🌛داستان شبانه🌜 @night_story99 Channel on Telegram

🌛داستان شبانه🌜

@night_story99


برای تبلیغات یا تبادل با مدیر کانال هماهنگ کنید

مدیر کانال ها
@Godfather01010

کانال زاپاس
https://t.me/spare_night_story

🌛داستان شبانه🌜 (Persian)

با عضویت در کانال تلگرامی 🌛داستان شبانه🌜 با نام کاربری @night_story99، به دنیایی از داستان‌ها و قصه‌های جذاب و شگفت‌آور خواهید پیوست. این کانال منحصر به فرد با تنوع بالای موضوعات، از داستان‌های کلاسیک و معروف تا داستان‌های جدید و خلاقانه، همه را در اختیار شما قرار می‌دهد. اگر به دنبال گذری شاد و آموزنده از اوقات خود هستید، با عضویت در این کانال، تجربه‌ی جذابی از خواندن داستان‌های متنوع را خواهید داشت. به دنیای داستان‌ها با ما بپیوندید و از لحظات شگفت‌آوری لذت ببرید!

🌛داستان شبانه🌜

13 Feb, 07:14


https://t.me/spare_night_story

🌛داستان شبانه🌜

13 Feb, 07:14


رو کشیدم کنار و گفتم تو رو خدا نکن چون ردش میمونه و مهرداد میفهمه.

ضربه هاش رو محکم‌تر و سریعتر کرد درحالیکه نفس نفس میزد معلوم بود که دیگه داره خالی میشه ،گفتم تو رو خدا تو نریز، اونم بعد دو سه ضربه کیرش رو درآورد و لای ممه هام خالی شد و شروع به خوردن لبام کرد.یه دقیقه بعد بلند شد و دستمال کاغذی آورد منم شروع به پاک کردن اول آب کیر اون و بعد کس خودم کردم .از جایم بلند شدم و خواستم سوتینم رو ببندم که اومد ازپشت کیرش رو چسبوند به ک‌ون من و گفت هنوز اون مونده که گفتم عمرا اگه بزارم.کارت تموم شد و حالا نوبت تو هست که به حرفت عمل کنی.جواب داد من به حرفم عمل میکنم ولی هنوز کارم باهات تموم نشده.امروز دیگه توان کردن کونت رو ندارم ،کست اونقدر تنگ بود که دلم نمیومد کیرم رو از توش در بیارم ولی دفعه ی بعد نوبت کونته که مزه ی کیرم رو بکشه.منم گفتم آقای جهانی دفعه ی بعدی وجود نداره . اصلاً نباید بهت اعتماد میکردم .می دونستم که سر حرفت نمی مونی و شرتم رو پوشیدم و سوتینم رو هم اون از پشت بست.داشت سوتینم رو می بست که گفت تا دوسه روز می بینی که من سر حرفم هستم یا نه،ولی بعد از اینکه برگشتی سر کار قبلی باید بقیه حسابت رو پرداخت کنی چون ۵۰ درصد دستمزدم رو قبل کار میگیرم و ۵۰ درصدش رو بعد از انجام کار.همون جور که داشت حرف میزد باحرص تیشرت و شلوار و مانتوم رو پوشیدم و گفتم از کجا معلوم که بعدش بازم دبه در نیاری و نگی اگه ندی منتقل میشی فلان جا و بهمان جا.گفت از آرزو بپرسی بهت میگه که من از حرفم فرار نمی کنم مگر اینکه تو بخواهی بازم بهم بدی که این جمله ی آخر رو با خنده ی عجیبی بهم گفت.گفتم مطمئن باش که من هیچ وقت به شوهرم خیانت نمیکنم و تو منو مجبور به این کار کردی.گفت بالاخره من سر حرفم هستم و بعد سه روز که اومدم بانک می بینی که قول من قوله و بعدش هم باید بیایی حسابت رو تسویه کنی وگرنه بازم تو مشکل می‌افتی.کیفم رو برداشتم و گفتم از کجا معلوم که دیگه بازم این کارو نکنی که گفت از مهدوی بپرس بهت میگه،ولی باید قول بدی که دفعه ی بعد دیگه اینهمه جلوی خودت رو تو سکس نگیری و خودتو کامل ول کن تا لذت این سکس برای همیشه تو ذهن هر دو تامون بمونه.در رو باز کردم و گفتم هنوز شما کارت رو بکن تا ببینیم و تعریف کنیم .در رو بستم و از دفتر پسر جهانی اومدم بیرون و رفتم خونه.تو راه عذاب وجدان اومد سراغم و مونده بودم تو روی مهرداد چجوری باید نگاه کنم.رسیدم خونه و رفتم حموم و بعد دراز کشیدم و به اتفاقات امروز فکر کردم.اگه جهانی برام کاری نکنه چی؟ اگه ازم فیلم بگیره چی؟ گیرم همش درست بوده باشه من چجوری تو روی مهرداد نگاه کنم. تو همین فکرها بودم که در خونه باز شد و مهرداد و رهام اومدند خونه.نمیتونستم تو روی هیچکوم نگاه کنم . گفتم من حال ندارم خودتون غذا رو گرم کنید و بخورید من نمی خورم( من هر شب غذای روز بعد رو درست میکردم و ظهرها داغ میکردیم و میخوردیم البته برنج رو هم تو پلوپز می پختیم تا تازه باشه) مهرداد اومد پیشم و گفت که این کارها چیه ؟ اگه ناراحت میشی چرا میری سر کار ‌ و از این حرفها ،درحالیکه مشکل امروز من محمدپور نبود.فردای اون روز پریود شدم دو سه روز واقعاً حوصله نداشتم ،همش تو فکر بودم و حتی محمدپور هم دیگه برام مهم نبود .سه روز بعد که پنجشنبه بود جهانی اومد اداره و من همش اضطراب داشتم ولی هیچ خبری نشد. میخواستم بهش زنگ بزنم ولی غرورم اجازه نداد .نمی دونم جمعه چجوری تموم شد و شنبه سر کار رفتم ساعت نمی گذشت و هر دقیقه برام یک ساعت بود . نمیدونستم چیکار دارم میکنم تا اینکه تلفنم تو بایگانی زنگ خورد جواب دادم . مسئول امور کارکنان آقای … بود




ادامه دارد



















































































نوشته: مهسا














































@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

13 Feb, 07:14


همکارم منو گایید (۲)










































@night_story99
















#همکار

#زن_شوهردار














































تو قسمت قبلی وقتی جهانی رو معرفی کردم مشخصات اونو ننوشته بودم که ضمن عذرخواهی الان براتون میگم که یک مرد ۴۷یا ۴۸ ساله با قد ۱۸۰ البته تقریبی و بر خلاف تصور که تو اینجور پست ها آدم‌های ریشو و شلخته البته به تصور عموم مسئول میشوند کاملا سه تیغ می‌کنه و میاد سرکار.بریم سراغ ادامه ی قسمت قبلی که خواستم لباسامو بپوشم و از اونجا بیرون بیام و دیگه قید همه چیز رو بزنم و برم پیش محمدپور کار کنم ولی وقتی یادم افتاد که جهانی گفت من که تا اینجا اومدم.به زور هم که شده تو رو میکنم به خودم گفتم این وسط هم گاییده میشم و هم اینکه این دیگه دنبال کارم رو نمیگیره و این وسط میشه آش نخورده و دهان سوخته.رفتم جلو از دستم کشید و منو روی خودش خوابوند و لب تو لب شدیم دستش رو از زیر شرتم به کونم رسوندو کونم رو ماش میداد منم یواش یواش دستم بردم تو شرت جهانی که دستم به کیر سفت اون خورد و گرفتم تو دستم .کیرش تقریباً ۱۵ یا۱۶ سانت میشد و تقریباً هم اندازه‌ی کیر مهرداد بود ولی کمی کلفت تر. یک کم که لبهای همو خوردیم و اون کون منو و منم کیر اون رو مالش دادیم گفت برو پایین و شروع کن .رفتم و شرتش رو از پاش کشیدم بیرون و شرت خودم رو هم درآوردم. نشستم پایین مبل و خایه هاشو میک زدم و کیرش رو میلیسیدم که قشنگ آه و اوه جهانی دراومد و قربون صدقه ی من داشت می‌رفت . یه سه چهار دقیقه من کیرش رو لیسیدم تا اینکه جهانی گفت پاشو مهسا جون بیا به حالت 69 بخواب روم که منم تو رو بخورم گفتم نه من خوشم نمیاد چون میترسیدم که بیشتر تحریک بشم و از حال کردن من برداشت دیگه ای بکنه ،گفت یه جوری میخورم که حال کنی و اصرار کرد به ناچار قبول کردم و رفتم وی جهانی دراز کشیدم و شروع به خوردن کیرش کردم. اون هم شروع بکار کرد و زبونش رو به چوچوله ام میزد وتا کونم رو لیس میزد یواش یواش آه و اوه منم شروع شد هرچند سعی میکردم که پنهان کنم ولی اونم معلوم بود که تو کارش استاد است و بیشتر منو تحریک میکرد به طوریکه دیگه از آه و اوه کردن دیگه نمی‌تونستم کیرش رو لیس بزنم و
@night_story99
بخورم.اونقدر این کارو انجام داد که یه لحظه لرزیدم و خالی شدم یه لحظه وایساد و منتظر موند تا من آروم بشم بعد منو از روش بلند کرد و روی مبل خوابوند و پاهامو داد بالا بعد سر کیرش رو به کسم کشید هی اینکار رو تکرار می‌کرد و من داشتم دیوونه میشدم ولی روم نمیشد که بگم بکن توش ،اون هم میدونست و اونقدر اینکار رو تکرار کرد که دیگه نتونستم تحمل کنم و گفت بکن تو رو خدا ،دیگه دارم میمیرم .کیرش رو با آب خودم و پیش آب خودش که با لیس زدن من اومده بود مرطوب کرد و سرش رو گذاشت تو کس من،بعد آروم آروم کل کیرش رو جا کرد تو کسم.با اینکه کیرش هم اندازه‌ی کیر مهرداد بود ولی چون کلفت تر بود یک کم دردم گرفت و یه آخ گفتم که همین باعث شد بگه که الان تازه اولش هست یه جور میکنمت که دیگه خودت بیایی و التماس کنی که بکنمت،یه احساس پیروزی در رفتار و گفتارش بود و همین حال کردن من بیشتر خوشحال میکردش،ولی من واقعاً راضی به سکس با اون نبودم ولی نباید دروغ بگم چون واقعاً منو جوری سر حال آورده بود که اگه شوهرم بود از ته دل خودمو رها میکردم و لذت سکس مون چندبرابر میشد نزدیک ۱۰ دقیقه تو همون حالت تو کسم عقب و جلو کرد و من هم هر چقدر میخواستم جلوی خودم رو بگیرم باز هم آه و اوه میکردم فکر کنم خسته شده بود که گفت پاشو که اومد نشست رو مبل و بهم گفت بیا مهسا جون بشین روی کیرم .منم اومدم و رو کیرش نشستم و بادستاش کونم رو گرفت و با زبونش هم ممه هامو میخورد شروع به تلمبه کردن که زد من دیگه صدای آه و اونم بیشتر شد و خودم هم باهاش همراهی میکردم و رو کیرش بالا و پایین میشدم این کار باعث شد که دیگه ممه هامو ول کرد و با دستاش صورتم رو گرفت و لبهای همو داشتیم میخوردیم پنج دقیقه ای تو همین حالت بودیم که من بازم ارضا شدم.جهانی هم همونجور موند تا من راحت خالی بشم .بلندم کرد و کنار دسته ی مبل به حالت داگی خوابوند و کوسن مبل رو زیر شکم من گذاشت و از پشت گذاشت تو کسم من بازم دردم گرفت و با آخ من سرعت تلمبه زدنش بیشتر شد و آه و اوه منم اتاق رو پر کرده بود.نمی دونم قرص خورده بود یا واقعاً کمرش اینقدر قوی بود که از خالی شدنش خبری نبود ولی اونم خسته شده بود من هم خسته شده بودم . بازم پوزیشنمون رو عوض کرد منو خوابوند روی مبل و پاهام رو داد بالا و کیرش رو محکم کرد تو کسم که منم یه آخی کردم و تلمبه زدنش شروع شد.دیگه دردم داشت بیشتر میشد ولی هنوز از خالی شدن جهانی خبری نبود.اومد و زبونش رو به گردنم کشید و ادامه دادن این کارش باعث شد تا لذت جای درد رو بگیره ولی دیگه داشتم التماس میکردم که تموم کنه.اومد گردنم رو بمکه ولی من گردنم

🌛داستان شبانه🌜

13 Feb, 07:12


زرخرید (۱)






































@night_story99















#زن_مطلقه





































۵۶ ۵۷ ۵۸ ۵۹ آلارم گوشی رو قبل از اینکه صداش در بیاد قطع کردم. نمی دونم منی که شبا رو کلا بیدارم چرا دیگه گوشی رو روی آلارم میذارم شاید بخاطر اینه خیلی وقته توی این زندگی یکنواخت زمان رو گم کردم و اگه این آلارم نبود و ساعت هفت رو نشون نمی داد همینطوری روی تختم می نشستم و غرق تو افکارم روز رو رد میکردم، روز چیه اگه نیاز به خوردن غذا و پس دادنش نبود یک ماه هم دووم که هیچی حتی بهم تو این وضعیت خوش میگذشت.ولی قیافه صاحبکارم و عربده هایی که می کشید، تو تنها دفعه ای که تاکسی گیرم نیومد و پنج دقیقه دیر کردم باعث شد گشادی رو بزارم کنارو آماده بشم برا رفتن سر کار
راستش با وجود صاحبکار پیر و تقریبا بد اخلاق کارمو دوست داشتم. برای کسی که بیشتر از دیپلم نخونده و پدرش فوت کرده و غیر از مادرش کس و کاره دیگه نداره ،چه جایی بهتر از مغازه طلافروشی که صاحبش علی رغم بد اخلاقیاش بهش اعتماد داره و روز به روز این اعتماد داره بیشتر میشه
مضاف بر اون درسته درس نخوندم ولی به واسطه معلم بودن پدرم به کتاب و فیلم و موسیقی درست حسابی علاقه داشتمو همین باعث شده بود یه وسواسی داشته باشم رو محیط اطرافمو نتونم هر جایی کار کنم و جو این طلافروشی باهام سازگار بود
یه دوش سریع گرفتمو لباس پوشیدمو راه افتادم
منتظر تاکسی بودم که یه پراید درب داغون جلوم وایساد ،کنار راننده پر بود و عقب دوتا دختر نشسته بودن.نشستم کنارشون ،قیافه هاشون بد نبود تو کیفم همیشه کارت مغازه بود که پشتشم شماره خودمو نوشته بودم ،یه ببخشید گفتمو کارت بهشون دادم صاحب کارم باهام طی کرده بود که میتونم مشتری های خودمو داشته باشمو از قِبل اونا یه درصدی از سود و بهم می داد قصدم صرفا مخ زنی نبود و برام دو سر سود بود اگه به خودم پا میداد که می تونست اتفاق های بامزه بیفته اگرم برا کار و مغازه زنگ میزند از نظر مالی به نفعم بود تو همین افکار بودم که یکیشون گفت میخوای شماره منو تو گوشیت بزن ، دست کردم تو جیبم گوشیمو در بیارم فهمیدم گوشیمو جا گذاشتم خونه ،به واسطه کار و مشتری های مغازه نمی تونستم بیخیال گوشی شم عذرخواهی کردمو از ماشین پیاده شدم بالاجبار یه اسنپ دو مسیره گرفتمو رفتم گوشیو از خونه آوردم خدارو شکر سر وقت رسیدم به مغازه.
ناراحت بودم که چرا بخاطر اشتباهم باید پول اسنپ بره تو پاچم که یه پیغام از یه شماره ناشناس برام اومد نوشته بود امری داشتین؟ زدم شما؟ یه جواب روتین داد که "معلومه به خیلیا شماره میدی "
راستش به خیلیا اون کارتو داده بودم ولی یا بهم زنگ زده بودن یا زمان زیادی گذشته بود پس کسی غیر از اون دوتا دختر تو ماشین نمیتونستن باشن . حال و حوصله اس ام اس بازی نداشتم سریع زنگ زدم که هم مطمئن باشم خودشونن هم بتونم با صدای بامزه و دورگم مخشونو یا مخشو بزنم
کلا اهل کس لیسی نبودم ولی راهی غیر از این برا مخ زدن کسی که ده دقیقه بیشتر تو ماشین ندیده بودمش نبود تا گوشی برداشت خودمو معرفی کردم و شروع کردم ازش تعریف کردنو اینکه چشممو گرفته و من به کسی شماره نمیدم و حتما خیلی خفن بوده که بهش شماره دادم
دو سه دیقه نان استاپ همین خوزه عبلات رو گفتم و ساکت شدم تا فیدبک بگیرم که ماجرا خیلی عجیب شد
دختری که پشت تلفن بود ادعا کرد که اون کسی که شماره رو بهش دادم نیست و کارتو از کف تاکسی پیدا کرده و زنگ زده بگه منتظر نباشم، یه لحظه هنگ کردم ولی با خودم گفتم حتما داره باهام بازی میکنه پس خودمو جمع کردمو بابت تماسش تشکر کردم و خدافظی.
وقتی قطع کرد یکم فک کردم :در هر دو حالت موضوع برام جالب بود اگه یکی از اون دو تا دختر بهم زنگ زده بود که حتما آدم جالبی بوده که همچین بازیو راه انداخته اگرم ادم جدید بوده باشه که بازم آدم بامزه ای باید باشه که دنبال ماجرای شماره پشت یه کارت افتاده
از اونجا که خیلی جنتلمن خدافظی کرده بودم و کلا هم با وجود تنها بودن هَول نبودم خیلی فول بود دوباره بهش زنگ بزنم یا پیگیری کنم پس با خودم گفتم این ماجرارو رها می کنم رو هوا و هر خبری از این آدم بشه برا من جذابه ولی شمارشو سیو کردم تا نتونه بعدا از ناشناخته بودنش سواستفاده کنه و بهم کیر فنی بزنه کلا هم از ذهنم ریختمش بیرونو خودمو با کارای مغازه سرگرم کردم
@night_story99
طرفای ساعت یازده بود که یه خانوم اومد تو مغازه و از صاحب کارم یه کار سبک خواست
اصولا این جور مشتریا رو صاحبکارم به من می سپرد پس بدون اینکه منو صدا کنه رفتم جلو با احوالپرسی چند تا کار بهش نشون دادم یه گوشواره انتخاب کرد و وقتی صاحب کارم داشت براش حساب میکرد کارت مغازه رو با لبخند و همراه با یه چشمک ریز بهم داد و پول طلا رو حساب کرد و رفت.

🌛داستان شبانه🌜

13 Feb, 07:12


ادامه دارد…

















































نوشته: متقارن









































@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

13 Feb, 07:12


پشمام ریخته بود خیلی خوشگل و خوش هیکل بود پس راست می گفت کارتو از کف تاکسی پیدا کرده کلی اون دوتا دخترو دعا کردم که خودشون زنگ نزدن چون از نظر هیکل و قیافه پش

م اینم نبودن
تا از مغازه رفت بیرون بهش مسیج دادم :میتونم وقتتونو بگیرم
خودش بهم زنگ زد برام عجیب بود انگار منو میشناسه شبیه دخترای دیگه نبود و سریع می رفت سر اصل مطلب باهاش برا ساعت ۶ تو کافه نزدیک مغازه قرار گذاشتم
وسط هفته بودو سرمون خلوت،ساعت پنج از صاحبکارم اجازه گرفتم زودتر برم،اونم مخالفتی نکرد این دفعه با انبساط خاطر اسنپ گرفتم تا خونه ، خیلی وقت بود سر قرار نرفته بودمو یکم انتخاب لباس و تیپ برام سخت بود ولی از اونجا که دختره می خورد هم سنای خودم باشه تصمیم گرفتم تیپ رسمی بزنم یه پیرهن فیت با کت و شلوار تیره پوشیدمو یه کراوات کرم رنگ هم زدم و تقریبا یه ربع به شیش تو کافه بودم
اونم شیش و سه چهار دقیقه رسید تا اومد بلند شدم صندلی رو براش کشیدم عقب اونم باهام دست داد و عجیب بود که صورتشو آورد جلو لبامو بوسید
تمام جمله هایی که آماده کرده بودم از مغزم پاک شد و چند ثانیه تو شوک بودم اصا نمی فهمیدم داره چیکار می کنه ولی اون خیلی ریلکس نشست و شروع به صحبت کرد
اسمش ماندانا بود فهمیدم سی سالشه و چهار سال ازم بزرگتره طلاق گرفته و تنها زندگی می کنه و علاوه بر اینکه دانشجوئه همزمان تو یه مدرسه به عنوان دفتردار کار می کنه ،قیافش خوشگل بود و هیکلش میزون و سفت ، قدش دو سه سانت ازم کوچیکتر بود کلا از همه چیش خوشم اومد داشتم براش از فیلمایی که دیده بودم میگفتم که یهو پاشو چسبوند به پام دوباره انگار با چکش زدن تو سرم به تته پته افتادم ولی خودم زدم به اون راه که انگار نه انگار ولی مثل اینکه همین جلسه اول میخواست کارو یکسره کنه یهو دستشو برد زیر میزو کیرمو که بخاطر کاراش راست شده بود گرفت دیگه رسما ریدم به خودم نمیدونستم باید چیکار کنم داشت کیرمو میمالید که بعد از چند ثانیه انگار که نا امید شده باشه یه اخمی اومد تو صورتشه
گفتم چیزی شده ماندانا جون
گفت اگه اینجا لخت شم رضایت میدی یه دستی به بدنم بکشی؟!
تا حالا با فاحشه معاشرت نکرده بودم ولی فک نمی کنم فاحشه ها هم اینقدر صریح باشن زدم زیر خنده آنقدر عمیق خندیدم که به سکسکه افتادم بهش گفتم آخه شما اجازه نداده بودی گفت شما و زهرمار نکنه اجازه نامه کتبی می خوای
عادت نداشتم همون جلسه اول کسی رو تاچ کنم یا ببوسم چه برسه به مالیدن ولی خب سرعت عمل ماندانا جون آچمزم کرده بود و کلا این روشنفکر بازیا از یادم رفته بود
دستمو گذاشتم رو رونشو آروم بردم سمت کصش ولی بازم جرات نکردم بهش دست بزنم که یهو دستمو گرفتو گذاشت روش
با تعجب بهش نگاه کردم که داری چیکار می کنی
یهو گفت ببین من هرزه نیستم !!!
واقعا با تمام این وقیح بازیاش مثل هرزه ها نبود یعنی اگه یه آدم دیگه این قضیه رو برام تعریف میکرد قطعا به دختر برچسب جنده می زدم ولی ماندانا با این رفتار ناشیانش و بدون برنامه ریزیش معلوم بود که نیاز داشت بهش گفتم می دونم انگار خیالش راحت شد که قضاوت بدی روش نذاشتم
یهو بهم گفت میشه درش بیاری؟ گفتم اینجا ؟!؟ گفت آره هم اینجا بعدم با یه لحن کشداری گفت مال خودمه به کسیم ربط نداره. خیلی حاضر جواب بود همین بامزگیش یخمو آب کرد و بهم جسارت داد. کمربندمو باز کردم و اومدم دگممو باز کنم که خودش دستشو انداخت تو شلوارم کیرمو در آورد و شروع کرد با دستش مالوندن منم حشرم زد بالا و دستمو بردم زیر شلوارش فک کنم شرت نپوشیده بود (شایدم پوشیده بود و خودش خبر نداشت) انگشتم کشیدم روشیار کصشو اونم سرعت دستش رو کیرمو بیشتر کرد یهو دستش خورد به کیفشو از رو میز افتاد زمین ، خم شد کیفشو برداره ولی دیگه بالا نیومد رفت زیر میز و کیرمو کرد تو دهنش که خیلی داغ و گرم و نرم بود هیچ خونی به مغزم نمی رسید همش تو کیرم بود کارم از حشر گذشته بود و رسما داشتم میومدم کیرمو از دهنش کشید بیرونو فک کردم بیخیال شده که باز هلش داد تو دهنشو نتونستم جلو خودمو بگیرمو کل آبمو تو دهنش پمپاژ کردم
چیزیشو بیرون نریخت و فک کنم همشو قورت داده بود با یه قیافه برزخی اومد رو صندلیش نشست
چیزی غیر از عذرخواهی به ذهنم نمی رسید گفتم ببخشید به ارواح بابام دست خودم نبود …
قیافه ناراحت و عذرخواهی رو که دید انگار همه چی فراموش شد ولی با یه شیطنت گفت اشکال نداره زود باش جبران کن
دیگه معطل نکردمو دستمو کرد تو شلوارش انگشت فاکمو کردم تو کصش انقد خیس بود که راحت تا ته رفت کشیدم بیرونو این دفعه دو تا انگشتو با هم کردم و همزمان که به دیواره بالای کصش فشار می آوردم شصتمو گذاشتم رو چوچولش سریع میمالوندم
دو سه دقیقه به خودش پیچ و تاب خوردو یهو بی حال سرش رو گذاشت رو میز…
@night_story99
یکم بهش زمان دادم و بعدش پرسیدم خوبی؟
همونجور که سرش رو میز بود با چشای شهلا شدش بهم نگاه کردو گفت: امشب میریم خونهٔ من هیچ بحثیم نباشه.

🌛داستان شبانه🌜

13 Feb, 07:08


با تکون دادن سرم تایید کردم. گفت: «پس لیس بزن و تمیزش کن…!»
زبونم رو درآوردم و خواستم لیس بزنم که یهو سرم رو عقب کشید. با چشم‌های خمارش بهم خیره شد و گفت: «التماس کن که بذارم لیسش بزنی!»
نمی‌دونستم چرا این رو خواست و چی باید می‌گفتم. آروم گفتم: «بذار لیسش بزنم.»
گفت: «نشد… بیشتر.»
گفتم: «لطفاً بذار لیسش بزنم.»
با یه لحن حشری‌تر گفت: «بیشتررر التماس کن.»
گفتم: «خانوم تورو خدا بذارید کُص‌تون رو لیس بزنم!»
انگار منتظرِ همین جمله بود. چشم‌هاش رو بست و سفت سرم رو به کصش چسبوند. یه لیس عمیق از پایین به بالا، لای درزش کشیدم و زبونم از مایع لزجی که لای پاهاش بود خیس شد. چندشم شد و فاصله گرفتم. ولی نرمین محکم‌تر از قبل سرم رو به کصش چسبوند و شروع کرد تندتند کصش رو روی دهنم مالیدن. ناله‌هاش به اوج خودش رسیده بود و داشت جیغ می‌کشید. کل دهنم از آب کصش خیس شده بود و حالم داشت بهم می‌خورد. ولی با اینحال یه حس عجیب‌وغریب و ارضا کننده داشت. حسی که تا اون موقع تجربه‌اش نکرده بودم و خیلی برام خاص بود. چشم‌هام رو بسته بودم و داشتم از نرمی و داغی کصش لذت می‌بردم، که لا‌به‌لای ناله‌های بلندش، یهو صدای باز شدن در اومد! با شنیدن صدای در سریع از جام پریدم و یادم اومد که در حیاط رو نبسته بودم…!



ادامه دارد…
























































نوشته: سفید دندون























































@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

13 Feb, 07:08


طبق معمول پوزخند زدم و بهش جوابی ندادم. ممد سوت رو زد و بازی شروع شد. چند لحظه بعد، اولین توپ بهم رسید. تو همین چند لحظه‌ فهمیده بودم که رامیار و هیوا و امیر تو فوتبال چقدر نوبن و آبی ازشون گرم نمی‌شه‌. پس پاس دادن گزینه‌ی آخرم بود. با کفِ پا توپ رو اِستُپ کردم و تمومِ بازیکن‌های حریف رو با یک‌پا دوپا دریبل زدم و توپ رو گل کردم!
علاوه ‌بر اکیپ خودمون و تیم حریف، تمومِ بچه‌های اونجا با تعجب بهم خیره شده بودن. توپ‌های بعدی رو هم به همین شکل گل کردم و بازی رو با اختلاف بردیم. بعد از بازی رفتی

م بیرون و منتظر بازی بعد موندیم‌. امیر در حالی که ذوق کرده بود گفت: «پشمام پسر… چرا نگفته بودی بازیت اینقدر خوبه؟»
هیوا گفت: «بازیش خوبه؟ بابا خودش تنهایی یه تیمه‌. آقا من چاکر پاکرتم به مولا‌. اصلاً خاکتم. خیلی خوشم اومد. بدجور پرچم‌مون رو بالا بردی لوتی.»
رامیار صداش رو کلفت کرد و گفت: «شاعر میگه که؛ رضا همه‌ رو دریبل می‌زنه با کفش تاناکورا؛ فقیر و نابغه، یه چیزی عینِ مارادونا…»
خندیدم و گفتم: «ولی من همون پسرِ سوسول و بچه مثبتی هستم که تا چند ساعت قبل هیچ‌جوره تحویل‌ش نمی‌گرفتید!"
هیوا گفت: «یه بچه مثبتِ با استعداد که قراره نون و آب بشی برا همه‌مون! ما دیگه گُه بخوریم تحویلت نگیریم!»
امیر با تعجب گفت: «هِن؟»
رامیار خطاب به امیر گفت: «کسخل فرض کن هر روز ما تیم اول بشیم! چی می‌شه؟»
امیر که تازه دو زاریش افتاد، با ذوق سفت لپم رو بوسید و گفت: «به ناموسم خرابتم…»
تا فینال چهار بازی مونده بود که هر چهارتاش رو بردیم و اول شدیم. البته بردیم که نه، من بُردم! خودم تنهایی. یه نفره‌.
@night_story99
بعد از فینال، ممد پول رو به هیوا داد و کم‌کم آماده شدیم که برگردیم. غروب شده بود و محله تو شلوغ‌ترین حالت ممکن بود. برعکس صبح حالم خوب بود و فوتباله حسابی بهم چسبید. تو مسیر برگشت به یه ساندویچی به اسم “ساندویچی آق جلال” رفتیم و چهار نفری فلافل زدیم. موقع خوردن ساندویچ‌ها رامیار گفت: «بچه‌ها نظرتون چیه رضا رو ببریم پیشِ “علی فِری”؟»
هیوا بعد از حرف رامیار، تیکه‌اش پرید تو گلوش و گفت: «علی فری؟ ابدااااً. مغز خر خوردی؟»
رامیار گفت: «چرا؟ مگه چیه؟»
هیوا گفت: «اولاً که اگه رضا بره پیش علی فری، علی دیگه نمی‌ذاره تو زمین خاکی فوتبال کنه و این یعنی پول پَر! دوماً علی بفهمه رضا رفیقِ منه عمراً اگه قبولش کنه. پس قضیه منتفیه و نمی‌شه…»
امیر گفت: «می‌شه!!!»
هیوا با تعجب گفت: «کصشعر می‌گی دیگه نه؟»
امیر گفت: «تهِ تهِ این زمین خاکی برامون همین چندرغاز می‌مونه که باهاش چهارتا فلافل و تنگش یه پپسی خانواده بزنیم! الان رضا حکم الماس رو داره. پیشرفت کنه نون همه‌مون تو روغنه! بعدشم علی فری با من، خودم راضیش می‌کنم.»
کنار شقیقه‌ام رو خاروندم و با لودگی گفتم: «می‌شه یه جوری حرف بزنید که منم بفهمم قضیه چیه؟»
امیر لبخند زد و گفت: «می‌گم برات.»
بعد خطاب به بقیه گفت: «امشب یه “آنتراک” بریم؟»
رامیار گفت: «با حضورِ رضا؟»
امیر گفت: «دیگه بدون رضا نداریم. از این به بعد همه چی چهار نفره‌ست!»
گفتم: «آنتراک چیه؟»
امیر گفت: «امشب ساعت دوازده که خان دایی خوابید، کلید رو برمی‌داری و می‌زنی بیرون. ما اون موقع سر کوچه‌تونیم. حله؟»
گفتم: «ولی…»
هیوا حرفم رو قطع کرد و گفت: «وقتی تو اکیپِ مایی دیگه ولی و امّا و نمی‌شه و اینا نئاریم‌. دوازده شب منتظرتیم!»

ساعت یه ربع به دوازده رو نشون می‌داد. خُر و پُف‌های بابام‌ شروع شده بود و مطمئن شدم که خوابش برده. بلند شدم، آسه‌آسه کلید رو برداشتم و از خونه بیرون زدم. ولی خبری از بچه‌ها نبود. سر کوچه نشستم و منتظر موندم. به یه ربع نرسید که بچه‌ها هم رسیدن. سه تاشون ماسک زده بودن و یه نایلون مشکی دست رامیار بود. همین که رسیدن، هیوا یه دونه ماسک بهم داد و گفت: «این رو بزن!»
گفتم: «چرا؟»
گفت: «چون چِ چسبیده به را. می‌دونی چی من رو عصبی می‌کنه؟»
گفتم: «چی؟»
گفت: «چی و چرا و کجا و ولی و امّا. پس نگو. نگو که عصبی نشم. به جاش بگو چشم.»
بدون اینکه چیزی بگم ماسک رو گرفتم و زدم. امیر گفت: «نترس. این فقط یه بازیه که قول می‌دم خوشت بیاد.»
بعد به نایلون مشکی اشاره کرد. رامیار از تو نایلون یه دونه تخم مرغ بیرون آورد و به امیر داد! امیر به تخم مرغ اشاره کرد و گفت: «می‌دونی اگه یه تخم مرغ به یه شیشه بخوره، چی می‌شه؟»
@night_story99
گفتم: «چی می‌شه؟»
گفت: «تخم مرغ می‌شکنه، ولی شیشه نمی‌شکنه! ولی اون شیشه دیگه هیچوقت شیشه نمیشه. چون رد و بوی تخم مرغ تا مدت‌ها روش می‌مونه!»
بعد تخم مرغ رو به سمت پنجره‌ی یکی از خونه‌ها پرت کرد! تخم مرغ شکست و کل پنجره کثیف شد! بعد گفت: «بدو!»

🌛داستان شبانه🌜

13 Feb, 07:08


دویدن و منم از ترس سریع دنبالشون دویدم. زدیم تو کوچه پس کوچه‌ها و از اونجا دور شدیم. چند دقیقه بعد امیر ایستاد و با خنده گفت: «نقطه امنه وایسید.»
در حالی که نفس‌نفس می‌زدم گفتم: «این چه کاری بود آخه؟»
رامیار خندید و گفت: «آنتراک! مردم آزاری! هیجان! ورزش! و همچنین دیوث بازی!»
و همه زدن زیر خنده. امیر یه دونه تخم مرغ دیگه برداشت، بهم داد و گفت: «امتحان کن! خیلی حال می‌ده.»
دو به شک بودم و دلم نمی‌خواست همچین کاری رو انجام بدم. هیوا گفت: «نترس! اولین چیزی که تو پایین‌شهر باید یاد بگیری نترسیدنه! باید یاد بگیری هرکاری رو بدون ترس انجام بدی. اینجا اگه بترسی باختی…»
تخم مرغ رو از امیر گرفتم. چند تا گزینه داشتم. راحت‌ترینش رو

انتخاب کردم، تخم مرغ رو به سمتش پرت و سریع شروع به دویدن کردم. خیلی راحت‌تر از اون چیزی بود که فکر می‌کردم. خیلی هم باحال بود. تخم مرغ به تخم مرغ برام عادی‌تر می‌شد و لذتش بیشتر و بیشتر می‌شد. اونقدر بیشتر که از شدت هیجان قهقهه می‌زدم.
بعد از یک ساعت دویدن تو کوچه‌ها و کثیف کردنِ بیست تا پنجره، تو یه پارک لش کردیم. کنار همدیگه رو چمن‌ها دراز کشیدیم و به آسمون خیره شدیم. داشتم به روزی که گذشت فکر می‌کردم. هیچوقت تو زندگیم این حجم از هیجان رو تجربه نکرده بودم. با فکر کردن به اتفاقات اون روز، لبخند رو لبم اومد و گفتم: «بچه‌ها شماها خیلی باحالید! خوشحالم که باهاتون رفیقم.»
رامیار خندید و گفت: «این تازه اولشه!»
هیوا گفت: «البته اول بگایی!»
امیر گفت: «بگایی قشنگه. البته فقط اولش!»
و سکوت بین‌مون حکم فرما شد. چند دقیقه بعد گفتم: «بچه‌ها بزرگترین آرزوتون چیه؟»
هیوا گفت: «سطح یک شدن!»
گفتم: «سطح یک شدن یعنی چی؟»
امیر گفت: «یعنی بهترین شدن. یعنی تو بالاترین نقطه ایستادن. یعنی قُله. یعنی اوجش. یعنی تهِ تهِ تهش.»
رامیار گفت: «از فرش به عرش!»
گفتم: «سطح یک شدن تو چی؟»
هیوا گفت: «سطح یک شدن تو لاتی!»
امیر گفت: «همینی که هیوا گفت!»
رامیار گفت: «سطح یک شدن تو رَپ و خوانندگی!»
یکم فکر کردم و گفتم: «فوتبال هم سطح یک داره؟!»
رامیار گفت: «همه‌چی سطح یک داره!»
گفتم: «پس سطح یک شدن تو فوتبال…!»

چند روز گذشت. تو اون چند روز بچه‌ها طبق معمول بعد از مدرسه می‌رفتن یه جایی که من نباید باهاشون می‌رفتم. حتی راجع بهش حرفی نمی‌زدن و این من رو کلافه می‌کرد. ولی به روی خودم نمی‌آوردم و واکنشی نشون نمی‌دادم. تا اینکه یه روز زنگ تفریح، امیر به هیوا گفت: «با پدرت حرف زدی؟»
هیوا گفت: «آره. قبول کرد. ولی…»
امیر گفت: «ولی چی؟»
هیوا به من اشاره کرد و گفت: «ولی اگه رضا رو ببینه ممکنه نظرش عوض بشه. به بچه خونگی جماعت اعتماد نداره و می‌گه به درد این‌ کارا نمی‌خورن. می‌گه بچه‌های شَر خوراک این‌ کارن. می‌گه بچه‌ای که شَره عقل تو مخش نیست. کسی هم که عقل نداره تو این‌ کار به درد می‌خوره!»
امیر یکم فکر کرد و گفت: «راست می‌گی. رضا رو ببینه قطعاً منصرف می‌شه.»
پرسیدم: «می‌شه به منم بگید جریان چیه؟»
امیر گفت: «بعداً خودت می‌فهمی.»
و دوباره تو فکر رفتن. چند لحظه بعد، رامیار یه بشکن زد و گفت: «من یه فکری دارم بچه‌ها!»
هیوا گفت: «چه فکری؟»
رامیار دستش رو توی موهایِ من کشید و گفت: "نصف خوشگلی داشمون تو موهای لختشه. حالا فرض کنید این موها نباشه و مثل ایکیوسان کچل باشه. به جای لباس‌های خوشگل خودش هم، لباس‌های من یا امیر تنش باشه. یه نمه هم بوی سیگار بده. چهارتا لفظِ کوچه بازاری هم یادش بدیم که برا “اِسی خان” لفظ بیاد. اون وقته که همه‌چی روال می‌شه.»
لبخند روی لبِ امیر نشست و گفت: «همینه.» و با رامیار زدن قدِش.
شاکی شدم و گفتم: «عمراً کچل کنم. حداقل تا وقتی که بهم نگید قضیه چیه کچل نمی‌کنم.»
سه تاشون با یه نگاه پوکر بهم خیره شدن. انگار راهی نداشتم. یه دست تو موهام کشیدم و گفتم: «پس کچل می‌کنم!»
و همه زدیم زیر خنده…
عصر همون روز رفتیم آرایشگاه و کچل کردم. یه چندتا جمله‌ی کوچه‌ بازاری و لفظِ لاتی هم یادم دادن و تأکید کردن که تا اِسی خان ازم سوال نپرسیده چیزی نگم. و بدون استثنا‍‌ هرچی که گفت بدون چون و چرا بگم چشم.
فردای اون روز بعد از مدرسه، چهار نفری رفتیم اونجایی که قبلاً بدون من و سه نفری می‌رفتن. اینکه کاملاً من رو پذیرفته بودن و روم حساب می‌کردن حس خوبی بهم می‌داد. دوست داشتم باهاشون باشم، به هر قیمتی که  شده. حتیٰ دیگه برام مهم نبود که قراره کجا بریم و چی‌کار کنیم. مهم این بود که من رو پذیرفته بودن و الان من باهاشون و تو برنامه‌هاشون بودم!
به سمت خونه‌ی هیوا راه افتادیم. وقتی دمِ در رسیدیم، هیوا گفت: «کیف‌هاتون رو به من بدید.»

🌛داستان شبانه🌜

13 Feb, 07:08


آروم در رو باز کردم و وارد حیاط شدم. چند باری نرمین رو صدا زدم ولی جوابی نشنیدم. تقریباً مطمئن شده بودم که خونه نیست و با خیال راحت وارد پذیرایی شدم. پول رو روی اُپن گذاشتم و خواستم بیام بیرون، که یهو در اتاق باز شد!
نرمین با بالاتنه‌ی لخت و حوله‌ای که دور پایین تنه‌اش پیچیده بود از اتاق بیرون اومد. ناخودآگاه چند لحظه مات سینه‌های نرمین شدم و بعد سرم رو پایین انداختم. با تته پته گفتم: «ببخشید نرمین خانوم… علی خان گفت براتون پول بیارم. هرچی زنگ زدم و صداتون زدم جواب ندادید و فکر کردم خونه نیستید، برای همین اومدم تو خونه.»
در حالی که همونجا وایستاده بود گفت: «گیریم که خونه نباشم، این دلیل می‌شه که به خودت اجازه بدی که بی اجازه بیای تو خونه؟»
از حرفش جا خوردم‌. خیلی ترسیدم و اگه به علی می‌گفت بدبخت می‌شدم. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: «غلط کردم نرمین خانوم. ولی علی آقا خودش گفت اگه کسی خونه نبود بیام تو و پول رو بذارم تو خونه.»
مکث کرد و چیزی نگفت. این ترسم رو بیشتر کرد. بعد یهو خندید و گفت: «شوخی کردم… قیافه‌ات خیلی با

مزه بود وقتی ترسیدی! لازم نیست بترسی. کار بدی نکردی که.»
یه نفس راحت کشیدم و چیزی نگفتم.
نرمین گفت: «دوست ندارم وقتی با کسی حرف می‌زنم به جای نگاه کردن به من، به زمین خیره بشه!»
از حرفش تعجب کردم. با بالاتنه‌ی لخت رو به روم وایستاده بود و ازم می‌خواست که بهش نگاه کنم. یه حسِ هیجانِ آمیخته با ترس باعث شد ناخودآگاه یه نفس عمیق بکشم. آروم سرم رو بلند کردم و بهش خیره شدم. موهاش بلوند بود و چشم‌هاش قهوه‌ای. صورت استخونی و چشم‌های کشیده و لب و بینیِ باریکش باعث شده بودن که چهره‌ش جوون‌تر از اون چیزی که هست نشون بده. سینه‌هاش متوسط بودن و هاله‌هاشون قهوه‌ای کم‌رنگ. بعد از اینکه حسابی غرق جذابیتش شدم، لبخند زد و گفت: «حالا شد.»
بعد آروم بهم نزدیک شد. با هر قدمی که به سمتم بر می‌داشت، نفس‌هام تند‌تر و تندتر می‌شدن. به یک قدمی‌ام که رسید، آروم دست‌هاش رو توی موهام کشید. قلبم داشت تو دهنم می‌اومد و زانوهام سست شده بود. گفت: «موهای لخت و خوش رنگی داری.» و بعد انگشت‌هاش رو از موهام به سمت صورتم برد، با پشت دستش صورتم رو لمس کرد و انگشت‌هاش رو به لبم رسوند. با انگشتش لبم رو فشار داد و گفت: «پول رو بهم بده!»
نفسی رو که تو سینه‌ام حبس شده بود رها کردم و به سمت اُپن رفتم. پول رو برداشتم و به سمت نرمین برگشتم. به چند قدمی‌اش که رسیدم، یهو حوله رو از تنش رها کرد و حوله افتاد. نفس‌هام دیگه رسماً به شماره افتاده بود. رد نگاهم رو از صورتش رو به پایین بردم و به لای پاهاش رسیدم. رون‌هاش به شدت سفید و صاف بودن. تپلیِ بین پاهاش نسبت به رون‌هاش تیره‌تر بود. ولی به حدی صاف و خوش‌تراش بود که نمی‌شد ازش چشم برداشت. اولین بارم بود که یه زن لخت رو می‌دیدم. اونم نه هر زن لختی. زنی به زیبایی نرمین و از اون فاصله‌ی نزدیک. با لمس دست‌های نرمین زیر چونه‌ام به خودم اومد. چونه‌ام رو به سمت بالا فشار داد و دوباره به چشم‌هام خیره شد و گفت: «چطورم؟ خوشت اومده؟!» بعد دستش رو از کنار گردنم عبور داد و از پشت، موهام رو تو مشتش گرفت. صورتم رو به سمت سینه‌هاش هدایت کرد و تو چند سانتی‌متری سینه‌اش نگهش داشت. گفت: «جواب سوالم رو ندادی. خوشت اومده؟!»
گفتم: «نمی‌دونم باید چی بگم خانوم!»
گفت: «معلومه که خوشت اومده. فقط می‌ترسی به زبونش بیاری!»
یهو سرم رو لای ممه‌هاش چسبوند و با یه صدای آروم گفت: «نرمه نه؟ اگه خوشت اومده می‌تونی بخوری‌شون!»
تو اون حالت جز خوردن سینه‌هاش راه دیگه‌ای نداشتم. بدون اینکه چیزی بگم شروع کردم به لیس زدن لای ممه‌هاش. اصلاً نمی‌دونستم دارم چی‌کار می‌کنم و مثل یه عروسک خیمه شب بازی تو دست‌های نرمین رام شده بودم.
بدنش بوی خوبی می‌داد و پوستش به شدت لطیف بود. فشار دادن ممه‌های نرمش رو صورتم حس خاصی بهم می‌داد و دیوونه کننده بود. چند لحظه بعد سرم رو به سمت نوک ممه‌اش هدایت کرد و ممه‌اش رو توی دهنم گذاشت. منم با ولع شروع کردم به مکیدن. این‌ کار رو با دو طرف سینه‌اش انجام دادم و چند لحظه بعد کل سینه‌اش با آب دهنم خیس شده بود.
فشار دستش روی موهام بیشتر شد و من رو به سمت پایین هول داد.
خم شدم و جلوش زانو زدم. حالا کُصش تو چند سانتی‌متری صورتم قرار گرفته بود. در حالی که عقب‌عقب می‌رفت و موهای من رو به سمت خودش می‌کشید، به دیوار تکیه داد.
یکم پاهاش رو از هم باز کرد و کصش رو به صورتم نزدیک‌تر کرد. سرم رو به سمت کصش هدایت کرد و گفت: «می‌خوای طعمش رو بچشی؟»

🌛داستان شبانه🌜

13 Feb, 07:08


امیر گفت: «از هیچی بهتره. رضا بره اونجا به یه سال نرسیده پیشرفت می‌کنه و خودش رو بالا می‌کشه. این خط و این نشون.»
رامیار گفت: «دلم روشنه. این فوتبالیست می‌شه، منم رَپِر. شما دوتا بی‌خاصیت هم بادیگاردمون می‌شید. البته اگه ساقی شدن رو ترجیح ندید.»
هیوا پوزخند زد و گفت: «قطعاً ساقی شدن رو ترجیح می‌دم.”
و همه زدیم زیر خنده. یکم دیگه تو سر و کله‌ی همدیگه زدیم و بعد به سمت ریودوژانیرو راه افتادیم…!
به سالن که رسیدیم، هیوا رو پله‌های درِ ورودی نشست و گفت: «من نمیام تو. علی منو ببینه ممکنه لج کنه. منم اعصاب ندارم و می‌زنم چپ و راستش رو یکی می‌کنم.»
رامیار خندید و گفت: «آره داداش تو نیا. میای اونجا وحشی بازی در میاری و ما رو هم شرمنده می‌کنی.»
وارد سالن شدیم و رو سکوهای کنار زمین نشستیم. بچه‌ها با لباس‌های یکدست داشتن گرم می‌کردن. مربی هم که همون علی فِری باشه وسط زمین با لباس ورزشی ایستاده بود. قدش کوتاه بود، ولی بدنش رو فرم و عضلانی. سیبیل‌اش کلفت، موهاش فر و چشم‌هاش سبز رنگ بودن. از اون چشم سبزهایی که نه تنها آدم رو قشنگ نمی‌کنه،

بلکه آدم رو ترسناک‌تر و خشن‌تر نشون می‌ده.
یکم که از تمرین گذشت بچه‌ها رفتن آب بخورن. تو همون حین من و امیر بلند شدیم و به سمت مربی رفتیم. تو همون نگاه اول متوجه خط‌وخش و ردهای چاقو رو ساعد و کنار کله‌اش شدم. کنار فَکش هم یه زخم گنده داشت که حسابی خودنمایی می‌کرد.
امیر یه خوش و بش خشک با علی کرد و گفت: «آق علی این رفیق‌مون رو آوردم که تست بده. چند روز قبل بردیمش زمین خاکی، جونِ شما همه‌شون رو لوله کرد و ۱۵-۱۶ تا گل زد. ما هم از مرام و معرفت و دلسوزی شما برای بچه‌های پایین براش گفتیم و گفت دلش می‌خواد بیاد اینجا و براتون بازی کنه. اگه اجازه بدید بازی کنه و بازیش رو ببینید.»
علی یه نگاه به سر تا پام کرد و گفت: «خیلی ریزه میزه‌ست و پاهاش هم کوتاهه. فکر نکنم بشه ازش فوتبالیست ساخت. ولی خب حالا عوض کن ببینم چی تو چنته داری بچه جون.»
لباس‌هام رو عوض کردم و آماده شدم. نزدیک به یک ساعت فقط کنار زمین ایستادم! بعد از یک ساعت علی بهم گفت: «برو تو زمین. یادت باشه فقط ۱۰ دقیقه وقت داری!»
وارد زمین شدم. ده دقیقه خیلی وقت کمی بود. اونم در حالی که هیچکس بهم پاس نمی‌داد! چند دقیقه گذشت و هنوز توپی بهم نرسیده بود. تصمیم گرفتم خودم توپ رو از حریف بگیرم و خودم رو نشون بدم.
روی پای یکی از بازیکن‌های حریف تکل زدم و توپ رو ازش گرفتم. بازیکن اول و دوم رو با حرکت بدن و بازیکن سوم رو با دریبل زیدانی جا گذاشتم و با یه شوتِ بغلِ پا توپ رو گُل کردم. و همه با بُهت بهم خیره شدن. همین که توپ گل شد، علی سوتِ پایان رو زد. لابه‌لای نگاه‌های متعجب بقیه و لبخند رضایت امیر به سمت علی رفتم. علی با تعجب پرسید: «قبلاً کجاها بازی کردی؟»
گفتم: «هیچ جا.»
تعجبش بیشتر شد و گفت: «یعنی تا حالا تو هیچ باشگاهی بازی نکردی؟»
گفتم: «نه. فقط تو کوچه و محلّه. اونم دور از چشم پدرم. پدرم می‌گه فوتبال سگ‌دو زدنِ الکیه و آخر و عاقبت نداره‌.»
گفت: «اگه فوتبال همینیه که پدرت می‌گه، الان چرا اینجایی؟»
گفتم: «اینجام که خلافش رو به پدرم ثابت کنم!»
لبخند رضایت رو لبش نشست و گفت: «درستش همینه. فردا ساعت چهار سر تمرین باش!»
گفتم: «یعنی قبولم؟»
گفت: «موقتاً قبولی. باید بهم ثابت کنی که حرکت امروزت اللّٰه‌بختکی نبوده.»
لبخند زدم و گفتم: «چشم آقا.»
تو همون تمرین روز بعد، بهش نشون دادم که چقدر بارمه و حسابی راضی‌اش کردم. بعد از اون روز دیگه هوام رو داشت و نگاهش به من ویژه‌تر از بقیه بود. منم روز به روز بهتر می‌شدم و پیشرفتم کاملاً مشهود بود.

چند ماه گذشت…
جدا از بحث فوتبال، علی خارج از فوتبال هم بهم اعتماد کامل داشت. همین باعث شده بود که انجام یه سری کارهای شخصی‌اش رو به من بسپاره.
یه روز بعد از تمرین، یکم پول بهم داد و گفت ببرم و به زنش بدم. منم پول رو گرفتم و به سمت خونه‌اش راه افتادم. قبل از اون ماجرا چند باری زنش رو دیده بودم. زنش خیلی جوون و خوشگل بود و دست کم یه ۱۰ سالی با علی تفاوت سنی داشت. همیشه برام سوال بود که این چطوری زن علی‌فری شده؟
اسمش “نَرمین” بود. برعکس تموم زن‌های محلّه به شدت امروزی و پایبند به مُد بود. همین باعث شده بود همیشه تو کانون توجه بقیه باشه. ولی چون زنِ علی‌فری بود، کسی تخم نمی‌کرد کج بهش نگاه کنه و نزدیکش بشه.
وقتی به خونه‌شون رسیدم، متوجه شدم که دَر بازه. ولی با اینحال زنگِ خونه رو زدم که نرمین بیاد بیرون و پول رو بهش بدم. اما هرچی زنگِ خونه رو زدم خبری از نرمین نشد. با خودم گفتم شاید بیرون باشه و چند دقیقه منتظر موندم. ولی باز خبری ازش نشد. چند لحظه بعد یادم اومد که علی گفت اگه کسی خونه نبود و در باز بود، برم تو خونه و پول رو روی اُپِن آشپزخونه بذارم.

🌛داستان شبانه🌜

13 Feb, 07:08


رامیار و امیر کیف‌هاشون رو به هیوا دادن و من و هیوا وارد خونه شدیم. خونه‌شون یه حیاط بزرگ سیمانی داشت که یه طرفش کاملاً لونه کفتر بود و طرف دیگه‌ش یه باغچه‌ی بزرگ. یه درخت انجیر و چندتا بوته انگور تو باغچه بودن که نمای خوب و دلنشینی به اون خونه‌ی کلنگی و کاهگلی داده بودن. ته حیاط که رسیدیم، هیوا درِ آهنی و قراضه‌‌ی خونه رو باز کرد و واردِ هال شدیم. از در که وارد شدم، چشم‌هام تیره شد و سرم گیج رفت. تیرگی، بخاطر دود و غبار داخل اتاق بود، ولی سرگیجه‌م بخاطرِ بوی مهلکی بود که منشاء‌ش رو با نگاه دوم توی اتاق پیدا کردم. یه مرد گنده‌ی سیاه سوخته، که انگار ورژنِ پیشرفته‌تر و بزرگترِ هیوا بود، با یه رکابی کثیف و پاره پوره، پای بساط تریاک نشسته بود. اون موقع‌ها نمی‌دونستم تریاک چیه و اولین بارم بود که همچین چیزی رو از نزدیک می‌دیدم. همین باعث شده بود شوکه بشم و به

کُل برنامه یادم بره.
هیوا با آرنج زد تو پهلوم و آروم گفت: «آقاجون این همون رفیقمه که بهت گفتم.»
بدون اینکه چیزی بگه یه نگاه به سر تا پام انداخت. سریع یه لبخند مصنوعی زدم و گفتم: «سلام اسی خان. حاضرم برای نوکری‌تون.»
یه پوزخند نچسب زد و گفت: «اولندِش که اسی نه و اسکندر. دومندِش، نوکر خوبه. ولی نوکری که کَر و کور و لال باشه! هستی؟»
گفتم: «شما امر کنی هستم!»
گفت: «خوبه.» و بعد با چاقوی دسته زردی، که رو بدنه‌اش “اسکندر” حک شده بود، یه تیکه از تریاکش رو برید و گذاشت رو بافور. اون یه تیکه تریاک رو کاملاً دود کرد، بعد بلند شد و از خونه بیرون رفت.
هیوا یه چشمک زد و گفت: «کارت خوب بود.»
چند دقیقه بعد با چهارتا نایلون مشکیِ چسب‌کاری شده برگشت. هر نایلون رو گذاشت تو یکی از کیف‌ها و خطاب به هیوا گفت: «هر چهار بسته رو می‌بری همونجایی که گفتم. عیناً همون کار‌هایی رو گفتم بدون کم و کسر انجام می‌دید. حواست جمع باشه هیوا‌ گند نزنی. شیرفهمی؟»
هیوا گفت: «خیالت تخت آقا جون، همه‌مون شیر فهمیم.»
کیف‌ها رو برداشتیم و از خونه بیرون زدیم. تو مسیر حرفی نزدم و ذهنم آشفته بود. امیر یه مشت زد رو بازوم و گفت: «چته پکری؟»
گفتم: «ما داریم چی‌کار می‌کنیم؟»
لبخند زد و گفت: «هیچی. ما داریم می‌ریم پارک. یه فوتبال می‌زنیم و برمی‌گردیم!»
گفتم: «فوتبال؟»
گفت: «آره فوتبال!»
چند لحظه بعد به پارک “کاج” رسیدیم. پارک پر بود از درخت‌های کاج و تو تموم گوشه و کناره‌های پارک می‌شد میوه‌های کاج رو دید. به سمت شمال پارک رفتیم و کنار یه درخت کاج نشستیم. چند دقیقه بعد چند تا پسر مدرسه‌ای که تقریباً هم سن و سال خودمون بودن به سمت‌مون اومدن. اونی که جلوتر از همه بود و یه توپِ دو لایه دستش بود، خطاب به هیوا گفت: “چهار به چهار، شرطی، پونزده دقیقه، پنج گل. هستید؟”
هیوا گفت: «شما که پنج نفرید!»
اونی که عقب‌تر از همه وایستاده بود و جثه‌اش هم از همه ریزتر بود گفت: «من فوتبالی نیستم داش. به جاش تا بازی تموم می‌شه حواسم هست که کیف‌هاتون رو دزد نزنه!»
بلند شدیم و بازی رو شروع کردیم. می‌دونستم که بازی بهونه‌ست و قراره یه اتفاق‌هایی بیفته. اصلاً حواسم به فوتبال نبود و نگاهم همه‌اش به اون پسر و کیف‌ها بود. چند لحظه بعد خیلی عادی نایلون‌های کیف‌های ما رو، با نایلون‌های کیف‌های خودشون جا به جا ‌کرد و هیچکس هم حواسش بهش نبود. سر یه ربع بازی رو تموم کردیم، کیف‌هامون رو برداشتیم و به سمت خونه‌ی اسکندر برگشتیم.
وقتی رسیدیم، نایلون‌های جدید رو بهش دادیم و اونم به هر کدوم‌مون یه ده هزارتومانی داد! اون موقع برای یه پسر یازده-دوازده ساله پولِ خوبی بود. هر روز ده، هر هفته هفتاد و هر ماه ۲۸۰ هزار تومان! همونجا بود که تمومِ عذاب‌وجدان و حسِ بدی که به جونم اومده بود، همراه با تریاکِ اسکندر دود شد و رفت هوا…
همون روز برای ناهار با بچه‌ها رفتیم ساندویچی و هرچی دلمون خواست خوردیم. بعد از ناهار هم رفتیم پارک و تا خود عصر کصشعر گفتیم و خندیدیم.
لا به لای مسخره‌ بازی‌هامون رامیار گفت: «بر و بچ نظرتون چیه امروز رضا رو ببریم ریودوژانیرو؟»
با تعجب گفتم: «ریودوژانیرو؟!»
امیر به تپه‌ی بلندی که یه سالنِ فوتسال روش بود اشاره کرد و گفت: “مهدِ فوتبال و فوتسال! هر سال بازیکن‌های زیادی از اینجا به فوتبال و فوتسال استان معرفی می‌شن و حسابی می‌ترکونن. همه از دم، بچه پایین و خار و مادرِ استعداد. جدا از استعداد، همه‌شون روحیه‌ی جنگندگی و آرزوی سطح یک شدن رو دارن. درست عین برزیلی‌ها! همین باعث شده که به اینجا لقب “ریودوژانیرو” رو بدن.»
هیوا پوزخند زد و گفت: «بازیکن‌ها در حدِ لالیگا، مربی در حدِ لیگ محلات!»

🌛داستان شبانه🌜

13 Feb, 07:08


هیوا با یه حالت ناراضی گفت: «حله. ولی نگفتی که چرا اومدن اینجا؟»
امیر گفت: «داییم بد بیاری آورده و مال باخته شده. بعد از سال‌ها مجبور شدن از اون بالا بالاها کوچ کنن و بیان این پایین‌پایینا. داداش‌مون هم که تو پَرِ قو بزرگ شده و این مدلیه. ولی خب درست می‌شه. یعنی درستش می‌کنیم.»
رامیار گفت: «از عرش

به فرش!»
هیوا گفت: «فرش؟ اینجا زیر فرش هم نیست! اینجا تهِ تهشه. اینجا خود گهدونیه…»
چند دقیقه بعد زنگ خورد و رفتیم سر کلاس‌. زنگ آخر هم مثل زنگ قبلی سخت و دیر گذشت. حالم خوب نبود و اصلاً دوست نداشتم اونجا باشم. دلم می‌خواست زود زنگ بخوره و برگردم خونه.
بعد از یک ساعت طاقت‌فرسا بالاخره زنگ آخر به صدا دراومد و یه نفس راحت کشیدم. سریع وسایل‌هام رو جمع کردم و از کلاس بیرون زدم. امیر و رامیار و هیوا هم طبق معمول با همدیگه از کلاس خارج شدن. خونه‌ی جدیدمون چند کوچه با خونه‌ی امیر فاصله داشت و به سمت امیر رفتم که با همدیگه برگردیم. چهار نفری از مدرسه خارج شدیم که امیر گفت: «رضا ما یه کاری داریم که باید انجامش بدیم. تو برگرد خونه که دایی نگران نشه. استراحت کن عصر میایم دنبالت که بریم بیرون، قراره بیشتر با اینجا آشنا بشی.»
گفتم: «اگه زیاد طول نمی‌کشه منم باهاتون بیام.»
امیر گفت: «نمی‌شه. زیاد طول می‌کشه. عصر می‌بینمت.»
“باشه” آرومی گفتم و تنهایی به سمت خونه برگشتم. مسیر مدرسه تا خونه پر بود از کوچه پس کوچه‌های خاکی و باریک. اکثر کوچه‌ها سه متری و شیب‌دار بودن. کمتر کوچه‌ای آسفالت شده بود و معمولا خاکی و پر از سنگ ریزه بودن. خونه‌ها هم اغلب آجری و دربست بودن و خونه‌ی ما هم به همین شکل و توی یه کوچه‌ روی دامنه‌ی کوه بود. یه درِ رنگ و رو رفته داشت و یه حیاط ۲۰ متری. دستشویی و حمام هم تو حیاط بودن. سمت چپ حیاط یه سکوی بزرگ داشت که چهار تا پله می‌خورد. زیر سکو یه درِ آبی رنگ داشت که به یه انباری بزرگ ختم می‌شد و بالای سکو هم یه در می‌خورد و وارد پذیرایی می‌شد.
@night_story99
طبق معمول کسی خونه نبود. بابا برام یادداشت گذاشته بود که تا غروب سرکاره و خونه نمیاد. باقی مونده‌ی شام دیشب رو گرم کردم و خوردم. بعد از ناهار هم مثل همیشه بالشت ارغوانی رنگ مامان رو بغل کردم و با تصور بوی خوب تنش و صدای مهربونش خوابیدم…
چند ساعت بعد با صدای زنگ خونه بیدار شدم. در رو باز کردم و بچه‌ها پشت در بودن. هنوز لباس‌های مدرسه تن‌شون بود و گمونم بعد از تعطیل شدن مدرسه تا الان برنگشته بودن خونه. هیوا و رامیار کف کوچه نشسته و به دیوار تکیه داده بودن و داشتن ساندویچ می‌خوردن. امیر گفت: «سریع بپوش بیا.»
گفتم: «کجا می‌ریم؟»
هیوا با صدای زمختش گفت: «اه چقدر سوال می‌پرسی بچه. بپوش بیا دیگه.»
چقدر ازش بدم می‌اومد. خیلی رو مخ و نچسب بود. بدون اینکه چیزی بگم رفتم آماده شدم و برگشتم.
تو کل مسیر حرفی نزدم و فقط به حرف‌هاشون گوش می‌دادم‌. ولی طبق معمول از حرف‌هاشون چیزی نمی‌فهمیدم. چند دقیقه بعد به یه زمین فوتبال خاکی رسیدیم. کلی بچه اونجا بود و حسابی هِمهِمه بود. با اینکه زمین خاکی بود، ولی حسابی بهش رسیده بودن. محوطه‌های زمین رو با گچ کشیده بودن و تیرک‌های دروازه رو با پایه‌هایی که با لاستیک ماشین و سنگ‌ ساخته بودن، نگه داشته بودن.
یه پسرِ کچلِ تقریبا ۲۰ ساله با یه دفتر تو دستش وسط زمین ایستاده بود. چند نفر هم دورش رو گرفته بودن و باهاش حرف می‌زدن. هیوا به سمتش رفت و با صدای بلند گفت: «ممد نازاریو اسم مارو هم بنویس.»
ممد گفت: «داش گُرگه اول پول بعد اسم. بعدشم از کی تا حالا هیوا گُرگه تیم داره؟»
هیوا به من اشاره کرد و گفت: «چهار نفر شدیم. یه دروازه بان بهمون بدی حله.»
هیوا از جیبش یکم پول درآورد و به ممد داد. ممد پول رو شمرد و گفت: «اسم تیم‌تون؟»
هیوا گفت: «۱۰۱!»
چند دقیقه بعد ممد دوتا تیم رو صدا زد و بازی‌شون شروع شد. ماهم کنار زمین نشستیم تا نوبت‌مون بشه. به امیر گفتم: «جریان چیه؟»
امیر گفت: «شرطیه. هر تیمی اول بشه، کل پول رو می‌گیره.»
گفتم: «این ممد نازاریو چی‌کاره‌ست؟»
رامیار گفت: «مسئول برگزاریه مسابقاته خوشگله. البته یک چهارم پول رو برای خودش برمی‌داره و در راه رضای خدا اینکار رو نمی‌کنه.»
گفتم: «چرا بهش می‌گن نازاریو؟»
گفت: «چون با اون سر کچل و فاصله‌ی بین دندون‌هاش شبیهِ رونالدو نازاریوئه!»
بازی سوم که تموم شد، ممد اسم تیم مارو خوند و رفتیم تو زمین. قبل از اینکه سوت رو بزنه، هیوا گفت: «گیج بازی در نمیاری و فقط می‌زنی زیر توپ. هرکی هم خواست ازت رد بشه خطا می‌کنی. سوسول بازی دربیاری من می‌دونم و تو!»

🌛داستان شبانه🌜

13 Feb, 07:08


رقص گرگ‌ها (۱)



























@night_story99













#سفید_دندون

#اجتماعی

#زن_شوهردار






















فصل اول: فرار از گا!
بعد از کارهای ثبت‌نام، مدیر مدرسه از من و پدرم خواست که دنبالش بریم تا کلاسم رو بهم نشون بده و من رو به معلّم معرفی کنه. از موزاییک‌های سالن و درهای کهنه و زهوار در رفته‌ی کلاس‌ها معلوم بود که مدرسه خیلی قدیمیه و مال عصر حجره. انتهای سالن طبقه‌ی اول، جلوی کلاس “هفتم/۱۰۱” ایستادیم. مدیر در زد و وارد کلاس شدیم. رو کرد به معلّم و گفت: «رضا دانش آموز جدیدمونه. به یه سری دلایل نقل مکان کردن و مجبور شده مدرسه‌اش رو عوض کنه. از امروز تو کلاس شماست.»
بعد از حرف مدیر، همه‌ی بچه‌های کلاس چهار چشمی و با تعجب به من خیره شدن.
مدیر کارنامه‌‌ام رو به معلّم داد و گفت: «این کارنامه‌ی نوبت اولشه.»
معلّم از مدیر تشکر کرد و ازم خواست که ته کلاس و کنار “هیوا” بشینم. به سمت نیمکت رفتم و همونجا نشستم. نیمکت‌ها دو نفره بود و تنها جای خالی همونجا بود. معلّم پشت میزش نشست و با دقت به کارنامه‌ام خیره شد. یکی از بچه‌هایی که رو نیمکت نزدیک معلّم نشسته بود، به کارنامه‌ام نگاه کرد. بعد با لودگی و صدای بلند گفت: «بچه‌ها، رضا شاگرد اوله و همه‌ی نمره‌هاش بیسته.»
و دوباره تموم کلاس به من خیره شدن. تو اون همه نگاه، چشمم به امیر خورد، ذوق کردم و براش دست تکون دادم. ولی امیر برعکس من ذوقی نداشت و نگاهش پوکر بود. از نگاه امیر تعجب کردم و یه جورایی تو ذوقم خورد‌.
چند دقیقه بعد، معلّم یه سری سوال ازم پرسید، دوباره خوش‌آمد گفت و درس رو شروع کرد. استرس داشتم و حس خوبی از کلاس نگرفتم. ولی سعی کردم حواسم رو جمع کنم و به درس گوش بدم. چند دقیقه بعد هیوا آروم گفت: «تو پسر دایی امیر هستی؟»
گفتم: «آره.»
گفت: «آفرین… ولی اصلاً به امیر نرفتی!»
ازش خوشم نیومد.‌ با اینکه همسن بودیم، ولی هیکل هیوا دوبرابر من بود و پشت لبش سبز شده بود. صورتش سیاه سوخته بود و دماغش دو سوم صورتش رو گرفته بود. لباس‌ فرمش هم به شدت کثیف و زشت بود. دلم می‌خواست زودتر اون زنگ تموم بشه و زنگ بعدی کنار امیر یا هرجای دیگه‌ای بجز اونجا بشینم.
یکم بعد زنگ خورد. هیوا سریع رفت کنار نیمکت امیر و مشغول حرف زدن شدن‌. خواستم بلند بشم که همه‌ی بچه‌ها دورم جمع شدن و شروع کردن به سوال پرسیدن. ولی یکی‌شون بیشتر از بقیه سوال می‌پرسید. اسمش “رامیار” بود، صورتش عین برف سفید و چشم‌هاش عین زغال سیاه بود. حالت چشم‌هاش هم شبیهِ حالتِ چشم‌های الاغ بود! حتی چند تا از بچه‌ها “چشم‌الاغی” صداش می‌زدن. خیلی جدی ازم پرسید: «رضا با ذال نوشته می‌شه یا ظا؟»
گفتم: «با ضاد.»
کنار شقیقه‌اش رو خاروند و گفت: «عجب! نمی‌دونستم. بعد یه سوال دیگه. تو که اسمت رضاست، به امام رضا اعتقاد داری؟!»
گفتم: «آره.»
گفت: «امام رضا چی؟ اونم به تو اعتقاد داره؟»
منظورش رو نگرفتم و گیج شدم. یهو امیر اومد، یکی زد پس کله‌اش و گفت: «اذیتش نکن کُره خر.»
بعد با مشت کوبید رو میز و گفت: «آدم ندیدید؟ گم شید پایین، زنگ تفریحه!»
بعد از حرف امیر همه یکی‌یکی از کلاس بیرون رفتن. بجز هیوا و رامیار. از لحن و رفتار امیر تعجب کردم. تا حالا اونجوری ندیده بودمش. یه خوش و بش معمولی کرد و با هم رفتیم تو حیاط.
پایین حیاط یه باغچه‌‌ی طویل داشت و چند تا درخت کاج تو باغچه بودن. رفتیم و زیر یکی از درخت‌ها نشستیم. هیوا به امیر گفت: «این فامیل‌تون قراره بیست و چهاری تو دست و پامون باشه؟»
امیر یه هوف بلند کشید و گفت: «می‌گی چی‌کارش کنم؟»
هیوا گفت: «بابا این خیلی پاستوریزه‌ست امیر. اصلاً به درد اکیپ‌مون نمی‌خوره‌. تازه از کجا معلوم راپورتت رو به آقات نده!»
اخم کردم و گفتم: «من فضول نیستم.»
رامیار لپم رو کشید و گفت: «دیدید که فضول نیست. بذارید تو اکیپ باشه. صفر تا صدش با من!»
امیر خندید و گفت: «غلط اضافه. سمت رضا بری با من طرفی.»
رامیار خندید و گفت: «بد شد که!»
هیوا گفت: «دلقک بازی در نیارید. این بچه جدا از سوسول و مثبت بودنش، بچه خوشگل هم هست. اینجا دووم نمیاره و به گا می‌ره. باس هواش رو داشته باشیم، حواس‌مون بهش نباشه یا کفتر می‌شه یا تو سَری خور. من خوش نئارم تو اکیپ‌مون باشه و اُفت داره. ولی باید از دور هواش رو داشته باشیم.»
رامیار صداش رو کلفت کرد و گفت: «شاعر میگه که؛ بچه مثبتا به گا می‌رن دادا…‌.»
امیر خطاب به هیوا گفت: «باید تو اکیپ باشه. یه مدت با خودمون باشه درست می‌شه. صد و یکی شدنش با من‌. خیالت تخت داش.»
رامیار یه چشمک زد و گفت: «به اکیپِ “۱۰۱” خوش اومدی خوشگله.»

🌛داستان شبانه🌜

13 Feb, 07:06


شد و کیرمو کردم توی کوسش و شروع کردم تلمبه زدن

گفتم می خوام یه خواهر خوشگل برای کیوان درست کنم گفت جووونم پس آبتو بریز توی کوسم بریز بریز بریزش پسر خوشگله گفتم الان میاد میریزم الان میریزم الان میریزم و آبم که اومد ریختم توی کوسش یکم نگه داشتم و بعدش کیرمو از کوسش دراوردم روی تخت دراز کشید و منم روش خوابیدم و بدن خیس عرقشو بو میکردم یه عطر خاصی داشت بوی عرقش بعد از چند دقیقه گفت بلند میشی ؟بلند شدم و رفت دستشویی دیر کرد رفتم دم دستشویی ایستادم منتظرش تا اومپداز پشت بغلش کردم و سینه هاشو محکم توی مشتم گرفتم و فشار میدادم و سفت بهش چسبیده بودم گفتم این کون خوشگل نرم هم باید طعم کیرمو بچشه گفت سروش ؟مینا داره نگاهمون میکنه گفتم بکنه اون خودش متاهله این چیزا رو درک میکنه گفت سروش جانم بذار دفعه بعد الان باید برم دیرم شده گفتم شاید دفعه بعدی نباشه گفت نه درستش می کنم که باشه .
نفیسه رفت و منم رفتم حمام و وقتی برگشتم مینا یه چای و خرما بهم داد و گفت برای شام بمون گفتم نه باید برم خونه گفت باشه برو .از اون روز خونه مینا پاتوق ما شده بود از یه جایی به بعد دیگه تعارف و حیا و خجالت رو گذاشتیم کنار و من و نفیسه لخت توی خونه می گشتیم و هر جای خونه که میشد سکس میکردیم و مینا هم اوایل غر میزد می گفت حیا هم خوب چیزیه اما من و نفیسه می خندیدیم و کار خودمون رو میکردیم دیگه سکس هامون توی هال بود روی مبل،من می نشستم روی مبل و لم میدادم و نفیسه روی کیرم بالا پایین میکرد و همیشه هم به محض اینکه من آبمو می ریختم توی کوسش میگفت باید برم و میرفت.
یه شب بعد از رفتن نفیسه ،مینا گفت شب و بمون با هم شام بخوریم خیلی گرسنم بود و غذای مورد علاقه ام زرشک پلو با مرغ هم درست کرده بود و نتونستم مقاومت کنم و قبول کردم شب بمونم و شام رو خوردم و جلو تلویزیون خوابم برد نمیدونم چقدر خوابیدم اما شاشم گرفته بود که بیدار شدم برم دستشویی دیدم مینا بغلم خوابیده پتو رو زدم کنار که بلند بشم دیدم مینا لخت لخت کنارم خوابیده رفتم دستشویی گفتم شاید خیالاتی شدم وقتی برگشتم مینا لخت دم دستشویی منتظرم بود دستش به کیرم بود و در گوشم گفت من کونم بهت میدم تو حق منی نه اون زنیکه بی حیا و شروع کرد خوردن کیرم کیرم شق شده بود رفت کرم آورد گفت بکن توی کونم مگه کون دوست نداشتی ؟ بکن کونمو داگی شد و گفت بکن مگه کون دوست نداشتی ؟
نگاهم افتاد به کوس قهوه ای اش خیلی کوچولو میزد شروع کردم به خوردن کوسش میگفت جانم چه حرفه ایت کرده این نفیسه جنده بخورش زبونتو تا ته بکن توش حسابی خیس و لیز شده بود انگشت که میکردم توی کوسش تا ته میرفت میگفت انگشت کافی نیست کافی نیست خوابوندمش روی کمرش و پاهاشو باز کردم و کیرمو کردم توی کوسش و شروع کردم تلمبه زدن از کوس نفیسه خیلی تنگ تر بود و تلمبه زدن توش لذت بخش تر مدام میگفت تو حق من بودی نه اون جنده بی حیا تو حق من بودی پسر خوشگله حق منی تو در نهایت با هم ارضا شدیم و آبمو ریختم توی کوسش البته آب زیادی نبود روش خوابیده بودم که بهم گفت چرا از کون نکردی ؟گفتم خستم بذار برای فردا و همون جوری لخت توی بغل هم خوابیدیم تا صبح ،صبح با بوی نیمرو از خواب بیدار شدم رفتم دستشویی و اومدم گفت بیا صبحانه بخور و صبحانه رو خوردیم و یه تاپ نیم تنه سفید و یه دامن کوتاه کرمی تنش بود که وقتی خم شد فهمیدم شورت نپوشیده خم شد برام چای بریزه انگشتم رو از پشت کردم توی کوسش خندید گفت همین الان ؟همین جا ؟
@night_story99
گفت صبر کن کرم رو از توی اتاق بیارم بغلش کردم و بردمش توی اتاق و گفتم کجاست ؟گفت اونجاست کرم رو آوردم و گفتم قبلش باید کیرمو بخوری گفت جون کیرشو و شروع کرد خوردن اصلا خوب نمی خورد فقط خیس کرد و گفتم با دستت برام بمالش بهش کرم زد و شروع کرد مالیدنش حسابی شق کرده بودم داگی شد و گفت بکن گفتم اینجوری نه قشنگ روی شکمت بخواب و منم نشستم روی رونش و کیرمو کردم توی کونش ،کونشم مثله کوسش تنگ بود و در این پوزیشن خیلی حال میداد و منم شروع کردم تلمبه زدن توی کون خوش فرم و تنگش واقعا خیلی حال میداد آبم نمیومد گریه میکرد سروش آبت کی میاد ؟گفتم نمیدونم اما بذار تندتر تلمبه بزنم وااااای چه لذتی داشت تلمبه زدن توی یه کون تنگ من روی ابرا بودم و مینا از درد روتختی رو چنگ زده بود و گریه میکرد زمانی که آبم اومد مینا میگفت بسه کونمو جر دادی بلند شو پسره عوضی از روش بلند شدم و مینا رفت دستشویی . یکم دیر کرد رفتم دم دستشویی در زدم گفتم خوبی ؟گفت آره الان میام
و وقتی اومد بغلش کردم و خط سینه اش رو بوسیدم که بغلم کرد و گریه میکرد در گوشم گفت تو منو جنده کردی تو منو جنده کردی گفتم تو خودت خواستی ! به سکس من و نفیسه حسادت میکردی گفت شما دو تا جلوم با هم سکس میکردید منم شوهرم نیست گفتم باشه عزیزم اشکالی نداره از الان من شوهرتم می خوای 3 تایی با نفیسه سکس کنیم ؟گف

🌛داستان شبانه🌜

13 Feb, 07:06


ت نه دوست ندارم کسی بفهمه با داداشم سکس میکنم گفتم باشه هیچ کس نمیفهمه و خط سینه اش رو بوسیدم و گفتم این کوس کوچولو قهوه ایت محشره خندید گفت علی هم همینو میگه گفتم اما به پای کون تنگت نمیرسه گفت علی فقط دو بار کونمو کرده کونشو بوسیدم و لباسامو پوشیدم و رفتم از اون روز بعضی روزا میرفتم مینا رو میکردم و بعضی روزا نفیسه رو انقدر جلوی مینا با نفیسه سکس کردم که میگفت این نفیسه رو بیارش یکم بکنش دلم خنک بشه.وقتی هم که نفیسه باردار شد و دیگه نمیشد سکس کنیم با مینا بیشتر سکس میکردم .نفیسه الان یه پسر دیگه به دنیا آورد که فقط من و نفیسه و مینا میدونیم که اون پسر منه.
نفیسه درگیر بچه شد به مینا گفتم میشه خواهر علی رو صحبت کنی صیغش کنم ؟گفت من برات کمم که دنبال خواهر علی هستی ؟ از اون روز بیشترین سکس رو با مینا دارم کونشم حسابی گشاد کردم. تازگیا هم متوجه رابطه اش با عرفان برادر شوهرش شدم وقتی بهش گفتم گفت تو منو جنده کردی تو طعم سکس رو توی دهنم شیرین کردی.الان بعضی روزا من میکنمش بعضی روزا عرفان .میگه سکس با عرفان رو بیشتر دوست داره چون عرفان خیلی وحشی و بی رحمه ،من گشادش کردم که الان از وحشی بودن عرفان لذت میبره وگرنه مثله اون روزای اول گریه و جیغ و داد میکرد.
با اصرار مینا ،منصوره رو صیغه کردم الان دو تا داداش منصوره مینا رو میکنن و منم منصوره خواهرشونو …
منصوره زن خوبیه و الانم بارداره و رفته سونوگرافی گفته پسره امروز هم رفتم عقدش کردم .
در ادامه سکس های جالب با منصوره رو براتون می نویسم .






































نوشته: سروش



































@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

11 Feb, 10:44


https://t.me/spare_night_story

🌛داستان شبانه🌜

11 Feb, 10:43


ود که جفت لپای کونم قرمز شده بود تو همون حین هم معصوم پاشد رفت اون دیلدو ۱۴ سانتی رو به خودش بست و کاندوم کشید سرشو چربش کرد نشست پشت محدثه و دیلدو رو داشت می‌مالید به سوراخ کون محدثه بعد با یه فشار دیلدو رو کرد تو کون محدثه و محدثه شروع کرد جیغ زدن و گریه کردن و معصوم بهش گفت ساکت باش جیغ نزن معصوم هم داشت محکم تلمبه میزد و محدثه هم از درد معصوم و سوراخ کونش داشت گریه و می‌کرد ناله و می‌کرد تو همون حین لیلا امد نشست جلو منو جورابای محدثه رو از دهن من درآورد انداخت اونورو سره منو چسبوند به کصشو تا لیس بزنم و بعد چند دقیقه هم لیلا ارضا شد سره و منو ول کرد هم معصوم ارضا شد و محدثه رو ول کرد بعد اون روز گذشت تا غروب که من برگردم پیش مادرم که مادرم خیلی خوشحال بود گفتم چی شده گفت با وامش موافقت شده میتونیم دیگه از این خونه بریم و یه خونه مناسب بگیریم نزدیک محل کارش منم دیدم مادرم خوشحاله کلی خوشحال شدم و فرداش تا ظهر کارگرا کل وسایلم رو جمع و کردن تو کامیون و ما هم از لیلا خانم و معصوم خداحافظی کردیم و تا اون روز من آخرین باری بود که دیدمشون تا امروز که در خدمت شما هستم و دارم داستانم رو مینویسم و این هم بود از داستان منو امیدوارم خوشتون اومده باشه با اجازتون خدا حافظ




































































نوشته: امیر علی







































@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

11 Feb, 10:43


ه رو کرده بود تو کونم لیلا هم اون دیلدو ۱۴ سنتی رو کرده بود تو کونمو داشتن دوتایی تو کونم تلمبه میزدن دیگه کونم بی حس بی حس بود فقط میسوخت بعد چند دیقه تلمبه به هم چسبیدن و از هم لب میگرفتن و هم منو بین خودشون له میکردن هم دیلدو هارو فشار میدادن بعدش دیلدو هارو کشیدن بیرون و معصوم منو بغل گفته بود منو رو که داشتم از حال میرفتم و ولو شده بودم به کمر خوابوند رو تخت بعد شروع کردن معصوم و لیلا اول کاندوم های دیلدو هارو درآوردن بعد دیلدو هارو درآوردن بعد تا من به خودم بیان و خوب بشه حالم جفتشون رو زمین دراز کشیدن و دوباره شروع کردن از هم لب گرفتن بعد اینکه من از شدت بی حالی خوابم برد بعد نزدیکای ۶ یا ۷ غروب بود که دیدم معصوم با لباسای راحتی امد بالا سرم گفت بیدار شدی امیر علی پاشو بریم یه دوش بگیر بهتر شی منو که لخت بودم کرد برد جلو در حموم گذاشت زمین خودشم لباساشو درآورد رفتیم تو منو شست و آمدیم بیرون چون همیشه تا ۸ خونه معصوم میموندم همیشه تو کیفم مادرم ۲ تا شلوار و ۲ تا پیرهن میذاشت راحتی که بپوشم لباسامو پوشیدمو معصوم هم موهاشو خشک کرد و لباساشو پوشید و تا مادرم بیا رفتیم با معصوم نشستیم رو مبل کنار لیلا که اونم با لباس راحتی بود و داشت تلویزیون تماشا می کرد ساعت شد ۸ و نیم مادرم امد دنبالم از همون جلو در معصوم منتطر موند تا من وسایلمو جمع کنم و بیام اون روز گذشت و تقریبا من یه ۲ ماهی وقت نشد که برم خونه معصوم چون میموندم خونه و باید تکالیفم رو انجام می‌دادم و معصوم هم بعضی وقتا تا ساعت ۴ و نیم ۵ میموند و برای بچه ها کلاس تقویتی میذاشت و حتی بعضی از بچه هارو هم می‌آورد خونه البته فقط معلم دبستان نبود راهنمایی هم درس میداد یروز چهارشنبه آذر ماه بود من هم دیگه تکلیفی نداشتم برای همین تصمیم گرفتم برم خونه معصوم البته معصوم دیگه ۳ ماهی بود با لیلا زندگی میکرد و لیلا هم بعضی وقتا شاگرداشو واسه کلاس تقویتی می آورد خونه منم رفتم خونه معصوم و ساعت ۲ و نیم بود معصوم هم رسید خونه ایندفعه نه کاس داشت نه تقویتی تا دیدمش سریع پریدم بغلشو از لباش ماچ کردم اونم منو از لبام ماچ کرد گفتم معصوم خاله جون دلم خیلی برات تنگ شده بود اونم لبخندی زد و گفت منم دلم خیلی برات تنگ شده بود امیر علی جانم از بغلش امدم پایین دست همو گرفتیم و نشستیم رو مبل بعد یکم صحبت رفت برام میوه بیاره و نزدیک ساعت ۳ و نیم بود دیدیم لیلا هم کلید انداخت امد تو با منو معصوم سلام علیک ‌کرد و یهو به یکی گفت بیا تو بیا دیدم یه دختر مدرسه ای با لباس فرم مانتو و شلوار صورتی و مقنعه سفید امد نشست روی مبل کنار ما با ما
@night_story99
سلام. علیک کرد و معصوم بهش گفت عزیزم اسمت چیه چند سالته گفت اسمم محدثث ۱۰ سالمه که من فهمیدم اونجا یه شال از من بزرگ تره بعد چند دیقه لیلا پاشد دکمه های شلوارشو درآورد معصوم داشت می‌گفت نکن لیلا چیکار داری میکنی که یدفعه از دهن محدثه در رفت که گفت نه جلو اینا نه می‌فهمن که منو معصوم فهمیدیم این قبلا با دختره از این کارا میکرده وقتی که معصوم نبود میومده اینجا واسه کلاس تقویتی کم کم روشو باز کرده که لیلا برگشت به محدثه گفت نگران نباش معصوم و امیر علی از خودمونن مشگلی نیست که دکمه های شلوارشو باز کرد و کامل از پاش درآورد فقط چادر و مقنعه و مانتوش هنوز تنش بود با جورابای ساق بلند مشکیش بعد سره محدثه رو گرفت چسبوند به کصش تا محدثه لیس بزنه تو همون حین هم شروع کردن با معصوم از هم لب گرفتن و لا به لاش سینه های هم رو هم میخوردن با پاهاش سره محدثه رو قفل کرده بود و رو کصش نگه داشته بود و من هم رفته بودم داشتم پاهای لیلا رو از رو جورابش لیس میزدم بعد چند دیقه لیس زدن لیلا گفت بسه بعد معصوم بلند شد رفت پشت محدثه بعد دست انداخت از پشتش دکمه های شلوار محدثه رو باز کرد و کشید و شرت و شلوارشو باهم درآورد بعد شروع کرد لیس زدن کص و کون محدثه منم امدم داشتم پاهای محدثه رو لیس میزدم جوراب مچی های سفید پاش بود حسابی هم جوراباش بو مزه عرق میداد اما خیلی خوب بود بعد چند دیقه معصوم و لیلا پاشدن همون دیلدو ۲۰ سانتی و رو یه کاندوم کشیدن سرشو و با لیلا به محدثه پوشونده و منو داگی خوابوندن و دیلدو رو چرب کردن و به محدثه گفتن بکنه تو تلمبه بزنه کرد تو دردم گرفتا اما نسبتا به دیروز کمتر بود معصوم و لیلا دستاشو گذاشتن رو پهلوهامو و جورابای لیلا رو از پاش درآوردن کردن تو دهن من و گفتن بهش که محکم تلمبه بزن اونم نامردی نمیکر و همینکارو می‌کرد محکم داشت تلمبه میزد و می‌خندید لیلا معصوم هم داشتن کصاشونو میمالیدن و میخندیدن و جون و میگفتن و از هم لب بعضی موقعه ها معصوم و لیلا به محدثه میگفتن محکم با چک بزنه دره کون منو اونم همینجوری محکم چپ و راست با چک میزد رو کونمو اوناهم با خودش میخندیدن آنقدر زده ب

🌛داستان شبانه🌜

11 Feb, 10:43


جا رفتم پیشش دکمه شلوارمو و پیرهنمو باز کرد شلوارمو پیرهنمو درآورد کامل اما شورتمو درنیاورد فقط کیرمو از تو شورت بیرون آورد شورت هنوز کامل پام بود اول یذره کیرمو با دستش مالید بعد شروع کرد ساک زدن یه چند دیقه خورد تا کیرم دوباره بلند شد تند تند می‌خورد کیرمو کل کیرو تخممو می‌کرد تو دهنشو لیس میزد زبونشو مینداخت تو سوراخ سره کیرم یه حس قلقلک مانند خیلی خوبی میداد بعد کارش تموم شد به لیلا گفت تو هم میخوای امتحان کنی لیلا گفت حتما چرا که نه لیلا شروع کرد ساک زدن منم که تو حین ساک زدن های جفتشون تو آسمونا بودم تو همون حین معصوم سره لیلا رو می‌گرفت تند تند عقب جلو می‌کرد حتی بعضی جاها لیلا از قصد دندون هم می‌کشید رو کیرم که باعث یه حس مور موری می‌شد بعد دست از ساک زدن برداشتن معصوم تیکه داد به دیوار و پاهاشو گرفت بالا و از هم باز کرد منم کیرمو گذاشتم تو کصشو شروع به تلمبه زدن از اونورم لیلا داشت سینه های معصوم رو می‌خورد و می‌مالید ما بینشم از هم لبم میگرفتن بعد چند دیقه معصوم ارضا شد بعد نوبت لیلا شد اونم مثل معصوم تیکه داد به دیوار و پاهاشو از هم باز کرد منم کیرمو کردم تو کصش شروع کردم تلمبه زدن از اونورم معصوم مثل خودش سینه های لیلا رو می‌خورد و می‌مالید و از هم لب میگرفتن بعد چند دیقه لیلا هم ناله ای کرد و ارضا شد بعد معصوم به کمر خوابید و لیلا هم با کص نشست رو صورتش معصوم هم پاهاشو بالا آورد و لیلا هم با دستاش نگه داشت پاهای معصوم رو من تلمبه میزدم معصوم کص و کون لیلا رو لیس میزد لیلا هم با یه دستش سینه هاشو می‌مالید با اون یکی دستشم پاهای معصوم رو می‌گرفت و گاهی چپیه گاهی هم راستیه رو لیس میزد ایندفعه هم معصوم ارضا شد و من هم باهاش ارضا شدم و آبم امد بعد دوباره حالت ها عوض شد معصوم بلند شد لیلا به صورت داگی شد که کص معصوم رو لیس بزنه منم از پشت انداختم تو کص لیلا و شروع کردم تلمبه زدن بعد چند تلمبه من لیلا ارضا و شد شروع کردن از هم لب گرفتن بعد بلند شدن و شلواراشونو پوشیدن و دکمه هاشو بستنو و نشستن رو تخت و معصوم به لیلا گفت واسه اون چیزه که بهت میگفتم آماده ای لیلا هم گفت چرا که نه عزیزم که معصوم بهم گفت امیر علی بیا به شکم رو زانوهام بخواب منم خوابیدم به شکم رو زانوهاش بعد دست انداخت شرتمو درآورد انداخت کنار بعد با دستاش لپای کونمو از هم باز کرد و به لیلا گفت بات پلاگ رو دیدی گفت آره گفت درش بیار لیلا هم گرفت محکم بات پلاگ و از کونم کشید بیرون راستش درد زیادی داشت وقتی این کارو کرد بعد سوراخ کونمو دید که باز بسته میشه بعد با دوتا انگشتاش سوراخ کونمو از کنارا باز کرد گفت جوون همون چیزیه یه که میگفتی حتی بهتر از اون بعد دوتا انگشتای اشاره و وسط دست چپشو تف زد و کرد تو کونمو شروع کردن انگشت کردن منو همزمان داشتن از هم لبم میگرفتن بعد چند دیقه انگشت کردن معصوم گفت امیر علی پاشو پاشدم و نشستم رو تخت و معصوم به لیلا گفت برو سمت کشو یه دیلدو کوچیک و کرم و کاندوم هست اونارو بیار لیلا هم رفت سمت کشو ها همون دیلدو ۱۴ سانتی رو با کاندوم و کرم آورد بندشو بست به خودشو سفت کرد یه کاندوم هم کشید سره دیلدو چربش کرد تا داشت این کارارو می‌کرد معصوم هم منو به شکم خوابوند با دست لپای کونمونو باز کرد لیلا هم امد دیلدو رو تا ته کرد تو کون منو شروع کرد تند تند تلمبه زدن و منم داشتم ناله میکردم و درد میکشیدم تلمبه میزد و از معصوم هم لب می‌گرفت مابینش هم بعضی وقتا لیلا بعضی وقتا معصوم محکم چند بار چک میزدن دره کون من تو همون حین که لیلا داشت تلمبه میزد معصوم رفت تا نمیدونم چی بیاره گفت الان میام تو همون حین هم لیلا بعد چند دیقه تلمبه خوابید رو منو دیلدو رو فشار داد تو کونمو ارضا شد بعد دیدم لیلا سرشو برگردوند سمت معصوم گفت حالا نوبت منه دیدم لیلا سریع دیلدو رو کشید بیرون و چرخید پشت به من شد که نزاره برگردم ببینم اما من یه لحظه سریع دیدم پشتمو که لیلا سریع جلومو گرفت دیدم که معصوم یه دیلدو بزرگ تقریبا ۲۰ سانتی به قطر ۴ انگشت بود من از ترس داشت بدنم میلرزید و گریه میکردم اونا هم همینجوری داشتن میخندیدن لیلا رو کمر من نشسته بود با دستاش کونمو باز کرده بود و نمیذاشت تکون بخورم هر وقت میومدم تکون بخورم میزد به تخمام و کلی دردم
@night_story99
می‌گرفت بعد معصوم دیلدو رو که چرب کرد اول سرشو گذاشت هی زور زد تا با فشار کرد تو من داشتم گریه میکردم و ناله میکردم بعد معصوم با یه فشار دیگه دیلدو رو تا ته کرد تو کونمو منم جیغ بلندی زدم و شدید گریه کردم بعد چند تا تلمبه اول اصلا نفهمدیم چی شد چشمام سیاهی رفت و بیهوش شدم نمیدونم چقدر زمان گذشت تا بهوش بیام که بعدا معصوم بهم گفت یه ۱۵ دیقه ای بیهوش بودم وقتی بهوش امدم تو بغل معصوم بود لیلا هم چسبیده بود به من معصوم اون دیلدو بزرگ

🌛داستان شبانه🌜

11 Feb, 10:43


ی خودشو به کارت ادامه بده اصلا واینستا سریعتر محکمتر و از این حرفا بعد گفت بلند شو شلوارتو دربیار کامل بلند شدم شلوار و شرتمو کامل درآوردم و نیم تنم کامل لخت بود کیرم سیخ سیخ بود گفت بیا جلو به کیرم یه تف زد خیسش کرد بعد آورد نزدیک کرد تو کصش کیرمو و گفت امیر تا میتونی سریع محکم تلمبه بزن منم هر چقدر که زور داشتم محکم و سریع تلمبه میزدم و معصوم هم آه و اوه می‌کرد و جون می‌گفت و ناله می‌کرد بعد چند دیقه هم آب من امد هم معصوم که جفتمون ناله کردیم بعد بهم گفت خیلی خب بسه برو عقب بلند شد شلوارشو دوباره پوشید و دکمه هاشو بست به من هم گفت برو به شکم رو مبل بخواب تا بیام منم رفتم به شکم رو مبل خوابیدم معصوم هم رفته بود تو اتاق و بعد چند ثانیه معصوم با همون دیلدو ۱۴ سانتی بندار که روش کاندوم کشیده بود از اتاق امد بیرون داشت با کرمی که بهش زده بود میمالیدش بعد امد با دست بات پلاگو از کونم کشید درآورد تا بکشدش بیرون من جیغم درآمد بعد گذاشت کنار روی یه دستمالی که روی میز گذاشته بود بعد یه بالشت دوباره گذاشت زیر من تا کونم بیاد بالا بعد با یه فشار ریز دیلدو رو تا ته کرد تو کونم ایندفعه دردش نسبت به دیروز کمتر بودش اما همچنان باز هم کونم درد می‌گرفت وقتی تلمبه میزد اما ایندفعه مثل دیروز آروم تلمبه نمیزد داشت تند و محکم تلمبه میزد با هر بار تلمبه که میزد کونم آتیش می‌گرفت خودش یه پاشو گذاشته بود روی صورت منو داشت تلمبه میزد و ما بینشم محکم با چک میزد به لپای کونمو منم بلند جیغ میزدم و ناله میکردم و معصوم هم می‌خندید و جون می‌گفت بعد چند دیقه پاشو از رو سرم برداشت و خوابید رو کمر منو شروع کرد محکم تلمبه زدن همینطوری هم چند دیقه محکم تلمبه زد تا ارضا شد و گوش منو گاز گرفت و از روم بلند شد تا از روم بلند شد تا من بیام تکون بخورم به خودم بیام خیلی سریع دوباره بات پلاگ رو کرد تو کونم آنقدر سریع انجامش داد که من هنوز گیج درد بودم گفت تا فردا بمونه بسه دیگه من پاشدم بازم مثل قبل بعد انجام اینکارامون منو با خودش میبره حموم ۲ هفته که قبل مهر ۱ هفته هم که بعد مهر گذشته از زمانی که من خونه معصوم میموندم یروز بخاطر درس ریاضی که معلم قرار بود بده تا ساعت ۲ طول کشید به طوری که تمام بچه ها کلافه شده بودت و خودمم هم به قدری نشسته بودم که بات پلاگ داشت کونمو زخم میکرد و معلم گفت دیگه تمومه میتونید مدرسه تعطیل شد و من مثل همیشه رفتم سمت خونه معصوم و دلم میخواست اون بات پلاگ رو برای چند ثانیه هم شده در بیارم رفتم جلو در کلید انداختم و رفتم داخل راهرو از پله ها رفتم بالا کلید انداختم درو باز کنم همزمان کفشامم درآوردم تا درو نیمه باز کردن فهمیدن یه صدای ریز ملچ مولودچی میاد فکر کردم معصوم داره لواشک میخوره رفتم داخل درو آروم بستم صدا داشت از اتاق میومد گفتم حتما تو اتاق رو تخت نشسته کیفمو گذاشتم کنار دیوار رفتم تو اتاق دیدم معصوم خوابیده به کمر رو تخت با همون مانتو و مقنعه لباساش یه زن چادری جوون هم روی معصوم افتاده دارن حسابی از هم لب میگیرن و چشاشون بستن من همینطوری کنار در وایستاده بودم و داشتم با دهن و چشم باز نگاه میکردم تا حالا تو اون سن ندیده بودم زن از زن لب بگیره برام خیلی عجیب بودم بعد بلند گفتم ببخشید سلام تا صدای من امد معصوم و اون زنه هل شدن و اون زن چادریه از رو معصوم بلند شد چادرشو گرفت جلو صورتش و گفت معصوم این کیه معصوم هم گفت این همون پسره بود که برات تعریف میکردم منم گفتم ببخشید معصوم خاله اینجا چه خبره که معصوم بهم گفت امیر علی این دوست خیلی صمیمی و همکار جدید من هست لیلا خانم نزدیک تو هفته ای بود داشتم باهاش چت میکردم تا می‌گفت همون لحطه یادم آمد چرا بعضی موقعه ها عکس می‌گرفت از رو باهم وقتی لخت بودیم نگو میفرستاد واسه این لیلا خانومه لیلا خانوم هم مثل معصوم معلم دبستان دخترونه بوده و ۱ هفته ای می‌شد که انتقالی بهش دادن و آمده مدرسه معصوم اینا از لیلا بخوام بگم ۳۰ ساله اونم مطلقه
(مشخصاتش چشمای درشت با ابروهای مشکی دماغ کوچیک لبای معمولی سینه های ۷۰ و کون بزرگ کونش یکم از کون معصوم کوچیکتر بود بدن معمولی یکم لاغر کشیده با قد ۱.۷۴ و سایز پای ۳۸ چادری و محجبه با جوراب مشکی تا ساق)
معصوم و لیلا جفتشون لزبین هم بودن و فهمیدن که ۲ هفته ای بود با هم چت میکردن عاشق هم شده بودن بگذریم لیلا خانم بعد اینکه فهمید من هم خودی هستم چادرشو از صورتش برداشت معصوم بهم گفت امیر علی پاهامو حسابی خسته شده فقط تو میدونی باید چیکار کنی که لیلا گفت منظورت چیه معصوم اونم گفت الان خودت میفهمی لیلا منم که فهمیدم منظورش ماساژ و لیس زدن پاهاشونه رفتم نشست رو زمین کنار تخت و پاهاشون و شروع کردین مالیدن پاهای جفتشون تو همین حین ماساژ دادن من معصوم دوباره صورت لیلا رو گرف

🌛داستان شبانه🌜

11 Feb, 10:43


@night_story99
یداد تا بره تو بعد چند بار انجام دادن فرستاد تو من دندونامو به هم فشار دادم بعد همینطوری با فشار کلشو کرد تو کونمو منم داد و ناله و التماس و میگفتم ای نکن توروخدا درد داره و معصوم هم میگفت شل کن فقط اولش درد داره هیچی نیست بعد خوابید رو منو منم همینطوری گریه ناله میکردم شروع کرد اول آروم تلمبه زدن با هر تلمبه که میزد من بلند آی میگفتم و بعدش شروع کرد تند تند تلمبه زدن و منم همینطوری ناله و گریه و فریاد و اونم گردنم و لیس میزد کمرمو لیس میزد گوشمو گاز می‌گرفت بعد چند دیقه تلمبه زدن آب خیلی زیادی از کیرم پاشید و بالشت زیر شکمم و رو خیس کرد به طوری که انگار یه لیوان آب خالی کردن رو این بالشت و معصوم هم ارضا شد و بلند و شد و دیلدو رو کشید بیرون کونم داغ داغ شده بود و داشت میسوخت معصوم با دستاش لپای کون منو باز کرد دید سوراخ کونم قرمز شده و بعد بات پلاگ ورداشت چرب کرد و کرد تو کونمو منم آی بلندی گفتم بعد بهم گفت پاشو اینو تا فردا که بیای پیشم درنمیاری فقط وقتی خواستی دستشویی بزرگ کنی در میاری میشوریش دوباره میذاریش داخل بعد منو برد حموم و بدنمو شست و لباسامو تنم کرد و راستش خیلی سخت بود اون بات پلاگ تو کونم بود گذشت و من با همون بات پلاگ و درد کون با بدبختی خوابیدم و رفتم مدرسه و برگشتم خونه معصوم کلید انداختم رفتم داخل کلیدی که خودش بهم داده بود کیفمو درآوردم و رفتم نشستم رو مبل هنوز بات پلاگ تو کونم بود و اذیت می‌کرد بعد نیم ساعت معصوم هم رسید خونه امد دوباره سلام و احوالپرسی و نشست روی مبل کنار منو بعد شروع کردیم اولین دکمه های مانتوش باز کرد و سینه هاشو از توی سوتینش درآورد گفت بیا منم رفتم و شروع کردم مثل همیشه خوردن از سینه راستش شروع کردم نوک سینه شو شروع کردن میک زدن بعد خوردن حسابی خوردم و خوردم بعد رفتم سراغ چپیه همزمان که داشتم سینه سمت چپشو میخوردم با دستم داشتم سینه راستشو میمالیدم بعد چند دیقه معصوم گفت خب بسه برو عقب و سینه هاشو گذاشت تو سوتینشو دوباره دکمه های مانتوش بست بعد بهم گفت امیر علی امروز زیادی سرپا بودم پاهام خسته شدن میتونی یه ماساژی بهشون بدی گفتم حتما چرا که از رو مبل امدم پایین و نشست رو زمین کنار مبل پاهای معصوم رو گرفتم پاهاشو تو جوراب پاریزین مشکی بدون کفه بود به ناخن های دست و پاشم لاک قرمز زده بود پاهای خیلی بزرگی داشت اول از پای چپش شروع کردم با دستای کوچیکم پاهای بزرگشو مالیدن اول از انگشتاش دونه به دونه شروع کردم از انگشت کوچیکش تا رفتم سمت شصتش بعد رفتم سراغ کف پاش حسابی کف پای بزرگشو مالیدم بعد رفتم سراغ پاشنه پاش پاشنه پاشو هم حسابی مالیدم رفتم سراغ پای چپش که همزمان معصوم هم گفت آفرین امیر علی تو واقعا پسر فوقالعاده خوبی هستی بعد پای چپشم مثل پای راستش همونجوری مالیدم بعد خم شدمو پاهاشو بوسیدم معصوم لبخندی زد و گفت یعنی چی به این زودی خسته شدی و تمومش کردی گفتم چیو گفت ماساژ پامو گفتم نه هر وقت شما بخوای تموم میشه بعد گفت بزار بهت یه مدل ماساژ پا بدم پای راستشو بلند کرد چسبوند به صورتم گفت چطوره بو میده پام یا نه من با اینکه میدونستم جوراباش حسابی بو میدن گفتم بله بو میدن اما بوی بهشت میدن بعد بهم گفت دهنمو باز کنم و زبونمون بیارم بیرون بعد کف پاشو می‌کشید رو زبونم مزه عرق پاشو کامل حس میکردم هم بد بود هم خیلی خوب کیرم حسابی از زیر شورت و شلوار سیخ شده بود بعد انگشتای پاشو همرو باهم کرد تو دهنم دهنم داشت جر می‌خورد انگشتای پاهای گندشو کرده بود تو دهنم مزه عرق پاش با آب دهنم قاطی شد و یه ۱ و ۲ دیقه نگه داشت بعد پاشو کشید بیرون از دهنم بعد گفت شروع کن لیس بزن جفت پاهامو خیس و تمیز کن با زبونت منم گفتم چشم و شروع کردم انجام دادن اول از همون پای راستش از انگشت کوچیکش شروع کردم دونه به دونه تا رسیدم به شصتش بعد کف پاشو کامل لیس زدم روی پاشو بعد کامل پاشنه پاشو گردم تو دهنم و لیس زدن بعد رفتم سراغ پای چپش اونم مثل پای راستش به قدری جفت پاهاشو لیس زدم هم کل لب و دهن و چونه و گلوم خیس شده بود هم جفت پاهای معصوم بعد معصوم پاهاشو کشید عقب و شروع کرد دکمه های شلوارشو باز کردن بعد بلند شد شلوار و شرتشو تا زانو کشید پایین بعد پاهاشو داد بالا گفت امیر علی بیا جلو بجنب منم رفتم نزدیک و رو زانوهام نشستم و سرمو تا نزدیک کص معصوم کرد معصوم از پشت سرمو چسبوند به کصشو گفت لیس بزن حسابی از بالا تا پایین همه جاشو لیس بزن منم زبون میکشدم از سوراخ کونش تا میرفتم بالا تا سره کصش بعد دوباره از همون بالا زبون میکشیدم تا سوراخ کونش بعد زبون مینداختم تو سوراخ کونشو شروع میکردم زبون انداختن توشو لیس زدن معصوم هم وای و آه و ناله می‌کرد و جون می‌گفت بعد کصشو لیس میزدم میک میزدم زبون مینداختم توش معصوم هم میگفت وای امیر عل

🌛داستان شبانه🌜

11 Feb, 10:43


@night_story99
ت و نزدیک صورت خودش کرد و دوباره شروع کردن به لب گرفتن از هم منم بعد چند دیقه مالیدن شروع کردم به لیسیدن اول از پاهای معصوم شروع کردم جوراب پاریزین کرم ایندفعه پاش بود و حسابی هم بوی عرق میداد زبون انداختم از انگشتای پای راستش شروع کردم میک و لیس میزدم با هم و میرفتم بعدی تا رسیدم به شصتاش جفت شصت پاهای گندشو کردم تو دهنمو داشتم لیس میزدم دهنم دیگه داشت پاره می‌شد به طوری که به زور دوتا شصتای بزرگ پاهاشو تو دهنم جا کرده بودم بعد چند دیقه لیسیدن جفت شصتاش رفتم سراغ انگشت کوچیک های پای چپش بعدش رفتم سراغ کف پاهاش از همون چپیه شروع کردم حسابی زبون میکشیدم رو از بالا تا پایین میرفتم و میومدم بعد تو همون حالت از کف پاش رفتم تا قوزک پاهاش قوزک پاهاشو گرفتم تو دهنم شروع کردم گاز زدن و میک زدن و لیسیدن رفتم سراغ پای راستش اونم همینطوری زبون کشیدم تا قوزک پای راستش بعد رفتم سراغ پاهای لیلا اول دست کشیدم رو پاهاش جوراباش تا ساق پاهاش بود جورابای مشکی لیلا گفت امیر علی پاهامو حسابی ماساژ بده دماغمو نزدیک کردم بو کشیدم بوی شدید عرق میداد بوی خیلی زیاد و تندی تو همون حین معصوم گفت بجنب امیر علی پاهای لیلا خانم خستس احتیاج به ماساژ تو داره لیلا هم گفت بجنب با زبونت ماساژ بده دیگه منم اول از انگشت کوچیکه پای چپش شروع کردم تا شروع کردم لیس زدن و میک زدن مزه عرق پاش تو دهنم پخش شد بوی و مزه عرق پاش حسابی شدید بود از انگشت کوچیکه شروع کردم میک زدن یکی یکی‌ لای انگشتارو از رو جوراب لیس میزدم تا رسیدم به شصتش شروع کردم میک زدن بعدش رفتنم سراغ کف پای چپش لیسیدم و لیسیدم بعد رفتم سراغ قوزک پاش قوزک پاشو هم حسابی لیس زدم و میک زدم و شروع کردم لیس زدن تا وسطای ساق پاش که ته جورابش بود لیس زدم و رفتم سراغ پای راستش اونم از انگشت کوچیکه شروع کردم تا رسیدم به شصتش شصتش رو هم لیس زدم بعد دوتا شصتاشو شروع کردم لیس زدن بعد رفتم سراغ کف پاشو بعدم قوزک پاشو بعدم ساق پاش بعد اینکه کارم تموم شد معصوم گفت خیلی خب امیر علی بسه برو اون گوشه اتاق رو صندلی بشین بعد لیلا از رو معصوم بلند شد معصوم مقنعه لیلا رو داد بالا شروع کرد یه چند دیقه ای گردن لیلا رو لیسیدن بعد دکمه های مانتو لیلا رو باز کرد و تیشرتشو داد بالا سینه هاشو از تو سوتین درآورد شروع کرد لیس زدن من تو اون سن اولین بار بود داشتم لز دوتا زن و نگاه میکردم اونم تازه با جزئیات شروع کرد هی سینه چپ سینه راست جدا باهم همینجوری چند دیقه خورد بعد نوبت لیلا شد لیلا مقنعه معصوم رو داد بالا شروع کرد چند دیقه لیس زدن گردن معصوم تو همون حین که داشت گردن معصوم رو لیس میزد معصوم هم داشت دکمه های سینه شو باز می‌کرد باز کرد و سینه های بزرگشو از سوتین درآورد و لیلا هم شروع کرد لیس زدن و میک زدن اول از چپیه شروع کرد بعد رفت سراغ راستیه تو تمام این مدت که سینه ها و گردن همدیگه رو لیس میزدن و میک صدای آه و نالشون کل اتاق رو پر کرده بود بعد چند دیقه مقنعه هاشونو دوباره درست کردن و دکمه های مانتو شونو بستن و اول معصوم شروع کرد باز کردن دکمه های شلوار لیلا بعد شلوار و شرت لیلا رو تا زانو کشید پایین بعد و شروع کرد کص لیلا رو لیس زدن اول دور کصشو بعد روشو بعد زبون انداخت توشو لیلا داشت از حشریت دیوونه می‌شد تو فضا بود معصوم کص لیلا رو سوراخ کونشو حسابی زبون مینداخت توشو لیسش میزد لیلا هم تو آسمونا بود بعد چند دیقه آب لیلا امد و پاشید تو صورت معصوم . معصوم هم یه جون گفت و سرشو از آورد بالا نزدیک صورت لیلا کرد شروع کرد دوباره از هم لب گرفتن و بعد چند ثانیه معصوم گفت حالا نوبت توعه بعدش لیلا شروع کرد باز کردن دکمه های شلوار معصوم اونم شلوار و شرت معصوم رو تا زانو کشید پایین و شروع کرد لیس زدن لیلا حسابی هم سوراخ کون هم کص معصوم رو داشت وحشیانه می‌خورد معصوم هم هیم و جون می‌گفت و ناله می‌کرد بعد چند دیقه هم آب معصوم امد و پاشید رو صورت لیلا بعد معصوم به لیلا گفت به کمر بخواب معصوم هم امد روش و به صورت ۶۹ شدن معصوم و لیلا شروع کردن دوباره کصای همو لیس زدن معصوم آنقدر لیس زد تا لیلا آبش امد بعد معصوم سرشو آورد بالا صاف شد بعد سره لیلا رو گرفت محکم کصو کونشو می‌مالید به صورت لیلا که لیس بزنه لیلا هم مثل معصوم داشت وحشیانه لیس میزد تا بعد چند دیقه آب معصوم هم امد دوباره ناله ای کرد و ابشو پاشید رو صورت لیلا بعد معصوم سر لیلا رو ول کرد و از رو لیلا بلند شد و چرخید سمت لیلا و شروع کردن از هم لب گرفتن و سره و صورت هم رو لیسیدن بعد دوباره به صورت قیچی شدن و شروع کردن کصاشونو به هم مالیدن گاهی از هم لب میگرفتن گاهی هم پاهای همو میگرفتن و شروع به لیسیدن میکردن بعد چند دیقه هم بازم آبشون امد و ناله ای کردن بعد معصوم به من اشاره کرد گفت بیا این

🌛داستان شبانه🌜

11 Feb, 10:43


دست داد انگار بهم بی حسی زده بودن که بعدا فهمیدن اولین تجربه ارض

ا شدنم بود بعد معصوم از روم بلند شد منو بغل کرد برد تو حموم اونجا بهم گفت دوزانو بشینم اول سینه هاشو چسبوند به صورتم منم حسابی مالیدم و خوردمشون بعد سرمو چسبوند دوباره به کصش تا چوچولشو لیس بزنم بعد چند دیقه لیس زدن دوباره ارضا شد و آبش امد ناله ای که کرد و هی جون می‌گفت بعد منو خوابوند کف حموم به کمر خوابوند دوباره با کص نشست رو صورتم به طوری که ایندفعه پشت به صورتم نشسته بود کون گندش کل صورتمو کلمو گرفته بود خیلی سخت میتونستم ببینم بعد چند دیقه لیسیدن دوباره ارضا شد ابشو داشت میپاچید تو حموم و جیغ میزد و آه و جون می‌گفت بعد بلندم کرد و کل صورت و بدنمو شست و از حموم آمدیم بیرون و منو خشک کرد گفت امیر علی قولمون که یادت نرفته گفتم نه اصلا به هیچ وجه اونم لبخندی زد و گفت آفرین واسه همینه من آنقدر تورو دوست دارم واسه اینکه پسر حرف گوش کنی هستی و منم اونموقع تو دوران بچگی کلی حال میکردم این حرفارو ازش می‌شنیدم گذشت و مثل همیشه فردا هم بعد مدرسه رفتم خونش اما سرکار بود امد کفشاشو درآورد باهم سلام و علیک کردیم منو از لبام بوس کرد و گفت امیر علی امروز چطوری گفتم خوبم حالا که امدم پیش شما بهترم هستم گفت خیلی ممنونم بعد بهش گفتم امروزم باهم بازی می‌کنیم گفت معلومه که بازی می‌کنیم رفت تو اتاق لباساشو کامل درآورد بهم گفت امیر علی بجنب لباساتو دربیار لخت شو بیا تو اتاق منم لباسامو درآوردم رفتم پیشش دیدم به کمر خوابیده پاهاشو باز کرده گفت بیا جلو رفتم جلو اول به کصش تف زد همین که به کصش تف زد دوباره به دستش تف زد و مالید به کیرم قلقلکم امد بعد کیرمو با دوتا انگشتش گرفت نزدیک کصش کرد یذره مالید کیرمو به کصش پاهاش بالا نگه داشته بود دستشو انداخت پشت کمرم منو کشوند نزدیک خودش کرد نزدیک نزدیک بعد دوباره کیرمو گرفت ایندفعه کرد تو کصش کیرمو کامل کرد تو کصش بعد یه هیییم و آهی گفت تو همون حین لبشو هم داشت گاز می‌گرفت کیرمو تا کرد تو کصش یه حس خیلی عجیبی داشتم واسه اولین بار خیلی خوب بود هم لیز بود هم خیس بود هم داغ بود هم لذت بخش بود کصش پاهاش بالا بود منو کشید و به شکم خوابوند رو خودش بهم گفت شروع کن دولتو آروم آروم عقب جلو کردن و حرکت دادن تو چوچول من خودشم دستاشو گذاشته بود رو لپای کون منو داشت با کونم و سوراخ کونم بازی می‌کرد و چند باری هم داشت سعی می‌کرد انگشت وسط دست راستشو که تف میرد بهش رو بکنم تو کونم اما هر دیقه فشار میداد هم نمیشد هم من کلی تکون میخوردم و نمیذاشتم و آه و آی میگفتم تو همون حین صورتمو نزدیک سینه هاش کردم و شروع کردم حسابی سینه های بزرگشو خوردن بعد چند دیقه دوباره که من شروع کردم و داشتم آروم تلمبه میزدم صورتم دقیقا نزدیک به پاهای معصوم بود منم اون موقع از روی کنجکاوی دماغم میچسبوندم به پاهاش تا پاهاشو بو کنم پاهاش بوی عرق میداد اما جای تعجبش این بود من اصلا بدم نمیومد از بوی پاهاش تازه بیشتر دماغم رو می‌میچسبوندم و پاهاشو بو می‌کرد تا اینکه بعد چند دیقه دوباره همون حالت ارضا شدن من امدم که کیرمو دربیارم و بیوفتم رو تخت معصوم نذاشت و منو چسبوند به به خودشو با دستش از پشت هی کونمو با دستش به جلو هل میداد تا کیرم تو کصش حرکت کنه و بعد چند دیقه ای آهیی گفت بدنش لرزید و آبش امد و منو ول کرد کیرم خیس خیس شده بود بعد بلند شد رو زانوهاش نشست منم به شکم خوابوند رو زانوهاش به طوری که صورتم پشت بهش میوفتاد شروع کرد با کونم ور رفتن بعد انگشت وسط دست راسشو کرد و تو دهنشو تف مالی کرد میخواست یواش یواش بکنه تو کون من هی نوک انگشتشو فشار میداد به سوراخ کنم تا بالاخره نوک انگشتشو کرد تو کونم منم جیغ زدم و میگفتم ای نکن معصوم خاله درد داره اونم می‌گفت هیچی نیست یذره صبر کنی الان تموم میشه یه چند دیقه همین کارشو ادامه داد هی انگشتشو فشار بیشتر میداد و می‌کشید بیرون تف مینداخت رو انگشتشو دوباره میکرد تو انگار هی چند بار این کارو تکرار کرد تا کامل انگشت وسطشو کرد تو و تا آخرش منم هی جیغ و ناله و گریه و التماس و اونم همیشه خنده و لذت و یذره دیگه صبر کن و شل کن و اولش درد داره و الان تموم میشه و می‌گفت و می‌برد بعد میخواست بلند بشه بهم گفت همینجوری به شکم بخواب یه بالشت هم گذاشت زیر شکمم تا کونم بیاد بالا بعد از رو تخت رفت سمت کشو هاش رفت با چند تا چیز برگشت یه پارچه سفید یه کرم چرب کننده یه بسته کاندوم با یه کمربند بند دار دیلدو که جاش یه دیلدو نازک تقریبا ۱۳ و ۱۴ سانتی یه بات پلاگ کوچیک بود دیلدو رو بست به کمربنده و یه کاندوم هم کشید روش و شروع کرد با همون کرمه چربش کردن بعد امد رو تخت با دستاش پاهامو باز کرد دستاشو گذاشت رو لپای کونم و شروع کرد از هم بازش کردن تا سوراخ کونم معلوم بشه بعد اول سره دیلدو رو با سوراخم بازی بازی میدادو هی فشار م

🌛داستان شبانه🌜

11 Feb, 10:43


خاطرات بچگی من با دوست مادرم















@night_story99



















#پگینگ

#زن_همسایه

#خاطرات_نوجوانی


























سلام به همه اسم امیر علی هست 19 سالمه یه خاطره ای رو میخوام براتون بگم برمیگرده به سالها پیش قبل اینکه داستان رو بگم هم داستان در مورد پکینگ هست هم به شدت طولانی پس اگه نه حوصله دارید و علاقه نخونید و بی خود وقت خودتون رو تلف نکنید خیلی ممنون متشکرم
مقدمه:
ما قبلا تو یه محلی قدیمی تو پایین شهر زندگی می‌کردیم بخاطر اینکه بعد فوت پدرم مادرم به تنهایی باید هم خرج خونه زندگیمون رو درمی‌آورد هم دنبال یه جا با قیمت و اجاره کتری می‌بودیم من وقتی پدرم فوت کرد ۴ سالم بود و چیز زیادی ازش به خاطر ندارم و چند سال بعدش اسباب اساسیمون رو جمع کردیم رفتیم همون محله که بهتون گفتم خونه ما ته بن بست بود کنار یه خونه و تو اون کوچه بجز خونه ما و بغلیمون خونه دیگه ای نبود مادرم آدم اجتماعی بود و همیشه همه جا میتونست خیلی راحت دوست پیدا کنه اما من هم یه بچه درون‌گرا هم خیلی خجالتی و اصلا تا اون موقع حتی تو مدرسه ام هیچ دوستی نداشتم خونه بغلی ما یه خانومی زندگی میکرد به اسم معصوم خانوم که مطلقه بود ۳۷ سالشم بود
@night_story99
(مشخصاتش چشمای مشکی درشت ابرو های کشیده و پهن دماغ کشیده و لبای درشت رنگ پوست سفید بدن تپل و با سینه ها و کون بزرگ سینه هاش تقریبا ۸۰ بود با قد ۱.۸۰ و قدش هم از مادرم بلند تر بود سایز پاشم ۴۰ بود)
داستان اصلی:
مادرم پرستار شده بود تو بیمارستان و بیشتر وقتا حتی تا شب مجبور بود شیفت واسته و برای همین منو سپرد به معصوم خانوم چون معلم مدرسه بود و تا ۲ و بعضی وقتی هم ۳ کارش تموم می‌شد و میتونست بیاد خونش برای همین از کلید خونش یه زاپاس به من داده بود که بعد مدرسه برم خونش تقریبا ۲ هفته بعد اومدنمون تا اول مهر شروع بشه من خونه معصوم خانوم میموندم و و تا اون موقع فقط با معصوم تونسته بودم دوست بشم و راحت باشم و همیشه بعد مدرسه خونش بودم حتی یادمه به قدری خوشگل بود که خودمم خیلی ازش خوشم میومد و همیشه چه با لباسای خونه چه با لباسای فرم کارش تو مدرسه خیلی خوشگل بود و بهش میومد بعدا هم من هم معصوم خیلی باهم راحت شده بودیم به طوری که بیشتر وقتا که حموم میرفت منم با خودش می‌برد و هم اون خودشو بهم می‌مالید هم من خودمو بهش سینه هاشو میمالیدم و رو این حساب کیرمم هم بلند می‌شد و معصوم می‌خندید و برام میمالیدش و بهم میگفت امیر علی یادت باشه اینا بین من تو باید بمونه و به مادرت هیچی نگی راستش من با مادرم زیاد حرف نمیزدم برای همین تو اون سن یکی آنقدر باهام وقت میگذروند و بهم توجه میکرد حاضر نبودم به هیچ قیمتی از دستش بدم برای همین همیشه بهش میگفتم چشم معصوم خاله هر چی شما بگید اونم یه لبخند میزد و میگفت افرین امیر علی جان تو خیلی پسر خوبی هستی هی به مرور زمان روم به روش باز شد و دیگه باهاش راحت بودم و کم کم معصوم بهم میگفت امیر علی بیا باهم بازی کنیم که منظورش بازی های جنسی البته من بعدا فهمیدن که اینا بازی های جنسی بودن بگذریم پیرهن و سوتینشو درمی‌آورد و من سینه هاشو میمالیدم میک میزدم و میخوردم از نوکش گرفته تا کلشو اولین بار بهم گفت شلوارتو دربیار شلوارمو درآوردم کیر کوچولومو گرفت تو دستاشو شروع کردن اول نوک زبونشو همه جای کیرم کشیدن حسابی هم قلقلکم میومد هم یه جور حسی بود که برام جدید بود و داشتم برای اولین بارم حشریت رو تجربه میکردم بعد دهنشو باز کرد شروع کرد کل کیرمو میک زدن و خوردن من از شدت قلقلک و حشریت آه و ناله بلند شده بود و می‌گفت معصوم خاله نکن قلقلکم میاد اونم می‌گفت هیچی نیست امیر علی این فقط یه بازیه و به کارش ادامه می‌داد و کیرمو می‌خورد و سینه هاشو می‌مالید کل کیر کوچولومو تو دهنش کرده بود بعد شروع کرد تخمامو جدا خوردن بعدش دوتاشو باهم می‌خورد و سینه هاشو می‌مالید بعد بهم گفت پیرهنتو دربیار و به کمر بخواب من کامل لخت لخت شده بودمو به کمر خوابیدم بعد معصوم خانوم شروع کرد کامل تیشرت و شلوارکشو درآوردن شرت و سوتینشم درآورد بعد امد با کون نشست رو صورت من کون بزرگش صورتمو پوشونده بود بهم گفت برای آدمه بازی منم باید چوچولشو لیس بزنم من اولش بدم امد اما بخاطر حرف معصوم هرچی می‌گفت انجام می‌دادم اول با چندشی زبونم میزدم بهشو میگفتم یه جوریه نمیتونم که معصوم هم میگفت چیزی نیست اولش اینطوریه که بعد چند دفعه لیس دیگه برام عادی شد بعد چند دیقه لیس زدن من یدفعه از چوچول معصوم یه آبی با شدت پاشید تو صورتم و همزمان باهاش معصوم جیغ میزد و ناله می‌کرد و آه می‌گفت آبش امد و کل صورت و سر و هیکل منو خیس کرد تو همون حین یدفعه شروع کرد تند تند کیرمو میک زدن و ساک زدن به قدری که تند و عمقی این کارو می‌کرد که من از شدتش دندونامو به هم فشار میدادم بعدش یدفعه کل بدنم یه لرزشی کرد و یدفعه یه حالت سرخوشی بهم

🌛داستان شبانه🌜

11 Feb, 10:39


اینقد نازش کردم یه لحظه صداش کردم دیدم جوابمو نمیده،فهمیدم خوابش گرفته به آرومی از پشتش در اومدم سرشو آروم گذاشتم رو تخت کنارش دراز کشیدم لباس تو تنش جابجا شده بود سینه سمت راستش کامل افتاده بود بیرون سرم و نزدیک کردم به سینش ،چی میدیدم واااااای انگار ک حوری بهشتی بود اول یکم به چشماش زل زدم مطمئن شدم ک خوابه،به آرومی زبونمو زدم نوک سینش هیچ عکس العم

لی نشون نداد دوباره زبونمو چسبوندم رو نوکش بیشتر جرات کردم این بار لبامو چسبوندم نوکش لای لبام بود
@night_story99
همزمان با دستم داشتم کصم و می‌مالیدم خیلی حس خوبی بود نفسم بند اومده بود نوک سینش کامل تو دهنم بود دیدم هنوز خوابه تکون نمیخوره این بار همه سینشو کردم دهنم همه سینش اندازه کله یه کیر بود داشتم میکش میزدم بعدش بلند شدم یه نگاه بهش انداختم پاهاش باز بود طاق باز خوابیده بود شورت که تنش بود آسترش فقط یه نخ بود چون تو تنش گشاد بود نخ هم افتاده بود بغل پاش کصش کامل لخت بود سرمو بردم لای پاش
یکم بوش کردم هیچ بویی نداشت خیلی تمیز بود پشمای بالاش یکم در اومده بود پایین کصش دور لبهای کصش تمیز بود سفید با یه خط صورتی،دست نخورده وآک دوباره به چشماش نگاه کردم دیدم هنوز خوابه زبونمو زدم رو چوچولش کشیدم دهنم دوباره چسبوندم ،این بار دیگ نکشیدم همینجوری چسبوندم این بار یکم لیست زدم بعد از پایین شروع کردم به لیسیدن تا بالا
همزمان کصمو می‌مالیدم نزدیک ارضا شدنم بود زبونم و لای کصش میکشیدم از بالا تا پایین از پایین تا بالا کصش خیلی تمیز و ناز بود دوست نداشتم ولش کنم داشتم ارضا میشدم پاهام میلرزید تو یه لحظه کامل لرزیدم و افتادم بغلش
این اولین داستانم بود نوشتم اگه خوشتون اومد تو کامنتا بگین ادامشو بنویسم
ممنون از همتون













































نوشته: سپیده











































@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

11 Feb, 10:39


_باش پس من برم رو مخش کار کنم بعدا بهت پی میدم
باش عزیزم میبوسمت💋💋💋
_بووووووس💋💋💋
ساعت ۵ بعد از ظهر بود تو مغازه بودم گوشیم زنگ خورد،روژان بود
_سلام خاله خوبی
خوبم عزیزم چه خبر حالت خوبه
_آره خوبم با مامانم اومدیم بیرون گفتیم بیام مغازه شما مامانم میخواد ببینه شما رو،گفتم بیایین قدمتون رو چشام ،آدرس

و دادم بعد ۱۰ مین اومدن
سلام و احوال پرسی کردیم و نشستیم
زنگ زدم از بیرون ۳ بستنی بیارن
خیلی خوش اومدین اسمتونم نمیدونم
_مرضیه هستم
خوشبختم از دیدنتون مرضیه خانم،منم سپیده هستم
_منم خوشبختم
شنیدین دیگه امروز چه بلایی سرمون اومد ،بخدا خیلی ترسیدم
خداروشکر بخیر گذشت دخترمون چیزیش نشد
_آره خداروشکر روژان تعریف کرد ،مشخصه که آدم خوبی هستین تا خونه رسوندین جویای احوالش شدین.
این چه حرفیه وطیفه هست روژان خانم لیاقتش بیشتره ایشالله بعد از این بیشتر آشنا میشیم.
@night_story99
راستی روژان گفت چن روز دیگه تولدشه اگه شما صلاح بدونین میخوام واسش یه تولد بگیرم تو خونه خودم
_والا چی بگم انگار روژان دل شمارو برده با خنده
برده اونم چه بردنی،همیشه دوس داشتم یه دختر داشته باشم مثل روژان
اما چه میشه کرد قسمته دیگ
_خوب روژان دیگ دختر شما هم میشه هر وقت خواستین میاد پیشتون کمک حالتون میشه مگه نه روژان
روژان…آره مامان خیلی دوست دارم خاله خیلی مهربونه اینقد دوسش دارم
همگی خندیدیم و روژان اومد بغلم و بوسم کرد منم نازش کردم
قرار شد فردا بعد از مدرسه برم دنبالش ببرمش خونه عصری برگردونم خونشون.
ساعت نزدیک ۱۲ بود مغازه رو بستم و رفتم جلو مدرسه منتظرش شدم
بچه ها داشتن از مدرسه می رفتند روژان منو از دور دید دوان دوان اومد با صورت خندان سوار شد و بغلم کرد بوس کرد و نشست و حرکت کردیم سمت خونه رسیدیم خونه بهش گفتم من لباسمو عوض کنم بیام رفتم تو اتاق درو نبستم لباسامو کامل در آوردم در اتاق باز بود پشتم به در بود نگو روژان اومده جلو در وایساده منم لخت یهو گفت
_خاله هیکلت واقعا عالیه
برگشتم گفتم دیوونه نگام میکردی میام میکشمت
با خنده اومد تو گفت بخدا راست میگم خیلی خوبی ،باشگاه میری صد درصد
گفتم آره میرم چطور
_هیچی همینجوری گفتم
اگه دوس داری تو هم بیا
_نه من همه چیم اوکیه واسه چی بیام
میدونم اوکیه اما اگه بتونی حفظشون کنی عالیه باشگاه و ورزش بدنتو سالم نگه میداره البته تو خونه هم لوازم دارم اینجا با هم کار می کنیم.
تیشرت بلند مو تا پایین باسنم بود سفید رنگ تنم کردم و بهش گفتم تو میخوای همینجوری بشینی
گفت من لباس نیاوردم ک
کمد و گذاشتم تو اختیارش گفتم همشون تمیزه هر کدومو دوس داری بپوش بیا منم برم سر وقت ناهار بعد اومدم آشپزخونه مشغول پخت بودم دیدم با خنده اومد بغل در وایساده بیرون نمیاد
گفتم چی شده شیطون بلا واسه چی میخندی با خنده پرید بیرون
چی میدیدم واااااای،یه ست لباس شب قرمز توری داشتم اونو برداشته پوشیده
از خنده روده بر شدیم اومد جلوتر با دستم لپاشو گرفتم و گفتم چقد سکسی شدی تو شیطونکم چشم تو چشم دماغم و به دماغش مالیدم دوست داشتم لبای خیس و کوچلوشو یه لقمه کنم یه دل سیر بخورمش اما به زور جلو خودمو گرفتم.
گفت چطوره بهم میاد
گفتم آره عشقم میاد اما یکم واست بزرگه از مغازه یکی واست میدم که کامل سایزت باشه
_اتفاقا دیروز تو مغازت دیدم یکی خیلی خوشم اومم
@night_story99
گفتم همون میدم بهت
بغلم کرد و گفت خیلی دوست دارم
تیشرت من نخی نازک بود اونم ک لباس خواب پوشیده بود وقتی بغلم کرد
گرمی بدنشو خوب حس کردم فهمیدم ک لباسی ک پوشیده حشریش کرده
گفتم بشین ناهار بخوریم ،ناگت مرغ گرفته بودم سرخ شد و نشستیم ناهار و خوردیم جمع کردیم لباس تو تنش یکم گشاد بود وقتی خم میشد سینه هاش کامل دیده می‌شد سینه هاش اندازه یه گلابی تازه رسیده بود نوک تیز صاف و خوشگل از دیدنش یه جوری میشدم من تا بحال با هیچ زن و دختری رابطه نداشتم اما این یه حس فوق العاده بود دوست داشتم لمسش کنم بوش کنم
بوسش کنم اما جرات نمیکردم می‌سپردم به زمان
اومدم برس و از جلو اینه برداشتم نشستم رو تختم که موهامو مرتب کنم روزان اومد کنار من گفت بده من شونه کنم واست تو هم واسه منو
موهای منو شونه کرد و تموم کرد بعد برس و داد دستم و گفت نوبت توعه
گفت یکم عقب میشینی میخوام بغلت بشینم
خودمو کشیدم یکم عقب تر اومد نشست تو بغلم پشتش به من شروع کردم به مرتب کردن موهاش ،طوری نشسته بود ک پاهای لختش کامل چسبیده بود به پاهای من اگه یکم دیگه پامو باز میکردم کصم کامل می‌چسبید به کونش
در حین مرتب کردن موهاش پامو کم کم بازتر کردم و خودمو سر میدادم جلوتر تا اینکه روژان هم تو یه لحظه خودشو سر داد عقب تر و گفت داشتم می افتادم زمین،کصم کامل لخت چسبید به کونش بعد اینکه کار برس تموم شد شروع کردم به نوازش موهاش واسش شعر گفتن

🌛داستان شبانه🌜

11 Feb, 10:39


لز با دختر دبیرستانی









































@night_story99















#زن_مطلقه

#لز







































با سلام خدمت دوستان
من سپیده ۴۲ سالمه از استان اردبیل ،قدم ۱۸۰ وزنم ۸۰،دو ساله که از شوهرم طلاق گرفتم دوتا پسر دارم که خارج از کشور هستن.
داستانی که میخوام تعریف کنم کاملا واقعیه ،تقریبا دو هفته پیش واسم اتفاق افتاده
بریم سر اصل مطلب
من تو مرکز شهر تو یکی از پاساژ های معروف مغازه لباس زیر دارم اونجا مشغول کار هستم،چند روز پیش وقت ناهار که شد مغازه رو بستم که برم خونه ناهار بخورم و استراحت کنم تو راه که با ماشینم میومدم سرعت کمی داشتم از جلو مدرسه دخترونه که رد میشدم یکی از دخترا پرید جلو ماشین ،من همون لحظه ترمز کردم و پیاده شدم دیدم دختره افتاده زمین اما خداروشکر چیزیش نشده دستشو گرفتم بلندش کردم لباسش یکم خاکی شده بود مرتبش کردم گفتم عزیزم چیزیت نشده گفت خاله هیچیم نشده نگران نباش گفتم بریم درمانگاهی چیزی ،گفت نه ممنون چیزیم نشده .
گفتم بیا سوار شو برسونمت خونتون ،اولش یکم تعارف کرد بعدش اومد نشست تو ماشین راه افتادیم تو راه ازش سنشو پرسیدم گفت 17 سالمه ،بیستم این ماه میشم 18 ساله
گفتم عه چه خوب پس تولد داریم
گفت ای بابا کیه ک واسه ما تولد بگیره دلت خوشه ها
گفتم این چه حرفیه مگه مامان و بابا نداری
گفت چرا دارم اما اصلا یادشون نیس من کی تولدمه
خیلی دلم سوخت گفتم عیب نداره عزیزم خودم واست تولد میگیرم
اسمشو پرسیدم گفت کوچک شما روژان
یکم خندم گرفت لپشو کشیدم و گفتم چقد تو زیبایی عزیزم
گفت مرسی خاله تا حالا کسی اینقد واسم مهربونی نکرده بود کاشکی مامانم بودی کم کم داشتیم می‌رسیدیم خونشون ماشین و نگه داشتم گوشیمو دادم دستش گفتم شمارتو بزن سیوش کن بعدا بهت پی ام میدم
شمارشو زد بعد گفت تو روبیکا هستم فقط اونجا پی بده باش
گفتم چشم عزیز دلم
خم شد از صورتم بوس کرد و گفت مرسی بابت همه چی ،خواست پیاده شه
گفتم کجا گفت خونمون دیگ
گفتم پس من چی بوست نکنم
دوباره خم شد که من بوسش کنم دستم و حلقه کردم دور شونه هاش محکم بغلش کردم صورتشو بوس کردم اونم دستشو دورم حلقه کرد من خواستم ولش کنم حالا این ول کن نبود
خاله خیلی دوست دارم بیشتر بغلت کنم حس آرامش میدی بهم
سینه های ریزشو روی سینه هام حس میکردم یکم واسم عجیب بود اما دوست داشتنی دوس نداشتم از بغلم جداش کنم
گفتم خوب عزیزم منم دوست دارم بیشتر بغلت کنم اما اینجا یکی میبینه فکر میکنن داریم کار بد میکنیم یکم خندید بعد دوباره بوس کرد و از ماشین پیاده شد و گفت حتما پی بدیا منتظرتم
گفتم باش فعلا خداحافظی کردم اومدم خونه
رفتم یه دوش گرفتم اومدم ناهارو خوردم
گوشی رو برداشتم مستقیم رفتم تو روبیکا تو جستجو اسمشو زدم اومد دیدم انلاینه،سلام کردم دیدم سین خورد نگو منتظر من بوده
گفت تو کجایی دو ساعته منم اینجا منتظر نشستم
گفتم خوب دوش گرفت ناهار خوردم الان اومدم
گفت خیلی بدی باهات قهرم😡
_خوب عزیزکم نمیدونستم ک وگرنه زودتر پی میدادم😍😘
جواب نداد
_روژی من ببخش دیگ
گفت اول بوسم کن بعد
_😘💋💋💋خوب شد حالا
گفت خوبه ،الان تنهایی تو خونه یا شوهر و بچه هاتم هستن
گفتم نه عزیزم من کلا تنهام
پرسید چرا بعد همه چیو بهش گفتم
گفت آخی کاشکی دخترت بودم ک تو تنها نشی
گفتم خوب تو از این به بعد دخترمی دیگ
گفت آخ جون پس دیگ مامانی میگم بهت قبول ،گفتم قبول
بهش گفتم شیطون بلا رل مل نداری ک
گفت نه منو رل البته با خنده
گفتم راستشو بگو از من خجالت نکش منم هر چی باشه بهت میگم
گفت ندارم اما دوست دارم با یکی رل بزنم،گفت تو چی نکنه دوس پسر داری
گفتم گفتم آره با یکی هستم خیلیم دوسش دارم پسر خوبیه
خندش گرفت بعد گفت خوب کردی حیف به این خوشگلی نیست تنها بمونه
خندیدم و گفتم قربونت بشم من کجام خوشگله آخه
گفت نه اینجوری نگو هم خوشگلی هم قد بلند خوش هیکل ،خوش تراش ،خیلیم سکسی با خنده
گفتم چی😲😲🤣
دیوونه مگه تو میدونی سکس چیه
_چرا نمیدونم مگ بچه ام خوب همه میدونن
گفتم من هم سن تو بودم شوهرم دادن هیچی هم بلد نبودم
_آخه زمان شما با الان فرق ،الان تو مدرسه بیای ببینی چه خبره تو گوشی خیلی‌هاشون فیلم سکسی هست
گفتم تو ک نداری
_ندارم اما دیدم😂🙈
مگه دستم بهت برسه لپاتو گاز میگیرم😂
_کاشکی الان پیشت بودم تو هم گاز میگرفتی🤣🤣
خوب پاشو بیا
_مامانم،چی بگم بهش
یکم فکر کردم بعدش گفتم به مامانت تعریف کن ماجرای امروز و بعد بگو باهاش دوست شدم خیلی مهربونه شمارشو داده گفته مشکلی داشتی بهم زنگ بزن و از این حرفا بعد بهش بگو مغازه داره سعی کن بیارش مغازه اونجا باهاش حرف بزنم اوکی شه

