₪▓Ξ❤Ξ»¯−ـ‗_ღ داستان کده ღ_‗ـ−¯«Ξ❤Ξ二₪ @dastanxxx2020 Channel on Telegram

₪▓ΞΞ»¯−ـ‗_ღ داستان کده ღ_‗ـ−¯«ΞΞ二₪

@dastanxxx2020


داستان کده

₪▓Ξ❤Ξ»¯−ـ‗_ღ داستان کده ღ_‗ـ−¯«Ξ❤Ξ二₪ (Persian)

با خوش آمدید به کانال تلگرام داستان کده! اینجا جایی است که شما می‌توانید در دنیای جذاب داستان‌ها فرار کنید و لذت ببرید. اگر علاقه‌مند به خواندن داستان‌های متنوع و جذاب هستید، این کانال مناسب شماست. داستان‌های این کانال از انواع مختلفی هستند، از داستان‌های فانتزی و عاشقانه تا داستان‌های معمایی و هیجان‌انگیز. هر روز با یک داستان جدید روبرو شوید و به دنیای جدیدی سفر کنید. اگر دنبال گذر زمانی شاد و خوشحال کننده هستید، حتما به کانال داستان کده بپیوندید و از مطالب شگفت‌انگیز آن لذت ببرید.

₪▓ΞΞ»¯−ـ‗_ღ داستان کده ღ_‗ـ−¯«ΞΞ二₪

23 Nov, 22:10


@zapaskanal2020
♣️----------------------♣️
@zapaskanal2020
🔺-‐--------------------🔺
@zapaskanal2020
>>>>>>>>>>>>>>>>
@zapaskanal2020
زاپاس داستان کده

₪▓ΞΞ»¯−ـ‗_ღ داستان کده ღ_‗ـ−¯«ΞΞ二₪

23 Nov, 22:10


د که همیشه در رویاهایش تصور می‌کرد.
اگر دوستانش آن جا بودند می‌گفتند بالاخره مرد شده ی. شاید درست می گفتند،  این زن زنی دیگر بود. خاص. ویژه. پل حرکت کرد و از پشت او را بغل کرد. بوی شامپو‌ ، عطر غریبی که نمیشناخت، شاید بوی رحم مادر طبیعت بود. بوی دیواره ی کس زاینده ش، بوی کیر هایی که در عطش زنی سوخته بودند و پل به حالشان دل سوزاند.
نوشته: کایوگا
@zapaskanal2020
♣️----------------------♣️
@zapaskanal2020
🔺-‐--------------------🔺
@zapaskanal2020
>>>>>>>>>>>>>>>>
@zapaskanal2020

₪▓ΞΞ»¯−ـ‗_ღ داستان کده ღ_‗ـ−¯«ΞΞ二₪

23 Nov, 22:09


ار بی هوا روی پای پل را لمس کرده بود. بی آنکه نشان دهد میخواهد کیر ورم کرده ی پل را بگیرد.
ساعتی بعد، کافه را ترک کردند و در سرمای دلنشین و روشنایی کم‌نور چراغ‌های خیابان‌ها دست در دست قدم زدند. بدون هیچ کلمه‌ای، ایزابل دستش را گرفت و پل نیز مقاومت نکرد. با هم قدم می‌زدند، گام‌هایشان در خیابان‌های خالی طنین داشت و نفس‌هایشان در هوای سرد شب در هم می‌آمیخت. چند بار گرمای روحشان همدیگر را به بوسه های شهوانی دعوت کرده بود. مقاومت نکرده بودند. مادر طبیعت آن دور را دوست داشت، به آرامی، اجبار گاییدن را داشت و میخواست مثل کیوپید و زنی مست همدیگر را به هم دیگر عادت بدهد. موقع بوسه دست ایزابل چندبار از روی شلوار روی کیر او رفته بود و صدایی از ته دلش بلند شده بود. زنی زیبا، موهایی زیباتر، پل ترسیده بود، انگار از اینکه همچین زنی اورا ، کیر و بدنش را طلبیده بود احساس درماندگی و خواسته شدن و عشق می کرد. توی سرش ترانه ای دور از جایی پخش شد. دوباره قدم زدند.
به آپارتمانش رسیدند، اتاقی کوچک و فشرده در بالای یک خشکشویی، پر از کتاب و نقاشی‌های نیمه‌کاره و بوی عطرهای شرقی. بدون آنکه کلمه‌ای بگوید، او را به داخل دعوت کرد و در را پشت سرشان بست، گویی که می‌خواست خود را از تمام جهان بیرون محصور کند.
در نور کم‌رنگ، صورتش نرم‌تر و چشمانش عمیق‌تر و تیره‌تر به نظر می‌رسید. نزدیک او شد، دستش گونه‌اش را لمس کرد، نگاهی گرم و در عین حال مطمئن داشت. پل لرزشی از سرما و هیجان را درون خود حس کرد، حسی که هم آشنا بود و هم کاملاً جدید. پیش از این هم با زن‌ها بوده، عشق ورزیده و از دست داده بود، اما این بار فرق داشت. این لحظه چیزی خام و بنیادی در خود داشت که می‌توانست او را در هم بشکند و دوباره بازسازی کند. لب های ورم کرده از شهوت، صدای ناله ای از قرون‌" من رو میخوای پاره کنی امشب بابا؟"
در آغوش هم فرو رفتند، بدن‌هایشان در رقصی قدیمی و کهن به حرکت درآمدند، ریتمی که نیازی به تمرین یا آمادگی نداشت. زن کیر عظیم و گرمای لذت بخش سحر آورش را روی کون گرفتار در لباس حس می کرد و انگار چیزی از درون قلبش با جهان شروع به صحبت کند داشت آماده می شد. در آن لحظه، گذشته و آینده‌ای نبود، تنها حال بود، تنها گرمای نفس‌ها و ضرباهنگ تپنده‌ی زندگی. به کیری بزرگ در سیاه و روشن نور چراغ تیر برق بیرون. آن‌ها دو روح بودند که با هم برخورد کرده، دو جسمی که به هم پیچیده شده و هرکدام چیزی را می‌جستند که نمی‌توانستند نامی بر آن بگذارند، چیزی که به نظر می‌رسید کمی دور از دسترس باشد. فریادی که لحظه های بعد سترگی زندگی وقتی برای عشق می تپید احساس می شد. زن احساس کرد حجمی از چیزی غیب از توی بدنش روی ران پایش سرازیر شد.
گفت :" میخوای روی زانو بشینم!؟ "
" اوف. آره. “.
گرمای دهان زن دور کیر کلفتی که انگار ضربان می زد.
بعد گفت :” میشه تا صبح توی همین دهنم بمونه!؟"
پل یادش آمد که صدای مادرش را شنیده بود که به پدرش می گفت:" نه نمیخورم#34;. و بعد صدای کوفته شدن در خانه توی شبی بارانی.
حالا وقتی دندان های زن روی تنه‌ی کیرش می نشست تق تق صدای برخورد باران به شیشه توی دلش را داشت خالی می کرد. انگار نه توی این دنیا بود و نه توی جهان مردگان. حتما مردی خوشبخت بود. تن نرم و زنانه ای که از بالا می دید حلال کمر و قوس باسن نزدیک به زمین داشت حرارت غیر قابل کنترلی به زمین میداد. از بیرون صدای حرکت ماشین هایی می آمد که پل فکر کرد شاید یکی از زن ها داشت توی سیاهی ماشینی کنار خیابان ، خمار اندوه و عشق های گذشته را از توی کیر مردی می مکید بیرون.
چهار تلمبه ی محکم زده بود که کمربند برداشت.
باقی شب داشت زن را مثل روسپی ای توی قرون گذشته می گایید، زنی شهوانی، پر از حس و خون. یک عفریته ی زیبا، جادوگری همه کاره. دهانش خشک شده بود و گرما دور سرش می چرخید. ایزابل ته کیر پل توی دهان می کرد و هربار که بیرون می‌آورد می گفت:" ته گلوم. اینجاست همه ش"
گرمای کس دور تنه ی قطور کیر، خیسی آب روی ته کیر که موهای خیس دور کیر پل به هم چسبیده بود حالا. صدای کس وقتی با فشار کیر توی کس می رفت. پل احساس میکرد حالاست که کسی از جهان آینده دری باز کند و بگوید :" وقتش است. حالا ایزابل باید جیغ بکشد". ایزابل دوبار روی کیر پل لرزید و باز می گفت ادامه بده. پل ادامه داده بود. دهانی خشک، سری گیج رفته. از پنجره ی باز بالکن ساختمان های ردیف دوردست رو میدید. “چه تماشایی‌”
ساعتی بعد، در سکوت کنار هم دراز کشیده بودند، سنگینی آنچه اتفاق افتاده بود همچون پتو رویشان افتاده بود. پل به سقف خیره شده بود و به صدای نفس‌های او گوش می‌داد، حس می‌کرد که بالا و پایین رفتن سینه‌اش را حس می‌کند. می‌دانست که این شب، این لحظه، او را تغییر خواهد داد، این دریچه‌ای به دنیایی بو

₪▓ΞΞ»¯−ـ‗_ღ داستان کده ღ_‗ـ−¯«ΞΞ二₪

23 Nov, 22:09


در آستانه ی چیزی واقعی (۱)

