کاغذِ خط‌خطی @fiction_12 Channel on Telegram

کاغذِ خط‌خطی

@fiction_12


مجموعه‌ای متنوع از داستان‌های کوتاهِ نویسندگانِ جهان.
نوشته‌های خودم با #م_سرخوش مشخص هستند؛ اگر نقد و نظری داشتید، خواندنش باعث افتخارم است: @TlTANIOM

گروهِ #خط‌به‌خط_باهم برای رمان‌خوانیِ گروهی:
@Fiction_11

کاغذِ خط‌خطی (Persian)

با خوش آمدید به کانال تلگرامی 'کاغذِ خط‌خطی'، جایی که می‌توانید از مجموعه‌ای متنوع از داستان‌های کوتاهِ نویسندگانِ جهان لذت ببرید. این کانال حاوی نوشته‌های هیجان‌انگیز و جذابی است که با #م_سرخوش مشخص شده‌اند. اگر شما هم علاقمند به خواندن و نقد اثرات هنری هستید، خواندن داستان‌های ما باعث افتخارمان خواهد بود. ما همواره منتظر نظرات و پیشنهادات شما هستیم، پس حتماً از این فرصت برای ارتباط با ما استفاده کنید. برای رمان‌خوانیِ گروهی هم می‌توانید به گروه #خط‌به‌خط_باهم ملحق شوید و از تجربه‌ی هیجان انگیز خواندن رمان‌ها با دیگر اعضای گروه لذت ببرید. به کانال تلگرامی 'کاغذِ خط‌خطی' بپیوندید و دنیایی از داستان‌های فوق‌العاده را کشف کنید.

کاغذِ خط‌خطی

11 Jan, 11:50


داستان کوتاه

مرز

نویسنده: #جومپا_لاهیری
@Fiction_12

کاغذِ خط‌خطی

11 Jan, 11:49


این هفته در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم داستان‌‌ «مرز» از نویسندۀ هندی-آمریکایی #جومپا_لاهیری را بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم. این داستان به‌صورت فایل پی‌دی‌اف در کانال گذاشته می‌شود، اما اگر دوست دارید همراه با گروه بخوانید و در گپ‌وگفتی صمیمانه شرکت کنید، می‌توانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11

کاغذِ خط‌خطی

10 Jan, 09:15


یک خالۀ بیچاره
(بخش هفتم)

نویسنده: #هاروکی_موراکامی

نمی‌دانستم این اتفاق کِی افتاد. همان‌طور که آمده بود، همان‌طور هم رفته بود. او به همان جایی برگشته بود که قبلاً به آن تعلق داشت و من دوباره به خویشتنِ اصلیِ خودم برگشته بودم.
ولی خویشتنِ واقعیِ من چه بود؟ دیگر نمی‌توانستم از این بابت مطمئن باشم. نمی‌توانستم فکر نکنم که خویشتنِ حال‌حاضرِ من، یک خویشتنِ دیگر بود که بسیار به خویشتنِ اصلیِ من شباهت داشت. پس حالا چه‌کار باید می‌کردم؟ جهت‌ها را گم کرده بودم. دستم را در جیبم فرو بردم و هرچه پول‌خُرد داشتم در تلفنِ عمومی ریختم. بعداز نهمین زنگ، گوشی را برداشت. با خمیازه‌ای گفت: «خواب بودم».

«ساعت شش غروب خواب بودی؟»

«دیشب یکسره بیدار بودم و کار می‌کردم. تازه دو ساعت پیش کارم تمام شد».

«پس ببخشید. نمی‌خواستم بیدارت کنم. البته ممکن است عجیب به‌نظر برسد، ولی زنگ زدم ببینم زنده‌ای یا نه؟! فقط همین. جدی می‌گویم».

می‌توانستم حس کنم که دارد به گوشیِ تلفن لبخند می‌زند. گفت: «باشه، ممنون که به فکرم هستی. ناراحت هم نباش، چون من زنده‌ام و دارم مثلِ سگ کار می‌کنم تا زنده بمانم، و دلیلِ این‌که دارم از خستگی می‌میرم همین مسئله ا‌ست. خب، خیالت راحت شد؟»

«خیالم راحت شد».

بعد هم با لحنی که انگار می‌خواهد رازی را با من در میان بگذارد، گفت: «می‌دانی، زندگی واقعاً سخت است».

گفتم: «می دانم». و راست هم می‌گفت. «دوست داری با هم بیرون شام بخوریم؟»

با سکوتی که کرده بود، می‌توانستم حس کنم که لبِ خود را گاز گرفته و انگشتِ کوچکش را به ابرویش می‌کشد. سر آخر گفت: «الآن نه. بعد در موردش صحبت می‌کنیم. فعلاً اجازه بده بخوابم. اگر یک‌کم بخوابم، همه‌چیز روبه‌راه می‌شود. وقتی بیدار شدم به تو زنگ می‌زنم. باشد؟»

«باشد. شب به‌خیر».

«شب به‌خیر».

این را گفت و لحظه‌ای مکث کرد. «کارِ ضروری‌ای پیش آمده بود که زنگ زدی؟»

«نه، ضروری نبود. بعد می‌توانیم در موردش صحبت کنیم».

بعد دوباره گفت: «شب به‌خیر»، و گوشی را گذاشت. لحظاتی به گوشی که در دستم بود نگاه کردم، و بعد آن را سر جایش گذاشتم. لحظه‌ای که گوشی را سر جایش گذاشتم، گرسنگیِ عجیبی در خودم احساس کردم. اگر چیزی نمی‌خوردم حتماً دیوانه می‌شدم. مهم نبود چه چیزی، هر چیزی که قابلِ خوردن بود. اگر کسی می‌خواست غذایی در دهانم بگذارد، چهار دست‌وپا به‌طرفش می‌رفتم. شاید حتی انگشتانش را هم می‌لیسیدم. بله، این کار را می‌کردم؛ انگشتانش را می‌لیسیدم، و بعد هم مثل یک زیراندازِ رنگ ‌و رو رفته ولو می‌شدم و به خواب می‌رفتم. حتی محکم‌ترین لگد هم نمی‌توانست من را از آن خواب بیدار کند. تا ده‌هزار سال خوابِ عمیقی می‌کردم.
به تلفن تکیه دادم. ذهنم را از هر فکری خالی کردم و چشمانم را بستم. بعد صدای پا شنیدم؛ صدای هزاران پا. صدای پا‌ها مثلِ موج من را می‌شُستند. هم‌چنان صدای پا‌ها به گوش می‌رسید. خالۀ بیچاره الآن کجا بود؟ او به کجا برگشته بود؟ و من به کجا برگشته بودم؟
اگر ده‌هزار سال بعداز امروز، شهری به‌وجود می‌آمد که اعضایش را منحصراً خاله‌های بیچاره تشکیل می‌دادند (مثلاً شهرداریِ شهر توسطِ خاله‌های بیچاره‌ای اداره می‌شد که خود توسطِ خاله‌های بیچارۀ دیگر انتخاب شده بودند. اتوبوس‌هایی که برای خاله‌های بیچاره بود و خاله‌های بیچاره راننده‌شان بودند. رمان‌هایی که برای خاله‌های بیچاره بود و نویسنده‌شان خالۀ بیچاره بودند)، آیا من را به این شهر راه می‌دادند؟
شاید هم به هیچ کدام از این چیز‌ها (شهرداری و اتوبوس و رمان) نیازی پیدا نمی‌کردند. شاید ترجیح می‌دادند که با آرامش در بطری‌های بسیار بزرگِ سرکه که ساختِ خودشان بود زندگی کنند. از آسمان می‌توانستی ده‌ها و صد‌ها هزار بطریِ سرکه را ببینی که زمین را پوشانده بودند. چنان صحنۀ زیبایی بود که با دیدنش نفس در سینه‌ات حبس می‌شد.
بله، همین‌طور است، و اگر این دنیای خاله‌های بیچاره برحسبِ اتفاق جایی برای ارسالِ شعر داشت، من با کمال میل این کار را می‌کردم؛ اولین ملک‌الشعرای دنیای خاله‌های بیچاره. در ستایشِ تابشِ نورِ خورشید بر بطری‌های سبز، و دریای گستردۀ چمن‌ها، آواز می‌خواندم.
ولی این حرف مالِ آینده‌ای دور است؛ سالِ ۱۲۰۰۱، و ده‌هزار سال برای من زمانِ خیلی طولانی‌ای است. تا آن موقع زمستان‌های زیادی را باید پشتِ سر بگذارم.

پایان.
@Fiction_12

کاغذِ خط‌خطی

09 Jan, 18:31


🔮به فرهنگ باشد روان تندرست🔮

🔮ایران سرزمینی کهن با فرهنگ باستانی است. سرزمین نیکی‌ها و مردمان نجیبی که ستایشگر داد و راستی و دوستی و نکوهشگر ظلم و دروغ و دشمنی‌اند. باید تا می توان از ایران گفت و نوشت. چرا که ظرف و محتوای توسعه کشور است. باید زبان فارسی را دوست داشت و در جهت ترویج آن از هیچ اقدامی دریغ نکرد. باید تا حد ممکن فرزندان کشور را با حافظ و سعدی، با فردوسی و مولوی و نظامی آشنا کرد. اگر ایده ایران از جمع معدودی نخبگان خارج شود و در میان مردم و سیاستگذاران شکل خودآگاهانه بگیرد معنای امنیت، مصلحت و منافع ملی شکل خواهد گرفت. حقیقت این است که امروزه ایران مورد غفلت قرار گرفته است و بدون وطن، کشور و ایراندوستی هیچ تحول مهمی رقم نمی‌خورد.

🔮فهرست زیر از کوشاترین و معتبرترین رسانه ها و نهادهای فرهنگیِ مستقل تشکیل شده است که جملگی در گستره‌یِ گسترده‌یِ تاریخ و ادبیات و فرهنگِ زرینِ ایران زمین می‌کوشند.
با پیوستن به این رسانه ها و نهادها به توسعه فرهنگی در جامعه یاری رسانیم.
                     
   🔮پـــــــایــنده ایــــــــــران🔮


🆔کتاب گویا (لذت مطالعه با چشمان بسته).

🆔زین قند پارسی
(درست بنویسیم، درست بگوییم).

🆔دکتر محمّد‌علی اسلامی‌نُدوشن

🆔مولانا و عاشقانه شمس(زهرا غریبیان لواسانی)

🆔رسانه رسمی استاد فریدون فرح اندوز
(گوینده و مجری رادیو و تلویزیون ملی ایران).

🆔رازها و نمادها و آموزه‌های شاهنامه

🆔بهترین داستان‌های کوتاه جهان

🆔انجمن شاهنامه‌خوانی هما
(خوانش و شرح بیتهای شاهنامه).

🆔رمانهای صوتی بهار

🆔حافظ // خیام ( صوتی )

🆔خردسرای فردوسی
(آینه‌ای برای پژواک جلوه‌های دانش و فرهنگ ایران زمین).

🆔بنیاد فردوسی خراسان
(كانون شاهنامه فردوسی توس‏).

🆔سرو سایـه‌فکن
(رسانه ای برای پاسداشت زبان و ادبیات فارسی).

🆔شرح غزلیات سعدی با امیر اثنی عشری

🆔چراغداران (دایرةالمعارف بزرگ صوتی ایران، صداهای نایاب فرهنگ و ادب و هنر)

🆔حافظ‌خوانی با محمدرضاکاکائی

🆔کتابخانه متون و مطالعات زردشتی

🆔بوستان سعدی با امیر اثنی عشری

🆔شاهنامه کودک هما

🆔مأدبه‌ی ادبی، شرح کلیله و دمنه و آثار ادبی فارسی (رسانه دکتر محمّدامین احمدپور).

🆔ستیغ، خوانش اشعار حافظ و سعدی و...(رسانه سهیل قاسمی)

🆔تاریخ، فرهنگ، هنر و ادبیات ایران زمین

🆔شاهنامه برای کودکان
(قصه های شاهنامه و خواندن اشعار برای کودکان و نوجوانان).

🆔دژنپشت(کتابخانهٔ کهن سرزمین پارس به روزگار پارت‌ها)

🆔گاهگفـت
(دُرُست‌خوانیِ شعرِ کُهَن).

🆔کتاب گویای ژیگ

🆔سفر به ادبیات
(مرزبان‌نامه و گلستان، تک‌بیت‌های کاربردی )

🆔ملی‌گرایی ایرانی/شاهنامه پژوهی

🆔تاریخ نگار، روایتی متفاوت از تاریخ ایران

🆔کانون پژوهش‌های شاهنامه
(معرفی کتاب‌ها و مقالات و یادداشت‌ها پیرامون شاهنامه).

🆔انجمن دوستداران شاهنامه البرز (اشا)

🆔فرهنگ یاریگری، توسعه پایدار و زیست بوم‌داری

🆔رهسپر کوچه رندان
(بررسی اندیشه حافظ).

🆔آرخش، کلبه پژوهش حماسه‌های ایرانی
(رسانه دکتر آرش اکبری مفاخر).

🆔تاریخ روایی ایران

🆔سخن و سخنوران
(سخنرانی و گفتگوهای نایاب نام آوران وطن فارسی).

🆔کتاب و حکمت

🆔تاریخ میانه

🆔زبان شناسی و فراتر از آن (درگاهی برای آموختن درباره زبان‌ها و فرهنگ‌ها).

🆔خواندن و شرح تاریخ عالم‌آرای عبّاسی (میلاد نورمحمدزاده).

🆔شرح کلیات سعدی
(تصحیح و طبع شادروان محمدعلی فروغی).



🔮کانال میهمان:

🆔موسسه مطالعاتی بشیریه (BSI)





🔮فـــرِّ ایــــران را می سـتایـیـم
.🔮


🔮هماهنگی جهت شرکت در تبادل



🔮@Arash_Kamangiiir

کاغذِ خط‌خطی

09 Jan, 09:14


یک خالۀ بیچاره
(بخش ششم)

نویسنده: #هاروکی_موراکامی

بچۀ بزرگ‌تر که دختری با لباسِ ملوانی و کلاهی خاکستری با روبانی قرمز بود، یونیفورمِ مخصوص کودکستان پوشیده و در سمت چپ مادرش نشسته بود. در سمت راست مادر، پسرکی حدوداً سه‌ساله نشسته بود. مادر، یا بچه‌هایش، چیزِ خاصی که جالب‌توجه باشد در خود نداشتند. قیافه و لباس‌شان بی‌نهایت معمولی بود. مادر بستۀ بزرگی در دست داشت و خسته به‌نظر می‌رسید، ولی بیشترِ مادر‌ها خسته به‌نظر می‌رسند. من حتی متوجه سوارِ قطار شدنِ آن‌ها نشده بودم.
مدتی نگذشت که سروصداهای دختر کوچولو از آن‌سوی راهروی قطار به گوشم رسید. در صدای دخترک حالتِ التماس‌آمیزی وجود داشت. بعد صدای مادر را شنیدم که به دخترک گفت: «گفتم توی قطار آرام بنشین!»

او مجله‌ای را جلوی خود باز کرده بود و تمایلی نداشت که نگاهش را از آن بردارد.
دخترک گفت: «ولی آخر مامان، نگاه کن با کلاهِ من دارد چه‌کار می‌کند».

«دهنت را ببند!»

دخترک انگار می‌خواست چیزی بگوید، ولی کلماتِ خود را فرو بلعید. پسرک داشت به کلاه چنگ می‌انداخت و آن را به‌قصد پاره کردن می‌کشید. دخترک دست دراز کرد تا کلاهش را از دست برادرش قاپ بزند، ولی پسرک خود را عقب کشید تا دست خواهرش به کلاه نرسد. دخترک که چیزی نمانده بود بزند زیر گریه، گفت: «دارد کلاه من را پاره می‌کند».

مادر، نگاه خود را از مجله گرفت و با نگاهی حاکی از آزردگی، دستش را دراز کرد تا کلاه را از دستِ پسر بگیرد، ولی پسر دودستی به کلاه چسبیده بود. مادر به دختر گفت: «بگذار یک‌خرده با آن بازی کند، خودش خسته می‌شود».

دختر به‌نظر نمی‌رسید که از این حرف مادر خود راضی شده باشد، ولی چیزی هم در جوابِ مادرش نگفت. لبان خود را غنچه کرد و به کلاه که در دستِ برادرش بود زل زد. پسر که بی‌تفاوتیِ مادر را دید، شروع کرد به کندن روبان قرمز کلاه. معلوم بود می‌داند که با این کار خواهرش را به‌طرز دیوانه‌واری عصبانی خواهد کرد. من هم از دیدن این صحنه به‌طرز دیوانه‌واری عصبانی شده بودم. آماده بودم که به‌طرف پسرک بروم و آن کلاه را از دستش بگیرم. دخترک بدون این‌که چیزی بگوید به برادرِ خود زل زد، ولی معلوم بود که نقشه‌ای در سر دارد. ناگهان از جایش بلند شد و کشیده‌ای به پسرک زد. بعد هم در میانِ حیرت‌زدگی‌ای که از این عمل ایجاد شده بود، دختر کلاه خود را از دست برادرش گرفت و رفت روی صندلی‌اش نشست. دختر این کار را آن‌قدر سریع انجام داد که مادر و پسر بعداز گذشت لحظه‌ای تازه فهمیدند چه اتفاقی افتاده. در این لحظه پسر گریه سر داد و مادر هم روی زانوی دخترک زد و بعد هم سعی کرد پسر را آرام کند. ولی پسر هم‌چنان گریه می‌کرد.
دخترک گفت: «ولی آخر مامان، او داشت کلاهم را پاره می‌کرد».

مادر گفت: «با من حرف نزن! تو دیگر دختر من نیستی!»

دخترک نگاه خود را پایین انداخت و به کلاه زل زد. مادر گفت: «از جلوی چشم‌هایم دور شو! برو آن‌جا!» و اشاره کرد به صندلی خالی کنار من.
دختر نگاهش را برگرداند و سعی کرد به انگشتِ اشارۀ مادر خود توجهی نکند، ولی انگشتِ مادرش هم‌چنان داشت به صندلیِ سمتِ چپِ من اشاره می‌کرد. طوری که انگار انگشتش در هوا یخ بسته بود.
مادر هم‌چنان پافشاری می‌کرد: «برو، تو دیگر عضوی از این خانواده نیستی».

دختر که تسلیم شده بود، کلاه و کیف مدرسه‌اش را برداشت و بلند شد و با قدم‌های سنگین از وسط راهرو گذشت و آمد کنار من نشست. سرش را هم پایین انداخته بود. کلاهش را روی پا گذاشت و سعی کرد با انگشتان کوچکش لبۀ آن را صاف کند. معلوم بود که داشت در دل می‌گفت تقصیرِ برادرش بوده که داشته روبانِ کلاه را پاره می‌کرده. اشک بر گونه‌های دخترک سرازیر شد.

تقریباً غروب شده بود. نورِ زردِ ماتی، مثلِ گردی که از بال‌های یک شب‌پرۀ غمگین پخش می‌شود، از سقفِ کوپه به پایین سرازیر بود. کتابم را بستم. دستانم را روی زانوانم گذاشتم و مدتِ طولانی به کفِ دستانم خیره شدم. آخرین بار کِی به دستانم این‌طور خیره شده بودم؟ زیرِ آن نورِ مات، دستانم دوده‌گرفته و کثیف به‌نظر می‌رسید. وقتی آن‌شکلی می‌دیدم‌شان، دچارِ غم ‌شدم. این‌ها دستانی بودند که هرگز کسی را شاد نمی‌کردند، و هرگز کسی را نجات نمی‌دادند. دلم می‌خواست دستی اطمینان‌بخش و دلگرم‌کننده بر شانۀ دخترک بگذارم و بگویم که حق با او بود و کار درستی کرد که کلاهش را به آن شکل پس گرفت. ولی البته دستم را روی شانۀ دخترک نگذاشتم، و با او حرف نزدم.
وقتی از قطار پیاده شدم، بادِ سردی می‌وزید. به‌زودی دورۀ عرق کردن تمام می‌شد و نوبت می‌رسید به پوشیدن پالتوهای زمستانی. چند لحظه به پالتو فکر کردم؛ می‌خواستم تصمیم بگیرم آیا پالتوی نو برای خودم بخرم یا نه. از پله‌‌ها پایین آمدم و از در بزرگ خارج شدم، که ناگهان متوجه شدم خالۀ بیچاره دیگر بر پشتم سوار نیست و ناپدید شده است.

ادامه دارد...
@Fiction_12

کاغذِ خط‌خطی

08 Jan, 09:14


یک خالۀ بیچاره
(بخش پنجم)

نویسنده: #هاروکی_موراکامی

با گذشتِ زمان، مردم دیگر به من و خالۀ بیچاره‌ای که بر پشتم بود علاقه‌ای نشان ندادند. حق با دوستم بود که می‌گفت هیچ‌کس علاقه‌ای به یک خالۀ بیچاره ندارد.
دوستم گفت: «تو را در تلوزیون دیدم».
باز هم در کنار همان آبگیر نشسته بودیم. سه ماه بود که او را ندیده بودم. اوایلِ پاییز بود. زمان با سرعتِ بسیار زیادی گذشته بود. هرگز پیش نیامده بود این‌همه مدت بگذرد و هم‌دیگر را ندیده باشیم.
«یک‌کم خسته به‌نظر می‌رسیدی».

«آره، خسته بودم».

«ولی خودت نبودی».

سرم را تکان دادم. درست می‌گفت. من، خودم نبودم. دوستم مدام یک سوئی‌شرت را روی زانوانش تا و از هم باز می‌کرد.

«پس بالاخره موفق شدی خالۀ بیچاره‌ات را گیر بیندازی».

«آره».

لبخند زد. داشت سوئی‌شرت را که روی زانوانش قرار داشت، نوازش می‌کرد؛ طوری که انگار دارد گربه‌ای را نوازش می‌کند.
«آیا الآن بهتر درکش می‌کنی؟»

گفتم: «به‌گمانم، یک‌کم».

«آیا این قضیه کمکت کرده که چیزی بنویسی؟»

سرم را تکان کوچکی دادم گفتم: «نه! اصلاً! مسئله این است که اصلاً حس‌وحالِ نوشتن را ندارم. شاید دیگر هیچ‌وقت نتوانم بنویسم».

دوستم برای لحظاتی سکوت کرد. سرانجام گفت: «یک فکری دارم. چند تا سؤال از من بپرس. سعی می‌کنم کمکت کنم».

«به‌عنوان شخصی که راجع به خالۀ بیچاره اطلاعات دارد؟»

لبخندی زد و گفت: «درسته. پس شروع کن. من همین الآن احساس می‌کنم که دوست دارم به سؤالاتی دربارۀ این خالۀ بیچاره جواب بدهم، ممکن است بعدش دیگر هرگز تمایلی به این کار نداشته باشم».

نمی‌دانستم از کجا شروع کنم. گفتم: «بعضی وقت‌ها از خودم می‌پرسم چه‌جور آدم‌هایی به یک خالۀ بیچاره تبدیل می‌شوند؟ آیا به‌صورت یک خالۀ بیچاره به دنیا می‌آیند؟ یا این‌که برای تبدیل شدن به یک خالۀ بیچاره به شرایطِ خاصی نیاز است؟ آیا نوعی ویروس خاص هست که آدم را تبدیل به خالۀ بیچاره می‌کند؟»

دوستم سر خود را چندین‌بار تکان داد؛ طوری که انگار می‌خواست بگوید سؤال‌های خیلی خوبی پرسیده‌ام. گفت: «جوابش هردو موردی است که گفتی؛ خاله‌های بیچاره از یک نوع هستند».

«از یک نوع؟»

«بله. خب! ببین! یک خالۀ بیچاره شاید در کودکی هم یک خالۀ بیچاره بوده، شاید هم نبوده. اصلاً هم مهم نیست. برای هر چیزی در دنیا میلیون‌ها دلیل وجود دارد. میلیون‌ها دلیل برای مُردن، و میلیون‌ها دلیل برای زندگی کردن. میلیون‌ها دلیل برای دلیل آوردن. دلایلی سهل‌الوصول. ولی دلیلی که دنبالش هستی یکی از این دلایل نیست، هست؟»

«نه، فکر نمی‌کنم».

او وجود دارد، همین. خالۀ بیچارۀ تو وجود دارد. تو باید با این واقعیت کنار بیایی. او وجود دارد. یک خالۀ بیچاره همین‌جوری است. وجودِ او دلیلِ او است. درست مثلِ ما. ما در این لحظه در این مکان وجود و حضور داریم، بدون هیچ دلیل یا علت خاصی».

مدت‌ها کنار آبگیر نشستیم. هیچ کدام‌مان نه حرکتی می‌کردیم و نه حرفی می‌زدیم. نور شفاف آفتاب پاییز بر صورت دوستم سایه می‌انداخت.
گفت: «خب، نمی‌خواهی از من بپرسی بر پشتت چه می‌بینم؟»

«چه می‌بینی؟»

لبخندزنان گفت: «هیچ چیز. فقط تو را می‌بینم».

گفتم: «متشکرم».

زمان البته پشتِ هر کسی را به خاک می‌مالد، ولی کتکی که بیشترِ ما می‌خوریم به‌طرز دهشتناکی لطیف است. تعدادِ خیلی کمی از ما متوجه می‌شویم که داریم از زمان کتک می‌خوریم، ولی در وجودِ یک خالۀ بیچاره ما درواقع می‌توانیم شاهدِ ظلم زمان باشیم. زمان، خالۀ بیچاره را مثلِ گرفتنِ آبِ یک پرتقال، چلانده است. آن‌قدر که دیگر یک قطره آب هم باقی نمانده. چیزی که باعث می‌شود من به این خالۀ بیچاره علاقه نشان بدهم، کامل بودن او است؛ کمالِ مطلقِ او. او مثلِ جسدی است که درونِ یک یخچالِ طبیعی قرار گرفته باشد. یک یخچالِ طبیعیِ بسیار بزرگ که یخِ آن به سختیِ فلز است. ده‌هزار سال تابشِ آفتاب شاید بتواند چنین یخچالِ طبیعی‌ای را آب کند، ولی هیچ خالۀ بیچاره‌ای نمی‌تواند ده‌هزار سال زندگی کند. او باید با کمالِ خود زندگی کند، با کمالِ خود بمیرد، و با کمالِ خود به خاک سپرده شود.

اواخرِ پاییز بود که خالۀ بیچاره از پشتم رفت...
قبل از این‌که او برود، یک روز یادِ چند نوشته افتادم که می‌بایست پیش ‌از زمستان کامل‌شان می‌کردم. درحالی‌که خالۀ بیچاره را بر پشتم داشتم، سوار یکی از قطار‌های حومه شدم. قطار مثل تمام قطارهای مخصوصِ حومه خالی از مسافر بود. بعداز مدت‌ها این اولین‌بار بود که داشتم به خارج از شهر سفر می‌کردم، و از تماشای عبور مناظر در برابر چشمانم لذت می‌بردم. هوا صاف و تمیز بود، و تپه‌‌ها سبز بودند. این‌جا و آن‌جا در امتداد ریل درختچه‌هایی وجود داشتند با تمشک‌های سرخ و براق.
موقع بازگشت، در آن‌سوی راهروی قطار، زن لاغر سی‌وپنج‌ساله‌ای همراه دو بچه‌اش نشسته بود که توجهم را جلب کرد.

ادامه دارد...
@Fiction_12

کاغذِ خط‌خطی

07 Jan, 09:14


یک خالۀ بیچاره
(بخش چهارم)

نویسنده: #هاروکی_موراکامی

مجری رو به دوربین گفت: «و اکنون نوبت می‌رسد به برنامۀ هر روز صبحِ شما «تازه چه خبر». مهمانِ امروزِ ما آقای … است. او یک روز به‌طور ناگهانی متوجه شد که یک خالۀ بیچاره بر پشتِ خود دارد. این یک مشکلِ عادی نیست، و برای کسی تا حالا چنین چیزی پیش نیامده. بنابراین من این‌جا از مهمان‌مان می‌خواهم بپرسم که چگونه این اتفاق برایش رخ داد، و تاکنون با چه مشکلاتی مواجه شده است».

بعد رو کرد به من و پرسید: «آیا از این‌که یک خالۀ بیچاره را بر پشت خودت داری احساس ناراحتی می‌کنی؟»

گفتم: «نه. اصلاً احساس ناراحتی نمی‌کنم. او وزنش زیاد نیست و مجبور نیستم به او غذا بدهم».

«هیچ احساس کمر درد نداری؟»

«نه، به هیچ وجه!»

«کی فهمیدی به پشتت چسبیده؟»

ماجرای آن روز بعدازظهر را که به کنار آبگیر رفته بودم و تک‌شاخ‌ها را تماشا کردم به‌طور خلاصه برایش تعریف کردم، ولی او ظاهراً متوجهِ حرف‌های من نشده بود.‌ سینه‌اش را صاف کرد و گفت: «یعنی به‌عبارت دیگر، تو کنارِ آبگیر نشسته بودی و او هم در آبگیر مخفی شده بود، و بعد یکهو پرید و مالکِ پشتت شد، درسته؟»

سرم را به نشانۀ جوابِ منفی تکان دادم و گفتم: «نه، این‌طور نبود».

چگونه اجازه داده بودم که من را به چنین جایی بیاورند؟ آن‌ها فقط دنبال شوخی و داستان‌های وحشتناک بودند.
سعی کردم توضیح بدهم: «این خالۀ بیچاره، روح نیست. او در هیچ جا «مخفی» نمی‌شود، و «مالک» کسی هم نیست. این خالۀ بیچاره فقط «کلمه» است. فقط کلمه».

کسی چیزی نگفت. باید بیشتر توضیح می‌دادم.

«یک کلمه مثلِ الکترودی است که به ذهن متصل باشد. اگر مدام یک محرک را به درون آن بفرستی، مطمئناً واکنش و تاْثیری از خود نشان خواهد داد. واکنشِ هر فردی البته متفاوت خواهد بود. واکنشِ من چیزی مثلِ وجودِ مستقل است. چیزی که من به پشتم چسبانده‌ام، درواقع عبارتِ «خالۀ بیچاره» است. فقط دو کلمه، نه معنایی دارند و نه فرمِ فیزیکی‌ای. اگر قرار بود اسمی روی آن بگذارم بهش می‌گفتم «تابلوی تجسمی»، یا چیزی مثل این».

مجری به نظر می‌رسید گیج شده باشد. گفت: «تو می‌گویی که هیچ معنا و فرمی ندارد، ولی ما می‌توانیم خیلی واضح و مشخص چیزی را روی پشتت ببینیم... یک تصویرِ واقعی روی پشتت. این تصویر برای همۀ ما معنی‌دار است».

شانه بالا انداختم و گفتم: «البته خب؛ این کارکردِ نشانه‌‌ها است».

در این هنگام دستیار مجری، که زن جوانی بود، به امید این‌که جَو را کمی آرام کند، وارد بحث شد: «خب پس با این حساب شما هر وقت اراده کنید می‌توانید این تصویر یا موجود یا هر چیزی که هست را از پشت‌تان بردارید».

گفتم: «نه، نمی‌توانم. وقتی چیزی به وجود می‌آید، بدون این‌که من بخواهم یا نه، به وجودِ خود ادامه می‌دهد. درست مثل یک خاطره است، خاطره‌ای که می‌خواهی فراموشش کنی ولی نمی‌توانی».

زن به حرف‌های خود ادامه داد. ظاهراً مجاب نشده بود: «این فرایندی که شما به آن اشاره می‌کنید، این‌که یک کلمه را به نمادی تجسمی تبدیل می‌کنید، آیا این کار را من هم می‌توانم انجام بدهم؟»

«نمی‌دانم اگر شما این کار را بکنید تا چه حد کارایی دارد، ولی از نظر اصول حتی شما هم می‌توانستید دست به این کار بزنید».

در این لحظه مجریِ اصلیِ برنامه وارد بحث شد. «می‌خواهید بگویید که من اگر کلمۀ «تجسمی» را هر روز مدام تکرار کنم، تصویرِ کلمۀ «تجسمی» ممکن است روی کمرم ظاهر شود؟»

من ماشین‌وار حرف قبلی‌ام را تکرار کردم: «اصولاً این اتفاق حداقل ممکن است رخ بدهد».

نور لامپ‌های رنگ‌پریده و هوای تهویه‌نشدۀ استودیو داشت کم‌کم باعث سر دردم می‌شد. مجریِ برنامه با جسارت گفت: «کلمۀ «تجسمی» چه‌شکلی است؟»

و با گفتنِ این حرف بعضی از حاضران در استودیو خندیدند. گفتم «نمی‌دانم». دلم نمی‌خواست در این مورد فکر کنم. همین خالۀ بیچاره برای هفت پشتم بس بود. هیچ‌کدام آن‌ها به این مسئله اهمیتی نمی‌دادند. تنها‌ چیزی که برای آن‌ها اهمیت داشت این بود که موضوع مورد بحث را تا آگهی بازرگانی بعدی داغ نگه‌دارند.

کلِ جهان یک نمایشِ مضحک است. از درخششِ یک استودیوی تلویزیونی، تا تیرگیِ پراندوه کلبۀ یک تارکِ دنیا در جنگل، همه به یک چیز می‌انجامند. من با راه رفتن در این دنیای دلقک‌وار و درحالی‌که این خالۀ بیچاره را بر پشتم حمل می‌کردم، خود بزرگ‌ترین دلقکِ عالم بودم. شاید حق با آن دختره بود؛ اگر یک چتر می‌گرفتم کارم راحت‌تر می‌شد. می‌توانستم هر ماه دو بار رنگِ تازه‌ای به آن بزنم و آن را با خودم به مهمانی ببرم.
مثلاً یک ‌نفر می‌گفت: «اوه! چترت این‌بار صورتی است!»

من هم جواب می‌دادم: «بله. هفتۀ بعد می‌خواهم رنگ سبز به آن بزنم».

ولی متأسفانه آن‌چه بر پشتم داشتم یک چتر نبود، بلکه خاله‌ای بیچاره بود.

ادامه دارد...
@Fiction_12

کاغذِ خط‌خطی

06 Jan, 09:13


یک خالۀ بیچاره
(بخش سوم)

نویسنده: #هاروکی_موراکامی

بدون این‌که اشتیاقی نشان بدهیم، نوشیدنی‌مان را نوشیدیم. گفتم: «بگو ببینم، چه‌چیزش افسرده‌کننده‌ است؟»

«نمی‌دانم، مثل این است که مادرم من را زیر نظر داشته باشد».

طبق آن‌چه دیگران می‌گفتند ــ چون من خودم نمی‌توانستم او را ببینم ــ چیزی که بر پشتم داشتم، یک خالۀ فقیر با یک شکلِ ثابت نبود. انگار فرمِ بدنِ او، بسته به شخصی که او را می‌دید، تغییر می‌کرد؛ انگار که اثیری باشد. او برای یکی از دوستانم شبیه به سگش بود که پاییزِ پارسال از سرطانِ مری مُرده بود.

دوستم توضیح می‌داد: «البته دیگر آخرهای عمرش بود. پانزده سال زندگی کرده بود. ولی حیوانکی خیلی بد مرد».

«سرطانِ مری؟»

«بله. خیلی درد دارد. فقط زوزه می‌کشید، هرچند آخر‌ها دیگر صدایش را از دست داده بود. می‌خواستم راحتش کنم، ولی مادرم نمی‌گذاشت».

«برای چه؟ چرا اجازه نمی‌داد؟»

«نمی‌دانم. تا دو ماه سگ را با لولۀ تغذیه زنده نگه‌داشتیم. داخلِ انبار بود. چه بوی گندی برداشته بود...»

برای لحظه‌ای سکوت کرد. «چنان سگِ مالی هم نبود. از سایۀ خودش هم می‌ترسید. هر کس بهش نزدیک می‌شد واق‌واق می‌کرد. واقعاً حیوانِ به‌دردنخوری بود. خیلی سروصدا می‌کرد. تازه، گَری هم بود».

سرم را تکان دادم.

«باید به‌جای سگ، جیرجیرک می‌شد. این‌طوری می‌توانست آن‌قدر سروصدا کند تا نفسش بگیرد. سرطانِ مری هم نمی‌گرفت».

ولی او هنوز بر پشتم بود؛ سگی با یک لولۀ پلاستیکیِ آویزان از دهنش.
خالۀ فقیرِ من، برای یک دلالِ معاملاتِ ملکی که آشنای من هم بود، به یکی از معلمان دورۀ ابتدایی‌اش شباهت داشت. آشنای املاکی‌ام درحالی‌که با حوله عرقِ صورتش را پاک می‌کرد، گفت: «احتمالاً سال ۱۹۵۰ بود. اولین سالِ جنگِ کُره و ژاپن. دو سال پشتِ سرِ هم معلم ما بود. انگار الآن باز هم مثل قدیم‌ها دارم می‌بینمش. البته نه این‌که دلم برایش تنگ شده باشد. اصلاً کاملاً فراموشش کرده بودم».

آن طوری که او به من چای تعارف کرد، فهمیدم خیال کرده من فامیلِ خانم‌معلمِ دورانِ بچگی‌اش هستم.
«زندگیِ غم‌انگیزی داشت. همان سالی که ازدواج کرد، شوهرش را به خدمت فرستادند. شوهره سوارِ کشتیِ باری شده بود که یکهو بومب! احتمالاً سال ۱۹۴۳ بود. خانم‌معلمِ ما هم بعداز آن حادثه فقط در مدرسه درس داد. در حملۀ هوایی بدجوری آسیب دید. سمتِ چپِ صورتش تا دست سوخت».

با دستش نشان داد از کجا تا کجای خانم‌معلم سوخته بوده، بعد فنجان چای را سر کشید و دوباره عرقِ صورتش را پاک کرد و ادامه داد: «زنِ بیچاره. قبل از آن حادثه، زنِ زیبایی بود. آن حادثه شخصیتش را هم تغییر داد. اگر الآن زنده باشد باید حدود هشتاد سال داشته باشد».

دوستانم یکی‌یکی از من دور شدند؛ مثل دندانه‌های شانه‌ای که یکی‌یکی بیفتند. دربارۀ من می‌گفتند: «آدم بدی نیست، ولی دوست ندارم هروقت که او را می‌بینم، مادرِ پیر و افسرده‌ام، یا سگی که از سرطانِ مری مُرده، یا خانم‌معلمی که زخمِ سوختگی روی صورتش بود بیاید جلوی چشمانم».

کم‌کم داشتم احساس می‌کردم به صندلیِ یک دندان‌پزشک تبدیل شده‌ام. کسی از صندلیِ دندان‌پزشک نفرت ندارد، ولی با این حال همه از آن فراری هستند. اگر در خیابان به دوستانم برمی‌خوردم، آن‌ها بلافاصله به بهانه‌ای از من فرار می‌کردند. یکی از دوستانم با دشواری و صداقت اعتراف کرد: «نمی‌دانم، این روز‌ها گشتن با تو کار خیلی سختی شده. به‌نظرم اگه با یک‌ چتر پشتت را بپوشانی، وضع خیلی بهتر می‌شود».

یک چتر! درحالی‌که دوستانم از من فراری بودند، خبرنگارها دست از سرم برنمی‌داشتند. هر دو روز سروکله‌شان پیدا می‌شد. از من و خالۀ بیچاره عکس می‌گرفتند، وقتی هم عکسِ خاله واضح نمی‌افتاد، شاکی می‌شدند. مدام هم سؤال‌های بی‌معنی می‌پرسیدند. اوایل امیدوار بودم که اگر با آن‌ها همکاری کنم، آن‌ها می‌توانند من را به کشف یا توضیحِ تازه‌ای در مورد خالۀ بیچاره برسانند، ولی آن‌ها فقط خسته و فرسوده‌ام کردند.
یک‌بار در برنامۀ تلویزیونیِ صبح  نشانم دادند. ساعت ششِ صبح من را از تختم بیرون کشیدند و با ماشین به یک استودیوی تلویزیونی بردند. برایم قهوۀ بدمزه‌ای ریختند. آدم‌هایی که آن‌ها را درک نمی‌کردم، دور تا دورم می‌دویدند و کارهایی انجام می‌دادند که درک نمی‌کردم. به فکرِ فرار افتادم، ولی تا بیایم بجنبم، به من گفتند که وقتش شده...
دوربین‌ها به‌کار افتادند. مجریِ برنامه که یک عوضیِ بداخلاق و ازخودراضی بود و هیچ کاری انجام نمی‌داد جز این‌که به همکاران خود بتوپد، همین‌که چراغِ قرمز شروع شد، سراپا لبخند و هوش و درایت شد؛ همان آدمِ خوبِ میان‌سالِ موردعلاقۀ شما.

ادامه دارد...
@Fiction_12

کاغذِ خط‌خطی

05 Jan, 09:13


یک خالۀ بیچاره
(بخش دوم)

نویسنده: #هاروکی_موراکامی

تک‌شاخ‌های برنزی را یک‌بار دیگر نگاه کردم؛ سُم‌های جلویی‌شان بالا بود، طوری که انگار داشتند اعتراض می‌کردند که چرا گذشتِ زمان آن‌ها را جا گذاشته است. دوستم انگشتانِ خیسش را با پیراهنش خشک کرد و گفت: «تو می‌خواهی دربارۀ یک خالۀ فقیر بنویسی. نمی‌دانم تو که خالۀ فقیر نداری، می‌توانی از پس این کار بر بیایی یا نه».

آه طولانی و عمیقی کشیدم.

دوستم گفت: «معذرت می‌خواهم».

گفتم: «نه، اشکالی ندارد. احتمالاً تو راست می‌گویی».

که راست هم می‌گفت. شاید شما هم در فامیل خالۀ فقیر نداشته باشید ــ که این یعنی یک نقطۀ اشتراک ــ ولی حداقل یک خالۀ بیچاره را در مجلسِ عروسیِ کسی که دیده‌اید؛ همان‌طور که روی قفسۀ هر کتابخانه‌ای کتابی هست که کسی آن را نمی‌خوانَد و در هر کمدی پیراهنی هست که کسی آن را نمی‌پوشد، در هر مجلسِ عروسی‌ای هم یک خالۀ فقیر وجود دارد. هیچ‌کس دردسرِ معرفی کردنِ او را به خودش نمی‌دهد. هیچ‌کس با او صحبت نمی‌کند، هیچ‌کس از او برای سخنرانیِ عروسی دعوت نمی‌کند. او فقط پشتِ میز می‌نشیند، مثل یک بطریِ خالی. درحالی‌که غمگین آن‌جا نشسته، سوپش را ذره‌ذره هورت می‌کشد، سالادش را با چنگال می‌خورَد، و وقتی بستنی را می‌آورند، او تنها کسی است که قاشق ندارد. بعدها هربار که آلبومِ عروسی را نگاه می‌کنند، عکسِ آن خالۀ بیچاره را هم می‌بینند. دیدنِ تصویرِ او مثلِ مشاهدۀ جنازه‌ای غرق‌شده، مایۀ تفریح است.
«عزیزم، این زنِ عینکی در ردیفِ دوم کی است؟»

شوهرِ جوان می‌گوید: «بی‌خیال، او هیچ‌کس نیست. خاله‌ام است؛ یک خالۀ بیچاره».

اسمش را نمی‌گوید. فقط می‌گوید یک خالۀ بیچاره. البته همۀ نام‌ها عاقبت ناپدید می‌شوند؛ کسانی هستند که در همان لحظۀ مرگ اسم‌شان محو می‌شود، کسانی هستند که تا مدتی مثلِ یک تلویزیونِ کهنه فقط برفک نشان می‌دهند، تا این‌که کاملاً می‌سوزند، و کسانی هم هستند که قبل از این‌که بمیرند اسم‌شان محو می‌شود، یعنی خاله‌های بیچاره. من نیز گاهی وقت‌ها مثلِ یک خالۀ بیچاره، بی‌اسم می‌شوم. پیش می‌آید که در شلوغیِ یک ایستگاهِ قطار یا فرودگاه، مقصدم، اسمم، و نشانی‌ام را فراموش کنم. ولی این وضع خیلی طول نمی‌کشد. حداکثر پنج یا ده ثانیه.‌ و بعضی وقت‌ها نیز این اتفاق رخ می‌دهد؛ کسی می‌گوید: «اصلاً اسمت یادم نمی‌آید».

«مسئله‌ای نیست. خودت را ناراحت نکن. در هر حال اسمِ من آن‌قدر‌ها مهم نیست».

به دهانِ خود اشاره می‌کند و می‌گوید: «به‌خدا نوک زبانم است».

آن‌وقت احساس می‌کنم زیرِ خاک دفنم کرده‌اند و نصفِ پای چپم از خاک بیرون زده. مردم از روی پای چپم رد می‌شوند و بعد هم عذرخواهی می‌کنند. «به خدا نوک زبانم است».

اسامیِ گم‌شده کجا می‌روند؟ احتمالش خیلی کم است که در هزارتوی یک شهرِ بزرگ زیاد دوام بیاورند. با این حال ممکن است باشند اسامی‌ای که دوام بیاورند و راهِ خود را به‌سوی شهرِ اسامیِ گم‌شده پیدا کنند و در آن‌جا جامعۀ کوچک و آرامی تشکیل بدهند. شهری کوچک که روی تابلوی ورودی آن نوشته شده: «ورود ممنوع، مگر برای کار».

آن‌هایی که بدونِ داشتنِ کاری به این شهر می‌آیند، تنبیه می‌شوند؛ تنبیهی کوچک و مناسب. شاید به همین دلیل بود که تنبیه کوچکی برای من درنظر گرفتند؛ یک خالۀ فقیر و کوچک به پشتِ من چسبیده بود!
اولین باری که فهمیدم این خالۀ بیچاره به پشتم چسبیده، اواسطِ ماهِ اوت بود. بدون این‌که اتفاق خاصی بیفتد، فهمیدم به پشتم چسبیده است. همین‌جوری یک روز احساس کردم به پشتم چسبیده. من خالۀ فقیری را بر پشتم داشتم. احساسِ ناخوشایندی نبود. چندان وزنی نداشت. نفسش بوی بد نمی‌داد. فقط چسبیده بود به پشتم. مثلِ یک سایه. مردم حتی برای دیدن او بر پشتم، مجبور بودند به خودشان فشار بیاورند. گربه‌هایی که در آپارتمانِ من بودند چند روزِ اول او را با شک و تردید نگاه می‌کردند، ولی همین که فهمیدند او نقشۀ تصاحبِ قلمروشان را نکشیده، با او کنار آمدند.
او بعضی از دوستانم را مضطرب و عصبی می‌کرد. مثلاً با دوستانم می‌نشستیم پشتِ یک میز و نوشیدنی می‌خوردیم، و او در این ضمن از فرازِ شانه‌ام نگاه‌مان می‌کرد. یکی از دوستانم گفت: «اعصابم را خرد می‌کند».

«خودت را ناراحت نکن، او سرش به کار خودش گرم است. کاری به کار کسی ندارد».

«متوجهم. ولی نمی‌دانم… آدم را افسرده می‌کند».

«پس سعی کن نگاهش نکنی».

«آره، به‌نظرم همین کار را باید بکنم».

بعد هم آهی می‌کشد و می‌گوید: «برای این‌که چنین چیزی را بر پشتت داشته باشی، کجا باید بروی؟»

«من برای این‌که او روی پشتم باشد هیچ‌جا نرفتم. فقط دربارۀ یک‌سری چیز‌ها فکر کردم، همین».