🌛داستان شبانه🌜

11 Feb, 10:37


نداخت منم همشو جواب میدادم و می خندیدیم سر میز که تنها شدیم بهم گفت میشه بهت زنگ بزنم ؟گفتم آره حتما خیلیم خوشحال میشم و از فرداش پیام دادن های محمد علی هم شروع شد بهم میگفت بذار کار ناتمومم رو تموم کنم کثاقت فهمیدم منظورش چیه اما خودمو میزدم به اون راه میگفتم ما کاری نمیکردیم که نیمه تمام مونده باشه!
یه روز بهم گفت ردیف کنم میتونی بیای خونه بابابزرگ ؟
گفتم واسه چی ؟
گفت ببرمت توی انبار ؟
گفتم اها از اون نظر ؟ نه دیگه چرا انبار ؟ بیا خونه خودم
گفت واقعا ؟
گفتم بله امن ترم هست گفت یعنی بیام خونت ؟
گفتم قدمت به روی چشمم گفت کی ؟
گفتم تو این هفته کلا هر وقت که بگی گفت فردا شب گفتم باشه محمد علی بر خلاف آرش خیلی عوضی بود اما حرفه ای بودنشو دوست داشتم برای محمد علی یه تاپ و شلوار گشاد پوشیدم با شورت و سوتین چون دوست داشتم بیشتر اون منو تحریک کنه .
فردا شب که اومد گفت پس خونت این شکلیه خوبه قشنگه
هوا سرد بود و رفتم براش چای آوردم و نشستم کنارش چایشو که خورد زود دستشو دور کمرم حلقه کرد و در گوشم گفت اینا چیه پوشیدی ؟گفتم چشه ؟گفت هیچی!
خوابید روم ازم لب میگرفت و با دستشم کوسمو از روی شلوارر میمالید کوسم که خیس شد دست کرد توی شورتم و انگشتش رو کرد توی کوسم عقب جلو میکرد میگفت جونم چه کوسیه این کوس حق من بود و الانم ببین حق به حق دار رسید خندیدم گفت یه جور جرت میدم گریه کنی میخندی ؟ و کل لباسامو درآورد و نشست روی سینه هام گفت بخورش و شروع کردم به خوردن کیرش گفت یادته چقدر به کونت چسبوندمش ؟
الان می خوام بکنمش توی کونت و سوراخ کونشو آورد دم دهنم گفتم این چه کاریه ؟دوست ندارم گفت دوست نداری ؟باشه
انگشتش رو توی کوسم عقب جلو میکرد کوسم مثله چشمه ازش اب میومد داگیم کرد و کیرشو دو بار کرد توی کوسم و حسابی کیرشو با اب کوسم خیس کرد و کیرشو کرد توی کونم و شروع کرد تلمبه زدن میگفت جوووونم آخرش کونتو کردم فرشته میدونی چند ساله تو کف این کونت بودم ؟ آخرش بهش رسیدم و تند تند توی کونم تلمبه میزد میگفت چیه ؟کوست کیر میخواد ؟
خب خودت باید بمالیش من فقط کونتو میخوام فقط کون می خواستم که بهش رسیدم و انقدر تلمبه زد تا آبش اومد و ریختش توی کونم گفتم ممد کوسمو بکن گفت چشم حتما و انگشتشو دوباره کرد توی کوسم و عقب جلو میکرد التماسش میکردم کیرشو بکنه توی کوسم میگفت کیر می خوای باید سوراخ کونمو بخوری و لیس بزنی و سوراخ کونشو گذاشت دم دهنم منم شروع کردم لیس زدن میگفت بیشتر زبونتو بکش روی کل سوراخم بذار حس کنم زبون تو کونش بوی مدفوع نمی داد اما طعم تلخی داشت .
گفت حالا کیرمم بخور توی کونت بوده و کردش توی دهنم اونم طعم تلخی می دهد اما اون لحظه هر کاری میگفت انجام میدادم
و بعدش خوابید روی کمرش و گفت بشین روی کیرم و کیرشو کرد توی کوسم و گفت من خستم بالا پایین کن ببینم منم با همه توانم بالا پایین میکردم میگفت آره اینه گفت بسه بلند شو و بلند شد و خوابوندم روی کمرم و پاهامو داد بالا و شروع کن تلمبه زدن میگفت خوبه ؟خوبه ؟خوبه ؟گفتم خیلی دوست دارم ممدم بکن دوتایی باهم ارضا شدیم و خوابید روم و با دستش نوک سینه راستمو فشار میداد میگفت زنمم تا کونمو نخوره از کوس نمیکنمش با من سکس میکنی باید کونمو بخوری لازم باشه گوهمم میدم بخوری بایدم بخوری فهمیدی ؟گفتم چشم ممد جونم دیدی که خوردم برات گفت وظیفت بود البته زر میزد می خواست زهرچشم ازم بگیره برای اینکه با علیرضا ازدواج کردم از دفعات بعد که دید کامل در اختیارشم اون سوراخ کونمو لیس میزد.
اون شب محمد علی زود رفت و به اندازه شبی که با آرش گذروندم بهم حال نداد .
از اون روز 5 ساله میگذره و هیچ کدومشون نمی دونن من زنی هستم که با 3 تا مرد سکس داره .
آرش با خواهر علیرضا بنام ندا ازدواج کرد و الان شوهر،خواهر شوهرمه و بیشتر از قبل در دسترسمه .
یه مدتیه که علیرضا دیگه کارش توی بندر تمام شده و توی شرکت کار مدیریتی بهش دادن و هر روز میاد خونه و این روزها بیشترین سکس رو با علیرضا داشتم میگه وقتشه حامله بشی من یه پسر میخوام.همین امروز که داشتم این داستان رو می نوشتم متوجه شدم که حاملم و 3 ماهمه …
















































نوشته: فرشته

































@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

11 Feb, 10:37


جندگی قشنگه اما با آدمش




























@night_story99















#خاطرات






























اولین بار 17 سالم بود که توی خونه پدر بزرگم پدر پدریم توی انبار محمد علی پسر عموم از پشت بغلم کرد و با دست چپش کوسمو میمالید و در گوشم میگفت خیلی دوست دارم خیلی دوست دارم فرشته صدای نفس هاش هنوز توی گوشمه یه شلوارک پاش بود که انگار شورت نپوشیده بود چون کیرش چسبیده بود به کونم و خودشو تکون میداد تا دقیقا لای کونم تنظیمش کنه و یه تیشرت سفید که عطری که زده بود مستم کرده بود بی هیچ مقاومتی خودمو در اختیار محمد علی گذاشته بودم و از کارهاش لذت میبردم که یهو خواهر بزرگم فرحناز صدام کرد و با سرعت رفتم بیرون که گفت بیام زودتر آماده بشم تا بریم از اون روز هر وقت میرفتیم خونه فامیل های پدرم محمد علی همه جا دنبالم بود تا یه جایی تنها گیرم بیاره و بیفته به مالوندنم منم بی هیچ مقاومتی خودمو بهش میسپردم و لذت میبردم از اینکه پسر عموم خیلی خوب حشری کردن و لذت دادن به یه دختر رو بلده بعد یه چند ماه آرش پسر خالم بهم گفت دوستم داره و اولین بار توی جنگل بغلم کرد و بوسیدم آرش بر عکس محمد علی یه پسر سبزه و جذاب بود که جنس دوست داشتنش با جنس دوست داشتن محمد علی فرق میکرد کلا آرش خیلی احساسی بود و طعم شیرین بوسه رو با آرش چشیدم با اون لبهای کلفتش و بوسه های طولانی توی خانواده مادریم میرفتم با آرش عشق و حال میکردم و توی خانواده پدریم با محمد علی هر دوشونم خیلی دوست داشتم.
@night_story99
تا اینکه ما رفتیم تهران ساکن شدیم اون موقع با هر دوشون از طریق تماس و پیامک در ارتباط بودم 20 سالم بود که پسر دوست بابام که اسمش علیرضا بود اومد خواستگاریم پسر خوشتیپ و جذابی بود ازش خوشم اومد تنها شرطم این بود که من توی خونه پدرم دختر بدون محدودیتی بودم دوست دارم سبک زندگی آیندمم این شکلی باشه که علیرضا قبول کرد و گفت منم از محدودیت ایجاد کردن برای کسی خوشم نمیاد و سه ماه بعد عقد کردیم محمد علی هم چند ماه بعد ازدواج کرد و فقط آرش مونده بود که خیلی بی قراری میکرد و میگفت تو عشق من بودی چرا فرشته ؟
منم دیدم خیلی بی قراری میکنه خواستم آرومش کنم بهش گفتم آرش جانم عشق ما تا همیشه میتونه پابرجا باشه من ازدواج نکردم این فقط یه توافقه اما عشق واقعی من فقط تویی و با این حرفها آرومش کردم علیرضا کارش ترخیص کالا بود و اکثر اوقات بندر بود گاهی حتی دو سه هفته بندر میموند شش ماه از ازدواجمون گذشته بود و تایم های کاری علیرضا دستم اومده بود آرش پیام های عاشقانه زیادی بهم میداد یه روز بهش گفتم دوست دارم بغلم کنی و بهت لب بدم گفت منم از خدامه اما نمیشه گفتم چرا نمیشه ؟کافیه اراده کنی میتونی عشقتو در آغوش بگیری گفت پس شوهرت چی ؟گفتم گور باباش اون بندره تا آخر هفته هم نمیاد بیا تا با هم عاشقانه ها بسازیم گفت کی بیام ؟گفتم فردا راه بیفت تا شب اینجا باشی میخوام شامو با هم بخوریم گفت باشه خیلی خوبی فرشته جونم گفتم تو تنها عشق منی آرشم منتظرتم.
از صبحش هم رفتم حمام و توی لباسام دنبال یه لباس بودم که در بار اول توی ذوق نزنه از طرفی هم سکسی باشه یه شلوارک تنگ قرمز تا روی زانو و یه تاپ ستش رو پیدا کردم که بنظرم خیلی خوب اومدن پوشیدم دوستش نداشتم یه فکری به ذهنم رسید شورت و سوتینم رو درآوردم و دوباره پوشیدمشون شلوارکم رو بالاتر کشیدم رفت لای چاک کوسم گفتم این خوبه.ظهر چشمامو بسته بودم و سکس با آرش رو تصویر ذهنی میکردم تصورم این بود که کیرش سیاه باشه و تا ته میکنتش توی کوسم و منم جیغ میزنم از کلفتیش ساعت 7 شب بود که آرش زنگ زد و گفت دم دره منم در رو براش زدم و اومد داخل تا در رو باز کردم بغلم کرد و شروع کردیم لب گرفتن یه لب طولانی مثله همون موقع ها
لبمو از روی لباش برداشتم گفتم آرش خیلی بوی عرق میدی بیا برو یه دوش بگیر گفت باشه گفتم صبر کن شروع کردم دکمه های پیراهنش رو باز کردن گفت فرشته خودم میرم توی حمام لباسمو در میارم گفتم هیس اینجا هیچ کاریو بی اجازه من حق نداری انجام بدی و بعدشم کمربندشو باز کردم و شلوارشو از پاش درآوردم یه شورت سفید چرک پاش بود اومدم درش بیارم دستمو گرفت گفتم هیس و دستشو کنار زدم و شورتشم درآوردم دیدم آخ جون عجب کیر سیاهیه اما پر از مو بود گفتم ژیلت نو توی حمام هست یه صفایی بهش بده آرش لخت لخت جلوم ایستاده بود یه لب بهش دادم و گفتم حسابی تمیز کن امشب شب پادشاهی توعه و خندید و رفت حمام رفتم موهامو شونه کردم و یه رژ قرمز هم زدم که آرش گفت برام حوله بیار که حوله علیرضا رو بردم بهش دادم و اومد بیرون گفت لباس نداری بهم بدی ؟گفتم لباس می خوای چیکار؟ و رفتم جلوش ایستادم یه نگاه بهت آوری بهم کرد و گفت چه خوشگل شدی گفتم برای عشقم خوشگل کردم رفتم بغلش و سفت بغلم کرد و از هم لب گرفتیم منو خوابوند روی زمین و خودش خوابید روم و لب می گرفتیم گفتم حوله رو در بیار

🌛داستان شبانه🌜

11 Feb, 10:37


بوی نمش اذیتم میکنه که زود درش آورد و لخت
@night_story99
خوابید روم و لب می گرفتیم کوسمو با کیرش تنظیم کردم و کوسمو به کیرش میمالیدم خیلی لذت بخش بود اون کیر سیاه کلفت و کلفت تر میشد و من بیشتر حسش میکردم به آرش گفتم به کوسم نگاه کن بلند شد و بهش نگاه کرد گفتم خیسه میدونی الان چیکار کنی ؟
فقط نگام میکرد گفتم باید بخوریش لیسش بزنی ببوسیش از روی شلوار می بوسیدش و لیسش میزد گفتم آرش ؟
شلوارکم رو در بیار فقط نگاهم میکرد گفتم مگه کری ؟ شلوارکمو در بیار و شروع کن خوردن بازم داشت نگاهم میکرد بلند شدم شلوارکمو درآوردم و کوسمو بردم جلوی صورتش و گفتم بخورش پسره بی عرضه و سرشو به کوسم فشار میدادم کثافت نمی خورد و به زور مجبورش کردم بخوره موهاشو توی دستم گرفته بودم و هر کاری میگفتم انجام نمیداد موهاشو میکشیدم و مجبورش میکردم که برام انجام بده این اولین بار بود کارهایی که دوست داشتم برام انجام بدن رو به زبون میاوردم اما خوشم اومد.
نشوندمش روی مبل و خودم روی زمین نشستم و شروع کردم خوردن کیر کلفت و سیاهش که حسابی هم تمیزش کرده بود و بوی خوبی میداد زبونم رو دور کلاهکش می چرخوندم کلاهکش رو می بوسیدم و آرش التماس میکرد فرشته ؟فرشته ؟
گفتم جانم ؟آرش خودم ؟ امشب تو پادشاهی من ملکه باید حسابی برای ملکه ات پادشاهی کنی گفت باشه امشب پادشاهت میشم و بلندم کرد و خوابوندم روی کمرم و کیرش رو فرو کرد توی کوسم گفتم آرش ؟آرش؟آرش ؟
گفت چیه ؟
چی شد؟
مگه نمی خواستی پادشاهی کنم ؟
و شروع کرد تلمبه زدن کیرشو که توی کوسم فرو میکرد تا توی نافم حسش میکردم یه چند تا تلمبه زد و ازم پرسید کیر پادشاه رو دوست داری ؟گفتم خییییلییییی گفت پس بگیرش و شروع کرد تند تند تلمبه زدن نفسم بند اومده بود و تنها صدایی که ازم درمیومد یه صدای آه آه آی آی بود من ارضا شدم اما آرش تندتر و تندتر توی کوسم تلمبه میزد تا اینکه آبش اومد و ریختش توی کوسم شدت و داغییه آبشو توی کوسم حس کردم و از روم بلند شد و رفت دستشویی وقتی برگشت بهش گفتم نباید یه زنو بعد از اومدن آبت ول کنی بری گفت باید چیکار کنم ؟
گفتم باید بخوابی کنارش بغلش کنی و ببوسیش و ازش تشکر کنی لبخند زد و اومد کنارم خوابید و بوسیدم و ازم تشکر کرد
بهم گفت فرشته کاش نمیومدم تو گند زدی به عشقمون گفتم آرش این برام خیلی لذت بخش بود که با کسی که عاشقشم سکس کنم این لذت بخش ترین سکس تمام عمرم بود گفت پس تو دوست داشتی ؟گفتم خیلی زیااااد و ازم لب گرفت و با سینه هام بازی میکرد گفتم همه چیزو من نباید بگما ؟
الان تاپمو در بیار قشنگ بخورشون تاپمو درآورد و شروع کرد خوردن سینه هام گفتم نوک سینه هامو بخور نه کلشو بکن توی دهنت نوک سینه هامو یه لیس بزن یه گاز کوچولو بگیر یکم که سینه هامو خورد گفت فرشته خیلی گشنمه گفتم بذار زنگ بزنم غذا بیارن یادم رفت چیزی درست کنم و سفارش دادم و غذا آوردن و شام رو خوردیم و چند تا آهنگ با هم گوش دادیم و کلی براش رقصیدم گفت دوست دارم لخت بشی برام برقصی گفتم ایووول داری راه میفتی و لخت شدم و براش رقصیدم و اونم کیرشو درآورده بود و توی دستش گرفته بود و میمالیدش کیرش شق شده بود که بلند شد و کیرشو از پشت میذاشت لای پام و می گفت قر بده در گوشم گفت بریم توی اتاق اونجور که دوست دارم کوس ملکه رو بکنم ؟گفتم آخ جون ملکه آمادست و رفتیم توی اتاق و داگیم کرد و کیرشو کرد توی کوس خیسم و شروع کرد تلمبه زدن واقعا لذت بخش ترین سکسم بود بدون اینکه حرفی بزنم کارشو خیلی خوب و حرفه ای انجام میداد گفتم جوووونم پادشاه من خدا چه لذتیه چقدر حال میده آرش کیرشو با یه ضربه محکم تا ته میکرد توی کوسم و این کارش بیشترین لذت رو بهم میداد گفتم این کارو دوست دارم ضربه محکمت کیرتو تا ته میده توی کوسم گفت پس بگیر و چند تا ضربه محکم کیرشو کرد تا ته کوسم و گفت دوست دارم آبمو با یه ضربه محکم بریم ته کوست گفتم آخ جون بریز بریز بریز و بعد چند تا تلمبه 3 تا ضربه محکم زد و آبشو ریخت توی کوسم کیرشو دراورد و خوابید کنارم و بغلم کرد و بوسیدم گفت تو بهترین ملکه دنیایی گفتم تو هم بهترین پادشاه منی خط سینه ام رو بوسید گفتم آرش ازت ممنومم واقعا امشب خیلی رویایی و خاص بود برام گفت برای منم همینطور .
گفت من فکر میکردم میام چند تا بوس و بغل میکنیم میرم فکر نمی کردم که … گفتم من خیلی وقت بود میخواستم پاداش اون همه عشق و محبتی که بهم داشتی رو بدم و اینکه ملکه تو باشم و تو پادشاهم آرش من لذت سکس رو با تو چشیدم این لذت رو ازم دریغ نکن هیچ وقت هیچ وقت قول ؟حتی اگر زن گرفتی باشه ؟
گفت تا تو هستی من هیچ زنی رو نمی خوام گفتم جووووونم فدات بشم آرشم اون شب یه بار دیگه سکس کردیم و بیشترش حرف زدیم و عشق بازی و لب گرفتن گذشت و صبحش آرش رفت
خیلی خوشم اومد از سکس جذاب و عاشقانه با آرش .
چند وقت بعد محمد علی رو توی عروسی خواهرش دیدم کلی بهم تیکه ا

🌛داستان شبانه🌜

11 Feb, 10:29


در گوشم گف اشکان حال کردی جلوت الان یه کیر رف تو کوص سفید و خوشگل زنت
من: اوفف اره خیلییییی اون خیار نقش یه کیر رو داشت ولی کاش واقعی بود
بهاره: تو واقعیش کن فردا
من : من‌چطوری اخه
بهاره : من نمیدونم خودت هرکاری میکنی بکن
من: عزیزم تو که تو خیابون این‌همه میخوانت من ولی برم‌از کجا کیر بیارم بگم‌چی بیاین زنمو بکنین
بهاره : دیگه من تو خیابون ندیده و نشناخته طرف میاد رل بزنه بگم‌بیا بکن‌الان
من : خببب بزار فردا یه نقشه می کشیم دیگه
بهاره : باشه شب بخیر
من‌: شب بخیر عزیزم














































نوشته: RealBi






























@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

08 Feb, 07:00


https://t.me/spare_night_story

🌛داستان شبانه🌜

08 Feb, 07:00


دخول در کس زن صیغه ای




















@night_story99





















#صیغه








































سلام، من ۱۹ سالمه ساکن مشهد اسم مستعار: سعید
من دنبال رابطه جنسی مخصوصا حلال می گشتم. یعنی ازدواج موقت
یک بار توی سرچ تلگرام زدم: متعه. چند تا کانال اومد، اولین کانال رو زدم از روی متنش مطمئن شدم واقعیه.
مورد ها رو نگاه کردم و یک خانوم سن بالا که یائسه بود و نیاز به نگه داشتن عده نداشت رو برای سکس ساعتی انتخاب کردم. بقیه مورد ها یا ساعتی بدون دخول بود یا ماهانه که پولش زیاد بود.
بعدش به ادمین پیام دادم اون هم معرفی کرد و بعد پرداخت حق معرفی که ۱۰۰ تومن بود، شماره شو بهم داد.
زنگ زدم و قرار گذاشتم. بگذریم که آدرس دادنش تخمی بود و انقدر منو پیچوند که اعصاب جفتمون تخمی شد.
پول مهریه رو باید نقدی می بردیم. بعد سلام علیک و توضیحات شروع کردیم و مهریه رو ۲۰۰ تومن و زمان رو نیم ساعت تعیین کردیم.
متن رو خوند: زَوَّجتُکَ نَفسی عَلَی المَهرِ المَعلوم فِی المُدَّةِ المَعلومَه من هم گفتم: قَبِلتُ
مهریه رو روی اپن گذاشتم بعد گفت بریم تو اتاق.
اتاق و تخت و مکان خیلی تمیز و آماده با رنگ قرمز برای سکس بود و فضا خوب بود.
لباسام همه روی به جز شورت درآوردم و رفتم روی تخت، اون هم که اسمش نسرین بود لباسش رو درآورد به جز شورت و دامن کوچیکش و آمد روی تخت.
شروع کرد کیرم رو مالش داد و تحریکش کرد من هم سینه شو می خوردم که به نظرم مزه ی بدی می داد 😂
بعدش شورتم رو درآوردم و نسرین برام کاندوم گذاشت که یهو چشمتون روز بد نبینه، یه مامور گشت ارشاد اومد داخل! گفت شما با هم چه نسبتی دارین؟ تا اومدیم جواب بدیم حمله کرد سمت ما ولی نسرین یه آپ دولیو چاگی بهش زد و یارو خوابید رو زمین و نسرین نشست رو کمرش و منم کاندوم رو از کیرم در آوردم و کشیدم رو سر ماموره. بعد نسرین با عصبانیت بهش گفت: زَوَّجتُکَ نَفسی عَلَی المَهرِ المَعلوم فِی المُدَّةِ المَعلومَه من هم گفتم: قَبِلتُ
مهریه رو روی اوپن گذاشتم بعد گفت بریم تو اتاق.
اتاق و تخت و مکان خیلی تمیز و آماده با رنگ قرمز برای سکس بود و فضا خوب بود.
لباسام همه روی به جز شورت درآوردم و رفتم روی تخت، اون هم که اسمش نسرین بود لباساش رو درآورد به جز شورت و دامن کوچیکش و آمد روی تخت.
شروع کرد کیرم رو مالش داد و تحریکش کرد من هم سینه شو می خوردم که به نظرم مزه ی بدی می داد 😂
بعدش شورتم رو درآوردم و نسرین برام کاندوم گذاشت اون هم شورتش رو درآورد و مایع روان کننده تو کصش ریخت و بعد کیرم رو اول کصش گذاشت و من هم تا آخر تو کصش کردم و چند بار تلمبه زدم که چون سکس اولم بود خیلی سریع آبم آمد و خیلی هم چیزی حس نکردم . اما لذت بخش بود. همون چند لحظه
با خودم گفتم احتمالا دفعه های بعدی بهتر میشه که همینطور هم شد و اگر موافق بودید طی داستان های بعدی تعریف خواهم کرد.














































نوشته: سعید
















































@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

08 Feb, 06:58


ا دلخور شدی؟
+دلخور!؟ من!! این چه حرفی عمو بهنام…
«تا اون روز سابقه نداشت جلو جمع همکار ها با اسم کوچیک و اینقدر صمیمانه خطابش کنم و این حرکتم مکمل لباس های مخالف عرف جلسات کاری و تضمین اسرارم به ترک کار و هلدینگ به حساب میومد»
+مگه آدم از کسی که تو دامنش رشد کرده هم دلخور میشه؟
°چه عرض کنم عرفان جان… والا منم وقتی داستان درخواست استعفا رو شنیدم همینو گفتم…
بعد رو به اردشیری و سیامک ادامه داد؛
°نگفتم آقایون!؟ نگفتم این مساله یه سوتفاهم کوچیک بیشتر نیست!!؟
با دوتا سرفه ریز گلوم و صاف کردم و قبل از اینکه کس دیگه‌ای مجال دهن باز کردن پیدا کنه گفتم:
+نه خوب عمو جان اون مساله استعفا که سر جای خودش هست و سوء تفاهم نیست اما خوب از طرفی هم این که من تصمیم گرفتم آینده مو بیرون از هلدینگ دنبال کنم اصلا به معنای دلخور بودن از شما یا مجموعه به حساب نمیاد.
°ای داد بیداد، ای داد بیداد… می‌بینی جناب اردشیری!؟ اینا کی اینقدر بزرگ شدن ما نفهمیدیم؟؟ عمر مون هم خیلی زود گذشت نفهمیدیم‌ها…
+نه عمو جون تو رو خدا حرفای من و از سر سیاست و طعنه برداشت نکنید
°پس با سیاست حرف نزن…
+میشه خواهش کنم یه لطفی به من کنید و این موضوع رو زودتر ختم به خیرش کنیم؟
اردشیری که تا الان انگار روزه سکوت گرفته بود اینجا دهن باز کرد و رو به من پرسید:
•خوب اگه از ما دلخور نیستی پس این همه اسرارت واسه رفتن چیه!؟ درآمدت هم که خداروشکر خوبه خودتم خوب میدونی واسه تغییر مسیر آینده‌ت حالا حالاها باید بدویی تا به جایگاه الان برسی
+جناب رییس از نگرانی‌تون ممنونم اما خوب مشکلی از این بابت ندارم، از طرفی بیشتر هدفم اینه تا با رفتنم یه مقدار میدون رو واسه جوون ترا باز کنم.
هر سه نفرشون خوب متوجه شدن که منظورم از جوون ترها برادر کوچیک‌ترم از همسر دوم پدرم بود و باز کردن میدون هم یعنی با رفتن خودم اختیار و امتیاز استفاده از قدرت بجا مونده از سهام های پدری رسما به دست اون می افتد و از اونجایی جوون بود و بلند پرواز بدون یه لحظه تردید کل سهام رو به بالاترین قیمت که میشد پیشنهاد چندین ساله شخص جا خوش کرده تو سمت معاونت حقوقی هلدینگ می فروخت و به این ترتیب دشمن و رقیب دیرینه اردشیری و نیک نام رسما بالاترین حد سهام هلدینگ رو مال خودش و این دو نفر رو در دم از هیات رییس بیرون میکرد و اردشیری هم که دیگه خونش از دست من به جوش اومده بود طاقت ادامه دادن اون رُل مهربون و بی‌طرفی که مثل همیشه نیک‌نام بهش دیکته کرده بود رو‌نداشت، رو به نیک نام و سیامک کرد و با یه لحن پر از خشم و حرص با جمله:
•خوب دیگه بریم و این جوون رو بیش از این توی رودربایستی نگذاریم. پایان جلسه رو اعلام کرد.




ادامه دارد…













































نوشته: محمد














































@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

08 Feb, 06:58


اومدنت جلو اون گاو کراواتی«مدیرکل» دومن: تو به هر دلیلی گوه خوردی خواستی واسه من حد و مرز تعریف کنی…
اینجوری سرت در آوردم که یادت بمونه رئیس جمهور آمریکا هم باشی آخرش خر خودمی ،حالا هم پاشو بپر تو حمام تا بیام شیره جوونت رو بکشتم
_جوووووننننن میخوای جرررششش بدی؟؟؟
همینجور که چهارزانو نشسته بود و سرم بین پاهاش، دو طرف صورت شو گرفتم کشوندم سمت خودم و لبای قلوه‌ای و جیگری رنگ داغش رو با تمام حرص و ولعی که تو وجودم بود بین لب های خودم مکیدم انگار که میخواستم تو وجود خودم حل‌شون کنم… بعد ده پونزده ثانیه صورتش و رها کردم و دست انداختم دور گردنش و خودمو کشیدم بالا و از زمین بلند شدم سیامک هم از جاش بلند شد و هم اینکه پشتشو بهم کرد تا بره سمت حمام دستمو انداختم بین دوتا لپ کونش و با تمام قدرت روبه بالا و جلو فشار دادم و تا زیر دوش حمام همینجوری هلش دادم.
نفهمیدم چطور به این سرعت لباسامونو کندیم و از پشت بغلش کردم و آب و باز کردم تا بتونم همزمان با رقص قطره های آب بین بدنمون راحت تر تنم و رو پوست صاف و تقریبا سبزه بدن فیت و بدون چربیش بازی بدم تا اینکه نم‌نمک با حس گرمای وسط کونش و بازی بازی دادنای بدنامون که باعث میشد کیرم وسط چاکش وول بخوره هر دومون به اوج سرخوشی و شهوت رسیدیم و سیامک با حس کردن سفتی کیرم بین لپای کونش یه آوووفففف جانانه کشید و همزمان دستش و تا زیر خایه هام رسوند و گردنش و چرخوند تا باهم لب تو لب شدیم. حالا لب ها و زبون هامون مشغول عشق بازی با هم بودن و یه دست سیامک به کیر من و دست دیگش و آورده بود بالا پشت سرم، منم یه دستمو رو شیکم صاف و فتیش بازی میدام و با دست دیگم مشغول چلوند و انگشت کردن اون کون طاقچه و خواستنی بودم « کلن آدم های بالای ۱۸۰ استخون بالایی باسنشون یه حالت برآمدگی ملایم و خوشگل داره که من دیوونه وار روی این فرم کون ها فتیش دارم😋😋»
نزدیک یه ربع تو همین حالت مشغول بازی کردن با نقطه نقطه بالاتنه هم و بوسیدن و مکیدن تک تک اعضای صورت همدیگه بودیم که طاقتم تموم شد و با فشار دادن دستام روی دو طرف کپل های استخونی‌ش فرمان بشین رو صادر کردم، سیامک هم که خوب میدونست اون روز ازش یه بره مطیع و آروم انتظار دارم با یه لحن لبریز از شهوت و علاقه جمله :دورت بگردم رو زمزمه کرد و روبه من زانو زد کیرمو تو مشتش گرفت و دو سه بار بالا و پایینش کرد و بعد چند لحظه بازی بازی دادن لبهاش و چرخوندن زبونش دور کلاهک کیرم یه ساک وحشی و پر تف و استارت زد و منم کف پای راستمو رو زانوی چپش گذاشتم و عین یه شکارچی پیروز که تو چشم آهوی افتاده توی دامش نگاه میکنه مشغول تماشای زیبا ترین بُعد زندگیم و قوی ترین دلیل سرپا موندنم شدم و بعد از چهار پنج دقیقه کف دستمو بردم و از زیر چونه تا گلوش رو گرفتم و بلندش کردم و دوباره هردومون دیوونه وار مشغول لمس لب و زبون های هم شدیم.
رو به وان حمام و تو زاویه ای که دقیقا آیینه پشت در تقریبا هم کنارمون و هم پشت سرمون میشد چرخوندمش تا بتونه صحنه مورد علاقه‌ش رو ببینه و تا رسیدن دستاش به دیواره اون طرف وان خمش کردم و نشستم بین پاهاش، بعد ده دوازده مرتبه گاز گرفتن و اسپنک کردن اون دنبه های ژله‌ای و نرمش دو طرف چاکش رو با انگشتای شصتم جوری که دنبه هاش قشنگ بین انگشتام چنگ بخورن از هم باز کردم و هفت هشت تا لیس محکم و وحشی وار از تخما تا بالای چاک کونش کشیدم و بعد از شکوندن سد سکوتش و شنیدن صدای آه‌آه نامنظم و نفس های سنگینش کل صورتمو بین دنبه هاش فرو کردم و عین آدمی که یه هفته گرسنه و تشنه مونده باشه مشغول خوردن بهشت لای کونش شدم جوری که تو کمتر از یه دقیقه بدنش به رعشه افتاد و بدون لمس کیرش ارضا شد…
ده دوازده روزی از درخواست استعفا من و تظاهر سیامک به ناتوانی در منصرف کردن من گذشته بود که طرفای ساعت ده یازده با تماس منشی معاون اجرایی هلدینگ از خواب بیدار شدم و با وجود تظاهر به پافشاری روی تصمیم خودم اما به بهونه احترام به دوستی قدیمی آقای معاون با مرحوم پدرم قبول کردم که ظهر برای صرف یه ناهار دوستانه مهمون جناب معاون شم.
بلند شدم یه دوش گرفتم و بعد یه صبحونه مختصر با یه تیپ شدیدا اسپورت و خلاف عرف جلسات کاری راهی رستوران مورد نظر شدم و روبروی رستوران منتظر موندم تا بعد از ورود جناب معاون و مدیرکل و سیامک وارد رستوران شم، البته سیامک از قبل بهم گفته بود که خودش و اردشیری هم قرار همراه نیکنام «جناب معاون» توی رستوران حاضر باشن و مثلن من رو توی عمل انجام شده قرار بدن…
پنج دقیقه ای بعد از ورود آخرین نفرشون من هم وارد رستوران شدم و با تظاهر به تعجب از حضور اردشیری و سیامک شروع به سلام و احوالپرسی کردم.
بعد اینکه ناهارمون رو خوردیم نیکنام کم‌کم شروع به پیش کشیدن بحث استعفای من کرد :
°خوب داوودی جان نگفتی چی شد از م

🌛داستان شبانه🌜

08 Feb, 06:58


کشون کشون تا کنار سینی غذا بردم و با یه ضربه پشت زانوی راستم نقش زمینم کرد. خوب میدونستم مقاومت هیچ فایده‌ای نداره اما نمی‌خواستم انقدر مفت و مجانی کوتاه بیام؛
_بخور
+دستتو بکش میخوام برم
_گفتم کوفت کن
+خفه شو کثافت نکنه فکر کردی…
میخواستم بگم نکنه فکر کردی این بار هم مثل دفعه های قبلِ که سیامک با یه تخم مرغ درسته حرفمو قطع کرد…
بعد از اینکه کل سینی رو به همراه سه تا لیوان چای نبات چپوند تو معده‌م و یه پا هم گذاشت روشون و فشار داد؛
اصن من نامرد… کثیف… کص‌کش عالم ولی تو گوه میخوری با خودت اینجوری میکنی
+جناب مهندس زور الکی نزن من تصمیمم و گرفتم
_اول بشین تا بهت بگم این جریان ریاست بخش چجوری اتفاق افتاد بعد هر تصمیمی که گرفتی گردن من از مو باریکتر
+سیا تو چرا انقدر خری؟ چند بار بگم مشکل اون پست کیری نیست؟؟
_پس چه مرگته!؟
+مرگم گیج رفتن سر توعه… مرگم از جا در رفتن و جناب مهندس شدنته
_خواسته زیادیه بخوام تو شرکت اولین نفر تو به جایگاهم اهمیت بدی؟
+زیادی نبود اگه تو یه شرایط عادی ازم میخواستی… تو وسط دعوا با این حرکتت منو تحقیر کردی، هع تحقیر که چه عرض کنم بیشتر جایگاهمو بهم نشون دادی…‌.
سیا دستمو گرفت تا بکشتم سمت خودش که مقاومت کردم اما طبق معمول کوتاه نیومد محکم تر منو تا توی بغلش کشوند
_من بمیرم اگه عرفان‌مو تحقیر کرده باشم… به جان خودت که میخوام دنیا فدای یه تار موهات بشه همین حرکتم هم به قضیه این دختره پتیاره و زور چپون کردنش از طرف هلدینگ مربوط میشه…
همینطور که مشغول حرف زدن بود آروم آروم با سر انگشت شصتش از گوشه چشمام مشغول جمع کردن قطرات اشک حلقه زده تو چشمام شد
_من دور این چشمای خاکستری تو برم عزیییزززممم این اشکا رو حروم نکن قربون چشات برم من، به جان خودم من تا همین دیروز صبح به نیت معرفی خودت به عنوان رییس بخش وارد شرکت شدم اما یه ربع قبل از جلسه تودیع و معارفه اردشیری «مدیر کل» و معاون هاش همراه این دخترا اومدن تو سالن و اردشیری شخصن حکم مدیریت دخترِ رو داد دستم… اول با خودم گفتم حتما از اقوام خودش یا یکی از دونه درشت های هلدینگِ اما بعد اینکه تو بخش شما برجک دختره رو زدم برگشت با طعنه گفت عجب دفاع جانانه‌ای، واسه همه کارمندات اینجور سینه سپر میکنی؟
من برگشتم گفتم قصدم دفاع از کسی نبوده و فقط خواستم خانوم نجفی حد خودش رو بدونه ولی اون برگشت گفت کارآمد جان حکایت شما دو نفر تا ثریا پیچیده منم اومدم سفت بزنم با یه لحنی انگار عصبی شدم گفتم گیریم که من از داوودی دفاع کرده باشم شما باشی از دوستی که اتفاقا بهترین پرسنلت هم هست دفاع نمیکنی؟ اردشیری هم خیلی رک برگشت گفت حکایت های مربوط به شما فراتر از دوستی و همکاریه بعدم توصیه کرد مراقب باشیم. حالا گرفتی چرا این حرفو زدم؟ اتفاقا عمدا بلند گفتم که منشی و سردفتر بشنون…
تا اینجا اون دست بالایی رو که میخواستم مال خودم کرده بودم ولی از اینکه سیامک، سیامکی که پونزده سال تمام همه دنیای من بود منم همه دنیاش بودم اینجوری داشت توی چشمام مسخره ترین دروغ ها رو تحویلم خیلی تو ذوقم خورد ولی خوب نمیشد انتظار داشت به ضعف خودش و دلهره از دست دادن موقعیتی که این همه سال براش تلاش کرده اعتراف کنه پس با خودم گفتم به جهنم همین‌که عشق زندگیم خوشحال باشه واسه من کافیه و بایه لبخند شیرین که همیشه بعد از دعوا و اختلاف هامون یادآور دلبستگی مون بود خودم رو تو بغلش رها کردم و گفتم:
+عشقم قرار نیس کلن راهمون رو از هم جدا کنیم که ، من فقط دارم محل کارم و تغییر میدم تا دیگه هیچ کص‌کشی ازمن واسه توی فشار گذاشتن تو اهرم نسازه
_عرفان خواهش میکنم کص‌شعر نگو ، اگه میخوای تا آخر عمرم جلو چشمات خجالت زده باشم تا همین فردا حکم باز خریدت رو بزنم
+آخه این چ حرفیه دور چشات بگرم؟؟
_همین که گفتم… هر دومون خوب میدونیم تصمیم هیات مدیره هلدینگ برا مدیریت شرکت تو بودی و اگه الان هم باهات لج کردن صرفا بخاطر زمین انداختن خواسته‌شون و نشوندن من بجای خودت هس
+آفرین عشقم زدی تو خال… فقط توش موندم تویی که تو این پانزده سال خودِخودِ من شدی چرا الان متوجه کاری که دارم میکنم نمیشی!؟
+ببین سیا، الان اگه من و جنابعالی عین بز سرمون بندازیم زیر و جلو این حرکتی که تو چشم همه سرمون زدن کوتاه بیاییم دیگه هر روز میخوان رابطه مون و عین شمشیر داموکلس بالا سرمون نگه دارن، یهو چش باز میکنیم می‌بینیم اسمن رئیس و لیدر ارشد ولی رسما نوکر بی جیره مواجب هلدینگ شدیم
سیامک که تازه دوزاریش افتاده بود با یه اخم توأم با لبخند و صدایی که کاملا بیانگر حرص خوردنش بود گفت:
_آی کیر به کون گشادت کنم خوب مردک عوضی این همه منو عذاب دادی میمردی همون اول اینو عین بچه آدم بهم میگفتی؟
+اولندش که هزار بار بهت گفتم بدم میاد جلو کسی بخوای ضعف نشون بدی اینم تنبیه کوتا

🌛داستان شبانه🌜

08 Feb, 06:58


جنگ قدرت (۱)































































@night_story99

























#انتقام

#اجتماعی

#گی




























من میگم گزاره پوچ در لحظه زندگی کن صرفا برای تحمیق و نگه داشتن انسان تو مقام رعیت بلد شده آخه این جمله یعنی آرزو نکن رویا نساز واسه جایگاهت نجنگ و از همه مهم تر عاشق نشو و یه گوشه منتظر مرگ بشین و پا تو کفش بزرگترا نکن😏!!!
شاید خیلی وقتا اگه هدف ، رویا و یا معشوقی رو واسه خودمون انتخاب نمی‌کردیم الان تو حسرت نرسیدن بهش نبودیم، اما فقط کسی که تمام تلاشش رو کرده و چیزی به خودش بدهکار نیست درک میکنه که نرسیدن چقدر زیبا و لذت بخشه
خیلی هامون زیبایی الانمون رو مدیون احتمال برخورد تصادفی تو زمان یا مکان نامشخص با معشوق از دست رفته مون هستیم و این احتمال مارو مجبور می‌کنه هر روز قوی ترین ورژن خودمون و به نمایش بذاریم و اگه نبود چنین احتمال هایی عمرا ورزش نمی‌کردیم! شیک نمی‌ پوشیدیم! عطر های خوشبو نمی‌زدیم و صد وجودی خودمون رو تو حرفه و کسب و کاری که بهش مشغول هستیم نمیذاشتیم.
هیچ وقت توصیه یه دوست رو یادم نمیره:
«خودت رو جمع جور کن و یه جوری رفتار کن که اگه خواست برگرده بتونه بهت تکیه کنه»
صبح روز بیست و یکم فروردین ماه سال نود و یک رو هیچ وقت فراموش نمی‌کنم. اولین روز کاری سال جدید و دشوار ترین تلاش زندگی واسه به هم کشیدن کون مبارک و رفتن به ساختمون شیک و بزرگی که از بیرون آرزوی خیلی از دانشجو های فارغ التحصیل رشته های فنی و حسابداری به حساب می اومد و از درون پر از سنگر و خاکریز و مرز بندی های پنهان شده پشت لبخند ها و احترامات و قهقهه های بلند افراد شیک پوش و به اصطلاح متشخصی بود که هر کدوم درگیر نبردهای سنگین و بی رحمانه خودشون برای ترقی ، بقا ، درجا زدن ، زیادی عقب نرفتن و یا حذف نشدن به قیمت خورد کردن استخوانها و از میون برداشتن همونایی که هر روز و ساعت کاری باهاشون مشغول قهوه خوردن، سیگار کشیدن، قهقهه زدن و حتی رفت و آمد های غیر کاری و خانوادگی هستن بودن و عملن هیچکدوم اعلان جنگ خودشون رو بروز نمیدن و هر صبح چنان گرم و صمیمانه باهم دست میدن و همدیگه رو در آغوش میکشن که اگه شما یه موردش رو ببینی به جرم تهمت و افترا یه جفت کشیده نر و ماده تو گوش این حقیر میخوابونی.
خلاصه اون روز با وجود اینکه ساعت گوشیم رو تو چهار مرحله از شش الی هفت صبح تنظیم کرده بودم تا بتونم راس ساعت نه صبحونه خورده ، دوش گرفته و اتو کشیده توی شرکت حاضر شم ولی تا گوشه چشمم رو باز کردم و دستمو به پشت سرم رسوندم و سه چهار مرتبه بالا و پایینش کردم تا بالاخره گوشیمو لمس کردم، چشمم خورد به ساعت ۹:۰۶ دقیقه و انگار ملخی که پشه کش دقیقا یه میلی‌متری پاش فرود اومده باشه از رو تخت خوابم پریدم و پشت در ورودی اتاق نقش بستم.
نفهمیدم چجوری با عجله و هول‌هولکی
لباس عوض کردم و خودمو به طبقه منفی دو یا همون پارکینگ رسوندم و به محض رسیدن به قسمت پارک ماشینم یادم افتاد دو روز پیش که از سفر برگشتم انقدر خسته بودم که ماشین رو تو کوچه و بیرون از ساختمون پارک کردم. دوباره دویدم سمت آسانسور و نفس نفس زنون خودم و به ماشین رسوندم و اَع‌که‌هی… کاپوت ماشین یه بند انگشت بالاتر از جای خودش بود. بله؛ آقا دزده زحمت باتری رو کشیده.
دقیقا تو روزی که قرار بود مراسم تودیع و معارفه‌م برا سِمت مدیریت بخشx برگزار شه ممکن نبود بدشانسی از این بدتر پیش بیاد.
درد سرتون ندم بعد از حدودن یه ساعت و نیم تاخیر و سر و کله زدن با راننده اسنپ بازنشستی که بیشتر از گاز دادن و راه انداختن ماشین به نصیحت های مسخره‌ای اعتقاد داشت که شخصا تو نقطه پایانشون قرار گرفته بود از گیت ورودی شرکت وارد شدم و کارت زدم. به محض ورود از نیروی حراست مستقر تو لابی سراغ مدیر عامل رو گرفتم و اونم گفت که ایشون راس ساعت نه به همراه پرسنل بخشx وارد سالن اجتماعات شدن.
بدو بدو سمت سالن رفتم و دقیقا همزمان با خروج اولین نفرات از سالن که نشونه پایان مراسم بود واردسالن شدم، فورن خودم و به ردیف جلو رسوندم و یکی دو قدم مونده به جمع پنج شیش نفره مدیر کل ، مدیر عامل ، معاون اجرایی و معاون حقوقی و دو نفر خانوم که نمی‌شناختمشون ایستادم تا بعد از صحبت هاشون با مدیر عامل حرف بزنم اما همزمان با راه افتادن اعضای اون جمع پشت سر مدیر کل و اشاره سیامک « مدیرعامل» به سمت بخش خودمون راه افتادم…
به محض ورودم به بخشx با صدای بلند اعلام کردم که مدیر کل شروع به بازدید از بخش ها کرده و تمام پرسنل مشغول مرتب کردن دفاتر و میز هاشون شدن و خودم هم مشغول مرتب کردن دفتر خودم شدم ، تعداد پرسنل بخش ما هفتاد نفر میشد که شصت و چهار نفر داخل سالن پشت سه ردیف میزهای روبروی مشغول بودن ، یک نفر منشی که دقیقا سمت چپ درب ورودی بخش پشت یه کانتر L مانند با دو تلفن ثابت و یه سیستم و پرینتر و یه دستگاه فاکس

🌛داستان شبانه🌜

08 Feb, 06:58


عزیز…
یجوری فاز برت داشته انگار یادت رفته چجوری به اینجا رسیدی یادت رفته من یه سال تموم واسه این حیوونا بیگاری کشیدم تا تو اینجا وایسی حالا واسه خودم سیس مدیریت گرفتی که اینجا جای داد زدن نیست!؟
سیامک تقریبا فریاد زد که
_دِ آخه یه لحظه خفه خون بگیر تا بهت بگم چی شده… همینجوری یه نفس داره زور میزنه…
+من زار میزنم سیامک؟
_اینجا من جناب مهندس کارآمد هستم سیامک برا بیرون از اینجاست
+چشششممم جناب مهندس کارآمد چششششممم از این به بعد کاری میکنم که این دوتا باهم قاطی نشن دوست عزیز
_یعنی چی این حرفا!؟
+یه ساعت به این حقیر مهلت بدید متوجه میشید جناب مهندس
بی توجه به ادامه حرف های سیامک از دفترش خارج شدم برگشتم دفتر خودم ، یه متن استعفا تایپ کردم و مهر و موم شده دادم به منشی بخش و تاکید کردم تا آخر تایم اداری امروز به دست مدیر عامل برسه و از شرکت زدم بیرون.
خودمم خوب می‌دونستم نه هیأت مدیره و نه سیامک زیر بار استعفای من نمیرن و این اطمینان نه تنها بخاطر سهام دار بودن پدرم توی شرکت بلکه بخاطر سیاست های رفتاری و روابط عمومی فوق العاده قوی ای بود که داشتم و بارها با استفاده از این مهارت خدادادی شرکت رو از انواع و اقسام چالش ها از اعتصاب پرسنل شرکت و پیمانکار و کارگر های کارگاهی گرفته تا مشکلات و اختلافات با کارفرما و هلدینگ مادر و… نجات داده بودم و از طرفی هم باز خوب میدونستم که هیات مدیره به هیچ وجه زیر بار نقض تصمیمی که گرفته شده نمیره و ابدا پست مدیریت بخش رو به من نمیدن و تنها هدفم از تسلیم استعفا نامه کشوندن سیامک و هیات مدیره پای میز مذاکره اما با دعوت خودشون بود تا بتونم دست بالاتر رو برا خودم نگه دارم.
از شرکت که زدم بیرون یه باطری واسه ماشین سفارش دادم و همون جلو ساختمون برام نصبش کردن و تحویلم دادن ، سوار شدم و یه سره به مقصد باغ شهر پدری که حالا محل خلوت و تنهایی های خودم شده بود حرکت کردم و به محض رسیدن رفتم سراغ بطری های شراب توی زیر زمین که از پدرم برام مونده بود و با گذشت هرچه بیشتر زمان هر روز ناب تر و ناب تر شده بود. نشستم رو تاب دو نفره روی سکوی جلو ساختمون و به درخت هایی که با برگ های جوون و شکوفه های تازه داشتن دوباره یاد آوری می‌کردن که شکوه زندگی به تازه شدن و شروع دوباره‌ست چشم دوختم و آروم آروم شروع به کام گرفتن از بطری توی دستم کردم و گوشم رو به صدای زمزمه وار طبیعت که داشت با حرکت باد و آواز پرنده ها و واق زدن سگ های بومی و چرق چرق چوب های توی آتش روبروییم یه سمفونی بی نظیر رو اجرا میکرد سپردم و تنم رو با ترکیب حرارت آتش و هوای مرطوب و مَلَس روبه سرمای غروب فروردین ماه سپیدان به اوج لذت و تازگی رسوندم. «سپیدان یکی از شهر های بشدت زیبا و خوش آب و هوای استان فارس و قطعه ای از بهشت روی زمینِ»
چشمام رو که باز کردم داخل ساختمون باغ و کنار شومینه ای که هنوز یه حرارت کم از زیر خاکستر هاش احساس می‌شد بودم و لحاف مخمل به جا مونده از جهیزیه مادرم روم بود و هوا روشن. هرچی فکر کردم یادم نمیومد چجوری و کی از روی تاب بیرون تا اینجا اومدم لحاف رو زدم کنار و به سمت چپ غلط زدم که یه رخت‌خواب خالی کنار رختخواب خودم دیدم. پس قطعن تنها نیومدم داخل از همون وسط رختخواب صدا زدم :
+سیامک… سیامک…
_جان سیامک یه لحظه صبر کن الان میام
+آخ ببخشید یادم نبود جناب مهندس کارآمد…
_مگه کری؟ گفتم خفه شو الان میام
+میخوام که صد سال سیاه نیایی… اصلا کی به تو گفت بیای اینجا!؟
سیامک با یه سینی بزرگ کرمی رنگ و لبه های سبز که داخلش یه مقدار نون و پنیر و تخم مرغ آب پز و گوجه و خیار سبز با یه قوری و دو تا لیوان چایی بود از آشپزخونه بیرون اومد و ادامه داد
_به خودت نگیر با خواست خودم نیومدم،
یه مسیج از طرف عزراییل برام اومد که تا جونت از سرما در نرفته بیام جمعت کنم…‌.
+بلند شو برو بیرون
_صبحونه مون و بخوریم میرم
+جناب مهندس گمشید بیرون
_عرفان بس کن دیگه… تو کی انقدر بچه شدی؟
+از وقتی شما جناب مهندس شدی
بلند شدم و بدون اینکه حتی دست و روم و آب بزنم شروع به پوشیدن لباسام کردم ، نشسته مشغول پوشیدن جوراب هام بودم که سیامک دستش و رو شونم گذاشت و گفت:
_همه این کارا بخاطر یه مقام و میز کوفتیه؟؟
محکم دستش رو کنار زدم بلند شدم و انگشت اشاره‌مو سمتش گرفتم با عصبانیت جواب دادم:
+وقتی انقدر خری که این دلخوری رو به خاطر اون میز کوفتی برداشت میکنی یعنی این همه سال فقط وقتمون و تلف کردیم… اگرنه من که همون دیروز شاشیدم به اون پست و میز.
راه افتادم سمت درب خروجی ساختمون، نرسیده به چهار چوب در سیامک با اون دستای پر قدرت و مردونه‌ش از سر هر دوشونه‌ام گرفت و با یه حرکت چرخوندم سمت خودش.
کاملا مشخص بود جمله آخرم به هدف خورده و خشم همه وجودش رو گرفته، بی توجه به داد و بیداد های من

🌛داستان شبانه🌜

08 Feb, 06:58


مستقر بود و سه دفتر با دیواره های پارتیشنی نسکافه‌ای رنگ و پنجره های بزرگ

دارای پرده های کرکره‌ای نازک و قهوه‌ای سوخته که اولی متعلق به سه نفر لیدر پروژه، دومی متعلق به مهندس ارشد یا همون معاونت بخش که من بودم و سومی و بزرگ ترین دفتر هم که متعلق به رییس بخش بود.
با وجود اینکه مطمئن بودم دیگه باید به دفتر مدیریت کوچ کنم اما باز هم وارد دفتر خودم شدم تا با دعوت هیات بازدید کننده وارد اون یکی دفتر بشم.
پشت میزم نشسته بودم و مشغول نگاه کردن و رسیدگی به فایل های شش فروردین به این طرف بودم که بخاطر مرخصی بعد از تعطیلاتی که گرفته بودم تا امروز مونده بودن که با صدای سلام علیک منشی و سکوت یه دفعه‌ای بخش متوجه ورود هیات بازدید شدم ، بلند شدم و به پیشواز شون رفتم اما هدفم بیشتر این بود تا جلو پرسنل بخش راجع ترفیع و پست جدیدم صحبت شه. به محض روبرو شدن با اون جمع و سلام و احوال پرسی
سیامک من رو به اون دو خانوم و اون ها رو به من معرفی کرد؛
_معرفی میکنم جناب داوودی مهندس ارشد بخشX خانوم نجفی مدیریت جدید بخشX و خانوم سامانی دستیار ایشون…
چی!!! مدیر!؟؟؟ دستیار!؟ این چه کس شعری بود من شنیدم؟؟؟
با اینکه مطمئن بودم سیامک داره مو به مو فریاد افکارم و از چشمام می‌شنوه اما خودمو جمع و جور کردم و با چنان چهره شاد و پر انرژی که حتی اگه رئیس جمهور میشدم تحویل خودم نمی دادم گفتم
+به‌به… بسیار عالی… تبریک عرض میکنم.
دستمو به سمت اون نجفی ایکبیری دراز کردمو:
+خوش بختم
اما اون عفریته که کاملا مشخص بود قصد داره گربه رو دم حجله بکشه و میخ خودش رو از اول محکم بکوبه نه تنها باهام دست نداد بلکه صورتش رو هم ازم برگردوند و رو به سیامک پرسید:
٫ایشون رو چرا ردیف اول و دوم ندیدم؟ مگه ردیف اول و دوم متعلق با مهندسین ارشد نیست؟
+متاسفانه یه مقدار بدشانسی باعث شد جلسه امروز رو از دست بدم
٫جناب اکرمی همیشه پرسنل حق دارن به جای ما صحبت کنن؟
سیامک که تحت هر شرایطی احساس و نیتش رو پشت یه لبخند ژیکونت پنهون می کرد با لبخند گفت:
_ما!!؟ تا جایی که من میدونم اختلاف رسته بنده و شما اجازه نمیده ما باشیم
منظورش این بود تو خودت هم در برابر من جزو پرسنلی و ادامه داد:
_نکنه توقع داشتید من بابت تاخیر ایشون پاسخگو باشم؟
٫نه نه سوتفاهم نشه
_پس از این به بعد بنده رو تو مسیر پرسش و توبیخ های پرسنل بخش تون قرار ندید، متشکرم.
_خب جناب رئیس بهتره خانوم نجفی رو تنها بزارم به کاراشون رسیدگی کنن
سیامک با جمله آخرش رو به مدیرکل رسما راه هرگونه عکس‌العمل روبروی نجفی بست و از طرفی با این رفتارش میخ خودش رو بالا دست دختره کوبید.
بعد از رفتن سیامک و هیات بازدید سریع سمت دفتر خودم راه افتادم تا مبادا حرف یا رفتاری ازم سر بزنه و بچه های بخش یا اون دوتا دختر متوجه شدت خشم و تعجبم بشن اما همزمان صدای نجفی رو شنیدم که با یه لحن محکم خطاب به من پرسید:
٫کجا؟
اهمیت ندادم
٫پرسیدم کجا؟
بدون توجه وارد دفتر شدم و نجفی از همون جا که ایستاده بود با تن صدای بلندتر ادامه داد:
٫با شما هستم آقای داوودی…
آب دهنم و قورت دادم و با یه چهره آروم به سمت شون برگشتم و از همون جایی که ایستاده بودم تو کم تر از یه لحظه کل بخش و پرسنل رو از زیر چشم گذروندم و به خوبی متوجه نفسهای به شماره افتاده کارمندهایی که خوب میدونستن صحنه روبرویی شون شروع یک جنگ تمام عیار هست و لحظه شماری میکردن تا هرچه زودتر موضع قدرتمند تر رو پیدا کنن و سمتش بایست نشدم.
+عذر خواهی میکنم متوجه نشدم… چی فرمودید؟
٫سه مرتبه صداتون کردم چطور متوجه نشدید!؟ امیدوارم این حواس پرتی رو وارد کارتون نکنید…
+تا جایی که من شنیدم فقط یک مرتبه اسم بنده رو صدا زدید ، بنده هم امیدوارم این ادبیات کوچه و بازاری رو با خودتون وارد محیط کاری نکنید
٫کدوم ادبیات کوچه بازاری اون وقت؟؟
با یه لبخند آزار دهنده جواب دادم:
+همین ادبیاتی که اسم و رسته افراد رو داخلش حذف میکنید
نجفی که سعی داشت با جمله بعدش خوردم کنه و خودش رو پیروز این مکالمه نشون بده جواب داد:
٫آها معذرت میخوام جناب مهندس ارشد داوودی…
+متشکرم خانوم نجفی دقیقا همینه امیدوارم متوجه اهمیت این موضوع از دید من باشید.
بدون هیچ مکث یا توجهی به اطراف از بخش زدم بیرون و مستقیم رفتم سمت دفتر سیامک و بدون توجه به منشی که قصد داشت مانع ورودم به دفتر مدیر عامل شه وارد دفترش شدم و منتظر موندم تا برگرده.
سیامک به محض ورود شروع به سلام و احوال پرسی و سفر خوش گذشت یا نه کرد اما من داغ تر از اونی بودم که بخوام سلسله مراتب گفتگو رو رعایت کنم و بی پروا شروع به گله و شکایت کردم؛
+چرا به من نگفتی؟؟ مگه کم از دل و جون واسه رسیدنت به این سمت مایه گذاشتم ؟ مگه ما مسئله مدیریت بخش رو اسفند باهم تموم نکردیم؟؟
_مهندس جان آروم باش
+هع حالا شدم مهندس جان؟؟
_داوودی جان این جا جای داد زدن نیست
+پاشو جمع کن کاسه کوزه تو مرد

🌛داستان شبانه🌜

08 Feb, 06:55


شبی که کس ننتو گاییدم
بلند شدم خودمو مرتب کردم بابا جونم خو

دشو مرتب کرد در باز کردم واسه همسر جان


ادامه دارد













































نوشته: نازگل








































@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

08 Feb, 06:55


پدرشوهر و نازگل (۲)




















































@night_story99




















#خیانت

#پدرشوهر







































بعد از مادرم به همسرم زنگ زدم گفت امشب برمیگردم منم که تشنه کیر بودم خیلی خوشحال شدم همسرم گفت من تقریبا ۹:۳۰،۱۰ میرسم منم خونه رو تمیز کردم زرشک پلو با مرغ غدای محبوب همسر جانم پختم حموم کردم بچمم حموم دادم یه دامن کوتاه مشکی با تاپ ستشم پوشیدم اما تمام مدت داشتم به گرمایی که از کیر بابا جون رو کسم مینشست فک میکردم به خوردن سینم که چقد خوب بود پس حتما تو سکسم خوبه دلم کرم ریختن میخواست نگا ساعت کردم ۸ بود دیگه باید کم کم میومد بالا که زنگ درو زد اومد داخل رفتم جلو جوری که کامل تو بغلش باشم گونشو بوسیدم دست انداخت پشت کمرم گفت خوشگل کردی خوشگله بعد خندید لبخند زدم گفتم همسر جانم داره میاد انگار که یهو بادش خوابید گفت اهااا به سلامتی جاوید (پسرم) کجاست از بغلش اومدم بیرون گفتم خوابه اگه شما گرسنه هستین شام بکشم تشکر کرد گفت نه منتظر میمونم رو مبل جلوی تلوزیون نشست منم به بهونه ی تمیز کردن زیر تلوزیونی خم شدم جلوش و گفتم دوس دارم وقتی میاد همه جا تمیز باشه و حین گفتن این حرف کونمو بیشتر عقب دادم مطمن بودم یه ذره از کسم پیدا شده از جلو طوری که نبینه از عمد دامنو کشیدم بالا تر تاپمم کشیدم پایین تر یه هومممم کشدار گفت و با صدای گرفته ای ادامه داد واقعا همه جا رو تمیز کردی کاش یکی بود به خاطر من تمیز میکرد بلند شدم رفتم سمتش گفتم خودم برات تمیز میکنم بابا جون مگه من مردم و یه بوس رو لپش گذاشتم همین جور که من خم بودم روش دست انداخت دور کمرم منو انداخت تو بغلش گفت تو عروس خوشگل خودمی بابا جون شیرت خیلی خوشمزه بود خندیدم گفتم پس چرا جاوید نمیخوره سینمو هی ول میکنه یه دست رو سینم کشید و گفت قدر نمیدونه دست انداخت سینمو از یقه ی تاپم در اورد یهو خودمو کشیدم عقب گفتم چیکار میکنی گفت من لیسش‌ بزنم بعد برو بزارش دهن جاوید نوه ی عزیزم گفتم باشه یه لحظه تا جامو درست کنم بلند شدم یه پام گذاشتم این سمتش یه پام گذاشتم اون سمتش دامننم خیلی نامحسوس کشیدم بالا یهو همشو کرد تو دهنش شروع کرد مک زدن و گاز گرفتن یهو اروم گفتم یواش علی امشب میاد کبود نشه یهو یه گاز محکم به نوک سینم زد با اون دستم نوک اون یکیو کشید یه اه کشیدم خودمو بیشتر کشیدم سمتش دست انداخ دورم که تعادل حفظ کنه دستش خورد به کونم که لخت شده بود یهو انگشتاشو کرد لای چاک کونم یه اخ دیگه دگفتم سرشو بلند کرد گفت چقدر تو شیرینی یه لبخندی زدم خودم سینمو گذاشتم دهنش همینجور که نگاش میکردم گفتم بخور عزیزم بخور جونم همشو بخور همش مال خودته یهو نوک انگشت فاکشو کرد تو کونم یه تکون به خودم دادم با بی جونی گفتم درش بیار با گفتن این حرف بیشتر کرد تو کونم یه ای کشدار گفتم و بعدش همینجور که یه دستم پشت سرشو فشار میداد سمت سینم یه دستم سینمو فشار میداد سمت دهنش گفتم قرار ما کون نبود یهو سرش بلند کرد انگشتشم تا ته کرد تو کونم یه جیغ یواش کشیدم گفت هست این همه خرج زندگیتون میکنم این همه خونه و ماشین و طلا دادم بهتون این همه پول ازم میگیرین وظیفته کس بدی بهم حشری شده بودم که از سست یه چیزی اون ورتر بودم با این حرفا هم بیشتر حشری میشدم گفتم وظیفت بوده هر کاری کردی واسه پسرت کردی من به تو کس نمیدم(از خدام بود منو بکنه ها ولی من خشن دوس دارم واسه همین اینجوری میگفتم)یهو تو چند ثانیه جاهامون عوض کرد منو نشوند رو مبل خودشم پایین پام به زور پاهامو از هم باز کرد اروم میگفتم نکن ولم کن بهت میگم ولم کن پاهامو باز کرد کسم جلوش گذاشته بود گفت جوووووون چه کلوچه ای لای پاته با دست دوتا محکم زد روش و لبه هاشو کشید یه اییییی بلند گفتم دست کردم تو موهاش سرش اوردم بالا کفتم ولم کن بهت میگم سرشو از زیر دستم در اورد گفت تا یه جوری نکنمت که نتونی راه بری ولت نمیکنم چه عسلی لای پاته واسه کب خیس شده جنده خانم یه لیس زد همزمان یه اووووممممی گفتم گفت این کسو شب تا صبح باید بکنی که نتونی از جات بلند بشی
همینجور میخورد و میگفت بی عرضه رو من که نرفته فقط کس حروم کنه یه گاز از لبه ی کسم گرفت و گفت عروس خانم جنده میکنمت بفهمی کردن یعنی چی جرت میدم پارت میکنم چوچولمو گرفت کشید گفتم تو رو خدا امشب ولم کنم علی داره میاد اگه چیزی بفهمه میکشتم گفت نگران نباش اون حالا حالاها نمیاد گفتم تو رو خدا هر وقت رفت بیا بکن ولی امشب نه انگشت فاکشو با کسم خیس کرد محکم کرد تو کونم یه اخ بلند گفتم شروع کرد انگشتشو عقب و جلو کردن همزمان کسمم میخورد دیگه طاقتم تموم شد و گفتم کیر میخوام کیررررر میخوام بکن توووووو جرم بده بابا جون یه مک محکم زد و گفت الان عروس قشنگم الان جنده خانم بلند شد کمربندشو باز کنه که زنگ در و زدن نگاش کردم با عصبانیت گفت کسکش دیوث الان وقت اومدن بود ریدم تو اون

🌛داستان شبانه🌜

08 Feb, 06:53


که یهو از چونه‌م گرفت صورتمو برد عقب یه لبخند زد پاشد نشست رو شکمم
صورتشو اورد جلو یه لب دیگه بگیره بند سوتینشو باز کردم سوتینش افتاد
از کونش گفتم هولش دادم به سمت بالا که ممه هاش بره تو دهنم
و تا میتونستم ممه هاشو خوردم
خودش اومد سمت گردنم یه گاز ریز گرفت رفت پایین دکمه های شلوارمو باز کرد
صورتشو از رو شرت میمالید به کیرم
کی

رمو در اورد و از تخمام یه لیس زد تا کلاهک کیرم
یه خنده کرد یه تف گنده انداخت روش شروع کرد ساک زدن
دیدم داره آبم میاد خواستم سرشو بلند کنم نذاشت اینقدر ساک زد تا ابم اومد
ریخت رو شکمم تو چشام نگاه می کرد لباشو گاز میگرفت چشماشو خمار میکرد
اومد بغلم دراز کشید طوری که پاهاش سمت من بو سرش سمت کیرم
دستشو دراز کرد یه دستمال کاغذی برداشت شکممو پاک کرد
بعد پاهاشو باز کرد گوشه شرت و داد کنار چوچول کصشو بهم نشون داد
به اشاره کرد بیا رفتم سمت بغلم کرد وحشیانه لب گرفت ازم منم انگشتمو کردم کردم تو کصش برشگردوندم رو به شکم خوابید شورتشو کامل درآورد
یه بالش گذاشتم زیر شکمش یکم پاهاشو باز کردم رفتم سراغ کس و کونش لیس اول و که زدم فهمیدم چقد خیس کرده
سوراخ کس و کون و همزمان لیس میزدم هر دم هم یه اسپنک می کونش میزدم عین یه تیکه خمیر میلرزید اه و ناله میکرد التماس میکرد سرمو گرفته بود فشار میداد به کونش
پاشدم رفتم روش یکم کیرمو مالیدم به کصش که خیس بشه
بعد یواش یواش کردم توش یه آه طولانی کشید و جووووون گفت
داغ داغ بود تا حالا هیچ کسی اینجوری ندیده بودم
یکم اینجوری کردمش
بعد دوباره برش گردوندم
پاهاشو برم هفتی باز کرد رفتم تو بغلش با دستم کیرمو کردم تو کصش همزمان ازش لب میگرفم
اونم پاهاشو قفل کرده بود دور کمرم
چند دقیقه گذشت تو همون حالت بلندش کردم رو هوا کردمش
دیدم باز ابم داره میاد گذاشتمش زمین
خودش زانو زد تمامشو خالی کردم رو سینه هاش
آخر کار هم خم شدم یه بوس کوچولو از لبش کردم لخت دراز کشیدم رو تخت
اونم با پستون های اب کیری اومد بغلم دراز کشید
صب پا شدیم دیدیم ساعت 8 و گذشته مامانش 40 بار زنگ زده ریده بود به خودش
گفتم زنگ بزن بگو دارم میام ترافیکه
زنگ زد گفت اوکی گرفت
پاشدیم همونجورلخت رفتیم تو حموم
خوب شد رفیقم و رلش ندیدن ما رو اومدیم سریع بلاس پوشیدیم رفتیم خونه
ببخشید که طولانی شد










































نوشته: رضا





























































@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

08 Feb, 06:53


بی جنبه تو پارتی














































@night_story99
















#زن_مطلقه

#پارتی





























سلام

اول از همه بگم این داستان واقعیه فقط اسم ها رو عوض کردم
اول از خودم بگم که 20 سالمه قیافه معمولی دارم قدم 183 وزنم 80 بدنم میشه گفت رو فرمه کیرمم حدود 15،16 سانتی میشه
من یه دختر خاله به اسم زهرا دارم که بخاطر خیانت شوهرش ازش جدا شده
تقریبا 36،37 سالشه بچه نداره قدش 170 میشه وزنشو نمیدونم سفیده خوشگله کونش نسبتا گنده‌س ممه های رو فرمی هم داره
من دو سه سالی میشد تو کف زهرا بودم اما نه خودم خایه میکردم حرکتی بزنم نه اون به من توجه میکرد
زهرا از وقتی طلاق گرفته بود سر کار میرفت پول داشت ماشین خریده بود سعی میکرد خوش بگذرونه تا اون خاطرات بدش یادش بره
یکی دو باری با چند تا از فامیلامون که هم همسن اون بینمون بود هم همسن من بیرون رفتیم برای گردش یبار که حرف از مهمونی های مجردی شد من گفتم که اره بعضی وقتا با دوستان میریم با هم جمع میشیم و فلان
که گفت همه مثل خودت بچه سالن؟
با اینکه همه همسن خودم میشدن الکی گفتم نه یه چند نفر سن بالا هم داریم
بعدش ساکت شد من گفتم میای اگه دفعه بعد بهت بگم؟؟؟
@night_story99
گفت نمیدونم شاید
یکی دو هفته گذشت تولد یکی از بچه ها بود که توی باغ تو اطراف شهرمون گرفته بود
من گفتم یه دختر خاله دارم بگم بیاد؟
رفیقم گفت اره اوکیه دختر هم هست بگو بیاد
من روز قبلش زنگ زدم بهش ازش پرسیدم میای؟ گفت اره به مامانم اینا میگم فردا اضافه کاری شب کاری برداشتم میام
فردا عصر باهاش هماهنگ کردم با ماشینش اومد دنبالم رفتیم باغ
همین که رسیدیم هنوز خیلی از بچه ها نیومده بودن گفت من چون از سر کار میام هنوز خونه نرفتم برم یه دوش بگیرم بیام
منم حوله و این چیزا نتونستم پیدا کنم گفتم لباس چی گفت لباس اوردم
رفت حموم منم گفتم تا در نیومده از فرصت استفاده کنم و یه رول گل بمشم(پیش اون نمیتونستم)
با بچه ها تو حال نشسته بودیم که دیدم چون حوله نداشته همون مانتو رو که تنش بود رو پوشیده چون بدنش خیس بود چسبیده به بدنش پستون هاش کامل مشخصه
از حموم در اومد یه لبخند ریز زد رفت تو اتاق از پشت هم کونش داشت دلربایی میکرد
رفت و چند دقیقه بعد منو صدا زد که لباساشو از تو حموم ببرم بدم بهش رفتم دیدم شلوارش پیراهنش شرت و سوتینش با یه جفت جوراب اونجاست برداشتم رفتم که بدم بهش دیدم یه دست لباس مجلسی فول سکسی پوشیده داره آرایش میکنه
هرچی تو خلوت خودم به عشقش جق زده بودم دوباره برام زنده شد
دادم بهش برگشت یه لبخند زد گفت خوشگل شده؟
منم خندیدم گفتم اره
بعد که بچه ها اومدن یکم اهنگ گذاشتیم بعضی ها رقصیدن زهرا رو هم بلند کردن رقصید
اومد پیش من نشست گفت اینا که همه بچه‌ن گفتم امروز اینجوری شد نیومدن خیلیا
خندید چشمک زد گفت بیخیال
اومدیم که مشروب بخوریم
من تا حالا زهرا رو ندیده بودم بیشتر از 2 پیک مشروب بخوره اون روز پا به پای عرق خور ترین ادم جمعمون خورد
من ترسیدم اتفاقی واسش بیوفته من بگا برم ولی خب اتفاقه باب میل خودم بود
ساعت 12:30 بود تقریبا که کم کم همه داشتن میرفتن
زهرا هم مست پاره که راه نمیتونست بره
پاشدیم بریم بهش گفتم بذار من بشینم پشت فرمون تو حالت خوب نیست
قبول کرد یکم که از باغ دور شده بودیم گفت من با این حالم برم خونه همه میفهمن بگا میرم
گفتم میتونی فردا بگی شب و تو شرکت بودم؟
گفت اره
گفتم پس برگردیم شب تو ویلا بمونیم
برگشتیم دیدم همه رفتن فقط اون دوستم که تولدش بود با دوست دخترش مونده
قضیه رو بهش گفتم گفت اوکیه برید تو اون اتاق بخوابید
رفتیم تو اتاق من یه لحاف برداشتم با یه بالش رو زمین داشتم با گوشیم ور میرفتم که دیدم داره زیر لب میگه با این لباسا نمیشه خوابید
اول گفتم حالا یه چیزی میگه دیگه
بعد چند دقیقه دیدم با شورت و سوتین خوابیده
یه شورت و سوتین ست سفید که گندگی کون و پستوناشو میزد تو چشم آدم
با خودم گفتم امشب بزار یه سنگی بندازم اولا که خودش مسته بعدشه منم مستم مثلا حالم دست خودم نیست
رفتم رو تخت سریع پیرهنمو در آوردم از پشت بغلش کردم
تو حالت خواب و بیداری بود
انگار شک شد برگشت به من یه نگاه کرد
منتظر بودم یه چیزی بگه یا حداقل از بغلم بره بیرون
اما بازم برگشت تو بغلم خوابید
دم گوشش گفتم دلم یچی میخواد
گفت چی؟؟؟
هیچی نگفتم ممه هاشو مالیدم
یه دیقه دستمو پس زد برگشت که یه چیزی بهم بگه سریع لباشو بوس کردم
ساکت شد زل زد تو چشام
چشمامو بستم آروم لبمو بردم سمت لباش اونم همکاری کرد 3،4 دقیقه لب گرفتیم منم همچنان داشتم ممه هاشو میمالیدم

🌛داستان شبانه🌜

08 Feb, 06:49


براش آورد و همونجا سیخ به سیخ که آماده بود اول به دهن خاله میذاشت و بعد خودمون میخوردیم به منصور گفتم کنار منقل و کباب عرق خوری بیشتر میچسبه منصور هم گفت خوب گفتی فکر نمیکردم پایه باشی یه چشمکی به خاله زدم گفتم تو چی پایه ای ؟ یه اخم شیرینی کرد وگفت نه من چارپایه ام و زدیم زیر خنده هوا ملس بود و ما بساط شام را همونجا برپا کردیم و
من و منصور ضمن شام هم یکی دو پیک کوچولو خوردیم بعد از شام هم میوه و شیرینی خوردیم و آخر سر قرار گذاشتیم یه بار دیگه توی ایام عید نوروز به خونه باغ بیایم و زمان بیشتری اونجا باشیم
























































نوشته: پیمان





















































@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

08 Feb, 06:49


اتفاقی براش پیش نمیاد با مالش چوچولش بیشتر تحریکش کردم تا رام شد گفت پس زودتر که شب دیرمون نشه با اوکی دادن خاله یخ منصور هم آب شد او هم شروع کرد به مالیدن پستوناش من هم آروم شلوارش را از پاش بیرون آوردم منصور باهاش لب تو لب بود شورتش خیس شده بود گفتم حمیده جون خودتو خیس کردی خندید وگفت شما شیطونا باعثش شدین شورتش را بیرون آوردم و کص تازه شیو شده ش و شورت خیسش بوی عطری که زده بود گرفته بود از تنگی جا برای سه نفرمون شاکی شد وگفت اینجا جامون نیست تکون بخوریم منصور که کیرش سیخ شده بود از تو شلوارک تابلو شده بود گفت بریم اتاق خواب اونجا تخت بزرگ وجاداری هست . خاله با هیکل کاملا لخت همراه منصور رفت سمت اتاق خواب من هم مست مست نبودم ولی برای اینکه سرخوشیم تموم نشه یه پیک دوبله مشروب خوردم بعد از کشیدن یه نخ سیگار رفتم سمت اتاق خواب توی همون فاصله منصور هم لخت شده بود و سرش بین پاهای خاله بود و کصش را لیس میزد وقتی بالای سرش رسیدم گفت کجا بودی ؟ لبهاش رو بوسیدم و گفتم کردنت تو مستی با حاله اخم کرد وگفت از بوی دهنت معلومه دست کرد توی شورتم و کیرم را کشید بیرون و بوسیدش و شروع کرد به ساک زدن گفتم حال میکنی یا نه ؟ گفت آره من مثل شما مست نیستم ولی از اینکه دو نفر دارن باهام لاس میزنن بیشتر لذت میبرم و یاد اون فیلم می افتم که دو نفر داشتن همزمان اون زنه را میکردن کصم داغ میشه کیرم را محکم تو دهنش تلمبه زدم و گفتم تو هم اگه زن بودی همین کار را باهات میکردیم خاله وحشتناک حشری شده بود به منصور گفت یالا دیگه بکن توش دارم میمیرم فورا حالت داگی شد و منصور کشوندش لبه تخت واز پشت گذاشت تو کونش . نمیدونم منصور چند بار کرده بودش ولی طوری که قربون صدقه کیر منصور میرفت من حسودی میکردم ولی دیدن کون دادن خاله هم یه لذت دیگه داشت منصور هم داشت محکم و با شدت تو کونش تلمبه میزد و میگفت من هم فدای این کون تپل و خوشگلت بشم حمیده جون من جابجا شدم تا بهتر اونا را تماشا کنم و متوجه بزرگی کیر منصور شدم که از کیر من بلندتر ولی باریکتر بود. متاسفانه یا خوشبختانه خاله دست از عادتش برنمیداست و همیشه دوست داشت آبم را تو کونش بریزم و به این کار عادت کرده بود و منصور هم بعد از نزدیک به ربع ساعت تلمبه زدن آبش اومد وکون خاله رو سیراب کردو ادامه داد تا خاله هم ارضا بشه خاله توی اون خونه دنج وخلوت آزاد و راحت بود وبلندبلند جیغ میکشید چندبار پشت سرهم گفت بکن توش بکن توش و چند لحظه پس از منصور اوهم ارضا شد وقتی منصور کیرش را بیرون کشید فورا با دستمال کون خاله و گیرش را تمیز کرد که اثری روی تخت نمونه وخاله هم روی تخت ولو شد رفتم کنارش خوابیدم ولبهاش رو بوسیدم پرسیدم کیف کردی؟ گفت بی تو نه کون وکپلش رو مالیدم وگفتم نمیخوای بری دستشویی گفت نه تو بکن بعد میرم پرسیدم خسته نیستی گفت لذتش بیشتر خستگیه کصش رو مالیدم وگفتم با این اشتهایی که داری آخرش جنده میشی لبهام رو گاز گرفت و با چشمانی فوق حشری گفت منو از کص دادن نترسون چه شوهر کنم یا نکنم تا آخر عمرم جنده ت میشم با این حرفاش کاملا حشری شدم نگاه کردم دیدم منصور رفته مشعول کردنش شدم و ضمن تلمبه زدن گفتم خاله جون میخوای جنده بشی گفت آره حتی اگه ازدواج کنم تورا دوست دارم وتو باید منو بکنی من هم داغ کرده بودم مستی هم بیشتر گفتم باشه جنده خانم عقب وجلوت را جر میدم داشتم توکونش محکم تلمبه میزدم پستوناش و لمبراش چنان میلرزید و آخ واوخ میکرد بین عشوه هاش گفت خیلی دوست دارم مثل فیلم سوپریها دونفره منو از کص وکون بکنن از وقتی اون صحنه ها رو دیدم دوست دارم اینکار را بکنم با این صحبتاش فول شدم و آبم اومد اما خاله هنوز تو رویاهاش بود و گفت باید قول بدی چه من ازدواج کنم چه خودت این رابطه باید بین ما ادامه داشته باشه گفتم باشه عزیزم قول میدم بعد ازعروسیت من ومنصور همین جادوبله میکنیمت با این حرفم صدای آخ واوخش رفت بالا و مجددا ارضا شد. من هم مثل منصور حواسم بود تختخواب کثیف نشه فورا با دستمال کص وکون خاله و کیر خودم را خشک کردم صدایی از منصور نمیومد من بلند شدم سریع لباس پوشیدم که برم سمت منصور خاله حمیده کون دریده هم بیحال ورمق روی تخت خوابید بنده خدا منصور اتش منقل را بیرون ساختمان راه انداخته بود ساعت را نگاه کردم نزدیک ۹ شب بود به کمک منصور رفتم و مشغول باد زدن جوجه ها روی منقل شدم منصور گفت خاله کجاست حالش خوبه ؟ باخنده گفتم دوتا کیر با حال خورده روی تخت دراز کشیده و داره حالش رو میبره منصورخندید وسری تکون داد گفت دمت گرم حواست به منقل باشه تا یه سری به خاله بزنم تا وقتیکه منصور رفت وبعدش با خاله اومدن نصف بیشتر سیخها آماده خوردن بودن خاله برای اینکه بیرون یه مقدارهوا خنک شده بود با لباس کامل پیشمون منصور خیلی هوای خاله رو داشت صندلی هم

🌛داستان شبانه🌜

08 Feb, 06:49


چشم می اومد دوست داشتم بیخیال منصور بشم و همونجا کونش را جر بدم مادربزرگ بیچاره هم که چشم چارش زیاد دید نداشت و متوجه نبود دختر ته تغاریش چه فتنه ای شده چه آرایشی کرده و میخواد بره الواتی .وقتی از خونه زدیم بیرون دستش تو دستم بود گفتم عجب تیکه ای شدی اگه قرارنبود بریم پیش منصور تو خونه خودتون میکردمت خندید وگفت میخوای برگردیم خونه دیرتر میریم گفتم نه بابا منصور دوبار پیامک داده بهش گفتم منتظر عروسم که از حموم بیاد بیرون ، خاله گوشم رو کشید وگفت خیلی بی ادب شدی و گفت بامنصور تماس داشتم بعدار چهار راه جلویی منتظرمونه ، کون قلمبیده خاله توی مسیر چشم چند نفررا بخودش جلب کرد تا درنهایت به ماشین منصور رسیدیم با اصرارمنصور من جلو نشستم و با سرعت از محل ومنطقه دور شدیم خوشبختانه خونه باغ عموی منصور زیاد فاصله ای با محدوده شهر نداشت و کمتر ازنیم ساعته به اونجا رسیدیم منصور بنده خدا همه جوره وسایل پذیرایی را آماده روی میز جلو مبل گذاشته بود از سوروسات ومیوه وشراب و عرق و کتف وبال و چنجه هم سیخ گرفته آماده توی یخچال گذاشته بود شومینه سنتی هم که با چوب وهیزم خونه را گرم میکرد خیلی رمانتیک بود داخل خیلی گرم بود بابت همین یه مقدار پنجره را باز گذاشتیم هوا عوض بشه اما خاله با کندن مانتوش فقط تیشرت و شلوار استرجی که تمام پستی بلندی کص وکونش ورونش معلوم بود روی مبل لم داد منصور هم زیر شلوارش شلوارک پوشیده بود واو هم با تکپوش آستین کوتاه و شلوارک مشغول پذیرایی شد من هم تعارف وکنارگذاشتم وبه منصور گفتم راحت باش همه چیز جلو چشم ودستمون هست دمت گرم منصور
پرسید توبا این لباست راحتی ؟ گفتم تیشرتم بهاره است کاش من هم شلوارک آورده بودم منصور گفت فکر کنم توی کمد اتاق عموم شلوارک باشه فقط خدا کنه اندازه ت باشه رفت شورت پیدا کرده بود برگشت ، تشکر کردم اونو پوشیدم منصور پرسید چی میخوری؟ گفتم عرق با ماشعیر و لیوانم را میکس کرد جلوم گذاشت چیپس پفک وماست وموسیر و آجیل کنارمون بود جفتمون به سلامتی خاله حمیده شروع به خوردن مشروب کردیم خاله هم داشت پسته وچهارمغز میخورد سینه های درشت وبزرگ خاله توی اون لباس مشخص بود با آرایشی که توی ماشین مجددا کرده بود تیپ جنده ها را پیدا کرده بود بعد از دیکی دوپیک که کله مون گرم شد منصور سیگار روشن کرد داد دست من خودش هم یه نخ دیگه روشن کرد خاله از بوی سیگار اخم کرد وبلند شد رفت سمت پنجره ایستاد ازچسبندگی شلوار استرج به تنش همه قسمتهای اندامش مشخص بود بعد از چند لحظه با ناز و عشوه اومد نشست یه چشمکی بهش زدم وگفتم درچه حالی هستی خاله خوشگله ؟ گفت کدوم حال شما دارین مشروب میخورین من هم دارم تماشا میکنم گفتم میخوای مشروب بخوری ؟
@night_story99
مرددبود انگاری بدش نیومد با لوندی گفت خانمها معمولا شراب میخورن ولی من تا حالا نخوردم گفتم تو که هنوز خانم نشدی تو فقط یه دختر خانم خوشگل و لوندی هستی اگه دوست داری یه کم شراب بخور اگه خوشت نیومد ادامه نده و اگه خوشت اومد یه لیوان دیگه هم بخور با اصرار من قبول کرد و گفت خودت حواست به من باشه گفتم باشه خاله عزیزم بیا بین ما بشین تا برات شراب بریزیم باید باهاش شکلات بخوری . تازه ساعت شش عصر بود خاله اومد بین ما نشست منصور براش شراب ریخت داد دستش و گفت آروم آروم جرعه جرعه بخور مزه ش بین تلخ وشیرن و ترش هست من و منصور هم پیک بعدی را پرکردیم تا همراه باخاله بخوریم یه کم شراب را مزمزه کرد و گفت مزه ش بد نیست و شروع کرد بخوردن من شکلات گذاشتم دهنش تا مزه دهنش عوض بشه با عشوه گفت مرسی و گونه م را بوسید نگاهش کردم وگفتم جای بوسه اینجا نیست گفت منظورت چیه؟ به لبهام اشاره کردم وگفتم جاش اینجاست درحالیکه شکلات تو دهنش بود یه لب جانانه ازش گرفتم طوری که انگار دوپیک پر لیوان خورده بودم و حسابی چسبید بلند شدم برم یه آبی به سرو صورتم بزنم تو ی آینه دستشویی دیدم سرخی ماتیک خاله روی لبهام مونده وقتی یه کم سر حال شدم برگشتم منصور داشت لبهای خاله را میبوسید وبا دستش سینه هاش را میمالید تا من رسیدم منصور خودش را جمع کرد وانگار تو روی من خجالت میکشید که با خاله لاس میزد به منصور گفتم ما با خاله حمیده اومدیم اینجا عشق وحال بکنیم مگه نه خاله ؟ خاله با عشوه گفت میخواید باهام حال کنین ؟ کنارش نشستم وبا مالیدن پروپا و لای پاهاش گفتم نمیدونی توی مستی چه حالی میده بنده خدا منصور هیچی نمیگفنت اما مطمئن بودم که او هم هوس کردن خاله را داره ولی از من خجالت میکشه یه لب طولانی از خاله گرفتم و ضمن اون دست بردم تو شلوارش و کصش رو که خیس هم شده بود مالیدم خاله چشماش خمار شد وخودش را تو بغلم ولو کرد گفتم خاله لوند وحشری خودم شروع کنیم ؟ با حالتی شهوتی گفت میترسم تو مستی کصم را پاره کنین آدم مست چیزی حالیش نیست ، گفتم اون خط قرمز ماست مطمئن باش

🌛داستان شبانه🌜

04 Feb, 20:47


https://t.me/spare_night_story

🌛داستان شبانه🌜

04 Feb, 20:46


اما دوست دارم ببینم و در خیالم بازم بب

خشید شما را با این لباسها تجسم میکنم و میدانم گناه کردم پشیمانم برگشت روبه من و منتظر برخورد تندش بودم که دیدم خیلی ارام گفت خوب بعد از اینکه تحریک میشوی چه کار میکنی باز هم گر گرفتم که گفت اگر مرا دوست داری با من راحت باش منکه اینقدر راحت با تو حرف میزنم گفتم نمیتونم بگم گفت چرا گفتم خیلی کار بدی میکنم اجازه بدید نگم و گرنه شاید دیگه نخواهید مرا ببینید یدفعه خنده ملیحی کرد و دستم را گرفت گرمای دستش گویی در یک آن کل بدنم را فرا گرفت دستم میلرزید گفت فرهاد چیه دیگه حالا راحت بگو دستم توی دستاش میلرزید که دستم را به طرف لبهایش اورد و بوسید گفت به من اعتماد کن تا باور کنم دوستم داری گفتم زن دایی جونم را برایتان میدم و باز گفت نگفتی بلاخره بعد از اینکه تحریک میشوی چطور خودت را ارام میکنی همانطور سرم پایین بود گفت خود ارضایی میکنی سرم را به نشانه تایید تکان دادم گفت حالا که گفتی مرا دوست داری منم بهت حرف دلم را میزنم دو سال است داییت نمیدانم چرا دیگه طرفم نمیاد هرچه به خودم میرسم لباس های رنگارنگ میپوشم فکر کنم تو بیشتر از داییت ان ها را میبینی منم نیاز دارم نترس چیز بدی ازت نمیخوام فقط میخوام بهم بگی چطور خودت را راحت میکنی ،نمیتونم از کس دیگر بپرسم دوباره داشتم بغض میکردم اما اینبار از شوق و عشق زنداییم که حتی در رویا هم نمیدیدم یه روز با من اینطور مثل یک دوست صحبت کنه گفتم قربونتون برم خانم هرچی بخواهید میگم منکه میدانم بدرد شما نمیخورم اما دلم میخواد باور کنید که سه سال تمام دلخوشیم دیدن شما است و خودتان میدانید هیچ زن و دختری هم در زندگیم نیست واقعا وجود شما همه نیازهایم را که پرید وسط حرفم گفت اخه ما که با هم رابطه نداریم گفتم زندایی من در خیالم اینقدر با شما عشق بازی میکنم که باز گفت میشه برام بگی دوست دارم بشنوم شاید من هم مثل تو توانستم نیازهایم را براورده کنم نمیدانستم چطور بگویم و چه بگویم چطور بهش میگفتم که من با خیالت جلق میزنم که باز هم سکوتم طولانی شد باز دستم را گرفت گفت فرهاد میدانم خجالت میکشی اما مگه قرار نشد دوست باشیم یدفعه ملافه را کامل از خودش جدا کرد و به گوشه ای انداخت و ادامه داد بعد از این هرچه دوست داشتی به خودم بگو چرا لباسهای نشسته را دست میزنی به خودم بگو تا خودم ببرمت سرکشویم و خودم بهت نشان دهم درسته ما اختلاف سن زیادی داریم حدود ده سال اماوقتی همدیگر را درک میکنیم باید با هم راحت باشیم گفتم زن دایی منکه ارزویم است قول میدم هرچه شما بفرمایید بی کم کاست انجام دهم قربونتون برم فکر نکنید پرو هستم اما من هر روز با خیال شما عشق بازی میکنم یدفعه گفت هر روز میکنی باز اینقدر شهوتی هستی گفتم شرمنده ام نمیدانم چرا اینجوری شدم هرچه بیشتر انجام میدم بیشتر نیاز پیدا میکنم و حالا داشتم کمی با خیال راحت فریبا را بدونه استرس نگاه میکردم که چقدر بدن زیبا و سپیدی دارد چقدر پستانهای زیبا و خوش فرمی دارد گفت درک میکنم چون نیازت را با جنس مخالف برطرف نمیکنی اینطور دایم زیر فشاری نترس این عادی است منکه زیر شلواری تنم بود با حرف های عشقم حسابی تحریک شده بود جوری که با هربار فرق داشت این بار ملکه زیباییم کنارم بود و خودش اجازه میداد نگاهش کنم و بدونه انکه متوجه شوم فرهاد کوچیکه راست شده بود و به شدت خودنمایی میکرد و من زل زده بودم به سوتین قرمز خوش رنگ روی زمین که حتی دیدنش هم برایم آرزو بود یدفعه اروم گفت اوخ اوخ تحریک شدی سریع نگاهم را از روی سوتین برداشتم و به کیرم نگاه کردم که خیلی ضایع راست شده بود نمیدونستم چطوری جمش کنم با عجله خواستم برم دستشویی که پایم خواب رفته بود و بلند شدم به زمین خوردم و ولو شدم به شدت احساس شرمندگی میکردم و پیش خودم فکر میکردم الان زندایی پیش خودش میگه چقدر بی جنبه است شروع به ماساژ پایم کردم و شرمنده گفتم زن دایی ببخشید تو رو خدا ناراحت نشوید راجع به من بد فکر نکنید نفهمیدم یدفعه اینطوری شد تو روخدا فکر نکنین من سو استفاده کردم که فریبا در حالی که میخواست خنده اش را پنهان کند گفت چرا هول شدی پسر مگه چی شده بود خوب تحریک شده بودی چرا باید ناراحت شوم اگر مثل داییت بودی ناراحت میشدم اتفاقی نیفتاده که بلند شو سرو صدا هم نکن بچه ها بیدار نشوند یدفعه به ساعت نگاه کردم دیدم شش و نیم شده و من هنوز سرکار نرفته بودم زن دایی گفت تو برو توی رختخوابت بخواب من باید سامان را اماده کنم صبحی است گفتم چشم خواستم چیزی بگم پشیمون شدم فریبا گفت چی میخواستی بگی راحت باش گفتم زن دایی اجازه میدید یه بار دستتون را ببوسم خیلی راحت گفت اره چرا نه و دستش را دراز کرد منم دستش را گرفتم و ارام بوسیدم اما چه بوسیدنی گویی تمام لذت دنیا بکامم شده بودانقدر که پیش ابم همینطور جاری بود و خیلی ضایع تابلو شده بودم فریبا یک زیر ش

🌛داستان شبانه🌜

04 Feb, 20:46


دانم چرا سرم گیج میرود به نظرم فشارم از شدت هیجان افتاده بود گفنت چرا گفتم نمیدانم برخواست و رفت فشار سنجش را اورد و خود روی مبل نشسته و من پایین پایش نشستم دستم را روی ران زیبایش گذاشت و فشارم را چک کرد که دید فشارم روی ۸امده با ناراحتی برخواست و گفت میرم برایت چای نبات بیاورم حس لذت و شهوت و فشار پایین حالت خوشایندی برایم ساخته بود یک جوراهایی حال میکردم زن دایی با یک لیوان چای امد و گفت فشارت پایین است بخور خوب میشوی کنارم نشست و چای را بدستم داد من دستهایم میلرزید که فریبا کمی ترسید و گفت چرا اینجوری شدی گفتم ببخشید زن دایی چیزی نیست از هیجان است کمی خجالت کشید گفت منم حالم دستکمی از تو ندارد چای را سرکشیدم گفتم زن دایی اجازه میدهید یکبار دستتان را ببوسم گفت اگر حالت بهتر میشود اره چرا که نه و کمی نزدیکتر شد و دستش را به من داد و من با دستهایی لرزان دستش را گرفته و به لبهایم نزدیک کردم و یک بوسه گرم طولانی از دستش گرفتم او هم دستم را گرفت و روی ران های زیبایش گذاشت گفتم زن دایی ببخشید اگر احساس ناراحتی میکنید من بروم گفت نه ناراحت تو هستم که به خاطر من اینطور توی فشار افتادی و ادامه داد فرهاد جان هر کاری دوست داری آزادی با من انجام دهی خیالت راحت من ناراحت نمیشوم من دوباره نگاهم به سوتین قرمز رنگ روی زمین بود و با ولع تماشایش میکردم رد نگاهم را گرفت و فهمید و رفت و سوتین را اورد و گفت قرار بود به خودم بگی تا خودم نشانت بدهم سوتین را اورد گفت چه رنگی دوست داری گفتم مشکی قرمز و کرم و با صدایی لرزان گفتم زن دایی عزیز خیلی دوستت دارم راستی سوتین تنتان نیست خندید و گفت نه دیشب گرمم بود دراوردم اگر دوست داری بروم تن کنم با خجالت من من کردم گفت بشین تن میکنم رفت توی اتاق من گویی در بهشت بودم و دیگر هیچ آرزویی نداشتم در همین افکار بودم که فریبا از اتاق آمد بیرون و من با دیدنش لحظه‌ای خون به مغزم نرسید و داشتم بیهوش میشدم زن دایی بدون پیراهن و با سوتین قرمز گیپور جلویم بود مثل اینکه خیلی رنگم پریده بود که فریبا فهمید گفت چی شده چرا اینجوری شدی منکه نمی‌توانستم صحبت کنم فقط نگاه میکردم گفت خوشت میاد گفتم زن دایی دیوونتم کمی نشست کنار من و میدیدم همه اش نگاهش به کیر من است دل به دریا زدم و گفتم اجازه میدید برایتان لخت شوم با کمی خجالت گفت خیلی دوست دارم و من همانجا شروع به درآوردن شلوار و شورتم کردم که یدفعه گفت فرهاد چقدر بزرگه گفتم امیدوارم خوشتان بیاد و پیشش نشستم فریبا گفت دو سال در عطش یک کیر راست مردانه ام که تا دست بهش میزنم آبش نیاد و بتونم منم ازش لذت ببرم خودم را بهش چسباندم و لبم را روی لبش گذاشتم و گفتم امیدوارم بتوانم آنطور که شما می‌خواهید باشم کیرم را دستش گرفت و شروع به مالیدن کرد گفتم زن دایی اگر آبم آمد ناراحت نشوید در کسری از ثانیه دوباره برایتان سیخ می‌شود اینقدر در حسرت بدن زیبای شما هستم که اگر دو روز هم با شما باشم سیر نمی‌شوم تشکر کرد گفت ای کاش زودتر با هم حرف میزدیم هر دو لب مبل نشسته واو مشغول مالیدن کیرم و من هم داشتم دل سیری پستان های زیبایش که از روی سوتین دیدم سایزش نود است را عاشقانه میمالیدم و میخوردم گفت به نظرت سینه های من بزرگه گفتم خوشگل ترین سینه های دنیاست زن دایی باور کنید خیلی خوشحال بود و گویی هر دو ما در بهشت خدا بودیم گفتم زن دایی تا به حال راجع به سکس با من فکر کرده بودید گفت اگر راستش را بخواهم بگم آره خیلی توی این یک ساله فکر میکردم تو چطور من گفتم نپرسید که انقدر خود ارضایی کردم که همیشه کمر درد دارم گفتم حالا که من تعریف کردم میشه شما هم تعریف کنید گفت آخه روم نمیشه اصرار کردم گفت باشه و شروع کرد گفت همیشه توی خیالم میدیدم که تو آمدی خانه ما و کسی به جز من تو نیست من دارم کار خانه میکنم که تو آرام میایی و از پشت بغلم میکنی و من هرچه سعی میکنم نمیتوانم جلویت را بگیرم و مجبور میشوم به خواسته ات تن بدم و دیگه بقیه اش را خودت میدانی منکه خر کیف شده بودم فریبا را همانجا روی مبل خواباندم و شروع کردم از مچ پایش تا گردن نازش را میمکیدم و میلیسیدم او هم انقدر از کیرم من خوشش آمده بود و از سفتی کمرم هی تعریف می‌کرد و قربان صدقه ام میرفت یدفعه برگشت گفت فرهاد دوست دارم بخورمش گفتم خانمی منکه در اختیارم منکه از شدت شهوت به جنون رسیده بودم با مکیدن کیرم یدفعه خودم را عقب کشیدم وابم با شدت پاچید گفت چرا اینطوری کردی گفتم ببخشید نتونستم بیشتر طاقت بیارم ببخشید اگر دستتان کثیف شد زن دایی گفت همانطور که خودش را دوست دارم ابش را هم دوست دارم و اگر میگفتی خودم برایت میاوردم با این حرفش کیرم دوباره مثل سرباز گارد شاهی دوباره سیخ شد و هم خودم هم فریبا خیلی خوشش اومد من ازش اجازه گرفتم و سوتینش را درآورد و

🌛داستان شبانه🌜

04 Feb, 20:46


خودش شورتش را درآورد من با دیدن کس زیبایش سرم را میان پاهایش بردم و عاشقانه آن کس ناز را که همه عمرم در عطشش سوخته بودم را به یکباره در دهانم گذاشتم و همینکه زبانم را به چوچوله اش مالیدم ناله ای کرد و ارضا شد خواست خودش را عقب بکشد که من نگذاشتم و بهش فهماندم دوست دارم توی دهانم ارضا شود و او هم همین کار را البته با اکراه کرد وقتی دید من چگونه واقعا عاشقانه همه آبش را مکیدم بغلم کرد و گفت فرهاد کاری باهام کردی که همه عمر در حسرتش بودم و اصلا فکر نمیکردم کسی این کار را بکند عزیزم مطمئن باش هرچه را دوست داشته باشی من برایت انجام میدهم گفتم فقط بزار بدنت را سیر بخورم گفت عزیزم مال خودتم هرکار دوست داری انجام بده دوست داشتیم زمان در همان نقطه توقف کنه تا ما دو نفر بتونیم هرچه بیشتر از هم کامروا بشیم . وقتی سوتینش را باز کردم و چشمم به پستانهای زیبا افتاد پستانهای که از سفیدی انگار میدرخشیدند و با نوک صورتی رنگی که داشت هر انسانی را دیوانه خود میکرد منکه جای خود داشت که چندین سال با خیالشان فقط جقیده بودم فریبا هم مثل من انگار از قحط امده بود جوری از تک تک نقاط بدنم کام میگرفت که گویی این بار آخر و لحظات آخر عمرش است به درخواست فریبا توی آعوش گرفتمش و دراز کشیدیم و لحظه ملکوتی دخول بود با وجود انکه هر دو چند بار ارگاسم شده بودیم حال با ظرافت و بدون عجله تن در تن هم میخواستیم بهشت خدا را تجربه کنیم وقتی کیرم گرمای دلچسب و محیط خیس گرم کس فریبا را لمس میکرد چون اولین بار بود که با زنی هم آغوش میشدم و پیش از ان فقط در چند فیلم پورن دیده بودم همه سعی خود را میکردم تا بتوانم نهایت لذت را به زن دایی بدم فریبا هم واقعا با جان و دل فراتر از یک سکس معمولی داشت بهم حال میدادچون چند بار به ارگاسم رسیده بودیم من حدود چهل پنج دقیقه تقریبا با ریتمی ارام زن دایی را میکردم و فریبا که به قول خودش یک کیر دیده بود ان هم هیچ وقت نتوانسته بود بیش از پنج دقیقه راست بماند و سریع ابش میامد بی حال میشد حالا با کیر من خیلی کیف میکرد و از اینکه در ان سن من چندین بار بدون وقفه کرده بودمش غرق در لذت بود من زیر خوابیده بودم و فریبا رویم بود که بغلش کردم و ارام نزدیک گوشش گفتم زن دایی قشنگم اجازه میدی کون خوشگلت را بغل کنم و دوست دارم سوراخ نازنینت را که همه عمر در حسرتش بودم را سیر میک بزنم لبی بهم داد و گفت میک بزنی یا پارم کنی من تا به حال از پشت حال نکردم و میترسم اما اگر تو بخواهی حاضرم همه دردش را تحمل کنم تا به آرزویت برسی با ناز برگشت و دمر خوابید آن کون واقعا زیبا را در اختیارم گذاشت و من بعد از اینکه حسابی سوراخش را با زبان لیسیدم و مکیدم انقدر تحریکش کردم که خودش دیگه میگفت کی میکنی پس کشتی مرا کرم اورد و وقتی حسابی چرب کردم و پیش از ان هم انقدر لیس زده بودم که سوراخش نرم نرم شده بود طوری که با کوچکترین فشار تا نیمه داخل رفت با هر فشاری که میدادم موقع برگشت انگار یک پمپ اب کمر مرا چونان یک مکنده میکشید اوایلش فریبا خیلی اذیت میشد و هی میگفت ارومتر اما وقتی که کمی گذشت او هم به دردش عادت کرد و فریبا گویا بیشتر از من حال میکرد و من که حالا کونی که همه نوجوانیم بیادش جقیده بودم حالا داشتم با لذت تمام میکردمش دوبار از پشت هر دو به ارگاسم رسیدیم که به درخواست زن دایی بیرون نیاوردم و در کون خوشگلش خالی شدم و دوباره بر اثر شهوت زیاد وقتی به فریبا که حالا دمر زیر من خوابیده بود و کون نازنینش به شکل زیبایی دلبری مکرد دوباره کیرم راست میشد و شروع به کردن میکردم (البته لازم به توضیح است که این همه شهوت سیری ناپذیر فقط مختص همان سن بود و در سنین بالاتر هیچ وقت نتوانستم آن لذت را با آن همه ارگاسم پی در پی تجربه کنم ) بالاخره بعد از ۵ ساعت عشق بازی و سکس هر دو بی حال همانجا افتادیم که بعد از نیم ساعت با صدای گریه دختر داییم بلند شدیم و به دستشویی رفتیم و من نزدیک ظهر نهار خورد و پیش از آمدن پسر داییم از منزل بیرون زدم. .میدانم خیلی طولانی شد ولی خواستم چیزی از قلم نیفتتدد.به شعور کسی توهین نمیکنم خواندن و قضاوت در مورد صحت موضوع با خود شما.امیدوارم کس شعر ننویسید گرچه میدانم عادتان
است و ترک عادت موجب مرض است.


























































نوشته: فرهاد














































@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

04 Feb, 20:46


لوار دیگه بهم دادو رفت تا پسرش را راهی کند آنقدر همه چیز برایم خوشایند بود که اصلا فکر سرکارم هم نبودم و در رختخواب غرق رویا بودم .فریبا ملکه زیبایی من بود و امروز او اینگونه راحت با من حرف زده بود و اجازه داده بود بی استرس تماشایش کنم دستش را ببوسم غرق افکارم بودم که صدای فریبا را شنیدم فهمیدم پسرش را راهی کرده وقتی به حال امدم دیدم زندایی یک دامن مشکی با یک بلیز استین کوتاهه جذب صورتی در حال اوردن چای سر سفره بود گفت حالا کی میخوای بری سرکار با خجالت گفتم دوست دارم کمی دیگر پیش شما باشم چون شاید این آخرین باری باشه که بتوانم کنار شما باشم راستش وقتی دایی هست من نمیتونم حتی شما را نگاه کنم خندید و گفت باشه تا هر وقت دوست داری بمان با هم صبحانه خوردیم و راجع به روزهایی که برای دیدن زندایی میامدم به دلخوشی شاید دوبار دیدنش خوش بودم و دیگر برایش تعریف میکردم که چقدر دوست داشتم هربار به بهانه دستشویی که با حمام یکجا بود بروم و برای چند ثانیه سوتین های زندایی را نگاه کنم و ببوسم من تعریف میکردم و او هم میخندید یدفعه بهم گفت چرا هیچ وقت فکر نکردی که به خودم بگی شاید اوضاع برایت بهتر میشد گفتم میدانستم شما بهم اطمینان داری به هیچ قیمتی نمیخواستم نظرت راجع به من عوض شود بعد گفت من حتی میدانم حدود چه سالی تو به بلوغ رسیدی اما دلم نمیخواست برویت بیاورم چون میدانستم بچه بدی نیستی و زنی هم در زندگیت نیست پیش خودم میگفتم عیب نداره بزار فکر کنه من نمیدانم درک میکردم چون دو سال است که شوهر دارم اما مردی برایم نیست با داییت مثل دو همخانه هستیم راستش داییت از اول ازدواج زود انزالی داشت و خود ارضایی هم میکرد هرچه گفتم دکتر برو نرفت تا کار رابطه ما به این جا رسیده که دیگر اصلا توجهی به من نداره اما میبینم هفته ای چند بار خود ارضایی میکند ازخودم و خودش بدم میاید احساس میکنم من هیچ جذابیتی ندارم اما امروز که تو اینقدر تعریف کردی ازم دوباره اعتماد به نفس پیدا کردم و حالم خیلی بهتر است گفتم خدا را شکر که تونستم برای شما کاری کنم گفتم زن دایی مطلبی میخو ام بگم اما قضاوتم نکنید من هرچه دارم متعلق به شما است و با وجود انکه میدانم سنم کم است و بدرد شما نمیخورم اما میخوام با اطمینان بگم که روح و جسم من متعلق به شما است مطاع ناقابل شاید کم ارزشی برای شما هستم اما هرچه باشم بدونید مال شما هستم و تا وقتی شما را دارم بدون چشم داشتی سمت هیچ زنی نمیرم چون دوست دارم مال شما باشم .یه کم خجالت کشید و گفت اگر راست میگی و اینقدر دوستم داری بگو در خیالت چطور با من عشق بازی میکنی وای خدای من چه سوالی اخه من چطور میتونم بهش جواب بدم چند بار خواستم بی خیال شود اما اوکه میدانست هرچه بگویید من بی بروبرگرد انجام میدهم بر سوال خود پافشاری کرد و مجبور شدم یکی از فانتزی هایم را برایش بگم و بر خلاف چیزی که فکر میکردم او ارام گوش میداد و گاهی میخندید و تشویقم میکرد بیشتر تعریف کنم تقریبا سه سه ساعتی بود که با هم راجع به فانتزی های من صحبت میکردیم به خوبی میفهمیدم که تحریک شده منکه چون کوه اتشفشانی بودم انقدر فانتزی هایم احساسی و سکسی بود که خسته نمیشدم از تعریفش و به خوبی میدانستم شاید دیگر حالا حالا ها موقعیتی پیش نیاید که با هم تنها بشیم داشتم برای فریبا تعریف می‌کردم که یکی از فانتزی هایم این بود که دایی و بچه ها در اتاق خواب خوابیده بودند ظهر جمعه بود من و زندا پای تی وی بودیم کولروشن بود و من زیر پتو رفته بودم فریبا هم دمر دراز کشیده بود و جدول حل میکرد او جلوتر از من بود و من تمام مدت بجای تی وی کون زیبایش را نگاه میکردم که دامن لختی هم پاش بود ومن دمر خوابیده بودم و خودم و کیرم را به زمین میفشردم و نگاهم عوض تی وی به کون زن داییم بود که به خاطر دامن لختی که پوشیده بود برجستگی های بدنش خیلی زیبا جلوه میکرد من حسابی تحریک شده بودم و تند تند نفس میکشیدم که ناگهان زن داییم برگشت و مرا تماشا کرد و گفت چکار میکنی چرا نفس نفس میزنی بعد که فهمیدم گویا تمام حواسش به من بوده حرفی برای گفتن نداشتم زن داییم گفت میدونم تحریک شدی میتوانی بدون اینکه لباس هایم را دراورم خودت را ارضا کنی با من و من گفتم چه جوری گفت من نمیدونم اما بیا من همینطور که دراز کشیدم خودت را راحت کن با خجالت رفتم طرف زن داییم و همانطور که دمر خوابیده بود کنارش نشستم و مبهوت نگاه کردن به بدن زیبایش بودم که گفت دراز بکش روی من وای من هم رویش رفتم و انقدر فانتزیم بی در پیکر بود که خودم خندم گرفت اما فریبا گوش میداد و گاهی میخندید سرخ و سفید شده بود و کم کم صدایش میلرزید میفهمیدم تحریک شده بود منکه جلویش راحت بودم دیگه کیرم علنا شق شده بود و او هم میدانست چقدر شهوتی شده ام با خجالت و با صدای لرزانی گفتم زن دایی نمی

🌛داستان شبانه🌜

04 Feb, 20:46


سوتین قرمز زندایی





































@night_story99

























#زندایی






























سلام خدمت همه دوستانی که در این سایت کس چرخ میزنند و وقت میگذرانند.من فرهاد هستم ۴۵ ساله و مجرد ،خاطره ای میخوام تعریف کنم از دوران جوانیم امیدوارم از خواندنش لذت ببرید.و اگر لایک نمیکنید کس شعر هم ننویسید۱۷ ساله بودم و در یک شرکت در شرق تهران مشغول بودم که داییم رئیس حسابداری همان شرکت بود و در دفتر شرکت در مرکز تهران مشغول بود و به خاطر اینکه همکار بودیم و منزلمان کرج بود من هفته ای یکبار به منزل می آمدم و جمعه را بیشتر اوقات در منزل داییم پلاس بودم .زن دایی زیبایی داشتم به نام فریبا که اندام فوق العاده زیبا و جذابی داشت سینه های درشت اما زیبا و باسن گرد قشنگی داشت من هم مثل همه شما جغول ها عاشق لباس زیرهای او بودم .منزل دایی دو اتاق داشت یک اتاق بچه های دایی که ۴ و ۸ ساله بودند میخوابیدم و اتاق دیگر دایی و خانمش .یک شب شنبه که منزل دایی تازه خوابم برده بود با صدای نجوای ارامشان از خواب بیدار شدم و شنیدم با هم راجع به موضوع سکس صحبت میکنند خوب که دقت کردم شنیدم زن دایی میگفت دیگه شورش را درآوردی و من هرچه سعی میکنم رابطه برقرار کنم تو با بی حوصلگی و بهانه خستگی خودت را کنار میکشی و از طرفی میبینم هفته ای چند بار خود ارضایی میکنی ،پس من اینجا هستم از چی من خوشت نمیاد سر این موضوع حسابی آرام بحث میکردند .من از شب دیدم زن دایی به خودش رسیده بود و ترگل مرگل کرده بود صبح داییم که برای وصول چک قرار بود به شهرستان برود زودتر از من باید از منزل خارج میشد طبق معمول مرا صدا کرد و منم گفتم بیدارم و بعد صدای بسته شدن درب را شنیدم من باید یک ساعت بعد از او به سر کار میرفتم .بعد از نیم ساعت بیدار شدم و از اتاق بیرون امدم دایی و زنش توی حال میخوابیدند و سوی کم نور شب خواب حال را روشن میکرد برای شستن صورت به دستشویی رفتم که دیدم زن دایی خوابیده و سوتین قرمزش را دراورده و کنار رختخواب گذاشته و ملافه ای که رویش بود قسمتی از پاهای سفیدش بیرون افتاده بود و دلربایی میکرد من رفتم توی دستشویی و از لای درب حال را تماشا میکردم و از دیدن پاهای زن دایی لذت میبردم که ناگهان زن دایی سرش را بلند کرد و مرا دید که دارم یواشکی دید میزنم چشم در چشم شدیم من هم خشکم زده بود که ارام من درب را بستم و رفتم سرویس بهداشتی و وقتی برگشتم دیدم زن دایی نشسته بود که سلام کردم گفت سرکار نمیری با تپه تپه گفتم چرا دارم میرم رفتم لباس بپوشم گفت داشتی مرا دید میزدی با خجالت گفتم نه ملافه ای را بدور خود پیچیده بود گفت من میدانم لباس های مرا زیر رو میکنی گفتم نه زن دایی با خنده گفت چرا دیدم .گفتم شرمنده زندایی سو تفاهم شده گفت باشه از مقابلش خواستم بگذرم که باز گفت صدای ما را دیشب شنیدی با داییت بحث میکردیم گفتم نه خواب بودم گفت می دونم تو هم نیاز داری نترس دعوایت نمیکنم به کسی هم چیزی نمیگم اما دلم میخواد با من روراست باشی منکه برخورد بدی باهات نکردم چرا پس کارهایت را انکار میکنی سرم پایین بود و شلوار توی دستم خشک شده بود نمیدانستم چی بگم گفت حالا ازت سوال میکنم دوست دارم راحت جواب بدی به لکنت گفتم چشم ،و شروع کرد گفت چرا لباسهای زیر مرا دوست داری مگر با دستمالی لباسهایم چه حالی بهت میده که حدود یک سال است هربار میای متوجه میشوم لباسهایم را در حمام دست میزنی .نمیتوانستم چیزی بگویم و گویا سرخ شده بودم و عرق روی پیشانیم نشسته بود دوباره زندایی گفت چرا اینقدر خودت را اذیت میکنی وشلوار را از دست مرا گرفت و اویزان کرد و نشست و دست مرا هم گرفت و با هم روی مبل نشستیم گفت خوب بگو باز من فقط سکوت کرده بودم و از ترس بغض را گلویم را گرفته بود و میخواستم گریه کنم چون میدانستم اگر این موضوع به گوش دایی و مادرم برسد دیگر روی خوشی را نخواهم دید در افکار خود بودم که با صدای بلندتری گفت چیه من مگر دعوایت کردم ، منکه گفتم درک میکنم و به کسی هم چیزی نمیگویم سرم پایین بود و فریبا مرا نگاه میکرد و حالا ملافه دورش هم کمی افتاده بود و زن دایی با تاپ و شلوارک روبرویم بود که فریبا گفت باشه نمیخوام ناراحتت کنم هر طور راحتی میخوای بری برو نترس من چیزی به کسی هم نمیگویم از این حرفش کمی احساس امنیت کردم و دیدم زن دایی پشت به من کرده بود و دوباره با ملافه خودش را پوشاند که من گفتم زن دایی ببخشید خیلی ترسیده بودم اما اینقدر شما خوب هستی که من شرمنده شدم هرچه بفرمایید بدونه کم کاست جواب میدهم فقط شما ناراحت نشوید من شما را دوست دارم همه دلخوشیم چند ساله شما هستید شرمنده ام اما فرمودید راست بگم من عاشق اندام شما هستم میدانم کار بدی است به جون خودتان قسم اگر بفرمایید میرم و دیگه نمیام بابت کارهایم هم از ته دل عذرخواهی میکنم امیدوارم ببخشید راجع به لباس هایتان خجالت میکشم

🌛داستان شبانه🌜

04 Feb, 20:33


شانس یا مهارت (۲)





















@night_story99









































#میلف

#خاله






























سلام من امیدم به خاطر حمایت هایی که شد اینم پارت دو
پارت قبلی رو اگه نخوندید حتما بخونید تا متوجه داستان بشید
خیلی ها یکسری توهین هایی کرده بودند که خب دوستان اگه ناراضی هستید اجباری نیست که داستان رو بخونید در کل با توهین چیزی درست نمیشه ولی اگر پارت قبلی مشکل داشت من ازتون عذر میخوام
جوری کردمش که دیگه نفسش بالا نمیومد میخواستم حرص و عقده ی
این همه سال که نکردمش رو اینجا سر در بیارم ابمو تو کصش ریختم
من داشتم پادشاهی میکردم ساعت تقریبا 9 بود بلند شدم و رفتم لباس عوض کردم میخواستم برم خونه دیگه حوصله نداشتم داد زد خیلی کثافتی ولی کیرتو دوست دارم نیشخند زدم و زدم بیرون 4 بار بابام بهم زنگ زده بود کلید انداختم رفتم داخل بابام طبق معمول داشت روزنامه میخوند گفت لندهور کجایی از صب تا الان
امید: اولا سلام دوما پیش خاله نرگس بودم
پدر امید: خب حالا برو لباساتو عوض کن برو بخواب فردا باید بری مغازه
امید: شب بخیر
پدر امید: شب بخیر
یهو مامانم از اتاق اومد گفت امید اومدی حالت خوب بود چرا انقدر دیر کردی
امید: چیزی نیست مامان خاله هم خوبه سلام میرسونه خوابم برد نتونستم بیام
مادر امید: باشه برو بخواب فردا باید بریم عروسی
امید: عه چرا نگفتی عروسی کیه عروسی یکی از آشناهای نزدیکمون نمیشناسیش خالت ولی خوب میشناستش فردا خالت هم میاد
خب آره فکر کنم شما هم فهمیدید میخواستم چیکار کنم نقشه نابی بود
---------------------------------فردای آن روز-----------------------------------------------
مادر امید: ما با ماشین بابات میریم تو با ماشین خودت برو دنبال خالت بعد از اونجا بیا تالار خب اره من کمی خجالت زده بودم که خالمو ببینم ولی حس عجیب رئیس بودن داخلم میپیچید رسیدم اونجا کلید انداختم رفتم تو دیدم تو اتاقه اومد بیرون با دیدن من شوکه شد حدود ۲۰ ثانیه هیچکی حرف نمیزد
امید: از دیروز بهتری؟
نرگس: مگه گذاشتی امید همش داشتم به تو فکر میکردم
امید: ولی خوشت اومدا
نرگس: خفه شو لوس
امید: وقت داریم فکر نمیکنی یکی اینجا جایزه میخواد
نرگس: مثلا چی؟
امید: لای لنگاته
نرگس: اشغال خیلی رو داری وقت نیست
امید: زود تموم میکنم لطفا
نرگس: خو منکه جنده نیستم هر وقت خواستی منو بکنی
امید: از دیروز وارد این عرصه هنری شدی ولی فکر کنم یادت رفته
نرگس: ببین می‌کشمتا زود باش وقت نداریم
اروم اروم لباس عروس مانند بنفششو زدم بالا هیچی زیرش نبود فقط یه شورت از جلو توری از پشت نخی مشکی یواش کیرمو در اوردم گذاشتم رو کسش و میمالوندم و همزمان ازش لب میگرفتم معمولا اصلا رژ نمیزد چون نرمال لباش قرمز بود لباش مزه شیرینی میداد همزمان که لب می گرفتم کیرم هم اروم اروم هل دادم داخل کسشکه به آه نسبتا بلندی گفت
نرگس: سریعتر وقت نیست
امید: وایسا لذت ببرم!
اروم اروم همونجور که به دیوار چسبیده بود پای چپش رو کتفم بود و داشتم رون بزرگ سفید برفی نرمشو بوسه میزدم اونم ریز ریز ناله میکرد تقریبا ۲۰ دقیقه گذشته بود که محکم تر تلمبه میزدم داشت آبم میومد که یهو ارگاسم شد منم بعد از اون ۱۰ دقیقه دیگه داشتم واقعا پاره میشدم
نرگس: بریز تو دهنم
امید: دهنتو باز کن داره میااااد
کل ابمو ریختم دهنش اونم قورت داد
سوار ماشین شدیم اون عین خیالش نبود
داشتیم تو مسیر تالار میرفتیم خیلی دور بود
که یهو حشرم دوباره زد بالا دستمو گذلشتم رو رونش
نرگس: عوضی جادس تصادف میکنی
امید: کصت ارزشش بیشتره
یهو زد زیر خنده و گفت
نرگس: امید میدونی مامانت خیلی بهم توصیه میکرد که
تحریکت نکنم اگه نگفته بود خیلی وقت پیشا میزاشتم منو بکنی که منم واسه اون پسره نخورم
امید: حرف حق جواب نداره
کم کم با این حرفای چرت و پرت رسیدیم تالار اون رفت زنونه منم رفتم مردونه که یهو بابامو دیدم
پدر امید: معلومه کجایی پسر خیلی وقته منتظرتم
امید: پدر من ترافیک تهرانو که میشناسی مال یکی دو دقیقه نیست که
پدر امید: برو فعلا بالا رفیقام می‌خوان ببیننت
بله خسته کننده ترین بخش ماجرا همین بود میخواستن مسخره ترین سوال های ممکن رو از من بپرسن
بعد کلی ور رفتن با گوشی حوصلم سر رفت
که یهو نرگس پیام داد
بالایی حوصلم ترکید
خب نمیدونم ولی من فکرایی داشتم رفتم پایین پیش بخش زنونه معمولا نزدیکترین افراد به عروس داماد یا فامیل های درجه ۱ میرن اونجا ولی من فقط داماد رو میشناختم کنارم تو مغازه یه مدت کار میکرد رفتم تا اومد پیشم جلویه این همه مردم ازم لب گرفت پرام ریخته بود

🌛داستان شبانه🌜

04 Feb, 20:33


امید: این چه کاری بود جلو این همه مردم جنده بازی چرا در میاری
نرگس: چیکار کنم دیگه میخوامت
امید: بذار برسیم خونه بعد الان جاش نیست
نرگس: یا منو میکنی یا همینجا جیغ میزنم
از اونجا که سابقه بدی داشت و واقعا میدونستم این کارو میکنه چاره ای نداشتم
تالار ۳ طبقس بردمش طبقه آخر یعنی ۳ که قرار بود آشپزخونه تالار ب

اشه ولی افتتاح نشده فقط چند تا مبل داره که دورشون نایلونه
تا رسیدیم اونجا زیپ رو کشید پایین کیرم رو لیس میزد جوری که انگار تو عمرش برا کسی ساک نزده
موهاشو گرفتم و جلو عقب میکردم اونم فقط اوق میزد ابم که اومد تو دهنش حدود ۱۵ دقیقه ای طول کشیده بود
ابمو قورت داد و گفت وقت لالنگیه😂😂
منم گفتم چه لا لنگی نشونت بدم
کیرمو گذاشتم تو کسش اروم اروم وقتی رو مبل خوابیده بود هل میدادم داخل محکم محکم تلمبه میزدم که ارگاسم شد ولی داد میزد بازم بکن
امید: من تا صبح میگامت ولی داد نزن تورو خدا اینجا همه میشنون
ابمو خالی کردم داخلش اونم سریع خودشو مرتب کرد رفت پیش زنونه
منم داشتم تو حیاط قدم میزدم که پسر داییم که رفیق فابمه اومد گف اون بالا کی پیشت بود ؟
منم یکم با دستپاچگی گفتم هیچکی صاحب سالن بود داشتم کمکش میکردم که یهو گفت خدا رو شکر که نرگس نبود ولی اون از کجا میدونست؟
خب دوستان اینم از این پارت اگر حمایت بشه پارت بعدی هم میزارم البته کم کم داره به آخرش میرسه و دوست دارم که حمایت کنید و درمورد کسانی که توهین میکنند خب توهین چیز بدیه و چیزی رو نشون نمیده چز ادب و سطح تربیت خانوادگی اون شخص در کل مخلصم فعلا





























نوشته: امید







































@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

04 Feb, 20:31


بوی عطر پای دختر همسایه




























@night_story99
















#فوت_فتیش






























سلام من امبرم ۲۰سالمه با خوندن داستانای سایت حسم به پا عطر پا و کتونی و جواراب بیشتر شد تا جایی که میخواستم خودم این حس رو تجربه کنم ما تو یه آپارتمان سه طبقه زندگی میکنیم که طبقه همکفمون قبلا یه زن و شوهری زندگی میکردن که یه خونه دیگه ام جز اینجا داشتن و اکثر اوقات خونه نبودن منم جاکفشی شونو باز کرده بودم و یه جفت کتونی زنونه ساده توش دیدم چند وقتی بود اونو توشو بو میکردم یه بوی خیلی ضعیفی داشت و شهوتیم میکرد و باهاش خود ارضایی میکردم گذشت تا اینکه اینا ازاین خونه رفتن و جاشون یه خانواده اومد که یه پسر ۱۹ساله و یه دختر ۲۰ ساله دارن برعکس صاحبخونه قبلی اینا جاکفشی نزاشته بودن و من خمار کتونی اون زنه و عطر توش بودم یه روز که داشتم میرفتم خونه دیدم دخترشون داره کتونی پاش میکنه و جوراب نپوشیده از دختره بخوام بگم قد ۱۶۵ بدن خوب ولی ورزش نمیکنه پوست خیلی سفیدی داره و موهاش بوره من دیدم این داره کتونی پاش میکنه و یه لاک سفیدی به ناخوناش زده بود سلام دادم و رد شدم و یه فکری به سرم زد یه روز کتونیشو بردارم و بو کنم خلاصه من کتونی اینو دیدم و تو خاطرم موند و یه روز درو باز کردم دیدم به به کتونیاش جلوی دره و فقط همون یه کتونی اونجا بود چون عادت داشت تابستونا کتونی بدون جوراب میپوشید موقع درآوردن کتونی کفی کفشش جمع شده بود و بالا اومده بود من فکری به سرم زد که کفی رو بردارم و بو کنم کفی رو دراوردم و گرفتم سمت لامپ چون کتونی زیاد بدون جوراب میپوشید رد پنجه های پاش به صورت براق کف کفی کفشش جا مونده بود و قشنگ رد کله پاش رو میشد رو کفی دید پشت کتونی رو دیدم سایز ۳۸بود کفی رو گزاشتم رو بینیم و یه نفس کشیدم وای باورتون نمیشه یه بوی ملایم سکسی میداد که به ترشی میزد و یجورایی بیشتر شبیه یه عطری بود که کیرمو به وجد اورد بینیمو گزاشتم جایی که رد پنجه هاش بود و یه نفس عمیق محکم کشیدم و تاجایی که میشد ریه ام رو از بوی عطر پاش پر کردم کیرم داشت تکون میخورد و راست میشد یه فکری به سرم زد اگه کتونیش رو برمیداشم ممکن بود بخواد بیاد بیرون و ببینه کتونیش نیست و داستان بشه منم کفی کفشش رو برداشتم با خودم بردم بالا چون اگه کفی نباشه شاید متوجه نشه و داستانی پیش نیاد کفی رو بردم بالا و حسابم بو کردم و کیرمو میمالیدم بعد از کلی بو کردن و مست شدن شهوتم بالاتر رفت و شروع کردم زبونم رو کشیدن روی جای پنجه هاش و یه ترشی ملایمی رو رو زبونم حس کردن انقدر طعم پاش رو دوست داشتم که نمیخواستم بس کنم انقدر لیس زدم که کفی خیس شده بود و آب دهنم ازش میچکید شروع کردم به مالیدن کیرم رو کفی و و جق زدن تا آبم اومد و ریختمش رو کفی کمی گذشت و کفی رو یه دستمال کشیدم بردم گذاشتم سره جاش چند روزی به این کارم فکر میکردم و فکر این که آب من تو کفیش قراره با عرق پاش زنده شه و رو پاش مالیده شه و شهوتی میشدم گذشت و من هر بار این میومد جفت کفیاشو برمیداشتم و یکیشو بو میکردم و اون یکیو لیس میزدم و میخوردم یه روز اومدم و دیدیم باز کتونیش اونجاست کفی رو درآوردم و دیدم به به کلی نم داره و حسابی گرمه معلوم بود تازه اومده ساعت تقریبا چهار ظهر بود و هوا بهاری بینیمو چسبوندم به جای پنجه هاش و حسابی از بوی عطر سکسی که تازه تر از همیشه و تند تر بود لذت بردم همینجوری که بو میکردم شروع کردم ب بوس کردن کفیش بعد از مدتی جفت کفی هارو برداشتم بردم خونه بعد از کلی بو کردن و لذت بردن شروع کردم به لیسیدن کفیش و سیر نمیشدم یکی از کفیهاش رو کامل کردم توی دهنم طوری که اون قسمت کفی که بیشتر عرق کرده بود دقیقا روی زبونم بود شروع کردم مک زدن و قورت دادن مزه پای سکسی دختر همسایمون بعد از مک زدن شروع کردم به جویییدن و همزمان تمام این مدت اون یکی کفی رو چسبودنه بودم به بینیم و مدام همه جاش رو نفس میکشیدم بینیمو ده دقیقه ای از کفی جدا نکرده بودم و کفی تو دهنم کاملا خیس شده بود با چند بار لمس کیرم ارضا شدم و این بهترین حالی بود که با کفی و پای دختر همسایه کردم امیدوارم خوشتون اومده باشه































نوشته: امیر




























@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

04 Feb, 20:30


سقوط یک ستاره (۱)


































@night_story99



















#اجتماعی

#عاشقی























وقتی باهاش حرف میزدم بهترین حس دنیا بود. بی خیال ترین آدم ممکن روی زمین می شدم. بدون نگرانی از اینکه کسی مچم رو بگیره. تو هوای معتدل اواخر پاییز که واسه جنوب یه چیز عادیه، قدم میزدم تو حیاط باغ خونه‌ی پدری و صدای گرمش دمای بدنم رو از چیزی ک بود بیشتر میکرد. یادم نیست چند بار بی هوا بهش گفته بودم تو باید گوینده‌ی رادیو بشی، اونم یه خنده ی آروم و مردونه میکرد و میگفت: «انقد صدام به نظرت قشنگه؟»
«قشنگ‌ترین صدای دنیاست.»
«مونا؟»
«جانم؟»
«آرزوت چیه؟ تو زندگیت چی هست که از همه بیشتر دوس داری بهش برسی؟»
تا حالا بهش نگفته بودم چقد دوسش دارم. اونم همچین چیزی به من نگفته بود، ولی حس میکردم اونم منو دوست داره. قرارمون فقط رفاقت بود با هم. ما دوتا، یه جوری باهم بودیم که هم اتاقیاش به خاطر به قول خودشون “حرفای پاستوریزه‌مون” همیشه دستش مینداختن. هیچی‌مون مثل دوست‌دختر دوست‌پسر نبود! قرارمونم این نبود.
نمیدونم چرا بی هوا و یهویی گفتم : «تو.»
یه مکث طولانی پشت خط جوابم بود و بعدش گفت: «آرزوت منم؟؟»
وقتی این عبارت رو به زبون آورد، اونجا بود که دستپاچه شدم. هول شده بودم نمیدونستم چی باید بهش بگم، ولی از هر زمانی بیشتر حس میکردم دوسش دارم. یه خنده مصنوعی کردم و گفتم: «ولش کن محمد بی خیال!»
صداش از اون حالت شوکه در اومد. دوباره با صدای گرم و مهربونش گفت: «بهم بگو! از کِی این احساس رو داری؟ از اولش دوسم داشتی؟»
ذهنم رفت به روزای اولی که باهم از طریق یاهو مسنجر آشنا شده بودیم…
«نه… واقعا فقط یه دوست میخواستم.»
«خب؟»
«خب چی؟»
«بهم بگو! چی شد که احساست عوض شد؟»
تو سخت ترین روزام کنارم بود. تنها وقتایی ک به هم مسیج نمیدادیم وقتایی بود که سرکلاس بودیم. وقتی تو خونه هیچکس نمیفهمید من حالم خوب نیست اون از پشت گوشی می فهمید. انقد منو بلد بود که نزدیک ترین آدما بهم نبودن…
«من یه دوست میخواستم که وقتمو باهاش بگذرونم، که یه سری چیزا از یادم بره، بهشون فک نکنم؛ اما بعد از یه مدت خودمم نمیفهمیدم چطور همه چی جز تو یادم میره! وقتی بیدار میشم اولین چیزی که یادم میاد تویی نه دلهره ها و استرس هام… و این دنیامو آروم میکنه. تمام روز بهت فک میکنم و حتی وقتی دارم باهات حرف میزنم دلم برات پر میکشه. تا وقتی که بخوام چشم روی هم بذارم صورتت جلوی چشمامه و صدات… صدات روحمو نوازش میکنه.»
اون به حرفای من گوش میداد و من صدای آروم نفس هاشو میشنیدم. چشمامو بسته بودم و تصور میکردم دقیقا کنارمه. تمام وجودم با گرمایی که نمیدونستم منشأش کجاست پر می شد.
«مونا واسه اینکه آرزوت برآورده بشه چیکار میکنی؟»
از سوالش جا نخوردم. از اینکه به ابراز علاقه‌م هنوز جواب نداده بود هم. همون قد که اون منو بلد بود منم اونو…
یه خنده ی آروم تحویلش دادم و آروم آروم شروع کردم به خوندن:
«“کوهو میذارم رو دوشم، رخت هر جنگو میپوشم
موجو از دریا میگیرم، شیره‌ی سنگو میدوشم
میارم ماهو تو خونه، میگیرم بادو نشونه
همه ی خاک زمینو، میشمرم دونه به دونه
اگه چشمات بگن آره، هیچکدوم کاری نداره
اگه چشمات بگن آره، هیچکدوم کاری نداره…”
جوابتو گرفتی؟ هرکاری… هرکاری میکنم!»
«مونااا! زیرش نمیتونی بزنیا! میدونی اگه واقعا منو بخوای چه راه سختی پیش رومونه؟»
«میدونم.»
دوباره یه مکث طولانی کرد قبل از اینکه بپرسه: «نمیخوای بدونی منم دوست دارم یا نه؟»
«بهم بگو!»
«من نمیتونم مث تو اینقد قشنگ صحبت کنم، فقط میدونم عاشقتم!»
شنیدن این عبارت از دهنش برای من خیلی شیرین تر از چیزی بود که فک میکردم. روحم به رقص در اومده بود…
اواخر سال ۸۷ بود. تنها چیزی که ازم میخواست این بود ک صد خودمو بذارم واسه قبولی دانشگاه تهران، که به همدیگه نزدیک باشیم. منم جوری واسه هر امتحان درس میخوندم که انگار قراره کنکور بدم.
محمد دانشجوی دانشگاه نور مازندران بود و ساکن کرج. ارتباطمون تا مدت ها فقط از طریق ایمیل و تلفن ادامه داشت. تا اینکه یه روز گفت میاد شهر ما که همدیگه رو ببینیم. من حالی شبیه پرواز داشتم. با اینکه خانوادم بسته و سنتی بودن و اگه ماجرا رو میفهمیدن اصلا طور خوبی پیش نمی رفت، اما انقدر دوسش داشتم که پی همه چی رو به تنم مالیده بودم. تا روزی که برسه ساعت به ساعت باهاش حرف میزدم، انگار کل مسیر رو باهاش بودم!!!
بالاخره روزی که رسید بعد از استراحت کوتاه تو هتل باهام قرار گذاشت نزدیکای هتلش همدیگه رو ببینیم. دل توی دلم نبود… بالاخره میخواستم بعد از ماه ها ببینمش. نمیدونم چطوری خودمو رسوندم اونجا، ولی بالاخره به محل قرارمون رسیدم. چند دقیقه منتظرش وایساده بودم ولی تو اون شلوغی هرچه چشم چرخاندم نمی دیدمش. شمارشو گرفتم. با اولین بوق جواب داد…

🌛داستان شبانه🌜

04 Feb, 20:30


«سلام عزیزم. کجایی؟ من رسیدم منتظرتم.»
«همینجام! پشت سرت رو ببین.»
یه مرتبه برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم. بعد چند لحظ

ه دیدمش. به یه ستون تکیه داده بود و منو با یه لبخند بزرگ رو صورتش تماشا میکرد. هنوز گوشی دستم بود و قلبم با آخرین شدت تو سینه‌م می کوبید. احساسی داشتم که هیچوقت تجربه‌ش نکرده بودم. دستشو واسم تکون داد و اومد سمتم. شروع کردیم به احوالپرسی و شوخی با هم، اما نمیدونم چرا حالا ازش خجالت میکشیدم! اونم مدام قد بلند خودش رو و قد کوتاه من رو مایه شوخی و خنده میکرد که اون حالتی که در من به وجود اومده بود محو شد.
قدش از من حدودا سی سانت بلندتر بود و منم با نیم بوت های پاشنه‌ی هفت سانتم به زور قدم به سینه اش می رسید. خودشو به گوشی نوکیای من و من رو به آویز اون گوشی تشبیه میکرد. تک تک اون لحظه ها از ته دل خوشحال بودیم و میخندیدیم. اون روز باهم خیلی جاها رفتیم پای پیاده. جاهایی که خودمم قبلا تو شهرمون ندیده بودم باهمدیگه رفتیم و برام خاطره شد. دلم نمیخواست زمان بگذره… دلم نمیخواست لحظه‌ی خداحافظی برسه… دلم میخواست یه جایی زندگی میکردم که میتونستم هر چقدر میتونم پیش عشقم بمونم.
بخاطر دانشگاه دوسه روز بیشتر نمیتونست بمونه و ما سعی کردیم از این دوسه روز نهایت استفاده رو ببریم. روز دوم از نزدیک های هتلش قرار گذاشتیم بریم یه پارک دنج لب ساحل و چند ساعت اونجا باشیم. موقعی که پا روی پله برقی گذاشتم، سکندری خوردم و نزدیک بود با سر بخورم رو پله ها که یهویی دستشو گرفتم و گفتم: «وای نزدیک بودا!» اون ولی ماتش برده بود. بعد چند لحظه به خودم اومدم و یه جریانی مثل الکتریسیته از بدنم عبور کرد. یواش دستمو کشیدم بیرون… ما تا حالا دستمونم به هم نخورده بود. دوباره تمام وجودم گُر گرفت و صورتم عین لبو قرمز شده بود. اونم هیچی نگفت دیگه و سوار یه ماشین شدیم و رفتیم به همون پارکه.
دنج ترین جای ممکن توی اون پارک روی یه نیمکت نشسته بودیم. هنوز جز چند تا جمله ی نصفه نیمه چیزی نگفته بودیم که این بار محمد دستمو گرفت. یه فشار آرومی بهش داد و چند لحظه بعد لبش رو دستم گذاشت و بوسیدش. از احساسی که داشتم بی اختیار تمام وجودم به لرزه افتاد. قلبم به شدت می تپید و مطمئنم اونم متوجه شده بود با من چیکار میکنه.
«خیلی دوست دارم خانوم کوچولو.»
سرمو به شونش تکیه دادم و آروم نفس کشیدم: «محمد هرکاری میکنی باعث میشه بیشتر عاشقت بشم! حتی کوچکترین کارات.»
یه خنده بهم تحویل داد. از اون خنده هایی ک دلمو برده بود: «قربونت برم من خانومم! آخه مگه من کی ام که تو انقد منو دوست داری؟»
«از این حرفا زدی نزدیااا!»
«بزنم چیکار میکنی فسقلی؟»
غش غش خندیدم و گفتم: «فلفل نبین چه ریزه…»
از اون روز یه خاطره ای تو ذهن من موند ک هروقت یادم میاد لبام خود به خود کش میاد. اما فردای اون روز که قرار بود برگرده روز جمعه بود و من بهانه ای برای بیرون رفتن نداشتم. نه مدرسه ای که بپیچونم و نه کتابخونه و … . خیلی بهم اصرار کرد هر جور که میتونم برم بیرون که ببینمش… اما نشد که نشد. اونم نامردی نکرد و تا دم در خونه اومد. اومد و یه حلقه داد دستم و گفت دفعه ی بعدی با مادرم اینا میام. اینکه واقعا مال من بشه، اینکه واقعا من مال اون باشم بدون یک روز دوری باعث میشد بخوام پرواز کنم. دلم میخواست یه دل سیر قبل رفتنش بغلش کنم و از اینکه دوباره داشت ازم دور میشد قلبم مچاله میشد. تلفنی بهش گفتم: «این بار دوری خیلی برام سخت تره.»
«برای منم عزیزم، ولی ما میتونیم، چون هدف داریم. چون آرزو داریم.»
اطمینان توی صداش قلبمو قرص میکرد…
بازم چند ماه دیگه گذشت. به من میگفت خانم دکتر کوچولو و ازم میخواست عزممو جزم کنم برای پزشکی. منم اگه ازم جونمو میخواست بهش میدادم. اما اواخر، ارتباطمون با هم کمتر شد. رفته رفته رفتارش سرد شد. کمتر بهم مسیج میداد. دیگه مث سابق زنگ نمیزد. بهونه‌ی کنار خانواده بودن، سر درس و مشق بودن، بیرون بودن و خیلی چیزایی که قبلا بهانه و مانع باهم بودن ما نبود رو می‌گرفت. اضطراب هر روز بیشتر منو عذاب میداد. وقتی بیدار میشدم پیام صبح بخیرش نبود. نمیتونستم روی هیچ کاری حتی درسام که بخاطر اون انقد بهشون اهمیت میدادم و معدل بیست میشدم تمرکز کنم. بارها باهاش تماس میگرفتم و گاهی ریجکت میکرد و گاهی بی پاسخ می موند. می ترسیدم بهانه بگیرم از رفتارش… میترسیدم چون طاقت مواجه شدن با اون هراس هولناک رو نداشتم. از دست دادنش کابوس من بود. بدون اینکه خودم بفهمم یه وقتایی گریه میکردم. به یه گوشه زل می زدم و از این جهان جدا میشدم. شبا نمیتونستم بخوابم آرامشم سلب شده بود. تا اینکه بالاخره به حرف اومد. گفت که مادرش هیچ جوری راضی نمیشه. بهش گفتم من بخاطرش قید خانواده‌مو میزنم و اون گفت بدون خانوادش استقلال و توانایی اداره زندگی مشترک رو نداره. ازم خواست فراموشش کنم… ولی من نکردم.