#عاشقی #اروتیک

فصل اول: در آستانه‌ی چیزی واقعی
در نور کم‌رنگ کافه‌ای پر از دود و سکوت، او را نگاه می‌کرد. نه به سنگینی کسی که زیبایی را برای اولین بار می‌بیند، بلکه با کنجکاوی عجیب کسی که درون یک رویا گرفتار شده است. آرام و بی‌صدا وارد شد، مثل یک نغمه‌ی ملایم و نامانوس، اما با این حال غیرممکن به نظر می‌رسید که به درستی در آنجا حضور داشته باشد. نگاهش تمام اتاق را کاوید، گویی اینجا یک موزه‌ی پر از آثار باستانی و گرد و غبار بود. او قدبلند و کمی خمیده بود، مثل زنی که به دنیا آمده بود تا برجسته باشد، اما جایی در میان روزهای گذشته آموخته بود که خودش را فروتنانه کج کند. لباس‌هایش، هرچند ساده و کهنه، بخشی از خودش به نظر می‌رسیدند، همچون امتدادی از پوستش که به مرور زمان و سختی شکل گرفته بود. زیبایی‌اش را به رخ نمی‌کشید، که همین او را حتی جذاب‌تر می‌کرد.
پل، هفته‌ها بود که شب‌هایش را در این کافه می‌گذراند، در انتظار چیزی شبیه به همین، چیزی واقعی. نیویورک در اواخر دهه‌ی پنجاه می‌توانست روح هر انسانی را از بین ببرد اگر حواسش نبود، و پل نزدیک بود که آخرین ذرات امیدش را برای اجاره‌ی یک اتاق کوچک در شهر بفروشد. هر شب به اینجا می‌آمد و به دنبال نگاهی از معنا بود؛ در میان دیوارهای پوشیده از یادداشت‌ها و یادگاری‌ها، در نگاه خسته‌ی آدم‌ها و در طرز نشستن غریبه‌ها که مثل قدیسان قدیمی بر نوشیدنی‌هایشان خم می‌شدند.
اما امشب متفاوت بود. او متفاوت بود.
زن در انتهای بار نشست و با تکان دست به بار من چیزی سفارش داد. پل متوجه شد که انگشتانش به آرامی و با ریتمی خاص به لبه‌ی بار می‌زدند، گویی که آهنگی را می‌نوازد که فقط خودش می‌شنید. می‌دانست که به او خیره شده، و اهمیتی نمی‌داد. سال‌ها بود که کسی شبیه او را ندیده بود—کسی که زنده به نظر برسد، واقعاً زنده، مثل طوفانی که آماده‌ی شکستن است. انگار مادر طبیعت کس عظیمش را باز کرده بود و او را فرستاده بود آنجا. به ماموریتی آشنا و غربت زده؛ اغوای عالم.
بعد از مدتی، زن سرش را به سمت او چرخاند و نگاهش را دید. پل نگاهش را از او برنگرداند. در عوض، با نگاهی ثابت و پرشور به او خیره شد، حتی زمانی که نگاه زن از تعجب به چیزی دیگر تغییر کرد—شاید به نوعی سرگرمی یا کنجکاوی. زن به آرامی لبخند زد، گویی به رسم احترام به پل اعلام می‌کرد که بله، او هم او را دیده و بله، این موضوع اشکالی ندارد. سپس لیوانش را کمی بالا آورد، انگار به سلامتی‌اش نوشید و جرعه‌ای از آن را نوشید. نحوه‌ی نوشیدنش، با آن نگاه ثابت و جسور، پل را دعوت می‌کرد تا به سمتش برود.
و او هم این کار را کرد.
از جای خود بلند شد و با قدم‌هایی نیمه‌مست و نیمه‌بیدار در هاله‌ای از خواب و ویسکی به سمت زن حرکت کرد. نمی‌دانست قرار است چه بگوید و اهمیتی نمی‌داد. همین ابهام و ناشناختگی برایش جذاب بود.
وقتی به او رسید، فقط به بار تکیه داد و بدون آنکه حرفی بزند، نوشیدنی دیگری سفارش داد. زن همچنان او را نگاه می‌کرد، چشمانش صورت پل را کاویدند، همچون هنرمندی که طرحی را روی کاغذ می‌کشد. او هم نیازی به حرف زدن نداشت. سکوت میان‌شان زبان خودش را داشت، دعوتی بود به ناشناخته‌ها، به نوعی چالش. احساس می‌شد که تنها دو نفر در آن اتاق بودند، تنها دو انسانی که هنوز می‌دانستند زندگی چیزی فراتر از روزها و شب‌هایی است که به سرعت می‌گذرند.
«اسمت چیه؟» بالاخره سکوت را شکست و با صدایی آرام پرسید، انگار می‌خواست رازی را آشکار کند.
«پل.» سعی کرد صدایش نلرزد.
زن اسمش را تکرار کرد و با زبانش مزه‌اش را چشید. سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و سپس دستش را به سمت او دراز کرد. «ایزابل.»
پل دستش را گرفت، گرمای پوستش را حس کرد و لحظه‌ای به این فکر افتاد که چند زندگی را قبل از این لحظه پشت سر گذاشته‌اند. او به سرنوشت و تقدیر باور نداشت، به چیزی که نمی‌توانست ببیند یا لمس کند اعتقاد نداشت، اما در همین لحظه چیزی عجیب و انکارناپذیر را حس می‌کرد. انگار او را از همیشه می‌شناخته، انگار که ایزابل بخشی از خودش بود که در طول مسیر زندگی از دست داده بود.
ساعاتی طولانی درباره‌ی همه چیز و هیچ چیز صحبت کردند. درباره‌ی رویاها و ناکامی‌ها و چیزهایی که نمی‌توانستند رهایشان کنند. ایزابل از زندگی پر از سفرهایش گفت، از عاشقانی که پشت سر گذاشته بود، از شهرهایی که هم زخمش زده و هم درمانش کرده بودند. با آزادی و رهایی‌ای حرف می‌زد که پل به آن حسادت می‌کرد، رهایی جسورانه‌ای که ترس‌های او را ناچیز و بی‌اهمیت نشان می‌داد. پل خود را در حال گفتن چیزهایی یافت که هرگز به کسی نگفته بود؛ درباره‌ی ترس‌هایش از پیر شدن، از فراموش شدن، از اینکه تبدیل به چهره‌ای بی‌نام در شهری پر از آن‌ها شود. از اینکه یک روز جلوی رودخانه ای به سرش بزند خودش را پرت کند پایین. ایزابل چندب

₪▓ΞΞ»¯−ـ‗_ღ داستان کده ღ_‗ـ−¯«ΞΞ二₪

23 Nov, 22:09


مینویسم.
اگر دوست داشتین ماجرای الهام رو هم مینویسم.
ببخشید.قسمت سکسی نداشت و صرفا برای عمل به قولم نوشتم.
اما کمی باید توضیح بدم
دیگه نمیخوام با مادر خانمم سکس یا ماجرایی داشته باشم.دلایل زیادی داره
دوم.مادر خانمم ۱۵سالگی ازدواج کرده و ۱۶سالگی صاحب رویا شدن.یک سال بعد الهام امده و سه سال بعدش شادی.پس میتونه سن مادر خانمم ۴۷باشه سن رویا ۳۱ و سن الهام۳۰.شادی هم ۲۷سالشه.
منم ۳۲سالمه.
اینم بگم.رویا بعد از شیمی درمانی و پرتو درمانی سرطانش کنترل شده و الان سلامتیش رو بدست اورده.
پدرشون هم وقتی ۲۰سالش بوده ازدواج کرده و به خاطر سرطان روده قبل از ازدواج من و شادی فوت شده.
بازم ممنونم که خوندین
اگر حمایتتون خوب باشه ماجرای خودم و الهام رو خیلی زود منتشر میکنم.
سپاسگزارم افشین
نوشته: Emerald88

₪▓ΞΞ»¯−ـ‗_ღ داستان کده ღ_‗ـ−¯«ΞΞ二₪

23 Nov, 22:09


که با هم چی کردیم
*حالا درست شد.ما اون کار رو با هم کردیم. من تنها نبودم
+هر چی.بگو چی کنم از ذهنم بیرون بره!؟
*کاری نمیخواد بکنی.تو برای من جذاب بودی.یه کاری هم کردیم و هر دو لذت بردیم.پس به لذتش فکر کن
+این کار رو کردم.میترسم دوباره دلم بخواد کاری کنم که نباید
*نترس.چیزی نمیشه.من که گفتم بین ما چیزی اتفاق نمیافته.
+میدونم.ولی تو به من چشم داری. از تو هم میترسم
*خوبه که.لااقل میدونی بهت کاری ندارم.هر چند
دیگه شروع کردم برنامه ریختن برای این که بگیرمش توی چنگم.
+هر چند چی؟
*هیچی. ولش کن
+بگو زود
*هر چند هم اون روز لذت بردم.هم الانم اگر پاش می افتد بازم میخواستم ازت
+نه تو رو خدا،بخواه
*چشم.میدی ببینمشون؟
+چقدر تو پررویی
*خودت انصافا ببین،از زیر لباست همه چیت معلومه.اون سوتین نارنجیت.خط سینه هات هم که از بالای لباست پیداست.هر چند اینا رو من دیگه دیدم.برای من پوشاندنی وجود نداره.
+عوضی هیز.
*خودت اینطور میخوای
*میدی بخورمشون؟
+افشین پاشو برو.به روت خندیدما
با خنده بلند شدم و موقع رفتن توی حالچه ورودی برگشتم و سینه هاش رو دو دستی گرفتم و یه فشار دادم و تا اومد بزنه روی دستم سریع دستم رو کشیدم و دوباره دوتا زدم زیر ممه هاش
بعد گفتم
*اخه باسنت هم خوبه.ازت چرا بگذرم اخه
یه اخم کرد و
+کاری نداری؟خدافظ
*دلت میاد؟
+اره خیلی هم راحت
*فقط ببینمشون
+دیگه این بار توی تله تو نمیافتم
با خنده خدافظی کردم و امدم بیرون.همون سر کوچشون وایسادم و فیلتر شکن رو روشن کردم که توی تلگرام پیام اومد.باز کردم دیدم یه عکس از سمت مادر خانممه.از این عکسا که تایمر داره.سریع باز کردم و دیدم بله همین الان برام از سینه هاش عکس گرفته و فرستاده.
نوشته بود.
+بفرما امدی خانه چیزی ندادم بخوری گفتم به جاش اینا رو ببین.
عالی بود.حسابی سرحال شدم
سریع نوشتم
*تا فردا.
۱۶ابان
ساعت ۴عصر از حمام بیرون آمدم
شادی گفت چه خبره؟امروز دوبار دوش میگیری صبح و الان
*صبح برای مدرسه بود.الان عرق کردم.میخوام برم مغازه.
شادی گفت باشه و لیست خریدای کیک پزیش رو داد و منم لباس پوشیدم و مستقیم رفتم خونه مامانِ شادی
سریع و بی پروا زنگ زدم و کمی طول کشید درب رو باز کنه.دیگه روم باز شده بود.میدونستم از طرف اون اتفاقی نمیافته.خیالم راحت بود
رفتم بالا و دیدم جلوی درب وایساده کمی هم مضطرب هستش
بدون این که چیزی بگه رفتم داخل و توی همون حالچه ورودی گفت
+چیزی شده؟
*نه،دیروز گفتم بهت فردا میام.الان فرداست
+افشین ول کن تو رو خدا. یه چیزی بود تموم شد
*واقعا تموم شد؟
+نه پس.بیا بگیرشون
میدونستم مسخره کرد اما سریع سینه هاش رو گرفتم و یه آی گفت و منم ول نکردم هی گفت
+افشین ول کن.جیغ میزنما
*بده بخورم و برم.یه کم
دیدم بی حرکت وایساد.همون لباس دیروزی تنش بود.بوی تنش زیاد شده بود.ولی خوش بو بود.مثل بوی تن شادی.با حوصله دکمه های بالای پیراهنش رو باز کردم و از بالای لباسش سینه هاش رو در اوردم(واای،بازم اون سینه ها.نرم،سفید،نوک بزرگ و برجسته.هاله کمرنگ و منظم) و شروع کردم مالش دادن و خوردن.خیلی زود ولشون کردم و گفتم
*امدم که فکر نکنی از فکرشون بیرون میام.و درب رو باز کردم و رفتم
یک ساعتی شد پیام داد
+خیلی پررویی
منتظرش بودم
*میدونم ولی واقعا خیلی دوست دارم بخورمشون.
دیگه چیزی نگفت
۱۷ابان.
صبح ساعت حدودا ۹:۳۰سر کلاس بودم و زنگ املای بچه ها بود.داشتم تصحیح میکردم یه پیام امد
مامان شادی بود
+هدف از این کارات چیه افشین؟
*سلام،خوبی؟کدوم کار؟این دو بار رو میگی؟
*اولیش رو که با هم بودیم.دومی هم خیلی دوست داشتم ببینمشون و دیروزش خودت شروع کردی مجدد!
*ولی دیگه تکرار نمیشه.
+واقعا میگی!؟تکرار نمیشه؟
*اره واقعا.
+پریا میگفت تو برای مامانش امپول زدی!!!
(پریا خواهرزاده شادی هستش.دختر رویا.رویا سال گذشته فهمیدیم مبتلا به سرطان سینه شده.چون قبل از معلم شدنم توی یه مرکز سرطان کار میکردم.خیلی از کاراش رو من انجام دادم.اون روزا به خاطر دارو های شیمی درمانی بدن درد شدیدی داشت.دکتر براش دگزامتازون تجویز کرد و چون حالش بد بود با شادی رفتیم خونشون دارو رو بدیم بهشون که برن بزنن.شادی گفت تو براش بزن.منم گفتم نه.بیرون بزنن بهتره.حقیقتش از شوهر رویا خجالت میکشیدم. رویا اولش امتناع کرد.اما شوهرش گفت چه ایرادی داره.افشین جان براش بزن.آمپول رو زدم و تمام شد.هیچ اتفاقی هم نیفتاد اما بعدش با الهام خواهر دومی شادی به بهانه آمپول و فهمیدمش و اینا ماجرا داشتیم)
یه لحظه ترسیدم که از ماجرای من و الهام خبردار شده ولی خودمو نباختم و گفتم
*بله.یک بار بود.زمان شیمی درمانیش.چرا؟
+هیچی.نگفتی بلدی آمپول بزنی!
*شادی که گفته بود.
+نمیدونستم برای غیر از شادی هم میزنی
*فقط برای رویا بود و تمام
دیگه چیزی نگفت
امروز ۲۱ ابان.توی مغازه نشستم و دارم این ماجرا رو