دوستم سرش را تکان داد و یک‌بار دیگر آه کشید و گفت: «فکر کنم متوجه منظورت شده باشم. تو شخصیتت این‌جوری است. همیشه همین‌طوری بودی».

«اوهوم!»

ادامه دارد...
@Fiction_12

کاغذِ خط‌خطی

04 Jan, 09:11


این هفته در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم داستان‌کوتاهِ «یک خالۀ بیچاره» از نویسندۀ ژاپنی #هاروکی_موراکامی را بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم. این داستان در هفت بخش (روزی یک بخش) در کانال گذاشته می‌شود، اما اگر دوست دارید آن را یک‌جا بخوانید و در گپ‌وگفتی صمیمانه شرکت کنید، می‌توانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11

کاغذِ خط‌خطی

04 Jan, 09:11


یک خالۀ بیچاره
(بخش اول)

نویسنده: #هاروکی_موراکامی

همه‌چیز در یک بعدازظهر بسیار زیبای روز یکشنبه در ماه ژوئیه شروع شد. دوــ‌سه تکّه ابرِ سفید و کوچک در دوردست، مانند علائم سجاوندی بودند که با دقتِ بسیار نوشته شده باشند. نورِ خورشید بی‌هیچ مانعی بر دنیا می‌تابید. در این پادشاهیِ ماه ژوئیه، حتی کاغذِ نقره‌ایِ شکلاتی که روی چمن‌ها افتاده بود، مانندِ کریستالی در تهِ آب زلالِ دریاچه، مغرورانه می‌درخشید. اگر مدتی طولانی به این منظره نگاه می‌کردی، متوجه می‌شدی که نورِ خورشید یک نورِ دیگر را در بر می‌گیرد؛ مثلِ گوی‌های شیشه‌ایِ تزئینیِ چینی. نورِ داخلِ گوی به‌نظر می‌رسید که از ذراتِ بی‌شمارِ گردۀ گُل‌ها درست شده باشد؛ ذراتی که در آسمان معلق و تقریباً بی‌حرکت بودند، تا این‌که سرانجام روی سطحِ زمین می‌نشستند.
با یکی از دوستانم برای قدم زدن رفته بودم. سرِ راه، کنارِ میدانی که نزدیکِ گالریِ نقاشیِ یادبودِ «می جی» بود، توقف کردیم. نزدیک آبگیر نشستیم و دو مجسمۀ تک‌شاخِ برنزی را که در ساحلِ مقابل بودند، تماشا کردیم. وزشِ نسیمی برگِ درختان بلوط را به حرکت درمی‌آورد، و امواجِ کوچکی بر سطح آبگیر ایجاد می‌کرد. زمان، انگار مثل نسیم در حرکت بود؛ شروع می‌شد و متوقف می‌شد، متوقف می‌شد و شروع می‌شد. قوطی‌های خالیِ نوشیدنی زیرِ آبِ زلالِ آبگیر، مثلِ ویرانه‌های شهری گم‌شده، می‌درخشیدند. آدم‌های متفاوتی از جلومان رد شدند؛ یک تیمِ ورزشی با لباس‌های یک‌دست، پسری دوچرخه‌سوار، پیرمردی که سگش را می‌گرداند، و خارجیِ جوانی که شلوارک پوشیده بود. از رادیوی بزرگی روی چمن صدای موسیقی شنیدیم؛ ترانه‌ای دلنشین دربارۀ عشقی از دست رفته. با خودم گفتم من این ترانه را قبلاً شنیده‌ام، ولی مطمئن نبودم؛ شاید فقط شبیه یکی از ترانه‌هایی بود که قبلاً شنیده بودم. می‌توانستم نور خورشید را روی بازوی برهنه‌ام حس کنم.

هیچ نمی‌دانم چرا یک «خالۀ بیچاره» در چنین بعدازظهر یکشنبۀ زیبایی باید قلبم را تسخیر کند. در آن حوالی هیچ خالۀ بیچاره‌ای دیده نمی‌شد. چیزی نبود که باعث شود من یک خالۀ بیچاره را در ذهنم تصوّر کنم، ولی خیلی بی‌دلیل و ناگهانی، یک خالۀ بیچاره به ذهنم وارد شد، و بعد رفت؛ کاش حتی اگر شده یک صدم ثانیه در ذهنم می‌ماند. وقتی رفت، خلاء عجیبی به‌شکل انسان پشتِ سرِ خود در ذهنم باقی گذاشت؛ مثل این بود که کسی به‌سرعت از کنارِ پنجره‌ای رد شده باشد. به‌طرف پنجره دویدم و سرم را از پنجره بیرون کردم، ولی هیچ‌کس آن‌جا نبود. یک خالۀ بیچاره؟!
موضوع را با دوستم در میان گذاشتم تا ببینم چه می‌گوید. گفتم: «می‌خواهم چیزی دربارۀ یک خالۀ بیچاره بنویسم».

دوستم با کمی تعجب گفت: «یک خالۀ بیچاره؟ حالا چرا یک خالۀ بیچاره؟»

خودم هم نمی‌دانستم چرا. به دلایلی نامعلوم، همیشه چیزهایی که من را به خود جذب می‌کردند برایم غیرِقابل فهم و توضیح بودند. مدتی چیزی نگفتم. فقط انگشتانم را روی آن خلاء درونم که به‌شکل بدنِ یک انسان بود، کشیدم.
دوستم گفت: «بعید می‌دانم کسی دوست داشته باشد داستانِ یک خالۀ بیچاره را بخواند».

گفتم: «بله، حق با تو است. داستانِ جالبی برای خواندن نمی‌شود».

«خب، پس برای چه می‌خواهی چنین داستانی بنویسی؟»

گفتم: «با کلمات نمی‌توانم خیلی خوب بیانش کنم. برای این‌که توضیح بدهم چرا می‌خواهم داستانی دربارۀ یک خالۀ بیچاره بنویسم، باید خودِ داستان را بنویسم. وقتی نوشتنِ داستان تمام شد، دیگر لازم نیست توضیح بدهم که چرا می‌خواهم چنین داستانی بنویسم... یا این‌که باز هم لازم است توضیح بدهم؟»

دوستم پرسید: «در فامیل خالۀ فقیر داری؟»

گفتم: «اصلاً خاله‌ای ندارم».

«خب، من دارم. دقیقاً یکی. حتی چند سال هم با او زندگی کردم».

چشمانِ دوستم را نگاه کردم. مثل همیشه آرام بودند. دوستم ادامه داد: «ولی دلم نمی‌خواهد در موردش بنویسم. دلم نمی‌خواهد حتی یک کلمه دربارۀ آن خاله‌ام بنویسم».

در این لحظه ترانۀ دیگری از رادیو پخش شد. این ترانه خیلی شبیه به ترانۀ اولی بود، ولی اصلاً آن را به‌جا نیاوردم.

«تو حتی یک خالۀ فقیر هم نداری، ولی می‌خواهی داستانی دربارۀ یک خالۀ فقیر بنویسی، در حالی که من خالۀ فقیر دارم، ولی دوست ندارم در موردش بنویسم».

سرم را تکان دادم: «علتش را نمی‌دانم».

دوستم سرش را کمی تکان داد، اما چیزی نگفت. به من پشت کرد و انگشتانِ باریکش را در جریانِ آب فرو برد. انگار سؤالِ من از انگشتانش پایین می‌رفت و به‌طرف شهرِ ویران‌شده‌ای که در زیرِ آب بود، می‌لغزید.
نمی‌دانم چرا. نمی‌دانم چرا. نمی‌دانم چرا...
دوستم گفت: «حقیقتش را بگویم... چیز‌هایی در مورد خالۀ بیچاره‌ام هست که دوست دارم به تو بگویم، ولی اصلاً نمی‌توانم کلماتِ مناسب را پیدا کنم. نمی‌توانم این کار را بکنم، چون یک خالۀ فقیر را می‌شناسم».

لبش را گاز گرفت و ادامه داد: «سخت است. خیلی سخت‌تر از آن‌چه فکرش را بکنی».

ادامه دارد...
@Fiction_12

کاغذِ خط‌خطی

03 Jan, 16:28


#پاراگراف

در اجتماعی که بر پایۀ عقل و دانش بنا شده است، نفعِ هر شخصی در اطاعت از قانون خواهد بود. رعایتِ قانون در چنین اجتماعی، بیش‌از آن‌که اشخاص را محدود کند و آزادی‌های فردی را بگیرد، قدرتِ اشخاص را بالا می‌برد.
اما اگر خودِ حکومت پوچ و بی‌نظم باشد و هدف از آن خدمت و کمک به مردم نباشد و بدونِ در نظر گرفتنِ منافعِ مردم فرمانروایی کند، آیا می‌توان امید داشت که در چنین حکومتی اشخاص از قوانین پیروی کنند؟ در چنین اجتماعی مردم شتاب‌زده و از روی جهل و احساسات تصمیم می‌گیرند، و بعد پشیمان می‌شوند و افسوسِ گذشته را می‌خورند.

#ویل_دورانت
از کتاب: #تاریخ_فلسفه
@Fiction_12

کاغذِ خط‌خطی

02 Jan, 07:35


بِ تِ مرگ

نویسنده: #م_سرخوش

فرمانده وارد شد. نگاهی به گروهِ متهمین که خاموش و متین به‌صف ایستاده بودند، انداخت. پشتِ میزش، روی صندلی نشست. چشم‌هایش ــ مشکوک و بُرّنده ــ از ردیفی به ردیفِ دیگر حرکت کرد. ناگهان نگاهش روی متهمی ایستاد. اخم کرد. دستور صادر شد: «از این‌جا تا آخرِ صف، همه پای دیوار».

بلافاصله جوخۀ آتش تفنگ‌ها را بالا آورده، و صدای گوش‌خراش و سهمگینِ کشیده شدن گلنگدن‌ها بلند شد. متهمین ــ حالا دیگر محکومین ــ خاموش اما استوار پای دیوار کنار هم ایستادند.

«آماده... هدف... آتش...»

جان‌هایی که سال‌ها وقت صرفِ بالیدن‌شان شده بود، جان‌هایی که هرکدام تشخصی و فکری و احساسی داشتند، در عرض چند ثانیه به خاک افتادند.
جوخه تفنگ‌ها را پایین آورد، و منتظر دستورِ بعدی ماند. تا پایان وقتِ اداری، فرمانده بارها دستورِ آتش را تکرار کرد.
روزِ بعد، فرماندۀ جدیدی آمد. دوباره گروهِ متهمینی که جانِ سالم به‌در برده بودند را برانداز کرد. او هم چند ردیفِ دیگر را به جوخۀ آتش سپرد.
روزهای سوم و چهارم و پنجم هم با فرماندهانِ دیگری گذشت. ماه‌ها بعد، روزِ آخر، آخرین فرمانده به چند تک‌تیرِ خلاص اکتفا کرد، و بالاخره کار تمام بود.
وقتی نسخۀ اصلاح‌شدۀ نهایی به دستِ نویسنده رسید، نمی‌دانست برای این‌که آخرسر کتابش مجوز گرفته بخندد، یا به حالِ محکومینِ تیرباران‌ شده‌‌ اشک بریزد.

پایان.
@Fiction_12

کاغذِ خط‌خطی

30 Dec, 04:17


زخم شمشیر

(بخش سوم)

نویسنده: #خورخه_لوئیس_بورخس
برگردان: «احمد میرعلائی»

روز دهم، شهر به دست هنگ «بلک و تانز» افتاد. سواران بلندقد و ساکت به گشت در جاده‌ها پرداختند. باد شدیدی همراه دود و خاکستر می‌وزید. در گوشه‌ای چشمم به جنازه‌ای افتاد، جنازه کم‌تر از آدمکی که سربازها به عنوان هدف در وسط میدان به کار می‌بردند در حافظه‌ام تأثیر گذاشته است. پیش از آن‌که آفتاب همه‌جا پهن شود، خانه را ترک کردم و پیش از ظهر برگشتم. مون در کتاب‌خانه با شخصی حرف می‌زد. از لحن صدایش پی بردم که از پشت تلفن با کسی صحبت می‌کند. آن‌وقت نام من را به زبان آورد و این که ساعت هفت بر می‌گردم و این که وقتی از باغ می‌گذرم آن‌ها دستگیرم کنند. رفیق عاقل من، عاقلانه مرا می‌فروخت. و شنیدم که برای حفظ جان خود تضمین می‌خواهد.
در این‌جا داستان من پیچیده و مبهم می‌شود. می‌دانم که او را در سرسراهای سیاه و کابوس‌آور و پلکان‌های شیبدار و گیج‌کننده تعقیب کردم. مون خانه را خوب می‌شناخت، خیلی بهتر از من. یکی‌-‌دوبار او را گم کردم. پیش از آن که سربازها دستگیرم کنند، در گوشه‌ای گیرش آوردم، از یکی از کلکسیون‌های ژنرال شمشیری بیرون کشیدم، با انحنای هلالی شکل آن نیم‌هلالی از خون برای همهٔ عمر بر صورتش نقش کردم. بورخس، من این را از آن جهت پیش تو اعتراف می‌کنم که غریبه‌ای. تحقیر تو آن قدرها ناراحتم نمی‌کند».

در این جا گوینده درنگ کرد. می‌دیدم که دست‌هاش می‌لرزد. پرسیدم: «مون چطور شد؟» گفت: «او پول‌های یهودانشان را برداشت و به برزیل گریخت. در آن روز بعدازظهر من در میدان گروهی سرباز مست را دیدم که آدمکی را تیرباران می‌کردند».

من به عبث در انتظار پایان داستان درنگ کردم. سرانجام گفتم «ادامه بده». ناله‌ای اندامش را لرزاند، و با نوعی دل‌سوزی عجولانه به جای زخم هلالی شکل و رنگ‌پریده اشاره کرد و با لکنت گفت: «باور نمی‌کنی؟ نمی‌بینی که داغ رسوایی بر چهره‌ام حک شده است؟ من داستان را از آن جهت به این ترتیب بازگو کردم تا تو تا انتهای داستان مرا دنبال کنی. من مردی را لو دادم که از من مواظبت می‌کرد؛ من وین‌سنت مونم. اکنون تحقیرم کن».

پایان.
@Fiction_12

کاغذِ خط‌خطی

29 Dec, 04:17


زخم شمشیر

(بخش دوم)

نویسنده: #خورخه_لوئیس_بورخس
برگردان: «احمد میرعلائی»

دیگر شب شده بود. در حالی که اختلاف ما هم‌چنان باقی بود، از سالن و از پلکان گذشتیم و به خیابان تاریک رسیدیم. حالت رک‌وراست و تسلیم‌ناپذیریِ او بیش از عقایدش در من اثر می‌گذاشت. دوست جدیدم بحث می‌کرد، او با تحقیر و نوعی خشم خودش را مقدس جا می‌زد.
وقتی به خانه‌های دورافتاده رسیدیم، صدای شلیک تفنگی ما را در جامان میخ‌کوب کرد (پیش از این یا پس از آن بود که از دیوار بن‌بست یک کارخانه و یا سربازخانه گذشتیم.) در جاده‌ای که تلمبار از کثافت بود پناه جستیم، سربازی که در کنار آتش عظیم می‌نمود از کلبه‌ای مستمعل بیرون آمد و با فریاد فرمان ایست داد. من پا به فرار گذاشتم. رفیقم به دنبالم نیامد، به پشت سر نگاه کردم، «جان وین‌سنت مون» در آن‌جا ایستاده بود، افسون‌شده و گویی از ترس به شکل سنگ در آمده بود. برگشتم با ضربه‌ای سرباز را به زمین زدم، وین‌سنت مون را تکان دادم، فحش بارش کردم و دستور دادم دنبالم راه بیفتد. مجبور شدم بازوش را بگیرم، ازترس فلج شده بود. ما از میان شب که انباشته از شعله بود گریختیم. بارانی از تیر تقعیبمان کرد؛ یکی از آن‌ها شانه راست مون را زخمی کرد، از میان کاج‌ها که می‌گریختیم، هق‌هق گریه‌اش بلند شد.
در پاییز سال ۱۹۲۳ من در خانۀ ییلاقی «ژنرال برکلی» مخفی شده بودم. ژنرال که هرگز او را ندیده بودم در آن‌وقت یک نوع شغل اداری در بنگال داشت. خانه، که کمی کم‌تر از یک قرن از ساختش می‌گذشت، غیرقابل سکونت و تاریک بود و از سالن‌های گیج‌کننده و اتاق‌های تودرتو پر بود. اتاق اسلحه و کتاب‌خانهٔ بزرگ، طبقه اول را اشغال کرده بود؛ محتوی کتاب‌ها جنگ و بحث و گفت‌وگو بود که از جهتی مبین تاریخ قرن نوزده‌ است؛ و در اتاق اسلحه شمشیرهای ساخت نیشابور بود که در انحنای آن‌ها خشونت و بوی جنگ هنوز لانه داشت. ما وارد خانه شدیم، به گمانم از راه زیرزمین. مون که لب‌هاش خشک شده بود و می‌لرزید، با زمزمه گفت «وقایع امشب جالب بود». زخمش را بستم و یک فنجان چای برایش درست کردم؛ زخم سطحی بود. ناگهان با گیجی و لکنت گفت «خیلی خطر کردی».
به او گفتم «اهمیتی ندارد». (تجربه‌ای که از جنگ داخلی به دست آورده بودم حکم می‌کرد همان گونه عمل کنم که کردم. گذشته از آن دستگیری یک تن از افراد، ما را به خطر می‌انداخت).
روز بعد مون از حالت گیجی بیرون آمد، سیگاری قبول کرد، و چپ و راست سؤالاتی درخصوص منابع مالی حزب انقلابی ما از من کرد؛ سؤالاتش بسیار پخته بود؛ به او گفتم موقعیت حساس است. (و درست هم می‌گفتم.) از سوی جنوب صدای انفجار آتش شنیده می‌شد. به او گفتم رفقا انتظار ما را می‌کشند. پالتو و هفت‌تیرم در اتاقم بود؛ وقتی برگشتم، مون روی کاناپه دراز کشیده بود، خیال می‌کرد تب دارد؛ از لرزش درد آلود شانه‌اش حرف زد.
آن‌وقت بود که فهمیدم ترسش ماندنی است. سرسری به او گفتم از خودت مواظبت کن و رفتم. به اندازه‌ای از ترس او متنفر شده بودم که گمان می‌کردم این منم که می‌ترسم و نه وین‌سنت مون. عمل یک انسان چنان است که گویی همه انسان‌ها مرتکب آن شده‌اند. به همین دلیل بی‌عدالتی نیست اگر یک نافرمان در بهشت تمام انسان‌ها را آلوده می‌کند، و به همین دلیل بی‌عدالتی نیست اگر مصلوب شدن مسیح یک‌تنه برای بازخرید آن کفایت می‌کند. شاید شوپنهاور حق داشت که گفت «من دیگرانم، هر انسانی همه انسان‌هاست». به یک تعبیر، شکسپیر همان وین‌سنت مونِ قابل تحقیر است.
ما نُه روز در آن خانۀ دورافتاده ماندیم. من از آزمایش‌ها و لحظات درخشان جنگ چیزی نخواهم گفت. آن‌چه که می‌خواهم بگویم، نقل داستان این جای زخم است که بر من داغ نهاده است. آن نُه روز، در حافظۀ من، در حکم یک روزنه است؛ جز یک روز به آخر مانده که نفرات ما با یک یورش سربازخانه را گرفتند و ما درست انتقام شانزده تن رفقایمان را که در «الفین» از پا درآمده بودند گرفتیم. نزدیکی‌های صبح، با استفاده از تاریک و روشن هوا، از خانه بیرون خزیدم و شب برگشتم. رفیقم در طبقه اول انتظارم را می‌کشید. زخمش به او مجال نداده بود به زیر زمین بیاید. یادم هست یک کتاب تراژدی نوشته «ف. ن. مادیا کلوزویتس» توی دستش بود. یک شب پیش من اعتراف کرد که توپ را به هر سلاحی ترجیح می‌دهد. از نقشه‌مان جویا می‌شد. میلش می‌کشید که آن‌ها را مورد انتقاد قرار دهد یا تغییراتی را پیشنهاد کند و نیز به «موقعیت اقتصادی اسفناک ما» حمله می‌کرد و با افسردگی و قاطعیت، پایان مصیبت باری را پیش‌گویی می‌کرد و برای آن که ثابت کند ترس جسمی چندان اهمیتی ندارد در پرخاشگری فکری خود مبالغه می‌کرد. به این ترتیب خوب یا بد نُه روز گذشت.

ادامه دارد…
@Fiction_12

کاغذِ خط‌خطی

28 Dec, 04:16


زخم شمشیر

(بخش اول)

نویسنده: #خورخه_لوئیس_بورخس
برگردان: «احمد میرعلائی»

جای زخمی ناسور چهره‌اش را خط انداخته بود. جای زخم به شکل هلالی، رنگ‌باخته و تقریباً کامل بود، که شقیقه را از یک سو به گودی نشانده بود و گونه را از سویی دیگر. دانستن نام حقیقی‌اش بی‌اهمیت است. در «تاکارم‌بو» همه او را انگلیسی «لاکالارادیی» می‌نامیدند. «کاردوزو» که مالک سرزمین‌های آن‌جا بود و خوش نداشت محل را بفروشد، برایم تعریف کرد که مرد انگلیسی بحثی پیش‌بینی‌ناشدنی را به میان کشیده و برای او داستان مرموز جای زخم را گفته است. مرد انگلیسی از جانب مرز آمده؛ از «ریوگراندوسل». عده‌ای هم بودند که می‌گفتند در برزیل قاچاقچی بوده. در آن‌جا پرورشگاه گله‌اش از رونق می‌افتد، چاه‌ها می‌خشکند و مرد انگلیسی برای آن‌که دوباره کار و بارش رونق بگیرد، شانه‌به‌شانۀ کارگرانش کار می‌کند. می‌گفتند سخت‌گیری او تا حد ظلم پیش می‌رفته، اما به حد افراط آدم منصفی بوده. می‌گفتند در شراب‌خوری کسی به پایش نمی‌رسیده. سالی یکی‌-‌دوبار در اتاقی آن سوی ایوان در به روی خود می‌بسته و دو سه روزی بعد بیرون می‌آمده و مثل از جنگ برگشته‌ها و یا آدم‌هایی که تازه از حالت غش بیرون آمده باشند، رنگ پریده، لرزان و پریشان بوده اما صلابت همیشگی را داشته‌است. چشمان یخ‌مانند و لاغری خستگی‌ناپذیر و سبیل خاکستری رنگش را از یاد نمی‌برم. آدم مرموزی بود. راستش زبان اسپانیایی او پختگی نداشت و نیمه‌برزیلی بود. جز تک‌وتوکی نامه که دریافت می‌کرد، پست چیزی برایش نمی‌آورد.
آخرین‌بار که از نواحی شمال عبور می‌کردم، سیلی ناگهانی درهٔ تنگ «کاراگوتا» را پر کرد. به طوری که مجبور شدم شب را در «لاکالارادا» بگذرانم. ظرف چند دقیقه پی بردم که ورودم بی‌موقع بوده، چرا که برای جلب علاقهٔ مرد انگلیسی آن‌چه از دستم برمی‌آمد، کردم. دست آخر کورترین احساسات یعنی میهن‌پرستی را به کمک گرفتم و گفتم «کشوری که روحیه‌ای انگلیسی دارد شکست‌ناپذیر است». میزبانم پذیرفت اما با لبخندی اضافه کرد که «من انگلیسی نیستم». ایرلندی بود، اهل «دانگاروان». این را که گفت، مکث کرد، گویی رازی را فاش کرده بود.
پس از شام، بیرون زدیم تا نگاهی به آسمان بیندازیم. باران نمی‌بارید اما آن سوی دامنه تپه‌ها رو به جنوب، شکاف‌ها و خطوطی که رعد و برق ایجاد می‌کرد، خبر از توفانی دیگر می‌داد. پیش‌خدمتی که غذا را آورده بود، یک بطری عرق نیشکر روی میز غذا خوری خالی گذاشته بود. ما در سکوت به نوشیدن نشستیم.
درست نمی‌دانم چه وقت بود که متوجه شدم مست شده‌ام، نمی‌دانم در اثر الهام بود یا هیجان و یا خستگی که به جای زخم اشاره کردم. مرد انگلیسی سرش را پایین انداخت. چند ثانیه‌ای با این فکر ماندم که الان است که مرا از خانه بیرون بیندازد. سر انجام با صدای معمولی‌اش این طور آغاز کرد: «من داستان این زخم را به شرطی برای شما می‌گویم که در پایان از سر هیچ خفت و ننگی آسان نگذرید» و این داستانی است که نقل کرد، با ترکیبی از زبان اسپانیایی، انگلیسی و حتی پرتقالی:
«در حدود سال ۱۹۲۲، در یکی از شهرهای «کانات» من از جمله افراد زیادی بودم که نقشۀ استقلال ایرلند را طرح‌ریزی می‌کردند. اکنون از یارانم، عده‌ای زندگی آسوده‌ای دارند، عده‌ای دیگر به‌عبث در دریا یا بیابان زیر پرچم انگلیس سرگرم جنگ‌اند؛ یکی دیگر که از بهترین هم‌کارانم بود در طلوع صبح به دست یک جوجه‌سرباز خواب‌آلود در سربازخانه کشته شد، و دیگران (نه آنان که بدبخت‌ترین هم‌کارانم بودند) در جنگ‌های گمنام و تقریباً مرموز داخلی با مرگ دست‌وپنجه نرم کردند. ما جمهوری‌خواه، کاتولیک و نیز به گمانم رمانتیک بودیم. ایرلند برای ما نه تنها مدینۀ فاضلۀ آینده و سرزمین غیرقابل تحمل حال بود، بلکه سرزمینی بود با گنجینه‌ای از افسانه‌های تلخ که طی سال‌ها شکل گرفته بود. سرزمین برج‌های مدور و زمین‌های باطلاقی قرمز رنگ. سرزمینی که در آن به «پارنل» خیانت کرده‌اند و سرزمین اشعار حماسی بلندی که در آن‌ها از ربودن گاوها سخن رفته، گاوهایی که روزی به شکل قهرمان زاده شده‌اند، روزی به شکل ماهی روزی به شکل کوه… آن روز بعدازظهر را که یکی از دستهٔ «مانستر» به ما پیوست، از یاد نمی‌برم. نامش «جان وین‌سنت مون» بود.
سنش به بیست نمی‌رسید، استخوانی و در عین حال گوشتالو بود. زشتی اندامش آدم را به این فکر می‌انداخت که در او از تیرهٔ پشت خبری نیست. با شوق و خودنمایی، تقریباً تمام اوراق یک کتابچهٔ کمونیستی را خوانده بود. می‌توانست هر بحثی را با ماتریالیسم دیالکتیک به نتیجه برساند. دلایلی که یک انسان برای دوست داشتن و یا نفرت از دوستش می‌تواند داشته باشد، بی‌نهایت است؛ مون تاریخ جهان را منحصر به کشمکش‌های کثیف اقتصادی می‌دانست، و اذعان می‌داشت که پیروزیِ انقلاب محتوم است. به او گفتم تنها هدف‌های برباد رفته می‌تواند علاقۀ یک مرد واقعی را برانگیزد…

ادامه دارد.
@Fiction_12

کاغذِ خط‌خطی

28 Dec, 04:15


این هفته در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم داستان‌کوتاهِ «زخم شمشیر» از نویسندۀ آرژانتینی #خورخه_لوئیس_بورخس را بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم. این داستان در سه بخش (روزی یک بخش) در کانال گذاشته می‌شود، اما اگر دوست دارید آن را یک‌جا بخوانید و در گپ‌وگفتی صمیمانه شرکت کنید، می‌توانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11

کاغذِ خط‌خطی

26 Dec, 19:39


🌲به فرهنگ باشد روان تندرست🌲

🌲ایران سرزمینی کهن با فرهنگ باستانی است. سرزمین نیکی‌ها و مردمان نجیبی که ستایشگر داد و راستی و دوستی و نکوهشگر ظلم و دروغ و دشمنی‌اند. باید تا می توان از ایران گفت و نوشت. چرا که ظرف و محتوای توسعه کشور است. باید زبان فارسی را دوست داشت و در جهت ترویج آن از هیچ اقدامی دریغ نکرد. باید تا حد ممکن فرزندان کشور را با حافظ و سعدی، با فردوسی و مولوی و نظامی آشنا کرد. اگر ایده ایران از جمع معدودی نخبگان خارج شود و در میان مردم و سیاستگذاران شکل خودآگاهانه بگیرد معنای امنیت، مصلحت و منافع ملی شکل خواهد گرفت. حقیقت این است که امروزه ایران مورد غفلت قرار گرفته است و بدون وطن، کشور و ایراندوستی هیچ تحول مهمی رقم نمی‌خورد.

🌲فهرست زیر از کوشاترین و معتبرترین رسانه ها و نهادهای فرهنگیِ مستقل تشکیل شده است که جملگی در گستره‌یِ گسترده‌یِ تاریخ و ادبیات و فرهنگِ زرینِ ایران زمین می‌کوشند.
با پیوستن به این رسانه ها و نهادها به توسعه فرهنگی در جامعه یاری رسانیم.
                     
   🌲پـــــــایــنده ایــــــــــران🌲


🌳کتاب گویا (لذت مطالعه با چشمان بسته).

🌳زین قند پارسی
(درست بنویسیم، درست بگوییم).

🌳دکتر محمّد‌علی اسلامی‌نُدوشن

🌳مولانا و عاشقانه شمس(زهرا غریبیان لواسانی)

🌳رسانه رسمی استاد فریدون فرح اندوز
(گوینده و مجری رادیو و تلویزیون ملی ایران).

🌳رازها و نمادها و آموزه‌های شاهنامه

🌳بهترین داستان‌های کوتاه جهان

🌳انجمن شاهنامه‌خوانی هما
(خوانش و شرح بیتهای شاهنامه).

🌳رمانهای صوتی بهار

🌳حافظ // خیام ( صوتی )

🌳خردسرای فردوسی
(آینه‌ای برای پژواک جلوه‌های دانش و فرهنگ ایران زمین).

🌳بنیاد فردوسی خراسان
(كانون شاهنامه فردوسی توس‏).

🌳سرو سایـه‌فکن
(رسانه ای برای پاسداشت زبان و ادبیات فارسی).

🌳شرح غزلیات سعدی با امیر اثنی عشری

🌳چراغداران (دایرةالمعارف بزرگ صوتی ایران، صداهای نایاب فرهنگ و ادب و هنر)

🌳حافظ‌خوانی با محمدرضاکاکائی

🌳کتابخانه متون و مطالعات زردشتی

🌳بوستان سعدی با امیر اثنی عشری

🌳شاهنامه کودک هما

🌳مأدبه‌ی ادبی، شرح کلیله و دمنه و آثار ادبی فارسی (رسانه دکتر محمّدامین احمدپور).

🌳ستیغ، خوانش اشعار حافظ و سعدی و...(رسانه سهیل قاسمی)

تاریخ، فرهنگ، هنر و ادبیات ایران زمین

🌳شاهنامه برای کودکان
(قصه های شاهنامه و خواندن اشعار برای کودکان و نوجوانان).

🌳دژنپشت(کتابخانهٔ کهن سرزمین پارس به روزگار پارت‌ها)

🌳گاهگفـت
(دُرُست‌خوانیِ شعرِ کُهَن).

🌳سفر به ادبیات
(مرزبان‌نامه و گلستان، تک‌بیت‌های کاربردی )

🌳ملی‌گرایی ایرانی/شاهنامه پژوهی

🌳تاریخ‌نگار (بررسی نکات تاریک تاریخ ایران)

🌳کانون پژوهش‌های شاهنامه
(معرفی کتاب‌ها و مقالات و یادداشت‌ها پیرامون شاهنامه).

🌳انجمن دوستداران شاهنامه البرز (اشا)

🌳فرهنگ یاریگری، توسعه پایدار و زیست بوم‌داری

🌳رهسپر کوچه رندان
(بررسی اندیشه حافظ).

🌳آرخش، کلبه پژوهش حماسه‌های ایرانی
(رسانه دکتر آرش اکبری مفاخر).

🌳تاریخ روایی ایران

🌳سخن و سخنوران
(سخنرانی و گفتگوهای نایاب نام آوران وطن فارسی).

🌳کتاب و حکمت

🌳تاریخ میانه

🌳زبان شناسی و فراتر از آن (درگاهی برای آموختن درباره زبان‌ها و فرهنگ‌ها).

🌳خواندن و شرح تاریخ عالم‌آرای عبّاسی (میلاد نورمحمدزاده).

🌳شرح کلیات سعدی
(تصحیح و طبع شادروان محمدعلی فروغی).



کانال میهمان:

🌳دانشکده مجازی انبارستان



🌲فـــرِّ ایــــران را می سـتایـیـم
.🌲


🌲هماهنگی جهت شرکت در تبادل



🌲@Arash_Kamangiiir

کاغذِ خط‌خطی

24 Dec, 12:37


فقط یک تبریک

نوشتۀ #م_سرخوش


پدر گفت: «دخترم، یه دقه پاشو بیا تو آشپزخونه».

بلند شدم. لبخندی که به عمو و زن‌عمو تحویل دادم، به بی‌حالیِ نورِ خورشید از پشتِ ابرها بود. در آشپزخانه پدر توپید که «چه مرگته بچه؟ چرا عین برج زهر مار تمرگیدی یه گوشه؟ چهار روز پیش که رفتیم خونه‌شون خوب ورجه‌وورجه کردی و لمبوندی، حالا زانوی غم بغل کردی؟»

مادر که داشت شیرینی‌ها را از جعبه بیرون می‌آورد و در ظرف می‌چید گفت: «ولش کن، این همیشه ضدحاله».

پدر ظرف را دستم داد و گفت: «برو مث آدم پذیرایی کن».

چه باید می‌گفتم؟ چه کار باید می‌کردم؟ مثل همیشه خودم را گول زدم. در دل گفتم «لابد یادشون رفته، کار داشتن، حواسشون نبوده... لابد مامان فکر کرده بابا خریده، بابا هم که... اونم که کلاً ول‌معطله...»

به شیرینی‌ها نگاه کردم و بغضم را قورت دادم. گفتم «چشم».

به پذیرایی رفتم. از مهمان‌ها پذیرایی کردم. اول کمی گفتند و خندیدند، بعد مادر و زن‌عمو شروع کردند به پچ‌پچ کردن، پدر و عمو هم رفتند اتاقِ کناری سراغ پیکنیک. با چشم‌غرۀ مادر، برایشان چای ریختم و بردم. می‌دانستم دست‌کم باید سه مرتبه چای ببرم. وقتی بار سوم با ظرف‌ها و استکان‌های خالی به آشپزخانه برگشتم، با دیدن جعبۀ خالیِ شیرینی، فکری به سرم زد. رفتم سراغ کیف مدرسه‌ام و یک خودکار آوردم. روی جعبه نوشتم «امروز دهم فروردین بود» به نوشته نگاه کردم. خب، که چی؟ ادامه دادم «شیرینی رو صبح  با عیدی‌های خودم خریده بودم». یعنی می‌فهمیدند؟ عمراً! آن بالا، بین «دهم فروردین» و «بود» یک ابرو باز کردم و توی آن نوشتم «تولدم».
حالا شاید می‌فهمیدند، اما چه فایده؟ روی نوشته را خط‌خطی کردم. آنقدر خط کشیدم که جعبه سوراخ شد. بعد آن را پاره‌پاره کردم و با زور توی سطل آشغال چپاندم. صدای مهمان‌ها را شنیدم که داشتند می‌رفتند و موقع خداحافظی، برای صدمین بار سال نو و عید را تبریک می‌گفتند.

پایان.
@Fiction_12

کاغذِ خط‌خطی

24 Dec, 10:36


کلیسای جامع
(بخش هشتم)

نویسنده: #ریموند_کارور
برگردان: #فرزانه_طاهری

پنجره با طاقی گذاشتم. طاق‌ضربی‌ها را کشیدم. درهای بزرگ را آویزان کردم. نمی‌توانستم درست بکشم. برنامهٔ تلویزیون تمام شد. قلم را زمین گذاشتم و انگشتانم را باز و بسته کردم. مرد کور روی کاغذ دست کشید، با نوکِ انگشتانش کاغذ را، چیزهایی را که کشیده بودم لمس می‌کرد و سر تکان می‌داد.
مرد کور گفت: «کارت خوب بود».

باز قلم را برداشتم، و او دستم را پیدا کرد. ادامه دادم. اصلاً نقاشی‌ام خوب نیست. اما به هر حال هم‌چنان می‌کشیدم.
زنم چشم‌هایش را باز کرد و به ما خیره شد. راست روی کاناپه نشست. جلوِ روبدوشامبرش باز بود. گفت: «دارید چه‌کار می‌کنید؟ به من هم بگویید! می‌خواهم بدانم».

جوابش را ندادم.
مرد کور گفت: «داریم یک کلیسای جامع می‌کشیم. من و او داریم با هم درستش می‌کنیم».
به من گفت: «محکم فشار بده. حالا خوب شد، خوب شد». گفت: «بله. موفق شدی رفیق. فکر نمی‌کردی بتوانی. اما می‌توانی، مگر نه؟ داری معرکه می‌کنی. می‌فهمی چی می‌گویم؟ یک دقیقهٔ دیگر راست راستی یک چیز درست‌وحسابی از کار در می‌آید». گفت: «اوضاعِ دستت چه‌طور است؟ حالا تویش آدم بگذار. کلیسای جامع بدون آدم به چه درد می‌خورد؟»

زنم گفت: «قضیه چیست رابرت، دارید چه‌کار می‌کنید؟ چه خبر است؟»

به زنم گفت: «چیزی نیست». به من گفت: «حالا چشم‌هایت را ببند».

بستم. همان‌طور که گفته بود چشم‌هایم را بستم.
گفت: «بستی؟ کلک نزنی».

گفتم: «بستم».

گفت: «بگذار همین‌طور بسته بماند». گفت: «ول نکن. ادامه بده. بکش». و ادامه دادیم. انگشت‌های او انگشت‌هایم را که روی کاغذ حرکت می‌دادم هدایت می‌کرد. تا به امروز سابقه نداشته چنین اتفاقی برایم بیافتد.
بعد گفت: «گمانم درست شد». گفت: «گمانم موفق شدی. نگاه کن. نظرت چیست؟»

اما من چشم‌هایم را بسته بودم. فکر می‌کردم کمی دیگر هم همین‌طور بسته نگه‌شان دارم. فکر کردم باید این کار را بکنم.
گفت: «خوب، داری نگاه می‌کنی؟»

چشم‌هایم هنوز بسته بود. در خانهٔ خودم بودم. می‌دانستم. اما احساس نمی‌کردم که اصلاً در جایی باشم یا چیزی.

گفتم: «واقعاً یک چیز درست‌وحسابی از کار در آمد».

پایان.
@Fiction_12

کاغذِ خط‌خطی

24 Dec, 10:36


کلیسای جامع
(بخش هفتم)

نویسنده: #ریموند_کارور
برگردان: #فرزانه_طاهری

مدتی دیگر به کلیسای جامع خیره شدم تا آن‌که باز تصویر دشت و صحرا آمد. فایده‌ای نداشت. رو به مرد کور کردم و گفتم: «اولاً که خیلی بلندند». به دور و برم در اتاق نگاه کردم تا سرنخی پیدا کنم. «خیلی بالا می‌روند، بالای بالا، به طرف آسمان. بعضی‌شان خیلی بزرگ‌اند آن‌قدر که مجبورند دیوارهای پشتیبان کنارشان بزنند. به اصطلاح برای این‌که سرپا نگاهشان دارند. اسم این دیوارها شمع است. نمی‌دانم چرا مرا یاد پل‌های غرفه‌دار می‌اندازند. اما شاید نمی‌دانی که پل‌های غرفه‌دار چیست؟ گاهی جلو کلیساهای جامع شیطان و این جور چیزها برجسته کاری شده. گاهی هم زن‌ها و مردهای اشراف». گفتم: «نپرس چرا، چون نمی‌دانم».

داشت سر تکان می‌داد. انگار تمام بالاتنه‌اش جلو و عقب می‌رفت. گفتم: «کارم چندان خوب نیست، هان؟»

بی‌حرکت ماند و بر لبهٔ کاناپه خم شد. وقتی داشت به حرف‌هایم گوش می‌کرد، انگشتانش را در ریشش فرو می‌برد. نمی‌توانستم حالی‌اش کنم، خودم می‌فهمیدم. اما به هر حال صبر می‌کرد تا ادامه بدهم. سر تکان داد، انگار می‌خواست تشویقم کند. سعی کردم فکر کنم دیگر چه بگویم. گفتم: «واقعاً بزرگ‌اند، عظیم‌اند، از سنگ ساخته شده‌اند. گاهی هم از مرمر. در روزگارِ قدیم، آدم‌هایی که کلیسای جامع را می‌ساختند، می‌خواستند به خدا نزدیک شوند. در آن روزگارِ قدیم، خدا بخشِ مهمی از زندگی همه بود. از کلیسای جامع ساختن‌شان می‌شود فهمید». گفتم: «متأسفم، اما انگار دیگر بهتر از این نمی‌توانم بگویم. اصلاً از من برنمی‌آید».

مرد کور گفت: «همین طوری خوب است، رفیق. راستی، ببین، امیدوارم از این سؤالم ناراحت نشوی. می‌توانم سؤالی بکنم؟ می‌خواهم یک سؤال ساده بکنم، آره یا نه. فقط کنجکاوم و قصدم اهانت نیست. تو میزبان منی. اما می‌خواهم بپرسم که اصلاً هیچ جوری مذهبی هستی؟ اشکال ندارد که این را بپرسم؟»

سر تکان دادم. البته نمی‌توانست ببیند. چشمک زدن یا نزدن برای یک مرد کور علی‌السویه است. گفتم: «گمانم اعتقادی به مذهب ندارم. به هیچ‌چیز. گاهی سخت است. متوجه منظورم که هستی؟»

گفت: «بله، البته».

گفتم: «خوب».

مرد انگلیسی هنوز داشت ادامه می‌داد. زنم توی خواب آهی کشید. نفسِ عمیقی کشید و بعد دنبالهٔ خوابش را گرفت.
گفتم: «باید مرا ببخشی، اما نمی‌توانم برایت بگویم که کلیسای جامع چه شکلی است. اصلا مایه‌اش را ندارم. بیشتر از این از من بر نمی‌آید».

مرد کور وقتی حرف می‌زدم کاملاً بی‌حرکت نشسته بود و سرش را پایین انداخته بود. گفتم: «راستش کلیساهای جامع برای من هیچ معنای خاصی ندارند. هیچ. کلیساهای جامع فقط به درد این می‌خورند که آدم آخر شب توی تلویزیون تماشای‌شان کند. همین و بس».

این‌جا بود که مرد کور سینه‌اش را صاف کرد. خلطی هم گویا به گلویش آمد. از جیب عقب شلوارش دستمالی در آورد. بعد گفت: «فهمیدم رفیق، مهم نیست، پیش می‌آید، نگران نباش». گفت: «راستی ببین، یک لطفی می‌کنی؟ فکری به سرم زد. چرا یک کم کاغذِ کلفت نمی‌آوری؟ با یک قلم. بیا یک کاری بکنیم. برو یک قلم و کاغذِ کلفت بیاور. برو، برو رفیق، برو بیاور».

رفتم طبقهٔ بالا. پاهایم انگار جان نداشت. انگار مدتی دویده باشم. در اتاق زنم گشتم. در سبد کوچکی روی میزش چند تا خودکار پیدا کردم. و بعد سعی کردم فکر کنم که کجا می‌شود از این کاغذهایی که خواسته پیدا کنم.
پایین، توی آشپزخانه پاکتی پیدا کردم که تهش پوست پیاز ریخته بود. پاکت را خالی کردم و تکاندم. بردمش به اتاق نشیمن و کنار پایش نشستم. چیزها را جابه‌جا کردم. چروک‌های پاکت را صاف کردم و آن را روی میز پهن کردم.
مرد کور هم از کاناپه پایین آمد و کنار من روی فرش نشست.
روی کاغذ دست کشید. با دست از بالا و پایین. دو طرف کاغذ را لمس کرد. به لبه‌ها هم دست کشید. گوشه‌ها را هم با انگشت پیدا کرد.
گفت: «خوب است، خوب است، بیا شروع کنیم».
دستم را پیدا کرد. همانی که باهاش قلم را گرفته بودم. با دستش دستم را مشت کرد. گفت: «شروع کن رفیق، بِکِش، بِکِش، حالا می‌بینی. من هم همراهت می‌آیم. درست می‌شود».
مرد کور گفت: «حالا درست همان‌طور که دارم می‌گویم شروع کن. خودت می‌بینی. بِکِش».

و شروع کردم. اول یک جعبه کشیدم که شکل خانه بود. می‌توانست خانه‌ای باشد که در آن زندگی می‌کردم. بعد یک سقف برایش گذاشتم. در دو طرفِ سقف برج‌ها را کشیدم. چه خُل‌بازی‌ای!
گفت: «محشر است، معرکه است». گفت: «کارت عالی است. هرگز فکر نمی‌کردی یک چنین اتفاقی در زندگی برایت بیافتد. هان، رفیق؟ خوب، زندگی عجیب است، همه‌مان این را می‌دانیم. حالا ادامه بده. ولش نکن».

ادامه دارد...
@Fiction_12

کاغذِ خط‌خطی

23 Dec, 10:36


کلیسای جامع
(بخش ششم)

نویسنده: #ریموند_کارور
برگردان: #فرزانه_طاهری

تلویزیون برنامه‌ای دربارهٔ کلیسا و قرون وسطی داشت. از این برنامه‌های معمول نبود. می‌خواستم چیز دیگری تماشا کنم. کانال‌های دیگر را گرفتم. اما آن‌ها هم هیچ برنامه‌ای نداشتند. برای همین به همان کانال اول برگرداندم و معذرت خواستم.
مرد کور گفت: «مهم نیست رفیق، برای من فرقی نمی‌کند. هر چه تو بخواهی تماشا کنی، از نظر من اشکالی ندارد. من همیشه چیز یاد می‌گیرم». گفت: «آدم همیشه دارد چیزی یاد می‌گیرد. بد نیست امشب هم چیزی یاد بگیرم. گوش که دارم».

مدتی حرف نزدیم. به جلو خم شده و سرش را به طرف من چرخانده بود، گوش راستش را به طرف تلویزیون گرفته بود. آدم معذب می‌شد. گاه‌به‌گاه پلک‌هایش سنگین می‌شد. و بعد دوباره بازشان می‌کرد. چند وقت به چند وقت هم انگشت‌ها را توی ریشش می‌کرد و آن را می‌کشید. انگار داشت به چیزی که از تلویزیون می‌شنید فکر می‌کرد.
روی صفحه، یک عده مرد با لباس‌هایی به نقشِ اسکلت و مردانی با لباسِ شیاطین داشتند به عده‌ای مردِ رَداپوش حمله می‌کردند و آزارشان می‌دادند. مردهایی که لباس شیاطین به تن داشتند، نقابِ شیطان به صورت زده بودند و شاخ و دمِ دراز داشتند. این نمایشِ شبیه‌خوانی، بخشی از مراسم بود. مرد انگلیسیِ راویِ برنامه گفت که هر ساله این مراسم در اسپانیا برگزار می‌شود. سعی کردم برای مرد کور توضیح بدهم که چه نشان می‌دهند.
گفت: «اسکلت». گفت: «می‌دانم چه شکلی است». و سر تکان داد.