🌛داستان شبانه🌜

04 Feb, 20:30


درس و مدرسه رو به حدی بی خیال شده بودم که کلاسام رو یکی در میون میرفت

م. همه چیز برام رنگ باخته بود. بدنم ضعیف و تب آلود شده بود. گاهی اوقات اسیر وهم و خیال میشدم. تمام وقتم رو پای لپتاپ و آهنگ های دونفره مون یا خاطراتی که باهاش داشتم، می‌گذروندم و دوباره برگشته بودم به یاهو مسنجر. ازم خواسته بود دیگه باهاش تماس نگیرم و پیام ندم. علی رغم عذابی که میکشیدم، هیچوقت اینکارو نکردم و ایمیلی که فک نمیکردم دوباره چک کنه پر شده بود از میل هایی که میزدم. میدونست گه گاهی یه چیزایی مینویسم. یه بار ازم خواست که یه قصه در مورد خودمون براش بنویسم، برای وقتی که مثلا زن و شوهر شدیم و باهمیم. منم واسه‌ش نوشته بودم، هر چند مراعات خیلی چیزا رو کردم. تمام اون شبایی که نمیتونستم بخوابم براش میل میزدم. آخرین شب بهش گفتم میون خواب و بیداری هام می بینمش که عین اون روز اول، تکیه زده به دیوار اتاقم، دست به سینه با یه لبخند بزرگ نگام میکنه و این تصویر تنها چیزیه که این روزا باعث میشه برای یه مدتی هم که شده همه چی رو فراموش کنم.
نمیدونم روز چندم بود که هیچی جز قهوه نخورده بودم. دم دمای سحر بود که پیامکش اومد…
نوشته بود: «ولی امشب دیگه واینمیستم فقط نگات کنم مونا!»







































نوشته: بانوی جنوبی























































@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

04 Feb, 20:28


بستشون و من انگار اون لحظه مالک کل دنیا بودم.
همون لحظه، لازم بود برگردم خونه و چیزی بیارم. نشستم داخل ماشین و به سمت خونه حرکت کردم و تمام مدت، فکرم مشغول بود. مشغول دخترم، خوابی که دیده بودم و زندگیم که از یه مرحله عبور کرده و وارد مرحله بعدی شده بود. آهنگ SUNRISE,SUNSET رو در تمام مدت رفتنم به خونه و برگشتن به بیمارستان پلی کرده بودم و همینطور که توی افکارم غوطه ور بودم اشک می ریختم. اونجا بود که با خودم عهد کردم از این به بعد هیچوقت کاری نکنم که مایه شرمساری دخترم بشه. دختری که اسمش رو سپیده گذاشتیم.
چند روز بعد فرشته مشغول شیر دادن به سپیده بود. انگشتم رو سمت دستش بردم. یه دفعه انگشتهای ظریف و کوچولوش، دور انگشتم حلقه شدن. دستم رو یه حرکت کوچولو دادم اما همچنان محکم انگشتم رو گرفته بود. مثل پیچکی که به تنه درختی بپیچه! اون لحظه یاد حرف پدرم افتادم. وقتی خیلی جوون بودم، از خونه گریزون و بشدت رفیق باز بودم. پدرم همیشه می گفت:
_پسر! همیشه یادت باشه رفیق هات میان و میرن و تنها کسایی که تا ابد مثل کوه پشتت هستن و هیچوقت پشتت رو خالی نمی کنن خونوادت هستن
به انگشتای نازک سپیده نگاه کردم و یاد خوابم افتادم. بله این انگشت های ظریف و نازک قراره یه روزی قوی ترین تکیه گاه من بشن. دستش رو بوسیدم. چشمهاش رو نگاه کردم که مثل مادرش رنگی و روشن بودن. از خودم که بیرون اومدم، متوجه فرشته شدم که تمام مدت با عشق و علاقه نگاهم می کرده. پیشونیش رو بوسیدم و گفتم
_عاشقتم
خواستم بلندشم ولی فرشته سرم رو گرفت ولبام رو بوسید
_منم عاشقتم
از جام بلند شدم. رفتم داخل اتاق و کیفم رو برداشتم. دیگه هیچ شکی باقی نمونده بود. حلقه رو بیرون کشیدم و رفتم سرویس بهداشتی و خودم رو واسه همیشه از شرش خلاص کردم.
امروز، یکسال از اون روز گذشته و به اصطلاح یکساله که پاکم! یادته توی همون دوره درمانم یه روز ازت پرسیدم توی همه این تمثیلها بالاخره الهه، زئوسه که باید من پرومته رو عذاب بده یا پاندوراس که در جعبه بدبختی های من رو باز کرده و نقش تو چیه آیا تو پرومته ای هستی که آتش آگاهی رو به من انسان میدی؟ و تو گفتی اسطوره ها و تمثیلها صورت های ساده شده ما انسانها برای فهم بهتر دنیا و خودمون هستن و در واقع هر کدوم از ما انسانها در وجود خودمون ترکیبی از زئوس، آفرودیته،پرومته و پاندورا هستیم؟ فکر می کنم در وجود من هم ترکیبی از الهه و فرشته وجود داشته. الهه و فرشته ای که در وجود من سه سال جنگیدن تا بالاخره در اون روز، بخش فرشته وجودم که نماد روشنی بود؛ پیروز شد. نمی تونم بگم بخش الهه و تاریک وجودم بکلی از بین رفته. راستش هنوزم گاهی بهش فکر می کنم. اما مبارزه ادامه داره و من همچنان می جنگم. ولی اینبار تنها نیستم. سپیده و فرشته در کنارم هستن.
و در آخر خیالت راحت باشه. الان دیگه مرده ها در گور هستن و زنده ها بیرونن》
.
.
.







پایان




















































نوشته: ساسان سوسنی










































@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

04 Feb, 20:28


ه موقع حرف زدن انگار انرژی ازشون می بارید. بی اختیار انگشتهام دنبال انگشتهاش گشتن و چفت شدن توی هم و دستش رو بالا آوردم و بوسیدمش. فرشته یه لحظه متوقف شد و با تعجب نگام کرد
_چی شده؟
_هیچی ادامه بده
صورتم رو به جاده بود و چشمهام انگار گرم شده بودن. شاید حتی خیس هم شده بودن اما نه اونقدر که تابلو باشه. بعد از سالها دوباره عاشق شده بودم! عاشق فرشته ای که اولین عشق زندگیم بود. چقدر خوب بود که خودمون دوتا بودیم و کاش می شد از همونجا به یه دنیای دیگه پرت می شدیم. به دنیایی که فقط من باشم و فرشته و هیچ کس دیگه ای نباشه! دوباره نگاهش کردم لبهاش، گونه هاش و انرژی ای که ازش می بارید گرمم کرده بود. طاقت نیاوردم زدم کنار و صورتش رو بین دستهام گرفتم و لبام رفت روی لبهاش
_چی شده سجاد؟
_آخه یجوری دلم هوس لبات رو کرد که نتونستم جلوی خودم رو بگیرم
گونه هاش قرمزتر و چشمهاش گشادتر شدن. صورتش اگه یه تابلو نقاشی بود توی اون لحظه تصاویر جاخوردن، شادی بی حد، عشق و حتی غرور رو می شد دید و این بار فرشته بود که لب گرفتن رو شروع کرد. بهم گفت دوس داره زودتر به هتل برسیم. دست گذاشتم روی رونش که توی شلوار جینش بدجوری خوش فرم و دلچسب بود.
_من که از خدامه!
اونشب یکی از دلچسب ترین سکسهای عمرم رو کردم. برای اولین بار بعد از ازدواجم، فقط من بودم و فرشته و در خلال سکسمون ذهنم از هر کسی و بخصوص الهه خالی بود. از ذره ذره زیبایی، انرژی، بدن بی نقص و حشری بودن فرشته لذت می بردم. وقتی اومدن آبم نزدیک شد خواستم بیرون بکشم. اما فرشته محکم بغلم کرد و با نگاهش و حرکت سر بهم فهموند که می خواد داخلش خالی کنم و چه لذتی بود اومدن آبم در اون لحظه!
بعد از سکسمون، آرامش عجیبی داشتم. روح و روانم انگار در آرامش خالص بود. رو کردم به فرشته
_نمی خوای خودتو بشوری؟ ممکنه حامله بشی
_بزار بشه!
_واقعا؟
_من که آمادگیشو دارم تو چی؟
بوسیدمش و گفتم البته! اون چند روز مسافرت، بهترین روزای بعد از عروسیمون بودن. عاشقانه نگاهش می کردم. هر لحظه دنبال فرصت یا بهونه بودم برای بغل کردنش، بوسیدنش و سکس! فرشته هم متوجه تغییرم شده بود و می پرسید: چی شده؟ انگار هوای اینجا یه چیزی توشه! یا می گفت باید بیشتر سفر دو نفره بریم!
خلاصه مسافرت، تمام شد و برگشتیم. دوباره سرگرم زندگی عادیمون شدیم. درگیر رفت و آمدهای خانوادگی، دخالت هاشون و مشغولیت های کاری و گرفتاری های روزمره و طبیعتا رابطه مون از داغی ای که در مسافرت پیدا کرده بود افتاد. با اینهمه در مقابل وسوسه ها، ایستاده بودم تا اینکه فرشته بهم خبر داد وقت عادتش گذشته و اتفاقی نیفتاده. اول اپلیکاتور و بعد آزمایش خون، نشون داد که فرشته حامله اس. علیرغم خوشحالی اولیه ولی یجور استرس خاص هم در وجودم بود. استرسی که روز سونو و وقتی برای اولین بار دخترمون رو دیدم به اوجش رسید. مثل ابرهای تیره ای که آسمون صاف و آبی رو پر می کنن؛ افکار تیره و سیاه هم آروم آروم، فکر و ذهنم رو پر کردن. یاد گذشته تباهم، الهه و تحقیرهاش افتادم و با خودم می گفتم آیا واقعا لیاقت پدر بودن رو دارم؟
در تمام این سالها، حلقه رو گوشه ای از کیف کارم قایم می کردم و هر وقت دچار استرس می شدم بین انگشتهام می گرفتمش و باهاش بازی می کردم و خیلی زود یه قرار با خاطره می گذاشتم. اینبار هم همین کار رو کردم. اما این دفعه بار پشیمونی و گناه، بیشتر از همیشه سنگین بود. اما برای مدتی من رو تخلیه کرد. در طول مدت حاملگی فرشته، دو بار دیگه هم خاطره رو دیدم.
به دنیا اومدن بچه خیلی نزدیک بود و من یه خواب دیدم. توی فرودگاه بودیم. قرار بود مسافرت بریم. من و فرشته و دخترم! اما دخترم یه بچه کوچیک نبود. حدودا "بیست ساله بود. قد بلند و زیبا با چشمهایی که درست عین مادرش آبی بودن. با همدیگه کنار کانتر بودیم برای گرفتن کارت پرواز و غیر از عشق، یجور حس افتخار یا غرور داشتم و دخترم با عشق، نگاهم می کرد. از خواب بیدار شدم. چشمهام خیس شده بود. دوباره اضطراب به جونم افتاد. آیا لیاقت داشتن همچین دختری رو دارم؟ حس گناه داشتم و توی همون تاریکی شب، کیف کارم رو پیدا کردم. دستم رو داخلش کردم. می دونستم حلقه کجاست. سر انگشتم رو بهش رسوندم. یه لحظه به خودم اومدم چیکار داشتم می کردم؟ من قرار بود پدری بشم که دخترش با عشق نگاهش کنه. مثل برق گرفته ها کیف رو پرت کردم. بدنم می لرزید و با صدای داد فرشته بخودم اومدم.
_سجاد کجایی؟
دردش شروع شده بود. بعد از چند ساعت انتظار داخل بیمارستان، مادر فرشته خودش رو بهم رسوند و دستم رو کشید. بیا بچه رو ببین. طبق توصیه مادر فرشته، یه پولی بعنوان شیرینی به خانمی که دخترم رو به اتاق نگهداری نوزادها می برد دادم و پارچه سبز رو کنار زد و برای اولین بار دیدمش! چشمهاش به نور عادت نداشتن و با کنار رفتن پارچه، محکم

🌛داستان شبانه🌜

04 Feb, 20:28


اطیمون ازت عذرخواهی کنم. حتی نمی دونم هنوز اونور خط هستی یا حتی بعد این همه وقت من یا حداقل جزئیات کیسم رو یادت هست یا نه. اما تصمیم گرفتم بعد از چهار سال، بالاخره بهت پیام بدم. البته چند ماهی بود که دلم می خواست، اما هر بار بدلیلی یا بهتره بگم بهانه ای عقبش انداختم. ولی امروز وقتی سپیده، بالاخره این جرات رو به خودش داد که برای اولین بار، دستش رو از دیوار برداره و اولین قدم های زندگیش رو روی پاهای خودش و بدون کمک هیچ کسی برداره و من و فرشته رو غرق در لذت کنه با خودم گفتم دیگه وقتشه!
خوب بزار به چهارسال قبل و آخرین پیامم برگردم. همون پیامی که گفتم شاهد، حلقه الهه رو آورد و من روی میز کافی شام رهاش کردم. بعد از نوشتن اون پیام خوابیدم. نصف شب با احساس دلتنگی عجیبی از خواب بیدار شدم. درون خودم یه حس خالی بودن عجیب داشتم. یه چیزی مثل حفره ای عمیق که با هیچ چیزی پر نمیشه. حتی با بغل گرفتن فرشته هم اون چاله سیاه عجیب پر شدنی نبود. باورم نمیشد تا این حد برای الهه دلتنگ شده باشم. موجودی که تا اون حد، ازش بیزار بودم و حتی فکرش موجب اضطرابم میشد. تا صبح با خودم کلنجار رفتم. چندین بار در مورد اینکه صبح به کافی شاپ سر بزنم یا نه تصمیم گرفتم و دوباره تصمیمم عوض شد. صبح با این امید که اثری از حلقه در کافی شاپ نباشه به اونجا سر زدم. اما انگار صندوق دار، منتظرم بود و با ورودم و حتی قبل از باز شدن دهانم؛ حلقه روی پیشخوان بود.
_آقا… دیروز حلقه تون رو جا گذاشتین!
بی هیچ حرفی، حلقه رو از روی پیشخون توی مشتم جمع کردم و با سری خمیده مثل آدمی که کار شرم آوری رو در جمع انجام داده، بیرون اومدم. چپوندمش داخل جیبم و هر چند دقیقه یکبار ناخودآگاه دستم داخل جیبم می شد و لمسش می کردم. هر تماس، غوغایی دوباره در وجودم ایجاد می کرد. همزمان حسهای شرم، شهوت، سرزنش خودم و …تمام فکر و ذهنم رو پر می کرد. باید باهات تماس می گرفتم اما احساس شرمی که داشتم مانعم شد. چجوری می تونستم بعد از اون پیام آخری، بهت پیام بدم که چقدر آدم ضعیفی هستم و برای برداشتن حلقه برگشتم؟ چطور می تونستم بگم نمی تونم بی خیال داشتن حلقه بشم؟ حلقه ای که خودم می دونستم با بودنش نمی تونم از شر الهه خلاص بشم. پس دیگه بهت پیام ندادم و پیامهات رو هم نخونده گذاشتم.
با برگشتن حلقه، رابطه جنسیم با فرشته که کمی بهتر شده بود؛ دوباره زیر سایه خاطرات سکسهام با الهه رفت و احساس گناه، شرم و میل به تنبیه و تحقیر دوباره برگشت. اینجا بود که با خاطره آشنا شدم. خاطره، یه فاحشه بود. کسی که برای سکس پول می گیره. اما خاطره بشکل غیر منتظره ای زرنگ یا حرفه ای بود. یعنی تفاوت مردهارو می فهمید. تفاوت مردی که تنها انگیزه اش از سکس، خالی کردن شهوتشه با مردی که از رابطه، دنبال پر کردن حفره های خالی روحشه! خیلی خوب می دونست هر مردی چجوری ارضا میشه. البته در مورد من، خودم هم در این درک ،کمکش کردم یا بهتره بگم کاملا توجیهش کردم و رابطه ما این جوری شروع شد. هیچوقت با خاطره، سکس به اون معنای واقعیش نداشتم. دقیق تر بخوام بگم ازش می خواستم حلقه سیاه رو داخل انگشتش کنه. یه لباس سفید با گلهای شقایق قرمز، شبیه لباس الهه خریده بودم که خونه خاطره بود و واسه سکسهامون می پوشیدش. ازش می خواستم سر پا وایسه یا بشینه روی مبل و خودم جلوش زانو می زدم. و پاهاش رو می بوسیدم، می لیسدم و با کیرم ور می رفتم. هیچ وقت به بالا و صورتش رو نگاه نمی کردم. وقتی سر پا بود؛ مثل بنده ای بودم که در مقابل بتش سجده کرده. خاطره هم مثل یه ارباب واقعی می دونست چجوری با کمترین حرف زدن تحقیرم کنه. هیچوقت ازش نخواستم لخت بشه یا باهام سکس کنه یا حتی ساک بزنه تنها بعضی وقتها می خواستم در حالی که انگشتر داخل دستشه برام جلق بزنه. در واقع با مقاومتم در مقابل مواد، با سکس نکردن با خاطره و با این توجیه که هیچ حس عاطفی به خاطره ندارم؛ خودم رو دلداری می دادم که کارم خیلی هم خیانت حساب نمیشه یا حداقل تمام پلها ،خراب نشده و هنوز راه برگشتی برام مونده.
نزدیک دو سال به این منوال گذشت تا یه مسافرت دو نفره با فرشته رفتیم. چند سال از ازدواجمون می گذشت و این اولین بار بود که مسافرتمون دو نفره بود و از اعضای خانواده هامون کسی همراهمون نبود. توی ماشین، نشسته بودیم و تو دل جاده می رفتیم. نم نم بارون می زد. کنار جاده سرسبز بود و حال غریبی بهم دست داده بود. فرشته هم یه جور خاصی سر حال و پر انرژی بود. صورتش رو نگاه کردم. پر حرارت و با ذوق، یه چیزی رو تعریف می کرد و گونه هاش گل انداخته بودن. انگار اولین بار بود می دیدمش و وای چقدر زیبا بود. چشمهای آبی روشنش و پوست سفید صاف یکدستش و گونه های گل انداخته و موهایی که از شالش که از سرش افتاده بود، مثل آبشار پایین ریخته بودن. به لبهاش نگاه کردم ک

🌛داستان شبانه🌜

01 Feb, 04:10


https://t.me/spare_night_story

🌛داستان شبانه🌜

01 Feb, 04:09


یه کس عالی و شیو و معرکه. شروع کردم براش خوردن و آه و نال

ه میکرد. دستام رو برده بودم بالا و سینه هاش رو میمالیدم. بعد از اینکه براش خوردم، گفت بکن دیگه زود باش. شهوت خالص بود داغ داغ. به شت خوابیده بود، پاهاش رو باز کردم، کیرمو گذاشتم دم سوراخ و شروع کردم. داغ داغ عالی. تنگ بود و با خیسی خودش خوب روون شده بود. برش گردوندم و داگ استایل شد، چقدر کونش تو این حالت خوش فرم بود. با شستم و یه مقدار تف شروع کردم سوراخ کونش رو مالیدن و همزمان از پشت تو کس نازش تلمبه میزدم. موج قشنگی روی کونش می افتاد. و ناله های حشری کنندش. 1 2 دقیقه تو این حالت بودیم که آه بلندی کشید و به ارگاسم رسید. منم سرعتم رو بیشتر کردم چون تا همون لحظه هم خوب خودمو کنترل کرده بود. تو همون حالت به شکم خوابوندمش و دوباره کردم تو کسش، گفت وای چقدر خوب میکنی، 2 دقیقه تو همون حالت تلمبه زدم، داغ شده بودم و کیرم داشت منفجر میشد. آبم داشت میومد کشیدم بیرون و با دست 3 4 بار زدم که آبم اومد و پاشید روی پشتش. تمیزش کردم و کنارش دراز کشیدم، و همو میبوسیدیم. واقعا چهره زیبایی داشت. بعد از ناهار و دمای غروب هم یکبار دیگه سکس کردیم.








































نوشته: پژمان




































@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

01 Feb, 04:09


گفتم فقط همین، اینکه چیزی نیست که آخه منم درگیرم اما خوبه آدم گاهی اوقات یک جور دیگه وقت بگذرونه. مشخص بود داره مقاومت میکنه. گفتم راستی شما چند سالتون

ه ؟ گفت من 32 سالمه. منم سنم رو گفتم و یکم در رابطه با کارم و … صحبت کردم و از اونم سوالاتی می پرسیدم. ادامه دادن صحبتش نشون میداد که تمایل داره. نیم ساعتی صحبت کردیم و در آخر قرار شد شب خبر بده.
شب بود، حدود ساعت های 10 که دیدم پیامش اومد. سلام و احوالپرسی کرده بود و بعد از یک سری توضیحات که اصلا برام مهم نبود در نهایت قبول کرده بود. منم کلی خوشحالیم رو نشون دادم و … اون با خانواده زندگی میکرد و کارمند بخش مالی تو یه شرکت بود. همونجا که بله رو گفت سریع تو دلم یه جووووون گفتم. (موقع سکس اندامش رو براتون توصیف میکنم).
2 روز بعد اولین قرار رو گذاشتیم و طی روز هم چت و صحبت. خلاصه یک هفته ای گذشته بود که 3 بار همدیگرو دیده بودیم و همونطور که گفتم چت هم میکردیم. خیلی سریع خودم رو هول و … نشون ندادم به هر حال باید زمان میذاشتم. صمیمی تر شده بودیم و راحتتر. یسری عکس باز هم از مهمونیا و سفرهاش برام فرستاده بود. خوب و سکسی بود. قد حدود 165 وزن حدود 62 63 باسن برجسته و رونای پر. ساق پاهاشم خوب و خوش فرم بود.سینه هاشم از زیر لباس خودنمایی میکرد.صورت طبیعی داشت و لوندی خاصی هم موقع صحبت کردن نشون میداد.
یروز داشتیم چت میکردیم گفتم لاله … گفت بله عزیزم. گفتم نمیخوای یروز بیای یه غذای خوشمزه برام بپزی؟ گفت مگه من آشپزتم؟ گفتم نگوووووو شما خانمی. گفتم خب من میپزم. گفت مگه بلدی؟ گفتم تو بیا ببین چیکار میکنم. مثلا خودش رو زد به اون راه. گفت آخه کجا؟ گفتم : خونم دیگه. گفت آهان اتفاقا دلم میخواست خونه زندگیت رو ببینم اما فکر نمی کنی یکم زوده. گفتم بیخیال دیر و زود نداره که. من و تو هم به اون میزان همو میشناسیم. گفت داری گولم میزنی؟ گفت عزییییییییزم. در نهایت برای جمعه که تایم آزادی داشتیم قرار شد بیاد.
پنجشنبه خرید کردم و خونه رو تمیز کردم. 2 روز قبل از تصادف سکس کرده بودم و الان حدود 14 روزی میشد سکس نداشتم فوق العاده حشری بودم اما به خودم میگفتم تابلو نکنیا یهو کلا بپره. حالا جدای از این موارد حس خوبیم بهش داشتم، اما چیزی که بود فعلا خیلی حشریم کرده بود و دوست داشتم واقعا بکنمش. حدود ساعت 11 بود که اومد.
رفت تو اتاق لباس عوض کرد و اومد … یه تیشرت پوشید با یه شلوارک تا تقریبا زیر زانو. گفت ببخشی دیگه من ساده ام. بغلش کردم و گفتم سادگیتم دوست دارم لاله خانمی. تو عکسا پاهاش رو دیده بودم اما از نزدیک جذابتر بود، سفید و صاف. ازش پذیرایی کردم. (یسری جزییات رو حذف کردم چون اذیت میشدین)
حدود ساعت های 12 بود، تا اون لحظه من رو یه مبل دیگه روبروش نشسته بودم که راحت باشه و حس بدی نگیره. گفتم خیلی دوریا بیام پیشت، گفت بلههههه بیا دلم میخواد بغلم کنی. (تا به اون روز فقط معمولی همو بوسیده بودیم و لب نگرفته بودیم). رفتم کنارش و بغلش کردم، گفت آخیش چقدر خوبه. گفتم قربونت برممممم. صورتشو آوردم بالا و تو چشماش نگاه کردم، شاید 4 5 ثانیه و آروم رفتم سمت لباش، قشنگ داغ بود منم کیرم تکون خورده بود. و لباش رو شروع کردم بوسیدن. اونم با من همراهی کرد.
دیگه نباید میذاشتم فاصله بیفته و همینجا باید کار رو پیش می بردم. همینطوری در حال لب گرفتن بودیم و گاها حرفای قشنگ هم بهش میزدم. با پاهام میمالیدم با ساق پاهاش و یکی از دستامم روی رونش بود. به هر حال بچه نبود و میدونست قراره چی بشه، تمایل هم تو رفتارش بود. منم کم تجربه نبودم و میدونستم. تو همون حالت رفتم سمت گردنش و یه آه کشید، فهمیدم حسابی حساسه روی اونجا. صداش رو لوس کرد و گفت: میخوای چیکارم کنی پژمان؟ منم با یه حالت حشری گفتم میخوایم بازی کنیم خانمی، بازی قشنگ. گفت آخ جون بازی دوست دارم. رفتم سمت گوشش و البته دستامم بیکار نبود. قشنگ داغ شد. گفتم دلت میخواد: گفت معلوم نیست. گفتم چرا اما دلم خواست بپرسم. حالا میدیدم چقدر داغ و حشریه.
بلندش کردم و رفتیم تو اتاق خواب و رفتیم روی تخت. راستش رو بگم فقط حس شهوت خالی نبود و یه جورایی هم خوشم میومد ازش(هنوزم باهمیم) تیشرت و شلوارک و دراورده بودم و خودمم با شورتم بودم. بدن صاف و پوست روشن. نرم نرم عالی. خیلی صاف بود و خیلی حشریم کرده بود. تو پر بود و گوشت تو دست میومد. اما نمیدونستم اپن هست یا نه؟ تو همون حین ازش پرسیدم که امکان سکس داری؟ گفت اره راحت باش. حسابی میخوردمش دوستان چون واقعا خوردنی بود. خیلی خوب به خودش رسیده بود و مشخص بود همیشه اینطور بوده. رفتم لب تخت و ایستادم، چهار زانو شد اومد جلو کیرم، از شورت درش آورد و شروع کرد به ساک زدن. (کیرم 16 سانته، نسبتا کلفته و سر توپول و گوشتی داره). مممممم میخورد حسابی منم خیلی حشری بودم. بعد از خوردن کامل لختش کردم، اصلا انگار خدا خواسته بود این به من بزنه، واقعا تمیز بود.

🌛داستان شبانه🌜

01 Feb, 04:09


مقصر بود منم کردمش














































@night_story99













#دوست_دختر

#تصادف






































سلام به همگی دوستان شهوانی. این ماجرا حدودا 2 ماه پیش برای من اتفاق افتاد و چون قبلا با سایت شهوانی آشنا بودم و معمولا یسری داستان هاش رو میخونم تصمیم گرفتم تا این ماجرا رو براتون بنویسم.
من پژمان هستم 38 سالمه و مجردم. قدم 176 وزنم 72 و اگر تعریف نباشه خوشتیپ و خوش استایل هستم. یک جورایی برای خودم کار و فعالیت دارم و در حوزه فناوری اطلاعات هم مشغول به کار هستم. اگر این توضیحات رو دادم بخاطر اینکه یک تصوری براتون ایجاد بشه. خیلی شهوتی و عاشق سکسم و با توجه به موقعیت و شرایطی که دارم این امکان همیشه برام وجود داشته. عاشق سکس فانتزی هستم، اینکه سکس در یک شرایط خاص ایجاد بشه. مثلا با همکار (تجربش رو داشتم) یا مثلا مخ زدن در یک مرکز خرید(تجربش رو داشتم) یا مثلا مراجعه کاری و مخ زدن یک نفر در اونجا (تجربش رو داشتم). اما بریم سراغ این ماجرایی که میخوام براتون بنویسم.
حدود ساعت های 4 بعدازظهر بود که داشتم برمیگشتم سمت خونه(غرب تهران هستم) شیخ فضل الله رو به سمت جنوب داشتم میرفتم و پل ستارخان رو رد کردم که ناگهان قفل شد و من ترمز کردم. همیشه عادت دارم اینجور مواقع بیشتر پشت سرم رو نگاه میکنم تو همین حال راننده پشتی به دلیل فاصله کم نتونست کنترل کنه و از عقب زد بهم. ضربه نسبتا شدید بود. یه چند ثانیه تو ماشین موندم و نفس عمیق کشیدم و پیدا شدم. ماشین عقب یک 207 بود و راننده هنوز داخل ماشین و مشخص بود شوکه شده. با دست اشاره کردم که پیاده بشه. پیاده که شد یک خانم با قد حدودا 165 و توپر بنظر میومد. اومد پایین و گفت وای آقا ببخشید، گفتم خانم چیکار میکنید چرا فاصله رو رعایت نکردین. گفت واقعا متاسفم. سپر عقب شکسته بود البته بعدا که مشخص شد به شاسی آسیبی وارد نشده بود. خلاصه دیدم که خیلی استرس داره راستش چشمم گرفت و اما خب مسئله مهمتر ماشینم بود و خسارتی که وارد شده. گفتم خانم حالا آروم باشید باید بیشتر احتیاط می کردین و یکم صحبت معمولی کردیم. گفت از سرکار اعصابش خورد بوده و صحبت های دیگه. نیم ساعتی طول کشید تا پلیس اومد و منم قبلش ماشین ها رو به کنار اتوبان منتقل کرده بودم. تو همون نیم ساعت و حالا چند باری که صحبت کردیم خیلی لوند و سکسی بنظر اومد، تیپش هم خوب بود و بدم نمیومد که مخش رو بزنم اما خب اینا فعلا در حد فکر بود. وقتی دیدم به کسی زنگ نزد از عمد پرسیدم به همسرتون زنگ نمیزنید گفت من مجرد هستم. گفت شما همیشه اینقدر خونسرد هستین، گفتم سعی میکنم که اینطور باشه اما خب ناراحتم الان چون هم ماشینم آسیب دیده هم وقتم برای تعمیرش گرفته میشه کاش احتیاط کرده بودین. (بعدا بهم گفت از خونسردی و یجاهایی که منو دلداری دادی خیلی خوشم اومد.) گفتم من واقعا درگیرم و وسیله برام خیلی مهمه، و بازم عذرخواهی کرد.
پلیس اومد و مواردی که خودتون میدونید طی شد. از روی کارت اسم و فامیلش رو دیده بودم و قبلش هم پرسیده بودم مالک خودتون هستین. یکم شیطونیم گل کرد و گفتم لاله خانم (اسمش لاله بود) چیکار میکنید از بیمه استفاده می کنید. گفت خسارتش چقدر میشه حدودا میدونید گفتم سپر باید کلا عوض بشه و یسری هزینه های جزیی دیگه هم داره، گفتم شاید حدود 5 تا 7 میلیون بشه. گفت واقعا واااااای. گفتم بله دیگه. (اصلا به مخ زنی فکر نمیکردم چون خسارتم برام مهمتر بود.) گفتم بریم بیمه ببینید چقدر میشه همونجا تصمیم بگیرید. شماره دادیم و … و فردا قرار بیمه گذاشتیم. شب تو خونه با توجه به بیمش مرکز خسارت رو مشخص کردم و پیام دادم و قرار شد 9 صبح اونجا باشیم.
موارد بیمه و آمد و رفت و اینا برای اینکه جذابیتی نداره و مکالماتی که شد رو نمیگم دوستان که واقعا خسته کننده نشه براتون. در نهایت با توجه به میزان خسارت قرار شد از بیمه استفاده بشه.
خیالم از بابت خسارت و گرفتنش راحت شده بود، حالا بدم نمیومد که برم ببینم میتونم مخش رو بزنم یا نه. چون صبح که اومده بود خیلی لوندتر و سکسی تر بود و رفتارشم با من صمیمی تر بود و خیلی هم گرم خداحافظی کرد و بازم مجدد عذرخواهی کرد منم یه جورایی نذاشته بودم اذیت بشه.
2 ساعتی از اینکه جدا شده بودیم گذشته بود. تصمیم گرفتم بهش پیام بدم. تو واتس اپ پیام دادم و سلام کردم و گفتم میتونم یه چیزی بگم لاله خانم؟ حدودا 10 دقیقه ای گذشت و جواب داد. سلام و … کرد و گفت خواهش میکنم آقا پژمان. منم که منتظر بودم سریع سین کردم. گفتم راستش دیروز متوجه شدم مجردین، من از شما خوشم اومده ولی نمیدونم تو رابطه هستین یا نه؟ امکانش هست بیشتر آشنا بشیم. گفت: شما لطف دارید اما تو رابطه نیستم و تمایلی هم ندارم. گفتم عه آخه چرا؟ گفت مشغله کاری و درگیری.

🌛داستان شبانه🌜

01 Feb, 04:08


اولین کیری که دیدم مال شوهرم نبود







































@night_story99





#کسلیسی

#اولین_سکس













































اسم من سمیرا از شیراز می خوام خاطره اولین کیری که دیدم رو براتون تعریف کنم که همین طور که گفتم مال شوهرم نبود راستش من ورزش نمی کنم اما قدم نسبتا بلنده و چاق نیستم یه خورده کم چربی دارم و بدنم کلا خیلی سکسیه مخصوصا کونم که قلمبه زده بیرون از وقتی فهمیدم کون و کس دارم گاهی تو خونه اگه تنها می شدم لخت لخت می شدم و جلوی آینه قدی با یه عشقی دست می کشیدم روی کون گرد و بزرگم از دو طرف بازش می کردم و سعی می کردم از توی آینده وسط کس و کونم رو دید بزنم از این کار لذت می بردم ولی راستش به دلایلی تا حدود 21 سالگی لامپ شهوتی شدنم روشن نشد درواقع زیادی بچه مثبت بودم 21 سالم بود که اولین بار یه فیلم پورن دیدم که خیلی جذبم کرد قبلا هم خیلی کم از این فیلمها دیده بودم ولی راستش خوشم نیومده بود این یکی خیلی من رو حشری کرد کلیتش این بود که یه دختر سفید و بلوند که هیکلش یه حدودی مث خودم بود توی حمام بود و یه خورده با خودش ور می رفت بعدش حوله پیچ اومد بیرون حوله رو برداشت و لخت لخت بود قبل از اینکه لباس بپوشه حشرش زد بالا و شروع کرد با یه عشقی خود ارضایی کردن یه دفه یه پسر اومد توو و بعد از یه خورده گفتگوی 5 بعلاوه 1 فرمون کیرشو داد دست جنده خانم و اون هم چنان ساکی براش زد که هنوز که یادم میفته حشری می شم بعدش هم کرد تو سوراخشو به ده روش مختلف حسابی ترتیبشو داد آخرشم آب کمر سفیدش رو ریخت روی کمر جنده خانم عشوه های دختره و صداهای سکسیش کار دستم داد مخصوصا وقتی می برد نزدیک و کیر پسره کل صفحه ی مونیتور رو پر می کرد یادمه همون روز دو سه بار خودارضایی کردم که تقریبا اولین خودارضایی هام به حساب میومد گفتم که یه هویی لامپم روشن شده بود و دیگه ظاهرا نمی خواست خاموش بشه دلم می خواست دستم رو بکنم اعماق کوسم ولی نمی خواستم از دستش بدم حدسم این بود که پرده بکارتم حلقوی باشه چون مال خواهر بزرگم حلقوی بود و بعد از شب حجله برام تعریف کرد اصلا خون نیومده دامادمون هم چون کاملا خواهرم و خانواده ی ما رو می شناخت اصلا شک نکرده بود اره همه اش دلم می خواست دستم رو با دو انگشت بچپونم ته کوسم ولی هراس داشتم با این حال خیلی همون روز اول به خودم حال دادم بعدش یادمه رفته بودم حمام که مثلا غسل کنم بتونم نماز بخونم که شیر آب رو با فشار گرفتم روی کوسم و چه حالی می داد حتما امتحان کنید . این شد که از اون به بعد تو کف کیر بودم من که هیچ وقت به پسرای دور و برم توجه زیادی نمی کردم از اون به بعد به شدت به هیکلاشون به تن صداشون به چشماشون به بازوهاشون به همه چیزهای دیگه ی پسرای دور و برم توجه ویژه ای می کردم و واقعا دلم شوهر می خواست چون نمی خواستم با پسر بازی دختریمو از دست بدم تا رسید به اون شب همین جا بگم من دانشگاه نرفتم یعنی دو بار کنکور امتحان دادم و بعدش هم افتادم تو کار و بعدش هم ازدواج کردم وقتی می گم پسرای دور و بر هم فامیلها رو می گم هم کوچه بازار هم شاگرای بابام توی مغازه خلاصه تو کف بودم تا اون شب که توی مسیر قزوین بودیم می خواستیم به اتفاق بابا و مامانم بریم خونه ی خواهرم خانواده ما 5 تاییم داداشم سرباز بود که باهامون نبود با مامان و بابام و خودم با 405 قدیمیمون نزدیکای دلیجان بودیم یه جا یه مدرسه گرفتیم که شب بمونیم من بابام بازنشسته ی آموزش و پرورشه می تونیم شبها از مدرسه استفاده کنیم اون شب بابام که رانندگی کرده بود خیلی خسته بود سریع رفت خوابید مامانم هم که خوابید من موندم و ناز ناز کوچکه که داشت مود مود می کرد خیلی هوسی بودم از وقتی اومده بودیم هیکل پسری که از سر شب توی مدرسه دیده بودم رفته بود روی مخم یه تیشرت زرد رنگ جذب پوشیده بود شلوارشم ورزشی بود یه کم تنگ بود سایز کیرش رو قشنگ می شد از زیر شلوار محاسبه کرد جوون!!! گلاب به روتون همین که رسیدیم مدرسه من جیش داشتم رفتم دستشویی اونجا دیدمش که صورتشو آب می زد ازم خواست از صابون مایع که باهام بود استفاده کنه بعد گفت من با این صابون های جامد حال نمی کنم راستش یه کم دست پاچه شده بودم که نذاشتم متوجه بشه گفتم مسئله ای نیست بفرمایید دو سه بار فشار داد رنگ سفید صابون مایع ریخت کف دستش هر دومون می دونستیم مثل چیه نمی دونم چرا ولی گفت رنگشم که سفیده ! به به ! یه کم لهجه داشت گفتم شیرازی هستین گفت لهجه ام تابلوهه گفتم منم شیرازی ام گفت نه راستش من جنوبی ام گناوه می دونید کجاست گفتم استان بوشهر که مامانم اومد و همینجا همه چی تموم شد خواستم برم که طوری که مامانم نشنوه پشتم که بهش شد گفت جوون که شنیدم ولی توو فکرش بودم حالا که دوتاشون خوابیده بودن رفتم بیرون یه راه رویی بود که دو طرفش پر از اتاق بود خیلی مسافر نیومده بود فکر کنم روی هم رفته پنج شیش تا ماشین

🌛داستان شبانه🌜

01 Feb, 04:08


بیشتر نبودیم مسئول شب که بابام باهاش هماهنگ کرده بود رو دیدم که دار

ه جمع می کنه بره یه جا یه صندلی بود نشستم یه فیلم سوپر توی گوشیم بود که یه دختره روی مبل پاهاشو داده بود هوا و خودارضایی می کرد و اخ و ناله می کرد داشتم می دیدم و هنس فری هم توی گوشم بود پاشدم رفتم تو حیاط یه دفه دیدم پسره سرش تو موبایلشه نشسته روی گل کوچیک فوتبال داره با پاش بازی می کنه حالا یه فاجعه در حال اتفاق افتادنه چی شد الان می گم گوشیم رو گذاشتم تو جیبم و هنس فری رو از گوشم در آوردم ولی یادم رفت اون ویدئو رو ببندم اومدم تو حیاط مدرسه یعنی تو رو ندیدم سرم رو سمت چپ چرخوندم همین طوری بهش نزدیک شدم بعد رفتم سمت دستشویی دو سه تا پله می خورد رفتم بالا یه هو دیدم از اون طرف زود تر از من رسیده بود جلوی روشویی که اول شب هم رو دیده بودیم خیلی جا خوردم دستم رو خواستم از جیبم بیارم بیرون که هنس فری کشیده شد و یه صدای خیلی کم از فیلم که داشت پخش می شد شنیده شد فوری دستم رو بردم تو جیبم و صدا رو خفه کردم همه ش می گفتم یعنی شنیده هیچی نگفتم گفت سلام دختر خانم شیرازی گفتم سلام شما هم که نخوابیدین گفت تو کف یه چیزی ام خنده ام گرفت گفتم چی گفت بوی خوش شما یعنی صابونی که دادین همه اش دارم از اول شب دستامو بو می کنم بهش دادم و گفتم همه اش مال شما وقتی می خواست ازم بگیره اون که صدا رو شنیده بود و فهمیده بود داشتم چی می دیدم دلیر شده بود دست چپشو اورد جلو درست گذاشت پشت دستم رو گرفت یه کم من رو کشید سمت خودش و گفت تو کف خودتم خوشکله دستم رو آزاد کردم و گفتم چی کار می کنی گفت اگه اجازه بدی می خوام یه بار دیگه دست گرمتو لمس کنم گفتم دروغ گو کجای دست من گرمه گفت شما اجازه بده و با پررویی دستم رو گرفت و نوازشش کرد
دستش برعکس دست من خیلی گرم و مردونه بود اصلا دلم نمی خواست دستم رو ول کنه گفت چقدر نرمه دستت اون یکی رو ببینم بعد یه قدم اومد نزدیکتر و دست چپم رو گرفت و گذاشت رو صورتش و بوسش کرد همه اش می گفت اخ چقدر خوبه دستات من خودمو جمع کردم بالاخره جدا کردم دستامو یه کم رفتم عقب گفت ورزش می کنی نه ؟ گفتم چطور گفت مگه میشه ادم این استیل رو داشته باشه و ورزش نکرده باشه میخواستم بگم به تو چه اما راستش یه کم وا داده بودم گفتم نه یعنی اره هفته ای چند بار سالن میرم (الکی) بعد گفتم فکر نکنم به شما ربطی داشته باشه گفت این رو باید قبلش میگفتی عروسک! بعد دوباره اومد نزدیک و یه دفه با پشت دستش کشید روی لپام گفتم دیگه خیلی پررو شدی خواستم برم که گفت یه دقیقه صبر کن می خوام یه چیزی نشونت بدم گفتم چی گفت راستش من به تازگی کات کردم دوست دخترم خیلی شبیه تو بود بیا عکس پروفایلشو ببین الکی نمی گم بخدا بعد گوشیش رو آورد بیرون رو یه راست رفت تو تلگرام و عکس که اومد بالا اومد بغلم هرچی می تونست نزدیک شد و با دست چپ گوشیش رو آورد جلوی صورتم با دست راست احساس کردم یواش داره از پشت سرم پشت بازوم رو یه کوچولو لمس می کنه یه اتکلون خوش بو زده بود صداشو یواش کرد و گفت خوشکله نیست دختره با تاپ و شلوار سفید وایساده بود کنار یه موتور کراس گفتم خیرشو ببینی گفت تو خوشکلتری اسمتو می گی بهم گفتم نه گفت خودم می دونم سمیرا گفتم از کجا می دونی گفت مامانت داشت صدات می کرد حواسم بود گفتم خوب اسم تو چیه گفت مخلص شما حامدم بعد گفت یه جای دنج بلدم بریم یه دقیقه پیش هم بشینیم پسر خوبیم خیلی دلم هم صحبت می خواد یه دقیقه خلوت می کنیم اینجا ممکنه یکی بیاد خوب نیست گفتم فقط حرف می زنیما اگه زود پسر خاله بشی پا می شم می رم حالا کجا باید بریم گفت با فاصله پشت سرم بیا رفت اون طرف حیاط از پشت ماشین ها یه اتاق بود که اصلا دید نداشت رفت تو چراغ اتاق روشن بود من نزدیک شدم متوجه شدم نماز خونه است تا موقعیت رو مناسب دید دستم رو گرفت و هفت هشت قدم آخر رو دیگه دست تو دست هم رفتیم داخل نماز خونه صورتشو آورد نزدیک و نزدیک تر گفت رنگ چشمات یه حالتیه من جذب صورتش شده بودم یه ریش کم پشت داشت موهاش مجعد و کوتاه بود صورتش معلوم بود خیلی آفتاب خورده و دستاش کاری و قوی بود بعد یه دفه گفت با اجازه و لپم رو بوس کرد من تمام موهای داشته و نداشته ی بدنم سیخ شد خیلی هوسی شده بودم دلم می خواست لخت لخت بشم وقتی دید سکوت کردم دستشو آورد بالا گفت گوشواره هاتو بهم نشون می دی و شالم رو انداخت گفتم مگه طلا فروشی گفت طلا که تویی عروسک من و یه دفه بغلم کرد من هنوز باهاش همراهی نمی کردم گفتم ولم کن قرار بود صحبت کنیم بعد هر طوری بود خودمو از بغلش کشیدم بیرون ولی ول کن نبود فهمیده بود رامم الکی دارم دور کشی می کنم دوباره تلاش کرد گفت باشه بیا بشینیم چند تا جک تو گوشیم دارم برات بخونم من یه کم می ترسیدم که کسی نیاد ولی دیگه خیلی دیروقت بود ما هم سمت خانم ها رفته بودیم اگه کسی میخواست بیاد سمت نماز خونه صدای پاشو از چند متری می

🌛داستان شبانه🌜

01 Feb, 04:08


شنیدیم گفتم اگه کسی اومد سریع برو سمت مردونه گفت باشه بعد جوری که بازوهامون به هم چسبیده بود نشستیم و گوشیش رو آورد که مثلا جک بخونه همون اول دست انداخت دور گردنم من سکوت کرده بودم دیگه تابلو بود که شکایتی ندارم یه جک خوند بعدش صورتمو با دستش چرخوند گفت می خوام بوست کنم من بازم سکوت کردم و یه هو لبام رو شروع کرد به خوردن وسطاش گفت زبونتو می خوام زبونم رو آوردم بیرون اون هم زبونشو آورد خورد به هم به شدت لب می گرفتیم دستش رو یواش آورد سمت ممه هام اول جلوشو گرفتم ولی فایده ای نداشت گذاشت و فشار داد که آه از نهادم بلند شد بی اختیار ناله کردم واقعا اگه تو اون شرایط یکی میومد توو لو می رفتیم گفتم پا شو برو یه جوری در رو قفل کن ساعت حدود دوازده بود آقایی که مسئول مسافرا بود رو خودم دیده بودم که با موتورش رفت خونه شون ولی نمی دونستم مسئول دیگه ای داره یا نه مسافرا هم دیگه خیلی بعید بود بخوان بیان نماز بخونن با این حال حامد رفت یه قفل اویز رو همین طوری باز که بود از در رد کرد اینجوری هیچ کس نمی تونست بیاد توو برگشت و گفت پاشو کارت دارم پاشدم قدمون تقریبا اندازه ی هم بود یه کم کوتاه تر بودم گفت دستتو باز کن بغلم کرد و یه راست دستشو گذاشت رو کونم و لبم رو می خورد من کاملا تسلیم بودم مانتوم جلو باز بود زیرش یه لباس جلو بسته ی آستین کوتاه کرم رنگ پوشیده بودم دستشو از زیر برد اولین بار پوست پشت و پهلوم رو لمس کرد من به سختی روی زانوهام وایساده بودم خیلی حشری شده بودم حامد هم خوب مستم کرده بود لحظه ای لبش رو از روی لبم بر نمی داشت بعد از اینکه حسابی همه جای پشت و کمر و پهلوهام رو لمس کرد دستشو برد داخل شلوارم کون نازم رو فشار داد من دیگه رو فضا بودم ناله می کردم و اون هم همینو می خواست دستم رو بردم تو پیرهن زرد رنگش خیلی برام بدن مردونش جذاب بود یه کوچولو بوی عرق می داد اما خوشم می یومد پیرهنشو زدم بالا چربی کمی داشت ستبر و سفت بود همه ی عضلاتش خیلی کیف می کردم وقتی دست می کشیدم پشت و پهلو و سینه و همه جاشو لمس می کردم بعد خودش پیرهنشو در اورد وای بدنش حشریم کرده بود دست گذاشت روی شونه ام و با اون دستش خواست که شلوارشو بکشم پایین متوجه نشدم یواش گفت شلوارمو بکش پایین شلوار ورزشی تیره رنگی پاش بود با شرتش با هم کشیدم پایین و کیرش که راست و سفت شده بود پرید بیرون دست رو بردم اون وسطها از بالای کونش کشیدم تا تخماش رو لمس کردم صورتم رو اورده بودم نزدیک کیرش و بوی دم و دستگاش دیوونه ام کرده بود اولین کیری بود که دیده بودم و فکر کنم شونزه هفده سانتی بود خیلی داشت کیف می کرد یادمه وقتی شروع کردم به ساک زدن اولش هی اوق می زدم و خوشم نمیومد اما بعد یکی دو دقیقه یه لذت وصف ناشدنی داشت برام انقدر ادامه دادم که آبش اومد از قبل یه پارچه همون دور و برا نشون کرده بود تا خواست آبش بیاد گرفت زیرش که نریزه رو زمین بدبخت بشیم بعد ولو شد و نشست مطمئنم تو ساک زدن خیلی حرفه ای نبودم اما خیلی حال کرده بود چون زیاد طول نکشید که آبش اومد گفت دمت گرم خیلی تو کف بودم الان دو سه ماهی می شه که کات کردم بدبخت شده بودم این مدت خندیدم و گفتم من اولین بارم بود خیلی حال کردم گفت یعنی دختری درسته گفتم نه پس زنم گفت می دونم چی کارت کنم راه های رسیدن به خدا زیاده گفتم اشتباه نکن من خیارتو تو خودم جا نمی دم راستش از کون دادن خیلی می ترسیدم و امکان نداشت راضی بشم بعد گفت نه بابا من عاشق کس لیسی ام الان حالتو جا میارم تا خواستم به خودم بیام شلوارم رو بیخ تا بیخ از پام کشید بیرون داشتم از خجالت آب می شدم فکر کن ملت میومدن اینجا نماز می خوندن من کوس و کونم رو لخت انداخته بودم جلوی این لندهور شروع کرد به لیسیدن ساق و رون و زانو و باسن و پهلوهام کم کم اومد وسط پام و گفت کف پاتو بذار رو شونم روم نمی شد خودش این کار رو برام کرد پاهام کامل رفته بود هوا و باز طوری که کوسم جلوی صورتش بود از زیر لمبه ها و بالاتر از لمبه هام رو لمس می کرد و کوسم رو لیس می زد تقریبا داشتم داد می زدم که هی من رو با هیس گفتناش به ارامش دعوت می کرد و دوباره لیس می زد با انگشتش گاهی چپ و راست روی کوسم می کشید و دوباره شروع می کرد به لیسیدن خیلی حرفه ای بود من دلم شور می زد از بابا مامانم تقریبا خیالم راحت بود ولی می ترسیدم یکی سر و کلش پیدا بشه با لبش بعد از زبونش از پایین کوسم میکشید تا بالا بوس می کرد یه بوسهای کش داری که صداش میومد من دیونه شده بودم طولی نکشید که ارگاسم شدم . بادستم کشیدمش بالا و سفت سفت بغلش کردم دو سه دقیقه به همین حال بودیم اون شب واقعا برام خاطره شد جمع کردیم و تا کسی بو نبرده رفتیم اومدم پیش مامانم با صدای خواب الود گفت کجایی تو گفتم گلاب به روت مریض شدم این رستورانه معلوم نیست چه کوفتی د

🌛داستان شبانه🌜

01 Feb, 04:08


اد ما خوردیم قرص هم خوردم شما که به فکر دخترت نیستی گفت الان خوبی؟ گفتم نگران نباش بهترم اون شب گذشت و بعد حدود یک سال یه خواستگار اومد که باباش هم صنف بابام تو بازار بود و خانواده ام رضایت دادن که بشم عروسشون همینجا بگم کیر شوهرم یه کوچولو از اون کیر یه شبه که مال من شد بزرگتره جوونم پرده بکارتم هم حلقوی بود و شب زفاف یه کوچیک فقط خون اومد خاطره شب زفافم رو اگه دوست داشتین براتون تعریف میکنم الان که دارم اینا رو می نویسم چند سالی هست که از ماجرا گذشته خدا بهمون یه کوچولو داده و زندگیمون خوب و بد داره میگذره خاطره ی اون شب توی مدرسه دلیجان رو هیچ وقت فراموش نمی کنم.







































نوشته: سمیرا










































@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

01 Feb, 04:06


بودسایزش)منم رفتم کنارش نشستم و به بهونه نشان دادن گوشی یه پامو که دو زا

نو بود گذاشتم رو بالای رون اش و سرم رو انداخته بودم پایین اونم انگار ن انگار،دیگه گذشت گذشت منم سرم به مدرسه و کلاس و…گرم شد و خودارضایی هم ترک کرده بودم و از جهالت اندکی بیرون آمده بودم،هر کدوم از اون کوچه به جای دیگه اسباب کشی کرده بودیم،خبر رسید یکی از صمیمی ترین دوست های زنداییم که شوهر داشت،با یکی فرار کرده،و گفته معروف که طرف رو از دوستاش بشناس،بگذریم،منم کلاس دهم بودم و کم کم تب کنکور داشتم میگرفتم،که متوجه ارتباط مادرم با یکی شدم،

ادامه دارد…

















































نوشته: nephi69aunt









































@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

01 Feb, 04:06


از جق تا رابطه با زن دایی (۱)













































@night_story99















#خاطرات_نوجوانی

#زندایی






























سلام،(تاحالا شده بدونی چیزی بده ولی انجامش بدی،حتما شده هممون میدونیم نوشابه مضره ولی میخوریم،خواستم بگم از نظر من سکس خارج از ازدواج ایراد داره و داستان هم که حتما ولی حالم خوب نیس شاید با اشتراک گذاشتن با بقیه و بازخورد شما حالم تغییر کنه ).من الان ۲۴ سالمه،گندمی رنگ،اندام متوسط،باکره،درونگرا،پسر ساکت و به ظاهر مثبتی ام ،از ۱۱ سالگی جلق زدم ولی تا حالا چشم هیز به هیچ دختری نداشتم و ندارم یجوری مث مسکنه برام البته بگم بخاطر خجالتی بودنم بود،بگذریم،ماجرا از ۱۵ سالگیم شروع میشه که داییم که مثله اینکه دختربازه تیر بوده با دختر همسایه شون نامزد میکنه که زنه با داییم ۸سال و من ۴سال فرق داشت فک نکنم ،منم که ۱۴.۱۵ سالم بود و بگم بقیه پسرا و دخترای فامیل حداکثر۷ساله بودند،و زنداییم به خاطر سن تقریبا نزدیکمون،ارتباطمون بیشتربود،روزها میگذشت و من طبق عادت دوران جهالت کمرم رو شخم میزدم و اصلا تو وادی دوستی و اینا نبودم،۲ سالی گذشت و ازقضا خونه اینا بافاصله یک خانه تو کوچمون شد،این شد که زنداییم هرررروز خدا خونه ی ما بود،آخ که چقد دیوونه اون شلوار پلنگیش بودم ومنی که با عکس و داستان میزدم و از قضا با همین داستانا بود که رویاپردازی سکسم با زندایی شروع شد،شاید چون فکر میکرد بچم جلو من راحت بود،تا میومد خونمون چادر و مانتو رو میکند و پرت میکرد یطرف و جلوی این جوجه جقی خودنمایی میکرد و من دیوانه وار نهایتا قایمکی بوی خوش تنش رو از چادر و مانتو استشمام میکردم وباهاشون حال میکردم،اولین حرکت جدیم موقعی بود که دراز کشیده داشتم باسن پلنگی نسرین(مستعار) رو از تلوزیون دید میزدم،کنار اوپن وایستاده بود و داشت با مادرم صحبت میکرد،همینطور که داشت صحبت میکرد اومد نشست نزدیک من،یه نگاه کلی معمولی به من کرد و از قضا آلت راستم از زیر شلوار بهش سلام کرد،با تعجب به من نگاه کرد و به بهونه ای پا شد سریع رفت،ومنی که انقد ترسیده بودم همونجا خوشکم زده بود و تاغروب از جام بلند نمیشدم،اما بخیر گذشت،حقیقت داره که میگن اولین بارهاسخته،خونمون حیاط و پنجره رنگی داشت یعنی از پشت پنجره تو روز کسی نمیبینتت،این نعمتو فقط یه جقی میدونه،چه صحنه هایی ندیدم که از صدتا فیلم سوپر بهتر بود،بیشتر ماجرا به همین منوال گذشت،تو اون سن اصن عجیب بود الکی الکی راست میکردم،یروز که از مدرسه برگشته بودم و زنداییم طبق معمول خونه ما بود رفتم اتاق که مثلا لباس عوض کنم و در رو نیم باز گذاشتم سریع دراز کشیدم وسریع از زیپ کیرمو درآوردم چشممو بستم و از راست بودنش کیف میکردم مثلا،یهو حس کردم یکی در رو باز کرده،آخه صدا های خونه بلند تر به اتاقم می اومد،بله نسرین بود،منم سریع همونطوری نشستم که مثلا هیچی نشده و اون داشت با پوز خند با من صحبت میکرد و منی که هول شده بودمو فقط اره میگفتم این اولین کیرنمایی بنده بود،اون زمان واقعا خجالتی بودم و چاه اعتماد به نفس،تا این حد که دختری تو کوچمون بود هی بهم پیشنهاد دوستی میداد ومن اسکل هرموقع میدیدمش راهم رو عوض میکردم،ولی جلقم به موقع بود،آخرشم دختره با یکی فرار کرد مثل اینکه مشکل خانوادگی داشت،بگذریم،یه روز داشتم با کامیپیوتر کار میکردم اون زمان تنها کسی بودم که تو اطرافیان کامپیوتر داشتم،خلاصه آمد به اتاق که ببینه چیکار میکنم وکامپیوترم رو ببینه،رفتم لای موزیک ویدئو ها،گفت یکیشو بزار ،گفتم خودت بیا بزار،دستشو گذاشت روی موس وچون نمیدونست چیکار کنه دستم رو گذاشتم رو دستای داغش،به نفس نفس افتاده بودم،این اولین تماس فیزیکیمون بود،اولین اقدام فیزیکی هم برمیگرده به وقتی که رفتم از خونه داییم یه وسیله ای بیارم،داییم که سرکار بود،زنداییم هم که خونه ما،منم دلم رو زدم به دریا رفتم سروقت کمدلباس،و خودمو نشئه اون شلوار هایی که پوشیده بود کردم،روزها میگذشت و من از هر فرصتی برای رسوندن خودم به کمدش استفاده میکردم،کلا دوتا شورت داشت که من با جقام مجبور بودم بندازمشون دور،اما نمیدونم چرا دیگه بعد اونا شورت نداشت مطمئنم تمام جا رو زیر و رو کردم ولی نبود فک کنم زنداییم اصن اعتقاد به شرت نداشت،اما لامصب یه شلوار توری داشت که فک کنم موقع سکس میپوشید،نبودن اون احساس میشد بخاطر همین اونو بگند نمیکشیدم و فقط کلشو از حلقه میکردم از کیرم رد میکردم تا چیزی که با بدن نسرین تماس داشته،حالا بیشترین تماس رو با کیرم داشته باشه و آب رو بیرون میریختم،روزها به همین منوال گذشت یروز تصمیم گرفتم بفهمونم بهش بفهمونم که تو کفشم اما چجوری؟ اینبار رفتم سر کمدش و شلوارشو از جلو و عقب با چاقو سوراخ کردم اما خبری نشد اما اولین لمس جدیم زمانی بود که داشت بچه شو شیر میداد و روبروم نشسته بود سینشو راحت انداخته بود بیرون (هرچند کوچیک

🌛داستان شبانه🌜

01 Feb, 04:03


دیداری دوباره (۱)





























@night_story99
















#دوست_دختر



























داستان تخیلات یک ذهن جقی نیست اگه قراره تهش کس شعر بگی همین الان سیکتو بزن
ما تو یکی از شهرستونای کوچیک و کم جمعیت شمالی زندگی میکنیم که همه همو میشناسن
تقریبا تابستون ۱۴۰۲ یعنی شیش هفت ماه پیش با یکی از رفیقام نشسته بودیم تو پارک گرمم بود که بعد دیدیم در سوپر مارکت بیرون پارک دو تا دخترن دارن میان داخل پارک
اینا اولش رفتن اونور پارک دیدن شلوغه برگشتن طرفای ما و نشستن بستنی میخوردن دیدم چهار تاست دوتاشو دارن میخورن و دوتام تو پلاستیکه
منم به رفیقم گفتم بیا بریم سر همین بستنی گرفتن من مخشو بزنم
رفیقم که خودش رل داشت نشست ترک موتور منم جلو نشستمو رفتیم پیششون یکیشون که خیلی تخمی بود ولی یکیشون خوشگل بود
هی من میخواستم با خوشگلیه حرف بزنم این خودشو مینداخت وسط تا یچی گفتم و دهنشو بست
هی من میگفتم بستنی میخوام هی این میگفت برو بخر یا اصلا خودم پول میدم برو بخر منم فقط میگفتم بستنی تو پلاستیک رو میخوام
بعد گفتم آقا تو بستنی رو بده من میرم دو برابرشو میخرم
این قبول کرد و داد من خوردم گفت خب حالا برو بخر
گفتم یک شرط دارم گفت چی گفتم تو شمارتو بده من برم بخرم
من شماره اینو گرفتم و شروع کردیم به چت کردن تا مخ شد و دو سه باری رفتیم بیرون ولی زیاد به هم نزدیک نمی شدیم
این نمیدونم چی شد بعد دو سه هفته کلا غیبش زد پیداش نبود منم دنبالش میگشتم تا اینکه از فالووراش پیج یکی از رفیقاشو پیدا کردم ازش پرسیدم تبسم(اسم ها عوض شده)کجاست؟
گفت منم ازش خبر ندارم و فلان
آقا ما بیخیال این شدیمو گذشت و گذشت تا دیشب
از اونجایی که اول داستان گفتم شهرستانمون کوچیکه و همه همدیگرو میشناسن من دوباره بعد مدتها اینو دیدم تنها بود وسط بازار
اولش نشناختم دیدم هی نگاه میکنه و میخنده گفتم خدایا این چقدر آشناست اونم همونطور که میرفت پایین هی برمیگشت نگاه میکرد رفیقم گفت خیلی داره آمار میده بعد برگشتم رفتم دنبالش یکم که بیشتر دقت کردم گفتم عییییی این تبسمه و یادم اومد تقریبا ده دقیقه ای تو شهر پیاده پشتش راه میرفتم تا پیچید تو یک خیابون که اونور ترش یک پارک کوچیک بود و کلی درخت که تاریک بود
به رفیقم گفتم همینجا وایسا الان میام رفتم طرفشو اونم قشنگ معلوم بود بخاطر من پیچیده تو اون پارکه
وایساد با روی خوش سلام احوالپرسی کردیم و چون اونجا ضایع بود در پارک و همه منو میشناختن گفتم سریع شمارتو بده که پی میدمت من شمارشو گرفتم و یک میسکال انداختم رفتم دوباره تو شهر با رفیقم قدم بزنیم بعد بیست دقیقه نیم ساعت زنگ زدم بهش یکمی صحبت کردیم گفتم نمیای پارک انتظار نه شنیدن داشتم ولی گفت اوکیه بریم دقیقا ساعت هفت و ده دقیقه بود که رفتیم پارک دیدم یک جای خلوت و تاریک نشسته منتظرمه با رفیقم رفتیم منم چون قبلش چت کرده بودم یکمی صحبت کردیمو خندیدیم از همه چی حرف زدیم گفت که خونشون رفته روستای پدریش که یکی دوساعتی از شهر فاصله داره ولی این اینجا خوابگاه داره بخاطر مدرسش شبا خوابگاه می خوابه و بیشتر وقتام نمیره خوابگاه خونه رفیقاشه خلاصه یکمی بیشتر صحبت کردیم که من دستام یکمی سرد شده بود گفتم دستاتو بزار رو دستام یکیشم بزار اونورش که گرم بشه این اومد کنارم رو صندلی نشست دستامو گرفت بین دستاش گفتم خب بیا تو بغلم دستامو بگیر که با خنده گفت عه چیز دیگه ای نمیخوای یکم رفت اونور تر نشست فهمیدم چون رفیقم هست معذبه
به رفیقم یک اشاره کردم که بره اونم گرفت چی میگمو رفت دستشویی
بهش گفتم بابا دستام یخ زد خودت باید عقلت بکشه گرمشون کنی
یک خنده ای کرد و اومد تو بغلم دستامو گذاشت لای پاش و چفت کرد به هم یکمی تو همین حالت موندیم منم صورتش اونور بود بهش گفتم الان چرا نگاه چشام نمیکنی همش اونورو نگاه میکنی که برگشت صورتش چند سانتی صورت من نگه داشت میخواستم رو لبشو بوس کنم که دوباره صورتشو اونور کرد و لپشو بوسیدم هی با خنده دو سه باری رفتم جلو صورتش که دیگه خودش روشو بگردوند طرفم یک لبخند روی لباش بود لبامو کج کردم لوس کردم خودمو که دیدم خودش سرشو آورد یک بوس کوچولو از لبم گرفت و صورتشو دوباره اونور کرد
منم چون دستام لای پاش بود نمیخواستم در بیارم هی با صورتم می‌کشیدم رو صورتش که روشو اینوری کنه
دوباره باهم چشم تو چشم شدیم و از اونجایی که چت بودم چشام خیلی خمار و قرمز بود آروم زیر لب گفت چشاشو چقدر خماره
سرمو بردم جلو که دوباره روشو اونور کرد لپشو بوسیدم دیگه اعصابم خورد شده بود دستمو انداختم دور گردنش سرشو گرفتم و لباشو گذاشتم تو دهنمو خوردم

🌛داستان شبانه🌜

01 Feb, 04:03


اولش اصلا همراهی نمیکرد تا اینکه کم کم شل کردو اونم شروع کرد خوردن لبام تقریبا بیست ثانیه ای داشتیم میخوردیم دستام رفت رو سینه هاش دستامو گرفت
همون موقع هم رفیق من اومد دیگه نشد ادامه بدیم هنوز تو بغلم بود و داشتیم حرف میزدیم که رفیقم گفت من میرم مغازه بیرون پارک سیگار

بخرم چند ثانیه بعد رفتنش دوباره سرشو گرفتم و لباشو خوردم اونم همکاری میکرد اینبار دستام رفت رو سینه هاش دستاشو اورد بالا گفتم الان دوباره مانع میشه که دستاشو کشید رو گردن و سرم دیگه نفس کم آوردیم و از هم جدا شدیم قرار شد همون شبش که میخواست بره خونه رفیقش نره اونجا و بیاد خونه ما که من فهمیدم بابام سرکار نیست امشب و خونست نمیشد بیاد قرارمون مونده برای چهارشنبه شب که اگه بشه بیارمش و ادامه داستان رو مینویسم واستون


ادامه دارد…































نوشته: …





























@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

01 Feb, 04:02


یعنی من عشق چادر دارما!






























@night_story99
















#فتیش

#دختر_خاله





























سلام …
من مهدی ام و 20 سالمه .
اول از همه بگم این حرف ها در ادامه همه واقعی هستن
و الانم داره اتفاق میوفته.
خوب . اول از خودم بگم که نمیدونم چرا ولی من یه حس
خوبی نسبت به چادری ها وکلا با حجاب ها دارم .
یعنی فقط بخاطر اینکه. نمیدونم چرا ولی خیلی عاشق سکس کردن با چادریهام.
اول از همه بگم که من . با خانم های متاهل و چادری و سن بالا رو خیلی دوس دارم . ولی نمیدونم چرا. شاید
فتیشمه…
خلاصه… من یک دختر خاله دارم . ایشون چادری و با حجاب هستن و همش یکی دو سال از من بزرگترن.
ایشون… از بچگی با من بودن . و رابطه فامیلی داشتیم اول. ولی رفتیم جلو تر و بزرگ شدیم.( در ضمن این حرفام
واقعی هستن . و دارن الانم اتفاق میفتن.)
خلاصه…
چون دختر خاله من با حجابه . ولی خیلی شیطونه.
خلاصه آب زیر کاهه مثل خیلی از چادری ها موزیه.
ایشون . دختر قد بلند نسبتا با من هم قد هستن.
چادر مشکی میپوشن ولی ازین مدلا که آستین داره.
بله دیگههههه. مخ زنیه مام خیلی سخت نبود .
یعنی دیگه آشنا بودیم دیگه. همه چیمونو میدونستیم.
خلاصهه . من سه تا خاله دارم . ایشون دختر خاله بزرگمه.
ینی . یه خاله کوچیکم دارم . ویه خاله بزرگتر .
این دختر خاله ما . کمی ناز داره و منم از ناز کشیدن خوشم میاد. یه روز . دختر خالم . تو خونه خاله کوچیکم
بود .منو خاله کوچیکه و این دختر خالم با هم کمی راحتیم . قبل مخ زنیمم باهام راحت بودیم.
اره خلاصههه. مخ زنیه اسون بود . شایدم باور نکنید.
ولی تو خونه خاله کوچیکم که دعوت بودیم . وارد اتاق شدم.
و دیدم که نشسته کنار در و گوشی دستشه. ما با همم راحت بودیم . رفتم پیشش نشستم .
تقریبا تنها بودیم و یه پسر خاله 3 ساله بود کنارمون.
( آقا گفتم انگار ما از اولم باید باهم رابطه میداشتیم .
فقط منتظر جرقه بودیم . چون خیلی راحت بودیم)
اره دیگههههه. ما دوتا انگار برای هم بودیم . یعنی هم من
خیلی دوست داشتم با چادری جماعت حال کنم.
واونم از یه پسر شیطون دلش میخاس…
خلاصهههه. من پیشش نشسته بودم . بعد دستمو آروم
پشت سرش با موهای توی روسریش ور میرفتم.
( بخاید باور کنید یا نه ما قبل ترشم دلمون میخاس .
ولی انگار باید یکیمون شل میکرد)
خلاصه… مام دستمون رو میمالیدیم به اون موهای توی روسری. در ضمن دختر خوشگلیه. و سفید . کلا عاشقشم. نمیدونم چرا ولی خیلی من با باحجاب ها حال میکنم.
خلاصه هر دو مون منتظر یه جرقه بودیم.
من با موهاش که ور میرفتم . کم کم با گوشاش ور رفتم.
گوشای نسبتا پهن و خوبی داشت و من عاشق شون بودم.
خلاصههه. اونم دلش می خواست . پسر خاله کوچیکم که داشت بازی میکرد . متوجه نمیشد . یا اگرم که میدید.
حالیش نمیشد…
خلاصهه. من حشری بودم و دختر خالمم بد تر از من .
با گوشاش که ور رفتم . کم کم پامونو دراز کردیم
من اروم انگشتای پامو گره میزدم به انگشت پاش.
اون چادری بود و با حجاب ولی خیلی سکسی.
روسری که سرش بود داشت کم کم میرفت عقب و تا جایی که از سرش به پشت سرش رسید.
موهاشو دم اسبی زده بود و گوشای پهن شم عالی بود.
داشتم با موهاش ور میرفتم که . اونم کمی بعد از تو
شلوار با کیرم ور رفت .گفتم که اونم دلش می خواست
خالاصههههههه…
باهم حال میکردیم که گفتم اگه میخوای ساک بزن.
گفت میبینه این . پسرخالمو میگفت .
که با گوشی دست به سرش کردیم .
بلههه دیگه… من تا نصفه کشیدم پایین و اونم شروع کرد به ساک زدن .
هر لحظه هم منتظر بودیم که کسی بیاد تو.
ولی خوب ساک میزد…
با مو باز ساک زد… بعد چن دقیقه گفتم که با روسری
بنفشش برام بزنه… خیلی خوب بود…
ساک زدن با روسری یه چیز دیگس اصن
خلاصه . انقدر زد و خوبم میزد. ینی صدای کیرم که میرفت
ته حلقش خیلی خوب بود .
بعد چن دقیقه چشاشو بست و فقط سرشو ساک زد …
اصن نمیدونم چیشد … بعد دو دقیقه ابمو خالی کردم تو دهنش …
میخواید باور کنید یا نه . ولی خیلی خوب بود…
ببخشید که زود داره تموم میشه . حتما منتظر بقیه ماجراها . باشید. یه بارم تو مهمونی تو اتاق کوچیکه
خالمم با چادر مشکیش برام ساک زد.
خاطره از کون کردنشم بعدااا میگم


































نوشته: مهدی









































































@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

01 Feb, 04:00


موشک بارون (۲)

































@night_story99


















#زن_داداش




















توی قسمت اول گفتم ک توی رودهن تو ی اتاق ۱۲ متری بالاجبار و خر شانسی من کنار زن دادش ۲۵ ساله ک ۲تا بچه داشت خوابیدم و …دیگه توی پوست خودم نمی‌گنجیدم ، خوشش اومده بود، دلم رو صابون زدم برای شب، کمی بعد از خاموشی رو ب من خوابید یکی از پستوناشو در آورد، کف کرده بودم، سفید و بزرگ، نوکدار، کردش تو دهنم منم خدا خواسته میخوردمش، دستمم کرد توی شورتش و حالیم کرد ک کوسشو بمالم، کوس ک چ عرض کنم نیم کیلو گوشت خالص، همینجور ک مشغول بودیم دستش رو کرد توی شورتم و کیرم رو میمالید و میکشید، انگار داره رخت میشوره، تخمامو فشار میداد، داشتم می ترکیدم، دیگه تو حال خودش نبود، زیر لحاف عرق کرده بودم اونم میلرزید نمی فهمیدم چرا ک یهو آبم از ته خایم پاشید بیرون، دیگه جون نداشتم تکون بخورم، خوابم برد، صبح پاشدم دیدم خوشبختانه لباسم مرتبه و هرکی دنبال کارش، توی باغ دیدمش و همون لبخند شیطونی رو داشت، گفتم امشب میکنمش، شب دست زدم بهش دیدم شلوار پاشه! خواستم دستم رو بکنم تو شلوارش ک گفت، نکن پریودم!! نمیدونستم یعنی چی، گفت ک چند شب تعطیله و حالم رو گرفت، فرداش باهاش سنگین بودم و خبر رسید ک موشک بارون ادامه داره و قراره بریم گنبد خونه عمه ی خودم و البته همگی، از همونجا با اتوبوس راهی شدیم ، خونه ی عمه بزرگ بود و دیگه بغل هم خوابی نداشت، ب اون و بچه‌ها هم ی اتاق رسید و کلی حالم رو گرفت، چند روزی گذشت، خراب بودم، تا اومد سراغم ک شب ۱ساعتی بعد از خاموشی، بیا بالا، منو میگی انگار دنیا رو دادن بهم، ثانیه شماری میکردم، خاموشی شدو بالاخره راه افتادم و یواش رفتم بالا و توی اتاق، مثل شب اول میلرزیدم، پشت سرم در رو بست و بغلم کرد، ۸۰کیلو گوشت خالص بود، چندتا لب گرفت و رفت توی جا، پیراهنش رو تا بالای سینه هاش داد بالا، برای اولین بار ی زن لخت رو میدیدم ، سینه هاشو از زیر کرست درآورد بیرون، شورتشم درآورد، خدای من رونهای سفید، پستوناش درشت و سفید و ی کوس سفید و تپل، آب دهنم راه افتاده بود، با چشم اشاره کرد، رفتم جلو ، گفت شلوارت رو بکش پایین و بیا روم، مسخ بودم، کشیدم پایین و کیرم عین فنر پرید بیرون، رفتم لای پاهاش، داغ بود و نرم، روش خوابیدم، نمیشه وصفش کرد چقدر عالی بود، فقط میخواستم بکنم توش، اون لب میخواست، کمی لب بازی کردیم و خودش کیرم رو بادست هدایت کرد بسمت سوراخش، لیز بود و ب ۲ ضرب تا خایه کردم توش، تو فضا بودم، گفت چرا معطلی؟بکن دیگه، خنگ بودم تلمبه بلد نبودم بزنم، یادم داد و مشغول شدم، ۱۰ تا نزده بودم آبم اومد، لعنتی، اونم کفری شد، گفت اومد؟ گفتم الان دوباره شارژ میشه، شروع کردم ب خوردن پستوناش، چقدر کیف میداد، همینجوری بدنشو رو لمس میکردم و حال ک دیدم کیره داره بلند میشه، معطل نکردم و دوباره چپوندم توش و تلبمه زدم، چندتا ک شد گفت بذار من بیام روت!نمیدونستم چی میگه، بلند شدم، راهنمایی کرد ک طاق باز بخوابم و اومد روم و نشست رو کیرم تا تهش رفت توی کوسش، شروع کرد ب حال کردن، سینه های سفیدش بالا پایین میشد ، چ منظره ای، کوسش ته نداشت، داغ کرده بودیم، با زاویه های مختلف خودشو بالا پایین میکرد و بعدا فهمیدم میخواسته ارضا بشه و شد، خودشو انداخت کنارم و لبامو میخورد و با دست کیر پر از آب کوسش رو ب حالت جق زدن میمالید و آبم پاشید تا زیر گردنم! آخ چ حالی کردم، تازه مزه کوس کردن رو چشیدم، بی حال کنار هم افتاده بودیم، ۱ربعی گذشت و گفت پاشو برو بخواب، لبی ازش گرفتم و قول گرفتتم تا توی هوا روشنی بذاره بدن سفیدش رو ببینم . با چند تا بوسه راهیم کرد پایین تا فردا.













































































نوشته: بهراد























































@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

27 Jan, 04:13


https://t.me/spare_night_story

🌛داستان شبانه🌜

27 Jan, 04:13


شب همون اتفاق هم شاهزاده هاشم،پسر ملکه، سمیر رو با تهدید و ارعاب فرستاده بود سراغ مادرش که دست کم سه بار کُس ملکه رو سیراب کنه از آب

کیرش و شاهزاده های خرکیر دیگری به دنیا بیارن و سمیر از سر اجبار این کار رو کرده بود و ملکه ازش سه تا بچه داشت.
علی بعد از متفرق شدن جمع رو به سمیر کرد و با خشم گفت:" فکر کردی نفهمیدم خندیدی تَک کیر؟!. یه جوری مامان رو جر بدم که بچه از کوسش بیاد بیرون پنج تا پنج تا!". سمیر:" ای بابا داداش علی، تقصیر خودته دیگه. بجای اینکه آبجی اقدس رو بکنی، بیا مامان خودمونو بُکُن، من یه کیر دارم و تو شیش تا. بخدا چند بار مامان با حسرت گفته:" دلم میخواد علی شیش کیرم منو بگاد". علی مامان چهارتا کُس داره، سه تاش معطل میمونن وقتی یکیشو من میگام. این زن گناه داره، دلش کیرهایی میخواد که همه سوراخاشو پُر کنن. تا کِی باید منت بکشیم که حسام و حامد بیان مامانو بکنن؟!. اونا هم خودشون مادر دارن فردا انتظار دارن من و تو، کوس مادرشون بذاریم خب. هیچ میدونی حامد چقدر از من و تو کینه داره که قبل مُردن مادرش ما اونو نکردیم؟. بعدش چهلم مادرش یادته تا سه ماه مامان معصومه رو با کاندوم میکرد؟!. میدونی چند تا بچه از دست دادیم. میدونی چقدر مامان گفت حامد جون کاندوم رو بذار کنار و کُسمو سیراب کن. خجالت نمیکشی؟."
علی سری تکون داد و همگی رفتن خونه. خونه هایی بسیار بسیار بزرگ و خوش ساخت. شب که شد بالاخره علی وارد اتاق مادرش شد و با خجالت سلامی داد. مادرش معصومه که مثل بقیه قد بلند و چشمان سبزی داشت و پوستش مثل پسر خودش سفید بود، با ناراحتی نگاهی به پسرش کرد و گفت:" سلام مامانی، چه عجب یادی از ما کردی؟!". علی همچنان سرش پایین بود ولی معصومه همون طور که با دستای اول و دومش شراب میریخت با دست سوم و چهارمش دو سمت سر علی رو گرفت و کشید سمت خودش و نشوند بغلش و گفت:" چی شده پسر، چرا ناراحتی؟".
-چرا ناراحت نباشم. من باید از سمیر بشنوم که دلت هوای کیرای منو کرده؟
+پس باید از کی بشنوی؟!. اصلا بهتر که شنیدی. فکر کنم امشب برنامه داریم آره شیطون؟!.
-آره. راستی بابا کجاست؟!. تو اتاقش نبود؟
+رفته جور تو رو بکشه دیگه پسر!. الآن اکبر داره کیف دنیا رو میکنه که یه چَندکیر مثل بابات رو زنش تلمبه میزنه.
-آها. دیدم اکبرآقا به من دیگه چیزی نگفت!. خب پس منم باید امروز از خجالت تو دربیام.
چهار دست ظریف و بلند معصومه، لباسش رو از تنش کندن و علی با دیدن کوس های زیبای مادرش که بجز یکی که یادگار آخرین انسان های نرمال بود، بقیه شون بصورت کنار هم و کمی پایین تر از ناف بودند خندید و گفت:
-نگاشون کن!. چه صورتی و نرمن.
معصومه مهلت نداد و لبشو رو لب علی گذاشت و با چهار دستش بازو ها و دو طرف بدن علی رو گرفت و بلند کرد. لباشو جدا کرد و گفت:
+هم نرمن هم گرمن، تو از این سمت چپیه اومدی بیرون، سمیر از این پایینیه. یالا شق کن این شیش تا اژدها رو که کُسم تشنه‌س.
انبوهی از تخم های بزرگ در خایه ای که حالا جمع شده بود و کیرهایی که از یک ریشه بزرگ رُشد کرده بودند وسط پاهای علی بودند و علی از اینکه مادرش اینطور راحت اونو تو هوا نگه داشته بود تا کیراش سیخ بشن حال میکرد. کیر وسطی که کمی پایین تر بود قبل از همه شق شد و راهشو به کُس معصومه پیدا کرد
+آااایییی. مامان قربونت بره پسر. تشنه آب این کیرای خوشمزه ت بودم. از وقتی که به دنیا آوردمت انتظار این روزو داشتم پسرم. باقیشو بکن توم.
اما نیازی به گفتن معصومه نبود، چون علی سه کیر شق شده دراز و بزرگش رو بلافاصله کرد تو سه تا کُس دیگۀ مامانش و چشمای مامانش رو دید که خمار شدن و دستاش که شُل شدن و علی افتاد رو معصومه رو تخت و کیراش تا دسته رفتن تو عمق کُس های مامانش که همین معصومه رو بیشتر حشری کرد
+بکن علی… بکن مامانتو… قربون کیرای کلفتت برم من… بکن
-بکن خودتم من… جووووون… میگامت ملکه من… آب کیرم فقط واسه توئه… قربون کُسای گرمت بشم من…
+محکمتر بکن پسرم، جر بده چهارکُس مادرتو… جوری بگا که هیشکی نگاییده… نه حامد و نه حسام…آیییی
-خودم میکنمت قربونت برم… آب کیرم فدای کُس مامانم… آب کیر همه مَردای تهرون تو کُست مامانی…
+جووونم پسرم… بگااا مامانی رو…بگاااا…
بعد از چند دقیقه علی که آب کُس مادرش رو آورده بود با فریادی وحشتناک همه آب هاش رو تو کُس معصومه خالی کرد و افتاد رو بدن مامانش در حالی که دو کیر دیگه ش از شدت فوران آب، شکم معصومه رو آبیاری کرده بودن.
یکم بعد علی با خوشحالی و کمی درد گفت:
-آیییییی. مامان همه رو ریختم تو کُسای خوشگلت. دیگه سرم پیش مردم بالاس مامان. دیگه خیالم راحته بهت مدیون نیستم. آخخخخ. کیرم تو کُست مادر.

🌛داستان شبانه🌜

27 Jan, 04:13


معصومه که اشک از چشماش میومد از شدت ارگاسم، علی رو با دستاش بالا کشید و لباشو حسابی خورد و گفت
+نه دیگه، شیرم حلالت پسرم، آبی که تو امروز از من آوردی شفاعت بهشت رفتنته. از جنده دو عالم نقله که:“پسری که کُس مادرشو از آب کیرش پر کنه، بهشت بهش واجب میشه”
-خوشحالم ک

ه خوشحالی عزیز دلم.
کیرهای علی یکی یکی از کُس های معصومه بیرون اومدن و جمع شدن.
فاطمه که سر علی رو می بوسید گفت:
+آفرین پسرم. بهت افتخار میکنم. تو نمیدونی من چقدر سرکوفت میخوردم از محدثه و خدیجه که هرکدوم دو جین بچه از پسراشون داشتن. امروز تو این خونواده رو تکمیل کردی. بچه هامون که به دنیا بیان، سرمو بالا میگیرم. تو هم سرتو بالا بگیر.
-مرسی مامان. چشم. ولی عجب کُس هایی داشتی. من به امشب قانع نیستم فقط.
+غلط کردی اگه قانع باشی. این کُس ها تازه طعم این آب کیر رو چشیده‌ن و ولت نمیکنن. سر ساعت کُسمو نکنی حلالت نمیکنم. سمت خونه خاله منیره هم نمیریا، از اون کیردزد های عوضیه. هر بار من دست ماهان و مهران رو گرفتم بیارم خونمون که منو بکنن نذاشته.
-چشم مامان. شوهرش اتفاقا چندباری میخواست با پول گولم بزنه که خاله رو بُکُنم ولی زیر بار نرفتم. گفتم یا خودش باید تو و اقدس رو بکنه که من خاله رو بکنم یا کیر بی کیر.
شب به پایان رسید و شیطان در مَلَکوت اعلی حالی که آخرین گیلاس مشروبش رو دور میز رستوران عرش میخورد به خدا گفت:" این رادیواکتیو دیگه چه کسشریه ساختی تو؟!. ما رو از نون خوردن انداخت خودتم کیر کرد اینا گاییدن ننشون عبادت شده براشون که. چَندکیر چه کسشریه حضرت عقل کل؟!".
و خدا گفت:" بیا برو تو خط زمانی سال یک قبل از میلاد ننه جنده این عیسا رو بگا کم حرف بزن تا جای منو نگرفته این کصکش که ببینم این وضع کیری رو چطور جمع کنم."
و شیطان پاشد بره که…
خدا:“هوووی کصکش چیپسا رو کجا میبری؟”
شیطان:" میبرم تو راه بخورم کصکش خسیس".








































نوشته: حامد.ف.










































@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

27 Jan, 04:13


پس از فاجعه...






























































@night_story99




















#فانتزی

#بیغیرتی

#مامان













































هزار سال از فاجعۀ بزرگ می گذشت و جهان با خاک یکسر شده بود. وقتی که یکی از اُپراتورهای آمریکایی شلیک موشک هسته ای، به اشتباه به سوی خاک خود آمریکا شلیک کرده بود و آمریکا به تلافی به روسیه حمله کرده بود و شدت تشعشعات نه تنها این کشور ها را بلکه کشورهای دیگر را نیز بلعیده بود و در تمام جهان تنها سه میلیون نفر زنده مانده بودند و حال، پس از هزار سال، هرگونه دانش پیشرفته ای مثل یک طاعون در نظر گرفته میشد که یادآور فاجعه بزرگ باشد. این سه میلیون نفر که کمابیش همگی ایرانی بودند، در جایی در کرانه های کوه های البرز زندگی میکردند که از هر دو سوی خشکی جهان فاصله ای زیاد داشت و سیل های مهیب کمتر در آن جاری میشد و از بختی که داشتند تنها افراد نجات یافتۀ جهان بودند که با زاد و ولدی بسیار زیاد، علی رغم مرگ بیشتر فرزندانشان و تولد عجیب ترین فرزندان ناقص، بالاخره پس از هزار سال از فاجعه، توانسته بودند جمعیتی پنجاه میلیون نفری را به وجود بیاورند. در میان این جمعیت جدید از انسان ها، شاخه های مختلفی از انسان های تکامل یافته را میشد دید که در شهر بزرگِ “تهران” که آخرین شهر انسان ها بود زندگی میکردند. بیشترشان قد بلندی داشتند و هیچکس قدی کمتر از دو متر و نیم نداشت. در میانشان اشکال انسان های نخستین کمتر یافت میشد. چهاردست ها که کارهای سخت را انجام میدادند و سازندگان خانه ها بودند، سه چشم ها که با یک چشمِ همیشه بیدار، حتی در خواب هم نگهبانی میکردند، بی انگشت ها که شناگران ماهری بودند و دستانی مثل باله داشتند که انگشتانشان را در کنار هم داشتند، چند کیرها که به ازای هر کیر شش تخم داشتند و همزمان چندین زن را باردار می کردند و کیرهای بلند و کلفتشان مثل مار در کُس چند زن می رفت و آنان را پس از چند بار ارضا شدن پیاپی، باردار میکرد. بی کیر ها و بی خایه ها که عمری طولانی داشتند و بر بالای درختان زندگی میکردند و دانشمندانی بودند عاری از هر نیازی به سکس. در میان زن ها هم سه کُس و چهارکُس هایی بودند که همزمان از چند مرد چند بچه بار می گرفتند. قانون این بود که کیر و کُس ها همگی عمومی بودند و کمتر مهمونی ای بود که توش کسی بیکار بشینه. بویژه اکبر آقا که میخواست همه ببینن چه زنی داره، معمولا خودش لباس زنشو بیرون بیاورد تا پنج کُس صورتی زنش، کیرهای مهمونا رو دراز کنه و اگر کسی تا آخرین قطره آبشو تو کُس فاطمه زن اکبر آقا نمی ریخت حرمت شکنی کرده بود و باید دفعه بعد سه شبانه روز رو فاطمه تلمبه میزد که اکبر آقا ببخشدش وگرنه جنگی میشد که بیا و ببین و کار به قمه کشی میکشید. یه بار که اصغرآقا داداش اکبرآقا قرص ضد اسهال خورده بود و کیرش بلند نمی شد و قبول نکرد زن داداششو بکنه، اکبر آقا همه اهل اون محل رو ریخته بود بیرون که:" ایهاالناس، این بیشرف رو ببینین که نون و نمک منو خورده و هنوز رنگ کُس زنمو ندیده، من این ننگ رو کجا ببرم. به کی بگم که داداشم، نزدیک ترین آدمم حتی نکرد یه بار کوس زنمو به سر کیرش آشنا کنه". همین لحظه بود که بعد از دلداری دادن به اکبر آقا، چند تا از پسرای محل که یکیشون از نژاد خرکیرانِ‌چندکیردار بود، دامنشو داده بود بالا و شش مار سفیدِ سیخ رو نشون داده بود که:" غصه نخور اکبرآقا من در خدمتم، این بدبخت شاید مریضه وگرنه مگه میشه آدم زن داداششو نکنه؟. اصلا روایت داریم از خایة‌العنبیا که وارد بهشت نمیشه مردی که زن های قوم و خویشش رو نگاد!." در این لحظه ممدآقا پدر این پسر، پریده بود وسط که:" پسره بی غیرت، تو این همه کیر داشتی و یه بار مادرتو نگاییدی؟. حالا اومدی آبتو خرج کُس زن اکبر میکنی؟. تف تو اون آب و نونی که به خوردت دادم. شب میای تا صبح رو مامانت تلمبه میزنیا. زن بیچاره چقدر برای تو زحمت بکشه آخه؟!. خجالت نمیکشی تا حالا یه بار کوسش نذاشتی؟!. هنوز یه بچه از تو نداره!. تا کِی باید کیر های یکنواخت و تکراری بره تو کوس هاش؟!". علی که این حرف رو از پدرش شنید سُرخ شد و گفت:" رو چِشَم بابا، تا سال تموم نشده پنج تا بچه از کوس های مامان میکشیم بیرون بهت قول میدم#34;. در تمام این مدت، سمیر برادر علی که ضایع شدن برادرش جلو جمع رو دیده بود میخندید چون بالای صد بار با تَک کیری که داشت، کوس مادرش رو آبیاری کرده بود و خیلی از نژاد تَک کیر های خَرکیر از تخم خودش بودن و مادرش معصومه همیشه به اینکه پسرش از این کُسش درمیاره و میکُنه تو اون کُسش برای زن های دیگه تعریف میکرد. حتی تو مدرسه خیلی از پسرها باهاش رفیق شده بودن که یه شب ببرنش خونه خودشون که سمیر مامان اونا رو هم بگاد و برای این خدمات، سمیر نشان افتخار شهروند برتر رو از ملکه گرفته بود.

🌛داستان شبانه🌜

27 Jan, 04:11


بشه بعد آرتمیس لباس هارو پوشید رفت خونشون و من بعد اون دیگه ندیدمش و الان نزدیک پانزده ماهی

هست که از این ماجراها میگذره
شاید این داستان برای دوستان جذاب نباشه و دو سه تا نکته داشت که شاید بد نباشه بگم بهتون
اولیش اینکه شهوت بالا بزنه نگاه نمیکنه تو چه سمت و رده‌ایی هست و به عواقبش فکر نمیکنی
دوم اینکه برات مهم نیست تو چه موقعیتی داری سکس میکنی تو ماشین هست یا تو چادر یا کنار جاده (دو سه بار هم لب جاده چالوس سکس داشتیم)
سوم اینکه نگاه نمیکنی که طرف مقابلت ازت بالاست یا پایین هست
راستش من تجربیات خودم رو گفتم و امیدوارم که دوستان به خوبی به عواقب ماجراها فکر کنن


















































نوشته: مانی









































@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

27 Jan, 04:11


آرتمیس معاون شهردار























































@night_story99



















#کارمند

#زن_شوهردار

#زن_چادری












































سلام دوستان میخواستم یه خاطره که واسه دوسال پیش هست رو براتون تعریف کنم
من اسم مانی هست(اسم واقعی نیست) مهندسی مکانیک خوندم ولی کار آزاد دارم که دوسال پیش با کمک یکی از دوستان خانوادگی که تهران زندگی میکردن با یه خانومی آشنا شدم که کارمند شهرداری البته معاون شهردار بود و منم نه بخاطر شغلش بلکه بخاطر محجوب و چادری بودن و اندام خوبش دوست شدم
من چون تو یه شهر دیگه بودم زیاد نمیتونستم بیام تهران ولی زمانی که تهران میومدم یه دل سیر آرتمیس (اسم واقعی نیست)می‌کردم البته من مکان نداشتم و اکثرا سکس من و آرتمیس تو ماشین بود و به انواع روش‌ها اونو می‌کردم
هیکل خودم که بزرگ بزرگ بود و آرتمیس هم قد بلندی داشت ولی بدن ترکه‌ایی ترکه‌ایی بود رنگش گندمی چشم‌‌ابرو مشکی بود
دفعه اول که قرار بود سکس کنیم منو برد ویلای یکی از دوستانش تو لواسان
چون هردوتامون بار اولمون بود رومون نمیشد شروع کنیم بعد یه ساعتی که اونجا بودیم آرتمیس رفت رو تخت دراز کشید و گفت من خوابم میاد من بعد چند دقیقه رفتم پیشش دراز کشیدم و کم کم دست به باسنش کشیدم که گفت مانی شیطونی نکن من دیگه دست بردار نشدم
اونقدر مالوندم که ناله‌اش رفت بالا یه شلوار بنفش کم رنگ پوشیده بود که درش آوردم و بعد رفتم سراغ پیرنش یه پیراهن توری سفید بود
که ممه‌ها افتاد بیرون منم شروع به خوردن کردم قلب هر دوتامون میزد اون از خجالت و من هم واسه اینکه اولین بارم بود یه دختر لخت میدیدم
بعد از خوردن سینه‌هاش برگردوندم از پشت شروع کردم به خوردن کس‌و کونش که دادش رفت بالا انقد صداش زیاد بود که تا سر ویلا میرفت
یواش یواش کیرم که گذاشتم دم سوراخ کونش که بره تو چون دختر بود نمیشد از کوس کرد انقد کیرم رو سوراخش کشیدم که تحریک شد و من یکم هل دادم رفت تو که ناله رفت هوا گفت بکش بیرون بکش بیرون که دارم میمیرم
من کشیدم بیرون و باز شروع به خوردن کس و کونش کردم چند دقیقه‌ایی گذشت که خودش گفت دراز بکش تا بیام روت
من درازکش شدم آرتمیس روم خوابید اولش کیرمو روی کسش می‌کشید دید اینجور فایده نداره کیرم رو گذاشت دم سوراخ کونش فشار داد نصف کیرم رفت تو خواست داد بزنه دستم رو گذاشتم دهنش که دستم رو چنان گاز گرفت که گفتم انگشتام قطع شدن بعد چند دقیقه بالا پایین کردن یکم آروم شد و ناله‌اش کمتر شد من دیدم که کیرم داره میشکنه بهش گفتم دراز بکشه و من روش بخوام
من چند دقیقه تلمبه زدم تا آبم اومد ریختم توش
بعد رفت حموم برگشتیم تهران که تا خونشون برسه تو ماشین برام ساک زد و منم نزدیک دوساعتی کسش رو مالوندم که چند باری ارضا شد
منم بعد رسوندن برگشتم شه. خودم
دفعه بعد که قرار شد بریم جاده چالوس و من با خودم یه چادر مسافرتی با خودم بردم همین که چادر رو برپا کردم دیگه دنبال وسایل نرفتم و اونجا شروع به لب گرفتن کردم آرتمیس هم که ۴۵ سال بود کیر ندیده بود داشت واسش له‌له میزد که باز من شروع به خوردن کسش کردم آرتمیس عاشق این که فقط کسش رو بخوری و منم مدام کسش رو میخوردم نزدیک ۱۰ دقیقه‌ایی خوردم بعد شروع به مالوندن کونش کردم داشت از شهوت می‌میرد چوم واقعا واقعا حشری بود صداش اینقدر بلند شده بود که از جیغ تبدیل به داد زدن شده بود که دمر خوابوندمش رو کیرم رو گذاشتم روی سوراخش که از شهوت گفت تا جایی که جا داره جا کن من نامردی نکردم تا ته گذاشتم که نفسش یه لحظه بند اومد یکم نیمه داشتم تا حالش بهتر بشه که شروع کردم به تلمبه زدن داشت زیرم دست‌وپا میزد و می‌گفت فقط بکن من که قبل اون با کسی سکس نداشتم مثل کس نديده‌ها خودمو میکشتم چند دقیقه‌ای تلمبه زدم تا آبم بیاد
بعد رفتم وسایل هارو از ماشین آوردم و یکم خوراکی خوردیم و باز شروع به سکس کردیم تا عصری چهار پنج باری کردمش رفتنی بزور تونست بیاد نزدیک ماشین که سوار بشه و برگشتیم سمت تهران که مثل دفعه قبل باز تو ماشین برام ساک زد و من کس‌وکونش رو مالوندم و آرتمیس رو با کون گشاد فرستادم رفت خونشون
البته بعد اون ماجرا نزدیک ده دوازده باری باز کردمش
ولی آخرین بار که کردمش دوهفته مونده به تولدش بود که رفتیم بدرقه دوستش که داشت میرفت خارج از کشور
اونا رو فرستادیم فرودگاه و من آرتمیس رفتیم یکم دور زدیم
برگشتیم محله دوست آرتمیس که سمت موزه دکتر حسابی بود که من ماشین رو تو یه کوچه پارک کردم و تو ماشین شروع به لخت شدن شدیم و من طبق معمول شروع به خوردن کسش کردم و ناله‌اش شروع شد و منم ول کن کسش نبودم انقد خوردم که چند بار ارضا شد و از حال رفت بعد چند دقیقه که که حالش بهتر شد پاهاش رو باز کرد منم رفتم وسط پاهاش قبلش دو تا قرص خورده بودم نزدیک بیست دقیقه تلمبه زدم تا آبم اومد و ریختم تو کونش یکم تو بغلم هم خوابیدم تا حالمون بهتر

🌛داستان شبانه🌜

27 Jan, 04:09


در گوشش گفتم باید بری حمام ؟گفت چرا ؟گفتم خودت گفتی بمونه برای شب ؟!

بعد با اون همه مو ؟ و سفت تر از پشت بهش چسبیدم گفت باشه آرش اما یادت باشه گفتم چیو ؟ گفت این حرفاتو گفتم کدوماشو ؟گفت اینکه خوشگلم و خوش هیکلمو ولش کردم و برش گردوندم و ازش لب گرفتم و با دستم کوسشو میمالیدم گفت بعد از اینکه هر چی خواستی بدست آوردی هم من برات فریبا خوشگلم ؟
گفتم نمیدونم بذار بدست بیارم تا بفهمی دستمو که داشتم کوسشو میمالیدم کنار زد و گفت میرم حمام و میام گفتم باشه
فریبا که رفت حمام منم رفتم با فرزانه بازی کردن خیلی ازش خوشم میومد دختر مهربون و خونگرمی بود .
فریبا از حمام اومد و آهنگ گذاشتیم و یکم زدیم و رقصیدیم و شام خوردیم چون توی یخچال فقط وسایل فست فود سرد بود پادشاه فست فودها کالباس بعدش فرزانه کف هال خوابیده بود که بردمش توی اتاق دیگه و چراغ هم روشن گذاشتم چون شب اول بود گفتم بد خواب شد بیدار شد نترسه و من و فریبا هم رفتیم توی اتاق لخت شدم و خوابیدم کنار فریبا دامنشو دادم بالا گفتم جووووووووووووووونم گفت هیس گفتم عجب کوس خوشگلیه گفت تو هم به همه چیز میگی خوشگل گفتم محشره این کوس داشتم کوسشو میمالیدم که بوسیدم گفت ممنونم ازت گفتم دوست داری میمالمش ؟گفت نه برای رفتار خوبت با فرزانه گفتم من ازش خوشم میاد خیلی دختر خوبیه اصلا دوستش دارم با دستش دستمو که داشتم کوسشو میمالیدم گرفت گفت اون پدر درست و حسابی نداشته براش پدری کن دستشو پس زدم و انگشتم رو توی کوسش کردم و گفتم چشم حسابی حشری شده بود کوسش زود خیس شد دادم کیرمو بخوره و همون طور مثله عصری خوردش و داگی اش کردم و سوراخ کونشو توف زدم و کردم توش باورم نمیشد اما تنگی خوبی داشت و التماس میکرد آروم آروم تلمبه بزنم منم بدتر میکردم و تندتر تلمبه میزدم هر چی بیشتر التماس میکرد من وحشی تر میشدم و تندتر تلمبه میزدم احساس کردم داره گریه میکنه گفتم اینه تازه اولشه اگر بدونی قراره چه بلایی سرت بیارم الان گریه نمیکردی،الان که خوبه بدتر از اینا رو داری که باید گریه کنی کیرمو از توی کونش کشیدم بیرون و روی شکم خوابوندمش و کیرمو کردم توی کونش و شروع کردم تلمبه زدن خوابیدن روش خیلی بهم حال میداد و اون کون خوش فرم و گلابی طورش در تمام طول تلمبه زدن هام اون گریه میکرد و من عشق و حال بعدم که آبم اومد خودمو زدم به خستگی و بیهوشی و خوابیدن صبح که بیدار شدم صبحانه آماده بود و فرزانه صبحانه خورد و رفت توی حیاط بازی تا فریبا بلند شد منم بلند شدم و از پشت بغلش کردم و چسبوندمش به دیوار و در گوشش گفتم تو فریبا کون خوشگل منی فهمیدی ؟فریبا خوشگله منی تو تا ابد فریبا خوشگله منی دامن و دادم بالا شورتشو کشیدم پایین و روی میز خمش کردم و کیرمو یکم یه سوراخش فشار دادم گفتم آرشت دوباره کونتو بکنه ؟ گفت باشه ،گفتم دیگه الان نه باید برم فریبا مرسی بابت همه چیز لبخند زد منم بوسیدمش تا یه ماهی فقط از کون میکردمش من ارضا میشدم اما اون نه بد جور دهنشو سرویس کرده بودم چند بار می خواستم یکی از رفیقامو ببرم و دوتایی بکنیمش و تا اون روز هم هر وقت درباره صیغه میگفت امروز فردا میکردم چون از اولشم قرار نبود صیغش کنم من فقط می خواستم زن بهزاد رو بگام که گایده بودم وقتش بود نقشمو ادامه بدم و با دوستم بریم ویلا و بکنیمش بعدشم می دادم به همون یارو که فریبا رو بین خودشون دست به دست کنن تا تبدیل به یه جنده بشه جنده ای که کم کم کل شهر بشناسنش که زن بهزاد جنده شده اما دلم نمیومد خیلی زن خوبی بود توی این یه ماه که فقط از کون کردمش خیلی دلم براش سوخت خیلی اذیت میشد اما حتی یه کلمه هم اعتراض نمی کرد احساس کردم فریبا عاشقم شده و منم عاشقش شدم رفتم دنبالش و بردمش صیغش کردم ازش پرسیدم چقدر دوستم داری ؟
گفت خیلی آرش شاید باور نکنی اما خیلی خیلی دوست دارم رفتیم خونه و حمام کردیم و با فرزانه یه جشن کوچولو 3 نفره گرفتیم
شب بهش گفتم فریبا ؟
گفت جانم آرشم ؟
گفتم می خوام بکنمت برام یه پسر بیاری خندید گفت مطمئنی ؟
گفتم آره گفت هر چی تو بخوای آرشم
گفتم پس بریم توی هال ؟گفت فرزانه بیدار میشه زشته
گفتم پس ولش کن من دلم سکس توی هال می خواد
گفت باشه آرشم بریم یه پتو برداشتیم و رفتیم توی هال دو تایی هم لخت بودیم پتو رو پهن کردیم و فریبا رو ایستاده بغل کردم گفتم امشب توی کوس بکنم یا توی کون ؟گفت هر دوتاش گفتم جون فریبا خوشگله من امشب کوستو جوری فتح میکنم که نادر هند رو فتح کرد گفت فتحش کن نادرشاه من و نشستم و سرمو بردم لای پاش و شروع کردم خوردن کوس خوشمزه و خوشبوش
کوسش خیس شده بود وقتی توش انگشت میکردم دستم کامل خیس میشد و خوابوندمش روی شکمش و پاشو باز کردم این تصویر رو خیلی دوست دارم چون کوس در زیباترین حالتشه کیرمو کردم تا ته توی کوسش یه آه گفت،گفتم بیا اینم کیرم توی کوست همینو میخواستی؟گفت آره گفتم پس امشب پاره پارش میکنم و شروع کردم

🌛داستان شبانه🌜

27 Jan, 04:09


و حتی در انتظار شما ؟ یه نگاهی بهم کرد و آروم گفت هیچی گفتم قربون آدم چیز فهم بیا تا بهت بگم براش گفتم که من با زنم بخاطر پول ازدواج کردم چون پولدار بود همین الانم

بچه ای نداریم چون نخواستم من پولی ندارم همش ماله زنمه اما فعلا اختیار هزینه کردنش با منه تا این اختیار رو دارم نمیذارم تو و فرزانه سختتون بشه قول میدم فریبا نمیزارم آب تو دلت تکون بخوره فقط و فقط نگاهم میکرد نمیدونم شایدم فکر میکرد خوابه و داره خواب می بینه گفت معلوم نیست از کجا اومدی و از کجا یهویی پیدات شده و کلی هم وعده بعید میدی گفت بهم فرصت بده فکر کنم الان شوکه ام گفتم این شماره منه فکراتو بکن زنگم بزن گفت پس اگر پاسخم مثبت بود زنگ میزنم نزدم دیگه نمی خوام ببینمت گفتم باشه گفتم تا کی زنگ میزنی ؟گفت تا همون 12ظهر گفتم باشه و اومدم بیرون از خونشون .گفتم حالا صبر کن فریبا ازت یه جنده ای میسازم که با دخترت کنار خیابان فاحشگی کنید بهزاد کاری میکنم که تمام مردای این شهر زن و دخترت رو گاییده باشن صبح طرفای ساعت 11 بود که یه خط ناشناس با یه شماره چپر چلاق زنگم زد گفت فریبام زن بهزاد گفتم جانم پس پاسختون مثبته ؟گفت اما دو تا شرط داره گفتم همش قبول فقط آماده بشید تا بیام دنبالتون اون خونه در شان تو و فرزانه جانم نیست گفت آخه گفتم فریبا جان از الان فقط باید بگی چشم و خندید گفت چشم .رفتم دنبالشون و بردمشون ویلای دماوند چون اونجا جم و جور بود و سرایداری هم نداشت تازه مبله هم بود نیازی به چیزی نداشت و چون پاییز هم بود کسی حالا حالا ها نمیومد اونجا
رفتیم رستوران ناهار خوردیم فرزانه پیتزا سفارش داد و خیلی دوست داشت خوشحالی دخترش واقعا حس خوبی بهم میداد و اینکه چهره معصومی داشت به خودم گفتم دخترش نه فقط از زنه انتقام می گیرم انتقام اون وام سنگین رو اما یه سوالی ذهنمو درگیر کرده بود بهزاد زن جنده با اون پول چیکار کرده که الان اوضاع زندگی و زن و بچش اینه ؟دخترش اولین بار بود پیتزا می خورد البته خورده بود اما نه قارچ و گوشت ! نه به این بزرگی !
من و فریبا هم جوجه خوردیم رفتیم ویلا گفتم یه دوش بگیرید استراحت کنید فرزانه از دیدن ویلا و وسایل بازی داخل حیاط خیلی خوشحال بود گفتم اول حمام کنیم و بعدش بیا بازی کن اول من رفتم حمام بعدش فریبا و فرزانه رفتن و فرزانه اول اومد بیرون کمکش کردم لباس تنش کرد و رفت توی حیاط و بعد از چند دقیقه فریبا اومد و حوله پیچیده بود دورش و اومد توی اتاق رفتم در اتاق رو بستم و انداختمش رو تخت التماس میکرد آرش الان نه و حوله رو سفت گرفته بود گفت به خدا جیغ میزنم گفتم بزن جیغ بزن به فرزانه میگی برای چی جیغ زدی؟ گفت آرش تو رو خدا ؟بذار بعد از صیغه ؟گفتم بهت نمیاد انقدر خنگ باشی وقتی با یه مرد غریبه میای توی یه خونه باید بفهمی که قراره چی بشه گفت من بهت اعتماد کردم گفتم خب بهم اعتماد کن تو تهش ماله خودمی فردا میریم صیغه ات میکنم حداقل بذار ببینم حوله رو ول کرد و بدن محشرش رو دیدم پوست گندمی داشت و زیر بغل و کوسش پر از مو بود گفتم چرا تمیز نکردی ؟گفت نمیدونستم تو نامردی و زیر قولت میزنی خوبه زن داری و اینجوری گفتم سر قولم هستم اما تو هم حق بده یه خانم خوشگل با سینه های خوشگل و کون طاقچه ای رو ببری توی خونه و اونم بره حموم و بیاد تو دست بهش نزنی کفران نعمته و خندید و خوابیدم کنارش و ازش لب گرفتم گفت خیلی خوب بلدی خرم کنی گفتم جدی گفتم به خدا گفت الکی نگو من خودم میدونم خوشگل نیستم گفتم کی گفته ؟گفت شوهرم همیشه میگفت هیکلم کیریه و قیافمم پوست کیریه گفتم گوه خورد تو خیلی خوشگلی هم قیافت هم هیکلت همه چیزت محشره گفتم چند وقته سکس نداشتی ؟گفت یه سالی میشه گفتم یه سال ؟مگه شوهرت ؟گفت نه میگم که میگفت من زشتم و باهام سکس نمیکرد اما وجدانن زشت نبود قشنگ بود فقط یکم باید به خودش میرسید سینه هاشو شروع کردم خوردن گفت آرش کاش میذاشتی شب الان فرزانه توی حیاطه ما هم اینجا لختیم من استرس دارم گفتم باشه اما الان من حشریم حداقل برام بخور آبم بیاد گفت باشه و شروع کرد خوردن انقدر حرفه ای میخورد که تا الان هیچ زن جنده ای کیرمو نخورده بود لبشو یه جوری دور کلاهک کیرم حلقه می کرد و مکش میزد نفسم بند میومد و وقتی هم آبم اومد سرشو محکم به خودم فشار دادم و گفتم بخور آبمو یه قطرشم نریزه بخورش بخورش و همه آبم رو خورد کلی بوسیدمش لمبرهای کونشو چنگ میزدم و ضربه میزدم و میبوسیدم گفت تو رو خدا بذار شب گفتم باشه و دوباره یه پیرهن مردونه 4خونه پوشید با یه شلوار مشکی گشاد گفتم اینا چیه ؟
گفت من فقط از اینا دارم گفتم توی کمد لباس هست اونها رو بپوش فکر کنم سایزت با سایز زنم یکی باشه گفتم بذار بیام کمکت کنم رفتیم و از توی لباسها یه تاپ سفید و یه دامن کوتاه مشکی پیدا کردیم که به سایزش خورد خیلی خوشگل شده بود از پشت بغلش کردم و گفتم فریبا خانم من چه خوشگل شده ؟گفت دوست داری ؟بهم میاد ؟گفتم عالیه

🌛داستان شبانه🌜

27 Jan, 04:09


یه انتقام خاص و پر ثمر











































@night_story99














#زن_بیوه

#انتقام









































یه دوستی داشتم که تمام زن بازی هامون رو با هم انجام میدادیم لامصب کیس های محشری رو میاورد و خیلی حال میکردیم تا اینکه بهم گفت براش یه وام بگیرم اولش راضی نبودم اما دیدم نباید از دستش بدم و براش وام رو گرفتم و قول داد که اقساطش رو ماه به ماه بده اما دو هفته گذشت و خبری ازش نشد هر چقدرم بهش زنگ میزدم خاموش بود انگار آب شد رفت توی زمین اون موقع هم محدودیت پول نقد نبود و کل مبلغ رو نقدی گرفته بود و هیچ اثری از آثارش نبود البته تقصیر خودم بود هیچ اطلاع دقیقی ازش نداشتم چون لازمم نشده بود همیشه اون زنگ میزد و جاش رو من جور میکردم و با هم اون زن یا زنها رو تا سر حد مرگ میگاییدیم بعدش پولشو میدادم و اون می رفت پی زندگیش منم میرفتم دنبال زندگیم تا دفعه بعد. و توی مدت دو سال همیشه اینجوری بود و هیچ وقتم به ذهنم نرسید که دربارش بدونم ازش فقط یه شماره تماس داشتم که خطشم استعلام کردم یه خط ایرانسل بود با یه آدرس جعلی عملا دهنم سرویس شده بود اما بیشتر ناراحت بودم که دیگه از اون زنهای رنگارنگ و جذاب و سکسی خبری نبود آخه احمق میگفتی پول لازم دارم خودم بهت میدادم چرا غیب شدی ؟!
بدجوری به سکس با اون زنها عادت کرده بودم نعمتی بود که یکباره ازم گرفتش افتادم دنبالش اما لامصب یه جوری گم و گور شده بود که هیچ اثری ازش نبود یه دو سالی گذشت تا اینکه اتفاقی یکی از اون زنها رو توی خیابون دیدم که داشت به یه 206قیمت میداد براش بوق زدم بعد از چند دقیقه انگار 206 قبول نکرد اومد سمت ماشین من و شناخت و سوار شد چون هیکلش خوب بود یادمه چند بار با دوستم بهزاد دوتایی تا صبح جرش دادیم سوار شد و رفتیم درباره بهزاد ازش پرسیدم گفت یه دو سه ماهی هست مرده!
مگر نمیدونستی ؟شما که رفیق گرمابه و گلستان بودید ؟ گفتم نه من یه مدت خارج از کشور بودم ،نبودم ،تازه برگشتم خطشم هرچی زنگ میزنم خاموشه گفت کدوم خط ؟شمارشو گفتم گفت نه این قدیمیه گفتم شماره جدیدشو نداری ؟گفت دارم اما بعد از مرگش خط و گوشی افتاده دست زنش که خیلی هم بی اعصابه شماره رو ازش گرفتم و گفتم از کی تا حالا گوشه خیابونی شدی ؟گفت از وقتی بهزاد مرده یه چند باری هم سراغ تو رو ازش گرفتم اما جواب درست درمونی نمیداد گفتم تو ؟سراغ منو گرفتی ؟
گفت آره مگر چند بار پیش میاد که دو تا مرد شب تا صبح یه زنو بکنن بعدش به زنه بگن پاشو برامون ماکارانی درست کن بد جور دلمون ماکارانی میخواد و خودشون بخوابن گفتم آره یادمه تازه بعد خوردن ماکارانی هم نذاشتیم بخوابی رفتیم استخر اونجا چقدر روت شاشیدیم گفت پس یادته؟گفتم آره گفت راستش با اینکه خیلی نامرد بودید اما تجربه اشو دوست داشتم واسه همین سراغتو گرفتم گفتم کدومو بیشتر دوست داشتی ؟ماکارانی یا شاشیدنه ؟گفت با اختلاف شاشیدنه و خندیدیم بردمش هم حسابی کردمش و تلافی این چند سال رو در آوردم هم دوباره روش شاشیدم تا اینکه خاطره شاشیدنه رو هیچ وقت فراموش نکنه از سکس و شاشیدن که سیر شدم به شماره ای که داد زنگ زدم و یه خانم برداشت خیلی مودبانه سلام کردم و گفتم یه مبلغی رو آقا بهزاد از ما طلب داشتن اما قرار بود یه چیزی رو برای ما بیارن و پول رو بگیرن گفت چی ؟گفتم تلفنی نمیشه باید حضوری بگم خدمتتون گفت ببین آقای محترم من تا فردا ساعت 12ظهر هستم دارم میرم شهرستان آدرس میدم تا قبل از 12ظهر تشریف بیارید گفتم مسافرت تشریف میبرید؟گفت نه کلا دارم از تهران میرم گفتم چشم آدرس رو بفرمایید من فردا خدمت میرسم .آدرس رو گفت منم یادداشت کردم گفت طلبش چقدره ؟گفتم حضوری میگم خدمتتون گفت باشه پس من منتظرتونم همون شبانه رفتم آدرس رو پیدا کردم یه پرسوجو از سوپری محلشون کردم گفت زنش کس و کار درستی نداره و یه مادر پیر داره توی یکی از شهرستانها که فردا دارن میرن همونجا و یه دختر 10ساله داره بنام فرزانه و اسم زنشم فریباست و کلی اطلاعات ریز و درشت و بی ربط و با ربط که اینکه خانواده بهزاد این زنه رو نمی خواستن و حالا بچشم نخواستن و غیره نگاه به ساعت کردم 11شب بود رفتم در خونشون زنگ زدم یه خانم با یه چادر مشکی رنگ و رو رفته که زیرش یه پیرهن مردونه 4خونه زشت پوشیده بود جلوم ظاهر شد قیافش بدی نبود خودمو معرفی کردم و گفتم بهتره بریم داخل حرف بزنیم گفت آخه؟ نذاشتم حرفشو بزنه و یه یاالله گفتم و رفتم داخل و در رو بستم گفت این چه کاریه آقا این وقت شب منم یه زن تنها ؟ قصدتون چیه ؟ احساس کردم ترسیده بهش گفتم نترسید گفتید قراره فردا برید من میخوام که نرید گفت نریم ؟اصلا به شما چه ربطی داره ؟گفتم ربطی نداره اما من به فکر آینده دخترتونم با رفتن شما چه آینده ای در انتظارشه ؟

🌛داستان شبانه🌜

27 Jan, 04:09


تلمبه زدن اما برعکس کونش نه از التماس خبری بود نه از گریه فقط میگفت بکن آرش کوسمو بکنش و منم تند تند تلمبه میزدم وسطای سکس مون یه صدای گریه ای اومد اما خودش قطع شد آبم رو به تلمبه محکم توی کوس فریبا ته کوسش خالی کردم بهم گفت آرش تو رو خدا بریم توی اتاق خودمون گفتم باشه خانوم خوشگلم و رفتیم توی اتاق.
از اون شب دیگه هیچ وقت توی هال نیومدیم .
از اون شب بمدت یه ماه اکثر روزهاش فریبا رو از کوس میکردم و این همراه و سکسی بودنش بیشترین لذت رو بهم میداد.
زنی بود اگر شب چندین بار کوسشو کرده بودم صبح بعد از رفتن به مدرسه فرزانه بازم میرفتم کوسشو میخوردم و می خواستم بکنم هیچ وقت اعتراضی نمیکرد .
یه سالی گذشت و فریبا باردار شد رفتیم سونوگرافی گفتن دختره خیلی خوشحال شدم .
الان دخترم فرنوش 3 سالشه و به همراه فریبا و فرزانه به زندگی پنهان و شیرین خودمون ادامه میدیم.
ببخشید خیلی خوب ننوشتم تجربه اول و آخرم بود .














































نوشته: آرش































































@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

27 Jan, 04:07


اولین بار تو عمرم کاندوم آوردم کشیدم رو

کیرم ، با خودم گفتم خدا میدونه به چند نفر داده یا کرده ریسک نکنم ، یکم وازلین زدم رو کیرم رفتم پشتش داشت کس مریم میخورد منم کردم تو کونش سرش آورد بالا گفت احححححح به این میگن کیر چقدر خوبه و گرمه مریم بهش گفت کسکش لیس بزن حرف نزن و داشت کس مریم لیس میزد منم تلمبه میزدم اولین بار بود داشتم کاندم میزاشتم و یک پسر میکردم حال میداد ولی بدون کاندوم و زن یک چیزی دیگه هستش آبم اومد کیرمو کشیدم بیرون رفتم خودمو تمیز کردم و آمدم مریم هنوز داشت ناله میکرد محکم این آرمان میزد و می‌گفت بخور ، با خودم گفتم بزارم آرمان مریم بکنه.
یک کاندوم دادم به آرمان گفتم اینو بزار زنمو بکن گفت چشم آقا نگاهی به مریم کرد مریم بهش گفت زود باش کیرش خواب بود مریم رفت جلو براش شروع کرد به ساک زدن وای حداقل کیرش ۴ یا ۵ سانت از مال من بزرگتر بود مریم کاندوم کشید رو کیرش خوابید پاهاش داد بالا اونم نامردی نکرد با یک حرکت کیرش تا آخر کرد تو کس مریم یک جیغی کشید گفت بیشرف آروم من فقط نگاشون میکردم و چنان تلمبه میزد که نگو و نپرس مریم و با سینه های مریم بازی میکرد هنوز دو دقیقه نشد مریم آبش آمد در صورتی که بچه بود کارش خوب بلد بود و داشت ادامه می‌داد و تلمبه میزد کیرم برای زن خودم بلند و مریم و همینجوری اح میکشید و می‌گفت چه کیری داری و خوابید تو بغل مریم دو تا فشار محکم داد و آروم شد کیرشو کشید بیرون کاندم پر آب بود.
مریم داد زد سرش برو خودتو تمیز کن و بیا اشغال گفت چشم خانوم رفت تو دستشویی بهش گفتم خوب حال کردی مریم گفت آره عزیزم خیلی خوب میکرد کیرش هم بزرگ بود.
بهش گفتم اینجوری آنقدر بهش بی احترامی نکن گفت کاریت نباشه مریم نگاه کرد گفت ها باز کیرت بلند شد ، بهش گفتم والا امشب همه چیز برام عجیب بود ، گفت چی ؟
گفتم لباس هات وسایل برده داری رفتارت با آرمان که همیشه مهربون بودی و یا من بخوام کون پسر بزارم یا کاندوم یا جلوی خودم یک نفر تو رو بکنه گفت وقتی رفت آرمان برات توضیح میدم.
آرمان آمد مریم گفت کسمو پاره کردی کسکش بیا هم کس منو بخور هم کیر آقا رو ، گفت چشم دوتامون رو تخت خواب دراز کشیدیم با کیرم بازی میکرد و کس مریم میخورد گاهی برای من ساک میزد منم از مریم لب میگرفتم با سینه هاش بازی میکردم خیلی خیلی حشری شدم بهش گفتم آرمان بلند شو پاهای مریم دادم بالا کردم تو کسش و شروع کردم به تلمبه زدن آرمان داشت سینه های مریم میخورد شهوتم چند برابر شده بود هیچ وقت فراموش نکردم مریم با یک دست سر آرمان فشار میداد روی سینه هاش و آه میکشید با اون یکی دستش با کیر آرمان بازی میکرد من که ادعا میکردم تو سکس کمرم سفته بابت آنقدر لذت شهوت آبم ریختم تو مریم بعد کنارش دراز کشیدم بهش گفتم خیلی خوب بود.
مریم یکم با کیر آرمان بازی کرد، آرمان گفت خانوم دوست داری باهات سکس کنم ؟
مریم بهش گفت نه برای امروز بسه کسم درد میکنه ، گفت چشم شروع کرد به لیسیدن پاهای مریم و زبون زدن ، مریم گفت بسه پاشو برسونیمت.
طبق توافق قرار بود برای دو ساعت بیا بهش دو میلیون بدیم مریم بهش گفت همه چیزت خوب بود ازت راضی بودم شماره کارتش گرفت براش چهار میلیون واریز کرد ، گفت خانوم از شما دوتا زن و شوهر خوشم اومد خواستم برای اولین بار پول نگیرم ولی ممنون دفعه بعد اگه ازم راضی بودید بگید بیام ، من و مریم ازش تشکر کردیم برای برسونیمش گفتم عقب ماشین بخواب بردمش پشت پاساژ کوروش پیادش کردم و برگشتیم سمت خونه.
تو مسیر از مریم جریان لباس و رفتارش با آرمان پرسیدم گفت توی این چند وقت که تو دنبال برده بودی کلی کلیپ فیلم دیدم راجبش توی اینترنت خوندم و از یک سایتی تو اینستاگرام لباس سفارش دادم بهم گفت کونش خوب بود ؟
گفتم نه واقعیت بیشتر وقتی با سکس کرد من لذت بردم از پسر خوشم نمیاد.
گفت با این دختره هماهنگی بکن برای پنجشنبه بیاد ، گفتم باشه.
بهش گفتم مریم سکسش چطور بود ؟
گفت خداییش حال کردم خیلی حرفه ای بود و کیرش بزرگ بود گفتم برای تنوع بد نبود گفت آره عالی بود.
حالا قراره برای پنجشنبه دختره بیاریمش.
بعد اینم براتون تعریف میکنم.


















































نوشته: امین




























@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

27 Jan, 04:07


برده داری من و همسرم (۱)
























@night_story99
















#فتیش

#ارباب_و_برده





























سلام من امین هستم 32 سالمه با قدی 185 و اندازه کیرم 18 سانته و همسرم مریم 28 سالشه با قد 180 با بدن لاغر و سایز سینه 80 چون لاغره سینه هاش بیشتر به چشم میان.
ما دو نفر از طریق دوستی با همدیگه آشنا شدیم و دوستی ما سه سال طول کشید بعد ازدواج کردیم مریم مثل خودم بود حشری و گرم وقتی میومد پیشم ساعت ها پیش همدیگه بودیم و رابطه داشتیم همه چیز مریم مثل خودم بود اخلاق و رفتار و شوخی عشق تفریح و غیره و هیچ وقت از همدیگه ناراحت نمی شدیم با مریم همه جا میرفتم بعد از ازدواج خوشم میومد مریم پایه بود.
من مغازه ابزار یراق داشتم وضعیت مالی خوبی دارم و هیچ مشکلی ندارم خدا رو شکر تنها چیزی که مریم با من تفاوت داشت این بود مریم به دین و خدا اعتقاد نداشت خوب اونم نظر شخصی خودش بود ولی منم بهش احترام میزاشتم.
توی اتاق خواب ما به دیوار یک تلویزیون ال سی دی 85 اینچ گذاشتیم روبروی تخت خواب شب ها بیشتر فیلم میدیدم قبل از خواب گاهی فیلم سکسی یا پورن دانلود میکردم با فلش میزاشتم نگاه میکردیم و سکس داشتیم سکسی من و مریم خیلی طولانی میشد چون من واقعا کمرم سفت بود.
یک شب وقتی داشتیم فیلم نگاه میکردیم وسط فیلم ها پورن یک فیلم ارباب و برده بود مریم پرسید این چیه ؟
براش توضیح دادم گفت تو ایران هم هست ؟
گفتم آره ولی باید آدم مطمئن پیدا کنیم مریم گفت برده دوست دارم ولی پسر ، جون بهش گفتم دختر هم هست گفت نه پسر باشه من و مریم بحث کردیم که برده پسر یا دختر باشه گفتم بزار ببینم اول چی پیدا میکنیم دوتایی توی سایت شهوانی و اینستاگرام و غیره گشتیم تا بعد از دو هفته یک پسر ۱۴ ساله و یک دختر ۱۸ ساله پیدا کردیم با توافق مریم گفتیم بزار بریم یک بار پسره بیاد و یک بار دختره تا ببینیم چطورن کدومشون لذت بیشتری داره ، ولی من تو فکر دختر بودم که بدنش ببینم لذت ببرم چرا دروغ بگم با پسره قرار گذاشتم کوچه پشت پاساژ کوروش من و مریم با ماشین رفیتم دنبالش البته یکم استرس داشتم بار اول بود ، یک دفعه دردسر نشه طبق عکسی که داده بود خودش بود یک پسر سفید خوشگل و با ادب آمد سوار شد عقب ما حرکت کردیم اسمش پرسیدم گفت آرمان هستم طبق چیزی که تو اینستاگرام گفت بود بهش گفتم عقب ماشین دراز بکش گفت چشم ، آخه نمیخواستم خونه رو یاد بگیره خودمو مریم تا رسیدیم خونه ازش سوال میپرسیدیم چند وقته از بردگی خوشش آمده و غیره دیدم دو سالی هست گفت همه کاری هم میکنم از تحقیر شدن خوشم میاد.
رسیدیم خونه درب پارکینگ باز کردم رفتیم داخل مریم به آرمان گفت همینجا وسط پذیرایی بمون شما به من گفت بشین روی مبل من برم تو اتاق خواب و بیام برات سورپرایز دارم گفتم باشه به آرمان گفت تا من بیام تو همینجا لخت شو و مریم رفت تو اتاق خواب منم داشتم نگاه آرمان میکردم لباسش درآورد با شرت ایستاده بود روبروی من بدن سفید و بی مو داشت مریم سرش از اتاق درآورد گفت شورتتو در بیار من خندم گرفت بدبخت شرتش درآورد درصورتیکه کیرش خواب بود احساس میکردم اگه بلند بشه از کیر من بزرگتره چقدر سفید و تمیز بود کیرم داشت بلند میشد برای اولین بار کیرم برای یک هم جنس خودم بلند شد ، ناگهان مریم آمد بیرون با یک لباس بند بندی چرمی مشکی براق یک جفت کفش ساق بلند ست اون لباس ها بودن در اصل مریم لخت بود چو کس و کون سینه هاش پیدا بودن یک شلاق چرمی و یک بند تو دستش بود من بلند شدم گفتم اینها رو از کجا آوردی ؟
گفت وقتی دیدم قطعی دنبال برده میگردی منم از یک سایتی خریداری کردم ، آرمان محو مریم شد آمد جلو با اون بندی که دست مریم بود بست دور گردن آرمان بهش گفت مثل سگ بیا دنبالم آرمان چهار دست و پا با مریم رفت تو اتاق خواب با شلاق میزد پشت آرمان ، مریم نگاه کرد خندید گفت چیه عشقم ، من مونده بودم اول تو لباس های مریم بعد این چیزها رو از کجا بلده .
منم رفتم تو اتاق خواب دنبالشون مریم گفت تو هم لخت شو منم لباس ها مو داشتم درآوردم مریم محکم میزدش می‌گفت پامو لیس بزن اونم میزد ، بهش گفتم اینجوری نزنش دردش میاد ، گفت نه عزیزم دوست داره ، بهم گفت شورتت دربیار شرتم در آوردم گفت تو بخواب رو تخت خواب دراز بکش منم خوابیدم دیدم از داخل کمد یک دیلدو مدل شرتی آورد کرد پاش منم خندم گرفت گفتم این از کجا ؟
یک دفعه داد زد بیشرف برو کیر شوهرمو بخور میخوام از کون بکنمت و محکم با شلاق زدش آرمان می‌گفت چشم خانوم روی چهار دست و پا آمد شروع کرد برام ساک زدن مریم وازلین زد رو دیلدو و کون آرمان و فشار میداد آرمان همینجوری که ساک میزد آخ آخ میکرد و مریم محکم میزد در کونش دو سه دقیقه ای شد بهش گفتم حالا برعکس بشیم ، بلند شدم به مریم گفتم دیلدو رو دربیار اونم درش آورد بهش گفتم حالا تو دراز بکش ، گفتم آرمان کس زنمو بخور تا حال کنه ، گفت چشم آقا منم رفتم برای