₪▓ΞΞ»¯−ـ‗_ღ داستان کده ღ_‗ـ−¯«ΞΞ二₪

23 Nov, 22:09


آشفتگی

#مادرزن

ساعت ۵قرار بود برم خونشون صحبت کنیم
ولی الان ساعت ۶:۳۰شده.تازه رسیدم جلوی خونشون.حسابی دلشوره دارم
توی ماشین نشستم و خودم رو دارم جمع و جور میکنم.باید آماده باشم هر حرفی بشنوم یا هر حرکتی روم پیاده بشه.
بالاخره به خودم دلگرمی میدم و رفتم سراغ آیفون
زنگ رو زدم.بدون هیچ حرف و مکثی در باز شد و با تمام توانم رفتم بالا
آسانسور که ایستاد و بیرون رفتم دیدم جلوی درب واحد ایستاده.یه شال سبز لجنی با گلدوزی طلایی روی سرش انداخته بود
یه پیراهن سرمه ای با گلهای قرمز که تا روی ران پاش بود تنش بود.سینه هاش حسابی خودنمایی میکردن.
از زیر پیراهن نازکش رنگ سوتین نارنجی رنگش معلوم بود.سینه هاش رو که دیدم کیرم شروع کرد تکون خوردن.
*سلام
+سلام بیا داخل
جلو تر راه افتاد و از پشت باسن خوش فرمش رو دید میزدم
دوزاریم افتاد که قرار نیست حرفای خوبی بشنوم یا حرف درستی بزنم.
مستقیم رفتم روی مبل راحتی نشستم و مادر خانمم هم رفت رو به روم روی مبل تک نفره استیل در معذب ترین حالت نشست و دستاش رو گذاشت بین دو تا پاش و سرش رو پایین انداخت.
چند لحظه ای به سکوت گذشت و دیدم بیشتر داریم عذاب میکشیم.به شدت معدم تحریک شده بود و می سوخت و همش بخاطر استرس بود.عرق کل وجودم رو گرفته بود.هر چی شجاعت داشتم جمع کردم و بحث رو شروع کردم.
*گفتین بیام اینجا صحبت کنین باهام.من در خدمتتونم
گلوش رو صاف کرد و گفت
+این چند روز بهت چطوری گذشت؟
*خیلی سخت بود.فقط فکرم درگیر این موضوع بود که قراره بعدش چی بشه.شما چی میکنین.الانم که شما رو دیدم بدتر شده.بگین ببینم چی میخواد بشه.
+ابروم رفته.چی میخواستی بشه؟
*ابرو؟چرا؟مگه کسی فهمیده؟
+همین که اون کار رو کردیم خودش کافیه.
*چه ربطی داره.فقط من و شما میدونیم.قرار هم نیست کسی بفهمه.از این به بعد هم اتفاقی رخ نمیده.
+نگاه تو رو چکار کنم؟چطور میتونم به تو و شادی نگاه کنم!؟
*پای شادی رو وسط نیارین.این موضوعیه که بین من و شماست.هر دوتامون هم راضی بودیم و حالا اومدیم اینطور صحبت میکنیم.
+کی گفته من راضی بودم؟
*اگر راضی نبودین انقدر راحت انجام نمیدادین.انقدر راحت سینه هاتون رو نشون نمیدادین!
+انقدر گفتی تا بالاخره گفتم ببینی شاید از سرت بیفته.شادی راست میگفت چیزی که بخوای رو ،طوری حرف میزنی که انگار آدم جادو میشه و خود به خود مشتاق میشه براش
*پس هم راضی بودین. هم لذت بردین.فقط منم که این چند روز فکر حال شما بودم.
+فکر حال من چرا.تو فقط فکر خودت بودی
*نه اصلا.من اذیت شدم و بیشتر فکر میکردم بلایی سر شما میاد که اینطور که پیداست اشتباه فکر میکردم.
ولی خداییش خیلی خوب بودین.فکرشو نمیکردم اون زیر چی داشته باشین.
+خب حالا نمیخواد دوباره شروع کنی.اینبار دیگه قرار نیست اتفاقی بیوفته.
*بله.میدونم.خودمم گفتم.از شمام معلومه
+بله که معلومه. حالا هم برو.فقط خواستم اتمام حجت کرده باشم که قرار نیست دوباره اون اتفاق بیوفته یا کسی چیزی بفهمه.اینو بدون کسی بویی ببره همش رو از چشم تو میدونم و دخترم رو ازت میگیرم و زندگیت رو به اتیش میکشم
دیدم نه انگاری خیلی آتیشش تنده.
*انگاری یادتون رفته شمام یک طرف قضیه هستینا!هرچقدر من مقصرم شمام هستین.
+نه تو شروع کردی.
*ولی شمام بدت نیامد.انگاری این بحث تمومی نداره.حال و حوصله ندارم از این صحبتا کنم.قشنگ مشخصه که چی میخوای بگی و چی کنی.با اجازه.
خداحافظی کردم و اومدم بیرون.ساعت ماشین رو نگاه کردم.کلا ۲۰دقیقه شده بود.ساعت ۷نشده بود.رفتم که برم یه گوشه خیابان وایسم و به قولی که دادم که هر چی شد رو بنویسم براتون رو عملی کنم.
بازم ذهن آشفته من گفت بهش زنگ بزن و از دلش دربیار.
شمارش رو گرفتم و با اولین بوق جواب داد
*سلام
+سلام
*زنگ زدم معذرت بخوام.تند صحبت کردم.
+خب.اشکال نداره.تموم شد؟
*اره فقط همین.
+حرف زدنت رو فراموش میکنم.کارت رو چی کنم!؟
*کارم؟منظورت کارمونه؟جفتمون دخیل بودیم.خودت رو کنار نکش.
+اگر تو نبودی اون کار انجام نمیشد
*حالا که هستم.خودت ببین چطور می گردی.خوبه باهات صحبت کردم.حتی امروزم فرق نداشتی
+مگه چطور بودم!؟مثل قبلا تحریک کننده.میدونی من تحریک میشم اونطور لباس پوشیدی بازم
+لباس طوریش نبود.تو خیلی هول تشریف داری!
*هول نیستم.یه لباست رو ببین.میفهمی چی میگم.
گوشی رو قطع کردم و گفتم بیشعور پر رو.میخواد خودش رو کنار بکشه.
پیام برام اومد
دیدم مادر خانممه.نوشته افشین
جواب دادم بله؟بعد سریع زنگ زدم.
*بله
+حالم خوش نیست
*چکارش کنم؟
+بیا اینجا
*باشه. چند دقیقه دیگه اونجام
زیاد طول نکشید رسیدم و در زدم و رفتم بالا
دیگه پررو شده بودم.تونسته بودم بهش غلبه کنم و دیگه حرفی نمی تونست بزنه
در واحد باز بود
رفتم داخل و دیدم نشسته روی همون مبل تک نفره
تا رو به روش نشستم شروع کرد
+حالا من چی کنم؟
*هیچی.زندگیت رو بکن
+از ذهنم بیرون نمیره

₪▓ΞΞ»¯−ـ‗_ღ داستان کده ღ_‗ـ−¯«ΞΞ二₪

23 Nov, 22:09


زرگ هم نبود…فکر کنم همون سایزیه که دوست داریم تو هر سنی طرفمون داشته باشه. یه سریا هم سینه خیلی بزرگ دوس دارن که من علاقه ای ندارم.
حالا از بالای شلوار جینش کامل لخت بود و من روی شکم کل سینه هاش و کل اون قسمت های لخت رو مک میزدم و میخوردم.
ابریشم کاملا وا رفته بود و هیچ دفاعی نداشت غرق در لذت بود. دست میکشیدم به روناش میمالوندمش و همزمان سینه هاشو میخوردم. برعکسش کردم رو شکم خوابید رفتم رو کونش نشستم و شروع کردم پشت گردنشو خوردن و یه ماساژ ارومش دادم. و کونش زیر دستام بود و شروع کردم مالیدن کونش. بی نظیر بود و اون لحظه درد داشت که نمیتونم کاری کنم خیلی باید تحمل میکردم…یه کون گوشتی نرم خوش فرم که باعث شد نتونم به قولم عمل کنم. بهش گفته بودم سکسی در کار نیست اما بعد از اینکه زیر دستام رامش کردم و درجات لذت و آرامش رو تا اون دنیا چشیده بود.
اون لحظه از شدت شق درد کمر درد هم گرفته بودم گفتم میدونم بهت گفتم سکسی در کار نیست اما کمر درد گرفتم و اذیتم من دراز میکشم و یکم کیرمو آروم بمال منم آروم شم.با کلی اصرار و حرف بالاخره راضی شد. اروم دستشو به کیرم میکشید که زیر شرت و شلوارک ورزشیم بود.
از یه طرف لذت و آرامش داشت و حس خوبی میداد از یک طرف کمم بود. وقتی خوب کیرمو مالید با اون دستای خوشگل و نرمش که بهشم گفتم خیلی خوشم میاد ازشون . نزدیکش کردم لبامونو گذاشتم رو هم و با دستم شلوارک و شورتشو کشیدم پایین و دستشو گرفتم و گذاشتم رو کیرم که حالا بیرون بود.دوست داشتم واسم بخوره اما اون روز وقتش نبود. کم کم لب گرفتیم و اونم هی واسم عقب و جلو کرد حس کردم داره حشریتم زیاد تر میشه رفت رو کمر منم اومدم روش پاهام دو طرفش بود لبامون روی هم و داشت کیرمو میمالید داشتم به اوج میرسیدم و اصن نمی فهمیدم کجام سرمو گذاشتم کنار گوشش و یه ارضای خیلی سنگیییین و عمیق شدم رو شکمش و صدای نفس هام همه جارو پر کرده بود…اصن مگه میشه با یه دست یه همچین ارضای عمیقی شد… شکمشو تمیز کردم همو بوسیدیم و رفت.
حالا من مونده بودم و یه حال خوب و ابریشمی که حالا کشش جنسیش به من وحشتناک شده بود. و از همون روز دیوونه شده بود واسه اینکه بتونیم لخت کامل با هم باشیم. قرار شد پریودش که خوب شد بیاد و منی که یه سورپرایز خیلی بزرگ قرار بود بشم. و هیجاناتی که تازه داشت شروع میشد و عین شعله ای بود که حالا مثل یه آتیش بزرگ گر گرفته بود.
اگه دوست دارید ادامشو بدونید و بخونید و اگه فکر میکنید داستانم و قلمم براتون جالبه ، چون بار اومه ، بهم بگید که ادامش رو بنویسم.
نوشته: علی

₪▓ΞΞ»¯−ـ‗_ღ داستان کده ღ_‗ـ−¯«ΞΞ二₪

23 Nov, 22:09


دانشگاه و یه حوری ابریشمی و یه تیک قوی (۱)