تلویزیون یکی از این کلیساهای جامع را نشان داد. بعد کلیسای جامع دیگری را مفصلاً و خیلی آهسته نمایش داد. بالاخره تصویر کلیسای مشهور پاریس آمد، با آن طاق‌های ضربی و برج‌هایی که به ابرها می‌رسیدند. دوربین عقب رفت تا تمام کلیسای جامع را که در برابر آسمان بالا رفته بود نشان دهد.
بعضی وقت‌ها هم صدای مردِ انگلیسی که داشت قضیه را تعریف می‌کرد خفه می‌شد. می‌گذاشت فقط دوربین روی کلیساهای جامع بچرخد. یا آن‌که دوربین به دشت و صحرا می‌رفت. سراغ مردانی که داشتند در مزارع پشت گاوهای نر راه می‌رفتند. تا جایی که می‌شد صبر کردم. بعد احساس کردم باید حرفی بزنم. گفتم: «حالا دارند بیرون این کلیسای جامع را نشان می‌دهند. شیر و از این جور چیزها. مجسمه‌های کوچک شبیه به هیولا. حالا گمانم رفته‌اند ایتالیا. بله، توی ایتالیاست. روی دیوارهای این کلیسا نقاشی شده است».

پرسید: «فرسکو است رفیق؟» و جرعه‌ای از مشروبش خورد.
دست دراز کردم لیوانم را بردارم. اما خالی بود. سعی کردم هر چه را می‌توانم به خاطر بیاورم. گفتم: «پرسیدی فرسکو هستند؟ چه سوال خوبی! نمی‌دانم».

دوربین به سراغ کلیسای جامعی در حوالی لیسبون رفت. کلیسای جامع پرتقال با کلیساهای فرانسوی و ایتالیایی آن‌قدرها فرقی نداشت. ولی خوب، کلیساهای جامع را می‌شد شناخت. بیشترش نمای داخلی بود. بعد ناگهان فکری به سرم زد و گفتم: «یک چیزی به ذهنم رسید. تو اصلا می‌توانی تصور کنی که کلیسای جامع چیست؟ یعنی چه شکلی است؟ متوجه منظورم هستی؟ اگر کسی به تو بگوید کلیسای جامع، آیا اصلاً هیچ تصوری داری که از چه حرف می‌زند؟ مثلاً می‌دانی کلیسای جامع با کلیسای بَپتیست چه فرقی دارد؟»

گذاشت دود از دهانش بیرون بریزد. گفت: «می‌دانم که پنجاه یا صد سال پیش صدها کارگر زحمت می‌کشیدند آن‌ها را بسازند. البته همین حالا شنیدم. این یارو داشت می‌گفت. می‌دانم نسل اندر نسل خانواده‌ها روی یک کلیسای جامع کار کرده‌اند. این را هم از این یارو شنیدم. مردانی که از اولِ عمر روی آن‌ها کار کرده‌اند، زنده نماندند تا شکل نهایی کارشان را ببینند. از این نظر با ماها فرقی ندارند، رفیق، مگر نه؟»

خندید. بعد باز پلک‌هایش سنگین شد، سرش پایین افتاد، انگار داشت چرت می‌زد، شاید هم داشت خودش را در پرتقال تصور می‌کرد. تلویزیون حالا داشت کلیسای جامع دیگری را نشان می‌داد. این یکی مال آلمان بود. صدای مرد انگلیسی یک‌ریز می‌آمد. مرد کور گفت: «کلیساهای جامع...» راست نشست و سرش را عقب و جلو برد. «اگر راستش را بخواهی رفیق، فقط همین را می‌دانم. همین که حالا گفتم. همین‌هایی که از این یارو شنیدم. اما شاید تو بتوانی یکی‌شان را برایم توصیف کنی. کاش این کار را بکنی. خیلی دلم می‌خواهد. راستش را بخواهی، واقعاً درست نمی‌دانم چه شکلی است».

به تصویر کلیسای جامع توی تلویزیون زل زدم. چه‌طور می‌توانستم توصیفش را حتی شروع کنم. با خودم گفتم، خوب فرض کن زندگی‌ات به همین وابسته باشد. فرض کن زندگی‌ات در دست یک آدم دیوانه است که می‌گوید باید این کار را بکنی وگرنه...

ادامه دارد...
@Fiction_12

کاغذِ خط‌خطی

23 Dec, 10:36


کلیسای جامع
(بخش پنجم)

نویسنده: #ریموند_کارور
برگردان: #فرزانه_طاهری

زنم جلوِ دهانش را گرفت و بعد خمیازه کشید. کش‌وقوس آمد. گفت: «گمانم بهتر است بروم بالا و لباسِ راحتی بپوشم. گمانم بهتر است لباسم را عوض کنم». گفت: «رابرت، تو راحت باش».

مرد کور گفت: «من راحتم».

زنم گفت: «می‌خواهم توی این خانه راحت باشی».

مرد کور گفت: «هستم».

بعد از این‌که زنم از اتاق رفت، من و او به گزارشِ وضعِ هوا و بعد اخبار ورزشی گوش کردیم. دیگر آن‌قدر طولش داده بود که نمی‌دانستم بالاخره پایین می‌آید یا نه. فکر کردم شاید رفته و خوابیده. دلم می‌خواست بیاید پایین. نمی‌خواستم با این مرد کور تنها بمانم. پرسیدم باز هم مشروب می‌خوری؟ گفت البته. بعد پرسیدم می‌خواهی کمی علف با من بکشی. گفتم تازه یک سیگار پیچیده‌ام. نپیچیده بودم اما می‌خواستم یکی دو لحظه بعد بپیچم.
گفت: «با تو امتحانش می‌کنم».

گفتم: «حالا شد، جنسش عالی است».

رفتم مشروب آوردم و کنارش روی کاناپه نشستم. بعد دو تا سیگار پر و پیمان پیچیدم. یکی را روشن کردم و دادم دستش. گذاشتمش لای انگشت‌هاش. گرفت و پک زد.
گفتم: «تا می‌توانی دودش را نگه دار».

معلوم بود به‌کلی از مرحله پرت است. زنم با روبدوشامبر صورتی و دمپایی‌های صورتی آمد پایین.
گفت: «بوی چی می‌آید؟»

گفتم: «فکر کردیم بد نیست چند پکی بزنیم».

زنم با خشمِ تمام نگاهم کرد. بعد به مرد کور نگاه کرد و گفت: «نمی‌دانستم تو هم اهلش هستی رابرت».

گفت: «حالا شدم عزیزم. هر کاری بارِ اولی دارد، ولی هنوز که چیزیم نشده».

گفتم: «جنسش خیلی ملایم است». گفتم: «این از آن مواردی است که عقل آدم را زایل نمی‌کند. اوضاع را به هم نمی‌ریزد».

گفت: «چه بد رفیق». و خندید.

زنم روی کاناپه بین من و مرد کور نشست. سیگار را به او رد کردم. گرفت و پکی زد و بعد برش گرداند به من. گفت: «نوبت کیست؟» بعد گفت: «من نباید بکشم. همین حالاش هم نمی‌توانم چشمم را باز نگه‌دارم. این شام هم که حسابی ناکارم کرد. نباید این‌قدر می‌خوردم».

مرد کور گفت: «به خاطر کیک توت فرنگی است». گفت: «همه‌اش زیر سر آن کیک است». و آن خندهٔ بلندش را سر داد. بعد سرش را جنباند.

گفتم: «باز هم کیک توت فرنگی مانده».

زنم گفت: «باز هم می‌خواهی رابرت؟»

گفت: «کمی بعد شاید».

باز به سر وقتِ تلویزیون رفتیم. زنم باز خمیازه کشید، گفت: «رابرت، هر وقت خواستی بخوابی تختت حاضر است، می‌دانم که روزِ خیلی سختی را گذرانده‌ای، هر وقت خواستی بخوابی بگو». دستش را کشید. «رابرت؟»

مرد کور به خودش آمد و گفت: «خیلی بهم خوش گذشت، واقعاً از صد تا نوار هم بهتر است، نه؟»

گفتم: «نوبت توست». و سیگار را بین انگشت‌هاش گذاشتم. پک زد، دود را حبس کرد، بعد بیرون داد. انگار از نُه‌سالگی این کاره بوده باشد.

گفت: «متشکرم رفیق، اما گمانم بَسَم است». گفت: «فکر می‌کنم کم‌کم دارد اثر می‌کند.» ته‌سیگارِ روشن را به طرف زنم دراز کرد.
زنم گفت: «من هم همین‌طور، ایضاً. من هم نمی‌کشم». ته‌سیگار را گرفت و به من رد کرد: «من همین‌جا وسطِ شما دو تا کمی می‌نشینم و چشم‌هایم را می‌بندم. اما شما کارِ خودتان را بکنید، باشد؟ هر دوتان. اگر مزاحم هستم، بگویید، وگرنه می‌توانم همین‌جا با چشمِ بسته بنشینم تا وقتی که بخواهید بخوابید». گفت: «رابرت، تخت حاضر است، هر وقت خواستی می‌توانی بخوابی، جایت درست پهلوی اتاق ما توی طبقهٔ بالاست، وقتی خواستی بخوابی می‌بریمت آن‌جا. شما دو تا، اگر خوابم برد بیدارم کنید ها».

این را گفت و بعد چشم‌هایش را بست و به خواب رفت.
اخبار تمام شد. بلند شدم و کانال را عوض کردم، باز روی کاناپه نشستم و تکیه دادم. کاش زنم این‌جور از حال نرفته بود. سرش را روی پشتیِ کاناپه گذاشته بود و دهانش باز مانده بود. طوری چرخیده بود که روبدوشامبرش پس رفته بود و پاهای لختش دیده می‌شد. خم شدم تا ربدوشامبرش را بکشم روی پایش، و آن‌وقت بود که مرد کور را نگاه کردم. چه کاری است! دوباره لبهٔ روبدوشامبر را پس زدم.

گفتم: «اگر کیک توت فرنگی را خواستی بگو».

گفت: «باشد».

گفتم: «خسته‌ای؟ می‌خواهی ببرمت بالا بخوابی. وقتش شده دراز بکشی؟»

گفت: «نه، هنوز نه. پهلوت می‌مانم رفیق. اگر اشکالی ندارد، تا وقتی بخواهی بخوابی، من هم با تو بیدار می‌مانم. هنوز فرصت نکرده‌ایم گپی بزنیم. متوجهی که؟ احساس می‌کنم تمامِ شب فقط من و او حرف زدیم». ریشش را بلند کرد و ول کرد. سیگار و فندکش را برداشت.

گفتم: «اصلاً اشکالی ندارد». بعد گفتم: «خوشحالم هم‌صحبتی دارم». و گمانم خوشحال بودم. هر شب علف می‌کشیدم و آن‌قدر بیدار می‌ماندم تا خوابم ببرد. من و زنم به ندرت هر دو با هم می‌رفتیم بخوابیم. وقتی خوابم می‌برد، خواب‌هایی می‌دیدم که وسطش از جا می‌پریدم و قلبم مثل دیوانه‌ها می‌زد.

ادامه دارد...
@Fiction_12

کاغذِ خط‌خطی

22 Dec, 18:30


‌آرامش‌بخش‌ترین موسیقی‌های بی‌کلام در
🎁
@RadioRelax

رایگان کتاب بخوانید! PDF
🎁
@ketabdooni

آهنگ‌های انگلیسی با ترجمه
🎁
@behboud_music

معرفی ربات‌های تلگرام
🎁
@ROBOT_TELE

انگلیسی کودک و بزرگسال با فیلم و کارتون
🎁
@EverydayEnglishTalk

فرانسه رو قورت بده
🎁
@FrenchAvecMoi

دانلود فیلم و سریال روانشناسی
🎁
@FILMRAVANKAVI

گرامر،لغت،داستان‌های انگلیسی!
🎁
@ehbgroup504

« نگاهی " سبز " به  زندگی »
🎁
@majallezendegii

به وقت کتاب
🎁
@DeyrBook

حقوق برای همه
🎁
@jenab_vakill

گلچین کتاب‌های صوتی و PDF
🎁
@ketabegoia

ترکی فول صحبت کن
🎁
@TurkishDilli

آرا حقوقی قضایی و نظریات مشورتی
🎁
@ARA_HOGHOOGHI_GHAZAIE

جملاتی که شما رو میخکوب می‌کنه !
🎁
@its_anak

مولانا و عاشقانه شمس (زهرا غریبیان لواسانی)
🎁
@baghesabzeshgh

انگلیسی را اصولی و آسون یادبگیر
🎁
@novinenglish_new

کتابخانه انجمن نویسندگان ایران
🎁
@anjomanenevisandegan_ir

روان درمانی ، تروما . مشاوره
🎁
@hamsafarbamah

پکیج‌های آموزش زبان
🎁
@WritingandGrammar1

کتاب‌های(صوتی/رایگان)پرشنگ
🎁
@PARSHANGBOOK

خودشناسی
🎁
@haghightx

تمرکز روی درون خودم
🎁
@shine41

پاسخِ سوالات حقوقی شما در کانال حقوقی ما
🎁
@mehdihemmati59

کانال تخصصی روابط بین‌الملل
🎁
@InternationalRel

انگلیسی کاربردی با فیلم
🎁
@englishlearningvideo

تقویت انگلیسی با 326 کارتون 8دقیقه‌ای
🎁
@EnglishCartoonn2024

آشپزی تلگرامی
🎁
@TeleFoodGram

یادگیری لغات با اخبار انگلیسی
🎁
@english_ielts_garden

متن دلنشین
🎁
@aram380

کتاب‌های (pdf/رایگان) پرشنگ
🎁
@PARSHANGBOOK_PDF

ترکی ‌استانبولی بسیار کاربردی
🎁
@Turkish_Nazli

"رادیو نبض"، تپش‌های قلب فیلم و کتاب
🎁
@Radioo_Nabz

کژنگریستن/فلسفه/روانکاوی/جامعه شناسی
🎁
@Kajhnegaristan

آموزش دکوراسیون منزل
🎁
@ZibaManzel

همه چیز درباره گلدان سالم
🎁
@Maryamgarden

پایش سیاسی ایران
🎁
@ir_REVIEW

اقتصاد و بازار
🎁
@AghaeBazar

آرامش +دلخوشیهای کوچک+ نوستالژی
🎁
@RangiRangitel

ادبیات و هنر
🎁
@selmuly

زبانشناسی و علوم شناختی
🎁
@Cognitive_Linguistics_Institute

دیوانِ حافظ • رباعیاتِ خیام [ صوتی ]
🎁
@GHAZALAK1

نظریه‌های جامعه‌شناسی
🎁
@sociologyat1glance

مجلۀ { داستان‌های کوتاه }
🎁
@FICTION_12

زبانشناسی و آموزش زبان انگلیسی
🎁
@Linguistics_TEFL

زبان‌شناسی
🎁
@linguiran

درمان اضطراب اجتماعی (خجالت در جمع)
🎁
@NEORAVANKAVI

لطفا گوسفند نباشید....
🎁
@zehnpooya

آموزش سواد مالی و اقتصادی به زبان ساده
🎁
@ECONVIEWS

19 ساعت آموزش رایگان اکسل
🎁
@VBA_Excel

هماهنگ‌کنندۀ لیست:
🎁
@TlTANIOM

کاغذِ خط‌خطی

22 Dec, 10:35


کلیسای جامع
(بخش سوم)

نویسنده: #ریموند_کارور
برگردان: #فرزانه_طاهری

من که کاری نداشتم جز آن‌که انتظار بکشم _که البته گناهش هم به گردنِ او بود_ داشتم مشروبم را می‌خوردم و تلویزیون تماشا می‌کردم، که شنیدم اتومبیل وارد ورودی شد. لیوان به دست از روی کاناپه بلند شدم و رفتم دمِ پنجره تا نگاه کنم.
دیدم زنم وقتِ پارک کردنِ اتومبیل دارد می‌خندد. دیدم از اتومبیل پیاده شد و در را بست. هنوز لبخند به لب داشت. خیلی جالب بود. رفت سراغِ درِ آن‌طرف که مردِ کور می‌خواست از آن پیاده شود. خوب، شاید باورتان نشود که این مردِ کور، ریشِ بلندی داشت! یک مرد کور ریشو! به‌نظر من که دیگر خیلی جالب است. مردِ کور به عقب برگشت و چمدانی را از صندلی عقب برداشت. زنم بازویش را گرفت، درِ اتومبیل را بست و گرم صحبت با او، به انتهای ورودی و بعد بالای پله‌ها به ایوان راهنمایی‌اش کرد. تلویزیون را خاموش کردم. مشروبم را سر کشیدم. لیوان را آب کشیدم. دست‌هایم را خشک کردم، بعد به طرف در رفتم.
زنم گفت: «می‌خواهم با رابرت آشنا شوی. رابرت! این هم شوهر من. همه چیز را که درباره‌اش گفته‌ام».

گل از گل زنم شکفته بود. آستین مرد کور را گرفته بود.
مرد کور چمدانش را گذاشت روی زمین و دستش را بالا آورد.
دستش را گرفتم. حسابی دستم را فشار داد و نگه‌داشت و بعد ول کرد.
با صدایی بم گفت: «احساس می‌کنم قبلاً آشنا شده‌ایم».

گفتم: «من هم همین‌طور».

نمی‌دانستم چه بگویم. بعد گفتم: «خوش آمدید، خیلی چیزها درباره‌تان شنیده‌ام».

بعد گروه کوچک ما راه افتاد، از ایوان به اتاق نشیمن، و زنم دستش را گرفته بود و راهنمایی‌اش می‌کرد. مرد کور چمدانش را به دست دیگرش داده بود. زنم گاه‌گاه چیزی می‌گفت، مثلاً «این‌جا بپیچ به چپ، رابرت، حالا شد. حالا مواظب باش، صندلی سر راهت است، بله، همین‌جا بنشین. این کاناپه است، همین دو هفته پیش خریدیمش».
خواستم چیزی دربارهٔ کاناپهٔ قدیمی بگویم، من آن کاناپهٔ کهنه را دوست داشتم. اما هیچ نگفتم. بعد خواستم چیز دیگری بگویم، خوش‌وبشی بکنم. مثلاً از سفرِ خوش‌منظره در طول «هادسن» بگویم، مثلاً بگویم وقت رفتن به نیویورک آدم باید طرف راست قطار بنشیند و وقت آمدن از نیویورک طرف چپ.
گفتم: «سفر با قطار چه‌طور بود؟ راستی، کدام طرف قطار نشستی؟»

زنم گفت: «این هم شد سؤال؟ کدام طرف نشستی!» گفت: «این طرفش با آن طرفش چه فرقی می‌کند؟»

گفتم: «همین‌طوری پرسیدم».

مرد کور گفت: «طرف راست. تقریباً چهل سالی می‌شد سوار قطار نشده بودم. از زمان بچگی، با خانواده، خیلی وقت پیش بود. تقریباً یادم رفته بود قطار سواری چه حالی دارد». و گفت: «حالا دیگر برفِ پیری روی ریشم نشسته. یعنی این‌طور می‌گویند». مرد کور به زنم گفت: «عزیزم قیافه‌ام جالب شده؟»

زنم گفت: «خیلی جالب رابرت». گفت: «رابرت، رابرت، راست‌راستی خوش‌حالم که می‌بینمت».

زنم بالاخره چشم از مرد کور برداشت و به من نگاه کرد. احساس کردم قیافه‌ای که می‌بیند چندان بابِ طبعش نیست. شانه بالا انداختم.
تا آن لحظه با هیچ آدم کوری ملاقات نکرده بودم و شخصاً آشنا نبودم. این مرد کور، چهل و هفت-هشت ساله بود، درشت‌اندام بود و داشت طاس می‌شد، شانه‌هایش هم خمیده بود انگار بارِ سنگینی به دوش دارد. شلوار قهوه‌ای، کفش قهوه‌ای، پیراهن روشن با کراوات و کتِ اسپرت پوشیده بود. شیکِ شیک، این ریش بلند را هم که گذاشته بود. اما عصا نداشت و عینک دودی هم نزده بود. همیشه فکر می‌کردم همهٔ کورها باید عینک دودی بزنند. راستش پیش خودم گفتم کاش او هم عینک زده بود. چشم‌هایش در نگاه اول مثل چشم آدم‌های معمولی بود. اما آدم از نزدیک که نگاه می‌کرد، فرق داشت. اولاً که سفیدیِ عنبیه‌اش بیش از حد بود و مردمک‌هایش هم انگار بدون این‌که بداند یا بتواند جلوی‌شان را بگیرد، توی حدقه می‌چرخیدند؛ آدم مورمورش می‌شد. به صورتش که خیره شدم دیدم مردمک چشم چپ به طرف بینی‌اش رفت ولی مردمک دیگر سعی می‌کرد سر جایش بماند. اما زور زیادی می‌زد، چون این یکی هم داشت می‌چرخید، بی‌آن‌که خودش بداند که می‌چرخد یا بخواهد که بچرخد.
گفتم: «با یک مشروب چه‌طوری؟ چی میل داری؟ از هر چیزی یک‌کم داریم. یکی از راه‌های وقت گذرانی‌مان همین است».

تندتند با آن صدای بمش گفت: «خودِ من یک‌پا اهلِ اسکاچ‌ام، رفیق».

گفتم: «بسیار خوب». رفیق! «البته، می‌دانستم».

با انگشت‌هایش چمدانش را که کنار کاناپه گذاشته بود لمس کرد. می‌خواست موقعیت‌اش را بفهمد. من که اشکالی در این کار نمی‌دیدم.
زنم گفت: «این را می‌برم بالا توی اتاقت».

مرد کور به صدای بلند گفت: «نه، خوب است، خودم که رفتم بالا، می‌برمش».

گفتم: «کمی آب توی اسکاچت بریزم؟»

گفت: «خیلی کم».

گفتم: «می‌دانستم».

گفت: «فقط یک قطره».

زنم خندید. مرد کور دستش را تا زیرِ ریشش بالا آورد، ریشش را آهسته بلند کرد و بعد ولش کرد.

ادامه دارد...
@Fiction_12

کاغذِ خط‌خطی

22 Dec, 10:35


کلیسای جامع
(بخش چهارم)

نویسنده: #ریموند_کارور
برگردان: #فرزانه_طاهری

مشروب‌ها را درست کردم، سه لیوان بزرگ اسکاچ با چند قطره آب. و بعد لم دادیم و از سفر رابرت صحبت کردیم. اول پرواز طولانی از ساحل غربی به کانتی‌کت را موبه‌مو مرود کردیم. بعد با قطار از کانتی‌کت تا این‌جا. برای این تکهٔ سفر یک لیوان دیگر خوردیم.
یادم آمد جایی خوانده بودم که آدم‌های کور سیگار نمی‌کشند، چون فرض بر این است که آدم باید دودی را که بیرون می‌دهد ببیند. فکر می‌کردم که تا این اندازه و فقط تا همین اندازه را دربارهٔ آدم‌های کور می‌دانم. اما این مرد کور سیگارش را تا ته می‌کشید و بعد سیگار دیگری روشن می‌کرد. این مرد کور زیرسیگاری‌اش را پُر می‌کرد و زنم آن را خالی می‌کرد. وقتی پشت میز نشستیم تا شام بخوریم، یک مشروب دیگر ریختم. زنم بشقاب رابرت را پُر کرد از استیک، سیب‌زمینیِ کنگره‌ای و نخود سبز. من روی دو تکه نان برایش کره مالیدم، گفتم: «این هم نان و کره».

کمی از مشروبم خوردم. گفتم: «خوب، حالا دعا بخوانیم».

و مرد کور سرش را خم کرد، زنم هاج‌وواج نگاهم کرد. گفتم: «دعا کنیم که مبادا تلفن زنگ بزند و غذا سرد بشود».

دست به کار شدیم. هر چه خوردنی روی میز بود خوردیم. جوری می‌خوردیم انگار فردایی در کار نخواهد بود. حرف نمی‌زدیم، می‌خوردیم. همه چیز را مثل کف دست پاک کردیم. میز را درو کردیم. حسابی به خوردن افتاده بودیم. مرد کور از همان اول محل غذاهایش را شناسایی کرد، می‌دانست هر چیز دقیقاً کجای بشقابش است. وقتی داشت با کارد و چنگال گوشتش را می‌خورد، با تحسین تماشایش می‌کردیم. دو تکه گوشت می‌برید. گوشت را با چنگال به دهان می‌گذاشت و بعد یک‌راست می‌رفت سراغِ سیب‌زمینی کنگره‌ای، بعد نخود سبز، و یک تکه از نان و کره می‌کند و می‌خورد، پشت سرش هم یک جرعهٔ بزرگ شیر می‌خورد، گاهی هم بی رودربایستی از انگشت‌هایش استفاده می‌کرد. همه چیز را تا ته خوردیم. از جمله نصفِ یک کیکِ توت فرنگی را. چند لحظه‌ای انگار خشک‌مان زده باشد نشستیم. دانه‌های عرق بر صورت‌های‌مان نشسته بود. بالاخره از پشت میز بلند شدیم و ظرف‌های کثیف را گذاشتیم همان‌جا بماند. پشت سرمان را نگاه نکردیم، خود را به اتاق نشیمن رساندیم و باز در جاهای‌مان فرو رفتیم. زنم و رابرت روی کاناپه نشستند، من روی صندلی بزرگ نشستم. وقتی آن دو از اتفاقات مهمی که در ده سالِ گذشته برای‌شان رخ داده بود حرف می‌زدند، دو-سه لیوان دیگر هم خوردیم. من بیشتر فقط گوش می‌دادم. گاهی هم حرفی می‌زدم. نمی‌خواستم فکر کند از اتاق بیرون رفته‌ام. و نمی‌خواستم زنم فکر کند احساس غریبگی می‌کنم. از اتفاقاتی حرف زدند که در این ده سال برای آن‌ها –برای آن‌ها!– رخ داده بود. منتظر شدم تا اسمم را از دهانِ زنِ نازنینم بشنوم، اما بیهوده بود. مثلاً حرفی بزند از قبیل این‌که «و بعد شوهر عزیزم وارد زندگی‌ام شد...» اما اصلاً خبری نبود. بیشترش حرفِ رابرت بود. رابرت گویا همه‌جور کاری کرده بود، یک کورِ همه‌فن‌حریفِ تمام‌عیار. اما این آخری‌ها او و زنش نمایندگی توزیع اموری را گرفتند که زندگی‌شان هم گویا از همان‌جا می‌گذشته. مرد کور مدتی اپراتورِ آماتورِ رادیو هم بوده. با آن صدای بلندش تعریف کرد که با اپراتورهای دیگر در گوام، فیلیپین، آلاسکا و حتی تاهیتی چه حرف‌هایی رد و بدل می‌کرده. گفت که هر وقت بخواهد به این‌جاها برود، به هر کدام از این کشورها که برود، کلی دوست و آشنا دارد. گاه‌گاه هم صورتِ کورش را به طرف من می‌کرد. دستش را زیر ریشش می‌گذاشت و چیزی از من می‌پرسید. «چند وقت است این شغل جدید را گرفته‌ای؟» (سه سال). «کارت را دوست داری؟» (نه!) «می‌خواهی همین‌جا بمانی؟ (چاره چیست؟) و بالاخره وقتی فکر کردم که دیگر کفگیرش به تهِ دیگ خورده است، بلند شدم و تلویزیون را روشن کردم.
زنم با حرص نگاهم کرد. داشت کم‌کم جوش می‌آورد، بعد به مرد کور نگاه کرد و گفت: «رابرت تو تلویزیون داری؟»

مرد کور گفت: «دو تا تلویزیون دارم عزیزم. یکی رنگی و یکی سیاه و سفید که یادگاری قدیمی است. مسخره است، اما هر بار که تلویزیون را روشن می‌کنم، که البته همیشه روشن می‌کنم، تلویزیونِ رنگی را روشن می‌کنم. مسخره است، نه؟»

نمی‌دانستم چه بگویم. اصلاً نمی‌دانستم چه جوابی بدهم. برای همین اخبار را تماشا کردم و سعی کردم به حرف‌های گوینده گوش کنم.
مرد کور گفت: «تلویزیون‌تان رنگی است. نپرسید چه‌طور فهمیدم، ولی می‌فهمم».

گفتم: «چند وقت پیش معامله کردیم».

مرد کور کمی از مشروبش چشید. ریشش را بلند کرد، بو کشید و بعد ولش کرد. روی کاناپه به جلو خم شد، جای زیرسیگاری را روی میز عسلی پیدا کرد، با فندک سیگارش را روشن کرد. به کاناپه تکیه داد و قوزک پاهایش را روی میز گذاشت.

ادامه دارد...
@Fiction_12

کاغذِ خط‌خطی

21 Dec, 10:31


کلیسای جامع
(بخش دوم)

نویسنده: #ریموند_کارور
برگردان: #فرزانه_طاهری

گمانم سوای شعر گفتنِ سالی یک‌بار، این مهم‌ترین تفریحش بوده است. توی یکی از نوارها برای مرد کور گفت که تصمیم گرفته مدتی دور از افسرش زندگی کند. در نوار دیگر از طلاقش گفته. من و او با هم آشنا شدیم و البته این را هم برای مرد کورش تعریف کرده. همه چیز را برای او می‌گفت، یا من این‌طور فکر می‌کردم. یک‌بار از من پرسید دلت می‌خواهد آخرین نوار مرد کور را بشنوی. یک سال پیش بود، گفت که راجع به من توی نوار حرف زده. برای همین گفتم باشد، گوش می‌کنم. رفتم مشروب آوردم و توی اتاقِ نشیمن نشستیم. آماده شدیم گوش کنیم. اول نوار را توی دستگاه گذاشت و چند تا پیچ را اینطرف و آن‌طرف چرخاند. بعد دکمه‌ای را فشار داد. نوار جیرجیری کرد و کسی با صدای بلند شروع کرد به حرف زدن. زنم صدا را کم کرد. بعد از چند دقیقه در و بی‌در گفتن‌های بی‌معنی، اسم خودم را از دهانِ این غریبه شنیدم. مردِ کوری که حتی نمی‌شناختمش! و بعد گفت: «از این حرف‌هایی که درباره‌اش گفته‌ای فقط می‌توانم به این نتیجه برسم که...» اما بعد نشد بشنویم. کسی در زد، یا چیزی شد، و دیگر به سراغ آن نوار نرفتیم. شاید هم این‌طوری بهتر شد. هر چه را می‌خواستم بشنوم شنیده بودم.
حالا همین مرد کور داشت می‌آمد خانهٔ من بخوابد.
به زنم گفتم: «شاید بد نباشد ببرمش بولینگ».

داشت روی پیشخوان آشپزخانه سیب‌زمینی کنگره‌کنگره‌ای می‌کرد. چاقویی را که به دست داشت پایین گذاشت و به طرفم برگشت.
گفت: «اگر مرا دوست داری، می‌توانی این یک کار را برایم بکنی. اگر هم دوست نداری، دیگر خود دانی. اما اگر تو دوستی داشتی، هر دوستی، و این دوستت می‌خواست بیاید خانهٔ ما، من کاری می‌کردم که احساس راحتی کند».

با قاب‌دستمال دست‌هایش را خشک کرد.
گفتم: «من که دوستِ کور ندارم».

گفت: «تو هیچ دوستی نداری». گفت: «تازه، مگر حالیت نیست؟ زنش تازه مُرده! نمی‌فهمی یعنی چه؟ این مرد زنش را از دست داده!»

جواب ندادم، از زنِ آن مردِ کور چیزهایی برایم گفته بود. اسمش «بولاه» بود، بولاه! از آن اسم‌هایی که زن‌های سیاه‌پوست دارند.
پرسیدم: «زنش سیاه بود؟»

زنم گفت: «خل شده‌ای؟ مخت تکان خورده؟»

یک سیب‌زمینی برداشت. دیدم که سیب‌زمینی افتاد زمین و بعد قل خورد و رفت زیر اجاق. گفت: «چه‌ات شده؟ مست کرده‌ای؟»

گفتم: «فقط پرسیدم».

پشت‌بندش زنم گوشم را پر از جزئیاتی کرد که چندان علاقه‌ای به شنیدن‌شان نداشتم. مشروبی درست کردم و نشستم پشت میز آشپزخانه تا گوش کنم. تکه‌هایی از ماجرا جفت‌وجور شد.
بولاه، تابستانِ سالِ بعدی که زنم از پیش مرد کور رفت، برای کار پیش او رفته بود. کمی بعد بولاه و مرد کور توی کلیسا عروسی کردند. عروسی مختصری بود –آخر کی دلش می‌خواهد به یک چنین عروسی برود؟– فقط خودشان دو تا بودند و کشیش و زنش. اما به‌هرحال عروسی کلیسایی بود. گفته بود بولاه این‌طور می‌خواسته. اما حتماً همان‌وقت هم سرطان توی غده‌های لنفاوی بولاه دست به کار شده بوده. پس از هشت سال زندگی مشترک، این زوجِ جدانشدنی –بله، این عین کلمات زنم است، جدانشدنی– وضعِ مزاجیِ بولاه به سرعت رو به وخامت گذاشت. در اتاقِ بیمارستانی در سیاتل مُرد. مَردِ کور کنار تختش نشسته بود و دستش را گرفته بود. آن‌ها ازدواج کرده بودند، با هم زندگی و کار کرده بودند، با هم خوابیده بودند –بی‌شک عشق‌بازی هم می‌کردند_ و بعد مرد کور مجبور شد دفنش کند. همهٔ این کارها را کرده بود بی‌آن‌که هرگز دیده باشد که آن زنِ لعنتی چه شکل‌وشمایلی دارد. اصلاً نمی‌توانستم سر در بیاورم، این را که شنیدم کمی دلم برای مردِ کور سوخت. و بعد یک‌دفعه به مغزم زد که این زنِ عجیب چه زندگی ترحم‌انگیزی داشته است. فکر کنید که هرگز نمی‌توانست خودش را به همان شکلی که مرد محبوبش او را می‌دیده ببیند. زنی که روزها و روزها را سپری می‌کرده بی‌آن‌که حتی یک‌بار تعریف خودش را از دهان محبوبش بشنود. زنی که هرگز شوهرش نمی‌توانسته حالت صورتش را بخواند؛ خواه احساس بدبختی باشد، خواه چیزی بهتر. زنی که می‌توانست خودش را آرایش بکند یا نکند –برای شوهرش چه فرقی می‌کرد؟ می‌توانست اگر دلش می‌خواست پشت یک چشمش سایهٔ سبز بزند، یک سوزن توی پرهٔ بینی‌اش بکند، شلوار زرد و کفش ارغوانی بپوشد، فرقی که نمی‌کرد. و بعد به دامنِ مرگ بغلتد. دستِ مردِ کور در دستش باشد. طرف اشک از چشم‌های کورش ببارد –حالا که فکرش را می‌کنم می‌گویم شاید آخرین فکرش این بوده که: او هرگز حتی نمی‌دانسته من چه شکلی‌ام. آن‌هم من که چهارنعل به طرفِ مرگ می‌تاختم. یک حق بیمهٔ مختصر، نصف یک سکهٔ بیست پزویی مکزیک برای رابرت مانده بود. نصفهٔ دیگر سکه همراه زنش رفت توی قوطی. چه رقت‌انگیز.
خلاصه، وقتش که رسید، زنم رفت ایستگاه تا او را بیاورد.

ادامه دارد...
@Fiction_12

کاغذِ خط‌خطی

21 Dec, 10:31


این هفته در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم داستان‌کوتاهِ «کلیسای جامع» از نویسندۀ آمریکایی #ریموند_کارور را بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم. این داستان در هشت بخش (روزی دو بخش) در کانال گذاشته می‌شود، اما اگر دوست دارید آن را یک‌جا بخوانید و در گپ‌وگفتی صمیمانه شرکت کنید، می‌توانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11

کاغذِ خط‌خطی

21 Dec, 10:31


کلیسای جامع
(بخش اول)

نویسنده: #ریموند_کارور
برگردان: #فرزانه_طاهری

همان مردِ کور، دوستِ قدیمیِ زنم، بله، خود او داشت می‌آمد شب را پیش ما بماند. زنش مرده بود. برای همین آمده بود به دیدن قوم‌وخویش‌های زنِ مُرده‌اش. از خانهٔ همان‌ها به زنم تلفن کرد. با هم قرارمدارش را گذاشتند. با قطار می‌آمد، پنج ساعتی توی راه بود و زنم می‌رفت ایستگاه به استقبالش.
زنم از ده سال پیش که سه ماه تابستان را برایش کار کرده بود، ندیده بودش. اما زنم و این مردِ کور تمامِ مدت تماس‌شان را با هم حفظ کرده بودند. نوار پُر می‌کردند و برای هم می‌فرستادند. من چندان مشتاقِ دیدنش نبودم که برایش دقیقه‌شماری کنم. من که نمی‌شناختمش. تازه، کور بودنش هم ناراحتم می‌کرد. کورها را فقط از توی فیلم‌ها می‌شناختم. توی فیلم آهسته حرکت می‌کردند و هیچ‌وقت نمی‌خندیدند. گاهی هم سگ‌های مخصوص هدایت‌شان می‌کردند. من یکی که چندان خوش نداشتم یک مردِ کور بیاید خانه‌ام.
تابستانِ آن سال زنم دنبال کار می‌گشته. پول‌وپله‌ای در بساط نداشته. مردی که می‌خواست آخرِ تابستان باهاش عروسی کند، توی دانشکدهٔ افسری درس می‌خوانده. او هم پول‌وپله‌ای نداشته. اما زنم عاشقش بوده و او هم عاشق زنم بوده و از این حرف‌ها. توی روزنامه خوانده که: «به فردی برای خواندن برای یک مردِ نابینا نیازمندیم». یک شماره تلفن هم داده بودند. تلفن زده و رفته و فوری استخدام شده. تمامِ تابستان را با این مردِ کور کار کرده. برایش چیز می‌خوانده، پرونده و گزارش و این‌جور چیزها. کمکش کرده تا دفتر کوچکش را در ادارهٔ خدماتِ اجتماعیِ شهر سروسامان بدهد. زنم و آن مرد کور با هم دوست شدند. من از کجا می‌دانم؟ زنم برایم تعریف کرده است. یک چیز دیگر هم برایم تعریف کرده. روزِ آخرِ کارش در دفتر، مردِ کور پرسیده بود که می‌شود صورتت را لمس کنم؟ و او هم اجازه داده که این کار را بکند. برایم تعریف کرده که طرف با انگشت‌هایش تمام صورتش را لمس کرده... بینیش... حتی گردنش را! هرگز فراموش نمی‌کرد. حتی سعی کرد شعری در این باره بنویسد. همیشه سعی می‌کرد شعر بگوید. سالی یکی دو تا شعر می‌گفت. معمولاً بعد از هر اتفاق مهمی که برایش می‌افتاد.
آن اوایل که با هم نامزد شده بودیم شعرش را نشانم داد. توی شعر از انگشت‌های او گفته بود و این‌که چه‌طور روی صورتش حرکت کرده‌اند. توی شعر گفته بود که آن وقت چه احساسی کرده، وقتی آن مردِ کور بینی و لب‌هایش را لمس می‌کرده، در ذهنش چه گذشته است. یادم هست که شعرش چندان چنگی به دل نمی‌زد. البته به خودش نگفتم. شاید من اصلاً شعر سرم نمی‌شود. اعتراف می‌کنم که وقتی هوسِ مطالعه به سرم می‌زند، اول از همه سراغِ کتابِ شعر نمی‌روم.
خلاصه، زنم مردی را که پیش از من از او خوشش آمده بود، همان که قرار بود افسر بشود، از بچگی دوست داشت. خوب، بگذریم. داشتم می‌گفتم که آخرِ تابستان گذاشت آن مردِ کور به صورتش دست بمالد. با او خداحافظی کرد، با این نمی‌دانم فلان و بهمانِ زمانِ بچگی، که حالا افسر شده و بایست به مأموریت می‌رفت، عروسی کرد و از سیاتل رفت. اما او و مرد کور همچنان از حالِ هم باخبر بودند. بعد از حدود یک سال زنم اول‌بار با او تماس گرفت. یک شب از پایگاهِ نیروی هواییِ آلاباما به او تلفن زد. می‌خواست حرف بزند. با هم حرف زدند. مرد کور از او خواست برایش نواری پست کند و از زندگی‌اش بگوید. این کار را کرد. نوار را فرستاد. در نوار برای مرد کور از شوهرش و زندگی‌اش در ارتش حرف زده بود. برای مرد کور گفت که شوهرش را دوست دارد اما از محلِ زندگی‌شان خوشش نمی‌آید و از این‌که شوهرش جزو این قضیهٔ صنایع نظامی است چندان راضی نیست. برای مرد کور گفت که شعری گفته که در آن از او هم حرف زده است. گفت که دارد شعری می‌گوید در این‌باره که زنِ یک افسر نیروی هوایی بودن یعنی چه. گفت که شعر را هنوز تمام نکرده. هنوز مشغول است. مرد کور هم نواری پر کرد. نوار را برایش فرستاد. او هم نواری پر کرد. سال‌ها این قضیه ادامه داشت. افسرِ زنِ من از این پایگاه به آن پایگاه منتقل می‌شد. از تمامِ پایگاه‌های هوایی برایش نوار پست می‌کرد، و بالاخره یک شب احساس کرد تنهاست، و از آدم‌هایی که در آن زندگیِ کولی‌وار مداوم باید ترکشان کند دورافتاده است. احساس کرد دیگر یک قدم دیگر نمی‌تواند بردارد. رفت و همهٔ قرص‌ها و کپسول‌های توی قفسهٔ داروها را بلعید و پشت‌بندش هم بطریِ جین را خالی کرد. بعد رفت توی وانِ آب‌ِ داغ و از حال رفت.
اما عوضِ آن‌که بمیرد، حالش به‌هم خورد. بالا آورد. افسرش –اصلا چرا باید اسمی داشته باشد؟ عشقِ دورانِ کودکی بود و خوب چی از این بهتر؟– از جایی به خانه آمد. پیدایش کرد و آمبولانس خبر کرد. زنم به وقتش همه را در نوار تعریف کرد و برای مردِ کور فرستاد، سال‌ها همه‌جور چیزی روی نوار ضبط کرده و نوارها را تند و چابک فرستاده است.

ادامه دارد...
@Fiction_12

کاغذِ خط‌خطی

14 Dec, 05:48


این هفته در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم داستان‌‌ «مُردگان» از نویسندۀ ایرلندی #جیمز_جویس را بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم. این داستان به‌صورت فایل پی‌دی‌اف در کانال گذاشته می‌شود، اما اگر دوست دارید همراه با گروه بخوانید و در گپ‌وگفتی صمیمانه شرکت کنید، می‌توانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11

کاغذِ خط‌خطی

14 Dec, 05:48


داستان

مُردگان

نویسنده: #جیمز_جویس
@Fiction_12

کاغذِ خط‌خطی

09 Dec, 05:31


یک شاهکار

(بخش سوم)

نویسنده: #آنتون_چخوف
برگردان: «احمد شاملو»

هنرپیشه‌ها آدم‌های عیاش و ولنگاری هستند و از داشتن این‌جور چیزها عار و ننگی ندارند... عالی است! نبوغ‌آساست!»
یوخف همان‌ شب، شمعدان را برداشت و بسته‌بندی کرد. به تئاتر رفت و در میان دو پرده، هنگامی که گریمور داشت گریم هنرپیشه‌ٔ بزرگ کمدی را دست‌کاری می‌کرد و او را برای پردهٔ بعد آماده می‌ساخت، هدیه را به‌ضمیمهٔ نامه‌ای در ستایش هنر خلاقهٔ شوشکین، به اتاق او فرستاد.
اکنون دیگر بلا گریبان‌گیر هنرپیشهٔ کمدی شده بود: «خدایا! حالا من  با این وامانده چه بکنم؟ لااقل چیز کوچولویی هم نیست که بشود توی جیب گذاشت یا توی سوراخی پنهانش کرد... این زن‌های تئاتر برای تمرین می‌آیند خانه‌ام، آن را می‌بینند و برایم دست می‌گیرند... عجب بلایی گرفتار شده‌ام!»
گریمور، هم‌چنان که با صورت او ورمی‌رفت و ریش قلابی او را پس‌وپیش می‌کرد، گفت:
«این که ناراحتی ندارد داداش، بفروشش. من پیرزنی را سراغ دارم که کارش همین خریدوفروش عتیقه‌جات مفرغی است... اسمش هم... اسمش هم چیز است... این... سر زبانم است وامانده... تو بگو... اس... اسمیر...  آها، سمیر نووا... سری بهش بزن و این را نشانش بده حتماً خریدارش است. کارش همین است».

ساشا کوچولو، پس فردای روزی که مطب دکتر را با تأسف از این که لنگهٔ آن شمعدان پیدا نمی‌شود ترک گفته بود، مجدد نفس‌زنان توی مطب کاشلخوف پیدایش شد، و در‌حالی‌ که از شادی با دم خود گردو می‌شکست، بسته‌ای را که توی روزنامه لفاف شده بود روی میز دکتر گذاشت و نفس‌نفس‌زنان گفت: «آخ، آقای دکتر! به خدا که سعادت از این بالاتر نمی‌شود. مامانم که دیگر از خوشحالی نزدیک بود پس بیفتد... می‌دانید؟  لنگۀ دیگر آن شمعدان را هم برایتان پیدا کردیم... حالا می‌شود جفت! آخر مامانم فقط همین من‌ یکی را دارد و اگر شما نبودید من هم دیگر کلکم کنده بود!»
با شوق‌وذوق، لفاف روزنامه را وا کرد و شمعدان را روی میز، جلوی دکتر کاشلخوف گذاشت.
دکتر دهن وا کرد که چیزی بگوید، اما همان‌طور ساکت ماند. همه‌ٔ کلمات از ذهنش گریخته بودند!