🌛داستان شبانه🌜

27 Jan, 04:04


اه با بالا پایین شدن، به بدنش قوس می داد و کم کم هر دو در هماهنگی کامل با هم میمالیدیم. با بالاتر رفتن ناله هامون، دامنش رو گرفت و لباسش رو کامل از بالای سرش خارج کرد. بالا رو نگاه کردم بدنش انگار عین مرمر برق میزد. کش موهاش رو باز کرد و با حرکت سر، کمک کرد تا موهاش کامل باز بشه. توی اون حس و حال عجیب، بنظرم میومد زیباییش ورای آدمیزاده، زیبایی ای که فقط لایق تحسین نبود. حتی لایق پرستیدن بود! با آزاد کردن موهاش، دوباره دستهاش رو به بدنم رسوند و روی سینه و شکمم دست کشید و من مسخ شده رو بخودم آورد. یعنی الان دیگه اجازه داشتم بهش دست بزنم؟ به خودم جرات دادم و دستم رو به سینه هاش رسوندم. اینبار خودش رو در اختیارم گذاشت و با مالشی که به پستونهاش می دادم بیشتر از قبل نالید و با قوس بیشتر به بدنش و سرعت بیشتر، بالا پایین شد و بعد از یکی دو دقیقه با یه آخ بلند، محکم خودش رو روی کیرم کوبید و لرزید. من فقط پستوناش رو محکم توی دستهام نگه داشتم و گذاشتم از ارضا شدن نهایت لذت رو ببره. بعد از اینکه بخودش اومد؛ خوابید روم و دوباره لب گرفتیم.
بلند شد ازم فاصله گرفت و توی حالت داگی تا می تونست به کمرش قوس داد و کونش رو قمبل کرد. حالا دیگه نوبت من بود. نشستم پشت سرش و پهلوهاش رو گرفتم و شروع به زدن تلمبه های وحشیانه و محکم کردم. باز هم صدای آه و ناله و نفس نفس زدنهامون بلند شد و بالاخره آبم داشت میومد. کشیدم بیرون و الهه سریع روی شکمش خوابید. اومدم بالاتر، طوری که کیرم درست بالای کونش بود. سر کیرم رو توی قوس کمرش گذاشتم و با چند بار بالا پایین کردنش توی دستم و با آخ و ناله، تا قطره آخرش رو روی کمرش خالی کردم.
بعد از اینکه کمرش رو تمیز کردم و یه نخ سیگار براش روشن کردم، همونطور لخت کنار هم روی تخت دراز کشیدیم. بالاخره هر دو آروم شده بودیم. با انگشتم روی بدنش دست می کشیدم. روی بازوهاش و بعد به انگشتاش رسیدم. انگشتامون توی هم حلقه شد. دستش رو آوردم بالا و بالاخره اون انگشتر سیاه رو جلوی چشمم گرفتم.
_این چیه؟
_میبینی که حلقه اس!
_عجیب غریبه!
_حسش کردی؟
چشمامون به هم دوخته شد. میدونستم منظورش چیه. از چشمهاش، چشم برداشتم و بازم حلقه رو نگاه کردم. سیاه و صیقلی و انگار داخلش دونه های ریز اکلیل پاشیده شده بود. دونه های ریزی که با حرکت دادن انگشتر مثل ستاره های وسط آسمون سیاه، برق میزنن. همینطور که انگشتهامون توی هم بود، انگشتر رو به لبم نزدیک کردم. اما به سرعت دستش رو عقب کشید.
_اگه ببوسیش اسیرش میشی!
با تعجب نگاهش کردم.
_می دونی حلقه ها واسه چی ان؟
_واسه چی؟
_واسه بیاد آوردن… واسه از یاد نبردن
_از یاد نبردن چی؟
الهه چرخید. روی شکمش خوابید، دستاش رو زیر چونش گذاشت و خیلی مشتاق شروع کرد.
_بزار برات یه قصه بگم. قصه محبوب خودمه، زئوس خدای خدایان یونان، به عنوان مجازات خطای پرومتئوس، دستور داده بود اونو به صخره ای بزرگ به زنجیر بکشن. هر روز یه عقاب روی سینه پرومته می نشست و جگرش رو بیرون می کشید و می خورد. شب که میشد، جگر پرومته دوباره رشد میکرد و فردا دوباره قصه تکرار می شد. روزها و روزها روزها…تا اینکه بالاخره یه روزی، زئوس دلش به رحم اومد و پرومته رو بخشید. اما برای اینکه پرومته خطا و مجازاتش رو هیچوقت فراموش نکنه، محکوم شد تا ابد حلقه ای بر پا داشته باشه. حلقه ای که از زنجیرهاش ساخته شده بود.
با دهان باز، نگاهش کردم. دوباره حلقه رو پیش چشمم گرفتم.
اونوقت تو چی رو نمی خوای فراموش کنی؟
پوزخند زد
_این حلقه واسه من نیست. واسه شماهاست!..میدونی روح چندتا مرد توی این حلقه گیر افتاده؟
بدنم یه لحظه مور مور شد. با این همه می دونستم کوس شعر میگه و از طرفی دوباره روحیه قد بودنم که بعد از پایان سکس، دوباره برگشته بود مجبورم کرد بگم:خوب من که به این چیزا اعتقادی ندارم!
دستش رو کشید جلوی صورتم
_پس ببوسش
کم نیاوردم و بوسیدمش. شاید هنوز اثر مواد بود یا اثر حرفهای الهه، ولی انگار واقعا انرژی داخلش رو حس کردم. کنار هم بودیم و هیجاناتمون فروکش کرده بود. با فراغ بال بیشتری نگاهش می کردم. الهه نه فقط انگشتر، که همه چیزش عجیب غریب بود. گوشواره هاش که زنجیر کوتاهی از پلاگ توی گوش هایش به چیزی شبیه تیغه های کوچولوی خنجر ختم میشدن و تتوی عجیب پشت گردنش که تقریبا زیر موهاش مخفی بود و تنها وقتی داگ استایل شده بود دیده بودمش. تتوی یه لابیرنت که دورتا دورش یه دایره کشیده بود. هزارتویی بود که به هیچ جایی راه نداشت و دور تا دورش یه دیوار دایره ای کشیده شده بود! یا جاسوئیچی جمجمه ایش که به نظرم برای یه زن، توی سن و موقعیت الهه عجیب بود!
_چیه چرا یهو ساکت شدی؟نکنه ترسیدی؟
_نه… راستش تو خیلی با بقیه فرق داری
_چرا باید مثل بقیه باشم؟
_خوب… چرا باشی؟
چند ثانیه فقط توی سکوت نگاهم کرد. بعد با

🌛داستان شبانه🌜

27 Jan, 04:04


بی حوصلگی انگار بدیهی ترین چیز دنیارو میگه گفت:
_اگه مثل بقیه باشی… بین بقیه گم میشی!
یهو یه چیزی به ذهنم رسید. در واقع چیزی که شاید از اول شب، دغدغه ذهنم بود اما با هیجانات اون شب از سطح هوشیارم کنار رفته بود و حالا دوباره برگشته بود.
_رابطه تو و شاهد چجوریه؟
چشمهاش باریک شدن و خواست چیزی بگه ولی پریدم وسط حرفش
_نکنه روح اونم توی انگشترته؟
لبخند ریزی اومد روی صورتش ولی به سرعت محو شد. خیلی خشک گفت:
_وقتشه بری!
.
.
.
از خونه بیرون زدم. هنوز یکم گیج و سبک بودم. خسته بودم اما اصلا خوابم نمی اومد. برعکس، ذهنم بیشتر از همیشه هوشیار بود. وقتی حرکت کردم سمت ماشین، صدای بسته شدن در ماشینی رو پشت سرم شنیدم. برگشتم و توی تاریکی، قد بلند و هیکل شاهد رو تشخیص دادم. اومد سمتم و انگشت تهدیدش رو سمتم دراز کرد.
_به نفعته دیگه هیچوقت دور و بر الهه نباشی
بهش پوزخند زدم
_خیلی میسوزی نه؟
اخم کرد. خودش رو بهم رسوند. زل زد توی چشم هام و با همون نگاه از بالا به پایینش گفت:
_اینی که گفتم تهدید نبود…به عنوان کسی که دلش واست میسوزه گفتم!
_حوصله دردسر نداشتم و نمی خواستم شب به اون فوق العاده ای رو بیخودی خراب کنم. پس با یه "دلت واسه خودت بسوزه"زیر لبی راهم رو کشیدم. ماشین رو روشن کردم و خواستم حرکت کنم اما چشمهام از تعجب گرد شد. شاهد کلید انداخت و داخل خونه شد! با حرص گفتم کون لق جفتتون! من از اولم تو جمع این خرمایه ها، یه مهمون ناخونده بودم. احتمالا فردا هیچ کدوم، منو یادشون هم نمیاد. همینکه یه شب بی نظیر و یه عشق و حال فوق العاده داشتم کافیه و بقیش اصلا مهم نیست.








































































نوشته: ساسان سوسنی



















































@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

27 Jan, 04:04


لا و نگاه شیطنت آمیزش رو دیدم. بنظرم اتفاق خاصی نیفتاده بود و چیز خاصی حس نمی کردم.
_نفس عمیق بکش
دو سه تا نفس عمیق کشیدم و به سرفه افتادم. بعد از چند سرفه حس کردم یه لحظه سرم گیج رفت و بعد یهو انگار سبک شدم. اول سرم و بعد کل بدنم سبک شد. الهه که انگار منتظر بود، زیر بغلم رو گرفت و تا مبل باهام اومد. روی مبل ولو شدم و الهه رفت تا یه خط دیگه هم بالا بکشه! برگشت و با ناز، درست مثل یه گربه کوچولو و ناز روی پاهام نشست. حس می کردم روی زمین نیستم. انگار بین بدنم و زمین بیست، سی سانتیمتر هوا بود. دستم حلقه شد دور کمرش و لبامون بهم رسید. محکم بوسیدمش و دلم نمیومد ولش کنم. یجور عجیبی این لب دادن و گرفتن بهم چسبید. الهه دیگه مغرور و سرد نبود. برعکس، گرم و دلچسب بود. همراه با لب دادن، با دست، صورتم رو لمس کرد. سرش رو آورد بالا و با خنده و شیطنت گفت:
_چقدر ریشات لطیف شدن!
به ته ریشم دست کشیدم. راست میگفت دیگه زبر نبودن. برعکس، خیلی لطیف شده بودن! بی هیچ دلیلی از ته دل خندیدم. انگار همه چیز یه جور خاصی قشنگتر، پر رنگ تر، جذاب تر، لطیف تر و باحال تر شده بود. اما لطیف ترین چیز زیر دستم، جنس لباسی بود که الهه پوشیده بود. حتی دست کشیدن به لباسش و لمس کردنش زیر انگشتام لذت بخش بود. مثل دیوونه ها لباسش رو دست می کشیدم و از لطافتش زیر دستم، حالی بحالی میشدم. حس کردم بدجوری دلم می خواد بدنش رو لمس کنم. چند بار سعی کردم یه جوری لباسش رو در بیارم و دستای عطشناکم رو به پوستش برسونم اما هر بار دستم رو پس زد و مانعم شد.
_عجله نکن
تیشرتم رو از تنم بیرون کشید و با دستاش شکم و بعد سینه ام رو لمس کرد. حرکت دستاش روی بدنم نفسم رو بند آورد. کار خاصی انجام نمی داد. اما انگار از دستهاش یه انرژی خاص به بدنم تزریق میشد. از شدت شهوت به نفس نفس افتاده بودم. دستش رو گرفتم و بوسیدم. اما بشدت دستش رو بیرون کشید.
_نه هنوز!
رفت پایین و دوباره شلوارم رو بیرون کشید. تو حال خودم نبودم و اصلا نفهمیده بودم کیرم چه موقع اونجور سیخ و سفت شده بود. دستهاش رو دو طرف بدنم روی مبل گذاشت و سینه اش رو به کیرم چسبوند و خودش رو توی بغلم بالا کشید و لبش رو به لبم رسوند. با کشیده شدن پارچه لطیف لباسش و سینه هایی که زیر اون لباس بودن به کیر و بدنم، از ته دل گفتم آآی ی و لبش رو محکم مکیدم. دوباره رفت پایین و این بار دستش دور کیرم حلقه شد. لمس پوست کیرم با حلقه سیاه دور شصتش کافی بود تا نبض کیرم رو حس کنم. انگار کیرم یه قلب کوچولو توی خودش داشت که به تپش افتاده بود و اینبار آخ بلندی گفتم. حس می کردم منبع تمامی انرژی، لطافت و شهوتی که از الهه، دستهاش و حتی لباسش حس میکنم توی همین حلقه اس!
بلند شد و دستش رو دراز کرد. دستش رو گرفتم و دنبالش تا اتاق خواب رفتم.
_بخواب
اومد روی تخت و شروع کرد به ساک زدن. همراه با خوردن کیرم، بدنم رو هم لمس می کرد و با کشیده شدن دستش به پاها و شکمم هر بار بیشتر حشری می شدم. حس عجیبی بود انگار نه فقط کیرم که تمام سلولهای بدنم درگیر سکس شده بود. بعد از چند دقیقه از ساک زدن، دست کشید. خودش رو روی من کشید و اومد بالا تا لبامون بهم رسید و دوباره همدیگه رو بوسیدیم. میدونستم که هنوز اجازه ندارم لمسش کنم؛ پس دستهام بی حرکت موندن و خودم رو همچنان در اختیارش گذاشتم.
بالاخره خودش رو ازم جدا کرد. اومد بالا و دامنش رو بالای سرم کامل باز کرد و روی سرم نشست. دامنش دور سرم پهن شده بود و کوسش جلوی دهنم بود. زیر دامنش بودن، احساس آرامش عجیبی بهم داد. انگار اونجا امن ترین، گرم ترین و ساکت ترین جای دنیا بود. لبم رو به کوسش رسوندم. با حرکت دادن به بدنش بهم فهموند که حرکت بیشتری رو انتظار داره. پس با قدرت بیشتری شروع به خوردنش کردم. اولش بی صدا و بی حرکت بود اما کم کم نفسهاش تند شدن و بعد، صدای نفس ها به ناله تبدیل شد و با حرکت های تندی که به بدنش میداد سعی داشت بیشتر کوسش رو توی دهنم بچپونه و در نهایت با یه آخ بلند و چسبیدن رونهاش به دو طرف سرم و چند تکون شدید ارضا شد.
بلند شد. رفت عقب و اینبار دامنش رو مثل یه چتر روی شکم و پاهام پهن کرد و نشست روی کیرم و با چند تکون که به بدنش داد، کل کیرم رو با کوسش بلعید. شروع به بالا و پایین شدن روی کیرم کرد و دوباره همون انرژی عجیب به جریان افتاد. با هر بالا پایین شدن، انگار موجهای انرژی از سر کیرم آزاد می شد و در طول دامنش حرکت می کرد. از شکمم رد میشد و به سینه و قلبم می رسید. مثل حرکتهای کوبنده امواج دریا به ساحل بود. ریتم قلبم با ریتم موجهای انرژی که از سر کیرم فرستاده می شد تنظیم شده بود. انگار تپیدن قلبم منوط به جریان پیدا کردن این موج شده بود و با حشری تر شدن الهه و بالا رفتن سرعتش، ریتم قلب من هم تندتر و تندتر می شد. از یه جایی به بعد همر

🌛داستان شبانه🌜

23 Jan, 04:24


https://t.me/spare_night_story

🌛داستان شبانه🌜

23 Jan, 04:24


آروم آروم کلاهک کیرم داشت راهشو باز میکرد و دیدم که کلفت ترین و پایان کلاهک کیرم لبه کصش رو کنار زد و لبه های کصش کلاهک کیرمو پوشوند و دیگه کلاهک پیدا نبود ،
واکنش بدن مامان به داخل رفتن کلاهک کیرم بینهایت زیبا بود و از پاهایی که دید کمی بهشون داشتم تا رون و لمبر و کمر و دست و سر همه به حرکت دراومدن ،
وقتی کلاهک کیرم رو در حالت اسلوموشن برای بار دوم به داخل هل دادم متوجه شدم ساق و مچ پاهاش از همه بیقرار ترن ،
در اوج لذت بودم و به خودم و نقشم افتخار میکردم و حالا با پنجمین تلمبه ای که کیرم توی کصش میزد قشنگ ترین صحنه‌ای که توی زندگیم داشتم رو دیدم و بدن مامان لبریز از شهوت لذت با تنها ورود یک چهارم کیرم توی کصش شروع به لرزیدن کرد و نه در یک لحظه بلکه با هر تلمبه ای که میزدم میلرزید ،
یک مرد دیدن لذت طرف مقابل خیلی بیشتر از خود سکس آبشو میاره و من که خودم در اوج لذت بودم شروع حرکات غیرارادی بدنش رو که دیدم بینهایت به ارضا شدن نزدیک شدم ولی سه چهار ثانیه بعد که دیدم مامان داره صدایی از آه رو توی بالشت خفه میکنه بدنم در سه ثانیه تصمیم به ارضا شدن گرفت و عجیب تر این بود که تا چند ثانیه‌ای که که کیرم شروع به پاشیدن آبم توی کصش شد و آبم از کصش سرازیر شد و آخرین تلمبه هام رو زدم مامان در همون حالت بود ،
جعبه دستمال کاغذی درست کنارم بود و تندی تمیزکاری کردم و با توجه به ارضا شدن اینچنین عمیق رفتم تا کنار مامان شروع این رابطه زیبا رو جشن بگیریم و اگه بخواد قبل از رسیدن بابا دوباره بهترش رو انجام بدیم ،
ولی مامان سرش رو از بالشت بیرون نمیاورد بیرون و من بغلش کردم و گفتم مامان جونم خجالت نکش و ببین که پسرت چقدر دوستت داره و جفتمون چقدر به این رابطه احتیاج داشتیم ،
مامان توی همون حالت فقط یک چیز گفت و اونم این بود!آیدین گمشو بیرون!
چاپلوسی و بغل فایده ای نداشت و برای بار

دوم هم همینو گفت ،
رفتم بیرون تا مامان به خودش بیاد ولی مامان در اتاق رو بست و بیرون نیومد،
ده دقیقه قبل از تایم رسیدن همیشگی بابام بود که فهمیدم احتمالاً به گا رفتم و باید خونه رو ترک کنم و همین رو پشت در اتاقش گفتم ،
تا شب خبری نشد و توی خیابون سرگردون بودم که با داداش تماس گرفتم و احوالپرسی کردم پرسیدم مهمون نداریم؟
داداش گفت نه ،
گفتم مامان و بابا کجان ؟
گفت مامان سرش درد میکنه و توی اتاقه و بابا داره تلویزیون میبینه ،
فهمیدم اوضاع امنه و بی سر و صدا رفتم خونه و بدون اینکه مامان رو ببینم رفتم اتاق و صبح که بیدار شدم بعد از یک ساعت لفت دادن رفتم دستشویی و وقتی به آشپزخونه میرفتم مامان رو دیدم که بدون اینکه نگام کنه به اتاقش میرفت ،
توی اتاقم موندم تا داداشم ناهار خورد و رفت مدرسه ،
داشتم فکر میکردم که برم و مامان رو ببینم و بغلش کنم و اگه راه داشت دوباره سکس کنیم ،
وقتی برای ناهار رفتم آشپزخونه مامان توی اتاقش بود و من بعد از ناهار رفتم پشت در اتاقش و در زدم و وقتی صدایی نشنیدم وارد اتاق شدم ،
مامان گوشه تختخواب نشسته بود و سرش رو بالا گرفت و با عصبانیت گفت چیه ؟ برو گمشو بیرون ؟
وقتی دیدم اوضاع خراب تر از اونیه که فکرشو کردم تنها سپر دفاعیم رو به کار گرفتم و گفتم مامان من عصر میرم و میخوام قبل رفتن منو ببخشی ،
مامان با همون عصبانیت گفت تو منو بازیچه دست خودت کردی و برام نقشه کشیدی ،هرگز‌ نمیبخشمت ، برو گمشو ،
وقتی دیدم مامان انقدر تند میره آخرین چیزی که برای نرم کردنش داشتم حقیقتی بود که احتمالا باید انجامش بدم پس گفتم باشه مامان من همین الان میرم و هیچوقت به این خونه بر نمیگردم ،
مامان انگار همینو میخواست و دو بار تکرار کرد برو برو ،
رفتم رفتم ،ساعت یازده و نیم شب بود و نزدیک خونه دانشجویی بودم ولی حوصله دیدن هیچکس رو نداشتم و کلی وقت کرده بودم تا بهترین تصمیم رو بگیرم ولی اول باید مطمئن میشدم که مامان کاری دست خودش نده و اگه سالم بمونه ترک تحصیل کنم و دنبال درآمد و استقلال مالی باشم و باید دلیلی پیدا میکردم تا بابا رو قانع کنم یا اینکه گوشیم رو خاموش میکردم ولی اگه…
گوشیم زنگ خورد و نگاهش کردم و اسم بابام رو دیدم ،
میدونستم باید جواب بدم تا بدونم میخواد خبر خودکشی مامان رو بده یا اینکه از قضیه با خبر شده ؟
با هزار ترس گوشیمو جواب دادم ،
هنوز نگفته بودم الو که بابام با آرومی گفت پسرم ما تو رو اینجوری تربیت کرده بودیم ؟
صدای گریه مامان کنارش میومد که این یعنی مامان زنده بود ،
این داستان ادامه دارد…












































نوشته: آیدین




































@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

23 Jan, 04:24


تکون های ریز مامان بهم میگفت که مامان مخالف حرکت منه ولی باید کامل انجامش میدادم تا نتیجه بخش باشه ،
دستم رو به زیر شورتش رسونده بودم و کس تمیزی رو لابلای انگشتام میدیدم که تحت فشار روناش و گرمای بدنش سرخ و کبود شده بود ،
دیگه هرچه میخواستم به دست آورده بودم و باید چیزی رو که میخواستم بهش میدادم ،
گفتم مامان میخوام کس خوشگلت رو بخورم ،
شروع کردم به پایین کشیدن شورتش و مامان همون واکنش قبلی و فقط بدنش منقبض میشد و پاهاش به هم میچسبید ولی فشار دستای من شورتش رو کامل درآورد و توی این پوزیشن فقط باید یکی از زانوهاش رو به سمت شکمش خم میکردم و کنار رواناش می نشستم و سرم رو وارونه لای پاهاش میبردم ،
با همکاری نکردن مامان حالتی که به ذهنم می رسید این بود و تختخواب اجازه نمیداد زیر پاهاش دراز بکشم ،
سرم رو که لای پاهاش رسوندم دیدم که با تحت فشار دراومدن کصش کم کم رنگش داره به رنگ پوستش درمیاد و بجز سفیدی و سرخی رنگ تیره ای در کار نیست ،
باور کردنی نبود این کس و کون مال یک زن میانسال با بیست و هفت سال زندگی زناشویی و دوتا بچه باشه ،
با مهار کردن رون خم شدش و ستون کردن دستم اولین چیزی که با دهنم تونستم لمس کنم سوراخ کونش بود و با اولین اتصال متوجه منقبض شدن بدن مامان شدم ،
آره مامان این پسرته که دوست داره برای مامانش سنگ تموم بزاره تا وابستت کنه ،
زبونم رو برای لیس زدن به کصش بیرون آوردم و با لبها و زبون هر لحظه مزه بیشتری از خیسی کم کس و کونش میچشیدم و حتی از دماغم برای باز کردن کصش استفاده میکردم ،
معلوم بود که این پوزیشن فقط برای مجاب کردن مامان به شروع سکس بود و بیست ثانیه

نبود که داشتم کصش رو لیس میخوردم که بلند شدم و با مهار روناش گفتم مامان میخوام به لبه تختخواب ببرمت،
با کشیدن بدنش مامان بالشتش رو همراه خودش میکشید و در آخر وقتی زانوهاش رو روی زمین گذاشتم برای تنظیم شدنش خودشو به وسط تختخواب کشوند ،
حالا منم جلوی لمبراش و روی زمین زانو زدم و در بهترین حالت سوراخ کس و کونش جلوی چشمام بود و توی دلم گفتم مامان ببین پسرت برات چیکار ‌میکنه ،
لمبراش رو توی دستام گرفتم و سرم رو لای لمبراش بردم و زبونم رو از پایین کصش تا سوراخ کونش کشیدم و با بازی لمبراش توی دستام لبام رو برای کشیدن کصش توی دهنم به کصش فشار میدادم ،
هرچند که کصش توی دهنم نمیومد ولی بی شک مکیدن کصش برای جفتمون لذت بخش بود ،
تازه داشتم ترشحات کصش رو به خوبی توی دهنم حس میکردم که دیدم وقتشه که وعده ای رو که بهش دادم رو عملی کنم و زبونم رو برای باز کردن کصش داخل کردم ،
همین که زبونم وارد کصش شد انگار مامان بخواد از دستم فرار کنه تکونی به خودش داد و همراه با حالت فنریت تشک یک لحظه کصش جلو رفت و دوباره توی دهنم برگشت و زبونم جای خودش رو دوباره پیدا کرد ،
بی شک بهترین لذتهای زندگی لذتهای ممنوعه هستش که هر لحظه که زبونم رو داخل تر میبردم بیشتر لذت میبردم و تکونهای ریزی از بدن مامان میدیدم و کیرم انگار توی کصش بود که اینقدر صفت شده بود ،
به لحظه ای رسیده بودم که زبونم بیشتر از اون داخل نمیرفت و با چند بار عقب جلو کردم زبونم به زبون زدن پایان دادم و با لبام شروع به خوردنش کردم ،
با شروع شدن تکون های مامان میدونستم باید کیرمو وارد عمل کنم ولی برای چاپلوسی هم که شده زبونم رو روی سوراخ قهوه‌ای کونش گذاشتم و چند ثانیه‌ای هم زبونم رو به سوراخ کونش فشار میدادم و با بلند شدنم و ستون شدن پاهام کنار پاهاش احتمالاً مامان حدس میزد کار بعدیم چی باشه ،
کیرم رو با تفی بزرگ خیس کردم و در شرایط نیم خیز کیرمو روی کصش گذاشتم ،
باز مامان و باز منقبض کردن ماهیچه‌های بدنش و محکم گرفتن سرش روی بالشت ،
هنوز کیرم رو داخل نداده بودم و که بدن مامان واکنشش به لمس کیرم بینهایت شد و با تکون های ریز دوتا برداشت رو کردم یکی اینکه زودتر کیرمو بدم داخل یکی اینکه زودتر کیرمو از روی کصش بردارم ،
کیرم برای وارد شدن به سوراخ کصش زمان کوتاهی رو برای پیداکردن سوراخش بالا و پایین کرد و با فشار کمی دیدم نوک کیرم داره آروم آروم لبه های کصش رو کنار میزنه ،
هنوز کلاهک کیرم نصفه داخل نرفته بود که سر مامان روی بالشت بیقرار شد و انگار صورتش رو به بالشت میکوبید و بالشت رو چنگ میزد ،
بی شک چیزی غیر از درد مامان رو به این روز انداخته بود و از طرفی کیرم میخواست که فشار بیشتری بیارم تا داخل بره ،
چه کصش تنگ باشه چه گشاد برام مهم نبود کیرم تا آخر داخل بره فقط میخواستم سکس رمانتیکی داشته باشم تا مامان رو وابسته خودم کنم و جفتمون ارضا بشیم ،

🌛داستان شبانه🌜

23 Jan, 04:24


دستم از سینه هاش رد شده بود و سرم زیر سرش بود و بند های سوتین و تن پوش از شونه هاش به کناره ها رفته بود و درز بین سینه هاش که بیرون افتاده بود رو میخوردم ،
راهی برای بیشتر پایین دادن تنپوشش پیدا نکردم و به یکباره پایین رفتم و سوار زانوهاش شدم و خوردن نافش شروع کردم ،
مامان نگاهی بهم انداخت اما سکوت کرده بود ،
خیلی زود خودمو بالا می بردم و تا نزدیک سینه هاش رو لیس میزدم و به یکباره بالا رفتم تا گردنش رو بخورم ولی پاهام دورش ستون بود و کیرم از بین روناش به بن‌بستی میخورد که چوچولش بود ،
لاله های گوشش رو همراه با گوشواره توی دهنم میبردم و صورتش رو با کرمش میخوردم تا به لباش برسم ،
معلوم بود سرعتمو بالا بردم و مامان چشمای بستش رو باز کرد و به آرومی گفت آیدین اذیتم ،
با چشمای خمار آلود گفتم مامان دارم ارضا میشم ،
مامان چشماش رو بست و گفت سریعتر ،
ظاهراً یک لحظه برای بوسیدن گردنش پایین رفتم ولی همون لحظه دستم رو به زیر شلوارکم بردم و کیر سیخ شدم رو که شورت خفه کرده بود از توی شورت درآوردم و توی شلوارک رها کردم و دوباره سراغ صورتش رفتم و کیرمو جای قبلیش گذاشتم ولی اینبار همین که کیرمو بین روناش گذاشتم با اولین فشار هم خودم متوجه ضایع بودن حالت شدم هم مامان سرش رو به بغل انداخت و گفت آیدین نمیخوام ادامه بدم از روم بلند شو ،
گفتم ولی مامان فقط ی کم دیگه مونده ،
مامان با ناراحتی گفت نمیخوام بلند شو ،

چرا به یکباره نقشم اجرایی نشد ؟ آروم بلند شدم و کنارش دراز کشیدم و سرم رو کنار صورتش گذاشتم و اگه مامان پایین رو نگاه میکرد میدید که هجده سانت کیر براش سیخ شده ،
مامان حتی با بوسیدن صورتش مخالف شد و با چهره ناراحت به بغل افتاد که با نگرانی از اینکه تختخواب رو ترک کنه با دستم نگهش داشتم و گفتم مامان جونم چرا ناراحت شدی ؟
مامان در اوج ناراحتی گفت ناراحت نیستم ،
گفتم پس چرا تمومش کردی ؟
گفت دیگه نمیتونم ادامه بدم ،
پوزیشن رو که نگاه کردم با خودم گفتم شاید مامان میخواد که توی این حالت ادامه بدم و وقتی گفتم مرسی که اینقدر مامان خوبی هستی بیشتر بغلش کردم و آروم آروم چاک کونش رو متوجه کیرم کردم و وقتی دوباره گفتم مامان دوست دارم کامل و بدون اینکه بتونه انکارش کنه کیرمو به لای پاهاش فشار دادم ،
مامان بالشت زیر سرش رو درآورد و روی سرش گذاشت و با دست نگهش داشتم ،
با خودم گفتم مامان داره لذت میبره ولی خجالت میکشه و همین باعث شد که گردن و شونه هاش رو از لابلای بالشت و موهاش برای خوردن پیدا کنم و دستم رو زیر تنپوشش ببرم ،
چقدر عجول شده بودم و مامان رو توی مشتم میدیدم ،
مامان با فشار های بی امان من هر لحظه حالتی به خودش میگرفت و دیگه چیزی برای انکار نبود و با دوستت دارم دستم رو از زیر تنوش به روی یکی از سینه هاش رسوندم ،
باورش سخت بود که مامان هیچ واکنشی نشون نداد ،
دستم کامل سینه هاش رو لمس میکرد ولی مگه خواسته های من تمومی داشت ،
وقتی دستم رو به زیر سوتینش می بردم و سوتینش رو بالا میدادم گفتم میخوام طاقبازت کنم و بدن خوشگلت رو بخورم ،
دستم زیر سوتینش بردم و با بالا بردن سوتینش سینه هفتاد و پنجش رو توی دستم گرفتم و بدون مکث باهاش ور میرفتم و بیشتر سوتینش رو بالا میدادم ،
مامان با شنیدن حرفم خودشو از مهارم خارج کرد و رفته رفته روی شکم افتاد و سرش رو توی بالشت کرد ،
نمیدونستم این چه کاریه و چرا نمیخواد طاقباز بشه و من به دنبالش رفتم و خواستم که روش بخوابم که دیدم فرصت کمه و باید زودتر کاری انجام بدم ،
سراغ خوردن کمرش و باز کردن سوتینش رفتم و خیلی زود قبل از اینکه مامان پشیمون بشه بوسه هام رو به کش شلوارکش رسوندم و برای احتیاط گفتم مامان فقط شلوارکت رو در میارم ،
وقتی مامان هیچ واکنشی نشون نداد بدون کمکش شلوارکش رو با جابجا کردنش آروم آروم تا رون و بعد با سکوتش کامل درآوردم ،
لمبرای کوچیک و سفید مامان بایه شورت سیاه که بی شک با سوتینش ست نبود جلوی چشمام بود و زود کاملاً لخت شدم و کیرمو لای پاهاش گذاشتم ،
لذت میبردم از اینکه مامان رو راضی به رابطه کنم و با دراز کشیدم روی بدنش تنش رو بوسه بارون میکردم ،
باید رابطمون رو کامل میکردم و دوباره نشستم و با خیس کردن کیر سرخ شدم نگاهی به لای پاهاش و خطهایی که بین لمبرا و رون و کصش بود انگشتام رو قبل از کیرم به بهانه باز کردن راه کیرم روی شورتش کشیدم و کیرم رو چند بار بینشون تلمبه زدم ،
مگه من غیر از سکوت چی میخواستم تا جرأت کنم و بیشتر مامان رو تصاحب کنم ،
کیرمو درآوردم و بجاش انگشتام رو گذاشتم و همراه با مالوندن کصش شورتش رو کنار میزدم ،

🌛داستان شبانه🌜

23 Jan, 04:24


گفتم مرسی و گفتم دوست دارم، ولی با مکثی که من در بغل کردنش کردم نگاهم کرد و غم رو توی نگاهم دید ولی نپرسید چی شده و من با کشیدن انگشتام روی بازوش گفتم اگه میدونستم همچین روزی میرسه نه مثل زن و شوهر بلکه مثل معشوق ها بغلت میکردم و میبوسیدمت ،
مامان باز با حرفم گیج شده بود و شنیدن جمله ام گمراهش کرد ولی تحمل کرد تا حرفمو تکمیل کنم و دیدم موقشه بگم مامان اگه چیزی بگم قول میدی احساسمو درک کنی و ازم ناراحت نشی ؟
مامان میدونست حرفم سنگینه ولی با این حال گفت آیدین مگه نمیگم با من راحت باش ؟
گفتم باشه مامان ، و با مکثی کوتاه گفتم وقتی که به این فکر میکردم که واقعاً یک ساعت دیگه به زندگی مونده بوسیدن صورتت آرومم نمی کرد و توی رویاهام وقتی تو هم فهمیدی ک

ه وقتمون کوتاهه برای لبریز شدن و انتقال دوست داشتنمون به هم لبامون رو به هم چسبوندیم و لبامون روی هم بود که زندگی تموم شد ،
مامان درکی از حرفم نداشت و ی کوچولو اخم کرد تا حرفش رو شروع کنه که قبل از اون من گفتم امیدوارم درک کنی که توی اون لحظات که قراره دنیا تموم بشه دیگه آدم خجالت کشیدن رو میزاره کنار و خیلی فرق هست بین بوسیدن کسی که دوستش داری و لب گرفتن از کسی که زنته یا دوست دخترته اصلاً به نظر من بوسیدن لب برای کسانیه که همدیگه رو از صمیم دل دوست دارن ،
با همه توضیحاتی که دادم معلوم بود مامان حرفش رو عوض کرد و با لبخند گفت آخه تو چقدر رویا پرداز شدی ؟آخه این فکرا چیه که میکنی ؟
حالا به چشماش زل زدم و گفتم مامان از دستم ناراحت نشدی ؟
مامان با لبخند گفت آخه چرا ناراحت بشم ؟
سرمو بالا بردم و لبام رو روی لپش گذاشتم یکی از اون بوسه های آتشین به لپش زدم و سرمو روی سرش گذاشته و با نوازش شونه و کتفش گفتم مامان باور کن اونقدر وابستت شدم که دوست ندارم یک لحظه دور از تو زندگی کنم و اگه مجبور نبودم حتی یک روز هم دانشگاه نمیرفتم ،
مامان با صمیمیت بیشتری بغلم کرد و لباش رو به شونم رسوند و با نگرانی گفت آخه آیدین مگه من کجا میخوام برم که تو نگرانمی ؟ همش دو ساعت راهه اصلاً خوبه هفته ای دو بار بیام پیشت ولی تو نباید از درس فاصله بگیری ،
با ذوق گفتم مامان جدی میگی ؟
مامان گفت بزار خونه رو بگیری هر چند روز که بتونم میام پیشت ،
باز یک بوسه آبدار دیگه و اینبار برگشتم و توی چشماش نگاه کردم و گفتم مامان به خدا عاشقتم ،
مامان با خوشحالی و جوری که ادای منو در می آورد گفت منم عاشقتم ،
توی چشماش خیره شدم و گفتم تقصیر خودت بود که منو پررو کردی و حالا دیگه نمیتونی از دستم فرار کنی ،
مامان دستش رو روی صورتم گذاشت و گفت من همیشه پشتتم ،
به طعنه گفتم نمیخواد پشتم باشی میخوام بغلم باشی ،
مامان با مهربونی و با خنده گفت باشه بغلتم ،
نگاه چشماش کردم و شادی رو توی نگاهم خوند و با لبخند گفت حالا من برم ظرفشویی رو روشن کنم و لباسها رو بندازم توی ماشین ،
یادم افتاد که از درد تخمام نگفتم و فوراً گفتم مامان من دارم از درد میمیرم تو میخوای تنهام بزاری ؟در ضمن یه چیزی هست که بهت نگفتم ،
مامان گفت چی ؟
گفتم چشمات رو ببند ،
بار دومی که اصرار کردم چشماش رو بست و منم در یک لحظه جلو رفتم و بوسه ای به لبهای رژیش زدم و خواستم توضیح بدم که مامان تندی چشماش رو باز کرد و عقب رفت و همزمان با پاک کردن لباش با عصبانیتی نه چندان گفت آیدین این دیگه چه کاری بود ؟
لبخندم رو حفظ کردم و گفتم مامان بهت که گفتم چقدر بوسیدنت بهم آرامش میده و اگه ازت میخواستم خودت هم مانعم نمیشدی و فقط خواستم سوپرایزت کنم در ضمن مگه لبای من کثیف بود که لبات رو پاک کردی ؟
مامان با جدیت گفت لبات کثیف نیست ولی این حرکت خط قرمز منه و ازت انتظار نداشتم ،
صورتم رو غمگین نشون دادم و گفتم مامان ولی این تنها خواسته منه و گفتم که بوسیدن با لب گرفتن فرق داره خواهشاً درک کن ،
مامان عصبانیتش تبدیل به ناراحتی شد و گفت آخه این چه خواسته ایه ؟
گفتم مامان آدم نگاه نوزادی که دوسش داره میکنه و دلش میخواد لباش رو ببوسه و منم همین حالت رو برام داره و هر وقت نگات میکنم دلم میخواد بهت بگم بزار ببوسمت تا خستگی و کسلی زندگی از تنم در بیاد و این همه مدت بهت نگفتم ولی پیش خودم گفتم حالا که مامان باهام راحته بهت بگم ،
مامان این بار با خستگی گفت آخه این چه کاریه ؟
میدونستم فقط ی خواهش با خواستم فاصله دارم و گفتم مامان این تنها خواسته و بزرگترین خواسته منه ،
مامان به نرمی گفت حالا بوسیدی حالت خوب شد ؟
فهمیدم رضایت داده و با لبخند گفتم اگه پاکش نمیکردی آره ،
مامان گفت آخه حس خوبی نداشتم و یهویی شد ،

🌛داستان شبانه🌜

23 Jan, 04:24


گفتم میدونستم بهت بگم قبول میکنی ولی میخواستم سوپرایز باشه ،
مامان گفت خب دیگه ،
با خنده مرموز گفتم خب دیگه ،
مامان فهمید که باید ببوسه که دستش رو روی صورتم گذاشت و با خنده گفت حالا وقتی خواستی بری میبوسیم ،
با رضایت گفتم نمیبوسم همدیگه رو میبوسیم ،
مامان با لبخند گفت بااااشه ،
گفتم پس حالا ی بوس آبدار بده ،
مامان فکر کرد که لبش رو میخوام ولی وقتی صورتم رو سمت لپش بردم خوشحال شد و آروم شد ،
هنوز چند ثانیه از آخرین تصاحبم نگذشته بود که گفتم مامان حالا مونده چیزی که من میخوام بهت بدم ،
مامان گفت چی ؟
کف دستش رو آوردم و روی چونه‌م گذاشتم و نوک انگشتاش رو روی دماغم گذاشتم و گفتم میخوام کاری کنم که بابام برای مامان این کار رو بکنه ، همون لحظه زبونم رو بیرون آوردم و بین انگشتاش کشیدم و قبل از اینکه دستش رو بکشه زبونم رو بین دوتا انگشتهای بزرگش رد کردم تا ببینه ،
مامان میدونست به خوردن کصش اشاره میکنم ولی دستش رو کشید و گفت این چه کاریه حالمو به

هم زدی ؟
دستم رو به پشتش رسوندم و زیر تنپوشش بردم و تنگ در بغلم گرفتم و گفتم این بابای من ی زبون کشیدن به مامانم بدهکاره و میخوام کاری کنم که مثل دیوونه ها برای مامانم بخوره ،
مامان داشت از خجالت آب میشد ولی با توجه به اینکه خودش گفته بود که توی سکس خوردن نداریم سرشو بالا برد و گفت عمراً ،
میدونستم که منظورش بابامه ولی با این حال گفتم عمراً چی؟
مامان اینجوری جواب داد:ما از اول همچنین چیزی تو رابطمون نداشتیم ،
دستم از پشت تا بند سوتینش هم میرفت و مامان در سکوت بود ،
گفتم من لبایی رو که میبوسم نمیزارم بابام کثیف کنه ولی فقط ده روز فرصت میخوام تا بابام رو به زانو در بیارم ،
مامان گفت نکنه میخوای به بابات بگی ؟
گفتم نه اتفاقاً میخوام به مامانم بگم ،
مامان گفت دارم گیج میشم یعنی چی به من بگی ؟
با خنده گفتم پس دلت میخواد برات بخوره ؟
مامان که متوجه شد لو رفته گفت نه فقط میخوام بدونم چطوری میخوای این کار رو بکنی ،
گفتم بهتر بود خودت میگفتی دلم میخواد ولی حالا که خودم فهمیدم ی بوس بده تا ادامش رو برات تعریف کنم ،
مامان با خنده ای از روی خجالت صورتش رو آورد که بوس کنم که گفتم نه ،موقشه اون بوسی که قرارمون بود رو بدی ،
مامان فهمید لباش رو میخوام و برگشت و گفت قرار بود آخر کار ،
گفتم ولی الان بابت تشکر باید بوس بدی ،
مامان با رضایت لبش رو جلو آورد و منم ریسک نکردم و لبم رو سریع گذاشتم روی لبش و منتظر شدم و مامان با چشمی که به سمت لبام گرفته شده بود مجبور شد ببوسه تا تمومش کنه ،
با خوشحالی گفتم پاکش نکنی ؟
مامان با لبخند گفت باشه حالا،
جلوی چشمش مزه رژ رو از روی لبام چشیدم و گفتم نقشه اینه که امروز که بابا میرسه و من خونه نیستم یا اینکه توی اتاقم خوابم با حالتی که بسیار حشری هستی( دیگه نگفتم تحریک ) اونو به تختخواب میاری و ازش سکس میخوای( دیگه نگفتم رابطه ) و این موضوع چند باری تکرار میشه و هر بار هر جوری شده تو مدعی سکس میشی و طی چند روز که رابطتتون خوب شده و سر همه مسائل با هم هم نظری به یکباره میل به سکس رو از دست میدی و یک هفته این جریان طول میکشه و تو از طریق اینترنت شماره یک روانکاو رو پیدا میکنی و بابت ویزیت هزینه هنگفتی میدی و اون دکتر که من با خط جدیدم باشم بعد از شنیدن حرفهات تشخیص میده که از سکس زده شدی و باید شوهرت کمک کنه که میل جنسی به تو برگرده و تو باید نتیجش رو به دکتر گزارش بدی و دکتر هربار میگه که باید بیشتر بخوره ،
مامان با شنیدن نقشه ای که کشیده بودم نزدیک بود از خنده زیاد غش کنه که در پایان خنده هاش پرسیدم حالا به نظرت شدنی هست یا نیست ؟
مامان ی کوچولو فکر کرد و گفت باید شماره ای که میدی خاموش باشه و فقط از طریق واتساپ پیام بدی و عکس ی شخصی که قیافش به دکتر بخوره روش بزاری ،
با خوشحالی گفتم پس به نظرت شدنیه ؟
مامان با خنده گفت اگه بگم ده میلیون بابت ویزیت هزینه کردم مثل بستنی میخوره ،
دلم و کیرم با شنیدن جملش به تپش افتاده بود و خوشحال از نقشه ام گفتم پس آماده ای ؟
مامان هنوز صورتش از خنده ها سرخ بود که پرسید باید چکار کنم ؟
گفتم تو قرار نیست کاری کنی فقط میخوام آتشی توی بدنت بندازم که بابا از در اومد بپری بغلش ،
مامان با خنده گفت میخوای تحریکم کنی ؟
گفتم آره ،
مامان خندید و گفت خب بکن ،
صورتم رو لای گردنش بردم و از لای موهاش شروع به خوردن گردنش کردم که مامان شروع به قهقهه زدن کرد و سرم رو به عقب فشار داد و گفت نکن قلقلکم میگیره ،
سرمو بالا گرفتم و همزمان دستم رو از زیر تن پوش به جلو می آوردم و نزدیک سینش نگه داشتم و گفتم مامان فک کن بابا داره میخوره اونوقت قلقلکت نمیگیره ،

🌛داستان شبانه🌜

23 Jan, 04:24


سرم رو یک بار دیگه لای گردنش بردم و همزمان دستم رو به روی سوتینش بردم که مامان در یک لحظه دستمو از زیر تن پوش درآورد و خودش رو به عقب پرت کرد و گفت آیدین این چه کاریه ؟!
با مظلومیت توی صورتش نگاه کردم و گفتم مامان میدونم سخته ولی باید انجامش بدم ،
مامان با ناراحتی گفت نمیخوام انجامش بدی ،
گفتم مامان ولی توافق کردیم و کلی نقشه کشیدیم خرابش نکن؟
گفت نه نمیخوام پشیمون شدم ،
با خستگی سرم رو روی بالشت گذاشتم و گفتم مامان من برام فرقی نداره دست به پاهات بزنم یا به سینت چیزی که هست فقط میخوام ی روز بهم زنگ بزنی بگی نقشت گرفت و به قول خودت بابات دیشب مثل بستنی خوردش ، از هفته قبل که گفتی خوردن توی سکسمون نداریم همش فکرم شده بود این که چطور مامانم قبول میکنه زیر مردی بخوابه که حاضر نیست براش بخوره و تمام فکرمو گذاشتم تا این نقشه به ذهنم رسید ، مامان الان بچه ده ساله هم میدونه که لذت بخش ترین لحظات زندگی لحظه سکسه و سکس هم کیفیت و هم زمانش مهمه و سکسی که خوردن توش نباشه میشه مثل سکس خروس ،
مامان با دلسوزی که برای من داشت گفت اشکالی نداره نقشت رو اجرا میکنم

ولی نیاز نیست تحریکم کنی ،
گفتم مامان ولی نمیتونی همش رو نقش بازی کنی و بهتر بود برای روز اول بیشتر از همیشه حشری باشی ،
نگاهی خسته بهم کرد گفت آیدین نقشه دیگه ای بکش ،
گفتم میخوای دست به سینه هات نزنم و فقط با گردنت حشریت کنم ؟
مامان نگاهی به ساعت کوچیک روی دراور کرد و گفت زود نیست ،
نگاه ساعت که کردم متوجه شدم یک ساعت و نیم دیگه وقت داریم و گفتم تازه دیر هم هست ،
مامان تقریباً طاقباز شده بود و قبل از اینکه برگرده رفتم و نزدیکش شدم و با کنار زدن موها روی گردنش برای انداختنش روی پهلو دستم رو به پشتش رسوندم و به سمت خودم کشیدم ،
پاهام اونقدری نزدیک پاهاش بود که زانوش سوار بر زانوم شد و سرم لای گردنش رفت و از ترس پشیمون شدنش بعد از چند بوسه گفتم مامان من به نقشم اطمینان دارم و شرط میبندم اگه نقشم اجرایی نشه میرم و تا پایان امتحانات نمیام ،
مامان همونجوری که فکر کردم از ترس ندیدن من گفت چه ربطی داره ؟امتحانش میکنیم اگه نشد هم فدای سرت ،
گفتم مامان نکنه وسوسه بشی و لبهایی که مال منن رو کثیفش کنی؟
مامان با خنده گفت خیالت راحت باشه همچین کاری نمیکنم ،
گفتم مامان چشمات رو ببند و حس بگیر ،
مامان به شوخی گفت مگه یوگاست ؟
خندیدم و گفتم مامان منو نخندون بزار انجامش بدیم ،
مامان گفت باشه و آروم گرفت ،
قبل از اینکه شروع کنم گفتم مامان امروز دردم ده برابر هفته قبله ،
مامان با ناراحتی گفت این چکاری بود با خودت کردی ؟!
گفتم اشکال نداره تمام بدنم فدای یک تار از موهات ،
مامان گفت دور از جونت ،
گفتم آخه اگه فاطیما امروز میومد من هنوز لبات رو نبوسیده بودم و نقشمون رو شروع نمی کردیم ،
گفت ولی اگه میومد الان راحت شده بودی و سر فرصت با هم صحبت میکردیم ،
خندیدم و گفتم مامان توجه کردی چقدر به فکر ارضا شدن همیم ؟
مامان با خنده گفت به این کار میگن بستر ساز ،
گفتم مامان عجب اسمی ولی ما بهش میگیم جاکشی ،
مامان با خنده گفت میدونم ولی بستر سازی قشنگتره ،
گفتم ولی کاری که من دارم برای بابا میکنم اسم زشت تری داره ،
مامان خندید و گفت میدونم ولی نمیخواد بگیش ،
با این حال که مامان گفت نگو با خنده گفتم اونجا کشی ،
مامان بیشتر از قبل خندید و گفتم بسه دیگه بریم برای یک مامان حشری ،
مامان گفت باشه و سکوت کرد ،
چند دقیقه گذشته بود و داشتم بی وقفه از گوش تا گردنش رو میخوردم و هر لحظه دستم پشتش رو تا بالاتر از بند سوتین نوازش میکرد ، وقتی دستم از زیر تنپوشش و از پشت به سرشانه رسید برای خوردن شونه بند های سوتین و تنپوشش رو جابجا میکردم و به نزدیک کتفش رسوندم و با تکون خوردن پاهای مامان مکث کردم و دستم رو کامل از پشتش در آوردم و سرمو برای خوردن بالای سینه هاش تا زیر چونش پایین کشیدم ،
در حالی که دیدی به صورت مامان نداشتم مامان سرشو بالا گرفت تا بتونم بخورم و یک دقیقه ای مشغول خوردن گردن تا حد تنپوشش شده بودم و حرارتی در بدن مامان احساس کردم و حالا پام رو به داخل پاهاش فشار دادم و با رفتن پام به وسط رونهاش گفتم مامان دارم از درد میمیرم خواهشاً رونت رو بزار وسط پاهام و فشار بده به تخمام ،
نمیدونم واکنش مامان در حالت عادی به این حرفم چی بود ولی در اون حالت فقط سرشو پایین آورد و با عقب اومدن من نگاه پایین کرد و با بالا آوردن رون زیریش اونو به وسط پاهام رسوند و گفت خوبه ؟
خودمو یک کم به روی رونها و بدنش کشوندم و رون خودم رو روی کصش گذاشتم و رونش رو زیر تخمام گذاشتم و گفتم حالا بهتر شد و مامان قبل از اینکه بیشتر باهام چشم تو چشم بشه چشمای خمارش رو بالا گرفت و سرش رو بالا برد ،

🌛داستان شبانه🌜

23 Jan, 04:24


اینبار برای خوردن گردنش باید بالا تنم رو بیشتر روش میکشیدم و سینه هامون به هم چسبید و به بهانه تخم درد شروع کردم به کشیدن خودم به شکل تلمبه زدن روی بدنش ،
تمام سعیم این بود که پام رو روی کصش بکشم و سینم رو به سینش و قسمت های لخت بدنمون همو لمس کنن ،
هنوز چیزی نگذشته بود که پای بالایی مامان جلو اومد تا به پهلوم برسه و با توجه به پوزیشن تا روی لگنم سر خورد و موند ،
فهمیدم اینجوری بیشتر میتونم روی کصش مانور بدم و مامان هر چند ثانیه‌ای یک بار که پاش لیز میخورد خودشو به بالا میکشوند ،
نزدیک گوشش گفتم مامان من که دارم میمیرم تو چطور؟
مامان با صدایی که طبیعی نبود گفت اگه میخوای تمومش کنیم ،
گفتم ولی میخوام وقتی بابا میاد مثل آتیش توی بغلش بیوفتی ،
مامان گفت کو تا وقت رسیدنش ، همین الانش هم دارم گر میگیرم ،
گفتم خوبه ولی کافی نیست هنوز خیلی مونده تا به اون حدی که میخوام برسی ،
مامان گفت آیدین نمیشه بیشتر از این ،
مامان خودشو عقب کشید و سرمو از لای گردنش درآورد و با نگاه به صورتم چشماش رو به هم زد و سرش رو تکون داد تا شهوت از سرش بپره و با نفسی عمیق گفت باور کن نمیتونم ادامه بدم ،
لبخند زنان گفتم منم از درد به خو

دم میپیچم ولی وقتی به نتیجش فکر میکنم میبینم ارزشش رو داره ،
مامان به زور تونست لبخند بزنه و گفت فکرشو نمیکردم اینقدر باهات راحت باشم ،
با خوشحالی گفتم توجه کردی برای هم امروز چه کارها که نکردیم ،
مامان گفت همش رو مدیون نقشه های توییم ،
گفتم مامان اگه اپن مایند بودنت نبود من هیچ کاری نمیتونستم بکنم ،
مامان با اعتماد به نفس گفت هرکی پسری مثل تو داشته باشه مثل من اپن مایند میشه ،
گفتم مامان بزار ادامه بدیم شهوتت نپره ،
مامان گفت باور کن الان توی اوجم ،
گفتم خوبه پس بزار بغلت کنم که همینو نگه داریم از طرفی اگه تخمام رو فشار ندی از درد میمیرم ،
مامان که طاقباز بود با نگاهی به چشمام لبخند زد و گفت خودتو بهم بچسبون ،
با اینکه میدونستم دلیل خندش چیه ولی وقتی گفت خودتو بهم بچسبون زودی رفتم و با چسبیدن بهش کیرمو به بالای رونش چسبوندم و پام رو روی رونهاش انداختم و صورتش رو توی دستم گرفتم و با نگاه به چشماش گفتم چرا میخندی ؟
مامان با کمی طفره رفتن جوری که ناراحت نشم گفت آخه تو هم حسابی خودتو به من مالوندی ،
گفتم مامان این مالوندن نیست ،من دارم تو رو برای بابا آماده میکنم و تو منو برای خالی شدن توی حموم ،
مامان با ناراحتی گفت یعنی میخوای خودارضایی کنی ؟
گفتم البته اگه قبل از حموم رفتن توی شورتم خالی نشم ،
مامان نصیحت زیادی داشت برای خودارضایی نکردن و حرفش رو قطع کردم و گفتم قول میدم اگه قبل از اینکه بابام بیاد شورتمو پر نکنم خودارضایی هم نمیکنم ،
مامان خوشحال از شنیدن حرفم شد و گفتم حالا که خوشحالی لبای پسرت رو نمیبوسی ؟
مامان گفت اگه خودتو خیس نمیکنی باشه ،
گفتم مامان همین الانش هم فقط چند ثانیه با ارضا شدن فاصله دارم ،
مامان لبخند زد و گفت همون بهتر ،
گفتم ولی بوسیدن لبهات و لمس تنت ربطی به این قضیه نداره ،
مامان گفت میدونم ،
منتظر اتمام حرفش شدم و نگاهش کردم تا بدونه لباش رو میخوام و مامان با لبخند و رضایت لباش رو جلو داد ،
دستم رو روی صورتش گذاشتم و لبهامون رو به هم چسبوندیم و آماده بوسیدن شدم که متوجه شدم ی خورده بیشتر از یک بوس عادی لباش رو روی لبهام نگه داشت و بدون اینکه به روش بیارم بعد از بوسیدن عمیق لبهاش سرم رو لای گردنش بردم و گفتم مامان داری از حشری بودن فاصله میگیری ،
مامان گفت من الان حالم خوبه ،
گفتم مامان لحظه ای حالت خوبه که کیر کلفت بابام رو صدا بزنی ،
مامان از شنیدن حرفم اولش خندید و بعد گفت بی ادب این چی بود گفتی ؟
گفتم مامان همه میدونن مرد چی میخواد و زن چی میخواد پس سعی کن به کلفتیش فکر کنی ،
نفهمیدم منظورش چی بود که گفت منظورت اون سینه سوخته‌ست ؟(بابام توی بچگی آب جوش ریخته روی کیرش و جمع شدن پوست کیرش مانع رشدش شده و البته هنوز آثار کمی ازش به جا مونده و بابام خودش اسمشو گذاشته سینه سوخته )
گفتم سینه سوخته بابامه ؟
مامان گفت آره و سکوت کرد ،
مامان سعی کرد با حرف زدن خودشو نسبت به خوردنم بی اهمیت نشون بده و دوباره به اوج نره ولی وقتی تکون خوردن ساعد دستم روی سینه هاش و تلمبه زدن کیرم روی رونش و خوردن گردنش رو حس کرد آروم آروم حس گرفت و سرخ شده بود ،
پام رو پشت روناش قرار داده بودم و مامان رو به تصاحب خودم درآورده بودم و هر چند لحظه‌ای تکونی میخوردم و حجم بیشتری از خودمو روی بدنش می کشیدم تا جایی که کیرم بالای رونش رو لمس میکرد ،

🌛داستان شبانه🌜

23 Jan, 04:24


مامان با سکوت کامل نگاهم کرد و خوشحال بود از شنیدن حرفهام که من ادامه دادم و گفتم آخه خانواده های مردم ی جوری زندگی میکنن انگار کسی بهشون گفته امروز روز آخر زندگیتونه و فقط امروز رو فرصت زندگی کردن دارید و من که نگاهشون میکنم از خودم میپرسم واقعاً اگه بهم بگن یک ماه به آخر زمان مونده چکار میکردی ؟ و میبینم که آدم اگه قدر لحظات رو بدونه بیشتر قدر عزیزانش رو میدونه ،
مامان با اون حالت که دستاش رو روی موهای مشکیش میکشید و به نوازش دستم که کل پهلوش رو تصاحب کرده بود بی اهمیت بود حرفهام رو

تایید می کرد که ازش پرسیدم مامان اگه تو بدونی فقط یک ماه به آخر زمان مونده چیکار میکردی ؟
مامان اولش گفت نمیدونم ولی با اصرار من گفت فک کنم توی چنین شرایطی روزهای آخر عمرمو ترجیح میدادم کنار خانوادم باشم و هر چه میتونم خوش بگذرونم ،
خندیدم و گفتم همین ؟!
مامان گیج شد و گفت پس چی ؟
گفتم مامان معمولاً آدم میخواد توی همچین روزهایی تموم فانتزی‌هاش رو برآورده کنه و فقط و فقط خوش بگذرونه مثلاً من قبل از اینکه امروز با فاطیما کات کنم فک میکردم توی چنین روزهایی میخواستم فقط تو و فاطیما کنارم باشید حتی برای همین فکرم به اون سمت رفت که برای اینکه کمتر تنهایی رو حس کنم خونه دانشجویی رو پس بدم و خودم تنها خونه بگیرم که اگه بتونی هفته ای یک روز رو بیای اونجا تا دلتنگت نشم ،
مامان مبهوت حرفهام شده بود که گفت نگفته بودی دلت میخواد خونه مستقل بگیری؟
گفتم مامان من که نمیدونستم تو میای یا نه و اگه نتونی بیای که فایده ای نداره مستقل شدن ،
مامان بدون مکث گفت اگه بخوام بیام برای چند وعده غذا میزارم توی یخچال و عصر حرکت میکنم و فردا عصرش برمیگردم ،
با ذوق گفتم مامان واقعاً میای ؟
مامان گفت معلومه که میام اینجوری تو هم غذاهای فاسد نمیخوری ،
با اشتیاق به سمت صورتش رفتم و بوسه ای آبدار ازش گرفتم که هرگز نگرفته بودم و مامان که فهمید خیلی خوشحال شدم و از بوسیدن عمیقم خوشحال شده بود مثل من برای بغل کردنم پاهاش رو صاف کرد و بالا تنه مون رو تقریباً به هم چسبوندیم و بعد از جدا شدن صورتمون هنوز دستم پشت کمرش رو نوازش میکرد که گفتم مامان اگه بیای انتظار غذاهای خوشمزه ازت ندارم فقط و فقط میخوام کنارم باشی و بیشتر قدر داشتنت رو بدونم ،
مامان گفت حالا تو پیگیر ی خونه خوب باش ،
گفتم مامان من همین امروز زنگ میزنم به مشاور املاکی که این خونه رو برام گرفته بود ،
مامان مصمم گفت آره زنگ بزن ،
با لبخند گفتم اونجا اینقدر باهات حرف میزنم که تا برسی خونه بابا رو بیاری روی تختخواب و دخلشو بیاری ،
مامان با نیشخندی گفت پس بگو منو برای سوالاتت میخوای ؟
گفتم آره کلی سوال توی ذهنم مونده ،
مامان گفت اگه قراره با سوالاتت دیوونم کنی هرگز نمیام ،
میدونستم‌ که مامان داره شوخی میکنه ولی با این حال گفتم تو که گفتی تحریک نمیشم ؟
مامان گفت تحریک نمیشم ولی قرار نیست از صبح تا شب به سوالای تو جواب بدم ،
با خنده مرموزی گفتم یا نکنه تحریک شدی و داری قول اومدن بهم میدی و فردا زیر قولت بزنی ؟
مامان پوزخند زد و گفت نه بابا تحریک کجا بود ،
گفتم یعنی حرفام هیچ تاثیری نداره ؟یا اینکه بغلت کردم و نوازشت میکنم اذیتت نمیکنه ؟
مامان هضم حرفم براش سنگین شد و با بالا انداختن ابروهاش گفت نچ ،
گفتم ولی بدت نمیاد بابا بجای من اینجا بود ،
مامان گفت نه بابا ،
گفتم مامان اگه بگن فقط یک ساعت به پایان جهان مونده دوست داشتی کی کنارت باشه من یا بابام ؟
مامان خیلی جدی و بدون مکث گفت ی تار موهای تو و داداشت رو به صدتا مثل بابات نمیدم ،
خودمو به فکر فرو بردم و سکوت کردم و دستم رو از پشت آوردم و روی بازوش گذاشتم و سرمو بالا گرفتم و به سقف خیره شدم ،
مامان فهمید باید نظر منو بپرسه و گفت تو چی ؟
برگشتم و اینبار به بالشت خیره شدم و گفتم بارهای بار به اون لحظه فکر کردم و بیشتر اوقات تو رو با فاطیمای لخت رو کنارم تصور کردم آخه آدم دلش میخواد اون لحظه ها کسی کنارش باشه که باهاش خوش بگذرونه ولی باز که فکر میکردم و مجبور میشدم یکی رو انتخاب کنم هرگز فاطیما رو انتخاب نکردم ولی با این حال وقتی فک میکردم که اگه واقعاً ساعت آخر زندگیم باشه و تو کنارم باشی میخواستم اونقدر بغلت کنم که آرزو به دل نمونم ،
مامان که رویا پردازی منو دید برای آروم کردنم لبخند زد و گفت ولی عزیزم قرار نیست جهان به آخر برسه ،
با همون حالت که نگاهش نمی کردم گفتم میدونم ولی ی روزی همه ما پیر میشیم و حسرت اون لحظه به دلمون میمونه ،
مامان لبریز از احساسات شد و سرمو بغل کرد و گفت عزیزم هر وقت بخوای میتونی منو بغل کنی ،

🌛داستان شبانه🌜

23 Jan, 04:24


یک بخشی از این تصمیمی که گرفته بودم مربوط به شنا کردن با بابام بود که هر چقدر نگاه شورت خیس خودم میکردم و با شورت خیس بابا مقایسه میکردم و با اینکه بابام به شدت چاق بود ولی حجم کیر من از بابا بزرگتر بود ولی مگه میشد کیر پسری از کیر باباش بزرگتر باشه ؟ و وقتی هفته پیش با مامان راحت صحبت کردم با پیش زمینه خیلی کوتاه پر

سیدم برای هم میخورید که مامان با کمی حاشیه رفتن گفت نه و اینها بهم میگفت مامان بیشتر از من به این تجربه احتیاج داره ،
با اینکه از همین الان کیرم سیخ بود ولی با حس ترحم اون لحظه تصمیم گرفتم نقشه ام رو بدون پافشاری انجام بدم و مامان رو صدا زدم ،
وقتی وارد اتاق شد گوشه تختخوابش نشستم و ازش خواستم کنارم بشینه و گفتم ی خبر خوش ،
مامان کنارم نشست و انتظار شنیدن خبر خوش رو میکشید که با گرفتن دستش گفتم باورت میشه فاطیما باز اومدنش رو کنسل کرد ؟
مامان که منتظر خبری خوش بود با تعجب گفت جدی میگی ؟!
گفتم آره مامان گفت که داداشم اومده خونه و نمیتونم بیام منم کلی حرف بارش کردم و بلاکش کردم ،
مامان با ناراحتی گفت آخه چرا ؟
با لبخند گفتم چرا نداره همون بهتر که نیومد و خوشبحال تو شد ،
مامان هنوز ناامید نشده بود و اصرار داشت که منتش رو بکشم ولی وقتی دید من راضی به اومدنش نیستم گفت این دختره احمق این دومین باره که ما رو مسخره خودش میکنه ، بهت گفتم که اگه مطمئن نیستی قرص نخور ،
گفتم مامان مثل اینکه تو دردش رو میکشی ؟
مامان بلند شد که بره و همزمان گفت خب میبینم تو درد میکشی منم حالم خراب میشه ،
پرسیدم کجا میری ؟
گفت شیر موز بیارم خودمون بخوریم ،
مامان از توی آشپزخونه صدا زد میای اینجا یا برات بیارم اونجا؟
صدا زدم دو تا بیار اینجا با هم بخوریم ،
مامان با دو لیوان شیر موز اومد و من لبخند زنان ازش گرفتمش و گفتم قرص که خوردم شیر موز هم بخورم که کمرم بتن میشه ،
مامان خندید و گفت هر دو بار رو گفتم نخوری ،
گفتم ولی دفعه قبلی که خوشبحال تو و بابا شد حالا هم حسابی تنورت رو گرم میکنم تا بابا بیاد و ازش بخوای نونشو بچسبونه ،
مامان با نیشخندی نگاهم کرد و با حرص گفت دیوونه ،
لیوان رو ازش گرفتم و کنار خودم گذاشتم و با خنده گفتم چرا بهت بر میخوره خب بابام که بیاد تحریک ببینت با زبون شروع میکنه سر تا پات رو لیس میزنه ،
مامان از طعنه ای که زدم بدش نیومد و با پوزخند گفت آره جون عمت ،
با خنده گفتم حالا میبینیم ،
دستش رو گرفته بودم و صحبتی کوتاه کردیم که عقب رفتم و دراز کشیدم و گفتم مامان تو هم بیا دراز بکش صحبت کنیم ،
مامان اومد و با فاصله عادی به پهلو افتادیم و زانوهامون به هم خورد ،
مامان در اولین لحظه موهاش رو از پشت سرش آورد و روی گردنش رد کرد و به جلو انداخت و مشغول صاف کردنشون شد ،
روی شونه بالاییش بند سوتین مشکیش از زیر بند تن پوش بیرون افتاده بود ،
سوالات مامان داشت وقت رو میگذروند که به یکباره برای صمیمی شدن و پرسیدن سوالی خصوصی دستم رو به پهلوش رسوندم و با لبخندی مرموز گفتم مامان میتونم سوالی بپرسم ؟
مامان با اینکه میدونست سوالم سکسیه ولی مصمم گفت بپرس ؟
گفتم واقعاً اونروز تحریک نشدی ؟
مامان با اطمینان گفت نه ،
گفتم یعنی شبش با بابام رابطه نداشتی ؟
مامان موقع جواب دادن به سوالات سکسیم سعی میکرد توی چشمام نگاه نکنه و معمولاً لبخند از صورتش محو میشد و اینبار هم همونجوری گفت معمولاً بابات هر شب ازم میخواد و اگه اشتباه نکنم اونشب هم یکی از اون شبا بود ولی ربطی به حرفهای تو نداشت ،
اینکه فهمیدم بابام هر شب ازش سکس میخواد ناامیدم میکرد ولی باز پرسیدم یعنی واقعاً هر شب رابطه دارید ؟!
مامان گفت آیدین قرار بود سوالهایی بپرسی که توی روابطت کمک کنه ولی تو داری جیک و پیک منو بابات رو در میاری ؟
لبخند زدم و گفتم مامان مطمئن باش پرسیدن این چیزا هم کمک به من میکنه و هم اگه بتونم منم کمکی به بهتر شدن رابطتتون میکنم ،
مامان لبخند زد و گفت نیاز نیست تو کمک من کنی ،
خندیدم و گفتم کی گفته ؟ تصمیم گرفتم چندتا کلیپ آموزشی برای بابام دانلود کنم و خوردن رو یادش بدم آخه بابام ی خوردن به مامانم بدهکاره ،
مامان میون خندیدن و جدی بودن نیشخد رو انتخاب کرد و گفت آره نشونش بده تا جرت بده،
من بیش از اونکه خنده داشت خندیدم و با همین خندیدن به حالت چلوندنی آروم پهلوش رو فشردم و آروم دستم رو روی بدنش کشیدم ،
همزمان با کشیدن دستم روی بدنش با حالتی احساسی و عاطفی گفتم مامان خوبه که تو رو دارم و همیشه جای خالی یک همراز و همدم که بتونم باهاش راحت صحبت کنم توی زندگیم حس میکردم و نگاه زندگی مردم میکردم حسودیم میشد ،

🌛داستان شبانه🌜

23 Jan, 04:24


فنا (۱)
















































@night_story99


















#تابو

#مامان





























آیدینم و در صد و پنجاه کیلومتری شهرم دانشجو هستم که این ترم رو جوری تنظیم کردم که چهار روز رو خونه دانشجویی هستم و سه روز رو خونه و دوری از خونه باعث رابطه ای احساسی بین منو مامان شده بود و درست میرم سروقت روز موعود و متوجه آنچه که گذشته میشید ،
این هفته هم یک قرار واهی با فاطیما دوست دخترم داشتم و قرار بود اولین دیدار آشنایی مامان و فاطیما باشه و این هفته برعکس هفته قبل داداشم شیفت عصر بود و فقط از ساعت دوازده و نیم تا سه رو وقت داشتم ،
همین که داداش خونه رو ترک کرد از سر میز ناهار بلند شدم و رو به مامانم گفتم مامان تمیزکاری رو بزار برای بعداً و دست بکار شیر موز شو و خودت هم آماده شو ، مامان یادت نره کلی از اپن مایند بودنت تعریف کردم ی وقت جوری رفتار نکنی که معذبش کنی ، در حد امکان کلمات رکیک توی جملاتت به کار ببر و وقتی خواستیم به اتاق بریم ی چیزی بگو که فکر کنه تو دوست دختر بابا بودی و هنوزم عاشقشی ،
مامان با خنده گفت باشه حواسم هست تو برو دوش بگیر منم آماده میشم ،
با دستپاچگی گفتم مامان داشت یادم میرفت قرص بخورم ،
مامان گفت باز قرص نخوری و فاطیما نیاد و باز از درد بنالی ،
خندیدم و گفتم خیالت راحت امروز صددرصد میاد و اگه نیاد مثل هفته قبل خوشبحال بابام میشه ،
(هفته قبل با کنسل شدن قرارم وانمود کردم صحبت کردن آرومم میکنه و با سوالات مکرر سکسی مدعی شدم که ناخواسته دارم با سوالام تحریکش میکنم و احتمالا امروز احتیاج به بابام داره و مامان کاملاً این موضوع رو رد میکرد )
مامان خندید و گفت اونجوریا نیست که تو میگی ،
گفتم آره جون شوهرت ،
میخواستم برم حموم که گفتم مامان لباس و آرایش یادت نره ؟
مامان گفت هفته پیش خوب بود دیگه ؟
گفتم مامان اگه بتونی بهترش کنی برات جبران میکنم ،
مامان خندید و گفت برو دوش بگیر و بیا ببینم چیکار میتونم بکنم ،
وقتی از حموم برگشتم مامان توی اتاقش بود که در زدم تا سشوار رو بگیرم که مامان گفت برم داخل ،
وقتی وارد اتاق خواب شدم دیدم مامان روبروی آینه ایستاده و از گوشه چشم داره با نیشخند نگام میکنه تا واکنشم رو به پوشش ببینه ،
وقتی بدن به شدت لاغرش رو توی شلوارک و تن پوش لش لی دیدم با حفظ لبخند روی صورتم فهمیدم که مامان خواسته برام سنگ تموم بزاره غافل از اینکه امروز میخوام تمام تلاشمو بکنم که خودشو به حجله ببرم ،
با ذوق نگاهش کردم و گفتم مامان عالی شدی فقط اون کش موهات رو باز کن و موهات رو بیار جلو بنداز ،
دیگه نیاز نشد برم بیرون سشوار بکشم و همانجا مشغول شدم و وقتی مامان می خواست از کنارم رد بشه سشوار رو خاموش کردم و گفتم مامان راستی یکی از اون یاروها برام بزار ،
(هفته پیش که فاطیما نیومد گفتم نکنه با کسی دیگه در رابطه باشه و نکنه مریض بشه و نکنه منو مریض کنه ؟که خود مامان از ضرورت استفاده از کاندوم برام گفت و وقتی گفت هر وقت خواستی خودم بهت میدم ضمن اینکه متعجب بودم که با این سن هنوز از کاندوم استفاده میکنه دلم حال اومد و گفتم باشه بهت میگم )
مامان یادش اومد که هفته قبل چی گفته و سراغ کشو دراور رفت و نزدیک کارتن دستمال کاغذی شد و گفت میزارمش اینجا ،
با مامان هماهنگ شدیم و گفتم که ده دقیقه دیگه حرکت میکنه ،
(مامان که دانشجوی اخراجی بود در بحث با بابام کلافه میشد و از کهنگی افکارش می نالید و کلید ارتباط راحتم با مامان این بود که باید قبل از ممنوعه ترین سوالم باید میگفتم اگه چیزی بپرسم ناراحت نمیشی ؟ و تهش میگفتم مرسی که تا این حد درکم میکنی و یا اینقدر جنبه داری و اینجوری شد که خیلی باهاش راحت تر از قبل شدم )
شلوارک و تیشرت تنم بود و وقتی مامان رو در حال انداختن شیر موز توی لیوان ها دیدم دستام رو به تیشرتم رسوندم و همزمان با درآوردن تیشرتم گفتم مامان به نظرت زشت نیست توی خونه ای که مامانش اینجوری راحته من تیشرت تنم باشه ؟
مامان خنده کنان گفت اصلا شلوارکت رو هم در بیار ،
خندیدم و گفتم مامان شورتم چسبون و کوچیکه اونجوری خیلی تابلو میشم ،
مامان که این روزها حسابی با پسرش گرم گرفته بود گفت بالاخره که میخوای همونو هم در بیاری ،
منم با اینکه میدونستم مامان داره شوخی میکنه خودمو جدی گرفتم و دستمو به کش شلوارکم گرفتم و گفتم بهم نمیگی ها ؟
صدای خنده من بعد از خندیدن مامان بالا گرفت،
رفتم توی اتاق خواب مامان که برام آمادش کرده بود و روی تختخواب دراز کشیدم و با گوشی مشغول شدم و ظاهراً منتظر رسیدن فاطیما شدم ،

🌛داستان شبانه🌜

23 Jan, 04:21


پرسید چطور من هم جریان رو گفتم اون رفیق فابم بود خیالم جمع بود که دهنش قرصه…گفت کوسخول لختش کن بزار کونش کیف کن.گفتم کثیفه گفت مشنگ کثیفه چیه بکن بفهمی لذت دنیا چیه.من گفتم دیگه فرصت تموم شد اون رفته خونه اش.ظهرش که برگشتم عمه و پسرش خونه ما بودن پسر عمه بزرگه رو ب

رده بودن زندان و سند میخواستن که سند خونه مارو قبول نکردن چون بابام وام گرفته بود.مونده بود برای فردا صبح.عمه دوباره برگشت روستا.من از خوشحالی نمیدونستم چکار کنم توی کونم عروسی بود.شب شد و بعد شام دوباره دیدم داره دارو میخوره بهم گفت پسر دایی نمیدونم این قرصا چیه که صبح ساعت۹بزور بیدارم کردن.خلاصه که طفلک خورد و خوابید.من خیلی صبر کردم تا شد۲نصف شب آروم رفتم کنارش و ایندفعه بدون معطلی دامن و زدم بالا و آروم شلوارشو کشیدم پایین شلوار زیر لپ چپ کونش گیر کرده بود بزور دادم پایین …وای وای وقتی کونش لخت شد شورت سبز رنگ پاش بود آروم دادمش پایین. بخدا نا خود آگاه اینقدر که کونش سفید و قشنگ بود بوسش کردم.دست گذاشتم روش چه گرم و نرم بود.سریع شلوارم و کشیدم پایین و گفتم تا آبم نیومده بزارم کونش رفیقم گفت هر وقت کون کردی تف زیاد بزن و سعی کن با یک فشار یکدفعه جا کنی توش چون اگه بکشی بیرون دوباره بزاری طرف دردش میاد نمیزاره دوباره جا کنی.من هم تف زیاد زدم و لای کونشم خیس کردم گذاشتم توش وبا یک فشار محکم جا کردم توش.چقدر نرم و گرم و لیز بود چند بار عقب جلو کردم آبم اومد ریختم توش.چه کیفی داد.شلوارم رو بالا کشیدم و لاش رو نگاه کردم ببینم کونش یه وقت خون نیومده باشه چون ناوارد بودم و رفیقم گفته بودیک بار که کون پسرعموش گذاشته تا ته داده توش کونش خون اومده و گریه کرده.من هم با دستم لای کون رو باز کردم تازه فهمیدم من توی کون نزاشته بودم توی کوس گذاشته بودم چون آبم از کوسش بیرون زده بود.سریع همه چی رو مث اول کردم و خوابیدم صبح رفتم مدرسه و تا۲کلاس داشتم برگشتم دیدم نیستن.مادرم گفت که برای پسر عمه رضایت گرفتن آزاد شده و برگشتن روستا.این ماجرا تموم شدو عروس عمه ام اینا رفتن.عید همون سال بود که ما شب روستا موندیم خونه عمه دیدم مادر و عمه ام و عروس دارن صحبت می‌کنند.عروس عمه گفت زن دایی فک کنم حامله ام چون۲ماهه عادت نشدم.عمه و ننم خوشحال شدن و تبریک گفتن و خندیدن.خلاصه که بچه اش بدنیا اومد و بزرگ شد و یک پسر خوشگل شد.عمه مرد.وبابام هم مرد و امسال عید۴۰۳ که بچه الان ۳۰سالشه و زن و بچه داره اینقدر شکل منه که ننم توی۸۰سالگی تا دید گفت چقدر شبیه علی پسر من شدی تو ننه جون.من خودم الان زن و بچه دارم اما شک ندارم که این پسر منه.چون بینهایت شبیه منه.خود پسره تا عکسای جوونی و قدیم منو دید تعجب کرد.ماهم گفتیم خب پسر حلال زاده به داییش میره دیگه.حالا احمدآقا به پسر دایی باباش رفته.نمدونی چقدر مهرش به دلمه.نوه هام چی خوشگلن دو قلو هستن.











































































نوشته: خان دایی




































@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

23 Jan, 04:21


احتمال یا شک







































@night_story99




















#زن_شوهردار

#اقوام


























سلام عزیزان. این شرح یک اتفاقه.واقعی واقعیه.
سال۷۲دوم دبیرستان نظام قدیم بودم اون موقع درسی بود بنام طرح کاد که یک روز هفته باید میرفتی یک شغلی یاد میگرفتی و آخر سال از اوستا کارت میزان مهارتت رو میپرسیدن و نمره میدادن.من اون موقع داروخانه میرفتم.برای کارآموزی.ظهر یک روز سرد زمستون بود یادمه خیلی هم برف باریده بود.رسیدم خونه دیدم از روستا مهمون اومده عمه و عروسش و پسر کوچیکش که ۲۰سالش بود اومده بودن سلام و احوالپرسی کردم پدرم گفت عصر که رفتی دوباره داروخانه…داروهای عروس عمه رو هم بگیر بیار.من تا اون روز این عروس عمه ام رو ندیده بودم یک دختر قد بلند و محجبه و خجالتی بود ساده و بدون آرایش و تجملات.من حتی عروسیشون هم نرفتم چون روستا بود.پرسیدم چی شده مگه پسر عمه کجاست.عمه ام گفت قبرستونه. خاک عالم به سرش.گفتم چی شده مگه گفتن دیروز توی روستا دعوا کرده و زده با چوب دو نفر رو نفله کرده الان هم بازداشته فردا باید بره دادگاه تا معلوم بشه چی میشه.گفتم عروس عمه چش شده پس …گفتن توی دعوا رفته نزاره شوهرش درگیر بشه یک سنگ خورده سرش نشکسته ولی ورم کرده درد داره.ولی بیشتر دکتر گفته ترسیده.باید استراحت کنه.الانم ناهارتو بخور برو داروهاش رو بیار گناه داره.عمه گفت من و حسین میریم روستا چون باید شب غذای گوسفندا رو بدیم سارا اینجا میمونه فردا صبح میایم که بریم دادگاه.خلاصه که من رفتم داروخانه نسخه رو نشون دکتر دادم گفت این یک داروی خواب آور قوی هم توش نوشه بگو نصف بخوره بهتره.بعد علامت ۱ دوم روش نوشت داد بهم.من هم تا۷ غروب باید داروخانه وایمیستادم.که دکتر گفت پسر بیا با آقای رضایی برین انبار دارو بیارین بعد برو خانه.خلاصه که رفتیم انبار این رضایی آدم زبلی بود گفت این دارویی که امشب دکتر بهت داد داروی خوبیه من با این دارو تا الان چند بار کون گاییدم.من خداییش تااون موقع اصلا کون مون نگاییده بودم چندباری بچه محل ها رو مالیده بودم اما گایش اصلا.دختر که اصلا.گفتم یعنی چی با این دارو کون گاییدی؟گفت ازین قرص۲تابه هرکی بدی عین خرس توی زمستون می‌خوابه میفته بیدار نمیشه همین حرفش کرم انداخت توی فکرم که شب برم سراغ کون عروس عمه خلاصه که رفتم خونه و داروها رو دادم گفت پسر دایی باید چطوری استفاده کنم.گفتم فقط دو تا دارو ماله شب هست بقیه مال روزه.۱استامینوفن رو با۲تا ازون قرصها رو دادم بهش گفتم بعد شام با۱لیوان آب بخور.ساعت۹شام خوردیم دقیق یادمه تازه سریال شروع شدکه ننم میوه آورد بعدش عروس عمه قرصها رو با۱لیوان آب خورد.اون زمان مردم ساعت ۱۱دیگه همه خواب بودن گوشی و ماهواره و اینا نبودکه. تلویزیون هم چندان برنامه ای نداشت تازه ماهم شهر کوچیکی بودیم و سنتی زندگی می‌کردیم…بابا ننم ۵صبح نماز بیدار بودن و بعدشم سر کارصبحونه۶همیشه حاضر بود.در ضمن خونه فقط دو تا اتاق خواب ۱حال و ۱آشپزخانه داشت.سرویس و حمام هم بیرون بود.ننم و بابام رفتن اتاقشون ومن و خواهر کوچیکه هم توی اتاقمون.مادرم گوشه اتاق ما برای عروس عمه جا پهن کرد.رفتیم توی رختخواب باور کنید هنوز۱ساعت نشده بود که عروس عمه مست خواب بود خواهرم مطمئن هستم هنوز بیدار بود من هم دلم آشوب بود.ساعت همینجور می‌گذشت.نزدیک۲بود چند بار بلند شدم نشستم تا که مطمئن شدم خواهرم خوابه.بخاری بلند بوداتاق هم گرم.آروم رفتم سمت عروس عمه.لحاف رو زدم کنار دیدم خوابه خوابه.یک وری به پهلو خوابیده بود آروم اول چند بار دست زدم بهش دیدم انگار نه انگار نور هم کم بود اما کافی بود.۱چراغ خواب سبز روشن بود.دستم رو گذاشتم روی کون بزرگ و تپلش…چقدر کمرش باریک بود همین که دستم خورد بدنم لرزید چقدر نرم بود آخ آخ چه لحظه ای بود کیر کوچولوم که فقط۱۲سانت بود بلند شد.دقیق میگم چون چند بار با خط کش اندازه گرفته بودم.ولی میدونم خوب کلفت بود و هست.عقلم نمی‌رسید که سینه هاش رو بمالم.دامنش رو دادم بالا یک شلوار نخی پاش بود.وای از روی شلوار دست زدم کونش مالوندمش های دستم رو می‌بردم لای کونش و هی دست میزدم .پایین‌تر چقدر نرم‌تر بود.نمدونستم کوس اینقدر نرمه اونم از پشت.باور کنید اینقدر مالیدم که کوسش نم انداخت.تا اینکه آبم پاشید توی شرتم.دیگه حال نداشتم و سیر شدم و گرفتم خوابیدم.حتی لختش هم نکردم.صبح ننم بزور بیدارم کرد رفتم مدرسه توی مدرسه یک رفیق داشتم دائم ازکون گاییدناش تعریف میکرد همش میگفت آرزو دارم کون دختر بزارم.بهش گفتم من دیشب تاصبح کون دختر مالیدم گفت گوه خوردی که دروغ میگی گفتم به جون ننم

🌛داستان شبانه🌜

23 Jan, 04:20


ولی من مشکل بزرگ‌تری داشتم خانوادم قبول نکردند خصوصاً مادرم طوری که مجبور شدم خودم به تنهایی برم خواستگاری…
روز قرار مشخص شد و من با گل و شیرینی رفتم شیراز خونه پدرش که خودش هم اونجا بود…

منی که فکر می‌کردم پدرش به خاطر نبود خانوادم موافقت نکنه ولی دلیل دیگه‌ای داشت همون دلیلی که گفتم خیلیا منو می‌شناختن که دوست وحید بودم می‌ترسیدن آبروشون بره و به همین دلیل موافقت نکردن…
چند ماه به همین منوال گذشت و خود زهرا یه پیشنهاد داد که با هم مخفیانه عقد کنیم و بریم یک جای دور با هم زندگی کنیم… ولی من فکر بهتری به ذهنم رسید… آشنا داشتم تو ترکیه … می‌خواستیم تنها باشیم و خودمون با هم زندگی کنیم بهش پیشنهاد دادم که بریم ترکیه در اولین فرصت عقد کردیم… و من با آشناهایی که تو ترکیه داشتم البته برای کار رفته بودند که بعدها دیگه اونجا موندگار شدند صحبت کردم و شرایط رو جویا شدم بعد افتادم دنبال پاسپورت پاسپورت خودمون رو گرفتمو بعد چند ماه بدون اطلاع خانواده‌هامون رفتیم ترکیه…
هرچی داشتم فروخته بودم و تونستم اونجا با خرید خونه ویزا و اقامت بگیرم… الان که دارم اینا رو می‌نویسم 1402 هست … و تا همین لحظه زندگی عالی برای خودمون ساختیم که از هر لحظه و دقیقه‌اش راضی هستیم و به نظرم آشنا شدن با زهرا و ازدواج باهاش بهترین اتفاق زندگیم بود…
و دلیل نوشتن من فقط و فقط این بود که همیشه بعضی رابطه‌ها به جاهای خوب هم ختم می‌شه نه اینکه فقط بکن در رو باشه.
آرزوی موفقیت برای همه عزیزانی که خوندن دارم…






























































نوشته: علی

















































@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

23 Jan, 04:20


دستمو بردم پایین رسیدم به بهشتش…
من تو عمرم کس تپل و نرم مثل این ندیده بودم معلوم بود تازه شیو کرده خیلی تر تمیز و نرم بود این

قدر که یه لحظه دلم خواست بخورمش منی که اصلاً از این کارا خوشم نمی‌اومد و به جز لب و گردن و سینه دختر جای دیگرو نمی‌خوردم حتی بوس نمی‌کردم…
ولی یه لحظه خیلی دلم خواست بخورمش اومدم پایین بین پاهاش نشستم شلوارشو کشیدم پایین و از پاش درآوردم سرم رو آوردم جلو و روی کسش بوس کردم… تا اون لحظه زهرا هیچ حرکتی از خودش نشون نداده بود و چشماش بسته بود ولی اون لحظه یه آه خیلی شهوت انگیزی کشید و من مشغول خوردن کس تپلش شدم زهرا یه دستش روی سینه‌هاش بود اون یکی دستشم سر و شونه من رو لمس می‌کرد… اولین بارم بود کس می‌خوردم ولی خیلی لذت خاصی برام داشت یهو دیدم زهرا پا شد نشست و دست انداخت تیشرت منو آورد بالا منم دستامو آوردم بالا و تیشرتو از بدنم کشید بیرون من زیاد اهل ریکابی نیستم وقتی بدن لخت و ورزشی منو دید خودشو انداخت تو بغلم و محکم بغلم کرد چنان گرمایی وجودش داشت با نرمی بدنش هوش از سرم داشت می‌برد
من که سیخ سیخ کرده بودم زهرا هم نشسته بود تو بغلم و حس می‌کرد سیخ شدنش رو بعد که از بغلم جدا شد دست گذاشت روی کیرم
بدون اینکه چیزی بگم یا چیزی بگه کمربندمو باز کرد دکمه شلوارو باز کرد و منم شلوارمو کشیدم پایین و یه شورت تنم بود یه جورایی خجالت می‌کشیدم ولی دیگه چیزی برای خجالت کشیدن نبود کیرم از رو شورت مشخص بود گفت دراز می‌کشی دراز کشیدم اومد کنارم شورتمو کشید پایین منم خودمو دادم بالا و شورت از پام در اومد کیرم حدود 17سانته نه نازکه نه کلفت ولی خیلی خوش تراشه فرم خوبی داره
کیرم آروم گرفت وقتی گرمای لباش رو رو کیرم حس کردم احساس کردم کیرم می‌خواد بزرگتر بشه انگار می‌خواد منفجر بشه… حرفه‌ای ساک نمی‌زد معلوم بود بار اولشه… کمتر از یه دقیقه ساک زد دیدم بلد نیست… بازوهاشو گرفتم و کشیدم رو خودم وقتی نشست رو کیرم نرمی باسنش خیلی لذت بخش بود یه خورده جابجا شد و خوابید و سینه‌ام سرش رو گذاشته بود روی سینم و دستاش را آورد زیر سرم حالت بغل کردن منم کیرمو تنظیم کردم روی کسش و آروم سرش می‌دادم منی که انقدر داغ بودم ولی وقتی کیرم به کسش می‌خورد احساس می‌کردم کیرم یخه انقدر داغ بود… خودش طاقت نیاورد و در گوشم گفت میشه بکنی توش تو اون لحظه صداش خیلی حشری شده بود و بی‌تاب بود…
با یه فشار کوچیک کیرم رفت داخل به هیکل تپلش نمی‌خورد اینقدر تنگ باشه شاید چون خیلی وقته رابطه نداشته یا اینکه کیر وحید کوچیک بود دلیلش هر چی بود باعث شده بود لذت خاصی داشتن تجربه کنم …
شروع کردم به تلمبه زدن آروم آروم تلمبه می‌زدم… کمتر از دو دقیقه بود که تلمبه می‌زدم که به خودش لرزید و محکم منو بغل کرد روناش داشت می‌لرزید فهمیدم ارضا شده… خیلی آروم شده بود طوری که فکر کردم خوابیده چند بار آروم صداش زدم اولش ترسیدم گفتم شاید چیزی شده بعد دیدم انقدر آرامش داشته که تو بغلم خوابش برده. منم دیگه تلمبه نزدم و کاری نکردم…
سنگینیش خیلی بود و داشتم احساس گرما می‌کردم یواش یواش بدنم داشت عرق می‌کرد مجبور شدم از خودم جداش کنم لباسشو تنش کردم و همونجا روشو کشیدم تا بخوابه… لباسمو پوشیدم اومدم تو حیاط نشستم به لذتی که داشتم کاری که کرده بودم فکر می‌کردم پشیمون نبودم چون بیش از حدی که تصورشو داشتم لذت بردم با اینکه هنوز ارضا نشده بودم…
ساعتو نگاه کردم از ۳ رد شده بود اومدم داخل رو کاناپه دراز کشیدم نفهمیدم کی خوابم برده بیدار که شدم دیدم هنوز خوابه لباس عوض کردم زدم بیرون… چند ساعت بعد پیام داد ازم دلخوری… گفتم نه چرا باید باشم خودم هم تعجب کردم بعد فهمیدم چون بدون سر و صدا گذاشتم رفتم این فکرو کرده…
گفتم نه اتفاقاً شب به یاد ماندنی بود و خیلی لذت بردم بعد گفت برا من یا خودت تو که کاری نکردی منظورش این بود که خالی نشدم… نوشتم لذت فقط به همون خالی شدن نیست من که راضی بودم… یه استیکر خنده براش فرستادم و یه استیکر چشمک… بعدش نوشتم تا ابد وقت دارم با تو باشم… منو اون چند ماه همینجوری رابطه داشتیم ارتباطمون داشت بیشتر می‌شد و هر دلیل و تو هر فرصتی میومدم پیشش…
بعدها تصمیم گرفتم بهش پیشنهاد ازدواج بدم اون موقع نمی‌دونستم کلم داغ بود نه درست نه غلط رو تشخیص نمی‌دادم فقط چیزی که دلم می‌خواست و انجام می‌دادم
بهش این پیشنهاد دادم اولش خوشحال شد ولی گفت شدنی نیست پرسیدم چرا گفت امکان نداره خانوادم راضی بشن مخصوصاً اینکه بعضی از آشناهاشون منو شناخته بودن که دوست وحید هستم…
و این کارو سخت‌تر می‌کرد ولی قرار شد به خانوادش بگه و من هم به خانواده خودم اون به خانوادش گفته بود و منتظر بودند که برای خواستگاری بریم و قبلش هماهنگ کنیم…

🌛داستان شبانه🌜

23 Jan, 04:20


گفت بیا تو میوه آوردم
سیگارو خاموش کردم و همینجوری پرت کردم تو خیابونو پشت سرش اومدم داخل… اصلاً به پوشش زهرا تا اون لحظه دقت نکرده بودم …(حالا شاید خیلی هاتون بگید مگه میشه چرت میگی ولی واقعیتش اینه اصلاً تا اون لحظ

ه منی که واقعیتش خیلی چشم چرونم بودم ولی اصلاً نگاش نکردم اصلاً تا اون لحظه) ولی همین که پشت سرش داشتم میومدم اون هیکل تپلش خیلی دلنشین بود یه شلوار لی آبی پوشیده بود با یه سارافون بنفش. البته شال انداخته بود ولی بیشتر موهاش بیرون بود… اومدیم نشستی میوه که خوردیم تموم. نگاه ساعت کردم از ۱۰ گذشته بود به زهرا گفتم چیزی لازم داری کم و کاستی داری هر چیزی لازم داشتی بگو فردا می‌گیرم میارم… گفت مگه می‌خوای بری گفتم مگه نمی‌خوای بزاری برم با یه لحن شوخی برگشت گفت اگه بزارم بزاری میزاری بزارم و منم انتظار این حرفو نداشتم خیلی خندیدیم
گفت اگه میشه بمون خواهش می‌کنم… حرفی نزدم رو حرفش گفتم باشه… پا شدم رفتم دستشویی وقتی برگشتم دیدم لحاف تشک گذاشته برام تو حال و خودش نیست چراغ‌ها رو خاموش کردم… و همونجوری با لباس رفتم تو رخت
یه لحظه پیام اومد دیدم زهراست نوشته بود شب بخیر خوابای خوب ببینی… نوشتم خواب خوب خوابیه که تو توش باشی و الانم تو هستی چرا بخوام خوابتو ببینم خودتو می‌بینم… بیشتر از دو ساعت تو چت با هم حرف زدیم بیشتر درد دل بود و من هم فقط دلداریش می‌دادم از رفتارهای خانواده و فامیل دوست و آشنا و اینکه پدر مادرش بهش فشار میارن ازدواج کنه…
نزدیکای ساعت یک بود که خودش گفت خوابش میاد و می‌خواد بخوابه شب بخیر گفتیم … و آخرش من نوشتم می‌بوسمت. که یه استیکر خنده فرستاده بود گوشی رو گذاشتم کنار و دوباره پاشدم یه سیگار کشیدم برگشتم اومدم خوابیدم… تازه خوابم برده بود احساس کردم کسی بغلم کرده چشامو باز کردم دیدم زهراست بدون اینکه چیزی بگم دستمو بردم زیر سرش و کشیدمش تو آغوشم صدای نفس نفس زدن‌هاش کامل احساس می‌شد حتی تندی ضربان قلبش رو هم حس می‌کردم خودم هم دست کمی ازش نداشتم… ازش پرسیدم چرا قلبت تند تند می‌زنه گفت به همون دلیلی که مال تو میزنه گفتم من فقط شوکه شدم گفت نه مال من بیشتر حسرته …
همینطوری با دستام نوازشش می‌کردم با اینکه لباس تنش بود باز هم می‌شد نرمی تنش رو حس کرد سرش تقریباً رو سینه‌ام بود موهاش بوی خیلی خوبی می‌داد چندین بار سرش رو بوسیدم یه لحظه سرش رو آورد بالا و همزمان من هم سرمو آوردم پایین چشم تو چشم شدیم… چشماش یه قشنگی و یه مظلومیت خاصی داشت بی‌نهایت خوشگل بودن نتونستم خودمو کنترل کنم و هر دو تا چشمشو بوسیدم همون لحظه خودش محکم بغلم کرد جوری که انگار می‌خواست لهم بکنه … که یه دفعه لباشو گذاشت رو لبم یه گرمای خاصی تو وجودش بود از فشار استرس لباش حالت خشک شده بود راحت می‌شد اینو حس کرد خیلی لذت خاصی بود انقدر که من نتونستم بوسش نکنم شروع کردم به بوسیدنش و آروم آروم لباشو می‌خوردم انقدر لذت بخش بود و داشتم لذت می‌بردم که اصلاً متوجه نشدم کی دستم رو بردم روی سینش یه جورایی مثل خواب بود سایز سینه‌هاش درشت بود و با اینکه سوتین بسته بود ولی باز هم نرمی سینه‌هاش رو می‌شد حس کرد آروم آروم دستم رو بردم روی شکمش همینجوری نوازشش می‌کردم دستم رو بردم زیر سارافون و نرمی بدنش رو احساس کردم انقدر نرم بود که همون لحظه شق کردم و چون چسبیده بود بهم خودشم فهمید ولی فکر کنم خجالت می‌کشید کاری نکرد آروم آروم دستمو بردم بالا تا رسیدم به سوتینش…
آروم سوتینشو بردم بالا سینه‌هاش خیلی نرم بود و چیزی که بیشتر توجهمو جلب کرد نوک سینه‌هاش بود اندازه یه بند انگشت انگار یه گیلاس وصل کرده باشه سر سینه‌اش… شروع کردم آروم آروم سینه‌شو مالیدن یواش یواش گرمای بدنش داشت بیشتر می‌شد نفساش داشت تندتر می‌شد معلوم بود خیلی وقته تشنه هستش … بدون اینکه ازش بپرسم کمکش کردم بلند شه و لباسشو درآوردم با اینکه خونه تقریباً تاریک بود ولی سفیدی بدنش مشخص بود و مخصوصاً سینه‌های بزرگش شکم نداشت ولی هیکلش تپل بود حالت گوشتیه خیلی نرم. دست انداختم سوتینشو باز کردم دوباره خوابوندمش شروع کردم گردنش رو بوسیدم بوسه‌های آروم پشت سر هم… اینقدر روم آروم می‌بوسیدمش که خودش با دستش سرم رو هدایت کرد سمت سینه‌هاش وقتی سینشو زبون زدم انگار داشتم ژله رو زبون می‌زدم انقدر حالت نرم و ژله‌ای داشت و وقتی نوک سینه‌شو کردم تو دهنم واقعاً انگار یک گیلاس بود تنش بوی خیلی خاصی می‌داد عطر و اینجور چیزا استفاده نکرده بود ولی یه بوی خوشایندی داشت که منو بیشتر ترغیب می‌کرد برا خوردن بدنش یکم بد دستمو آروم گذاشتم روی رونش آروم آروم ماساژش می‌دادم آروم آروم دستمو آوردم بالا رسیدم بین پاهاش از روی شلوارش که یه شلوار راحتی بود از اینایی که خانوما می‌پوشن گشاده شل و ول… تپلی کسش مشخص بود احساس کردم شورت پاش نیست دستمو آوردم بالا آروم سرش دادم زیر شلوارش حدسم درست بود شورت پاش نبود

🌛داستان شبانه🌜

23 Jan, 04:20


ازش پرسیدم اصفهانه که بعد از نیم ساعت جواب داد آره گفتم می‌خوای بیام ببینمت که جواب داد برات مهمه… گفتم خودت می‌دونی که مهمه بعد گفتم فردا سرکار نمیرم میام پیشت که انتظارشو نداشتم و فقط نوشته بود پاشو الان بیا
منم پرسیدم الان؟
که گفت من الان حالم بده.
ساعتو نگاه کردم نزدیکای

۲ بود براش نوشتم باشه الان پا میشم میام
یه بهونه آوردم و لباس عوض کردم و رفتم خونه دوش گرفتم راهی شدم سر راه یه چند تا شاخه گلم گرفتم براش دم در خونه که رسیدم زنگش زدم که بار اول جواب نداد بار دوم جواب داد گفت ببخشید دستم بند بود گفتم دم درم یک جوری انگار هول کرده بود پرسید واقعاً گفتم آره اگه درو باز کنی می‌بینی منو گفت وایسا الان میام با اینکه آیفون داشتن ولی خودش اومد دم در… درو باز کرد و چند قدم رفت عقب سلام کردم و رفتم تو و برگشتم درو بستم همین که چرخیدم دیدم بغلم کرد و زار زار گریه می‌کرد آرومش کردم و دلداریش دادم و اصلاً به فکر مرسانا نبودم اومدیم تو خونه و نشستیم چند دقیقه همینجوری گریه می‌کرد و من هم آروم نوازشش می‌کردم بعد که یه خورده آروم شد ازش پرسیدم مرسانا کجاست که گفت خوابه ازم پرسید تو این مدت کجا بودی زبونم بند اومده بود چون بهونه‌ای نداشتم فقط برگشتم گفتم من چند بار پیام دادم جواب ندادی گفتم شاید دوست نداری ببینی منو… انتظار داشتم خیلی زودتر از این‌ها بیای خیلی خیلی زودتر چیزی نداشتم بگم فقط گفتم شرمندم ولی از این به بعد هستم هر کاری داشته باشی من هستم… ازش پرسیدم چرا نرفتی شیراز چرا اینجا موندی شنیدم میری سر کار…
چون فکر می‌کردم خیلی زودتر از اینا میای سراغم… گفتم هرچی بگی حق داری واقعاًم حق داشت و همونجا بهش گفتم من تا تهش هستم باهات یه جورایی راحت شده بودم نه اینکه از نبود وحید خوشحال بودم ولی اون حس خیانتی که قبلاً داشتم دیگه وجود نداشت … بیشتر از نیم ساعت اونجا بودم و خیلی حرف‌ها رو زهرا زد من بیشتر شنونده بودم از کسایی که بهش پیشنهاد داده بودند دوست و آشنا و فامیل تا خود صاحبخونه… یه جورایی بهم برخورد انگار باعثش من بودم و گفتم من کار واجب دارم باید برم و همین که مرسانا بیدار نشده بهتره برم خداحافظی کردم و موقع رفتن بهم گفت مرسی که هستی یه جورایی خوشحال شدم…
از همون جا مستقیم رفتم دنبال خونه یه چند جا سر زدم و و تونستم یه جایی پیدا کنم البته بابت رهن و خونش مجبور شدم قرض بگیرم که واسه فرداش اوکی شد خلاصه جفت و جورش کردم قرارداد بستم و همونجا ازم پرسیدن مجردی گفتم نه زن و شوهریم یه بچه هم داریم حس مالکیت داشتم…
کلیدا رو تحویل گرفتم رفتم یه جعبه شیرینی گرفتم زنگ زهرا زدم و پرسیدم کجاست گفت با مرسانا اومدیم پارک آدرسو پرسیدمو رفتم تو پارک دیدمش همین که رسیدم مرسانا رو بغلش کردم یه جوری بغلم کرد انگار باباش رو بغل کرده یه همچین حسی داشتم شیرینی رو دادم زهرا گفت خیر باشه گفتم شیرینی خونه هست خونه گرفتم… قراره بریم جای دیگه هم خوشحال شد هم ناراحت گفت آخه من به پدر مادرم داداشم چی بگم…گفتم بزار فعلاً از این خونه بریم بعد در موردش صحبت می‌کنی فکری برای اونم می‌کنیم من که هر شب پیشتون نیستم هر وقتم کسی بیاد خونتون قرار نیست من اونجا باشم و منو ببینه… ولی خوشحالیش خیلی بیشتر از چیزی بود که نشون می‌داد انگار خیلی راضی بود که از این خونه بره بدون اینکه به بچه‌ها بگم و روز تعطیل کردم و همه اسباب اثاثیه‌ها رو بردیم داخل اون خونه و چیدیم و البته یکی از شبا رو من تو همون خونه موندم و زهرا تو اون یکی خونه… که البته بیشتر شب و با هم چت کردیم…تو این چند روز مرسانا خیلی بهم عادت کرده بود و وابسته شده بود طوری که وقتی می‌خواستم برم خودش می‌پرسید کی میای…
منم می‌گفتم هر وقت تو دلت تنگ شد زنگ بزن من میام… چند روز بود که تو خونه جدیده ساکن شده بودند که گوشیم زنگ خورد زهرا بود جواب دادم دیدم مرساناس گفت شام میای خونمون با همون. صدای نازک قشنگش… و منم گفتم البته که میام چی دوست داری برات بگیرم و چند تا خرت و پرت گفت و لپ لپ از اینجور چیزا حس سرزندگی و شادابی خاصی داشتم جوری که دور اطرافیانم راحت می‌تونستن بفهمن یه چیزیم شده هر چند می‌خواستم طبیعی جلوه بدم ولی نمی‌شد…
شب شد و من دم خونشون بودم زنگ زدم درو برام باز کرد رفتم تو مرسانا جوری به طرفم می‌دوید و پرید تو بغلم که انگار دختر خودم بود… بغلش کردم . اومدم نزدیک زهرا سلام کردم خودش اومد نزدیک و باهام روبوسی کرد و منم امتناع نکردم دیدم سفره شام پهنه نشستیم شامو خوردیم بعد شام با مرسانا بازی کردم و ساعت ۹:۳۰ بود که زهرا گفت مرسانا ساعت خوابت پاشو برد مرسانا رو خوابوند منم تو این فاصله تو بالکن یه سیگار روشن کردم و اونجا وایساده بودم که زهرا خودش اومد گفت نمی‌دونستم سیگاری هستی گفتم اگه دوست نداری نمی‌کشم گفت نه مشکلی نداره من خودم قلیون می‌کشم که گفت البته گهگداری…

🌛داستان شبانه🌜

21 Jan, 07:44


https://t.me/spare_night_story

🌛داستان شبانه🌜

21 Jan, 07:44


ساره، یک شیطان(۲)































@night_story99
















#بیغیرتی

#همسر





































فصل دوم: بیننده ی خوبی‌ باش
بعد مطرح شدن اسم سیروان استقبال دنی برام قابل حدس بود اون فقط میخواست حس شهوتش رو با دیدن من زیر کیر یک نفر دیگه ارضا کنه براش خیلی شخص فرقی نداشت اون نیاز داشت به کاکولد بودن و براش دست به هر کاری میزد اما من باید مطمئن میشدم که این موضوع برام تبدیل به یک کابوس نشه و سیروان هم یک سیب زمینیه بی بخار مثل شوهر بی غیرت نباشه برای همین ازش خواستم بهم تنیس یاد بده تا بتونم بیشتر باهاش‌وقت بگذرونم و ببینم ایا این همون چیزیه که میتونه منو سیراب‌کنه یا میشه قوز بالا قوزم.
یک روز در میون باهاش‌ کلاس میرفتم خیلی اوقات با یک ماشین می رفتیم یا بعد کلاس یک قهوه با هم میخوردیم و معمولا سعی میکردم باهاش‌خیلی‌گرم بگیرم و ذهنیت یک دختر شیطون و راحت رو براش بسازم اغواگری با لباس های عجیب و غریب هم که بماند بعد از نزدیکی وقتش بود یک کار عملی هم انجام بدم و یک قدم به جلو بردارم برای همین یک روز دعوتش کردم به استخر بعد از کلاس و اونم خیلی راحت قبول کرد و فقط گفت لوازم شنا همراهش‌نیست و منم گفتم احتمالا ست شنای استفاده نشده تو خونه پیدا میشه و حرکت کردیم به سمت به سمت خونه بعد حرکتش پرسید دنی خونه ست؟ با جواب مطلوبش ذهشو آماده ی هر چیزی کردم.
-دنی‌ معمولا این موقع از روز خونه نیست اما باشه هم مشکلی نداره شنا میکنیم دیگه نمیخوای بخوری منو که .
+من هر چیزی رو با سس قرمز تند میخورم(با خنده)
جوابم تقریبا مطمئنش کرد که خبراییه
-اره تو یخچال سس قرمز تند داریم
رسیدیم و از سیروان خواهش کردم تو حال منتظرم بمونه تا برم آماده شم و ست شنا رو براش بیارم .
سکسی ترین مایوم رو پوشیدم که در واقع بیکینی بود فقط شورت به دوتا بند به سوتینش متصل بود و دور گردنم گره میخورد و پشت اصلا نداشت
بدون حرف‌ اضافه رفتم پایین سیروان اب دهنشو قورت داد معلوم بود داره با خودش مبارزه میکنه که راست نکنه با یک چهره ی مغموم بهش گفتم
-فک کنم دنی اون ست رو داده کسی استفاده کنه و ست نو نداریم
+او چه حیف شد پس امروز قسمت نیست شنا کنیم
-چرا قسمت نباشه خب با شورت بیا تو آب چه فرقی داره؟
+اخه شورتم ندارم اضافه اینی که تنمه هم خیس بشه دیگه بدم میاد بدون شورت شلوار بپوشم
-خب یک پیشنهاد بهتر اصلا شورتتم در بیار
سکوت مطلق حکمفرما شد دیگه دستم رو شد براش از شوک حرفم در اومد گفت
+ساره میفهمی چی میگی؟
-اره اصلا هم بد نیست
+دنی بیاد چی؟میدونی جفتمون رو جر میده؟!!
-میذاری غصه ی شوهر خودمو خودم بخورم ؟ اولا نمیاد دوما یک درصدم بیاد جوابش‌ با من نگران نباش
خیلی دو دل بود داشت بال بال میزد برای کردنم و از طرفی داشت سکته میکرد برای ترس از اومدنه دنی.
دستشو کشیدم بردمش سمت استخر یکم وا داده بود ولی خیلی کند بود
-میخوام کارو برات راحت کنم سیروان .
مایوم رو در آوردم و لخت لخت جلوش‌واستادم این کارم سرعتش رو یکم بیشتر کرد اما ترسشو کم نکرد دیگه معلوم بود چی میخوام ازش برای همینم خودم رفتم جلوش چیزی که میخواستم رو به دست آوردم ،یک کیر چند سانت از ساعد دستم کوچکتر.
برای سیروان که روی لبه ی تیغ بود یک شوک دیگه معلوم نبود چه بلایی سرش میاره برای همین به بهانه ی‌آهنگ گذاشتن به دنی پیام دادم:
اینجا نیا، از دوربین نگاه کن، بیننده ی خوبی باش.





























































نوشته: جو لاندو






















































@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

21 Jan, 07:42


در همین حال و احوال دیدم مرجان با یه دستش دستهای مهدی رو روی ممه هاش دارن همراهی میکنن و دست دیگش و کفی کرد و بدون اینکه برگرده از پشت کیر مهدی رو گرفت و شروع کرد به مالوندن
یهو دیدم مهدی حالش بدجور شده و داره منقلب میشه و میلرزه خودشو چسبوند به مرجان و وقتی مرجان دید انگار داره ارضا میشه هی میگفت پیمان نههههههه و دستشو تند تر تکون میداد و میمالید و گفت ای نامرد نامرد و مثلا ناراحت شده همونجوری روی سکو به حالت داگی سرش رو گذاشت بین دستاش رو سکو و الکی شروع کرد به گریه کردن
مهدی که دستپاچه شده بود حالتش شبیه گریه شد و برگشت منو نگاه کرد منم برای اینکه ماجرا رو جمع کنم سریع لخت مادرزاد شدم و طرف تو العینی خودمو رسوندم به حموم و دوش و آوردم کفای مهدی

رو از تنش زدم و مثلا مرجان نفهمیده فرستادمش بیرون و گفتم به صورت بی صدا لب خونی که برو خودتو تو اتاق خواب خشک کن بچه پررو به دودول من نگاه میکرد و با تعجب که مثلا چرا انقدر کوچیکه
گفتم با اخم که برو دیگه ما الان میایم
اون که رفت در رو همچنان باز گذاشتم و مثلا دارم حرف میزنم بالوس بازی گفتم عزیزم چرا گریه میکنه از پشت بغلش کردم و ادامه دادم مگه چی شده خوب؟ آبم اومد بازم راستش میکنم خودم حالتو میارم سر جاش
دیدم مرجان داره واقعا گریه میکنه و عذاب وجدان اومده سراغش و یواشکی تو گوشش گفتم چیه چرا خل شدی gt;؟ خرابش نکن دیگه بعد بلند گفتم بیا داگی شو میخوام بکنمت ببین دودولمو دوباره سفت کردم برات
چون به حالت داگی شده بود موقع گریه راحت آروم گذاشتم در کصش و با یه تکون هلش دادم تو، میدونستم مهدی میشنوه و وسوسه میشه بیاد دید بزنه
یکی از بهترین فانتزی های ما دو تا سکس در ملا عام یا پیش افراد دیگست
یواشکی تو گوشش گفتم عشقم بیا که سکسمون و داره میبینه الانه کیر خرش دوباره راست شه دیدی چقدر دراز بود>؟ با ناله گفت آرههههههههه بکن دیوث بکن کصکش من
منم بلند بلند میگفتم جنده خودمی خودم جندت کردم اون هم هی دیوث و کص کش خودمی من جنده تو ام رو تکرار میکرد و تا جایی که دیگه داد و هوار و جیغش رفت هوا از فرط حال بعد که جفتمون ارضا شدیم یواشکی نگاه کردم دیدم داره نگاه میکنه و جلق دوم رو زده و آبش رو هم ریخته تو دستمال (بعد از رفتنش دستمال و تو سطل زباله دیدیم وخندیدیم) و تا فهمید داره تموم میشه سریع رفت رو مبل نشست و من خودمو شستم و به مرجانم گفتم به رو خودت نیار اصلا
مثلا مهدی تازه اومده وقتی تو در اومدی از حموم و از ماجرای ما خبر نداری
نمیدونم مهدی بو برد که صحنه سازی بوده یا نبرده، نمیدونم واقعا ولی مو لای درز نقشمون نمیرفت
مهدی تا دو روز بعد نیومد بعد از اون جلسه
که مرجان خودش زنگ زد که مهدی جون چرا نمیای خوش میگذرونی تعطیلات و با تشر بهش گفت عقبی هیچی بلد نیستی (البته مهدی درس عالی بود) و از این حرفا و مهدی بعد از سه روز دوباره اومد و تا پایان تعطیلات هم میومد و یه روزایی که من از 5 فروردین میرفتم سرکار اون هم قبل ظهر میومد و مرجان میگفت سعی کرد پوشیده تر باشه و بذاره بچه رو درس تمرکز کنه البته مهدی تیزهوشان بود درسش هم عالی بود از بچگی و آخرش هم پزشکی بابل قبول شد همون جایی که بابا مامانش آرزوشو داشتن نزدیک بهشون
البته رابطش با ما هیچ تغییری نکرد فقط حس میکنم نگاهش به من یکم از حالت حساب بردن به تحقیر گونه تغییر کرده همش فکر میکنم داره با حرفاش و نگاهش تحقیرم میکنه بابت اون روز ولی واسه من نه تنها مهم نیست بلکه راست کنندست
از طرفی هم دیگه بچه دانشجو شده اون هم رشته پزشکی ،خوش سیما و قد بلند هم که هست دختر بازی ها هم که براهه درسها هم سنگینه حسم میگه به این دلایل از فکر مرجان در اومده
بازم خدا داند




















































نوشته: کاکولد باغیرت






























@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

21 Jan, 07:42


مهدی آیفون رو که زد من فقط دکمه رو زدم و پریدم جلو کنسول و با یه حالت خیلی طبیعی شروع کردم به ادامه بازی رو انجام دادن و حتی سرم رو هم برنگردوندم که ببینم مهدی بعد از دیدن لباس زیرها چه واکنشی داره
مهدی سلام علیک کرد و گفتم بیا دسته دو رو بگیر و باهم بریم تو یه تیم تا مرجان خاله در بیاد از حموم
اون هم با اکراه دسته رو گرفت و شروع کردیم به بازی چون به مرجان اطلاع داده بودم که مهدی اومده طبق برنامه زنگ حموم و زد و با صدای لرزون در و باز کرد و صدام زد پیمااان آقا پیمان جونی خودشو

لوس هم کرد، گفتم جانم عشقم، گفت بیا منو بشووووورر یه حالت لوسی!
یواشکی به مهدی گفتم نمیدونه اومدی و یواش یواش خندیدم و اون هم یه لبخند محوی زد
گفتم نه عزیزم شرمنده دارم بازی میکنم خیلی هم حساسه زودتر بشور خودتو بیا بیرون
گفت اذیت نکن دیگه پیمان بیا بشور حوصله ندارم، بازم گفتم نه وسط بازی هستم خانومی بشور سمبَل کن بیا بیرون دیگه الان مهدی میاد
مهدی یه جوری بهم نگاه کرد و با تعجب
که یهو مرجان گفت اصلا وایمیسم مهدی جون پسریم بیاد منو بشوره تنبل، وایسم؟ اول خواستم برنامه رو عوض کنم بگم هر کی نکرد این کار رو و مهدی رو ببرم دم در حموم و بگم بیا این مهدی ولی گفتم برنامه رو عوض نکنم بهتره لو میریم
گفتم باشه اومدم
حدس زدم مهدی ممانعت کنه و نره ولی به مهدی که گفتم یواشکی که نمیدونه تو امدی و هستی و برو ببینیم چیکار میکنه بعد از کمی اکراه و من ومن پاشد و رفت سمت در حموم که تو راهروی اتاق خوابها بود همون طور که برنامه بود در باز بود و مرجان رو سکو لخت مادرزاد پشت به در نشسته بود، تا سایه مهدی رو دید قشنگ لرزش و استرس صداش حس میشد گفت لباساتو درار هم خیس نشی هم هوس کردم قبل اومدن مهدی یه حالی کنیم( اینجارو خودش اضافه کرده بود ناکس جنده خوشگل من) من تا اون لحظه سرمو برنگردوندم ببینم، اونجا بود که رومو برگردوندم ببینم چیکار میکنه بچه که دیدم داره به من نگاه میکنه و انگار میخواد کسب تکلیف کنه همچنان سکوت کرده من که دیدم کار از کار گذشته تا اینجا اومدیم بقیشو بریم ببینیم چی میشه تا دیدم مهدی داره با شونه هاشو دستشو صورتش به من میفهمونه که حالا چیکار کنم؟
سرمو به سمت توی حموم اشاره زدم و شونه هام رو به معنی نمیدونم هر کار دلت میخواد بکن بالا دادم و با دست اشاره زدم که برو ببینیم چیکار میکنه و مثلا یکم بخندیم ، مثلا ما تو رو حساب نمیاریم که بچه ی مایی یه جوری اطمینانش و خواستم جلب کنم که نترسه
اون هم که نمیدونم بچه های الان چرا انقدر پر دل و جرات شدن اشاره به لباساش زد و منم با اشاره گفتم درشون بیاره خوب بعد برو
مرجان هی میگفت بدو جووون بدو زود باش بیا دارم دیوونه میشم بیا دیگه انقدر دست دست نکن الانه که مهدی بیاد دستگیرمون کنه
اینارو لامصب میگفت کیر من داشت میترکید
همرو از خودش میگفت اصلا تو سناریو مون نبود
مهدی لخت شد و با یه شورت جلو در حموم کله شو داد سمت من و مثلا میخواست به من بفهمونه که این نه اینو در نمیارم من هم با یه حالت تشر که موقع خفه شو به کار میبرم گفتم درش بیار ببینم بچه پر رو
اون هم با اکره در آوردش تا بحال فکر میکردم 18 ساله ها کیرشون فوقش 10 سانت باشه
وقتی شورتشو درآورد دیدم یه دسته بیل دقیقا از دودول 9 سانتی من 10 سانت بزرگتر بود تازه هنوز چون استرس داشت کامل سیخ نبود و سرش افتاده بود پایین
مهدی رفت تو حموم و مرجان میگفت جون اومدی؟ قربونت برم چرا انقدر لفتش دادی و از این حرفا و من که دیدم دید ندارم سریع پاورچین پاورچین رفتم تو آشپزخونه که دقیقا به راهرو و داخل حموم دید داشت دستمو کردم تو شورتمو وایسادم به تماشا
اونجا هی به خودم میگفتم عیبی نداره عیبی نداره پیش اومد دیگه بیخیال شو بیخیال شو ببین کیرت داره میترکه ببین از کس زن جندت داره آب میچکه هنوز نیومده پسره لمسش نکرده
تو همین افکار دیدم مهدی ناکس لیف رو گرفته و با صابون کفش کرده و داره سرشونه و پشت مرجان رو با لیف کف میکنه تو همین لحظه دیدم مرجان با دست چپش ، دست چپ مهدی رو برده رو ممه های 85 رویایی خودش گذاشته اونم انارو رو گرفته توو دستش که من نمیدیدمش ولی از تکونایی که میخورد معلوم بود که کفیه و داره لیز میده رو نوکش و میماله مرجان هم بعدها گفت بهم
مرجان لال شده بود و فقط اوممم اوومممممم میکرد
یه هوا جلوتر رفتم ببینم بهتر این ماجرا رو که دیدم تقریبا مهدی از پشت مماس با مرجانه و کیرش میخوره به کون و بدن مرجان، مهدی تقریبا بیست سانتی از مرجان قد بلند تر بود
مرجان 168 مهدی تقریبا 188 فیل و فنجون بودن مرجان تو بغل مهدی گم شده بود

🌛داستان شبانه🌜

21 Jan, 07:42


موقع خواب تو تخت به مرجان گفتم مرجان یه چی میگم دست ننداز منو گفت چیه گفتم حالا که فکرشو میکنم من و دوستام هممون از 15-16 سالگی با جلق آشنا شدیم کلا استمنا و محتلم شدن هست ، برای پسرای بالغ ، دیگه اینم مستثنی نیست دیگه ولی اینی که میگی به تو نظر داشته … خدا داند

عید بود و تعطیلات من هم خونه بودم مدارس هم که تعطیل بودن مرجان همش خونه بود
گاه گاهی خونه خ

انواده سری میزدیم و شام و ناهاری می رفتیم ولی هر روز قرار کلاس داشتیم
روز بعد که خونه بودم خیلی فکری شدم ترکیبی از عصبانیت و تعجب و آخرش به شهوت ختم شد و دیدم با حرکت دیروز مهدی حال کردم و وراسته کیرم
به مرجان گفتم بیا پیشم باهم حرف بزنیم
کلا مرجان از این موضوعات فانتزیمون حرفی نمیزد در مواقع عادی فقط در مواقع سکس بود که از نفر سوم و این و اون حرف میزدیم
مرجان که اومد رو مبل دراز کشیدم و کشیدمش رو خودم وقتی دید کیرم سفته گفت وا این چی میگه به چی فکر میکردی کسکش من
در مواقع شهوتیمون اینطوری صدام میزد منم میگم جنده ی من
گفتم نمیدونم این چرا سیخ شده داشتم به مهدی و اتفاقات دیروز فکر میکردم که اینجوری شد
یهو قاطی کرد و گفت پیمان خیلی کس کشی بسه دیگه این طفل معصوم هم برات سوژه شد؟
گفتم آخه این موضوعی که تو گفتی از معصومیت درش آورد، پسره انگار بزرگ شده
بیا یه کاری بکنیم! گفت چه کاری؟ گفتم بیا یکم سرش بازی در بیاریم اذیت نه ولی ببینیم تا کجا پیش میره
اول به هیچ عنوان راضی نمیشد تا اینکه بعد اصرار من گفت خوب مثلا چیکار کنیم؟
گفتم وقتی موقع اومدنش شد تو برو حموم وقتی اومد تو حموم باش حولتو هم نبر لباساتو بیرون در بیار من یه جوری تو مسیر اومدنش پهنش میکنم مثلا همینطوری در آوردی و رفتی حموم
درو باز میکنم براش و خودمو میزنم به مشغول بودن به بازی با پلی استیشن و وقتی اومد میگم بهش بیا بازی کنه تا خانم معلمت بیاد بیرون از حموم قبلش به تو اطلاع میدم که اومده و تو بعد از اومدنش زنگ حموم و بزن در حموم و باز کن صدام کن که پیمان بیا منو بشور مثلا نمیدونی که مهدی اومده
من میگم دارم بازی میکنم نمیتونم بعد تو بگو اگه نیای انقدر میمونم تو حموم که مهدی بیاد منو بشوره ها ، تنبل نشو بیا منو بشور حوصله ندارم
اونجا من به مهدی میگم هیس صداشو در نیار و بهت میگم باشه الان میام و به مهدی میگم برو ببینم همچین جراتی داره و یه بازی این مدلی راه میندازم
مرجان گفت بابا به خدا زشته بچه رو منحرف نکن
این توسن بدیه ها دلت میخواهد با پسر خودتم اینکارو بکنن؟
گفتم از این مقایسه ها نکن لطفا، فکر به این باحالی به نظرت باز پیش میاد ؟ دیگه سنمون داره میره بالا
گفت خوب گیرم که اومد من چیکار کنم؟ ببینیم همو که خجالت میکشیم
گفتم اون با من تو رو تو پشت به در کن درِ حموم رو هم نیمه باز بذار پشتت به در باشه و مثلا نمیبینی کی داره میاد اونجا وقتی مثلا فکر کردی من دارم میام تو بگو با لباس نیای دوش بازه خیس میشه لباست ،درار لباساتو
ببینم این پسر اینقدر خایه داره که لخت شه و با اینکه من تو خونه هستم بیاد تو حموم یا نه؟!
گفت خوب گیرم لخت شد و اومد تو گفتم بابا انقدر گیرم گیرم نکن دیگه بذار برسیم به اون قسمتش کار رو بسپر دست قضا و قدر
گفت عه پیمان روانی کسکش این بیاد لخت با کییر لخت من هوسی شم بهش بدم میدونی چی میشه؟ دیگه نمیتونیم به هم نگاه کنیم بابا فامیله غریب باشه باز یه چیزی این بیاد من عنان از دست بدم رسوایی پیش میادا
گفتم انقدر نگران نباش پسر دهن لقی نیست حواسم بهش بوده خیلی بچه فهمیده ایه
گفت باید فکرامو بکنم فعلا یه فکر برای جای امروز پسرت بکن که میخوای وقتی اون اومد کجا ببریش؟
گفتم یه ته چین بذار به هوای ناهار می بریمش خونه بابام اینا میزاریمش اونجا سرش شلوغه بچه ها هستن بازی میکنه حواسش از ما پرت میشه
همین کار رو کردیم و دم دمای ناهار رفتیم اونجا و ناهار رو زدیم و بچه رو گذاشتیم و سریع دو تایی برگشتیم خونه گفتم برو تو حموم صاف و صیف کن تا بچه مردم اولین کس زندگیش تمیز باشه خاطره خوب تو ذهنش بمونه مرجانم رفت حموم و شروع کرد به شستن خودش و کارش تموم شد و آب و بست و رو سکو نشست و منم رفتم دم در حموم باهم مرور کردیم و لباسای مرجان از شورت و سوتین و شلوارک و تاپ و همشو تو مسیر خونه یه جاهایی که میدونستم مهدی از اونجا رد میشه به صورت طبیعی انداختم و به مرجان گفتم من برم سر وقت کنسول و شروع کردم به بازی کردن که وسطای بازی باشه تا طبیعی باشه
همونطور که حدس میزدم مهدی از شوق و اشتیاق مرجان یه ربع زودتر هم اومد همین باعث شد بهونه داشته باشیم که مرجان برای ساعت 3 و نیم با تو قرار داشت واسه همین رفت حموم دوش بگیره

🌛داستان شبانه🌜

21 Jan, 07:42


خودمو زدم به اون راه و گفتم مرجان تا من با مهدی یکم حرف میزنیم تو پس برو دوش بگیر بیا مرجان گفت باشه و رفت تو حموم و قبلش هم حوله رو دم در حموم در آورد و انداخت پشت در که البته سابقه لخت دیدن مرجان رو مهدی داشت

چون واقعا اصلا حسابش نمیاوردیم
مهدی هم فکر کنم یه لحظه از پشت مرجان رو لخت دید البته حموم ما از پذیرایی و جایگاه مبل مهمون ها دید دقیقی نداره
خلاصه مرجان ده دقیقه ای دوش گرفت و اومد و این دوتا رفتن تو اتاق مرجان و شروع کردن به درس خوندن و من هم خدمت میدادم از آب میوه و آجیل و شیرینی و آخرش هم نسکافه
گفتم این اولین جلسه بود و من هم تعطیل بودم بهتون رسیدم برای جلسات دیگه خودتون باید به فکر خودتون باشین
مرجان هم مهدی رو لوس کرد و بغلش کرد به خودش چسبوند و گفت خودم قربون خاله خودم میشم مهدی پسر ماست
اون لحظه زیاد توجه نکرده بودم ولی مهدی یکم ناراحتی رو میشد تو چهرش حس کرد اینارو که می گفتیم دوست داشت بزرگ حسش کنیم
تو پرانتز هم بگم مرجان یه ساحلی پوشیده بود دکلته که تا زیر زانوهاش بود
اون جلسه دو ساعته که همچین سفارشی هم بود تموم شد و مهدی رفت میگم سفارشی چون مرجان کلاس خصوصی کم نداره و همش هم یک ساعت ست پسر و دختر میان و میرن این مطلب عادیه و به همین خاطر خونمون یه اتاق رو دادیم به مرجان که به اتاق کار مرجان معروفه تو فامیل کسی حق نداره بره اونجا خخخ
یه نکته جالب که الان بهش فکر میکنم ما حتی بعد از رفتن مهدی ادامه سکسمون هم نرفتیم هیچ حتی در مورد اینکه مهدی اومد و آیا متوجه داستان شد یا نه رو هم باهم حرفی نزدیم
خلاصه
واسه اینکه کنکور نزدیک بود و عمم هم میگفت مهدی از تعطیلات حداکثر بهره رو ببره قرار شد تا تعطیلات هست مهدی هر روز بیاد
واسه روز بعد من پسرم رو گرفتم و رفتیم پارک مرجان با یه تاپ حلقه ای یقه باز و یه شلوارک مشکی چسبون با مهدی نشستن و شروع به درس کردن
ما دوتا رفته بودیم پارک و کلی بازی کردیم و رفتیم نون خریدیم و سر ساعتی که کلاس تموم میشد رسیدیم که دیدیدم مهدی داره میره و خداحافظی کردیم و وقتی رفتیم تو خونه دیدم مرجان یکم تو لکه گفتم چیه چیزی شده؟ گفت به بچه اشاره زد و گفت میگم حالا بهت
پسرم رو راهی اتاقش کردم که لباس عوض کنه و با تبلت بازی کنه و رفتم کنار مرجان و ممه هاشو از پشت گرفتم و گفتم چی شده خانومیه من رفته تو لک
گفت بشین یه چی بهت بگم مغزت سوت بکشه
گفتم یا خدا چی شده بگو کشتی منو از استرس
گفت پیمان یه چی میگم شاید به نظرت مسخره بیاد گفتم بگو چیه گفت مهدی بزرگ شده هااااا خندیدم و گفتم یعنی چی گفت مسخره بازی در نیار جدی هستم
گفتم چیه چی شده؟ دق میدی تا یه حرفی رو کامل بزنی
گفت نشسته بودیم به درس تا شروع کردیم دیدم مهدی زیاد حواسش به درس نیست داره گوش میده داره نگاه به تصاویر و اشاره های دست من میکنه ولی اصلا حواسش به درس نیست گفتم بهش مهدی جون خوبی؟ گفت آره آره
خواستم محکش بزنم یه سوال آسون پرسیدم از همین بحثی که چند دقیقه قبلش توضیح داده بودم دیدم پرت و پلا جوابمو داد بغلش کردم فشارش دادم طبق همیشه گفتم ناقلا حواست نیست کجایی با من باش که خیلی عقبیم دیدم تا چسبوندمش به خودم صورتش و فشار میده به قسمت لخت یقه م حس کردم یه جور نافرمیه گفتم مهدی جون خوبی عزیزم؟ از خودم جداش کردم دیدم سرخ شده میگه خوبم خاله یه دستشویی میرم میام یه آبی به صورتم میزنم بر میگردم
گفتم برو و یه نگاه به جلو شلوارش کردم پیمااااااان کیر داره پسرمون، راست شده بود، باد کرده بود این هوا با دست نشون داد نگاه به سر دلم کردم دیدم آب دهنش در اومده ریخته رو لختیه تنم
گفتم مرجان واقعا تویی داری این مدلی حرف میزنی بیخیال مهدی بچست بیخیال خواستم برم داد زد سرم گفت بمون ادامه داره
گفتم وا ادامه چیه نکنه با کیر لخت اومد بیرون گفت برام بخور
گفت نه دیوونه اونقدرام که بچه بی حیا نیست گفتم خوب
گفت دستشویی رفتنش 10 تا 15 دقیقه طول کشید نگران شدم رفتم در زدم مهدی خوبی عزیزم مشکلی داری؟ دیدم با یه حالت ناله ای از همین پشت در یعنی نزدیک به در گفت نه عزیزم الان دارم میام
پیمان مطمئنم داشت جلق میزد گفتم برووووو مرجان خر نشو این افکار رو بذار کنار این بچه بیچاره این چیزارو چه میدونه تو مثل مادرشی
گفت پیمان منم زنتم ولی تو میخوای سکس منو با دیگران ببینی بچه های الان اعتمادی بهشون نیست که به مادرشونم نظر دارن
گفتم دیگه حرفشم نزن تکرار هم نکن پیش خودت
مرجان گفت از من گفتن بود حالا ببین جلسات بعدی
بهش گفتم این دفعه لباس بسته تر بپوش منم جایی نمیرم بچه رو میبریم خونه همسایه بازی کنه خودم زیر نظر میگیرمش ببینم داستان چیه

🌛داستان شبانه🌜

21 Jan, 07:42


پشت کنکوری ای که عاقبت بخیر شد

























































@night_story99






















#همسر

#بیغیرتی

































این خاطره چندمم هست که برای یکی از دوستان تو پی وی تعریف کردم و دلم نیومد به شکل داستان نذارمش امیدوارم خوشتون بیاد
داستان قبلیم رو میتونید از لینک زیر بخونید
/dastan/میخوام-بگم-چی-شد-که-اینجوری-شد-۵-و-پایانی-
یه خاطره از پارسال دارم پسر عمم که پشت کنکوری بود
همونطور که مارو میشناسید پیمان هستم و همسرم مرجان که دبیر شیمی
پسر عمم که اسمش مهدی هست
پارسال کنکور داشت
خوب ما وقتی ازدواج کردیم پسر عمم خیلی کوچیک بود ،مهدی تو بغل مون بزرگ شد چون با عمم که تقریبا هم سن و سالمون بود خیلی رفت و آمد داشتیم،واسه همین مرجان به مهدی یه جورایی نگاه بچگونه داشت و خداییش هم ما فکر نمیکردیم که انقدر بزرگ شده باشه
مثلا مهدی 2 ساله بود فکر کنم ما عقد کردیم حرف اومدنش و همه چیشو مرجان دیده بود،وقتی میومدن خونمون هیچ وقت نه تنها حجاب نمیکرد جلوش بلکه تقریبا همون حالتی که جلو من بود پیش اونم بود یعنی اصلا به ذهنمونم نمیرسید مهدی یه روزی بالاخره بزرگ میشه شهوت میاد سراغش خخخخ
اگه مهدی میومد خونمون به واسطه ی اینکه خونشون هم خیلی به خونمون نزدیک بود اگه مرجان به طور مثال تاپ و شلوارک یا یه پیراهن یه سره بی آستین کوتاه ازاین خونگی ها ، تنش بود هیچ وقت نمی رفت عوض کنه بگه پسره بزرگ شده
در عین حال ما تو فانتزی هامون همیشه از نفر سوم کیر کلفت و دراز حرف میزدیم گهگاه میگفتیم هم سن خودمون یا کم سن ولی هیچ وقت اون فردی که بعضی وقتا من اصرار میکردم به مرجان که یه اسم بگه مهدی تو ذهنمون هم نمیومد
پارسال دقیقا تو عید دیدنی که خونه عمم رفتیم مهدی اومد گفت خاله مرجان من میتونم از شما تو شیمی کمک بگیرم واسه کنکور؟ مرجان هم با روی باز استقبال کرد و گفت من هر وقت خواستی در خدمتم
من هم استقبال کردم و گفتم که باید بترکونی و دکتر که شدی باید بشی پزشک مخصوص خاله مرجانت
قرار شد ایام عید شروع کنن به مرور درسهای شیمی از اول بحث های شیمی یه دوره ی کلی بکنن و من واسه اینکه پسرم مهدی رو که داداش صدا میزنه اذیت نکنه مواقع کلاس ببرمش خونه ی نزدیکا یا ببرم پارک و کلا تو خونه نمونه
اولین جلسه با اینکه از قبل هماهنگ بودیم ما به طور کل یادمون رفته بود و حسب بر قضا به سرمون زد که سکس کنیم چون پسرم رو برده بودیم خونه خالش از صبح بازی کنه چون شب خونشون دعوت بودیم
وسط عملیات سکس و فیلم از رو لپ تاپ گذاشته بودیم زده بودم به تی وی که یه مرده زنشو داده بود به دوستش بکنه و خودمونم رو هم داشتیم با هم ور میرفتیم و حرفهای فانتزی مونو میزدیم که یهو آیفون به صدا در اومد و پریدم دیدم عه مهدی پشت دره
گفتم مرجاااااااااان مهدییییییی یادمون رفته بود اومده
مثل برق از جاش پرید و همه چیز میزارو جمع و جور کردیم و من همون موقع که به مرجان گفتم مهدی پشت دره مثل اوسکولا در رو زدم ما خونمون ویلاییه تا ز حیاط بیاد بالا اصلا یادم رفت که خودمو مرتب کنمو یهو یادم اومد وقتی که مهدی رو پله های دم ایوون خونه بود
گفتم آخ لباس تنم نیست درجا یه زیر پیراهن و شورت تنم کردم و تا بیام شلوار و بپوشم مهدی اومده بود تو و دیگه چون عادت به یالله گفتن هم نداشت تو خونه ما یه راست اومد تو خونه و سلام کرد
حالا فکرشو بکن مرجان حتی وقت نکرد موهاشو مرتب کنه تازه تونسته بود وسایل سکسمون رو جمع کنه از وسط پذیرایی
و از شانس خوب من رفته بود تو اتاق خواب که مهدی وارد خونه شد و الا پدرمو در میاورد از بس غر میزد سرم
خلاصه مرجان وقتی فهمید مهدی اومده تو اتاق یه حوله حموم پوشید و اومد بیرون و با موهای ژولیده با مهدی سلام علیک کرد و مهدی هم طبق عادت از بچگیش رفت با مرجان دست داد و روبوسی کرد و من حتی تو ذهنم هییییچ موردی نیومد که مثلا مرجان الان لخت مادرزاد وقتی میبوستش مهدی آیا بهش حس داره یا نه حولش کنار میره ممه هاش پیدا میشه مهدی به چه دیدی میبینتش و از این موارد یعنی فانتزی مونو رو مهدی حتی فکر هم نکردیم
مرجان به مهدی گفت ببخشید یادم نبود داشتم میرفتم حموم و من تازه شلوار پوشیده بودم که یهو چشمم خورد به لپ تاپ که همچنان روی فیلمه پورن هست فیلمه تموم شده بود چون از این فیلمهای خونگی آپلود شده بود فقط تلویزیون رو خاموش کرده بود مرجان ولی یادش رفت که از لپ تاپ داشته پخش می شده رو تلویزیون
بدون اینکه جلب توجه کنم آروم آروم رفتم لپ تاپ و همونطوری بستم رومو که اونور کردم دیدم مهدی داشت منو دنبال میکرد و دیده انگار یه چی پلی شده بوده الان استوپ خورده خود فیلم معلوم نبود ولی از دور این گیف های تبلیغاتی بقل سایت پورن هاب معلوم بود که سکسیه

🌛داستان شبانه🌜

21 Jan, 07:40


؟گفتم من کیر دوست دارم حالا هر تعدادی گفت جونم انقدر توی کونم تلمبه زد که روغنه مثله روغن سرخ کردنی جلز ولز میکرد که یهو گفت آبم الان میاد پاشو بریزم روی سینه هات وقتی آبش اومد دو قطره بود اونم شبیه آب نارگیل اصلا از اون مایع سفید و لزج خبری نبود گفتم چرا آبت اینجوریه ؟
گفت چشه ؟گفتم آخرین بار کی سکس داشتی ؟گفت 4،5 روز پیش گفتم آب آرش سفید و لزج و زیاده نه دو قطره تازه خیلی هم دیر اومد لعنتی اسپرم نداشت اما رکورد طولانی ترین تلمبه توی کونم ماله میثم بود از اون روز تجربه سکس با 3 تا مرد رو داشتم که واقعا تجربه جذابی بود و وجه اشتراک هر 3 تاشونم این بود که اگر یه بار از کوس میکردن دو بار از کون میکردنم تقریبا دو سال از سکس با 3 تا مرد می گذشت که باردار شدم اونم دوقلو یه پسر یه دختر از میثم که خیالم راحت بود که با اینکه بعدها چندباری هم از کوس بهش دادم اما اسپرمی نداشت که حاملم کنه یا کار آرش بود که بیشترین کوسم رو به اون دادم یا کار سیاوش که میگفت کوستم باید مثله کونت گشاد کنم و دیگه بیشتر توی کوسم میکرد بعدها با اصرار سیاوش تست دادیم و بچه ها ماله اون بودن تازه کیر پسرمم مثله باباشه با اینکه الان 3 سالشه اما کیرش اندازه کیر میثمه .
هنوزم با هر 3 تاشون سکس دارم هنوزم هیچ کس نفهمیده …
تازه اسم پسرمم گذاشتم سیاوش و اسم دخترمم گذاشتم مینو
تا روزی سیاوش منم مایه لذت و آرامش یه زن باشه




















