#آنال #دوست_دختر #دانشجویی

سلام نمیدونم چقدر واستون جالب باشه اما هرچی که هست واقعیه. شما این داستانو از نگاه من میخونید ، بگذریم.
من علی ام متولد هشتاد و ۲۳ سالمه.۱۸۰ قدمه و ۱۸۰ وزن.از بچگی رزمی کار بودم اما از یجایی به بعد رفتم دورِ کار و دیگه بدنسازی کار کردم. و فیزیک بدنی خیلی خوبی دارم.
مهرماه ۱۴۰۲ بود که رفتم دانشگاه ازاد.فوق دیپلمم رو جای دیگه گرفتم بودم و واسه لیسانس ثبت نام کردم.
جو خیلی خوبی داشت بچه ها خوب بودن ، پر از دخترای خوشگل بود ، من معتقدم استان ما خوشگل ترین دخترارو داره.
۱ سوال از اعتراضات جنبش مهسا میگذشت و وقتی رفتم دانشگاه خیلی متعجب شدم و خیلی خوشحال . شاید فکر کنید بخاطر حجاب خانوما؟ نه. میدیدم که کشور به سمت مسیر جدیدی رفته ، از دانشجوها گرفته تا اساتیدی که با شجاعت کامل از حقیقت دفاع میکردن و امیدوار شده بودم که ایران جدید در پیش داریم.
بگذریم.من یه دوستی داشتم که دختر بود و اولین دوست دانشگاهم بود. یبار باهم رفتیم بیرون و دو تا از دوستاشو آورد. یکی از اون دخترا که از همون اولش چشم منو گرفت اسمش ابریشم بود و خودش بیشتر از اسمش ابریشم بود از بابت انرژی که میداد.
رفتیم بیرون و صحبت کردیم و اون روز آشنا شدیم و رفتیم خونه. تا دفعه بعد که من و دوستم و ابریشم توی آلاچیق توی دانشگاه همدیگرو دیدیم. یکم صحبت کردم ، دوستم رفت و منو ابریشم موندیم تنها.
بذارید از ابریشم بگم.یه دختر خوشگل با موهایی که رنگشون یه چیزی توی مایه های یخی بود اما تیره تر. حالا دخترا اسم این رنگها رو بهتر میدونن ، من بلد نیستم.
چشمای عسلی ، پوست سفید با یه اندام معمولی و قد خوب و متناسب و دخترونه.
اجازه بدید درباره اندامش بعدا حرف بزنم چون نکنه جالبی داره.
خوش صدا و شیرین زبون اما آروم و متین. که من خیلی باهاش حال کرده بودم از نظر ظاهری و شخصیتی.
با هم صحبت کردیم درباره اینکه چجوری هستیم و چه علایقی که داریم.تا اینکه ترم اول تموم شد و من یک ماهی ندیدمش. اما اون جرقه خورده بود اونم از من خوشش اومده بود.این یک ماه رو دو سه باری تلفنی حرف زدیم و کلی هم حال داد این تلفنیا به جفتمون.میدونستم که ما یه تیک جنسی قوی با هم زدیم و تشخیصم میدونستم درسته که در ادامه شما هم می فهمید تشخیصم درست بود یا نه.
ترم جدید شروع شد من نمیتونستم زمان بدم تا هم این تیک جنسی کمرنگ شه هم بریم توی حالت رفاقت. بهش پیام دادم و به روش خودم بهش گفتم خوشم میاد ازش و میخوام نزدیکتر شیم…گفت دوست داره دربارش حضوری صحبت کنه و منم اوکی دادم
فرداش باز هم توی آلاچیق دانشگاه خیلی خوشگل و ناز نشسته بود و رفتم صحبت کردیم. اینکه رابطه چطور باشه و صبحتایی که به عنوان دو تا آدم بالغ نیاز بود رو با هم کرده بودیم.از بابت رابطه جنسی هم پرسید و منم گفتم من موردی ندارم یچیز دوطرفس هر وقت تو اوکی بود میتونیم رابطه جنسی داشته باشیم. که خیلی بیشتر خوشش اومد از اینکه اینو گفتم.و این شروع ماجرا بود.
فردا صبحش زنگ زدم و رفتیم پارک و چون پریود بود زیاد رو مود نبود اما با من انرژیش بالا بود و نشستیم صحبت کردیم و من سعی میکردم نازش کنم و دست به زانوش میزدم قلقلکش میدادم اونم کلی خوشش اومده بود میگفت انجام بده خیلی خوبه.
یه لب آبدار سرپایی گرفتیم. و بعدش که رفتیم پیام دادم اولین لبمون خیلی مزه نداد چون جاش خوب نبود. شبش بهش گفتم که ببین تو پریودی و من خیلییی دلم میخواد بغلت کنم و بوست کنم و اونم دقیقا توی همچین حالتی بود. گفتم حالا که پریودی در حد بوس و بغل بیا خونمون. اونم اوکی داد و فردا صبحش اومد. خونه ما جوریه که من خونوادم خونه ان و نباید سروصدا کنیم و اصلا دوس ندارم متوجه بشن کسی میاد چون مذهبی ان و سنتی و به این چیزا خیلی حساس.
اومد تو اتاقم یکم حرف زدیم و بوسش کردم و خوابیدیم رو تخت کنار هم‌.
چون من خیلی تو خواب غلت میزنم تختم همیشه دو نفرست.
بغلش کردم و سرمو بردم تو موهاش و به به چه بوی خوبی میداد. لبامون رفت تو هم و خیلی عمیق و غلیظ غرق هم دیگه شده بودیم بعد از یه لب خیلی طولانی و آبدار سرمو بردم تو گردنش و شروع کردم همه جای گردنشو مک زدن و خوردن اومدم پایین تر روی سینه ها و سعی میکردم سوتینشو بدم پایین که بتونم روی سینه شو بخورم. کلی اون قسمت بالای سوتین و گردنش رو مک زدم و هر از گاهی میرفتم سراغ لباش دوباره.
بدنش دقیقا مثل ابریشم نرم بود و واقعا بهم چسبیده بود. پوستشم خیلی صاف و بعضی جاهاش رگای سبز کوچولوش مشخص بود. دیدم نمیتونم سینشو بخورم دستامو گذاشتم زیر کمرش و سعی کردم باز کنم که خودش همراهی کرد و بلند شد و نشست و سوتینشو در آورد. یه جفت سینه خیلییی خوشگل و ناز و خوردنی اومد جلوی چشمم دوباره خوابوندمش و رفتم روش و شروع کردم اروم سینه هاش خوردن و مک زدن همه جای سینشو داشتم میخوردم سینه هاش کوچیک نبود اما ب

₪▓ΞΞ»¯−ـ‗_ღ داستان کده ღ_‗ـ−¯«ΞΞ二₪

23 Nov, 22:08


دم و منتظر بودم زودتر برسیم خونه و بِکِشمت روی خودم.
که همین کارم کردی. اون روز هم چه حالی دادی و خیلی لذت بردم.‌
آره، منم خیلی حال کردم و راحت شدم. اما تا اینجا پیش زمینه ی حرفهام بود که بدونی چی شد کار به اینجا کشید و منی که تا حالا بهت خیانت نکرده بودم، حاضر شدم به اونها بدم و باهاشون بخوابم. اصل مطلب از اینجا به بعد شروع میشه.
باشه عشقم، هرچی هست بگو…
ادامه دارد…

نوشته: امید بیخیال

₪▓ΞΞ»¯−ـ‗_ღ داستان کده ღ_‗ـ−¯«ΞΞ二₪

23 Nov, 22:08


ز تو راحته. فقط خواستم بگم که بیشتر مواظب باشی و گول قربون صدقه رفتن و دوسِت دارم گفتنشون رو نخوری…
رفتیم خونه ی بابام و عصر هم رفتیم خونه ی پدرخانمم تا شب اونجا بودیم.‌ برگشتیم خونه و روی تختخواب ملیکا توی بغلم بود و بعد از لب گرفتن گفتم خب حالا تعریف کن، چه عذاب وجدانی داشتی؟
آها، میگم ولی قول میدی ناراحت نشی؟
آره عشقم، هر چی هست و نیست با خیال راحت بگو و خودت رو سبک کن.‌ دیگه هر چی میخواست بشه شده.
آره خب ولی اینا که میگم به قول خودت بیخبر از تو بوده و خیانت به حساب میاد.
با کسی غیر از نیما و مهرشاد؟
نه، با همینا.
پس اشکال نداره، بگو عشقم.
باشه، پس بذار از یه هفته قبل از آشنایی با اینها شروع کنم. اون روز که موقع برگشتن از بازار توی مترو دورم شلوغ شد و بین‌مون فاصله افتاد.
آها فهمیدم، سه هفته پیش رو میگی.‌
آره دقیقا.‌ اون روز وقتی داشتیم میرفتیم سمت بازار، یه پسره توی مترو خودشو میمالید و میچسبوند به کونم. منم مثل همیشه محلش ندادم تا خودش گورشو گم کنه. اما نرفت و تا ایستگاه آخر ول کن نبود.‌ اولش کلافه بودم و میگفتم پس کی میخواد پیاده بشه بره، آخه یه سره کیر شقش رو میمالید به کونم و فشار میداد لای کونم. قضیه طولانی شد و یواش یواش با حس کردن کیرش لای کونم که واسه من شق شده بود، منم حالم خراب شد و کونم به خارش و وول وول افتاد. توی بازارم یه سره دنبالمون بود و هر جایی که شلوغ میشه یا می ایستادیم، چسبید پشتم. تمام مدت کونم به وول وول افتاده بود و کوسم خیس شده بود. برگشتنی هم توی مترو با هول دادن مردها و همون پسره، بینمون فاصله افتاد و بین چند تا مرد گیر افتادم.‌ اون پسره هم از پشت چسبیده بود به من و کیرشو فشار میداد لای کونم. حتی انگشتهاشو میکرد لای کونم و تا سوراخ کونمو می خاراند. اون مردها هم از روبرو و بغل چسبیده بودن به من و حالم بدتر و بدتر میشد. از کوسم آب راه افتاده بود و یکیشون پررو پررو دستشو گذاشته بود روی کوسم و میمالیدش. بعد کیرشو فشار میداد به کوسم.‌‌ اینقدر حالم خراب بود که قدرت اعتراض نداشتم. دستامو گرفته بودن و گذاشته بودن روی کیرشون. کیر اون پسره هم از پشت رفته بود لای کونم و قشنگ داشت لای کونم تلمبه میزد. فهمیدم کیرشو درآورده که اینجوری راحت رفته لای کونم‌. آبش که اومد خیس شدن شلوارم رو حس کردم.
پس اون خیس شدن شلوارت مال آبکیر اون بود؟
متاسفانه آره.
واسه همین بود اون روز انقدر حشری بودی و تا رسیدیم خونه گفتی کونم کیر میخواد و بکنش.
آره دیگه، خیلی حالم خراب بود. راستش اون کارها خیلی بهم لذت داده بود. واسه همین هفته ی بعد شورت نپوشیدم که اگه دوباره همچین اتفاقی پیش اومد کیرش رو بهتر حس کنم.
خندیدم و گفتم ای دختره ی حشری. خودشم خندید و گفت چکار کنم خب، خیلی حال داد و بدجوری تحریکم کردن.
اشکال نداره، فقط همین بود؟
آره، واسه اون روز همین بود و باعث شد بازم دلم بخواد که این کار تکرار بشه و بعدش با اون حال حشری و خراب بیایم خونه تا تو منو جر بدی.
آره اون روز انقدر حشری بودی که منم خیلی حشری کردی و خیلی بهم حال داد.
آره، سکس داغ و باحالی شد.‌ هفته ی بعدشم که این دوتا توی مترو شروع کردن و مثل همون پسره یکسره میچسبیدن به کونم. منم که شورت نداشتم کیر شق‌شون راحت میرفت لای کونم.‌ بازم اون حس و حال اومد سراغم و واسه خودم کیف میکردم. هر چی بیشتر میگذشت بیشتر حشری میشدم و کونم بیشتر خارش می گرفت به وول وول می افتاد. توی بازار که دیگه کونمو داده بودم عقب و خم شده بودم روی میز اون حجره. هر چقدر دلشون میخواست میمالیدن به کونم و کیرشون رو فشار میدادن لاش. داشتم کیف میکردم و دلم میخواست همونجا یه کیر میرفت توی کونم و حسابی میخاروندش. آب کوسم راه افتاده بود و از داخل رونم تا پایین رفته بود و قشنگ حسش میکردم. وقتی کامل چسبیدن به کونم و شروع کردن حرف زدن و مخ ما رو کار گرفتن، دلم نمی خواست ازم جدا بشه و میخواستم بیشتر کیرشون رو حس کنم. دیدی که هی جاشون رو عوض میکردن و هر دفعه یکیشون سر تو رو گرم میکرد و اون یکی کیرشو فشار میداد لای کونم. اونجا که تو و مهرشاد رفتید و با نیما تنها موندم دیگه راحت شد و کیرشو محکمتر فشار میداد به کونم و مثل یه مرد که زنشو بغل کرده باهام رفتار میکرد. اینقدر کیرشو مالید و فشار داد به کونم که آبش اومد و من حسش کردم. بعد مهرشاد اومد و اون رفت. مهرشادم خودشو با خیال راحت خالی کرد و بعد اومدیم پیش تو. جفتشونم قربون صدقه‌م میرفتن و از خوشگلی و بدن و کونم تعریف می کردن. شمارشون رو هم دادن بهم.‌ برگشتنی هم جلوی خودت چسبیده بودن به کونم. کیرشون رو کرده بودن لای کونم و تلمبه های ریز ریز میزدن. چند بارم جلوی خودت دستشون رو تا ته کردن توی کونم. حتی حواست نبود کوسمم فشار دادن. اونقدر حالم خراب بود که داشتم از شهوت میمر