پایان.
@Fiction_12

کاغذِ خط‌خطی

08 Dec, 18:32


آرامش‌بخش‌ترین موسیقی‌های بی‌کلام در
⛽️
@RadioRelax

رایگان کتاب بخوانید! PDF
⛽️
@ketabdooni

به کاریزماتیک‌ترین ورژنت تبدیل شو TED
⛽️
@BUSINESSTRICK

انگلیسی (تصویر+ تلفظ)
⛽️
@English1388

انگلیسی  بدون معلم بدون کلاس
⛽️
@EverydayEnglishTalk

فرانسه رو قورت بده
⛽️
@FrenchAvecMoi

مشاوره و راهنمایی رایگان
⛽️
@NEORAVANKAVI

فیلم و سریال روانشناسی
⛽️
@FILMRAVANKAVI

به وقت کتاب
⛽️
@DeyrBook

حقوق برای همه
⛽️
@jenab_vakill

گلچین کتاب‌های صوتیPDF
⛽️
@ketabegoia

عربی کودک و بزرگسال
⛽️
@ArabicWithVideoes

آرا حقوقی قضایی و نظریات مشورتی
⛽️
@ARA_HOGHOOGHI_GHAZAIE

بيشتر بدانيم بهتر زندگى كنيم
⛽️
@matlabravanshenasi

‌کوتاه ولی بشدّت مفهومی!
⛽️
@its_anak

مولانا و عاشقانه شمس (زهرا غریبیان لواسانی)
⛽️
@baghesabzeshgh

آموزش مکالمه محور ترکی استانبولی
⛽️
@turkce_ogretmenimiz

انگلیسی را اصولی و آسون یادبگیر
⛽️
@novinenglish_new

کتابخانه انجمن نویسندگان ایران
⛽️
@anjomanenevisandegan_ir
‌‌‌
روان درمانی ، تروما
⛽️
@hamsafarbamah

پکیج‌های آموزش زبان
⛽️
@WritingandGrammar1

(کتاب‌های صوتی)(رایگان)
⛽️
@parshangbook

آموزش یوگا، مدیتیشن، پاکسازی چاکراها
⛽️
@yogaamag

انگلیسی واقعی با سریال‌های کمدی
⛽️
@Englishwithmima

تقویت انگلیسی با 326 کارتون 8دقیقه‌ای
⛽️
@EnglishCartoonn2024

یادگیری لغات با اخبار انگلیسی
⛽️
@english_ielts_garden

معرفی بهترین کتاب‌های روانشناسی
⛽️
@ravan_psychology_book

"رادیو نبض"، صدای فیلم و کتاب
⛽️
@Radioo_Nabz

آموزش دکوراسیون منزل
⛽️
@ZibaManzel

حافظ‌خوانی با محمدرضاکاکائی
⛽️
@hafezaneha1

دنیای انگیزشی و آموزشی (کتاب بخوانیم)
⛽️
@romanceword

زرنگاری و طراحی سنتی
⛽️
@vida_dabir

"جملاتی که افکار شما را تغییر می ‌دهد."
⛽️
@Andishe_parvaz

همه چیز درباره گلدان سالم
⛽️
@Maryamgarden

ادبیات و هنر
⛽️
@selmuly

انجمن مخفی ترک عادت‌های بد (CoDA)
⛽️
@IRAN_CoDA

شعر و ادب معاصر
⛽️
@sheradabemoaser

دیوانِ حافظ • رباعیاتِ خیام [ صوتی ]
⛽️
@GHAZALAK1

نظریه‌های جامعه‌شناسی
⛽️
@sociologyat1glance

((  سرزمین پیانو  ))
⛽️
@pianolandhk50

مجلۀ { داستان‌های کوتاه }
⛽️
@FICTION_12

سفر به دنیای کتاب و | P D F |
⛽️
@MOTIVATION_BUCH

لطفا گوسفند نباشید....
⛽️
@zehnpooya

آموزش سواد مالی و اقتصادی به زبان ساده
⛽️
@ECONVIEWS

اپلای و پذیرش تحصیلی
⛽️
@WritingandGrammar

19 ساعت آموزش رایگان اکسل
⛽️
@VBA_Excel

هماهنگی برای تبادل:
@TlTANIOM

کاغذِ خط‌خطی

08 Dec, 05:31


یک شاهکار

(بخش دوم)

نویسنده: #آنتون_چخوف
برگردان: «احمد شاملو»

ساشا اسمیرنوف دوید میان حرف دکتر و گفت: «بیایند و بروند و معاینه‌شان کنید، به این چه ربطی دارد؟ این یک شاهکار هنری است.… به خدا اگر بخواهید به این بهانه‌ها آن را از ما قبول نکنید مامانم از بی‌لطفی‌تان پاک دل‌خور می‌شود. هم مامانم، هم من. شما مرا از دهن مرگ نجات داده‌اید، ما وظیفه‌مان است گرامی‌ترین یادگاری‌های خانوادگی‌مان را به‌عنوان تشکر تقدیم‌تان کنیم… همه‌اش تأسف می‌خورم که چرا این شمعدان «جفت» نیست. اگر جفت بود که دیگر هیچی با آن قابل‌ مقایسه نبود».
دکتر کاشلخوف که دیگر اصرار را بی‌فایده می‌دانست کوتاه آمد و گفت: «بسیارخب، باشد. از تو و مادرت قلباً متشکرم. سلامم را خدمتشان عرض کن و… اما، نگاه کن ساشا تو را به خدا… منظورم این است که بچه‌ها این‌جا می‌آیند و می‌روند، این خانم‌ها اغلب برای معاینه پیش من می‌آیند!»
و چون چشمش به لب‌ولوچه‌ٔ آویزان ساشا افتاد، مطلب خود را این‌جور تمام کرد: «با وجود این، چه می‌شود کرد دیگر… بگذارش… بگذارش باشد».
ساشا، شاد و راضی گفت: «ممنونم دکتر. هزار دفعه ازتان ممنونم… می‌گذارم اینجا، نگاه کنید، این‌طرفِ گلدان… آخ! کاش می‌شد لنگه‌اش را هم پیدا کنیم. خب خداحافظ شما دکتر. باز هم ممنونم لطف کردید»و در را پشت سر خود بست.
دکتر مدت درازی با چشم‌های گرسنه به زوایای زنده و برجستهٔ مجسمه نگاه کرد. سر طاسش را ناخن کشید و فکر کرد: «واه واه واه! شاهکار شاهکارهاست! آدم از نگاه کردنش سیر نمی‌شود چه برسد به اینکه دلش بیاید آن را دور بیاندازد. ولی آخر چه‌جوری می‌توانم نگهش دارم؟ اوه فهمیدم! به یکی هدیه‌اش می‌کنم!» و به یاد دوستش «یوخف» افتاد.
یوخف وکیل عدلیه بود و دکتر کاشلخوف از بابت مشاوره‌های حقوقی، خود را مدیون او می‌دانست.
با خود گفت: «عالی است، او که به‌خاطر رفاقتِ چندین‌ساله‌مان هیچ‌وقت از من پولی قبول نکرده، پس چه‌ بهتر که این شاهکار شیطانی را به‌رسمِ هدیه تقدیمش کنم. ازقضا چه‌قدر هم باب‌دندانش است: چه‌ بهتر از این برای یک یالغوز عذب‌‌اوغلی اهل‌ِحال؟»

«داداش یوخف صبحت به‌خیر. با تشکر از دنیادنیا محبتی که همیشه در مورد کارهای حقوقی من به‌ خرج داده‌ای، این شاهکار بی‌بدیل را برایت آورده‌ام که به‌رسمِ یادگار از رفیق چندین‌و‌چند‌ساله‌ات قبول کنی… درست زیر و بالایش را نگاه کن ببین چه آیتی است از ذوق و حال!»
یوخف، چشمش که به مجسمه افتاد، از خوشیِ تصاحبِ آن وا رفت: «عج…جب! ...  ش‍ ششاهکار است! با… ور…نکر… دنی است! از کجا توانستی همچین گنجی را به تور بزنی؟»
اما اندک‌اندک، به‌ همان آهستگی که هیجانات نخستین فرومی‌کشید، دلواپسیِ آشکاری جانشین آن می‌شد. لختی در سکوت، نوبت‌به‌نوبت به مجسمه و به کاشلخوف نگریست. دست‌آخر، نگاهی هم دزدانه به طرف در انداخت و آن‌گاه زیرلب گفت: «اما… کاشلخوف جان… منظورم این است که… یعنی منظورم این نیست که خدای نکرده اثر بی‌ارزشی است… منتها…»
دکتر که بدبختی را حس کرده بود مضطربانه پرسید: «منتها چه؟»
«منتها… مادر… متوجه هستی؟ اغلب می‌آید این‌جا. مؤکل‌هایم می‌آیند… و آدم‌هایی می‌آیند که احتیاج به مشاورهٔ حقوقی و این‌جور چیزها دارند… ازآن‌گذشته، پیش نوکرها… می‌فهمی؟ منظورم این است که… یعنی البته منظورم این نیست که…»
دکتر که حالا قضیه را تا ته خوانده بود، دست‌هایش را مثل بال اردک در دو طرف بدنش حرکت داد و گفت: «بی‌ این حرف‌ها، یوخف عزیزم! خجالت دارد، این یک اثر هنری است… یعنی می‌خواهی به‌ این‌ بهانه دست مرا پس بزنی؟ کورخوانده‌ای جانم! اگر نپذیری جداً ازت خواهم رنجید… چه حرف‌های صدتا‌یک‌غازی «مادرم می‌آید» خب مادرت بیاید! این یک شاهکار بی‌نظیرِ ذوق و هنر است، ناموس تمدن و روح عالم بشریت است. خلاصهٔ مطلب، اگر قبول نکنی دیگر اسم مرا هم نیاور!»
یوخف، در حالی‌ که خودش هم ذره‌‌ای به این حرف خود اعتقاد نداشت، من‌من‌کنان گفت: «باز اگر آن‌جا را… باز اگر با یک برگ انجیر یا یک چیز دیگر…»
اما کاشلخوف که خرش را از پل گذرانده بود، دیگر منتظر انتقادات وکیل دعاوی نشد. همین‌قدر که توانسته بود مجسمه را به یوخف قالب کند و گریبان خود را از چنگ آن شاهکار شیطانیِ هنر نجات دهد، برایش کافی بود، رفت و در را هم پشت سر خود بست.
یوخف تنها که ماند، شمعدان را برداشت و خوب تماشایش کرد؛ تماشایی که هرگز نمی‌خواست پایانی داشته باشد و در عین‌ِحال با خود می‌گفت:
«خدا لعنتتان کند ذلیل‌مرده‌ها، این هنرمندها چه جانورهایی هستند! به اسمِ هنر هر اسبی که بخواهند می‌تازند! افسوس که نمی‌توانم پیش خود نگهش بدارم… ها، گیر آوردم! همین امشب می‌روم تئاتر و آن را به «شوشکین» هنرپیشهٔ کمدی هدیه می‌کنم. به‌این‌ترتیب هم شرش را از سر خودم کم کرده‌ام، هم چیز به این نابی را دور نیانداخته‌ام، و هم هنرشناسی خودم را به رخ دیگران کشیده‌ام!

ادامه دارد…
@Fiction_12

کاغذِ خط‌خطی

07 Dec, 05:29


یک‌ شاهکار

(بخش اول)

نویسنده: #آنتون_چخوف
برگردان: «احمد شاملو»

«ساشینکا» بسته‌ای را که لفافِ روزنامه داشت، زیر بغل خود جابه‌جا کرد و درِ اتاق دکتر را گشود. دلش مثل ساعت می‌زد. دکتر «کاشلخوف» همین‌ که چشمش به مریض سابق خود، بچهٔ یکی‌یک‌دانهٔ مادام اسمیر نووای عتیقه‌فروش افتاد، گل از گلش شکفت.
«اوه بچهٔ خودم… انشاءالله که حالت خوب است ها؟»
ساشا که از دستپاچگی و خجالت یک‌ریز مژه می‌زد و این‌پاوآن‌پا می‌‌کرد، تته‌پته‌کنان گفت:
«مامانم خیلی سلام رساند و گفت تا عمر داریم ممنون محبت‌های شماییم. آخر می‌دانید دیگر، مامانم فقط یک مرا دارد، و اگر شما نبودید حالا دیگر مرا هم نداشت. هم من و هم مامان دوتایی‌مان خجالت‌زده‌ٔ محبت‌های شماییم دکتر».
دکتر تو حرف شاسا دوید و با لحن پر از محبتی گفت: «اوه، نه‌نه، کوچولوی عزیزم، اصلاً این‌ها چه حرفی است؟ چه من و چه یک دکتر دیگر، فرقی نمی‌کند. وظیفۀ ما دکترها همین است. چیز فوق‌العاده‌ای که نیست… حالا چرا ایستاده‌ای پسرم؟ چرا نمی‌نشینی؟»
ساشا همان‌طور سرپا به حرف خود ادامه داد: «باشد، بلآخره مامانم فقط من یکی را دارد، و وظیفه‌اش است که زحمت‌ها و محبت‌های شما را یک‌جوری جبران کند. حیف که دست‌و‌بال‌مان تنگ است و نمی‌توانیم آن‌طور که باید از زیر بار خجالت‌تان درآییم. خدا خودش شاهد است که از این بابت چه‌قدر ناراحتیم. این است که بلآخره این… این چیزِ ناقابل را آورده‌ام خدمتتان… یک مجسمه‌ٔ مفرغی است که نمی‌دانم، می‌گویند یک «شاهکار هنری» است… درست نمی‌دانم…»
دکتر در حالتی که دست‌هایش را به دو طرف باز می‌کرد و ولشان می‌کرد که از دو طرفِ بدنش به ران‌هایش بخورد و صدا کند، از روی عدم رضایت گفت: «اوووه‌ه‌ه!» و در مدتی که ساشا سرگرم بازکردن لفافِ مجسمه بود ادامه داد: «آخر این کارها یعنی چه؟ مگر من چه کار فوق‌العاده‌ای انجام داده‌ام که شما این‌جوری خودتان را توی زحمت می‌اندازید؟» و ساشا اسمیرنوف هم، به‌عنوان جلوگیری از تعارف و استنکاف دکتر گفت: «نه‌خیر دکتر، بی‌گفت‌وگو باید قبولش بفرمایید، وگرنه مامانم سخت دل‌خور می‌شود… ببینید یک چیز عتیقه‌ است از آن شاهکارهای هنری است که لنگه‌اش پیدا نمی‌شود. البته قابل شما را ندارد. اما خب دیگر، یادگاری است که از خدابیامرز پدرم  مانده… هرچه خاک اوست، عمر شما باشد، شغلش خریدوفروش آثار هنری مفرغی بود که به‌اصطلاح «عتیقه» باشد، همین کاری که حالا من و مامانم می‌کنیم».
بسته باز شد و ساشا مجسمه را روی میز، جلو دکتر گذاشت؛ یک اثر هنری، یک شاهکار، یک چیز بی‌نظیر، یک‌ چیز فوق‌العاده‌ و خارق‌العاده که ریزه‌کاری‌های آن در دایرهٔ وصف و بیان نمی‌گنجد. نه ریزه‌کاری‌های هنری‌اش، نه ریزه‌کاری‌های فکری‌اش، چون که‌ (البته گمان نمی‌کنم موفق بشوم، ولی تا حد امکان می‌کوشم تا آن‌جایی که بشود گفت در بیان جزئیات آن پیشروی کنم).
این مجسمه، درواقع «مجسمه» نبود. یک شمعدان سه‌شاخه بود که دو زن، دو زن مظهر جذابیت و زیبایی و کشش غریزی، آن را برپا داشته بودند اما مجسمه‌سازِ چرب‌دستِ چموش نخواسته بود که علت وجودی این دو زن فقط همان بالانگه‌داشتن شاخه‌های شمعدان باشد و رسالتشان تنها در همین مرحله پایان پذیرد. ناقلای رند بلندکردن پایهٔ شمعدان را بهانه قرار داده، چنان آتشی در زوایای تن آن‌ها برافروخته بود که چیزهای دیگر هم… (اوه خوانندهٔ من! نه، نه، و هزاربار نه! من حتی از یادآوری این مسئله نیز پریشان می‌شوم، دست‌وپایم را گم می‌کنم و احساس گناه در رگ‌هایم می‌دود).
«نه‌خیر… گفت‌وگو ندارد… اثر بی‌نظیری است منتها، چه‌جوری بگویم؟ منظورم این است که… البته منظورم این نیست که… نمی‌خواهم بگویم چیز بی‌اهمیتی است، نه‌خیر، به‌هیچ‌وجه… چیزی که هست، منظورم فقط این است که… می‌دانی؟ یک‌کمی… یعنی خیلی‌ زیاد… می‌خواهم بگویم که، راستش دیگر شورش را درآورده است. همچین نیست؟ هر که آن را این‌جا ببیند… لابد می‌فهمی که چه می‌خواهم بگویم…»
ساشا متعصبانه پرسید: «هر که آن را ببیند چی؟»
«هرکه آن را ببیند… آخر شیطان لعین هم نمی‌تواند یک «چیز» را این‌طور زنده، به این زنده‌یی تراش بدهد... منظورم این است که هر که ببیند آبروی آدم را…»
ساشا که هنوز از تعجب درنیامده بود فریاد زد:
«عجب فکری! این یک شاهکار مجسمه‌سازی است دکتر، آخر خوب نگاهش کنید… یک مجسمهٔ عتیقه است، کسی با «چیزش» چه‌کار دارد؟ اصلاً وقتی آدم تراشِ هماهنگِ خطوطش را ببیند، دیگر فکر «چیز» از یادش می‌رود… عجب داستانی است! آخر شما خوب ببینیدش».
دکتر میان حرف ساشا دوید و گفت: «بچه جان. می‌فهمم. حرف‌هایت همه‌اش درست و منطقی است، اما آخر فکرش را بکن، من زن‌ و‌ بچه‌ دارم. زنم این‌جا می‌آید و می‌رود. بچه‌هایم می‌آیند و می‌روند… از همه‌ چیز‌ گذشته این خانم‌ها… اغلب خانم‌ها می‌آیند این‌جا که معاینه‌شان کنم. فکرش را بکن…»

ادامه دارد…
@Fiction_12

کاغذِ خط‌خطی

07 Dec, 05:29


این هفته در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم داستان‌کوتاهِ «یک شاهکار» از نویسندۀ روسی «آنتون چخوف» را بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم. این داستان در ۳ بخش (روزی یک قسمت) در کانال گذاشته می‌شود، اما اگر دوست دارید داستان را یکجا بخوانید و در گپ‌وگفتی صمیمانه شرکت کنید، می‌توانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11

کاغذِ خط‌خطی

04 Dec, 13:47


دید

نوشتۀ #م_سرخوش

رفتی پیش بهترین چشم‌پزشک شهر. ویزیتش گران بود، اما حساب کردی با صرفه‌جویی در خرجیِ خانه جبران می‌شود. بعد از معاینه‌ای دقیق، از دکتر خواستی نتایج را روی برگه‌های مخصوصش واضح و رسمی و علمی بنویسد، زیرش را هم امضاء کند و مُهر بزند. دکتر گفت: «اگه برای سازمان خاصی می‌خواین، معمولاً فرمی می‌دن که نتایج‌و توش می‌نویسم. اگر هم فرم ندادن، بفرمایین برای کجا می‌خواین تا توی برگه بنویسم. به‌هرحال همون طور که عرض کردم، دیدِ هر دو چشم کامله و هیچ مشکلی ندیدم. با این چشم‌ها حتی می‌تونین برای خلبانی درخواست بدین».
گفتی: «خیر آقا، خودم یک مرکز آموزش خلبانی با چهار فروند هواپیما دارم. این سند را برای همسرم می‌خواهم».
«همسرتون؟!»
«بله. ایشان بارها در حالت‌های نامتعادلِ روانی، همراه با حرکات آزاردهنده و نامعقولی چون گریه و جیغ و داد مدعی شده‌اند که من، او و بچه‌ها را نمی‌بینم!»
دکتر دیگر حرفی نزد، اما چیزی را که می‌خواستی نوشت و مُهر و امضاء کرد. برگه را گرفتی و خواندی. آن را تا کردی و در کیفت گذاشتی. موقع خداحافظی، از دکتر خواستی آدرس بهترین شنوایی‌سنج شهر را به تو بدهد.

@Fiction_12

کاغذِ خط‌خطی

04 Dec, 06:01


اورژانس
(بخش پنجم)

نویسنده: #دنیس_جانسون
برگردان: #میلاد_ذکریا

با جورجی هم احوال‌پرسی کرد و دست داد، اما جورجی اصلاً او را نشناخت. از ترنس وبر پرسید: «شما کی باشین؟»

چند ساعت پیش‌از آن، جورجی حرفی زد که ناگهان و کاملاً تفاوت، میان ما را روشن می‌کرد. داشتیم از اتوبانِ قدیمی، از وسطِ دشتِ صاف، به‌طرف شهر می‌راندیم. یک مسافرِ بین‌راهی سوار کردیم، پسری بود که من می‌شناختمش. وانت را نگه‌داشتیم، و پسر چنان به‌آرامی و با احتیاط از کنارۀ جاده بالا آمد که انگار دارد از دهانۀ یک آتش‌فشان بیرون می‌آید. اسمش «هاردی» بود. قیافه‌اش احتمالاً حتی از ما هم داغان‌تر بود. به هاردی گفتم: «ما گیر کردیم و شب رو توی ماشین خوابیدیم».

هاردی گفت: «حدس زدم. یا این، یا این‌که هزار مایل رانندگی کردین».

من گفتم: «اون هم».

«یا بیماری‌ای، مرضی چیزی دارین».

جورجی پرسید: «این کیه؟»

«هاردیه. پارسال تابستون با من زندگی می‌کرد. دَمِ در پیداش کردم».

از هاردی پرسیدم: «سگت چی شد؟»

«هنوز هست».

«آره؟ شنیدم رفتی تکزاس».

هاردی گفت: «داشتم توی یه مزرعۀ زنبور کار می‌کردم».

«وای! نیش هم می‌زنن؟»

هاردی گفت: «نه اون‌جوری که فکر کنی. آدم یه قسمتی از روالِ روزانه‌شون می‌شه. همه‌ش جزئی از یه‌جور هارمونیه».

بیرون، همان تکه زمینِ یک‌شکل از جلوی روی‌مان می‌گذشت و دوباره می‌گذشت. روزی بدونِ ابر، و آفتاب کورکننده بود. جورجی گفت: «اون رو نگاه کن» و مستقیم به پیشِ روی‌مان اشاره کرد. ستاره‌ای چنان داغ بود که، آبی و درخشان، در آسمانِ خالی معلوم بود.
من به هاردی گفتم: «بلافاصله شناختمت، ولی موهات چی شد؟ کی قیچی‌شون کرده؟»

«وای اگه بدونی».

«نگو!»

«اعزامم کردن».

«وای نه».

«وای آره. سرباز فراری‌ام. فراریِ بد. باید خودم رو برسونم کانادا».

جورجی گفت: «نگران نباش، می‌فرستمت اون‌جا».

«چه‌جوری؟»

«یه‌جوری! فکر کنم یه آدمایی رو می‌شناسم. نگران نباش، از حالا دیگه توی راهِ کانادا هستی».

امروز دیگر آن دنیا، آن روزها، همه‌اش پاک شده و مثل یک طومار لوله‌اش کرده‌اند و جایی گذاشته‌اند. بله، می‌توانم با انگشتانم لمس‌شان کنم، ولی کجا هستند؟!
پس‌از مدتی هاردی از جورجی پرسید: «تو چی‌کاره‌ای؟»

و جورجی جواب داد: «من زندگی‌ها رو نجات می‌دم».

پایان.
@Fiction_12

کاغذِ خط‌خطی

03 Dec, 06:00


اورژانس
(بخش چهارم)

نویسنده: #دنیس_جانسون
برگردان: #میلاد_ذکریا

با احتیاط تا آن پایین قدم زدیم و از پرچینِ زنگ‌زده بالا رفتیم و همان عقب ایستادیم. بلندگوها، که آن‌ها را با علائمِ روی قبر اشتباه گرفته بودم، هم‌زمان زمزمه می‌کردند. بعد موسیقیِ دلنگ‌دلونگی شروع شد که به‌زحمت می‌توانستم آهنگش را تشخیص بدهم. ستاره‌های مشهور سینما کنار رودخانه‌ای دوچرخه سواری می‌کردند، و دهان‌های غول‌آسا و دوست‌داشتنی‌شان خندان بود. اگر هم کسی برای دیدن این فیلم آمده بود، با شروعِ توفان همه رفته بودند. حتی یک ماشین هم باقی نمانده بود، حتی یک ماشینِ خراب از هفتۀ قبل که چون بنزینش تمام شده آن‌جا رهایش کرده باشند. یکی-دو دقیقه بعد، وسطِ رقصِ دوچرخه‌ها در میدان، پرده سیاه شد، تابستانِ سینمایی به پایان رسید، صحنه تاریک شد و دیگر چیزی جز برف باقی نماند. یک دقیقۀ دیگر که گذشت، جورجی گفـت: «کم‌کم چشام دارن دوباره می‌بینن».

حقیقت داشت؛ در خاکستری یکنواخت اطراف‌مان اَشکالی داشتند به‌وجود می‌آمدند، اما هنوز درست نمی‌فهمیدم کدام‌شان دورتر و کدام نزدیک‌تر هستند. با آزمایش و خطا، بعداز کلی رفتن و برگشتن با کفش‌های خیس، وانت را پیدا کردیم و لرزان سوار شدیم. گفتم: «بیا از این‌جا بریم».

«بدون چراغ هیچ‌جا نمی‌تونیم بریم».

«باید برگردیم، تا خونه خیلی راهه».

«نه نیست».

«باید سیصد مایلی اومده باشیم».

«همین بیرون‌شهریم خرِ خدا. فقط دُور خودمون چرخیدیم».

«این‌جا جای چادر زدن نیست. صدای اتوبان اصلی از اون‌طر ف میاد».

«همین‌جا می‌مونیم. به درک که دیر بشه. صبح می‌تونیم بریم خونه. الان نامرئی هستیم»

داشتیم زیر برف دفن می‌شدیم و هم‌زمان به صدای ماشین‌های سنگین که از «سان‌فرانسیسکو» به «پنسیلوانیا» می‌رفتند، گوش می‌کردیم. صداشان مثل لرزش تیغه‌های بلند ارۀ آهن‌بری بود. دست‌آخر جورجی گفت: «بهتره واسه اون بچه‌خرگوشا یه‌کم شیر‌ بگیریم».

«شیر از کجا بیاریم؟»

«شکر می‌ریزیم توش».

«می‌شه بی‌خیال شیر و اینا بشی؟»

«خرگوش پستانداره، پسر».

«اون خرگوشا رو فراموش کن».

«حالا کجا هستن؟»

«گوش نمی‌دی چی می‌گم؟ گفتم اون… خرگوشا… رو… فراموش کن».

«کجان؟»

با بغض گفتم: «سُر خوردن رفتن پشتم و لِه شدن».

«سُر خوردن رفتن پشتت؟»

تماشا کرد که آن‌ها را یکی‌یکی از پشتم پیدا کردم و بیرون کشیدم. آن‌ها را یکی‌یکی درمی‌آوردم و در دستانم نگه‌می‌داشتم و نگاهشان می‌کردیم.
هشت‌تا بودند. از انگشت‌های من بزرگتر نبودند، ولی همه‌چیزشان کامل بود؛ پاهای کوچولو، پلک چشم‌ها، حتی سبیل! گفتم: «خدا بیامرزه».

جرجی پرسید: «چرا تو دست به هر چیزی که می‌زنی، تبدیل به عَن می‌شه؟ چرا همیشه باید این اتفاق بیفته؟»

«بیخودی که بهم نمی‌گن تِرمال».

«اسم برازنده‌ایه برات».

«می‌دونم».

«تِرمال تا آخر عمرت همراهت می‌مونه».

گفتم: «خودم هم الان همین رو گفتم. از قبل موافقتم رو بهت اعلم کردم».

شاید هم ماجرای خرگوش‌ها مال آن موقع نبوده، مال وقتی بوده که توی وانت خوابیدیم و من روی خرگوش‌ها غلت زدم و له‌شان کردم. فرقی نمی‌کند. چیزی که حالا مهم است یادم بماند این است که صبح روز بعد، برفِ روی شیشه از نور خورشید آب شده بود و آفتاب بیدارم کرد. همه‌جا مِه‌آلود بود و چیزها زیرِ آفتاب و مِه عجیب دیده می‌شدند. خرگوش‌ها هنوز مشکلی نبودند، یا مشکلشان را ایجاد کرده بودند و فراموش شده بودند. هیچ چیز در ذهنم نبود. زیبایی صبح را حس می‌کردم. می‌توانستم بفهمم چطور یک مرد در حال غرق شدن ناگهان حس می‌کند دیگر تشنه‌اش نیست، یا چگونه برده‌ای می‌تواند اربابش را دوست داشته باشد. جورجی صورتش را روی فرمان گذاشته و خوابیده بود. تکه‌های برف را می‌دیدم که شبیه شکوفه روی ساقۀ بلندگوها‌ نشسته‌اند. گوزن نری در مرتعِ پشتِ نرده‌ها بی‌حرکت ایستاده بود و حسی از قدرت و حماقت از خود ساطع می‌کرد. شغالی نرم‌نرم دوید و از وسط مرتع گذشت و در میانِ درخت‌ها گم شد.
آن روز بعدازظهر سر کارمان برگشتیم تا کارها را طوری ازسر بگیریم که انگار هرگز متوقف نشده‌اند، و ما هرگز جای دیگری نبوده‌ایم. بلندگوی سالن گفت: «خداوند شبان من است».

هرشب همین را می‌گفت، چون این
یک بیمارستانِ کاتولیک بود. «ای پدر ما که در آسمانی؟ و و و…»

پرستار گفت: «آره آره».

مردی که چاقو به چشمش رفته بود، ترنس وبر، حدود وقتِ شام مرخص شد. شبِ قبل نگهش داشته و ــ در واقع بدون هیچ دلیلی ــ یک چشم‌بند بهش داده بودند. او سری به بخش اورژانس زد که خداحافظی کند. گفت: «خب، اون قرصایی که بهم دادن باعث شده دهنم مزۀ خیلی بدی بده».

پرستار گفت: «می‌تونست بدتر باشه».

«حتی زبونم…»

پرستار یادآوری کرد: «معجزه‌ست که نمردی، یا دستِ‌کم کور نشدی».

من را شناخت و لبخند زد. گفت: «داشتم زن همسایه رو موقع حموم آفتاب دید می‌زدم، که زنم تصمیم گرفت کورم کنه».

ادامه دارد..
@Fiction_12

کاغذِ خط‌خطی

02 Dec, 06:00


اورژانس
(بخش سوم)

نویسنده: #دنیس_جانسون
برگردان: #میلاد_ذکریا

گفتم: «هم چرخ‌وفلک افقی بود، هم عمودی، و یه چیزی به اسم چکش که مردُم بعداز پیاده شدن ازش این‌قدر بالا می‌آوردن که پشت‌شون صاف نمی‌شد. یعنی واقعاً ندیدیش؟»

«چی بود؟»

«خرگوش».

«یه چیزی ترکید».

«زیرش کردی، اونم ترکید».

جورجی کوبید روی ترمز. گفت: «خوراک خرگوش».

دنده‌عقب گرفت و زیگزاگ به‌طرف خرگوش برگشت. «چاقوی شکاری‌م
کو؟»

نزدیک بود برای بار دوم حیوان بیچاره را زیر بگیرد. گفت: «توی صحرا چادر می‌زنیم. صبح برای صبحونه رونِ خرگوش می‌خوریم».

داشت چاقوی ترنس وبر را در هوا تاب می‌داد. جوری که مطمئن بودم آخرش یا بلایی سرِ خودش می‌آورد، یا سرِ من. در کمتر از یک دقیقه، لب جاده ایستاده بود و داشت موجودِ بیچارۀ لاغرمردنی را سلاخی می‌کرد و اعضای بدنش را دور می‌انداخت. فریاد زد: «من باید دکتر می‌شدم».

خانواده‌ای با یک «دوج» بزرگ ــ تنها ماشینی که در این مدت دیدیم ــ سرعت‌شان را کم کردند و همین‌طور که آهسته می‌گذشتند، با تعجب از پنجره جورجی را نگاه کردند.

پدره گفت: «چیه، ماره؟»

جورجی گفت: «نه، مار نیست. خرگوشه. یه خرگوش‌که توی شکمش بچه داره».

مادره گفت: «بچه؟!»

و پدره گاز داد و ماشین در میانِ اعتراض چند بچۀ کوچک که در صندلیِ عقب نشسته بودند، سرعت گرفت و رفت. جورجی جلوی پیراهنش را کشیده نگه‌داشته بود، طوری که انگار دارد سیب یا چنین چیزی می‌آورد. آمد کنارِ وانت، سمتِ پنجرۀ من. آن چیزها درواقع بچه‌خرگوش‌های مینیاتوریِ خیس و لزجی بودند. به او گفتم: «امکان نداره همچین چیزی بخورم».

گفت: «بگیرشون، بگیر. من باید رانندگی کنم. بگیرشون». و آن‌ها را توی بغلم خالی کرد و از طرفِ خودش سوارِ وانت شد. شروع کرد با سرعتِ بیشتر و بیشتر راندن، صورتش حالتی پیروزمندانه داشت. گفت: «مادره رو کشتیم، ولی بچه‌ها‌ رو نجات دادیم».

گفتم: «داره دیر می‌شه. بیا برگردیم شهر».

«حتماً».

شصت، هفتاد، هشتادوپنج، تخت‌گاز نود مایل...

گفت: «بهتره جای بچه‌خرگوشا گرم باشه».

آن‌ها را یکی‌یکی از لای دگمه‌های پیراهنم به تو سُراندم و آن‌جا روی شکمم نگه‌شان داشتم. به جورجی‌ گفتم: «هیچ تکون نمی‌خورن».

«یه‌کم شیر و شکر و اینا می‌گیریم، خودمون بزرگ‌شون می‌کنیم. بزرگ‌شون می‌کنیم اندازۀ گوریل».

جاده‌ای که در آن گم شده بودیم، صاف از وسطِ دنیا می‌گذشت. هنوز روز بود، ولی خورشید بیش‌از یک فانوسِ دکوری یا یک اسفنجِ زرد زور نداشت. در این نور، کاپوتِ وانت که نارنجیِ روشن بود، به آبیِ تیره تغییر رنگ داده بود. جورجی اجازه داد ماشین آرام‌آرام به شانه‌خاکیِ جاده کشیده شود، انگار که خوابش برده یا بی‌خیالِ پیدا کردنِ راه شده باشد.

«چی شده؟»

جورجی گفت: «دیگه نمی‌تونیم ادامه بدیم. چراغِ جلو ندارم».

زیرِ آسمانی عجیب ایستاده بودیم که تصویرِ کم‌رنگی از هلالِ ماه بر آن افتاده بود. کنارمان جنگلِ کوچکی بود. پیش‌از این، روزِ خشک و داغی بود، ولی همین‌که شب شد، در فاصله‌ای که در جنگل نشستیم تا سیگاری بکشیم، کم‌کم هوا به‌شدت سرد شد. گفتم: «تابستون یه‌هو تموم شد».

همان سالی بود که ابرهای قطبی تا وسط آمریکا آمدند پایین، و در ماهِ سپتامبر دو هفتۀ زمستانی داشتیم. جورجی پرسید: «متوجهی می‌خواد برف بباره؟»

حق با او بود، طوفانی خاکستری داشت پیش می‌آمد. از جنگل زدیم بیرون، و مثل احمق‌ها دُور خودمان چرخیدیم. خنکیِ دل‌پذیر، به سرمای خشکی تبدیل شد که همراه با رایحۀ درختانِ کاج، مثل سوزن به بدن‌مان فرو می‌رفت. تندبادهای برفی دُورِ سرمان می‌چرخیدند و شب تیره‌تر می‌شد. هرچه می‌گشتم، وانت را پیدا نمی‌کردم. بیشتر و بیشتر گم می‌شدیم. مدام صدا می زدم: «جورجی، تو چیزی می‌ببینی؟» و او مدام می‌گفت: «چی رو ببینم؟ چی رو ببینم؟»

تنها نوری که دیده می‌شد، باریکه‌ای از غروبِ آفتاب بود که زیرِ تودۀ ابرها چشمک می‌زد. ما هم به آن سمت رفتیم. نرم‌نرمک از بالای تپه‌ای به‌سوی دشتِ بازی سرازیر شدیم که به‌نظرم رسید یک گورستانِ نظامی است، پُر از ردیف‌های تیره و هم‌شکل بود که خیال کردم باید سنگِ قبر سربازان باشد. قبلاً هرگز گذارم به این گورستان نیفتاده بود. کمی دورتر، درست آن‌سوی پردۀ برفی که می‌بارید، آسمان ناگهان از هم شکافت و فرشته‌ها از دلِ آسمانِ آبی و دوست‌‌داشتنیِ تابستانی نزول کردند. صورت‌های غول‌آسای آن‌ها نورانی و سرشار از شفقت و مهربانی بود. دیدنِ این منظرۀ فرازمینی مانندِ خنجری به قلبم فرورفت و به ستونِ فقراتم رسید. اگر چیزی در دل‌وروده‌ام بود، بی‌شک از ترس به خودم می‌ریدم.

جورجی دست‌ها را باز کرد و فریاد کشید: «پسر! یه سینمای روبازه».

گفتم: «سینمای روباز؟»

مطمئن نبودم این کلمات چه مفهومی دارند. جورجی جیغ کشید: «توی این کولاک دارن فیلم نشون می‌دن!»

گفتم: «آها. فکر کردم یه چیز دیگه‌ست».

ادامه دارد...
@Fiction_12

کاغذِ خط‌خطی

01 Dec, 06:02


اورژانس
(بخش دوم)

نویسنده: #دنیس_جانسون
برگردان: #میلاد_ذکریا

دکتر هر سه‌نفرمان را به اتاقش برد و گفت: «وضعیت از این قراره: باید یه تیم تشکیل بدیم، یه تیمِ کامل. یه دکترِ چشمِ خوب می‌خوام. یه دکترِ چشمِ بی‌نظیر. بهترین دکتر چشم. یه جراحِ مغز هم می‌خوام. و یه دکترِ بی‌هوشیِ خوب، یه نابغه. من به این کلّه دست نمی‌زنم، فقط تماشا می‌کنم. من حدودِ تواناییِ خودم رو می‌دونم. ما فقط برای عمل آماده‌ش می‌کنیم و سفت سرِ جامون می‌شینیم. نظافت‌چی!»

جورجی گفت: «من رو می‌گی؟»

دکتر پرسید: «این‌جا بیمارستان هست یا نه؟ این‌جا بخش اورژانس هست یا نه؟ این یارو بیمار هست یا نه؟ تو نظافت‌چی هستی یا نه؟»

شمارۀ اپراتورِ بیمارستان را گرفتم و به او گفتم دکترِ چشم و دکترِ مغز و دکترِ بی‌هوشی برایمان بفرستد. صدای جورجی از آن‌سرِ راهرو می‌آمد که داشت دست‌هایش را می‌شست و یکی از آهنگ‌های «نیل یانگ» را می‌خواند. دکتر گفت: «این بابا به‌دردمون نمی‌خوره... به هیچ دردی نمی‌خوره».

پرستار که داشت تهِ یک بستنی لیوانی را با قاشق بیرون می‌کشید، با لحنی مؤکد گفت: «تا وقتی که دستوراتِ من توی گوشش بِره، ربطی به من نداره. من زندگی خودم رو دارم و باید به ‌فکر خانوادۀ خودم باشم».

دکتر گفت: «خیله‌خب، باشه‌باشه. لازم نیست خرخرۀ من‌و بجوی».

دکتر چشم برای تعطیلات به جایی رفته بود. اپراتور بیمارستان در جست‌وجوی جای‌گزینِ مناسبی برای او به این‌طرف و آن‌طرف تلفن می‌کرد، و بقیۀ متخصصان از تخت‌خواب‌شان بیرون آمده و در تاریکی شب به‌سوی ما می‌شتافتند. من همان اطراف ایستاده بودم. الکی به چارت‌های بیماران نگاه می‌کردم و کمی بیشتر از قرص‌های جورجی می‌جویدم. بعضی‌شان مزه‌ای شبیه بوی ادرار داشتند، بعضی‌شان می‌سوزاندند، بعضی‌شان هم مزۀ گچ می‌دادند. چند پرستار و دو پزشک ــ که قبلش داشتند در بخشِ آی.سی.یو به کسی رسیدگی می‌کردند ــ آمده بودند و با ما می‌پلکیدند. درمورد این‌که مسألۀ درآوردنِ چاقو از داخلِ مغزِ ترنس وبر را از چه ‌طریقی باید بررسی کرد، هر کس ایدۀ متفاوتی داشت. ولی وقتی که جورجی از تمیزکردنِ بیمار برای عمل ــ تراشیدنِ ابروهای بیمار و ضدعفونی کردنِ نواحیِ اطرافِ زخم و این‌جور کارها ــ برگشت، به‌نظر می‌رسید که انگار یک چاقوی شکاری در دستِ چپش دارد. مات مانده بودیم. بالاخره دکتر پرسید: «این رو از کجا آوردی؟»

پس‌از آن برای مدت زیادی، هیچ‌کس یک کلمه هم حرف نزد. مدتی که گذشت، یکی از پرستارهای آی.سی.یو گفت: «بندِ کفشت بازه».

جورجی چاقو را روی یک چارتِ وضعیتِ بیمار گذاشت، و خم شد که بند کفشش را ببندد. بیست دقیقه دیگر مانده بود تا شیفت تمام شود و خلاص شویم. پرسیدم: «حالِ یارو چه‌طوره؟»

جورجی گفت: «کی؟»

از قرار معلوم دیدِ تنها چشمِ ترنس وبر عالی بود، و توانایی‌های حرکتی و واکنش‌هایش هم به‌رغم شکایتِ قبلیِ او از ناتوانیِ حرکت، روبه‌راه بود. پرستار گفت: «علائم حیاتی‌ش عادیه. این یارو هیچ مرگش نیست! معجزه‌ست!»

بعداز مدتی آدم یادش می‌رود که تابستان است، حتی یادش نمی‌آید صبحِ چندشنبه است. من دوشیفت دوبله کار می‌کردم. بین‌شان هشت ساعت فرجه داشتم که آن را هم همان‌جا روی یک ویلچر در استراحت‌گاهِ پرستارها می‌خوابیدم. قرص‌های خوابِ جورجی باعث می‌شد احساسی شبیه به یک بالونِ بزرگِ هلیوم داشته باشم، ولی اصلاً خوابم نمی‌بُرد. من و جورجی به محوطۀ پارکینگ، سراغ وانتِ نارنجیِ او رفتیم. پشت وانت روی یک تخته‌سه‌لای خاکی دراز کشیدیم. نورِ روز پشتِ پلکِ چشم‌هامان بازی می‌کرد و مزۀ گراس روی زبان‌مان سنگین‌تر می‌شد. جورجی گفت: «من می‌خوام برم کلیسا».

گفتم: «بیا بریم شهربازی».

«دلم می‌خواد دعا کنم».

گفتم: «اون‌جا چندتا قِرقی و عقابِ زخمی آوردن. از انجمن حمایت از حیوانات!»

«یه کلیسای خلوت دلم می‌خواد، همین حالا».

رانندگی خیلی به من و جورجی خوش گذشت. روز تا مدتی شفاف و آرام بود. از آن لحظاتی بود که آدم در آن قفل می‌شود و می‌گوید گور بابای تمامِ مشکلاتِ گذشته و آینده. آسمان آبی است و مرگ در پیشِ رو.
نزدیکِ غروب، شهربازی با حالتی اندوه‌ناک به روی ما آغوش باز کرد. یک قهرمانِ ال.اس.دی نزدیکِ قفسِ پرنده‌ها داشت با یک گروهِ خبریِ تلویزیونی مصاحبه می‌کرد. چشم‌هایش طوری بود که انگار آن‌ها را از اسباب‌بازی‌فروشی خریده. من که برای این آدم‌فضاییِ مفلوک دل‌ می‌سوزاندم، حواسم نبود خودم هم در عمرم به‌اندازۀ او مصرف کرده‌ام.
بعد‌از آن بود که گم شدیم. ساعت‌ها رانندگی کردیم، بی‌اغراق ساعت‌ها، ولی نمی‌توانستیم راهِ ورود به شهر را پیدا کنیم. جورجی شروع کرد به غرزدن: «این بدترین شهربازی‌ای بود که توی عمرم دیدم. پس وسایل بازیش کجا بود؟»

گفتم: «بازی هم داشت».

«من که یکی هم ندیدم».

داشتیم بحث می‌کردیم، که یک خرگوش صحرایی پرید جلوی ماشین، و ما زیرش گرفتیم.

ادامه دارد...
@Fiction_12

کاغذِ خط‌خطی

30 Nov, 06:01


این هفته در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم داستان‌کوتاهِ «اورژانس» از نویسندۀ آلمانی-آمریکایی #دنیس_جانسون را بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم. این داستان در چهار بخش (روزی یک بخش) در کانال گذاشته می‌شود، اما اگر دوست دارید یک‌جا و همراه با گروه بخوانید و در گپ‌وگفتی صمیمانه شرکت کنید، می‌توانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11

کاغذِ خط‌خطی

30 Nov, 06:01


اورژانس
(بخش اول)

نویسنده: #دنیس_جانسون
برگردان: #میلاد_ذکریا

به‌نظرم حدود سه‌هفته‌ای می‌شد که در بخش اورژانس شروع به کار کرده بودم. سال ۱۹۷۳ بود، آخرِ تابستان. شیفتِ شب هیچ کاری نداشتم جز دسته کردنِ گزارش‌های بیمۀ شیفت‌های روز. این بود که افتادم به ول‌گشتن؛ از بخشِ مراقبتِ قلب گرفته تا کافه‌تریا و این‌ها. می‌افتادم دنبالِ «جورجی»، کارگرِ نظافت‌چیِ بیمارستان، که یکی از رفقای نسبتاً نزدیکم بود و معمولاً از قفسه‌ها قرص کِش می‌رفت. جورجی داشت کاشی‌های کف اتاق‌عمل را تی می‌کشید. گفتم: «هنوز وِل نکردی؟»

غرغرکنان گفت: «خدایا چه‌قدر خون این‌جا ریخته».

«کجا؟»

کف اتاق به‌نظرم به‌قدر کافی تمیز بود. پرسید: «این‌جا داشتن چه غلطی می‌کردن؟»

گفتم: «این‌جا عمل جراحی انجام می‌دن، جورجی».

گفت: «این‌همه کثافت توی وجود ما هست، همه‌ش هم می‌خواد بیاد بیرون».

تی را به قفسه‌ای تکیه داد.
«حالا چرا گریه می‌کنی؟» نمی‌فهمیدم.
او بی‌حرکت ایستاد، هر دو دستش را آرام پشتِ سرش بالا آورد و کِشِ موهای دُم‌اسبی‌اش را سفت کرد. بعد تی را برداشت و شروع کرد آن را الله‌بختکی و در نیم‌دایره‌های بلند، روی زمین کشیدن. می‌لرزید و اشک می‌ریخت و خیلی سریع در اتاق به این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت. گفت: «برای چی گریه می‌کنم؟ خدایا... وای پسر... محشره».

به اتاقِ اورژانس برگشتم. آن‌جا با پرستاری که از چاقی داشت می‌ترکید، علاف بودم. یکی از دکترهای خدماتِ خانواده، که هیچ‌کس از او خوشش نمی‌آمد، آمد دنبالِ جورجی که او را بفرستد تا اتاقش را تمیز کند. یارو گفت: «جورجی کجاست؟»

پرستار گفت: «جورجی توی اتاق‌عمله».

«دوباره؟»

پرستار گفت: «نه، هنوز».

«هنوز؟ چی‌کار می‌کنه؟»

«زمین رو تمیز می‌کنه».

«دوباره؟»

پرستار باز گفت: «نه، هنوز».

رفتم دنبالش. در اتاق‌عمل، جورجی تی را انداخته و مثلِ بچه‌ای که در پوشک‌اش ریده باشد، دولا شده بود. با دهانی از وحشت باز، به زمین خیره شده بود.

گفت: «وای! این کفشای لعنتی رو چی‌کارشون کنم، مَرد؟»

من گفتم: «فکر کنم هرچی قرص دزدیده بودی رو یه‌جا خوردی، نه؟»

او که بااحتیاط روی پاشنه‌اش راه می‌رفت، گفت: «ببین چه غژغژی می‌کنن».

«بذار جیبات ر‌و بگردم».

یک دقیقه ثابت ایستاد، و جاسازش را پیدا کردم. از هر نوع، هرچه بودند، دوتا برایش گذاشتم. گفتم: «نصفِ شیفت گذشته».