نوشته: مینا





































@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

21 Jan, 07:40


ار در هفته انقدر براش میمالیدم خیس میکرد میگفت مینا جنده نکن گفتم خوبه که امشب میدی میثم جرش بده گفتم جنده خانم ؟میثم تا حالا این کون هم کرده ؟
گفت سه بار گفتم جون پس آقا میثم هم بلهههههه؟ گفت خیلی بیشتر التماس میکنه که بکنه اما من نمیدم گفتم چرا ؟گفت لوس میشه گفتم گناه داره توی سکس برای مردا نباید محدودشون کنی مردا دوست دارن هر کاری بخوان بکنن گفت من هم روش های خودمو دارم گفتم تجربه من میگه مرد باید در سکس به همه خواسته هاش برسه وگرنه سرخورده میشه اون لذت واقعی رو نمیبره گفت کونم بزرگ میشه گفتم اینا شعره ربطی نداره گفت الان کون خودتو ببین گفتم من رفتم باشگاه چون آرش کون اینجوری دوست داشت گفت الان آرش به حرفت گوش میده ؟گفتم آره گوش میده همیشه هم بهش کون میدم …
دوست داشتم بهش بگم که … اما گفتم بی خیال .
سکس با سیاوش به دهنم مزه کرده بود و اینکه هیچ کس نفهمیده بود بیشتر بهم جرات داده بود واسه همین با فهمیدن نقطه ضعف رابطه ندا و میثم دلم می خواست میثم هم برده کونم کنم اما میثم خیلی گاگول تر از اون بود که به نخ هایی که بهش میدم توجه کنه منم گفتم به جهنم برو التماس کون استخونی ندا رو بکن تا اینکه یه روز برای سرویس کولر اومد خونمون فکر کردم تنها اومده اما این ندا نکبت هم با خودش آورده بود که ندا اومد بالا گفت یه سری کار بانکی داره الانم دیر شده و تا ظهر درگیره و رفت گفت فقط یه ناهار درست کن دستمزد شوهرم برای سرویس کولر گفتم چشم اصلا ناهار از بیرون می گیریم گفت من جوجه می خورم با استخون گفتم چشم عزیزم ندا رفت و منم فوری رفتم یه شلوار تنگ بدون شورت پوشیدم یکمم کشیدمش بالا قشنگ کوس و کونم مشخص بود میثم کارش تمام شد و اومد پایین تا چشمش به من افتاد زبونش بند اومده بود چشم از من برنمیداشت گفتم این بار توی تله من افتادی این امروز کونمو جر میده از اینجا میره براش شربت آوردم به عمد ریختم روش و گفتم برید حمام از لباس های آرش براتون میارم ترسیدم توی حمام جق بزنه که مدام در زدم و تیکه تیکه به بهانه های مختلف نذاشتم آرامش داشته باشه که کاری کنه ازم حوله خواست گفتم حوله ها همه کثیف بودن شستم گفت لباس بیار بپوشم تا بیام بیرون گفتم کسی که نیست شما برو توی اتاق من لباس میارم گفت نه شما لباس بیار گفتم وااای میثم خستم کردی کسی که نیست بیا برو دیگه گفت چشم چرا ناراحت میشی؟گفتم اینجوری صورت خوشی نداره گفتم نه اشکالی نداره منم میرم توی اتاق تا شما راحت رد بشی رفتم توی اون اتاق و کامل لخت شدم و بعدش صدام کرد پس لباس چی شد ؟گفتم الان میام ازش میترسیدم مبادا پسم بزنه و آبروم پیشش بره اما دیگه چنین فرصتی گیر نمیاد و لخت رفتم توی اتاقی که میثم بود ،میثم لخت بود منم لخت منو که دید زبونش بند اومده بود یه چرخ زدم گفتم ندا رو امروز فراموش کن امروز شانست زده تا یه کوس و کونی که آرزوشو داشتی رو یه دل سیر بکنی روی تخت خم شدم و گفتم این کون رو نمی خوای ؟من برم ؟ یه صدای آرومی گفت نرو همون جوری خم بمون گفتم چشم و اومد سمتم و کونمو نگاه کرد گفت این رو آرش گایده ؟ این کون نیست غاره گفتم شاهکاره آقا آرشه گفت من کوستو نمی خوام می خوام فقط این کون خوشگلو بگام گفتم امروز روز توعه هر چقدر می خوای بگایش کونم رو میبوسید و میگفت از روز اولی که دیدمت دلم می خواست کونتو بگام اما فکر نمی کردم بدی گفتم منم از وقتی فهمیدم ندا بهت کون نمیده دوست داشتم بهت بدم اما هر چی بهت نخ میدادم نمی گرفتی خندید و گفت مینا روغن نداری ؟دوست دارم روغن بزنم بکنم گفتم کجاست رفت آورد و کیرش و سوراخ کونم رو چرب کرد و شروع کرد تلمبه زدن گفت اینجوری خیلی گشاده حال نمیده مینا بخواب روی شکمت و پاهاتو جفت کن و خوابید روم و کیرشو کرد توی کونم و شروع کرد تلمبه زدن گفتم دوست داری ؟گفت خیلی گفتم بهت حال میده ؟گفت خیلی ،مینا چند نفر تا حالا این کون رو کردن ؟گفتم آرش فقط گفت نترس راستشو بگو چند نفر دیگه رو مثله من با این روش گیر انداختی ؟گفتم هیچکس رو گفت خیلی حرفه ای دقیقا میدونی چیکار کنی.از کجا میدونستی من قبول میکنم ؟گفتم از نگاهات معلوم بود تو تشنه کون بودی و یه کون گنده و سفید جلوت بود آرشم همینجوره از هر چی بگذره از کون نمیگذره گفت مشخصه گاییده کونتو گفتم وظیفه زن همینه بده شوهرش بگایتش شوهر نگاد کی بگاد ؟گفت جونم جونم خوش به حال آرش این ندا خواهرمو میگاد تا بذاره کوسشو بگام کون پیشکش زود ارضا میشه نمیذاره من آبم بیاد گفتم از امروز مینا رو داری هر چقدر دلت می خواد می تونی بگایش گفت مینا داری چیکار میکنی ؟گفتم دارم کون میدم گفت به کی ؟گفتم به میثم جون گفت میثم داره چیکارت میکنه ؟گفتم کونمو میگاد
گفت کیر میثم رو دوست داری یا کیر آرشو؟
گفتم دوتاشو گفت کاش میشد با آرش دو تایی بگایمت دو تا کیر همزمان دوست داری

🌛داستان شبانه🌜

21 Jan, 07:40


کیرش برجسته شده بودن و منم چندین بار رگهای کلفت شده کیرشو بوسیدم و خوابیدم و گفتم بکنش توی کوسم و نامردی نکرد و تا ته کردش توی کوسم یه جیغی زدم یاد شب عروسیم افتادم که آرش اولین بار کیرشو کرد توی کوسم گفتم سیاوش جانم آروم بدبخت زبونش بند اومده بود هیچ حرفی نمیزد و آروم شروع کرد تلمبه زدن واقعا لذت بخش بود کیرش همه فضای کوسمو پر کرده بود و با همه وجودم کیرشو حس میکردم تازه فهمیدم کیر یعنی این، کم کم تلمبه هاش تند تر میشد و منم نفسم بند اومده بود و از لذت هر دو سکوت کرده بودیم و فقط صدای آه و ناله و لذت میومد تا اینکه آب سیاوش اومد و خالیش کرد توی کوسم و افتاد روم سرش روی سینه هام بود که گفتم بخورشون و شروع کرد خوردن سینه هام سینه هامو پر از آب دهن کرده بود بلند شد و نشست روی سینه هام و کیرشو لای سینه هام عقب جلو میکرد بهش گفتم چجوری کیرت اینجوری شده ؟ خندید و آوردش دم دهنم و منم بوسیدمش و می خندید و دوباره کردش توی کوسم و شروع کرد تلمبه های سریع و محکم زدن منم التماسش میکردم آرومتر سیاوش جان؟ سیاوش پارم کردی سیاوش ؟من ارگاسم شدم اما سیاوش انگار گوش هاش کر شده بود و با همه توانش توی کوسم تلمبه میزد.
خیلی خوشحال بودم که تونسته بودم بر ترسم غلبه کنم و طعم کیر کلفت سیاوش رو بچشم برای همین کامل خودم رو در اختیار سیاوش قرار داده بودم تا حسابی لذت هاشو ازم ببره تا اینکه آبش اومد و افتاد روم نفس نفس میزد سرشو بوسیدم و از روم بلند شد و خوابید کنارم همدیگه رو بغل کرده بودیم گفتم بهت حال داد؟
جوابی نداد یه سیلی زدم بهش چشماشو باز کرد گفتم بهت حال داد ؟ بوسیدم و گفت خیلی حال داد حق با تو بود آدم من تو بودی گفتم تازه اولشه و لبخند زدم گفت یه بار دیگه هم بکنم ؟
گفتم از الان تا هر وقت که بخوای هر چند بار که بخوای میتونی بکنی گفت واقعا ؟
گفتم فقط به یه شرط ؟
گفت هر چی باشه قبول!
گفتم به اعتمادم خیانت نکنی و تا ابد رابطه مون بین ما دو تا بمونه گفت قول میدم تا ابد مثله یه راز توی سینم نگهش دارم .
گفتم منم قول میدم تا ابد هر چقدر که بخوای هر چی که خواستی بهت بدم و از هم لب گرفتیم و با دستش کونمو نوازش میکرد چرخیدم و پشتمو بهش کردم گفتم ماله خودته و چسبید بهم میگفت جونم چه کون نرمیه کیرش لای کونم بود گفتم سیاوش بیا بریم قهوه و شیرینی بخوریم گفت یعنی نمیدی کونتو بکنم ؟
گفتم امشب انقدر بهت میدم که از خوشی و لذت بیهوش بشی
بذار با هم حسابی عشق و حال کنیم با دستمال کاغذی خودمو تمیز کردم و رفتم سارافانم رو پوشیدم و رفتم یه قهوه برای خودم بریزم و چون قهوه سیاوش هم سرد شده بود یکی هم برای اون ریختم و از دستشویی اومد بیرون لخت بود بلند شدم ایستادم گفتم از پشت بغلم کن ،از پشت بغلم کرد و دستاشو گذاشتم روی سینه هام چشمامو بسته بودم و کیرشو با همه وجودم لای کونم حس میکردم گفتم سیاوش ؟
گفت جانم گفتم دوستم داری ؟گفت تو یه تیکه جواهری
در گوشم گفت امشب یه جوری میکنمت که نتونی راه بری توی سر من میزنی ؟گفتم ببخشید گفت به یه شرط می بخشم گفتم چه شرطی ؟گفت به شرطی که نهنگم رو توی دریات سیر کنی
یکم فکر کردم گفتم از دریام سیرت میکنم و زانو زدم و شروع کردم خوردن کیرش و حسابی توف مالیش کردم کف هال داگیم کرد و کیر توف مالی شدشو به سوراخ کونم میمالید و خودشم سوراخ کونم رو توف زد و کیرشو کرد توی کونم میگفت جوووونم عجب کونیه و شروع کرد تلمبه زدن زبونش باز شده بود میگفت چه رویاییه این کون جونم فدات بشم عجب کون دمبه ایه و تلمبه هاشو تندتر میکرد گفت یه اعترافی کنم ؟دوست ندارم آبم بیاد دوست دارم تا ابد توی کونت تلمبه بزنم گفتم خب بزن تا ابد توش تلمبه بزن ماله خودته گفتم سیاوش من زانوم درد گرفته بریم توی اتاق گفت نه صبر کن داد زدم نمی تونم!
گفت باشه باشه و کیرشو دراورد و منم بلند شدم و رفتم توی اتاق و سیاوش پشت سرم می گفت چه کون خوشگلی داری و رفتم روی تخت خوابیدم و گفتم بکن توی کونم و پاهامو جفت کردم سیاوش شگفت زده بود و میگفت جونم چه کون خوشگلیه و دو سه بار بوسیدش و یه توف زد و کیرشو کرد توی کونم و شروع کرد تلمبه زدن هیچ وقت فکرشم نمیکردم جز آرش به مرد دیگه ای بدم اما امشب یه مرد کچل کیر کلفت روم خوابیده بود و داشت توی کونم تلمبه میزد خودمم باورم نمیشد که من چنین کاری کردم .
از اون ماجرا یه سالی گذشت و ندا با یکی از همکلاسی هاش ازدواج دانشجویی کردن و آرش و پدر پسره کمک کردن و یه جایی رو رهن کردن البته پسره که اسمش میثم بود پاره وقت توی یه درمانگاه کار می کرد میثم پسر خوش قیافه ای بود خیلی هم شوخ بود منم به تلافی همه اذیت هایی که ندا در طول مدت اقامتش در خونم انجام میداد از خجالتش دراومدم و کوسشو میمالیدم میگفتم میثم اینو چند بار در هفته میکنه ؟ندا میگفت اوایلش هر شب اما الان دو ب

🌛داستان شبانه🌜

21 Jan, 07:40


گفتم بسه ندا کمک سیاوش کرد

م لباسشو بپوشه و بره اما واقعا کیر عجیب و غریبی داشت بهش نمیومد کیرش به این کلفتی و درازی باشه لباسشو پوشید و کلی عذرخواهی کرد و رفت .
وقتی رفت خندیدم و گفتم اگر من نبودم الان کونت با اون کیر جر خورده بود و با ندا خندیدیم ندا داگی شد و گفت بیا سوراخ کونمو ببین به نظرت اون کیر توش جا میشد ؟ سوراخ کونش معلوم بود تا الان دست نخورده بهش گفتم کون به این سفیدی و خوشگلی رو انداختی جلوی یه مرد و ازش میخوای نکنه ؟ این خودش یه جور شکنجه روانیه گفت من راضی بودم بهش کون بدم اما وقتی کیرشو دیدم خیلی ترسیدم تو نترسیدی ؟گفتم چرا و با هم خندیدیم ندا رفت حمام و من رفتم اتاق رو تمیز کنم که دیدم کیف پول سیاوش و یه گوشی نوکیا از این قدیمیا افتاده زیر تخت گوشی رو خاموش کردم و کیف پول رو هم برداشتم و رفتم سراغ شام درست کردن که چند باری به ندا زنگ زده بود که ندا هم خطشو خاموش کرد گفت پسره عوضی تازه بهمم زنگ میزنه گفتم از دوستای دانشگاهته ؟گفت نه رفته بودم کتاب بخرم باهاش دوست شدم شاگرد کتاب فروشیه. یواشکی شمارشو از توی گوشی ندا برداشتم نمیدونم چم شده بود دست داشتم اون کیر رو برای یه بارم که شده تجربه کنم آیا این کیر واقعی بود؟ اما من بهش دست زدم آره واقعی بود معلوم بود که با زن یا دختری هم ارتباط نداره شایدم اولین بارش بود فکرم کامل درگیر سیاوش بود فکر اینکه اون کیر توی کوسم باشه همیشه برام لذت بخش بود حتی ندا هم گاهی که کوسمو میمالید دستشو مشت میکرد میگفت لامصب سیاوشه کیرش اندازه دست من بود و می خندیدیم یه یه ماهی گذشت و ترم ندا تمام شد و گفت می خواد یه سر بره به مامان بزرگش سر بزنه و براش دارو ببره ندا که رفت فکر سیاوش بیشتر دیوونم میکرد خواستم با گوشی خودم بهش پیام بدم ترسیدم و رفتم سذاغ اون گوشی نوکیا قدیمیه فکر کردم تا الان خط رو سوزونده اما روشنش کردم و دیدم نه هنوز فعاله دوست داشتم بهش پیام بدم اما میترسیدم تا اینکه چند روز بعد آرش گفت میره تهران تا ضمانت پسرخالشو برای وام بکنه به منم گفت بیام اما گفتم نه نمیام هم خستم هم امکان داره ندا بیاد گفت زنگ میزنم بهش میگم زود نیاد گفتم نه زشته از آرش اصرار از من انکار خلاصه خودش رفت و من تنها شدم با ترس و اشتیاق به سیاوش با گوشی قدیمیه پیام دادم اگر کیف پولتو می خوای بهم زنگ بزن بعد از چند دقیقه به گوشی قدیمیه زنگ زد گفت سلام شما ؟ گفتم من فلانی ام ندا یادته ؟گفت بله ببخشید شرمنده گفتم الان وقت این حرفا نیست وسایلتو می خوای ؟گفت معلومه که می خوام گفتم امشب ساعت 8 بیا بگیرشون،سیاوش؟گفت جانم گفتم بخاطر اینکه مشکلی پیش نیاد تنها بیا گفت چشم.
رفتم حمام به خودم رسیدم و تمیز کردم گفتم امشب می خوام با تک تک سلولهای کوسم اون کیر کلفت رو حس کنم ترس و شهوت توی وجودم فوران میکردن نزدیکای 8 بود که یه بخور خوشبو هم روشن کردم که فضا سکسی تر بشه خونه پر بود از بوی خوش منم یه سارافونی مشکی زرد بدون شورت تنم کردم که تا روی زانوم بود و از بالا هم خط سینه ام کاملا مشخص بود خودمو توی آینه نگاه کردم واقعا سکسی شده بودم بخصوص با اون رژ قرمز پر رنگ زنگ رو زدن و از آیفون دیدم سیاوشه در رو باز کردم و اومد داخل و رسید دم آپارتمان سلام کردم از دیدنم جا خورد تعارفش کردم بیاد داخل گفت نه همینجا خوبه کیف و گوشی رو بدید برم ! اخم کردم بهش گفتم بیا داخل زشته دم در اومد داخل در رو بستم پشت در ایستاده بود منم رفتم توی آشپزخونه براش قهوه درست کنم که دیدم هنوز پشت در ایستاده گفتم کسی نیست من تنهام بیا داخل که آروم آروم اومد سمت آشپزخونه گفتم بشین دارم برات قهوه میارم با شکلات گفت ممنون لطفا وسایلمو بیارید من برم گفتم از من میترسی ؟گفت نترسم ؟هنوز سرم درد میکنه
با اخم بهش گفتم برو بشین که رفت نشست براش قهوه بردم و جلوش خم شدم تا بتونه راحت با چشم هاش زیبایی سینه ام رو ببینه و لذت ببره گفتم الان برات شیرینی هم میارم و برگشتم آشپزخونه و شیرینی رو آوردم و گفتم تقصیر خودت بود
تو آدم تو اشتباه انتخاب کرده بودی آدم واقعی تو یه مکث کردم تا صورتش به سمتم برگرده و با دست چپم لباسمو دادم بالا تا کوسم کاملا مشخص باشه و یه لبخند شهوتی زدم که مات و مبهوت فقط نگاهم میکرد اومدم جلوش ایستادم و کوسمو مقابل صورتش گرفتم و لباسمو دادم بالا و سرشو به کوسم فشار دادم
عزیزم ازش خوشم اومد اول کوسمو بوسید 5 بار بوسیدش بعد شروع کرد خوردن دستمو کردم توی موهاش و بلندش کردم و ازش لب گرفتم و دستمو بردم سمت کیرش و فشارش دادم گفتم برام لخت شو بی هیچ حرفی لخت شد گفتم بریم توی اتاق رفتیم توی اتاق و کیر کلفتشو کردم توی دهنم گفتم جون این کیر کلفت الان ماله منه توی دهنم نمیرفت فقط کمی تا بعد از ختنه گاه با زبونم حسابی سرشو لیس زدم و هر چی توف داشتم روی کیرش خالی کردم رگ های

🌛داستان شبانه🌜

21 Jan, 07:40


شیرینی یک خیانت جاودانه


































@night_story99

















#خیانت






















دو سالی از ازدواجم با پسر عمم آرش میگذشت تا اینکه خواهرش ندا که از من یه سال کوچیکتر بود توی شهری که ما زندگی می کردیم دانشگاه قبول شد ندا دختر حشر بالایی بود یادمه زمانی که دبیرستانی بودیم هم دوست پسر زیاد داشت و چه کارها که نمیکرد یادمه یه آبرو ریزی بدی درست کرد و فرستادنش خونه مادربزرگش توی یه شهر دیگه و اونجا دیپلم گرفت و الان به زور هم که شده بود پرستاری قبول شده بود و برای اینکه بهش اجازه بدن بیاد شهری که ما اونجا ساکن بودیم رو انتخاب کرده بود که بگه میاد پیش ما و ما حواسمون بهش هست واقعا من از ته دل از اومدنش خوشحال بودم چون یه هم صحبت صمیمی پیدا میکردم اما از طرفی هم مطمئن بودم اون ندا حشری که من میشناسم اینجا هم گند میزنه و ما بحرانها داریم باهاش روز اولی که رسید بهم گفت وااااااااااای مینا کونت چقدر گنده شده؟ لعنتی آرش همش از کون میکنه ؟خندیدم و گفتم مردها همشون عاشق چیه زنا میشن ؟گفت کونشون تو از اولشم کون خوشگل بودی آرش واسه همین گرفتت گفتم الان مطمئنم راست میگی چون به کونم رحم نمیکنه و چند باری به کونم زد و روش دست می کشید و میگفت لعنتی عجب چیزیه نوش جون داداشم سرشو آورد در گوشم گفت آخرین بار کی ؟گفتم دیشب گفت جون گفت داگی ؟گفتم نه روی شکم خوابیدم و اون نشسته بود روم و میکرد گفت پس حسابی گشاده زن داداش کون خوشگل گشادم عاشقتم اون روز بیشتر با من و کون و سینه هام ور رفت و دستمالی کرد و چرت و پرت گفتیم و خندیدیم بعضی شبا که با آرش سکس میکردم یواشکی میومد دید میزد یا فال گوش وایمیساد و فردا با حرفها و تیکه هاش میترکوندم و میگفت کوفتت بشه تو کیر میره توی کوست من باید بالشت بذارم لای پام یه بارم به زور اومد توی حمام و تا چند دقیقه فقط بدنم رو لخت نگاه میکرد و میگفت آرش چه هلویی داره و نوک سینه هامو فشار میداد و کوسمو میمالید و میزد روی کونم و میگفت تو یه بهشت بی انتهایی دختر چقدر وسوسه انگیزی از اون روز ندا همیشه باهام ور میرفت منم خوشم میومد و با هیچ کارش مخالفت نمیکردم گاهی حتی دستشو توی شورتم میکرد و کوسمو میمالید و میگفت جنده خانم چه زود هم خیس میشه خیلی از کارهاش خوشم میومد از بدنم خیلی تعریف میکرد و خیلی دستمالیم میکرد و حشرم رو بالا میبرد و شبش من به آرش پیشنهاد سکس میدادم و حسابی لذت میبردم و آرش میگفت الان شدی زنی که می خوام کیرمو ببوس تا بکنمت منم کیرشو بوس بارون میکردم و میگفت جووووونم کیر دوست داری ؟گفتم خیلی گفت توی کونت یا کوست؟گفتم اول کوسم بعد کونم گفت چشم مینا جون من فدات بشم امشب تا صبح کیرم ماله خودت بوسیدم کیرشو و اون شب انقدر کردیم که دوتایی بیهوش شدیم کم کم متوجه رفتارهای عجیب ندا شدم ترسیدم نکنه یه آبروریزی یا یه شر دیگه بپا کنه بهش گفتم بهم گفت فکر کردی فقط خودت کیر دوست داری ؟گفتم تو مگه پرده نداری ؟گفت اینو متاسفانه دارم واسه همین نمی تونم مثله تو کیر رو توی کوسم غیب کنم و گفتم دارم جدی حرف میزنم ندا گفت منم جدی گفتم مینا.گفتم حداقل نرید بیرون اینجا شهر کوچیکیه یهو یکی می بینه دایی ها و خاله هام همه تو رو میشناسن گفت چیکار کنم ؟ آقا عشق و حال پیشکش کجا بریم حرف بزنیم ؟بیارمش اینجا ؟ گفتم آره بیار اینجا حداقل کسی نمی فهمه گفت تو دهنت قرصه ؟گفتم آره حواسم بهت هست گفت بعد تو اینجایی چی ؟میشه تنهامون بذاری ؟گفتم نه یهو یه وقت آرش میاد شما دو تا رو توی خونه تنها می بینه شر میشه شما برید توی اتاق من اون سمت نمیام تا شما حرف بزنید گفت به تو میگن یه دختر دایی خوب گفتم زن داداش خوب چی ؟گفت تو هر چی باشی خوبشی .اولین بار که با سیاوش اومد یه پسر با قد متوسط و کچل بهش گفتم خاک تو سرت این چیه؟گفت کچله باحاله از کچلا خوشم میاد اوایل فقط صحبت بود اما بعد یکی دو ماه گاهی صداهای عجیبی از اتاق میومد و بعد از رفتن سیاوش باهاش دعوا میکردم میگفت کاری نمی کنیم باور نداری بیا ببین یه بار که از اتاقشون صدا آه و ناله میومد یواشکی رفتم نگاه کردم دیدم ندا لخت پاشو باز کرده و سیاوش داره میخوره کوسشو گفتم بذار اینا هم اینجوری عشق و حال کنن از سر کنجکاوی یه چند بار دیگه هم رفتم یواشکی دیدشون زدم این سیاوش کچله یه کیر کلفت و درازی داشت که می خواست بکنه توی کون ندا اما ندا قبول نمیکرد میگفت با این کیرت بکتی توی کونم جرش دادی بعدشم گردن نمیگیری و ول میکنی میری با سیاوش بحثشون شد و سیاوش انداختش روی تخت افتاد روش و گفت الان میکنم توی کونت و ندا داد زد مینا کمکم کن رفتم جارو رو برداشتم و اومدم دو تا زدم توی سر سیاوش و ندا هم بلند شد و سیاوش افتاد کف اتاق و لباسشو دادم بهش گفتم یا الان میری یا زنگ میزنم 110 که بدبخت بلند شد و گفت ببخشید دست خودم نبود و ندا دو تا سیلی بهش زد و گفت بدو گمشو بیرون حروم زاده

🌛داستان شبانه🌜

21 Jan, 07:38


اولین سکس با همکارم در ولایت بلخ (۱)


















































@night_story99














#افغان

#همکار

























بین سال های 2014 تا 2020 در یکی از موسسات بین المللی در ولایت بلخ به صفت مدیر یک بخش کار می کردم. سال 2019 در یکی از پروژه های که تازه گرفته بودیم به دو تن کارمند، یکی خانم و یک آقا نیاز داشتیم. پنج تا از خانم ها برای اینترویو شارت لست شده بودند. همه دختران بین سن 20 تا 30 بودند. دو تن از این میان عین نمره را گرفته بودند. یکی دختر نسبت جوانتر حدودا 22 ساله یکی هم یک خانم نسبتا بزرگتر حدودا 30 ساله. من چون مدیر بخش بودم دختر جوانتر که به نظر من شایستگی های شخصیتی بهتر داشت را انتخاب کردم اما رییس و دیگران خانم بزرگتر را انتخاب کرده بودند و همان استخدام شد. من گرچه راضی نبودم اما بعدها با این خانم خیلی صمیمی شدیم. مهربان، زیبا، شایسته و خیلی خانم خوب بود. بعدها که بیشتر با هم آشنا شدیم کم کم در مورد زندگی شخصی اش برایم تعریف کرد. اسمش آرزو بود. او به گفته خودش در سن 17 سالگی ازدواج کرده بود و اکنون یک پسر و یک دختر قد و نیم قد داشت. پسرش شاید هشت ساله بود. آرزو خیلی اندامی و زیبا بود. سینه های متوسط، قد بلند، کمر باریک، کون متناسب و ران های بزرگ. چون ورزشکار بود خیلی صاف و سلامت به نظر می رسید. با هم بیشتر خودمانی شده بودیم. شب ها با هم چت می کردیم و خصوصی صحبت می کردیم. بعدا برایم گفت شوهرش رفته آلمان و بنابر دلایلی که واضح نساخت قصد داشتند از هم جدا شوند. وقتی از نزدیک در مورد زندگی و روزگارش برایم قصه می کرد، آثار غم و غصه در ظاهرش نمایان بود. او با دو اولادش تنها زندگی میکرد. روزانه وقتی از دفتر بیرون می شدیم آرزو را در موترم تا خانه اش می رساندم. در این جریان با هم قصه می کردیم، گاه گاهی به رستورانت یا قهوه خانه ها سر می زدیم. صمیمیت ما بیش از حد شده بود. بعض روزها تا تاریکی شام در گوشه و کنار شهر دور می زدیم. گاه گاهی به خانه اش می رفتم و با دو اولادش نیز آشنا شده بودم.
صبح یک روز سرد برفی برایم پیام داد که اگر امکان داشته باشد هنگام رفتن به دفتر او را نیز با خود ببرم. با دل و جان قبول کردم. وقتی از کنار جاده در موتور بالایش کردم. قبل از این که حرکت کنم پرسیدم خنک خوردی؟ گفت دست هایم زیاد یخ کرده. من بدون اجازه یا مقدمه ای دستش را در دستم گرفتم. اولین بار بود لمسش می کردم. گفت:
وای چطور گرم استی. وقتی لبخند می زد رخش طرف بیرون بود، کمی شرمیده بود. دیدن خجالت دختر در همچون لحظاتی واقعا نعمت بزرگی است و لذت عجیبی دارد. پس از سه چهار ثانیه ای دستش را پس کشید. کمی رابطه ما بازتر شده بود. گاه گاهی وقتی با هم نزدیک می بودیم یا دست یا شانه یا کمرش را به بهانه ای لمس می کردم.
یک روز وقتی خانه رساندمش گفت بیا بریم خانه، اول کمی بهانه کردم، وقتی بار دوم خواهش کرد قبول کردم. در طبقه سوم زندگی می کرد. کمی دلهره داشتم. وقتی خانه رسیدیم پس از یکی دو پیاله چای و کمی قصه گفت بیا فیلم ببینیم. گفتم باشه؛ فلم هندی بود. فلم اصلا برایم جالب نبود اما آرزو با اشتهایی خاصی تماشا می کرد. شاید بعد از 20 دقیقه متوجه شدم صورتش پر از اشک است. وقتی او را در این حالت دیدم، خیلی متاثر شدم. دستش را گرفتم و گفتم آرزو جان؟ اشکهایش را با دستم پاک کردم. دست چپم را محکم در دستش گرفته بود. در آن لحظه واقعا می خواستم به آرزو مهربان باشم هیچ احساس یا انگیزه شهوانی در وجودم نبود. فقط می خواستم آرزو را آرام کنم. بغلش کردم. چند لحظه ای در آغوشم بود. وقتی از هم دور شدیم من از سرش بوسیدم. نگاهش به پایین بود.
هرگز انتظار نداشتم.
آرزو بی اختیار از لبانم بوسید. و دوباره بوسید و طولانی تر. برای من همچون چیزی کاملا تازه بود. در یک لحظه تمام وجودم را اضطراب فرا گرفت. از ترس و دلهره سراپا می لرزیدم. شاید دو یا سه دقیقه لبانم را چوشید. پس از یک وقفه خیلی کوتاه با عطش بیشتر دوباره شروع کرد. من خودم را در اختیارش قرار دادم. آرزو بلوز و برجس سیاه که لباس روی خانه است پوشیده بود. من پیراهن و پتلون رسمی. لباس های خودش را کشید. دکمه های پیراهنم را باز کرد و بعد پتلونم را تا قسمت زانو پایین کشید. سفیدی و منحنی های بدن آرزو واقعا شگفت انگیز بود. تا چند دقیقه ای که من زیرش بودم از لب تا سر دلم همه را بوسید. بعد به پشت خوابید بعد از یک مکث کوتاه در حالی که به من چشم دوخته بود، گفت بکنیم؟
من به دلیل اعتقاداتم و از ترس این که گیر نیفتیم رد کردم گفتم نه. به طرز عجیبی اصرار می کرد. من بی نهایت اضطراب داشتم و می ترسیدم مبادا پسرش یا کسی بیاید اما آرزو که در عطش شهوت می سوخت، هیچ کدام از این موارد برایش مهم نبود و با تضرع از من می خواست که او را بکنم. باور کردنی نیست اما 15 تا 20 دقیقه او اصرار کرد و من بهانه کردم.

🌛داستان شبانه🌜

21 Jan, 07:38


مرا به پشت خواباند. شاید به دلیل استرس بود کیرم قطعا شق نشده بود و کاملا خواب

یده بود. آرزو کیرم را در دهانش گرفت. اما هیچ چیزی را احساس نمی کردم. بعد از چند دقیقه که کیرم را خورد، کمی شخ شد اما نه کاملا. کیرم را در کوسش برابر کرد و داخل کرد. آرزو همزمان با این که سر کیرم بالا و پایین می شد، کوسش را با دستش می مالید. شاید هفت هشت دقیقه بعد، متوجه شدم که ناله هایش بلندتر شده بود. در حالی که به شدت نفس نفس میزد، بی اختیار روی من افتاد. لرزه های بدنش را در بدنم حس می کردم. بدنش از حرارت زیاد می سوخت. لحظۀ ارضا شدنش نسبتا طولانی تر بود. از این که همکاری نکرده بودم احساس خجالت می کردم. با نهایت مهربانی صورت و موهایش را نوازش دادم. بغلش کردم. وقتی آرام شد لباس های مان را پوشیدیم. از خانه که بیرون شدم عذاب وجدان و گناه و تمام وجودم را فرا گرفته بود. دنیا جایم نمی داد. فردای آن روز دوباره رفتم پشت خانه آرزو. وقتی داخل موتر شد بوسۀ از لبم گرفت. کم کم عشقش در دلم خانه کرده بود. از آن روز به بعد هر فرصتی که میسر میشد همدیگر را می بوسیدیم و می بوسیدیم.
اخیر هفته دوباره از من خواهش کرد به خانه اش بیایم. دیگر بیم از دلم پریده بود. در دلم می گفتم اینبار باید من سر باشم و او زیر و باید دلش را یخ کنم. از دواخانه اسپری لیدوکایین و قرص یوهامبین خریده بودم.
وقتی داخل خانه شدم چشمم به آرزو افتاد. آرایش ساده ای کرده بود. عطر تنش هوش از سر به در می کرد. بلوز گلابی کوتاه و تسمه دار، شورت نیمه، موهای باز.
آغوش تنگی همدیگر را گرفتیم. بعد شروع کردم به چوشیدن لب و زبانش. لخت شدیم. وقتی دهنش در دهنم بود، باسنش را با هر دو دست می مالیدم. بی نهایت نرم و دوست داشتنی بود.
آرزو را روی زمین خواباندم. بعد شروع کردم به چوشیدن گردنش. بعد از چند لحظه سینه اش را به طرف دهنم کشید. آهسته نوک پستانش را در دهنم گرفتم و همراه با زبانم مکیدم. نفس عمیقی کشید.
عطش شهوتم در نقطۀ اوج رسیده بود. روی دلش را بوسیدم. کوسش تر و تمیز بود. در فلم های پورن دیده بودم که پسر کوس دختر را می خورد. خیلی هیجان داشتم که این کار را تجربه کنم. اول بسیار آهسته روی کوسش را با زبانم لیس زدم. خوشایند بود. بعد محکم تر کوسش را چوشیدم و زبانم را داخل کوسش کردم. آرزو از لذت به خود میپیچید. کیرم تا حد آخر شق شده بود و از شقی زیاد درد گرفته بود. آرزو را به پشت خواباندم. پاهایش را گذاشتم بالای شانه هایم. کیرم را در کوسش برابر کردم. با یک فشار سبک تا بیخ داخل شد. آه دل انگیزی کشید. کوس آرزو خیلی داغ بود. چند دقیقه با تمام سرعت و قدرت تمام آرزو را گاییدم. بعد رو به دل خوابوندمش و دوباره شروع کردم به تلمبه زدن. وقتی بدنم به کونش اصابت می کرد، صدایی خوشایندی می داد، چیزی که در فیلم های پورن همیشه برایم شهوت برانگیز بود. بعد از دو یا سه دقیقه متوجه شدم که آرزو نزدیک به ارضا شدن است. نفس هایش تندتر و صدایش بلندتر می شد. من به گاییدن ادامه دادم. آرزو با دست کوشش کرد جلوم را بگیرد. سرعتم را کم کردم. بدنش به لرزه افتاد. وقتی ارضا می شد از گوش و صورتش بوسیدم. بعد از اینکه آب آرزو آمد، من به پشت خوابیدم و به آرزو گفتم روی کیرم بشیند. چند باری بالا و پایین شد اما چون نمی توانست تعادلش را حفظ کند، به هدف نمی خورد. دو سه باری کیرم قات شد و احساس درد کردم. اما کمی بعدتر درست شد. کیرم تا بیخ در کوس آرزو داخل می شد. موج سینه هایش در هنگام پایین و بالا شدن لذتم را چند برابر می کرد. می خواستم هنگام ارضاشدن خودم سر باشم تا آب کیرم در اختیار خودم باشد. بناءً دوباره آرزو را به پشت خوابوندم و کیرم را گذاشتم در دهنش. خیلی با مزه و با اشتیاق کیرم را می خورد. چهرۀ معصوم اما شهوتناک آرزو در آن لحظه، باعث می شد در بند بند وجودم شعلۀ شهوت را حس کنم. آرزو گفت داخل کن در کوسم. خودش کیرم را گذاشت در کوسش. همزمان با اینکه من کوسش را می کردم، با سر انگشتش کوسش را می مالید. بعد دو سه دقیقه ضربات بی‌امان ارضا شدم. آبم را روی شکم و سینه هایش خالی کردم. تا آمدن اولادهایش از مکتب یکی دو ساعت دیگر فرصت داشتیم.
توان حرکت کردن در وجود هر دوی ما نبود. بعد از نیم ماچ و بغل رفتیم حمام . . .






















































نوشته: فرشاد


























































@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

21 Jan, 07:36


عه ساعت نُه با تک زنگش از خواب بیدار شدم. پیام فرستاده بود: متاسفم برات، از این به بعد مجبوری جق بزنی!
به شوخی نوشتم: ای بابا، پس دیشب رد شدم؟!
همراه با چندتا استیکر خنده: خیر عزیزم، امروز رد شدی! به خاطر اینکه شعور نداشتی یک کاسه حلیم بگیری بیاری با هم بخوریم!
پیشاپیش ممنون بابت وقتی که گذاشتید و پوزش بابت طولانی بودن و ایرادات احتمالی

















































نوشته: رسول شهوت
















































@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

18 Jan, 05:21


https://t.me/spare_night_story

🌛داستان شبانه🌜

18 Jan, 05:21


ا لذت خوردم و هی تشکر کردم پرهام گفت این همه لی‌لی به لالای فاطی نذار دستپخت مامان چیز دیگه است، مامان گفت نه از مال من خیلی خوشمزه تره
منم تایید کردم که مال فاطی حرف نداره خیلی خیلی خوشمزه است اینجا منظورم کسش بود فقط منو فاطی فهمیدیم .
پرهام دید فاطی از شوخیش بدش اومد گفت حالا به دل نگیر شوخی کردم غذات عالیه
به پشمای سیاه زیاد بدن پرهام نگاه می‌کردم به بدن تپل و سنگینش که الحق مردونه است وااای به اون همه مو تو تن که پوستشو کامل پوشانده بود و حرف فاطی که ملافه را پرمو می‌کنه تصور می‌کردم چه لذتی شبا تو بغل فاطی می‌کنه!
ده دوازده روز گذشت و هر روز چشمه ای با فاطی داشتم دیگه واقعا عاشقش شده بودم نمی شد تنها باشیم فکرش همش تو ذهنم بود،تا تنها می‌شدیم تو بغل هم بودیم تهشم اکثرا به سکس گرم پر از لذت ختم میشد و مواظب بودیم شکم عشقم بالا نیاد چون حالا حالا ها قصد بچه داری نداشت
یک سالم گذشت رسیدیم به مهر ۱۴۰۲
منو فاطی با هم دانشگاه می‌رفتیمو دنوپلاستم زیر پای ما این اواخر تازه راهی پیدا کرده بودیم تا پاسی از شبم شده جای دنج با هم باشیم این بود که چند بارم در روزایی که کلاس نداشتیم (همه واحدها را مثل هم برداشته بودیم همشم بغل هم می‌نشینیم) به بهانه پروژه از صبح ها تا بعد از شام میگفتیم با اکیپ و استاد هستیم مثلا در رشت یا سمنان، کاشان هستیم اما راهی شمال کلاردشت می‌شدیم اونجا ویلای شیک نقلی که اولین بار گرفته بودیم آشنا شده بودیم رزو می‌کردیم با خیال راحت تو بغل هم لذتی پر از خاطرات و فانتزی ها داشتیم تا برگردیم خونه
پرهام طبق معمول با سرویس کارخونه سرکار رفت آمد داشت سکس بین پرهام فاطی دیگه خیلی تصنعی شده بود فاطی می‌گفت فقط چشمامو میبندم انگار با تو سکس می کنم تا رغبت می‌کنم با اون پشمالو همخوابه بشم ، به ندرت ماشین دست او بود اونم با ماشین بابام اگه جایی میخواست بره می‌رفت در واقع دنا پلاس مال منو فاطی بود که باهاش می‌رفتیم دانشگاه و بر می‌گشتیم
خاطراتم تا مهر ۱۴۰۲ را نوشتم


پایان قسمت نخست






















































نوشته: پارسا




























































@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

18 Jan, 05:21


و زد گفت من رفتم پایین مامانو کمک کنم بیا شام پایین
پ. فاطی مامان نیست که
ف. میدونم خواستم در برم الان صدام می‌کرد بیا پشتم لیف بزن و یه ساعت نمیزاشت بیام تا منم باید دوش می‌گرفتم آخه دلم نمیخواد
باور کنید نمیدونستم چیو دلش نمیخواد
پ. چیو دلت نمیخواست
ف. زن می‌گیری می‌فهمی
پ.بگوووو
ف. خب دیگه همونی که زنو شوهر با هم می‌کنن
پ. چیووو؟
ف. پرهام دلش بود من نه
پ. بگووو چیووو؟
ف. پرهام میخواست اذیتم کنه منم فرار کردم فهمیدی؟
به خدا نفهمیدم فکر کردم لیف زدنو میگه
پ. مگه چقد سخته؟
ف. خخخخخخخ مثل اینکه تو باغ نیستیااا پرهام میخواست لختم کنه تا سکس کنیم من دلم نمیخواست!!
پ. ببخشید الان دونستم فاطی مگه زنا هم دلشون میخواد؟!
ف. پس چی آدم نیستن؟ بیشتر از مردا
پ. خب چرا تو اینجوری نیستی بدت میاد؟
ف. من کی گفتم بدم میاد آخه وقت داره با همه که دلم نمیخا
پ. پس با کی دلت میخواد؟
خنده ای کرد و با شوخی گفت با تو کاراته باز گاگول خخخخخ
حالا سر گاز به خورشت فسنجان داشت نگاه می‌کرد که یواش قل می‌زد و برنجم تو پلوپز بوش خونه را گرفته بود من قاشقی زدم به برنج آماده بود اومد جلوم گفت ناخنک ممنوع اون باسنی که مثل اون روز نیمه لخت جلوم بود و چند دقیقه پیش تقریبا لخت دیدمش حالا درست جلو کیرم بود تازه یه جورایی میفهمیدم زنا هم دلشون میخواد شقی کیرم خورد باسنش هی حرف میزد انگار نمیفهمه و می‌پرسید نمکش خوب بود من پختما ببین خورشتم چطوره تا خواستم جابجا بشم اونم چسب به کیرم جابجا شد قاشقم را زدم خورشت چشیدم واقعا خوشمزه بود
پ. فاطی خورشتم مثل خودت خوشمزه‌است از مال مامانمم خوشمزه تره
ازش جدا شدم آخه دیگه کیرم بدجوری سفت بود و میخواست ابم بیاد شورت تنم نبود اگه می پاشید شلوارم سفید ورزشی از اون بسکتبالیستی‌ها بود آبرو می‌رفت هر چند یه توری زیرش دوخت به شلوارکم بود
رفتم دستشویی چندتا مشت نزده اون بدنشو با اون بادی‌ها جلو چشام میدیدم
آبم پرید تو روشویی شستمو اومدم بیرون نگو فاطی فهمیده
ف. خسته نباشی خوبه دوش نگرفتی نمازت چی میشه؟!
پ. مگه نماز میخونم چرا گفتی؟
ف. یا خیلی موزی هستی یا کسخلی خخخخ
یه مشت کوچولو زدم پشتشو یه سیلی رو باسنش
کسخل خودتی من خودمو شستم برا چی حمام برم صبح دوش گرفتم
آخه فکر کردم رفتی داماد شدی خخخ
بی تربیت باز یه کشیده زدم در کونش خیلی خوشش اومد
محکمتر بزن لذت میده شاداماااد
نامردی نکردم اینبار از زیر دو لپ باسنش با دست قویم یکی زدم باسنش زیر دامن مثل ژله پرید بالا
آخخخخخخ نامرد …
افتاد دنبالم تا گرفت چند تا سیلی زد در کونم اصلا دردم نگرفت
پ. من که دردم نیومد
ف. اگه بازم بزنی این دفعه خیلی محکم می‌زنم تا بسوزی
تا خواست بره آشپزخونه رسیدم بهش یه سیلی اما نه زیاد محکم زدم زیر باسنش دستمو خیلی دیرتر برداشتم
ف. دیدی نمیتونی ترسووو
این دفعه گرفتمش بغلم کمرشو خم کردم دو سه تا سیلی پشت سر هم زدم در کونش همش خندید گفت محکم بزن که دو تا آخریشو محکم زدم
ف. باید مثل من وایسی منم محکم بزنم
خم شدم و
پ. بزن دستات به بدنم هیچی نمی‌کنه تا زور داشت زد در کونم انگار نوازشم می‌کنه
همش دنبال هم بودیم تا گفت
داره باسنم میسوزه خیلی محکم زدی
پ. ببینم
دامنشو داد پایین بادی تنش بود نشونم داد راست می‌گفت جای انگشتام مثل داغ بذارن رو همه باسنش بود قرمز کرده بود دلم سوخت گفتم بخدا نمیدونستم اذیت میشی بذار بمالمش خوب بشه
بی مقدمه دامنشو از زیر کشیدم بالا حالا هردو پاهاش از پشت لخت بود کیرم داشت هلاک می‌شد انگار راه صدساله را یک شبه برم دوست داشتم بکنمش با دستم مالشش دادم چیزی نگفت نمیدونم چقدر طول کشید اما انقدر نوازشش کردم دامنش نمی‌ذاشت باسنشو کامل ببینم شورت تور بادی تنش بود نازک دوست داشتم لختش کنم تا همه باسنشو ببینم گفتم دامنتو در بیار تاپتم در بیار بادی را خوب ندیدم گفت یکی میاد قول میدم همشو باز پیشت پرو کنم
پشتش بمن بود دل زدم به دریا کیرمو در اوردم کردم لای پاش شورتشم دادم پایین کیرم چاک کسش رفت خم شد گفت نکووون(یعنی بکووون) تا فشار دادم رفت توش همونجا آبم اومد نفسم بند شد بی حرکت بودم
خدا رحم کرد مامانم در واحد رو باز کرد اگه چند ثانیه نفهمیده بودیم نمیدونم چی بسرم می‌اومد فاطی انگار حس ششمش خبر داد یهو گفت مامان فرار کرد سر اجاق گاز دامنش اومد پایین منم شلوارمو کشیدم بالا پشتم به در انگار دارم تلویزیونو روشن میکنم
مامان گفت عروس خوشگلم خسته نباشی دست عروس خوشگلم درد نکنه بوی غذاش محله را گرفته آفرییین
یک ظرف برای بابام کشید و داد بردم براش تا اومدم پرهام با حوله تو تنش نشسته بود سر میز مامانم روبروش فاطی هم بغلش تا نشستم فاطی پاشو یواش زد پام نوازشم کرد انگار تشکر کرد! منم پامو تا میشد بردم بالا تا خوردذبه رونش کسی متوجه نشد غذای منم اماده بود روبروی فاطی ب

🌛داستان شبانه🌜

18 Jan, 05:21


تم اینجوری بند و از اینجا بیار به اینجا ببندو کلیدشو بزن شارژیه چپ و راست می چرخه و موهارو می‌کشه گفت خودت تو بدنم امتحان کن نگاه به ساقاش کردم گفتم مو نداری که گفت چرا خیلی ریز رو رونام هست شلوارکش کشید تا نزدیک کشاله اش باز مو ندیدم گفتم اینجا که هیچی نیست دستمو گرفت کشید رو ساقش مثل ژله بود آورد بالا تا زانو بعد رونش گفت مو هست اما دیده نمیشه
گفتم تو ساقت حس کردم ولی رونت نه
گفت بنداز ببینم هر چه بند اندازو انداختم مو نکند
آخه هیچی نبود مثل بلور صاف بود
گفت پشتم هست اینجا را بنداز پشتشو کج کرد سمتم دیدم کمرش به سمت باسنش موهایی کرک مانند هست گفتم آره اینجات هست
تاپ تنش بود داد بالا تا زیر سینه هاش دیدم فقط تو گودی کمرشه و رو باسنش دیگه خیلی ریز بود مگه با ذره بین نگاه می‌کردی
گودی کمرشو بند انداختم اونجا هم مثل شیشه صاف شد یکی دو بار بند گیر کرد به کش نازک شورتش آزادش کردم دیگه روم نشد شورتشو بدم پایین در واقع نفسم بند اومده بود
گفتم چقدرم کرک بوده و دیده نمیشد
گفت منوتو بوریم موهای بدنمونم بوره دیده نمیشه
یه ذره فکر کردم موهای دور کسش هم حتما بوره که می‌گه آخه مال من بور نبود خرمایی بود خیلی تیره تر از موی سرم بود
گرم صحبت بودیم جزوشو گرفتم میخواستم برم پایین دلم نمی‌اومد
دوست داشتم برگرده بلکه بگه زیر نافمم بند بنداز هی سوال کردم رو شکم دور ناف اونجا ها چی مو نداری بندازم؟ گفت نه شیوش کردم تاپ سمت شکمشو داد بالا نگاه کردم چه ناف زیبایی داشت از نزدیک تا حالا ندیده بودم دستمو کردم تو نافش گفتم چقدر زیباست گفت قابلی نداره چشات زیباست
دستشو کشید زیر شکمش گفت اینجا را تازه شیوش کردم ببین یه نخم مو نیست شلوارو شورتشو تا اول اون مثلث باد کرده کسش داد پایین دیدم سفید و شفافه
ف. تازه شیو کردم هیچی نیست دیدی؟ پارسا تو هم بدنت مو نداره خیلی زیباست بدن داداشت پره موعه صبح ملافمون همش میشه موهای زبر مشکی کاش مثل تو بود چندشم میشه
پ. بگو بتراشه
ف. یه بار تراشید خیلی زشت شیتیل شد حالم به هم خورد گذاشتم تا موهاش در اومد تا با هم خوابیدیم خخخخ، پارسا تو مثل مامانتی پرهام مثل بابات
پ. آره من به دایی هام کشیدم و مامانم هم سفیدیم هم بور
ف. پشتتم مو نداره؟! ببینم
پ.نه نداره ، بیاااا
تیشرت تنم بود در اوردم شکم سفت پوستمو تازه برنزه کرده بودم، شونه و تخت سینمو دید بازوهامو کامل دید دست کشید پرسید اپیلاسیون کردی؟! گفتم نه، فقط زیر بغلک اونم خیلی ضعیف دارم و یه جایی خخخ نشونش دادم دست زد دید موهای زیر بغلم مثل کرکه
ف. خوشبحالت از مال منم ضعیفتره
پ. ببینم!
نشونم داد
ف. شیو کردم دست کشیدم قلقلکش اومد دستشو جمع کرد دستم موند زیر بغلش و رو بغل سینش که سوتینم نداشت داغ و لطیف بود تا قلقلکش دادم ولم کرد
پ. هیچی نداری که صاف صافه
ف. مگه نگفتم شیو کردم
پ. با چی؟
ف. تراش
تازه فهمیدم تراشیدنو میگن شیو
پ. فاطی چند روزی نزن ببینم چه طوریه
ف. باشه
بیشتر منظورم موهای کسش بود با نگاه کردن به رو کسش فهمیدم منظورمو گرفته
ف. یه ماه طول می‌کشه البته با مدل شیو کردم یه کمیش هست بمونه بلند میشه یادم بنداز نشونت بدم
کیرم میخواست از سفتی بترکه خایه‌هام درد گرفته بود
خیلی حرف زدیم تا زنگ درو داداش زد هول شد خودشو مرتب کرد گفت داداشته گفتم باشه !
تازه یادش اومد زنگ در حیاطه رفت آیفونو نگاه کرد
ف.نگفتم خودشه برو پایین نبینه با همیم یا پشت بام
پ. ببینه مگه چیه؟!
ف. پارسااااا برو پشت بام داداشت اومد تو، اونوقت بیا پیشمون به بهانه درس بمون تا هر چقدر خواستیییی! فهمیدیییییی ؟؟؟
پ. چشم دویدم پله ها را بالا تا داداش برسه به ساختمان من پشت بام بودم
فکر می‌کردم که چرا باید پیشش نباشم ؟! مگه بعدن برم فرق می‌کنه؟! آخه مگه چی کردیم؟ ما که همیشه پیش همیم؟! منو فاطی که کاری نکردیم منوفاطی ۱۸ ساله بودیم منِ اسکول از رابطه پنهانی دور از چشم دیگران چیز زیادی نمیدونستم همش با خودم چلنج بودم و می‌جنگیدم!؟
پرهام اومد بالا چند دقیقه دیگه رفتم درو زدم فاطی باز کرد گفتم اینجای جزوت خوانا نیست (الکی) برام بخون دستمو گرفت رفتیم اتاق کرسی‌شون دفتر دستکش رو کرسی ولو بود
پرسیدم لوازم روتختی چی کردی
ف. تا داداشت زنگید تو رفتی جمع کردمو مرتبش کردم اومدم این اتاق!!
پرهام داشت دوش می‌گرفت میدونستم چون تا اومدم تو فاطی اشاره کرد حمامه
خواستم برم پایین گفت وایسا منم حاضر شم بیام کمی گذشت صدام کرد خدایا چی میدیدم یکی از اون بادی ها را کرده بود فقط رو کس و نوک ممه هاش معلوم نبود بقیه تور مشکی تو تن سفید برفی چرخی زد پرسید چطوره؟ گفتم دیووونه کننده اس خیلی زیبایی
ف، برو تا حمامه چندتاشو بپوشم ببین
آخ جووووون
هر دوازده تا را پوشید و صدام زد یکی زیباتر از دیگری بود
رو آخری تاپ پوشید و یه دامن بلند رفت در حمام

🌛داستان شبانه🌜

18 Jan, 05:21


باز کردم بادی ها را دید لبشو گاز گرفت گفت
وااااا چه زیبان؟!! چندتاس؟ همش برا منه؟!
پ. آره دوجینه جدیدن (همش دیگه مال فاطی شد)
یکی یکی نگاه کرد به سینش چسبوند و تشکر کرد آخرشم لپمو بوسید
ف. حواست باشه مامانو پرهام ندونن تو برام خریدی!
پ. چرا؟
ف. آخه لباس زیره
پ. اگه داداش ازت پرسید چه؟
ف. میگم خودم خریدم
پ. اوکی
ف. حیف شد آخه به همه گفته بودم پارسا برام کادوی خیلی خوبی از کردستان خریده
پ. خب خریدم که!
ف. اینارو نمیشه نشون همه داد اصلا نمیشه
پ. کادوت این نیست که عشقم دیوونه خخخ
ف. آخ جووون ببینم
فقط کرمها و ادکلن و مام را نشونش دادم تا خوند گفت مرسی همش اصلین
حس کردم خیلی خوشحال نشد انگار تصور می‌کرده کادوش بهتر از کرم و ادکلن و مام باشه
چند روز گذشت روز موعود رسید خونه را مثل تالار کردیم بماند که همه تزیینشو منو فاطی کردیم و چی شد و چه تماسهایی بینمون اتفاق افتاد! این وسط افکار شیطانی ول کنم نبود همش دوست داشتم لختش کنم بوسش کنم با دستم بمالمش و فقط نگاهش کنم کوس و سینه هاشو لخت ببینم و ممه هاشو بگیرم بوسشون کنم ولی به گاییدنش فکر نمی‌کردم! غیر ارادی تمایل سکسم شعله ور میشد انگار شخص دیگری می‌شدم!
دیگه ساعات شروع جشن داشت نزدیک و نزدیکتر می‌شد
فامیلهای ما و فاطی از خاله و دختر خاله ها و عمه و دختر عمه ها و بابا و مامانو داداشاشون همه فامیل نزدیک بودن، حال پر بود مثل عروسی و حنابندان! بزن و برقص تا کیکو پرهام از قنادی گرفت آورد،
زمان بریدنش شد و دختر عمم رقص چاقوشو رفت و کادویی نگرفته چاقو را نداد تازه خواهرم عسل چاقو را گرفت، کیک بریده شد نوبت باز کردن کادوها شد به ترتیب اول مال بابا و مامانها همه گفتن باز شود دیده شود بلکه پسندیده شود بعد می‌گفتن چرا ویلا ندادین یک کاخ اعلا ندادین و… من تا حالا همچین جشن تولدی ندیده بودم فکر می‌کردم تا شمع‌ها را فوت می‌کنه بابا مامانها بوسش می‌کنند و شادی میکنند و کسی کادوشو باز نمیکنه!
خاله کوچک فاطی که اسمش مژگانه ،کارگردان بود زیبا و خوش صدا اعلام می‌کرد و بعد عمو دایی ها و خاله و همینطور تا رسید به کادوی من مال من هم از ارزش هم از تعداد هم از نظر حجم کل کادوپیچیش بزرگتر از همه بود گذاشت آخرین نفر
مژگان خانم گفت همه ساکت میریم سراغ داماد آینده پارس خوان اول یه دست و یه رقص تا ببینم برادر شوهر خوشتیپ چی براش گرفته زدنو رقصیدن همه‌ی کارتن ها تو یک کاغذ کادو بود داخلشونم جدا جدا باز کادو پیچی کرده بودم
مژگان همه را به سکوت دعوت کرد کادوی منو بلند کرد رو دست، خودشم رفت بالای مبل تا همه را ببینه نشون داد همه خوندن باز شود دیده شود تا که پسندیده شود ، چرا ویلا … …
اومد پایین کادو را باز کرد دید چندتا کادو توشه گفت به به چه شود!!! اندازه یک ایل و تبار کادو گرفته همه دسسسسست و کیییل غوغا کردن
کوچکترین شو باز کرد کرم اصلاح اپی‌لیدی با صدای زیباش خوند کرم اپی‌لیدی اشاره کرد به رونشو پاهاش خنده و شادی قاطی یهو من شستم با خبر شد واویلا آبروریزی شد
همه گفتن بعدیشوووو
دومیش باز کرم بود گفت به به یاردلی اصل لندن، سومی هم باز کرم بعد از اصلاح گفت چه خوش سلیقه همه زدن زیر خنده دیدم مامانم نگرانه!
چارمیش اپی‌لیدی که از جعبش آورد بیرون گفت به به بهترین مارک فرانسه نمایشی پاهاشو حتی زیر نافشو نشون داد داره مثلا
موهاشو می‌کنه همه خندیدنو دست زدن و کیل کشیدن
بعدیش که بزرگتر از همه بود گفت صلوااات که یه خانم کره ای از توش بیرون نیاد صلواااات! عکس یک خانم چشم بادامی زیبا رو جعبش بود
گفت جووووونم ستش تکمیل شد بندانداز فرانسوی خانوما و دخترا بشینین نوبت تا یکی یکی! خخخخخ واقعا دیگه خجالت می‌کشیدم سرخ سرخ شده بودم تو دلم مژگانو فحش میدادم به فاطی گفت خوش بحالت با همچین برادر شوهر با سلیقه ای زدنو باز رقصیدن منم قاطی رقص شدمو ریلکس شدم که چه اشکالی داره چرا ناراحت بشم مخصوصا وقتی فاطی با خوشحالی ازم تشکر کرد و صورتمو بین اون همه جمعیت بوسید سر از پا نشناختم
دو روز گذشت تو خونه منو فاطی خیلی با هم در خوندن و مطالعه به هم کمک می‌کردیم مغازه بابا بودم زنگ زدم بالایی یا پایین؟
گفت پایین
گفتم مغازم چیزی نمیخوای
گفت چرا یه بسته پد برام بیار میرم بالا بیا اونجا،
میدونی که از همون اون روزا مسافرتی ها ،بابات نبینه هااا! گفتم باشه بابام نیست مرتضی تو مغازه اس
یک ماه نبود یکی برده بودم تو دلم گفتم یعنی همیشه پریوده؟مگه چقدر مصرف بشه ؟!
رفتم بالا گفت اونو بذار کمد انباریم بیا تو دیدم تو اتاق کرسی شون نیست در واحد و باز گذاشته بود
گفت بیا تو اتاق خوابم رفتم دیدم کادوهای منو همشو ریخته رو تختش با شلوارکی رو شکم خوابیده داره دفترچه بندانداز میخونه ازم تشکر کرد گفت میخوام امتحانش کنم بلد نیستم این چطوریه فروشنده برام یاد داده بود گف

🌛داستان شبانه🌜

18 Jan, 05:21


کرد دستمو کشیدم

تو دلم گفت خدا را شکر نفهمید منم!
خیلی آرام برگشتم سر جام خوابم برد صبح بیدار شدم کمی از پرده باز بود اتاق روشن، عذاب وجدان داشتم و ترس، مونده بودم اگه بفهمه منم چطوری به روش نگاه کنم منو پرهام تا نزدیک ظهر خوابیده بودیم فکر می‌کردم فاطی هم خوابیده تو خواب و بیداری بودم حس کردم یه چیز سرد مثل یخ میخوره صورتم خیلی یواش چشامو که وا کردم فاطی بود با نوک انگشتای سرد و نمدارش صورتمو نوازش می‌کرد حتی رو لبام تنگشتشو کشید که چشامو بستم لذت بیشتری ببرم یه هو چیز سردی افتاد تو جانم با پیراهن و شلوارک خوابیده بودم تا چشامو خوب وا کردم فاطی بود گلوله برفی را انداخته بود رو شکمم زیر پیراهنم و در می‌رفت فاطی شال و کلاه کرده با دستای یخ زده تا بخودم بیام دستاشو کرد زیر تیشرتم انگار لوله های یخ بود تنمو لرزوند اما لذت می‌بردم دست انداختم سینه هاشو گرفتم که در رفت باز اومد بالای سرم دستاش که دیگه اون سردی را نداش زد صورتمو تا خوابمو بپرونه با سرو صدا و آخ آخ کنان پا شدم فاطی گذاشت فرار الکی دعواش کردم که مگه نگیرمت یه پارچ آب یخ اگه نریختم تنت پسر نیستم ! پرهام صداش بلند شد
کم سرو صدا کنید برین پایییین! بلند شم هر دو را خورد و له لوردتون می‌کنم که فاطی ،درو بست دوید پایین برگشتم رفتم دستشویی خودم نگاه تو آینه کردم دستمو تا خواستم بشورم دیدم انگار خونابه ایه بو کردم بوی ماهی میداد! خوب که نگاه کردم دیدم خون کمرنگی بعضی جاش خشک شده دونستم فاطی پریود بوده! خونده بودم میدونستم بوی تخم مرغ فاسد یا گند ماهی میده بقدری لذت بردم دستامو با اون بو لیس زدم می‌گشتم ببینم کجام خونیه تا لیسش بزنم!
دست و رومو شستمو رفتم پایین فاطی تنها بود شیطون و راحت تر از قبل با من روبرو شد گفت کیف کردی بیدارت کردم؟ گفتم حاج خانم پالتو و شال بسته؟! گفت حاج‌آقا حیاط نیمتر برفه مگه ندیدی زود بخور بریم بازی
صبحانه را خوردم گفت بریم برف بازی آدم‌برفی درست کنیم، هویج و کلاه پشمی و چوب براشتیم… آدم برفی بزرگی درست کردیم دستاشو هوو می‌کردم به بهانه هوو میبوسیدم انگار گرمش می‌کنم میکردم تو دهنم لبامو فشار میدادم رو انگشتاش
باز با زدن گلوله برفی بازیمون شروع شد انقدر همدیگرو زدیم تا خسته شدیم هنوز پرهام خواب بود تو دلم گفتم خدا را شکر فاطی ندونست من بودم فکر کرده پرهام بوده اذیتش کرده! کمرشو گرفته بود که درد دارم اومدیم خونه فهمیدم بخاطر پریود بودنشه چون همه‌ی این علایم را تو طبیعی خونده بودم
رفت سر کمد مامان منم پشتش بودم نوار بهداشتی ورداشت تا منو دید لبخندی زد و گفت بی‌تربیت فضووول
رفت دستشویی
مدتی بعد مامان با سبدی از سبزی و کاهو و کلم بروکلی رسید چتر بدست رسید و برای ناهار آش شله قلمکار گذاشته بود میجوشید ساعت 12 هم گذشته بود که بقیه کاراشو کرد به فاطی‌هم یاد می‌داد منم پیششون بودم دوست داشتم از پشت فاطی را بغل کنم چون باسن گرد و خوشگلش زیر ساپورتی که تازه عوضش کرده بود و نوازشم لای پاشم کمی یه وری بود خودش نمیدونست داشت چشمک می‌زد چند بار به بهانه‌ی دیدن آش چسبیدم بهش تکانم نخورد تا بیشتر فشار دادم با آرنجش زد که مامان داره می‌بینه! یواش گفتم آخه یه وریه، گفت چی؟ اشاره کردم به لای پاش زود دستشو زد لای باسنش لبشو گاز گرفت رفت بالا شلوارشو در آورده بود دامن پوشید و اومد پایین
ناهار تا ۲ آماده شد همه سر سفره نشسته آش خوشمزه مامانو خوردیم بابا مدتی بود مشارکتی مجتمع ۱۶ واحدی در نزدیکی هامون میساخت مامان با شاگردمون مغازه را میچرخوندن
چند روز گذشت با دوستان رفتیم بانه دو روز گشتیم اومدنی کلی خرت‌وپرت گرفتیم
برای فاطی اپی‌لیدی، در دو مدلِ موکن و بند انداز بطور ست بود با کرم های قبل و بعد از اصلاح و ۱۲ بسته لباس زیر بادی بسیار زیبا که شش تاشو برای خواهر گرفته بودم شش تاشو برای فاطی عکس مدل هایش تن مانکن های زیبا روی بسته بندی بود خریدم که جدیدترین مدل ها بود تصور کردم اگه فاطی بپوشه زیباتر از مانکن ها هم میشه
عاشق فاطی بودم دوسش داشتم
برای مامانو بابامو پرهامم عینک آفتابی مارک خریدم
دو دست ورق بازی گرونی هم خریدم یکیش سکسی بود همش عکس پورنو های زیبای مشهور بود یکیش هم طرح ورتکس کلاسیک بود که خیلی گرون خریدم
وقتی از بانه برگشتم خونمون بابا که همش مغازه‌س مامان داشت شامو آماده می‌کرد فاطی هم کمک می‌کرد آخه شام و ناهار و تو خونه ما میخوردن،
اومدم تو مامان و فاطی متوجه اومدنم نشدن هر دو پشتشون به من بود یه کف دستی کوچولو به در کون فاطی زدم تا برگشت هیس کردم
مامانو یهویی از پشت بغل کردم بوسیدم اول هول شد بعد قربان صدقم رفت
فاطی پرسید ساکت کو ؟
پ. گذاشتم اتاقم
ف. بریم باز کن ببینم برام چی خریدی؟
پ. خیلی چیزا آخه میخوام سوپرایزت کنم !
فقط کارتونشو نشونت میدم بازش نمی‌کنم
ف. باشه تا ساکو

🌛داستان شبانه🌜

18 Jan, 05:21


من و زن داداش فاطی (۱)








































@night_story99



















#زن_داداش

خودمو معرفی کنم :
پارسا ۲۱ ساله، تهران ساکنم با قدی بلند و ورزیده، از ۱۵ سالگی کشتی گیر بودم بخاطر شکستن کتفم و ترس از دفرمه شدن گوش و بینیم ادامه ندادم اما نرمش و ورزشم ترک نمیشه.
با ازدواج داداشم سال ۹۹ ساکن سمت جنوب تهران همونجایی که زن داداشم زندگی می‌کردند شدیم،
داداشم که ۱۰ سالی از من بزرگه تو یکی از مراکز پر درآمد دولتی استخدام شد در دو سال اول کاریش با وام تسهیلات بانکی دناپلاست فول خرید مستاجر بود با فاطمه (فاطی) دختر صاحب‌خونش که فامیلم بودین آشنا میشه تا ازدواج کردن
من با کتف شکسته و بانداژ شده سر سفره عقد ،فاطی را دیدم
بقدری زیبا بود روم نشد چهره به چهره بشم ،با هم دست دادیم، ازدواجشون را تبریک گفتم
فاطی به شرط ادامه تحصیل اونم رشته دندانپزشکی عقد کرده بود درسشم خیلی خوب بود با من همکلاس بود منم دوس داشتم پزشکی برم درسام عالی بود نه به اندازه فاطی
هر دو دیپلم گرفتیم ما هم ساکن تهران شده بودیم یه ساختمان کلنگی بالای ۲۵سال ساخت سه طبقه با فروختن خونه و مغازه مون در شهرستان، خریدیم با یک مغازه بزرگ بابام خیلی شم اقتصادی خوبی داره از چند جا پول در می‌آورد وضعمون خدا را شکر خوبه و جیبامون پر پول
بابام کاسب بود و همینجا هم کاسبی شو با حجم بالاتری ادامه داد
فاطی و پرهام یک سال بعد از عقد عروسیشون شد و طبقه سوم خونه مال اونا شد سندشم مهر فاطی انداختن واحدها ۱۲۰ متری بود دو خوابه نسبتا شیک و بازسازی شده که طبقه دوم اتاق خوابها را حذف کرده بودند فقط سرویس بهداشتی و آشپزخونه کاملا اوپن با کانتینر داشت با مبلمان خوب ،طبقه مهمونیمون بود
چند ماهی بعد از ازدواجشون تولد فاطی که دی ماهی بود داشت می‌رسید
با فاطی اگه یه روز همو نمیدیدیم دیوونه می‌شدیم همش می‌گفتیم و میخندیدیم دامنه شوخی هامون روزبه روز بیشتر میشد
آخرای آذر بود و سرما داداشم علاقه شدیدی به کرسی داشت تو یه اتاقشون کمک کردم کرسی گذاشتیم، سه تایی نشستیم زیرش چه مزه داد شب جمعه بود تا نصف شب سه تایی ورق بازی کردیم فاطی خوابید
، منو پرهام شرطی دو دور بازی کردیم هر دو را پرهام باخت منم پایین نرفتم سر کرسی سه تایی خوابیدیم پرده را دادم کنار دیدم برف شروع کرده باریدن زیر کرسی خیلی داغ بود نمیتونستم بخوابم بیرونم سرد بود سرمو کردم زیر کرسی تا کرسی برقی را کمش کنم اوتومات کرده بود تاریک بود مجبور شدم چراغ قوه موبایلمو روشن کنم تا تنظیمش کنم لحاف بالا بود کرسیم سرد شده بود
فاطی کونشو بیشتر کرد سمت داخل کرسی دامنش کلن جمع شده بود سمت کمرش باسنش باز بود شورت قرمزی تنش، نگاش کردم ترسیدم بیدار بشن چون چراغ‌قوه‌ی موبایلم اتاقم روشن کرده بود لحافو انداختم شیطان وسوسه‌ام کرد پامو دراز کردم گذاشتم لای روناش گرم و نرم! کشیدم رفت تا لای باسنش با انگشت پام هی انگولکش کردم، تا تکانی خورد پامو کشیدم شاید نیمساعتی شد باز سرمو کردم زیر چراغ‌قوه زدم حالا پاهاش دراز بود موازی کرسی رو یه پهلو خوابیده بود رون و ساق و باسن لخت ،کرسی کوچک بود دستمو یواش بردم لای پاش از سمت عقب از رو شورتش خیلی یواش مالیدم تکان خورد دستمو کشیدم تا بیام بیرون دیدم طاق باز شد پاهاشو به دو طرف باز کرد و پاشنه هاشو چسبوند به باسن هشت هشت کرد پف کسش زیر شورتش معلوم بود تو دلم گفتم فکر می‌کنه پرهامم! کاش پرهام نبود شورتشو میدادم کنار کسشو نگاه می‌کردم خیلی باد کرده بود خوابم نبرد باز پامو دراز کردم درست گذاشتم رو کسش و انگولکش کردم پد رو روش بود! از بغل شورتش انگشتمو بردم رو کسش نوازش جابجا شد انگشتام خورد چاک کسش خیلی تکان خورد فکر کردم داره بلند میشه خیلی ترسیدم ! اومدم بیرون
مدتی گذشت حس کردم خوابش برد سرمو بردم زیر ، کرسی برقی روشن بود چیییی دیدم ؟! فاطی شورت تنش نبود و لای پاش باز و کسشو زیر نور قرمز المنت دیدم چه زیبا لباشو کمی از هم باز کرده! دونستم بیداره! یواش جامو عوض کردم حالا پایه بغلش بودم ، دستمو به آسانی بردم رو کسش یه دستم به کیرم انگشت اشارمو کردم توش دیدم خیلی راحته دو انگشتی کردم توش همزمان کیرمو مالیدم یکی دو دقیقه نشده خیلی زود تا آبم بیاد تا ته انگشتام با فشار زیاد کردم توش دست خودم نبود غیر ارادی بود! انگار کیرمو کردم توش آبم اومد خواستم بکشم بیرون ! دستشو گذاشت رو دستم نذاشت بیارم بیرون فشار داد و پاهاشم چسبوند با دستش انگار می‌گفت ادامه بده منم همراهی کردم دیدم خوشش میاد صدای نفسامونو هر دو می‌شنیدیم تا فاطی قشارشو زیاد و زیادتر کرد انگشت شستمو گرفت همراه فشار می‌مالید چاک و رو چوچولش بعد خودم این کارو کردم هی یواشکی می‌گفت پرهام جووون ادامه بده دارررم میشم خیلی آرام سرمون از هم یه بالش فاصله بود کسش نبض میزد پاهاشو به هم فشار می داد و شل می‌کرد خیسی کسش زیاد و زیادتر شد تا دستمو ول

🌛داستان شبانه🌜

18 Jan, 05:18


پالیسی در قطار و کون پاره
































@night_story99




















#فوت_فتیش

#سکس_در_قطار

#دوجنسه


































سلام دوستان عزیز وقت بخیر این اولين باره که دارم داستان سکسی که اتفاق افتاده رو می نویسم عید همین امسال بود که داشتم از رشت برمیگشتم تهران بی حوصله بودم چون باید از فردا میرفتم سرکار ، تو حال خودم بودم دیدم یه خانومی زيبا وارد کوپه شد روبه‌رو من نشست انقدر محو زیباییش شدم که دست خودم نبود نمیتونستم چشم ازش بردارم محو تماشاش بودم که با صدای سوت قطار به خودم اومدم خیلی برام عجیب بود که چطور تو ایام عید قطار ما صندلی خالی داشت .نیم ساعتی از حرکت مون گذشته بود که دیدم خانوم کفشاشو درآورد وای خدای من پاهای زيبا و کشیده با ناخن های مرتب و لاک زده دوست داشتم بیفتم کف کوپه پاهاشو بلیسم ولی استرس داشتم خب اولين بارم بود که تو همچین شرایطی قرار می گرفتم به حدی محو تماشای پاش بودم که یه آن به خودم اومدم دیدم آب دهنم آویزون شده‌ یکم خودمو جمع و جور کردم دیدم داره با نیشخند بهم نگاه میکنه. بهش گفتم پاهای زیبایی دارین ، لبخندی زد گفت از همون اولی که کفشامو در اوردم فهمیدم که فتیش داری .خواستم ازش که اجازه بده پاهاشو بو کنم که قبول کرد وای خدای من انتظار اینو نداشتم که به همین راحتی قبول کنه خلاصه بلند شدم در کوپه رو قفل کردم اومدم نشستم جلوش پاهاشو گرفتم دستم بهترین بوی عمرم بود که به مشامم خورد بعد از یکم بو کردم گفتم اجازه میدی بخورمشون با یه چشمک ناز اوکی رو داد منم شروع کردم از انگشت کوچیکش لیس زدن خیلی طعم خوبی میداد کف پاشو لیس میزدم با زبونم لای انگشتاش میکشیدم تو حال خودم نبودم دیگه بیست دقیقه ای داشتم میخوردم که گفت بسه . فک کردم شاید زیاده روی کردم ناراحت شده ازش معذرت خواهی کردم‌ که یهو گفت حالا نوبت منه یه لحظه جا خوردم تو دلم گفتم یعنی خانومم فیتیش داره که بهم گفت برگرد به حالت داری رو صندلی بمون منم هنگ دهنم قفل شده بود سرتونو درد نیارم به حالت داری نشستمو دیدم داره زیپ شلوارمو باز میکنه یه آن به خودم اومدم دیدم شلوار و شرتمو باهم کشید پایین بهش گفتم چیکار میکنی بهم گفت همونجور بمون فقط برنگرد استرس شدیدی داشتم نمیدونستم میخاد چیکار کنه که یک لحظه احساس خیسی رو سوراخ کونم حس کردم دیدم داره با انگشت اشارش با سوراخم ور میره بهش گفتم نکن دردم میگیره ولی حرفای منو به تخمشم نمی‌گرفت بعد با ۲انگشت کرد تو کونم ک از درد به خودم پیچیدم اونم دید صدام دراومده یه بالش آورد گفت سرتو بزار روش صدات بیرون نره یه چند دقیقه ای با سوراخم ور رفت تا اینکه احساس کردم یه چیز بزرگ تر از انگشت میخواد بره تو کونم برگشتم دیدم ای وای من خانوم دوجنسه هستش و دیگه کار از کار گذشته خیلی آروم سر کیرشو هول داد داخل و همونجوری شروع کرد تلمبه زدن درد شدیدی زیر دلم داشتم اولين باری بود که داشتم کون میدادم ۱۰ دقیقه ای همونجوری میکردو بیشتر کیرشو فشار میداد که یهو تا آخر جا کرد یه حس درد و لذت و تحقیر شدن رو باهم داشتم تجربه میکردم که شروع کرد با کیر منم ور رفتن دیگه دردم از بین رفته بود داشتم کم کم لذت می‌بردم که دیدم کونم داغه داغ شد و آبشو خالی کرد تو کونم کیرشو درآورد با دستمال پاک کرد یه دستمالم به من دادم ک کونمو پاک کنم دیدم بله کونمو پاره کرده شلوارمو پام کردم رفتم دستشویی تو آینه خودمو نگاه کردم هم عذاب وجدان داشتم هم داشتم به لذت لحظه آخرای دادنم فکر میکردم وقتی برگشتم تو کوپه دیدم تختشو باز کرده خوابیده دوست داشتم باز بکنتم ولی روم نمیشد تو همین افکار بودم که خوابم برد و با صدای در بیدار شدم که مهماندار قطار میگفت داریم می‌رسیم تهران ولی خبری از خانوم نبود روی کیفم یه یادداشت نوشته بود که کون خوبی داشتی و دوست داشتم بیشتر میکردم ولی دلم برای کون پارت سوخت .نمیدونست که من بیشتر دلم میخواست خلاصه رفتو من حتی نفهمیدم اسمش چی بود و کی و کجا پیاده شد.از اونموقع خیلی دنبال دوجنسه گشتم که رابطه برقرار کنم متاسفانه پیدا نشد.اگر کیس جدید پیدا کردم حتما داستانشو مینویسم براتون.امیدوارم خوشتون اومده باشه میدونم یکم نگارشم ضعیف بود و به بزرگی خودتون ببخشید





























































نوشته: آیهان









































@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

18 Jan, 05:16


حرفای سکسی میزد با لرزش عجیب و یه لذت خاص ارضا شدم گفت

قمبل کن .قمبل کردم براش لبای کونمو باز کرده بود و محکم کیرشو تا ته میکرد تو کسم ده دقیقه ای تو همین حالت بودیم که بالاخره ارضا شد و آبرو ریخت رو کمرم.





































نوشته: الهام۲۸



































@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

18 Jan, 05:16


سکس الهام با رئیس بانک
















































@night_story99


















#رئیس






































سلام من الهام ۲۸ سالمه قد۱۶۸ وزنم ۸۵ کمی تپلم از ناحیه رون و باسن.من متاهلم و به خاطر نبودن کار تو شهر خودمون به ساوه اومدیم یکی دو سال اول اوضاع خوب بود ولی الان خیلی اجاره ها رفته بالا تصمیم گرفتیم وام ودیعه بگیریم.با هزارتا مکافات ثبت نام کردیم و کد رهگیری گرفتیم همه کارها رو انجام دادیم قرار شد قبل عید ضامن ها رو ببریم بانک.ما که اینجا آشنا نداشتیم مجبور شدیم زنگ بزنیم اقوام از شمال بیان برامون امضا کنن اونا که راه افتاده بودن از بانک بهمون زنگ زدن که جلوی وام ها بسته شده آخر ساله وام نمیدیم.منم حاضر شدم رفتم بانک پیش معاون گفتم بخدا صاحب خونه داره بیرونم میکنه اگه راه داره بهم کمک کنید که گفت نه سیستم قطعه و منم ناراحت به سمت در رفتم یهو چشمم افتاد به رئیس بانک گفتم یه رویی هم به اون بندازم بلکه قبول کرد با استرس و عصبانیت رفتم جلو سلام کردم و از مشکلاتم گفتم،گفتم حالا که ضامن هام تو راهن میگید وام نمیدیم دیدم گفت حالا شلوغش نکن بشین ببینم پرونده ات رو ،وقتی دید معاون رو صدا کرد که آقای فلانی به استثنا این یه پرونده رو کارشو راه بنداز بذار بیان ضامن هاش امضا کنن اگه سایت باز شد پرداخت کنیم منم خوشحال شدم ازش تشکر کردم بلند شدم برم گفت خانم احمدی یه شماره تلفن بدین که من بهتون خبرش رو بدم منم چون شوهرم تو شرکت معمولا پشت دستگاهه جواب نمیده شماره خودمو دادم و رفتم خونه دو ساعت بعد یه پیام اومد که شرمنده به هرجا که میتونستم زنگ زدم و کاری از دستم بر نمیاد منم گفتم من رو حرف شما حساب کرده بودم گفت حالا ببینم میتونم ۵ فروردین که بانک باز میشه برات درستش کنم.گفت حالا که اومدن بیار امضا کنن که آماده پرداخت بشه.خلاصه گهگاهی پیام میداد و میگفت کاری از دستم برنمیاد و از این حرفها گذشت تا تعطیلات تموم شد و ما هم صاحب خونه فشار آورده بود پول پیش میخواست به تلفن بانک زنگ زدم گفت تا الان چندین بار تلاش کردم ولی اجازه پرداخت نمیدن فهمیدم که دنبال چی هست یکم باهاش گرم شدم بیشتر پی ام میدادم یه روز پی ام داد گفت اگه وامتو پرداخت کنم شیرینی چی میدی بهم منم که خوشحال بودم گفتم هرچه که بخوای.گفت هرچه ؟گفتم آره گفت قول؟ گفتم قول بعد ۵ دقیقه وام اومد به حسابم ازش تشکر کردم گفت شیرینی من یادت نره گفتم چشم .همونجوری پی ام میداد تا گفت من اون روز دیدمت ازت خوشم اومده منم راستشو بخوای بهش وابسته شده بودم با هم قرار گذاشتیم بریم بیرون دور دور دیدم داره از شهر خارج میشه گفتم کجا گفت سوپرایز بذار برسیم و قسم خورد نگران نباش تا تو نخوای بهت دست هم نمیزنم بعد از طی مسیری طولانی رسیدیم به ورودی باغ رفت در رو باز کرد رفتیم داخل درخت ها پر از شکوفه بودن و باغ بزرگی بود پیاده شدیم درخت ها رو بهم معرفی کرد و یه اشاره به اتاق گوشه باغ گفت میخوای اونجا رو هم ببینی اون رفت منم دنبالش رفتم گفت چای بذارم گفتم میل ندارم گفت کمی بشین ،نشستم رو مبل اومد ایستاد روبه روم گفت اجازه هست کنارت بشینم گفتم آره بشین،همین گه نشست دستشو گذاشت رو رونمایی و یه نگاه شهوتی بهم انداخت چرخید سمتم لباشو آورد جلو و چشماشو بست منم چشمامو بستم و لبامو قفل شد شروع کردیم به لب گرفتن یواش یواش سینه هامو می‌مالید و لبامو میک میزد یه نگاه به خشتکش انداختم که بعلللله آقا کیرش داره شلوار رو پاره میکنه بلندشدن ایستاد گفت پاشو بیا بغلم منم بلند شدم محکم بغلم کرده بود و داشت لبامو می‌بوسند دستاشو برد سمت باسنم منم کم کم خیس کرده بودم و دیگه اختیارم دست خودم نبود همونجوری که تو بغلش بودم کیرشو می‌مالید بهم سفتی کیرشو رو شکمم احساس می‌کردم چون قدش بلند بود و چهارشونه.دیدم رفت از گوشه اتاق یه تشک پهن کرد گفت نترس کاری نمی‌کنیم فقط میخوام راحت بغلت کنم بعدم منو خوابوند رو تشک و خودشو انداخت روم سنگینی وزنش رو تمام بدنم احساس می‌کردم دستشو از زیر مانتو برد سمت سینه هام یهو ناله ام بلند شد گفت جوووون و شروع کرد به میک زدن و با ولع خوردنشون منم به خودم میپیچیدم گفت میتونم لخت بغلت کنم گفتم نه شروع کرد به دراوردن لباسهام خودشم لخت شد و افتاد تو بغلم دیگه هیچکدوممون تو حالت عادی نبودیم یدفعه گفت من تحمل ندارم کص میخوام دستشو برد سمت کسم واااای حسابی خیس بود انگشتشو کرد تو دراورد ابشو میک زد و حسابی کسمو مالید منم آه و ناله می‌کردم و لذت می‌بردم یدفعه اومد روم پاهامو داد بالا و کیرشو هل داد تو کس خیس و داغم منم یه آه ه ه ه جانانه کشیدم و شروع کرد به تلمبه زدن با دوتا دستش لبه های کسمو باز کرده بود نگاه میکرد و کیرشو عقب جلو میکرد گاهی درش می‌آورد تا منو بیشتر حشری کنه منم شروع کردم به مالیدن چوچولم و بهش گفتم محکم تلمبه بزن اونم با قدرت تلمبه میزد و

🌛داستان شبانه🌜

18 Jan, 05:15


سکس آنلاین شاپی













































@night_story99

















#دوست_دختر

































بهروز هستم ۳۰ سالم هست سه سالی هست که انلاین شاپ لوازم ارایشی دارم تقریبا پارسال اردیبهشت بود که پیامی از ی انلاین شاپ دیگه واسه تبلیغات گرفتم و گفتم تلگرام پیام بده برای واریز و صحت کار پیام داد و انجام شد تبلیغ چند روز گذشت اینم بهتون بگم من یدونه خونه کوچیک دارم که مجردی زندگی میکنم اخرشب بود و چند تا فیلم سوپر دیدم و راست کرده بودم مدتی هم بود که کسی نداشتم واسه سکس گفتم بزار به یکی پیام بدم سرگرم بشم و به الهه که واسه تبلیغ پیام داده بود پیام دادم اونم جواب داد و کم کم در طی پنج شش ماه صمیمی شدیم زنگ میزدیم و طولانی حرف میزدیم الهه ۳۲سالش بود و مجرد بخاطر درامدش سر و وضع خوبی داشت و به خودش میرسید از ی جایی به بعد حس میکردیم که دوست پسر دختر هستیم چون همش باهم حرف میزدیم و قرار شد همو ببینیم و الهه بیاد تهران اذر ماه اومد تهران و‌رفتم ترمینال جنوب دنبالش با عکساش تفاوتی نداشت و حتی گوشتی تر هم بود که رفتیم صبحانه خوردیم گفت ی جایی اوکی کن که من وسایل بزارم و نزدیک خودت باشه که گفتم اصلا خونه خودم هست و خیلی مقاومت کرد که نه نمیشه اما راضی شد بیا شام بیرون خوردیم و رفتیم خونه داخل پرانتز بگم که این مدت سکس چت داشتیم و میدونستم که پرده نداره و تنش میخاره واسه کیر ساعت ۹ ۱۰ رسیدیم خونه که گفتم میخوای دوش بگیر خسته ای که گفت فردا الان حوصله ندارم چای زدم تنقلات دراز کشیدیم رو مبل و تعریف و دیگه داشتیم احساسی میشدیم که رفتم بغلش کردم و تعریف ادامه دادیم بالاخره باید از ی جای شروع میکردم بین حرفا لباشو گرفتم و بوسیدم مخالفت و خجالتی نداشت ادم پایه ای بود و ادامه داشت این کسشعرا و همش من دستمالیش میکردم سمت کصش نمیرفتم صرفا پاهاشو و مو اینا از اونجای که پایه بودنش فهمیده بودم کم کم میخواستم برم واسه سکس و کیرمو شروع به راست کردن کردم که بفهمه باید شل کنه بدنش که میخورد بهم شهوتی تر میشدم دوباره ازش لب گرفتم و گفت خوشت اومده گفتم چرا نیا از بس خوشمزس گفت اوه اوه پسرمون خوش اشتهاس طمع کرده با خنده گفتم پس چی و کیرم که ی کم سفت شده بود رو بهش زدم که حسش کنه به محض زدن گفت وای وای نگا داره اخطار میده فهمیدم میخاره دیگه ی لحظه محکم گرفتنش و شروع به خوردن لباش کردم دراز رو مبل افتاده بودم روش و میخوردیم همو و دستو سمت ممه ها متوسطش بردم ی چن دقیقه که گذشت شلوارکمو کندم و کیرمو می ساییدم بهش و تی شرتشو بیرون آورد و سوتین باز کرد کیرمو با دست گرفته بود منم میخوردمش که آبم اومد پاشدم پاک کردم و لخت شدیم کاندوم کشیدم و و اروم اروم کیرمو دادم داخل کصش تنگ فضایی نبود و معمولی بود ی کس تپل سیاه الهه به اه ناله افتاده بود منم تا تخم فشار دادم چند بار سه چهار دقیقه گذشت آبم اومد و‌کشیدم بیرون رفتم توالت کاندوم انداختم کنار و شستم اومدم پاکش کردم همینجوری لخت خوابیدیم بیدار شدم ساعت ۳ بود کیرم سفت بود گذاشتم بین پاش که بیدار شد و شروع کردم به خوردن لب ممه ها الهه دست برد ی کاندوم اورد گفتم میخوام به پهلو از پشت ی دست دیگه سکس کردیم تا چند روز که تهران بود برنامه هر شب سکس بود الان یک ماهه که الهه اومده تهران و باهم زندگی میکنیم اما کسی نمیدونه











































نوشته: بهروز
































@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

18 Jan, 05:13


معین و دختردایی





















































@night_story99















#دختر_دایی





























مـــن معــین 22 سالمه و این داستان برمیگرده واسه 3 سال پیش یه دختر دایی دارم که یه سالی ازم بزرگتره و یه بدن سکسی و جذابی داره ؛ مخصوصا سینه هاش که تو کفش بودم از کوچیکی با هم بودیم و خونمون هم کنار همه من همیشه تو کف کردنش بودم به هر طریقی می خواستم این کیره رو به کس و کونش بمالونم تا اینکه یک رو این تصمیم رو عملی کردم.
یه روز که خونمون کسی نبود دیدم زنگ خونه به صدا در اومد از آیفون دیدم دختر خاله هست همین جا بود که گفتم باید یه حرکتی بزنم یه چند لحظه طولش دادم در رو باز کردم و خودمم سریع لباسم رو در آوردم و رفتم تو حمام.
دید در باز شد و اومد بالا ، یه چند تا صدا زد و اومد پشت در گفت معین مامانت اینا کجان ؟؟
مــــن هم که دیدم داره جور میشه گفتم : رفتن بـــازار یکم مکث کردم کلم رو دادم بیرون و گفتم سارا بیا پشتم رو لیف بکش آخه دستم نمیرسه اون تعجب کرد و به روی خودش نیاورد و گفت برو بینم می خوام برم دیر شد.
اما من گفتم : جووووون ســــآرا سریع بزن و برو.
دیگه مجبور شد که انجام بده ، اما من موندم این کیـــــر که راست راست شده بود رو کجای شرت جاش بدم واسه همین سریع نشستم و روم اون طرف کردم ، سارا بیرون در واستاده بود و من تو حمام از اونجا داش لیف می کشید یکم که شد گفتم : بیا تو من سردمه اونم اومد تو وقتی پشتم رو لیف می کشید هیچ حرکتی انجام ندادم تا اینکه کارش تموم شد بعدش برگشتم بهش گفتم : بیا دستامم یه لیفی بکش سارا: خیلی پر رویی اما این کارا واسم کرد.
همون طور که داشت دستام لیف می کشید اون یکی دستم رو به سینش رسوندم و آروم آروم از رو تیشرت دست میزدم عجب چیز ردیفی بود دیگه طاقت نیاوردم و با یه حرکت یه لب ازش گرفتم و اخم کرد و گفت نکن برو گمشو.
اما من لب گرفتن رو ادامه دادم.
اون از جاش بلند شده بود و من بهش چسبیده بودم سینه هاس تو جف دستام
بهش گفتم یک کم فقط دست میزنم اون مقاومت میکرد اما من ادامه دادم تا اینکه خانم بالاخره راضی شد.
شروع کردم به خوردن گردنش تا حشری بشه بعد دستام رو آروم از زیر پیراهنش رسوندم نوک سینه هاش و باهاشون بازی میکردم یه شیش هفت دقیقه ای شد تا اینکه لباسش رو در آوردم و شروع کردم به خوردن سینهای نیمه درشت و سفیدش که نوکش قهوه ای بود
دیدم که آه آهش دیگه در اومد دستم رو کردم تو شرتش که دستم رو گرفت گفتم نگران نباش فقط می خوام دستش بزنم و شروع کردم به بازی با چوچولش و آروم آروم شرت و شلوارش رو از تو پاش در آوردم.
بهش گفتم بریم بیرون از حمام رو تخت اینجا سخته.
اونم قبول کرد رفت بیرون منم سریع یه آب به تنم زدم و پریدم بیرون تو اتاقم واستاده بود
تا رفتم دراز کشوندمش و شروع کردم به لیسیدن کسی که تا حالا دست کسی بهش نرسیده بود و سفید مثل برف بود و لبه هاش هم سرخ شده بود همون طور که می لیسیدم دستم رو چرب کردم و انگشتم رو کردم تو کونش , همانطور پشت هم نفس میزدو منم با کس و کوس بازی می کردم ، بعد پاهاشو وا کردم و آروم کیرم رو مالوندم به کونش کمی مقاومت کرد اما آروم آروم کله کیرم تو کونش کردم دردش گرفت و گفت بسه اما من بهش گوش ندادم فشار رو بیشتر کردم و کل کیرم رو تو کو ن تپل مپلش جا دادم شروع کردم به تلمبه زدن و همون طور لب و سینه هاش رو می خوردم تا بالاخره آبم اومد و ریختم رو سینه هاش.
یه چند دقیقه ای تو بغل هم دراز کشیدیم تو دلم گفتم حیف یه دفعه بکنیش دو دس دیگه از کون کردمشو باز آخر که ابم داشت میومد کیرم کردم لای سینه هاش و سینه هاش رو میمالوندم به کیر تا آبم اومد.
بعد اون داستان یه چند بار سکس داشتم تا اینکه پارسال شوهرش دادن و رفت.






















نوشته: معین










































@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

18 Jan, 05:12


نکنی. پاهاش رو انداختم رو

ی شونه هام خودش رو سفت کرد گفت جون امیر شل کن خودتو .گفت نه میترسم این دفعه شلش کردم پاره ام کردی خیلی کلفته. گفتم بهم اطمینان کن.پاهاش رو دادم بالاتر سرش و گذاشتم داخلش خیس خیس بود آروم آروم تلمبه زدن رو شروع کردم ولی حتی تا نصفه هم نمی‌دادم تو.من تا کامل نکنم تو ارضا نمیشم.خیلی آروم آروم بهش اضافه میکردم گفت.میتونم بچرخم از پشت قنبل کنم .گفتم آرزومه عزیزم.چرخید بقول ما مشهدی ها دنبه کرد.گذاشتم توش و سرعتش رو زیاد کردم گفت تکون نده نگه دار کار دارم خودشو آروم داد عقب بیشتر رفت داخل گفتم دوستش داری گفت آره خیلی زیاد.آخه هرچی بیشتر میره داخلم توی دلم پر میشه حالم یه جوری میشه.گفتم مال خودته صاحب اختیاری قشنگ آروم آروم توی۵دقیقه هم من ارضا شدم هم اون.آبش رو تا لحظه قطره آخرش ریختم توش.گفت چرا ریختی توش ممکنه حامله بشم.گفتم نترس من نطفه ام ضعیفه.خانومم هم که باردار شد نطفه رو تقویت کردن نمیدونم چیکار کردن بعد از ۵سال ما اولاد دار شدیم.طوری نیست.خلاصه رفتیم دوش گرفتیم و لخت تا صبح توی بغل هم خوابیدیم.چه تختخواب بزرگ و راحتی بود.صبح که بلند شدم کادو بهم یکدست کت شلوار مشکی شیک داد که دقیق سایزم بود.ازش تشکر کردم و بوسیدمش و رفتیم دیدن پسرش…

ادامه داره




























































نوشته: خان بابا



























@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

18 Jan, 05:12


ننه رفیق ناباب (۲)




































@night_story99




















#مادر_دوست




























سلام دوباره به همه دوستان و عرض پوزش بخاطر اینکه دیر شد ادامه خاطره…چند وقتی بود مغازه آف زده بودیم و جنسهای جدید رسید وشکرخدا مغازه شلوغ بود۱شاگردی هم دارم تیز تیزوبز که مغازه رو بهش می‌سپارم.از کریم و مادرش شاید۱ماهی بود خبر نداشتم و اصلا خدا میدونه همه اون ماجراها رو فراموش کرده بودم.با خودم گفتم بهتر که از هم بی‌خبریم.آقا چند روزی بود چند تا همکارما ناراحت که چرا جنسارو آف زدی ارزون میدی.یک کم دهن به دهن شدیم و گفتم آقا تا قبل عید که جنس جدیدبیاوریم بزار اینها فروش بره شما هم همین کار رو بکنید.خلاصه غروب بود دیدم صدای SMSگوشیم اومد.مشتری داشتم نگاه نکردم شب موقع رفتن خونه کمی میوه خریدم و کارت کشیدم پیام اومد نگاه کردم ببینم کم و زیاد نکشیده باشه.دیدم اوه چند تا پیام دارم ندیدم‌.اولی رو باز کردم دیدم نوشته همیشه همینقدر مردی فقط بزن در رو هستی.دومی نوشته بود اگه مردی به سیبیل بود که پلنگ از همه بلندترش رو داشت واگه به قدبود شتر از همه بزرگترش رو داشت.نکنه فک کردی به کیره که خر از همه بزرگترش رو داره.شماره ناشناس بود .من فک کردم ازین همکارهاست. سریع نوشتم تو کدومش رو دوست داری فقط آدرس بده بیام تا پاره ات کنم.چند دقیقه نشد دیدم اس داده یکبار پاره ام کردی بس نبود.هنوزم میخوای پاره کنی. بخدا فکرم به همه جا رسید غیر از مرجان.سریع زنگ زد جواب دادم من تا الان شماره ازش نداشتم.گفتم به به تپلی خوشگل خودم دیدی بهت گفتم خودت میای سراغم.دیدم پشت گوشی گریه کرد گفت نامرد زدی کوبیدی رفتی علی علی مکه.نگفتی شاید مریض بشه شاید از تنهایی دق کنه.مگه نمدونی پسرم۶ماه افتاده کمپ و بعدش حبس.من تنهام گفتم آخه خودت گفتی برو به درک فسخش کن.خوبه حالا من فسخش نکردم.حالا اجازه هست بیام پیشت.گفت بیا تنهام دلم گرفته.گفتم لباس بپوش بیام دنبالت بریم بیرون.من ومن کرد بعدش گفت باشه‌.سریع زنگ زدم خانومم گفتم انبار کار دارم امشب نمیام.با شاگردم هم هماهنگ کردم و رفتم دنبالش.لامصب تیپ زده بود دیوانه.بخدا از خانوم خودم که زیر۳۰سال سن داره خوش تیپ تر و جوونتره. سوارش کردم و نشست تو ماشین دست داد.دستش و آروم بوسیدم بهم نگاه کرد و چشاش پر اشک شد.گرفتمش توی بغلم و پیشونیش رو بوسیدم.بهش گفتم شام خوردی گفت نه.بردمش یک رستوران ناب و ازش خوب پذیرایی کردم و رفتیم دور دور بردمش آلاچیق و قلیون زدیم بهم گفت فردا میای بریم کمپ ملاقات کریم براش یک کم پول و چیز میز ببریم.گفتم تو جهنمم بگی باهات میام.خندید گفت خیلی زبون بازی.بردمش در خونه اش گفت کار نداری گفتم نمخای دعوتم کنی خونه گفت مگه خانومت منتظرت نیست گفتم چرا ولی پیچوندمش. گفت فقط فکر بد نکنی مهربون باش .رفتیم تو لامصب عجب خونه ای داشت.بخدا من خودم وضعم شکر خدا خوبه ولی این خیلی توپ بود.نشستم روی مبل رفت لباس عوض کرد و اومد گفت چای یا شربت.گفتم قهوه.گفت اونوقت شب.خوابت نمی‌بره ها.گفتم مگه قرار بخوابیم.گفت بخدا اگه خیال بد کنی باهات قهر میکنم.امشب فقط دلم نمیخواست تنها باشم. چند شب خواهرم اینا پیشم بودن و یکدفعه ای رفتن دلم میخواست از تنهایی بترکه برای همین اومدم از روی تابلوی مغازه ات شماره ات رو برداشتم بهت اس دادم ازت خیلی دلخور بودم.اما با کارای امشبت یک‌کم بخشیدمت.دستام رو باز کردم گفتم بیا بغلم خوشگل ناز خودم جیگر خانوم.تو چرا اینقدر نازی.خندید اومد پیشم تا نشست روی پام سفتی سالار رو درک کرد بلند شد رفت گفت به ریسکش نمی ارزه.لامصب الان مث تیر چراغ برق شده.خندیدم.رفت قهوه درست کرد اومد.نشست کنارم دستش رو گرفتم آوردمش نزدیکتر.گفت میشه هر چند شب یکبار بیای پیشم.خیلی تنهام. کریم هم نیست.گفتم تو بخوای آره میام.اما نمیتونم شب وایستم امشب هم استثنا شد.گفت اشکال نداره هم بیرون بریم دور بزنیم تا کریم آزاد بشه.گفتم مرجان چرا اسم این بدبخت رو کریم گذاشتین.خندید گفت وقتی کریم بدنیا اومد یک هفته بود که پدر شوهرم مرده بود اسم اون گور به گور شده رو مادر شوهر خدا لعنتیم روی بچه ام گذاشت.دیگه چیزی نگفتم رفتم دستشویی برگشتم دیدم نیست.صداش زدم از توی اتاق خواب صدام زد.وقتی رفتم پیشش با یک لباس خواب ناز و گیپوری لخت و مامانی عین عروسک دراز کشیده بود.گفت لخت شو بیا.گفتم بدنم تمیز نیست از صبح مغازه بودم گفت اشکالی نداره. رفتم پیشش از چشاش تا نافش رو چند بار بوسیدم سوتینش رو در آوردم سینه های نازش و مک زدم مث مار به خودش می‌پیچید.بوسیدمش گفت امیر جون یک چیزی بگم گفتم جونم عشقم بخورم برات .گفت آره.گفتم فقط چشماتو ببند.لب رو گذاشتم روی کوس تپلی مکیدم و لیسیدم تا ارضا شد.آقا بلند شدم پیشش نشستم شورت رو در آوردم گفتم ببینش نگاه کرد گفت بخدا ازش میترسم .گفتم نترس امشب کاری باهات میکنم که تا عمر داری فراموش

🌛داستان شبانه🌜

05 Jan, 04:52


https://t.me/spare_night_story

🌛داستان شبانه🌜

05 Jan, 04:52


مثل یک رویا بود (۱)













































@night_story99



















#دوست_دختر

#خاطرات_نوجوانی



























من سامانم .۲۲ سالمه .قدم ۱۸۰ وزنم ۸۰ میخوام یه خاطره براتون بگم که شاید برای شما عادی باشه ولی برای من فوق العاده دلنشین بود.
با یه دختری توی اکباتان آشنا شدم .۱۹ سالش بود .بچه پولدار .چشم‌و‌ابرو مشکی . مامانش مربی باشگاه بود و خودشم داشت سعی میکرد مدرک بین المللی برای رقص عربی بگیره ولی میگفت باید لاغر تر بشم. چاق نبود ولی گوشتی و پُر بود. پوست خیلی سفیدی داشت و‌ همیشه تیپ های مشکی و بنفش دارک‌ میزد .یه روحیه خاصی داشت . عاشق خون آشام‌ها و جادو و این‌چیزا بود. دو هفته بود که با هم دوست بودیم البته دوستای خیلی معمولی و اجتماعی. آخر هفته دعوتش کردم خونه دوستم دورهمی .قبول کرد .
روز مهمونی به من زنگ زد گفت هنرجو خصوصی دارم شما برین من کارم‌تموم شد میام.ادرس بهش دادم و قرار شد ساعت ۸ این طورا بیاد.
اولین برخوردش بود که دوستام و‌دوست دختراشون رو میدید.
امیر دو سال از من بزرگتره و‌ مهمونی خونه امیر بود.تینا دوست دختر امیر هم همسن‌ منه.ایمان و‌ نوید و مهدی و شایان هم با دوست دختراشون بودن.جو خیلی صمیمی و خوب بود .دخترا ساده و‌ معمولی بودن با آرایش های نرمال و‌ دخترونه. تاپ و شلوار و شلوارک جین و اینا پوشیده بودن…هیچکدوم پلنگ‌ یا ژل و بوتاکسی نبودن .منتظر بودیم رویا بیاد تا مشروب بخوریم .
ساعت ۸و‌نیم اومد. یه شلوار کارگو مشکی خیلی شلوغ که کلی بند و زنجیر بهش اویزون بود پوشیده بود با یه کت کوتاه جین مشکی و مینی تاپ مشکی که بعد دیدم پشتش دو تا بند داره و‌کل کمرش پیداست .سوتین هم‌ نبسته بود و ممه های درشتش توی اون لباس خیلی سکسی بود .نافشم یه پیرسینگ نقره ای و بنفش داشت .لاک‌مشکی هم زده بود .موهای مشکیشو که تا زیر سینش بود لخت کرده بود و یه دستمال سر بسته بود دور موهاش .کلا بدون روسری میرفت بیرون .خط چشم‌گربه ای و یه رژ تقریبا بنفش تیره. استایلش خیلی خاص بود و‌فقط به خودش می‌اومد .خیلی تیپش با همه دخترای جمع فرق داشت. با همه خیلی گرم و صمیمی سلام و احوال پرسی کرد.خیلی خونگرم و دوست داشتنی بود و بچه ها سریع باهاش رفیق شدن.
بهش سیگار تعارف کردیم و‌گفت اصلا اهل دود نیست.گفتیم‌منتظر تو بودیم بیای مشروب بخوریم گفت اهل مشروب هم‌نیست ولی به احترام جمع دو‌پیک میخوره .
موزیک گذاشتیم و هر کی داشت از چیزی میگفت که من یهو‌گفتم رویا مربی رقصه.از حرفم جا خورد.گفت نه بابا .مربی نشدم هنوز .تک و توک هنرجو‌ خصوصی میگیرم ولی مدرک ندارم .
بچه ها همینو بهونه کردن و‌گیر دادن پاشو برامون برقص. همه تقریبا نیمه مست بودیم .رویا هم دوتا پیک کوچیک خورد ولی معلوم بود سرش گرمه. هی بهونه اورد که نه .مستم و روم نمیشه و اینا. یهو گفت آخه رقص عربی باید با لباس خاص خودش باشه. من میدونستم که کفشِ باشگاه و لباس رقصش توی کوله پشتیشه چون توی باشگاه میپوشه برای تمرین .قبلا هم دیده بودم. گفتم خب تو‌که لباست همراهته .برو عوض کن .
بچه ها هم پشت سر من تایید کردن و‌گفتن اره برو باید برامون برقصی. بالاخره کم اورد .رفت توی اتاق و یه ربع بعد با یه لباس مشکی طلایی عربی اومد .عجب بدنی داشت .لباسش یه سوتین مشکی بود که دور گردنش بسته شده بود و‌ کمرش لخت بود و موهاش کمرشو‌ پوشونده بود.زیر سوتین آویزهای طلایی داشت و دور کمر باریک و شکم صاف شو که فقط یه هاله کوچیک‌ و یه کم برآمدی دور ناف داشت میگرفت .پایینشم یه چیزی مثل دامن بود که چند سانت پایین تر از نافش و درست بالای تپلی کوسش کیپ‌تنش شده بود. رونای درشت و سفیدش خیلی توی اون لباس مشکی به چشم‌ میخورد .پسرا چشماشون شش تا شده بود. همه داشتن با چشم رویا رو‌ میکردن .دخترا هم حسودیشون شده بود.کاملا تابلو بود .
خودش با گوشیش وصل شد به اسپیکرا و یه اهنگ عربی از نانسی گذاشت و پشتشو کرد به ما و تا اهنگ شروع شد یه قوس خیلی خفن به کمر و کونش داد و چرخید سمتمون . سفیدی سینه هاش اینقدر سکسی بود که من همونجا شق کردم . یه کوسن از روی مبل برداشتم و مثلا گذاشتم زیر آرنجم ولی در واقع میخواستم کیرمو قایم کنم . وقتی میرقصید و بدنشو‌ پیچ‌و تاب میداد همه پسرا حشری شده بودن و‌ هر کی به سختی داشت خودشو‌ کنترل میکرد . وسطای آهنگ یه لحظه اومد جلوی تینا و با لوندی سینه هاشو برای تینا لرزوند. امیر کنار تینا بود و با چشماش انگار داشت ممه های رویا رو‌ میخورد . پاهاشو‌ جلو عقب میکرد و اون رونای سفید و گوشتی رو از چاک پارچه دامنش میداد بیرون . من داشتم میترکیدم . بچه ها همه کف کرده بودن .سرشو با ناز تکون میداد و موهای لختش اینور اونور میشد .دلم میخواست همون وسط بپرم روش و از گردنش شروع کنم بلیسم بیام تا کوس و‌کونش.

🌛داستان شبانه🌜

05 Jan, 04:52


اخ کونش … خیلی عالی بود .وقتی پشتشو میکرد به ما و‌ کونشو میلرزوند و شِیک میزد کیرم میخواست کوسن رو‌ جر بده . من حالم خیلی بد بود به محض اینکه آهنگ تموم شد و

بچه ها براش دست زدن من رفتم توی دستشویی و دو دست پشت هم جق زدم .داشتم میمردم براش. بعد رقص رفت لباسشو‌ عوض کرد و‌ اومد کنارمون . سرشونه هاش توی اون نیم تنه مشکی با ترقه هایی که دل آدمو میبرد خیلی هوس انگیز بود برام . آتنا دوست دختر نوید گفت به منم یاد میدی؟ با روی خوش گفت اره عزیزم .برو‌ توی پیج اینستام و مدلهای رقصم رو‌ ببین هر سبکی دوست داشتی باهم هماهنگ‌میکنیم برای اموزشت.
اونجا فهمیدم بجز پیج خصوصیش که من داشتم یه پیج دیگه هم داره .داشت ادرس پیجشو میداد به آتنا منم سریع فالوش کردم.پیجش قفل بود و عمومی نبود. بعدا فهمیدم همه پسرا اون شب پیجشو فالو‌کردن .
خلاصه اون شب گذشت و‌ همه رفتیم خونه هامون



ادامه دارد …










































نوشته: سامان
































@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

05 Jan, 04:50


خواهر زن ته دیگ






























@night_story99


















#خواهرزن































سلام من اولین باره دارم مینویسم امیدوارم اگه اشتباهی هم بود ببخشید
من سامان هستم ۳۳ سالمه و خواهر زنم لیلا ۳۲ سالشه البته زمان سکس بر میگرده به به ده سال پیش برای اولین بار انجام دادیم
من تازه ازدواج کرده بودم رفته بودم خونه پدر زن چند دقیقه ای بود رسیده بودم خواهر خانمم گفت اژانس نیست منو ببره چیکار کنم اون موقع من وانت نیسان داشتم گفتم میخوای من ببرم البته اون موقع اصلا تو این فکرها نبودم . خواهر خانمم گفت چرا که نه اگه ببری ممنون میشم خانمم گفت اره تو رو خدا ببرش سر ظهره ماشین نیست
بالاخره من سوارش کردم لیلا رو رفتیم تو مسیر دیدم این سرخ شده عرق میکنه اصلا دوهزاریم نیفتاد شروع به حرف زدن کردیم من خلاصه کردم ها. نم نم خواهر خانمم گفت ای کاش تو شوهر من بودی تو هم خوشگلی هم جذابی اولش،فکر کردم داره منو امتحان میکنه .
گفتم ابجی لیلا زشته منو امتحان نکن گفت دیونه امتحان چی ای کاش این بچه نبود به خدا طلاق میگرفتم خودم زنت میشدم خواهرم به دردت نمیخوره و فلان من بازم طفره میرفتم که یه دفعه دستشو گذاشت رو دستم آتیش بود بالاخره رسوندمش دم‌درشون پیاده شد گفتم کاری نداری من برم ابجی لیلا گفت کجا کیف بچه رو بیار بالا یه شربت بخور بعد من نمیتونم برگردم پایین گفتم باشه این رفت سریع بالا من تا در ماشینو ببندم و کیف بچه رو برداشتم رفتم داخل طبقه دوم بودن دیدم در بازه هی صداش کردم جواب نداد کفشمو در اوردم کیفو بزارم داخل برگردم سریع واقعیتش میترسیدم منو امتحان کنه
ولی یه دفعه دیدم از اتاق خواب با چادر اومد بود ولی فقط لباس زیر قرمز تنشه گفت درو ببند نترس تو این مدت که با خواهرم که نامزد کردی.و ازدواج من همش به فکرت بودم
منو میگی هنگ کردم و یخ زدم اومد جلو دستمو گرفت کشید سمت سمت اتاق گفت نکنه زن ندیدی منم پت پت کنان گفتم چرا ولی میترسم
واقعیتش من تا اون روز اصلا معنی سکس رو نمیدونستم چیه رابطه داشتم ها ولی مفهوم و عشق و حال نمیدونستم چیه
یه لحظه دیدم دوتا سینه های ۷۵ هیکل توپ سفید جلوم وایستاده گفت زانو بزن من انگاری برده اش بودم سرمو گرفت فشار داد سمت کصش گفت بخور ببینم بیشرف دارم میمیرم اروم اروم یادم داد خیلی وحشی بود
منم یاد گرفتم کم کم دراز کشید گفت بسه بیا سینه هامو بخور شیرش بیار ببینم خوردمو گفت اونجوری نه گاز نگیر قشنگ یادم داد با ارامش خوردن رو یادم داد گفت بسه کیرمو گرفت گذاشت جلوش،گفت حالا بکن بیاد وای چه کصاتیشی از شدت حرارت کیرم داشت میسوخت منم اون موقع ها جوان تر بودم پاهاشو قفل کرد دور کمرم گفتم ابم داره میاد گفت چی ابتم بیاد تموم شدن نداریم باید منو ارضا کنی نترس بریز توش وای یه بار ابمو ریختم توش چنان اهی میکشید اروم دراز کشیدم روش گفت پاشو کیرمو خورد تا دوباره راست شد هنوز باورم نمیشد شروع کردم تلبه زدن هر پوزیشینی که دوست داشت وایمیستاد میگفت بکن واقعا خدای سکس بود تا اینکه پاهشو دوباره قفل کرد فش میداد بدو تن تن بزن با ناخن هاش چنگ میزد من ارضا شدن زن رو اونجا دیدم چنان جیغی زد بدنش لریزد که منم گفتم داره ابم میاد گفت نکشی بیرون بزن تن تن جفتمون باهم بشیم منم مثل خودش اه وناله کنان با شدت تمام ابمو خالی کردم توش اینم بدنش لرزید و موهامو میکشید تا اینکه از حال رفت انگار دست هاشو انداخت دور سرم نوازش میکرد گفت بهترین سکسی بود که کرده منم خوابیدم روش چند دیقه ای و لب میگرفت ازم چند دیقه بعد بلند شدم رفتم سرویس و برگشتم خداحافظی کنم با اون چشمهای درشت و خمارش جوری ازم لب گرفت تشکر کرد خودم کیف کردم حدودا ۴سال من و این هر هفته رابطه داشتیم بعدش دیگه ما رفتیم یه شهر دیگه و از هم دور شدیم واقعا ازش ممنونم هنوزم عاشقتم مرسی
































نوشته: سامان





























@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

05 Jan, 04:48


ساره، یک شیطان
















@night_story99



















#خیانت

#بیغیرتی

#زن_شوهردار

























سکس، یک زنجیر نامرئی برای مردان هوس باز یا یک قلاب طلایی برای زنان فاحشه؟
بر اساس یک نظریه ی نا محترم مردان همیشه زنانی که به آنان خیانت میکنند را در ذهن خود بیشتر ارزشمندتر میپندارند.
این رو فهمیدم و روابط‌ و زندگیمو بر همین اساس شکل دادم خودم رو تبدیل کردم به قطره ی جنون ،عصاره ی شهوت برای مردانی‌که تعدد زوجین را افتخار میدانستند و همیشه به تعداد زیاد دوست دختران خود افتخار می کردند اما من ساره در آستانه ی سی سالگی باید تصمیم مهمی میگرفتم
اسیر کنم یا اسیر شوم؟
خسته از روابط یک شبه و روابطه هایی که عمرشان از عمر یک پشه هم کمتر بود هنر میکردم یک ماه جواب یک پسر را میدادم و لا به لا ی همان یک ماه هم کیس های جدید را ورق میزدم اما در این سن و سال آرام آرام باید به فکر یکجانشینی و دوری کردن از کوچ های متعدد باشم عمر زیبایی من شاید به شماره افتاده باشد پس باید آرام آرام به متمرکز شوم
فصل اول: رئیس منم!
ظاهر کلاسیک و بوی عطر تلخ ، سیگار های ایتالیایی ،ماشین آلمانی ،خاطرات سفر به اروپا و تست کردن شراب بیست ساله و قهوه ی دویست یورویی شاید برای یک دختر دبیرستانی بتونه تصویری از یک مرد رویایی ایجاد کنه اما برای زنی که سالهاست تنها هنرش مدیریت مردان و اغواگری این ادا و اصول ها به شدت نخ نماست . دانیال یا به اصرار خودش دنی‌پسر خوبی بود اما از لحظه ایی که شروع کرد به ارائه ی بیش از حد خودش‌ برای من بوی شهوت پرستیش بلند شد و عین یک سرخپوست ماهر که با دود علامت میده برای من سیگنال فرستاد که رئیس تویی و ابزار ریاست هم اون چیزیه که لای پام دارم راستشو بخوایید توقع داشتم خیلی سخت تر باشه و بهتر بتونه معامله کنه اما قافیه رو تو دیت اول باخت بدم باخت.
حالا که با دست‌من بازی کرده چه فرصتی‌ بهتر از الان؟!پولدار بود یعنی آرامش خوش لباس بود یعنی پرستیژ و از همه مهمتر هول بود که یعنی قدرت برای من.
خیلی آروم بهش فهموندم من آدم زیر چادر برو و گرم نگیر و گوشیتو بده چک کنمو این صحبت ها نیستم و نه جواب میدم و نه جواب میخوام. اولش یکم خورد تو ذوقش ولی خب این‌کیر لعنتی وقتی راست بشه‌ این حرفا رو نمیفهمه.
قرار و مدار های ازدواج در دیت های بعدی گذاشته شد و خونه و ماشینی که پشت قباله ی عروس بود نقشه ی شومم رو ضمانت کرد دیگه بود و نبود طلاق و ادامه ش برام فرقی نمیکرد اما خب‌ انقدر نامرد نیستم که ناکام به گور بفرستمش پس شب براش یک ضیافت تدارک دیدم از شامو شرابو شهوت ،یا به عبارتی مغز شکم و زیر شکم، مسیر سر راسته موفقیت.
مثل تمام موارد قبلی این بزرگوارم ادعا در حد رستم و عملکرد مثل دوغ آبعلی، بدون تکون نمی شد خوردش با تکون همه جا‌ می پاشید یکم که گذشت دیدم شتر سواری دولا دولا نمیشه ویاگرا و سیلدنافیل هم نهایت بهبود چهار پنج دقیقه ایی داشت براش و من دست به دامن یک دوست قدیمی شدم،ویبراتور.
پورن و ویبراتور مارو به یک نقطه ی اشتراک و سوال خیلی زیبا رسوند ‌و منو جک پات کرد
نفر سوم دوست داری بیاد عین این پورن استار بکنتت؟
اما باید با سیاست و خانومانه برخورد میکردم خیلی متین و سنگین و رنگین باید بهش القا میکردم که این فکر خودته و خودت بهش اصرار داری من علاقه ندارم و برای تو انجامش میدم تازه اگه انجام بدم.
اصرار و انکار های اون و من شروع شد و در نهایت ازش فرصت خواستم برای فکر کردن بیشتر اما هر ساعتی که باهم رو به رو می شدیم بعد سلام دومین جمله این بود
به پیشنهادم فکر کردی؟
با حالت کلافه گی‌ گفتم خب اوکی اما کی؟
ساعت ها و روز ها بحث جواب نداد و شخص مورد نظر یافت نشد تا اینکه یک شب تو جمع دوستان دنی که برای شنا کردن اومده بودن خونه ی ما آب جواب‌ سوالات منو داد و برجستگی مطلوبم یافت شد
سیروان دوست خوب شوهرم.




































