراب ڪنه...شاید اگہ تا اومدن هامون تو اتاق بمونم بتونم آرامشم و حفظ ڪنم...
هامون از برگشتنم خبر داره...حتے میدونم دورادور با مشاورم در ارتباطہ و در جریان حرفامون هست...نمیدونم چے بهش میگہ ڪہ هربار میرم پیش مشاور میگہ قدر شوهرت و بدون...ڪم پیدا میشہ از این مردا...نمیدونه...نمیدونہ بهتر از هر ڪسے من میشناسم هامونو...نمیدونہ ڪہ چقدر عاشقشم...نمیدونہ ڪہ هیچڪدوم از ڪارام دست خودم نیست...
یہ ساعتے از برگشتنم میگذرہ ڪہ صداے باز و بستہ شدن در و میشنوم وچند دقیقہ بعد هامون میاد تو اتاق...سرم و برنمیگردونم چون دلم نمیخواد نگاہ رنجیدہ اش و ببینم...
ولے یہ ڪم بعد با بالا و پایین شدن تخت و قرار گرفتن یہ دستہ گل جلوے صورتم نگاہ بهت زدہ ام میچرخہ بہ صورتش و اون لبخند خیرہ ڪنندہ اش...
-خوش اومدے زندگیم...
من قهر ڪردم...من دیوونہ بازے درآوردم...من گذاشتم رفتم و حالا هامون با این چهرہ باز داشت ازم استقبال میڪرد...چرا؟؟؟
دستہ گل و ازش میگیرم و تمام تلاشم و براے ڪش دادن گوشہ لبم میڪنم ڪہ نمیدونم چقدر موفقم...
-ممنون...
لبش با تاخیر بہ گونہ ام میرسہ و سریع خودش و عقب میڪشه...
-قابلت و نداره...
میدونم با رفتارے ڪہ من تو این چند ماهہ در پیش گرفتم جرات پا پیش گذاشتن براے یہ رابطہ رو نداره...پس خودم باید پیش قدم بشم...حرفاے مشاورم و یہ بار دیگہ تو ذهنم مرور میڪنم و درحالیڪہ هیچ اطمینانے ندارم بہ ڪارے ڪہ میخوام بڪنم...دستہ گل و میذارم رو تخت و میچرخم سمت هامون...
نگاهش ڪہ دارہ جز بہ جز صورتم و رصد میڪنہ دلتنگے رو فریاد میزنه...ولے منے ڪہ دوبارہ دارم تحت تاثیر اتفاقات شب عروسیمون قرار میگیرم بے اهمیت بہ نگاهش و ڪاملاً ناشیانہ لبام و میچسبونم بہ لباش...چشمام بستہ اس ولے حتم دارم چشماے هامون گشاد شدہ از تعجب این ڪارم...
بعد از چند دقیقہ آخرسر اونہ ڪہ سرش و میڪشہ عقب و وسط نفس نفس زدنش میگه:
-چے ڪار میڪنے آویشن؟؟؟
نگاهم و از یقہ لباسش بالاتر نمیبرم ڪہ دستش و میذارہ زیر چونہ ام و سرم و بلند میڪنه...خیرہ تو چشمام لب میزنه:
-مطمئنی؟؟؟
میدونم منظورش چیه...مطمئن نیستم...ولے میگم:
-آره...
تو نگاہ هامونم تردید هست...ولے انگار دیگہ نمیتونہ مثل سابق خوددار باشہ ڪہ ترجیح میدہ بہ تردیدش اهمیت ندہ و میاد جلو...
🦋🌺

قلب شیشه ای♥️

19 Oct, 04:46


به خودت لطفی کن؛ به زندگی خود ادامه دهید یک دقیقه دیگر را برای متقاعد کردن کسی برای دوست داشتنت، تماس گرفتن، دیدنت، گذراندن وقت با تو تلف نکن. شما یک هدیه هستید. تو یه گنج هستی

قلب شیشه ای♥️

19 Oct, 04:45


آن‌چه ذهن انسان
می‌تواند به آن بیاندیشد
و باور داشته باشد،
مطمئناً می‌تواند به آن دست یابد ...🍃

قلب شیشه ای♥️

19 Oct, 04:45


شنبه تون شاد و پر انرژی ❤️

قلب شیشه ای♥️

19 Oct, 04:44


هر صبح
زعشقِ تو
این عقل شود شیدا

#مولانا
پگاهتون روشن

قلب شیشه ای♥️

19 Oct, 04:43


لبخندی برای شروع روزتان ...
دعایی برای برکت دادن به راهتان ...
آهنگی برای تحمل سختی ها ...
پیامی برای آرزوی یک روز خوب ...
برایتان آرزومندم

اول هفته توون پر از عشق و امید☕️

قلب شیشه ای♥️

19 Oct, 04:17


تمرین در منزل و باشگاه برای تقویت عضلات باسن

قلب شیشه ای♥️

19 Oct, 04:17


زاده ی بیست و هشت مهر
خوش اومدی عزیز دلم 😍

تولدت مبارک پاییزی زیبا 🍁🍂🎈🎉

قلب شیشه ای♥️

19 Oct, 03:32


بہ یاد داشتہ باشیم :
امروز ثمرہ چیزیست ڪہ در گذشتہ ڪاشتہ ایم ...

و آیندہ ڪتابیست
ڪہ امروز مے نویسیم...

پس چیزے بنویسیم
ڪہ فردا از خواندن آن لذت ببریم ...

قلب شیشه ای♥️

19 Oct, 03:31


🎥 همینجوریہ ڪ وقتے تخمہ میخریم ڪلے پوست تخمہ داخلشہ 😁

قلب شیشه ای♥️

19 Oct, 03:31


🎥 دارن میرن دبے براے اینڪہ حوصلشون سر نرہ شروع میڪنہ بہ تقلید صدا !!!
ولے مسافرا چقدر با عشق همراهے میڪنن ❤️😂

قلب شیشه ای♥️

19 Oct, 03:29


https://t.me/Ghalbeshisheyiii

قلب شیشه ای♥️

19 Oct, 03:28



تفکر بیش از حد
دلیل اکثر رنج های ماست....

قلب شیشه ای♥️

19 Oct, 03:28


شما رنگ و لعاب این خانواده رو ببین فقط 😍

سبحان الله

قلب شیشه ای♥️

19 Oct, 03:28


کلیپ زیبا

قلب شیشه ای♥️

19 Oct, 03:27


شاد وخوشبخت باشین 😘

با آرزوی صبحی بی نظیر برای شما💋

قلب شیشه ای♥️

19 Oct, 03:27


.
هرگـــز تسلیــم نشــوید
معجـزه ها هر روز رخ میــدهـد
شـایــد فــردا روز شــما باشــــد

قلب شیشه ای♥️

19 Oct, 03:27



لنگه های چوبی درب حیاطمان
گرچه کهنه اند و جیرجیر میکنند
ولی خوش به حالشان که لنگهٔ همند…

#حسین_پناهی

قلب شیشه ای♥️

19 Oct, 03:26


🍃🌺زندگی کردن،
نایاب ترین چیز در این دنیاست.

لذت ببر،
نفس بکش،
عاشق شو،
شکست بخور،
پیروز شو،
کارهای خارق العاده انجام بده،

وگرنه زنده بودن را که همه بلدند،
زندگی کن...🌺🍃


🍃🌸

2,393

subscribers

50,186

photos

34,175

videos