₪▓ΞΞ»¯−ـ‗_ღ داستان کده ღ_‗ـ−¯«ΞΞ二₪

23 Nov, 22:08


شی نکنید…
رفتم دستشویی و وقتی برگشتم دیدم نشسته روی کیر مهرشاد و دارن دوتایی میکننش. رفتم یه لب ازش گرفتم و شب بخیر گفتم که مهرشاد گفت منو بوس نمیکنی؟
از اون و نیما هم یه لب گرفتم و گفتم شب شما هم بخیر…رفتم وسط میترا و فرنوش خوابیدم و بغلشون کردم. از اونا هم لب گرفتم و گفتم شبتون بخیر عروسکهای من…
خوابیدیم و فرداش نزدیک ظهر بود که بیدار شدم. اما اون دوتا هنوز خواب بودن. رفتم توی پذیرایی دیدم خانمم وسط نیما و مهرشاد روی زمین پتو انداختن و خوابیدن.‌ یه دست و یه پاش روی مهرشاد بود و بغلش کرده بود، نیما هم از پشت بغلش کرده بود. بیدارشون کردم و گفتم تنبلها بلند بشید لنگ ظهره ها.
خانمم صبح بخیر گفت و بلند شد نشست گفت ساعت چنده؟ مامانت گفته بود ناهار بریم اونجا.
پس بلند شو دوش بگیریم و بریم. ساعت یازده و نیمه. پسرها هم بلند شدن و نیما گفت شما برید دوش بگیرید تا من صبحونه رو حاضر کنم…
یکی یکی رفتیم دستشویی و با خانمم و مهرشاد رفتیم داخل حموم. حمومشون کوچیک بود و کنار هم ایستاده بودیم. مهرشاد گفت تو خودتو بشور منم ملیکا رو میشورم که دیرتون نشه… در حالی که داشت کوس و کون خانمم رو جلوی چشمم می شست، ملیکا همسر خودشو شامپو میزد. بعدش که من داشتم سرمو شامپو میزدم مهرشاد کیر منم صابون زد و داشت کیر و خایه‌م رو میشست.‌ ملیکا هم کیر و خایه ی اون رو می شست. کارمون که تموم شد سه تایی از هم لب گرفتیم و از دو طرف سینه های خانمم رو خوردیم. ملیکا گفت اینم شیر صبحانه تون. خندیدیم و رفتیم بیرون دیدم نیما سفره انداخته روی زمین و صبحونه رو آماده کرده. دخترها هم دو طرفش نشسته بودن و هر سه هنوز لخت بودند. ما هم خودمون رو خشک کردیم و همونجوری لخت رفتیم نشستیم. سریع چندتا لقمه خوردیم و بلند شدیم لباس بپوشیم که فرنوش گفت صبر کنید لباس بپوشم خودم میرسونمتون…
راه افتادیم و گفتم بریم خونه ماشینم رو بردارم. وقتی رسیدیم ملیکا بهش گفت بیا بریم بالا لباس عوض کنیم، یه چیزی هم بهت بدم ببر واسه بچه ها.‌… فرنوش با ما اومد بالا و خانمم یه بطری خانواده از شراب هام رو بهش داد و گفت برید امروز به یاد ما بخورید.
دمت گرم دختر، کاش میگفتی دیشب میاوردیمش و با هم میخوردیم.‌ اتفاقا خودمم خونه مشروب دارم. نمیدونستم میخورید وگرنه میاوردم.
عیب نداره. به جاش هفته ی دیگه که رفتیم شمال میخوریم.
لباس عوض کردیم و هر دو از فرنوش لب گرفتیم و رفتیم پایین. با فرنوش خدافظی کردیم و گفتم آخر هفته میبینمت.
هوووو کی تا آخر هفته طاقتش میاد. دو سه روز دیگه میام پیشتون. دلم واسه ملیکا جون تنگ میشه. ملیکا گفت قدمت روی چشم، ما معمولا غروب از سرکار میایم خونه.‌ هر وقت دوست داشتی بیا… خدافظی کردیم و رفت.‌ ما هم راه افتادیم سمت خونه‌ی بابام. ملیکا گفت امید هنوز باورم نمیشه دیشب اون کارها رو کردیم.
منم همینطور، هیچ وقت فکر نمیکردم یه روز همچین کاری کنیم.‌
منم، ولی خیلی خوش گذشت، نه؟
آره عشقم. خیلی جالب بود.‌ دیشب با دوتا پسر دیگه زن خودمو شریکی کردم. بعد تو با اون دوتا پسر حال کردی و تا صبح وسطشون خوابیدی، منم با دوتا دختر حال کردم و وسطشون خوابیدم. کارهایی کردیم که هیچوقت فکرشم نمیکردم.‌
ناراحت نیستی؟
از چی؟
از اینکه به اونها دادم.
اگه جور دیگه ای بود و بی خبر از من اینکارو کرده بودی خیانت حساب میشد و خیلی ناراحت میشدم.‌ یا از غصه دق میکردم یا حداقل طلاقت میدادم، ولی الان هیچ کدوم خیانت نکردیم. هر دو باهم اینکارو کردیم و لذتش رو بردیم. پس ناراحت نیستم.
درسته، منم هیچ وقت نمیتونستم تو رو با زن دیگه ای ببینم.‌
ولی یادت باشه زیاده روی نکنیم و همیشه کنار همدیگر و با اطلاع هم اینکارو کنیم.‌ فقطم با اینها. اوکی؟
باشه عشقم، خیالت راحت. راستش اولش خوب شروع نشد و ناراحت بودم. یعنی عذاب وجدان داشتم ولی آخرش خوب تموم شد.
یعنی چی؟ واسه چی عذاب وجدان داشتی؟
برگشتیم خونه بهت میگم.‌ الان وقتش نیست.
باشه گلم، شب صحبت میکنیم.
فدات بشم عشقم، امید باور کن خیلی دوست دارم و بی حد و اندازه عاشقتم.‌ یه وقت فکر نکنی با اونا خوابیدم یعنی تو رو دوست ندارم یا از سکس با تو راضی نبودم.‌ فقط یه تنوع و خوش گذرونی بود.
میدونم عشقم. خودت میدونی که منم خیلی عاشقتم و بدون تو نمیتونم زندگی کنم. منم مثل تو همین حس رو دارم و درک میکنم چی میگی.‌ منم فقط واسه تفریح و خوشگذرانی اینکارو کردم.‌ وگرنه توی قلب من هیچ کسی نمیتونه جای تو رو بگیره. اونا هم واسه خوش گذرونی اینکارو کردن. یه وقت گول حرفاشون رو نخوری و فکر نکنی عاشقتن. فقط میخواستن به بدنت برسن. ما هم همین جوری باهاشون برخورد میکنیم و حالمون رو میبریم.
میدونم چی میگی. خیالت راحت که توی قلب منم هیچ عشقی جز عشق تو نمیتونه باشه و هیچ مردی جای تو رو نمیگیره‌. پس نگران نباش.
نیستم، خیال من ا

₪▓ΞΞ»¯−ـ‗_ღ داستان کده ღ_‗ـ−¯«ΞΞ二₪

23 Nov, 22:08


کرد و کیرمو میمالید. گفتم بیا بشین روی کیرم. بلند شد کیرمو با کوسش تنظیم کرد و نشست روش. مهرشاد دوباره کرد توی کونش و منم از زیر میزدم توی کوسش. پاهام رو زمین بود و راحت بودم. ملیکا آه و ناله میکرد و منم سینه هاش رو میمکیدم و میخوردم‌. گلوش رو میخوردم و لیس میزدم. چند باری هم لب گرفتیم که توی همون حالت لب گرفتن ارضا شد. نیما با صدای آه و ناله ی ملیکا اومد بیرون و ما رو توی اون وضعیت دید.‌ اومد پشت مدیکا و گفت مهرشاد برو کنار.‌ کیرشو کرد توی کون خانمم و دوباره شروع شد. اینبار با نیما دوتایی کردیمش و میترا و فرنوشم لخت اومدن بیرون. از من و ملیکا لب میگرفتن و حسابی داشتم حال میکردم. که دوباره خانمم ارضا شد. نیما جاشو داد به مهرشاد و بازم کردیمش که اینبار من و خانمم باهم ارضا شدیم و خالی کردم توی کوسش. نیما خواست بکنه که گفتم من خالی کردم. ملیکا رو بلند کرد و گفت روی مبل زانو بزن. کرد توی کونش و تنهایی شروع کرد به گاییدنش. میترا نشست جلوی من و کیرمو ساک میزد که گفتم نه دیگه نمیتونم. اومد ازم لب گرفت و نشست توی بغلم. مهرشاد رفت کیرشو شست و اومد فرنوش براش ساک زد و دوباره راستش کرد.‌ نیما هنوز داشت کون خانمم رو می گایید و با ضربه هاش کون و رونش موج میخورد و میلرزید.‌ خانمم گاهی آه و ناله کنان به من نگاه میکرد و گاهی سرشو تکیه میداد روی پشتی مبل و ناله میکرد. مهرشاد نشست کنارش و گفت بیا روی کیرم.‌ نیما ولش کرد و ملیکا رفت روی کیر مهرشاد و جاش کرد توی کوسش. نیما هم رفت پشتش و دوتایی شروع کردن به گاییدنش. توی این مدلی گاییدن خیلی وارد بودن و حسابی داشتن خانمم رو میگاییدن و به هر یه تاشون خوش میگدشت و حال میکردن. سینه های خانمم با ضربه هاشون جلو عقب میشد یا توی دشت و دهن فرشاد در حال مالیده شدن و مکیده شدن بود.‌ کونش با ضربه های نیما موج میخورد و آه و ناله ی هر سه تاشون بلند بود.‌ انگار داشتم فیلم پورن زنده می دیدم و دیدنش بدجور حال میداد. توی همین حالت دو بار خانمم رو ارضاش کردن که دیگه خانمم بی حال افتاده بود توی بغل مهرشاد. نیما چند تا دیگه تلمبه زد و خالی کرد توی کونش. چند تا بوس از شونه هاش کرد و رفت روی اون یکی مبل ولو شد. مهرشاد خانمم رو به پشت خوابوند روی مبل تا مدل لنگ در هوا بکنتش. میترا اومد روی این یکی پام نشست و سر خانمم روی اون یکی پام قرار گرفت.‌ مهرشاد پاهاشو داد بالا و کیرشو کرد توی کوسش. شروع کرد تلمبه زدن و منم سر خانمم رو نوازش میکردم که میترا خم شد باهاش لب تو لب شد بعد بلند شد با من لب تو لب شد. کیرم دوباره جون گرفته بود و میترا نشست جلوی پام ساک میزد. کیرم شق شد و همزمان سر میترا و سینه ی خانمم رو دست میکشیدم.‌ فرنوش اومد با من لب تو لب شد و گفت بیا بریم توی اتاق راحت حال کنیم. سر خانمم رو گذاشتم روی مبل و بوسش کردم. به مهرشاد گفتم قرص خوردی آبت نمیاد؟
آره، میخوای بهت بدم؟
نه من طبیعی حال میکنم.
با میترا و فرنوش رفتیم توی اتاق و خوابیدم وسطشون. از هر دو لب میگرفتم که باهم رفتن پایین و شروع کردن ساک زدن. نوبتی ساک میزدن یا یکی ساک میزد و اون یکی خایه هامو یا شکممو لیس میزد. میترا نشست روی کیرم و فرنوش اومد لب میگرفتیم که گفتم بشین روی صورتم. اولین بار بود تنهایی با دوتا زن همزمان حال میکردم. از بالا کوس میخوردم و از پایین کوس میکردم. هر دو ارضا شدن و جاشون رو عوض کردن. بعد جفتشون رو دمر خوابوندم و یکی یکی از پشت کوسشون رو می گاییدم. کون کوچیک و لاغر این خوبی رو داره که گاییدن کوس از پشت توی این حالت راحته و تا دسته میشه توش جا کرد. دو بار غروب اینها آبمو آورده بودن و الانم که توی کوس خانمم آبمو خالی کرده بودم، دیگه آبی واسه اومدن نداشتم و حسابی گاییدمشون. بعد از کوس‌ یکی یکی از کون کردمشون و آخرش اون یه ذره آبی که برام مونده بود رو خالی کردم توی کون فرنوش.‌ دیگه بی حال افتاده بودم روش که فرنوش گفت خوابت برده؟
نه ولی داره میبره.
از روی من بیا پایین وسط بخواب.
صبر کن برم دستشویی و بیام.
بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون.‌ دیدم خانمم روی مبل چهار دست و پاست و نیما داره از پشت میکنه و از جلو هم واسه مهرشاد ساک میزنه. گفتم شما هنوز کارتون تموم نشده؟
نیما گفت امشب ملیکا واسه ما و اون دوتا مال تو.‌
عشقم تو میزونی؟ اذیت نمیشی؟
نه، خوبم.
یعنی داری حال میکنی؟
آره خیلی.
آخه اینا قرص خوردن و هر بار که میکننت آبشون دیر میاد.
عیب نداره، حالا که گفتی یه امشبه، پس بذار درست و حسابی حال کنیم و خوش بگذرونیم.
لبخند زدم و گفتم آره گفتم یه امشبه ولی نگفتم شب آخر تونه که. قراره هر هفته مثل الان، شب جمعه ها بیایم و خوش باشیم. پس نمیخواد به خودت فشار بیاری.
واقعا؟ ایول امید جونم.
فدات. من برم دستشویی و برم بخوابم.‌ شما هم زودتر بخوابید و خودک