نوشته: جو لاندو





































@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

05 Jan, 04:47


گرفت دستش و از پشت گردنمو لیس میزد و اه میکشید…برم گردوند س

مت خودش یکی از سینه هامو کرد تو دهنش ک اون یکیم میمالید…من میترسیدم باز یکی بیاد بهش گفتم بسه من باید برم…ولی باز بی توجه برم‌گردوند دامنو داد بالا…از زیر یه شورت مشکی داشتم که اونم داد پایین و‌ شروع کرد کس و کونمو خوردن…منم برای اینکه قشنگ تر بخوره قشنگ خم شدمو بازتر کردم پامو…دیوونه کننده بود…باجون ودل لیس میزد انگار خوشمزه ترین چیز دنیا رو میخوره…حتی سوراخ باسنمو یجوری میخورد کیف میکردم…اب کصم همینطوری میومد و حس ارضا شدن داشتم دوسه دیقه که بی وقفه خورد رسما تو دهنش ارضا شدم پاهام لرزید و دستمو گذاشتم جلو دهنم جیغم درنیاد…انگار فهمید که ارضا شدم چون بلافاصله دیگ ولم کرد لباسمو داد بالا زیپمو بست…انتظار داشتم بکنتم یا لای پام بزاره یا حداقل بگه واسم ساک بزن…ولی نگفت منو مرتب کرد…بعد یه بوس کوچولو از لبم کرد…پرسید اسمت چیه…بلاخره صداشو شنیدم…تعجب کرده بودم از رفتاراش منگ گفتم:فرشته…گفت بازم میبینمت فرشته و درو باز کرد رفت…چرا بااینکه سیخ کرده بود منو نکردو واصلا کیرشو درنیاورد نفهمیدم اون شب…تواینه خودمو سرسری مرتب کردم سریع رفتم…مامانم متوجه نبودم شده بود ولی بهش گفتم دل پیچه داشتم قانع شد…تااخر شب نتونستم برقصم همش چشمم بهش بود کلا دلمو بهش باخته بودم حتی شام از گلوم نرفت پایین…فقط اونو میدیدیمو اتفاقات دستشویی تو مغزم میگذشت…مثل خواب بود…اخرای مراسم دیدم ک اون پسرا دارن میرن حقیقتا ترسیدم…ترسیدم دیگه نبینمش…سریع رفتم تو حیاط با نگاهم بهش گفتم یه لحظه بیا این ور…فامیلو خانوادم اون لحظه مهم نبود ک منو ببینن…اونم اومد گفت چطوری میخوایم همو ببینیم شماره همو نداریم که…خندید گوشیشو دراورد گفت بگو…منم مثل دخترای سبک شمارمو گفتم و رفت…حس بد و خوبی داشتم اون شب تا صب نخوابیدم…اصلا نه زنگ زد نه پیام داد…ولی الان بعد سه سال یه خواستگار دارم که شوهر خالم میگه یکی از دوستامه…میترسم که اون باشه…من فراموشش نکردم هیچوقت ولی اون بنظرم فراموش کرده ک زنگ نزده…من تا به امروز خواستگار راه نمیدادم خونمون ولی میترسم اون باشه و ردش کنم…من هنوز قلبم تو اون شب مونده…چرا زنگ نزد؟اگ خواستگارم اونه چرا بعد سه سال؟










































نوشته: فرشته




























































@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

05 Jan, 04:47


شهوت دخترونه

































@night_story99






















#سکس_یواشکی

#عاشقی

















































سلام دوستان من اولین باره خاطراتمو جایی بازگو میکنم‌خوب یا بد ببخشید خاطره من‌ برمیگرده به ۱۹ سالگیم‌…عید بود و ما دقیقا سوم عید هم عروسی یدونه خاله ام دعوت بودیم‌ من خیلی خوشحااال بودم و با خالمم‌خیلی صمیمی بودیم واسه عروسیش همه داشتیم از جون و دل مایه میزاشتیم
عروسی تو باغ داییم برگزار میشد و واقعا میشد گفت عروسی بزرگی بود چون از دور و نزدیک دعوت بودن
پدر منم خیلی واسم‌سنگ‌تموم گذاشت مبلغ زیادی پول بهم داد بابت خرید لباس و آرایشگاه…من‌اون موقع درس میخوندم و هنوز شاغل نبودم(الان هستم دیگ خداروشکر)
کار ارایشگاهم‌ متاسفانه یکم طول کشید تا برسم دیدم خیلی از مهمونا اومدن دوست داشتم زود بیام ک کمکی باشم ولی خوب نشد…ولی همین‌ک رسیدم مانتومو دراوردم و با همه سلام علیک کردم مشغول کمک بودم
یه لباس بلند اندامی‌ مشکی‌ شیک پوشیده بودم چون مجلس مختلط بود و من سعی کردم لباس بازی زیاد نخرم کمی از دستام و شونه ام بیرون بود فقط ولی لباسم کاملا اندامی بود و من بدون ورزش اندام ایده آلی داشتم هیچی شکم نداشتم و باسنم خوب بود سینه هام بزرگ نیست ولی خوش فرمه…خلاصه من تواون مراسم خیلیی از فامیلارو نمیشناختم خب من محصل بودم هر مهمونی ای نمیرفتم خیلیارو شاید ۷ سال پیش دیده بودم و من خیلی بچه بودم…من تا اون روز جز شیطنت های مجازی تو واقعیت نه دوست پسری داشتم ن کاری کرده بودم ولی جزو دخترای هات بودم و خیلی خودارضایی میکردم…هنوز عروس دوماد نیومده بودن ولی موزیک پخش میشد خیلیا وسط بودن خیلیا هم مشغول کار بودن منم خب هم کار میکردم هم با فامیلا خوش و بش میکردم این وسطا متوجه یه جمع از پسرای جوون بودم که مثل اینکه اصلا فامیل ما نبودن و دوستای داماد بودن که میشد شوهر خاله جدیدم…اون جمع از پسرا واقعا یکی از یکی جذاب تر بودن من ولی خیلی تابلو نگاشون نمیکردم به هرحال ابرو داشتم ولی یکیشون خیلی ضایع منو میپایید و زل میزد تو چشمام…واقعا قدبلند و خوشتیپ بود منم خوشم اومده بود ولی از ترس فامیل جرات نداشتم زیاد ببینمش…وقتی عروس دوماد اومدن همگی رفتیم حیاط باغ و شلوغ پلوغ شد مردا ریختن وسط من و دختر خاله هامم گل میریختیم رو سر عروس دوماد این وسطا متوجه شدم همون پسری که نگام میکرد دقیقا پشت سرمه و سعی داره خودشو بهم نزدیک کنه…من خودمو زدم به اون راه که یعنی اصلا متوجهش نیستم ولی دستشو قشنگ گذاشت رو کمرم و من قلبم ریخت…ولی باز برنگشتم نگاش کنم نمیدونستم چیکار باید بکنم ولی بدم نیومده بود شهوتم عقلمو ازم گرفته بود مخصوصا اینکه جذابیت پسره واقعا کورم کرده بود…وسط فامیل جایی که حتی پدر مادرمم هستن یه پسر داشت منو میمالید و من هیچی نمیگفتم از کمرم رسید به باسنم و فشار محکمی داد…من دیگ همون موقع برگشتم نگاش کردم‌ نمیدونم چی تونگاهم دیدلبخند خیلی سکسی ای زد و رفت کنار…دیگ رفتیم داخل و عروس دوماد رفتن سرجاشون نشستن یکم رقصیدیم من از هیجان نمیفهمیدم چطوری دارم میرقصم اصلا ولی وسط رقصم دیدم بازم زل زده به من…دیگ اصلا پام شل شد رفتم کنار ایستادم…دلیل این همه بی جنبگی و هیجانمو نمیفهمیدم ولی واقعا انگار حشری شده بودم…تو حیاط باغ داییم ۲تا دستشویی داشت من از استرس دل پیچه شدید گرفتم رفتم دستشویی که دیدم جفتش پره…یکم صبر کردم تا بالاخره یکیش خالی شد…رفتم توش و کارم که تموم شد داشتم دستامو میشستم دیدم یکی در دستشوییو زد…داد زدم پره!ولی باز در میزد با حرص سریع دستمو اب کشیدم رفتم باز کردم همون پسر جلوم سبز شد…چشام گرد شد قلبم باز تن تن میکوبید منو هل داد تو خودشم اومد تو درم بست…من اون لحظه فقط به این فکر کردم:وای یعنی کسی دید اینم اومد تودستشویی)درو که بست از کمرم گرفت محکم شروع کرد لب گرفتن چشماشم بسته بود خیلی ریلکس لبامو میخورد ولی من هیچ حرکتی نداشتم یه لحظه کیف کردم ولی گفتم الان میگه چه دختر جنده ای!هیچی نمیگه و اره فامیلای عروس واقعا خرابن فلان!حالا بیا ثابت کن من واقعا جنده نبودم و حتی سکس نداشتم تااون موقع…هلش دادم عقب گفتم چیکارر میکنیی میخای ابرومو ببری…خواستم برم بیرون ولی بازم نزاشت اصلا حرف نمیزد انگار لال بود فقط کار خودشو میکرد باز لبامو خورد ولی این دفعه خیلی کم زود رفت سمت گردنم که اصلا انگار همههه حسای جنسی من تو گردنم بود…رسما شل کردم…اون پسر واقعا حرفه ای بود…جوری که اون گردنمو لیس میزد هر دختری بود وا میداد…محیطی که توش بودیم خیلی گند بود ولی انقد عطر خوبی داشت که یادم رفت تو دستشویی هستیم…من دیگ اعتراضی نداشتم خودشم راحت سینه هامو از رو لباس میمالید کیرشو از پایین میمالیم به پاهام و نفس نفس میزد…منم از اون بدتر نفسام تند بود…منو برگردوند زیپ لباسمو باز کرد از تنم تا شکمم کشید پایید دست انداخت سینه هامو

🌛داستان شبانه🌜

05 Jan, 04:45


منو کشید سمت خودشو شروع کردیم لب گرفتن علی هنوز هنگ بود

و عکس العملی نداشت ساناز حشری شده بود و من و به حد انفجار رسونده بود لبش و برداشت و گفت اییییییی عشششقم و برگشت شروع کرد وحشی از علی لب گرفتن من یه لحظه روحم داشت جدا میشد وای چقدر میتونی منو تحریک کنی لعنتی علی شروع کرد ازش لب گرفتن و منم از پشت گردن و گوشش و خیس خیس کردم هیچ کاری نمیکردم حس میکردم ۰ تا ۱۰۰ مال خود ساناز و خودش باید پیش ببره وسط یهو ساناز دستشو گذاشت رو کیر من و علی و یکم از رو شلوار فشار داد دستمو بردم دیدم شرت پاش نیس تا فهمید فهمیدم به جفتمون گفت بشینیم رو زانو نشستیم و اومد بینمون کوسش اومد رو دهن من و کونش دهن علی و با ولع شروع کردیم خوردنش و صداش بلند شده بود انقدر خوردیم که خیسه خیس شده بود و اب ساناز اومده بود علی که سگ حرف گوش کن شده بود و منم انگار برده ی ساناز هر کارش یه بار روحم و ارضا میکرد ساناز بلند شد و نسشت با کونش لب دستشویی و جفت پاهاشو اورد بالا و پاشنه هاشو در اورد و انداخت زمین یه پاشو داد دهن من یه پاشو دهن علی انگشتاشو میچرخوند تو دهنمون و فشار میدادو با حرص و حشریت زیاد زل میزد تو چشامون و لذت میبردم من و اونم هی میخواست منو بیشتر تحریک کنه این وسطا چند بارم در دسشویی زدن ولی ما انقدر بالا بودیم کمتر میفهمیدم ساناز با پاهاش هلمون داد عقبو و گفت مرسی عشقم کفشامو پام کن منم کفشاشو پاش کردم و اومد رو زمین و گفت بریم بیرون علی اول رفت بیرون و ما هم سوسکی پوشتش رفتیم بیرون و گفت بریم لباس و پوشیدیم و نشستیم تو ماشین کم حرف میزدیم و بیشتر نگاه میکردیم از این که ما خمار بمونیم لذت میبرد و میدونست منم از این رفتارش لذت میبرم از پارکینگ که اومدیم بیرون پاهاشو از وسط صندلی آورد جلو گذاشت رو کنسول و سیگار روشن کرد و سیگار کشید ما همینطور خمار بدنش و پاهاش بودیم…




































































نوشته: علی


































@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

05 Jan, 04:45


هات وایف ساناز (۱)












































@night_story99
















#همسر

#فانتزی

#تریسام
































امشب مهمونی دعوتیم و ساناز زود از سرکار اومده تا کم کم آماده بشه
اماده شده و واو خیلی خوشگل شده دامن مشکی بلند و تاپ بندی و پوشیده با پاشنه بلند خیلی سکسی شده
بهش میگم:اینجوری میخوای بیای که همه عشق منو نگاه کنن
میگه:هیشکی نگاه نمیکنه اگه نگاه کنن من مال توام.
بوس میکنیم همو و میریم که سوار ماشین شیم سانازم یه مانتو بلند رو لباسش میپوشه و میریم پایین سر راهم باید دوستمون و ور داریم و بریم تو راه چشماش یکم شیطون شده و منم هی دستم و میکشم رو بدنش و یه کوچولو فشارش میدم میرسیم و زنگ میزنم بهش تا بیاد پایین ساناز میگه من میرم عقب میاد دوستمون علی و سوار میشیم و میریم تا برسیم به مهمونی تو راهم با هم میگیم و میخندیم تا برسیم رسیدیم و پارک کردیم و پیاده شدیم ساناز مانتوشو در اورد و علی هنگ کرد منم گفتم خوشتیپ و ببینا سانازم گفت حال میکنید منه سکسی باهاتون اینور اونور میام خندیدیم و رفتیم تو نشستیم و شروع کردیم مشروبی که با خودمون اوردیم و خوردن ساناز میدرخشید چه دختر چه پسر یه نگاهی بهش میکردن صندلی بقل هم بود و ساناز وسط و من چپش و علی راستش نشسته بود هی ام ۳ تامون نزدیک هم میشودیم و بقیه مسخره میکردیم و میخندیدیم کم کم یکم مشروب گرفت و ما همچنان نشسته بودیم که ساناز دوستشو صدا کرد و گفت ازمون عکس بگیره علی اومد پاشه گفت توام باش ۳ تایی میگیریم میخوام عکس باحال و خفن بگیریم دوستش وایساد به عکس گرفتن ما هم ژست های مسخره عکس میگرفتیم و میخندیدیم ساناز جفتمون و به خودش نزدیک کرد و ما بقلش کردیم و عکس گرفتیم یهو خودش و از رو صندلی کشید رو منو پاهاشو داد بقله علی و باز عکس گرفتیم من قلقلکم شد اینکه ساناز راحت و پررو تو پوزیشنا عکس میگرفت و دلبری میکرد تحریکم میکرد با اینکه بیشتر میخندیدیم علی یکم خجالت کشیده بود ولی خوب باهامون راحت بود و میخندید بیشتر یجا ساناز وایساده چندتا گرفتیم وسط وایساده بودیم که ساناز یهو نشست رو زانوش و رون سمت راست من و چپ علی بقل کرد گفت عکس بگیر یکم جا خوردیم هم من هم علی عکس و گرفتیم و بلند شد در گوشم گفت من امشب شیطونما یه لب ازم گرفت و برگشت و لپ علی و بوس کرد و گفت حواسم به توام هست و رفت اونور من ترکیدم از تحریک یه لحظه خیلی خوردنی و شیطون شده بود رفت و یکم با دوستاش حرف زد و من علی مشروب خوردیم ساناز دستمون و گرفت و برد وسط شروع کردیم رقصیدن از پشت علی و کشید سمت خودشو از جلو من چسبیده بودیم و خودشو بهمون میمالید علی خجالت کشید و کشید عقب و رفت نشست و من فقط سکسی و بودن و شیطون شدن و میدیدم حواسم کمتر به علی بود باهم یکم رقصیدیم ساناز دید علی نشسته دست من و گرفت و باهم رفتیم سمتش ساناز بهش گفت چرا نشستی بی جنبه اونم گفت من رقصی نیستم ساناز گفت زر نزن تو بی جنبه ای تا من یکم رقصیدم باهات راس کردی و خندید من جا خوردم همینجور که میخندیدم و کشیدمش کنار گفتم خوبی ؟
فک کردم مست شده و با این که فانتزی این چیزارو داره داره زیاده روی میکنه ولی یهو عادی شد و گفت من امشب فقط شیطونم همراهیم کن میخوام امشب برات دختر بده باشم و جونم قسم خورد فهمیدم حالش خوبه و تحریک من بیشتر شد از تک تک کاراش لذت میبردم و برگشتیم پیش علی در گوشش گفتم ساناز حالش خوبه منم اوکیم راحت باش معذب نشو ماها رفیقیم و اینا
یکم نرم تر شد و ساناز دوباره شروع کرد یکم جدی تر صحبت کردیم و ساناز رفت نشست رو پای علی و گفت امشب من جای دوست دختر نداشتت بدبخت علی خندید و ساناز دست انداخت میگفت تو زشتی منم چسبیده بودم بهشون کم کم یخ علی اب شد یکم و ساناز همینطور که رو علی نشسته بود برگشت و یه لب از من گرفت فضا تاریک بود و زیاد چیزی معلوم نبود یه ۲۰ ثانیه ای لب گرفتیم و ساناز اروم دست علی و گرفت گذاشت دور کمرش و برگشت در گوش من گفت من خیلی خیسم عشقم شماها خیسم کردید
اینو که گفت داشتم میترکیدم انقدر تحریک شدم که کیرم سفت سفت بود
ساناز برگشت به من گفت جوری که علی بشنوه رفیقت خیلی بیجنبس گفت چرا بازگفت نشستم روش کیرشو حس میکنم سفت شده علی ساکت شد و ساناز فقط داشت منو تحریک میکرد منم گفتم خوب به این خوشگلی و سکسی عزیزم نشستی روش لبم که میگیری حق داره خوب ساناز گفت پاشید بریم گفت کجا گفت بیاد ته سالن دستشوی بود دست من و علی و گرفت و رفت سمت دسشویی دمه دسشویی دستو ول کرد علی و وایساد گفت برید بیاید من وایمیسم ساناز دستشو کشید منم اوکی دادم و اوردیمش تو ساناز درو قفل کرد من فول تحریک بودم زیر شلوارم داشت میترکید جفتمون و روبروی اینه گذاشت و رفت لبه دستشویی دستاشو گذاشت و قومبول کرد و کش اومد کونش من که فقط داشتم لذت میبردم و علی حشری شده بود و هنگم کرده بود برگشت ساناز و خودشو از پشت چسبوند به علی و از جلو

🌛داستان شبانه🌜

05 Jan, 04:40


ما سه نفر (۱)






























@night_story99















#آنال

#تریسام

#همسر








































سلام

ماجرایی که میخوام براتون بگم داستان نیست و یک سرگذشت واقعیه که تمام زندگی من و همسرم رو برای همیشه عوض کرد.
شاید ده درصد از اون رو تغییر دادم برای اینکه ناشناس بمونیم و اگر احتمالا کسی که ما رو میشناسه این رو بخونه نتونه ما رو شناسایی کنه .
اسامی ، شغل و بعضی موارد کوچک دیگه فیک هستند .
در ضمن اضافه میکنم اگر خواننده عزیز صرفا مشتاق خوندن اتفاقات سکسی نادر و عجیب هست ممکنه از مطالعه این نوشته خسته بشه که همینجا لازمه ازتون عذر خواهی کنم چون نه قدرت رویابافی من زیاده و نه املای خوبی دارم .
بگذریم من رامین هستم ۴۲ ساله و با همسرم نغمه که ۳۷ سالش هست حدود ده سال پیش ازدواج کردیم و چون وضعیت مالی خانواده هامون خوب بود بهمون کمک کردند و همون اول یه آپارتمان دوخوابه متوسط تو غرب تهران خریدیم و زندگی شاد و خوبی رو شروع کردیم . من هم یه مغازه خیلی خوب تو همون منطقه دارم و کارم در ارتباط با کپی و چاپ بنر و تقریبا تمام امور مربوط به این چیزاست .
دو سال اول زندگیمون خیلی عالی بود و هیچ کمبودی نداشتیم و چون هر دو به قول معروف اوپن مایند بودیم در زمینه سکس هیچ محدودیتی تو تختخواب نداشتیم و بدون خجالت درخواست هامون رو مطرح می کردیم و همه جوره به هم سرویس میدادیم به حدی که در ماه حداقل یک بار نغمه رو از کون میکردم و درسته که اوایل راضی نبود و درد میکشید ولی برای خاطر من درباره تمام مزایا و معایب آنال سکس تحقیق کرده بود و شده بود یه کونی حرفه ای و خودش همراهی میکرد تا تمام پوزیشن ها رو روش پیاده کنم ، تا جایی که دیگه خودش درخواست میکرد در برابر یه بار کوس دادن باید یه بار هم حتما از کون میکردمش.
فقط یه مسئله اوایل من رو اذیت میکرد ، اون هم این بود که بعد از این که آبم رو میریختم تو کونش به حالت داگی قرار میگرفت و من باید تمام آبی که از سوراخ کون صورتی رنگ قشنگش بیرون میداد لیس میزدم و میخوردم .
البته ناگفته نماند انقدر این عمل برای من دلچسب شده بود که دیگه اون آب رو تو دهانم نگه میداشتم و کم کم قورت میدادم تا مزش رو کامل حس کنم .
یکی از فانتزی های نغمه این بود که قبل از ارگاسم من باید طاق باز میخوابیدم و اون کوسش رو میزاشت رو دهانم و من زبونم رو تو کوسش میچرخوندم تا به اوج لذت برسه و بعد از پشت میکردم تو کوسش و آبم رو برای جلوگیری از حاملگی می ریختم رو کمرش و با همون منی ماساژش میدادم و موقعی که میبردمش حموم رو هم دیگه جیش می کردیم و با احساس گرمی ادرار روی بدنمون سکسمون رو کامل می کردیم .
ادامه دارد .
اگر خسته نشدید نظر بدید تا ادامه ماجرا رو براتون بگم
































نوشته: ATILA95





























@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

05 Jan, 04:38


کردن سمیه همکلاسی محجبه



















@night_story99
















#دانشجویی
































سلام وقتتون بخیر رضا هستم۲۸ قدم ۱۷۵ وزنم ۸۰ کیلو از بابت هیکل ورزشکاری نیستم ولی تعریف نباشه چهره زیبایی دارم داستان من برمیگرده به آبان ۱۴۰۱ که واسه ی سری از کلاس های آموزشی مربوط به کارم باید میرفتم اصفهان
شهر من ۱۲۰ کیلومتر از اصفهان فاصله داره با شروع کلاس ها و بعد از گذشت چند جلسه متوجه هی خانم شدم که همشهری بنده هستند یه خانم عینکی نه چهره زیبای داشت و نه لباس خوبی رابطه ما از اینجا شروع شد که ایشون واسه رفت و آمد اذیت میشدن و این باعث شد هماهنگ باشیم که با ماشین من بیان خانم محجبه خوش برخورد که همیشه عقب می‌نشستن مگه زمانهای که مسافر میزدم که ایشون تشریف میاوردن جلو تا معذب نباشن گذشت گذشت تو رفت و آمدها باعث شد صحبت‌های انجام بشه و همین صحبت‌ها باعث شد دوست بشیم اسمش سمیه ایشون ۷ سال از من بزرگترن و اینکه به علت اعتیاد همسرشون جدا شده باورتون نمیشه با اون وضعیتی اون داشت من اصلا فکر سکس با اون رو نمی کردم اون هم روز به روز لطفهای در حق من میکرد مثلا از قهوه گرفتن یا مهمون کردن به ناهار یا اگه جلسه نبودم برام جزوه بنویسه و… بگذریم سرتون رو درد نیارم ب دوره هامون یک دوره دیگه اضافه شد. یعنی مثلا یک کلاس ک شنبه عصر بود کلاس بعدی یکشنبه صبح بود و این باعث شد من به فکر ی جایی باشم شب بخوابم با یکی از دوستانم که تو اصفهان بود تماس گرفتم برام جا خواب اوکی کنه اونم از خدا خواسته اوکی کرد و زنگ زد که خودمم میام تا شب با هم خوش بگذرونیم مست کنیم و … منم گفتم حله
کلاس تموم شد به شوخی به سمیه گفتم کجا میری گفت خونه خالم گفتم من خونه گرفتم چرا میخوای مزاحم کسی بشی باور کنید از خدا خواسته بود با یک تلفن زدن خاله رو پیچوند سوار ماشین من شد بهش گفتم من یکی از دوستانم با من هست می‌خواهیم به یاد قدیما عرق بخوریم خوش بگذرونیم تو هم میتونی بری تو اتاقی بخوابی یا کاری داری انجام بدی تو فکر فرو رفت گفت من با توئم و به تو اعتماد دارم بچه هم نیستم بترسم
رفتیم دنبال رفیقم بعد هم به سمت خونه ،خونه رسیدیم رفیقم سریع شام حاضری درست کرد خوردیم سمیه هم بعد رفت داخل اتاق من رفیقم ورق بازی کردیم قلیون کشیدیم اومدیم عرق بخوریم سمیه اومد توی حال قبلش حجابش اوکی بود ولی این که رفت و اومد تغییری داده بود و شلوار لی که از اول پاش بود با یه تیشرت باز هم توجه نکردم به بدنش و این حرفا خلاصه کنار من نشست تخمه شکستن گفتم بیا عرق گفت نخوردم تا حالا ی ذره اصرارش کردم یه ۳ پیکی رفت بالا گفت سرم درد گرفت میرم بخوابم تو گوشم گفت تو هم بیا تو اتاق دلم بغل میخواد من به دوستم گفت حمید من رفتم خبری شد تو هم بیا دخالت بده کاش زبونمو گاز میگرفتم و این حرف رو نمیزدم رفتم داخل دراز کشیده بود کنارش دراز کشیدم شروع به عشق بازی و این حرفا که بلند شد گفت الان میام رفت سرویس منم سرمو بردم تو گوشیم که یهو دیدم از سرویس اومد بیرون و کل لباس هاشو در آورده بچه ها ی چیز میگم ی چیز میشنوین
سایز سینه ها ۶۵ سفت بالا ایستاده بود باسن آنچنان بزرگی نداشت سایز باسن هم ی چیز طبیعی و گرد شکم تخت اصلا اینجور چیزی که دیدم مثل بازیگر فیلم‌های خارجی
اومد روم شروع کردیم به لب خوردن عشق بازی زیر گردنشو خوردم سینه هاشو خوردم حقیقتا دست پامو گم کرده بودم و عجیب هم حشری بلند شدم اون دراز کشید من رفتم روش تا جای جا داشت سینه هاشو خوردم اونم حشری منو فشار میداد به سینه هاش دیگه صبرم تموم شد کیرمو کردم تو کسش وااااای انگار ن انگار این قبلا داده کس تنگ و داغ اصلا خودش که فقط داد میزد از روی شهوت و این باعث شد منم حشری تر تلمبه بزنم همینجوری که میزدم دیدم در باز شد و حمید اومد داخل من که مشکل نداشتم چون خودم گفته بودم ولی سمیه هم داغ بود و هم خجالت می‌کشید حمید هم زد به در پررویی و شروع کرد به لب گرفتن و سینه خوردن
سمیه هم داشت کس میداد هم عشق بازی تو تایم های که نفسش بالا می اومد بلند داد میزد بکنید منو جوووون بکنید واااااای چقد دوست داشتم به دو نفر بدم منو میگی پشمام ریخت من که هر چی زدم ارضا نشدم ولی اون ارضا شد نمیخواستم از روش بیام پایین که حمید گفت کسکش من دیگه نمیتونم صبر کنم بیا گمشو پایین من کنار سميه لش و پش دراز کشیدم و حمید هم میکرد سمیه گفت پاشو بیا کنار سرم بشین گفتم واسه چی گفت هم میخوام از بالا تو دهنم بشه هم از پایین تو کسم منو میگی با خودم میگفتم چرا من تا الان اینو نمیکردم خخخ نشستم کنار سرش هم خورد هم خورد دیوث منو حشری کرد دوباره حمید گفتم بسه نوبت منه گفت باشه ی چند دقیقه دیگه صبر کن چند دقیقه ی گذشت حمید ارضا شد و ریخت توی دستمال و بلند شد رفت سرویس نوبت من شد منم به روشهای مختلف از داگی بگیر تا ایستاده ، دراز کشیده به شکم دراز کشیده به پشت زدم زدم که ارضا شدم

🌛داستان شبانه🌜

05 Jan, 04:38


ریختم تو دستمال رفتم س

رویس برگشتم حمید توی حال دراز کشیده بود خواب رفته بود منم رفتم تو اتاق کنار سمیه دراز کشیدم خواب رفتیم تا اینکه دوباره این سگ حشری بیدار شده بود ساعتای ۶ کیر منو می‌خورد سیخ شده بود و گذاشت تو کسش بالا پایین میکرد گفت دیوونه بیا پایین خوابم میاد گفت گمشو بلند شو کس من هنوز میخواد زد زد و من بلند نشدم یواش بهم گفت برم پیش حمید منم گفتم برو تو حال خواب بیدار بودم که دیدم حمید داره اونو میکنه توجه نکردم خوابیدم ساعتای ۱۰ صبح بیدار شدم دیدم جفتشون کنار هم خواب رفته بودن بیدارشون کردم صبحونه خوردیم و بعد هم رفتیم با سمیه کلاس
باورتون نمیشه این بشر نمیدونم کم داشت آخه تشکر میکرد گفت دیوونه چته گفت ۵ سال کیر نخورده بودم گفتم تو که راست میگی ادا تنگها رو در نیار که برگشت گفت من روستا هستم و از وقتی جدا شدم به خاطر محیط اونجا نمیتونستم دست از پا خطا کنم حتی بد میدونن که پسرشون با یک دختر مطلقه ازدواج کنه
ما تا چند وقت با هم واسه کلاسها همسفر بودیم و حتی یک شب دیگه هم با هم خوابیدیم تو یک خونه بدون دوستم ولی کاری نکردیم چون مریض بود دیگه کلاسها تموم شد و خبری نداشتم تا اینکه واسه مدرکم مراجعه کردم متوجه شدم ازدواج کرده
من که هیچوقت فراموشش نمیکنم واقعا معرکه بود
این همه وقت گذاشتم این داستان رو نوشتم بیکار نبودم دوست داشتم این تجربه رو به اشتراک بزارم دروغ هم نیست فحش هم ندید































نوشته: رضا



























@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

02 Jan, 05:58


https://t.me/spare_night_story

🌛داستان شبانه🌜

02 Jan, 05:22


ده به این میگن آینده نگری…خلاصه خیارکامل توسوراخ کون نگارجابازکرده بودومن کیرم توکسش بود واونم میگفتم تندتندبکن داره کیف میده بیشتربیشتربکن همه زورت بکن…که یه دفعه گفتم خیارودرمیارم فقط کستوبکنم نگارمیگفت چراحال میداد گفتم جانا صبرکن دارم برات…اول کست اونم که پشتش بهم بودوقمبل کرده بودمن یدفعه بادمجون ودراوردم تا کلفتی وسطاش که رفته رفته بیشترمیشدبه زورکردم توکس تنگ نگار نگارنفسش بنداوموخواست تکون بخوره بدونه چیه نذاشتم گفتم این همون کیرکلفته سیاه که توکلیپ داشتی میدیدیه…گفت خیلی بزرگه جانمیشه.گفتم نترس بامجون بجاکیرمصنویی اوردم مطمین شدخودشوشل کردگفت پس تا جایی کهمیشه جلوعقب کن من نامردی نکردم همش فشاردادم تو واژنش فقط سرسونگه داشتم بیرون نگارداشت ازِلذتش میمردزجه میزدنه ازدرداینا خیلی داشت کیف میکرمیگفت یکی دوبارپشت سرهم تا حالا ارگاسم شدم…منم داشته بامجون عقب وجلومیکردم همون حین کیرم کرم زدم تنظیم کردم سمت کون نگارسوراخشوبازی دادم بادمجون باعث شده بود سوراخ نگار تنگتربشه ولی یجوری به زحمت کردمش کامل تاخابه داشتم عقده چندسال ومیبردم خدایی نگارم کیف میکرد که اخر آب کیرموربختم توکونش و بادمجونم کشیدم بیرون…اون سکس چهارم۴ من بودساعت شده بود۷عصرحالا اون شب بعد شام تصمیم گرفتیم یه سکس به روش جدید با استرس و تجربه کنیم…خلاصه تا ۵صبح سکس داشتم و آب من برای سکس اخریه قطره به زور اومد ولی لذتشو داشت بازم…حالا وقت شدقسمت شدودوستان خواستن سکس بعدسکس ۴امم روهم مینویسم که منو نگار تو حالت سگی حشری چه کارایی کردیم مخصوصا من
وای…خسته نباشید.آیس…












































نوشته: مهدی و خودم






































@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

02 Jan, 05:22


سره رو صدا کردم گفتم نصفشم شیرینی خودت اندازه چندکام برامن بسه…خلاصه گرفتم وازشم طریقه مصرفشوپرسیدم میدونستم بایکبارکه ادم معتادیا وابسته نمیشه…هرطوربوداماده کردمووهمون آیس یایخش که آماده شدطبق چیزی که یادگرفته بودم نخواستم بکشم راحت ترینش اندازه عدس ازش شکستم وانداهتم تولیوان نسکافه البته پرسیدم نوشابه هم میشه.هم زدم وخوردم.خلاصه یه ربع گذشت هوس سیگارکردم وکشیدم خیلی چسبیدیه احساس سبکی وتوانایی وسرحال ونشاط وشادابی خواستی داشتم…که رفتم ناهاروگرفتم ورسیدم خونه خدایا دروبازکردم لیلانوع مدل موهاش ارایش صورت لباس سکسی توری جذاب دیوونم کرد اون به کنارلامصب آیس کارخودشوکرده بودداشتم میمردم براسکس نفهمیدیم دوتامونم چطوری ناهاروتموم کردیم که دیددیم همدیگه روبغل کردیم من که قل رفتن به پارک میترسیدم پیش لیلا توسکس کم بیارم الان فرق میکردم دوست داشتم فقط سکس کنم…سیری ناپذیر…جوری داشتیم لبولوچه هی هم میخوردیم فقط صدای مارچ ومورچ میومدکه داشتم براسکس میمردم چنان توری ساپورت لیلا روپاره کردم تاکونش بزنه بیرون که انگارقحطی اومدم به طرزعجیلی داشتم کس وسوراخ کون لیلی رولیس میزدم حتی اولین سکس که۶۹شده بودیم یکم تو اوج شهوتم احساس چندش میکردم چون کس لیلا خیلی خیس بود ولی الان داشتم تمام اب کسش ومیمکیدم اونم شوق و لذت بردن من و میدی هیجان و شهوتش بیشترمیشد که دوتامونم سگ حشر تا۳بعدازظهریعنی مادو ناهار خوردیم میشد یه ساعت تلمبه زدن ازجلودرمیاوردم میذاشتم توکونش بازکسش که آخرلیلا گفت آقا قبول من توسکس کم اوردم ولی بزار آبت بیاد سوختم این حرفش یه اعتماد به نفسی به داد که این اندام سکسی رو چه کردم من…البته به زور آیس…ابمو ریختم روی کمر لیلا که بعدش پاک کردم پاشدیم یه چای چیزی خوردم من ۴عصراونوبردم پیاده کردم اومدم خونه خودم…طفلی نگار واسم ناهار نگه داشته بود که فکر میکرد سرکارم و دیر اومدم خونه…چون خواستم شک نکنه خونه هم کمی ناهار خوردم رفتم دوش بگیرم…آیس چیه لامصبا عجب چیزی درست کردن…تو سکس سیرت نمیکنه یچی میگم یچی میفهمی ولی تجربش محشره البته نه بیشتراز یکباردرماه…تو حموم بودم که احساس کردم بعد سه بارسکس هنوز سیر نشدم خیلی سکس دلم میخواد یاد اندام لیلا میفتادم ناخودآگاه کیرم میخواست منفجر بشه اونم بعد سه بارسکس سنگین…یدفعه تو حموم به خودم گفتم چی میشد گرمی سکس لیلا رو زنم نگار به این خوشگلی وبر رویی ونازی داشت چی میشدپایه هرمدل سکسی بود باهام که یدفعه یادقدرت آیس افتادم همون که میگن یخ روآتیش همینه…توپشت قاب گوشیم مقداری تونایلون نگه داشته بودم ازحموم که اومدم به نگارگفتم نسکاف میخوری مهمون من اونم گفت تودرست کنی میخورم منم پاشدم اینسری یکم بزرگترازاندازه عدس هم تولیوان خودم هم مخصوص تولیوان نگار انداختم بانسکافه هم زدم بدون اینگه متوجه بشه همشونگارخوردمنم لیوان خودمو دلم داشت تاپ تاپ میزد که یعنی چی میشه رونگارم همچین اثری میزاره یانه…پاشدم رفتم بالکن خونه به سیگارکشیدم یکم هواخوردم ۲۰دقیقه ای شده بود تقریبا ساعت۵.۳۰بوددیدم نگار جلوی اینه داره به خودش میرسه گفتم خیرباشه جایی میریم گفتش نه عزیزم همینطوربرادلم خودم وشوهرمه…گفتم نه بابا توهم ازاین کارا بلدی؟گفتم بلد که هستم ولی زن به خوشگلی من ارایش ومیخوادچیکار یادآوری کنم راستم میگفت نگارقضیش با لیلی فرق میکردچون توخانواده بسته سخت گیری بزرگ شده بود با اون چهره نازوخوشگل.پوست گندم ویاهمون سبزه با چشمای عسلی لب غنچه وبینی قلمی صورت گرد و خوشگلش بدون آرایشم زیبا بود دوسش داشتم تنهاضعفش توسکس بودفقط همین خودشم انگار بدنش آک آ که بعد هشت سال متاهلی چون نمیذاشت محکم سکس کنیم میدونستم کسش تنگ ترازلیلی هستش…کون جم وجور و پری داشت درسته به بزرگی باسن لیلا و بزرگی سینه های لیلا رو نگار نداشت ولی خوشگلی بود که بدن خوبی هم داره ولی دوست نداره زیاد لمسش کنی…به همین خاطر تو نو به نظر میرسید…خدایا یه لحظه که آرایشش تموم شد احساس کردم به اون زیبایی ده برابراضافه شده که توفزسکس بودم همش قربون صدقش میرفتم ولی احساس میکردم آیس کار خودشو کرده چون داشت خودشو نشون میداد زیاد صحبت میکرد چشاش یکم خمارسکس شده بود که بهم گفت هنوز نزدیکم نشی آرایش مو خراب میکنی بهم پنج دقیق وقت بده سوپرایز دارم برات رفت اتاق ودروبست منم کیرم داشتم ازروشلوارمیمالیدم که چی میشه یعنی که دراتاق بازشد و نگار صدام زد برم اتاق خدایا چی میدیدم نگار به اون خوشگلی سردی توسکس لخت لخت دولا منتظر بود برم سمتش گفت خیلی هوس سکس کردم میخوام بکنیم منم که نگو دارم میمیرم برایه سکس طوفانی بخدا نمی داد همونجا جق میزدم…همونجور ولا که کونش سمت من بود و جلومون آینه بود لخت شدم و چسبیدم بهش و سینه هاشوگرفتم تومشتم و اونم گردنشو خم کرده بود میخواست ازم لب بگیره و

🌛داستان شبانه🌜

02 Jan, 05:22


منم با دستگاه یا سیه یا کون نرم ونازشومیچلوندم وفشارمیدادم روزعادی میخواستم همچین فشاری بدم یه ماه اخم میکرد ولی الان داشت حال میکرد منم دستم بردم توکسش که بازی بدم مثل همیشه که خیس بشه یکم دیدم آب کوسش راه افتاده داره شرشرمیکنه…فهمیدم اونم سگ حشرشده به کمک آیس…تودلم میگفتم یعنی هرطوربخوام امروزمیخوادسکس بکنه یعنی میزاری این کون نازوهم بعدهشت سال بکنم یا نه…که گفتم ازاین موقعیت تمام استفاده روببرم…بهش گفتم نظرت چیه عشق بازیمون وطول بدیم زودتمون نشه بخوایم زودسکس کنیم زودهم ارضا میشیم این حس میره…اونم گفت آره خیلی حس شهوتی دارم نمیخوام زودتموم شه انگاری روابرام وهمش کیرم وتودستش بازی میداد…به نگار گفتم بیا یدونه توکلیپ سکس دانلود کن به سلیقه سکست یدونه هم من دوتاشم نگاه کنیم بعدازرواونا پیاده کنیم براسکسمون اونم قبول کرد…منم هم میخواستم سلیقه سکس نگاروبفهمم همم خودم کون کوسش ویکی کنم اونم با لذت وشوت دوطرف نه اینکه بگه بکن زودآبت بیادتموم شه بره…ایندفعه زده بودم به خال…خلاصه اول سکس نگارو زدیم ببینیم بیشرف یه کلیپ دان کرده بود واسه مرده کیرخربودازاین سیاها…بعدازاین کیروکوس هم وخوردن با اون کیرگنده داشت زنه روجرمیدادزنه هم کیف می کرد همین موقع ها نگاردستمو برد چسبوند به کسش وازم خواست اروم بازیش بدم لامصب اولین بار بود میدیدم این همه خیس کرده ولیزشده کوسش…بهش گفتم واسه من نصف کیراون مردس کلا۱۴یا۱۵سانته نظر تو کوچیکه…تو بزرگ تر شو دوست داری با صدای شهوتی گفت نه واسه تو معمولیه ولی من امروزدوست داشتم کیرت اونهمه بود کمرتم آهن بود تا من نمیگفتم آبتم نمیومد…تو دلم گفتم اشکال نداره من دوبرابر توایس خوردم صبر کن جرت میدم…وبعدفیلم منو زدیم قرار شد با فیلم من ماهم صحنه ها رو تقلید کنیم هرکاری کردن ماهم بکنیم اولش لب و لمس مالش تا خواستن ۶۹بشن واسه همدیگه رو بخورن منتظر بودم ببین چیکار میکنه نگار تا حالا یه بارم راضی نشده بود حتی کس خودشم نمیذاشت من بخورم…دیدم با ولع تمام اومد کیرم و بوسید و سرشو داشت میک میزد و کامل نمی کرد تو دهنش…تا اینکه کس خودشم افتاد دهنم من همین که چندتا میک زدم و لیسیدم دیوونه شدم کیرم تا گلوش برد داخل بدونه اینه اذیت بشه دندون بزنه واقعا وحشی سکس شده بود نگار سرسنگین ما…بعد یه ربع خوردن مرده اومد زنه رو تو تخت مدل داگی کیرش ومالیدبه کس زنه ووحشیانه میکردتوکوسش ماهم همین روش ورفتیم ازقبل من این کلیپ ودیده بودن بخاطرهمون دان کردم…جیغ زنه بلندشده بوداینقدرسکس وحشیانه ومحکم بود ولی نگار داشت باهرضربه محکن من کیف میکرد ویه جان میگفت ومیگفت بیشتر مهدی امشب بایدجرم بدی تا حالا توسکس حرف نمیزدانگار واقعا جنده شده بودآیس تا حالا کجابودی…بعدتوکلیپ سکس مرده یه کیرمصنوعی آوردروغن مالیش کرد آروم توحالت داگی کرد توکون زنه بادستش اونومیدادتوکیرشم خودش میکردتوکوس زنه…نگاراینجا خندیدگفت ماکه کیرمصنوعی نداریم میخوای باانگشت بکن توکونم…گفتم زکی مگه تونبودی کیرکلفت نگاه میکردی کم اوردی گفت نه بخدا دارم میمیرم جرم بدی…خوشم گفت مهدی نمیدونم تا حالا چرا ما باسکس لذت نبردیم عالی ودرجه یک ترین لذت وداره زودکارتوشروع کن…منم گفتم صبرکن…دریخچال رفتم بازکردم هم کدوبودهم خیارسالاری هم بادمجون نگاه کردم دیدم ازهمش ون بزرگت یه بادمجون انگارکیرآفریقاییه ولی یکم زیادکلفت بودمیترسیدم نه توکوس نه کون نگار جابشه برای همین یه خیار سالادی هم اوردم شستم خوردم ولی بادمجون وسط دستمال اوردم نگاردید همون خیارو فقط دید.خیار و روغن زدم مالیدم دم سوراخ تنگ نگار واقعا اینقدر تنگ بود معلوم بود دست نخوردست بهم گفت مهدی میخوام یه اعترافی بکنم دوران نامزدی که فکر میکردی داری منوازکون میکنی یه بارم کیرت نذاشتم بره تو چون میترسیدم دردکنه برای همین سوراهم محکم فشار میدادم کیرتونره یدفعه بعدالکی اخ واوخ میکردم کیرت لاپاییی میرفت توفکرمیکردی داری منوازکون میکنی تازه فهمیدم عجب یه دستی خوردم ولی از این ورم عوضش تنگی کون نگارو میخواستم باکیرم احساس کنمم حال میداد…خلاصه همینکه کیرم حالت داگی توکوسش بودخیاروهم داشتم فشار میدادم سمت سوراخ کونش که یه دفعه تا نصفه رفت و نگار یه جیغ دردناکی کشید مهدی پاره شدم درش بیار بهش گفتم کجا درش بیار اول نترس الان سوراخ کونت عادت میکنه بازمیشه…دومم که من دارم میمیرم براکونت هیچ لذتی مفتی نیس میخوای ۸سال سکس خشک و ضعیف والان برام جبران کنیا…اونم یکم آروم شد منم شروع کردم عقب جلوکردن خیارتوکونش که دیدم کم کم داره لذت میبره.همین حین فرصت و غنیمت شمردم یه ترفندی که یکی از سلاطین گوت بازا یعنی کون بازای زنجان که شهرمه به واقعیت یادم دادم بودم بدون اینکه نگار بویی ببره انجام دادم تا اون باعث میشه هرچندمدت کونش احساس خارش کنه وراضی بشه ازکون ب

🌛داستان شبانه🌜

02 Jan, 05:22


24ساعت فقط سکس وسکس














































@night_story99























#خاطرات


































سلام دوستان میخوام یه روز از زندگیم و بگم که فقط لذت سکس و شهوت یا سگ حشری بودنم بود و بگم…اینم بگم این داستان واقعیه تجربه شخصی خودم و اولین داستانیه هست که تعریف نکنم از درون میترکم پس باید بگم تا تخلیه بشم بدونین لذت چیه.داخل پرانتز(حشری های گل من میگم اگه برا جق عجله داری اینو بخون ولی اگه میخوای سگ حشری بشی و بعد جق بزنی کامل بخون ضرر نمیکنی درسته طولانیه ولی خواستم تویه قسمت تموم شه چند قسمتش نکردم بعدشم نقطه به نقطه این داستان واقعی و حاصل تجربه پس یاد بگیریم لازمتون میشه خودشم تو چند ژانر شده همسر#دوست همسر+خیانت#عشق عاشقی#آنال#)…خب من فقط اسامی روتغییرمیدم حتی شهرشم درست مینویسم…خب شروع:
اسم من مهدی هستش و۳۰سالمه من از۲۲سالگی عاشق یه دختر خوشگل و جذاب و دلربا شدم که همین عشق به وجوداومده باعث شد من زود ازدواج کنم من یه قیافه معمولی یکم دوروبریا میگن خوشتیپم
قدم۱۸۰وزنمم۷۵ سایز آلتمم ۱۴یا۱۵سانتی میشه زیادم بزرگ نیست حالاکارندارم ازقبل باچندتا دختربودم یا سکس داشتم مهم نبوده یه سکس معمولی بوده اصل داستان لذتش تو۲۴ساعت سکس منه که عجله نکنین میخوام برم برسم اونجا…خب من تو۲۲سالگی عقد کردم بخاطر عشقی که بین منو نگار بود اینو بگم نگار خیلی صورت خوشگلی داره که اینقدر نازه آدم دلش نمیخواد بکنتش نگار۴سال از من کوچیکتره یعنی الان ۲۶سالشه و زمان عقد۱۸سالش بود با پوستی سبزه و چشمان عسلی و اندام سکسی…که تو نامزدی کم کم ما قضیه و حرف سکسی رو باهم شروع کردیم وکون نگار تویه خانواده خشک مذهب بزرگ شده بود زیاد علاقه نشون نمیدادیا میترسید تو نامزدی پردشو بزنم همین باعث شد تو دوران نامزدی جندبارحسابی ازکون بکنمش دختری که ادم دلش نمیودبکنه رومن اخرباچندترفندوپاچه خواری ازکون تنگش کردم تا یه سال بعد نامزدی که عروسی کردیم والان ۸ساله زیریه سقفیم نگارخیلی خوشگل وسکسیه قد۱۶۸وزن ۶۵بدن خوش فرم وباسن خوش فرم…ولی تنها ایرادش اینه که توسکس سرده خیلی راهها روانتخاب کردم فیلم سکس وداستان جالب اینکه با اینا بیشترم سردمیشدسکس ما شده بود هفته ای یکبار اونم فقط فیلم بازی میکرد که خودشم داره لذت میبره تا من آبم بیاد و بهونه خیانت نده دستم…خلاصه خیلی کون سوزی داشت که زن به این خوشگلی داشته باشی و با دیدن اندامش سیخ کنی ولی نخوادبیشترازیکباردرهفته باهات سکس کنه توهم مجبوربشی بادیدزنش جق بزنی.خلاصه حرصم گرفته بودازاین موضوع دنبال سکس واقعی وحشری وشهوتی بودم تا اینکه یکی ازدوستای خانمم نگارکه همسن وسال بودن واون زودترازدواج کرده بودازنگارشنیدم باشوهرش به مشکل خورده وازهم دارن جدا میشن اینم بگم اسمش لیلا بودوباقد۱۷۵ووزن تقریبن ۷۰ وکمرباریک کون قلمبه وبزرکترازنگاروخوش استیل ترولی نگارازچهره خوشگلتربود…خلاصه شرایطی پیش اومدومن مخ لیلا روزدم که همیشه میگفتم اگه نگارونمیشناختم حتما مخ لیلارومیزدم وزن فوق سکسی داشتم…حدودیه ماهی فقطبالیلا چت میکردیم ودردو دل تا اینکه حرفامون به سکس کشیدواون ازسکس باشوهرجدیدش گفت ومن ازسکسم باخانومم تا اومدم بهش بگم احساس میکنم توسفیدترازنگاری ومیگن سفیداتوسکس سردمیشن بهم فهموندکه کاملا دراشتباهم زنی به شهوتی لیلا ندیدم ونخواهم دید…چرا بزاربگم فهمیدم لیلاعاشق سکس وخیلی حشریه حتی یه سال بعدازدواجشون یباربه شوهرش خیانت کرده وپنهونی کس وکون داده…خب وقتی که تو پیامات تلگرام من ازش فکس سکسی از اندامش خواستم بدون رودربایسی عکس ازکس وکونش فرستاد که همون شب دوباره جق زدم یه مدت همینطوری عکس لختی من از کیرم اون از بدنش بهم می فرستادیم تا میریم برسیم به اصل داستان۱۴ساعت فقط فقط وسکس…روزموعودفرارسیدومن خونه یکی ازدوستام که مجرد بود ازش کلید هاشو گرفتم که چند روزی خونه نبود خلاصه ما من ولیلا ساعت ۸صبح تو جای خلوتی قرار گذاشتیم ومن از ترس اینکه آشنا و فامیلای خانومم نبینن بشمارسه لیلا روسوارکردم ماشینو روندم تا برسیم به مکان…از استرسی که داشتم تو ماشین نتونستم اندام زیبایی لیلا رو ببینم ولی همینکه رفتیم تو آسانسور من گفتم خدایا چه گوشتی شاه کوسه…لیلا قد بلندی داشت و بدن توپری وچون ایروبیکم کارکرده بود باسن بزرگ و کمر باریکی داشت با آرایشی که به صورتشم کرده بود دیگه کم مونده بود تو آسانسور بکنمش که ماصبح۸قرارداشتیم که قرار شده بود صبحونه رو باهم بخوریم بعد بقیه برنامه…پس صبر کردم تا یه چی بخوریم منم دوتا قرص تاخیری و سیخ کن و سه کاره رو باهم خوردم که حسابی حال کنم…تقریبا ساعت۹.۳۰صب بود دیگه کیرم داشت میترکید پاشدم و دست نگارو گرفتم چسبیدم بهش اونم یه مانتو نسبتا تنگ و کوتاه سرمه ایی با یه شلوار جین یا همون لی تنگ تنش بود که اولین کاری که کردم با دوتا کف دستم چسبیدم به باسن نگاروازروشلوارچنگ میزدم

🌛داستان شبانه🌜

02 Jan, 05:22


وهمزمان لباشومیخوردم کم کم دستموبردم سمت سینه هاش که

سینه های نسبتا بزرگی هم داشت خلاصه ازاون فیلمای سکسی که من دیده بودم به خداوندی خدا بهتربودکه کمترنبولامصب ازاینورم من حشری اون ازمن حشری به زوروعجله لباسای هم وکندیم ومن یه کس گوشتی وتمیزجلوم بودکه دستم وبرده بودم درحالت ایستاده باخیسی کسش حال میکردم اونم کیرمنوگرفته بوددستش وبازی میدادفضای سکسی داشت حکومت میکردبینمون که ازهم خواستیم ۶۹بشیم توهمین لحظه ها قیافه معصوم وزیبای خانمم میومدسراغم که غذاب وجدان بگیرم ولی شهوت قدرتش خیلی زیاده به خودم گفتم خانمم یبارهمچین سکسی باهام نداشته بزورم نخواسته یبارکیرم وساک بزنه باهام سکس بازی کنه فقط سردسردآبمواورده اونم بعدنامزدی دیگه ازکونم ندادبهم…همین باعث شدمن بدون عذاب وجدان کس لیلا روبگیرم تودهنم وزبونموتاعمقش فروخونم وچوچولوش بمکم براش اونم کیرم تا حلقش میکرد تودهنش خیلی حرفه ای.
دیگه به زور قرصا مقاومت میکردم و لیلا از شدت حشری شدنش نفسش داشت بند میومد خیلی خیلی حشری بود میترسیدم این از شدت شهوت غش کنه که دیگه فقط کیرم توکوسش میخواست که روی مبل دولاش کردم و احساس کردم اون کون خوش فرم که واسش له له میزدم روبه رو مو داره میگه جرم بده منم سرکیرم باکسش بازی دادم وناله های سکسی لیلا داشت زیادمیشد همین ناله هامنم حشری ترمیکردوباتمام قدرت کیرم میکردم توکسش ومیکشیدمش بیرون…وانگشت شستمم خیس کردم تو همون حالت بهش ازلین زدم وباهش سوراخ کونشومیمالوندم اروم کردمش توکونش کیرمم توکسش جلوعقب میرفت کم مونده بود آبم بیاد بهش گفتم ما حالا چندبار دیگه هم سکس داریما ولی بار اول زود آبم میاد اجازه بده بکنم کونت ابمم همونجاخالی کنم اونم ازاوج شهوت گفت چون با شوهرم رابطه خوبی نداشتیم و همش تو دعوا بودیم منم از رو لج هیچ نذاشتم کونموبکنه راستم میگفت به اون کون بزرگی خوش تراشی سوراخ خیلی تنگی داشت که منم داشت آب دهنم میفتاد کیرمو سوراخ کون تمیز و قهوه ای کمرنگ که مثل نقطه ای مایل به قهوه ای کم توی صفحه سفید دفتر نقاشی…خلاصه اول سر کیرم هل میدادم تو که سر کیرم نمی رفت خودشم فقط توی اوج شهوت بود صداش در نمیومد که یه دفعه جانم کیرم لیزخوردکامل تاخایه هام رفت توکون تنگ وناز…آخ الانم مینویسم سیخ میکنم…خلاصه لیلایه جیغ حشری ای کشید و منم سکس به این مشتی ندیده بودم که باحرفام قربون صدقش میرفتم وکیرم وعقب وجولومیکردم وصحنه خیلی شهوتی جلوی روم بودکیرم تا ته میرفت توسوراخ سکسی وخوش استیل ترین زنی که توعمدم میدیم همین صحنه باعث شدشهوتی تربشم وآبم وباقدرت هزارآمبپربریزم توکون لیلا.
بدنم سست سست شد…و یه دستمال اوردم گذاشتم دم سوراخ لیلا که تکون خورد نریزه بیرون…اومد و رفت سرویس خودشو تمیز کرد و اومد یه پتو نرم انداختیم زمین و دراز کشیدیم…باز چسبیدیم بهم و لیلا بهم گفت خیلی زود آبت اومد من ساعتو نگاه کردم۱۰صبح بود نیم ساعت سکس داشتیم ولی لیلا واقها کیرمیخواست ازم منم چسبیدم برای باردوم بهش یه نگاه به باسن واندام سکسبش کافی بودکه کیرم دوباره سیخ سیخ بشه تو همون حالت خوابیده چنان داشتم کسش ومحکم میکردم که این سری لیلا سیر بشه بگه تو عجب بکنی هستی…از اینورم میگفتم این به این گرمی زن منم با اون خوشگلیش ببین چه لذتی رو که میتونستیم باهم دو طرف مثل لیلا که زیر کیرم انگار تو بهشته یا خودم که میدیدم چه زنی زیرم خوابیده هفت طبقه هم بالاتر از بهشت میرفتم.خلاصه کردم کردم به ده مدل به ده روش تقریبا ۱۱صبح ابمو ریختم روی سینه های لیلا…
همینطور که بهم لبخند خوشحالی خوشنودی و چه کیفی داد میزدیم لیلا پاشد گفت من میرم حموم ولی بدنم کوفته شده یه ساعتی حمومم ومن قرار شد یه ساعتی استراحت کنم وبعدش برم از بیرون ناهار بگیرم بخوریم یکم استراحت کنیم وسک سوم و آخر بکنیم و بریم…ولی وقتی لیلا رفت حموم من دیگه حسی واسم جونی واسم نمونده بود اینم هی میگفت از حموم اومدم بیرون تاتوبری غذا بگیری بیای یه تیپ سکسی دیگه میخوام بهت بزنم که حال کنی…از اینورم دوست داشتم ولی اثر قرصاهم رفته بود سه تا خورده بودم تپش قلب داشتم میترسیدم باز بخورم…تو همین فکرا گفتم من که یه ساعت هنوز وقت دارم بزار برم فیلم سکس و داستانهای سایت شهوانی رو بخونم تاب سیخ کنم…که پس از چند تا کلیپ دیدن دو تا داستان رسیدم به یه داستان که هنوزم تو سایت موجوده آیس زنم رادریده کرد…خلاصه داستان و خوندم و فهمیدم آیس یعنی یخ وقتی شیشه منظورم مواد محرک هست طرف مصرف می کرده تو نسکافه کشیدنشو بلد نبودم ولی یه حالی بهم دست داد که امتحان کنم خب تا لیلا حموم بود به بهونه ناهار گرفتن زدم بیرون و نزدیکترین پارک و رفتم داخل و دنبال ساقی بودم که یه پسرجوونی تقریبا همسن و سال خودمو دیدم صداش کردم و یواش در گوشش گفتم که محرک میخوام گفت ۱۰۰تومن میشه گفتم مشکلی نداره پولو دادم گرفتم احساس کردم واسم زیاده پ

🌛داستان شبانه🌜

02 Jan, 05:20


با انگشتان لطیفش پاک کرد و خورد بغل هم لخت خوابیدیم رو دو تخت به هم چسبیده با کیرم بازی کرد گفت بده بخورم گفتم دوست دارم بکنمت گفت بکوووون دلم خیلی میخا کشیدمش روم یکبار روم ارضا شد گفت بذار بخوابم بالش

بدم زیرم اونجوری بکون خیلی حال میده وزنتم بنداز رو باسنم چی بگم از این پوزیشن ؟! تا کردم تو کصش یه وجب باسنشو داد بالا نا بیشتر جا بشه و آخخخخ و اووووخش بلند شد نمیدانم چقدر طول کشید اما انگار هر بار می‌کردم نوش و می آوردم بیرون دارم ارضا میشم تا با نعره و غرشی چون شیر که غزالش را شکار کرده آبمو ریختم تو کصش و غزالم قبل من ارضا شده بود بعد این سکس روزهای زیادی در پوزیشنهای گوناگون غزالم را گاییدم یادمون رفته بود که غزال شوهری هم داره ! علی ماهی نهایتا سه روز میومد و میرفت سر خدمت
هنوز بیش از ده ماه مونده علی سربازیش تموم بشه ،بابا که روزا خونه نیست تا عصر سر نگهبانیه و باسکول مامان هم تو مغازه هست تا میرسم سکسمونو می‌کنیم ناهار که آماده شد ناهارمو عشقم میده میرم مغازه مامان میاد ناهارشو میخوره و استراحت می‌کنه چون جای مغازه تو خیابان اصلیه گذر همگانیست مشتری فراوانی داریم از طرفی لبنیاتومن واقعا تکه
مامان تا استراحتی می‌کنه بعد از چند ساعت میاد من میرم با غزال جونم عشقبازی می‌کنیم و بغل هم میخوابیم و هرگزم از هم سیر نمیشیم غزال حالا حالا ها قصد بچه دار شدن نداره در مواقعی که شانس آبستنی ش زیاده یا بیرون می‌ریزم یا می‌کنم تو کونش اونجا می‌ریزم هر روزشم با بی‌بی چک تست می‌کنیم تا حالا یک بارم مثبت نشده همش آرزو می‌کنیم علی زن دیگه بگیره تا غزال زن خودم بشه نمیدونیم چکار کنیم اما من که تا زنده‌ام زن نمی‌گیرم غزال را دارم دنیا را دارم مدتیست تختها را به هم چسباندیم مامان وسط میخوابه منو غزال کنارش تا میخوابه دستم رو سینه های غزال لونه می‌کنه اما نمیشه کاری کرد تشنه می مونیم تا صبح که مامان میره غزالم بیدار میشه میره کارهای خونه را بکنه بلافاصله با کس میاد دهنمو خاکش می‌کنم سکسی گرم و عاشقانه می‌کنیم تا میریم صبحانمونو میخوریم
بهروز از ایران

















































نوشته: بهروز































@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

02 Jan, 05:20


پرسیدن خانمته گفتم آره امضا گرفتن مامان دم به دقیقه زنگ می‌زد منم توضیح دادم عمل سرپاییه اپاندیسه شکر خدا نجات پیدا کرد به موقع رساندم گفتن به هوش بیاد میتونم بیارمش خونه (اینو الکی می‌گفتم نکنه بیاد ملاقاتش) از اتاق عمل اومد بیرون صورتشو ماچ کردم بیهوشی موضعی کرده بودن لباس عمل پوشیده بود از ریکاوری اوردم بخش شب بود همراش موندم دستم تو دستش بود و نوازشش می‌کردمو عاشقانه میبوسیدم و موهای

سرشو بو می‌کردم که از حمام اومدنی دردش شدید شده بوده هنوز انگار موهاش نم داشت غزال بی تابانه دوست داشت بوسش کنم اونم منو بوس می‌کردو حرفهای عاشقانه تو گوشم می‌گفت هی می‌گفت خوش بحال زنت منم یواشی می‌گفتم سه نکن انگار زنو شوهریم محکم تر بوسم می‌کردو با صدای بلندتر که تخت بغلی بشنوه می‌گفت خیلی دوست دارم عشقم عزیزم عمرم همسر خوبم جبرانت می‌کنم دعا کن زود خوب بشم
بی حسی زخمش تمام شد بی تابی کرد باز بوسش می‌کردم با زلفای زیباش بازی میکردم تو اتاقی که بودیم یه دخترم که عصبی بود و خوشگل بستری بود مادرش پیشش بود هی به مامانش می‌گفت منم شوهر می‌خوام مثل این آقا ببین زنشو نوازش می‌كنه چقدر فدای هم میشن! منم اونجوری میخوام انگار روانی بود ولی همش حرفهای سکسی می‌زد هی می‌گفت خوشبحالشون همدیگرو بغل می‌کنن می‌بوسن لخت میشن مامانش دستشو میذاشت دهنش نگه
گفتم خانم بذار بگه مهم نیست (راستشو بخوای دوست داشتم بگه) اذیتش نکن مامانش می‌گفت دخترم تو هم داداش داری خواهر داری منو داری شوهرم می‌کنی گفت داداش چیه همش میزنه و دری وری میگه و…
پرده را کشیدم صورت غزالمو اینبار واقعا مثل زنوشوهر بوسیدم و لبشم بوسیدم دستشو اورد سرمو فشار داد لبمو برد سمت لباش فشار داد، گفت محکم تر ببوس لبشو خوردم اونم لبمو حریصانه مک زدو میخورد دستمو برد گذاشت رو سینه هاش گفت فشارشون بده دردمو فراموش کنم !! بمالشون بخورشون مال خودته دوستت دارم عاشقتم شوهر مهربانم فدای اشکات بشم اینارو خیلی یواش تو گوشم می‌گفت دردشو فراموش کرده بود!
گفتم عاشقتم غزال کاش زن خودم بودی
گفت زنتم مگه چند شب پیش دو بار عروسم نکردی؟!
گفتم مگه بیدار بودی؟
گفت همیشه بیدارم و منتظرت چرا هر شب بغلم نمی‌کردی از مامان می‌ترسیدی؟
نترس زنا مثل مردا نیستن!
ببینن خودشونم لذت می‌برن میدونم مامان بدش نمیاد اولش شاید دعوا کنه مثل نپوشیدن دامن پیش تو و لختی گشتنم پیشت اول دعوام کرد بعد خودش تشویقم می‌کرد لباساتو خوشگلتر بپوش بهروز بپسنده !!
گفتم راست می‌گی بوسید و آروم گفت آره عشقم
گفتم چرا ؟
گفت میگه اگه تو به خودت برسی بیرون دنبال دخترا فاحشه های مریض نمی‌افته بهروز مثل علی نیست چشم و گوش بسته باشه فقط مواظب باش که سکس نکنید!!
وااای داشتم بال در می‌آوردم که مامان چقدر به فکر منه!
جریان شبی که شلوارشو دادم پایینو تعریف کردم که با بیدار شدن مامان چقدر ترسیدم
گفت بیدار بودم دلم خیلی میخواست بازم مثل اون شب بکنی، تو دلم می‌گفتم اینبار بهت بگم باکوصم بازی کن تا منم با تو خالی بشم که مامان بیدار شد پتو را کشیدم رو باسنم
پرسیدم مگه زنها هم مثل مردا آبشون میاد
گفت آره مال من بیشتر از مال تو میاد
گفتم خب چیکار کردی من رفتم خوابیدم
گفت تا مامان خوابید خودمو مالیدم یاد کیرتو کردم و بغلت تا ابم اومد خوابم برد
شامو خورده بودیم پرستار اومد معاینه کرد یواشکی گفتم این دختر دیوونه همش بلند بلند حرف می‌زنه خانمم به خواب نیاز داره چکار کنیم
گفت یک شبه تحمل کنید پرده را بکش گوش به حرفاش نده اون شما را می‌بینه دلش شوهر میخواد خخخخخ
گفتم میشه اتاقمونو عوض کنی؟
گفت آخه …
مامان چند تا تراول صدی داده بود دو تا شو گذاشتم کف دستش گفتم خانمم خسته است میدونم با صداهای دختره نمیتونه بخوابه
گفت باشه الان بر می‌گردم
یک ساعتی شد اومد برانکاردی آورد با یه مرد دیگه سه تایی با ملافه‌ی زیرش غزالو گذاشتیم روش دختره وراجی می‌کرد و شوهر شوهر از دهنش نمی‌افتاد برانکاردو حرکت داد با شوخی گفت راست می‌گه بیچاره الان شوهر داشت براش هزینه می‌کرد نوازشش می‌کرد خودشو به آب و اتیش می‌زد مثل تو خخخ
غزالو تو اتاق دو تخته خالی رو تختش جابجا کردیم خود پرستار تخت دومو چسبوند به تخت غزال پرده دور تخت رو کشید گفت شب خیر عاشق و معشوق خیلی قدر همو بدونید مخصوصا غزال خانم تو را می‌گم همچین شوهری گیری هیچکی نمیاد
منم گفتم من خوشبخت ترین مرد روی زمینم چون غزالو دارم
پرستار شب بخیر دوباره گفت و رفت
حالا هردو بغل هم من سمت چپ غزال
غزالی که لخته با تکان دادن جزئی لباس بالا تنش کامل لخت میشه چون از پشت گره هاشم باز بود من با لباس بغلش کردم سینه هاشو خوردم واااای چه عطری چه زیبایی و چه فرم دوست داشتنی دو تا اندازه لیمو سفت و سر پا با نوک های صورتی و هلال خیلی کمرنگ زیبا از خوردنشو سیر نمی‌شدم اونقدر مک زدم بغلشو خوردم مک زدم همش حسش بیشتر می‌شده می‌گفت محکم تر گلوشو خوردم گوشاشو لباشو

🌛داستان شبانه🌜

02 Jan, 05:20


باز سینه هاشو نمیدونستیم بعدش کبود میشه اخه علی مثل من نخورده بودش و اونهمه گردنشو مک نزده بود بدونه چه اتفاقی تو راهه و مالیدمو سینه اش تو دهنم دستمو گرفت برد رو کصش گفت دیگه مال خودته خوب شدم دوس دارم همش آبتو بریزی توم شوهر من تویی نه علی باشه
گفتم باشه عشقم من تا آخر عمرم با تو هستم خیلی دوس

ت دارم کصشو میخواستم بخورم نذاشت گفت خونه میذارم بخوری منم کیرتو میخورم فقط مالشش بده انگشتتو بکن توم تکان تکان بده تا خالی بشم مثل اون شبی نباشه که دستتو بردی رو کصم انگشتتو کردی توش ساکت موندی تا تکان خوردم کشیدی بیرون !
تو آزمایشگاه رفتیم دستشویی با اون درد دوس داشتم منو بکنی دستت که به کوصم میخورد تو اسمونا بودم دردم یادم می‌رفت تا صبح نخوابیدیم آنچه گذشته بود تعریف کردیم چند بار من آبشو خوردم غزالم آب منو آورد انگار شب حجلمون بود
بیمارستان یک شب بیشتر نگه نداشتن صبح بعد از معاینه‌ی دکتر دیدم وای چی کردیم دور گلوش جای مک زدنمام قرمز رو به بنفش شده سینه هاشو نگاه کردم جای سالم نذاشته بودم همش جای دندونام بود و بنفش پرستار شب شیفتش تمام شده بود با لباس معمولی اومد اول نشناختم بعد دشناختم حال خانممو پرسید اومد صورتشو بوسید گفت چی کردیییین خخخ میذاشتین خونه این‌کارا را می‌کردین گفتم نفهمیدیم ما یک ماه نیست عروسی کردیم بی تجربه‌ایم پرسید غزال جون کرم پودر بیرنگ کننده داری؟ گفت نه خواست از مال خودش بزنه بمن گفت برو از باجه بگو کرم پودر سفید کننده میخوام مارکشم گفت با فرچه خریدم اوردم با وجودی که کسی تو اتاق نبود پرده را کشید تمام رد داغ بوسه هامو سفید کن زد انگار اتفاقی نیفتاده گفت تا عصر کبود کبود میشن هی بزن میان ملاقاتت نبینن یک صدی هم به زور گذاشتم تو کیفش نمی‌گرفت شمارشو داد به ما گفت انشالا که راهتون اینجا نیوفته اگه کسی از فامیلاتون و آشناها اینجا بود زنگ بزنین تا سفارش کنم به غزال گفت طوری نیست اگه درد داشتی زنگ بزن ادرس بده میام سر می‌زنم گفتم ممنون
دکتر اومد ترخیص کرد گفت تا یک هفته ده روز سکس نکنید اگرم کردین خانم بغل رو پهلوی چپ بخوابه آقا از پشت انجام بده میدونید چی میگم آقا ؟
گفتم آره ،
آخه دکتر هم متوجه عشقبازی های ما انگار شده بود چون کبودی خط سینه غزالو نگو تو گذاشتن گوشی دیده!
تو راه پرستار که اسمش شیوا بود زنگ زد آدرس لبنیاتیمونو گرفت گفت وقت کردم میام هم سری بهت می‌زنم هم لبنیات می‌گیرم غزال گفت خوش اومدی راضی به زحمت کشیدنت نیستیم گفت بخدا عاشق هر دو تاتون شدم از شوهرم چند ماهه جدا شدم دریغ از یک حس کوچولو بمن
شیوا واقعا زیبا بود چیزی کم نداشت آدرس و غزال داد خداحافظی کرد
گفتم بیاد می‌فهمه زنو شوهر نیستیم آبرومان میره چرا دادی؟
گفت نه به مامان میگم اگه اومد بگه زنو شوهریم ، مگه به مامان نگفتی جای علی امضا کردی ؟
گفتم احسن
تا رسیدیم خونه قبلا به مامان گفته بودم یه تخت راحت بره از فروشگاه مبلمان هم دهاتیمون بخره آماده کنه چون یک هفته باید غزال بخوابه
دو تا تخت خریده بود با تشک ژله‌ای تک نفره که یکیش مال غزال باشه یکیش مال من خودش زمین بخوابه
عصر شیوا میاد مغازه مامان زنگ زد شیوا خانم اومده تعارف کردم بیاد بالا رفتم قبل رفتن دو تخت را به هم چسباندم رفتم پیشوازش اومد انگار اتاق منو غزاله حال غزالو پرسید کمی درد دل کرد رفتنی گفت غزال خانوم از این شوهرا سراغ داشتی خبرم کن همو بوسیدن مامان کلی کره ،خامه،پنیر شیر و کشک آماده کرده بود اگه پولشو می گرفت بالای یک میلیون میشد با زم بهش داد حالا شیوا یکی از مشتریهای ماست هر موقع میاد مامان میگه یا مسافرتیم یا شهریم یا خونه بابای غزال تا لو نریم هنوز فکر میکنه منو غزال زنو شوهریم همکاراش هم مشتریمون شدن
الآن هفت ماه از عملش گذشته غزال تا خوب شد مثل زن و شوهر شدیم
نخستین سکسمون را که کصشو خوردم و غزالم کیرمو خورد روز بود اتاقو قفل کردیم و دونه دونه لباسای همو در آوردیم چند دقیقه گفتم فقط میخوام نگاهت کنم مگه زنم اینقدر زیبا میشه؟! لب گرفتیمو همدیگرو در آغوش کشیدیم جای جای تنشو خوردمو غزالم با ناخن هایش تنمو خط خطی می‌کردو میخورد بعد از سینه ها و شکم و ناف و رونها و انگشتان پاهاش و پشت ستون فقراتش که ریز ریز بوسیدمو رسیدم به لپ های بر جسته‌ی باسنش چرخوندم کصشو لیس زد همزمان گفت کیرتو بده منم گرسنمه 69 شدیم خدایا مگر کص زیباتر از اینم آفریدی؟! اونقدر خوردم و انگشت کردم چنگشو انداخت پشتم گوشتمو می‌کند حالیم نبود تا آبش اومد داغ و خوشمزه نذاشتم قطره ای هدر بره گفت بیا روم هنوز به خاطر عملش رعایت میکردم سینه هاش به هم چسبوند داغ بوس و گازهایی که باز گرفته بودم هنوز بود کبود و زرد شده بود کیرمو لای پستوناش عقب جلو کردم راحت نصف کیرم در هر رفتی میرفت دهانش گفتم داره ابم میاد دهنشو باز کرد مثل گنجشک گفت بزن اینجوری دوس دارم حرفش تمام نشده بود آبم پرید صورتو دهن و چشماشو پر کرد همشو

🌛داستان شبانه🌜

02 Jan, 05:20


استرس داشت تمام تنمو عضلاتمو می‌پیچوند پاهام رگ به رگ شده بود نمیتونستم حرکت بدم تنها کمرم بود که بی اراده فشار به باسن غزال می‌اورد تا هر چه جا داره کیرمو بده توش، غیر ارادی چند بار خیلی محکم که صدای نق و نفس عمیق آخ و آه مانند غزالو در بیاره خوردم به باسن نرمش و هر چه نیرو و جون داشتم غزالو به خودم فشار

دادم آخه دستامو نمیدونم کی دور سینه غزال برده و بغلش کرده بودم!!
ضربه‌ها خیلی سریع و تو چند ثانیه ادامه داشت که آبم بی اندازه با فشار و زیاد ریخت تو کص غزال دیگه جونی برام نموند فقط غیر ارادی تا میشد غزالو به سمت کیرم فشار میدادم یهو یادم افتاد حتما بیدارش کردم ترس همه وجودمو گرفت خیلی آهسته کیرمو که هنوزم سفت بود بیرون کشیدم دستامو به آرامی شل کردم که بیدار نشه جدا شدم ،
با پشیمانی رفتم جام خوابیدم همش مونده بودم اگه بفهمه صبح چکار کنم؟ به خودم نفرین می‌کردم چرا این کارو کردم اگر مامان بیدار میشد چی میگفت و هزار فکر تو سرم نمیذاشت لحظه‌ای آسوده باشم بعد از گذشت ساعتی به خودم گفتم نباید می‌شد حالا که شده بذار هرچه بشه بشه، فوقش فرار می‌کنم می‌رم تهران جایی کار می‌کنم رد از خودم نمی‌ذارم تا خوابم برد
صبح با احساس اینکه قطرات آب رو صورتم میخوره بیدار شدم ، غزال بود اذیتم می‌کرد تا بیدارم کنه برم سر سفره صبحانه چشامو نیمه باز بهش نگاه کردم دیدم مثل همیشه عادی با من برخورد می‌کنه خوشحال شدم که خواب بوده و ندونسته،
بابا و مامان صبحانه خورده رفته بودن دنبال کار خودشون من مونده بودم و غزال تا نشست پارگی شلوارش اینبار کصشو از جلو با کشاله های رونش تا بالای تپه‌عشقش نشون میداد پارگیش دیگه خیلی زیاد بود انگار دو تا ساق تنشه!! فکر کردم نمیدونه نگاهمو دوخته بودم لای پاش غرق تماشا بودم گفت اوووووی کجایییییی؟ بخودم اومدم غزال نگاهی به لاپاش کرد خنده‌ی همراه با خجالت کرد زود پاهاشو کیپ کرد گفت وااا چرا شلوارم پاره شده؟!
لبشو گاز گرفت پاهاشو به هم چسبوند تو دلم گفتم کاش بازم حواسش پرت بشه پاهاشو باز کنه مشغول خوردن و نوشیدن چای شدیم کمی پاشو باز کرد آخه دامن نداشت تا کوصشو دیدم داره لب می‌زنه لقمه پرید گلوم پا شد با مشت زد پشتم فهمید کصشو دیدم هول شدم رفت شلوارشو با یه شلوار خونگی که خیلی دوست داشتم جفتم بود در دو رنگ شاد و خیلی نرم و نازک. عوض کرد اومد نشست گفت دیگه لقمه تو گلوت نمی‌پره هر دو خندیدیم حالا نقش کصش درسته از لای پاش زده بود بیرون انگار لخته
اون روز و چند روز هم گذشت نشد کاری کنم همش دستمالی تماشا و کمی مالیدن لای پایش در شب بود آخرین شبی که باز میخواستم شلوارشو بدم پایین کوسشو بکنم تا زیر لپ باسنش داده بودم پایین با دیدن باسن لختش داشت قلبم از سینم می پرید بیرون انگار طبل صدا می‌داد که با حرکت مامان سکته زدم مامانم بیدار شد منو پیشش ندید گشت ببینه کجام خوشبختانه پریده بودم سمت یخچال درشو باز می‌کردم که مامان منو دید پارچ آبو سر کشیدم رفتم سر جام خوابیدم
بنظرم کون لخت غزالو دیده بود !شایدم نه جرأت نکردم به سمت مامان و غزال نگاه کنم ببینم باسن لختش معلومه یا نه خوابم نبرد تا مامان خوابش برد یواش نیم خیز شدم پتو رو باسن غزال بود خوشحال شدم
اما انگار مامان حدس زده بود که دارم بدن غزالو نگاه می‌کنم چون صبح خیلی حرفهای هشدار دهنده به منو غزال با کنایه گفت و حدیث امامها و نمیدونم کی تعریف کرد
دو شب از ترسم نرفتم سراغ غزال شب سوم نتونستم طاقت بیارم چون همون شلواری که گفتم تنش کرده بود که عاشقش بودم با پوشیدنش منو دیوونه می‌کرد رفتم پشتش اول خواستم بخوابم از رو شلوارش کیرمو بمالم لای پاش خیسی کصش هاله‌ای از شلوارشو خیس کرده بود بازم شورت تنش نبود، ترسیدم مامان بیدار بشه یواش دستمو گذاشتم رو کمرش و خیلی یواش کشوندم سمت باسنش کش شلوارش به قدری ظریف بود انگار کشش بریده با کمترین زحمت لپ بالایی باسنشو لخت کردم دستمو بردم رو کصش لای چاکشو انگشت کشیدم انگار خامه‌ای توش باشه نمیدونم چی بود جمع شد یواش اوردم گذاشتم دهنم شور طعم بود چون از کص غزال اومده بود با لذت خوردم باز دستمو بردم رو کصش دو انگشت وستیمو یواش یواش کردم رفت تا اونجا که میشد تو سوراخ داغ و لزج و نرمش حس کردم آه می‌کشه فکر کرده نکنه میخوای بیدار شه بی حرکت نگاه داشتم با دست دیگم کیرمو جق زدم یک دقیقه نشد ابم اومد دستمو کشیدم و باسنشو پوشاندم رفتم جام دو یا سه شب گذشت نشد کاری کنم چون مامانم هی می‌جنبید میگفت کمرش درد می‌کنه میخواست مالشش بدم
شب بعد هم درد داشت مسکن خورد شیافی کرد تو کونش با خنده گفت موشک زدم اون شب مامان راحت تر از همه شب خوابید پا شدم دیگه دیوونه شده بودم زده بودم سیم آخر رفتم سراغش دیدم پتو کامل روشه آرام دادم کنار دیدم رو شکم خوابیده باسنش خیلی اومده بالا دیدم جونم انگار هر دستشو گذاشته باشه زیر دلش زود شلوارشو که همان شلوار دوست داشتنیم بود دادم

🌛داستان شبانه🌜

02 Jan, 05:20


پایین بدون شورت حس کردم شلوارش از جلو انگار پایین بوده چون تا کشیدم پایین‌تر راحت تا نزدیک زانوهاش رفت پایین دونه دونه سمت روناشم دادم پایین انگار وزنش رو شلوار نیست کصش مثل باقلوا پر شهد و ابدار آماده ورود کیرم بود

پاهاشم باز بود و یکیشو کمی جمع کرده بود که بیشتر مانورمو باز کرده بود شلوارکمو دادم پایین تا دم پاهام رفتم بین پاهاش یواش دستامو ستون کردم تو دلم گفتم بیدار هم بشه می‌کنمش یه جورایی یقین داشتم خودشم دلشه
کیرم با چند بار برخورد حس کردم بله خودشم انگار بیداره کونشو آورد بالا بالش زیر سرشو کشید زیر نافش دنیا را دادن بمن حالا با یقین آگاهانه میخواستم بکنمش زیباترین صحنه‌ای که میتونستم ببینم برام ساخت کیرم به راحتی رفت تو کصش که واقعا حس کردم کیرمو انگار تو آب جوش رد کردم وزنمم انداختم رو باسنش کیرم تا بیخ رفت تو کصش تا رفت ته باز کونشو انگار درد گرفته داد بالا بیشترم رفت توش دو بار نشد کمر بزنم آبم انگار همه توانم از کیرم خارج شد رفت تو کص غزال کمی روش بی حرکت موندم اومدم پایین شلوارشو خیلی عادی دادم بالا رفتم سر جام شب بعد خونه نبودم مونده بودم خونه داییم تو شهر
پنجشنبه بود اومدم خونه تا رسیدم مامان گفت برو خرید پخش نیومده جنسم جور نیست رفتم شهر و بازار خریدامو کردم اومدم تا برسم عصر بود و شامو خوردیم باز میخواستم شب بکنمش دیگه روم باز شده بود بعد از شام غزال زیر شکمش درد داشت مسکن خورد خوب نشد تا صبح بی تابی می‌کرد مامان هم بیدار میشد و میگفت روتو بکش چاییدی صبح رفتم مدرسه حال غزالو پرسیدم گفت حالم بد نیست گفتم می خوای ببرمت دکتر ؟
گفت نه عزیزم خوب میشم
تا از مدرسه رسیدم اول سراغ غزال رفتم دیدم غزال دل‌درد داره مامان داشت مداواش می‌کرد غزال دستشو زیر شکمش به سمت کلیه‌گاهش گذاشته می‌نالید گفتم چی شده خوب نشدی؟ مامان گفت هیچی گفتم که چاییده برو مغازه جلیل بره خونشون (پسر خواهر بزرگم) میگم شبا روشو باز نکنه سرما خورده گوش ندادم ، از غزال پرسیدم کجات نیش می‌زنه دستشو برد زیر سمت راست شکمش گفت اینجام نیش می‌زنه آیییی آییی عایییی گفتم نکنه آپاندیس باشه مامان گفت آپاندیس سمت چپه نه چیزی نیست مسکن دادم گرم کنه خوب میشه
گفتم نه آپاندیس سمت راسته درست اینجا دستمو گذاشتم زیر شکم غزال که از درد ناله کرد آییی عاااای عاااااای مردم همونجاست! گفتم خیلی خطرناکه باید ببرمش دکتر زود حاضر شد و ناله کنان خمیده خمیده کمکش کردم وزنشو انداخت دوشم و مامان دسته ای پول گذاشت جیبم رفتیم سر مسیر که جلو خونمون است اولین سواری نگه داشت ساعت ۴ و نیم در مطب دکتر مشهور داخلی شهر بودیم
فرستاد سونو با خوراندن آب زیاد و راه بردن در سالن دستشوانداختم گردنم سینه های نازش می مالید تنم اما من بفکر مداوای سریعش بودم تا راه بردم و آب خورد رفتیم اتاق سونوگرافی آپاندیسش عود کرده بود وخیم! گفت خانمتو ببر دستشویی لیوان هست ادرارشو بگیر بذار اونجا برچسبم داد که بچسبونم لیوانش رفتیم برای نمونه گیری نمیتونست راه بره لیوان نمونه گیری برداشتم گفت شلوارمو بده پایبن نمی‌تونم خم بشم دادم پایین گفت بیشتر بده تا زانوهاش کشیدم پایین کیرم راست شد هر چه از زیباییش بگم نمیشه نوشت بزور با کمکم نشست رو کاسه توالت گفت اگه حالت به هم نمیخوره لیوانو بگیر جلوم من که نمیتونم، گفتم این چه حرفیه غزال جون الهی فدات بشم اصلن از هیچی تو حالم بهم نمی‌خوره حتی عنت، باز خندید آخ آخ کرد لیوانو گرفتم اون پایین همون سوراخی که چند شب پیش دو بار گاییده بودم خندید گفت اونجا نیست بالاتره باز عاااخخ عااااخ کرد تا بگیرم، دستمو خیس کرد چه لذتی داشت داغ و دوست داشتنی دوست داشتم تو دهنم بشاشه و همشو بخورم لیوان تو ثانه‌ای پر شد از دستم در رفت افتاد خواست شاششو ببنده لیوان دیگه ورداشتم گفتم بذار بیاد اذیت میشی عاشق شاشیدنش بودم یه لیوان از جاش در اوردم تا فشار شاشش افتاد گرفتم جلو کص زیباش تو دید چند سانتیم بود و ناله هاش بیشتر شده بود لیوان پرشد باز شاشش بریده بریده می‌اومد گذاشتم سر جاش با دستمال کصشو خیلی عادی و با حوضله پاک کردم دستمو کشیدم چاکش و لبهاش دیدم خیسه باز تمیزش کردم هم حس سکس داشتم هم حس کمک و رسیدگی ناله کنان رفتیم مطب دکتر پرسید ماشین داری؟ گفتم نه اشک چشمام سرازیر شد غزال فریاد می‌زد که مردم خانمه زنگ زد تا بریم بیرون مطب آژیر آمبولانسو شنیدم رو برانکارد خوابوندن و منم پیشش بغلش کردم صورتشو می بوسم قربان صدقش می‌رفتم هر دو گریه کنان یکی هم فشارشو میگیره و به ما اعتماد میده رسیدیم بیمارستان بی معطلی بردن اتاق عمل

🌛داستان شبانه🌜

02 Jan, 05:20


آپاندیس زن داداش






































@night_story99














#زنداداش






































ما در دهی بزرگ نزدیک شهر زندگی می‌کنیم
داداش بزرگترم زیبا ترین دختر ده که چه بگم اگه بگم ایرانو اغراق نکردم را گرفت او پیش نامادریش از ۹سالگی بزرگ شده بود
هیچکی باور نمی‌کرد که غزال علی را بپسنده و زنش بشه!
مدت کوتاهی از زندگیشون گذشت تو یک حیاط بزرگ با دو ساختمان مجزا در یک چار دیواری زندگی می‌کنیم یکیش کوچیکه یکیش بزرگ ،من اخرین اولادم سه خواهر که رفتن شوهر و دو برادریم
علی سرباز غایب بود دنبال هر جایی رفت تا استخدام بشه نشد بستنی میهن چسب دهمون هر سال پرسنل میخواست پسر داییم رئیس آن مجموعه است گفت جای خوبیه نزدیک ده است تا من اینجام علی برو سربازی تا استخدامت کنم
از شانس بد علی آموزشی افتاد عجب شیر تقسیم که شدن سربازیش افتاد شیراز که هر دو با محل زندگیمون خیلی دوره
غزال تصمیم گرفت تا اومدن علی تو خونه پدرش بمونه اما بعد از دو روز برگشت خونه مون به مامان گفته بود کنایه‌‌های زن‌بابامو نمیتونم تحمل کنم، اومد درست در نیم وجبی من که عاشق سینه چاکش بودم همسنیم هردو ۱۷ ساله بودیم
بابام مشکل تنفسی داره سالهاست تنها میخوابه روزا از صبح تا عصر نگهبان مرکز خدمات و مسئول باسکولشه منو مامان تو یه اتاق میخوابیم نورافکن های کوچه اتاقمون را شبا روشن می‌کنه غزالم اومد اتاق ما
تخت نداریم زمین جا میندازه مامان وسط منو غزال میخوابه شبا بیدار می‌موندم از بغل مامان پا میشدم میرفتم سر وقت غزال پتوش معمولا از روش میفتاد رو به مامان سمت راستش می خوابید پاهاشو جمع می‌کرد شکمش گرمایی بود باسن گرد و زیبای بزرگش اندازه دو برابر مال من بود نگاه می‌کردمو از روی ساپورت خیلی نا محسوس باسن و رون و لای پاشو دست می‌کشیدم تا تکان میخورد در می‌رفتم
این کار مدتها تکرار شد و جلو ترم نمی‌رفتم
روزها شورت و لباس زیرشو که برای شستن میذاشت سبد یا حتی تو ماشین لباسشویی سطلی پیدا می‌کردم با اونا جق می‌زدمو آبم می‌اومدو میذاشتم جاش میرفتم دنبال درس و مشقم
یکی از ساپورتهای مشکیشو فاقشو شکافته بودمو کیرمو رد کرده به هوایی که چند ساعت پیش اون باسن و کس بی همتا توی اون بوده جق زده و به لباسشویی انداخته بودم عصر رو طناب دیدم هنوز خشتکش پاره بود و شب تو تنش کرده بود اما شومیز بلند تنش بود ، میخواستم ببینم محل شکافتگیمو دوخته یا نه
شامو خوردیم ،وقت خواب شد شب طبق عادت همیشگی تا مامانم خوابش برد رفتم سراغ دید زدن و مالیدن باسن و لاپای غزال گوشه پتوش رو باسنش بود دادم کنار جووووووونم فاقش باز و شکافش انگار زیادم شده بود!
سایه باسنش نمیذاشت ببینم خوب دقت کردم شورت نداشت سفیدی و لختی لای پاشو بزور دیدم، موبایل مامان از معمولیاس همیشه می گذاشت بالای سرش برداشتم روشن کردم انگشتمو گذاشتم تا اتاقو روشن نکنه تو سایه باسنش انگشتمو برداشتم نور افتاد تو لای پاش همه کص و کونشو لخت دیدم کصش دو لب کلفت تمیز که خیلی خوشم اومد پف کرده و کلفت کمی باز بود اما توش نه کونشم با یه هاله‌ی صورتی خوشرنگ تمیز و بسته دیده می شد نمیدونم چقدر نگاه کردم اما برای اولین بار خیلی با احتیاط انگشتمو زدم رو لب کصش که چه نرمی دلچسبی داشت آرام لبشو به بالا کشیدم تو کصشو صورتی متمایل به سفید بود،
انگشت بعدیمو کردم توش گرم و آبدار بود یه تکان کوچولویی خورد زهرم برید دستمو کشیدم ولی نرفتم باز نور انداختم حساب کردم اگه بخوابم پشتش قدم نمیرسه کیرمو بکنم توش یه بالش آوردم گذاشتم بغل باسنش خیلی یواشکی با کشیدن شلوارم به پایین با کیر شق کرده خوابیدم تو چند سانتی باسنش باسنی که تا میشد داده بود بیرونو پاهاشو جنینی جمع کرده بود تو شکم کل کصش زده بود بیرون تازه می‌فهمیدم کس را از عقب راحت تر میشه گایید، کیرمو داشتم آماده میکردم از پایین بیارم بذارم رو لبای کصش بخیالم که هنوز فاصلم زیاده باید کمرمو فشار بدم کیرم بخوره به باسن یا کونش یهویی کیرم افتاد درست چاک لبهای کصش اخه آب کیرم مثل نشطی شیر داشت میریختو دستمو لیز کرده بود در واقع سر خورد
استوپ کردم نکنه بیدار بشه دیدم هیچ خبری نیست خوابه حالا کیرم انگار سانت گذاشتم درست لب چاکش بود اون خیسی کصش و این خیسی کیرم خیلی لزجش کرده بود تا تکان دادم سر کیرم رفت به یه جایی نرم و گرم که فیتش بود از استرس داشتم سکته می‌کردم یواش یواش با ضربان قلب که تو کیرمم می‌زد تند و صدادار و نفسهای حبس و آزاد شده‌ی صدادار کیرمو ذره ذره که بیدارش نکنم کردم توش تا کیرم همش رفت تو کس داغ و تنگ غزال،

🌛داستان شبانه🌜

02 Jan, 05:18


سکس یا انتقام





























@night_story99














#خاله

#تجاوز

#خاطرات_کودکی


































اولین داستانی هست که می‌نویسم و داستان کاملا خیالی هستش
اول از خودم بگم 20 سالمه سایزم 17 تهران زندگی میکنم
خب داستان از اونجا شروع میشه که من 2 تا پسر خاله دارم سعید 2 سال و پوریا 1 سال از من بزرگتره زمانی که 12 سالم بود اون پسر خاله هام خونشون شهرستانه و زمانیکه من میرفتم اونجا خیلی دور و بر من میپلکیدن و به بهونه های مختلف دستمالیم میکردن و یک روز که مادر بزرگم رفته بود دکتر به بهونه نشون دادن خرگوش تو طویله خونه مادر بزرگم منو بردن تو طویله و لختم کردن و ازم فیلم گرفتن و گفتن هر کاری ما میگیم باید انجام بدی وگرنه فیلم رو به همه نشون میدیم من هم که حالیم نبود قبول کردم و
اون ها هم شروع کردن به لخت شدن بعد پوریا رفت رفت یک تیکه مقوا آورد و رو زمین پهن کرد من رو به صورت داگی در آوردن اول سعید که کیرش کلفت بود سوراخم رو باز کرد گریه ام در اومده بود ولی چاره ای نداشتم تو همین فاصله کیر پوریا تو دهنم بود و آب سعید اومد و حالیش کرد تو کونم بعد نوبت پوریا بود اون وقتی میکرد درد نداشتم و اونم بعد 1 دقیقه آبش رو تو کونم خالی کرد منم ترسیده بودم فکر میکردم الان حامله میشم
گذشت تا من شد 19 سالم و تازه گواهینامه گرفته بودم و بابام یه ماشین قسطی برام خرید تا باهاش کار کنم
چند ماه گذشت تا اینکه خالم و دختر خالم که خالم میشه مامان پوریا که 5 ساله طلاق گرفته و 35 سالشه و قدش 165 وزن 80 سایز 80 و یه کون بزرگ دختر خالم میشه آبجی سعید که اونم تا مرحله عقد رفته و طلاق گرفته مشخصات اونم 28 سالشه قدش 165 وزنش 60 سایزش هم 70 کونش هم متوسطه . بگذریم خالم و دختر خالم عروسی دعوت بودن تهران عروسی که تموم شد اومدن خونه ما که قرار شد فردا من ببرمشون شهرشون
ساعت 6 صبح راه افتادیم برای ناهار رسیدیم خونه خالم دختر خالم هم تا وقتی که پوریا سربازی بود پیش خالم زندگی میکرد ناهار رو که خوردیم میخواستم راه بیافتم به سمت تهران که خاله و دختر خالم نذاشتن گفتن بمون فردا برو منم ناچار قبول کردم . بعد از ظهر خالم رفت حموم بعد دخترخالم که اسمش آتنا رفت بعد خالم به من گفت تو نمیخای یه دوش بگیری گفتم نه دیروز حموم بودم گفت حالا برو خستگی راه از تنت در بره آتنا که اومد بیرون من رفتم تو حموم اونجا بود که حشرم زد بالا چون دیدم شورت و سوتین خیس خالم و دختر خالم رو آویز تو حموم آویزونه شروع کردم جق زدن بعد ابم رو ریختم روشون از حموم که اومد بیرون یه حس دیگه ای به این دوتا حوری پیدا کرده بودم و فکر شومی به سرم زد شب شد شام رو که خوردیم خالم داشت جاهارو میانداخت چون خونه خالم کوچیک بود و اتاق نداشت مجبور بودیم کنار هم تو پذیرایی بخوابیم خالم وسط خوابید و من و دختر خالم این ور و اونورش خودمو زدم به خواب تا مطمئن شم خوابیدن اولش ترسیده بودم بعد آروم دستم و رو باسن خالم بالا پایین میکردم و کم کم خودم رو بهش نزدیک میکردم تا اینکه یکدفعه بیدار شد گفت چکار میکردی من و من کردم که گفت تو رو من چشم داری بازم جواب ندادم تا اینکه بادستش کیرم رو از رو شلوار گرفت بعد شلوارم رو در آورد شروع کرد ساک زدن و با صدای ملچ و ملوچ خوردنش دختر خالم بیدار شد و به خالم گفت خاله باز تو داری تک خوری میکنی خالم گفت خواهر زاده خودم دوست دارم بعد برقارو روشن کردن و دختر خالم از تو کمد لباساش یه اسپری و کاندوم آورد شروع کردن لخت شدن دختر خالم اسپری به کیرم زد می‌خاست کاندوم باره سر کیرم که خالم نزاشت گفت این خودیه نیازی نیست اول خاله باکوس نشست رو کیرم و آتنا با کوس رو صورتم بود کوس آتنا خوشگل تر و تنگ تر بود جاهاشونو عوض کردن و خالم داشت مینشست رو صورتم که یه گوز خیلی بلند داد که آتنا از رو کیرم پرت شد پایین سه تایی زدیم زیر خنده بعد بلندشون کردم داگیشون کردم دختر خالمو با انگشت و خالم رو با کیر میگاییدم تا اینکه آب خالم اومد منم در آوردم و به دختر خالم گفتم کون می‌خوام با اینکه سوراخ کونش خیلی تنگ بود در کمال تعجب گفت باشه منم کیرم و سوراخش رو وازلینی کردم و آروم کردم توش و هی جیغ میزد و می‌گفت درش نیار آروم فشار بده و خالم هم داشت کوس آتنا رو میخورد
که سرعت تلمبه هامو بیشتر کردم و آب آتنا با فشار عجیبی اومد بیرون و آب منم داشت نیومد که گفتم صورت هاتون رو بیارین و ریختم رو صورت هاشون و این رو از رو صورت هم میخوردن و پیشه خودم فکر میکردم که انتقامم رو از اون دوتا پسر خالم گرفتم بعد اون ماجرا دختر خالم شوهر کرد و رفت ولی هنوز با خالم گه گداری رابطه دارم
معذرت می‌خوام اگه طولانی شد امیدوارم خوشتون اومده باشه








































نوشته: امیر رضا



































@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

02 Jan, 05:15


سکس با صاحبکار


















































@night_story99



















#جلق

#حمام






















برگرفته شده از خاطره یک همکار:
سلام
من بهار هستم ۳۲ ساله
بعد از جدایی از همسرم به خاطر خرج خودم و دخترم کارهای خدماتی منزل انجام می‌دم و برای نظافت منزل آگهی می‌زنم و چون کارم رو درست و تمیز انجام میدم و دستپاک هستم مشتریام هم بهم اطمینان پیدا کردن.
یکی از مشتری‌های دائم من آقای رادمان هست که حدود ۴۵ سالشه، و خونه لوکسی در قیطریه داره ، هر ماه با من هماهنگ می‌کنه و من هم همیشه اول هر ماه به منزل ایشون سر می‌زنم. انقدر این مرد با شخصیت با وقار و خوش اخلاق و با ابهته که اصلا روم نمیشه تو چشماش نگاه کنم!
و آنقدر هم به من اطمینان پیدا کرده که گاهی کلید رو زیر پادری می‌ذاره و خودش نمیاد منزل، چون یا مشغول کارش هست و یا گاهی خودش برای سر زدن به خانواده‌اش چند ماه یکبار میره ترکیه و برمی‌گرده.
یک روز طبق روال همیشه ساعت ۷ صبح رفتم کلید رو از زیر پادری برداشتم وارد خونه شدم و مانتو و شالمو رو درآوردم و شروع کردم به نظافت.
یک سری چیز میز داخل ماشین لباسشویی ریختم و رفتم داخل اتاق خواب که روتختی شو هم بردارم که با تعجب دیدم خودش خونس و با حوله تن‌پوشش روی تخت خوابیده!
حالا جلوی حوله هم که بازه ، بدن لختش پیداست و ی شورت اسلیپ پوشیده ولی مثل همه مردها که اول صبح سیخ می‌کنن اون هم به حدی سیخ کرده بود که از زیر شرت کاملا نمایان بود، خیلی خجالت کشیدم!
نمی‌دونستم چه کار کنم؛ داشتم فکر می‌کردم که تا بیدار نشده آروم برگردم بیرون یا بیدارش کنم!
دیدم اگر با این وضعش ببینه من پیش ایستادم و کیرش هم سیخ شده و من دیدم ، هم اون خجالت می‌کشه و هم من!
داشتم به ک.ر شق شدش فکر می‌کردم! آخه من که بیشتر از یک سال بود از همسرم جدا شده بودم اون لحظه به شدت شهوتی شدم! و خیلیی دلم خواست! تو دلم داشتم می‌گفتم که ای کاش شرت نداشت و میشد بشینم روش…
که یهو دیدم چشماشو باز کرد و با تعجب گفت: سلام!
شما کی اومدی!
گفتم:
سلام ببخشید بیدارتون کردم، من نیم ساعتی هست که اومدم!
بعد نگاهش به وضع خودش افتاد و بدن برهنه خودش رو دید و ک…ش که قلمبه شده بود، یهو بلند شد که خودش رو بپوشونه، یه آخ کشید و دوباره افتاد روی تخت و دست به کمرش گرفت!
گفتم چی شد آقا!
گفت کمرم دیشب به شدت درد گرفت و رفتم دوش آب گرم گرفتم دراز کشیدم ولی ظاهرا هنوز خوب نشده!
بهش گفتم من ماساژ درمانی بلدم روغن زیتون دارید؟ گفت جدی میگی؟ آره داریم، روی میز ناهارخوری باید باشه! رفتم از روی میز بردارم اون هم یواش یواش بلند شد رفت داخل حمام روی سکوی کنار وان به پشت دراز کشید, رفتم داخل شلوارم رو درآوردم که خیس نشه، بعد شروع کردم کمکش کردم تا حوله‌ش رو درآورد و روغن زدم به پشتش و شروع کردم به ماساژ دادن.
با اینکه به شدت ازش خجالت می‌کشیدم ولی چون قبلاً ماساژ کار کرده بودم کارم رو درست انجام می‌دادم، از شونه و کتف شروع کردم تا کمر تا بالای باسن، پاهاشو هم ماساژ دادم و کلا همه جاشو براش ماساژ دادم حتی لای پاشم زدم.
بعد که خوب کمرش رو ماساژ دادم، گفتم خوبه کل بدنش رو ماساژ بدم حالشو ببره!
بهش گفتم بی زحمت برگردید، اون هم برگشت و گفتم زحمتت شد دختر!
گفتم انجام وظیفه‌س.
من هم روی سینه و شکمش روغن زدم و شروع کردم ماساژ دادن تا زیر شکمش ،بعد پاهاشو هم ماساژ دادم و مالیدم، در کل تمام بدنش رو روغن زده بودم و فقط یک جا مونده بود که اون هم به شدت خجالت می‌کشیدم دست بزنم و خودش هم چیزی نمی‌گفت!
و نمیتونستم حدس بزنم عکس العملش چیه! خودش که چشماشو بسته بود حس گرفته بود و فقط گاهی میگفت: آخیییییش آخییییش…
خلاصه دلو زدم به دریا گفتم اجازه میدید شرتتونو در بیارم؟ گفت باشه، منم از دو طرف گرفتم کشیدم پایین خودشم کمک کرد، فهمیدم خودش از خداش بود!
وقتی کیرش زد بیرون دیدم چقد دلم میخواد بخورمش! از بس ترو تمیزش کرده بود! سیخ شده آماده بود!
کمی روغن ریختم روش و با نوک انگشتام شروع کردم مالیدن ولی سعی کردم زیاد دستمو بهش نزنم، فقط همه جای بیضه و سرشو روغن مالی کردم.
اما دیدم فقط چرب میشه ولی جذب پوست نمی‌شه! برای همین با کف دست دودستی مالیدم و یواش یواش سفت گرفتمش تو دستام و محکم‌تر می‌مالیدم و ادامه میدادم، منم خیلی هوس کرده بودم، تو حال خودم بودم که برگشت با لبخند گفت: چه کار داری می‌کنی!
یهو به خودم اومدم دیدم دو دستی افتادم به جون ک.ر این بیچاره طوری که انگار دارم از جا میکنمش!
یهو خجالت کشیدم خندم گرفت، گفتم ببخشید جوگیر شدم و یه نگاه به من کرد و فهمید شهوت منم زده بالا، یه دست به شورتم زد و دید که حسابی خیس شدم بهم گفت، اگه دوست داری بشین روش!

🌛داستان شبانه🌜

02 Jan, 05:15


مثل ی آبنبات خوشگل داره برق میزنه ، انگار به من داره میگه بیا منو بخور!
سرش دقیقا جلوی صورتم بود، دو سه سانت با لبم فاصله داشت!
یهو هوس کردم بخورمش!
منم یهو وحشی میشم دیگه کاری به هیچی ندارم، گوشت قرمز سرشو خیلی دوست دارم! همش دلم میخواد سرشو بکشم تو دهنم گازش بگیرم!
خلاصه نتونستم تحمل کنم سرشو گذاشتم دهنم شروع کردم مکیدن، سر کلاهک ک.ر یه شکلیه که انگار ساخته شده که لبتو بزاری رو

ش شروع کنی بمکی! دیگه انقدر خودم شهوتی بودم به این فکر نمی‌کردم کی آبش میاد.
حدودا یک دقیقه که خوردم یهو قشنگ دیدم تخم هاش ی کوچولو اومد بالاتر، دیگه معلوم بود الان میشه، همون موقع زیر دستم نبض زدنشو حس کردم! یهو دیدم دهنم داره پر از آب میشه، غافلگیر شدم و بی هوا نصفشو قورت دادم! آه‌و نالش بلند شد.
ی لحظه می‌خواستم درش بیارم اما دیدم الان حیفه اون حالش گرفته می‌شه، بیشتر فرو کردم تو دهنم و ادامه دادم تا کامل ارضا بشه، هنوز داشت آب میومد، ی لحظه سر کیرش خورد به ته گلوم دوباره باز بی اختیار ی خوردشو قورت دادم و در واقع دیگه چیزی نمونده بود تو دهنم، من هم دیگه همشو قورت دادم و شروع کردم به مکیدن تا کامل ارضا شد و تا آخرین قطره رو پایین دادم تا تموم شد آخرشم محکم مکیدم آروم سرمو کشیدم عقب تا کامل دراومد بدون اینکه ی قطره آب بهش مونده باشه، بازم ی چند تا سیلی زدم بهش ولش کردم.
بعدش گفت آخه دختر، چه کار بود کردی؟ چرا نریختی بیرون؟
گفتم اشکالی نداره ، چیزی نیست، حال داد اتفاقا.
خلاصه دوش تلفنی رو آوردم و یه آب به بدنش گرفتم و کل بدنش رو ی لیف زدم و خودمم ی دوش گرفتم اومدیم بیرون.
خلاصه گفت کمر درد هم تا حد زیادی خوب شد و حسابی تشکر کرد ازم.
از اون موقع روم بهش باز شد، در واقع از اون لحظه که داشتم کیرشو می‌خوردم! تا قبل از اون حتی زمانی که روش نشسته بودم یا بعدش که جق میزدم خجالت می‌کشیدم، ولی نمیدونم چرا وقتی سرش تو دهنم بود ی لحظه نگاهمون به هم افتاد و به هم خیره شدیم از اون لحظه حس کردم دیگه اصلا ازش خجالت نمی‌کشیدم و همینطور که سرشو میمکیدم بهش خیره شدم، در این حد که وقتی ازم پرسید خوب ارضا شدی؟
گفتم: خوب که بود ولی من خودم شدم، این که من بشینم روش که کردن حساب نمیشه !!!
من دوست دارم شما منو از پشت بگیری محکم بکنی تا ارضا بشم!
زد زیر خنده!
گفت راست میگی، باشه نگران نباش، سری بعد قشنگ میکنمت!


















































نوشته: بهار


























@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

02 Jan, 05:15


من که به شدت جا خورده بودم و نمی‌خواستم نه بگم گفتم: نمی‌دونم آقا! روم نمی‌شه آخه!
گفت خجالت نکش بیا بالا، با یه دست شورتمو کشید پایین و من هم کلاً درش‌آوردم، تاپمو در آوردم بعد دستمو گرفت من

و کشید رو خودش، منم رفتم روش بغلم کرد چسبوند به خودش، منم دراز کشیدم روش دست انداختم گردنش همو بوسیدیم، با پاش پامو باز کرد که بتونه بکنه توش، من پاشدم نشستم روش، سر ک…ش رو گرفتم دستم آروم مالیدم به خودم، انقدر لیزو چرب شده بود که خیلی راحت رفت توش، چقدر حال داد، گفتم ای ول بالاخره به آرزوم رسیدم و شروع کردم به بازی و چرخوندن کمرم، بعد از ۵ دقیقه که حال کردم کمرمو گرفت و منو نشوند سرجام, وقتی نشستم تا تهش رفت توش گفتم آخیییی چقدر حال میده!!!
گفت: چقدر شیطونی توووو…!
انقدر بازیگوشی نکن اینجوری که تو داری بازی میکنی اگر موز هم بود تا الان آبش در اومده بود!
خندیدم گفتم خب چیکار کنم!
گفت: آروم باش، فقط عقب جلو کن وگرنه من ارضا بشم سرت بی‌کلا می‌مونه!
گفتم چشم!
همین کارو کردم و اون هم سوتینم رو داد بالا و در آورد ، سینه هام افتادن بیرون، شروع کرد با نوک سینه‌هام بازی کردن و ماساژ دادنش، انقدر بهم حال داد که بدنم گر گرفت و داشتم ارضا می‌شدم، اون هم گفت ببین من نزدیکما، الانه که بشم!
منکه گوش نمیدادم، داشتم غش می‌کردم از خوشی، که دیگه یهو ارضا شدم…
شروع کردم آه و ناله ، اونم از صدای من هیجانی شد گفت من خیلی نزدیکم!
وقتی من شدم اون هم کمرم رو گرفت و بلند کرد گفت الانه که بریزه توش، پاشو باز کرد من هم پا شدم نشستم عقب بین پاهاش، ی لحظه ی صحنه جالب دیدم!
بیضه هاش به حدی جم شده بود بالا که انگار کلا بیضه نداشت!
ولی یواش یواش شل شد اومد پایین کنار هم!!! یاد حرف یکی از دوستام افتادم!
ی دوستی دارم که ۲۰ ساله ازدواج کرده و از نظر س.کس حرفه ای شده دیگه، یبار دوتایی بودیم داشت از خاطره های جق زدن برا شوهرش رو برام میگفت میخندیدیم، که ی نکته جالبی برام گفت!
میگفت جق زدن همه چیزش قابل کنترله و کنترلش هم دست زنه، که هم مدت زمان ارضا شدن ، هم اینکه دقیقا چه تایمی ارگاسم بشه و حتی مقدار پاشیدن که کم بپاشه یا زیاد رو تنظیم کنه، و همه بستگی داره که بتونی تشخیص بدی و کنترل کنی!
زمان ارضا شدنش رو میتونی از حرکت تخماش تشخیص بدی که مرد در چه حالیه!
میگفت بیضه مثل سنسور حرکتی عمل میکنه، به صورت دیفالت که همیشه آویزونه، اما وقتی شق میشه جم میشه ولی باز تخما کنار هم هستن،
اما وقتی به ارگاسم نزدیک میشه، اون لحظه انقدر جم میشه بالا که تخما از هم جدا میشن یکی اینطرف یکی اینطرف ک.ر قرار میگیره.
اون لحظه باید رهاش کنی تا عادی بشه تا برگردن پایین ولی اگر حس کردی از حد رد کردی و ممکنه ارضا بشه چند تا سیلی چپو راست بزن به کیرش، نگران نباش دردش نمیگیره فقط باعث میشه به تاخیر بیوفته و دوباره شروع کنی، و اینکه چقدر بپاشه هم بستگی به نوع تحریک داره.
مثل تیرکمان هست، هرچی بیشتر کشیده بشه بیشتر پرتاب میشه.
هر چه تحریک با آرامش و لطافت باشه موقع ارضا پاشش بیشتری داره، و هر چه تندتر باشه کمتر!
خلاصه اون لحظه تصمیم گرفتم این روش رو تجربه کنم.
ی کم نوازشش کردم بعد ی خورده تف زدم بهش و شروع کردم به ماساژ دادن ، ولی همش نگاهم به بیضه ها بود ببینم متوجه حرکتشون میشم!
گرفتم دستم خیلی آروم شروع کردم به جق زدن!
دو دقیقه گذشت خبری نشد، صدای ملچ ملوچ جق زدنم تو سکوت حمام می‌پیچید! ی لحظه خودم از این صدا که ینی ک.یر صاحب کارم تو دستمه و دارم براش جق میزنم خجالت کشیدم!
یهو دیدم خیلی قشنگ تخماش داره ی کوچولو میاد بالاتر ولش کردم ی خورده صبر کردم دیدم دوباره برگشت پایین، خیلی برام جالب شد، واقعا خوشم اومد. گفتم دمش گرم دوستم چه حرکتی یادم داد! تخماشو کشیدم پایین و دوباره شروع کردم اینکارو باز تکرار کردم.
دفعه دوم رو بیشتر ادامه دادم بعد ول کردم دیدم تخماش کلا رفت بالا! یه آهی کشید و ی قطره آب ازش پاشید رو شکمش، چند تا سیلی زدم به کیرش و تخماش و صبر کردم تا عادی بشه، دیدم بعد یک دقیقه دوباره شل کرد باز آروم شروع کردم، خلاصه ی سرگرمی خوبی پیدا کردم کلی باهاش ور رفتم.
با ی صدای آروم گفت: چرا نمیزنی!!!
من محل نذاشت رو ادامه دادم.
بعد چند دقیقه دیدم دستمو گرفت پاشد نشست لب سکو به شوخی گفت تا کی میخوای اینکارو ادامه بدی! من کار دارم باید برم دختر خوب!
گفتم : چشم الان تمومش میکنم.
اومدم پایین بین پاهاش دستمو گذاشتم رو زانوهاش پاشو باز کردم نشستم جلوش گرفتم دستم، دیدم انقد نزدیک ارضا شدنه که سر کیرش سرخ‌ شده باد کرده!

🌛داستان شبانه🌜

26 Dec, 06:44


https://t.me/spare_night_story

🌛داستان شبانه🌜

26 Dec, 06:43


م میشد فهمید و یه دختر که کسی نبود جز سارا؛سارا تا منو دید از جاش بلند شد و به سمت من اومد و گفت:سلام سپهر خوبی؟ لحنش یه جوری بود که انگار چندین ساله همو میشناسیم.بعد دستشو دراز کرد من یه چشمم به اون پسرا که داشتن مارو نگاه میکردن بود و چشم دیگه م به سارا که منم دستمو به سمتش دراز کردم و دست دادم و سلام و احوال پرسی کردم. سارا یه شلوار مام استایل آبی روشن با کتونی سفید پوشیده بود. و یه مانتو سفید با یه شال سبز.اون روز کلاسامون تا چهار عصر بود. بعد کلاس ازش دعوت کردم به یه کافی شاپ بریم و قهوه بخوریم که قبول کرد به کافه نزدیک دانشگاه رفتیم و من اسپرسو خوردم و اون کاپوچینو.
سر آخر موقع خوردن قهوه بهش پیشنهاد رل زدن دادم و اون اول یکم خجالت زده شد و برای اینکه زیاد اذیت نشه گفتم لازم نیست الان جواب اگه بخوای میتونی در موردش فکر کنی چند روز دیگه جوابمو بدی. ولی اون گفت نیازی به فکر کردن نیست و با درخواستم موافقت کرد.جوری خوشحال شده بودم که انگار دنیارو بهم داده بودن.
گذشت و گذشت تا ترم یک رو تموم کردیم تو این مدت رابطمون به حدی رسیده بود که هر از چندگاهی واسه هم نود میفرستادیم و حرفای سکسی میزدیم ولی هنوز سارا با سکس مخالفت میکرد و میگفت خیلی زوده.
ترم دو که شروع شد برگشتم به خونه داداشم فردا صبحش کلاس داشتم پس از شدت خستگی راه و البته واسه اینکه صبح زود بیدار بشم ساعت ۹ شب خوابیدم.چند ساعت بعدش بخاطر تشنگی از خواب بیدار شدم‌. گوشیم رو از میز بغل تخت برداشتم و ساعت رو نگاه کردم ۱۱:۳۰ شب بود.آروم جوری که ‌کسی بیدار نشه پاورچین از اتاق اومدم بیرون و از پله ها رفتم به سمت آشپزخونه از جلوی در اتاق که رد میشدم یه لحظه یه صدای ناله اومد که سرجام خشکم زد دقت که کردم دیدم صدا از توی اتاقه چند قدم به عقب برگشتم و دوباره همون صدا با شدت بیشتری اومد در کسری از ثانیه کیرم راست شد و اختیار بدنمو به دستش گرفت چند قدمی به سمت در نزدیک شدم و خم شدم از سوراخ کلید نگاه کردم.چیزی که دیدم باورم نمیشد خدای من این زن انگار از بهشت اومده بود و یکی از حوری های بهشتی بود من تا الان زن داداشمو تو لباس خیلی تنگ ندیده بود چه برسه به دیدن این صحنه.
یه هیکل تراشیده که با رنگ پوست سفیدش عالی میشد با یه کون خوش فرم که کیر هر مردیو راست میکرد با موهای بلوند دودیش و چشمای قهوه ایش.این زن فرشته بود.
رو شکم خوابیده و دو تا بالشت زیر شکمش گذاشته بود و کون خوشگلش قمبل کرده بود و سر داداشم لای پاش بود و داشت براش میخورد از شدت لذت سرشو تو تشک فرو برده بود تا صداش زیاد در نیاد و ملحفه رو چنگ میزد.
بعد چند دقیقه داداشم پاشد و کاندوم گذاشت و خوابید روش با ورود کیرش به کص زنداداشم یه اوف گفت و زنداداشم ناله خفیفی سرداد و بیشتر تشک رو چنگ زد با هر تلمبه ای که ای میزد بدنشون با هم برخورد می کرد و موج خوشگلی به کون زنداداشم می افتاد. یکی دو دقیقه که تو این پوزیشن بودن پاشد از روش بعد زن داداشم برگشت رو کمر خوابید و داداشم اومد لای پاهاش و دوباره شروع به تلمبه زدن کرد وای خدای من تازه داشتم پاهاشو می دیدم یه جوراب مچی سفید رنگ پوشیده بود که با ترکیب سفیدی پوستش و ساق پاهای خوش تراشش محشر بود. داداشم خم شده بود روش و در حین تلمبه زدن داشت ازش لب میگرفت و تمام سعیشونو میکردن که صدای زیادی تولید نکنن که خوب موفق هم بودن بعد از چند تا تلمبه سریع و بعدش کم شدن سرعتش و چند تا ناله که هر دو سر دادن فهمیدم که جفتشونم ارضا شدن و بعدش خیلی عاشقانه مشغول بوسیدن هم بودن و من بیشتر از این نتونستم دووم بیارم و سریع رفتم بالا دیگه کیرم داشت به حد انفجار میرسید و یادم نمیومد که تا الان به این سفتی شده باشه رفتم تو تخت و گوشی رو دستم گرفتم سارا آنلاین بود بهش پیام دادم و گفتم برام نود بفرسته اول قبول نکرد و گفت دارم میخوابم ولی بالاخره فرستاد.
عکسو مثل همیشه تایمردار فرستاده بود و ۲۰ ثانیه ای بود نشسته بود رو تختش و پاهاشو باز کرده بود و تو آیینه از خوش عکس گرفته بود یه تیشرت گشاد سبز رنگ پوشیده بود و موهای مشکیشو دو طرف صورتش ریخته بود و بایه دستش گوشی رو گرفته بود و با دستش دیگش بهم یه فاک نشون میداد این اولی باری بود که عکس کصشو برام میفرستاد قبل این فقط از سینه هاش یا فیگور می گرفت و از باسنش می فرستاد ولی اینبار فرق داشت در حالی که داشتم کیرمو میمالیدم زوم کردم رو کصش یه کص سفید و صورتی که معلوم بود تازه شیو کرده هنوز ۵ ثانیه از زمان عکس مونده بود که آبم اومد و از شدت لذت نمیتونستم چشمامو باز نگه دارم آخرین لحظه شنیدم که یه پیام اومد از سمتش ولی از شدت خستگی حاصل از ارضا نتونستم جوابشو بدم و همونطوری که یه دستم گوشی بود و با دست دیگم کیرمو گرفته بودم خوابم برد…




ادامه دارد…






























نوشته: اسفندیار



































@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

26 Dec, 06:43


از شمال به جنوب (۱)














































@night_story99


















#دوست_دختر

#زن_داداش













































ساعت هشت صبح بود با صدای زنگ گوشیم از خواب پاشدم محمد بود تماس رو وصل کردم با صدای خواب آلود جواب دادم:
+سلام بله
_سلام سپهر نتایج اومده ها چی قبول شدی؟
یه لحظه انگار بهم برق سه فاز وصل کردی خوابم پرید منتظر حرف بعدیش نموندم و سریع رفتم تو سایت. دقیقا همونی که میخواستم قبول شده بودم “پزشکی تهران” جوری از خوشحالی فریاد زدم که مامان و بابام از ترس سریع خودشونو رسوندن به اتاقم وقتی جریانو فهمیدن اونام خیلی خوشحال شدنو همدیگرو بغل کردیم و از خوشحالی گریه میکردیم.مامانم سریع به داداشم و آبجیم زنگ زد و خبر داد و اونام واکنششون شبیه به ما بود.
بهتره یکم با خانواده ما آشنا بشید بعد بریم سر ادامه ماجرا من سپهرم آخرین فرزند از یه یه خانواده پنج نفره همونطور که فهمیدید تازه کنکور دادم و ۱۸ سالمه یه پسر چشم و ابرو مشکی با پوست سبزه و البته بخاطر اینکه شش سالی هست والیبال بازی میکنم قد بلند،پدر من بازاریه و یه جورایی میشه گفت معتمد بازار و ۵۴ سالشه.مادرم خانه داره و ۴۸ سالشه.برادر بزرگم مهدی هم مثل پدرم بازاریه ولی چون خانمش اهل تهران بود اینم نقل مکان کرد اونجا و ۳۰ سالشه خواهرم سمانه هم پرستاره و ۲۶ سالشه و متاهله و یک بچه داره و ساکن شهر خودمونه ما اهل یکی از شهرای شمال کشور هستیم.زن داداش من هم ۲۴ سالشه و حسابدار یه شرکته.
بالاخره بعد زنگ زدن های دوست و آشنا و یه مهمونی مختصر قرار شد بریم تهران برای ثبت نام بخاطر حساسیت مادرم روی من و بیماری که به معده م مربوط می شد مادرم نذاشت خوابگاه بگیرم و قرار شد سال اول رو خونه داداشم بمونم و از سال بعد خونه خودمون که دست مستاجره خالی بشه و من اونجا ساکن بشم.
وقتی رفتیم برای ثبت نام اونجا شماره یک شخصی رو دادن و گفتن برای عضویت در گروه کلاس به ایشون که ادمین هستن پیام بدید. بالاخره بعد از چندین ساعت دوندگی های اداری برگشتیم خونه داداشم شب خانواده زن داداشم هم اونجا بودن و شام رو دور هم بودیم و چقدر با آقای دکتر آقای دکتر گفتنشون ذوق میکردم. زن داداشم یه خواهر یه سال کوچیکتر از من داره که از وقتی خبر قبولیمو شنیده خیلی سعی در زدن مخ من داشت از ریپ استوری و کامنت گرفته تا وقت و بی وقت سوال اینکه چجوری درس بخونم منم قبول بشم و‌… انگار نه انگار که تا دیروز فالو ریکوئست میدادم رد میکرد😂😂
گذشت تا موقع خواب شد و خانواده زن داداشم رفتن. خونه داداشم اینطوریه که یه اتاق(که اتاق خودشونه) و آشپزخونه و سرویس و پذیرایی طبقه پایینه و چند تا پله میخوره از کنار ورودی و میره طبقه بالا که سه اتاق خواب و یه پذیرایی نسبتا بزرگ داره شب من تو یه اتاق خوابیدم و پدر و مادرم تو اتاق کناری و داداشم و زنداداشم پایین تو اتاق خودشون.
داشتم لباس عوض میکردم که یه برگه از تو جیب شلوار افتاد زمین برداشتم و نگاش کردم دیدم شماره ادمین گروهه پیام دادم و خودمو معرفی کردم و اونم آنلاین بود سریع جواب داد و منو تو گروه ادد کرد وقتی رفتم تو گروه تازه متوجه شدم که گروه برای کل ورودی های اون سال دانشگاهمونه و فقط برای رشته ما نیست رفتم عکس اعضا رو میدیدم که چندتا دختر خوشگل هم بودن توشون که دیدم یه پیام اومد و وقتی نوتیف رو نگاه کردم دیدم که اسمشو نوشته سارا‌،پیام داده بود که:
+سلام خوبید من سارام. میشه رشته تون رو بپرسم
سریع جوابشو دادم:
_سلام ممنونم،منم سپهر هستم رشته پزشکی.
+از آشناییتون خوشحالم ،منم هم رشته شما هستم ما یه گروه زدیم برا کلاس خودمون اگه مایل باشید شماره تون رو بدید تا شمارو هم ادد کنم.
_منم از آشناییتون خوشحالم؛بله حتما 0930XXXXXXX
بعد از اون کلی باهم چت کردیم و گپ زدیم از اینکه اهل کجاییم و خانواده هامون و شهرمون که متوجه شدم تنها بچه یه خانواده س که پدر و مادرش هر دو دکترن پدر دندانپزشک و مادر دکتر عمومی تا به خودم اومدم دیدم که ساعت شده نصف شب و من هنوز اون شلواری که داشتم عوض میکردم رو عوض نکردم😂 باهاش خداحافظی کردم و خوابیدم.
روز ها سپری میشد و من و سارا هرروز به بهانه های مختلف به هم پیام میدادیم و صب تا شب باهم چت میکردیم‌.تا که شد وقت شروع شدن کلاس ها.از چند جهت استرس داشتم:اول اینکه با محیط و آدمای جدیدی رو به رو میشم که قبلا تجربش نکردم و این برای منی که روابط اجتماعی پایینی داشتم سخت بود و دایره دوستام فقط به سپهر محدود میشد‌. و دلیل دوم و مهم تر برای اولین بار دیدن سارا بود.وقتی وارد دانشگاه شدم با پرس و جوی زیاد تونستم کلاسمون رو پیدا کنم وقتی وارد کلاس شدم فقط سه نفر توی کلاس بودن و بقیه هنوز نیومده بودن یا شایدم اومده بودن و مثل من کلاسو پیدا نمیکردن.
توی کلاس دوتا پسر بودن که ظاهرا باهم رفیق بودن اینو از نوع حرف زدنشون باه

🌛داستان شبانه🌜

26 Dec, 06:40


سکس بعد از جدایی از همسرم





























@night_story99
















#زن_مطلقه























سلام میخوام کوتاه ترین داستان رو براتون بنویسم
من علی 28 و همسر سابقم پریا 27 ما تابستون گذشته بعد 3 سال جدا شدیم به علت های شخصی
چهار روزی پیش برای انجام کاری باید باهم به بانک میرفتیم داخل بانک دیدمش بدون هیچ دست دادنی فقط یه سلام خشک خالی.
من قبل از دیدنش واقعا بی حس بودم بهش ولی تا دیدمش انگار هیچوقت این زن رو برای خودم نداشتم و عطش به دست آوردن داشتم
خلاصه کارمون که تموم شد کلی اصرار کردم که برسونمش بالاخره قبول کرد و نشستیم داخل ماشین، منم تصمیم گرفتم بدون هیچ بازی در اوردی رک و راست حرفمو بهش بزنم و گفتم پری وقتی که دیدمت واقعا حشری شدم الان واقعا بهت نیاز دارم. اینو که شنید در حد سی ثانیه خشکش زد هیچی نگفت، بعد سی ثانیه گفت اخه الان مامان اینا خونمونن. من گفتم اشکال نداره مامان و بابام واسه عید اومدن خونه من که تنها نباشم میریم خونه اونا، با اکراه زیاد سر تکون داد و راه افتادیم و یه کلمه حرف نزدیم تا رسیدیم.از در خونه رفتیم تو وارد اتاق خواب که شدیم شال و مانتو و جورابش رو در اورد و در حالی که هنوز شلوار و تیشرت تنش بود به شکم(دمر)روی تخت خوابید و شلوارشو در حد امپول زدن کشید پایین و گفت فقط زیاد طولش نده.
من لباسارو دراوردم و کاندوم گذاشتم و رفتم سمتش(اولین باری که باهاش سکس داشتم انقد ضربان قلبم تند نبود که اونجا تپش قلب داشتم)
رفتم روش خودم یکم شلوارشو کشیدم پایین تر که خودش و سفت کرد گفت بسه درش نیار. سر کیرمو تف زدم گذاشتم رو کصش اونجا فهمیدم یه کص چقدر میتونه خشک و سرد باشه، ابدا تحریک نشده بود وقتی گذاشتم توش بدون هیچ ناله ای از لذت فهمیدم داره فقط درد میکشه.
یکم تو همون حالت کردمش بهش گفتم برگرد پاهاتو بده بالا (فرغونی) که گفت نه و منم چند دقیقه دیگه ادامه دادم اون فقط دردش خوابیده بود هیچ صدایی حتی ناله ازش بلند نمیشد، بعد یه دیقه خودم یهو برش گردوندم صورتمو که دید صورتشو کج چرخوند به یه سمت و جفت دستاشو گذاشت رو صورتش و گفت دارم اذیت میشم تمومش کن
(من موقعی که باهم بودیم پاهاشو خیلی دوست داشتم و محرک اصلیم بود و اصلا بخاطر من میرفت کاشت ناخون)یه بیست از کل سکسمون می گذشت من حتی به پاهاش نگاه هم نکردم چون میدونستم جوری تحریکم میکنه که زودتر ارضا بشم ولی بالاخره پری سکسی ترین جمله اون لحظات و گفت و گفتش پاهامو بخور(موقعی که باهم بودیم هر وقت میخواست بگه بسه دیگه میتونی ارضا شی می گفت پاهامو بخور) منم با دستم گرفتمش و هنوز اندازه قبلنا تمیز و زیبا بود یکم خوردمش و زود و داخل همون کاندوم ارضا شدم
بعد پاشد لباسش رو پوشید و گفت فقط بخاطر این که تو فکرت نمونم قبول کردم (اینجا فهمیدم چرا انقد زود اوکی داد) دوتامون آماده شدیم و تو راه یه کلمه حرف نزدیم و رسوندمش خونه مادرش و فقط با یه خدافظ از هم جدا شدیم
تمام. در کل الان دیگه حس جنسیم از بین رفت و فقط عذاب وجدان دارم که چرا اون کارو انجام دادم
از پری هم نگفتم براتون که 160 60 75 با پوست سفید و صورت دوست داشتنی
ممنون که خوندین.







































نوشته: علی





























@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

26 Dec, 06:38


عمه منیر را با دست ار

ضا کرده بود و بهم گفت میدونستم ممکنه حتی بیشتر هم پیش بره کارمون ولی دوست داشتم حال پسره را چون واقعی بهم فاز میداد و فقط فکر این بود من حال کنم و دنبال این نبود که فقط،خودش حال کنه و بعدش بره … یه جورایی خب از بعضی جهت ها عمه درست میگفت و یه جاهایی هم بی جنبه بازی در آورده بود … عمه منیر یه روز بهم گفت فلانی که میریم پیششون واتس اپ باهام چت کرده و میگه بیا خونمون تا حال کنیم … خواست برم به طرف بگم ولی دیدم بالاخره مقصر هست اما همش گردن اون مردک نیست و به عمه منیر گفتم میخوای بری پیشش؟ گفت نه و پرسیدم چرا؟ تو که دوس داری و خندید و گفت چون کیر کوچیکی داره … گفتم کجا دیدی؟ گفت عکسش را فرستاد و خندید و گفتم فقط عکس؟ گفت نه اون شب توی دور دور هم زد کنار و براش ساک زدم و دیدم … یه جورایی موندم چی بگم و فقط گفتم خب بالاخره آدم بزرگ و عاقلی هستی و اگه خودت خواستی که دیگه من چی بگم‌ و دلت میخواد بری خونشون برو ولی قبلش بگو بهم و قسم خورد که بهش نداده و فقط همون شب ساک زده و دوست نداره بهش بده و فقط در همین حد برای مزه و تجربه ش کافیه… یه مدت با عمه سرسنگین شدم و زیاد بهش محل نمی‌دادم… بهم پیام داد نمیدونستم اینقدر بی جنبه ای وگرنه بهت نمیگفتم و… بحث کردیم با هم و منو متقاعد کرد که همش تحت فشار بوده و بعضی چیزا را هرگز نتونسته تجربه کنه و حالا هم در حدی که گفته فقط پیش رفته و اگه من بدم میاد ناراحتم و نمیخوام بهش بگم‌ و دیگه نریم و بیایم و … دلم سوخت و کوتاه اومدم و گفتم خوش گذشت واقعا اینکارا را کردی؟ گفت آره خیلی حال داد و گفتم خب نوش جونت و من چیکاره هستم که بخوام امر و نهی کنم …یه روز عصر پنجشنبه عمه بهم زنگ زد و گفت باز دعوا کردن با شوهرش و کتک هم بهش زده و حالش خوب نیست و اومده بیرون و به بچه بزرگترش هم گفته من میرم خونه مادر بزرگ اینا و کارم داشتی زنگ بزن و منم از کار زندگی باز کرد و رفتم سوارش کردم و با ده تا تلفن و التماس به صد نفر بالاخره از طریق همون مردک که به عمه منیر علاقه داشت و با هم ور رفته بودن یه جایی را پیدا کردیم بریم شب تا عمه حالش عوض بشه . اونشب اون مردک هم اومد و مشروب هم آورد و به عمه هم داد و خودش و زنش هم خوردن و میدونم زیاد به عمه ور رفت باز و دست مالی کرد توی اون روشن تاریک دنس و رقص نور ولی عمه ازم قبلش خواهش کرد که اگه طرف حرکتی کرد من واکنش نشون ندم و بزارم پای اینکه خود عمه خوشش میاد که یه مرد اینجوری ازش خواهش کنه و عمه بهش راه نده و ناز کنه و طرف خودش را جر بده که بتونه فقط عمه را بماله… حدود ساعت ۱۲ شب بود و اون مهمونی پارتی خلوت شد و همه رفتن و منو عمه هم رفتیم . ولی عمه هم مست بود یه کم هم نمی‌خواست بره خونه خودشون و مادربزرگ و یه جورایی چاره داشت همه را تا صبح نگه می‌داشت که پارتی بمونن ولی امکان پذیر نبود … بعد که سوار شدیم گفت بریم یه کم دور دور و توی مستی حرفای جالبی زد و گفت حیف که اونجا نمیشد وگرنه اینقدر خودمم هوس کرده بودم که می‌نشستم جلوی تو و زنش دهن فلانی همون مرتیکه تا برام بخوره و ارضام کنه و امشب یه حالی شدم و حال بدی روی حال بدی و تو بهونه کن تا صبح بریم دور دور و حرفای چرت و پرت… حدود یه ساعت که دور دور کردیم هوا سرد بود و بیرون نمیشد زیاد موند و توی ماشین هم خستگی و کلافگی خودش را داشت و عمه منیر را سعی کردم راضی کنم برسونم خونه مادربزرگ ولی قبول نکرد و نهایتش گفت تو یه جایی را ردیف کن تا باهم بریم شب بخوابیم و صبح بریم خونه … من واقعا هنگ کرده بودم و نگران عمه بودم چون یه کمی هم زیاده روی کرد توی مشروب خوردن و من با هزار تا فکر و ترس و لرز به این نتیجه رسیدم که با هم بریم خونه ما ولی عمه گفت نه خونه شما هم سوتی میشه و خلاصه رسیدیم به اینکه بریم خونه ما ولی توی انباری که طبقه همکف آپارتمان ما هست و ماشین را گذاشتم کوچه بالایی و با عمه رفتیم انباری آپارتمان ما و اونجا از سرما گاز پیک نیک را روشن کردیم و با هر بدبختی بود از وسایل انباری برای زیر انداز یه تکه کارتن و موکت و یه پتو مخصوص بیرون رفتن بود برای خوابیدن ردیف کردم . حال عمه عجیب بود … دلم نمیومد ولش کنم اون حال و بالاخره با استرس خفه شدن از گاز منواکسید و دیده نشدن نور پیک نیک و همه ترسها و بدبختی ها که نگم دیگه ساعت طرفای دو بود که با عمه دراز کشیدیم کف انباری و اون پتو و زیرانداز مخصوص مسافرت و پیک نیک را هم از سرما کشیدیم روی دوتامون و رفتیم زیر پتو حدود ده دقیقه نشد که عمه منیر باز سر حرف را باز کرد و گفت اگه امشب منو ول میکردی حتما به اون یارو زنگ میزدم و بهش میدادم و خندید و بعدم گفت این کارای اینجوری را دوست دارم و اصل اینکارا با هیجان حال میده و حرفای سکسی پرسید از من و بعد گفت سردم شد علی و به پهلوی چپ چرخید و گفت

🌛داستان شبانه🌜

26 Dec, 06:38


بچسب بهم و کمرش و کونش را چسبوند بهم … بر خلاف حرفش داغ داغ بود بدنش و منم بغلش کردم و حتی میتونم بگم غیر ارادی بود و دستم را انداختم دور کمرش و ناخودآگاه دستم را گرفت و گذاشت لای پاش و گفت تو چه داغی پسر … صدای شعله گاز پیک نیک توی اون سکوت شب و دروغ نگم‌ ۲ دقیقه نشد که شق کردم و عمه منیر هم فهمید و گفت کوچولوت چه زود بیدار شد و گفتم تقصیر من نیست و گفت حالا تقصیر هر کی هست تا صبح میخواد بیدار باشه یا میذاره بخوابیم ؟ گفتم نمیدونم … عمه منیر گفت تو نمیدونی اما من میدونم و بوی کوس بهش خورده و نمی‌خوابه تا صبح … قسم ميخورم که دیگه اختیاری دست عمه منیر و من نبود… جوری لخت شدیم توی اون سرما که انگار توی تابستون هست چون هر دو باید می‌کردیم و دل منم رفته بود که عمه منیر را بکنم . خواستم براش بخورم گفت نه تمیز نیست و چون رابطه نداریم با شوهرم دیر به دیر شیو میکنم و مو زیاد داره و حسابی پشمالو شده و دیشب حمام بودم و امروز حمام نرفتم و گفت من برات ميخورم ولی قول بده هیچ وقت برای کسی نگی و نخوای سو استفاده کنی و اذیتم کنی… عمه هیکل سبزه و توپر داره و توی اون سرما و تاریکی و نور کم گاز پیک نیک من دراز کشیدم و خم شد و برام کیرم را که شق شق بود اول کله ش را بوسید و بعد مکید و شروع کرد به خوردنش و گفت عجب کیر نازی داری و جوری ساک میزد که دلم از حال میرفت و مشخص بود مست شهوت هم هست… دو دقیقه که ساک زد برام دیدم بس داغه دهنش و کار بلده و همه جا را میخوره حتی تخمام را و آبم را زود میاره بهش گفتم بزار منم برات یه کوچولو لیسش بزنم لیز بشه و عمه منیر گفت خیس خیس و لیز لیزه و نیاز نیست اما با اصرار عمه را خوابوندم و پاهاش را بالا گرفت واسم و برای اولین بار کوس عمه منیر را بوسیدم و بو کردم و لیس زدم . پشم داشت ولی بوی نازی میداد و آب شهوت و بوی بدنش هم عالی بود . براش دو دقیقه فقط زبون زدم زیر چوچوله و زبون کردم توش و آه ازش بلند شد که وای الان ارضا میشم و نخورش تا حال کنیم بیشتر و دوباره اون بلند شد و نشست دهنم و حالت 69 شدیم و بوی کوس عمه و آبش و حتی سوراخ کونش را لیس زدم و گاهی کمر میزد محکم و مشخص بود داره از حال میره و فقط خواهش می‌کرد نخورم تا آبش نیاد و میگفت الان میاد آخ نخورش و من قطع میکردم و چند ثانیه بعد دوباره میخوردم کوس تپل و سبزه و پشمالوی عمه که چوچوله ش هم بزرگتر معمول بود و خیلی قشنگ میشد با لب مکیدش و عمه را حسابی حال آورد… حدود ۱۵ دقیقه فقط واسه هم خوردیم و بعد عمه را خوابوندم به کمر پاهاش بالا و کردم توش که حسابی آماده بود و راحت تا تهش را جا داد و بعدم لب و سینه و عشق بازی حین سکس و بعد حالت داگی محکم عمه منیر را کردم و فقط میداد و دنبال حال بیشتر بود و منم از خجالت کوسش در اومدم حسابی و بعد گفت بذار من بشینم و تلمبه بزنم تا ارضا بشم و نشست روی من و خم‌ شد سینه های بزرگش را بمکم همزمان و تکون میداد و ناله می‌کرد و حتی حرفای سکسی مثل کوس من چطوره؟ تا تهش را بکن و … آروم زد و بعد شروع کرد لرزیدن و روی من بی حال خوابید چند لحظه و بعد من دوباره داگ استایل کردمش و آبم را ریختم روی گودی کمرش و با جوراب آبم را پاک کردم و عمه هم دستشوییش گرفت و با چه ترس و لرز و نکبت رفتیم بیرون انبار توی پارکینگ عمه منیر نشست روی خروجی کفشور آب پارکینگ و ادرار کرد و برگشتیم داخل انباری و نیم ساعت تشد باز با عمه منیر خوردیم واسه هم و کردیم و حسابی حالش آوردم. حدود دو سه ساعتی هم نصفه نیمه خوابیدیم از استرس خفه نشدن با مونوکسید در انباری را باز میکردیم و صبح اول وقت رفتیم بیرون و طرفای ساعت ۱۱ اون روز باز عمه را توی خونه خودشون روی تخت خواب اتاق خوابشون کردم ولی این دفه پشمای کوسش را شیو کرده بود و بعد اون سکس های ما مرتب ادامه داره و هر جور باشه عمه و من حالمون را با هم میکنیم . شده توی انبار یا هر جای دیگه …


ادامه دارد…




























































نوشته: علی

































@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

26 Dec, 06:38


عمه منیر











































@night_story99


















#عمه
























سلام علی هستم و ساکن استان… و شغل من مغازه داری … هست و متاهلم . ۴ تا عمه دارم که سومی شون از بچگی با من خیلی جور بود و بهم علاقه داشت و مراقبم بود و متقابلا منم دوستش داشتم و ۷ سال از من بزرگتره و اسمش منیر هست و حدود ۴۰ سال سن داره . خب به خاطر تاهل و کار و مشکلات و گرفتاری های روزمره و هزینه ها و …رفت و آمدها بین فامیل کمتر شده بود . عمه منیر یه شوهر به اسم… داره که آدم خاص و نجوش و بقول امروزی ها … هست . من چون از بچگی با عمه منیر دوست بودم گاهی تلفنی و چتی و حضوری جویای احوال هم بودیم ولی عمه از شوهر شانس نیاورد و ۲ تا بچه داره و به خاطر اونا با شوهرش می‌سازه ولی از ۳۶۵ روز سال اینا هر ۳۶۵ روز بحث و دعوا و مشاجره دارن و خدایی عمه منیر مهربون و بساز هست ولی شوهرش پر توقع و گنده دماغ و عوضی…این اتفاق مربوط میشه به پارسال و من از اول تا آخر سال گذشته را مختصر سعی میکنم بنویسم .‌ عمه منیر گاهی از کارای شوهرش برام میگفت و خب چی میشد بگم‌ و فقط دلداری و حرفای امید بخش و روحیه افزا و … جوابش میدادم . یه شب زنگم زد و رفته بود بیرون و با شوهرش بحثش شده بود و رفتم دنبالش و سوارش کردم و دور زدیم و بعد گفت برسونمش خونه مادر (مادر عمه که مادر بزرگ من هم هست) و گفت شب را میمونه همونجا و چند روز بعد باز تماس گرفت و گریه و زاری که شوهرم فلان و چنان و بمان و … دیگه واقعا نمیدونستم چی بگم و از دهنم پرید خب عمه یا طلاق بگیر یا تو هم برای خودت خوش باش و برنامه ریزی کن خوش باشی و به گشت و تفریح حتی شده مجردی با فامیل و دوست و شوهرت را اینقدر کنترل نکن که همه کاراش روی مخ تو باشه و گفت کدوم تفریح و من شدم واسه ش کوزت و کلفت خودش و بچه ها و برده شدم انگار و دلت خوشه و کدوم خوشی و کجا آخه خوش باشم و… بعد بهش گفتم یعنی تو تفریحی ؟ دلخوشی ؟ هیچ نداری؟ گفت جون خودم نه و دروغم چیه و… گفت تو نگاه به خودت نکن دوست و رفیق و تفریح داری و من شانس نداشتم و ندارم و باز گریه و… گفتم باشه حالا من برات اوکی میکنم تفریح هم بری و گفت با کی برم؟ گفتم هر کی میدونی و گفت من با کسی جایی نمیرم و دوستی ندارم و پایه میخواد گشتن و خوش بودن و حرف به اینجا رسید که من مهمونی و پارتی باحال توی باغ و ویلا امن دوستی سراغ داشتم بهش بگم و بهونه سر زدن به مادر بزرگم اونم بیاد بریم و به یه دوستان که توی تالار کار می‌کرد سپردم و اونم مثلا چهارشنبه بهم میگفت فردا شب ویلای فلان جا اگه میخوای بگو و ورودی و شام و قلیون و خواستی مشروب هم هست و اولین بار که با عمه رفتم یه رقص تپل با هم کردیم و شام خوردیم و عمه قلیون کشید و برگشتیم و با یکی دو تا خانم و آقا اونجا دوست شد و شماره دادن بهم و دیگه مهمونی رفتن ما با عمه حداقل ماهانه ۲ بار پیش میومد چه آخر هفته چه گاهی وسط هفته و عمه هم گاهی یه شات مشروب میزد و خب داغ که میشد همه حرفی میزد و حتی از شیطونی
ها که با شوهرش یا مجردی کرده بود میگفت . اون دوستایی هم که پیدا کرده بودیم توی مهمونی خیلی لارج بودن و پا بهم تفریحی بودن و حتی دو سه بار در طول روز جای با صفا دعوت کردن و رفتیم دور هم و ناهار و بزن برقص کردیم . خدایی حال و هوای عمه منیر بهتر شده بود و خب بنده خدا سن و سالی هم نداشت که بخواد همش سرکوب کنه خودش را و بچه بزرگتر هم چون دختر بود هوای بچه کوچیکتره را داشت و عمه منیر از بابت شون خیالش راحت بود. شوهرش هم چون دائم دعوا داشتن از خدا خواسته دوست داشت عمه نباشه دور و اطرافش که بهم بپرن و خلاصه بد نشده بود اوضاع و انگار همه راحتر ادامه میدادن و یه شب منو عمه منیر رفتیم باغ یه دوستان و بزن برقص و عمه توی برگشتن بهم گفت علی یه چیزی بهت میگم قول بده الکی شلوغش نکنی و اگه حرفی زدی و کاری کردی دیگه دوستت ندارم … بعدم قسم داد و قول گرفت و بهم گفت که شوهر فلان دوست که میریم گاهی دورهمی وقتی توی سالن روی تخت دور هم بودیم چند بار دستش را مالیده به عمه منیر و بهش توی اون تاریک و روشنی چند بار در رفته و گفتم چرا همون لحظه نگفتی تا بهش بگم ؟ خندید و گفت حال میداد بهم و هیجان داشت و خودم هم سرش کرم ریختم و حتی فلان وقت دستش را تا هر جا خواست برد و مالید… خندید و گفت زنش هم مشروب خورده بود و مست بود و رقصیده بود متوجه نشد و من خودم میدونستم دوست داره دست بزنه جوری تنظیم می کردم بتونه دست بهم بماله و حالش را دوست داشتم و تجربه چنین کاری را نداشتم و به نظرم با حال بود و…دیگه بعد اون شب هر جا بهش متلک گفته بودن یا دست بهش زده بودن یا دنبالش افتاده بودن را واسه من میگفت و یه روز بهم گفت که یه شب با همون مردی که بدجور دنبالش بود قرار گذاشته بود و رفته بودن دوتایی توی ماشین دور دور و برای عمه بدون شلوار و شورت توی ماشین مالیده بود تا

🌛داستان شبانه🌜

26 Dec, 06:36


کی تو اتاقه؟ مدیر مجموعه؟ نه…اگر قراره مدیر مجموعه هانیه رو بکنه ترجیح میدم هانیه بیاد دفتر…اوووه چقدر تحریک کننده است. پس کیه؟
–آبدارچی…آبدارچی داره زنمو میکنه
-آفرین خوشم اومد . آبدارچی چند سالشه؟
–دوس دارم اینجا پیر باشه.
-اشکالی نداره پیر باشه. باید فراتر از اینها بری…خیلی بیشتر از این میتونی لذت ببری
–چطوری؟
-تصور کن فر

دا تو محل کار چشم تو چشم میشی باهش.
–جوووون راست میگی
-چه اتفاقی می افته؟ واقعی بهش فکر کن
–میتونه مخفی کنه. نه…اون میدونه من بی غیرتم… میتونه بیاد و وقتی داره چایی جلوم میذاره بگه چه کسی بود زنت…
-نه. این خوب نیست
–راست میگی این خوب نیست. چی باید باشه؟
-میتونه اینطوری باشه که فردا وقتی اولین بار میبینیش با عصبانیت بری سراغش
–؟؟
-با عصبانیت بری سراغش و بهش بگی: مگه بهت نگفتم تا وقتی من نیستم حق نداری بری خونه؟ مگه بهت نگفتم فقط با حضور خودم میتونی بری؟
–آفرین…واقعا این خیلی عالیه
-بعدش چی؟
–سرشو میندازه پایین و میگه ببخشید ، شرمنده، خانوم یکدفعه زنگ زد و گفت بیا…هر چی بهش گفتم قبول نکرد…میخواست سورپرایزت کنه ولی نشد…
-آفرین خیلی عالی بود. نظرت چیه؟ همینو ادامه بدیم یا بریم سراغ یک داستان دیگه؟
–خیلی عالی بود. بریم سراغ یک داستان دیگه . فقط اینکه این دفعه حتما من باشم و یک کم سکسی تر باشه.
-باشه
پایان قسمت اول
اگر از داستان خوشتون اومد در نظرات ثبت کنید تا ادامه شو بنویسم. اگر هم که خوب نبود با فحش هاتون از خجالتم در میاد. بعلاوه میتونید در روند داستان مشارکت کنید و بگید داستان چطوری پیش بره.




































































نوشته: OLD

































@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

26 Dec, 06:36


–خیلی ساده است. من از داستان سکسی خوشم میاد، داستانی که قابل قبول باشه و لذت بخش باشه.
-داستان دیالوگی دوس داری یا تک نفره؟
–تک نفره رو بیشتر دوس دارم. دوس دارم بیشتر بخونم و البته هر جایی که شد نکته بهش اضافه کنم
-سلیقت هم که خوبه …ولی اگر قرار باشه فقط من داستان بگم اونوقت من چطوری باید لذت ببرم؟ اگر دیالوگی باشه تقریبا میشه گفت دوطرفه. ولی اگر یکطرفه باشه حال کردن من

سخت میشه
میدونستم به اینجا میرسه. درست به جایی که همه درخواست عکس میکنن.
–اگر منظورت عکسه، شرمنده هستم. نمیتونم عکسی از همسرم بدم، هیچ جور عکسی
-درک میکنم. ولی چطوری باید حال کنم؟ تو دنبال یک رابطه دائمی هستی یا یکباری؟
قطعا دنبال رابطه دائمی هستم اگر یک بکن خوب پیدا بشه. اگر یکی باشه که خلاق باشه و تکراری نشه. اگه یکی باشه که واقعا بلد باشه بنویسه…چرا که نه؟
–قطعا اگر یکی باشه که بلد باشه خیلی خوبه
-با این فرض اگه من خوب باشم برات حاضر نیستی هزینه کنی؟ اگر ببینی واردم و میتونم تحریکت کنم حاضری ریسک کنی و از دستم بدی؟
–نه . ولی خیلی ها مدعی وارد بودن دارن ولی وقتی شروع میکنن با سوژه های نخ نما و خیلی مسخره حال ادمو میگیرن و بعد مدعی میشن
-قبول دارم، فرض کن من اونطوری نبودم و تو از چت کردن با من لذت بردی، حاضری عکس زنتو بهم بدی؟
سوال سختی بود، تا این لحظه هیچ وقت حاضر نشده بودم عکس هانیه رو به کسی بدم، چند بار آنقدر وسوسه شده بودم که نزدیک بود از دستم در بره…ولی خودمو کنترل کرده بودم و از این کنترل حسابی راضی بودم، میدونستم که اگر اینکارو بکنم حسابی پشیمون میشم خصوصا وقتی ارضا میشم و اونوقت دیگه نمیشه کاریش کرد، فضای مجازی هم جایی نیست که بشه به دیگران اعتماد کرد.
-چرا دیر جواب میدی؟ مگه میخوای اتم بشکافی؟
–ببخشید. راستش نمیخوام بهت دروغ بگم، من تا بحال عکس به کسی ندادم، شاید بخاطر اینکه تا بحال کسی نبود که به حدی تحریکم کنه که بهش عکس بدم. نمیدونم اگر واقعا درست تحریک بشم شاید اینکارو بکنم.
-تکلیف خودتو روشن کن، حاضری اگه خوب تحریکت کردم برای لذت بیشتر عکس زن تو بهم بدی یا نه؟
–اگه خوب تحریکم کردی اره
-آفرین پس بریم سراغ اولین داستان. شغلت چیه؟
–کارمندم
-چه اداره ای؟
–چه فرقی داره؟
-بلبل زبونی نکن، حتما فرق داره که میپرسم
–آموزش و پرورش
-یک ظهر تابستون رو فرض کن که خسته و کوفته از سر کار میخوای بری خونه، هوای خفه مترو و گرمای کلافه کننده و عرق که از سر رو روت میریزه و شلوغی بی حد و حصر که نفستو تنگ کرده، به ایستگاه که میرسی به زور خودتو از وسط جمعیت میکشی بیرون و با حال نذار از پله ها میری بالا و بعد از چندتا کوچه و پس کوچه میرسی به در خونه قدیمیت و به زور بازش میکنی . حیاط قدیمی خونه اب پاشی شده و تمیزه، جلوی در ساختمون که میرسی یک جفت کفش مردانه میبینی، از کفش هایی که تو اداره خودتون هم میپوشن، سایز کفش بزرگه و کفش خیلی تمیزه و مرتب جفت شده کنار کفشهای ظریف همسرت، تو اون گرما مغزت نمیتونه درست وقایع رو تحلیل کنه. دستت میره سمت دستگیره، یکدفعه یک کاغذ از روی دستگیره روی زمین می افته، خم میشی و برش میداری. روش با دست خط ظریف همسرت نوشته شده: سلام عزیزم خسته نباشی، ما ساعت 1 رفتیم تو اتاق، اگه وقتی اومدی هنوز تو اتاق بودیم غذات رو روی گاز گذاشتم نوش جونت، اگه حال داشتی یک پارچ شربت خنک پشت در اتاقمون بذار، دوستت دارم…
مغزم سوت کشید. این با تمام چیزهایی که تا بحال خونده بودم خیلی فرق داشت، درسته که یک کم با چیزی که میخواستم متفاوت بود، ولی واقعا یک چیز دیگه بود. شاید معنای اروتیک رو اولین بار بود که درست میفهمیدم. یک داستان بیغیرتی بدون اینکه حتی یکبار کلمه کیر یا کس رو استفاده کرده باشه. بدون اینکه مقدمات مسخره و اولین بارهای لوس رو به کار برده باشه، خیلی راحت از وسط شروع کرد، از جایی که من بی غیرتم و زنم هم جنده است و بکن اون قرار نیست من یا اونو برای اینکار قانع کنه و همه اینها در یک پوشش تحقیر خیلی لطیف اتفاق افتاده بود…به کیرم نگاه کردم، شق ترین حالتی بود که تا بحال دیده بودمش…
-خوب بود؟
–اره خیلی خوب بود
-تا بحال کسی اینطوری برات داستان گفته بود؟
–راستش نه
-تحقیر شدی؟
–اره
-به نظرت کی داشت زنتو میکرد؟
–نمیدونم
-خلاق باش
–مدیر اداره؟
-با مدیر بیشتر تحقیر میشی؟
–نه
-کی روی زنت باشه بیشتر تحقیر میشی؟
واقعا داشت مجبورم میکرد فکر کنم…رفتم تو اداره…چشمامو بستم و دوباره هر چی نوشته بود رو تصور کردم، تمام اون سختی اون روز گرما و مترو و…قرار بود با گاییده شدن همسرم توسط یکی از تنم در بیاد. تصور کردم وقتی وارد میشم صدای تلمبه هاشون رو میشنوم، صدای هانیه رو، صدای قربون صدقه رفتن کسی که کیرشو داره تو کس زنم فرو میکنه. یا صدای فحش رو؟ میگه شوهر کس کشت کی میاد خونه؟…نه این دومیه رو دوست نداشتم. فحش باید به جا باشه.