گفت: «خوبه. چون من خیلی‌خیلی‌خیلی مشروب‌لازم شدم. می‌شـه لطفاً کمک کنی این خون رو تمیزش کنم؟»

حدود ساعتِ سه‌ونیمِ صبح بود که جورجی برگشت. یک بابایی که چاقویی در چشمش فرورفته بود هم پشتِ سرش آمد تو. پرستار گفت: «امیدوارم تو این کارو باهاش نکرده باشی».

جورجی گفت: «من؟ نه، خودش همین‌شکلی بود».

مرد گفت: «کارِ زنمه».

چاقو تا دسته در گوشۀ بیرونیِ چشمِ چپش فرو رفته بود. چاقوی شکاری یا همچین چیزی بود. پرستار پرسید: «کی آوردت این‌جا؟»

مرد گفت: «هیچ‌کس، خودم پیاده اومدم. سه‌تا چارراه بیشتر نیست».

پرستار متفکرانه نگاهش کرد. «بهتره بستری‌ت کنیم».

مرد گفت: «باشه، آمادگی‌ش رو دارم».

پرستار کمی دیگر به صورتِ طرف دقت کرد. گفت: «اون‌یکی چشمت شیشه‌ایه؟»

مرد گفت: «پلاستیکیه، یا یه جنسِ مصنوعی توی همین مایه‌ها».

پرستار پرسید: «الان تو با این چشم می‌بینی؟» منظورش چشمِ زخمی بود.

«می‌تونم ببینم، ولی نمی‌تونم دست چپم رو تکون بدم. گمونم این چاقو یه بلایی سرِ مغزم آورده».

پرستار گفت: «وای خدا».

من گفتم: «به‌نظرم بهتره دکتر رو خبر کنم».

پرستار موافق بود. «آره برو».

مرد را خواباندند، و جورجی از بیمار پرسید: «نام؟»

«ترنس وبر».

«صورتت تاریکه، نمی‌بینم چی می‌گی».

من گفتم: «جورجی»...

«چی می‌گی مرد؟ منم که نمی‌بینم».

پرستار آمد و جورجی به او گفت: «صورتش تاریکه».

پرستار روی بیمار خم شد و توی صورتش داد زد: «چند وقته این اتفاق افتاده، تری؟»

بیمار گفت: «همین یه‌کم پیش. کارِ زنمه. من خواب بودم».

«می‌خوای پلیس خبر کنیم؟»

مرد مسأله را سبک‌سنگین کرد و درنهایت گفت: «الان نه، ولی اگه مُردم خبر کنین».

پرستار رفت سروقت آیفونِ دیواری، و پزشکِ شیفت ــ همان یارو خدماتِ خانواده ــ را خبر کرد. توی آیفون گفت: «یه سورپرایز برات دارم».

دکتر تا از آن‌سرِ راه‌رو بیاید، حسابی طولش داد. می‌دانست پرستار از او بدش می‌آید، و لحنِ شادِ صدایش فقط می‌تواند به‌معنیِ چیزی فراتر از توانایی‌های او، و البته تحقیرآمیز باشد. توی اتاقِ تروما سرک کشید تا ببیند وضعیت از چه قرار است؛ کارمندِ اداری، یعنی من، و کارگرِ نظافت‌چیِ بیمارستان، یعنی جورجی، هردو هم پاک نشئه، بالای سرِ بیماری ایستاده‌ایم که دستۀ یک چاقو از صورتش بیرون زده. گفت: «خب، مشکل چیه؟»

ادامه دارد...
@Fiction_12

کاغذِ خط‌خطی

27 Nov, 05:50


#یادداشت‌های_روزمره

نوشتۀ #م_سرخوش

یکی از تفاوت‌های جالبِ فرهنگِ غرب و شرق این است که در جامعۀ آن‌ها روز به روز آمارِ «ازدواجِ سفید» بالاتر می‌رود و در جامعۀ ما آمارِ «طلاقِ سفید»!
آن‌ها بدون این‌که چیزی در دفترخانه‌ها و شناسنامه‌هاشان ثبت کنند، خوش و خرم تا وقتی که دلشان خواست آزادانه با هم زندگی می‌کنند، ما هم بدون این‌که چیزی در دفترخانه‌ها و شناسنامه‌هامان ثبت کنیم، ناخوش و معذب یک عمر بدون این‌که دلمان بخواهد در اسارت با هم زندگی می‌کنیم... البته آن‌ها به جهنم می‌روند، چون گناه می‌کنند. استغفرالله!!!

@Fiction_12

کاغذِ خط‌خطی

26 Nov, 08:10


دو فنجان شیرکاکائوی کم‌رنگ (بخش چهارم)

نویسنده: #مرضیه_جوکار

برای آخرین بار موهایم را با روغن مار ماساژ دادم. این حقه را مادرشوهر یادم داده. می‌گوید راز درخشندگی موی هنرپیشه‌های هندی همین است.

برادرشوهرم دوباره زنگ زد: «سلام. خواب که نبودی؟»

داشتم موهایم را می‌بافتم. گفتم: «حال مادر خرابه. هذیون می‌گه. فکر می‌کنه ۱۷ سالشه! می‌گه پسر دانشجوی همسایه عاشقش شده. همۀ قرصاش‌و ریخته دور».

گفت: «آره، متوجه شدم. اذیتت می‌کنه؟»

«اذیت؟ نه. اون عاشق منه!»

آهسته گفت: «من هم!» کلمات برای او فقط یک سری قرارداد هستند.

گفتم: «ولی تو هیچ‌وقت من‌و ندیدی».

«آره. ولی انگار همۀ این سال‌ها دلم این‌جا بوده. هفتۀ دیگه می‌یام تو رو با خودم می‌برم».

پرسیدم: «پس مادر چی؟»

«مادر؟ اون تو خونۀ خودش راحت‌تره. بذار خوش باشه. قرص اعصاب فقط رؤیاهای شیرینش‌و نابود می‌کنه. بگذریم، دوست داری چی برات بیارم؟ الماس یا برلیان؟ چرا ساکتی؟ ایرانی‌جماعت تعارفیه. تعارف هم یعنی گول زدن خودت و بقیه. تو مهمونی یه سبد سیب سرخ روی میز هست؛ اون سیب‌و می‌خواد، ولی به روی خودش نمی‌یاره! چه مرگشه؟ چرا برش نمی‌داره و گاز نمی‌زنه؟… خُب، که این‌طور! با عروسک چطوری؟»

بچه که بودم زود از عروسک‌هایم خسته می‌شدم. آن‌قدر زیبا و بی‌نقص و سرد بودند که حوصله‌ام را سر می‌بردند. با ماژیک برایشان خال یا سبیل می‌گذاشتم.

گفتم: «عروسک نه، خیلی بدم می‌یاد! یه چیز زنده می‌خوام. چیزی که قلب داشته باشه… صبر کن… آهان! یه بچه خرس کووالا».

بلندبلند خندید. حتی طنین خنده‌هایش هم شبیه برادرش است، ولی با این حال خیلی تفاوت دارد. طفلکی! یک هفته دیگر می‌آید، آمپول زدن به گوسفندهای مرینوس را تعطیل می‌کند و مرا با خودش می‌برد؛ به سرزمین جنگل‌ها، کووالاها و کانگوروها… لبخند زدم.

پرسید: «حال کوچولو چطوره؟»

«کوچولو؟»

«بچه دیگه…»

به شکم صافم دست کشیدم و گفتم: «بچه‌ای در کار نیست!»

برادرشوهرم نفس راحتی کشید. بازی دیگر لطفی نداشت. بالاخره یکی باید سیب سرخ را گاز می‌زد. به نظر مادرشوهرم سیب یعنی شیطان، یعنی تابلوی عبور ممنوع. کاسۀ انار را توی سطل آشغال خالی کردم. من چیزهای ترش‌مزه دوست ندارم، همین‌طور شاهزاده‌های اسب‌سوار را.

حالا روی تختم نشسته‌ام؛ آماده‌باش. چمدانم را سبک بسته‌ام؛ همۀ جواهراتم، دفترچه حساب پس‌اندازم، برس و آینۀ دسته‌نقره‌ای عروسی‌ام، یک شیشه عطر ورساچه، رژلب مسی‌رنگ اتودم، یک جفت جوراب، حوله، شناسنامه، مسواک، بلوز کشمیر لیمویی‌ام و مهپاره. کت و دامن چرم کرم را تنم کرده‌ام. آفرین به مادرشوهرم، چه خوش‌سلیقه است! روی آن، پالتوی پشم قهوه‌ای پوشیده‌ام. در را از داخل قفل کرده‌ام و به سکوت نیمه‌شب و صدای باران گوش می‌دهم. برادرهای خوش‌تیپ توی قاب با لبخند نگاهم می‌کنند. شوهرم پوزخند می‌زند. لبخند برادرشوهرم کمی متعجب است؛ انگار دارد به موجود شگفت‌انگیزی نگاه می‌کند. انگار همین چند لحظه پیش، یک کانگورو را جراحی، و جنین را از کیسه‌اش جدا کرده‌است؛ یک جنین کوچولو و عجیب به اندازۀ کف دست.

برق می‌رود. سوییتم سیاه سیاه می‌شود. کار خودش است؛ یکی از روش‌های عجیب او. برق مرکزی را قطع کرده است. داشته تلفن مرا کنترل می‌کرده. بیدار بوده و حرف‌های ما را در مورد سیب و کووالا و بچه شنیده؛ بی‌احتیاطی کردم. ولی مهم نیست، تا فردا که نمی‌تواند بیدار بماند.

شمع‌های نارنجی انگار با یک نفسِ مسموم خاموش شده‌اند. در تاریکی منتظر می‌مانم. یک جفت چشم برافروختۀ سبز، کینه‌توزانه به من زُل زده. حتماً از این‌که فهمیده ادامۀ پسر مرده‌اش در وجود من نفس نمی‌کشد، خیلی دلخور است. می‌لرزم… انگار واقعاً تب دارم. سرما-گرمایم می‌شود. پتو را دور خودم می‌پیچم. آن پایین، او دارد یک کاری می‌کند. چه کاری؟ شاید دارد به سم آرسنیک فکر می‌کند، یا به بهترین روش تاکسیدرمی؛ راهی که بتوان زیبایی را در قالب مرگ جاودانه کرد. مثل گلدان‌ها و تابلوهای عتیقه‌اش که هرگز از دایرۀ خانواده خارج نشده‌اند. با پا روی زمین ضرب می‌گیرم: آرام… آرام… آرامش… می‌خواهم ماه باشم، و مار، و صمغ کاج و باران.
هنوز باران می‌بارد؛ شلاقی. من چتر ندارم، او هم ندارد. چه بهتر! ما عاشق بارانیم. کلید اضافی را توی مشت می‌فشارم. هنوز خیلی به صبح مانده. قرص‌ها خیلی قوی هستند؛ دو تا قرص قوی. فروشنده گفت نصف یک قرص برای یک خواب عمیق کافی‌ست… صدای باران بلندتر شده. چقدر سردم است، ولی مهم نیست؛ صبح می‌توانیم توی همان کافی‌شاپ دنج، نوشیدنی داغ بخوریم. دو فنجان شیرکاکائوی شیرین.

پایان.
@Fiction_12

کاغذِ خط‌خطی

25 Nov, 08:09


دو فنجان شیرکاکائوی کم‌رنگ (بخش سوم)

نویسنده: #مرضیه_جوکار

مادرشوهرم جلو دوید، سرش را کج گرفت و پرسید: «کجا بودی؟»

گل‌ها را به طرفش گرفتم: «دردم شدید شد، نتونستم تحمل کنم، رفتم داروخانه. اینا رو واسه شما خریدم. برای تشکر و… اینکه عاشقتون هستم!»

خیلی باهوش و خوش‌سلیقه است. پرسید: «چرا دو شاخه؟ یا باید دسته باشه، یا یه شاخه».

خندیدم: «راستی؟ نمی‌دونستم!»

به کیفم خیره شد. کتاب را بیرون آوردم، گفتم: «خیلی وقته دنبالشم، متن اصلیه. کمیابه».

کتاب را گرفت و نگاه کرد: «مهپاره! از همون کتاب‌فروشه خریدی؟»

«کدوم؟»

«همون که خیلی بی‌ریخته».

خندیدم: «نه بابا! از دست‌فروش خریدم».

چشم‌هایش تیره بود. آسمان چمنزار ابری شده بود. پرسید: «دست‌فروش؟ تو این بارون؟!»

چند لحظه سکوت کردم. نمی‌توانم درجا دروغ بگویم. گفتم: «بساطش‌و زیر سایبون یه مغازه پهن کرده بود. رو کتاباش پلاستیک کشیده بود. طفلکی داشت از سرما می‌لرزید. چترم‌و دادم بهش».

چمنزار آفتابی شد. گفت: «این کتاب‌و داشتیم».

«اِ… داشتیم؟!»

مادرشوهرم دستور داد: «فوراً لُخت شو».

اطاعت کردم. مرا پتوپیچ کرد و روی کاناپه خواباند. شعلۀ بخاری را بالا کشید و گفت: «لبات گل انداخته!»

نفسم بند آمد. آهسته گفتم «تب دارم». لب‌هام آتش گرفته بود.
سِشوار آورد. موهایم را خشک کرد و شانه زد. گفت:‌ «والا من نمی‌دونم کدوم احمقی حاضره تو بغل اون بخوابه!»

«تو بغل کی؟ یعقوب کلیمی؟»

«همون کتاب‌فروشه، خیلی زشته!»

نباید می‌گفتم که به نظرم جای بخیۀ روی صورتش زیباترین راز جهان است. جواب دادم: «یکی مثل خودش دیگه!»

خندید و یک آسپرین به خوردم داد. کیسۀ آب گرم روی شکمم گذاشت و به آشپزخانه رفت تا برایم سوپ مرغ بپزد. از همان جا پرسید: «کلید داشتی؟»

گفتم «نه. یادتون رفته بود در حیاط‌و قفل کنید» و پتو را روی سرم کشیدم و لرزیدم.

اگر واقعیت را می‌دانست، به مقدار لازم مرگ موش به سوپ اضافه می‌کرد، بعد هم شاید مرا مومیایی می‌کرد و مثل یک مجسمه، روی میز گوشۀ سالن، کنار آباژور پایه‌بلند می‌گذاشت و هر روز غروب با چشم‌های خمار نگاهم می‌کرد؛ همان‌طور که به طاووس و روباه تاکسیدرمی شده‌اش نگاه می‌کند.
غروب، مادرشوهرم را به سوئیتم دعوت کردم تا با هم چای و بیسکویت بخوریم. یک کاسه پُر انار ترش برایم دانه کرده بود. برای صدمین بار سفارش کرد که هر روز ویتامین‌هایم را بخورم. همه‌جوره مواظبم است؛ نمی‌گذارد حتی یک خراش رویم بیفتد. برای او من «عروسک» هستم و برای پسر دامپزشکش «زیبا». با کتاب‌فروش من تکثیر می‌شوم؛ برایش ماه هستم و آهو، باران و رعد، سنجاقک و کاج، حتی گاهی مار می‌شوم و گاهی یک خوشه انگور.
روی تختم نشست و کتاب مهپاره را، انگار که بخواهد فال بگیرد، بی‌هدف باز کرد و خواند: «ای ماهشوارا، بگذار در بهشتی که هستم جاودانه بمانم».

با رضایت لبخند زد و  به پسرش تلفن کرد. توی فنجان‌ها چای ریختم و با دقّت شیرین کردم. گوشی را به طرفم گرفت و گفت «با تو کار داره». فنجان خودم را برداشتم و گفتم «سلام».

برادرشوهرم گفت: «سلام. خوبی؟ شنیدم رفتی زیر بارون سرما خوردی».

یک سُرفۀ کوچولو کردم و گفتم: «الان بهترم. مرسی».

پرسید: «از چه رنگی خوشت می‌یاد؟»

به مادرش نگاه کردم و گفتم «هر رنگی به جای خود» و مطمئن شدم که همه چای‌اش را سر کشید. مادرشوهرم عاشق رنگ سبز و طلایی است. نگین یشمی گوشواره‌ها با رنگ چشم‌هایش سِت است. رنگ زیتونی موهایش که رگه‌های نقره‌ای دارد، شاهکار یعقوب کلیمی است. تمام خانه با طیف متنوعی از سبز و طلایی می‌درخشد. روکش مخمل مبل‌ها سبز چمنی است و پارچۀ کوسَن‌ها ساتن طلایی. پرده‌ها سبز نعنایی، سرویس غذاخوری سبز فسفری با حاشیۀ طلایی و دیوارها سبز لیمویی. گلدان‌های بلور و کریستال طلایی‌اند، با شاخه‌های سبز لجنی.

برادرشوهرم گفت: «حرف کشیدن از تو سخته. برای لباس چه رنگی رو بیشتر دوست داری؟»

خودم را با یک کت و دامن سبز تصور کردم و لبخند زدم، چه افتضاحی! گفتم: «رنگی که به پوستم بیاد».

گفت: «من رنگای تند رو خیلی دوست دارم. قرمز، نارنجی، بنفش سیر…»

«این رنگا به من نمی‌یاد، پوست من تیره‌س».

گفت: «سبزۀ بانمک، درسته؟»

«بانمک؟ نه دقیقاً…» به نظر کتاب‌فروش مثل شیرکاکائو است؛ گرم، خوش‌مزه و شیرین.

مادرشوهرم ذوق‌زده بود. خیلی حرف زد. از استرالیا، از بلوزهای کوچولوی ململ، از درد زایمان، از پرستارهای بدعنق ایکبیری، از بوسه‌های دزدکی، از شاهزادۀ ناشناسی که هر زنی منتظرش است، گفت که پسر بی‌حیای همسایه، به او نخ داده و چشمک زده. کلماتش افسارگسیخته و دیوانه‌تر از همیشه بودند. بالاخره پایین رفت که بخوابد.
چند شمع نارنجی روشن کردم. صابونِ یاس یک‌عالمه کف کرد. پیچیده در بخار موّاج آب، از مرد خیالیِ مادرشوهرم پرسیدم: «شاهزادۀ عزیز، پس کی با اسب سفید می‌یای اون‌و بدزدی؟ طفلکی خیلی وقته منتظرته!»

ادامه دارد…
@Fiction_12

کاغذِ خط‌خطی

24 Nov, 08:08


دو فنجان شیرکاکائوی‌کم‌رنگ (بخش دوم)

نویسنده: #مرضیه_جوکار

مادرشوهرم برایم خاکشیر یخ‌مال درست می‌کند. قلپ‌قلپ قورت می‌دهم و می‌گویم «اَه… چه شیرینه!» و ته لیوان را سَر می‌کشم.

برادرشوهرم پرسید: «هی‌، کجایی؟ حالت خوبه؟ راستی، نمی‌دونستم این‌قدر خوشگلی!»

پرسیدم: «از کجا می‌دونید؟»

«مامان عکست‌و برام فرستاده».

گفتم: «هیچ عکسی شبیه صاحبش نیست. همیشه یه چیزایی کم داره، یه چیزایی اضافه».

مادرشوهرم، عکس برادرشوهرم را قاب گرفته و کنار عکس شوهرم روی میز آرایش من گذاشته. مستقیم به دوربین نگاه می‌کند. پشت سرش چشم‌اندازی از آب‌های لاجوردی اقیانوس آرام با قایق‌های تفریحی سفید، و سمت چپ نمایی از سالن اپرای سیدنی دیده می‌شود. با این‌که خیلی شبیه شوهرم است، ولی خیلی با او تفاوت دارد. هر دو قدبلند و چهارشانه هستند. هر دو چشم‌های روشن و مژه‌های بلند دارند. لب‌ها و چانۀ هر دو- به قول مادرشان- خوش‌‌تراش و مردانه است. حتماً طعم بوسه‌هاشان هم متفاوت است. ولی با این حال چیزهایی در چشم‌ها و صورت عکس شوهرم هست، که در چشم‌ها و صورت عکس برادرشوهرم نیست، و نمی‌دانم آن چیزها چیست.

برادرشوهرم گفت: «زیباییِ تو شرقیه؛ مرموز و دست‌نیافتنی».

پرسیدم: «از زن‌های بلوند بریتانیایی خسته شدید؟»

با صدای بلند خندید. حتماً دندان‌های او هم مثل شوهرم، صاف و ردیف و درخشان است.

دیروز باران تندی می‌بارید. توی سوئیت خودم روی تخت افتاده بودم و صورتم را به بالش فشار می‌دادم. هوس باران مثل خون در رگ‌هایم می‌چرخید و تودۀ سردی مثل نبض توی گلویم می‌تپید. باران هوایی‌ام می‌کند؛ مثل اسبی زندانی که هوس چهارنعل دویدن روی تپه‌ای سبز، وحشی‌اش می‌کند. مادرشوهرم داشت بالا می‌آمد. چرخیدم و به سقف خیره شدم و صدای قدم‌هایش را شمردم یک… دو… سه…

وقتی در زد، ناله‌کنان گفتم: «وای! حالم خیلی  بَده! دارم از دل‌درد می‌میرم! »

ترسید، گفت زود می‌رود عطاری و برمی‌گردد. همیشه در حیاط را قفل می‌کند و کلید را به گردن سفیدش می‌اندازد؛ کنار زنجیر طلای سنگینش. می‌گوید:‌ «احتیاط شرط عقله. دو تا زن تنها!» نمی‌داند من کلید یدکی دارم. وقتی رفت، از جا پریدم، چترم را برداشتم و بیرون رفتم. از گل‌فروش یک شاخه رُز قرمز خریدم. لبخندزنان پرسید: «فقط یکی؟»

به لبخندش جواب دادم و گفتم: «فقط یکی. یه شاخه رُز قشنگ‌تر از یه دسته‌گُله».

باران شُرشُر می‌بارید و من می‌دویدم. چترم را به مرد فقیری دادم که با تعجب نگاهم کرد و چتر را گرفت.
کتاب‌فروش، مرا برد پشت قفسۀ کتاب‌ها، روی چهارپایه‌ای چوبی کنار بخاری نشاند و پرسید: «از کجا فهمیدی فقیره؟» و گل را توی لیوان آب گذاشت. گفتم: «اگه فقیر نبود، پس چرا چتر نداشت؟»

کتاب‌فروش خندید. به دندان‌های سفید نامرتب و زخم مورب روی گونه‌اش نگاه کردم و نفسم بند آمد. لرزیدم و خودم را به بخاری چسباندم. فایده نداشت، خشک نمی‌شدم. گفت: «تا مغز استخونت خیسه! امروز شده‌ای خود باران!» چشم‌های سیاه و کوچکش از پشت عینک، روی لب‌هایم خیره مانده بود: «این‌دفعه خیلی دیر کردی».

گفتم: «من نمی‌ترسم!»

آهسته گفت: «گِردیِ عارض از ماه، تراشِ تن از پیچک، چشم از غزال، نیشِ نگاه از زنبور… همه  را به‌هم سرشت و از آن «زن» ساخت. صد آفرین به تاوشتری!»

سردم بود و قلبم تندتند می‌تپید.
بعضی کلمات دروغ‌گو هستند، بعضی بی‌حیا، بعضی چاپلوس. کلماتِ کتاب‌فروش، شاعرند.
با عجله از مغازه بیرون دویدم. باران تندتر شده بود. توی آن سرما لب‌هایم آتش گرفته بود. به داروخانه رفتم تا یک ورق قرص خواب قوی بخرم. فروشنده با لبخند گفت: «برای خودکشی یه ورق کَمه ها!»

پرسیدم: «واقعاً؟‌»

«برای خودتون می‌خواید؟»

«شبا خوابم نمی‌بره. عزادارم».

لباس‌های خیس و سیاهم را برانداز کرد و گفت: «غم آخرتون باشه، ولی مشکی خیلی بهتون می‌یاد».

گفتم: «از رنگ سیاه بدم می‌یاد».

مهربان نگاهم کرد و گفت: «البته بدون نسخه نمی‌دیم، ولی برای شما…»

تأکید کرد: «نصف یک قرص کافیه. راحت خوابت می‌بره» و رؤیاهای شیرینی برایم آرزو کرد. قرص خواب را توی جیب‌مخفی کیفم گذاشتم و فولیک اسید را توی جیب رویی. دوباره به گل‌فروشی رفتم و باز یک شاخه رز سرخ برداشتم. دختر گل‌فروش با تعجب به لباس‌های خیسم نگاه کرد و پرسید: «بازم یه شاخه؟»

«فقط یه شاخه…»

دو شاخه رز تر و تازه انتخاب کرد و گفت: «این یکی هدیه‌س. دوباره بهم سر بزنید».

واژه‌های گل‌فروش خنک و خوش‌بو هستند. لبخند زدم: «بله، حتماً».

کتاب‌فروش می‌گوید باید به همه دنیا لبخند زد. می‌گوید نیّت همه آدم‌ها ذاتاً خیر است. البته من هنوز قانع نشده‌ام؛ باید خودم این خیر ذاتی را کشف کنم. مثل یک زندانیِ رهاشده، ذوق‌زده بودم. دلم می‌خواست توی خیابان‌های شلوغ قدم بزنم، ویترین مغازه‌ها، آدم‌های خیرخواه و لبخندهای معصومانه را ذرّه‌ذرّه تماشا کنم و عمیق نفس بکشم، ولی عجله داشتم.

ادامه دارد…
@Fiction_12

کاغذِ خط‌خطی

23 Nov, 08:07


دو فنجان شیرکاکائوی کم‌رنگ (بخش اول)

نویسنده: #مرضیه_جوکار

گمانم ویکتور هوگو گفته که عشق حد وسط ندارد؛ یا نجات می‌دهد یا نابود می‌کند. مثلاً  مادرشوهرم؛ آن‌قدر عاشقم است که می‌تواند مرا به قتل برساند. دَم‌به‌ساعت گوشش را به شکمم می‌چسباند تا صدای نوه‌اش را بشنود. دَم‌به‌ساعت می‌پرسد: «چند ماهته؟»

می‌گویم «دو ماه و ۲۱ روز». مواظبم حساب روزها را داشته باشم. از همین‌ حالا سفارش کرده سینه‌بند ببندم که هیکلم روی فرم بماند.

روی تاب نشسته بودم و کتاب می‌خواندم. دست‌ها و پاهایم را به آفتاب گرم سپرده بودم. مادرشوهرم دو تا خرمالوی درشت برایم چید و توی بشقاب گذاشت، دستش را دور کمرم حلقه کرد و گفت: «باید میوه بخوری. هلو و گلابی بخور تا بچه‌مون خوشگل بشه». نمی‌گوید «بچه‌ت»؛ این بچه قرار است مال «ما» باشد!
ادامه داد: «نگران نباش عروسک، من همیشه پیشت می‌مونم. من و این دختر کوچولوی محشر، که مطمئنم چشماش به باباش رفته، پوستش هم به تو. نبینم غصه بخوری‌ها!»

غصّه نمی‌خورم! فکرهای شیرینی توی سرم می‌چرخند؛ شیرین و گس مثل خرمالوها.
به ماشین، که زیر آلاچیق، گوشه حیاط پارک شده نگاه کردم و لبخند زدم. مادرشوهرم سوییچ را قایم کرده. می‌گوید: «کلیدش گم شده. مهم نیس. هروقت لازم شد آژانس خبر می‌کنم».
بله، مهم نیست. هیچ‌چیز مهم نیست. هر «کلمه» برایم یک راز است. من کتاب می‌خوانم، لبخند می‌زنم و منتظر می‌مانم.
مادرشوهرم سرگرم گل‌های باغچه شده بود و با صدای بلند برای خودش خیال‌بافی می‌کرد: «یک  بند رخت تازه… لباس‌های کوچولوی حوله‌ای، زیرپوش‌های ململ، شلوار و بلوز و کلاه… یک جفت کفش جیغ‌جیغو … وای! خودم براش جوراب می‌بافم، یک جفت جوراب کوچولوی صورتی…» زیر لب با خودش حرف می‌زد، ذوق می‌کرد و نقشه می‌کشید. بعد پرید توی خانه تا به برادرشوهرم تلفن بزند. روی تشکچه‌های سبز تاب لم دادم. چشم‌هایم را بستم و با لذّت کتاب را بو کردم…

مادرشوهرم می‌خواست مرا از عَزا در بیاورد. حالا دقیقاً دو ماه و شانزده روز است عَزادارم. تاکسی خبر کرد و دوتایی رفتیم خرید. یک دست کُت و دامن چرم کرِم‌رنگ، و یک جفت پوتین چرم قهوه‌ای برایم خرید. فروشنده گفت: «بهترین انتخاب برای پاییز» و به من لبخند زد. مادرشوهرم داشت نگاهم می‌کرد. به لبخند فروشنده جواب ندادم و چشم‌هایم را پایین انداختم. بعد رفتیم مغازۀ یعقوب کلیمی. مادرشوهرم با چشم و ابرو به من اشاره کرد و گفت: «عروسمه. می‌خوام بشه عین عروسک فرانسوی! پسرم داره بر می‌گرده. پسرم دام‌پزشکه».
یعقوب کلیمی جنس کلمات را می‌شناسد. دامپزشک‌ها برایش جالب نیستند. فقط جنس خوب موهای یک زن او را سرحال می‌آورد. با انگشت‌های کوتاه و کلفتش یک دسته از موهایم را گرفت، با دقت نگاه کرد و گفت: «نه. من به این ابریشم سیاه دست نمی‌زنم! مگه عقلم‌و از دست دادم خانوم‌بزرگ؟» دلم می‌خواست یعقوب کلیمی را بغل کنم و ببوسم.
مادرشوهرم توی آشپزخانه می‌پلکید و غُر می‌زد: «این یعقوب دهاتی هم دیگه سیر شده! خودم تا حالا اندازۀ پول یه ویلا ازش رنگ مو خریدم. ولی اُستادتر از خودش پیدا نمی‌شه‌ ها. خدا ساختتش برای ترکیب رنگ. این یعقوب هم یه روز کشته‌مردۀ من بود. چه غلطا! خانوم‌بزرگ!»
چشم‌هایش رؤیایی شد. عنبیه‌اش به رنگ چمنزاری درآمد که آفتاب به آن می‌تابد. شروع کرد از عاشق‌های بی‌شمارش تعریف کردن. به قصّه‌های تکراری‌اش گوش می‌دادم و مردها را یکی‌یکی در ذهنم مجسّم می‌کردم. همۀ آن‌ها خوش‌تیپ، خوش‌هیکل و گردن‌کلفت بودند.
مادرشوهرم گفت: « یکی‌شون چند سال عین کنه دنبالم بود. فقط یه بوسه از من می‌خواس. می‌گفت فقط چند ثانیه، بعد می‌رم پی کارم!»

«طفلکی! فقط یه بوس کوچولو؟»

«آره. ولی من زیر بار نرفتم. عجب پیله‌ای بود پدرسوخته! قیافه‌ش همیشه یادمه. کپی جان وین بود! منم که می‌دونی، چشم دیدن این بازیگره رو ندارم».

این قصّه را بارها شنیده بودم؛ هر دفعه به شکلی، ولی باز هم پرسیدم: «خُب، بعد چی شد؟»

با دقتی وسواس‌گونه، رومیزی را که چند میلیمتر جابه‌جا شده بود، صاف کرد و گفت: «چی شد؟ خب معلومه، بدبخت خودکشی کرد!»

قصّه این‌دفعه پایان خوشی نداشت. دفعه‌های قبل التماس بود و تهدید… او از عاشق‌های سمجش می‌گفت و من از خودم می‌پرسیدم که حالا آن لعنتی‌ها کجا هستند؟
از نیمه‌شب گذشته بود. برادرشوهرم از استرالیا زنگ زد و پرسید: «اِ… خواب بودی؟»

با بی‌میلی کتاب را کنار گذاشتم. گفتم «آره» و خمیازۀ کوچکی کشیدم.
برادرشوهرم با ناراحتی گفت: «آخ، ببخش! یادم رفته بود اون‌جا الان نصفه‌شبه. خب، حالت چطوره؟»

«خوب».

«چی کار می‌کنی؟»

«اِی… فکر می‌کنم، کتاب می‌خونم… زندگی می‌کنم».

«چه عالی! دیگه چه خبر؟ هنوز حالت تهوع داری؟»

صبح‌های زود به دستشویی می‌دوم و منتظر می‌مانم. وقتی صدای پای مادرشوهرم را می‌شنوم، شروع می‌کنم به عُق زدن. چیزی بالا نمی‌آورم، گلویم می‌سوزد، ولی ادامه می‌دهم.

ادامه دارد…
@Fiction_11

کاغذِ خط‌خطی

23 Nov, 08:07


این هفته در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم داستان‌کوتاهِ «دو فنجان شیرکاکائوی کم‌رنگ» از نویسندۀ ایرانی #مرضیه_جوکار را بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم. این داستان در چهار بخش (روزی یک بخش) در کانال گذاشته می‌شود، اما اگر دوست دارید یک‌جا و همراه با گروه بخوانید و در گپ‌وگفتی صمیمانه شرکت کنید، می‌توانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11

کاغذِ خط‌خطی

20 Nov, 18:31


دانلود و بررسی ١٠١ فیلم برتر دنیا 
🦊
@honar7modiran

رایگان کتاب بخوانید! PDF
🦊
@ketabdooni

آهنگ‌های انگلیسی با ترجمه
🦊
@behboud_music

از کانایی که باید داشته باشی
🦊
@Robot_tele

یک میلیون کتاب "PDF و صوتی"
🦊
@PDF_and_audio_library

مشاوره و راهنمایی رایگان
🦊
@NEORAVANKAVI

انگلیسی  حرفه‌ای کودک و بزرگسال
🦊
@EverydayEnglishTalk

فیلم و سریال روانشناسی
🦊
@FILMRAVANKAVI

تقویت زبان انگلیسی عمومی!
🦊
@ehbgroup504

تیکه‌های ناب کتاب
🦊
@DeyrBook

با سیاست رفتار کنیم
🦊
@ghasemi8483

حقوق برای همه
🦊
@jenab_vakill

گلچین کتاب‌های صوتیPDF
🦊
@ketabegoia

آرا حقوقی قضایی و نظریات مشورتی
🦊
@ARA_HOGHOOGHI_GHAZAIE

‌کوتاه ولی به‌شدّت مفهومی!
🦊
@its_anak

بيشتر بدانيم بهتر زندگى كنيم
🦊
@matlabravanshenasi

تربیت فرزندان با مهارت‌های زندگی زناشویی
🦊
@moraghbat

مولانا و عاشقانه شمس (زهراغریبیان لواسانی)
🦊
@baghesabzeshgh

خودت روانشناس فرزند پرخاشگرت باش
🦊
@ghasemi8484

انگلیسی را اصولی و آسون یادبگیر
🦊
@novinenglish_new

کتابخانه انجمن نویسندگان ایران
🦊
@anjomanenevisandegan_ir

روان درمانی ، تروما
🦊
@hamsafarbamah

دنیای پادکست
🦊
@OneThousandandOnePodcast

رمانسرای مجازی
🦊
@Salam_Roman

دانلود 50000 کتاب ورمان برتر (BOOK)
🦊
@book_and_roman_library

کتاب صوتی پرشنگ
🦊
@PARSHANGBOOK

پکیج‌های آموزش زبان
🦊
@WritingandGrammar1

نقشه راه تعالی ذهنی
🦊
@shine41

پادکست+کتاب+مدیتیشن+بی‌کلام
🦊
@sh0ghparvaz

زیباترین ودلنشین‌ترین «اشعار مولانا»
🦊
@Ashaarmolana

انگلیسی کاربردی با فیلم
🦊
@englishlearningvideo

بیو "انگلیسی"
🦊
@biow_english

مکالمه‌های روزمره انگلیسی
🦊
@EnglishWithMima

"مدیتیشن"جذب"موفقیت"رشد شخصیت"
🦊
@pareparvaz63

آموزش حرفه‌ای آشپزی
🦊
@telefoodgram

یادگیری لغات با اخبار انگلیسی
🦊
@english_ielts_garden

تقویت انگلیسی با 326 کارتون 8دقیقه‌ای
🦊
@EnglishCartoonn2024

کانال خشت و خیال
🦊
@kheshtbekhesht

متن دلنشین
🦊
@aram380

"رادیو نبض"، صدای فیلم و کتاب
🦊
@Radioo_Nabz

ترکی ‌استانبولی بسیار کاربردی
🦊
@Turkish_Nazli

زرنگاری و طراحی سنتی
🦊
@vida_dabir

انگلیسی بدون کلاس و معلم
🦊
@Learn_4_english

"جملاتی که افکار شما را تغییر می‌دهد."
🦊
@Andishe_parvaz

پایش سیاسی ایران
🦊
@ir_REVIEW

خرید و فروش کتاب‌های دست دوم
🦊
@chitrabook

جملات ناب انگیزشی
🦊
@jomalatnab_angizeshi

آقای بازار
🦊
@AghaeBazar

آرامش +نوستالژی+ شادی
🦊
@RangiRangitel

هُنَر شَرابِ زِندِگی‌ست
🦊
@Geraf_art

شعر ناب و کوتاه
🦊
@sher_moshaer

دیوانِ حافظ • رباعیاتِ خیام [ صوتی ]
🦊
@GHAZALAK1

شعر خوب بخوانیم
🦊
@seda_tanha

داستان‌های کوتاه از بهترین نویسندگان جهان
🦊
@FICTION_12

زبان‌شناسی
🦊
@linguiran

آموزش سواد مالی و اقتصادی به زبان ساده
🦊
@ECONVIEWS

برنامه‌ها - سایت‌ها - ربات‌ها همه رایگان
🦊
@APPZ_KAMYAB

روان‌شناسی، مشاوره (خودآگاهی، اعتمادبه‌نفس)
🦊
@Faslekhodagahi

هماهنگی برای لیستِ تبادل:
@qpiliqp

کاغذِ خط‌خطی

20 Nov, 05:50


جرونیموی کور و برادرش (بخش دهم)

نویسنده: #آرتور_شنیتسلر

گه‌گاه جرونیمو روی سنگ کیلومترشمار جاده می‌نشست یا هر دو به نردۀ پل تکیه می‌دادند. به دهکده‌ای رسیدند. مقابل مهمانخانه کالسکه‌ای ایستاده بود، مسافرها پیاده شده بودند و قدم می‌زدند. گداها توقف نکردند. دوباره در جاده بودند. خورشید بالا می‌رفت و نزدیک‌های ظهر بود. روزی بود مثل روزهای دیگر. جرونمیو گفت: «برج بلادوره».
کارلو سر بلند کرد. متعجب شد از اینکه جرونیمو چقدر دقیق می‌تواند فاصله‌ها را حساب کند. به‌راستی برج بلادوره در افق دیده می‌شد. کسی از دور به سمت آن‌ها می‌آمد. به نظر کارلو انگار آن کس در راه نشسته و یکباره از جا بلند شده بود. نزدیک‌تر شد. کارلو دید یک ژاندارم است. در جاده‌ها زیاد با آن‌ها برخورد می­‌کردند، با این وجود نگران شد. وقتی آن مرد نزدیک‌تر آمد، او را شناخت و دلش آرام گرفت. اوایل ماه می، برادرها و او در میخانۀ «راگازی» غذا خورده بودند و او برایشان داستان وحشتناکی تعریف کرده بود که چطور نزدیک بوده از یک شرور چاقو بخورد. جرونمیو گفت: «یکی ایستاد».
کارلو گفت: «تنلی ژاندارم است» «صبح به‌خیر جناب تنلی» و جلوی او ایستاد.
ژاندارم گفت: «واقعیت اینه که مجبورم شما رو تا قرارگاه بلادوره ببرم».
مرد کور گفت: «چی؟»
کارلو رنگش پرید. فکر کرد چطور ممکن است؟ نمی‌توانست به دزدی ربطی داشته باشد. این پایین هنوز نمی‌توانستند با خبر شده باشند.
ژاندارم خنده‌کنان گفت: «انگار که سر راه خودتان هم هست. برایتان فرقی نمی‌کند که با من بیاید».
جرونیمو گفت: «چرا حرف نمی‌زنی کارلو؟»
«اُه، بله، حرف می‌زنم. ازتون خواهش می‌کنم جناب ژاندارم، چطور ممکنه آخه… مگه ما… یا بهتر بگم من چه کردم؟ واقعاً نمی‌دونم…»
«فعلاً که همینه. شاید بی‌گناه باشی. چیزی که می‌دونم اینه که تلگرافی به مرکز رسیده که می‌گه باید شما رو دستگیر کنم چون مظنون هستین، به‌شدت مظنون. اون بالا از مسافرا پول دزدیدن. راه بیفتین».
جرونیمو گفت: «چرا صحبت نمی‌کنی کارلو؟»
«بالاخره راه می‌افتین؟ آفتاب آدم‌و می‌سوزونه. تا یه ساعت دیگه می‌رسیم. یالا».

کارلو بازوی برادرش را گرفت و آهسته راه افتادند. ژاندارم پشت سرشان می‌رفت. جرونیمو باز پرسید: «کارلو چرا حرف نمی‌زنی؟»
«خب چی بگم؟ همه چی روشن می‌شه، من هم چیزی نمی‌دونم».

کارلو به فکرش رسید «آیا باید قبل از اینکه در دادگاه باشیم برایش تعریف کنم؟ اما نمی‌شود، ژاندارم صدامان را می‌شنود. اصلا چه فرقی می‌کند. در دادگاه حقیقت را می‌گویم. می‌گویم جناب قاضی، این دزدی مثل بقیه دزدی‌ها نیست. اینطوری بود که…» و به سختی دنبال لغات می‌گشت تا در دادگاه ماجرا را مشخص و قابل فهم نشان دهد. «دیروز آقایی از گردنه گذر کرد و انگار دیوانه بود، یا شاید اشتباهی کرده بود… این مرد…»
چه مزخرفاتی! هیچ کس این داستان احمقانه را باور نمی‌کند. حتی جرونیمو هم باور نمی‌کند. از گوشۀ چشم به او نگاه کرد. کلۀ مرد کور از سر عادت قدیمی وقتی راه می‌رفت با ضرب‌آهنگ قدم‌هایش بالا پایین می‌رفت. چهره‌اش بی‌حرکت بود و چشم‌های تهی‌اش خیره بودند. کارلو بی‌درنگ دریافت چه افکاری از پس پیشانی او می‌گذرند… حتماً جرونمیو فکر می‌کند «کارلو نه‌تنها از من می‌دزد بلکه از دیگران هم دزدی می‌کند. خب خوش به حالش، چشم دارد، بینایی دارد و از آن‌ها استفاده می‌کند، قطعاً!».
من را به زندان می‌اندازند و او… بله او هم دقیقاً مثل من، چون سکۀ طلا دست اوست… کارلو دیگر نتوانست فکر کند. گیج شده بود. حس کرد دیگر از این ماجرا سر در نمی‌آورد. فقط یک چیز را می‌دانست؛ به یک سال یا ده سال حبس راضی بود اگر جرونیمو می‌دانست که به خاطر او دزدی کرده است.
ناگهان جرونیمو ایستاد. کارلو هم مجبور شد بایستد. ژاندارم با عصبانیت گفت: «یعنی چی؟ راه بیفتین» اما در کمال تعجب دید مرد کور گیتارش را روی زمین انداخت، دست‌ها را بلند کرد و روی گونه‌های برادرش گذاشت. سپس لبانش را به دهان کارلو نزدیک کرد و او را بوسید.
ژاندارم گفت: «عقلتون رو از دست دادین؟ راه بیفتین. حوصله ندارم آفتاب‌سوز بشم».

جرونمیو بی این که حرفی بزند گیتارش را از زمین برداشت. کارلو نفس عمیقی کشید و دوباره دستش را روی بازوی برادر کورش گذاشت. یعنی واقعیت داشت؟ برادرش دیگر از دست او عصبانی نبود؟ بالاخره متوجه شده بود؟ با تردید از گوشۀ چشم نگاهش کرد.
ژاندارم فریاد کشید: «راه بیفتین!» و ضربه‌ای به پهلوی کارلو زد. کارلو با فشار محکمی به بازوی برادرش او را هدایت کرد. پیش رفتند. قدم‌هایش را سریع‌تر از قبل بر می‌داشت، زیرا لبخند از روی صورت جرونیمو محو نمی‌شد. لبخندی که دیگر بعد از کودکیِ جرونیمو آن را ندیده بود. حس می‌کرد دیگر هیچ چیز بدی نمی‌توانست برایش اتفاق بیفتد. نه در دادگاه و نه هیچ جای دیگر در دنیا. برادرش را پیدا کرده بود؛ نه برادرش را برای اولین بار داشت.

پایان.
@Fiction_12

کاغذِ خط‌خطی

20 Nov, 05:50


جرونیموی کور و برادرش (بخش نهم)

نویسنده: #آرتور_شنیتسلر

در سکوت به سمت دره می‌رفتند. بعد از کمی پیاده‌روی، جایی بودند که پیچ‌وخم‌های طولانی جاده شروع می‌شد. مه به سوی آن‌ها بالا می‌آمد و بالای سرشان ارتفاعات جوری به نظر می‌رسیدند که انگار ابرها آن‌ها را بلعیده است. کارلو فکر کرد «الان بهش می‌گم» اما حرفی نزد. سکه را از جیبش بیرون آورد و روی گونه و پیشانیِ جرونیمو گذاشت. برادرش تصدیق‌کنان گفت: «می‌دونستم».

کارلو پاسخ داد: «خب، آره» و با تعجب به جرونیمو نگاه کرد.

«حتی اگه اون غریبه هم چیزی بهم نمی‌گفت، خودم می‌دونستم».

کارلو ناامیدانه گفت: «اما می‌فهمی که چرا اون بالا جلوی دیگران… ترسیدم تمام پول رو… ببین جرونیمو، دیگه وقتش بود، با خودم فکر کردم تو یک کت نو، پیراهن و همینطور کفش بخری. فکر می­‌کنم برای همین بود که…»

مرد کور با خشم سرش را تکان داد و گفت:‌ «برای چی؟» دستش را روی کتش کشید «به اندازۀ کافی خوبه، به اندازۀ کافی گرمه. الان دیگه به سمت جنوب می‌ریم».

کارلو متوجه نشد که چرا جرونیمو اصلاً خوشحال نشد. از او معذرت خواهی نکرد و دوباره ادامه داد: «جرونیمو حق با من نبود؟ پس چرا خوشحال نیستی؟ الان پول داریم. مگه نه؟ حالا تمام اون پول رو داریم. اگه اون بالا بهت گفته بودم، خدا می‌دونه… همون بهتر که هیچی نگفتم».

جرونیمو فریاد زد: «بسه دیگه! دروغ نگو! کارلو به اندازۀ کافی شنیدم».

کارلو ایستاد و بازوی برادرش را رها کرد. «دروغ نمی‌گم».

«چرا! می‌دونم که دروغ می‌گی… همیشه دروغ می­‌گی! تا حالا صدبار دروغ گفتی… حتی می‌خواستی اون‌و برای خودت نگه داری، اما ترسیدی. ماجرا اینه».