₪▓ΞΞ»¯−ـ‗_ღ داستان کده ღ_‗ـ−¯«ΞΞ二₪

23 Nov, 22:08


من و همسر خوشگلم در مترو (۴)

#مترو

...قسمت قبل
با سلامی دوباره خدمت دوستان عزیز شهوانی. ماجرا رو تا اونجا گفتم که قرار شد بطری بازی کنیم.
شروع کردیم و اول افتاد به دوست دختر نیما یعنی فرنوش و مهرشاد گفت لب بده. داشتن لب میگرفتن که من و خانمم به هم نگاه کردیم و لبخند زدیم. بعد افتاد به من و دوست دختر مهرشاد یعنی میترا گفت منم لب میخوام. به خانمم نگاه کردم و گفت بازیه دیگه، بده بهش. با میترا لب گرفتیم و بعدش
افتاد به خانمم و نیما کف دستش رو بالا پایین انداخت و گفت برگرد یه در کونی بزنم.‌ خانمم در حالی که میخندید، روی زانو بلند شد و پشت کرد به نیما گفت نامرد یواش بزنی ها، شلوارم نازکه.

شانس آوردی به احترام امید نگفتم شلوارتو بکشی پایین بزنم.
یه سیلی زد زیر کونش که باعث شد بالا پایین بره و ملیکا گفت اوخ سوختم و خندید،‌ ما هم خندیدیم و دوباره بازی رو ادامه دادیم.
نیم ساعت یا بیشتر بود بازی می کردیم و همه ی جمع حتی مردها طبق حکم از هم لب گرفته بودیم. خانمم هم غیر از اون لب تو لب هایی که با مهرشاد و نیما رفت، با میترا و فرنوشم از هم لب گرفتن. از دیدن لب گرفتن خانمم با نیما و مهرشاد یه جوری شدم. انگار برام تحریک کننده بود. حتی لب گرفتنش با دخترها هم واسم باحال بود. هر سه تا خانم در کونی خوردن و سینه هاشون رو در حد بوق زدن فشار دادیم. بعد رفتیم توی پذیرایی قلیون بکشیم که خانمم جلوی آشپزخونه ایستاده بود و با میترا حرف میزدن. نیما زغال گذاشت و اومد از پشت خانمم رو بغل کرد و دستش دور شکمش بود با هم سه تایی حرف میزدن. منم رفتم میترا رو از پشت بغل کردم و گفتم بچه ها صبح بریم دربند؟
فرنوش از اون طرف گفت بذار هفته ی دیگه که پنجشنبه جمعه بریم شمال ویلای ما.
برگشتم گفتم ویلاتون کجاست؟
محمود آباد.
بریم، من موافقم.
نیما خانمم رو هول داد طرف میترا و چسبیدن به هم. بعد سرشو از کنار سر خانمم آورد جلو و از میترا لب گرفت. منم با خانمم لب تو لب شدم که فرنوش و مهرشادم اومدن کنار ما. همه داشتیم از هم لب میگرفتیم و لب خانمها بین ما عوض میشد. میترا کیر مهرشاد رو گرفت و گفت بیا بریم که حالم خراب شد. مهرشاد خندید و گفت بیخیال شو، بذار واسه فردا.
نمیکنی بدم نیما بکنه.
بده، من دیگه حال ندارم. دست نیما رو گرفت و رفتن توی اتاق. فرنوشم باهاشون رفت و من و خانمم و مهرشاد نشستیم کنار هم روی مبل. ملیکا وسط بود که مهرشاد رفت زغال آورد و شروع کردیم قلیون کشیدن.‌ صدای آه و ناله و شالاپ شولوپ از اتاق میومد و ما هم بهشون میخندیدیم. گفتم دیوونه نرفتی سرت کلاه رفت. کیرشو از روی شلوارک نشون داد و گفت نگاه کن چه شقه، فکر نکنی نمیتونستم، دلم نمیخواست برم. زیاده روی خوب نیست. تو اگه میخوای جای من برو، البته اگه خانمت اجازه میده.
خندیدم و گفتم نه داداش، من تمام زنهای دنیا رو با خانمم عوض نمیکنم.‌
ملیکا بغلم کرد و شروع کرد لب گرفتن. بعد شلنگ قلیون رو از مهرشاد گرفت و می کشید دود میکرد توی دهن من و لب میگرفتیم. بعدش دو سه بارم با مهرشاد همین کارو کرد و گفت امید فردا دعوام نکنی واسه اینکه امشب با اینا لب گرفتیم.
نه عشقم، منم با اون دوتا لب گرفتم. یه شبه دیگه.
حالا که یه شبه اگه دلت میخواد برو بکنشون.
خندیدم و گفتم بیخیال عشقم.
کیرمو گرفت و گفت جون خودم جدی گفتم، برو حالتو بکن.
نمیخوام. خودت هستی دیگه، چرا برم اون استخونی ها رو بکنم؟
پس بیا خودمو بکن. من با سر و صدای اینا هوس کردم.
باشه، صبر کن بیان بیرون.
کیرمو میمالید و بازم لب گرفتیم و با مهردادم لب گرفت. مهرشاد گفت میشه واسه منم بمالی؟
ملیکا کیرشو گرفت و گفت تو که نمیخواستی زیاده روی کنی.
حالا دلم خواست. ناراحتی نمالش.
ملیکا رفت پایین نشست جلوی پام و از روی شلوارک کیرمو بوس کرد و گفت درش بیار. لبخند زدم و خودش شلوارکمو کشید پایین شروع کرد ساک زدن. کیر مهرشادم با یه دست میمالید که مهرشاد شلوارکش رو کشید پایین. ملیکا کیرش رو گرفت و دوباره به مالیدنش ادامه داد. داشت واسه من ساک میزد که مهرشاد خم شد و ازش لب گرفت. بعد سرشو کشید طرف کیر خودش که ملیکا هم به من ‌نگاه کرد و بعد رفت واسش ساک زد.‌ حالا داشت کیر منو میمالید. بعد اومد واسه من ساک زد و دوباره واسه اون زد. اینبار که اومد سراغ کیر من، مهرشاد رفت پشتش و از روی شلوار کیرشو میمالید به کونش. دکمه ی شلوارش رو باز کرد و کشیدش پایین.‌ کونش افتاد بیرون و گذاشت لای کونش گفت داش امید ببخش، خیلی حالمو خراب کرده.‌ فقط یه لاپایی میزنم.‌
ملیکا گفت از کون بهش بدم؟
هیچی نگفتم و فقط لپش رو گرفتم و لبخند زدم. مهرشاد فهمید و به کیرش توف زد و فرو کرد توی کون خانمم. ملیکا یه آه کشید و به چشمام نگاه میکرد.‌ دوباره ساک زدن رو ادامه داد و مهرشادم شالاپ شالاپ می کوبید توی کونش. ملیکا همچنان واسم ساک میزد و گاهی هم آه میکشید و نگام می

₪▓ΞΞ»¯−ـ‗_ღ داستان کده ღ_‗ـ−¯«ΞΞ二₪

23 Nov, 22:08


و ده یا پانزده سانت با کرم که میمالیدم به بدنه کیر مصنوعی دست ساز خودم کردمش تو ترب هم کلفت بود هم کمی خمیده بود سرش به یه جایی برخورد میکرد که حس میکردم خیلی خوشم میاد دقیقا داشت پروستات منو لمس میکرد ترب سفی تا نصفه تو کونم دورش قرمز خونی شده بود آروم شروع کردم به همون سمت پروستات سر کیرو حدایت کردم و تلنبه های کوچولو میزدم تخمام جمع شد حس کردم آبم داره میاد وقتی رگ زیر کیرم مثل نبض میزد یه مایع صفتی از کیرم آویزون شد صفت بود وکم کم از کیرم میومد بیرون با نوک انگشتم جمعش کردم بو کردم بوی آب کیر یا وایتکس نبود بوی بهتری داشت افراد کونی میدونن من چی میگم مالیدمش به دور کلفتی ترب و فشارش دادم تو کونم بعد جق زدم آبم که اومد با دستمال کاغذی پاکش کردم حالا دیگه در نمیومد از کونم ارضا شده بودم اون حس کون دادنو کون کردنو نداشتم به سختی درش آوردم تا یک هفته موقع ریدن جاش میسوخت با آیینه که دیدم سه تا خط افتاده بود دور تا دور سوراخ کونم خنده داره مثل آرم بنز از اون موقع تا الان که ۴۳سال دارم با این کون وصلت کردم از خیار چنبر بادمجون دراز و کلفت خیار سالادی سایز بزرگ همه چی توش کردم عالیه انقد خوش فرمه که تو آینه نگاش میکنم کیرم براش راست میشه دلتون نخواد حرف نداره تو قسمتهای بعدی براتون میگم چه کارها که باهاش نکردم فعلا بای
نوشته: مهران

