شروع داستان پادشاهی لهراسپ
سرانجام لهراسپ بر تخت پادشاهی نشست. او دو فرزند به نامهای «گشتاسپ» و «زریر» داشت. گشتاسپ، از اینکه پدر به کاووسیان بیشتر توجه داشت، رشک میبرد و نگران بود که مبادا جانشین پدر نشود. روزی شکیبایی از دست داد و از لهراسپ خواست که او را جانشین خود کند. لهراسپ، گفت که تو هنوز جوان هستی. گشتاسپ، خشمگین شد و گفت که تو بیگانهنوازی! سپس با سیصد سوار جنگی به سوی هند حرکت کرد. لهراسپ چون ماجرا شنید، زریر را با هزار لشکر به سوی هند و گستهم نوذر را به روم و گرازه را به چین فرستاد تا از او نشانی یابند.
زریر، پس از جستجوی بسیار، گشتاسپ را در کنار چشمهای یافت و به او گفت: «اخترشناسان بعد از لهراسپ تو را شاه میدانند و پسندیده نیست به شاه هند روی آوری. بازگرد و پدر را آزردهخاطر نکن». گشتاسپ گفت: « تمام توجه او به کاووسیان است. اگر تاج و تخت را به من بسپارد، نزدتان میمانم».
سرانجام گشتاسپ، با سخنان امیدبخشِ زریر آرام گرفت و به نزد شاه برگشت. جشنی برپاداشتند و چندی گذشت. لهراسپ، چون گذشته، از خسرو یاد میکرد و همچنان به کاووسیان نظر داشت. گشتاسپ که چنین دید، این بار به تنهایی سوار بر اسب شد و به سوی روم حرکت کرد. لهراسپ چون فهمید، خشمگین شد و به مشورت با بزرگان پرداخت و آنها گفتند: «پسندیده است که پادشاهی را به او بسپاری. او هنرهای بسیاری دارد و جز رستم همانندی ندارد». لهراسپ، پذیرفت و سوارانی از پی او فرستاد اما هیچ نشانی نیافتند.
از آنسو، گشتاسپ به دریا رسید و به قایقرانی که «هیشوی» نام داشت، هدایای بسیاری داد تا او را به آن سوی آب رساند.
سپس، در شهری که سلم به پاکرده بود، به دنبال کار گشت. به دیوان قصر رفت و گفت: من دبیری ایرانی هستم؛ اما او را نپذیرفتند. به سوی گلهدار قیصر رفت که نامش «نستاو» بود؛ او نیز گفت: من نمی توانم گله را به یک غریبه بسپارم. به سوی ساربان قیصر رفت و او نیز نپذیرفت. سرانجام، نزد آهنگری به نام «بوراب» رفت و او پذیرفت و پتک را به او داد ولی گشتاسپ آنچنان پتک را به سندان کوبید که هردو شکست و آهنگر پشیمان شد. گشتاسپ، اندوهگین و ناامید، به سایهٔ درختی پناه آورد و به رازونیاز با پروردگار پرداخت و از او یاری جست. ناموری، از نژاد فریدون از آنجا میگذشت، راز و نیاز گشتاسب را شنید و خواست که چندی میهمان او باشد.