کارلو سرش را پایین انداخت و جواب نداد. دوباره بازوی برادرش را گرفت و همراه او به راه ادامه داد. برایش دردناک بود که جرونیمو اینگونه حرف می‌زد. اما متعجب بود که چرا غمگین‌تر نیست.
مه پراکنده شد و بعد از سکوتی طولانی، جرونیمو گفت: «هوا گرم می‌شه».
این را با لحنی بی‌تفاوت گفت. انگار چند صد بار این را گفته بود. کارلو در آن لحظه فهمید که برای جرونیمو هیچ چیز فرق نکرده و از نظرش او همیشه دزد است.
پرسید: «گرسنه‌ای؟»
جرونیمو سرش را تکان داد. تکه‌ای نان و پنیر از جیب کتش بیرون آورد و مشغول خوردن شد. به راه ادامه دادند. کارلو فکر کرد در حقیقت هیچ چیز تغییر نکرده است. به خاطر او دزدی‌کردم و کاملاً بی‌فایده بود.
تودۀ مه زیر پایشان پیوسته رقیق‌تر می‌شد و نور آفتاب روزنه‌ای در آن ساخته بود. کارلو فکر کرد شاید خیلی عاقلانه نبود که با این عجله میخانه را ترک کردند. کیف پول هم‌چنان زیر تخت است شک‌برانگیز است. اما چه تفاوت داشت! چه چیز بدتری می‌توانست اتفاق بیفتد؟ برادرش که او نور چشم‌هایش را گرفته بود، سال‌ها بر این عقیده بود که او دزدی کرده و برای همیشه هم به آن باور خواهد داشت. چه چیز بدتر از این؟
آن پایین هتل بزرگ سفید زیر پایشان بود و انگار در نور صبح حمام می‌کرد. خیلی پایین‌تر، جایی که دره کم‌کم عریض می‌شد، دهکده دامن گسترده بود. در سکوت به راه ادامه داند و کارلو پیوسته بازوی برادرش را گرفته بود. از باغ هتل عبور کردند، کارلو مسافران را دید که در ایوان نشسته‌اند و لباس­‌های تابستانی روشن به تن دارند و صبحانه می‌خورند. پرسید: «کجا استراحت کنیم؟»

«آدلِر، مثل همیشه».

وقتی به میخانۀ دِه رسیدند، تو رفتند و شراب سفارش دادند. میخانه‌چی پرسید: «به این زوی اینجا چه می‌کنید؟»
کارلو جا خورد. «انقدر زوده؟ دهم یا یازدهم سپتامبره، مگه نه؟»

«پارسال سال خیلی دیرتر اومدین پایین».

«بالا هوا سرده، دیشب از سرما یخ زدیم راستی، قرار شد بهت بگم یادت نره نفت بفرستی».

در میخانه هوا خفه و دم‌کرده بود. در دل کارل بلوایی به پا شد. می‌خواست دوباره بیرون باشد، در جادۀ بزرگ، هر جا که به دوردست می‌رفت. بلند شد. جرونیمو پرسید: «داریم می‌ریم؟»

«مگه نمی­‌خوای امروز ظهر در «بلادوره» باشیم؟ کالسکه‌ها برای استراحت سر ظهر توقف می­‌کنن. جای خوبیه».

راه افتادند. «بِنوتی» آرایشگر در حالی که سیگار می­‌کشید جلوی مغازه­اش ایستاده بود. گفت: «صبح به‌خیر. اون بالا اوضاع چطوره؟ لابد دیشب برف اومد».

کارلو گفت «بله، بله» و تندتر رفت. روستا را پشت سر گذاشتند. جاده از بین چمن‌زار و تاکستان می‌گذشت و در امتداد رودی خروشان بود. آسمان آبی و صاف بود. کارلو فکر کرد خب چرا این کار را کردم؟ از گوشۀ چشم به برادرش نگاه کرد. آیا چهره‌اش فرق کرده؟ همیشه به آن باور داشته،‌ من همیشه تنها بودم، و همیشه از من متنفر بوده. حس کرد زیر باری سنگین راه می‌رود، باری که هرگز نمی‌توانست از دوش بردارد. انگار می‌توانست شبی را ببیند که جرونیمو در آن قدم برمی‌داشت، در حالی که آفتاب بر همۀ راه‌ها پهن شده بود.
به راه ادامه دادند و ساعت‌ها رفتند و رفتند.

ادامه دارد…
@Fiction_12

کاغذِ خط‌خطی

19 Nov, 05:49


جرونیموی کور و برادرش (بخش هفتم)

نویسنده: #آرتور_شنیتسلر


احساس کرد آنقدر به برادرش نیازمند است، که برادرش به او. نتوانست و نمی‌خواست او را ترک کند. یا باید از این سوءظن عذاب می‌کشید، یا راهی پیدا می‌کرد تا برادر کورش را متقاعد می‌کرد. بله! اگر یک جوری می‌توانست آن سکۀ طلا را به دست آورد، می‌توانست صبح زود به برادر کورش بگوید این پول را پس‌انداز کردم تا دیگر با کارگران شراب ننوشی یا کسی آن را از تو ندزدد، یا هر چیز دیگر.
صدای پا روی پله‌های چوبی نزدیک‌تر شد، مسافرها برای استراحت به اتاق آمدند. ناگهان فکری به ذهنش خطور کرد؛ در بزند و برای غریبه‌ها ماجرای آن روز را تعریف کند و از آن‌ها بیست فرانک درخواست کند. اما می‌دانست این کار کاملاً بی‌فایده است، آن‌ها داستانش را باور نمی‌کردند. بعد به خاطر آورد که چه هولناک بود وقتی که او، کارلو، ناگهان در تاریکی جلوی کالسکه‌شان سبز شده بود. روی تشک کاهی دراز کشید. اتاق کاملاً تاریک بود. صدای کارگران را شنید که صحبت‌کنان با گام‌های سنگینی از پله‌های چوبی پایین می‌رفتند. با فاصله‌ای کوتاه، هر دو دروازه بسته شد. مهتر یک بار دیگر از پله‌ها بالا و پایین رفت و بعد، همه جا ساکت شد. کارلو فقط صدای خرناس جرونیمو را می‌شنید. افکارش با خواب در هم آمیخت. وقتی از خواب بیدار شد، هم‌چنان تاریکی غلیظی اطرافش بود. به جایی که پنجره بود نگاه کرد، وقتی به چشمانش فشار آورد، در آن سیاهی نفوذناپذیر یک چهارگوشۀ خاکستری تیره را دید. جرونیمو مثل همیشه بعد از مستی خواب سنگینی می‌کرد. کارلو به فردا فکر کرد و این فکر لرزه به تنش انداخت. به شبِ فردای آن روز فکر کرد، به فردا شب، به آینده، به آینده‌ای که در انتظارش بود، و ترس از تنهایی که در مقابلش بود وجودش را گرفت. چرا سرشب با شهامت‌تر نبود؟ چرا نزد غریبه‌ها نرفت و از آن‌ها بیست فرانک نخواست؟ شاید دلشان به حالش می‌سوخت. البته شاید همین خوب بود که از آن‌ها پول نخواست. بله… چرا خوب بود؟ ناگهان بلند شد و نشست، صدای تپیدن قلبش را حس کرد. می‌دانست که چرا خوب بود. اگر آن‌ها درخواستش را رد می‌کردند، همیشه به او مشکوک می‌بودند. خب، اما… به آن جایِ خاکستری خیره شد که کم‌کم روشن‌تر شده بود. چیزی که برخلاف خواسته‌اش در ذهنش داشت، کاملاً غیرممکن بود. تماما غیرممکن! درِ اتاقِ کناری قفل بود، بعلاوه ممکن بود آن‌ها بیدار باشند. بله، آنجا، آن لکۀ خاکستریِ روشن در تاریکی، روزِ جدیدی بود.
کارلو برخاست، انگار به آن سمت کشیده می‌شد. پیشانی‌اش را روی شیشۀ پنجره گذاشت و سرما را حس کرد. چرا برخاسته بود؟ برای بررسی؟ برای اینکه دست‌به‌کار شود؟ پس چی؟ کاملاً غیرممکن بود. به‌علاوه جرم بود. جرم؟ بیست فرانک برای کسانی که برای کِیف‌شان حاضرند هزاران مایل سفر کنند چه ارزشی دارد؟ اصلاً متوجهِ نبودش نمی‌شدند. به سمت در رفت و به آرامی آن را باز کرد. در دو قدمیِ او، روبه‌رویش درِ دیگری بود که بسته بود. به تیرک اتاق لباس آویزان شده بود. کارلو به آن‌ها دست کشید… اگر مردم کیف پولشان را در جیب می‌گذاشتند، آن وقت زندگی چه آسان می‌شد و دیگر احتیاجی نبود از کسی گدایی کند… اما جیب‌ها همه خالی بودند. چه باید می‌کرد؟ دوباره به اتاق و روی تشک کاهی برگشت. شاید راه بهتری هم بود تا بیست فرانک به دست آورد؛ راهی کم‌خطر و قانونی. اگر واقعاً یک سانتیم از هر صدقه‌ای که می‌گیرند را نگه می‌داشت تا بیست فرانک جمع شود و بعد سکۀ طلا می‌خرید… اما چقدر ممکن بود طول بکشد؟ ماه‌ها شاید هم یک سال، آه اگر فقط جرئتش را داشت!
دوباره در راهرو ایستاد. به درِ روبه‌رو نگاه کرد. آن باریکه نور که به صورت عمودی معلوم بود، چه بود؟ آیا ممکن بود در نیمه‌باز باشد؟ برای چه متحیر بود؟ از ماه‌ها پیش در قفل نشده بود. به یاد آورد که تابستان آن سال فقط سه بار مسافری آنجا خوابیده بود، دو بار پیشه‌وران و یک بار گردشگری که پایش زخمی شده بود. در قفل نیست، فقط به جرئت احتیاج دارد و به شانس! جرئت؟ بدترین چیزی که برایش ممکن است اتفاق بیافتد این است که آن‌ها از خواب بیدار شوند. آن موقع می‌توانست بهانه‌ای بتراشد. از لای در دزدکی به داخل اتاق نگاهی انداخت. اتاق طوری تاریک بود که کارلو فقط سایۀ دو مرد را که روی تخت‌ها خوابیده بودند، تشخیص داد. گوش می‌دهد. آن‌ها آرام و مرتب نفس می‌کشند. در را آرام باز می‌کند و بی‌صدا و پابرهنه وارد می‌شود.

ادامه دارد...
@Fiction_12

کاغذِ خط‌خطی

19 Nov, 05:49


جرونیموی کور و برادرش (بخش هشتم)

نویسنده: #آرتور_شنیتسلر

دو تخت روبه‌روی پنجره در امتداد یک دیوار قرار دارند. وسط اتاق یک میز قرار دارد. پاورچین رفت. دست روی میز کشید. یک دسته‌کلید، یک چاقوی جیبی، کتابی کوچک و دیگر هیچ… خب معلوم است! آن‌ها هم به این فکر کرده‌اند، وگرنه پولشان را روی میز می‌گذاشتند. حالا می‌توانست برگردد و برود، شاید فقط یک دست فِرز لازم است و کار به خوبی تمام شود. به تخت کنار در نزدیک شد. روی صندلی چیزی قرار داشت. به آن دست کشید، یک تپانچه. یکه خورد. بهتر نبود آن را بردارد؟ چرا این مرد تپانچه‌اش را آماده گذاشته است؟ اگر بیدار شود و او را ببیند… ولی نه، او خواهد گفت «ساعت سه است قربان. بیدار شوید…» تپانچه را همان جا رها کرد. بی‌سروصدا در اتاق جلوتر رفت. روی صندلیِ دیگر، زیر رخت و لباس‌ها…‌وای خدای من، پیدا شد! یک کیف پول. در دست گرفتش! در این لحظه صدای آرامی شنید. با حرکتی سریع زیر تخت دراز کشید، یک بار دیگر صدا آمد؛ یک بازدم… صدای صاف کردن گلو، دوباره سکوت، سکوتی عمیق. کارلو روی زمین درازکش بود. کیف پول در دست منتظر بود. دیگر چیزی تکان نمی‌خورد. نورِ پریده‌رنگ سپیده‌دم به داخل اتاق افتاد. کارلو جرئت نداشت برخیزد. روی زمین به سمت در سینه‌خیز رفت، در به اندازۀ کافی باز بود. بیرونِ در، آرام بلند شد و نفس عمیقی کشید. کیف پول را باز کرد. کیف به سه قسمت تقسیم شده بود. سمت راست و چپ فقط سکه‌های نقره بود. قسمت میانی را که با چفت ظریفی بسته شده بود باز کرد. به سه سکۀ بیست‌فرانکی دست کشید. یک لحظه به این فکر کرد که دو تا از آن‌ها را بردارد، اما به سرعت این وسوسه را از خودش دور کرد. یک سکه برداشت و درِ کیف را بست. بعد زانو زد، از لای در به اتاق نگاه کرد و کیف را به زیر دومین تخت سُر داد. وقتی غریبه از خواب بیدار شود، با خود فکر می‌کند حتماً از روی صندلی به زمین افتاده است. کارلو آرام بلند شد. کف راهرو غژغژ صدا کرد و همان لحظه صدایی شنید: «چیه؟ چه خبره؟» کارلو با عجله دو قدم به عقب برداشت، نفسش را در سینه حبس کرد و به اتاق خودش خزید. جایش امن بود و گوش می‌داد… از تخت دوباره صدای قرچ قرچ آمد و بعد همه جا ساکت شد. بین انگشتانش یک سکۀ بیست فرانکی بود. موفق شده بود! بیست فرانک داشت و می‌توانست به برادرش بگوید: «دیدی من دزد نیستم؟»
باید همان روز به سفر می‌رفتند، به سمت جنوب، مثل سال قبل… هیچ جای شکی نداشت، چون دو روز قبل به صاحب میخانه گفته بود: «چند روز دیگر به پایین می‌رویم».
هوا لحظه‌لحظه روشن‌تر می‌شد. اتاق در نور سپیده‌دم خاکستری فرو رفته بود. آه، کاش جرونیمو زود از خواب بیدار شود. بهتر است صبح زود راه بیفتند. قبل از طلوع آفتاب از آنجا می‌روند. صبح بخیر به صاحب میخانه، مهتر و همچنین ماریا می‌گویند و بعد راه می‌افتند و می‌روند… وقتی دو ساعتی از آنجا دور بشوند، تقریباً نزدیک دره، به جرونیمو خواهد گفت.
جرونیمو کش و قوسی آمد. کارلو صدایش کرد: «جرونیمو!»
«چی شده؟»
به دستانش تکیه داد و نشست.
«جرونمیو باید بلند شیم».
«چرا؟» و با چشم‌های مرده‌اش به برادرش نگاه کرد. کارلو می‌دانست جرونیمو اتفاق دیشب را به یاد دارد ولی در موردش حرفی نمی‌زند تا وقتی که دوباره مست کند.
«سرده جرونمیو، باید بریم. امسال هوا دیگه از این بهتر نمی‌شه. فکر کنم باید بریم. تا ظهر می‌تونیم تو بلادوره باشیم».

جرونیمو بلند شد. سروصدای اهالی بیدار مهمانخانه به گوش می‌رسید. آن پایین در حیاط، میخانه‌چی با مهتر صحبت می‌کرد. کارلو بلند شد و پایین رفت. معمولاً صبح زود بیدار می‌شد و در سپیده‌دم به جاده می‌زد. نزد میخانه‌چی رفت و گفت: «می‌خواهیم خداحافظی کنیم».

میخانه‌چی پرسید: «آها، امروز می‌‌رین؟»

«بله هوا خیلی سرده و وقتی تو حیاطیم باد تندی می‌آد».

«وقتی به بورمیو رسیدی سلام من‌و به بِلادِتی برسون و بگو فراموش نکنه برام نفت بفرسته».

«بله سلام می‌رسونم. راستی پول جای خواب».
دست به کیسه برد.
میخانه‌چی گفت: «لازم نیست. منم بیست سانتیم به برادرت می‌دم. منم به آوازش گوش دادم».

کارلو گفت: «ممنون. ما خیلی عجله نداریم. دوباره می‌بینمت، وقتی از کلبه‌ها برگشتی. بورمیو سر جاش می‌مونه، مگه نه؟»
خندید و از پله‌ها بالا رفت. جرونمیو وسط اتاق ایستاده بود. گفت: «من آماده‌م».
«من هم».
از کمد قدیمی که گوشۀ اتاق بود، چند وسیله برداشت و در بقچه گذاشت. بعد گفت: «روز خوبیه، ولی سرده».

جرونمیو گفت: «می‌دونم» و اتاق را ترک کردند.
کارلو گفت: «آروم برو، دو نفری که دیشب اومدن اینجا خوابن».

آهسته پایین رفتند. کارلو گفت: «صاحب میخونه سلام رسوند و بیست سانتیم برای امروز داد. الان بیرون به کلبه‌ها رفته و تا دو ساعت دیگه بر می‌گرده. سال بعد دوباره می‌بینیمش».

جرونیمو جواب نداد. قدم به جاده، که در سپیده‌دم فرو رفته بود، گذاشتند. کارلو بازوی چپ برادرش را گرفت.

ادامه دارد…
@Fiction_12

کاغذِ خط‌خطی

18 Nov, 05:49


جرونیموی کور و برادرش (بخش ششم)

نویسنده: #آرتور_شنیتسلر

کارلو همۀ این حرف‌ها را بارها شنیده بود، اما امروز طاقت شنیدنشان را نداشت. جور دیگری به نظر می‌رسیدند، هر کلمه‌ای که جرونیمو می‌گفت، معنی دیگری به خود می‌گرفت و به نظر می‌رسید بر علیه او گفته می‌شود. بی‌سروصدا بیرون رفت و دوباره به جاده برگشت که حالا در تاریکی مطلق فرو رفته بود. باران بند آمده بود. هوا خیلی سرد بود. این فکر کارلو را کم‌وبیش وسوسه می‌کرد که ادامه بدهد، بیشتر در عمق تاریکی فرو برود، برود در گودالی کنارِ جاده‌ بخوابد و هیچ‌ وقت بیدار نشود. ناگهان صدای چرخ کالسکه‌ای را شنید و سوسوی دو فانوس را دید که نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدند. در کالسکه‌ای که از کنارش گذشت، دو آقا نشسته بودند. یکی از آن‌ها که چهره‌ای باریک و بدون ریش داشت، هیکل کارلو را که در تاریکی در نور فانوس دید، از ترس یکه خورد. کارلو ایستاده بود، کلاهش را از سر برداشت. کالسکه و نورها ناپدید شدند. کارلو دوباره در تاریکیِ مطلق بود. ناگهان خوف کرد. برای اولین بار در عمرش از تاریکی ترسید. حس کرد حتی یک دقیقه بیشتر هم نمی‌تواند این وضع را تحمل کند. به شکل غریبی تمام احساسات گنگش و حس دلسوزی دردناکش نسبت به برادرش در هم آمیختند و او را وادار کردند تا به سرعت به مهمان‌سرا برگردد.
وقتی به میخانه برگشت، دو مسافری را که قبل‌تر از کنارشان گذشته بودند، دید. آن‌ها پشت یک میز که رویش بطریِ شراب قرمز بود نشسته و بسیار مصرانه مشغول صحبت بودند. وقتی وارد شد، به او اعتنایی نکردند. پشت میزی دیگر جرونیمو مثل قبل با کارگران نشسته بود. صاحب میخانه از دمِ در گفت: «کجا غیبت زد کارلو؟ چرا برادرت‌و تنها گذاشتی؟»

کارلو هراسان پرسید: «مگه چی شده؟»

«جرونمیو همه رو مهمون می‌کنه. واسه من فرقی نداره، اما شما دو نفر باید حواستون باشه که روزای سخت‌تری در راهه».

کارلو با عجله به سمت برادرش رفت و بازوی او را گرفت و گفت: «بیا!»

جرونیمو داد زد: «چی می‌خوای؟»

کارلو گفت: «بیا بخواب».

«ولم کن، ولم کن! من پول در می‌آرم و هر کاری بخوام با پولم می‌کنم. تو هم هیچی‌شو نمی‌تونی به جیب بزنی! فکر می‌کنین تمامِ پول‌و به من می‌ده؟! نه‌خیر! من یه مرد کورم! اما آدمایی هستن، آدمای خوبی هستن که بهم می‌گن به برادرت بیست فرانک دادم!»

کارگرها زیر خنده زدند. کارلو گفت: «کافیه! بیا» و برادرش را با خودش کشید و تقریباً او را کشان‌کشان از پله‌ها بالا برد تا به اتاق خالی که جای خوابشان بود رسیدند. در کل مسیر جرونمیو داد می‌زد «بله، بله می‌دونم. فقط صبر کن! کجاست؟ ماریا کجاست؟ توی حساب پس‌اندازش گذاشتی؟ من به خاطر تو می‌خونم، گیتار می‌زنم، زندگیِ تو از منه و تو دزدی!» و بالاخره روی تشک کاهی افتاد.
از راهرو نوری به داخل اتاق سوسو می‌زد. ماریا تخت‌ها را برای خواب آماده می‌کرد. کارلو روبه‌روی برادرش ایستاد و او را دید که با صورتی ورم‌کرده، لب‌های کبود و موهای خیسِ به پیشانی چسبیده دراز کشیده بود و چندین سال مسن‌تر نشان می‌داد. کم‌کم متوجه شد که سوءظن برادر کورش از امروز آغاز نشده و مدت‌هاست که در وجودش انباشته شده، فقط در آن موقع جرئت گفتنش را نداشته است، و هر کاری که کارلو برای او انجام داده، بیهوده بوده‌ است؛ بیهوده ندامت کشیده و بیهوده زندگی‌اش را فدا کرده است. اکنون چه باید می‌کرد؟ آیا باید روز به روز ادامه می‌داد و خدا می‌داند تا کی؟ چه قدر دیگر او را در شب بی‌پایان همراهی می‌کرد، از او مراقبت می‌کرد، برای او گدایی می‌کرد و هیچ چیز جز سوءظن و دشنام نصیبش نمی‌شد؟ اگر برادرش فکر می‌کند که او دزد است، پس حتماً هر غریبه‌ای مثل او یا حتی بهتر از او می‌توانست او را همراهی کند. آیا او را تنها گذاشتن و برای همیشه از او جدا شدن عاقلانه‌ترین کار نبود؟ آن‌وقت جرونیمو متوجه اشتباهش می‌شد، می‌فهمید که فریب خوردن به چه معناست و تنها و مفلوک بودن چگونه است. او خودش با چه شروع می‌کرد؟ خب هنوز خیلی پیر نبود و اگر تنها بود می‌توانست کارهای زیادی را شروع کند. با شغل مهتری دست‌کم می‌توانست هر جایی مکان سکونتش را دست‌وپا کند. اما همین‌طور که این افکار در سرش جریان داشت، چشم‌هایش به جرونیمو دوخته شده بود و ناگهان او را پیش خود مجسم کرد که در حاشیۀ جاده‌ای آفتاب‌خورده روی تکه‌سنگی نشسته است و با چشمانی گشوده و سفید به آسمان خیره شده، به آسمانی که نمی‌توانست چشم او را بزند و هر دو دستش آویخته به شبی بود که همواره در اطرافش دامن گسترده بود. احساس می‌کرد درست مثل برادر کورش که هیچ کس را در دنیا ندارد، او هم بی‌کس و تنهاست. متوجه شد که عشق به برادرش تمام درون‌مایۀ زندگی‌اش بوده برای اولین بار تمام‌وکمال فهمید که فقط با باور به اینکه برادر کورش به این عشق پاسخ دهد و او را ببخشد، تحمل این همه درد برایش ممکن است. نمی‌توانست از این امید دست بکشد.

ادامه دارد…
@Fiction_12

کاغذِ خط‌خطی

18 Nov, 05:49


جرونیموی کور و برادرش (بخش پنجم)

نویسنده: #آرتور_شنیتسلر


در همان لحظه، صدای چند ارابه در حیاط پیچید. سروصدا تا طبقۀ بالا آمد و ماریا با عجله پایین رفت. بعد از چند دقیقه، سه ارابه‌ران پشت یک میز نشستند. صاحب میخانه نزد آن‌ها رفت و سلام و احوال‌پرسی کرد. آن‌ها از هوای بد گله و شکایت می‌کردند. یکی‌شان گفت: «امشب قراره برف بیاد».

دومی تعریف کرد که ده سال قبل، در اواسط ماه آگوست، بالای این گردنه گرفتار برف شده و تا سرحد مرگ دچار سرمازدگی شده بود. ماریا کنار آن‌ها نشست. مهمتر هم آمد و از حال‌واحوال والدینش که پایین‌تر در «بورمیو» زندگی می‌کردند پرسید. یک کالسکۀ دیگر با مسافرانی از راه رسید. جرونیمو و کارلو پایین رفتند. جرونیمو آواز خواند، کارلو کلاه به دست گرفته بود تا مسافران در آن پولی بریزند. به نظر می‌رسید جرونیمو کاملاً آرام است. گاهی می‌پرسید: «چقدره؟» و به جوابی که کارلو می‌داد سری به نشانۀ تأیید تکان می‌داد. کارلو سعی می‌کرد افکارش را سامان دهد، اما مدام حس گُنگی داشت که اتفاق وحشتناکی روی داده و او کاملاً بی‌دفاع است. وقتی دو برادر دوباره به طبقۀ بالا رفتند، صدای ارابه‌رانان را شنیدند که مشغول خنده و حرف‌هایی درهم و برهم بودند. جوان‌ترین آن‌ها به جرونیمو گفت: «واسه ما هم یه چیزی بخون. ما هم پول می‌دیم. مگه نه؟» و بعد به دیگر هم‌قطارانش نگاه کرد. ماریا با یک بطری شراب قرمز آمد و گفت: «کاری به کارش نداشته باشین، امروز اوقاتش تلخه».

جرونیمو به جای آن که جوابی بدهد، وسط اتاق ایستاد و شروع به آواز خواندن کرد. وقتی ترانه‌اش تمام شد، ارابه‌رانان برایش دست زدند.
یکی از آن‌ها گفت: «کارلو، بیا اینجا. ما هم می‌خوایم مثل مسافرای طبقۀ پایین توی کلاهت سکه بندازیم».
سکه‌ای خرد برداشت، دستش را بالا نگه داشت، انگار که می‌خواست آن را در کلاه پرتاب کند، و کارلو دستش را به آن سمت دراز کرد. مرد کور بازوی ارابه‌ران را گرفت و گفت: «بهتره بدیش به خودم. بدش به من، ممکنه جای دیگه‌ای بیوفته».

«مثلاً کجا؟!»

«خب، ممکنه بیفته وسط پاهای ماریا».

همه خندیدند، صاحب میخانه و ماریا هم خندیدند. فقط کارلو بی‌حرکت ایستاده بود. جرونیمو هیچ وقت از این شوخی‌ها نکرده بود! ارابه‌ران‌ها گفتند: «بیا کنار ما بشین! تو پسر بامزه‌ای هستی!»
کمی جمع‌تر نشستند تا جایی برای جرونیمو باز کنند. گفت‌وگوشان همین‌طور بلندتر و درهم‌برهم‌تر می‌شد. جرونیمو با صدایی بلندتر و شوخ‌طبعانه‌تر از همیشه با آن‌ها حرف می‌زد و یک‌بند شراب می‌نوشید. وقتی ماریا دوباره به طبقۀ بالا آمد، جرونمیو می‌خواست او را به سمت خودش بکشد. یکی از ارابه‌رانان با خنده گفت: «فکر می‌کنی خوشگله؟ اون یه زنِ زشت و پیره!»
اما مرد کور  ماریا را روی پای خود نشاند و گفت: «شما حالی‌تون نیست! فکر می‌کنین واسه اینکه ببینم چشم لازم دارم؟ می‌دونم الان کارلو کجا وایستاده، هه! اونجا کنار بخاری وایستاده و دستاش‌و توی جیب شلوارش کرده و می‌خنده».
همه به کارلو که با دهان باز به بخاری تکیه داده بود نگاه کردند. در آن لحظه نیشخندی زد، انگار نمی‌خواست کاری کند تا حرف برادرش غلط از آب در بیاید.
مِهتر آمد. اگر ارابه‌ران‌ها قصد داشتند قبل از تاریکی به بورمیو برسند، باید عجله می‌کردند. بلند شدند و خداحافظی پرسروصدایی کردند. دو برادر دوباره تنها شدند. در اولین ساعت بعدازظهر، معمولاً میخانه ساکت بود. به نظر می‌رسید جرونمیو که سرش را روی میز گذاشته بود، خوابیده است. اول کارلو کمی به این‌طرف و آن‌طرف رفت، بعد روی نمیکت نشست. به‌شدت خسته بود. حس می‌کرد انگار در کابوسی گرفتار شده‌است. به همه چیز فکر می‌کرد، به دیروز، پریروز و تمام روزهای گذشته، به ویژه به روزهای گرم تابستان که با برادرش در جاده‌های سفید می‌گشتند. همه چیز برایش خیلی دور و مبهم بود، انگار دیگر نمی‌توانست آن طور باشد.
اواخرِ بعدازظهر، پست از «تیرول» آمد و بعد از آن در فواصل کوتاه کالسکه‌های دیگر از راه رسیدند که همه راه یکسانی را برای رسیدن به جنوب طی می‌کردند. برادران چهار بار مجبور شدند به حیاط بروند. آخرین بار که بالا آمدند شامگاه بود. چراغ نفتی‌ای که از سقف چوبی آویزان بود پِت‌پِت‌کنان می‌سوخت. کارگرها آمدند. آن‌ها در معدن سنگی نزدیکی آنجا کار می‌کردند و چندصد قدم پایین‌دست میخانه کلبه‌های چوبی‌شان را بنا کرده بودند. جرونمیو کنارشان نشست. کارلو سر میز تنها ماند. حس می‌کرد مدت طولانی‌‌ست که تنهاست. شنید که جرونمیو با صدای بلند در مورد دوران کودکی‌اش صحبت می‌کند. می‌گفت هنوز تمام چیزهایی را که با چشم‌هایش دیده است، به یاد دارد؛ پدرش را به یاد داشت که چطور سر زمین کار می‌کرد، باغ کوچک را که درخت زبان‌گنجشکی کنار دیوارش داشت، خانۀ کوچکی که به آن‌ها تعلق داشت، دو دخترِ کفاش، تاکستانِ پشتِ کلیسا، چهرۀ خردسالی‌ِ خودش را که در آینه دیده بود.

ادامه دارد…
@Fiction_12

کاغذِ خط‌خطی

17 Nov, 05:48


جرونیموی کور و برادرش (بخش سوم)

نویسنده: #آرتور_شنیتسلر

کارلو سرش را به نشانۀ سلام تکان داد. مسافر مردی جوان با صورت زیبا و بدون ریش و چشمانی ناآرام بود. بعداز اینکه مدت طولانی روبه‌روی گداها ایستاد، با عجله به سمت دروازه‌ای که کالسکه موقع خروج باید از آن گذر می‌کرد رفت. با دیدن آن منظرۀ اسفبار، باران دلگیر و مه دلمرده چهره در هم کشید و سرش را تکان داد. جرونیمو پرسید: «چی شد؟»

کارلو پاسخ داد: «هنوز هیچی، شاید کمی دیگه بده».

مسافر برگشت و به مالبند تکیه داد. مرد کور شروع به خواندن کرد و در این لحظه به نظر می‌رسید که مرد جوان با علاقه به آوازش گوش می‌دهد. مِهتر برگشت و اسب‌ها را به کالسکه بست و مرد جوان انگار خودش هم به این فکر بود، دست در جیب کرد و به کارلو یک فرانک داد.
«ممنونم، ممنون.»

مسافر در کالسکه نشست و دوباره بالاپوشش را دور خود پیچید. کارلو لیوان را از روی زمین برداشت و از پله‌های چوبی بالا رفت. جرونیمو به خواندن ادامه داد. مسافر از کالسکه به بیرون خم شد و سرش را با حالتی حاکی از برتری و ناراحتی تکان داد. ناگهان فکری به ذهنش رسید و لبخند زد. بعد به مرد کور که فقط دو قدم ازش دورتر بود گفت: «اسمت چیه؟»
«جرونیمو».
«خب جرونیمو، مراقب باش گول نخوری».
سروکله کالسکه‌چی بالای پله‌ها پیدا شد.
«چرا قربان؟»
«به همراهت یه سکۀ بیست‌فرانکی دادم».
«اوه قربان! ازتون ممنونم. ممنون».
«بله، پس مواظب باش».
«اون برادرمه، گولم نمی‌زنه».

مرد جوان مدتی مکث کرد و در این بین که داشت فکر می‌کرد، کالسکه‌چی را دید که سوار شد و اسب‌ها را راه انداخت. مرد جوان به عقب تکیه داد و تکانی به سرش داد. انگار می‌خواست بگوید «سرنوشت! به راه خود برو!» و کالسکه دور شد.
مرد کور که هر دو دستش را به نشانۀ تشکر تکان می‌داد، صدای کارلو را شنید که از طبقۀ بالای مهمان‌سرا بیرون آمد. از آن بالا صدایش زد: «جرونیمو، این بالا هوا گرمه. ماریا آتش درست کرده».

جرونیمو سرش را به نشانۀ موافقت تکان داد، گیتارش را زیربغل زد، نرده‌ها را گرفت و از پله‌ها بالا رفت. در راه‌پله بود که با صدای بلند گفت: «بذار منم لمسش کنم. چند وقته که دستم به یه سکۀ طلا نخورده!»

کارلو پرسید: «چی شده؟ در مورد چی حرف می‌زنی؟»

جرونیمو به طبقۀ بالا رسیده بود. سر برادرش را با هر دو دست گرفت؛ این کارنشانۀ ابراز شوق و مهربانی‌اش بود. «کارلو، برادر عزیزم، هنوز آدمای خوب پیدا می‌شن».

کارلو گفت: «البته، تا الان دو لیر و سی سانتیم داریم. یه‌کم هم پول اتریش، شاید نیم لیر».

جرونیمو با صدای بلند گفت: «و یه بیست‌فرانکی! می‌دونم، آره خبر دارم».

سکندری خورد و به سنگینی روی صندلی نشست.
کارلو پرسید: «از چی خبر داری؟»

«دست از شوخی بردار! بذارش کف دستم، خیلی وقته یه سکۀ طلا نداشتم».

«آخه چی می‌خوای؟ از کجا سکۀ طلا بیارم؟ فقط دو یا سه لیر داریم».

مرد کور روی میز کوبید و گفت: «بسه دیگه! می‌خوای ازم قایمش کنی؟»

کارلو نگران و متعجب به برادرش نگاه کرد. کنارش نشست و به او نزدیک شد. دستش را به آرامی گرفت و گفت: «هیچی رو ازت مخفی نمی‌کنم. چطور می‌تونی بهش فکر کنی؟ هیچ‌کس بهم سکۀ طلا نداده!»

«اما بهم گفت.»

«کی؟»

«خب همون جَوونک».

«چه جوری؟ متوجه نمی‌شم چی می‌گی!»

«اون بهم گفت «اسمت چیه؟ مواظب باش، نذار گولت بزنن»».

«حتماً خواب دیدی جرونیمو! واقعاً بی‌معنیه!»

«بی‌معنی؟ خودم شنیدم! خوب هم شنیدم. گفت نذار گولت بزنن، ی سکۀ طلا بهش… نه، دقیقاً گفت یه بیست‌فرانکی بهش دادم».

صاحب مهمان‌سرا وارد شد. گفت: «چه‌تون شده شما دو تا؟ کارو تعطیل کردین؟ یه کالسکۀ چهار اسبه همین الان اومد».

کارلو گفت: «پاشو بیا، بیا!»

جرونیمو از جا بلند نشد. «خب چرا؟ چرا باید بیام؟ چه سودی برام داره؟ تو اونجا وامیستی و…»

کارلو بازویش را گرفت و گفت: «ساکت! بیا پایین!»

جرونیمو ساکت شد و به حرف برادرش گوش داد، اما در راه‌پله گفت: «بعد حرف می‌زنیم! بعدا حرف می‌زنیم!»

کارلو متوجه نشد چه اتفاقی افتاده است! آیا جرونیمو دیوانه شده بود؟ حتی مواقعی که عصبانی می‌شد هم این طوری حرف نزده بود.
دو مرد انگلیسی در کالسکه‌ای که تازه رسیده بود، نشسته بودند. کارلو کلاهش را از سر برداشت و مرد کور شروع به آواز خواندن کرد. یکی از انگلیسی‌ها از کالسکه پیاده شد و چند سکه در کلاه کارلو انداخت. کارلو گفت: «ممنونم» و انگار که با خودش حرف می‌زند گفت «بیست سانتیم» اما حالت چهرۀ جرونیمو هیچ تغییری نکرد. آهنگ جدیدی را شروع کرد و کالسکۀ انگلیسی‌ها رفت. دو برادر در سکوت به طبقۀ بالا رفتند. جرونیمو روی نیمکت نشست، کارلو کنار شومینه ایستاد.
جرونیمو پرسید: «چرا حرف نمی‌زنی؟»

کارلو جواب داد: «خب، همون که بهت گفتم بود». صدایش کمی لرزید.
جرونیمو پرسید: «چی گفتی؟»

«حتماً دیوونه بوده».

ادامه دارد…
@Fiction_12

کاغذِ خط‌خطی

17 Nov, 05:48


جرونیموی کور و برادرش (بخش چهارم)

نویسنده: #آرتور_شنیتسلر

«دیوونه؟ عالیه! وقتی یه نفر می‌گه به برادرت بیست فرانک دادم، می‌شه دیوونه، ها؟ چرا گفت نذار گولت بزنن؟ هان؟»

«شاید دیوونه نبوده… اما یه‌سِری آدم پیدا می‌شن که دوست دارن ما فقیر فقرا رو دست بندازن…»

جرونیمو دادزنان گفت: «اِ! دست بندازن؟ آره، مجبوری این‌و بگی! انتظارش‌و داشتم».

گیلاس شراب را که جلوی رویش بود برداشت و سر کشید.
کارلو با ناراحتی گفت «اما جرونیمو…» از آشفتگی نمی‌توانست زیاد صحبت کند «من چرا باید… چه طور می‌تونی باور کنی؟»

«چرا صدات می‌لرزه؟ هان؟ چرا؟»

«جرونیمو، بهت اطمینان می‌دم، من…»

«حرفت‌و باور نمی‌کنم! داری می‌خندی… می‌دونم الان هم داری می‌خندی!»

مِهتر از طبقۀ پایین صدا زد: «هی مرد کور، مسافر اومد».

دو برادر خودبه‌خود از جا بلند شدند و از پله‌ها پایین رفتند. دو کالسکه هم‌زمان با هم رسیده بودند. در یکی سه مرد، و در دیگری یک زوجِ پیر بودند. جرونیمو آواز خواند، کارلو درمانده کنارش ایستاد. چه باید می‌کرد؟ برادرش به او اعتماد نداشت. چگونه ممکن بود؟ از گوشۀ چشم نگران به او نگاه کرد که با صدایی شکسته ترانه‌اش را می‌خواند. حس می‌کرد افکار جرونیمو را که از پیشانی‌اش به بیرون تراوش می‌کردند، می‌دید. افکاری که تا به حال آن‌ها را ندیده بود.
هر دو کالسکه رفتند، اما جرونیمو هم‌چنان آواز می‌خواند. کارلو هم جرئت نداشت آوازش را قطع کند. نمی‌دانست چه بگوید. می‌ترسید باز صدایش بلرزد. صدای خنده از طبقۀ بالا آمد و بعد ماریا با صدای بلند گفت: «چرا همین‌طور آواز می­‌خونی؟ از من چیزی عایدت نمی‌شه!»

صدای جرونیمو وسط ملودی قطع شد. انگار که صدا و تارهای گیتارش هر دو با هم گسستند. دوباره از پله‌ها بالا رفت. برادرش دنبال او رفت و در میخانه کنارش نشست. چه باید می‌کرد؟ هیچ چاره‌ای برایش نمانده بود. باید یک بار دیگر سعی می‌کرد برادرش را روشن کند.
کارلو گفت: «جرونیمو، قسم می‌خورم… یه‌کم فکر کن. جرونیمو چه طور می‌تونی باور کنی که من…»

جرونیمو سکوت کرده بود. چنان می‌نمود که چشم‌های مرده‌اش از پنجره به مه تیره می‌نگرند. کارلو ادامه داد: «خب، حتماً که دیوونه نبوده. لابد اشتباه کرده. بله، اشتباه کرده» اما خودش هم احساس می‌کرد به گفته خودش باور ندارد.
جرونیمو آشفته و ناشکیبا خود را پس کشید. کارلو ادامه داد و با حرارتی ناگهانی گفت: «که چی بشه آخه؟ خودت می‌دونی که من نه بیشتر از تو می‌خورم، نه می‌نوشم. اگه واسه خودم کت نو بخرم، تو خبردار می‌شی… واسه چی این همه پول لازم داشته باشم؟ می‌خوام باهاش چیکار کنم آخه؟»

جرونیمو با غیظ گفت: «دروغ نگو! از صدات معلومه داری دروغ می‌گی!»

کارلو مات و مبهوت گفت: «دروغ نمی‌گم جرونیمو، دروغ نمی‌گم».

جرونیمو فریادزنان گفت: «دادی به اون، مگه نه؟ یا شاید بعداً قراره بهش بدی؟»

«ماریا؟»

«پس کی؟ هان؟ دروغگوی دزد!» و چون نمی‌خواست با برادرش سر یک میز بنشیند، با آرنج به پهلوی او کوبید. کارلو بلند شد. اول به برادرش خیره شد. بعد از اتاق بیرون رفت. پله‌ها را پایین رفت و به حیاط رسید. با چشم‌هایی کاملاً باز به جاده که غرق در مه قهوه‌ای‌رنگی بود نگاهی انداخت. باران از شدت افتاده بود. دست‌ها را در جیب شلوارش کرد و بیرون رفت. حس می‌کرد انگار برادرش او را از آنجا بیرون کرده است. چه اتفاقی افتاده بود؟ اصلاً نمی‌توانست باور کند. «یعنی طرف چه جور آدمی بوده؟ یک فرانک به من داده و به او گفته بیست فرانک! لابد برای این کار دلیلی داشته». کارلو در ذهنش مرور می‌کرد که آیا با کسی دشمنی کرده و او هم کسی را برای انتقام سروقتش فرستاده‌است. اما تا جایی که یادش می‌آمد، هیچ‌وقت به کسی توهین نکرده بود. هیچ‌وقت با کسی دعوا نکردن بود. در بیست سال گذشته هیچ کاری جز این که در حیاط و جاده‌ها کلاه‌به‌دست بایستد، نکرده بود. آیا به خاطر زنی از دست او عصبانی بوده؟ مدت‌ها بود با کسی رابطه نداشت، آخرین نفر در بهارِ گذشته بود؛ پیشخدمتی در «لاروزا». اما مطمئناً کسی به آن رابطه حسادت نمی‌کرد. قابل فهم نبود. دنیای بیرون چگونه بود؟ دنیایی که او نمی‌شناخت. چه جور آدم‌هایی پیدا می‌شوند؟ آدم‌ها از هر جایی می‌آمدند. از آن‌ها چه می‌دانست؟ حتماً برای آن ناشناس دلیلی وجود داشته که به جرونیمو گفته بود به برادرت بیست فرانک دادم. خب، آره… اما حالا باید چه کار می‌کرد؟ برایش مشخص شد که جرونیمو به او سوءظن دارد. این را نمی‌توانست تحمل کند. باید کاری می‌کرد… با عجله برگشت. وقتی به میخانه برگشت، جرونیمو روی نیمکت ولو شده بود و ظاهراً متوجه ورود کارلو نشد. ماریا برای هردوشان غذا آورد. وقتی ماریا بشقاب‌ها را از روی میز جمع کرد، جرونیمو ناگهان خندید و گفت: «خب، حالا می‌خوای باهاش چی بخری؟»

ماریا گفت: «با چی؟»

«راستش‌و بگو، دامن یا گوشواره؟»

ماریا از کارلو پرسید: «منظورش چیه؟»


ادامه دارد…
@Fiction_12

کاغذِ خط‌خطی

16 Nov, 05:47


جرونیموی کور و برادرش (بخش اول)

نویسنده: #آرتور_شنیتسلر

«جرونیموی کور» از روی نیمکت بلند شد. گیتارش را که آماده روی میز، کنار گیلاس شرابش بود، به دست گرفت. صدای چرخ اولین کالسکه‌هایی را که می‌آمدند، شنید. کورمال‌کورمال از راهی که به خوبی آن را از بر بود، به سمت درِ باز رفت و بعد، از پله‌های باریک چوبی که مستقیماً به حیاط راه داشت پایین رفت. برادرش دنبالش آمد و هر دو کنار پله‌ها ایستادند؛ پشت‌به‌دیوار تا از باد سرد و مرطوبی که روی آن زمین کثیف و خیس و از میان دروازه‌ها می‌وزید، در امان بمانند.
تمام کالسکه‌هایی که قصد رفتن به «اشتیلفیسریوخ» را داشتند باید از زیرِ طاق این مهمان‌خانۀ دلگیر و قدیمی عبور می‌کردند. برای مسافرانی که می‌خواستند از «تیرول» به ایتالیا بروند، اینجا آخرین منزلگاه قبل از ارتفاعات بود. این مسافرخانه مسافران را خیلی هم به ماندن ترغیب نمی‌کرد، زیرا آنجا جاده نسبتاً مسطح بود و هیچ چشم‌اندازی در میان پستی و بلندی‌ها وجود نداشت. ایتالیاییِ کور و برادرش «کارلو» تابستان‌ها را آنجا جوری سپری می‌کردند که گویی منزلشان است.
کالسکۀ پُست رسید و بعد چندین کالسکه از راه رسیدند. اکثر مسافران پالتوپوش و پتوپیچ در کالسکه‌ها ماندند و بعضی‌ها پیاده شدند و با بی‌صبری بین دروازه‌ها بالا و پایین می‌رفتند. هوا رفته‌رفته بدتر می‌شد و بارانی سرد باریدن گرفت. بعد از چندین روز هوای دلپسند، پاییز بی‌خبر و ناگاه از راه رسیده بود.
مردِ کور آواز می‌خواند و آوازش را با نواختن گیتار همراهی می‌کرد. با صدایی ناموزون که گه‌گاهی ناگهان گوش‌خراش می‌شد، می‌خواند؛ مثلِ مواقعی که مست بود. گاهی اوقات سرش را بالا می‌گرفت و حالتی در چهره‌اش بروز می‌کرد که گویی دنبال شفاعتی عبث است، اما باقی اعضای صورتش با آن ته‌ریش سیاه و لب‌های کبود کاملاً بی‌حرکت باقی می‌ماند. برادر بزرگ‌ترش کنارش می‌ایستاد، تقریباً بی‌حرکت. وقتی کسی سکه‌ای در کلاه می‌انداخت، سری تکان می‌داد، تشکر می‌کرد و به او نگاهی سریع و آشفته می‌کرد. اما ناگهان هراسان نگاهش را دوباره می‌دزدید و مانند برادرش به خلاء خیره می‌شد. چشم‌هایش انگار از نوری که به آن‌ها اعطا و از برادرش سلب شده بود، شرم می‌کردند.
جرونیمو گفت «برام شراب بیار» و کارلو رفت؛ مطیع مثل همیشه. هنگامی که کارلو پله‌ها را بالا رفت، جرونیمو دوباره شروع به خواندن کرد. مدت‌ها بود که به صدای خودش گوش نمی‌داد و این گونه بود که می‌توانست متوجه شود در اطرافش چه می‌گذرد. در این لحظه، دو صدا را در نزدیکی‌اش شنید؛ صدای پچ‌پچ یک زن و مردِ جوان. با خودش فکر کرد چه‌قدر و چندین بار این دو نفر این مسیر را می‌خواهند بروند و بیایند. در دنیای کوری و عالم مستی‌اش بعضی افراد هر روز به آنجا می‌آمدند. از شمال به سمت جنوب و یا از جنوب به شمال در سفر بودند و این زوج جوان را مدت طولانی بود که می‌شناخت. کارلو از پله‌ها پایین آمد و یک گیلاس شراب به دست جرونیمو داد. جرونیمو گیلاس را به سمت زوج جوان بالا گرفت و گفت: «به سلامتی شما آقا و خانم».