₪▓ΞΞ»¯−ـ‗_ღ داستان کده ღ_‗ـ−¯«ΞΞ二₪

23 Nov, 22:08


تنها کسی که کونشو میپرستم

#گی

سلام من مهران هستم قد ۱۷۸وزن ۸۰کیلو چهره معمولی پوست سفید مایل به گندمی بدون مو با باسنی فوق العاده نرم و خوش فرم مثل بعضی دخترای خاص که تا میبینی تو دلت میگی جون چه کون خوبی داره منم اون شکلی هستم .وقتی بچه بودم حس میکردم شهوت دارم از حدودا ده یا یازده سالگی دقیقا بلوغ زود رس گاهی وقتا به کیرم دست میزدم و خیلی به کون علاقه داشتم تو عروسی ها غالبا میرفتم تو زنها مخصوصا عروسی هایی که تو باغ بود سعی میکردم نزدیک بشم و بمالم خودمو به زنها شواش که میدادن خودمو پرت میکردم که بتونم از زیر دامنها دید بزنم خدایش چه کس و کونهایی که ندیدم گذشت تا تقریبا پانزده سالم شد یه روز خونه تنها بودم رفتم پشت بام وقتی نزدیک دیوار شدم چون ترس از ارتفاع داشتم خیلی یواش میرفتم جلو خواستم پشت بام همسایه رو ببینم که ناگهان زن همسایه با شلوار کوتاه وتاپ بود اونجا چه کونی داشت سرمو دزدیدم شروع کردم دید زدن وقتی خم میشد لباس از تو سبد برداره که پهن کنه یه کس تپل از لای پاهاش قلمبه میزد بیرون که با اون شلوار تقریبا کهنه ونازکش که شورتم نداشت میشد واقعا ابعاد قضیه رو حس کرد دستمو گذاشتم روی کیرم شروع کردم یه توف و بازی بازی آبم اومد ریختم تو مشتم نفهمیدم چی شد اون لحضه خواستم حس کنم آبمو ریختم تو کون زنه دستمو بردم از پشت تو شرتم آب کیر خودمو مالیدم در سوراخ کون خودم میخ کون زنه بودم وبا دستم میمالیدم تو چاک کون خودم اولین بار بود که آبم اومد خیلی حس قشنگی بود لرزه افتاد به بدنم یه چیزی ازم خالی شد که ترسیدم بریزه رو زمین حول شدم ریختمش کف دستم و آخرش هم که مالیدمش به سوراخ کون خودم حس قشنگی بود کلی کون زنه رو دید زدم تا رفت .حس شهوت تو همه وجودم بود یه بوی عجیبی میدادم از ترسم رفتم حمام .تو حمام وقتی سرمو چرخوندم وبه کون خودم نگاه کردم کراش زدم روش که اگه من این کونو بکنم چی میشه درد داره یا کونم هم مثل کیرم ارضا میشه روزها تو فکرش بودم با اطلاعاتی که جمع کرده بودم فقط میدونستم که به کسی که کون بده میگن کونی وآبروش میره منم از ترس خانواده و بچه محلها تو فکر راه و چاره بودم تا یه روز رفتم میوه بخرم چشمم خورد به ترب سفیدهایی که هم دراز بودن هم گرد وهم کلفت دو تا خریدم رفتم خونه کردم تو کاپشنم که مادر یا خواهرم نبینن تو اتاق خودم درو بستم و تصمیم گرفتم سرشو که خیلی هم خوش فرم بود به شکل سر کیر تراش بدم تو کمدم یه چاقو کوچولو جا سوئیچی داشتم ولی تیز بود با الگو از سر کیر خودم شروع کردم اولی خراب شد ولی دومی به قدری حرفه ای شده بودکه میترسیدم ازش کلفتیش ۵سانت درازی ۱۸سانت حدودا حالا چطوری بره تو کونم یه بالش گرد لوله ای داشتم گاهی وقتا که میزد بالا کیرمو میکردم تو سوراخش اونو آوردم تهه این ترب سفیدو که دیگه برا خودش کیر کلفتی شده بود کردم تو بالش گذاشتمش رو تخت چون بالش دراز و تپل بود از وسط خم شدآماده که بره تو کونم کونی که دو تا لمبه داره نرم تمیز بدون مو گندمی رنگ با یه سوراخ صورتی یه کم مرطوب کننده مالیدم بهش و سرش که از طنه کلفت تر هم بود رو گذاشتم دم سولاخ کونم یه کم بازی بازی کردم خوشم اومد یه ذره فشار دادم یه دردی پیچید تو دور سوراخ کونم که تا مغز کونم آتیش گرفت از شدت درد نمیدونستم باید چیکار کنم بالشو کردم تو کمد در کمدو بستم شلوارو کشیدم بالا رفتم توالت آب گرمو باز کردم دم سوراخ کونم وقتی گرم میشد ساکت میشد وحس میکردم عن دارم بعد چند ثانیه ریدم کونم آروم شد یه عن کلفت دراز یک دفعه پرید بیرون با خودم گفتم این لعنتی جارو تنگ کرده بوده سر شیلنگو آروم کردم تو کونم ده ثانیه شمردم بعد در آوردم سر شلنگ چون نازک بود راحت رفت تو بعد فشار آوردم کمی آب که رفته بود تو با یه کم عن شل در اومد شستم بلند شدم یه کم سرخ شده بودم خواهرم گفت به شوخی چشمات باز شده ها بعد خندید منم برا اینکه تابلو نشه گفتم آره بابا دلم هم راحت شد رفتم تو اتاق درو از پشت آروم قفل کردم دوباره از اول با دستمال کاغذی رطوبت کونمو پاک کردم کرم مالیدم فشار آوردم سر کیر مصنوعی که ساخته بودم تا وسط رفت درد داشت ولی کمتر زانوهام میلرزید شلوارمو تا نصفه کشبده بودم پایین یه کیر کلفت داشت سوراخ کون صورتی من برا اولین بار فتح میکرد یه کم دیگه فرو کردم درد این دفعه بیشتر و بیشتر شد دور سوراخ کونم که مثل واشر هستش حس کردم ترک داره میخوره چه دردی حالت داگی بودم یه دفعه سر کیر که رفت تو درد کم شد حس کردم چاک کونم عرق کرده زیاد تر از حد عرق کردن شد فکر کردم هنوزم تو کونم آب هستش وقتی چیکه کرد و ریخت چند قطره روی شورتم که هنوز تا سر زانوهام هم پایین نرفته بود فهمیدم خون داره میاد شرت سفیدم سه لکه خون روش بود سر کیر رفته تو از ترس صفت کرده بودم دیگه کاری که نباید میشد شد کونم پاره شده بود آروم آروم فرو کردم ت

₪▓ΞΞ»¯−ـ‗_ღ داستان کده ღ_‗ـ−¯«ΞΞ二₪

23 Nov, 22:08


نی رفت پایین و شکم تخت و صاف من داشت میلیسید و گرمای دهانش رو احساس میکردم داره میره پایین و پایین تر تا رسید به کصم و دیگه کل کصم رو داشت میک میزد و زبونش رو میچرخوند روش و با دستاش سینه هام رو میمالوند .
من؟
من دیگه واقعا داشتم میمردم
از آخرین باری که احمد کصم رو خورده بود سالها میگذشت و دیگه نمیخورد و من داشتم رول بازی میکردم که مثلا بیهوش شدم و غش کردم و نمی شد خودم باشم و قشنگ کیف کنم که یهو احساس کردم تمام وجودم داره شعله ور میشه و داشتم ارضا میشدم و شدم حسابی هم شدم ولی پیرمرد داشت ادامه میداد و من دیگه کنترلم رو از دست دادم و شاشیدم به خودم و انگار ریخت روی سر و صورت اون بنده خدا و خیلی شرمنده شدم و دیگه وقت بهوش اومدن بود یا نه نمیدونم ولی دیگه انگار من جونی برام نمونده بود و ناله میکردم و انگار واقعا داشتم از هوش میرفتم…
این قسمت اول ماجرا بود
اگر دوست داشتید براتون تعریف میکنم بعدش چی شد…
نوشته: کص طلا

₪▓ΞΞ»¯−ـ‗_ღ داستان کده ღ_‗ـ−¯«ΞΞ二₪

23 Nov, 22:08


باباجی پدر شوهرم (۱)

#پیرمرد #زن_شوهردار #پدر_شوهر

من ۳۵ سالمه و ده ساله ازدواج کردم با احمدرضا و اونم ۴۰ سالشه و توی این ده سال خیلی کیف کردیم و لذت بردیم از هم و بچه دار نمیشدیم و خیلی هم دوا دکتر کردیم و احمد رضا هم درمان های مختلفی رو تست کرد و این اواخر تریاک هم میکشید یا میخورد نمیدونم، بهش گفته بودن خوبه و موثره ولی هر روز توی سکس ضعیف تر عمل میکرد و سکسش با من شده بود ماهی یکبار و دوماه یکبار و من له له کیر میزدم…
تا مادرش فوت کرد و پدرش چون تنها بود و شهرستان بود قرار شد بیاد پیش بچه هاش فعلا بمونه تا یه مدت.
نوبت ما بود و باباجی خونه ما بود و خیلی مهربون بود با من و کمکم میکرد و من احساس کم و کسر محبتی دیگه نداشتم.
وقتایی که احمد می رفت بالا پشت بوم یا زیر زمین برای مصرف اون کوفتی دیگه من بغضم میتروید و به باباجی گفتم میبینی به چه روزی افتادیم؟ بخاطر بچه فکر کنم احمدم معتاد شده و دیگه اون مرد سابق نیست.
حتی بغلم نمیکنه، پیشم نمیاد و دست بهم نمیزنه و هق هق گریه ام امونم رو بریده بود
سرم رو روی شونه باباجی گذاشته بودم و گریه میکردم تا اینکه فکری به سرم زد و خودم رو انداختم تو بغلش و مثلا بعدش از گریه خوابم برد…
آخه اون تنها مرد نزدیک بهم بود…
هی باباجی صرام میکرد و میدید من خوابم نازم میکرد و منو به خودش میفشرد و روی مبلی که نشسته بودیم جوری بود پشتش به در بود و هی برمیگشت نگاه کنه ببینه احمد هست یا نه، بعد احساس کردم دستش رو اورد روی کونم و بعد سینه هام رو هم لمس کرد!
کصم خیس شده بود دوست داشتم منو بمالونه که ترسید یهو و منو گذاشت روی مبل و رفت دستشویی و من همونجا خوابیدم تا احمد اومد و صدام کرد پاشو برو تو جات،گفتم بابات کوشش، گفت خوابیده که ما هم با هم حرفمون شد و با گریه خوابیدم…
چند روز بعد باباجی بعد از کارهای حیاط و انباری میخواست بره حمام که رفت و من بعدش رفتم دم در و چیزی دیدم که عقلم دیگه از کار افتاد!
کیرش!
مثل یه بادمجون بزرگ🍆
در زدم و گفتم باباجی بیام پشتت رو لیف بکشم؟
گفت نه، من هم اصرار و رفتم تو و سریع پشتش رو کرد و من هم لیف رو برداشتم و یکم الکی خودمو بهش مالوندم و صابون برداشتم میمالیدم به لیف و میگفتم باباجی خیسم نکنی، فلانم نکنی، بیصارم نکنی…
الکی خم شدم سینم رو مالوندم بهش دیدم کیرش شق شده و معذب شده
بعد از لیف زدن پشتش گفتم اینقدر کمرم میخاره و کسی نیست پشت منو بکشه و ازین کرم ریختنااااا
باباجی گفت خب من میکشم برات
گفتم اخ جون
بیا الان بکش
گفت دخترم من شورت پام نیست برو بعدا میکشم
منم گفتم این چه حرفیه باباجی شما به من محرمی