🌛داستان شبانه🌜

26 Dec, 06:36


–شرمنده عزیزم . من دنبال آدم با تجربه هستم و دوس ندارم وقت خودم و شما رو بگیرم. امیدوارم که کیس مورد نظرتو پیدا کنی
-من کیسمو پیدا کردم. شما هستید و میتونم بهتون اطمینان بدم که

با تجربه هستم و میتونم شما رو ارضا کنم مگر اینکه شما نتونید منو ارضا کنید.
بچه پر رو بود، من نتونم ارضاش کنم؟ اگر میخواستم کسی رو ارضا کنم میتونستم یک ساعت بکشمش دنبال خودم و یک طوری مستش کنم که هر روز بهم پیام بده،‌ حالا این نیم وجبی بهم تیکه مینداخت.
–ببین عزیزم شما جوون هستی و احتمالا دنبال کص میگردی و چون گیرت نمیاد میای دنبال بیغیرت که راجع به زن و بچش چت کنی. اشکالی هم نداره ولی با من اختلاف سنی زیادی داری، بهتره دنبال بیغیرتی باشی که به سن خودت نزدیک تر باشه و بری سراغ مامان یا خواهرش.
-ممنون که به فکر من هستید،‌ ولی من دنبال بیغیرت هستم عزیزم، اگر کص میخواستم اینجا نمی اومدم،‌ انقدر عرضه دارم که برم تو خیابون دنبالش بگردم، من بی غیرت دوست دارم و چون بعید میدونم تو ایران بیغیرت واقعی باشه میام اینجا تا راجع بهش با شماها چت کنم و البته خوشحالم که مسئله مامان رو مطرح کردید که به وقتش به اون هم میرسم ولی فعلا تا جایی که من فهمیدم شما بیغیرت کلاسیک هستی، یعنی اصلی ترین حسی که دنبالشی «تحقیره» و چی برات بهتر از اینکه با یک جوون 17 ساله راجع به زنت صحبت کنی و ازش خواهش کنی کیرشو تو کس همسرت فشار بده یا با دست خودت کیرشو بزار روی سوراخ مامانت؟
راستش شوکه شدم، اون چیزی که گاهی ازش به «زدن تو خال» تعبیر میشه درست همون حرفی بود که این پسره زده بود. شاید اصلی ترین حس یک بی غیرت حس «تحقیره». اینکه دلش میخواد تحقیر بشه و این حس هست که اونو تبدیل به بی غیرت میکنه. شاید اغراق نکرده باشم اگر بگم از بین هزاران نفری که باهشون چت کردم به تعداد انگشتان دست میدونستن که حس اصلی که باید تو یک بی غیرت تحریک کنن حس «تحقیره». اما هنوز زود بود. خیلی ها راجع به تحقیر میدونن و یا شاید هم شانسی گفته باشه و یا شاید هم اصلا منظورش از تحقیر اون تحقیری که من فکر میکنم نباشه. خیلی ها فکر میکنن تحقیر یعنی فحش دادن…برای همین بعضی ها شروع مکالمه شون با زن جنده و از این دست حرف اس و فکر میکنن هرچی بیشتر فحش بدن به طرف مقابلشون حس بهتری میدن در حالی که فحش فقط یک بخشی از تحقیره که اون هم نباید خیلی زیاد و باید در جای مناسب استفاده بشه.
–من از فحش و بی ادبی خوشم نمیاد عزیزم.
-اولا تو عزیز من هستی و باید به من بگی آقا. بعلاوه مگه تحقیر یعنی فحش دادن؟ البته که بهت فحش هم میدم عزیزم ولی منظورم از تحقیر فحش نبود
کیرم سفت شده بود. بهش نگاه کردم، دوست داشت با این بچه پر رو ادامه بده. دستمو گرفتم زیر بیضه های پر آبم که حالا حسابی سفت شده بود و یک کم فشار دادم، یک قطره بزرگ از پیش اب سفیدم به سرعت از سر کیرم جاری شد و اگر به سرعت انگشتمو زیرش نگرفته بودم ریخته بود روی مخمل صندلی. یک قطره بزرگ چسبناک شفاف بود، اونقدر داغ بودم که جلوی صورتم گرفتمش و بهش خیره شده، ناخودآگاه بردم سمت لبهام و زبونمو بهش زدم، طول کشید تا طعم شوریشو حس کنم و همین بیشتر تحریکم کرد، زبونمو بیشتر توش فرو کردم و بعد کشیدم تا مثل پنیر پیتزا کش بیاد…
-کجایی؟ اگه میخوای دیر جواب بدی برم
–هستم
-هستی چی؟
–هستم آقا
-آفرین
–منظورت از تحقیر چیه؟
-تحقیر یک حسه. میتونه با محبت باشه، میتونه با خشونت باشه،‌ میتونه با فحش باشه…اما فحش پایین ترین سطح تحقیره، بالاترین تحقیر وقتیه که بهت محبت میکنن و منت سرت میذارن، بهترین تحقیرها وقتیه که در شرایطی که برای همه عادی هست، برای تو غیر عادیه و همه اینو میبینن و تو نمیتونی کاری بکنی.
–جالبه ولی درست درک نمیکنم
-خیلی واضحه، چرا مفعول ها از کون دادن خوششون میاد؟ یک بخشیش بخاطر پروستات و اوبنه ای بودنشون هست، یک بخش عمده ایش بخاطر علاقه به تحقیره، اینکه یک کیر دیگه میاد فرو میکنه تو کون اونها ، فحش میده، مدیریت میکنه، پوزیشن رو عوض میکنه و در تمام مدت اعمال قدرت میکنه، قدرتی که مفعول نمیتونه بکنه. مفعول نمیتونه بگه مثلا فلان کار رو نمیکنم، چرا؟ چون فاعل بهش میگه بخواب کونی…هر چند مفعول از این حرف در ظاهر بدش میاد، ولی قدرتی بر اعتراض نداره و باز هم تکرار میشه. البته نمیخوام بگم این برای همه صادقه ولی به نظرم این مسئله برای خیلی ها صادقه. اخیرا هم بیشتر مفعول ها ، مفعول بیغیرت شدن و من فکر میکنم ریشه اون همین باشه حتی اگر منکرش میشن
–جالبه
-خوشحالم که خوشت اومد عزیزم. حالا از خودت بگو ببینم چی دوس داری؟

🌛داستان شبانه🌜

26 Dec, 06:36


سقوط یک رویا (۱)































@night_story99


















#بیغیرتی

#فانتزی








































این یک داستان خیالی هست که در اوج شهوت نوشته شده/ هر چند یک بخشی از بار گناه این نوشته بر عهده من هست، ولی تمام مسئولیت خوندن اون بر عهده شماست. پس اگر این مسئولیت رو قبول نمی کنید لطفا اونو نخونید. این داستان در موضوع فانتزی بیغیرتی میباشد.
آخرین بار متنی که نوشته بودم رو تو چت روم عمومی «past» کردم: متاهل و بیغیرت فانتزی و داستانی هستم…
با خودم گفتم این بار اگه تا 1 دقیقه دیگه کسی نیومد دیگه میرم میخوابم…ساعت 2 نیمه شب بود و دیگه کیرم کاملا شل شده بود، پیش آب لزج و بی رنگی که از شقی اول شب و با شروع چت ازش بیرون اومده بود ریخته بود روی بیضه های شل شدم و حالا از حس شهوت اول شب، فقط سرخوردگی و درد شدید بیضه ها برام مونده بود و بیخوابی و زود بیداری فردا برای کار…
از اول شب انقدر داغ بودم که حاضر بودم با هر کسی هر طور که دوست داره بچتم…هانیه خونه پدرش بود و با خیال راحت میتونستم لخت بشینم پای سیستم و چت کنم…دلم یک داستان جذاب یا یک چت لذت بخش با یک ارضای طولانی میخواست…دوس نداشتم خشک و خالی جق بزنم…دلم میخواست واقعا لذت بخش باشه. ولی از شانس من اون شب هر چی اومده بود آدمهای سطحی جقی بودن که با فانتزی های مسخره و بی ربط و نابلدیشون حالمو گرفته بودن…همه‌ی داستانها شبیه هم بودن…میومدن خونه و یکدفعه زنمو میدیدن و بعد باهاش سکس میکردن، همشون هم با مقدمات مسخره و بی ربط…یکی تو خیابون زنمو میدید،‌ یکی تو شرکت ،‌ یکی تو مغازه…همه‌ی فانتزی ها لوس و دور از واقعیت بودن. نه اینکه این فانتزی برام واقعی بود یا امکانش بود،‌نه ولی حداقلش این بود که دلم میخواست قابل باور باشه. حداقلش این بود که مسخره شروع نشه،‌ یا مسخره تموم نشه. برای من مسیر بیغیرتی خیلی مهم تر از جزئیات گاییده شدن همسرم بود.
آماده خاموش کردن سیستم بودم که یکی پیام داد، اسم ای دیش «با تجربه» بود. نوشت
-اصل؟
–سعید 41
-خانومت؟
–هانیه 36
-هنوز بلد نیستی زنتو درست معرفی کنی؟
از لحنش خوشم اومد نوشتم
–هانیه 36 160 50 70
-ممنون
–قابلتو نداره
همیشه از اینجا به بعد سخت میشد. از اینجا به بعد بود که میشد فهمید یکی وارد هست یا نه. غالبا میپرسیدن زنم خوشگل هست یا نه؟ یا لباس چطوری میپوشه؟ یا اهل حال هست یا نه؟ یا کونش چطوریه یا تا بحال تو واقعیت با کسی بجز من سکس داشته یا نه!!! تمام چیزهایی که آدمهای چت روم از بی غیرتی میدونن چیزهایی هست که تو فیلمهای خارجی دیدن ، یک مشت اطلاعات سطحی . غالبا کسایی که دنبال بی غیرت هستن فقط به خاطر اینکه کس پیدا نمیکنن میان سراغ بیغیرتها و اصولا درک درستی از بیغیرتی ندارن ، خیلی راحت میشه فهمید کسی که اولین سوالش اینه که زنت خوشگله یا نه اصلا نمیدونه بیغیرتی حسیه که باید به مرد توجه کنی. به بی غیرتی مرد. وقتی با بی غیرت داری چت میکنی مهم نیست زنش خوشگله یا نه،‌مهم اونه که اون داره زنشو در اختیارت میزاره و این مهمه و باید این رو درک کنی.
-چه طور بی غیرتی هستی؟
–منظورت چیه؟
-فقط روی زنت بی هستی یا ؟
–فعلا روی زنم
-اوکی ، بیغیرتی؟ یا دوس داری موازی باشه یا ضربدری؟
از سوالش خوشم اومد…داشت بررسی میکرد
–بیغیرتم
-اوکی، دوس داری خودت هم موقع سکس باشی یا نگاه کنی؟
–دوس دارم نگاه کنم
-دوس داری مخفیانه باشه یا علنی؟
–دوس دارم جلوی چشمام باشه
-اگر بیشتر توضیح بدی بیشتر میتونم بشناسمت و با هم حال کنیم
–دوس دارم سکس همسرمو با دیگران مدیریت کنم، یعنی همه چیز از کانال من انجام بشه، و در بعضی موارد هم بتونم تو پوزیشن های سخت پیشخدمت باشم
-آفرین، بیغیرت کلاسیک هستی. خوشم اومد
نمیدونستم بی غیرت کلاسیک یا غیر کلاسیک یا چند نوع وجود داره…ولی به نظرم جالب بود. اونقدر برام جذاب بود که تازه یادم اومده بود که مشخصاتشو نپرسیدم . نوشتم
–اصل؟
-آرش 17
سنش کم بود و من با اینکه بی بودم،‌ ولی برای خودم یک قوانینی داشتم و یکی از اون قوانین این بود که با کم سن چت نمیکردم.
–شرمنده آرش جان. سنتون کمه
-درک میکنم که دوس نداشته باشید با من چت کنید، ولی من هم با تجربه هستم و هم از وقتی اومدم دیدم که دارید پیام میدید و حدود 2 ساعته نتونستید کسی رو پیدا کنید. اگر اجازه بدید یک کم با هم چت کنیم اگر خوشتون نیومد بدون مزاحمت تمومش میکنیم. اوکی؟
کیرم یک کم سفت شده بود. سوالهاش با اینکه چیز خاصی نداشت ولی تحریکم کرده بود و یک کم داغ شده بودم. مردد بودم بین قبول کردن یا رد کردن. طبق تجربه میدونستم یک جوون 17 ساله قطعا تجربه کافی برای چت راجع به بی غیرتی نداره. خصوصا برای من که سالها بیغیرت بودم و دیگه حوصله چت ها بچگانه رو نداشتم.

🌛داستان شبانه🌜

26 Dec, 06:34


انگار سست شدیم هر دو در لحظه
نایلون دستشو انداخت تو اتاق و سرمو با دوتا دستاش گرفت و هولم داد تو و درو با پاش بست. نمیدونستم دقیقا داره چه اتفاقی میوفته ولی دیدم هی داره منو میبره عقب و تو چشمام نگاه میکنه
که یهو
لباشو گذاشت رو لبام…
دیگه از خود بیخود شده بودم
دستاش صورتمو گرفته بود و منو به سمت لب خودش قفل کرده بود و نمیذاشت تک

ون بخورم. چسبونده بودتم به دیوار و وحشیانه لبامو گاز میگرفت، منم کاملا غیر ارادی دستمو گذاشتم پشتش و به خودم فشارش دادم
برجستگی کیر هامون تقریبا رو هم افتاده بود هرچی اون بیشتر لب‌ میگرفت منم بیشتر فشارش میدادم و کیرامون بیشتر بهم میخورد
شایدم دو سه دقیقه وضعیت همین بود ولی ما بیشتر می‌خواستیم
که بیخیال لبام شد
ولی دیگه نوبت من بود
نمی‌خواستم دوباره دور بیوفته دست اون
سریع تیشرتشو دراوردم و پرتش کردم رو تختی
با یه صدای بلندی گفت جووون و گفتم خفه شو!
خودمو تعجب کرده بودم از این حرف
ولی نمیدونستم چرا رو زبونم جاری شد
دیگه لال شد و چهرش یکم ترسید
وحشی شده بودم، شاید تو کمتر از چند ثانیه کفش هاشو در آورده بودم و خودمو انداخته بودم روش و مثل سگی که شکار دیده میرفتم پایین
ذره ذره وجودشو لیس زدم،‌مک زدم، بوسیدم و گاز گرفتم تا هم حرف میزد یدونه میزدم تو صورتش!
ارادی نبود ولی دیگه داشتم میترکیدم، شلوارک پاش بود
سریع درآوردمش و شروع کردم مالیدن کیرش از رو شورت، اینقدر دراز بود که سرش از شورت زده بود بیرون
من میمالیدم اون آه میکشید، نقش هامون عوض شده بود
پسر خجالتی تهرانی که تا چند دقیقه قبل از هیچی خبر نداشت الان شده بود یه وحشی تمام عیار که تا شکارشو نخوره ول کن نیست.
محکم میمالیدم و اون صداش بیشتر میشد
حس میکردم دستم خیس شده ولی کافی نبود
با یه حرکت شورتشو درآوردم و وقتی داشت در میومد پاشو دادم بالا
این علی
عین بهش زیبا بود…
با دست چپم کیرشو میمالیدم و با دست راستم صورتشو گرفته بودم و لب می‌گرفتم ازش
تو این دنیا نبودیم، که یهو با دوتا دستش منو گرفت پرتم کرد عقب!!!
بلند شد
محکم گرفت منو
بغلم کرد
از زمین جدام کرد!!! محکم کوبوندتم به تخت
حالا یه پسر سگ هورنیه ۲۰ ساله با حداقل ۱۸ سانت کیره کلفته بی پدر مادر جلومه که میخواد تلافی کنه
شلوار و شرتمو با حرص درمیاورد و عصبی بود انگار
همه رو یه جا درآورد، دوباره فریز شده بودم و مطیع امرش، هردو لخته لخت بودیم جلو هم
شورتمو که دراورد وایستاد بالا سرم
گفت دیگه مهرداد خودمی
اب دهنمو از ترس و هیجان و شهوت قورت دادم که دیدم رفت سمت نایلونش
و بله
حالا میدونستم اون تو چیه
محتویات توشو ریخت رو تخت
روان کننده
کاندوم یه بسته کامل
دست بند
و دوتا چیزی که واقعا نمیدونستم چیه و صورتی بود
البته اون موقع نمی‌دونستم …
دستمو بست به تخت، کیرشو یه جور تنظیم میکرد که بخوره تو صورت و دهنم موقع بستنش
منم میخوردم براش
هر دوتا دستمو بست،
اروم کنار گوشم گفت هرکاری بخوایم میتونیم باهم دیگه بکنیم؟
گفتم آره
آره رو که گفتم باز وحشی شد
عین گرگ شروع کرد به خورد لبام و زبونشو محکم میکرد تو دهنم و تکونش میداد
میلیسید و میرفت پایین
نیپل هامو عین یه نوزاد با ولع میخورد
اینقدر که دیگه نمی دوستم جلوی آه کشیدنمو بگیرم
بلند بلند آه می‌کشیدم
رفت سراغ کیرم
بهش نگاه کردو گرفتش تو دستاش
تف انداخت روشو با یه حرکت تمامشو کرد تو دهنش
روحم از بدنم جدا شد… وجودم سر شد. گوشام زنگ میزد و غیر ارادی خودمو به سمت بالا می کشیدم و قفسه سینمو میدادم بالا، میخواستم با دستام یه کاری کنم که بسته بود و همین لذتشو دو چندان می کرد. ده ثانیه بیشتر نشد
حس کردم دارم منفجر میشم
تمام وجودم شروع کرد به لرزیدن و تو یه ثانیه تمام زندگیم تو دهنش خالی شد
۱۳ تا پمپاژ شد
و تمامشو برام خورد و جالب بود که بی حس نشده بودم، باز میخواستم
لبشو از کیر نیمه ایستادم جدا کرد و ازم لب گرفت
لباش یه طعم عجیبی داشت
طعم وجودمو میداد…
بخشی از آبمو نگه داشت و موقع لب گرفتن هلش داد تو دهنم
خوردمش
محشر بود
چشمام خمار بود ولی تازه سر شب بود
ما باهم خیلی خیلی کار داشتیم…
ممنون که تا اینجا خوندین، عذر می‌خوام اگر زیاد شد و منت سر بنده گذاشتین، اگر داستان مورد قبول و پسندتون باشه ‘هتل قسمت ۲’ به زودی توی کانال آپلود میشه
لازم به ذکره ۹۰ درصد بخش دوم داستان به سکس میگذره و محتوای حاشیه ای در اون نیست
منتظر انتقادات و پیشنهادات تون هستم.








































نوشته: mehrdad





























@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

26 Dec, 06:34


هفت روز گذشت. یکم بهتر شده بودمو حس میکردم اونم بیخیال شده یا حداقل یکیو پیدا کرده. تا اینکه دوباره پیام داد.
-داداش نمیگی ما دلتنگت میشیم؟
+ای وای، آقا حلال کن شرمنده، این روزا خیلی شلوغم
-اختیار

داری این چه حرفیه، حالا وقت داری یکم حرف بزنیم دربارش؟
+والا خیلی شلوغم علی جان ( زر میزدم! شلوغ بودم ولی واسه اون وقت داشتم )، ولی چشم من در اسرع وقت هستم در خدمتت
-ای بابا! کاش مام دوست دخترت بودیم میچسبیدیم ور دلت بلکه بهمون توجه میکردی!!!

ودف! این چه زری بود این زد، چقدر چرتو شروور!!
+عزیزی.

شبش بهش پیام دادم، صحبت کردیمو از پروژش گفت، دوستش داشتم، هم خودشو هم پروژشو! و قرار شد تو هفته های پیشه رو شروع کنیم همکاریمونو، که یهو استارت یه چیزایی زده شده…
مامان بابام برای یه قرارداد باید دو هفته میرفتن سنگاپور. از اونجایی که کلا پسر مستقلیم و خانواده‌م بهم اعتماد داشتن، کاری نداشتن باهام و موردی نداشت براشون که ۱۵ روز خونه تنها بمونم.
صحبت هامم با علی رنگ و بوی رفاقتی گرفته بود، از اینایی که بعضی وقتا یه تیکه های روتین جنسی بهم دیگه میندازن.
یه شب بحث باشگاه و اینا شد، یهو خودش رندوم گفت من خیلی کار میکنم رو هیکلمو اینا، کلا حواسم هست همیشه کراش بقیه بمونم! گفتم عه چه جالب، یهو گفت مثلاً این ۱۶ سالگیمه ( یه عکس فرستاد که لب دریا بود و فقط لباس نداشت )، و اینم الانم. فکر می‌کردم بهش عکس عادیه دیگه، عین عکس قبل یا از این عکس باشگاهیا
ولی این یکی
این یکی هیچی تنش نبود جز یه شورت خیلی خیلی جذب، طوری که تمام کیرش زده بود بیرون. انگار بدنشو تراش داده بودن اینقدر جذاب بود، سیکس پک های رو فرم و یه دست نیپل های صورتی و لبای قرمز، کردن به شدت سفید
هنگ کردم
دوباره حالم بد شد، یاد خوابم افتادم انگار نمیشد نفس بکشم که یهو گفت تو چی ، تو باشگاه میری چطوری شدی؟ مردد بودم! نمی‌دونستم چیکار کنم یا چه کاری درسته
ولی گفتم مهرداد مرگ یه بار شیون یه بار!
یه عکس فرستادم از خودم از اونم بدتر! چون خونه مون خالی بود و هم چهرم خوب بود هم بدنم از خودم نود زیاد داشتم
نشسته بودم جلوی آینه و پاهام عین L باز بود، موهامو ریخته بودم رو صورتم و کامل لخت بودم، بدنمم مشخص بود کامل. عضلات رو فرم و شکم تختو رنگ پوست سبزم به شدت تو چشم بود. چون کیرم خوابش هم بلنده و منم واقعا هدفم ارسال نوود برا طرف نبود و فقط میخواستم یکم شیطونی کنم. روی تخمامو ادیت زدم، زیرش نوشتم کجا رو نگاه میکنی؟ رو خود کیرم یه ایموجی گذاشتم طوری که کلشو بپوشونه جز سرش. تایمردار دادم رفت
آفلاین شد!!!
و سه ساعت تموم دیگه نیومد!!!
برگام ریخته بود
حس میکردم یه کار اشتباه کردمو هی به خودم فحش میدادم
ساعت تقریبا دو آن شدو پیج رو لایک کرد، گفتم کجا رفتی تو
بی مقدمه گفت، داشتم باهات میزدم!.
دیگه از اون ساعت به بعد جنس مکالمات مون عوض شد. شد همونی که میخواستم. تا ساعت ۵ بیدار بودیم و اینقدر حرفای جنسی زدیم بهم و آب همو آوردیم که حد نداشت، آخرشم دست پر از اسپرم مونو واسه هم فرستادیم و آخرین پیامامون بهم این بود
-کاش بتونم زود حست کنم
+منم!.
فردا صبح از شرکت مرخصی گرفتم سه روز، رفتم آرایشگاه، شیو کردم و تقریبا بهترین و جذابترین لباس و استایلی که میشد بشه رو زدم و بلیط و هتل گرفتم واسه کیش.

شاید سوال بشه براتون که خانواده چی شد، صبحش زنگ زدم بهشون و گفتم نیاز به یکم تفریح دارم و خیلی کار کردم، میتونم چند روزی کیش باشم و اونا هم اوکی دادن.

به علی پیام دادم که 7 شب میرسم کیش، کلی فحش داد و گفت اکسل خونه مامان بزرگش دعوتن و باید بره، فردا همو میبینیم. پَکر شدم و پاشدم رفتم فرودگاه.
تو تمام مسیر فکرم پیش اونو و کارایی که قرار بود بکنیم بود، حتی یه جایی با خودم گرفتم ایا کارم واقعا درسته؟ پشیمون نمیشم؟
و پیام مغزم چیزی جز نه نبود
دلو زده بودم به دریا، دیگه هیچی برام مهم نبود!
رسیدم هتل، لباسامو عوض کردم، یه شلوارک و تیشرت مشکی و کفش سفید، رفتم لب ساحل تاریک و آرووم کننده کیش، مغزمو خالی کردم و سه ساعت تموم قدم زدم و به همه چی فکر کردم تا اینکه علی پیام داد
-مهمونی تموم شده، کجایی بیام ببینمت
+دارم برمی‌گردم هتل
-اوکی ای بیام همونجا؟
+آره بابا، اتاق ۱۰۶۰
-میبینمت خوشگله
+جون!
رسیدم هتل و یه چیزی خوردم که نمیرم از گرسنگی، راستش رو بخواید فکرش هم نمیکردم که قرار باشه امشب کاری کنیم و گفتم صرفا یه دیدار سادست دیگه
که دیدم یکی در میزنه
از تو ایفون دیدم، علی بود و پشماااام! چقدر این بشر جذاب شده بود، یه نایلون هم تو دستش بود ولی نمی‌فهمیدم چیه، نفس عمیق کشیدمو درو باز کردم تا همو دیدیدم

🌛داستان شبانه🌜

26 Dec, 06:34


هتل (۱)



















































@night_story99
























#اولین_سکس

#گی

















































سال گذشته برای من سال پر فراز و نشیبی بود. از سر کار رفتن و دانشگاه و هزار جور اعصاب خوردی سر کنکور بگیر، تا سفر های کاریو مجردی رو اولین سکس!
من مهردادم، ۲۰ سالمه، قدم ۱۸۵ و وزنم ۸۰. باشگاه میرمو بسکتبال بازی میکنم، کلا به خودم میرسم.
از ۱۳ سالگی فهمیدم که گرایشم با باقی کسایی که می‌شناختم متفاوته ولی تا ۱۹ سالگیم جرات ابراز یا بیانش رو پیش هیچ کس نداشتم.
تعطیلات بعد از امتحاناتت دانشگاه بود و منم تازه تو یه شرکت تبلیغاتی استخدام شده بودم. بخاطر علاقم به نویسندگی و ذهن بازی که داشتم خیلی زود جا افتادم و کارهای تبلیغاتی زیادیو برای شرکت های مختلف انجام میدادم. کارم عملا نوشتن و فعالیت تو فضای مجازی بود، فضای مجازی ای که اولین تجربه خاص زندگیمو بهم داد
من پیج پابلیک دارم که گاهی از خودم عکس و مطلب میزارم و میزان فالوو های تقریبا خوبی داره، یه روز تو شرکت درگیر نوشتن محتوا برای یه شرکت تولید لوازم خونگی اومد که دیدم یه نوتیف از شخصی نا آشنا دارم. اسمش علی بود و نوشته بود به به سلام آقا مهردادِ عزیز! کنجکاو شدم و باز کردم دایرکتشو
چی میدیدم!!! علی! همکلاسی سال دهمم که فقط همون یه سال تو مدرسم بود و سال بعدش با خانواده رفتن کیش ساکن شدن. علی یه پسر قد بلند ( شاید ۱۹۶ اینطورا ) و بسکتبالیست بود، هیکل اسکینی ولی رو فرمی داشت و گردنش به شدت جذاب بود. البته جز اینا، اون یه شاخصه دیگه هم برام داشت. من بهترین خواب سکسیم رو با اون دیده بودم!..
دستامو بالای سرم محکم نگه داشته بود، نمیذاشت تکون بخورم. محکم گردنمو میخورد و نوک سینه هامو با انگشتای ظریف و بلندش تحریک میکرد. چشمام خمار بود و فقط ناله میکردم، انگار روحم از بدنم جدا شده بود. هر تکونی میخواستم به بدنم بدم اونو مهارش می کرد، انگار من مال اون بودم و اون صاحبم! آروم آروم رفت پایین، هیچی تنم نبود و داشت تا نقطه اوجم پیشروی میکرد، منتظر بودم، منتظر بودم حسش کنم. اون حسه نابو که تو فیلما و داستانا خونده بودمش، که میگن وجودت به تکاپو میوفته. انگار تو اون لحظه فقط من بودم و اون. نزدیکش بود. رسیده بود به کلاهکش و قشنگ قطره پیش آبی که روش وایستاده بود تو دیدم بود. داشتم آتیش می‌گرفتم. لباش رو برد جلو و من چشمام رو بستم، آماده تر از این نبودم تو زندگیم. علی، علیِ من، لباش نزدیکش بود، وقتش بود، لحظه‌ای که همیشه میخواستمش
که یهو
از خواب پریدم…
هیچوقت حالتهام بعد از اون خوابو یادم نمیره، یادمه وقتی از جام پاشدم تمام تخت خیس بود ( چون عادت دارم شبا بدون لباس و صرفا با یه شورت بخوابم )، سرم تا ساعتها سنگین بود و وقتی داشتم ملحفه هامو جمع میکردم بندازم تو ماشین سرم هنوز گیج می‌رفت.
بله! این همون علی ای بود که الان تو دایرکت منه. همونی که هیچوقت نذاشتم بفهمه که چه حسی بهش دارم و یا حتی گرایشم چیه. اینجا چیکار داشت؟ چی میخواست؟
درخواستش رو قبول کردم و خیلی گرم باهاش سلام علیک کردم. هنوزم جذاب بود از نظرم. بسکتبال رو ول نکرده بودو مشخص بود باشگاه هم جز روتین شه. بعد از یه گپ کوتاه راجع به کارو درس و دانشگاهو زندگیو دوران دبیرستان، بهم گفت که یه پروژه شروع کرده که تو محتوا نویسی نیاز داره به کمکم. میگفت پیجمو تو اکسپلور دیده و شاخ درآورده یه لحظه که این پسره همکلاسیش بوده یه زمانی!
ری اکشن خاصی نشون ندادم به پیاماش که شک برانگیز باشه. از لطفی که بهم داشت تشکر کردم و گفتم شب راجع به پروژش بیشتر صحبت می کنیم. علی هم در پاسخ گفت حله، پس خبر از تو. مهردادی که می خواست لباشو قفلِ لبای اون پسر کنه، حالت فقط داشت از زمان فرار میکردو وقت کشی میکرد…
خونه‌ی ما اغلب خالیه. مامان بابام هیچوقت خونه نیستن! گرچه من هم کار خاصی تو خونه ندارم و اونا هم کاملا اعتماد دارن بهم که دختر نمیارم خونه ( هه! ) یا به دوستام نمیگم بیاید پارتی کنیم. تک فرزندم و خونه‌ی همیشه ساکت من از عواملی بود که باعث شد بتونم این شغل رو بدست بیارم.
تمام مدت زمانی که از پیامش گذشت، نمیشد که از فکرش در بیام، نه که نشه
نمی‌خواستم
از
فکرش
در
بیام!!
چه بلایی سرم اومده بود؟! دیگه تمرکز نداشتم، بازدهیم اومده بود پایین، دیگه محتواهام عین قبل جذاب نبود، همه ذهنم شده بود اون دایرکت و اون خواب! لیوان ها از دستم می افتد، دستام میلرزید و تمرین هامو اشتباه میرفتم. شده بودم حواس پرته حواس پرت. شاید از یه صبح تا شب سه چهار بار با چهرش و تصور لبهاش زدم! اما یه چیزی درونم نذاشت که دیگه بهش پیام بدم. تمام وجودم اونو میخواست ولی دست نگه داشتم تا خودش دوباره پیام بده…

🌛داستان شبانه🌜

25 Nov, 03:59


https://t.me/spare_night_story

🌛داستان شبانه🌜

25 Nov, 03:58


قرار شد یه روز غروب بعد کلاس بسکتبالش برم دنبالش رفتم با ماشین دنبالش و بردمش یه کافه اطراف شهر

توی راه کسشر گفتیم و همش میگفتم یه موضوع مهمی درباره خواهرمه می‌خوام بهت بگم. رسیدیم رفتیم توی یه آلاچیق جای امنی بود قلیون سفارش دادم و به رضوان گفتم ببین من می‌دونم رابطتون رو با پرنیان رضوان خیلی بی اعتنا گفت چه رابطه ای؟؟ گفتم میدونم تو پرنیان رو می‌کنی … رضوان گفت خب؟ باور نمی‌کردم اینقدر بیخیال برخورد کنه گفتم میدونم دوجنسه ای باز گفت خب چکار کنم؟ گفتم ببین اگر کاری که میگم رو بکنی به هیچکس چیزی نمیگم و رفتم سمتش دستمو گذاشتم رو سینش که دستمو محکم پیچوند انداخت منو وسط اتاق گفت ببین بچه کونی من صدتا مثل تو رو حریفم تو قدت تا خایه منه برا من گنده گوزی میکنی؟؟ و محکم با لگد زد تو کونم احساس کردم نفسم بند اومد به زور بغضمو قورت دادم بلند شدم گفتم ببین من ازت فیلم دارم که یه دونه زد تو گوشم انگار سیاه شد همه چی گوشم تیر کشید گفت ببین بچه کونی تو اون فیلم خواهرتم هست پس نمیتونی پخشش کنی ابروت می‌ره الآنم بهت نشون میدم تهدید کردن من یعنی چی حرومزاده و منو محکم کشید سمت خودش یه دونه زد تو تخمام که نفسم بند اومد افتادم دوباره رو زمین اشکم دراومد بهم نگاه کرد گفت هه بچه کونی گریه میکنی؟؟؟ کس و کونتو جمع کن بریم عجله دارم آشغال … اینقدر بد کتک خورده بودم و ترسیده بودم که سریع بلند شدم جمع کردم نشستیم تو ماشین تو راه یه کلمه هم حرف نزد رسیدیم دم خونشون گفت ببخشید پرهام بیا بالا یکم حالت جا بیاد با این وضع نرو خونه منم گفتم اوکی رفتم خونشون خونه بزرگی داشتن گفت برو دست و روتو بشور کسی خونه نیست منم رفتم دست و رومو شستم برگشتم دیدم با یه تاپ مشکی و شلوارم سفید نشسته بود تو هال منو دید گفت بیا بریم اتاقم یه لحظه منم هنوز تو شوک کتکی که خورده بودم بودم رفتم تو اتاق نشسته بود رو تخت گفت بچرخ … گفتم چی؟؟ گفت بچرخ میگم … صداش باز بلند شده بود … چرخیدم گفت بیا اینجا ببینم رفتم سمتش گفت بشین جلوم … گفتم چی میگی بلند شد جلوم واستاد تا شونش بودم از من درشت تر بود هلم داد پایین گفت در بیار شلوارمو خواستم بلند شم دوباره زد تو گوشم گفت درش بیار میگم شخصیتش باعث شده بود هیچ کاری نتونم کنم … از یه دختر که از خودم کوچیکتر بود سنش کتک خورده بودم تازه دوجنسه هم بود و میدونستم دوباره میزنه منو شلوارشو کشیدم پایین که یه کیر گنده در اومد … خوابیدش بزرگتر از راست من بود … گفت پاشو در بیار شلوارتو … من که کیرم راست شده بود درآوردم شلوارم که شروع کرد خندیدن گفت بچه کونی با این دودولت منو تهدید کردی؟؟؟ هاااا کونی خوارکسده؟؟؟ بیا کیرمو ساک بزن جنده … منو کشید سمت کیرش … کیرش سفید بود بیست و سه سانت میشد ولی خیلی کلفت نبود شروع کردم خوردن کیرش سعی میکردم تا ته بکنم تو دهنم که گفت تو از خواهرتم بهتر میخوری که میخواستی تهدید کنی بکنمت؟؟؟ از اول میگفتی کونی ای خب بعدشم منو برگردوند و کونمو چرب کرد شروع کرد کردنم … کیرش به زور می‌رفت تو کونم یکم تلمبه زد آبش سریع اومد افتاد روم سینه هاش رو کمرم حس خوبی میداد یکم گذشت گفت بیا تمیز کن کیرمو منم حسابی خوردمش کیری که تو کون خودم و خواهرم بوده کیر یه دختر خوشگل قدبلند اینقدر با لذت خوردمش که گفت تو خیلی بهتر از پرنیانی که بعدم گفت برو گمشو سریعتر خونتون مامان بابام میان الان
چند روزی گذشت و یه روز که مادر پدرم خونه نبودن دوباره رضوان اومد رفت پیش پرنیان دیدم صدای پرنیان میاد که نکن رضوان پرهام خونست ول کن بعد رضوان اومد تو اتاق من گفت بیا اینجا ببینم من رفتم تو اتاق پرنیان پرنیان یه شلوارک لی جذب پاش بود که رونای برق زده برنزه ی کلفتش خودنمایی میکرد با یه نیم تنه مشکی رضوان هم شلوار لی جذب پاش بود و تاپ که کیر راست شدش معلوم بود … پرنیان گفت چکار می‌کنی رضوان ؟؟ رضوان دست زد به کونم گفت داداشت ازت کم نداره هاااا پرنیان عصبانی گفت چه غلطی کردید شمااا که رضوان محکم گرفت پرنیان رو گفت تو سگ منی نباید اینجوری حرف بزنی و چند تا محکم زدش پرنیان که اشک تو چشاش جمع بود گفت بسه رضوان رضوان رفت یه قلاده درآورد انداخت گردن پرنیان گفت سگ شو ببینم پرنیان با خجالت چهاردست و پا شد و صدا سگ درآورد … رضوان گفت آفرین …





























نوشته: پرهام




























@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

25 Nov, 03:58


شاگرد دوجنسه (۱)




























@night_story99
















#فانتزی

#دوجنسه

#بیغیرتی























این یک داستان فانتزی و خیالیه
خواهرم پرنیان معلم مدرسه بود و شاگرد خصوصی همیشه داشت. پرنیان صد و هفتاد قد داشت و یه هیکل ورزشی و خوش فرم با موهای همیشه صاف مشکی و لبای ژل زده خیلی داف بود. بیست و دو ساله بود و از من دو سال بزرگتر بود به شدت هم شیطون و خوش گذرون بود. یکی از شاگرداش یه دختر قد بلند بسکتبالیست بود به اسم رضوان. تقریبا صد و هشتاد و هفت هشت میشد و بدن ورزشکاری ای داشت خیلی هم ساده بود ولی خوشگل. با اینکه دبیرستانی بود ولی همیشه تیپ های خوبی میزد و آرایش خوبی داشت و از بقیه شاگرداش پرنیان بهش نزدیکتر بود. منم بایسکشوال بودم هم دوست دختر داشتم هم دوست پسر و کلا مشکلی با هیچی نداشتم. اکثر اوقات پرنیان می‌رفت خونه رضوان ولی بعضی وقتا رضوان هم میومد خونه ما، اونا تقریبا خیلی پولدار بودن و همیشه برای خواهرم کادو می‌خرید. رفتاراشون بعضی اوقات برام عجیب بود و خیلی صمیمی بودن بعضی وقتا می‌دیدم رضوان بلند می‌کنه پرنیان رو میبوسه، یا پرنیان حتی رو پاش میشینه بین دخترا این عجیب نبود ولی توی رابطه معلم شاگردی چرا! من خودم خیلی تو کف رضوان بودم چون واقعا دلم سکس با یه دختر که از خودم بلندتر میشه میخواست و منو جذب رضوان میکرد این. یبار که پدر مادرم رفته بودن مسافرت و منم قرار بود یکی دو روزی خونه نباشم و پیش دوستم باشه اتفاقی افتاد و برگشتم خونه. در رو که باز کردم رفتم تو خونه دیدم از اتاق پرنیان صدای آه و ناله میاد، گفتم حتما دوست پسرشو آورده یکمم بهم برخورد ولی خب اوکی بود خواستم برم تو اتاقم که دیدم صدای یه دختر دیگه هم میاد که داره قربون صدقه پرنیان می‌ره، بله صدای رضوان بود. رضوان می‌گفت جوننننن بخورش جنده ی مننننن چه کسی هستی تووووو اوففففف و صدای اوق زدن پرنیان میومد همینجوری داشتم گوش میدادم که رضوان گفت پاشو بکنم کس خوشگلتو خانم معلم پرنیانم گفت اوفففف بکن توممم جرم بدهههه نمیتونستم نزدیک برم چون میفهمیدن از اونورم باید سریعتر برمیگشتم حسابی مغزم درگیر بود و کیرم راست شده بود ولی چون نمی‌خواستم ضایع شه سریع رفتم … شب به پرنیان زنگ زدم که دارم میام خونه … وقتی اومدم پرنیان خونه نبود … هرچی فکر کردم دیدم بهترین گزینه اینه دوربین و میکروفون بذارم تو اتاق پرنیان … خلاصه اینارو جور کردم و کار گذاشتم به پرنیان زنگ زدم که من تا پس فردا نمیام خونه و رفتم پیش دوستم. بعد دو روز برگشتم و رفتم سراغ فیلم ها. من همیشه بدن سکسی پرنیان رو دیده بودم و عادی بود ولی این دفعه کیرم رو راست میکرد، فردای اون روز پرنیان یه لامبادای مشکی با سوتین مشکی پوشیده بود و یه پیرهن سفید روش و حسابی به خودش رسید که دیدم رضوان اومد با یه حالت خشن گردن پرنیان رو گرفت و محکم بوسیدش، بعدم لباساشو درآورد چه بدنی داشت یه کون خوش فرم و بدن ورزشکاری با بازوهای یکم بزرگ برای زن پرنیان در مقابلش جوجه بود … پرنیان رو لخت کرد و افتاد به جون کسش کون بزرگ پرنیان به دوربین بود و واقعا برای کونش راست کردم من یکم که گذشت دیدم بله رضوان شورت رو درآورد و یه کیر خیلی بزرگ لای پاش بود معلوم نمیشد چقدره ولی خیلی بزرگ بود و پرنیان افتاد به جون کیرش رضوان هم می‌گفت دوست داریش جنده خانم؟؟ کیر کیو ساک میزنی؟ بعد زد زیر گوشش بگو کیر کیو ساک میزنی جنده پرنیان می‌گفت رضوان رضوان گفت آفرین بخور کیرمو پرنیان به زور نصف کیرو کرده بود تو دهنش و رضوان داشت بدجور دهنشو میگایید بعدش پرتش کرد رو تخت پرنیان پاهاشو باز کرد کیر رضوان رو گذاشت تو کسش و رضوان وحشیانه تلمبه میزد و پرنیان جیغ میکشید … یکم گذشت رضوان پرنیان رو سگی نشوند و شروع کرد خوردن کونش و انگشت کردنش پرنیان گفت رضوان امروز نه دیروز جرم دادی درد می‌کنه هنوز که رضوان سه تا محکم زد رو کون پرنیان موهاشو کشید گفت تو جنده ی کونی منی حرفم میزنی؟؟؟ تو سگ منی باید واق واق کنی فهمیدی؟؟ پرنیان گفت بله که رضوان دوباره محکم زد رو کون پرنیان کون برنزه گنده ی پرنیان شروع کرد لرزیدن رضوان گفت تو سگی واق واق می‌کنی فقط اوکی؟؟؟ پرنیان هم شروع کرد صدای سگ درآورد که رضوان کیرو کرد تو کونش هنوز کیرش خیلی معلوم نبود ولی پرنیان فقط جیغ میکشید یه ربع کونشو کرد بعدم درآورد کرد تو دهن پرنیان تا آخرین قطرشو خورد و افتادن تو بغل هم. دیدم آبم اومده و بقیش هم کسشر بود.
از اون روز شده بود کارم دیدن این فیلم و جق زدن باهاش پرنیان و رضوان سکسی ترین دخترایی بودن که می‌شناختم و تصور اینکه رضوان یه کیر گنده لای پاش داره که باهاش خواهرمو می‌کنه دیوونم میکرد هرطور بود میخواستم یه کاری کنم و بالاخره به رضوان پیام دادم و باهاش یه قرار گذاشتم تاکید کردم به پرنیان چیزی نگه.

🌛داستان شبانه🌜

25 Nov, 03:56


وی یکی از اتاقا که به حموم دید داشت قائم شدم و داشتم دید میزدم و مراقب بودم یهو نسترن نیاد تو اتاق نسترن برا مجید چای آورد و مجید هم گفت بهتون نمیاد همچین شوهری داشته باشید نسترن گفت چرا؟ مجید گفت آخه شما خیلی سرتری با خنده بعدشم شروع کردن لاس زدن و کسشر گفتن نسترن هم داشت لاس میزد و یکم که گذشت مجید رفت سمت نسترن (من بهش گفته بودم هرکار دوست داری باهاش بکن) زد رو کونش نسترن گفت چه کار می‌کنی اقا؟؟؟ مجید گفت هیچی عزیزم چه کونی داری نسترن شروع کرد به بد و بیرا گفتن و فحش دادن مجید شلوارشو کشید پایین و کیرش که راست شده بود افتاد بیرون نسترن دهنش وا موند مجید گفت چیه دوست داری؟؟ نسترنم گفت آقا لطفا برو بیرون تا نگفتم شوهرم بیاد مجید گفت جونننن بگو شوهر کونیت بیاد زنگ بزن دیگه بدو نسترن هم همینجوری به کیر مجید نگاه میکرد مجید رفت طرفش کون نسترن رو چنگ زد و کشیدش سمت خودش گفت ببین بگی شوهرت بیاد جفتتون رو باهم میکنم دست نسترن رو گرفت گذاشت رو کیرش نسترن تشنه ی کیر شروع کرد مالوندن و می‌گفت آقا تورو خدا زشته من متاهلم مجید و شروع کرد مالوندن نسترن و آه نسترن بلند شد خیلی وقت بود من به نسترن دست نزده بودم نسترن رو نشوند جلوش و نسترن شروع کرد خوردن کیر مجید تا جایی که میشد میکرد تو دهنش تا تهههههه مجید هم سر نسترن رو گرفته بود فشار میداد رو کیرش هی اوق میزد خایه هاشو میکرد تو دهنش لیس میزد کله کیرشو میخورد مجید نسترن رو بلند کرد لباساشو درآورد افتاد به جون کسش نسترن می‌لرزید و جیغ میکشید مجید قربون صدقش می‌رفت همزمان انگشتش میکرد بعدش سینه هاشو میخورد بعد کیرشو درآورد کرد لای سینه های بزرگ نسترن بعد کرد تو کسش که نسترن فقط جیغ میکشید پیام دادم به مجید که ببره نسترن رو تو اتاق تا من برم بیرون مجید نسترن رو بغل کرد و برد تو اتاق درو بست صدای شلپ شلپ تلمبه زدن تو کسش و جیغ نسترن خونه رو گرفته بود من اومدم بیرون پشت در که شنیدم نسترن میگه نه کونم نه گفتم بدبخت نمیدونی چه کون کنیه این که خلاصه یکم طولش دادم و از تو اتاق صدای جیغ و ناله نسترن میومد بیرون در اتاق رو باز کردم دیدم نسترن رو هواست کیر مجید تو کونش من و دید چشاش چهارتا شد خواست حرف بزنه ولی از درد کیر مجید صداش در نمیومد که مجید تو کونش ارضا شد و سریع جمع کرد رفت






















































نوشته: اشکان


































@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

25 Nov, 03:56


ماجرای من و زنم با مجید





































@night_story99















#همسر

#بیغیرتی



























این داستان کاملا تخیلی و کسشر می‌باشد:))
Saeed:
بعد چند وقت که دنبال کار میگشتم بالاخره توی یکی از شرکت های بخش خصوصی به یکی از ارگان ها وصل بود تونستم استخدام بشم با بدبختی و شروع به کار کردم … من اصلا آدم مذهبی ای نیستم ولی این شرکت همه مذهبی بودن و واقعا سر و کله زدن باهاشون سخت بود ولی مجبور بودم و کارمو ادامه میدادم. من اسمم اشکانه و صد و هفتاد و پنج قدمه، از بچگی احساس بی بودن داشتم و خیلی از اوقات دوست پسر داشتم ولی رابطه دوطرفه.
یه سالی هم هست با دختر عمم نسترن ازدواج کردم. توی شرکت یه راننده داشتیم که تقریبا چهل ساله بود، قد و هیکل درشتی داشت و چهره ی کاملا مردونه و چهارشونه با یکم ریش. کم کم فهمیدم مجید با بقیه فرق داره و اصلا هم مذهبی و نیست و آدم باحالیه و باهاش رفیق شدم و کم کم فهمیدم اهل عرق و اینا هم هست چند بار رفتم خونشون عرق خوری و یکی دوبار پای بساط تریاکش نشستم.
مجید بچه آبادان بود و زن و بچه هم نداشت و تنها زندگی کرد. تقریبا صد و نود قدش بود و بالای صد کیلو وزن داشت و آدم مشتی ای بود. یه شب خونشون بودم داشتیم مشروب میخوردیم و کسشر می‌گفتیم پشت بقیه و مسخره کردن این مذهبی ها … جفتمون مست شده بودیم و من رفتم دستشویی و اشتباهی آب به همه جام پاشید و خیس خیس شدم با اون اومدم بیرون که مجید من و دید خندید و گفت چه گندی زدی به خودت کثیف کردی خودتو که همینجوری که نشسته بود داشت عرقشو میخورد گفت برو حموم خودتو بشور برات لباس بیارم
منم رفتم حموم خودمو شستم و لباسامو عوض کردم مستیم تقریبا پریده بود
مجید رو صدا زدم که حوله بیاره برام اونم مست مست اومد اومد داخل با حوله منم لخت بودم کامل منو دید واستاد یکم نگام کرد گفتم چیه مجید؟؟؟ گفت جون چه سفید و تمیزی ( من کلا بدنم مو نداره پامم کم مو داره موی کونمم همیشه میزنم) خندیدم گفتم حوله رو بده یخ زدم که اومد داخل چنگ انداختم رو کونم گفتم چته چی کار می‌کنی که دوباره کونمو محکم تو دستش چلوند دستاش اینقدر بزرگ بود که کونم توش جا میشد
گفت جوننننننن بیا اینجا ببینم مجید مست مست بود منم ترسیده بودم خواستم خودمو ازش جدا کنم که دیدم زورم اصلا بهش نمیرسه دیدم داره لخت میشه گفتم مجید کسخل چکار می‌کنی لباساشو کامل درآورد کیرش خوابیده هم قد کیر من بود و کلفت تر دوباره گفت جون و انگشتشو فرو کرد تو کونم منم چون سکس از کون داشتم انگشتش تقریبا راحت رفت تو تو همون حالت مستی گفت جونننننن بیا اینجا خوشگله و هولم داد پایین اصلا نمیتونستم مقاومت کنم زورش خیلی زیاد بود کیرش جلو صورتم بود و هنوز خوابیده بود سرمو هل داد سمت کیرش مقاومت کردم و نمی‌خواستم این کار رو کنم اون هنوز مست بود ولی برا من پریده بود منم پسرای هم سن و سال خودم و خوشگل رو دوست داشتم نه یه نره غول چهل ساله که مثل گوریل بود … سرمو نگه داشتم که زد زیر گوشم … اینقدر محکم زد چشام سیاهی رفت بدنم شل شد کیرش که حالا تقریبا راست شده بود رو کرد تو دهنم
به زور سرمو عقب آوردم گفتم کسکش چکار می‌کنی که این دفعه با اون دستای بزرگش زد تو سرم از درد گریم گرفت … فهمیدم این که مسته هیچی نمی‌فهمه منم زورم به این غول بیابونی نمیرسه باید حرف گوش کنم و شروع کردم خوردن کیرش … تقریبا بیست و دو سه سانت میشد کیرش قطرش دو برابر کیر من اینقدر بزرگ بود که سنگینیش رو تو دهنم حس میکردم تا جایی که میشد میکرد تو دهنم آب دهنم می‌پاشید داشتم بالا میاوردم سرمم درد میکرد و گریه هام در اومده بود هرکار میکردم زورم نمی‌رسید بکشمش عقب هراز گاهی کیرش رو درمی‌آورد میکوبید تو صورتم کیر سیاه و بزرگش به اندازه دستاش درد داشت دوباره میکرد تو دهنم تند تند تلمبه میزد
یکم که گذشت درآورد کیرش نفسم بند اومده بود بلندم کرد چسبوند منو به دیوار کیرشو گذاشت دم کونم گفتم تورو خداااااا نکننننن ولم کن مجید فقط خندید و شروع کرد فشار دادن داشتم جر میخوردم ولی تو نمی‌رفت کیرش از بس بزرگ بود محکم میزد در کونم که یهو داد کشیدم گفتم مجید جون مادرت بسه اونم تا می‌تونست فشار داد فقط سرش رفت داشتم مثل بچه‌ها از درد گریه و التماس میکردم که یهو بلندم کرد برد منو تو اتاق
بدنم مثل پر بود تو دستش اینکارو که کرد قلبم تند تند زد یه حسی بهم دست داد و منم پرت کرد رو تخت تلو تلو خوران رفت یه کرم آورد شروع کرد انگشت کردنم منم هرکار میکردم نمیتونستم از زیر دستش در برم انگشتاش کلفت و دراز بودن شروع کرد دو تا تو کردن که کم کم آه و نالم در اومد اونم گفت جوننننن اینقدر مست بود حرف نمی تونست بزنه یکم کونمو دادم بالا کیرم راست شده بود بالاخره یکم داشت حال میداد هرچند زیر همچین مردی بودن هیچوقت برام خوشایند نبود یکم که انگشتم کرد دوباره کیرشو کرد تو کونم آخخخخخخخخ مجید

🌛داستان شبانه🌜

25 Nov, 03:56


نمیره تو رو خدااااا ولم کننننننن که کل بدنشو

انداخت روم احساس کردم پاره شدم کونم سختتتتتتت فقط داشتم داد میزدم اونم تا می‌تونست فشار میداد مطمئن بودم هنوز سر کیرش نرفته تو کونم گفتم تو رو خدا چربش کننننن توروخدا ولم کننننن اونم میگفت جوننننن چه نازی داره بچه کونی
داشتم جر میخوردم داشتم از هوش میرفتم اونم فقط کیرشو فشار میداد انگار فهمیدم نمیره تو دوباره کیرشو کرد تو دهنم وحشیانه تلمبه میزد به زور کیرشو درآوردم گفتم مجید جون مادرت بذار خودم بخورم جرم دادی که یکم آروم شد نشست منم نشستم شروع کردم خوردن کیرش
اینقدر میترسیدم دوباره بیاد روم که شروع کردم از بالا تا پایین کیرشو لیس زدن کسکش شیو هم نکرده بود کیرش اینقدر بزرگ و کلفت بود که رگاشو تو دهنم حس میکردم همشو لیس میزدم و همزمان جق میزدم براش بیست دقیقه براش ساک زدم تا آبش اومد و اینقدر زیاد بود که همه صورتم خیس شد
اون که افتاد خوابید و منم با بدبختی و لباسای کثیف و خیس جمع کردم رفتم خونمون
فرداش مجید از من معذرت خواهی کرد و حسابی شرمنده بود ببخشید مست بودم نفهمیدم عذرمیخوام چند وقت کلا کاری به کار هم نداشتیم و هربار منو میدید عذرخواهی میکرد و رابطمون عادی شد یکم بعدش قرار شد یه مأموریت خارج از شهر برم مجید هم راننده بود باهم رفتیم توی ماشین سعی کردیم عادی باشیم و شوخی خنده کنیم شب توی هتل موندیم توی اتاق بودیم من رفتم روی تخت بخوابم که مجید اومد کنارم گفت ببخشید اون شب مست بودم و عذرمیخوام و اینا منم گفتم اوکیه تموم شد دیگه دیدم نشسته پیشم گفت دستشو گذاشت رو رون پام آروم نوازش داد و گفت ببین من اون شب مست بودم اذیتت کردم ولی قول میدم یکاری کنم حال کنی من گفتم مجید بسه دیگه این همه معذرت خواهی کردی ول کن گفت اشکان تو خیلی خوشگلی خیلی کونت بزرگ و خوبه من هرکیو کردم خودش برگشته پیشم و دستشو برد سمت کونم گفتم مجید ول کن زشته دستشو آورد گذاشت رو صورتم گفت چقدر تو خوشگلی پسرجون میدونم کون میدی ناز نکن گفتم مجید تو خیلی بزرگی پارم کردی نمیتونم گفت جوننن داره ناز می‌کنه بابا مست بودم یه جوری میکنم عاشق کیرم بشی و دستشو گذاشت رو کونم کم کم ضربان قلبم رفت بالا گفتم مجید ول دیگه که منو کشید سمت خودش یه لب محکم گرفت گفت چه لبایی داری جونننننن
همزمان شروع کرد کونمو انگشت کردن دیگه شل شده بودم دستمو گذاشت رو کیرش و لباسمو درآورد شروع کرد سینمو خوردن که آه کشیدم گفت جونننن شروع کردم همزمان کیرشو مالیدن از رو شلوار کیرشو درآوردم هنوز باورم نمیشد بزرگتر از قبل بود انگار رگاش زده بود بیرون کامل شیو کرده بود شبیه کیر سیاهپوستا تو پورن بود شروع کردم خوردنش سرشو لیس میزدم رو رگاش زبون می‌کشیدم رفتم پایین خایه هاشو کردم تو دهنم اندازه مشتم بود خایه هاش دوباره رفتم سمت کیرش به زور سر کیرش تو دهنم جا میشد سفت و کلفت و خوشمزه ولی هنوز میترسیدم با این منو بکنه بلندم کرد و شصت و نه شد کیرشو کرد تو دهنم خودش رفت سوراخ کونمو خورد که آههههههههه کشیدم گفتم جوننننننن اونم خندید و گفت گفته بودم عاشقش میشی کهههه منم تند تند کیرشو میخوردم اونم زبونش تو کونم بود چنگ میزد بلندم کرد سگی نشستم چند تا محکم زد رو کونم که قرمز شدم گفتم اوفففف آروم تر مجیدددد گفت جونننننن چه دخترییییی یه انگشتشو کرد تو دهنم کونمم چرب کرد شروع کرد انگشت کردنم انگشتش زبر و گنده بود داشتم انگشتش رو ساک میزدم و دوتا کرده بود تو کونم داشتم انگشتشو درآورد از دهنم سه تا کرد تو کونم که شروع کردم اه اه کردن قشنگ عقب جلو میکرد تو کونم منم میگفتم جوننننن انگشتم کن انشگتم کون اونم می‌خندید می‌گفت آره خوشگل من حال می‌کنی نه؟؟ ارههههههه حال میکنم
اومد پشتم کیرشو چرب کرد شروع کرد داخل کردن گفتم مجید اون نه بخدا نمیره گفت ساکت خوشگل من عاشقش میشی تحمل کن و شروع کرد کردن کیرش تو کونم باز درد تمام وجودم گرفت داغ شدم واقعا نمیتونستم کیرش هیولا بود آروم آروم سرشو کرد تو احساس کردم ریدم گشاد شدم یکم نگه داشت درآورد که یه گوززز دادم گفت جونننن و محکم زد رو کونم گفتم مجید نمیشه بخدا خیلی کلفته اونم گفت من بلدن اشکان جون تحمل کن و شروع کرد سینه هامو نوازش کردن و کیرشو توم کردن کم کم احساس کردم دارم عادت میکنم ولی خیلی درد داشتتتتت که یهو بدنمو سفت گرفت و فشار داد تو پاره شدم مجیدددددددد و داشت اشکم درمیومد از دفعه قبل که بهم تجاوز کرده بود عملا بهتر بود ولی بازم نمیتونستم تحمل کن همونجا نگه داشت و شروع کرد قربون صدقم رفتن می‌گفت تحمل کن عزیزم برا منی تو عاشق کیرم میشی خوشگله ها؟؟؟ کیر منو نمیخوای؟؟ چه کون خوشگلی داری از دخترا بهتری کهههه سفیدددد گوشتتتت جونننن منم کیرش توم بود و جندش بودم پس باید لذت می‌بردم از این حرفا کم کم شروع کرد تلمبه زدن درد و لذت قاطی بودن و هم از درد هم از لذت اه اه میکردم احس

🌛داستان شبانه🌜

25 Nov, 03:56


اس میکردم کونم دیگه حس نداره
دیگه تمرکز کرده بود رو تلمبه زدن و حرف نمی‌زد منم فقط آه و ناله میکردم دردم کمتر شده بود ولی هنوز درد داشتم گفتم مجید کی میای پاره شدم بخدااااا دو تا محکم زد رو کونم گفت خفه شو دیگه کونی کسکش و محکم تر تلمبه میزد یه جورایی لذتم بیشتر شد منم خفه شدم خودشو انداخت روم داشتم زیرش خفه میشد پشمای بدنش رو بدن کم موی من و بوی عرقش حس جدیدی بود برام ولی واقعا کونم جر خورده بود ده دقیقه روم تلمبه زد تا کونم داغ شد و همه آبشو ریخت رو کونم
از روم بلند شد من داشتم میمردم گفت خوبی؟؟ حتی نمیتونستم جواب بدم کونمو یه بوس کرد و شروع کرد مالیدنش بلند شدم دیدم ارضا شدم گفت جونننن گفتم عاشقش میشی که بعدم رفتم حموم که پشتم اومد یه جورایی مثل دخترا باهام رفتار میکرد می‌بوسید نوازشم میکرد منم حال میکردم داشتیم دوش می‌گرفتیم که خودم دستمو گذاشتم رو کیرش شروع کردم مالیدن گفت دختر خوشگل من کیر میخواد ؟؟؟ حشری میشدم اینجوری باهام حرف میزد هم مهربون بود هم یکم تحقیرآمیز با اون بدن گنده و مردونه در برابر من حس باحالی بود گفتم آره و نشستم شروع کردم خوردن کیرش تو دهنم داشت بزرگ میشد خیلی حال میداد تا میشد خوردم از حموم اومدم بیرون نشست رو تخت گفت بیا بغلم خوشگله منم رفتم بغلش نشستم رو پاش گفت بیا بشین رو کیرم گفتم مجید نمیره بخدا درد دارم خندید گفت باشه و منو برگردوند شروع کرد خوردن کونم کونمو جوری میخورد که فقط آه می‌کشیدم میخورد و انگشت میکرد گفتم بکننننن بکنننن گفت چی ؟؟ گفتم کیر میخوامممم گفت جوننننن و شروع کرد کردن اینقدر تلمبه زد تا آبش اومد منم دو سه باری زیرش ارضا شده بودم
بعد از اون سکسامون شروع شد و من بیشتر از زنم با مجید سکس داشتم و رابطم با نسترن هم سردتر از قبل شد … واقعا عاشق کیرش شده بودم اونم خیلی مهربون باهام رفتار میکرد و اصلا تحقیر یا بدگویی نمی‌کرد مگر توی سکس اونم حدشو رعایت میکرد… به مرور نسترن غر میزد و سکس می خواست و منم حسی برای کردن نداشتم با اینکه نسترن واقعا توی دخترا خیلی خیلی سکسی بود … یبار داشت غر میزد تو اصلا مرد نیستی و اینا من دیگه نمیتونم تحمل کنم منم گفتم برو هر کار میخوای بکن و رفتم شب پیش مجید
نشستیم عرق خوردن و بعدش نشستم روی پاش و شروع کردم به مالیدن کیرش داشتم از دعوام با نسترن میگفتم اینکه گفته طلاق میخواد و اینا همزمان که کیرش داشت بزرگ میشد گفت راستی ببینم این نسترن خانم رو قایمش می‌کنی چرا؟؟ منم عصبانی بودم گفتم این جنده چیه قایمش کنم بیا و شروع کردم بهش عکساشو نشون دادم احساس کردم کیرش سنگ شد و گفت چقدر خوشگله زنت منم عکسای سکسی نسترن رو نشون دادم که دیدم زوم کرده رو عکسا فقط یه عکس ازش آوردم که یه بیکینی سیاه تنشه روی پوست سفید و کون و سینه ها گندش بی‌نظیر بود اونم سرمو کشید سمت کیرش و تا ته فرو کرد تو فهمیدم حسابی حشری شده از عکسای نسترن بعدشم شروع کرد کونمو کردن و یکم فرق کرده بود اخلاقش می‌گفت کونی من کیه؟؟ جنده ی من کیه ؟؟ دوست داری کیرمو؟؟ پارت میکنم منم داشتم حال میکردم می‌گفت توی کونی چجوری زن داری ؟؟؟ هاااا؟؟؟ میزد محکم رو کونم و همه بدنم می‌لرزید کیر بیست و پنج سانتی کلفتش داشت جرم میداد و منو میزد و فحش میداد چه زنی تو داری کونیییی حیف اون زننن منم گفتم آرهههههه من فقط باید بدم حیف زنمممم گفت جوننننن آرههههه زن گوشتت کیر باید بره توش نه دودول توی کونیییی منم ارهههه من کونیم خودم زنتممممممم که کل آبشو تو کونم خالی کرد اینقدر حال داد سریع کیرشو گرفتم که بوی کونم و آبشو میداد خوردم و پاک کردم تمیزش که کردم مجید گفت حال کردیااا بعدم ولو شدیم
به مجید گفتم از زنم خوشت اومد نه؟؟ گفت آره چه چیزیه گفتم میخوای بکنیش؟ گفت معلومه گل پسر همچین کسی رو کی نمی‌خواد بکنه ؟ دیدم بهترین فرصته من حس خاصی به نسترن نداشتم از اونور همش غر میزد و تهدید به طلاق می کرد با این کار میتونستم هم دهنشو ببندم هم دست بالارو داشته باشم گفتم اوکی کنم میتونی مخشو بزنی؟ گفت معلومه گفتم حله
شیر حموم چند روز بود خراب شده بود با مجید هماهنگ کردم به بهونه ی اون بیاد خونمون از اونورم میدونستم نسترن تشنه ی کیره و احتمالا راه میده یه روز تعطیل قرار شد مجید بیاد برا تعمیر شیر به نسترن گفتم تعمیرکاره و مجید اومد مثلا همو نمی‌شناختم شروع کرد ور رفتن تو حموم و منم مشغول کارام بودم نسترن هم یه شلوار جذب و تیشرت گشاد پوشیده بود ولی برجستگی سینه و کونش معلوم بود مجید هم سعی میکرد با نسترن یکم صحبت کنه و لاس بزنه و کارشو طول میداد منم هی میرفتم اینور اونور مجید کارشو کنه یهو دیدم نمیشه اینطوری به نسترن گفتم برام کار پیش اومده باید برم چند ساعت دیگه میام تو باش پیش اوستا نسترن هم اوکی داد و مثلا درو بستم ولی بیرون نرفتم و ت

🌛داستان شبانه🌜

25 Nov, 03:53


سامی و زندایی





























@night_story99
















#زندایی

















سلام راستش اولین بارم هست داستان مینویسم و قبل از اینکه خودم داستان بنویسم همیشه فکر میکردم همه ی داستانا کصشر یا دروغه ولی وقتی خودم میخوام بنویسم حتما شاید خیلی دیگه از داستانا هم واقعیت داشته باشن؛ خب بگذریم بریم سراغ داستان من و زن داییم
من الان ۲۸ سالمه که این داستان رو مینویسم و برمیگرده به ۸ سال قبل وقتی ۲۰ سالم بود و زن داییم اون موقع ۳۱ سالش بود؛شاید باور نکنید ولی اولین بار تو عروسی داداشم دیدمش حتی داییم رو هم قبل از اون موقع ندیده بودم چون تو یه شهر دیگه هستن و اون موقع ماشین هم نداشتیم هیچکدوم ، عروسی داداشم بود و اومده بود عروسی بعد از عروسی اومدن خونمون تازه یه دختر کوچولو گیرش اومده بود یکسالش بود تقریبا رفتم یه چیزی از مغازه گرفتم برگشتم یهو صدام زد آدامس نخریدی گفتم نه الان میرم میگیرم فوری رفتم گرفتم و برگشتم بعدش بهم گفت شمارتو بده زن داییت تا حالا که نشناختمت ، عروسی تموم شد و رفت و ۶ ماه گذشت تو این ۶ ماه با هم حرف میزدیم و پیام میدادیم حال هم دیگه رو میپرسیدیم؛ بعد ۶ ماه رفتم شهرشون و رفتم خونشون ، داییم هم کارش جوری بود که تقریبا فقط جمعه ها میتونس بیاد خونه و فقط بعضی شبا برا خواب میومد؛ خلاصه من خونشون بودم و شب اول داییم بودش بهم گفت فردا با هم بریم سر کار من باهاش رفتم ولی دیگه پس فردا زن داییم بهش گفت نه فردا منو باید ببره وسایل بگیرم فردا باهات نمیاد، فردا شد رفتیم وسایل گرفتیم برگشتیم خونه یهو تو آشپزخونه یه جوری بودم وقتی از پشت دیدمش یهو رفتم کنارش و صورتشو بوسیدم که یه جوری شد و رفتش و باهام حرف نزد دیگه شب هم دایی نیومد خونه منم از ترس تو یه اتاق دیگه خوابیدم؛ فردا صبحش دیدم اومده کنار تختم نشسته و بیدارم کرد گفت چرا بوسیدیم گفتم ازت خوشم میاد حتی اگه بری به داییم بگی (زن داییم قدش تقریبا ۱۷۰ میشه وزنش تقریبا ۷۰ و یه بدن کاملا سرخ و سفید و گوشتی با سینه های ۷۵ که ادمو دیوونه میکنه)گفت پس خوشت میاد ازم گفتم اره خوشم میاد گفت از چی خوشت میاد گفتم از همه چی خیلی هیکل خوبی داری ، آروم آروم همینجور که حرف میزدیم کنارم دراز کشید دستمو میکشیدم تو موهاش و چیزی نمیگفت دوباره بوسیدمش ولی ایندفعه چیزی نگفت که دیگه لبامو گذاشتم رو لباش که خودش شروع کرد به خوردن لبام(الان که اینا رو مینویسم کنارش دارم جق میزنم چون شاید ۲۰ بار فقط کردمش و دیگه بهم نداد ، الان واقعا همش جلو چشامه)همینجور که لباش رو میخوردم دستمو آروم بردم سمت شکمش و دست میکشیدم رو شکمش همینطور لباشو میخوردم و دستامو بردم زیر لباسش و سینه هاش رو گرفتم ، خودم رو انداختم روش دیدم چشاشو بسته آروم لباسشو دراوردم و بعد سوتینش رو باز کردم؛ عاشق سینه هاشم؛ همیشه سینه هاش از هر چیزی بیشتر شهوتی میکرد منو؛ عین دیوونه ها سینه هاشو میخوردم و فقط آه و ناله میکرد،لباس خودمو دراوردم و فقط شورتم تنم بود ، یه ساپورت تنش بود فوری درش اوردم یه کص سفید و یه کون خوش هیکل که وقتی نگاش میکردی آبت میومد ، شروع کردم لیس زدن کصش (قبلا یه جا ۸ روش کص خوری رو خونده بودم) همونجوری براش میخوردم و لیسش میزدم تا ته زبونمو میکردم تو کصش آه و ناله میکرد و بدنش رو پیچ و تاب میداد بلند شد شورتم رو دراورد و بهم گفت خیلی با تو لذتش زیاده وقتی اینو گفت با خودم گفتم باید جوری بکنمش که همیشه بهم بده پس بعد از اینکه سیر بدنشو لیس زده بودم از تخت اومدم پایین و کشیدمش کنار تخت و داگی امادش کردم کیرمو میکشیدم لای کصش دیوونه شده بود یهو خودش کیرمو گرفت و کردش داخل کصش و بهم گفت فقط بکن ازش پرسیدم سکس رومانتیک دوس داری؟ گفت نه خشن بکن جرم بده؛ این همون چیزی بود که آرزو داشتم بشنوم اون لحظه چون عاشق سکس خشن هستم شروع کردم تلمبه زدن داخل کص زن داییم و زیرم آه و ناله میکرد ، کون سفیدش رو سرخ کرده بودم بس زده بودم رو کونش و فقط میگفت تندتر بکن تندتر جرم بده ؛ عین دیوونه ها تو کصش تلمبه میزدم پوزیشنش رو عوض کردم و لنگاش رو دادم بالا و تا ته میکردم تو کصش و داد میزد بکن زود باش جرم بده (هیچوقت اولین سکسم باهاش رو فراموش نمیکنم که چطور بهم حال داد)سینه هاش رو میخوردم و تلمبه میزدم بعد از نزدیک به نیم ساعت داشت آبم میومد و دیگه داشت التماس میکرد بهم ميگفت تمومش کن جون خودت تمومش کن وای دارم میمیرم تو رو خدا بسه دیگه آبتو بیار، بهش گفتم کجا بریزم گفت بریزش رو سینه هام خودش برا جق زد تا آبم اومد و ریخت رو سینه هاش بعد بغلم کرد و گفت هیچوقت تو زندگیش چنین لذتی رو نبرده این اولین سکس من با زنداییم بود اگه دوس دارین بقیه شون رو هم بنویسم بهم بگید؛ هر وقت هر کی رو تونستید بکنید چون اگه شما اون رو نکردید میره به کسی دیگه میده دوستتون دارم





















نوشته: سامی













@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

25 Nov, 03:52


خواهرم زندگیم رو نابود کرد




























@night_story99













#سوءاستفاده

#خاطرات_کودکی





















سلام من م ح. این یک داستان واقعی است کسی بخواد باور کند یا باور نکند الان که این داستان را می‌نویسم ۴۳ سال دارم داستان برام زمانی اتفاق افتاده که من پنج یا شش سال داشتم ما تو روستا زندگی میکردیم من فرزند هفتم خانواده بوده خواهر بزرگم که یازده سال از من بزرگ بود و به شدت زمان حشر ی گری ش بود ولی من بچه بودم نمی دونم با مردان بزرگ سکس داشت یا نه خواهرم به شدت حشری بود و هر جا فرصت میکرد از من استفاده جنسی میکرد برای مثال منو به طویله میبرد و پشت می‌خوابید و در طویله چوب میزاشت تا از بیرون باز نشه و شلوارشو میکشید پایین و منم لخت میکرد با کیر کوچلوی من بازی میکرد میک میزد بعد میگف بزار تو کوسم منم به شدت عادتی شده بودم و ناخواسته همیشه دنبالش بودم یکی دوسال از من استفاده کرد هر موقع برا حمام می‌رفت به بهانه شستشوی من حموم کردن من منو با خودش میبرد و استفاده میکرد بعد دوسال با یه پسر هم سن خودش فرار کرد و زن اون شد ومن و بدبختی برام تا آخر عمر حالا می‌پرسین چه بدبختی من که عادتی شده بودم به سن نوجوانی که رسیدم صورتم مو در نیاورد و به هم سن های خودم که می‌دیدم کیرشون بزرگه و کیر من رشد نمیکنه تا اینکه خودم متوجه این کار شده بودم که کیرم رشد نمیکنه و خجالت می‌کشیدم پیش کسی این حرفو بگم و زندگی بدون هدف و پوچ دست به بیضه هام میزدم اصلا بیضه ای تو کیسه نبود و روز به روز یک چاق بدون مو بودم تو سن ۲۲ سالگی تنهایی به یک دکتر پوست مو رفتم گفتم صورتم مو نمیاد دکتر خانم بود فامیلاتون کسی این شکلیه؟گفتم نه ازم پرسید آلت جنسی تو رشد کرده با ترس و خجالت گفتم نه اشکال داره برداشت یه معرفی نوشت به یه دکتر دیگه متخصص غدد چند سال گذشت شد بیست وهف سالم همه به دید بچه نگام میکردن صدام نازک و زنونه بود تو بیست و هفت سالگی گفتم خدایا یا منو بکش یا از این زندگی نجاتم بده با ترس و خجالت به یک دکتر متخصص غدد مراجعه کردم مرد بود گفتم صورتم مو نمیاد گفت شلوار بکش پایین نزدیک بود فرار کنم ولی گفت خجالت نکش باز کن باز کردم معاینه کرد سونو گرافی و آزمایش رفتم سونو گرافی یه سونوگرافی مرد بود کشیدم پایین نگاه کرد گفت چند سالته گفتم بیست هفت چیزی نگفت و جواب نوشت برا دکتر رفتم پیش دکتر جوابارو دید گفت گفت تو بیضه نداری و بیضات کلا آب شدن رفتن گفتم خوب برام دارو تجویز کرد و گفت تا این لحظه علم و نمیتونی بچه دار بشی ولی میتونی با این داروها به نزدیکی به یک خانم و مودار شدن صورتت برسی بیضه هام در اثر استفاده قبل از رسیدن به بلوغ. از بین رفته بودن نه زوری داشتم نه قیافه مردونه و نه خیلی چیزهای دیگه اصلا به خانم ها و دختر ها حسی نداشتم تا اینکه آمپول های که دکتر واسم تجویز کرده بود استفاده کردم صورتم جوش زد یواش یواش. مو درآورد وکلا بدنم مویی شد حسم به خانم ها عوض شد و یواش یواش حالت مردونه به من دست داد این داستان یک عبرت است و آموزنده خواهشاً از بچه ها قبل از رسیدن به سن بلوغ استفاده جنسی نکنید و به بقیه هم تذکر دهید

پایان قسمت ۱

اگر علاقه داشتین قسمت دو و سه هم خواهد داشت.































نوشته: ناشناس






























@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

25 Nov, 03:50


سرشو با حالت تاسف تکون داد گفت میگم دکتر بیاد معاینتون کنه.
هیچکس حرفامو باور نمیکرد ولی من بیخیال نشدم دو ماه طول کشید تا خواهر مملی، فاطمه رو پیدا کنم
اشک از چشماش می‌ریخت گفت: تموم خصوصیات ظاهری که گفتی مشخصات برادر منه ولی ده سال پیش برادر من فوت شد
چیزایی که میشنیدم رو نمیتونستم باور کنم
×چرا فوت شد؟پدر مادرت چی؟
با گریه جواب داد: من ازدواج کرده بودمو تو شهر پیش شوهرم زندگی میکردم
مملی مثل پسرای دیگه نبود و احساسات زنونه داشت مثل اینکه با یه مردی ارتباط داشت بابام هم از موضوع باخبر شد
یه شب که انگار خودش نبود رفت سر داداشمو با چاقوی بزرگش برید بعد اینکه از زندان آزاد شد همیشه عذاب وجدان داشت پنج سال بعد مرگ مملی اون مسافر خونه قدیممون آتیش گرفتو مامانمو داداشمو بابام تو آتیش سوزی جونشون از دست دادن
روستایی ها میگفتن آتیش سوزی عمدی بوده و یه جورایی خودکشی بوده
نمیتو

نستم جلوی گریمو بگیرم:اگه اونا چند ساله فوت شدن پس چجوری من چند روز پیششون بودم
جوابی نداشت بده
دکترا میگفتن دچار توهم تو حالت بیهوشی شدم بخاطر همین فکر میکنم اون اتفاقا واقعیه
پایان






































نوشته: جهان




































@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

25 Nov, 03:50


×تا حالا از عقب تجربه نکردی؟
*ن هیچوقت نتونستم ولی بدجور دلم میخواد
×نرم کننده یا روان کننده ندارم دردت میگیره
رفت از تو اتاقش تو پیاله روغن مایع آورد با این بکن
امکانات کم بود و مجبور بودیم باهاش کنار بیایم
به شکم خوابید رو تخت کونشو یه خورده داد بالا لپای کونشو از هم باز کردم سوراخشو با روغن چرب کردم به کیر خودمم روغن مالیدم
چند باری انگشتمو کردم داخل تا سوراخش باز بشه
یکم کونشو سفت کرد
×اگ خودتو سفت کنی درد زیادی میکشی
کیرمو گذاشتم دم سوراخش فشارای ریزی میدادم آروم آروم کله کیرم داخل رفت
سرشو عقب چرخوند تو چشمام نگاه کرد؛وای چقدر میسوزه
×اگ دردت میاد ادامه ندم دوست ندارم اذیت بشی
*ن میخوام حسش کنم هر چقدر هم درد داشته باشه

کیرمو کشیدم بیرون یکم دیگه روغن زدم فشار که دادم سرش راحت تر از قبل رفت داخل آروم کیرمو عقب جلو میکردم تا نصفش رفته بود تو مملی از لبه تخت گرفته بود و آی آوی میکرد
فشار کیرمو بیشتر کردم حس کردم تا ته داخل رفته
ناله هاش بلندتر شده بود و منم تندتر میکردمش
دو دقیقه ای تو این حالت کردم تا اینکه حالت فرغونی شدیم پاهاشو باز کردم
سر کیرمو فشار دادم یه آخی گفت و شروع کردم به تلمبه زدن کیرمو تا ته میکردم توش ولی یواش تلمبه میزدم
دستش چرب شده بود و داشت با کیرش جق میزد با ی دستش به سینمو بازوم دست میکشیدو ناله میکرد
کیرم داشت آتیش میگرفت شدت تلمبه هام تندتر شد و با فشار تمام آبمو تو کونش خالی کردم
نفس راحتی کشیدم و کیرمو ثابت نگه داشتم
*تند تند بکن آبم داره میاد
تو همون حالت که آبم اومده بود محکم تلمبه میزدم که ناله بلندی کرد و آبشو ریخت رو شکمش
تو چشماش نگاه کردم لبخندی زدو لبای همو بوسیدیم
بعد اینکه خودمون شستیم تو بغلم خوابید
*میشه لباس نپوشیم و همینجوری بخوابیم؟
×بابات اینا یهو نیان بالا؟
*گفتم ک میدونن همه چیو ولی درو قفل میکنیم که مزاحم خوابمون نشن
سرش رو بازوم بود و دستش بین موهای سینم
برخورد پوست به پوست بدون هیچ پوششی زیر پتوی سنگین قدیمی لذت عجیبی داشت
صبح شد از خواب بیدار شدم سردرد عجیبی داشتم با یه لیوان شیر و چند تا خرما خودمو سیر کردم
صابر صدام کرد: سلام آقا ماشینتون امادس گذاشتنش همون جایی که اونشب تصادف کردید
×خب چ کاریه میاوردن همینجا دیگه
من بهشون گفتم آقا ولی گوش نکردن
×مملی کجاست؟
داره حاضر میشه شما رو بدرقه کنه تا دم ماشین
مملی از پله ها پایین اومد از اون شور شوق روزای قبلش خبری نبود صورتش کاملا خسته و ناامید بود
نگاهش کردم هی مملی چرا ناراحتی
اومد حرف بزنه زود باباش وسط حرف پرید:از اینکه شما دارید میرید ناراحته آخه بهتون عادت کرده بود
×به خودشم گفتم براش موبایل میگیرم همیشه باهم در ارتباط هستیم حتی اگه بخواد میتونه بیاد تهران پیشم زندگی کنه مدرسشم ادامه میده البته اگه شما اجازه بدید
صابر با خنده جواب داد آره فکر خوبیه
به مملی اشاره کرد زودتر برو برسونش
اومدیم بیرون صداش کردم هی مملی چرا حرفام خوشحالت نکرد
بغض تو گلوش بود و گفت چرا خوشحالم
×قیافت که اینو نشون نمیده
*آخه دلتنگت میشم
×قول میدم زود به زود همو ببینیم حتی اگه بخوای میتونی کلا بیای پیشم
حرفی نزد و جلوتر از من حرکت میکرد
حجم برف کم شده بود نزديک جاده‌ شدیم
وایساد نگام کرد دستامو گرفتو اشک تو چشماش حلقه زد
*خیلی دوست دارم هيچ وقت فراموشت نمیکنم
دست به صورتش کشیدم اشکاش رو پاک میکردم
×چرا جوری حرف میزنی ک دیگه قرار نیست همو ببینیم
دستامو محکم تر گرفتو فشار داد:مواظب خودت باش سعی کن منو به یادت بسپاری تنها چیزی که ازت میخوام همینه
×هی هنوز نمیفهمم چرا اینجوری میگی
نگاهم به جاده افتاد کنار ماشینم آمبولانس وایساده بود و داشتن ی مردی رو میذاشتن داخل
صداشون میومد نبضش میزنه زندست
به صورت اون مرد نگاه کردم چقدر شبیه من بود رفتم پایین نزديک تر شدم اون مردی که داشتن سوار آمبولانس میکردنش من بودم سرمو سمت مملی چرخوندم
بهم لبخند میزدو دست تکون میداد چهرش هی کمرنگ کمرنگ تر میشد
یهو سرم گیج رفتو بیهوش شدم
چشامو باز کردم دیدم تو بیمارستانم هنوز نمیدونستم چرا اینجام
از پرستار پرسیدم از کیه اینجام؟
جواب داد: سه ساعت پیش آوردنت چهار روز بود بیهوش بودی چون داخل ماشین بودی از سرما یخ نزدی خوش شانسی که زنده ای
مغزم هنگ کرده بود سِرمم که تموم شد به پرستار گفتم من چند روز پیش ماشینم خراب شد رفتم تو یه مسافر خونه قدیمی چجوری میگید بیهوش بودم
پرستاره خندید مثل اینکه اکسیژن مغزت پایین اومده تو خواب دچار توهم شدی
×هی خانم شوخی نمیکنم دارم میگم ی مسافر خونه بود ی چند روز مهمون ی خانم و آقایی که دو تا پسر داشتن بودم‌.

🌛داستان شبانه🌜

25 Nov, 03:50


وان کهنه که لبه اش هم ترک داشتو پر آب داغ کردم نشستم توش ریلکس کرده بودم
صابونو به بدنم زده بودمو کل آب کفی شده بود
در حموم باز شد مملی اومد داخل
سرمو چرخوندم: دارم حموم میکنم مگه نمیدونستی؟
*چرا ولی اومدم بدنتو مالش بدم تا خستگیت در بره
دستاشو آورد جلو از سر شونه هام گرفت و آروم مالید همینجوری که مالش میداد صورتشو بهم نزدیک تر میکرد
سرمو به سمتش چرخوندم و چند ثانیه تو چشمای هم زل زدیم چند سانتی‌متر بین منو لباش فاصله بود تو یه لحظه لبامون بهم چسبیده شد و لباش

و میخوردم از پشت سرش گرفته بودمو لبشو بیشتر تو دهنم فرو میکردم دستشو برد زیر آب کیرمو لمس کرد
لب بازی ما بدون وقفه ادامه داشت کیرم زیر دستش داشت راست میشد
چشمای سبزش با رنگ پوست سبزه ای که داشت جذابیت خاصی بهش داده بود
از وان بیرون اومدم بدنمو آب گرفتم تا کف هاش از بین بره مملی جلوم زانو زد کیرمو تو دستش گرفت و شروع کرد به خوردن
کیرم تو دهنش عقب جلو میشد
چند باری دندون زد کیرمو عقب کشیدم متوجه شد دارم اذیت میشم ولی سعی کرد بهتر بخوره ساک حلقی میزد و دیگه دندونش کمتر به کیرم برخورد میکرد مشخص بود نسخه کیرمو تا ته میکرد تو حلقش حتی وقتی عوق میزد بازم بیخیال نمیشد و ساک زدنو ادامه می‌داد
چند دقه ساک حلقی زد آبم داشت میومد از دهنش بیرون کشیدم و آبمو رو سینش خالی کردم
پاشد روبروم وایساد لباشو آورد جلو ازم لب گرفت چرخوندمش و از پشت چسبیدم بهش کیرمو به کونش میمالیدم و براش جق میزدم سرشو عقب برگردوند دوباره از هم لب گرفتیم کیرم شل شدمو تو دستش گرفتو باهاش بازی میکرد دستشو محکم دور کیرم حلقه کرد و سفت گرفتش یهو آبش اومد و رو انگشتام ریخت
دستمو شستم اونم ی آبی به بدنش زد
*دوست داری امشب پیشت بخوابم؟
×بابات اینا نفهمن؟
*اونا میدونن من از تو خوشم میاد
×واقعا؟قدرشون بدون این چیزا هنوز تو خیلی کشورهای غربی هم پذیرفته نیست
*میخوای بریم تو اتاق من بخوابیم؟
شب شد وارد اتاقش شدیم
تشک دو نفرو رو پهن کرد کنارش دراز کشیدم از بالای سرش آلبوم عکسو آورد
عکسای بچگیشو نشونم میداد و از خاطراتشون میگفت یه عکس پنج نفره از خودشون نشونم داد
×این دختره کیه؟
*خواهرم فاطمه اس
ولی بابات گفت فقط دو تا پسر داره
چشماش حالت اشک آلود شده بودن لبخند تلخی زد گفت آخه فاطمه چند ساله دیگه پیش ما نیست
×چرا پیش شما نمیاد مگه چ مشکلی باهاتون داره
*نمیتونه بیاد اون زندگی خودشو داره
×نکنه شوهرش اجازه نمیده؟
*مکثی کرد گفت آره همون شوهرش نمیزاره
آلبومو گذاشت کنار اومد تو بغلم سرش رو بازوم بود و دستاش دور کمرم
سرشو نوازش میکردم و چند باری صورتشو بوسیدم
تو بغلم بود و خوابم گرفت
از خواب که پاشدم دیدم مملی نیست رفتم پایین مملی سینی صبحونه رو آماده کرده بود وقتی منو دید ذوق زده شد: داشتم صبحونتو میاوردم بالا
حاج خانم زیر زیرکی نگام میکرد
ازش تشکر کردم گفتم صبحونه رو همینجا میخورم تو ام بیا باهم بخوریم
خنده رو صورتش بود نگاه مامانش کرد گفت منو آقا جهان دوست هم شدیم
مامانش از سر ناچاری لبخند زد:وای خوبه من برم به کارام برسم شما مشغول باشید
عصری رفتیم کنار خونشون قدم بزنیم ی گلوله برف زد بهم
×خودت خواستیا: چند تا گلوله برف درست کردم زدم بهش
دنبالش می دویدم اونم هی میخندید از پشت گرفتمش جفتمون هم افتادیم زمین
افتاده بودم روش تو چشمای هم خیره شدیم دست به صورتش کشیدم چشماشو بست لبخند رو صورتش نشست
لباشو بوسیدم چشماشو باز کرد با حالت بغض گفت هیچوقت فراموشت نمیکنم
+از اینجا که رفتم اولین کاری که میکنم برات موبایل میگیرم اینجوری همیشه باهم در ارتباط هستیم
*اگه از اینجا بری منو حتی یادت نمیاد
×چرا اینجوری فکر میکنی؟ من خیلی ازت خوشم اومده
صورتمو بوس کرد؛بریم داخل یخ زدم
موقع شام همگی باهم غذا خوردیم
مشغول بگو بخند بودیم و جوک های بی مزه صابر جو رو شاد کرده بود
انگار یادم رفته بود تو چ مخمصه ای گیر کردم
به همه شب بخیر گفتم رو تختم دراز کشیدم مملی درو باز کرد
پرید تو بغلم:امشبم پیشت بخوابم؟
از چونش گرفتم صورتشو بوس کردم:معلومه که آره
لباشو جلو آورد بدون معطلی لباشو کردم تو دهنم و شروع کردم به میک زدنشون
تیشرتامونو در آوردیم سرشو رو سینم گذاشت
*وای چ بدن پشمالویی داری دیشب خیس بودی خیلی به چشم نمیومد
×چیه بدت اومد؟اگ میخوای میزنمشون
*چرا بدم بیاد؟عاشقشم
دست به موهای سینم میکشید و از هم لب می‌گرفتیم شلوارمو در آوردم رفت پایین کیرمو تو دهنش کرد سعی میکرد تا ته بخوره آب دهنش کیرمو خیس کرده بود و پر تف ساک میزد کیرمو تند تر میخورد و
چند دقیقه ای ساک زد گفت میخوام کامل تجربش کنم

🌛داستان شبانه🌜

25 Nov, 03:50


سرشو پایین انداخت نمیدونست چی بگه
دوباره ازش پرسیدم چرا بابات دروغ گفت؟صبح داشتی میگفتی هنوز نمیدونه؟چیو نمیدونم؟
با تاخیر جواب داد شاید از قبل میدونسته شما میای اتاقو تمیز کرده
×از کجا میدونسته من میام مگه علم غیب داره؟
خب تو این فصل معمولا ماشینا تو جاده گیر میکن

ن
بلند شد از اتاق بیرون رفت
حرفاش و رفتاراش خیلی عجیب بود
غروب شد علی اومد گفت آقا نامتون رو تحویل پست دادم
×ممنون لطف کردی، میشه به مادرت بگی شامو بیاره بالا میخوام تو اتاقم بخورم
سرشو به نشونه تایید تکون داد و رفت
از بیکاری و کلافگی یکم چرت زدم وقتی بیدار شدم دیدم در اتاق باز شد
پسر نوجونه اومد داخل تو دستش سینی بود
سینی رو گذاشت کنارم
شام برنج و قیمه بود با دوغ محلی
اومده ک بره بهش گفتم اسمت چیه
*اسمم مملی هستش
×مملی مدرسه میری؟
*ن خیلی به خونمون دوره تا دوره راهنمایی خوندم بسمه دیگه
×یعنی برا آینده هدفی نداری؟
*هیچ هدفی ندارم
حوصلم سر رفته بود بهش گفتم میخوای شامو باهم بخوریم؟
*آخه این برای شماست
×خب خودم رضایت دارم دیگه برو یه قاشق برا خودت بیار باهم بخوریمش
اومدنش یکم طول کشید درو باز کردم اومدم دم پله ها که صداش بزنم
مکالمه مملی و مادرشو شنیدم
مادرش میگفت کم دم پره مرده شو موندنی نیست از من گفتن بود
*اگ باهاش دوست بشم شاید دیگه هیچوقت از اینجا نره
منو دیدن مملی گفت دنبال قاشق بودم الان میام بالا
ماتو مبهوت به حرفاشون فکر میکردم وسط غذا خوردن پرسیدم مملی داشتید راجب من حرف میزدید؟
یکم مکث کرد با تاخیر جواب داد آره آخه مامانم دوست نداره من با شما دوست باشم
×چرا دوس نداره؟مگه میخوای با من دوست باشی؟
*آره دوس دارم دوست صمیمی شما باشم
×یعنی چی موندنی نیست
*هیچی میگفت یعنی این باهات دوست نمیمونه بعد از اتمام کولاک از اینجا میره
×مگه تو رفیقی نداری؟
*ن هیچکس نیست چند ساله هیچ دوستی نداشتم
×چرا خب؟اگ بری مدرسه میتونی دوستو رفیق پیدا کنی
*اسم شما چیه؟
+اسمم جهانه
*حتما خیلی دلتنگ بچه هاتون هستید
+خوشبختانه زنو بچه ندارم
*میشه همیشه دوست هم بمونیم؟
انگشتشو آورد جلو خم کرد لبخند زدم انگشتمو دور انگشتش چرخوندم
+خب الان دوست همیم، چند سالته؟
*۱۶ سالمه شما چی؟
+منم ۴۳ سالمه
ظرف غذارو جمع کرد ازش تشکر کردم
گفت میشه آخر شب بیام پیشت از اون دستگاه یکم آواز گوش بدم
خندم گرفته بود:آره میشه هر وقت دلت خواست بیا
موقع خواب بود در اتاقم زده شد گفتم بیا تو
مملی وارد شد رو زمین نشست: میشه اون دستگاهو بزاری آواز بخونه
×بیا رو تخت کنارم دراز بکش کف زمین سرده
کنارم دراز کشید
ی لنگه هندزفری رو گذاشتم تو گوشش ی لنگه دیگش تو گوش خودم
آهنگ غریب آشنا گوگوش پلی شد
تا آخر گوش داد با هیجان و ذوق داد زد وای چقدر خوب بود
هندزفریو از گوشش در آوردم:آروم خیلی بلند حرف میزنی
تو چشمام نگاه میکرد و میخندید
دست رو سرش کشیدم
یهو بغلم کرد جا خوردم انتظار همچین رفتاری رو نداشتم
سرشو بالا آورد تو چشمام نگاه کرد
دست رو صورتش کشیدمو نوازشش میکردم
در اتاق زده شد: مملی بیا پایین بزار مهمونمون بخوابه
با عصبانیت گفت مامان باشه اومدم
تو چشمام نگاه کرد صورتمو بوسیدو رفت
از کارش شوکه شده بودم
صدای پچ پچ مملی و مامانش از اتاق روبرویی میومد رفتم گوشمو چسبوندم به در اتاقش:
*اینقدر مزاحمم نشو
بهت گفتم موندنی نیست خودتو داری اذیت میکنی
*از کجا میدونی موندنی نیست؟چرا نمیزاری با مردی که دوسش دارم وقتمو بگذرونم؟
بابات دیدتش گفت حالش خوب میشه نمیخوام وابستش بشی بعد رفتنش عذاب میکشی
*مامان عذابو وقتی کشیدم که بابا اونکارو باهام کرد هنوز تیزی چاقوی رو گلومو یادم نرفته الانم اون کاریم نداره تو شدی فضول زندگیم
حس کردم در داره باز میشه زودی دویدم تو اتاقمو درو بستم
هر چی بیشتر میگذشت بیشتر حیرون میشدم چطوری خانواده روستایی از احساسات همجنسگرایانه پسرشون آگاه بودن اینایی که حتی به موبایل و اینترنت دسترسی نداشتن چطوری اینقدر راحت درباره حسش به من با مادرش صحبت می کرد داستان چاقوی تیز رو گلوش چی بود کلی سوال تو ذهنم بود
صبح پاشدم بلافاصله رفتم دنبال تعمیرکار بگردم بابای مملی صدام کرد آقا راستی دیشب یادم رفت بهتون بگم پسرم علی رفته بود شهر یه مکانیک دیده بود آدرس داد صبح اومدن ماشینتو بردن گفتن تا چند روز دیگه درست میشه
×اول صبی چ خبر خوبی دادی آقا…
کوچیک شما هستم صابر صدام کنید
×آقا صابر حساب ما تا الان چقدر شده؟
آقا بزارید موقع رفتن همشو حساب میکنم
×ظهر میخوام دوش بگیرم آب گرم دارید؟
بله آقا به مملی میگم بیاد تنظیم سرد گرم آبو بهتون بگه

🌛داستان شبانه🌜

25 Nov, 03:50


سفر کاری




































@night_story99










#مرد_میانسال

#هتل



















دی ماه ۹۴ برف سنگین جاده رو پوشونده بود از دیشب نتونسته بودم درست بخوابم چشامو همش خواب می گرفت یهو یه حیوونی پرید وسط جاده فرمونو چرخوندم به زحمت بغل جاده نگه داشتم ولی با برخورد به گاردریل ماشینم خراب شده بود و حرکتی نمیکرد
چند دقیقه تو ماشین نشستم هر چی استارت زدم روشن نمیشد نمیدونستم وسط این سرما چیکار کنم آنتن گوشیم هم پریده بود باید تا صبح منتظر میموندم تا اگه ماشینی چیزی از جاده رد شد ازش کمک بخوام
تو همین فکرا بودم یهو یه پسر جوون زد به شیشه ماشین
با خوشحالی شیشه رو دادم پایین نذاشتم حرف بزنه:ماشینم خراب شده تعمیرگاهی جایی سراغ داری ببرمش درستش کنم
جواب داد: نه آقا تا شیش کیلومتری اينجا تعمیرگاه نیست بعدشم این موقع شب باز نبود
×چیکار کنم آخه وسط جاده گیر کردم گوشیم هم آنتن نداره.
یه مسافر خونه همین نزدیکی ها هست میخواید شبو صبح کنید فردا دنبال تعمیر ماشینتون باشید.
از تو ماشین خوابیدن بهتر بود مدارکو سوییچ رو برداشتم
بیست دقیقه ای بین برف و باد حرکت کردیم تا رسیدیم به ی مسافر خونه قدیمی
واردش شدیم پسره رفت به مردی که پشت میز نشسته بود گفت بابا این آقا مهمون ماست
رفتم جلو سلام کردم مَرده با تعجب نگاهم میکرد
×برا امشب ی اتاق میخواستم
یکم مکث کرد: بله حتما، اتفاقا یه اتاق خالی داریم که تازه تمیزش کردیم
×فعلا برا ی شب میخوامش تا ببینم فردا ماشینم درست میشه یا ن
کلیدو بهم داد با تعجب پرسیدم چرا کارت شناسایی ازم نمیخوای؟
لبخندی تحویلم داد: آقا نیازی نیست کسی تا حالا آسیبی به خونه ما وارد نکرده مهمونای ما خیلی آدمای خوبین
حرفاش عجیب غریب بود ولی از اونجا که خوابم میومد اهمیتی ندادم
خانمش اومد راهنماییم کرد و منو سمت اتاقم برد پله میخورد میرفت بالا.
بفرمایید داخل اگه چیزی هم خواستید صدام کنید
ازش تشکر کردم رفت پایین
در اتاق روبرویی باز شد
ی پسر نوجوان از لای در نگام کرد وقتی نگاهش کردم محکم درو بست با خودم گفتم دیوونه خونست اينجا وارد اتاق شدم وقتی راه میرفتم چوب کف اتاق صدای قژ قژ میداد هر تکونی که رو تخت کهنش میخوردم صدای جیر جیر میومد ولی اینقدر خسته بودم نفهمیدم کی خوابم برد از خواب پاشدم با عجله رفتم پایین پسر نوجونه داشت با مَرده حرف میزد
*تا کی قرار اينجا باشه
نمیدونم معلوم نیست
*هنوز نمیدونه نه؟
بزار خودش بفهمه اینجوری بهتره
با دیدنم حرفشونو قطع کردن
پسر نوجوون رفت طبقه بالا
به مرده گفتم آنتن گوشیم بالا نیومده باید برم دنبال تعمیر کار کجا میتونم آژانس بگیرم
با پوزخند گفت آقا اينجا نه گوشی آنتن میده نه آژانسی هست خیلی با شهر فاصله داریم اما اگه بخوای میتونی نامه بنویسی برا خانوادت که نگران نباشن پسرم میخواد بره شهر نامتو میده اداره پست
×خب منم باهاش میرم شهر.
آقا پسرم با قاطر میره و به این سرما عادت داره فکر نکنم شما بتونید برید
برا مادرم نامه نوشتم که سفر کاریم تموم شده گفتم چند روز دیگه برمیگردمو داستانو براش توضیح دادم
نامه رو دادم به پسره که وقتی پدرش صداش زد فهمیدم اسمش علی هستش
کد پستی نداشتن علی گفت تو اداره پست کد پستی اونجا رو میگیره
ازش تشکر کردم خیلی گشنم بود
به مرده گفتم صبحونه چیزی داری
زنشو صدا کرد:هاجر خانم صبحونه آقا رو حاضر کن
×اون پسره که رفت بالا کی بود؟
پسر کوچیکمه آقا
×چند تا بچه داری؟اذیت نمیشید بدون موبایل و ماشین.
آقا ما عادت کردیم به این نوع زندگی، همین دو تا پسرو دارم
سرشیر خوشمزه با نون محلی داغ باعث شد اتفاقات بد دیشب از یادم بره
حوصلم به شدت سر رفته بود هندزفری گذاشتم تو گوشم و موزیکو پلی کردم
یکم بعد در اتاق باز شد هندزفری رو در آوردم
پسر نوجونه وارد شد
*سلام خوبید در زدم ولی شما جواب ندادی
×سلام تو گوشم هندزفری بود
با تعجب نگام میکرد:این از اون دستگاهاس که صدای آواز خون ها رو پخش میکنه؟
باورم نمیشد پسره نمیدونست اسم این چیه هر چقدرم روستایی باشن بازم دلیل نمیشه تو زندگیش موبایل ندیده باشه
نفسی کشیدم:آره باهاش میتونی آهنگ گوش کنی
*میتونم منم گوش بدم؟
×آره میشه هندزفری رو گذاشتم تو گوشش موزیک پخش شد
از تعجب دهنش باز موند و خرکیف شد بلند گفت وای چقدر باحاله
مگه تا حالا از این چیزا ندیدی؟
*قبلا یه مسافر اومد اینجا از این دستگاها داشت آواز پخش میکرد
×مگه چند وقته مسافر نیومده؟
*یک سالی میشه قبل شما یه خانمی اومد البته اون موندنش دائمی شد ولی از اینجا خوشش نیومد
×بابات دیشب میگفت تازه اتاقو تمیز کردن پس چرا میگی یه ساله مسافری نیومده؟

🌛داستان شبانه🌜

24 Nov, 04:11


https://t.me/spare_night_story

🌛داستان شبانه🌜

18 Nov, 04:12


https://t.me/spare_night_story

🌛داستان شبانه🌜

18 Nov, 04:11


شلوار و شرتش رو‌باهم درآورد
کیرش شق شق بود اندازه ی بزرگتری داشت نسبت به شوهرم یه سر بزرگ سفید تنه ی روشن و نسبتا هم کلفت خجالت میکشیدم که ازش بخام براش بخورم اما خودش دراز کشید کنارم و بهم گفت اگ بدت نمیاد بخور برام منم از خداخواساه مثل یه ابنبات گذاشتم داخل دهنم و بالا پایینش کردم عاشق سام زدن بودم کاری که اوایل برا شوهرم میکردم اما رفته رفته کم شد و خیلی وقت بود ساک نزده بودم زیاد نمیتونستم تا ته ببرمش اما سعی کردم اب دهنم رو جمع کنم تا حسابی خیس بشه هر ازگاهیم بیرون میاوردم و پایینش رو لیس میزدم سعی کردم حرفه ای تر باشم تخماش با اینکه یکم پشم داشت اما لیس زدم و دوباره سر کیرشو داخل دهنم کردم سرم‌رو اروم گرفت منو برگردوند و ممه هام رو یکم خورد شلوارم رو باز کرد و اروم به کمک هم شلوارم رو بیرون اورد خواستم شرتمم بیرون بیارم ک گفت نه اومد بین پاهام و رونای

پام رو لیس زد کم کم نزدیک شد و میخاست کس داغمو‌لیس بزنه که مانع شدم میدونستم کسم خیس شده و مایع لزج داره برام جالب نبود بخواد بخوره برام اما اسرار کرد و گفت بدم‌نمیاد فقط میخام بخورمش چندبار گفتم نه که با اسرارش کوتاه اومدم اما خواستم برام دستمال بیاره اورد و منم تمیزش کردم ازش خواستم پرده رو بکشه و در اتاق رو ببنده ک تاریک تر بشه اروم شرتم رو کنار زدم و ترشحات زیادش رو خشک کردم کیر شق شده ی امیر بدجوری تو دلم رفته بود دلم میخاست زودتر بره داخل امیر شرتم رو کنار زد و شروع به خوردن کرد زبونش رو سر میداد روی کسم و منم داغ شده بودم دوباره پنج دقیقه ای داشت میخورد ک شرتم رو بیرون اورد و بازم سرش رفت بین پاهام اروم زیر لب گفتم امیر بکن امیر گفت چی گفتم هیچی گفت نه تا نگی نمیکنم گفتم امیر اذیت ندهگفت بگو‌تا انجامش بدم گفتم امیر بکن
امیر یه جوووووووووون بلند کفت و کیرشو تنظیم کرد روی کسم با یه فشار همه کیرش رفت داخل یه آه بلند از ته دل کشیدم دستام رو دورش حلقه کردم و چشمام رو بسته بودم اره
من نرجس یه زن متاهل و مامان دوتا بچه داشتم تابوی خودم رو می شکستم و به خودم عشق و حال میدادم امیر اروم جلو عقب میکرد رو آسمونا بودم امیر سرعتش رو بیشتر کرد و ازم خواست بهش بگم چی داخلمه اروم گفتم کیر میگفت بلند تر بگو منم بلند تر می گفتم کیر بده لعنتی بکن منو امیر حسابی اب کسمو راه انداخته بود کیرش رو بیرون اورد گفت بچرخ و داگی شو رفتم لبه ی تخت و چهار دست و پا شدم سعی کردم قوسی به کمرم بدم امیر اومد و از پشت کیرش رو گذاشت دم کسم و فرو کرد داخل بازم آه کشیدم و امیر سرعتش رو زیاد کرد
+چی داخلته؟
کیررررر
+چیکارت میکنه؟
داره میکنه منو
+دوست داری
اره عاشقشم
+شوهرت نمیکنه مگه
نه نمیکنه
+داری چیکار میکنی
دارم بهت میدم امیر
+چی میدی
کس
جوووووووون بکن اره
امیر بعد از ربع ساعت تلمبه زدن سرعتش رو زیاد کرد صدای تلمبه زدناش دیوونم کرده بود و داشتم ارضا میشدم امیر باسنم رو گرفت و با شدت تمام تلمبه میزد امیر گفت ابم میخواد بیاد گفتم ادامه بده بریز داخل
امیر با شدت تمام تلمبه زد و ارضا شدیم باهم نبض زدن کیرش داخل کسمو خیلی دوست داشتم امیر کشید بیرون و خسته و بی رمق افتاد کنار
زیر لب میگفت خیلی دوست دارم نرجس
دستمال اوردم و خودمون رو تمیز کردیم ساعت۱۲ بود باید برمیگشتم خونه
لباس زیرا به کمک امیر پوشیدم
برخلاف شوهرم که بعد سکس محل نمیداد بهم امیر خیلی مهربون تر شده بود و بیشتر بوسم میکرد
لباسام رو پوشیدم و رفتم جلوی آینه خواستم رژ بزنم
امیر گفت یه بار دیگ بوست کنم بعد بزن
اومد سمتم و همینجور ک ازم تشکر میکرد بابت سکس و اینکه بهش اعتماد کردم لب هاش رو روی لبام گذاشت و یکم لب گرفتیم بعدش جدا شدم و خودمو مرتب کردم توی راه همش فکرم درگیر خیانتم بود
سعی میکردم با دلایلم خودم رو قانع کنم هرچقدر هم کارم بد بود اما امیر ارزش این رو داشت که باهاش سکس کنم
امیر دستم رو تا رسیدن نزدیک خونه ول نکرد
موقع خدافظی محکم بغلم کرد و گفت خیلی خوشحالم که تورو دارم منم لپش رو بوسیدم و برگشتم خونه
حس خجالت داشتم نسبت به خودم اما پشیمون نبودم














































نوشته: نرجس خاتون































@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

18 Nov, 04:11


+نگو دیگه تو خیلی جذابی اندامت بی نظیره بخدا
+اگه مال من بودی هر شب ازت میخواستم
-چی‌میخاستی ؟
+سکس دیگه
خخخخ بی حیا
+بخدا میگم نمیشه تورو ندید گرفت که مخصوصا …
-مخصوصا چی ؟
+ناراحت نشیا
-نه بگو
+مخصوصا ممه های بزرگت
-ای پسره ی هیز
+خخخ خب خودت باشی میتونی به همچین مرواریدایی دقت نکنی
-خیلی زبون بازی
+خخخ ارادت داریم
+نرجس
-جانم
سختت نیست رابطه نداری ؟
-مجبورم بسازم خب
+نه نیستی
-راهی ندارم
+مگه ملیحه راهی پیدا نکرد همه این دوره زمونه دیگه یکی داره برا خودشون
-من خیانت نمیکنم
+عزیزم خیانت نییست نیاز خودته باید برطرفش کنی مثل غذا خوردن میمونه
-نه عزیزم من شوهر دارم بچه دارم
+شوهری که درکت نمیکنه و نیازت رو برطرف نمیکنه؟
-خب سنش بالاست
+تو که نباید تاوان بدی تو اول چلچلیته باید به خودت برسی حیف این اندام جذابته
-واقعا فک‌میکنی بدنم جذابه ؟
+فک نمیکنم یقین دارم
+بخدا تو‌مال من بودی هر روز روزی سه بار سکس میکردم باهات
-پررو
+نرجس بخدا حرفامون بین خود

مون میمونه اما بیشتر به این موضوع فکر کن
-باشه من بخوابم دیگه
+شبت بخیر دوست دارم 😘
-شب خوش 😘
گوشی رو خاموش کردم و عطش بین پاهام رو حس کردم واقعا منی که اینقدر جذابم چرا باید دست نخورده بمونم
اونقدری با حرفای امیر داغ شده بودم ک هوس سکس داشتم رفتم جلوی تی وی و دیدم شوهرم خوابیده برگشتم تو اتاقم و سعی کردم بخوابم اما بیشتر فکرم سمت امیر بود صبح شد بیدار شدم و گوشیم رو برداشتم صبح بخیر عاشقانه ای از سمت امیر اومده بود برام
صبحونه ی پسرا رو آماده کردم و راهی مدرسشون کردم ساعت ۹ هم علیرضا رفت سمت مغازه و تنها شدم
به امیر جواب دادم و انلاین شد
یکم صحبت کردیم
دیگه تحمل نداشتم به امیر بی مقدمه گفتم
-امیر
+جانم
-میتونی خونه جور کنی ؟
+ای جونم فداتشم
-مزه نریز جدی ام
+اره زنک‌میزنم به دوستم کلید میگیرم
-جای امنیه ؟
اره مطمئنه خونه ابجیشه رفتن یه مدت ترکیه
-ساعت ۱۰/۳۰ اماده میشم
+میام دنبالت
رفتم دوش گرفتم و خودمو برق انداختم نرجس دیوانه میدونی میخوای چیکار کنی ؟ اره کاری که همه این سالا باید میکردم و نکردم پسرات چی
اونا جای من نیستن منم نیاز دارم این بهترین فرصته امیر پسر خوبیه و مطمئنه رامین و ملیحه هم نمیدونن
سعی کردم دیگه فکر نکنم و روی شیو کردنم تمرکز کردم
زیر بغلم رو تازه شیو‌کرده بودم و فقط پایین رو برق انداختم بیرون اومدم و یه ست قرمز توری داشتم اون رو پوشیدم
یه تاپ استین حلقه و مانتو هم روش یه شلوار لی یخی هم داشتم اونم پا کردم
ارایش کردم رژ زرشکی زدم و به بدنم بادی اسپلش زدم موهام رو بالا بستم و گوشیم رو برداشتم به امیر زنگ زدم گفت ۱۵ مین دیگ همون خیابون بالایی هست
رفتم سمتش قلبم تند میزد یه صدا میگفت برگرد یه صدا میگفت شوهرت لیاقت وفاداری نداره
اما دیگ راه برگشتی نبود امیر با دنا پلاس اومد سمتم و سوار شدم
دست دادم بوسم‌کرد و چشماشو باز کرد میگفت چقد بی نظیر شدی تو
سرخ شدم و منم گفتم دیوونه زودتر برو
رفتیم سمت خونه دوستش توی راه بهم گفت هیچ اجباری در کار نیست قول میدم خوش‌بگذره میدونم استرس داری
بهش گفتم بخدا بار اولمه دستش رو گذاشت روی دستام و گفت میدونم آروم باش مطمئن باش خوش میگذره بهمون
یکم با حرفاش آروم شده بودم
۲۰ مین بعد رسیدیم به آپارتمان دوستش
سوار آسانسور شدیم و طبقه ی ۴ رو زد بوی عطرش خیلی پیچیده بود دلم میخواست زودتر بغلش کنم
در رو‌برام باز کرد من زودتر رفتم داخل پشت سرم اومد و گفتم در رو قفل کن اونم قفل کرد یه نگاه کردم به داخل خونه مانتو و شال سفیدم رو‌بیرون آوردم امیر اومد سمتم دست برد داخل موهام و بی هوا بغلم کرد بهم گفت دوست دارم و همین یه جمله کافی بود تا عطشم صد برابر بشه
دستم رو گرفت رو رفتیم روی تخت دو نفره ای که داخل اتاق بود
لباش رو اورد سمت لبامو منم لباشو خوردم بیشتر سعی میکردم لب پایینش رو بخورم بدجوری آتیش گرفته بودم زبونش رو لبام بازی میداد و منم گاها زبونم رو بهش میزدم گرمی زبونش وجودم رو داغ کرده بود دست گذاشت روی سینه هم دستای بزرگ رو دوست داشتم اروم رفت سمت گردنم و منم بی اختیار خودمو بهش سپرده بودم گردنم رو زبون میزد دیوونه کننده بود تاپم رو بیرون اورد و سوتین قرمزم و که دید سرشو گذاشت روی شکاف سینه ام و چندتا بوس کرد بهم گفت چقد خوشگله سوتینت توان جواب دادن نداشتم یکم هلش دادم و سعی کردم بشینم سوتینم رو باز کردم و بیرون اوردیم امیر افتاد روی ممه هام
نوک سینه هام تیره نبود و نوک درشتی داشتن و نکته ی مثبتی بود برام هاله ی کالباسی رنگ اطرافشم خودم دوست داشتم امیر افتاد روی ممه هام و یه دل سیر خوردشون وسطشون اطرافشون نوکشون همه ی سینه هام رو میخورد برام دیوونه کننده بود با یه دست یه سینمو میمالوند و سینه ی دیگم رو‌لیس میزد دیگه طاقت نداشتم بلندش کردم و تیشرتش رو بیرون اوردم بدن سفیدی داشت سینه ش مو داشت اما برا زیاد نبود و دوسش داشتم بلند شد و

🌛داستان شبانه🌜

18 Nov, 04:11


اما رامین رفت بیرون و‌ ملیحه رو صدا زد اونم پشتش رفت
امیر گفت نرجس خیلی خوشگل میرقصی منم گفتم جدی ؟ نظر لطفته مرسی امیر بی هوا بهم گفت خیلیم خوشگلی یکم سرخ شدم و تشکر کردم ملیحه اومد داخل و گفت میای یه لحظه بیرون رفتم
گفت رامین میکه بمونین گفتم عزیزم دیر شده گفت راستش زشته با این کادویی که گرفته نمونم میدونستم که ملیحه برا سکس میخواد بمونه و موندن من کمکی بهش نمی کرد گفتم پس من برم ؟ گفت اگ بمونی بهتره اما میخوای بری امیر میرسونتت گفتم نه اسنپ میگیرم و میرم که رامین اومد و گفت ما چند تا نرجس داریم که بدیمش دست اسنپ ؟ امیر پسر خوبیه مطمئنه میگم برسونتت حرفی نداشتم و فقط با حالت شیطنت خاصی گفتم کار بد نکنین زودم بیا ملیحه
ملیحه و رامین جفتشون خندیدن و خداحافظی کردیم
توی مسیر تقریبا

۵ مین امیر ساکت بود ازش پرسیدم شغلت چیه گفت ک بوتیک مردانه دارم یکم حرفای الکی زدیم و بعدش یکم جدی تر شد و گفت نرجس خانم میتونم یه چیزی بگم ناراحت نمیشی
قول میدی به رامین چیزی نگی
گفتم راحت باش ذهنش رو خوندم و میدونستم چی میخواد بگه
+راستش من پسر هولی نیستم اما خودتون میدونین هرکسی دل داره
راستش من از شما خوشم اومده دوست دارم بیشتر در ارتباط باشیم
-میدونی که من شوهر دارم اقا امیر
+اره اما مگه الان اومدی داخل باغ اتفاقی افتاد ؟ منم چیزی بیشتر نمی خوام هر از گاهی که شد پیام بدیم و بیرون بریم
-اخه من همسرم بفهمه بیچاره میشم
+از کجا بفهمه؟ حتی به رامین و ملیحه هم نمیگیم
-من ازت بزرگترم
+اره اما سن که مهم نیست میخوایم دوست باشیم
-اما من تا حالا این کارا نکردم
+مگه چه کاریه یکم وقت گذرونیه باهم
-اخه از چی‌من خوشت اومده
+شخصیتت روشنفکر بودنت چهره ی خوشگلت از همه مهم تر اندام بی نظیرت
-مگه اندام منو دیدی ؟
+کامل نه اما از رو لباس مشخصه یه سر و گردن از ملیحه سر تری
-واقعا؟؟؟
بخدا تو خیلی اندامت تو‌ پر است
-راستش نمیدونم …
+نرجس بخدا درد سر ندارم برات
-چی بگم اخه من بچه دارم نمیشه
+نرجس خانوم بخدا دلم پیشت گیر افتاده قول میدم دردسری نمیشه
-باشه پس شماره میدم اما زنگ نزن فقط هم واتساپ پیام بزار
چشم قربونتون برم من
اقا امیر هیچ کس نفهمه آ حتی رامین
چشم چشم چشم
همینجا من پیاده میشم
+خیلی از آشناییت خوشحال شدم قول میدم پشیمون نمیشی
-ببینیم و تعریف کنیم
باهام دست داد و گونه مو بوسید بدون عکس العمل دیگه ای پیاده شدم سمت خیابونمون رفتم
مگه من چیم کمتر از ملیحست؟ وای چیکار کردم ؟شوهرم بچه هام اگه بفهمن چی؟ آخه از کجا بفهمن؟ اصلا تقصیر علیرضاست چرا بهم توجه نمیکنه اصلا آخرین سکسم یادم نمیاد شاید ۲ ماه گذشته از اون
با این فکرا به خونه رسیدم و دوش گرفتم اما عطشم نمیخوابید شبش ملیحه پیام داد و شروع به تعریف کرد گفت خیلی دوسش دارم پسر خوبیه بهم توجه میکنه برعکس مرتضی س خیلی باهاش خوبم
منم تایید میکردم حرفاشو
بعد بهم گفت امیر خیلی نگاهت میکرد داخل مسیر چیزی نگفت بهت؟ گفتم مثلا چی ؟ گفت شماره بخواد یا پیشنهاد بده که گفتم نه
بعد گفتم ملیحه ما رفتیم شما چیکار کردین
خندید و گفت باورت نمیشه گفتم تعریف کن گفت تا رفتین افتاد روم و لبامو خورد منم هرکاری کردم نشد ازش فرار کنم گفتم آخ که چقدر بدت میومد
خندید و گفت خدایی تو‌باشی میتونی همچین کادویی بگیری اما تو بغلش نری گفتم یعنی اگه کادو نبود نمیرفتی ؟ خندید و گفت خودتم‌میدونی اینم جزئی از. رابطس در ادامه ش گفت باورت نمیشه خیلی خوب سکس میکنه کامل تو بغلش ارضا شدم تو عمرم همچین چیزی نداشتم
با حرفای ملیحه منم داغ شده بودم و سعی کردم دیگ بخوابم
که نوتیف واتساپ اومد چک کردم شماره ناشناس بود
اره خود امیر بود
سلامی کرد و گفت میتونی صحبت کنی گفتم چت اره یکم میتونم
حال و احوالی کرد و چتمون تا ساعت ۱۲ شب طول کشید باورم نمیشد خیلی باهم صحبت کرده بودیم و غرق چت با امیر شده بودم از سردیای شوهرم بهش گفته بودم و بی توجهیاش امیر با زبونش بدجوری داغم کرده بود ، دائم میگفت تو اگ مال من بودی رو سرم میگذاشتمت ملکه ی من میشدی حیف ک شوهرت قدرت رو نمیدونه
این حرفا برام‌تازگی داشت مثل یه دختر ۱۸ ساله شده بودم
امیر بهم گفت
+نرجس جون میتونم یه چیز شخصی بپرسم
-بپرس
+رابطه جنسیت چطوره
-چطور مگه؟
+قصد جسارت ندارم اما به نظر میومد زن داغی باشی و شوهرت ک میگی سرده تناقض داره
-از کجا فهمیدی داغم؟
+خب چشمات داد میزد
-جدی؟
+اوهوم زنای روشن فکر و خوشگل اکثرا داغن
-نظر لطفته عزیزم
-راستش یادم نیست اخرین رابطم کی بود
+وا چطور شوهرت میتونه هلویی مثل تورو ندید بگیره
-هندونه زیر بغلم میزنی مگه من چی دارم؟

🌛داستان شبانه🌜

18 Nov, 04:11


-خب شاید شما بخواین تنها باشین
+نه عزیزم خود رامینم دلش میخواست تو باشی تو نیای منم نمیام
-اخه من معذبم
+نگران‌ نباش دوست رامینم میاد
-چی؟؟؟؟
+دوست رامین خیلی پسر خوبیه ببین هیچ کاری قرار نیست کنیم چهارتایی میریم یکم میرقصیم کیک میخوریم میایم
-آخه نمیشه که
+چرا نشه نرجس تو که زن امروزی هستی بخدا دوستش پسر خوبیه خواهش میکنم بهم نریز
-از دست تو ، اخه اگ آشنا بود چی
+قول میدم نیست یه بار ما پیاده روی بودیم رامین و امیر دوستش داخل ماشین اومدن مارو دیدن مطمئنم نمیشناسه مارو
-میترسم ملیحه
+

ابجی هیچی نمیشه به خاطر من
-باشه
صبحش پی داد دوباره و در مورد لباس پرسید انتخاب خودش تاپ بود و جوراب شلواری بهش گفتم سختت نیست جلو امیر گفت اشکالی نداره
منم یه تیشرت آستین بلند انتخاب کردم و گفتم با همون شلوار لی میپوشم ملیحه اسرار داشت ک لباسم باز تر باشه اما به شدت گفتم نه و‌همین خوبه
عصر ساعت۴/۳۰ بیرون رفتیم و رامین و اومد دنبالمون حرکت کردیم سمت باغ و توی راه کلی از خوشگل شدن من و ملیحه تعریف کرد توی راه فهمیدم که امیر چون میخواد زودتر برگرده با ماشین خودش میاد
وقتی رسیدیم باغ رفتیم داخل و یه استخر کوچولو داخل باغ بود یه باغ شیک‌و جمع و جور بود از فضاش خوشم اومد
امیر ۱۰ دقیقه بعد اومد یه پسر با قد متوسط اما هیکل خوبی داشت حدودا ۳۰ ساله خیلی خوش برخورد بود به محض ورود دستش رو سمتم دراز کرد که جا خوردم اما راهی نداشتم تو ذهنم گفتم چیزی نیست یه دست دادنه فقط باهاش دست دادم و حال و احوال کردم بعد از منم با ملیحه و رامینم دست داد وسایلا رو بردیم داخل و یه باندم رامین داشت داخل باغ اولش اهنگ ملایم پلی کردیم پسرا مشغول قلیون و مخلفات و شدن من و ملیحه هم لباسا رو عوض کردیم رامینم طبق عادت زبون میریخت و تعریف میکرد
یک ساعت اول فقط یکم تعریف کردیم و من متوجه نگاهای امیر رو سینم شدم سینه های ۸۵ من با سوتین جک داری که تنم بود به نسبت بیشتر داخل چشم میومدن
زیاد قلیون نکشیدم چون سرم گیج میرفت
امیر پاسور اورد و شروع به بازی کردیم من و امیر یار شدیم و ملیحه و رامینم با هم
۲دست اول رو‌اونا بردن و بعد هر دست ، دستاشون رو به نشونه ی پیروزی به هم میزدن اما دست سوم رو ما بردیم امیر دستاشو اورد سمتم و منم دستمالم رو بهش چسبوندم و خوشحالی کردیم میتونم بگم امروز برا اولین باری بود که با نامحرم دست میدادم حس عجیبی بود برام با شوهر خواهرم راحت بودم اما این امیر فرق داشت و غریبه بود برام یه حس عجیب بود اما واقعا کار خاصی نبود که عذاب وجدان بگیرم
بعد از اینکه رامین اینا ۷ شدن و ما هم ۲دست بیشتر نبردیم رامین رفت کیک رو اورد و اماده شدیم برا کیک
چندتا اهنگ پلی کرد و رامین دست ملیحه رو گرفت و امیرم کنارشون شروع کرد رقصیدن همشون متوجه معذب شدن من شدن ملیحه دستمو گرفت و گفت مگه میشه تولد ابجیت باشه و نرقصی براش ابرو انداختم اما رامین نیش خندی زد و گفت عه نرجس جون یه شب ک هزار شب نمیشه افتخار بده دیگه نگاهای امیر یکم اذیتم میکرد اما راه فراری نداشتم شایدم بدم نمیومد جمع خودمونی بود و بچه ها راحت بودن پس چرا من نباشم
رفتم وسط و شروع کردیم چهارتایی رقصیدن اولش بیشتر رو در روی ملیحه بودم اما با پیوستن ملیحه به رامین مجبورا منم رو در روی امیر رقصیدم
امیر شیطونم چند بار دستامو گرفت و مثل پرنسسا منو پیچ و تاب میداد تقریبا ۱۵ مین رقصیدیم و احساس گرما میکردم میدونستم دارم داغ میشم سعی کردم خودمو کنترل کنم
پاییز بود و یکم سرد اما رفتم بیرون و یکم هوا خوردم رامین و ملیحه اومدن سمتم و گفتن خوبی که گفتم اره فقط گرممه
برگشتیم داخل و مراسم کیک و برشم تموم شد بعد از برش کیک رامین یه زنجیر طلا برا ملیحه گرفته بود که انصافا چهار تا چشمام زده بود بیرون و باورم نمیشد طلا بشه
ملیحه هم از شدت شوق و ذوق لباشو گذاشت رو لبای رامین و یه بوس محکمش کرد من یکم با این صحنه معذب شدم ملیحه زنجیر‌رو‌برداشت و رامین اونو انداخت گردن ملیحه دوباره برگشت سمتش و همدیگه رو بغل کردن که امیر گفت بابا دوتا سینگل اینجاست ماهم دلمون میکشه آ
که من خندم گرفت که منم سینگل حساب کرد امیرم یه شیشه تراریوم به ملیحه هدیه داد و منم که ۵۰۰ ت کارت هدیه بهش دادم
دوباره اهنگ پلی شد و یکم رقصیدیم امیر این بار دستش رو روی کمرم گذاشت وای خدای من داشتم داغ میشدم یه حسی میگفت امیر از من خوشش اومده اما اون از من ۱۲-۱۳ سال کوچکتر بود چرا باید از یه زن متاهل با این سن خوشش بیاد
ساعت دیگ حدودا ۶/۳۰ بود به ملیحه گفتم بریم کم کم
ملیحه هم تایید کرد

🌛داستان شبانه🌜

18 Nov, 04:11


فرداش بعد از کلاس ایروبیک گفتم چه خبر از آقا رامینتون
خندید و گفت خوبه سلام‌میرسونه راستش دعوتم کرده باغ اما میترسم منم گفتم اره نری بهتره گفت نرجس بهش ک فکر میکنم بدنم داغ میشه منم گفتم این چیزا عادیه اون روز مکالمه ی خاصی دیگه نگفتیم در مورد رامین
تا اینکه شبش پی ام داد اخر حرفاش گفت رامین گی

ر داده میخواد ببینه منو گفتم خب دلش تنگ شده برو پیشش
ملیحه گفت پیشنهاد داده گفته با ماشین بریم بیرون یه دوری اطراف شهر بزنیم گفتم خب کسی اگه شما رو دید چی گفت شیشه های ماشینش دودیه زودم برمیگردم اما تنها میترسم گفتم پس با کی میخوای بری
+اگه میشه تو ام بیا
-من؟؟!!
+اره تنها کسی ک اعتماد دارم تویی
-عزیزم من شوهر دارم بچه دارم خودت میدونی که
+وا نرجس منم دارم بخدا هیچی نمیشه زودم برمیگردیم
-اصلا
+نرجس من فقط تورو دارم جبران میکنم بخدا
-حالا بهت خبر میدم
+باشه خواهری به خاطر من بیا
-شب بخیر
پیشنهاد عجیبی بود
زیاد تو قید و بند حجاب نبودم اما اینقدا هم راحت نبودم با غریبه برم بیرون تیپمم عادی بود اکثرا شلوار لی و مانتو با ارایش ملایم
از یه طرف میترسیدم از یه طرف دلم برا ملیحه میسوخت اون زن خوبی بود زشت بود بهش بگم نه
اما اگه کسی میدید چی ؟
تا فردا صبحش سبک سنگین کردم و دیدم یه بار به هیجانش می ارزه کسی هم دید میگیم اسنپه
ملیحه خودش صبح زنگ زد و گفت چیکار کنیم
بچه هام مدرسه بودن و راحت صحبت میکردم گفتم باشه اما بگو جایی دیگ بیاد سوارمون کنه ذوق رو تو صدای ملیحه دیدم و کلی تشکر کرد ازم
قرارمون عصر ساعت ۵ بود همون ساعتی که ایروبیک و پیاده روی میرفتیم
تا عصر ده بار ازم در مورد لباس و آرایش و مدل موهاش نظر خواست منم که ذوق ملیحه رو دیدم هیجانی شده بودم مثل یه دختر ۱۸ ساله شده بود
بعد از تیپ زدن خانوم ، ساعت۴ رفتم جلوی آینه یکم به خودم رسیدم البته نه زیاد و تو‌ چشم یه مانتو کردم شلوار مشکی شال مشکی سرم کردم و موهای طلایی بلندم رو بالا بستم یه عطر به خودم زدم و حدود ۵ با ملیحه رفتیم بیرون
۲ تا خیابون بالا تر بودیم که گوشیش زنگ خورد متوجه شدیم اون طرف خیابونه
رفتیم سوار شدیم من عقب نشستم و ملیحه جلو
رامین سلام و احوال گرمی کرد
عینک دودی زده بود اما مشخص بود مرتب کرده خودش رو اولش با ملیحه دست داد که این کار نظرم رو جلب کرد پسر مودبی بود نه هیزی می کرد نه وراجی اما خیلی خوب تعریف میکرد از ملیحه یکم رفتیم اطراف شهر و داخل ماشین بودیم برامون آب میوه هم گرفت و سه تایی خوردیم لا به لای حرفاشون رامین گفت خب ملیحه نرجس خانوم رو بیشتر معرفی نمیکنی ؟ که من جا خوردم
ملیحه هم زد تو دست رامین و‌گفت همون نرجسه که گفتم تولدش بود و بیبی فیس هست
یکم سرخ شدم رامین به طرفم برگشت و گفت راستی چند سالتونه منم اب دهنم قورت دادم گفتم چند میخوره؟ رامین گفت حدودا ۳۲-۳۳ خندیدم و گفتم واقعا؟ جفتشون گفتن اره ملیحه گفت خانوم خانوما ۴۲ سالشونه اما جوون مونده
رامینم زد به داشبورد ماشین و ماشالله ای گفت و لا به لای حرفاش گفت حتما شوهرش خیلی دوسش داره که خوب مونده منم یه هییی اروم کشیدم و گفتم چی بگم
اون روز تقریبا یک ساعتی پیش رامین بودیم و بعدش پیاده شدیم موقع پیاده شدن رامین یه بوس از لپای ملیحه گرفت و رو به منم گفت خیلی خوشحال شدم از اشنایی باهاتون منم تشکر متقابلی کردم و خدافظی کردیم
ملیحه گفت یکم بریم پارک قدم بزنیم
به گفته ی خودش رفتیم و گفتم پسر خوبی بود اونم با خنده گفت اره خیلی پسر خوبیه
-شیطون بوستم کرد که
+تازه تو بودی یه دونه بوس کرد سری قبل به عالمه بوسم کرد
-فقط بوس باشه بیشتر نشه یه وقت
+خندید و گفت بشه چی میشه
-منم خندم گرفت و گفتم نمیدونم خدا بدش میاد
-ملیحه هم گفت خواهر دلت خوشه آ بیخیال
رابطه ی ملیحه و رامین رنگ و بوی بیشتری گرفته بود هر روز احوال رامین رو از ملیحه میگرفتم و میدونستم رابطشون خوبه باهم میدونستمم دیر یا زود به سکس میکشه یا شایدم کشیده بود
راستش یه جورایی غبطه میخوردم به ملیحه انگار منم بدم نمیومد یه نفر رو داشته باشم اما هیچ جوره نمیشد
رمز گوشیم رو بچه ها داشتن هر از گاهی سر میکشیدن داخل گوشیم
از طرفی شوهرم اگ میفهمید بیچاره بودم
حدود ۳ ماه گذشت و تولد ملیحه نزدیک شد
ملیحه داخل باشگاه بهم گفت رامین میخواد داخل باغ برام تولد بگیره اگه میشه باهام بیا باهاش مخالفت کردم و گفتم نمیشه
اما با حرفاش قانعم کرد
تورو خدا فقط یه باره رامین رو که دیدی دست کم سه بار باهم بیرون رفتیم پسر خوبیه خلاصه رضایت دادم شب قبلش به ملیحه پی ام دادم که من نیام بهتر نیست؟
+چرا خواهری ؟

🌛داستان شبانه🌜

18 Nov, 04:11


سایه ی شهوت





























@night_story99












#زن_شوهردار

#خیانت




























چشمام رو بستم از ته دل آرزو کردم خوشبختی بچه هام رو ببینم
اونا تنها امید من تو زندگیم بودن اروم چشمام رو باز کردم و شمعا رو فوت کردم
ملیحه بوسم کرد و تولد ۴۲ سالگیم رو تبریک گفت ازش بابت کیک تشکر کردم و اونم با خنده گفت منکه میخواستم برات شمع ۳۵ بگیرم خودت نخواستی
راستم میگفت من و پسرام بیبی فیس بودیم و منم به خاطر ارایش ملایم و یه مقدار بوتاکسی که داخل پیشونیم زده بودم زیاد به سن و سال واقعیم نمیومدم بعد از اینکه با ملیحه و بچه هاش شام خوردیم اونا رفتن نیم ساعتی بعدش علیرضا اومد و به اونم شام دادم و طبق عادتش جلوی تی وی خوابش رفت
علیرضا شوهر بازنشسته ام بود با اینکه ۱۵ سال ازم بزرگتر بود اما زندگی با عشقی با هم داشتیم البته این عشق به مرور تبدیل به عادت شد و با بزرگتر شدن دوتا پسرام که دیگه الان یکیشون تو آستانه ی ۱۸ سالگی بود دغدغه هامون بیشتر شده بود
ملیحه همسایه مون هست که دوسالیه اومدن اینجا و سه تا بچه هم داشتن شوهرش ماشین سنگین داشت و دائم جاده بود یک سالی بود با نرجس صمیمی شده بودم زن شادابی بود شیطنت می کرد دائم به خودش میرسید و معتقد بود نباید زیاد کارای خونه رو انجام داد ، اکثرا هم از بیرون غذا میگرفتن برعکس من ک با کار خونه عجین شده بودم ملیحه ۳۴ سالش بود قدش بلند تر از من بود بدن کشیده و رو فرمی داشت موهای کوتاه اما بلوند تنها نقطه ضعف فیزیکی نرجس ممه های سایز ۷۰ و بد فرمش بودن که خودشم اینو میدونست
بعضی وقتا خودم رو با ملیحه مقایسه میکردم درسته قدم چندان بلند نبود و اما باسن گرد و ممه های ۸۵ که به نسبت خوش فرم تر بودن دلبری خودش رو میکرد
فردای تولدم روز چهارشنبه بود طبق عادت با ملیحه رفتیم پیاده روی
روزای زوج پیاده روی میکردیم و روزای فرد ایروبیک میرفتیم چند باری حین پیاده روی متوجه یه پارس سفید شده بودم که دنبالمون می افتد اما اهمیتی نمیدادم اون روز به ملیحه گفتم این ماشینه مشکوکه چند باری دیدمش ملیحه هم گفت نمیدونم اما حس کردم یکم دستپاچه شد و بعدش گوشیش رو بیرون اورد و یه چیزی تایپ کرد منم به روی خودم نیاوردم
شبش بهم پیام داد یکم حال و احوال همیشگی بعدش پرسید گفت شوهرت پیشته گفتم نه جلوی تی وی هست با یکم من من کردن بهم گفت نرجس میدونی که من خیلی دوستت دارم و با هم صمیمی شدیم
الانم تو رو مثل خواهر خودم میدونم و میخوام یه حقیقتی بهت بگم منم گفتم راحت باش ملیحه گفت میدونم کارم اشتباهه اما میخام قضاوتم نکنی و میترسم بگم و دیدت بهم عوض بشه که منم دلگرمی دادم بهش و ازش خواستم بدون نگرانی هر مشکلی هست رو بهم بگه
+راستش میدونی که من زن گرم مزاجی ام بر عکس مرتضی شوهرم اون خیلی سرده ماهی یک هفته بیشتر خونه نیست اونم بهم توجه نمیکنه
-عزیزم همه مردا همینن مگه شوهر من که خونست چه گلی به سرم زده
+درست میگی اما من نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم مگه ما چقدر عمر میکنیم که بخواهیم پاسوز اینا بشیم ؟
-خب تکلیف چیه پس مجبوریم بسوزیم و بسازیم
+راستشو بخوای من یه کار کردم
-چی؟
+قول میدی بین خودمون باشه ؟
اره راحت باش مگه تا حالا چیزی به کسی گفتم؟
+میدونی که بچه هامون هم بازی هستن بفهمن زندگیم خراب میشه
-خیالت راااااحت
+راستش من چند وقت پیش روزی که خونه خواهرت بودی و من گفتم تنها میرم پیاده روی از یه پسر شماره گرفتم
-خب
+نمیخواستم همچین کاری کنم اما خیلی پیله بود منم ترسیدم کسی ببینه شماره گرفتم ازش بخوا خیلیم گفتم مزاحم نشو اما گیر داده بود
-خب خب
شبش کنجکاو شدم که ببینم چرا دنبال من افتاده بود و برا همین پیام دادم
خب
خیلی ازم تعریف کرد و منم کم کم باهاش صمیمی تر شدم
-ای دیوانه
+بخدا پسر خوبیه درد سری نداره برام
-پس شیطون شدی تو ام ، حالا کیه این آقای خوشبخت
+همونی ک با پارس اومده بود عصری
-ای وای پس اون به خاطر تو اومده بوده من گفتم چند وقته میاد میره
+اره خودشه همش گیر داده بریم بیرون منم میترسم
-خب یعنی تو این مدت نرفتی پیشش؟
+فقط یکی دوبار داخل ماشین
-عکسم داری ازش؟
+پروفش هست میفرستم برات
پسره حدودا ۳۰ سالش بود قد بلند یکم سبزه پسر بدی به نظر نمیومد با این چیزا زیاد میونه ای نداشتم اما نمیخواستم جلو ملیحه خودم رو مذهبی جلوه بدم اون شب یکی دو بار بهش گفتم اما تو شوهر داری پسره میدونه یا نه که گفت آره ولی چ شوهری و منم نیاز دارم حدود یک ساعتی در مورد پسره صحبت کرد و آخرش گفت که خیلی سبک شدم منم هم تعجب کرده بودم هم اینکه جذاب بود برام این قضیه

🌛داستان شبانه🌜

18 Nov, 04:09


دقیقا همونچیزی که میخواستم
دقیقا برعکس آرش داشت بهم عشق و محبت میداد
قلبم سرشار از عشق بود
دستامو دور گردنش حلقه کردم
دوست داشتم برای همیشه باهاش باشم
بعد از چند دقیقه لب گرفتن گفت:
مرسی عزیزم، بهترین سکس عمرم بود
گفت ولی من باید برم
رفت دستشویی و خودشو تمیز کرد
من همچنان غرق در عشق و بی حال روی تخت افتاده بودم
لباساشو پوشید دوباره بغلم کرد و بوسید
گفت خیلی دوست دارم
کل شجاعت مو جمع کردم با صدایی لرزون و آروم گفتم: منم همینطور
کارتشو بهم داد و گفت: هر و

قت موقعیت جور بود بهم زنگ بزن.
دوست نداشتم بره
دوست داشتم منم با خودش ببره
تو دلم فریاد میزدم: منم با خودت ببر، نجاتم بده
ولی صدام در نمیومد
بعد از رفتم مهدی دوش گرفتم
احساس زنانگی بیشتری داشتم
شروع کردم به تحقیق کردن راجع به ترنسها و ترنس بودن
دیگه میدونستم که من یک ترنسم
ولی با داشتن این خانواده نمیتونستم مثل یک ترنس زندگی کنم…
باید فکری میکردم
ادامه دارد…




