مرد جوان گفت: «متشکرم».

اما زن جوان او را عقب کشید چرا که این مرد کور برایش ترسناک بود. در این لحظه، کالسکۀ دیگری وارد شد که کمابیش مسافرانی پُرسروصدا داشت؛ پدر، مادر، سه فرزند و یک خدمتکار. جرونیمو به‌آرامی به کارلو گفت: «یک خانوادۀ آلمانی».

پدر به هر فرزندش سکه‌ای داد و بچه‌ها می‌توانستند سکۀ خود را در کلاه گدا بیاندازند. جرونیمو هر بار به نشانۀ تشکر سرش را تکانی می‌داد. بزرگ‌ترین پسر با نگاهی آکنده به ترس، کنجکاوانه به صورت مرد کور نگاه می‌کرد. کارلو پسرک را دید. هر بار بچه‌ای به این سن‌وسال می‌دید، ناچار یاد فاجعه‌ای می‌افتاد که منجر به کوری جرونیمو شده بود...
آن روز را بعد از گذشت بیست سال، هنوز با وضوحِ کامل به یاد داشت. حتی هنوز صدای جیغِ تیزِ کودک در گوشش طنین می‌انداخت. فریاد جرونیموی کوچک که روی علفزار نقش بر زمین شده بود. نور خورشید را که روی دیوار سفید باغ تاب می‌خورد و بازی می‌کرد، می‌دید. دوباره صدای ناقوس را که در آن لحظه نواخته می‌شد، می‌شنید. او داشت مثل همیشه با تیرکمانش به درختِ زبان‌گنجشکی تیری از جنسِ نیِ نازک پرتاب می‌کرد، که صدای جیغ بلندی شنید. فوراً به فکر برادر کوچکش افتاد که لابد او را زخمی کرده است. تیرکمان را انداخت، از پنجره‌ای که به حیاط راه داشت پرید و وارد باغ شد. در همان لحظه پدرشان که از مزرعه به خانه برمی‌گشت، از در کوچک باغ گذشت و هر دو کنار جرونیمو که از درد ضجه می‌زد، زانو زدند. همسایه‌ها با عجله خودشان را رساندند. «وانتی» زنِ پیر، اولین کسی بود که موفق شد آن دست‌های کوچک را از روی صورتِ جرونیمو کنار بزند. بعد از او آهنگر که قبلاً کارلو مدتی شاگردش بود از راه رسید. کمی از دوا و درمان سرش می‌شد و زود فهمید که بچه چشم راستش را از دست داده است.

ادامه دارد…
@Fiction_12

کاغذِ خط‌خطی

16 Nov, 05:47


جرونیموی کور و برادرش (بخش دوم)

نویسنده: #آرتور_شنیتسلر

پزشکی که عصرگاه از «پوشیاوُو» آمده بود هم نتوانست کمکی کند و فقط به خطری که چشم دیگرش را تهدید می‌کرد، اشاره کرد، و حق با او بود. یک سال بعد، دنیا برای جرونیمو به شبی سیاه و بی‌پایان تبدیل شد. اوایل همه می‌خواستند به او تلقین کنند که خوب می‌شود، و این‌طور به نظر می‌رسید که خودش هم به آن باور دارد. کارلو که حقیقت را می‌دانست، روزها و شب‌ها در جاده‌های روستایی از تاکستان تا بیشه ویلان می‌گشت و نزدیک بود خودکشی کند. کشیش که از درد دلش باخبر بود به او گفت که باید زنده بماند و زندگی‌اش را وقف برادرش کند. کارلو این توصیه را پذیرفت. حس همدردی تمام وجودش را فرا گرفته بود. تنها مواقعی دردش کمی تسکین می‌یافت که با پسرک کور وقت می‌گذراند یا وقتی موهایش را نوازش می‌کرد، بوسه‌ای بر پیشانیش می‌زد، داستان برایش می‌گفت و او را به کشتزارهای پشت خانه در میان تاکستان می‌بُرد. دیگر سرِ کارِ آهنگری نمی‌رفت، چون دلش نمی‌خواست از برادرش دور باشد. پدرش از این وضع نگران بود و به او تذکر می‌داد. روزی کارلو متوجه شد که جرونیمو دیگر در مورد شوربختی‌اش صحبت نمی‌کند. زود دلیلش را فهمید؛ برادر کورش به این بینش رسیده بود که دیگر هرگز نمی‌تواند آسمان، تپه‌ها، جاده‌ها، انسان‌ها و نور را ببیند. آن موقع بود که کارلو بیشتر از قبل عذاب کشید. دنبال راهی برای تسلی فاجعه‌ای که بدون هیچ قصدی باعثش شده بود می‌گشت و بعضی اوقات هنگامی که صبح زود به برادرش که کنارش خوابیده بود نگاه می‌کرد، وحشتی از بیداریِ او وجودش را فرا می‌گرفت. قبل از بیدار شدنِ جرونیمو به باغ می‌رفت تا مجبور نباشد آن چشم‌های مرده را که هر روز نوری را می‌جویند و برای همیشه خاموش شده‎اند، ببیند. در آن ایام بود که فکری به ذهن کارلو رسید؛ اینکه جرونیمو صدای خوبی دارد و باید در این زمینه آموزش ببیند. آموزگاری از «تولا» که گه‌گاهی روزهای یکشنبه به آنجا می‌آمد، به جرونیمو گیتار نواختن آموخت. البته آن موقع پسرکِ کور گمان نمی‌کرد که این هنرِ تازه‌آموخته راهی برای کسب روزی‌اش می‌شود.
به نظر می‌رسید که در یک روز تابستانیِ غم‌انگیز، مصیبت برای همیشه در خانۀ «لاگاردی» پیر سکنی گزید. محصولْ هر سال از سالِ قبل کم‌ثمرتر می‌شد و اندک پس‌انداز پیرمرد را یکی از اقوامشان از چنگش درآورد و در یک روزِ دم‌کردۀ ماه آگوست، پیرمرد مورد اصابت صاعقه قرار گرفت و مُرد، و هیچ چیز جز بدهی به ارث نگذاشت. آلونک محقرشان را فروختند و دو برادر بی‌پناه و فقیر شدند و دهکده را ترک کردند.
کارلو بیست‌ساله بود، جرونیمو پانزده‌ساله. از آن موقع زندگیِ خانه‌به‌دوشی و گدایی‌شان شروع شد و هم‌چنان ادامه داشت. در روزهای نخست، کارلو به این فکر بود که کاری پیدا کند تا با آن بتواند شکم خود و برادرش را سیر کند، اما موفق نشد. جرونیمو هم هیچ جا آرام نمی‌گرفت و همیشه می‌خواست در حال رفتن باشد.
حال بیست سال است که این دو در جاده‌ها و گردنه‌ها سرگردان می‌گردند؛ در شمال و جنوبِ «تیرول»، همیشه هم آنجا که همواره انبوه مسافران را به خود می‌کشید.
کارلو هم دیگر مثل سال‌های قبل آن درد جان‌سوز را حس نمی‌کرد، دردی که با دیدن هر پرتوی نورِ خورشید و هر چشم‌انداز زیبا حس می‌کرد. در وجودش همیشه نیش آن هم‌دردیِ آزاردهنده وجود داشت، بی‌وقفه و ناخودآگاه، مانند تپیدن قلبش یا نفس کشیدنش، و خوشحال می‌شد وقتی که جرونیمو مست می‌کرد.

کالسکۀ خانوادۀ آلمانی رفته بود. کارلو روی آخرین پله نشست. نشستن روی آن پله را دوست داشت، اما جرونیمو سرپا ایستاده بود. دستانش را لَخت و رها به زیر آویخت و سرش را بالا گرفت. ماریای خدمتکار از میخانه بیرون آمد. از طبقۀ بالا رو به پایین گفت: «امروز خوب پول درآوردید؟»

کارلو حتی به سمت او برنگشت، اما مرد کور خم شد تا گیلاسش را بردارد. آن را از روی زمین برداشت و به سلامتی ماریا نوشید. ماریا گاهی اوقات کنارش در میخانه می‌نشست و جرونیمو می‌دانست که ماریا زیباست. کارلو به جلو خم شد و نگاهی به جاده انداخت. باد می‌وزید و باران سیل‌آسا می‌بارید، جوری که صدای گردش چرخ کالسکه‌ای که در آن نزدیکی بود در بین سروصدای زیاد گم شد. کارلو از جایش بلند شد و دوباره کنار برادرش نشست. جرونیمو دوباره شروع به آواز خواندن کرد و درست همان موقع کالسکه‌ای وارد شد که فقط یک مسافر داشت. کالسکه‌چی با عجله اسب را از یراق باز کرد و شتابان به میخانه رفت. مسافر مدتی سرجایش در کالسکه ماند، خود را در بارانی خاکستری پوشانده بود و گویا اصلا صدای آواز را نمی‌شنید. بعد از مدتی از کالسکه به بیرون پرید و سراسیمه به این طرف و آن طرف می‌رفت، بی‌آنکه خیلی از کالسکه فاصله بگیرد. دستانش را مدام به هم می‌مالید تا گرم شوند. در این لحظه بود که متوجه حضور گداها شد، جلو آنها ایستاد و مدتی وارسی‌کنان نگاهشان کرد.

ادامه دارد…
@Fiction_12

کاغذِ خط‌خطی

16 Nov, 05:46


این هفته در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم داستان‌کوتاهِ «جرونیموی کور و برادرش» از نویسندۀ اتریشی #آرتور_شنیتسلر را بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم. این داستان در دَه بخش (روزی دو بخش) در کانال گذاشته می‌شود، اما اگر دوست دارید آن را یک‌جا بخوانید و در گپ‌وگفتی صمیمانه شرکت کنید، می‌توانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11

کاغذِ خط‌خطی

14 Nov, 06:35


#یادداشت‌های_روزمره

فرق دوست داشتن با عاشق بودن اینه که دوست داشتن تا وقتی دَووم می‌آره که دوستت داشته باشن، اما عشق حتی وقتی عاشقت نیستن هم زنده می‌مونه؛ حتی وقتی دوستت ندارن، قوی‌تر می‌شه! شاید واسه همینه که آدما همیشه چیزایی رو که دارن دوست دارن، ولی عاشق چیزایی هستن که ندارن.

@Fiction_12

کاغذِ خط‌خطی

13 Nov, 18:30


١٠١ فیلم برتری که باید دید...
🐝
@honar7modiran

از کانایی که باید داشته باشی
🐝
@Robot_tele

برنامه‌های پولی رایگان شده اندروید
🐝
@APPZ_KAMYAB

یک میلیون کتاب "PDF و صوتی"
🐝
@PDF_and_audio_library

مشاوره و راهنمایی رایگان
🐝
@NEORAVANKAVI

فیلم و سریال روانشناسی
🐝
@FILMRAVANKAVI

تیکه‌های ناب کتاب
🐝
@DeyrBook

حقوق برای همه
🐝
@jenab_vakill

گلچین کتاب‌های صوتیPDF
🐝
@ketabegoia

آرا حقوقی قضایی و نظریات مشورتی
🐝
@ARA_HOGHOOGHI_GHAZAIE

‌کوتاه ولی بشدّت مفهومی!
🐝
@its_anak

بيشتر بدانيم بهتر زندگى كنيم
🐝
@matlabravanshenasi

تربیت فرزندان با مهارت‌های زندگی زناشویی
🐝
@moraghbat

کانال رسمی عدلیه (وکیل)
🐝
@ADLIEH_TEAM

مولانا و عاشقانه شمس (زهراغریبیان لواسانی)
🐝
@baghesabzeshgh

تِکست‌های انگلیسی+ کُلی اِصطلاحات کاربُردی
🐝
@English_cafe8

انگلیسی را اصولی و آسون یادبگیر
🐝
@novinenglish_new

کتابخانه انجمن نویسندگان ایران
🐝
@anjomanenevisandegan_ir

رمانسرای مجازی
🐝
@Salam_Roman

دانلود 50000 کتاب ورمان برتر
🐝
@book_and_roman_library

پکیج‌های آموزش زبان
🐝
@WritingandGrammar1

پاسخ سوالات حقوقی شما در کانال حقوقی ما
🐝
@mehdihemmati59

مدرسه اطلاعات
🐝
@INFORMATIONINSTITUTE

آموزش حرفه‌ای آشپزی
🐝
@telefoodgram

یادگیری لغات با سخنرانی انگلیسی
🐝
@english_ielts_garden

کانال خشت و خیال
🐝
@kheshtbekhesht

تقویت انگلیسی با 326 کارتون 8دقیقه‌ای
🐝
@EnglishCartoonn2024

"رادیو نبض"، صدای فیلم و کتاب
🐝
@Radioo_Nabz

متن دلنشین
🐝
@aram380

ترکی ‌استانبولی بسیار کاربردی
🐝
@Turkish_Nazli

زیباترین و دلنشین‌ترین «اشعار مولانا»
🐝
@Ashaarmolana

بیو "انگلیسی"
🐝
@biow_english

آموزش دکوراسیون منزل
🐝
@ZibaManzel

زرنگاری و طراحی سنتی 
🐝
@vida_dabir

انگلیسی بدون کلاس و معلم
🐝
@Learn_4_english

"جملاتی که افکار شما را تغییر می‌دهد."
🐝
@Andishe_parvaz

پایش سیاسی ایران
🐝
@ir_REVIEW

جملات ناب انگیزشی
🐝
@jomalatnab_angizeshi

آرامش +نوستالژی+ دلخوشی‌های کوچک
🐝
@RangiRangitel

ادبیات و هنر
🐝
@selmuly

هنر، شرابِ زندگی‌ست
🐝
@Geraf_art

شعر ناب و کوتاه
🐝
@sher_moshaer

کتاب رایگان + مدیتیشن + پادکست
🐝
@sh0ghparvaz

حافظ • خیام [ صوتی ]
🐝
@GHAZALAK1

اشعار زیبا و کمیاب
🐝
@seda_tanha

بهترین داستان‌های کوتاه جهان
🐝
@FICTION_12

آموزش سواد مالی و اقتصادی به زبان ساده
🐝
@ECONVIEWS

دانشنامه شمال ایران
🐝
@diarkoo

هماهنگی برای تبادل؛
〽️
@qpiliqp

کاغذِ خط‌خطی

09 Nov, 12:14


داستان کوتاه

زنی که ساعت شش می‌آمد

نویسنده: #گابریل_گارسیا_مارکز
@Fiction_12

کاغذِ خط‌خطی

09 Nov, 12:14


این هفته در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم داستان‌ِ کوتاه «زنی که ساعت شش می‌آمد» از نویسندۀ کلمبیایی #گابریل_گارسیا_مارکز را بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم. این داستان به صورت پی‌دی‌اف در کانال گذاشته می‌شود، اما اگر دوست دارید آن را همراه با گروه بخوانید و در گپ‌وگفتی صمیمانه شرکت کنید، می‌توانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11

کاغذِ خط‌خطی

07 Nov, 10:23


#یادداشت‌های_روزمره

#م_سرخوش

سخت‌ترین قسمتِ از بین رفتنِ اعتقادِ آدم به وجودِ خدا، این است که فرد روحش را از دست می‌دهد و بدونِ باور به داشتنِ روح، آدم دیگر تواناییِ عاشق شدن ندارد. بدونِ خدا، روحی نیست و بدونِ روح، عشق بی‌معناست و بدونِ عشق... راستی، بدونِ عشق، از زندگی چه باقی می‌مانَد؟

@Fiction_12

کاغذِ خط‌خطی

02 Nov, 05:44


این هفته در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم داستان‌کوتاهِ «جامعۀ بسته و دشمنانش» از نویسندۀ ایرانی #زاهد_قیصری را بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم. این داستان به‌صورت فایل پی‌دی‌اف در کانال گذاشته می‌شود، اما اگر دوست دارید همراه با گروه بخوانید و در گپ‌وگفتی صمیمانه با حضورِ نویسندۀ داستان شرکت کنید، می‌توانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11

کاغذِ خط‌خطی

27 Oct, 18:30


آرامش‌بخش‌ترین موسیقی‌های بیکلام در
@RadioRelax

رایگان کتاب بخوانید! PDF
@ketabdooni

انگلیسی برای《بی‌حوصله‌ها》
@ENGLISH1388

انگلیسی  بدون معلم بدون کلاس کودک و بزرگسال
@EverydayEnglishTalk

به وقت کتاب
@DeyrBook

حقوق برای همه
@jenab_vakill

« نگاهی " سبز " به  زندگی »
@majallezendegii

گلچین کتابهای صوتیPDF
@ketabegoia

آرا حقوقی قضایی و نظریات مشورتی
@ARA_HOGHOOGHI_GHAZAIE

جملاتی که شما رو میخکوب میکنه !
@its_anak

بيشتر بدانيم بهتر زندگى كنيم
@matlabravanshenasi

حس دلتنگی
@sher_O_deltangee

مولانا و عاشقانه شمس (زهراغریبیان لواسانی)
@baghesabzeshgh

کتابخانه انجمن نویسندگان ایران
@anjomanenevisandegan_ir

انگلیسی را اصولی و حرفه ای بیاموز
@novinenglish_new

دنیای پادکست
@OneThousandandOnePodcast

تمرکز روی خودم
@shine41

(کتابهای صوتی)(رایگان)
@parshangbook

پکیج‌های آموزش زبان
@WritingandGrammar1

انگلیسی کاربردی با فیلم
@englishlearningvideo

اشعار ناب و کمیاب
@seda_tanha

انگلیسی واقعی با سریالهای کمدی
@Englishwithmima

شعر کوتاه و مشاعره
@sher_moshaer

آموزشگاه عربی
@atranslation90

آشپزی تلگرامی
@telefoodgram

آگاهی.آزادی.بیداری
@Meditationfarsi369

یادگیری لغات با اخبار انگلیسی
@english_ielts_garden

تقویت انگلیسی با 295 کارتون 8دقیقه‌ای
@EnglishCartoonn2024

"رادیو نبض"، صدای فیلم و کتاب
@Radioo_Nabz

اندکی شعر
@Andakei_sheer

متن دلنشین
@aram380

فرمولاسیون شامپو و کرم
@chemistry99

"جملاتی که افکار شما را تغییر می دهد."
@Andishe_parvaz

خرید و فروش کتاب های دست دوم
@chitrabook

اقتصاد و بازار
@AghaeBazar

از صدای سخن عشق ندیدم خوش‌تر
@mehrrrava

آرامش +نوستالژی+ دلخوشیهای کوچک
@RangiRangitel

ادبیات و هنر
@selmuly

وکیل خود باشید
@LadyJustice2

کهکشان(Galaxy)
@mars13u

زبانشناسی و علوم شناختی
@Cognitive_Linguistics_Institute

کتاب+پادکست+بی‌کلام+مدیتیشن
@sh0ghparvaz

دیوانِ حافظ • رباعیاتِ خیام [ صوتی ]
@GHAZALAK1

مجلۀ { داستان‌های کوتاه }
@FICTION_12

فایل‌هایِ علمیِ روان‌شناسی
@PSYCHEFILES

زبانشناسی و آموزش زبان انگلیسی
@Linguistics_TEFL

لطفا گوسفند نباشید........
@zehnpooya

آموزش سواد مالی و اقتصادی به زبان ساده
@ECONVIEWS

زیباترین متن های جهان
@BeautyText1

هماهنگ‌کنندۀ تبادل؛
@qpiliqp

کاغذِ خط‌خطی

27 Oct, 08:57


#پاراگراف

برای این‌که ملتی مشتاقانه و با پای خود به قربانگاهِ جنگ و مرگ برود، هیچ حیله‌ای کارآمدتر از این نیست که به او وانمود کنیم موردِ ظلم و تجاوزِ دشمن قرار گرفته‌است.

#روژه_مارتن_دوگار
از کتابِ #خانوادۀ_تیبو
@Fiction_12

کاغذِ خط‌خطی

26 Oct, 05:34


داستان بلند

در کامِ تمساح

نویسنده: #فئودور_داستایفسکی
@Fiction_12

کاغذِ خط‌خطی

26 Oct, 05:34


این هفته در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم داستان‌ِ بلند «در کامِ تمساح» از نویسندۀ روسی #فئودور_داستایفسکی را بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم. این داستان به صورت پی‌دی‌اف در کانال گذاشته می‌شود، اما اگر دوست دارید آن را همراه با گروه بخوانید و در گپ‌وگفتی صمیمانه شرکت کنید، می‌توانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11

کاغذِ خط‌خطی

25 Oct, 06:54


#jesse_cook
#Rain
@Fiction_12

کاغذِ خط‌خطی

21 Oct, 13:46


خوش‌خیال

نوشتۀ #م_سرخوش

من یک تودۀ سرطانی‌ام که در بدن مردی زندگی می‌کنم. لابد می‌پرسید «مگر توده‌های سرطانی می‌توانند حرف بزنند؟» وقتی خدمتتان عرض کنم که بنده دقیقاً کجا ساکنم، شاید درجۀ ناباوری‌تان کمی کم بشود. من در مغزِ مردی چهل‌وسه‌ساله زندگی می‌کنم، که دست‌برقضا مترجم و نویسنده است و می‌تواند به زبان‌های انگلیسی، فراسوی، فارسی و عربی صحبت کند و چیز بنویسد. چند ماه بیشتر نیست که مهمانش شده‌ام، اما چون تمام افکار و اندیشه‌هایش مدام اطرافم وول می‌خورند، می‌توانم ادعا کنم که او را از خودش هم بهتر می‌شناسم. فقط دو مورد را می‌گویم، که برای اثبات ادعایم کافی‌ست؛ اول این‌که وقتی او خواب است، مغزش هم‌چنان کار می‌کند، آن هم چه کارهایی، کارهایی که من می‌دانم و او نه. دوم هم این‌که او از وجود من در درونش کاملاً بی‌خبر است! باید اعتراف کنم از این‌که در مغزِ چنین آدمی به‌وجود آمده‌ام و دارم بزرگ می‌شوم، هم به خودم می‌بالم، هم کمی احساس گناه می‌کنم؛ آخر هیچ نکتۀ منفی‌ای نمی‌شود در زندگیِ این مرد پیدا کرد. نه الکل، نه مخدر، نه روان‌گردان، نه حتی یک سیگارِ خشک‌وخالی. درعوض هوشِ کم‌نظیر، تحصیلات عالی، شَمِ اقتصادیِ بالا، مردم‌دار، مهربان، اهلِ ورزش و فوق‌العاده بافرهنگ. زندگی‌اش روی یک نظمِ دقیق و حساب‌شده پیش می‌رود. او برای پنجاه سالِ آیندۀ زندگی‌اش هم نقشه کشیده و برنامه‌ریزی کرده‌است؛ چه خوش‌خیال! البته با این سبکِ زندگی‌، حتم دارم اگر من نبودم، به‌راحتی تا صدسالگی عمر می‌کرد. خوابِ کافی، خوردوخوراکِ سالم، تفریح، مطالعه، کار، سکس، ورزش و... همه و همه به‌اندازه، و دقیقاً با اصولِ علمی برنامه‌ریزی‌شده. مثلاً امروز که تعطیل است، طبقِ برنامه‌ای که هر سال این موقع اجرا می‌کند، صبحِ آفتاب‌نزده بیدار شد، دوش گرفت، صبحانه‌ای گرم و مقوی خورد، لباس‌های مخصوص و چوب‌های اسکی‌اش را برداشت و با ماشینِ آفرودش چند ساعت رانندگی کرد تا به این پیستِ اسکی رسیدیم. حالا بالای کوه ایستاده‌ایم؛ مجهز به تمام وسائل ایمنی. نفس در سینه‌اش حبس شده، قلبش تند می‌زند، عینکش را روی چشم می‌گذارد، کمرش را خم می‌کند، باتوم‌ها را در برف فرو می‌برد، چوب‌های اسکی را عقب‌جلو می‌کند، و حرکت... چه هیجانی، چه لذتی، مغزش دارد حسابی لذت می‌برد. من هم این وسط در جای گرم‌ونرمم آرام نشسته‌ام و به پیام‌های سریعی که مثلِ جرقه‌های کوچک و زیبای آتش‌بازی به تمام عصب‌های بدن مخابره می‌شوند، نگاه می‌کنم. چند ثانیه بعد، وقتی سرعت به حداکثر رسیده‌است، از کنارِ مسیر چیزِ سفیدی شبح‌وار می‌دود و از جلوی پایش رد می‌شود - شاید یک خرگوش است، شاید گربه‌ای سفید یا حتی روباهِ برفی - مرد نمی‌فهمد چیست، فقط می‌فهمد از مسیر منحرف شده‌است، و تا بخواهد تصمیم بگیرد که چه‌کار باید بکند، واژگون می‌شویم. چندبار معلق می‌زنیم و درنهایت با سرعتی باورنکردنی با سر به تنۀ یک کاجِ تنومند می‌خوریم. شدت ضربه به‌حدی زیاد است که جمجمه داخلِ کلاهِ ایمنی مثلِ پوست گردو می‌شکند. مغز جوری آش‌ولاش می‌شود که بعید است کسی متوجه بشود من اصلاً وجود داشته‌ام. حیف شد، دستِ‌کم تا پنج سالِ آینده برای زندگی در این‌جا حساب کرده بودم.

پایان.
@Fiction_12

کاغذِ خط‌خطی

21 Oct, 05:47


چهرۀ غمگینِ من

نویسنده: هاینریش بُل

درِ ورودیِ پاسگاهِ این منطقه از بتون ساده بود. دو مأمور کنار در نگهبانی می‌دادند. هنگام عبور از کنارشان، با قنداق تفنگ چنان بر گیج‌گاهم نواخته شد که منگ شدم و بعد لولۀ تفنگی روی سینه‌ام قرار گرفت؛ درست همان‌جا که استخوان ترقوه است. طبق دیباچۀ کتاب قانون اساسی کشور:
«اگر به پلیس حمله شود، او حق دارد از خود دفاع کند، مهاجم را مضروب نماید و در موارد اضطراری حتی بکشد.» اما در مورد من این مسئله صادق نبود، آن‌ها من را جلب کرده بودند و دیگر مسئلۀ تهاجم در کار نبود.
از آن مهلکه جان سالم به در بردم. از راه‌روی باریک و دراز و بی‌روحی گذشتیم که پنجره‌های بزرگی داشت. میله‌های آهنین قطوری پنجره‌ها را از پشت پوشانده بود. سپس دری خودبه‌خود به روی ما گشوده شد. گویا تا آن لحظه مأمورانی که کنار در نگهبانی می‌دادند، خبر ورود ما را داده بودند. در آن روزها از آنجا که همه چیز بر وفق مراد بود و همه در خوش‌بختی و هر فردی سعی داشت جیرۀ صابونش را که به او می‌دادند روزانه استعمال کند، نه بیش‌تر و نه کم‌تر، در آن روزها خبر ورود یک مهاجم، یا دستگیرشده‌، واقعۀ مهمی تلقی می‌شد. به اتاقی تقریباً خالی رسیدیم که فقط یک میزتحریر، دو صندلی و یک تلفن داشت. من وسط اتاق ایستادم. مأمور پلیس کلاه‌خود آهنینش را برداشت و نشست. او خاموش بود. حادثه‌ای روی نداد. آن‌ها همیشه چنین رفتار می‌کنند. احساس می‌کردم که صورتم لحظه به لحظه درهم‌تر و غمگین‌تر می‌شود. سخت خسته بودم و گرسنه. حتی آخرین آثار آن شادی بازمانده از غم محو شده بود، زیرا می‌دانستم که از دست رفته‌ام.
پس از گذشت چند ثانیه، مردی دراز و باریک با رنگ پریده داخل شد. اونیفورمی قهوه‌ای‌رنگ به تن داشت. بی‌آن‌که سخنی بگوید نشست و به من خیره گشت.
– «شغل؟»
– «رفیقی ساده».
– «تولد؟»
– «یک.یک.یک».
– «آخرین جایی که شاغل بودید؟»
– «زندان».
آن دو به هم‌دیگر نگاه کردند.
– «محل زندان، سلول و روزی که مرخص شدید؟»
– «دیروز، خانۀ شمارۀ 12، سلول 13».
– «اجازۀ اقامتت برای کدام شهر است؟»
– «برای پایتخت».
از جیبم ورقۀ آزادی و اجازه‌نامه را درآوردم و در برابرش پهن کردم. او ورقه را به کارت سبز‌رنگی سنجاق کرد؛ به همان کارتی که سؤالات را در آن وارد می‌کرد.
– «علت زندانی‌شدنِ دفعۀ پیش چه بود؟»
– «داشتنِ چهره‌ای شاد».
باز هم هر دو به هم گاه کردند.
پرسید: «بیش‌تر توضیح بدهید.»
– «آن بار چهرۀ شادِ من توجه پلیس را جلب کرد. نمی‌دانم، شاید در آن روز سوگ عمومی اعلام شده بود؛ بله، روز مرگ رئیس بود.».
– «مدت زندان؟»
– «پنج سال».
– «رفتار؟»
– «بسیار بد».
– «علت؟»
– «زیادی و نحوۀ کار».
– «کافی‌ست، تمام شد».
سپس بلند شد، به طرفم آمد و محکم به چانه‌ام کوفت. علامتی بود که باید داغم کنند و انگ «دائم‌الخطا» به من بزنند و در مورد محکومیتم نهایت شدت‌عمل به کار بسته شود، درحالی‌که من خود را واقعاً بی‌گناه می‌دانستم. سپس او اتاق را ترک کرد و مأمور دیگری که اونیفورم آبی به تن داشت، وارد شد. همه کتکم می‌ز‌‌دن؛ مأمور پاسدار، سرمأمور، رئیس مأمورین، بازرس، سربازرس، بازرس کل، خلاصه همه و همه من را مورد جرح و ضرب قرار می‌دادند؛ مثل این‌که قانون، چنین دستوری داده بود. بالاخره به خاطر چهرۀ غمگینم به ده سال زندان محکوم شدم، درحالی‌که قبلاً پنج سال زندان کشیدم، آن هم به خاطر چهرۀ شادم.
باید سعی کنم دیگر چهره‌ای نداشته باشم، البته اگر این ده سال را پشت‌سر بگذارم.

پایان.
@Fiction_12

کاغذِ خط‌خطی

20 Oct, 05:46


چهرۀ غمگینِ من

نویسنده: هاینریش بُل

خوب به خاطر دارم جاده‌هایی که اکنون نمودار ناهمواری و خرابی‌ست، روزگاری هموار بود برای رژه‌رفتن نگهبانان وطن در روزهای شنبه، دوشنبه و چهارشنبه. فقط آسمان مثلِ گذشته‌ها بود و هوا مانند آن روزهایی که قلب من سرشار از آرزوها. این‌جا و آن‌جا به هنگام عبور دیدم که بر سردر بعضی از سربازخانه‌ها، آرمی رسمی آویخته شده است، برای کسانی که روزهای چهارشنبه به رژه می‌روند تا در آن رژۀ سلامت‌بخش و شاد شرکت کنند، و هم‌چنین بعضی از عرق‌فروشی‌ها می‌نمود که مختارند تا علامت نوشیدن را بر سردر مغازه‌شان بیاویزند؛ علامتی بر روی ورقه‌ای از آهن به شکل لیوان آبجو و به رنگ‌های قهوه‌ای روشن، قوه‌ای تیره، قهوه‌ای روشن.
شادی به طور حتم قلبشان را تسخیر می‌کرد. قلب کسانی را که روز چهارشنبه رژه‌شان را رفته‌اند و پس از آن‌که دِین ملی‌شان را ادا کردند، می‌توانند لبی تر کنند؛ شادی شرکت در مراسم می‌گساریِ پس‌از رژه.
تمام کسانی که در راه با آن‌ها برخورد می‌کردیم، نشانی بارز و آشکار از غایت اشتیاق در چهره‌شان نمایان بود. حرکاتشان حاکی از شتاب بود و چهره‌شان شاد و تازه. هنگامی‌که چشم‌شان به پلیس می‌افتاد، خود را چابک‌تر و شادتر از پیش نشان می‌دادند. سریع از کنارمان می‌گذشتند. زنانی که از مغازه‌ها بیرون می‌آمدند سعی می‌کردند تا حالت صورت‌شان نشان‌دهندۀ شادیِ رضایت باشد، گویا طبق اعلامیۀ منتشرۀ دولت، همه موظف بودند خود را شاد و راضی جلوه دهند، اما تمامی آن افراد با مهارتی غیر قابل توصیف سعی می‌کردند سر راه ما قرار نگیرند. مثل این‌که وجود آن‌ها نمایندۀ زندگی و حیات بود، منتهی با فاصله. آن‌ها برای این‌که مجبور نباشند با ما برخورد کنند، از این مغازه به آن مغازه می‌رفتند یا این‌که پشت در خانۀ ناشناسی می‌ایستادند، وانمود می‌کردند که می‌خواهند به آن خانه داخل شوند. رو به در و پشت به خیابان می‌ایستادند تا ما بگذریم…
تنها یک بار، هنگامی‌که ما از خیابانی عبور می‌کردیم، پیرمردی را دیدیم، علامتی که بر سینه داشت نشان می‌داد معلم مدرسه است. نتوانسته بود به موقع از سر راه ما کنار برود. بیچاره غافل‌گیر شده بود. بعد از این‌که طبق دستورالعمل به پلیس سلام کرد (سپس با کف دست سه مرتبه به پیشانی‌اش زد که نشانه‌ی خواری و خفت محض بود) سعی کرد وظیفه‌اش را انجام دهد. وظیفه‌ای که همه موظف به انجامش بودند، یعنی سه مرتبه به صورت من تف بیندازد و با صدای بلند فریاد بزند: «خوک خائن».
او خوب نشانه گرفت اما مثل این‌که هوا گرم باشد و او گلویش خشک، فقط گردی از تفش بر روی صورتم احساس کردم، ولی از آن‌جا که از مفاد اعلامیه بی‌اطلاع بودم، همان قطعات بسیار کوچک آب دهانش را که به صورتم پریده بود با دست پاک کردم و یا سعی کردم پاک کنم، که لگد محکم پلیس که بر کفلم نشست، تمام وجودم را داغ کرد و بعد مشت محکم‌تر از لگدش بر پشتم، نفسم را بند آورد.
معلم مدرسه با عجله راهش را پیش گرفت و رفت. غیر از او، همه موفق شدند از ما دوری جویند. حتی یک بار در کنار سربازخانه‌ای زن موبوری با دست بوسه به سویم فرستاد و من با تشکر، لبخندی زدم، درحالی‌که پلیس سعی داشت وانمود کند که متوجه این قضیه نشده است؛ به یاد جملاتی افتادم که دیروز در یکی از مستراح‌های عمومیِ میان راه در روزنامه خوانده بودم: «باید به لجام‌گسیختگی زنان پایان داد. آزادی بیش از حد زنان، نظام اجتماعی را برهم می‌زند.» (قسمت‌هایی را به خاطر پارگی روزنامه نتوانستم بخوانم)…
نظرات فیلسوف معروف، دکتر «بلای گوت» متأسفانه پاره شده بود. خوش‌بختانه به پاسگاه رسیدیم، زیرا از بلندگوهای اطراف آن صداهایی به گوش می‌رسید؛ صدا در خیابان طنین می‌انداخت، در خیابان‌هایی که مملوء از مردمان بود با چهره‌های خوش‌بخت و راضی - زیرا امر شده بود تا بعد از اتمام کار، کارگران در خیابان‌ها اجتماع کنند برای این‌که پشتیبانی خود را از قانون قیافه‌های شاد ابراز دارند؛ قبول که کار آسان است، لیکن با چهرۀ شاد و بشاش می‌توان مشکلات را از بین برد.
تمام جماعتی که جلوی محوطۀ پلی بودند، طبق قانون باید به من تف می‌انداختند. شانس آوردم هنوز کسی نیامده بود و صدایی که از بلندگوها بیرون می‌آمد، ده دقیقه مانده به پایان کار را اعلام می‌کرد، زیرا مقرر شده بود که کارگران باید بعد از اتمام کار، شست‌وشو نمایند - در این موقع هیچ کس حق ندارد خود را شاد نشان دهد، زیرا شادی چنین تعبیر خواهد شد که طرف، از پایان کار شاد است، یعنی کار دشوار است، اما افراد هنگام شروع کار اجازه دارند شاد باشند و سرود بخوانند!

ادامه دارد…
@Fiction_12

کاغذِ خط‌خطی

19 Oct, 05:45


چهرۀ غمگینِ من

نویسنده: هاینریش بُل

وقتی کنار ساحل ایستادم تا مرغ‌های دریایی را تماشا کنم، چهرۀ غمگینم توجه پلیسی را که در آن لحظه آن‌جا نگهبانی می‌داد، جلب کرد. محو پرواز پرنده‌ها بودم که بی‌ثمر به بالا و پایین می‌پریدند تا چیزی برای خوردن بیابند. ساحل، مه‌آلود بود و آب، سبزفام و غلیظ از چربی، و بر سطح آن زباله شناور بود. هیچ کشتی‌ای دیده نمی‌شد. جرثقیل زنگار بسته بود. انبارهای ویران چنان می‌نمود که حتی موش‌ها نیز از آن‌جا رفته‌اند و جانداری در آن‌ها سُکنی ندارد. سکوت بود و سکوت. سال‌های زیادی است که هر گونه ارتباط با خارج قطع شده‌است.
از بین مرغ‌های دریایی، مرغی توجهم را جلب کرده بود و به حرکاتش نگاه می‌کردم. انگار که از توفانی که در راه است، خبر داشت. بیش‌تر در سطح آب پرواز می‌کرد و گه‌گاه جیغِ پرنده‌های دیگر او را به خود می‌آورد. کمی اوج می‌گرفت و به دیگران می‌پیوست. اگر می‌توانستم آرزویی بکنم، این بود که ای کاش نانی داشتم تا به این مرغان می‌دادم. به مرغانی که موج‌ها را درمی‌نوردیدند و به سمتِ هر نقطۀ سفیدی که روی آب نمایان می‌شد، بال‌زنان می‌شتافتند. جیغ‌ودادشان از گرسنگی بود. من هم مانند آن‌ها گرسنه و خسته بودم. اما در عینِ اندوه و غم، احساس شادی می‌کردم؛ آن‌جا ایستادن، دست‌ها را در جیب داشتن، به مرغ‌های دریایی نگریستن و غم‌خوردن، بسی زیبا بود.
ناگهان دست مأموری به پشتم خورد و صدایی گفت: «با من بیایید».
در ضمن مأمور خواست کتف مرا بگیرد و بکشد. همان‌طور پابرجا ایستاده بودم و سعی داشتم شانه‌ام را از چنگش برهانم. آرام گفتم: «شما دیوانه‌اید».
با صدای نامفهومی گفت: «رفیق، به شما اخطار می‌کنم».
گفتم: «آقای محترم، نه رفیق».
با خشونت فریاد زد: «دیگر آقایی وجود ندارد. ما همه با هم رفیقیم».
و به کنارم آمد و از پهلو نگاهم کرد. مجبور بودم از آن مناظر شادی‌بخش چشم بردارم و به چشمان دریدۀ او بنگرم؛ مانند گاوی وحشی، جدی بود، گاوی که سالیان سال جز وظیفه‌، چیز دیگری نچریده است.
«آخر به چه علت...؟»
می‌خواستم شروع کنم، که حرفم را قطع کرد و گفت: «علتش پرواضح است؛ چهرۀ غمگین شما».
خندیدم.
«نخندید!»
خشمش واقعی بود. نخست فکر کردم. شاید برای این‌که نتوانسته است فاحشه‌ای یا مستی یا دزدی را دستگیر کند، به خاطر خالی‌نبودن عریضه، قصد جلبم را کرده است، ولی رفته‌رفته متوجه شدم که او واقعاً مصمم است مرا بازداشت کند. «با من بیایید».
خون‌سرد پرسیدم: «آخر چرا؟»
تا به خود آمدم، دست چپم در دست‌بند بود و از نگاهش دانستم که از دست رفته‌ام. برای آخرین بار رو به جانبی کردم که مرغان دریایی در پرواز بودند. نظری به آسمان زیبای خاکستری افکندم و سعی کردم خود و پلیس را به آب بیاندازم، چه با او در این آب غرق‌شدن هزار بار زیباتر از لجن‌زاری‌ست که من را به آن‌جا می‌بُرد. از حیاطی گذشتن و در اتاقی تنها زندانی‌شدن سخت جان‌کاه است. اما مأمور پلیس با حرکتی من را چنان به طرف خودش کشید که نقشه‌ام نقش بر آب شد. فرار از چنگش غیرممکن بود. باز پرسیدم: «چرا؟»
«برای این‌که قانون می‌خواهد شما خوش‌بخت باشید».
فریاد کشیدم: «من خوشبختم».
سری جنباند و گفت: «اما چهرۀ غمگین شما...»
پرسیدم: «قانونی که شما از آن سخن می‌گویید، قانون تازه‌ای‌ست؟»
«از عمر این قانون سی‌وشش ساعت می‌گذرد و باید بدانید پس از این‌که بیست‌وچهار ساعت از تصویب قانون گذشت، آن قانون قابل اجراست».
«اما من این قانون را نمی‌شناسم».
«بی‌اطلاعی شما از قانون، دلیل آن نیست که من به آن عمل نکنم. از تمام فرستنده‌های رادیویی پخش شد و روزنامه‌ها هم نوشتند».
مظنونانه نگاهم کرد و ادامه داد: «بی‌توجهی به گزارشاتِ رادیو و جراید… ضمناً عین خبر به صورت اعلامیه نیز منتشر و پخش شده است؛ بالاخره معلوم می‌شود که شما سی‌وشش ساعت پیش را کجاها بودید رفیق!»
من را با خود کشید. تازه حالا متوجه شدم که هوا سرد بود و پالتو به تن نداشتم. در آن وقت بود که احساس کردم گرسنه‌ام، شکمم از فرط گرسنگی قار و قور می‌کرد و در همان دم بود که دریافتم کثیفم، صورتم را اصلاح نکرده و لباسم ژنده است و نیز فهمیدم که قوانینی هم وجود دارد و برطبق آن قوانین، رفقا باید تمیز، صورتشان تراشیده، خوش‌بخت و سیر باشند. او من را مانند زنجیری‌ای به جلو انداخته بود و به این‌طرف و آن‌طرف می‌کشید؛ نه مانند یک مترسک، یا بهتر بگویم مانند یک سارق که خواب را بر چشم مردم شهری حرام کرده است. خیابان‌ها خالی بود و راه تا پاسگاه نه چندان دور. گرچه نیک می‌دانستم که آن‌ها سرانجام علتی خواهند یافت تا زندانی‌ام کنند، با این وصف قلبم تنگی می‌کرد و درون سینه‌ام می‌فشرد، زیرا او من را از میان خیابان‌هایی می‌برد که کودکی‌ام را در آن‌ها به سر آورده بودم؛ از میان کوچه‌هایی که برای رسیدن به ساحل از میان آن‌ها عبور کرده بودم. زباله‌دان‌های کنونی، زمانی باغ‌های زیبا بودند.

ادامه دارد…
@Fiction_12

کاغذِ خط‌خطی

19 Oct, 05:44


این هفته در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم داستان‌کوتاهِ «چهرۀ غمگینِ من» از نویسندۀ آلمانی #هاینریش_بل را بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم. این داستان در سه بخش (روزی یک بخش) در کانال گذاشته می‌شود، اما اگر دوست دارید آن را همراه با گروه بخوانید و در گپ‌وگفتی صمیمانه شرکت کنید، می‌توانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11

کاغذِ خط‌خطی

12 Oct, 05:52


داستان کوتاه

در خانۀ خانم سن

نویسنده: #جومپا_لاهیری
@Fiction_12

کاغذِ خط‌خطی

12 Oct, 05:51


این هفته در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم داستان‌کوتاهِ «در خانۀ خانمِ سن» از نویسندۀ هندی-آمریکایی #جومپا_لاهیری را بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم. این داستان به‌صورت فایل پی‌دی‌اف در کانال گذاشته می‌شود، اما اگر دوست دارید همراه با گروه بخوانید و در گپ‌وگفتی صمیمانه شرکت کنید، می‌توانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11

کاغذِ خط‌خطی

05 Oct, 12:48


#دیالوگ

پادشاه گفت: «خیلی‌ها در کشور من دنبال جنگ هستند؛ برای خاک و شرافت، برای غرور و افتخار، برای ثروت و موقعیت، اما من جنگ را دیده‌ام؛ دیده‌ام که چطور اجساد در میدانِ نبرد روی هم انباشته شدند، دیده‌ام که یتیم‌ها در شهرها از گرسنگی مردند. نه، نمی‌خواهم مردمم را واردِ جهنم کنم.»

#بازی_تاج‌وتخت
@Fiction_12

کاغذِ خط‌خطی

05 Oct, 10:14


داستان کوتاه

در راهِ گورستان

نویسنده: #توماس_مان
@Fiction_12

کاغذِ خط‌خطی

05 Oct, 10:14


این هفته در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم داستان‌کوتاهِ «در راهِ گورستان» از نویسندۀ آلمانی #توماس_مان را بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم. این داستان به‌صورت فایل پی‌دی‌اف در کانال گذاشته می‌شود، اما اگر دوست دارید همراه با گروه بخوانید و در گپ‌وگفتی صمیمانه شرکت کنید، می‌توانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11

کاغذِ خط‌خطی

03 Oct, 13:30


یک گُلِ سرخ برای امیلی
(بخش ششم)

نویسنده: #ویلیام_فاکنر
برگردان: #نجف_دریابندری

دوتا دخترعموهای میس امیلی فوراً حاضر شدند و روز بعد تشییع جنازه را ترتیب دادند، و اهلِ شهر آمدند که میس امیلی را زیر توده‌ای از گُل‌های خریداری شده تماشا کنند، که تصویر نقاشیِ مدادیِ پدرش روی آن به فکر عمیقی فرو رفته بود. خانم‌ها نیم‌صدا زیرِ لب پچ‌پچ می‌کردند، و مردهای خیلی پیر، بعضی‌هاشان با اونیفرمِ زمان جنگ داخلی، روی سکوی جلویِ کلیسا و چمن ایستاده بودند و دربارۀ میس امیلی با هم گفت‌وگو می‌کردند. که حالا یعنی میس امیلی هم‌دورۀ آن‌ها بوده و با او رقصیده‌اند و شاید زمانی دلش را هم برده‌اند. و مثل همۀ پیرها حسابِ حوادث گذشته را با هم قاطی می‌کردند ــ گذشته برای آن‌ها مانند جادۀ باریکی نبود که از آن‌ها دور می‌شد، بلکه مثلِ سبزه‌زارِ وسیعی بود که هرگز زمستان ندیده بود و همین ده‌سالِ آخری مثل دالانی آن‌ها را از آن جدا کرده بود.
ما در آن موقع متوجه شده بودیم که در این طبقه‌ اتاقی بود که چهار سال بود کسی داخل آن را ندیده بود، و می‌بایست درِ آن را شکست. اما قبل‌از آن‌که درِ آن را باز کنند، تأمل کردند تا میس امیلی به‌طرز آبرومندی به خاک سپرده شد.
به‌نظر می‌رسید که شدتِ شکستنِ در، اتاق را پُر از گرد و خاک کرده است. اتاق را انگار برای شبِ زفاف آراسته بودند. غبارِ تلخ و زننده‌ای، مثلِ خاکِ قبرستان، روی میز توالت، روی اسباب‌های بلورِ ظریف و اسبابِ آرایشِ مردانه ــ که دسته‌های نقره‌ایِ مستعمل داشت و نقره‌اش چنان ساییده شده بود که حروف روی آن محو شده بود ــ نشسته بود. پهلوی این‌ها یک یخۀ  کراوات گذاشته بودند. گویی تازه از گردنِ آدم باز شده بود. وقتی که از جا برداشته شد، روی غباری که سطح میز را فراگرفته بود، و زیرِ آن، یک جفت کفش و جورابِ خاموش و دورافتاده قرار داشت.
خودِ مردی که صاحبِ این لباس‌ها بود، روی تخت‌خواب دراز کشیده بود. ما مدتِ زیادی فقط ایستادیم و لبخندِ عمیق و بی‌گوشتِ او را که تا بناگوشش باز شده بود نگاه کردیم. ولی اکنون، این خوابِ طولانی، که حتی عشق را به انتها می‌رسانَد، که حتی زشتی‌های عشق را مسخره می‌کند، او را درربوده بود. بقایای او، زیرِ بقایای پیراهنِ خوابش، از هم پاشیده شده بود و از رخت‌خوابی که روی آن خوابیده بود، جداشدنی نبود. روی او و روی بالشی که پهلویش گذاشته شده بود، همان غبارِ آرام و بی‌حرکت نشسته بود. آن‌وقت ما متوجه شدیم که روی بالشِ دوم اثر فرورفتگیِ سَری پیدا بود. یکی از ما چیزی را از روی آن برداشت. ما به جلو خم شدیم. همان گَردِ تلخ و خشک، بینیِ ما را سوزاند. آن‌چه دیدیم، یک تارِ موی خاکستریِ چدنی بود.