سریع تیشرتو و دامنم رو دراوردم و دیدم باباجی برگشته با چشمای از حدقه بیرون زده و دستش روی کیری که دیگه از لای انگشتاش زده بیرون
من وایسادم و دستام رو زدم به دیوار و کونم. و دادم عقب و گفتم کمرم رو لیف بکش…
قشنگ دستاش میلرزید…
من خنده ام گرفته بود و داشتم خودمو کنترل میکردم،
ولی فهمیده بودم که خودشم دلش میخواد‌…
دستاش میلرزید وقتی داشت پشت من میکشید و نفس هاش به شماره افتاده بود…
من هم استرس داشتم هم شهوت تمام وجودم رو گرفته بود و از اونجایی که تشنه کیر بودم و بیش از دو ماه بود که سکس نداشتم داشتم دیونه میشدم و دست به هر کاری میزدم…
ولی هر دو انگار شرم داشتیم
هیچ کدوم جرات نداشت قدم بعدی رو برداره
من یهو فکری به سرم زد، جوری که انگار پیش آمده و در عمل انجام شده بزارم
انگار که داره سرم گیج میره کمی شل شدم کونم رفت عقب تر و یک لحظه کیر باباجی رو روی کونم و لای شیار کونم احساس کردم و مثلا خودمو جمع و جور کردم و خواستم صاف وایسم که گفت چرا اینجوری میکنی دختر
گفتم سرم گیج میره، فکر کنم فشارم افتاده، داره جونم در میره انگار وای باباجی
وای باااااااا…بااااااا…جی گفتم و مثلا غش کردم و ولو شدم کف حموم و پیرمرد دستپاچه شده بود و هی این امام و اون امامزاده رو صدا میزد و دستش از کیرش ول شده بود و منو سعی داشت بلند کنه که منم مگه میشه بلندم کنی و هی صدام میزد سمیه سمیه
و من اصلا قصد نداشتم به هوش بیام و با اون وضعیت توی حمام لخت افتاده بودم تا ببینم چی میشه و چه اتفاقی میوفته…
دیدم یهو رفت… رفت بیرون…
نمیشد چشمامو باز کنم و فقط یواشکی از لاش میدیدم و هیچ خبری نبود تا دیدم صدای پاش میاد و کیر و خایه آویزون اول دیده شد و پاهاش و اومد پیشم و سرم رو بلند کرد و گفت سمیه جان ازین آب قند بخور سمیه ، سمیه جانم
یکم ریخت تو دهنم و من مثلا نمیتونم بخورم و خودم رو شل تر میکردم و مثل یه جسد شده بودم و ولو شده بودم روی پاهاشو دیگه داشت کم کم منو میمالوند و از بغل دستشو به سینه هام میرسوند و یهو حس کردم نوک سینه ام داغ شد که فهمیدم کرده توی دهنش و داره میخوره و داشتم دیوونه میشدم و دوست داشتم اون یکی سینه ام رو بخوره چون حساس تره و بعد از یه تایم طولا

₪▓ΞΞ»¯−ـ‗_ღ داستان کده ღ_‗ـ−¯«ΞΞ二₪

23 Nov, 22:07


کشید پایین و کیر خوردنیش پدیدار شد به سکس گروهیمون ملحق شد و کیفیت کار بالا رفت. همه تماشاچیا از فیلم لذت میبردن و روحشون هم خبر نداشت این پشت چه خبره. همگی در اوج شهوت انواع پوزیشن ها رو تجربه کردیم و طعم کیر و سوراخ همدیگه رو با لذت چشیدیم. وقتی آب کیرم ریخت تو سوراخ نیما، نگهبان با مکیدن سوراخ نیما کل آب کیرمو استخراج کرد‌. وقتی امید کیر داریوش رو ساک میزد آب کیر داریوش پخش شد ته حلق امید و از گوشه های لبش سرازیر شد نیما شروع به لب گرفتن از دهن اسپرمی امید کرد. وقتی چهار نفری زیر کیر نگهبان بودیم هر کدوم یه قسمت از مسئولیت کیر بزرگشو به عهده گرفته بودیم. نیما تخماش رو لیس میزد امید سرشو میخورد منو داریوش هم از وسط تنه کیرش با هم لب می‌گرفتیم تا این که بارون نعمت آب کیرش رو سر و صورتمون سرازیر شد و همگی حسابی سیراب شدیم.





همه ارضا شده بودیم و از شدت لذتی که از تن و بدن یکدیگر کسب کرده بودیم دقایقی طول کشید تا نفس هامون آروم تر شه و از تعریق و التهاب پوستامون کاسته شه. مردان تماشاچی همچنان از فیلم لذت میبردن بی خبر از ضیافتی که پشت سرشون راه انداخته بودیم. بلند شدیم و لباسامون رو به تن کردیم. همه مرتب بودیم و انگار نه انگار چه اتفاقی رخ داده بود. از سالن سینما خارج شدیم و طوری احساس سبکی و رضایتمندی میکردیم که دلم میخواست هر روز همین تجربه رو با هم داشته باشیم. و همینطور هم شد. از اون روز به بعد وضعیت ما هر روز سر کار در دفتر من به شکل زیر بود:

گاهی وقتا داریوش هم به جمعمون ملحق میشد اما ما سه نفر بیشتر پایه بودیم. دیگه سندروم شهوت بی قرار هیچ وقت بهم فشار نمیا ورد چون کلی دوست پایه پیدا کرده بودم و یه پاتوق خفن هم واسه خراب کاریامون داشتیم. زنده باد جنسیس
پایان.
نوشته: Onlymen

₪▓ΞΞ»¯−ـ‗_ღ داستان کده ღ_‗ـ−¯«ΞΞ二₪

23 Nov, 22:07


فروشگاه خدمات جنسی (۴)

#رئیس #همکار #گی

...قسمت قبل
وقتی از ورودی قسمت شبیه ساز سه بعدی سکس عبور کردیم، آقای پشت پیشخوان بهمون خوش آمد گفت: چه کمکی از دستم برمیاد؟

پرسیدم: این شبیه ساز هاتون چطورن؟
مغازه دار پاسخ داد: ما دو نوع شبیه ساز سکس داریم که هر دو سه بعدی هستن. یه نوعش تجربه تک نفرس که دنبالم بیایین بهتون نشون میدم.
همگی دنبال مغازه دار راه افتادیم و وارد بخش دیگری از مغازه شدیم که پر از دستگاه های شبیه ساز بود. عده ای درحال تجربه سکس سه بعدی بودن و لذت میبردن. به این صورت که وی آر یا دستگاه واقعیت مجازی هر فتیش و پوزیشنی که علاقه داشتن رو بهشون نشون میداد و شبیه ساز از طریق دیلدو وکس مصنوعی متحرک تصویری که در وی آر می‌دیدن رو به واقعیت تبدیل میکرد. مغازه دار ادامه داد: و نوع دیگرش برای تجربه دسته جمعی اختصاص داده شده و به شکل سینما سه بعدیه.
دستی به ریشم کشیدم و گفتم: جالبه. پس ما چون چهار نفر هستیم بهتره دومی رو تجربه کنیم.
مغازه دار تایید کرد و ما رو به طرف سینما راهنمایی کرد گفت: ما تو هر کتگوری مرتبط با سکس فیلم داریم. شما چی مد نظرتونه؟
امید سریع اظهار نظر کرد: من فقط کیر می‌خوام.
و مثل کارگران جنسی ادا اطوار اغواگرانه در آورد و خم شد با لرزوندن باسنش رو به ما گفت: کونم میخاره واسه کیر.
و کونشو چسبوند به من و به رقص تورک ادامه داد گفت: حتی آب دهنم سرازیر میشه واسه کیر.
نیما هم علاقه و تمایل یکسان با امید را ابراز کرد و دیگه به کی بودنش شک نداشتم. مغازه دار گفت: پس پورن گی پیشنهاد میکنم.
داریوش اعتراض کرد: ولی من دلم کوص میخواد…
از اونجایی که خودم هم با امید و نیما هم نظر بودم گفتم: باید رای اکثریت رو انتخاب کنیم.
اینطوری شد که چند دقیقه بعد روی صندلی های سینما کنار هم نشسته بودیم و منتظر بودیم تا فیلم پورن سه بعدی شروع به پخش کنه. صندلی ها طوری طراحی شده بودن تا هر اتفاقی در فیلم می‌افتاد از طریق حسگر ها برامون واقعی جلوه کنه. وقتی آقای بازیگر خم میشد و بدن کاراکتر اصلی رو لیس میزد حس گر ها لمس زبانش با بدن شخصیت اصلی رو شبیه سازی میکردن و ما در نقش راوی به صورت اول شخص فرو می‌رفتیم. آقای بازیگر مردی عضله ای و با ابهت بود و شروع به لیس زدن سینه ها کرد. حسگر ها طوری حس لمس و لیس زدن رو روی بدنمون اجرا میکردن که داشتیم حشری می‌شدیم و سطح آدرنالینمون بالا می‌رفت. در تصویر سه بعدی می‌دیدم که آقای بازیگر لیس زنان رفت پایین تر و دست رو شلوار راوی گذاشت. وقتی شلوار راوی رو میکشید پایین دسته هایی از صندلی در اومد و شروع به پایین کشیدن شلوار تماشاچیان کرد درست مثل فیلمی که پخش میشد. کیر های سیخ شدمون افتاد بیرون و وقتی بازیگر شروع به ساک زدن کیر راوی کرد حسگر ها مثل کص مصنوعی کیرامونو به بازی گرفتن. و فیلم سه بعدی که جلوی چشمامون پخش میشد همراه حسگر ها کاملا واقعی به نظر می‌رسید. خیلی لذت بخش بود و صدای آه همه تماشاچیا در اومده بود.
به امید و نیما و داریوش نگاهی انداختم که غرق لذت بودن و انقدر کیر های خوش فرم و هیکل های رو فرمشون شهوت برانگیز بود که دلم خواست به جای شبیه ساز سکس واقعی رو با کارمندام تجربه کنم. دم گوش امید که کنارم نشسته بود گفتم: بیخیال فیلم شو برو بشین خودت کیر داریوش رو ساک بزن. به نیما هم بگو بیاد واسه من ساک بزنه.
امید دستورمو اجرا کرد و دقیقه ی بعد منو داریوش که صندلی هامون کنار هم بود داشتیم از ساک زدن امید و نیما لذت می‌بردیم.

موقعی که امید و نیما با ولع کیر من و داریوش رو لیس میزدن نگاهی به اطراف انداختم. بقیه مرد ها از فیلم لذت میبردن و همه حشری بودن. پشت ردیف صندلی ها چشمم به فضای خالی ای افتاد که اونجا می‌تونستیم راحت سکس کنیم وقتی بقیه تماشاچیا فیلم می‌دیدن. بلند شدم و به کارمندام گفتم: دنبالم بیایین
همه پا شدیم و وقتی پشت سرم میومدن داریوش پرسید: رئیس چی شده کجا میریم؟
به سمت فضای باز پشت ردیف صندلی تماشاچیا هدایتشون کردم گفتم: اینجا میتونیم راحت خودمون با هم عشق کنیم.
و شونه ی نیما رو گرفتم فشارش دادم پایین تا بشینه رو زمین. نیما دراز کشید و خودم هم نشستم بالا سرش و کیرمو مالیدم به صورتش. امید و داریوش هم کنارمون نشستن و شروع به لیس زدن هم کردن. نیما انقدر واسه طعم کیرم شوق و اشتیاق داشت و با حرص و ولع می کرد دهنش و لیس میزد که شک نداشتم همیشه آرزوی این لحظه رو داشته.

موقع سکس فورسالم متوجه شدم که نگهبان سینما که جلوی ورودی ایستاده بود داشت به علاقه به ما نگاه میکرد. لباس رسمی تنش بود و آراسته و مرتب و سکسی به نظر می‌رسید. درحال گاییدن نیما با نگاه و لبخندم بهش چراغ سبز دادم. نگهبان با قدم های محکم و آروم دست به جیب و لبخندی از رضایت به ما نزدیک شد. بالا سرمون ایستاد و شروع به لمس کیرش از رو شلوار کرد.


وقتی نگهبان زیپ شلوارشو