پایان.
@Fiction_12

کاغذِ خط‌خطی

02 Oct, 13:31


یک گُلِ سرخ برای امیلی
(بخش پنجم)

نویسنده: #ویلیام_فاکنر
برگردان: #نجف_دریابندری

انگار این خاصیتی بود که بارها روح او را به زنجیر می‌کشید؛ اما وحشی‌تر و خبیث‌تر از آن بود که مرگ را بپذیرد.
دفعۀ بعد که او را دیدیم، دیگر چاق شده بود و موهایش داشت خاکستری می‌شد، و در مدتِ چندسالِ بعد، آن‌قدر خاکستری شد و شد تا کاملاً به ‌رنگِ فلفل‌نمکی و چدنی درآمد؛ و همان‌طور ماند. و تا روز مرگش در هفتادسالگی، هنوز به همان رنگِ چدنی، مثلِ موهای یک مردِ زبروزرنگ باقی بود.
از همان‌ وقت به بعد، درِ جلوییِ عمارتش همیشه بسته بود، به‌جز مدت شش‌هفت سال ــ زمانی که حدوداً چهل سالش بود و نقاشیِ چینی تعلیم می‌داد. در آن موقع کارگاهی در یکی از اتاق‌های طبقۀ پایین‌ ترتیب داده بود و دخترها و نوه‌های مردمِ دورۀ کلنل سارتوریس با همان نظم و همان روحی که یک‌شنبه‌ها با یک سکۀ بیست‌وپنج سنتی ــ برای انداختن توی سینیِ اعانه که دُور می‌گرداندند ــ به کلیسا فرستاده می‌شدند، به کارگاهِ میس امیلی می‌رفتند. میس امیلی در آن زمان از پرداخت مالیت معاف بود.
آن‌وقت خرده‌خرده نسلِ جدید روی کار آمد و استخوان‌‌بندی و روحِ شهر را تشکیل داد. شاگردهای قدیمی بزرگ شدند و دیگر بچه‌هاشان را با جعبه‌رنگ و قلم‌مو و عکس‌هایی که از مجلاتِ مُدِ بانوان بردیده می‌شد نزد میس امیلی نفرستادند. درِ جلویِ عمارت پشت سر آخرین شاگرد بسته شد، و هم‌چنان بسته ماند. وقتی شهر دارای سرویسِ پُست شد، تنها میس امیلی بود که نگذاشت شمارۀ فلزی بالای درِ خانه‌اش بکوبند و جعبۀ پُستی به آن بیاویزند. میس امیلی حرف کسی را گوش نمی‌کرد.
روزها و ماه‌ها و سال‌ها ما کاکاسیاهِ میس امیلی را می‌پاییدیم که موهایش خاکستری‌تر و قامتش خمیده‌تر می‌شد، و با زنبیلش آمدوشد می‌کرد. ماه دسامبرِ هر سال که می‌شد، یک ابلاغیۀ مالیات برای میس امیلی می‌فرستادیم، که یک هفته بعد توسط پُست پس فرستاده می‌شد. گاه‌گاهی، جسته‌گریخته او را در یکی از پنجره‌های طبقۀ پایین می‌دیدیم. پیدا بود که اتاق‌های طبقۀ بالا را به‌کلی بسته است. نیم‌تنۀ میس امیلی، مثل نیم‌تنۀ سنگیِ بتی که به دیوارِ محرابِ معبدی نصب شده باشد، به ما نگاه می‌کرد، یا نگاه نمی‌کرد؛ ما هرگز نتوانستیم این را تشخیص بدهیم.
به این ترتیب میس امیلی، میس امیلیِ عالی‌مقام، حی‌وحاضر، نفوذناپذیر، آرام، سمج، نسلی را پشتِ سر می‌گذاشت و به نسل دیگر می‌پیوست.
آن‌وقت مرگِ او اتفاق افتاد. در میان خانه‌ای که پُر از سایه و تاریکی و گردوخاک بود، مریض شد؛ در جایی که غیر از سیاهِ پیرِ لرزان کسی بر بالینش نبود. ما حتی از مریض شدنش هم باخبر نشدیم. مدتی بود که دیگر از سیاه خبر نمی‌گرفتیم.
سیاه با کسی، شاید حتی با خود میس امیلی هم، حرف نمی‌زد. چون که صدایش انگار از ماندن و به‌کار نرفتن خشن و زنگ‌زده شده بود. میس امیلی در یکی از اتاق‌های طبقۀ پایین، روی یک تخت‌خوابِ چوبِ گردوی پرده‌دار، مُرد؛ درحالی‌که موهای خاکستری‌اش میانِ بالشی که از ندیدنِ نور خورشید زرد شده بود فرورفته بود.
سیاه، اولین دستۀ زن‌ها را که صداهاشان را در سینه خفه کرده بودند و با هیس! هیس! هم‌دیگر را خاموش می‌کردند و نگاه‌های سریع و کنجکاوِ خود را به اطراف می‌انداختند، از درِ عمارت داخل کرد؛ و خودش ناپدید شد. مستقیماً رفت داخل عمارت و از درِ پشتِ آن خارج شد و دیگر کسی او را ندید.

ادامه‌دارد...
@Fiction_12

کاغذِ خط‌خطی

01 Oct, 13:30


یک گُلِ سرخ برای امیلی
(بخش چهارم)

نویسنده: #ویلیام_فاکنر
برگردان: #نجف_دریابندری

در آن موقع بیش‌از سی سالش بود. هنوز یک زنِ معمولی بود؛ گرچه از حد معمولی کمی لاغرتر بود. چشم‌های خُرد و خودپسند و تحقیرکننده‌ای داشت. گوشتِ صورتش دوروبرِ شقیقه‌ها و کاسۀ چشمش کیس شده بود. آدم خیال می‌کرد کسانی که در مناره‌های چراغ‌های دریایی زندگی می‌کنند باید این‌ شکلی باشند. به دوافروش گفت: «من مقداری سم لازم دارم».

«بله چشم، میس امیلی. چه نوع سمی؟ برای موش و این چیزها به عقیدۀ من…»

«من بهترین سمی را که دارید می‌خواهم به نوعش کار ندارم».

دوافروش چند سم را اسم برد. «این‌ها که عرض کردم حتی فیل را هم می‌کُشد، اما آن‌که شما لازم دارید…»

میس امیلی گفت: «ارسنیک است. ارسنیک خوب سمی است؟»

«ارسنیک؟… بله، بله خانم. اما آن سمی که شما لازم دارید…»

«من ارسنیک لازم دارم».

دوافروش از بالا به صورتش نگاه کرد. میس امیلی هم رُک، نگاهش را به او میخ‌کوب کرد. صورتش مثل پرچمی بود که از چهار طرف آن را کشیده باشند. دوافروش گفت: «بله چشم اگر این را لازم دارید… ولی قانون ایجاب می‌کند که بفرمایید آن را به چه مصرفی می‌خواهید برسانید؟»

میس امیلی فقط نگاهش را به او دوخت. سرش را به عقب میل داد تا مستقیم به چشم‌های او چشم بدوزد. داروفروش نگاهش را به جای دیگر انداخت و رفت ارسنیک را پیچید. اما خودش برنگشت. پاکت را داد دست شاگردش که پسرکِ سیاهی بود. او پاکت را آورد داد به میس امیلی. وقتی که میس امیلی در منزلش پاکت راباز کرد، روی جعبه، زیرِ نقشِ جمجمه و استخوان‌های چپ‌وراستِ علامت خطر، نوشته بود «برای موش».
روز بعد ما همه می‌گفتیم «خودش را خواهد کشت» و فکر می‌کردیم که این بهترین کار است. اوایلی که میس امیلی با هومر بارون دیده می‌شد ما می‌گفتیم که با او ازدواج خواهد کرد. می‌گفتیم: «هومر بارون را به راه خواهد آورد».

چون خودِ هومر بارون گفته بود که از مردها خوشش می‌آید. و مردم می‌دانستند که توی کلوبِ «اَلِک» با پسرهای بچه‌سال مشروب‌ می‌خورَد. خلاصه آدمِ زن‌بگیری نبود. بعدها، بعدازظهر‌های یکشنبه که آن‌ها داخلِ گاری اسبی براقشان می‌گذشتند، ما از روی حسادت می‌گفتیم: «بیچاره امیلی».

میس امیلی سرش را بالا نگاه می‌داشت. هومر بارون لبه‌های کلاهش را بالا زده بود و سیگار برگی میان لب‌هایش گذاشته بود و تسمۀ اسب را با دست‌کش‌های زردرنگش گرفته بود. آن‌وقت چندنفر از خانم‌ها کم‌کم سروصداشان بلند شد که: «برای شهر قباحت دارد، برای جوان‌ها بد سرمشقی است».

مردها نمی‌خواستند دخالت کنند. اما خانم‌ها کشیش را، که غسل تعمید می‌داد، مجبور کردند ــ کس‌وکارِ میس امیلی همه اهلِ کلیسا بودند ــ که برود میس امیلی را ملاقات کند. این کشیش هرگز آن‌چه را در این ملاقات گذشته بود فاش نکرد. ولی دیگر به دیدن میس امیلی نرفت. یکشنبۀ دیگر باز میس امیلی و هومر بارون در خیابان پیدا شدند. و روزِ بعد، زنِ کشیش موضوع را به اقوامِ میس امیلی، که در آلاباما بودند، نوشت. آن‌وقت دوباره قوم‌وخویش‌های میس امیلی در خانۀ او پیداشان شد، و ما دست روی دست گذاشتیم و ناظر جریانات شدیم. اولش چیزی رخ نداد. آن‌وقت ما یقین کردیم که آن‌ها می‌خواهند با هم ازدواج کنند. به‌خصوص که خبر شدیم که میس امیلی به دکان جواهرسازی رفته و یک دست اسبابِ آرایشِ مردانۀ نقره سفرش داده که روی هر تکه‌اش حروف «ه.ب» کنده شده باشد. دو روز بعداز آن هم خبر شدیم که یک دست کامل لباسِ مردانه به انضمامِ یک لباس خواب خریده است. ما پیش خودمان گفتیم دیگر ازدواج کرده‌اند، و واقعاً دلمان خنک شد. چون دیدیم حتی دوتا دختر عموهای میس امیلی بیش‌از آن‌چه خودِ میس امیلی تا حالا فروخته بود واقعاً «گریرسن» بودند.
کارِ سنگ‌فرشِ خیابان‌ها مدتی بود تمام شده بود؛ بنابراین وقتی که هومر بارون رفت، ما تعجب نکردیم. اما از این‌که میان مردم یک‌هو سروصدا بلند نشد، کمی سرخورده شدیم. ما خیال می‌کردیم که هومر بارون رفته است تا مقدمات رفتنِ میس امیلی را فراهم کند. یا این‌که به او مجال بدهد که از دست دختر عموهایش خودش را خلاص کند. در آن موقع ما برای خودمان دسته‌ای بودیم و همه طرفدار میس امیلی بودیم که دختر عموهایش را دک کند. یک هفته نگذشت که آن‌ها رفتند، و همان‌طور که منتظر بودیم، سه‌روزه هومر بارون به شهر برگشت. یکی از همسایه‌ها دیده بود که غروب کاکاسیاهِ میس امیلی از در مطبخ او را وارد کرده بود؛ و این آخرین دفعه‌ای بود که ما هومر بارون را دیدیم. تا مدتی بعد دیگر میس امیلی را هم ندیدم. فقط کاکاسیاهِ او با زنبیلِ بازارش آمدوشد می‌کرد. اما درِ خانه همیشه بسته بود. گاه‌گاهی ما میس امیلی را برای یکی‌ـ‌دو دقیقه در پنجره می‌دیدیم. مثلِ آن‌شب که موقعِ آهک پاشیدن او را دیده بودند. تقریباً شش ماه در خیابان پیدایش نشد.

ادامه دارد...
@Fiction_12

کاغذِ خط‌خطی

30 Sep, 13:30


یک گُلِ سرخ برای امیلی
(بخش سوم)

نویسنده: #ویلیام_فاکنر
برگردان: #نجف_دریابندری


وقتی که میس امیلی سی سالش شد، نمی‌توان دقیقاً گفت که ما راضی و خوش‌حال شده بودیم، بلکه به‌عبارت بهتر می‌توان گفت دلمان خنک شده بود. چون با وجود آن جنونِ ارثی که در خانوادۀ آن‌ها سراغ داشتیم، می‌دانستیم که اگر واقعاً بختی به میس امیلی رو آورده بود، میس امیلی کسی نبود که پشتِ‌پا به بخت خودش بزند.
وقتی که پدرش مُرد، خانۀ آن‌ها تنها چیزی بود که از او برای میس امیلی باقی مانده بود. مردم خوش‌حال شده بودند. چون بالاخره محملی پیدا کرده بودند که برای میس امیلی دل‌سوزی کنند؛ تنهایی و فقر او را تنبیه می‌کرد، افتاده می‌شد، او هم دیگر کم‌وبیش هیجان و یأسِ داشتن و نداشتنِ چند شاهی پول را می‌توانست درک کند.
روزِ پس از مرگِ پدرش، همۀ خانم‌ها خودشان را حاضر کردند که برای تسلیت و پیش‌نهادِ کمک به دیدنش بروند، ولی او همه را دمِ در ملاقات کرد. لباسش مطابقِ معمول بود و هیچ اثرِ اندوهی در چهره‌اش دیده نمی‌شد. به آن‌ها گفت که پدرش نمرده است، به بزرگان هم که به دیدنش می‌رفتند، و به دکتر، که می‌خواستند او را متقاعد کنند تا جنازۀ پدرش را به آن‌ها تسلیم کند، همین را می‌گفت. فقط وقتی که دیگر نزدیک بود به قانون و زور متوسل شوند تسلیم شد، و آن‌ها جنازه را فوراً دفن کردند.
ما در آن موقع نمی‌گفتیم که میس امیلی دیوانه است. ما خیال می‌کردیم که باید این کار را بکند. ما تمام جوان‌هایی را که پدرش از او رانده بود به یاد داشتیم، و چون دیگر کسی نمانده بود، می‌گفتیم باید هم به کسی که او را غارت کرده است دودستی بچسبد؛ همان‌طور که همه می‌چسبند.
میس امیلی مدتی مریض بود. وقتی که دوباره او را دیدیم، موهایش را کوتاه کرده بود، و شکل دخترها شده بود؛ و آدم را کمی به یاد فرشته‌هایی که روی پنجره‌های رنگینِ کلیسا می‌کِشند می‌انداخت؛ قیافۀ آرام و غمگینی داشت.
شهر تازه کنتراتِ فرش کردنِ خیابان‌ها و پیاده‌روها را داده بود، و در تابستانِ پس‌از مرگِ پدرِ میس امیلی، کار شروع شد. شرکت ساختمانی با سیاه‌ها و قاطرها و ماشین‌هایش آمد. یک سرکارگر هم داشتند به اسم «هومر بارون». شمالیِ گندۀ کمربستۀ سبزه‌ای بود که صدای نکره‌ای داشت، و رنگِ چشم‌هایش از رنگ صورتش روشن‌تر بود. بچه‌های کوچک دسته‌دسته دنبالش راه می‌افتادند که ببینند چه‌طور به سیاه‌ها فحش می‌دهد و سیاه‌ها چه‌طور با آهنگِ بالا و پایین رفتنِ بیل‌هایشان آواز می‌خوانند.
هومر بارون به زودی با همۀ اهلِ شهر آشنا شد. هرجا، نزدیک‌های چهار راه، می‌شنیدی که صدای خندۀ زیادی می‌آید، می‌دیدی که هومر بارون میان جمعیت است. همین روزها بود که کم‌کم او را با میس امیلی در یک گاریِ اسبیِ زردرنگِ کرایه‌ای، که یک‌ جفت اسبِ بور آن را می‌کشید، می‌دیدیم.
اوایل، ما از این‌که میس امیلی بالاخره دلش یک جایی بند شده بود دلمان خوش شده بود. مخصوصاً از لجِ این‌که خانم‌ها می‌گفتند: «هرگز یک فردِ خانوادۀ گریرسن محلِ سگ هم به یک‌نفر شمالی نخواهد گذاشت، آن‌هم یک کارگرِ روزمزد».
اما غیر از این‌ها عدۀ دیگری هم ــ پیرتر‌ها ــ بودند که می‌گفتند حتی غم‌وغصۀ زیاد هم نباید باعث شود که یک خانمِ واقعی قیدِ اصالت و نجیب‌زادگی را بزند. می‌گفتند: «بیچاره امیلی. قوم‌وخویش‌هاش حتماً باید به دیدنش بیایند».

میس امیلی چندتا قوم‌وخویش در «آلاباما» داشت. اما سال‌ها پیش، پدرش سرِ نگه‌داریِ خانم «یات» پیرزن دیوانه، با آن‌ها به‌هم‌ زده بود، و دیگر روابطی بین دو خانواده موجود نبود. آن‌ها حتی در تشییع جنازه هم شرکت نکرده بودند.
و همین که مردم گفتند «بیچاره امیلی»، پچ‌پچه‌های درگوشی شروع شد. به هم‌دیگر می‌گفتند: «یعنی فکر می‌کنید که واقعاً این طور باشد؟ البته که هست... جز این چه می‌تواند باشد؟» و از پشت دست‌هاشان، و خش‌خشِ لباس‌های ابریشمی و ساتن، و حسادت‌ها، و آفتابِ بعدازظهرِ یک‌شنبه، وقتی که آن یک جفت اسبِ بور رد می‌شدند و صدای سبک و نازکِ سُم آن‌ها به‌گوش می‌رسید، در گوش هم‌دیگر می‌گفتند: «بیچاره امیلی».

میس امیلی همیشه سرش را بالابالا می‌گرفت، حتی وقتی که دیگر به‌نظرِ ما پشتش زمین خورده بود. انگار بیش‌از همیشه انتظار داشت که به اصالت و نجابت او به‌عنوانِ آخرین فرد خانوادۀ گریرسن، سرفرود بیاوریم. انگار همینش مانده بود تا صلابت و غیرقابلِ نفوذ بودنِ خود را بیش ‌از پیش به ثبوت برساند. مثلِ وقتی که رفت مرگِ‌موش بخرد. این، بیش‌از یک سال پس‌از زمانی بود که مردم بنا کرده بودند بگویند: «بیچاره امیلی».
همان زمانی که دوتا دخترعمویش به دیدنش رفتند. میس امیلی به دوافروش گفت: «من مقداری سم لازم دارم».

ادامه دارد...
@Fiction_12

کاغذِ خط‌خطی

29 Sep, 13:31


یک گُلِ سرخ برای امیلی
(بخش دوم)

نویسنده: #ویلیام_فاکنر
برگردان: #نجف_دریابندری

همین‌طور وسطِ درگاه ایستاد و آرام گوش داد، تا آن کسی که حرف می‌زد به لکنت افتاد و زبانش بند آمد.
بعد صدای تیک‌تیکِ یک ساعتِ نامرئی که شاید به‌دُمِ همان زنجیرِ طلایی آویزان بود به گوش رسید.
صدای میس امیلی خشک و سرد بود: «من در جفرسن از مالیات معافم. این را کلنل سارتوریس به من گفته است. شاید شما بتوانید با مراجعه به سوابقِ موجود خودتان را قانع کنید».

«ولی میس امیلی ما به سوابق مراجعه کرده‌ایم. ابلاغیه‌ای به امضای کلانتر از ایشان دریافت نکرده‌اید؟»

میس امیلی گفت: «چرا، من کاغذی دریافت کرده‌ام. شاید ایشان به‌خیال خودشان کلانتر باشند، ولی من در جفرسن از مالیات معافم».

«اما دفاتر خلاف این را نشان می‌دهد. ما باید توسط...»

«از کلنل سارتوریس بپرسید. من در جفرسن از مالیات معافم».

«ولی میس امیلی…»

«از کلنل سارتوریس بپرسید».
(کلنل سارتوریس تقریباً ده سال بود که مرده بود).

«من در جفرسون از مالیات معافم. توب!»
پیرمردِ سیاهی ظاهر شد.

«این آقایان را به بیرون راهنمایی کن».

و به این طریق میس امیلی آن‌ها را، سواره و پیاده‌شان را، شکست داد. همان‌طور که سی سال پیش پدرهاشان را سرِ قضیۀ «بو» شکست داده بود. این قضیه دو سال پس از مرگ پدرش بود. مدت کوتاهی پس از این‌که معشوقش ــ کسی که ما خیال می‌کردیم با او ازدواج خواهد کرد ــ او را ترک کرده بود. میس امیلی پس از مرگ پدرش خیلی کم از خانه بیرون می‌رفت، و پس از این‌که معشوقش او را ترک کرد، دیگر اصلاً کمتر کسی او را می‌دید. چند نفر از خانم‌ها جسارت به‌خرج دادند و به دیدنش رفتند، اما میس امیلی آن‌ها را نپذیرفت. تنها نشانۀ زندگی در خانۀ او، همان مردِ سیاه‌پوست بود ــ که آن زمان جوان بود ــ و با یک زنبیل به بیرون رفت‌وآمد می‌کرد.
خانم‌ها می‌گفتند: «مگر یک مرد ــ حالا هرطوری باشد ــ می‌تواند یک آشپزخانه را حسابی نگه‌داری کند؟» و بنابراین وقتی که خانۀ میس امیلی بو گرفت، تعجب نکردند. بالاخره این هم نمونه‌ای از کارهای روزگار و خانوادۀ عالی‌قدرِ «گریرسن» بود.
یکی از زن‌های همسایه، بالاخره به «استیونز» شهردارِ هشتادساله شکایت کرد. شهردار گفت: «حالا یعنی می‌فرمایید من چه‌کار کنم؟»

خانم گفت: «خوب دستور بفرمایید بو را برطرف کند. مگر شهر قانون ندارد؟»

شهردار گفت: «من یقین دارم این کار لزومی نخواهد داشت. احتمال دارد ماری یا موشی باشد که کاکاسیاهِ میس امیلی توی باغچه کُشته است. من راجع به این موضوع با ایشان صحبت خواهم کرد».

روز بعد هم دو شکایتِ دیگر رسید. یکی از طرفِ مردی بود که یک‌دل و دودل برای شکایت آمده بود: «آقای شهردار ما حتماً باید فکری راجع به این موضوع بکنیم. من شخصاً هیچ میل نداشتم که مزاحم میس امیلی بشوند. ولی باید حتماً راجع به این موضوع فکری کرد».

و آن‌شب انجمنِ شهر جلسه تشکیل داد. سه نفر از اعضا، آدم‌های پابه‌سنی بودند و یک نفرشان از آن‌ها جوان‌تر بود؛ از همین افراد متجددی که تازگی‌ها داشتند پا می‌گرفتند. او گفت: «بسیار ساده است؛ بهش اخطار کنید که خانه‌اش را تمیز کند، ضرب‌الاجل هم معین کنید، و اگر نکرد…»

شهردار گفت: «چه می‌فرمایید آقا؟ مگر می‌شود یک خانم محترم را تو روش به‌عنوانِ بوی بد متهم کرد؟»

در نتیجه شبِ بعد، پس‌از نیمه‌شب، چهار نفر مأمور مثل دزدها پاورچین از چمن خانۀ میس امیلی گذشتند و وارد خانه شدند. پای شالوده و درزِ آجرها و دریچه‌های زیرزمین را بو می‌کشیدند، و یکی از آن‌ها مثل آدمی که بذر بیافشاند از کیسه‌ای که گَلِ شانه‌اش بود چیزی می‌پاشید. درِ زیرزمین را هم شکستند. یکی از پنجره‌ها که تا آن‌وقت تاریک بود روشن شد، و میس امیلی در آن ظاهر شد. نور از پشت سرش می‌تابید. نیم‌تنه‌اش راست و بی‌حرکت، مثل یک بُت ایستاده بود. آن‌ها پاورچین‌پاورچین از چمن گذشتند و قاتیِ سایه‌های درخت‌هایی که در طول خیابان صف کشیده بودند گم شدند. بعد از یکی دو هفته، دیگر بو برطرف شد.
همین وقت‌ها بود که مردم شروع کرده بودند که واقعاً برای میس امیلی غصه بخورند. مردمِ شهرِ ما که یادشان بود که چطور خانمِ «یات»، عمۀ بزرگِ میس امیلی بالاخره پاک‌ دیوانه شده بود، فکر می‌کردند که گریرسن‌ها قدری خودشان را بالاتر از آن‌چه بودند می‌گرفتند. مثلاً این‌که هیچ‌کدام از جوان‌ها لیاقتِ میس امیلی را نداشتند. ما همیشه تابلویی پیشِ خودمان تصور می‌کردیم که میس امیلی با هیکلِ باریک و سفیدپوش در قسمتِ عقبِ آن ایستاده بود، و پدرش به‌شکلِ یک هیکلِ پهن و تاریک، که تازیانۀ سواری در دست داشت در جلویِ تابلو و پشتش به میس امیلی بود، و چهارچوبِ دری که به عقب بازشده بود، آن‌ها را مثلِ قاب در میان گرفته بود.

ادامه دارد...
@Fiction_12

کاغذِ خط‌خطی

29 Sep, 12:42


#دیالوگ

قدرت جایی پابرجا می‌مونه که مردم باور داشته باشن پابرجاست. این یه حُقّه‌ست؛ یه سایه روی دیوار... و یه مردِ خیلی کوچیک می‌تونه سایۀ خیلی بزرگی درست کنه.

#بازی_تاج‌وتخت
@Fiction_12

کاغذِ خط‌خطی

28 Sep, 05:54


این هفته در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم داستان‌کوتاهِ «یک گل سرخ برای امیلی» از نویسندۀ آمریکایی #ویلیام_فاکنر را بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم. این داستان در ۶ بخش (روزی یک بخش) در کانال گذاشته می‌شود، اما اگر دوست دارید همراه با گروه بخوانید و در گپ‌وگفتی صمیمانه شرکت کنید، می‌توانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11

کاغذِ خط‌خطی

28 Sep, 05:54


یک گُلِ سرخ برای امیلی
(بخش اول)

نویسنده: #ویلیام_فاکنر
برگردان: #نجف_دریابندری


وقتی که میس «امیلی گریرسن» مُرد، همۀ اهل شهرِ ما به تشییع‌جنازه‌اش رفتند. مَردها از روی تأثرِ احترام‌آمیزی که گویی از فروریختن یک بنای یادبودِ قدیمی در خود حس می‌کردند، و زن‌ها بیشتر از روی کنجکاوی برای تماشای داخلِ خانۀ او. جز یک نوکر پیر ــ که معجونی از آشپز و باغبان بود ــ دست‌کم از ده سال به این طرف کسی آن‌جا را ندیده بود.
این خانه، خانۀ چهارگوشِ بزرگی بود که زمانی سفید بود، و با آلاچیق‌ها و مناره‌ها و بالکون‌هایی که مثل طومار پیچیده بود، به سبکِ سنگینِ قرن هفدهم تزئین شده بود، و در خیابانی که یک وقتی گلِ سرسبدِ شهر بود قرار داشت. اما به گاراژها و انبارهای پنبه دست‌درازی کرده بودند. حتی یادبودها و میراثِ اشخاصی مهم و اسم‌‌ورسم‌دار را از آن صحنه زدوده بودند. فقط خانۀ میس امیلی بود که فرتوتی و وارفتگیِ عشوه‌گر و پابرجای خود را میان واگون‌های پنبه و تلمبه‌های نفتی افراشته بود ــ وصلۀ ناجوری بود قاتیِ وصله‌های ناجورِ دیگر.
و اکنون میس امیلی رفته بود به مردگانِ مهم و باصلابتی بپیوندد که در گورستانی که مستِ بوی صندل است، میانِ گورهای سرشناس و گم‌نامِ سربازان ایالت متحده و متفقین که در جنگِ جفرسن به خاک افتادند، آرمیده‌اند.
میس امیلی در زندگی برای شهر به‌صورت یک عادت دیرینه، یک وظیفه، یک نقطۀ توجه، یا نوعی اجبارِ موروثی درآمده بود؛ و این از سال ۱۸۸۴، از روزی شروع می‌شد که «کلنل سارتوریسِ» شهردار ــ همان کسی که قدغن کرده بود هیچ زنِ سیاهی نباید بدون روپوش به خیابان بیاید ــ میس امیلی را از تاریخ فوت پدرش به بعد برای همیشه از پرداخت مالیات معاف کرده بود. نه این‌که میس صدقه بپذیرد، بلکه کلنل سارتوریس داستان شاخ‌وبرگ‌داری از خودش درآورده بود، به‌این معنی که پدرِ میس‌ امیلی پولی از شهر طلبکار بوده و شهر از لحاظِ صرفه‌اش ترجیح می‌داد که قرضش را به این طریق بپردازد. البته چنین داستانی را فقط آدمی از نسل و طرز تفکر کلنل سارتوریس می‌توانست از خودش بسازد، و فقط زن‌ها می‌توانستند آن را باور کنند. وقتی که آدم‌های نسل بعدی، با طرز تفکر تازۀ خود، شهردار و عضو انجمن شهر شدند، این قرار مختصری نارضایتی ایجاد کرد. اولِ سال که شد، یک برگ ابلاغیۀ مالیات توسط پست برای میس امیلی فرستادند. ماهِ فوریه آمد و از جواب خبری نشد. آن‌وقت یک نامۀ رسمی به او نوشتند و ازش خواهش کردند که سرِفرصت سری به مقرِ کلانتر بزند. یک هفته بعد خود کلانتر یک نامه به او نوشت و تکلیف کرد به دیدنش برود، یا این‌که اتومبیلش را برای او بفرستد. در پاسخ یادداشتی دریافت کرد که روی یک برگ کاغذ کهنۀ قدیمی به خط خوشِ ظریف و روان، با جوهرِ رنگ‌باخته‌ای نوشته شده بود؛ به این مضمون که ایشان دیگر از منزل بیرون نمی‌روند. برگ ابلاغیۀ مالیات هم بدونِ شرح و توضیحی به یادداشت ضمیمه شده بود. انجمنِ شهر جلسۀ مخصوصی تشکیل داد. هیئتی مأمورِ ملاقات با او شد. اعضای هیئت رفتند و در زدند. دری که هشت یا نه سال یا بیشتر بود که کسی از میان آن نگذشته بود. از همان زمانی که میس امیلی تعلیم نقاشیِ چینی را ترک کرده بود. همان پیرمرد سیاهی که نوکرِ میس امیلی بود، اعضای هیئت را به داخلِ سالن دنج و تاریکی راهنمایی کرد. از این سالن یک پلکان به‌ میانِ تاریکی‌های بیشتری بالا می‌رفت. بوی زُهمِ گردوخاک و پان می‌آمد. بوی سرد و مرطوبی بود. پیرمردِ سیاه آن‌ها را به سالنِ پذیرایی راهنمایی کرد. سالن با مبل‌های سنگینی که روکش چرمی داشتند آراسته شده بود. وقتی که نوکر پردۀ یکی از پنجره‌ها را کنار زد، دیدند که چرمِ مبل‌ها ترک‌ترک شده است. و وقتی که نشستند، غبار رقیقی آهسته و تنبل‌وار از اطراف ران‌هایشان بلند شد و با ذراتِ کاهل خود، در تنها شعاعِ آفتاب که از پنجره می‌تابید دُور خودش پیچ‌وتاب خورد. تصویرِ نقاشیِ مدادیِ میس امیلی در یک قاب اکلیلیِ پوسیده روی سه‌پایۀ نقاشی گذاشته شده بود.
وقتی که میس امیلی وارد شد، آن‌ها از جا پا شدند. میس امیلی زنِ کوچک‌اندامِ چاقی بود که لباسِ سیاه تنش بود. زنجیرِ طلاییِ نازکی تا کمرش پایین می‌آمد و زیرِ کمربندش ناپدید می‌شد. به یک عصای آبنوس که سرِ طلاییِ سابیده‌شده‌ای داشت تکیه داده بود، و شاید به همین جهت بود که آن‌چه در دیگری ممکن بود فقط فربهیِ برازنده‌ای باشد، در او چاقی و لَختی می‌نمود. بدنش ورم‌کرده به‌نظر می‌رسید، مثل بدنی که مدت‌ها در اعماقِ تالابِ راکدی مانده باشد. رنگش هم همان‌طور سفید و بی‌خون بود.
چشم‌هایش میان چین‌های گوشتالوی صورتش گم شده بود. وقتی که اعضای هیئت پیغام خودشان را بیان می‌کردند، چشم‌هایش به این‌طرف و آن‌طرف حرکت می‌کرد. مثل دو تکه ذغال بود که در یک چانه خمیر فروکرده باشند. میس امیلی به آن‌ها تعارف نکرد بنشینند.

ادامه دارد...
@Fiction_12

کاغذِ خط‌خطی

23 Sep, 13:24


@Fiction_12

کاغذِ خط‌خطی

23 Sep, 13:23


سه‌شنبۀ خیس

(بخش سوم)

نویسنده: #بیژن_نجدی

ملیحه شال‌گردنِ پدرش را گرفت و آن را کنار پیراهن خودش آویزان کرد. حالا روی جارختیِ چوبی، آستینی از او به شانۀ سیاوش چسبیده بود. حالا بوی انبار سیب‌زمینیِ اوین با نفتالین یک پیراهنِ زنانه قاطیِ هم شده بود. ملیحه گفت: «شما کمی دراز بکشین، من هم سماور روشن می‌کنم بعد می‌شینیم حرف می‌زنیم.»

بیرون از پنجره، بارانی که پاییز برای باریدنش از صبح تا آن‌ لحظه این‌‌دست آن‌‌دست کرده بود، بالاخره بارید. ملیحه رادیو را روشن کرد. روزنامه‌های چند روز گذشته را روی میز گذاشت. پیراهنش را عوض کرد و گفت: «خودتون‌و سرگرم کنین تا من برم دنبال پدربزرگ.»

و در سه‌شنبۀ خیس، زیر چتر آبی و در چادری که روی سرتاسرِ لاغری‌اش ریخته شده بود از خانه بیرون رفت. باران با صدای پارچه روی چتر می‌بارید. پاییز، خودش را به آبی می‌زد. باد، چادر را از تن ملیحه دور می‌کرد و چتر را از دستش می‌کشید و او که نمی‌توانست هم چتر هم چادر را نگه دارد و نمی‌خواست هیچ‌کس مگر پدربزرگ، او را در پیراهنی پر از برگ نارنج ببیند، دستۀ چتر را ول کرد. ته کوچه سوار تاکسی شد و تا رسیدن به خانۀ پدربزرگ، به آژیر اتومبیل‌هایی گوش داد که در سرتاسر تهران شنیده می‌شد، بی‌آن‌که صدای شکستن چتری شنیده شود. همین‌که پدر بزرگ در را باز کرد، ملیحه احساس کر صدای آژیر تمام شده و در دنیا چیزی به نام لبخند وجود دارد.

«سلام.»

پدربزرگ با لبخند گفت: «سلام و زهرمار، از صبح تا حالا منتظرت بودم…»

ملیحه به طرف آینه رفت و موهایش را با حوله خشک کرد. آن را شانه کرد و خودش را هفت سال جوان‌تر به سینۀ پیرمرد چسباند.

«همه رو آزاد کردن پدربزرگ، همه رو…»

«می‌دونم، یه ساعت پیش BBC گفت.»

«ولی من خودشون‌و دیدم، دیدمشون.»

«کجا؟»

«دمِ درِ اوین.»

«اون‌جا چکار می‌کردی؟»

«چکار می‌کردم؟ رفتم دنبال…»

«بشین ملیحه، یه‌دقه بشین.»

«غلغله بود، خبرنگارا، عکاسا.»

«گفتم بشین ملیحه…»

ملیحه روی زمین نشست. موهایش را از پیشانی‌اش کنار زد. دستش را روی پیراهنش کشید.

«چه اشتباهی این‌همه سال سیاه پوشیدم.»

پدربزرگ صورتش را برگرداند: «خودت‌و گول نزن ملیحه…»

در اتاق راه رفت. «به این صندلی دست بزن، دستت‌و بکش روش، یالا، کسی روش نشسته؟ نه… روی اون تختخواب رو نگاه کن… کسی روش خوابیده؟ هیچ‌کس نیس ملیحه، همه مردن… مادرت، سیاوش…»

ملیحه گفت: «فرق می‌کنه، مادر رو ما خودمون دفن کردیم، مگه نه؟ دیدیم که شستنش، مگه نه؟ اما اون‌سال کسی سیاوش رو به شما نشون داد؟ زنده‌ش رو؟ مرده‌ش رو؟ تو این سالا کسی قبری، چیزی، سنگ قبری، هیچ‌چی به ما نشون نداد.»

پدربزرگ گفت: «برو اون قرص والیوم من‌و بیار، رو یخچاله.»

بعد از والیوم، پدربزرگ، بعد از لیوان آب، پدربزرگ، بعد از سرمایی که از گلویش پایین می‌رفت، پدربزرگ گفت: «واقعیت اینه که اون مرده.»

ملیحه گفت: «واقعیت اینه که من امروز اون‌جا بودم...»

«که چی؟»

«نمی‌دونم، فقط با همین چشام دیدم که مردم بچه‌هاشون‌و، شوهراشون‌و بغل کردن و رفتن… بعد من دستام‌و باز کردم، دنبال یه کسی بودم، یه چیزی… دیدم یه چتر توی دستمه، بغلش کردم، یه رؤیا رو که آبی بود، با خودم بردمش خونه، ما با هم حرف زدیم…»

«الان این‌جاست؟»

«نه… یه ساعت پیش که از خونه می‌اومدم، بیرون بدطوری بارون می‌بارید، چتر وارونه شده بود، من هم ولش کردم.»

«چرا؟»

«واسه این‌که اون واقعاً یه چتر بود، می‌فهمین پدربزرگ؟ دوباره شده بود یه چتر.»

تمام تلاش ملیحه برای پنهان کردن گریه‌ای که باران به باران با او تا خانۀ پدربزرگ آمده بود، حالا تمام شد.

«من باید برم… می‌خوام برگردم خونه…»

پدربزرگ لباس پوشید. «پاشو بریم.»

آن‌ها در تهرانی که سه‌شنبۀ فراموش‌شده‌ای داشت، از خیابان‌هایی گذشتند که به خاطر اعتصاب‌ها گاهی برق داشت، گاهی نه. گاهی تاریک بود، گاهی هم به اندازۀ یک تیر چراغ‌، روشن. این بود که ملیحه و پدربزرگ نتوانستند نعش چتر را زیر هیچ‌کدام از درختان کوچه پیدا کنند. حالا چتر هم یک سیاوش شده بود.

پایان.
@Fiction_12

کاغذِ خط‌خطی

22 Sep, 13:19


@Fiction_12

کاغذِ خط‌خطی

22 Sep, 13:19


سه‌شنبۀ خیس

(بخش دوم)

نویسنده: #بیژن_نجدی

«امیرحسین…»

خانم از پله‌ای پایین رفت. یک طرف چادرش که روی سیمان کشیده می‌شد، به پاهایش پیچید. سکندری خورد. ملیحه خودش را به طرف او پرت کرد و زیر بغلش را گرفت. امیرحسین فریاد کشید: «مواظب باشین مادر…»

خانم، روی دست‌های ملیحه ریخته شد و قبل از بغل کردن امیرحسین، چتر را به ملیحه داد و گفت: «یه‌دقه این‌و نگه‌دار ننه…» و صورتش را به یقۀ بازِ پیراهن و پوست گردنِ امیرحسین مالید که هنوز بوی پتوهای اوین می‌داد. آن‌ها هم‌دیگر را بغل کردند و روی یکی از روزهای آخر پاییز ۱۳۵۷ غلت زدند و دور شدند. بی‌آن‌که کسی صدای ملیحه را بشنود که می‌گفت: «خانم، چتر شما، خانم… چتر…»

گروهبانی در بلندگوی دستی می‌گفت: «لطفاً سوار شین، بفرمایین طرف اتوبوس، تندتر آقا…»

ملیحه از مردم می‌پرسید: «پس بقیه کو؟»

چتر را روی سینه‌اش گرفته بود و به هر مرد و زنِ دمِ دستش می‌گفت: «بقیه… کجان؟»

آن‌قدر که بالاخره مجبور شد شانۀ همان گروهبان را تکان دهد و بپرسد: «دیگه نیس؟ همین…؟»

ژاندارم سرش را به طرف زندان برگرداند.
این‌طرفِ درِ بزرگِ اوین، که مثل زخمی کهنه، زخمی خشک، زخمی که خونریزی‌اش بند آمده باشد، باز بود، سیاوش روی غرور پیرشدۀ پاهایش ایستاده، همان شال سفید و بلندی را به گردن داشت که سال‌ها پیش، شب دستگیر شدن، آن را از جارختیِ چوبی و کنار پیراهن ملیحه برداشته بود.
در تمام آن سال‌ها، هربار ملیحه فرصت پیدا می‌کرد، پیراهن را برمی‌داشت، به آن نفتالین می‌زد و دوباره آویزانش می‌کرد، درست روی همان گیرۀ جارختی و کنار همان شال بلند که حالا سیاوش در سفیدیِ آن به او نزدیک می‌شد. آهسته گفت: «سلام پدر.»
می‌دانست برای دست زدن به صورت پدرش باید از فاصلۀ دور و دراز بین واقعیت تا رؤیا بگذرد.
اتوبوس رفته بود. دو-سه نفر کمک کردند تا ملیحه پشت سر پدرش سوار مینی‌بوسی شود که راننده‌اش در آینه به چشم‌های ملیحه خیره شده بود و نمی‌توانست بفهمد که مسافرش می‌خواهد گریه کند، یا قبلاً گریسته است. همین‌که استارت زد، تپه‌های اوین تکان خورد. برج نگهبانی با آن نورافکنِ خاموش دور شد. همۀ درخت‌ها پابه‌پای مینی‌بوس راه افتادند. ردیفی از سیم خاردار روی دایره‌ای چرخید و تیزی‌هایش در قطره‌های بارانی که نمی‌بارید و ملیحه خیال می‌کرد که می‌بارد، فرورفت. راننده مینی‌بوس را در سرازیری انداخت. شیشۀ کنار صورت ملیحه از تپه‌ها و برج و سیم خاردار خالی شد.

«تموم شد پدر.»

«چی تموم شد؟»

«حالا به دیوارهایی می‌رسیم که مردم خیلی چیزها روی آن نوشته‌اند…»

«دیوار… دیوار، دیوار.»

پدر سرش را پایین انداخته بود و ناخن‌هایش را دراز می‌کرد. ملیحه تا پل تجریش ساکت ماند.

«سیگار می‌کشید؟»

روی پل، مینی‌بوس از کنار تانکی گذشت که سربازی روی کلاهکِ آن نشسته بود و سیگار می‌کشید. راننده یک مشت دود را دید که بدون بوی توتون با صدای سرفۀ مسافرش، آینۀ مینی‌بوس را پُر کرده است. کنار آینه، ساختمان بلندی در آتش می‌سوخت. صدای شلیک می‌آمد. ملیحه از پدرش خواست که عینک بزند و به تکه‌های شکستۀ نئونی که از کلمات «بانک صادرات» روی پیاده‌رو می‌ریخت، نگاه کند.

«لطفاً نگه دارید.»

آن‌ها پیاده شدند، و راننده نتوانست برای چیزی که از اتومبیل بیرون می‌رفت، کلمه‌ای بهتر از تنهایی پیدا کند، همان‌طور که مردم پیاده‌رو نتوانستند بفهمند که مردی بی‌آن‌که وجود داشته باشد، بازوبه‌بازوی زنی، از کنارشان می‌گذرد.

«خسته شدین پدر؟»

«خیلی مونده؟»

«دیگه داریم می‌رسیم.»

محلۀ خودمون بهتر نبود؟»

«بعد از مادر… شما هم که نبودین… دیگه نمی‌شد اون اتاقا رو تحمل کرد، با خرت‌و‌پرتای مامان نمی‌دونستم چکار کنم، صدای سرفه‌هاش بعد از چِلُم هم از خونه بیرون نرفته بود، این بود که اومدم این‌جا، حالا می‌رسیم، اولش پدربزرگ نمی‌ذاشت بعد گفت «هرجور راحت‌تری»… مامان؟ دکترا گفته بودن گواتره…»

«گواتر نه، غم‌باد.»

«گواتر همون غم‌باده دیگه پدر.»

«نه.»

ملیحه کنار در ایستاد. چقدر برای پیدا کردن کلید، این‌جیب آن‌‌جیب کرد. می‌دانست همین‌که در را باز کند، باز هم باید از کنار لباس‌های افتاده روی زمین، از روی روزنامه‌های پخش‌و‌پلا، از کنار تصویر خودش در آینه، و زیرسیگاری‌های پر از ته‌سیگار بگذرد و زیر قاب کوچک چسبیده به دیوار بنشیند، همان قاب قدیمی که روی آن نوشته شده بود «در من غروب کن ای آفتاب پیر». کلید را چرخاند و رفت توی حیاط. چتر را باز کرد و از این طرفِ پارچۀ آبی به آسمان نگاه کرد، آن‌قدر آسمان پایین آمده بود که ملیحه می‌توانست یک مشت از آن را بردارد و بو کند. با چتر به اتاق رفت. پرده همان‌قدر آبی شد که آینه. بی‌آن‌که چتر را ببندد، آن را روی میز گذاشت. آن‌طرف میز، پارچ آب بدون یک قطره آب پُر از آب بود.

ادامه دارد…
@Fiction_12