نوشته: آبتین

























@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

18 Nov, 04:09


آبتین: عشق و ارضا



























@night_story99

















#ترنس

#گی




















مقدمه:
تشکر میکنم از همه دوستانی که انرژی مثبت میفرستن
برخی از دوستان هم راهنمایی میکنن که چطوری داستانو جذاب تر کنم. ولی دوستان این خاطرات منه و من هیچ چیزی بهش اضافه نمیکنم چون از واقعیت دور میشه. امیدوارم همینطور که هست بپذیرید.
دنبالۀ: آبتین- یک اشتباه بزرگ
اون شب من تا خوابم برد بی صدا گریه کردم
من سکس و عاشقانه دوست داشتم ولی آرش منو خشن و با چاشنیه تحقیر کرد.
احساس میکردم هم از کردن و هم از تحقیر کردنم لذت میبره و هم ازم متنفره
احساس میکردم از داشتن برادری با ظاهر من احساس شرم میکنه ولی شهوتشم نمیتونه کنترل کنه
دوسال از این ماجرا گذشت
هروقت تو خونه تنها میشدیم
انواع و اقسام پوزیشن هایی که برای من اذیت کننده بود رو امتحان می کرد
ولی همیشه سکسمون طوری بود که صورت همدیگرو نمیدیدیم و هیچ حرفی هم نمیزدیم
همیشه از پشت و در سکوت منو میکرد
مثل یک تیکه دستمال باهام رفتار میکرد
خیلی خشن
بی ملاحظه
بدون علاقه
وقتی هم که آبشو می ریخت توم سریع میرفت دستشویی و می رفت یا تو اتاقش یا می رفت بیرون
این وضعیت خیلی ناراحت کننده بود برام
سکس و خیلی دوست داشتم ولی نه اینطوری
تقریبا دو سال بعد، ۱۶ سالم بود
دوباره بابا و مامانم باید میرفتن شهرستان
رفتم دستشویی و خودمو تمیز کردم، میدونستم میاد سراغم
بعد از خداحافظی و کلی سفارش کردن که امروز نصاب ماهواره میاد و خونه بمونین، رفتن
داشتم میرفتم سمت اتاقم که دوباره از پشت گرفتم و هلم داد روی دسته کاناپه راحتی
با دستش سرمو سمت کاناپه فشار داد
کونم روی دسته کاناپه کاملا بالا بود
فقط نوک انگشتای پام روی زمین بودن
خیلی پوزیشن بدی بود برام
خیلی سریع شلوار و شرتمو همزمان کشید پایین
کیرشو که نمیدونم با چی چرب کرده بود گذاشت جلوی سوراخ کونم
دوباره بدون ملاحظه و خیلی سریع سر کیرشو کرد تو
هرچند که بارها منو کرده بود ولی هربار که اینطوری خشن میکرد تو دوباره درد میگرفت
از درد سعی کردم پاهامو جمع کنم
ولی با پاهاش مانع میشد
درد کشیدنمو دوست داشت
با فشار کل کیرشو کرد تو
لپای کونمو با دستاش گرفت و خیلی خشن از هم باز کرد طوری که دردم بیشتر میشد
شروع به تلمبه زدن کرد
اینقدر سریع و خشن تلمبه میزد که از ضربه هاش و تکونهای شدید سر درد می گرفتم
پاهام دیگه کاملا تو هوا بود
بعد از پنج یا شیش دقیقه آبش اومد
دوباره سریع کیرشو در آورد و رفت دستشویی
مثل یک جنده باهام رفتار میکرد
رفتارش باعث میشد ازش متنفر باشم
بعد از آرش رفتم دستشویی و خودمو تمیز کردم
وقتی اومدم بیرون آماده شده بود بره بیرون
فقط گفت تو میمونی تو خونه تا نصاب بیاد، من با دوستام میرم بیرون شب برمیگردم
وقتی رفت، رفتم دوش گرفتم
بعد از دوش گرفتن خواستم لباس بپوشم که به فکرم رسید چندتا از لباسای مامانمو امتحان کنم
عاشق لباس زنونه پوشیدن و آرایش کردن بودم و هستم
مخصوصا شورت هیپستر زنونه و تاپ رو خیلی دوست دارم
با اینکه سینه هام پسرونه نیست و مثل دوتا نارنگی کوچولو قلمبس ولی سوتین ها برام بزرگ بودن و فقط شرت زنونه و دامن کوتاه و تاپ پوشیدم و خودمو خیلییی ملایم آرایش کردم
سینه هام توی تاپ کاملا معلوم بودن
موهای مجعدم که قهوه ای هستن و تازه گذاشته بودم بلند بشن و یه ور صورتم ریختم
خودمو تو آینه نگاه کردم و میدونستم این چیزیه که میخوام
میدونستم که این منم، منه واقعی
لباس رو دوباره در آوردم که زنگ زدن
سریع یه شلوارک و تیشرت پوشیدم و درو باز کردم
نصاب ماهواره بود
اصلا یادم نبود که صورتم آرایش داره
آرایشم خیلی ملایم بود ولی لبام برق میزد و صورتمم کرم پودر داشت
نصاب که بعدا فهمیدم اسمش مهدی بود حدودا ۳۵ تا ۴۰ بود. قدش خیلی بلند بود شاید ۱۹۰ و اندام متوسطی داشت
تعجب کرده بود
منم از دیدنش هول کرده بودم
انگار اومده خواستگاریم
اومد تو و مشغول شد
بعد از حدودا یک ساعت صدام کرد
گفت تمومه فقط من این کابلو از بالای میز تلویزیون میدم پایین وقتی دیدیش بگیر و بکشش بیرون
خم شده بودم که کابلو بتونم ببینم
گفتم من کابلی نمیبینم
اومد پشت سرم که اونم نگاه کنه خودشو چسبوند بهم
دلم ریخت
خودشو خیلی آروم بهم میمالید
وقتی دید هیچ اعتراضی ندارم
دستشو گذاشت رو کونم و یکم مالوند
وقتی مطمئن شد که راضیم
دیگه خیلی راحت شروع به مالیدن کونم کرد
گفت:
کابل و حالا ولش کن بیا بغلم
اسمت چیه خوشگله؟
آبتین
چه اسم قشنگی
منم مهدیم
چند سالته عزیزم؟
۱۶
چه عالی
همینطور که بغلم کرده بود با دستش سرمو نوازش کرد و موهامو از تو صورتم آروم کنار زد

🌛داستان شبانه🌜

18 Nov, 04:09


دستشو گذاشت کنار گردنم و لبامو بوسید
قلبم داشت به شدت میزد
با شرم و علاقه بهش نگاه کردم
احساس کردم عاشقش شدم
دوباره بوسیدم
انگار رو ابرها بودم
داشت به من محبتیو میداد که از بچگی دنبالش بودم
دستشو برد سمت کونم و خیلی با محبت و ملایم کونمو میمالید و نوازش میکرد
تیشرتمو درآورد سینه ه

امو دید و اینکه هیچی مو ندارم
چشماش برق زد
شروع به خوردن سینه هام کرد
دیگه مطمئن بودم که عاشقش شدم
دوست داشتم برای همیشه باهاش باشم
شلوارکم و شرتمو درآورد
یه نگاه بهم کرد و گفت:
ترنسی؟
ترنس چیه؟
یعنی هورمون استفاده نمیکنی؟
نه
خیلی تعجب کرد و گفت:
بدون هورمون سینه داری و یک دونه مو تو تنت و صورتت نیست؟
آره
اوه پس اگه هورمون استفاده کنی چی میشه
دوباره بوسیدم
گفت زانو بزن
قبل از اون فقط یکبار خورده بودم که خیلی دوست نداشتم
ولی اینقدر دوستش داشتم که میخواستم هر کاریو که ازم میخواد به بهترین حالت انجام بدم
زانو زدم
شلوارشو در آورد
ازم خواست خودم شورتشو در بیارم
شرتشو که آروم کشیدم پایین یک کیر بزرگ انگار پرید بیرون
بزرگترین کیری بود که تا اون روزو دیده بودم
شاید ۱۷ یا ۱٨ سانت بود
هم خیلی بزرگتر از کیر آرش بود هم خیلی کلفت تر
گفت شروع کن
با دوتا دستم کیرشو گرفتم
باید دهنمو کامل باز میکردم که بره تو
شروع کردم به خوردن
با اینکه خیلی بوی خوبی نمیداد ولی با علاقه زیاد براش خوردم
دستشو گذاشت روی سرم و یکم فشار میداد که کیرش بیشتر بره تو دهنم
بعد از چندبار عقب جلو کردن کیرشو درآورد و همونجوری که زانو زده بودم رفت پشت سرم ایستاد
از پشت دستشو گذاشت زیر چونم و کشید به سمت خودش گفت سرتو بیار عقب
برای اینکه نیوفتم دستامو گذاشتم زمین
کیرشو دوباره کرد تو دهنم
دیگه من کنترلی نداشتم و خودش داشت تو دهنم عقب و جلو میکرد
چون سرم به سمت عقب بود احساس میکردم کیرش تا توی حلقم میره و میاد
ولی این پوزیشن اصلا حالمو بد نمیکرد
وقتی تو دهنم تلمبه میزد تخماش میخورد به پیشونی و گاهی به بینیم
مخلوط پیش آبش و آب دهنم کل صورتمو خیس و لیز کرده بود
هر بار که کیرشو میکرد تو دهنم میگفت جوون
بعد چند بار تلمبه زدن کیرشو درآورد و گفت بلند شو
خیلی با ملایمت و لطافت باهام رفتار میکرد
و این باعث میشد لذت ببرم
بلند شدم با تیشرت خودم صورتمو خشک کرد و دوباره لبامو بوسید
گفت دراز بکش رو تخت
طبق عادت دمر دراز کشیدم و حالت نیمه داگی
سرم روی تخت گذاشتم و کونم دادم بالا
گفت نه، برگرد
میخوام صورت ماهتو ببینم
برگشتم
پاهامو از هم باز کرد و خودش بین پاهام زانو زد
بالشتمو گذاشت زیر کمرم تا سوراخم جلوی کیرش باشه
پاهامو داد بالا و خودشو نزدیکتر کرد
کیرش گذاشت جلوی سوراخم
چشم تو چشم بودیم
چشم ازم برنمیداشت
خیلی آروم شروع کرد به فشار دادن
انگار میخواست تمام احساسمو از او چشمام بخونه
لحظه ورود سر کیرش درد همراه با لذت خیلی زیادی داشت که ناخودآگاه همونطوری که به چشماش زل زده بودم سرمو به عقب به بالشت فشار دادم و گفتم هههااایی
کلی از این حالت من و اینکه تو چشمام زل میزد در حال دخول لذت میبرد و قربون صدقم میرفت
یکم کیرشو بیرون کشید و دوباره شروع به فشاردادن کرد
وقتی کیرش تا آخر رفت تو شروع کرد آروم به تلمبه زدن
کیرش اونقدر بزرگ بود که وقتی تا آخر میرفت تو احساس میکردم کل بدنم میلرزه
یک حس غیر قابل توصیفی بود
تمام مدت به چشمام زل زده بود و باهام خیلی با محبت حرف میزد
بازوهاشو پشت رونم گذاشت و شروع کرد به سریع تلمبه زدن
از شدت لذت پاهامو دور کمرش حلقه کردم ولی به خاطر تلمبه زدنش از هم باز میشد
تو اوج لذت بودم
کیر کوچولوم حسابی جمع شده بود و رفته بود تو
اندازه یک بند انگشت شده بود
ولی داشت کلی پیش آب ازش میومد
خارج شدن پیش آبمو وقتی کیرش میومد برون احساس میکردم
بعد از شاید ۱۰ یا ۱۵ دقیقه تلمبه زدن یک حس خیلی عجیبی بهم دست داد
کل بدنم شروع کرد به لرزیدن
پاهام که تو هوا بود بی اختیار تکون میخورد
انگار رعشه گرفته بودم
تمام بدنم لرزید
با اینکه کیرم کامل کوچیک شده بود برای اولین بار آبم اومد
حتی روی صدای خودمم کنترل نداشتم
بی اختیار و با صدای بلند ناله میکردم
سوراخم بی اختیار سعی میکرد جمع بشه که کیر مهدی این اجازه رو بهش نمیداد
مهدی از ارضا شدنم لذت می برد و قربون صدقم می رفت
سرعت تلمبه هاشو بیشتر و بیشتر کرد
یک دفعه صدای نفس زدنش بلندتر شد پاهامو گذاشت رو شونه هاش و تمام کیرشو توی کونم فشار داد
آبش اومد
نبض زدن کیرش توی کونم اینقدر لذت بخش بود که دوست نداشتم تموم بشه
پاهامو از رو شونش برداشت و خودشو انداخت روم
شروع کرد به بوسیدنم و سینه هامو میمالوند

🌛داستان شبانه🌜

18 Nov, 04:08


منم مثل جنده ها میگفتم جووووون کونمو لیس بزن پاهامو لیس بزن من کوووونیه توامممم فقط
میخوام زیر کیرت جر بخورممم
دیگ از شدت حشر داشتم دیوونه میشدم سرش داد زدم،،کثااااافت مگه نمیگم کیرتو بکن تو کونم من الان کونم کییییر میخواد…
اینم لج کرد گفت خواهش کن التماس کیرمو بکن
منم با حالت گریه میگفتم عشقم میشه بکنیمم

ممم توروخدا کیرتو بکن تو کونم التماست میکنم منو بکن دیگ طاقت ندارم دارم میمیرم
سوراخم کیرتو میخواد
پاهامو داد بالا رو سوراخمو ژل لوبریکانت مالید یکمم زد ب کیرش سرشو گذاشت روسوراخم آروم آروم میداد داخل منم فقط ناله میکردم و میگفتم جووون بکن تومممم
کم کم کیرشو تا ته کرد تو کونم
یکم درد داشت ولی خیلی لذت میبردم
تو کونم تلمبه میزد و رونای پامو میخورد و گاز میگرفت منم جیغ میزدم
علیییییی دارم پاره میشممممم خیلی بزرگه کیرت
اونم وحشی تر میشد
۱۰دقیقه تو همون حالت کرد منو
بعد بغلم کرد برد منو تو اتاق رو تخت
رو شکم دراز کشیدم بالشت گذاشت زیرم منم کونمو با دستام باز کردم کیرشو کرد توکونم خوابید روم
منم فقط ناله میکردم و میگفتم تندتر بکن جرم بدهههه
چند دقیقه بعد انقدر محکم تلمبه میزد که من واقعا دردم گرفته بود بهش گفتم یکم آروم سوراخم داره میسوزه اصلا گوش نمی کرد
جیغ میزدم میگفتم عشقم تورو خدا اروممممم
یهو از درد و سوزش گریم گرفت با گریه و داد میگفتم بخدا درد دارم درش بیار انقدر حشری شده بود با چشای پر اشکم بهم سیلی محکم میزد
انقدر جیغ زدم کیرشو کشید بیرون
منم داشتم گریه میکردم
یکم بغلم کرد بعدش سوراخمو تمیز کرد شروع کرد به لیس زدن زبونشو میکرد تو سوراخم دور سوراخمو لیس میزد پاهامو میخورد من باز خر شدم گفتم بزار توش،
بهش گفتم بکن آبتو بیار
دوباره ژل زد کیرشو کرد توم
ریلکس تلمبه میزد.گفت محکم بزنم ابمو بریزم توش گفتم محکم بزن ولی ابتو میخورم
شروع کرد تلمبه وحشیانه زدن
گفت جیغ بزن و ناله کن
منم داد میزدم جرم بدههههه
کونم مال توعههههههه بکن
یهو دراورد اومد روم کیرشو کرد دهنم سرمو نگه داشت همه‌ی آبشو خالی کرد تو دهنم منم عاشق ابش بودم قورت دادم
کیرشو داشتم با دهنم تمیز میکردمو واسه خودم جق میزدم که اب خودمم اومد
و تمام







































نوشته: معین






























@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

18 Nov, 04:08


سکس با ورزشکار





























@night_story99













#استخر

#گی


















سلام به همه سکسیای شهوانی
من معینم 18 سالمه و یک بدن معمولی ولی با سیکس‌پک و یکم سرشونه…
از اونجایی که من قبلا داده بودم و توم عسل ریختن،شدم آدمی که کونش برای کیر میخاره،
من تو خونه خیلی با خیار با خودم ور میرم خیارای کوچولو خیلی بهم حال میداد.
خلاصه یک شب تو باشگاه بودم یه شلوارک و یه رکابی باز پوشیده بودم پوستمم سفید و بی مو قیافمم خوشگل و سکسی،،
بچه‌هایی که اونجا تمرین میکردن همه گنده و نفر اول مسابقه‌و…
یکیشون بود اسمش علی بود خیلی از من خوشش میومد هرشب ب یک بهونه‌ای میومد پیشم یا حرف میزدیم دوتایی تمرین می کردیم،بعضی شبا منو میرسوند تا یه جایی نزدیک خونمون.
خلاصه ی شب من خیلی خسته بودم میخواستم برم خونه حوصله نداشتم لباس عوض کنم فقط یک هودی پوشیدم با همون شلوارک
منتظرم بودم علی لباس عوض کنه که بریم
نشستیم تو ماشین علی گفت بقیه راهو با شلوارک میری کسی ترتیبتو نده
منم زدم زیرخنده گفتم نه بابا کسی ترتیب منو نمیده خیالت راحت گفت شاید یکی داد
گفتم نمیزارم،گفت اگه به زور خواست بکنه چی
گفتم زورم بهش میرسه گفت زورت به منم میرسه،خندید…
گفتم به تو نه ولی تو مگه میخوای منو بکنی،
گفت آخه از دوست دخترمم بهتری دیوث بعضی وقتا شیطون گولم میزنه دیگه
من برگشتم زل زدم بهش چشامو اخم کردم
دستشو گذاشت رو پام گفت جون چه اخمی ولی تا تو نخوای که من بهت دست نمیزنم…
خلاصه لطف کرد منو رسوند تا خونه خواستم پیاده بشم شمارشو گرفتم…
اخرشب تکست دادم گفتم تو واقعا روی من نظر داری…
گفت نه ناراحت نشو شوخی کردم.گفتم ناراحت نشدم چون منم ازت بدم نمیاد.
گفت فردا شب پایه‌ای بریم بیرون دور دور باشگاه نریم.گفتم اوکی بریم
فرداش ساعت۸ اومد دنبالم رفتیم دور دور بعدش شام و حرفای سکسی و خنده و‌‌…
خلاصه شد ساعت 11 نزدیک خونه بودیم دستشو گذاشت رو پام ماساژ میداد من هی دستشو پس میزدم میگفتم رانندگیتو بکن میخندید
نزدیک اپارتمانمون بودیم خیلی خلوت بود گفت ساک زدنو تجربه کنی بیا بخور منم برات میخورم،گفتم اگ برام بخوری میخورم برات گفت ردیفه.رفتیم تو یکی از کوچه‌های خلوت و ناشناس صندلیشو خوابوند کمربندشو باز کرد شلوارشو یکم داد پایین کیرشو دراورد،واااای خیلی کیرش خوب بود،سفید و قرمز بود.
گفت بیا بخور تا بلند شه
منم خم شدم کیرشو گذاشتم دهنم با زبونم با سرش بازی میکردم اینم اه میکشید دیدم کم‌کم داره کیرش بزرگ میشه درحدی ک تا نصفه بیشتر نمیتونستم بکنم دهنم فک کنم۱۶سانت بود.
انقدر خوشم اومده بود از کیرش که اصلا دلم نمیخواست از دهنم درش بیارم.
بهم گفت بیا برات ساک بزنم منم گفتم نمیخواد دفعه بعد بزن.
خلاصه خیلی خوشم اومده بود مثل بستنی کیرشو لیس میزدم گفتم چرا ابت نمیاد گفت تند تند بخور نزدیکه
منم کیرشو کردم دهنم سرمو گرفت تو دهنم تلمبه میزد یهو سرمو نگه داشت ابش پمپاژ کرد دهنم من داشتم خفه میشدم که مجبور شدم ابشو قورت بدم داغ و بدمزه
کیرشو کشیدم بیرون از دهنم گفتم خیلی خری چرا مجبورم کردی آبتو بخورم خیلی بدمزه بود گفت من ورزشکارم ابم هم پروتئین داره هم نشاسته میخورم که ابم تمیز باشه منه خرم باور کردم…
رفتم خونه به کیرش فک میکردم و جق میزدم خیلی خوشم اومده بود…
پیام داد بهم کلی ازم تشکر کرد بهم گفت کِی کونتو تجربه کنم گفتم کیرت کون منو جر میده از فکر کونم بیابیرون فقط لاپایی میخوای بهت میدم،گفت من بلدم سوراختو باز کنم تو فقط اوکی شو بده بقیه کارا با من…
گفتم میترسم جر بخورم گفت آخر هفته برنامه میچینم بریم باغمون توام تا آخر هفته با خیار کونتو باز کن که اخرهفته اذیت نشی
من کونم یکم باز بود دوروز مونده بود به پنجشنبه هرشب باخیارای نسبتا بزرگ خودمو ارضا میکردم
خلاصه پنجشنبه شد و بهم گفت ساعت۶بریم تا۱۱
منم با خانه هماهنگ کردم رفتیم ویلا دیدم ی عالمه خوراکی خریده
ما بعد از نیم ساعت لخت شدیم رفتیم تو استخر
یکم شنا و عشق بازی کردیم یهو رفت یک بطری عرق آورد تعجب کردم گفتم تو ک نباید عرق بخوری ورزشکاری و فلان و…
گفت هرچندماهی یکبار میخورم امشبم بخاطر تو میخورم.منم چون تو عمرم۳باربیشتر عرق نخورده بودم با۴تاپیک مست شدم دیدم خیلی داره حال میده چندتا دیگم خوردم دیگ قشنگ مست شده بودم خود به خود کیرشو از رو شلوار میمالیدم…
یهو دیگه شورتمم دراوردم لخت لخت شدم
منو درازم کرد از پاهام تا گردنمو لیس میزد
وااااااای دیوونه شده بودم داد میزدم کیرررررر تو میخوااااام
پاهامو داد بالا شروع کرد لیس زدن سوراخم

🌛داستان شبانه🌜

18 Nov, 04:07


سرش رفت تو ولی باقیش سفت بود فشار دادم به سختی میرفت تو ناله میزد آخ .خ خ.میگفت چقدر گنده اس کلفته مردم پاره شد ک

وسم . با فشار بیشتر باقی کیرمم رفت تو جیغ زد و با ناخن هاش پشتم رو چنگ زد و هردفه تلمبه میزدم بیشتر چنگ میزد انقدر حشری شده بود بازوم رو گاز گرفت گفتم دیوث یواش تر گفت دیوونم کردی . بکن تندتر میخوام درد بکشم زیر کیرت … با حرفاش دیگه نتونستم جلو خودم رو بگیرم و کشیدم بیرون آبمو ریختم روی شکمش و خوابیدم روش کیرم روی کوسش آبم روی شکمش و بدنمون چسبیده بود لبشو بوسیدم به سختی چشماشو باز کرد و گفت ازت ممنونم طعم عشق بازی و سکس رو الان فهمیدم … دوست دارم . منم لبشو دوباره خوردم گفتم برو الان کسی میاد . و پاشد لباس پوشید لبی گرفتم و کونشو کمی مالیدم . و رفت ۲ سال باهم رابطه داشتیم . که راند بعدی رو تو داستان بعدی تعریف میکنم














































نوشته: امیر




































@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

18 Nov, 04:07


من و نرگس دختر مستاجرمون




































@night_story99















#دوست_دختر

#مستاجر

































سلام .من امیر ۴۰ سالمه ۱۷۸ قد و ۹۳ کیلو وزنم …اول بگم اونی که تو کامنت فحش میده و جقی ووو میگه داداش توهم اگه جقی نبودی تو این سایت چه غلطی میکنی پس … پس بخون حالشو ببر …باری تقریبا ۲۸ سالم بود برای طبقه سوم خونه یک خانواده اومدن که ۴ نفر بودن دو تا پسر و پدر و مادر . مادرشون حاج خانم بسیار آدم متدینی بود و همیشه چادر و نماز روضه بود و برعکسش شوهر و بچه هاش یکی از یکی لاشی تر بودن .بعد از ۳ ماه پسر بزرگش از ایران رفت . و چند روز بعدش خواهرشون آمد پرس و جو کردیم که خواهرشون طلاق گرفته پدرم کمی جرو بحث کرد و بابای اونا که خدا بیامرز معتاد هم بود گفت دخترم و نمیتونم راهش ندم و بالاخره موند . من اون زمان رو پشت بوم کفتر داشتم و دوتا اتاق هم پدرم بالا درست کرده بود برای من که مثلا درس بخونم … ضمن اینکه کشتی کار میکردم و بدنم تقریبا ورزیده بود … اولین برخورد من با نرگس …من دم در با شلوارک و یه تی شرت راحتی با دوستم داشتم صحبت میکردم و بعد خداحافظی امدم تو خونه که حس کردم کسی داره نگاهم میکنه و یه صدای تق امد نگاه کردم اطراف رو چیزی نبود که طبق عادت کفتر بازها بالا رو نگاه کردم که دیدم نرگس لب بالکن تکیه کرده به نرده بالکن یه تیشرت خوش رنگ سبز و یه دامن نازک کرم و گلدار تنش بود که دامنش با کمترین نسیم از هم باز شد و صحنه قشنگی از پاهای سفید و قشنگ نرگس رو به نمایش گذاشت حیرون اون لحظه بودم که با لبخند و دست تکون دادن با من سلام و علیک کرد و منم دستی تکون دادم و رفتم . این شده بود عادت هردومون . کم کم به حرف زدن هم رسیدیم . اون صحنه های قشنگ دائم دیده میشد ومن بدجور زوم کرده بودم بهش …یک روز که فکر کنم روز عزاداری چیزی بود مادرش حاج خانم رفته بود جلسه روضه باباش و پسر کوچیکه هم انگار رفته بودن احمد آباد مستوفی خونه عموش … پدرو مادر من هم چند روز بود رفته بودن مشهد دعوت پسر داییم بودن … من کلید و انداختم و درو باز کردم … دیدم نرگس از بالای بالکن یه کاغذ مچاله کرد و انداخت جلو پام . برداشتم دیدم نوشته برو بالای پشت بوم اتاق خودت من میام کار دارم باهات یه کتاب میخوام ازت بگیرم اگه داری و من با اشاره سر اوکی کردم پایین خونه نرفتم یکسره رفتم بالا و تو اتاق لباسامو عوض کنم تا شلوارکم رو آمدم بکشم بالا که دیدم نرگس جلو در ایستاده و من با شورت و شلوارک که نصفه بالا کشیدم داره کیر منو نگاه میکنه . یه لحظه سریع کشیدم بالا ولی بالا تنم لخت بود که گفت امیر خان راحت باش من میخواستم تو کتاباتون یه کتاب پیدا کنم اگه اجازه بدین … گفتم خواهش میکنم …نرگس یه چادر سفید گلدار سرش بود که چون خوب بلد نبود چادرهی از سرش میفتاد یه تاپ بالی ناف و یه دامن کوتاه تنش بود … من مات و مبهوت سینه و بدن سفید و قشنگش بودم . و بهش گفتم میخوای من برم بیرون تو راحت چادرتو برداری بگردی که گفت نه میگردم شاید سوالی داشته باشم بپرسم ازت کتابخونم بزرگ بود و کتاب زیاد داشت . . من با این حرفش گفتم خوب چادر جلو کارتو میگیره میخوای برش دار که دیدم گفت اره بهتره وای که چادر افتاد و بدن ناز و سفید رونهای بلوریش کیرمو شق کرد . اطراف بیرون رو از پنجره نگاه کردم دیدم در بالا هم خودش بسته … یواش رفتم سمتش و بغلش نشستم و گفتم نرگس چه کتابی لازم داری و تو چشام نگاه کرد نگاهی همراه با خواهش یا التماس تا امد حرف بزنه دستمو بردم بغل گوشش و موهاشو یه لب خیلی خوشگل گرفتم ازش وقتی لبمو برداشتم هنوز چشماش بسته بود و نفسش تند شده بود چشماشو باز کرد چقدر خوب بود من دوباره لبو گرفتم و کمی عمیق تر و همراهش دستمو رو بردم رو سینه هاش خیلی شهوتی شده بود یه لرزش خاصی داشت . دستم رو دور گردنش حلقه کردم و دوباره لبشو گرفتم و با همون حالت خوابوندمش … پرسیدم حاج خانم و بابا نمیان گفت شب میان حالا نه من خودمو زدم به مریضی . نرفتم باهاشون ومنم زیر ‌گلوشو لیسیدم تاپشو دراوردم وای سینه هاش مثل بلور بود خوردمش و با ولع خیلی وقت بود سکس نداشتم …چنان سینه هاشو خوردم که گفت یواش امیر دردم گرفت .اونم البته قبل طلاق و بعدشم نداشته بود خیلی داغ بود و رفتم پایین و دامن و شورتش رو با هم درآوردم . و نگم بهتون تو عمرم کوس به این تمیزی و سفیدی و داغ ندیده بودم خوردمش داشت میمرد کوسشو میداد بالا و جیغ ریزی میزد سرمو فشار میداد بلند میگفت امیر دیوونم کردی ولم کن بسه … من ادامه میدادم شاید ۳ بار ارضا شد . بیحال شده بود هی قربون صدقه من میرفت و دستشو به کیرم کشیده گرفت تو چشام نگاه کرد و با دستش میمالید گفت خودشو میخوام . خیلی هم میخوام امیر … رفتم روش و کیرمو خودش اول مالید تو کوسش بعد گذاشت دمش و من فشارش دا دم .

🌛داستان شبانه🌜

18 Nov, 04:05


یعنی چجوری؟گفت تو کاف

یه ۴جا عکسشو بدی ببین چطوری همه دنبال صاحب عکس میگردن کافیه داگی شی کص تپلت بزنه بیرون همه میمیرن واسه این زیبایی…من خیلی بهم برخورد و سریع پاشدم میخواستم لباسامو بپوشم‌ که نذاشت…محکم بغلم کرد گفت صحرا من دوستت دارم واقعا ولی بخاطر خودت دارم میگم تو چیزی داری که طلا است الان هر دختری اینو داشت به فکر پول و شهرت بود بعد تو تا امروز فقط باهاش جیش کردی نذاشتی کسی ببینتش؟من بازم عصبانی بودم گفتم تو خیلی بی غیرتی تو دوست پسرمی بعد میگی عکسشو بدم به اینو اون تو دوسم نداری تو خیلی اشغالیی…منو محکم‌تر گرفت گفت گووش کن خودتم میدونی چقد بدبختی و خانوادتم اونقدر دارن کمکت کنن هر روز صب ۶ صب با اتوبوس میری سرکار شب بوق سگ برمیگردی وقتی میتونی بشینی خونت مثل ملکه پول دربیاری اسکلی؟
اونروز خیلی از این حرفا زد که من باز نرفت تو کتم قهر کردم‌خودم تنهایی برگشتم خونه…حتی از همه جا بلاکش کردم‌و دیگ‌ه سرکار نرفتم…نمیخواستم دیگه تو اون اتوبوس ببینمش…افسرده و دیوونه شده بودم حس میکردم یه لاشی اومد ازم استفاده کرد فقط…یه کار دیگه پیدا کردم که بازم باید سوار یه اتوبوس دیگه میشدم میرفتم میومدم…به کل فراموشش‌کردم‌نزدیک ۶ ماه میگذشت که وقتی از سرکار برگشتم خونه خونمون قیامت بود…چندتا مرد اومده بودن مامانم‌گریه میکرد و بابام نبود…فهمیدم بابام تو قمار تخته بازی باخته اونم‌چندیین بار و چند تا عیاش اومده بودن سراغ پولشون و هی تهدید میکردن…
ادامه دارد…



































نوشته: صحرا




























@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

17 Nov, 04:12


https://t.me/spare_night_story

🌛داستان شبانه🌜

17 Nov, 04:12


فرداش رفتم کان

دوم گرفتم و بازم با فیلم سکس کردیم پنج شب سکس داشتیم و برگشتم تهران اما در ارتباط بودیم دیگه و هروقت میرفتم شهرستان سکس میکردیم تا دیگه سارا شوهر کرد و دیگه سکس ماهم فعلا قطع شده











































نوشته: مهران



































@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

17 Nov, 04:12


سکس با دختر زن بابا






























@night_story99















#اقوام























مهران هستم ۳۴ سالمه قیافه و هیکل به نسبت خوبی دارم و تهران زندگی میکنم دوست دختر هم دارم این داستان برمیگرده به تابستون سه سال پیش که با مامانم شهرستان خونه پدربزرگم رفتیم که اونجا زندگی میکنن و پیگیری کار برداشت گندم، مادربزرگم خیلی وقته فوت کرده و پدربزرگم دو سال بعدش زن گرفت که طرف دو تا بچه ها داشت سعید و سارا که پسره ۲۸ ۲۹ سال داره ازدواج کرده و سارا ۲۴ سال داره و دانشجو همون شهر هست تقریبا ۱۵ سالی میشه که با پدربزرگم زندگی میکنن
سر ظهری بود که رسیدیم و چون شب قبلش خوب نخوابیدم خوابیدم بعد ناهار تا عصری بیدار که شدم رفتم داخل پذیرایی که مامانم و زن بابا بودن پدربزرگمم معمولا خونه نمیمونه چای اورد که سارا از بیرون اومد و بعد مدتها دیدمش که تغییر کرده بود نسبت به سنش هیکل خوبی داشت و جا خوردم از تغییر شب خوابیدیم صبح رفتم دنبال کارا و از اون طرف مریم دوست دخترمم مدام تماس که اعصابمو تخمی کرده بود تا دیری نیومدم خونه به محض ورودم به خونه مریم زنگ زد و دعوا کردیم و قطع کرد مامانم شام اورد و گفت فردا منو ببر ترمینال که برم تهران تو بمون و تموم کن کارا و بعد بیا گفتم اوکی و رفت خوابید منم رفتم داخل حیاط سیگار بکشم که سارا اومد و گفت دعوا میکنی سیگار میکشی یا کلا میکشی گفتم اعصابم خرابه گفت پس بزار واست گل گاوزبون بیارم دیگه کلی حرف زدیم و گفت باهاش دعوا نکن بری تهران بهش نیاز داری و خندید گفت برم بخوابم و رفت منم رفتم خوابیدم فردا رفتم دنبال دستگاه کومباین واسه گندم که از شانس خراب شده بود و باید تعمیر میشد گفت درست شد بهت خبر میدیم و اومدم خونه پدربزرگ یه کم خوابیدم و گفتم برم چرخی بزنم که تا درب حیاط باز کردم سارا اومد گفت کجا ؟ گفتم میخوام برم بیرون چرخ بزنم گفت مگه بلدی گفتم تو دختره بچه نکنه بلدی گفت اگه میخوای تا باهات بیام گم نشی منم بدم نمیومد که بیا گفتم اوکی گفت پس صبر کن تا اماده بشم لباساشو عوض کرد و اومد رفتیم یه شام خوردیم داخل شهر کص چرخ زدیم بستنی کلی تنقلات گرفتم خوردیم و بازم ازشون موند و برگشتیم خونه سارا رفت اتاقش منم لباس عوض کردم رفتم سیگار بکشم و زنگ بزنم به مریم و دوباره بحثمون شد قطع کردم سیگار که سارا اومد گفت دوباره چی شده ولش کن بزار رفتی تهران باهاش حرف بزن از این کصشعرا که گفت اگه میخوای بریم یه فیلم ببینیم با بقیه چیزا که خریدی منم با اینکه حوصله نداشتم ولی بدم نمیومد با سارا وقت بگذرونم خوشگل خوش صحبت بود به زن بابا گفت ما میخوایم فیلم ببینیم تو بخواب اونم رفت خوابیدن لب تاپ زد به تلوزیون و فیلم شروع شد از این فیلما درام خارجی صحنه دار بود حرف میزدیم که گفت سرمو بزار رو پاهات اگه راحتی منم گفتم راحت باش با بدن و فیلم کم کم تحریک داشتم میشدم و کیرم داشت تکون میخورد با دست پنهونش کردم گفتم ولی دیگه داشت میترکید شهوتم زد بالا گفتم یا امشب باید جق بزنم یا سارا حداقل دستمالی کنم یه دفعه گفتم اگه میشه بریم اتاق که نور بقیه اذیت نکنه گفت باشه اتاق اخری بزرگ بود و اونم ال سی دی داشت رفتیم اونجا که گفتم نمیخواد وصلش کنی با لب تاپ میبینیم حالا من اصلا نمیدونستم فیلم چیه چن تا متکا و پشتی اورد و نشستیم رو زمین منم پاهامو‌دراز کردم که سرشو بزاره و بقیه فیلم ده دقیقه ای گذشت و به پهلو شدم و گفتم سرتا بزار رو دستم و گذاشت حس کردم خوشش اومده و باموهاش بازی میکردم یه دفعه از پشت بهش نزدیک شدم اما کیرم بهش نخورد و اما سفت سفت شده بود حس کردم فهمید که زدم بالا ولی واکنشی نداد اما چند دقیقه گذاشت که با پاهاش می مالید بهم حس کردم دوس داره دستمالیش کنم و دستم که ازاد بود گذاشتم رو شکمش و یه کم اوردمش عقب و دیگه کیرمو میتونست حس کنه که کمر و کونش که گفت نکنه فکر کردی مریمم با خنده منم خواستم راضیش کنم گفتم نه مریم به این نرمی نیست دیگه شهوتم بالا زده بود و سارا هم دیدم مقاومتی نداره و چیزی نگفت گردنشو بو کردم که گفت مهران داری چیکار میکنی اما بازم دور نمیشد و کیرم رو کمرش بود دستمو گذاشتم رو سینش و کشیدمش سمت خودم و لب ازش گرفتم ی کم مقاومت کرد ولش کردم دوباره لبشو گرفتم و این بار اونم میک میزد پاشد در قفل کرد دیدم اهل حال هست سارا درازش کردم و افتادم روش و لب گرفتیم و دستم زیر کونش بود که لباسشو زدم بالا سینه هاشو گرفتم دستمالی کردم گفت اروم مامانم بیدار میشه گفتم باشه بهش گفتم سکس میخوام میتونی گفت قول بده نریزی گفتم باشه و شلوارشو کشیدم پایین شرتشو دراوردم و کصش خیس شده بود و پرده هم نداشت کیرمو گذاشتم رو کصش چند بار کشیدم روش و دادمش داخل چند تا تلمبه زدم و اوردم بیرون که نکنه بریزم ابمو ساک واسم زد و ابمو ریخت رو صورتش پاشدم پاکش کردم و اروم رفتیم هرکدوم ی اتاق پیام داد عالی بود مهران و فردا میخوام

🌛داستان شبانه🌜

17 Nov, 04:11


همکار محجبه (۱)



































@night_story99
















#همکار



























سال ۸۹-۹۰ بود که رفتم توی یه شرکت بزرگ خوب برای کار ولی بصورت قراردادی، همه هدفم این بود که خودمو اثبات کنم و استخدام رسمی بشم، از اونجایی که خیلی اهل دوست دختر و کردن بودم هر جا میرفتم یکی جور میکردم، به قول دوستام انگار مهره مار داشتم، چون نه خیلی پولدار بودم نه قیافه و تیپ دختر کش، فقط قد بلند و اخلاق خاص و با شخصیت. (اگه تعریف نباشه)
خداروشکر اونجا از بین این همه کارمند دختر خاصی نبود که چشممو بگیره، اگرم بود فاز ازدواجی بودن، چند تا زن هم بودن که من فکر میکردم متاهلن و اصلا سمتشون نرفتم.
یه روز خواستم یه برگه کپی کنم رفتم پایین دیدم مسئولش که یه دختر بد اخلاقه پشت میزش نیست، یکم صبر کردم دیدم میز کناریش اومد گفت آقای فلانی اگه فقط یه کپی میخواین بدین من براتون میگیرم، برگه رو گرفت رفت سمت دستگاه کپی که داستان من از اینجا شروع میشه، وقتی برگشت چشمم به کون ناز خانم همکارم افتاد انقدر بزرگ و طاقچه‌ای بود که مانتوش بالا وایساده بود، همین جور خشکم زد جوری که متوجه برگردوندن سرش نشدم که داره به باز بودن دهن من نگاه میکنه، البته بعد از این همه تجربه از شیطنت‌های دخترا آگاه بودم ولی اصلاً فکر نمی‌کردم زهرا خانم رضایی که یه زن چادری با شخصیت و مذهبیه بخواد نخ بده، خانم رضایی که بعدها فهمیدم با ۱ بچه هم سن خودم مطلقه است. (البته توی سن کم ازدواج کرده بود و زود هم جدا شده بود برای همین سنش اصلا به ظاهرش نمی‌خورد) همیشه با چادر میومد شرکت و اونجا با یه مانتو خیلی رسمی و مقنعه بود، اخلاق آرومی داشت و متشخص ، مثبت و بی حاشیه بود. من یک درصد هم فکر نمی‌کردم یه روز برم تو نخش و بخوام باش رابطه داشته باشم.
برگشتم توی اتاقم و فقط داشتم فکر میکردم و با خودم کلنجار میرفتم، چون اون موقع نمیدونستم متاهل نیست و از طرفی همکارمه و منم آبرو داشتم و اگه یه سوتی میدادم هم آبروم میرفتم هم کارمو از دست میدادم. با این حال گفتم یکم باش صمیمی تر بشم و فقط لاس بزنم، سریع زنگ زدم به شمار داخلیش، چون موبایلشو نداشتم، گفتم ببخشید خانم رضایی من زنگ زدم تشکر کنم بابت کپی، زد زیره خنده که شما عادتتونه برای هر کپی زنگ میزنین تشکر میکنین؟ یکم لحنمو جدی کردم گفتم نه تا به حال تشکر نکردم ولی از شما خواستم تشکر کنم، قصدم این بود یه سیگنال کوچیک بش بدم، از طرفی عادت داشتم میخواستم مخ کسیو بزنم مثل ندیده ها رفتار نمیکردم که زود منم بخندم و لودگی کنم، یکم خودشو جمع کرد، تکنیک بعدیم روش اجرا کردم، گفتم من یه لحظه حواسم پرت یه صحنه‌ای شد یادم رفت همونجا تشکر کنم، منظورم کون خودش بود، اونم میدونست ولی خواستم به چالش بکشمش، دو پهلو گفتم و با لحن جدی، چون یه زن با شخصیت بود و اصلا نمیشد دست از پا خطا کنم، خداییش تا وقتی هم که نفهمیده بودم مطلقه است اصلاً هدفم رابطه سکسی باش نبود،
مکالممو قطع کردم و منتظر عکس العمل بودم، انقدر تجربه داشتم که اون روز دیگه کاری نکنم، ولی وقتی میدیدمش مثل قبل خشک نبودم و یکم باش گرمتر میگرفتم، اونم همینطور و من می‌فهمیدم که مسیرم درسته! البته اینم بگم که توی این مدت یکی دو ماهه چند تا موضوع فهمیدم، یکی اینکه مطلقه است یکی اینکه همه مردای شرکت تو کفشن، و اینکه سنش به ظاهر و بدنش نمیخوره. بزارین یکم از زهرا خانم رضایی براتون بگم، یه زن حدود ۴۰ ساله که یه بچه بزرگ داشت هم سن وسالهای خودم، کمر باریک، قد کشیده، شکم اصلا نداشت، لبای گوشتی، بینیش یکم بزرگ بود که البته بعداً عمل کرد، کونش که عاشقشم بزرگ ولی سفت و گرد، اصلاً نرم و افتاده نبود، سینه های حدود ۸۰ ولی اونم بدون عمل و کار خاصی سفت و خوش فرم، رنگ پوستش سفید، خیلی مودب، با اخلاق و …
خلاصه کنم براتون دیگه تصمیمو گرفتم باش برم توی رابطه ولی اصلاً شماره موبایلشم نداشتم، کلا من آدم نسبتاً کم اعتماد بنفسی بودم و زمین بازیم چت بود، اون زمان لاین و وی چت و وایبر بود یادش بخیر،
هر دفعه به بهونه مختلفی به داخلیش زنگ میزدم یکم صحبت میکردم و منتظر موقعیتی بودم موبایلشو گیر بیارم، البته میتونستم از جای دیگه گیر بیارم ولی هم اینکه میخواستم مستقیم از خودش گرفته باشم که یه جورایی مجوز چت کردنم گرفته باشم هم اینکه نمی‌خواستم هیچ احدی شک کنه چون اینجور شرکتها دنبال یه نکته ان که برای کسی حرف و حاشیه درست کنن، اینم که دیگه واقعاً حاشیه بزرگی بود، چون طرف برادرش یکی از مدیرای اصلی شرکت هم بود. خلاصه الان یادم نیست چجوری ولی شمارشو گرفتم و اولش پیامهای عادی توی لاین بهش میدادم اونم پا میداد ولی یکم که پیامها و استیکرها می‌رفت سمت حاشیه خیلی همراهی نمی‌کرد، البته بهش حق میدادم اونم میترسید، اونم بهم اعتماد کامل نداشت هنوز، میدونستم باید خودم یه اقدام بزرگ بکنم که اعتمادشو بدست بیارم، یه روز که

🌛داستان شبانه🌜

17 Nov, 04:11


لب خوردن که هوش از سرم میرفت، لبای گوشتیشو می کرد توی دهنم سعی میکرد کاری کنه صدای لب خوردنمون بلند بشه، انگار دقیقاً میدونست من چی دوست دارم، البته خودشم خیلی وقت بود سکس نداشت و اینم باعث میشد با ولع بیشتری لبامو بخوره، دوست داشتم انقدر لباشو بخورم که تموم بشه، کل رژ لبش تموم شد، دور تا دور لبش قرمز شده بود، دندانهای سفید و سالمش وقتی میخندید خیلی بهم حال میداد، هر چند لحظه یبار سرمو میاوردم عقب نگاش میکردم دوباره میرفتم از گردنش شروع به خوردن میکردم، هر دفعه میومدم عقب اونم یه لبخند از سر رضایت بهم میکرد و مثل یه گربه ملوس عشوه میومد و منم طاقت نمی آوردم دوباره میرفتم رو لباش، گردنش، لاله گوشش، دستمو میکردم لای موهاش… رفتم برم سراغ سینه هاشو از پایین تیشرتش دستمو کردم یکم از روی سوتینش مالیدم باورم نمیشد اینقدر سفت و راست باشه انگار بازیگر فیلمهای پورنه، سریع تیشرتشو اومدم بدم بالا که خودش خیلی آروم و با احتیاط درس آورد ، فکر میکردم دارم خواب میبینم حس میکردم من عمو جانی ام و الان یه بازیگر خیلی معروف پورن رو قراره بکنم. هیکلش هیچ عیبی نداشت ، تراشیده بود ، سوتینشو باز کردم دوتا لیموی بزرگ یا نوک کوچولوی صورتی جلوم بود ، خودش میدونست بدنش حرفه‌ایه و من شوکه میشم، باز لبخند دیوانه کننده رو زد با دستاس سینه هاشو گرفت یکم دیگه آورد بالا و خودشم یه نگاهی بهش انداخت و دوباره به من نگاه کرد یعنی نظرتو بگو، من دستم کشیدم به صورتم کردم توی موهام با تعجب نگاه میکردم، گفتم اصلاً این بدن یه زن ۴۰ ساله نیست و دوباره پریدم روش داشتم لباشو میخوردم، همون‌طور که داشتیم لب میخوردیم حس کردم یه چیزی داره میگه، اومدم عقب گفت باورت شده بود من ۴۰ سالمه؟ تا اینو گفت من شاخ در اوردم گفتم مگه دروغ گفتی؟ گفت آره من هنوز ۳۰ سالمم نشده شروع کرد به خندیدن از اون خنده قشنگا که باز دلمو میبرد، دوباره رفتم سراغ لباش یکم اونم خورد دوباره دیدم انگار داره میخنده، گفتم چی شد؟ گفت باورت شد من ۳۰ سالم نشده هنوز ؟ گفتم مگه بازم دروغ گفتی؟ گفت بنظرت من ۳۰ سالمه اونوقت چطور یه بچه ۲۷ ساله دارم؟ اینو گفت دیدم چقدر من خنگ شدم البته من اصلاً اون لحظه مغزم خاموش بود گفتم عه راست میگیا، اذیت نکن چند سالته؟ دوباره زد زیر خنده گفت نه درست گفتی من حدود ۴۰ سالمه، هنوز جملش تموم نشده بود دوباره خوابیدم روش تو گوشش گفتم میخواد ۱۰ سالت باشه میخواد ۹۰ سالت باشه، امروز مال منی میخوام بکنمت ، انگار این جمله رو خیلی دوست داشت …
ادامه داره
اگر دیدم استقبال شد ادامه این سکس و بقیه سکسامو میزارم براتون، اگه غلط املایی داره خودتون اصلاح کنین ببخشید اصلاً حال ندارم دوباره بخونمش، دوستون دارم

















































نوشته: Pesar sheytoon








































@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

17 Nov, 04:11


تماس گرفتم حالشو بپر

سم گفتم چیکار می‌کنی گفت دارم لباس اتو میکنم، منم یه تیکه انداختم گفتم مگه لباسارو کدوم تو میکنین؟ خیلی هم استرس داشتم چون اولین بار بود داشتم یکم جلو میرفتم، گفتم تکلیفم روشن میشه دیگه یا می‌پره یا راه میده، چند ثانیه صداش قطع شد، با خودم گفتم خوب دیگه همه چی تموم شد و الان تماس قطع میشه، داشتم فکر میکردم چجوری جمعش کنم یا کلاً بیخیال شم ارزششو نداره زن سن بالا و … دیدم یه دفعه صدای ترکیدنش از خنده اومد، نگو داشته میخندیده که جواب نمی داده و همین شد شروع صحبتهای سکسیمون گفت مگه کسیم لباس میکنه توش؟ معمولاً با خیار و بادمجون میکنن و … که منم گفتم بعضیا لامپ میکنن چون اون موقع یه کلیپ اومده بود یه دختر با لامپ داره حال میکنه، دیگه بحث بالا گرفت گفت آره واقعاً دیدین دختره داره لامپ می‌کنه تو اونجاش؟ منم گفتم احمق نمیگه یوقت بشکنه تو کوصش؟ عمدا گفتم که راحت بشه اونم بگه ولی بازم اسم کیر یا کص رو مستقیم نمیگفت، ولی خوب دیگه من ۵۰ درصد به هدفم نزدیک شده بودم، خلاصه بگم دیگه رسیدیم به اینکه باهم سک کنیم، ولی خیلی سخت بود واقعاً میگم من توی کل دوران مجردیم نزدیک به ۲۰ نفر رابطه داشتم ولی سخت ترینش این بود که از همه سنش بالاتر بود ولی لذت بخش ترین سکسم بود برای همین هم دوست داشتم داستانشو بنویسم که خاطراتش زنده بشه، خلاصه من مشکل خونه داشتم ولی همش استرس داشتم منصرف بشه، هر دفعه به یه بهونه ای یادآوری میکردم، جوری هم که نفهمه خیلی تو کفشم و بپره، مثلاً یبار گفتم رفتم کاندوم خریدم با طعم توت فرنگی، که گفت لازم نبود، گفتم چرا؟ گفت من لوله ام رو بستم میتونی بریزی توش، اینو که گفت یادمه چنان شهوتم زد بالا که داشتم رانندگی میکردم زدم کنار چون سخت بود با اون شهوت، یبار دیگه گفتم شامپو بدن با طعم چی دوست داری بخرم چون میخوام کیرمو میخوری خوشت بیاد، بازم یه جواب داد دیوونم کرد، گفت هیچی من بوی خود کیرو دوست دارم لطفاً هیچی نزن، فقط تمیز باشه ، دوباره راست کردم. خلاصه روز موعود رسید و خونه ما خالی شد خیلی هم از هم دور بودیم اون وقتها هم اسنپ نبود با آژانس اومد، استرس من مثل اولین باری بود که دختر میخواست بیاد خونمون، استرس و هیجان و اینکه توی ذهنم داشتم پوزیشن مرور میکردم که چیزی یادم نره، چون از زمانی که اوکی داده بود تا روزی که واقعاً سکس کنیم طول کشید، انتظار هیجانی شیرینی بود، کسایی کا داشتن میفهمن چی میگم، خلاصه اومد توی خونه و و درو بستم همونجور که چادر تنش بود بقلش کردم، چقدر تو دل برو بود، اصلاً یک درصد هم فکر نمی‌کردم یه زن با این سن رو بغل کردم، انگار دختر ۱۸ ساله، تمیز ، خوشبو، لباسهای نو و… گفت کجا لباسمو عوض کنم؟ اتاق خودمو داداشم که مشترک بود نشونش دادم نزاشت دنبالش برم، یجورایی میخواست سوپرایزم که که واقعاً هم سوپرایزی شدم. با یه تیشرت مشکی دخترونه اومد که بازوهاش فقط باز بود و بازوهای سفیدش چشمامو داشت کور میکرد، سینه هاش اصلا قابل قیاس با چیزی که تصور میکردم نبود , من رابطه های زیادی داشتم، حتی ۱۷-۱۸ ساله ها هم یکم افتاده آن، یا کوچیک، این استاندارد، لباش که همیشه نسبتاً بدون آرایش بود یکدفعه با رژ پر رنگ براق شلوار جین برفی که از بزرگی کونش حس کردم الان میشکافه، البته خودشم انگار کونشو میداد عقب که بزرگتر نشون بده، یه ذره چربی اضافی یا چروک روی پوستش نبود، نرم لطیف و خوشبو. خودش از سرخ شدن صورتم فهمید چقدر هات شدم، مثل همیشه که توی شرکت لبخند میزد بهم لبخند میزد ولی اینبار فرق داشت، این مال خود خودم بود، حس میکردم یه قله فتح کردم، کسی که همه شرکت توی کفش باشن قراره تا چند دقیقه دیگه زیر من باشه، خیلی لحظات شیرینی بود دوست نداشتم تموم بشه، الان بعد از سالها سکسم زیاد یادم نیست ولی این لحظات و احساسایی که داشتم یادم میاد و لذت میبرم. خلاصه اومدم دوباره بغلش کردم بوی عطر زنانه و موهای لخت بلندش که چون تازه از حمام اومده بود یه رطوبت کمی داشت داشت دیوونم میکرد، دست میکردم توی موهاش انگار خدا دنیا رو بهم داده، گردنشو نوازش میکردم اومدم برم سمت لباش یکدفعه خودشو کشید کنار، من جا خوردم فکر کردم پشیمون شده، گفت بیا اول منو صیغه کن، خیالم راحت شد، گفتم من بلد نیستم گفت من نوشتم روی کاغذ، از جیبش در آورد و قبلتو قبلتو هم گفتم و مثل یه شیر که چند ماهه غذا نخورده و یه بچه آهو شکار می‌کنه افتادم به جونش، لباش شیرین ، آب دهنش خوشمزه، بوی عطرش همراه با بوی عطر زنانگی و بوی ملیح شامپو داشت دیوونم میکرد، همینطور که داشتم لباشو میخوردم کونشو ماساژ میدادم و سعی میکردم برم زیر شلوار که دیدم کمربندش یکم محکم بسته شده ، دوباره از رو شلوار کونشو محکم چنگ زدم و همزمان از زمین آوردمش بالا رفتم به سمت اتاق. خیلی حرفه ای بود. چنان اونم همراهی میکرد توی

🌛داستان شبانه🌜

17 Nov, 04:09


رابطه من و ستاره

































@night_story99













#دوست_دختر

#مشتری
























سلام امیر هستم در مشهد شاغل و ساکنم . ۴۵ سالمه و قدم ۱۷۸ و وزنم ۹۷ کیلو هست .موهام جو گندمی .و چهره معمولی دارم .شغل من طوریه که با خانمها بیشتر برخورد دارم … و قاعدتا اتفاق زیاد رخ میده برام . یکی از خاطراتم از یکی از مشتری هاست . که دو جلسه قبلا امده بود جلسه اول با چادر و عینک که من فکر کردم از این خانمهای جلسه ای و مداح چیزیه … و خیلی زمخت بود ولی نگاهش یه جوری بود نگاه های بی مورد زیاد داشت … بعد از دو ماه یک بار دیگه آمد البته قبلش زنگ زد و من بدون قصد و غرض گفتم بین ۱۱ تا ۱۲ بیاید که خلوت تر هست . ساعت ۱۲ دیدم آمد و چون دید خلوته و مشتری نیست چادرش رو برداشت و با یه مانتو کوتاه و شلوار جین مشکی نشست . تو همین فعل و انفعال چشمم خورد به کونش عجب کون خوشگلی داره و برگشت که روی صندلی بشینه کوسشم زده بود بیرون … من شروع کردم سر شوخی رو باز کردن. گفتم خانم شما سری قبل ترسوندی منو فکر کردم اطلاعاتی چیزی هستی .خندید و گفت مگه خیلی فرق کردم امروز گفتم بله هم مانتو بهتون میاد هم شلوار جینی که پاتونه . بماند خیلی حرف و شوخی و کارمون هم تموم شد و برام پول با کارتش ریخت و رفت توی حرفام بهش پیشنهاد دادم که برام تبلیغات کنه چون یک پیج فعال داشت … و قبول کرد در قبالش پورسانت بگیره …چند روز بعد شب بود ساعت ۱۱ دیدم تو تلگرام پیام داده احوال پرسی کردم که گفت خیلی نامردی !من جا خوردم گفتم چرا ؟که گفت جنسی که من خرید کردم با من ۱۸۰۰ حساب کردی ولی برای یکی که من معرفی کردم ۱۵۰۰ گفتی … گفتم اشتباه میکنی و کلی بحث گفتم اگر درست باشه من یدونه از خریدت مجانی میدم … بعد از کش و قوس و پیام اینها دید که اشتباه گفته طرف … و با یه طنازی گفت حیف شد یه جنس مجانی پرید … که من بهش گفتم شما منو یاد کسی میندازی که برام خیلی عزیز بود . بخاطر همین همون مجانی سر جاشه … پرسید که کی بوده و من گفتم دوستم فریبا بود که به دلیل سرطان خون فوت شد البته دور از جون شما باشه . پرسید زیدت بود . عجیب بود سوالش .منم گفتم اره . گفت تعریف کن منم خوب سیر تا پیاز رابطم با فریبا و فوتش رو تعریف کردم . حالا نگاه کردم دیدم ساعت نزدیک به ۳ نیمه شبه … گفتم نمیخوای بخوابی . گفت چرا تو چی ؟ منم زدم تو پر رویی گفتم اگه ماچم کنی میخوابم والا نه . دیدم خنده ریزی زد و گفت پررو نشو حالا … که زدم تو حرفای سکسی یکی از سکسهای جالبی که با فریبا داشتم رو بهش گفتم دیدم ساکت شده نگو تعریف داستان شهوتشو زده بود بالا . حس کردم براش نوشتم چرا جواب نمیدی نکنه حالت خراب شد شهوتی شدی … تو چند روز پیشم که آمده بودی دفتر یه مقدار داغ بودی درسته …دیدم خندید و استیکر خنده گذاشت … و گفتم اگه بغلت میکردم و لب میگرفتم ازت جواب میدادی . که دیدم نوشت …امیر از روز اول داغ تو بودم هر دفه میرفتی اونور خودمو میمالیدم درسته اونروز خیلی هوست و داشتم … که گفتم یه کار میکنی گفت چی گفتم من دیگه خوابم گرفته فردا ساعت ۱ بیا باهم حرف بزنیم یک ساعتی باهم باشیم … گفت حقیقتا الان پریودم یا امشب یا فردا روز آخرمه … اگر تا ۱۰ زنگ نزدم یعنی پاک شدم و میام . گفتم باشه ماچم کن بریم … فرداش خیلی نگاه کردم به ساعت و تلگرامم دیدم پیامم نیست تلفنم که نزده . ساعت شد ۱۲:۳۰ دیدم در زد و اومد تو دفتر که من چند تا مشتری داشتم سلام کرد و جواب دادم گفتم بنشینید تا نوبتتون . بالاخره مشتریا رو سه سوته رد کردم و رفتن منم در دفتر رو که یه آپارتمان بود بستم تعطیل است رو زدم . دفترم دوبلکس بود دستشو گرفتم ایستاد منم درجا لب مو چسبوندم رو لبای گوشتیش و لب داغی ازش گرفتم . مانتوشو باز کردم دیدم یه تاپ یقه فرانسوی پوشیده که سینه هاش داشت میترکوند دوباره لب گرفتم و سینه هاشو مالیدم دستمو بردم زیر تاپ و با همون حالت اوردمش دم راه پله که بریم بالا رفت منم پشت سرش وای کونش چنان خوش فرم و گرد و قلمبه بود مردم تا رسیدم بالا یه تخت برای مواقع استراحت دارم لبشو دوباره با لبام خوردم گفتم ستاره میتونی بخوریش دستشو مالید رو کیرم و شلوارم رو باز کرد و کشید پایین و شروع کرد ب خوردن خیلی قشنگ و حرفه ای خورد تاپشو دراوردم و کاملا لختش کردم . رو تخت خوابوندمش و سینهاشو خورم و گاز ریزی زدم وبادستم کوسشو میمالیدوم مثل مار می پیچید و ناله میکرد و سرم منو چنگ میزد . رفتم پایین دورنافش لیسیدم رون شو گاز گرفتم و لیسیدم رسیدم به کوسش که دیدن لرزی کردو افتاد گفتم امد گفت آره من ادامه دادم نوک چوچولش رو مکیدن و انگشتم و کردم توکوسش دوباره به ناله افتاد رفتم روش و کیرمو با آب کوسش خیس کردم گذاشتم دم کوسش وفشار دادم نمیدونم کوسش واقعا تنگ بود یا مال من کلفت بود که دیدم یه آخ گفت و بعد گفت امیر خیلی کلفته درد دارم آب دهنشو قورت داد گفت همشو نکن توش

🌛داستان شبانه🌜

17 Nov, 04:09


. اذیت میشم من توجه نکردم یه

فشار دیگه دادم بیشتر کیرم رفت که جیغ کشید و پشتم چنگ انداخت گفت وحشی میگم خیلی کلفته هی فشار میدی . درش بیار نفسم بالا نمیاد و من باز توجه نکردم با یه تقه باقی کیرمم کردم تو کوسش که دیدم جیغ زدم گریه کرد و بازومو گاز گرفت و هی میگفت وحشی بیشعور . جررر خوردم . من یه لب دیگه گرفتم دستمو زیر سرش گرفتم همونطوری که کیرم توش بود یواش کشیدم بیرون کردم توش .تلمبه زدم و با هردفه به تو فشار میدادم آخ سختی میگفت و وحشی و چنگ مینداخت که من دیگه واقعا وحشیانه تلمبه زدم هی سعی میکرد خودشو بکشه بالاتر یا اینور تر تا من نتو نم تا ته بدم توش ولی من با دستو پا قفلش کرده بودم دیگه نرم شده بود و میگفت لعنتی چرا تموم نمیکنی من مردم از بس ارضا شدم جر خوردم هم درد دارم هم خوشم میاد گفتم پاهاتو دور کمرم قفل کن گفت چرا تا قفل کرد تلمبه رو تند کردن که آبم داشت میومد گفتم دار میاد ستاره گفت نریزی توش بیچارم کنی کشیدم بیرون پاشیدم روی شکمش . وافتادم و لبشو دوباره بوسیدم بیحال افتادیم بغل هم .‌بعد چند دقیقه من رفتم شستم خودمو و اونم رفت ولی کوسش تنگ بود . خدایی … از تو یخچال اب انبه و موز اوردم خوردیم یه سیگار کشیدم … کمی حرف زدیم کمی فحشم داد که وحشی شده بودی اینا . دراز کشیده بودیم من حرف میزدم که حال داد کوست دیدم دستشو گذاشت رو کیرم و رفت خوردش کیرم بعد یه کم خوردن راست شد . و دوباره لب و سینه هاشو .خوردم رفتم روش و زدم تو کوسش چند بار ارضا شد و گفت امیر بستمه دستو پاهام داره میلرزه و من تلمبه میزدم … درآوردم گفتم برگرد و برگشت وازلین بالای سرش رو تخت بود و برداشتم مالیدم به کیرم و به کونش . و کیرمو گذاشتم لای کونش کمی تکون دادم گذاشتم دم سوراخش گفت نه نکنی من ولی فشارو داده بودم که یه جیغ بلند زد چنگ زد به متکا هی امد در بره ولی نتونست از زیرم بیاد بیرون سفت کرد من فشار میدادم اون سفتش میکرد که دربیاد . من البته خبره نگه داشتم اون بعد کمی زور زدن خسته شد تا آمد نفس بگیره دوباره سفت کنه من فشار دادم تا ته رفت توش جیغ کشید پاشو میکوبید رو تخت . متکا رو جر داد ولی من شروع کردم تلمبه زدن در عین حال لبشو خوردن . دم گوشش گفتم عزیزم من از اولش عاشق کونت شده بودم . نمیذاشتم بری تا از کون نکنمت . گفت خفه شو وحشی بیشعور فقط فشار میدی بخدا درد دارم خیلی . کم کم تلمبه زدم . گوشش رو خوردم وبا یه دستم کوسشو مالیدم اما بیچاره فقط آخ آخ میکرد تا آبم اومد گفت نریزی توش ولی من بدجنسی کردم همشو ریختم توش که دوباره فحشم داد وقتی کشیدم بیرون یه آخ بلند کشید و افتاد . چند تا بیشعور و وحشی گفت و خوابید منم دراز کشیدم بعد چند دقیقه پاشد و رفت شست . رفتیم بیرون رستوران ناهار توپی زدیم و رسوندمش نزدیک خونه شون برگشتم … شب دوباره تو تلگرام حرف اینا بیشرف دیدم نوشته که امیر بازم میخوام . … و ما ادامه دادیم تا الان که نزدیکه یکسالی هست .



































نوشته: امیر



























@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

17 Nov, 04:07


دو شب و سه جنده


























@night_story99
















#سکس_پولی

#جنده





























دوستان سلام
میخوام براتون از تجربه هفته پیشم بگم، من خارج از ایران زندگی میکنم. هفته پیش برام یه سفر کاری پیش اومد و باید به یه شهر دیگه میرفتم. فرصتی بود که یه سری به جنده خونه های شهر مقصد بزنم. کلا سه شب قرار بود بمونم. حدودای ساعت ۷ عصر رسیدم و مستقیم رفتم هتل کمی استراحت کردم و زدم بیرون، پیاده تا جنده خونه ۲۰ دقیقه راه بود. نزدیک که شدم گرسنم شده بود جاتون خالی یه دکه کباب ترکی دیدم یه ساندویچ و فانتا گرفتم و زدم به بدن. بعدش مستقیم رفتم به جنده خونه. وارد که شدم یه خانم هندی که اونجا کار میکرد منو هدایتم کرد به اتاق انتظار یا اتاق اینترویو، جایی که خانم های خوشگل موشکل یکی یکی میومدن و خودشونو و خدماتشونو معرفی می کردن، از قیمت بگم نیم ساعت ۱۷۰ ۴۵ دقیقه ۲۲۰ و یه ساعت ۲۷۰ بود، هر سرویس اضافه هم که میخواستی باید با جنده خانم به توافق میرسیدی، این قیمت ها مال سکس استاندارده یعنی مالشو ساکو و کس، چیز دیگه بخوای اگه اون جنده خانم جز سرویسش باشه برای هرچی ۵۰ دلار میگرفت، مثلا اگه میخواستی کونش بذاری ۵۰ تا اضافه. خلاصه اینو گفتم با سیستم آشنا بشین.
جنده های نازنین یکی یکی به صورت نیمه لخت با شورت و سوتین میومدن و خودشونو معرفی می کرد، ۷ ۸ تایی اومدن ولی راستش هیچ کدوم چنگی به دل نمیزدن حتی بعضیاشون خیلی داغون بودن. سرویسی که من میخواستم تریسام بود میخواستم با دوتاشون همزمان باشم، اما خیلیاشون ناز میکردن و میگفتن نه. دیگه داشتم ناامید میشدم، که یکیشون که چاقم بود گفت من اوکیم با یه نفر دیگه، لامصب زشت هم بود نه فقط چاق دماغ گنده و جوشی داشت، ناچار گفتم جهنم کلشو میکنم زیر پتو، منتظر بودم که یکی دیگه رو راضی کنم که یهو دیدم دوتا حوری به معنای واقعی حوری، بلوند و قد بلند با بدن های عالی دوتایی اومدن و خودشونو معرفی کردن، گفتم هیچی نگین، دست جفتشونو گرفتم بردم دم میز رسپشن، گفتم این دوتارو بوک میکنم، بدون چک و چونه، ۴۵ دقیقه بوکشون کردم هر کدوم هم ۵۰ تا اضافه چون دو نفری بودن، خلاصه دستشونو گرفتم و هدایتم کردن به اتاق داستان، طبقه بالا، اتاق آخر یه اتاق با یه تخت دو نفره، رنگ دیوارها مشکی و قرمز و نورپردازی ملایم و سکسی، گوشه اتاق یه حموم تر و تمیز، سیستم اینجوریه که قبل شروع حتما باید دوش بگیری و دخترا میان اول کیر خایتو چک میکنن که علایم بیماری زخمی چیزی نداشته باشی. بعد دوش دراز کشیدم رو تخت تا بیان، دوتایی اومدن تو با چه بدن هایی تمیز و بلوری، دوتاشونو رو تخت بغل کردم و شروع کردم به خوردن ممه هاشون یکی ممه های درشتی داشت و اونیکی کوچیک، ممه بزرگه اسمش پاندورا بود کوچیکه کلویی، خلاص بعد کمی خوردن شروع کردن به مالیدن کیرم حسابی شقش کردن ، گفتم وقته ساکه، کلویی کاندومو کشید رو کیرم کمی ژل زد و شروع کرد به ساک، چه ساکی به عمرم کسی برام نزده بود،پاندورا رو کشیدم کنارش و دو تایی حالا نزن کی بزن، جو بینهایت سکسی بود بعد کلویی رو دمر خوابوندم و خوابیدم روش و تپوندم تو کسش، پاندورا هم کنارش دراز کشید من ممه هاشو میخوردم، کمی بعد پاندورا رفت لا پامو تخمامو میخورد، بعدش ۶۹ خوابوندمشون رو هم از کس کلویی تو دهن پاندورا تلمبه میزدم، بعدش برعکس کس پاندورا و دهن کلویی، چند دقیقه هم اینجوری گاییدم، بعد پاندورا کلویی رو که داگی شده بود کونشو باز کرد تا من بذارم تو کسش، عالی بود، همین حالتو برای خودشم اجرا کردیم، خلاصه انواع پوزیشنارو سه تایی رفتیم، خیلی دخترای خوبی بودن، اخر کار هم کلویی با ساک ابمو اورد و تو دهنش خالی کردم البته تو کاندوم، بعدش سه تایی کنار هم دراز کشیدیم و رلکس کردیم تموم که شد پاشدم و دوش گرفتم برام حوله تمیز اوردن کمک کردن لباسامو پوشیدم، بوسیدمشون و از هم تشکر کردیم و زدم بیرون، خیلی شب عالی بود واقعا سرویس بینظیری بود
این حجم از کیفیت منو تحریک کرد که فردا شبشم برگردم
اگه خوب بود و دوس داشتین شب دوم هم براتون مینویسم
ببینم چه قدر استقبال میشه
تمام چیزی که گفتم عین واقعیت بود هر سوالی هم داشتین در خدمتم





































نوشته: حسام


























@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

17 Nov, 04:06


تو دلم میگفتم خوشبحالش پسره چه لذتی میبره کاش من جاش بودم
آخه چجوری درد نمیکشه
دلم میخواست مزه سکسو بچشم غریزه جنسیم منو سمت مردا هدایت میکرد ولی جرات روبرو شدن با احساساتمو نداشتم
مرده کیرشو تو دهن پسره میکرد باورم نمیشد با اون چثه کوچیکش چجوری اون کیر بزرگ و قورت مید

اد
به قدری رو فاز بودم صدای باز شدن درو نشنیدم یه لحظه سرمو چرخوندم چهره بابام جلوم بود
سریع شلوارکمو دادم بالا فرار کردم تو اتاق درو بستم
دستم رو قلبم بود که داشت از جاش در میومد صدای فیلم بعد چند ثانیه قطع شد
بابام درو زد و با خونسردی گفت رادین بیا گوشیتو بگیر
جرات نداشتم درو باز کنم دوباره درو زد:عزیزم درو باز کن تو اتاق کار دارم میخوام برم حموم
چاره ای نبود درو باز کردم منتظر هر نوع واکنشی از سمتش بودم ولی خیلی ریلکس گفت سلامت کو؟
از خجالت سرم پایین بود:سلام بابا خسته نباشی
گوشیو از دستش گرفتم از اتاق بیرون اومدم داشتم خودخوری میکردم هزار جور فکر تو سرم بود
صدای آیفون خونه اومد از جام پریدم بابام گفت غذا سفارش داده بودم تا برسم خونه بیارن کارتمو بردار من دارم موهامو خشک میکنم رفتم تو اتاق ی حوله دور بدنش پیچیده بود سرم کلا پایین بود کارتو از جیبش در آوردم رفتم غذارو گرفتم
موقع غذا خوردن بابام مثل بقیه روزای دیگه باهام حرف میزد انگار ن انگار موقع خودارضایی مچمو گرفته
+مدرسه چطور پیش میره؟
سرم کلا پایین بود جواب دادم خوبه نزدیک عیده خبری از امتحان این چیزا هم نیست راحتم
چنگالو برداشت که باهاش سالاد بکشه: تو مدرسه که اذیت نمیشی؟
_ن چطور مگه چیزی شده؟
+همینجوری پرسیدم منظورم اینه اگه فکر میکنی چیزیو لازم بهم بگی سرتا پا گوشم
غذام تموم شده بود تشکر کردم و زود رفتم تو اتاق
چند روز گذشت تا از اون حالت خجالت و شرمندگی بیرون بیام وقتی میدیدم بابام چیزی رو به روم نمیاره منم راحت تر شدم
بابام کنارم خوابیده بود تاپشو درآورد گفت هوا گرم شده کم کم باید کولرو راه بندازیم
زودتر از شبای دیگه خوابش برد
دوباره حشری شده بودم نگاه بابام میکردم دست به کیرم میکشیدم دو سه بار انگشت هاشو لمس کردم دیدم خوابش سنگین شده دست رو سینش کشیدم انگشتام لای موهای سینش که لا به لاشون سفید شده بود میرفت
با استرس دست رو انگشتای دستش کشیدم مثل اینکه قرار نبود از خواب بپره
نفسمو تو سینه حبس کردم نوک انگشتمو بردم سمت شلوارکش انگشتمو آروم به سر کیرش زدم داشتم از هیجان و استرس میمردم خواب عمیق بابام جرات منو بیشتر میکرد این دفعه کاملا با دست کیرشو از رو شلوارک مالیدم
خبری از بیدار شدنش نبود مصمم تر شدم کیرشو از رو شلوارکش تو دستم گرفتم با کیر خودم ور میرفتم بهترین حس زندگیم رو داشتم تجربه میکردم
تف انداختم تو دستم و داشتم برا خودم جق میزدم
به صورت بابام خیره شده بودم چقدر دوست داشتم باهاش سکس کنم یعنی چجوری سکس میکنه اونروز بعد آرایشگاه رفت با کی سکس کنه؟زنی زیر بابام لذت برد نه؟ افکار سکسی تو ذهنمو تقویت میکردم
شهوت تا مغز استخونم رسیده بود بدون ترس دست بردم زیر شلوارکش دستمو دور کیرش حلقه کردم
لای دستم آروم عقب جلو میکردمش همزمان برا خودمم جق میزدم انگشتام به تخماش برخورد میکرد چقدر داغ بودن
دلم میخواست لبامو بچسبونم به لباش
حس کردم قطر کیرش کلفت تر شده و انگار داره بزرگتر میشه ولی آخه بابا خواب بود
میترسیدم از خواب بیدار شه و جقم ناتموم بمونه تند تند برا خودم جق میزدم و کیرشو تو دستم عقب جلو میکردم نفسمو تو سینم حبس کردمو سعی کردم صدایی در نیارم آبمو ریختم تو شورتم و نفس راحتی کشیدم
دستمو از رو کیر بابام برداشتم کاملا راست شده بود یه کیر کلفته کله قرمز داشت بهم لبخند میزد
خودمو جمع و جور کردم خوابم نمی گرفت آخه مگه میشه تو خواب راست کنی؟نکنه بیدار بوده خواسته ببینه داری چیکار میکنی؟ ن اگه بیدار بود همون اولش یه واکنشی نشون میداد
پایان قسمت اول
اگه مورد پسندتون نبود به نظرتون احترام میزارم و ادامه نمیدم ولی اگه بازخورد مثبتی داشت حتما قسمت بعدیش رو ارسال میکنم

















































نوشته: رادین























































@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

17 Nov, 04:06


بغل بابایی (۱)




























@night_story99












#تابو

#دختر_و_بابا
















از مدرسه تعطیل شدم با عجله کفشامو در آوردم صدای تلویزیون میومد وارد خونه شدم بابام رو مبل نشسته بود بی مقدمه پریدم تو بغلش
+آروم بچه چقدر تو انرژی داری
_بابا قول دادی امشب فصل دوم سریال صد رو باهم ببینیم
+از فصلش یکش خوشم نیومد به علاوه محتوای فیلم بدرد تو نمیخوره
_بابا من ۱۶ سالمه بچه ک نیستم
سرمو بوس کرد:بله دارم میبینم بچه نیستی
خودمو لوس کردم:بغل بابای خودمه به تو چه
موهامو داد کنار صورتمو ناز میکرد
یهو انگار بهش برق سه فاز زده باشن: رادین پاشو پاشو کلی کار داریم باید برم آرایشگاه وقت گرفتم
_بابا حداقل ناهارو بخوریم بعدش برو
ناهارو با عجله خورد و گفت بعد آرایشگاه یه کاری دارم غروب میام
با حرفش حالم گرفته شد دوباره خاطرات بچگیم برام زنده شد وقتی ۵ سالم بود سرطان مادرمو ازم گرفت بابام هم چون خیلی عاشقش بود مدتها افسرده بود اکثر اوقات تو خونه تنها میموندم یا خالم میومد پیشم انگار یادش رفته بود منم وجود دارم تا اینکه این سالا بهتر شد
خونه خیلی گرم بود فشار پکیج رو با بدبختی پایین آوردم از ناراحتی و بی حوصلگی گرفتم خوابیدم
با نوازش دستای بابام رو پیشونیم بیدار شدم
+بچه خونه رو یخ کردی نمیگی سرما میخوری؟
با چشمای نیمه باز نگاهش کردم :خب دست تنها بودم آب رادیاتور خیلی خالی شد
+ببخشید پسرم یادم رفت قبل رفتن فشارش رو کم کنم
با لبخند اشاره دادم بیا پیشم
کنارم دراز کشید تو چشماش خیره شدم :بابایی چ خوشگل شدی ریشاتو مرتب کردی
+یکم بهم پتو بده خسیس همشو کشیدی رو خودت
دست به موهاش کشیدم:بابایی انگاری رفتی حموم
+خب تو آرایشگاه سرمو شستم دیگه
_ن آخه انگاری کل بدنتو شستی بوی صابون میدی
سعی کرد بحثو عوض کنه:نکنه کم خونی داری اینقدر میخوابی بیا بریم آزمایش خون بده
_از تنهایی خوابیدم بابا مثل همیشه تنها بودم
شرمندگیو میشد تو صورتش دید سرشو پایین انداخت،امشب سریال صد رو با هم می‌بینیم
حرفش خوشحالم کرد: ممنون بابا
شونمو آروم فشار داد:پاشو پاشو از این حالت خواب و تاریکی خونه دلم گرفت
موقع دیدن سریال بودیم به سکانس لب بازی رسید دستمو گرفتم جلو چشمم که مثلا بابام فکر کنه من پسر خوبیم
نیشخند زد:از دست تو انگار صحنه قتل دیده بیخیال یه بوسه دیگه
چند بار دیگه صحنه بوسه داشت سرمو نمیچرخوندم نگاه بابام کنم و خیلی نرمال فیلم رو میدیدم
_بابا ی قسمت دیگه ببینیم
+شورشو در نیار دیگه دو قسمت دیدیم بزار فردا شب
_بابا فقط یکی دیگه خب؟
+از دست تو،باشه
سکانس لب بازی کلارک و لکسا باعث شد خجالت بکشم آخه جفتشون دختر بودن
بابام خندش گرفته بود: به حق چیزای ندیده و نشنیده.
بعد اتمام سریال رفتیم خوابیدیم دستم زیر سرم بود نگاهش میکردم دلم میخواست لباشو ببوسم دست به ریش های جو گندمیش بکشمو تو بغلش گم بشم
چشمم گرم شده بود داشت خوابم میگرفت یهو دست بابام خورد تو صورتم انگار داشت کابوس میدید از خواب پرید:رادین سرو صدا میکردم تو خواب؟
_نه زیاد فقط خیلی پاهاتو تکون میدادی دستت هم خورد تو صورتم
+ببخشید عزیزم خواب بد میدیدم
_اشکالی نداره بابا
بغلشو باز کرد رفتم تو بغلش سرمو ناز میکرد چند باری هم از سرم بوسید
تو چشماش که داشتن بسته میشدن نگاه کردم:بابا خیلی دوست دارم
با صدای خواب آلود گفت منم دوست دارم پسرم
شیش هفت صبح بود از خواب پاشدم رفتم جیش کردم فکرم درگیر خواب سکسی بود که دیده بودم افکار سکسی تموم وجودم رو گرفته بود رفتم دراز کشیدم
پشتمو کردم به بابام و کونمو دادم عقب تا به کیرش بخوره آروم آروم عقب و عقب تر میدادم یه لحظه حس کردم کونم به یه چیز نرم برخورد کرد با استرس و لرز دستمو بردم سمت کیرش تا لمسش کنم عقلم کار نمی کرد نمیدونستم دارم چیکار میکنم با احتیاط دستمو کشیدم رو کیرش حس کردم سر کیرشو لمس کردم به سه ثانیه نکشید از خواب پرید نگام کرد گفت چی شده
از ترس داشتم سکته میکردم تته پته کنان گفتم هیچی بابا تو خواب داد میزدی تکونت دادم بیدار شی
+ببخشید عزیزم نمیدونم چرا امشب اینجوری شدم
_اشکالی نداره بابا از قبل بیدار شده بودم برم دستشویی با صدای تو بیدار نشدم
رومو اونوری کردم نفس راحتی کشیدم از اینکه چیزی نفهمید
فکر سکس با بابام خیلی تو مخم رفته بود با دیدنش خیلی تحریک میشدم خصوصا شبا که می‌خوابید راحت دید میزدمش
تو خونه تنها بودم رو مبل نشستم با گوشيم وصل شدم به تلویزیون فیلم پورنو پلی کردم
شلوارکمو تا نصفه داده بودم پایین و با کیرم ور میرفتم
مرد سن بالا داشت ی پسر کم سنو میکرد کیرشو تا ته میکرد داخل در میاورد

🌛داستان شبانه🌜

17 Nov, 04:04


سریع لباسمو برداشتم از اتاق زدم بیرون ، اون دو نفر رفته بودن ، این باعث شد فکرم بیشتر درگیر بشه ،
داشتم لباس میپوشیدم که امیر جلوم سبز شد رومو برگردوندم ، حتی نمیتونستم حرف بزنم ، دستمو گرفت ،محکم دستمو کشیدم و اومد جلومو بگیره ،بهش گفتم اگه دستت بهم بخوره

داد میزنم ،،میگفت صبر کن توضیح میدم ،،، تقریبا داشت التماس میکرد ، هرچه بهم نزدیکتر میشد صدای من بلندتر میشد ،برای همین کنار رفت و من زدم بیرون ،، ،
ادامه دارد ،،،
دوستان ببخشید برای اینکه طولانی نشه در قسمت بعد بقیه داستان رو براتون تعریف میکنم ،با اینکه خیلی سخته ولی به توصیه دکترم اینکارو بعد از چند ماه انجام دادم ،،،
امیدوارم که منو قضاوت نکنید ،،،
کوچیک شما امید …


















































نوشته: س ،،، م








































@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

17 Nov, 04:04


دوست نامرد من (۱)













































@night_story99




















#دوست

#گی




























اسمش امیر بود ، اولین بار توی یه دورهمی دوستانه که معمولا ماهی یکی دوبار اتفاق می افتاد دیدمش ، اینو بگم که دورهمی ما برای خلاف نبود چون همه نوازنده بودیم با ساز حال میکردیم ،البته گاهی مشروب هم بود که به نظرم خیلیم عادیه ،،،
اونشب وقتی امیر به جمعمون اضافه شد از بدو ورودش همش حواسش به من بود ،بعد از معرفی و احوالپرسی درست اونطرف اتاق روبروی من نشست هردفعه که چشم تو چشم میشدیم یه لبخند رو لبش مینشست ، منم جوابشو با یه لبخند میدادم ولی سعی میکردم این اتفاق کمتر بیفته و با دوستای دیگه صحبت میکردم ولی تمام شب سنگینی نگاهشو رو خودم حس میکردم ، حتما تجربه کردین اینجور موقعها آدم کمی معذب میشه ،،، اونقدر حواسش به من بود که حتی دوست صمیمیم عرفان هم متوجه شده بود، اینو بعدا بهم گفت ،، خلاصه اوتشب تاصبح ساز زدیم و رقصیدیم و خوش گدروندیم ،،، اونشب و شباهای دیگه هم گدشت و کم کم من و امیر باهم صمیمی شدیم ، منم ازش خوشم میومد ،پسر خوش اخلاق و خوش مشربی بود همیشه با شوخیاش همه رو میخندوند و از همه مهمتر این بود که سعی میکرد همه جا هوای منو داشته باشه ، منم روز به روز اعتمادم بهش بیشتر میشد و ساعتهای بیشتری باهم بودیم جوری که عرفان شاکی شده بود و میگفت حوشبحال امیر خلاصه تیکه مینداخت ، اول مهر که شد و مدرسه ها باز شدن ارتباط ما باهم بیشتر شد چون هرروز داخل دبیرستان همو میدیدیم ، طوری شده بود که یا من خونشون بودم یا اون ،با اینکه دوسال از من بزرگتر بود ولی طوری رفتار کرده بود که حتی پدرم وقتی دیدش بهم گفت امیر پسر خوبیه ، این باعث شد منم بیشتر ازش خوشم بیاد ، و بیشتر بهش اعتماد کنم … حدود یکسال از اوتشب آشناییمون گذشت ، یه شب امیر زنگ زد و گفت امیدجان فرداشب جایی قول ندی با چندتا بچه ها میخوایم یه دورهمی خودمونی داشته باشیم ، منم بدون اینکه بپرسم کیا هستن گفتم باشه حتما میام ،،،
شب بعد حدود ساعت هشت بود کارامو کردم طبق معمول یه دوش گرفتم و سازمو برداشتم رفتم خونشون ، وقتی رفتم داخل دیدم امیر خودش تنهاست با تعجب پرسیدم پس بقیه کجان ؟!!
گفت کم کم پیداشون میشه نگران نباش ،منم طبق معمول سازمو از کاورش درآورد و کمی بهش ور رفتم ،همینطور توی فکر بودم چرا بچه ها اینقدر دیر کردن که یهو صدای زنگ در باعث شد از جا بپرم ، سریع ایفون رو زدم و برگشتم سرجام نشستم ، امیر رفت بیرون و بعد از چند لحظه آمد داخل و پشت سرش دونفر وارد شدن که لبخند روی لبام خشکید ، تا امدم حرفی بزنم امیر مارو بهم معرفی کرد و منم سرجام نشستم ، ذهنم درگیر شد که بچه ها کجان ، اینا کی هستن ، امیر گفت من برم سوروساتو بیارم امشب یه حال اساسی بکنیم ،منم به بهونه کمک کردن پشت سرش رفتم ،گفتم امیر اینا کین ؟ پس بقیه کجان ؟! گفت ، امشب میخوایم فقط مشروب بخوریم و حال کنیم ، نگران نباش خوش میگذره و اینکه اینا دوستای قدیمی منن بچه های خیلی خوبی هستن. منم بخاطر اینکه راحت باشیم چیزی به بقیه نگفتم و این حرفا ،،،
من که تو عمل انجام شده قرار گرفته بودم و خیلی خوشحال نبودم ،سعی کردم خودمو عادی نشون بدم و باهاشون گرم گرفتم و کم گم احساس بهتری پیدا کردم ، امیر هم طبق معمول با مسخره بازی و جوک های خنده دار کلا جوو عوض کرد ،،،
یکی دو ساعت که گذشت من احساس کردم خیلی خسته ام و کمی هم سرگیجه داشتم ، یه طوری شد که انگار داشتم بیهوش میشدم ، به امیر گفتم احساس میکنم حالم خوب نیست ،امیر سریع دست منو گرفت گفت بلند شو برو تو اتاق من یکم دراز بکش تا بهتر بشی و منم اصلا تو حال خودم نبودم ، وقتی وارد اتاق شدم افتادم رو تخت و دیگه چیزی نفهمیدم ،،،،،
یهو احساس کردم سرم درد میکنه ، چشامو باز کردم فهمیدم صبح شده ، احساس کوفتگی شدیدی داشتم ،تا به خودم اومدم دیدم هیچ لباسی تنم نیست و امیر هم کنارم لخت خوابیده ، یهو دنیا رو سرم خراب شد ،اون دونفر کجان ؟؟؟، چطور متوجه نشدم ؟! چرا بیدار نشدم ؟! یعنی چه اخه ؟!مگه میشه ؟؟؟؟ سرم داشت منفجر میشد ، قلبم داشت از سینم میزد بیرون ،احساس کردم دارم میسوزم ، مدام تو ذهنم این کلمه بود ،،، چرا ؟؟؟!!! حتی دلم نمی خواست به امیر نگاه کنم ،تمام احساس خوب و دوستداشتنی که نسبت به امیر داشتم در لحظه از بین رفت ، خیلی احساس بدی داشتم ، گیج شده بودم ، فقط با نگاه به اطراف دنبال لباسهام میگشتم ،، دلم بدجوری شکسته بود اشکام سرازیر شدو گریه امونم نمیداد …
اصلا نمیتونستم جلوشو بگیرم ،پاشدم لباسمو که روی زمین پخش شده بود رو بپوشم که امیر بیدار شد ،،،

🌛داستان شبانه🌜

16 Nov, 04:59


https://t.me/spare_night_story

🌛داستان شبانه🌜

07 Nov, 04:30


https://t.me/spare_night_story

🌛داستان شبانه🌜

07 Nov, 04:30


روز ها گذشتن تا اینکه بعد ظهر سه شنبه همه آماده شدیم که بریم به امارت، ته وجودمم استرس گرفته بودم ولی باید می رفتیم و به جوابم میرسیدم، نباید به روی خودم میاوردم تا کسی متوجه استرسم نشه. به زحمت وسایل هارو بردیم تو ماشین و حرکت کردیم به سمت امارت که شمال کشور بود. توی راه بارون شدت گرفت و به سختی همه جا دیده میشد. بالاخره بعد یه سفر نسبتا طولانی ساعت ۲ شب رسیدیم.همه جا تاریک بود و هیچ چیزی اطراف امارت دیده نمی

شد. وسایل هارو برداشتیم و بردیم تو عمارت. منو و آرین از دیدن عمارتِ به اون بزرگی شوکه شده بودیم.از اونجایی که منو و آرین خیلی خسته بودیم، بابا اتاق رو بهمون نشون داد، قرار بود منو و آرین توی یک اتاق بخوابیم، کم کم خواب چشمام رو گرفت، یه شب بخیر گفتم و رفتم توی اتاقی که قرار بود بخوابیم، اتاقش نسبتا بزرگ بود و حموم و سرویس بهداشتی که داشت توی خود اتاق بود و دوتا تخت با فاصله ای از هم کنار هم گذاشته شده بودن، دراز کشیدم روی تخت و پتو رو کشیدم روی خودم.موبایلم رو برداشتم و یکم توی اینستا چرخیدم که آرین اومد تخت بغل خوابید. چیزی نگذشت که صدای خروپف آرین اومد، عادت داشت همیشه خرو پف کنه، متوجه شدم که خوابش برده.
بعد از کُلی ور رفتن با موبایلم دیر وقت شده بود ، خسته بودم و تصمیم گرفتم بلاخرهِ بخوابم. موبایلم خاموش کردم و گذاشتم کنار، چشم هامو بستم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم،چیزی نگذشت که داشت خوابم میبرد ناگهان صدای عجیبی به گوشم خورد. اولش خیلی توجه خاصی نکردم و پیشِ خودم گفتم چیزِ مهمی نیست و احتمالا از بیرون امارت میاد. یکم گذشت دوباره همون صدا رو شنیدم، دقت کردم متوجه شدم صدای اه ناله مامانمه که داره با بابام سکس می‌کنه، یکم عجیب بود برام تا حالا صدای سکس پدر مادرم رو نشنیده بودم.مات و مبهوت بودم و یه موج عجیب وارد بدنم می‌شد که ناشناخته بود و با هر آه و ناله مامانم شدید تر از قبل میشد میشد.
ناخودآگاه با خودم ور رفتم و یهو به خودم اومدم. داشت چه اتفاقی میوفتاد! من که همیشه خودمو کنترل می‌کردم!!! خیلی برام تعجب آور بود ولی اون موج عجیب اجازه نمی داد که تمومش کنم.
اه ناله مامانم ادامه داشت منم آروم جوری که آرین بیدار نشه دستم‌و بردم زیر پتو ضربان قلبم شدید شده بود، اولین باری نبود که از این کارا می‌کردم ولی نه در حضور آرین! وقتی دستمو بردم زیر پتو بله… خیسی بین پامو با دستم حس کردم، شورتم کامل خیس شده بود.بعد آروم با خودم ور رفتم جوری که آرین بیدار نشه.
اینقدر با خودم ور رفتم بالاخره بعد از حدود ۳۰ دقیقه احساس راحتی کردم انگار رو آسمونا بودم، اولین بار بود که همچین حسی داشتم.
بعد سریع به خودم اومدم و اه و ناله های مامانمم تموم شده بود، خداروشکر آرین هنوز خواب بود و روحشم از این اتفاقات خبر نداشت. سریع پتو رو مرتب کردم، آماده شدم برای فردا که قراره فامیلا بیان و چند روزه منتظرم. مهم تر از اون به جواب سوالام پی میبرم مشغول همین افکارم بودم که خوابم برد…





































نوشته: بانوی همیشگی























@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

07 Nov, 04:30


-آها معنا داری گفت و ادامه داد: پس بدون من خوش گذروندی اخرشم یه پوزخند زد،
+خوشگذرونی نبوده دوباره شروع نکن، یه قهوه ساده خوردم اومدم، جنابعالی هم که سر تمرین بودی که با تو برم.
-مهم نیست حالا، میگم یه جوری به مامان اینا بگو که کار داریم و به یه بهانه ای نریم, چون اصلا اشتیاقی برای مهمونی ندارم.
+اتفاقا از ن

ظر من باید بریم به این مهمونی که یکم از حال هوای کنکور و درس بیایم بیرون و چهار نفرو ببینیم حداقل.
آرین پوفی میکشه و به نشونه تایید سرشو تکون میده.
از جام پاشدم رو به آرین گفتم میرم توی اتاقم یکم سریال ببینم، منتظر جواب آرین نموندم و رفتم سمت اتاقم.زیر چشمی حواسم به آرین بود که داشت به پشتم نگاه میکرد. واقعا با خودش چه فکری کرده بود من خواهرش بودم رفتم توی اتاقم در هم بستم. روی تختم دراز کشیدم و یکم سقف نگاه کردم و به رفتار آرین فکر می‌کردم، یه نفس عمیق میکشم و لپتابمو باز میکنم و شروع میکنم به دیدن سریال مورد علاقم.
بعد از چند تا قسمت اونقدر غرق سریال شدم که نمیدونم چه جوری گذشت! ساعت رو نگاه می‌کردم، ساعت 5:47 بود . با خودم گفتم چرا پدر و مادرم نیومدن که ناگهان صدای باز شدن در خونه اومد. چند لحظه مکث کردم که فهمیدم خودشونن. سریع لپ تاپ بستم و رفتم توی هال، وقتی دیدمشون انگار انرژی تازه ای بهم داده بودن.
به صورتشون که نگاه می‌کردم خستگی دیده نمیشد و خیلی خوشحال بودن. توی دستاشونم کلی خرید بود، دل تو دلم نبود ببینم چه خبره و مهم ترین سوال چرا؟
رفتم جلوشون و به خریدا نگاه کردم:« چقد خرید کردین اونم بدون ما خبریه؟؟.» طبق معمول مامان جواب سرراست داد و گفت، پدرتون بهتون می‌گه. همین سوالو از بابا پرسیدم و گفت: صبر کن تا وسایلو بزاریم یه استراحتی کنیم ، چشم همه چیو میام بهتون میگم.سرمو پایین انداختم میدونستم باید صبر کنم، رفتم رو مبل نشستم و منتظر بابا شدم که بیاد.
بعد از حدود نیم ساعت پدرم و آرین اومدن، پدرم رو مبلی که کنار من بود نشست و آرین هم کنار من نشست. فک کنم اون هم مثل من کنجکاو بود ببینه چخبره، سکوتی بینمون برقرار بود و همه مون توی فکر بودیم که بالاخره آرین این سکوت رو شکست. رو به پدرم گفت: بابا نمیخوای بگی چه خبره؟ پدرم در جوابش گفت: سرشو به نشونه تایید تکون داد و گفت میخواستم همین الان بهتون بگم جریان مهمونی. من هم در جواب پدرم گفتم: خب بگو بابا جونم میشنویم!!. پدرم شروع کرد به صحبت کردن. گفت که یه مهمونی مخصوص خانواده ی خودمون میخواد بگیره که هر دو سال یه بار انجام میشه، هر سال میزبان فرق می‌کنه. امسال میزبان ماییم و می خواهیم توی امارت بابابزرگت توی شمال کشور برگزار کنیم و اصرار کرد که حتما ما باشیم توی اون مهمونی. وقتی بابام اینو گفت دوباره سکوت حاکم شد، منو آرین چش تو چش شدیم و حدس میزدم توی ذهن ارین چی میگذره. تمام کلمات توی ذهنم مرور کردم و توی دلم گفتم مهمونی؟ اونم خانوادگی. بعد چرا به ما چیزی نگفتن تا الان؟
از بابا همین سوال ها رو پرسیدم و جوابی که من میخواستم رو نمیداد! آرین که دید نمیشه از صحبت کردن با پدرم چیزی فهمید هووفی کشید وپاشد و گفت: من میرم تو اتاقم، چند دقیقه به یه نقطه خیره بودم و منم پاشدم رفتم توی اتاق آرین و درو بستم که صدامونو نشنون.
وقتی درو باز کردم که برم توی اتاقش دیدم سریع مک بوکش رو گذاشت زمین حدس میزدم داشت پورن نگاه میکرد. چون شلوارش هم باد کرده بود . اهمیتی ندادم و رفتم کنارش روی تخت نشستم و گفتم
نظر تو چیه؟
سریع منظورمو گرفت و گفت:
-میدونی نکتهِ جالب این قضیه کجاست، اینکه بابا تا الان هر جا که میخواستیم بریم میگفت اگه دوست دارین بیاین، ولی این دفعه خیلی تاکید میکرد
+سرمو به نشونه تایید تکون میدم و گفتم: اوهوم. ادامه داد آرین: بعد انگار مامان هم میدونست مهمونی بخاطره چیه، جالب تر از اون اینه که مهمونی هر سال ۲ بار هست و ما چیزی از این قضیه نمیدونستیم، تازه بابا گفت امسال میزبان هم ک ماییم پوفی از ناراحتی کشید و ادامه داد: کی حوصله مهمونی با خانواده رو داره!!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: آرین دیونه شدم، سوالای قبلی کم بود الان سوالای دیگه هم اِضافه شدن.

به هر حال چیزی هست که باید باهاش روبرو بشیم، میگم دفعه بعدی یه در بزن بعد بیا تو شاید مشغول یه کاری بودم.
منظورشو گرفتم و عصبی شدم، گفتم: واقعا داری تو این موقعیت…!! حرفمو قورت دادم و دیگه ادامه ندادم، با عصبانیت پا شدم و رفتم بیرون درم محکم پشت سرم بستم
رفتم تو اتاقم رو تختم دراز کشیدم، چشمامو بستم. به همه چیز فکر میکردم و پیش خودم میگفتم دارم دیوونه میشممم، بهتره به موقع اش بفهمم که چی به چیه فکر الکی فایده نداره و فقط ذهنم مشغول میشه.

🌛داستان شبانه🌜

07 Nov, 04:30


راز خانوادگی صدر (۱)























@night_story99














#دنباله_دار

#تابو























تازه چشامم گرمِ خواب شده بود که ساعت به صدا در اومد! به سختی چشمام رو باز کردم و به ساعت نگاه می کردم، 10:30 رو نشون می‌داد، سرم رو به بالش فشار دادم. به هر زحمتی که بود خودمو از تخت خواب جدا کردم و بلند شدم و توی آینه به خودم نگاه کردم چشام قرمز قرمز بود.یکم موهام رو شونه زدم، مرتبشون کردم و بستمشون. لباس های خوابم رو در آوردم و لباس های راحتی رو که دوست داشتم پوشیدم. حین پوشیدن به این فکر کردم چرا صدایی از بیرون اتاقم نمیاد. بعد که لباسامو عوض کردم،از اتاقم بیرون اومدم. خونه رو که دیدم، حس تنهایی تمام وجودمو گرفت، حسی که باهاش آشنا بودم! طبقِ معمول پدر و مادرم خونه نبودن، آرین هم احتمالا سر تمرینش بود، از نبود ارین بیشتر دلم گرفت چون تنها کسی بود که همیشه کنارم بود.پیغام گیر رو چک کردم که با این پیغام رو به رو شدم
« مامان جان منو پدرت رفتیم خرید برای مهمونی آخر هفته اگه بیدار شدی صبحونه رو میزه بخور تا ما کارمون تموم شه بیایم». پوفی کشیدم و وارد آشپزخونه شدم و نشستم پشت میز. مشغول صبحونه خوردن شدم، ناخودآگاه افکاری به ذهنم اومد: مهمونی میخوان بگیرن؟ چه مهمونی، اصلا چرا میخوان مهمونی بگیرن؟. معمولا هروقت میخواستن مهمونی بگیرن قبلش بهم خبر میدادن ولی خب چرا الان ندادن؟. سعی کردم از این افکار بیام بیرون و صبحونه ام رو کامل خوردم.بعدش رفتم توی اتاقم و موبایلم رو برداشتم و به داداشم زنگ زدم ببینم کجاست.
بعد از چنتا بوق موبایل رو جواب داد ، احوال پرسی کردم که فهمیدم تازه از سر تمرین داره میاد، موبایل رو قطع کردم و تصمیم گرفتم یه دوش بگیرم که از این درگیری ذهنی بیرون بیام، در واقع تنها چیزی که بهش نیاز داشتم!
لباسام رو آماده کردم و با حوله رفتم توی حمام. گذاشتمشون روی سکو بعد آب رو ولرم کردم و رفتم زیر دوش حین حمام کردنم ناخودآگاه دوباره ذهنم درگیر حرفای مامانم شد، بعد از چند دقیقه از این افکار اومدم بیرون و سریع حمام کردم لباسام رو پوشیدم و از حمام اومدم بیرون
رفتم توی اتاقم و داشتم موهام شونه می‌کردم، که یاد این افتادم، عادت داشتم همیشه پدرم موهام رو هروقت از حمام میام شونه کنه، بغض کردم و اشک توی چشمام جمع شد، بعد از چند دقیقه غصه خوردن به خودم اومدم و توی دلم گفتم امروز من چم شده؟
تصمیم گرفتم برای اینکه یکم از این افکار دور بشم برم کافه ای که همیشه با آرین میرفتیم، تا از وقت ازادم استفاده ای کرده باشم، چون درس و کنکور وقت کافی برامون نمیزاشت. یه تیشرت با یه شلوارِ جین کوتاه پوشیدم چون خیلی حوصله تیپ زدن نداشتم. یه ماشین گرفتم و رفتم سمت کافه ، وقتی رسیدم وارد کافه که شدم صدای موزیک ملایم و بی کلامی که پخش میشد به گوشم رسید. از اونجایی که صبح جمعه بود خلوت بود. رفتم روی صندلی یه میزِِ که جایی خوب از کافه بود نشستم و منتظرِ گارسون موندم.
گارسون اومد یه پسرِِ قد بلند با دستای کشیده، بیبی فیس با موهای مشکی که از پشت بسته بود. قبلا چند باری دیده بودمش. یه قهوه سفارش دادم و منتظر موندم تا آماده بشه، وقتی قهوه رو آوردن، توی سوشیال مدیا چرخیدم و مشغول خوردن قهوم شدم. اینقدر غرقِ موبایلم شدم که نمیدونم چه جوری ساعت شد 12:15 سریع وسایلمو جمع کردم، پول قهوه رو حساب کردم و زدم بیرون.
رسیدم خونه، در حیاط رو باز کردم و رفتم تو. وقتی رسیدم به در اصلی خواستم کلید بندازم که باز کنم درو صدای خش خش به گوشم خورد حدس زدم آرین باشه. درو باز کردم و واردِ خونه شدم. توی آشپزخونه آرین رو دیدم کهِ مشغول صبحونه آماده کردن بود. بهش سلام کردم و رفتم توی اتاقم تا لباسامو عوض کنم. حینِ عوض کردنِ لباسام به این فکر کردم که آرین از جریان مهمونی خبر داره یا نه. بعد که عوض کردم دوباره رفتم پیش آرین.
خسته نباشیدی بهش گفتم و نشستم روی مبل رو به آشپزخونه.
-امروز خیلی خسته شدم ، تا آخرین لحظه دست از سرمون بر نمی داشت. پیش خودم میگفتم حتما مامان یه چیزی آماده کرده بخوریم ، اگه گشنته بگو که برای تو هم غذا گرم کنم، میخوای؟
+نه ممنون فعلا چیزی نمیخورم،
-راستی ملیکا، بابا بهم گفت با مامان رفتن برای مهمونی خرید کنین، مهمونی کیه؟
تا اسم مهمونی اومد دوباره رفتم توی فکر،
-گفت که عصر میان خونه، نگفتی رفتهِ بودی پیشه دوستات ؟ چته چرا انقدر تو فکری ؟؟؟
+با صدای آرین به خودم اومدم، باهاش چش تو چش شدم بعد از کمی مکث جواب دادم:
+نه رفته بودم تو کافه،یکم از افکارم بیام بیرون، همی

🌛داستان شبانه🌜

07 Nov, 04:28


بیرون خودم رسوندم دم ورودی زنونه و

سوارش کردم و راه افتادیم ،پرسیدم پ مادر نگفتی بیاد با مشت زد رو رون پام گفت حوصله غر غر. اونو نداشتم دیگه و یکم صحبت کردیم و ب شوخی گفتم دس کمی از عروس نداریااا سریع حرفم قطع کرد گفت گرفتار احسان شدم دیگه وشروع کرد از خودش تعریف کردن و جلو یه مغازه زدم کنار پرسیدم بستنی میخرم چیزی نمیخای یکم زل زد تو چشمام و گف آب بخر واسم و سریع برگشتم و مشغول خوردن بستنی بودم گفتم آب یخه بخور جیگرت حال بیاد و با مشت زد رو کیر نیمه شقم و یواش گفت پایینم آب میخاد و تا اینو شنیدم کیر ۱۸سانتیم شق شق شد و قشنگ از زیر شلوار مشخص بود و رویا سرش تو گوشی بود و گفت ماشین بیار داخل پارکینگ پیاده بشم و مشروب کامل مستم کرده بود و پشت سر رویا و نگاهم ب لمبرای باسنش بود در خونشون باز کرد و رفتیم داخل نشستم رو مبل تکی رویا با یه تاپ و شرتک رفت سمت آشپزخونه و یه لیوان آبلیمو داد دستم گفت کمتر میخوردی و رفت سمت اتاقش دوباره و خاسم پشت سرش برم ک ب خودم اومدم و نرفتم کراوات باز کردم لم دادم رو مبل با صدای رویا ب خودم اومدم گفت خوبی کامران لپم بوسید منم لپش بوس کردم گفت ن انگاری چیزیت شده و دستم گرفت و بلندم کرد سمت اتاقش رفتیم دراز کشیدم رو تخت و پشت ب من داشت از کشو طلا در میاورد و یه سینه ریز داد دستم و گفت میبندیش واسم و پاشدم و ایستادم پشت سرش گرمای تنش حس میکردم قشنگ ،ب خودم اومدم دیدم رویااا داره با دست تاکیید میکنه همین یباره و خوابید تو بقلم رو تخت …





























نوشته: کامران


























@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

07 Nov, 04:28


رویایی که رنگ واقعیت گرفت ((۱)



































@night_story99














#زن_داداش






















سلام به همگی دوستان ،کامران هستم ۲۵سال از شیراز سعی میکنم مشابه اتفاق افتاده بنویسم .
خانواده ما ۶نفر ک احسان برادر بزرگتر و دو خواهر و آخری هم خودمم و تعمیرات موبایل دارم و تایم کاری خاسی ندارم و هرزگاهی میرم خونه و بیشتر اوقات رویا زن احسان پیش مادرم هست و دختر دو سالش میاره پایین پیش مادر ک از تنهایی در بیاد ،احسان هم شاغل یه شرکت هست که به صورت شیفت کار میکنه گردشی دو روز عوض میشه و منم سرم تو زندگی خودم هست همش ولی ناگفته نماند هر چی با خودم کلنجار رفتم نتونستم از فکر رویا بیام بیرون (رویا یه زن ۳۱ساله ،بنا به گفته خودش قدش ۱۷۵ و وزنش ۶۹ ، موهای مشکی و بدن سفید سفید )
برج دو سال ۱۴۰۰بود ک احسان ب اسرار دوسش قرار شد دو روز آخر هفته برن یاسوج ویلا همکارش و ازم خاست ک منم برم و ب اتفاق مادر رفتیم یه خونه باغ زیبا بود با هوای بسیار عالی و منظره چشم گیر .اسباب و وسایل از ماشین بردیم داخل و دم دمای شب بود و شام خوردیم و من سریع خوابیدم و وسطای شب بیدار شدم و دیدم فقط مادر اینجاست و نگاه کردم و گفتم حتما اونا رفتن اتاق بالا و برگشتم خابیدم و با صدای مادر پاشدم نگاه کردم ساعت هفت صب بود صبحونه خوردم دلم نیومد سری به طبیعت نزنم هنوز در حیاط باز نکرده بودم با صدای مادر برگشتم که گفت برو بیدارشون کن بیان پایین گفتم بزار بخوابند خسته هستند لابد ک گفت خودم زانوهام درد میکنه احسان رفته یکم وسیله بخره بیاره و منم بدون معطلی رفتم و چند باری یواش در زدم و صدا زدم رویا رویا ولی جوابی نشنیدم در باز کردم رفتم داخل انگار یسالی میشد ک نخابیده بود و صداش کردم چشماش باز کرد و فقط ساق پاهاش و دستاش از پتو بیرون بود و دستش برد زیر پتو سوتینش درست کرد و بلند شد گف پ بقیه کجان با خنده گفتم برگشتن شیراز یهو ابروهاش داد بالا با تعجب گف جدییییی ،زدم زیر خنده و نگام ب بدن سفیدش بود و سینه های ۷۵ک معلوم بود حسابی دیشب احسان خورده بودشون دیشب شرت مردونه کرمی انداخته بود پایین تخت ک گمونم متوجه نبود رویا اصن و نگاه کردم چندتا لکه سرخ رو گردنش بود گفتم رویاااا چرا گردنت دونه قرمز زده و آینه رو میز دادم ببینه با یه صدای شهوتی گفت از دست این بشرررر و پتو زد کنار یه شرتک تا بالا زانو سبز مخملی پاش بود و کنار تخت ایستاد پشت ب من و منم قفل ب باسن سکسی و پاهای سفید و تپلش بودم و موهاش با کش مو بست و رو کرد ب من و گفت خوبی کامران ،سرم ب نشونه تایید تکون دادم ماما پایین اینجوری نیای یموقع و گفت جدی پایین هست یا مسخره بازی در نیار و رفت بره سمت در دستم بردم و بازوی نرمش گرفتم و گفتم بابا جدی گفتم و برگشت و از کیفش یه دامن بلند برداشت و پوشید گفت الان چطوره اجاره هست برم بیرون و یواش زد تو گوشم و دوید بیرون منم فرشته رو بقل کردم و خابالود بردمش پایین و نفهمیدم چطور این دو روز گذشت و همش ب فکر رویا بودم و با خودم میگفتم یعنی میشه یبار مال منم بشه و از این قضیه ب بعد انگار رویا خیلی بیشتر بهم نزدیک میشد و مواقعی ک از کنارم رد میشد عمدا یه تماس بدنی با من داشت و دل ب دریا زدم گفتم بزار منم ببینم میتونم لمسش کنم و همیشه موقع ناهار میومد پیش ماما زمانی ک احسان نبود ،منم طبق روال چرخه کاری احسان و در نبودش یکم ظهر زودتر میرفتم خونه و با دوتا خواهرم ک ازدواج کردن خیلی صمیمی بود برعکس بقیه مردم و لباس تقریبا گشاد و پوشیده میپوشید همش و منم از این موضوع خوشحال نبودم ،همش بخاطر مامان بود ک مث پدر خدا بیامرز هنوز دنبال افکار قدیمی بودند و کاریش نمیشد کرد ،تقریبا چند ماهی از این قضیه گذشت قشنگ خود رویا فهمیده بود منم تو کفش هستم و ولی میترسید پا پیش بزاره درست مث من تا مراسم عروسی دختر عموش بود و همگی رفتیم و احسان معذرت خواهی کرد و گفت شیفت کاریم هست و نمیتونم بیام و منم دلم نمیخاست برم واقعیت دیگه مجبور بودم و با مادر منتظر رویا بودیم ک خانوم با یه ماکسی جذب و بلند و مشکی اومد و یه مانتو روش بود ک دگمه هاش کامل باز بود و چاک سینه هاش قشنگ معلوم بود و با عجله دگمه هاش بست و سوار شدیم ک بریم داخل راه همش میگفت موهام قشنگ رنگ نکرده با نگاه ب ن از آینه نظرم میخواست منم با سر تایید میکردم ،خلاصه رسیدیم تالار ساعت هفت غروب بود و تقریبا شلوغ و با احوال پرسی گرم رفتم داخل و یه گوشه نشستم و میز کناری مشروب تعارف کردن و چندتا پیک زدم سرم گرم شد برگشتم سر میز خودم نگاهی ب گوشی انداختم تماس بی پاسخ از رویا و سریع زنگش زدم با صدای خاننده متوجه نشدم اصن و قطع کرد و پیام فرستاد سلام میتونی بری خونه یه سینه ریز دارم بیاری واسم و نوشتم مگه با هم بریم و من نمیدونم چیه و کجاست .چند دقیقه پیامی نداد و منتظر پیامش بودم ک نوشت بیا دم تالار دو دقیقه دیگه و سریع زدم

🌛داستان شبانه🌜

07 Nov, 04:27


امید پسر همسایه (۲)

























@night_story99










#خیانت

#زن_شوهردار



























نظراتتونو تو قسمت پیش خوندم و باید بگم از کاری که انجام دادم پشیمان نیستم
اگر به ما ارزشی میگید ، ما کاری به زندگی نکبت شماها نداریم
خوبه شماها که ارزشی نیستید …
بماند
قسمت دوم
رسیدیم جلو آپارتمان و کلید انداختم و رفتیم تو ، امید اولین مردی بود که تو غیاب شوهرم میومد ، دیگه برا پشیمون شدن دیر شده بود وارد خونه که شدیم امید با کلید در رو قفل کرد و گذاشت رو قفل موند ، گفت اینجوری اگر کسی بیاد نمیتونه از اون طرف در رو باز کنه
دوباره بغلم کرد و لباشو گذاشت رو لبام آخ که چقدر خوب میخورد مرتضی هیچ وقت این کارها رو نمیکرد ، فقط یه بوس کوچیک از لبهام میگرفت
همونجور که تو بغل امید بودم مانتومو باز کرد و در آورد
روسریمم باز کرد ، با دیدن موهام و بدنم سوتی کشید و ازم تعریف کرد
نمیدانم واقعی بود تعریفش یا اینکه میخواست تا چند لحظه دیگه منو بگاد اینجور گفت
امید نشست رو مبل و یهو انگار که چیزی یادش اومده باشه اسممو پرسید
-ناهیدم
-اسمتم مثل خودت قشنگه
-چیزی میخوری ؟
-آره ، پستوناو کصت
با شنیدن این حرفش انگار یه چیزی تو وجودم حرکت کرد تا رسید تو کصم
داشتم خیس میکردم
-میایی تو بغلم ؟
رفتم سمتش و نشستم رو پاهاش و دوباره مشغول لب گرفتن شدیم
آه که چقدر عالی می خورد دوباره دستشو گذاشت رو پستونم و شروع کرد به مالیدن
بعد مدتی دستشو از زیر تیشرتم کرد تو ، کرستم رو بالا داد و پستونامو میفشرد
همون جور که رو پاش بودم حس کردم کیرش داره بلند میشه
امید لبامو ول کرد و تیشرتمو در آورد و بعدش کرستمو باز کرد
با دیدن پستونام با دهنش شروع کرد به میک زدن و مالوندن پستونام
آهم در اومده بود ، خیسی کصم بیشتر شده بود ، واقعآ جفتمون رو ابرا بودیم امید با دستاش منو محکم گرفت
-تخت خوابت کجاست کص خانم ؟
-اون اتاق چپیه
معلوم بود امید مرد قویی هست ، مثل پر کاه بلندم کرد و همونجور که تو بغلش بودم رفت سمت اتاق خواب و انداختم رو تخت
سریع پیرهنشو درآورد ، تنش مو داشت و البته کمی شکم داشت
امید دکمه شلوارمو باز کرد و شورت و شلوارمو باهم کشید پایین و با دستش کصمو مالید
-چقدر خیس کردی خودتو دختر!
چیزی نگفتم ، امید پاهامو باز کرد دهنشو گذاشت رو کصم و با زبونش شروع کرد به لیسیدن کصم
نالم دراومد و مثل مار پیچ و تاب میخوردم ، امید لای کصمو باز کرد و زبونشو کرد تو سوراخ کصم
چه حس خوبی بود ، همینجور که امید کصمو لیس میزد ارضا شدم
امید اومد بالا و بغلم کرد
-دوست داشتی عزیزم ؟
با بیحالی گفتم خیلی
امید شروع کرد شلوارشو در اورد ، شورت پاش نبود و کیرش مثل فنر افتاد بیرون
واییی چقدر بزرگ و کلفت بود ، انگار سه برابر کیر مرتضی بود
-ناهید ، میخوری برام ؟
یاد شاشیدنش افتاد
-برو بشور بیا
-نترس نشاشیدم ، حمام بودم ، تمیزه
بلند شدم و اومدم پایین ، کیرش مثل برج بلند بود و محکم ، اولین بار بود که میخواستم برا کسی ساک بزنم ، به لطف کدو ها ، ساک زدنو بلد بودم
کیرشو کردم تو دهنم و شروع کرد، میک زدن و در میاوردم و لیس میزدم
، چقدر کیرش خوب بود ، ۵دقیقه ای براش ساک زدم از ترشحی که از کیرش در میومد رو لیس زدم ، بد نبود امید آه میکشید ، ازم خواست 69 بشیم
لیسیدنش دیوانم کرده بود ، اصلآ نمیخواستم این لحظات تموم بشه ، انگار عشق زندگیمو پیدا کرده بودم ای کاش امید شوهرم بود نه مرتضی
داشتم برا امید ساک میزدم و امید هم داشت کصمو میخورد ، واقعآ حال خوبی داشتم ، امید شروع کرد انگشتشو تو کصم میچرخوند
واییییییی تا حالا اینجوری تجربه نکرده بودم تو دلم مرتضی رو لعنت میکردم که هیچی از سکس سرش نمیشد
برای بار دوم هم ارضا شدم و کیر امید هم مثل سنگ شده بود
با این که بی حال بودم ولی کصم کیر میخواست آروم از بغل امید اومدم پایین ، امید منو چرخوند و بغلم کرد
کیرش همینجوری به کصم میخورد امید بلند شد و پاهامو باز کرد و کیرشو روی چاک کصم حرکت میداد و یهو کرد تو کصم
آتیش گرفتم و جیغی زدم ، کیرش واقعآ برای کصم بزرگ و کلفت بود
امید یه مدت صبر کرد و بعدش شروع کرد به تلمبه زدن
تا حالا تو سکس اینجوری لذت نبرده بودم واقعا لذت عجیبی داشتم ، آه و نالم در اومده بود
امید پاهامو بالا گرفت روم خوابید و همونجوری که تلمبه میزد لبامو میخورد و با دستاش با پستانهام بازی میکرد ، همین کاراش باعث شد که برای بار سوم ارضا بشم
ادامه دارد…






















نوشته: ناهید
























@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

07 Nov, 04:25


رو که در آوردم دیدم عجب بهشتی هست شرت نپوشیده بود دیگه داشتم میمردم آروم درازش کردم روی مبل و سرم رو گذاشتم روی سینه هاش عجب حالی داشت کم کم رفتم پایین تا رسیدم به کس نازش خیس خیس بود لعابی مثل عسل کش میومد خوردم خوردم تا مردم آه و ناله راحله بالا رفته بود دیگه نمیدونستم باید چکار کنم ،گفتم راحله خانم دوست داری چکار کنم با صدایی لرزون گفت درارش دیگه بزار تو،منم شلوار و شرتم رو درآوردم اول دوباره کمی کس خیسش رو خوردم بعد پاهاش رو باز کردم .گفتم نگران پرده ات نیستی گفت نه بابا اونقدر خودارضایی کردم که فکر نمی کنم پرده ای مونده باشه منم همه چیز رو مهیا دیدم کیرم رو گذاشتم روی کصش ندونستم چطور رفت تو مثل باقلوا بود دیگه صدای نفس های راحله توی عرش بود و خودمم از اون بدتر ۱۰دقیقه ای تلمبه میزدم و سینه هاش رو مالش میدادم و لبم رو روی لبش می چرخوندم دیگه آبم داشت میومد که درآوردم ریختم روی شکمش و بعد خوابیدم روش هر دو خیس عرق بودیم ۲۰ دقیقه ای دراز کش کنار هم حرف زدیم و بعد بلند شدیم نای بلند شدن نداشتیم ولی حسابی کیف کردم از اون به بعد هفته ای یکبار پیشش بودم و…امیدوارم قسمت شما هم از همسایه ی خوب از این اتفاقا باشه…
























نوشته: حمید



























@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

07 Nov, 04:25


همسایه‌ی خوب من































@night_story99








#زن_همسایه




















۷سال قبل از پارکینگ شروع شد
هما خواهر زن دکتر بود و تازه همسایه ما شده بود
ماجرا از این قرار بود که همسایه طبقه چهارم ما خانم و آقای پزشکی بودند که ۵سال قبل از ما ساکن این ساختمان بودند و خواهر زن آقای دکتر ۱سالی بود پیش آنها زندگی می کرد چون از شهرستان آمده بودند
همش توی این فکر بودم که چطور خواهر زن آقای دکتر توی یک واحد ۷۰ متری پیش آنها زندگی می کنه که یک روز اتفاقی آقای مرادی دکتر ساختمان رو توی پارکینگ دیدم بعد از سلام و احوال پرسی گفت حمید آقا ما داریم میریم دوبی البته با خانمم اونجا در حال رایزنی برای یک شرکت تجهیزات پزشکی هستیم و از سال قبل شروع کردیم احتمالا یک ماه دیگه روانه هستیم صحبت ها ادامه داشت وسط حرفاش گفتم ؛ آقای مرادی پس خونه رو میدید اجاره با همان لبخند همیشگی گفت نه بابا خواهر زنم اینجاست کارمنده ،یکسالی هست پیش ماست اون اینجا زندگی می کنه اگر بین کارا فرصت کردیم و برگشتیم ایران جایی داشته باشیم و…خلاصه حمید آقا شما بجای ما مراقب راحله باشید و…
چند ماهی گذشت یک روز گوشیم زنگ خورد جواب دادم گفت ببخشید حمید آقا من توی رمپ پارکینگ گیر کردم میشه ی فکری برای بکنید گفتم شما؟ جواب داد خواهر زن آقای مرادی هستم همسایتون منم بدون اینکه چیزی توی فکرم باشه گفتم چشم ۵دقیقه دیگه میرسم وقتی رسیدم دیدم با پراید توی رمپ که نیم دایره و کمی شیب بکد گیر کرده بود خلاصه بهش گفتم آروم از سمت شاگرد پیاده شد و خودم رفتم پشت فرمون با هر دردسری بود ماشین رو جابجا کردم که به در و دیوار نخوره و بعد از اتمام کار گفتم در نبود آقای دکتر هر کاری داشتید بگید و اون روز تموم شد
البته گفتا باشم من ۳۵ سالمه و راحله حدودا ۳۳ ساله مجرد بود و کارمند بهزیستی بعد از آقای دکتر همسایه ها من رو مدیر ساختمان کرده بودند و برای راحتی کار من شماره کارت برای شارژ و تلفنم رو روی تابلو ساختمان نوشته بودم و راحله همسایه ما هم از اونجا قبلا شماره منو سیو کرده بود
منم بعد از ماجرای پارکینگ شمارتو ذخیره کردم و…
برای اینکه طولانی نشه برم سر اصل شروع ماجرا. یکروز راحله کنار در ورودی چند کیسه میوه و…کنارش بود که دیدمش گفتم خانم مرادی ( از زبان شوهر خواهرش چون نام فامیلش رو نمی دونستم) بزارید کمک کنم چون آسانسور نداشتیم بعد از کلی من و من قبول کرد سری اول رو بردم طبقه چهارم و برگشتم که بقیه رو ببرم سری دوم که رفتم گفت بی زحمت بزارید شون آشپزخانه شرمنده کردید و از ای حرفا مانتوش رو که درآورده بود تازه متوجه شدم چی قایم کرده زیرش دوتا ممه خوشگل بزرگ و …
بعد از اون توی فکرم بود بدم نیست کامی از بگیرم اون که مجرد و تنها و منم تشنه
اون روز وقتی خداحافظی کردم گفتم منم جای آقای مرادی هر وقت کار داشتید زنگ بزنید و…
فردای اون روز ساعت ۱۴ گوشیم زنگ خورد دیدم راحله همسایمون هست زنگ زده زودی جواب دادم گفت حمید آقا پشت در گیر کردم میشه بیاید کمک کنید نمیدونم ۱دقیقه شد یا کمتر خودمو رسوندم نفس نفس زنان ،وقتی دید خندش گرفته بود چرا اینقدر تند خلاصه با پیچ گوشتی قفل در رو باز کردم خواستم برم گفت بیا تو یه آبی ،شربتی و…منم ک از خدا خواسته رفتم نشستم ،راحله گفت بزارید لباسای بیرونم رو در بیارم خدمت میرسم، وقتی آمد شاوور راحتی و تاپ پوشیده بود رفت آشپزخونه و تنها چیزی که من نمی‌دیدم شربت بود. از اونجا حرف می زدیم ک فکری بسرم زد گفتم ببخشید راحله خانم چرا ازدواج نمی کنید خندید و گفت ای بابا شوهر کو تازشم حالا زوده و…وقتی اومد روبروی من نشست دل رو زدم به دریا گفتم اجازه میدید بیام کنار شما بشینم،سرخ شد گفت نه درست نیست شربت رو میل کردید لطفا برید و…من ادامه ندادم موقع بیرون رفتن بازم گفتم کاری داشتید مثل امروز بگید و خداحافظی کردم.
دو روز بعد ساعت ۸صبح بود ک راحله زنگ زد و گفت حمید آقا میشه بیاید واحد ما،پرسیدم مگه اداره نیستید گفت نه سرم درد می کرد مرخصی گرفتم مثل برق خودمو رسوندم وقتی رسیدم در نیمه باز بود این بار راحله با دامن کوتاه( مینی ژوپ) و تاب نشسته بود روی مبل گفتم سرتون چطوره چکار کنم گفت هیچی بابا بهانه بود خواستم بیاید بالا…تعجب نکردم چون خودم مشتاق بودم گفت از اون چند روز پیش فکرتون بودم راستش روم نمیشه بگم و…همینطور که حرف می زدیم رفتم پیشش نشستم دستش رو گرفتم و تقریبا بغلش کردم گفتم حیف از تو نیست تنهایی گفت اگر تنها نبودم که الان اینجا نبودی ،همین رو که گفت کشوندم بغلش کردم و سر و صورت رو آروم بوس بارون کردم و کم‌کم دستم رو بردم مه جای بدنش تا رسیدم به زیر دامن کوتاه ،دستم رو بردم داخل پاهاش مقاومتی نمی کرد چون راضی بود خیس خیس بود گفتم تو با این همه نیاز چرا زودتر نگفتی چیزی نمی گفت چشماش رو بسته بود و خودش رو شل کرده بود برای من، آروم تاپش رو درآوردم و دامن

🌛داستان شبانه🌜

07 Nov, 04:24


نوشته: ذهن بیمار




















@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

07 Nov, 04:24


جنب شدن در خواب با فکر مادرم (۳)

























@night_story99





















#تابو

#بیغیرتی

#مامان






































سلام اسم مادر من سمیه است … در قسمت های قبل …خواب های مرا که اسمم سیناست دیدید… حالا می خوام خواب های دیگمو تعریف کنم که شامل آرزوها و فانتزی ها و تابو های من در خواب با مادر محجبه و با ایمان و چادریم است و توصیه میکنم اگر مایل نیستید این داستانو نخونید چون به شدت تابو و شهوتناک و غیر اخلاقیه بخاطر این هم من تو اول این داستان به آدمین پیشنهاد می کنم یک ورژن پیازی هم برای وبسایت شهوانی درست کنه تا داستان هایی که به شدت تابو هست تو بخش دارک وب در ورژن پیازی سایت شهوانی منتشر بشه -خوب بریم سر داستان:
من که اسمم سیناست و اسم مادرم سمیه اس یه مادر میانسال و محجبه و چاق و با ایمان که دست کسی به اون نخورده و خیلی چاق و سفید و دارای پستون های بزرگ و کون قلمبه است و ما تو خونه ی تقریبا بزرگ و دو طبقه که یک حیاط قدیمی داره و دستشویی گوشه ی حیاطه زندگی می کنیم و ادامه ی خواب های من درباره ی مادرم اینطوریه که من یک روز که بیدار بودم دیدم مادرم با همون حجاب و لباس زیر و نازک و سفیدش و شلوارک گشادش که بخاطر کون گندش تنگ شده و داره دستشویی رو تمیز می کنه و وقتی پشتش به من بود و سرش تو دستشویی بود ایستاد و یه نفس عمیق آه مانند کشید و کون بزرگش داشت شلوارشو پاره می کرد و یکم خیس و عرقی شده بود و مثل نایلون شده بود که براق و کشیدست و داره از شدت بزرگی کون مادرم ترک بر میداره … و بوی عرق تندی می داد و من حالم یه جوری شد و رفتم خونه و شب که خوابیدم با افکاری به خواب رفتم و فکر می کردم که مادرم داره حیاطو تمیز میکنه و یک دختر از مادرم آتو داره… در واقع یک دختر لاغر و نوجوان و بهش نظر داره … یا همچین چیزی … و به خواب فرو رفتم و خواب دیدم مادرم همین طور که پشت به من بود ایستاده و اون دختر نوجوان پشتشه و یه لحظه تو خوابم اون دختر دستشو ازپشت برد زیر شکم و بین ران های چاق و گنده ی مادرم که از زیر شلوارک نخی خیس براق که مثل نایلون براق و کشیده شده بود و داشت ترک می خورد و مادرم خشک شد و ساکت شد …و از پشت گونه ی مادرمو بوس کرد و یک کاغذ دستش داد و مادرم شب که تو خوابم رو جاش رو زمین وسط اتاق دراز کشیده بود …هی نامه رو می خوند و نامه رو میخونه و چشماش قرمز شده بود و یک کیرسیاه کوچک که اندازه ی بند انگشت بود که فرکنم لایه نامه بود و پلاستیکی بود رو هی نگاه میکرد و نامه رو دوباره می خواند و گونه اش قرمز شده بود و از شدت شهوت و بغض چشماش قرمز شده بود و کیر سیاه کوچکو از رو لباس گل گلیش لایه سینه های بسیار بزرگ خود قرار داد و محکم سینه هاشو بهم چسبوند و یک فریاد بغض آلود کشید و چشمهاشو باز کرد که قرمز و ملتهب شده بود وگفت:باشه قبول می کنم … و آب از نوک سینه هاش فوران کرد و لباس گل گلیش رو خیس کرد … و اون دختر لاغر و استوخانی که اسمش مریم بود اومد تو و مادرم شل شد و رو جایش که وسط اتاق پهن شده بود , آرام گرفت و اون زن لاغر دستهای باریک و استوخانی و ضعیفش را روی سینه های بزرگ و ران های بزرگ مادرم با اون شلوار سیاه گشاد که تو پاش تنگ شده بود کشید و دستای ضعیف و باریکشو که استوخوناش معلوم بود , بین سینه های مادرم کشید و مادرم از شدت شهوت نفس هاش به لرزش در آمده بود و بعد اون دختر شلوارشو در آورد و یک زایده ی کوچک کیر مانند سیاه قد یه بند انگشت بود تو دست های باریکش گرفت رو بدن گوشتی و برجسته ی مادرم ادرارشو ریخت و مادرم آروم نفس میکشید و نفس هاش کم کم به شماره افتاد و اون زن مادرمو برعکس کرد و شلوار گشاد سیاهشو در آورد و شلوارک سفید که خیسی اون ادرارش , براق و تنگ و کم رنگش کرده بود جوری که پوست کون بزرگ مادرم از زیرش معلوم بود رو با دست های باریکش و با بغض پاره کرد و کون مادرم رو با پماد چرب کرد و اون زایده ی کیر مانند بند انگشتی سیاه و براقو تو کون مادرم که دیواره های داخلی کونش بسیار تنگ بود به زور فرو کرد و پشت بزرگ و برجسته مادرم رو برای اولین بار باز کرد و کیر و کمر باریکشو به باسن پهن و گنده و برجسته و سفید مادر محجبه ام با شدت و محکم چسپوند و مادرم آنقدر آبکش بود که پنج ثانیه طول نکشید که تمام آبشو تو کون بزرگ مادر جا افتاده و میان سالم خالی کرد و یک آیشششش… زنانه ی شهوتناک کشید و مادرم یه نفس عمیق و آه مانند بزرگ و لرزان کشید و با لب های خشکش برای اون دختر ماچ می فرستاد و اون دختر کیر کوچک و سیاه و بند انگشتیشو به لب های خشک مادر گوشتی و محجبه ام چسپوند و آب دوم و ادرارش با هم اومد و رو لب های خشک مادر چاق و مومنم و گوشتیم پاشید و من با شدت که تو خوابم از لای در نگاه می کردم , تو شلوارم خالی شدم و وقتی از خواب بیدار شدم , آبم و ادرارم با هم اومده بود و بسیار سفید و رقیق و کفی بود…

🌛داستان شبانه🌜

07 Nov, 04:21


ماجراهای کون دادنم به چهار نفر در دوران کودکی






























@night_story99

















#سوءاستفاده

#خاطرات_کودکی

























سلام من تازه عضو این سایت شدم ولی سالهاست که این سایت رو دنبال میکنم و امروز اومدم که خاطرات کون دادن خودمو در دوران کودکی براتون تعریف کنم،، بدون ذره ای اغراق و زیاده گویی…
راستش من الان 30 سالمه و کلا به ۴ نفر دادم اون در دوران کودکی که یکیش پسر عموم بود، یکیش پسر عمه، و دو تاشونم پسر همسایه
و پسرعموم اولین کسی بود که منو کرد، اون موقع خیلی بچه بودم و هیچی از سکس نمیدونستم،(اگه اشتباه نکنم هفت هشت سالم بود) و پسر عموم سه سال از خودم بزرگتره. یک روز که جفتمون خونه پدربزرگمون بودیم به من گفت بیا بریم مزرعه سر موتور آب، آبتنی کنیم منم قبول کردم،(اینم بگم فاصله خونه تا موتور اب و مزرعه حدود بیست دقیقه بود) خلاصه یه شامپو برداشت و راه افتادیم سمت مزرعه و یادمه وقتی رسیدیم یه مرد داخل حوض بود گفتم خودمون هم بریم داخل پسرعموم قبول نکرد و گفت صبر کن بره بعدش خودمون میریم،، خلاصه چند دقیقه ای صبر کردیم تا اون مرد رفت و ما هم لباسامونو در اوردیم و با شورت رفتیم تو حوض،، یهو دیدم نشست لبه حوض کیرشو که شق هم بود دراورد و شامپو رو کامل خالی کرد رو کیرش!!! و منو به زور نشوند رو کیرش، یادمه هیچ حرفی نزدم و درد و سوزش زیادی رو تحمل کردم از رو کیرش بلند شدم دوباره منو نشوند رو کیرش و حس کردم کیرش تا ته رفت داخل و کلا زیاد هم طول نکشید شاید یک دقیقه مجموعا…چون از من بزرگتر بود نمیتونستم مقاومت کنم در مقابلش،، خلاصه تموم شد پوشیدیم اومدیم سمت خونه و نه اون دیگه در مورد این ماجرا حرفی زد و نه من چیزی به کسی گفتم ولی یادمه داخل کونم تا چند روز حسابی می سوخت و سوزش شدیدی داشتم،،، شاید این بدترین خاطره کون دادنم بود چون به اجبار و تجاوز بود،، ولی در عجبم چطور یه بچه دبستانی تا اون حد وارد بود!!! که چجوری بکنه و از شامپو استفاده کنه و…
بعد از این به دو تا از پسر همسایه ها دادم و اخرین خاطره کون دادنم به پسرعمه بود که میخوام براتون تعریف کنم
یه پسرعمه دارم همسن خودمه، یادمه خیلی با هم حال میکردیم، هر وقت میشد از رو شلوار می نشستیم رو پای هم، بغل میکردیم همو، کیرامونو بهم میزدیم ولی هیچوقت به سکس نکشید
تا اینکه چند سال گذشت و اول راهنمایی بودیم،، همدیگه رو خونه پدربزرگمون دیدیم گفتیم یه حالی با هم کنیم، خلاصه اونم قبول کرد و رفتیم تو باغ پشت خونه که خیلی هم بزرگ بود دنبال یه جا بودیم که کسی نبینه و نیاد یه وقت، حین گشتن سر این بحث میکردیم که کی اول بکنه، خلاصه قرار شد اون اول بکنه بعد من بکنم، من شلوارمو تا زانو کشیدم پایین، به شکم خوابیدم رو زمین پاهامو باز کردم اونم سر زانوهاش نشست بین پاهام و شروع کرد تف زدن به سر کیرش و به من گفت تو هم تف بزن به سوراخت من گفتم خودت بزن قبول نکرد (کلا به کون و سوراخم دست نزد) خلاصه منم تف زدم به سوراخم و لای کونمو با دو دستم باز کردم سر کیرشو گذاشت لای کونم و رو سوراخم و دراز کشید روم،،خیلی لذت بخش بود برام، کیرشو لای پاهام قشنگ حس میکردم(ولی میدونستم کیرش نرفته داخل کونم) و فقط لاشه
بعد یهو بلند شد!!! خودش نشست رو زمین پشتشو به دیوار تکیه داده بود و بهم گفت بشین روش، کیرشو گرفت تو دستش و منم نشستم رو کیرش و اونم بغلم کرد و حس میکردم سر کیرش رفته داخل و بعد دو سه دقیقه که کیرش تو کونم بود یهو حس دفع بهم دست داد، حس میکردم دستشویی دارم ولی چیزی نمیگفتم (کلا حین کار هیچ کدوم حرف نمیزدیم) یهو حس کردم عنم داره میاد و سریع بلند شدم از رو کیرش گفت چرا بلند شدی؟ گفتم دستشوییم میگیره، بهم گفت فک میکنی چیزی نیست خلاصه دوباره راضیم کرد و نشستم رو کیرش و بعد چند دقیقه گفت بلند شو و منم بلند شدم و اونم شلوارشو کشید بالا و رفت!!! بدون اینکه بزاره من بکنمش و خلاصه یه کم دعوا کردم باهاش و اخرشم نداد





























نوشته: شبگرد
























@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

07 Nov, 04:20


رفتم سراغ مهسا و دیدم بیداره و انگاری منتظر من بود که برم بکنمش دستم بردم

لای کصش دیدم خیسه و پریدم روش چند بار ارضا شد ولی من دیگه ابم نیومد صبح برگشتم شهرمون و میترا بدون اینکه کار پایان نامشو انجام بده برگشت مشهد و این بهترین تریسام زندگیم بود خیلی خوش گذشت و از مهسا واقعا ممنونم بخاطر این خاطراتی که برای هم دیگه رقم زدیم
دوستدار شما میلاد

































نوشته: میلاد






















@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

30 Oct, 04:07


https://t.me/spare_night_story

🌛داستان شبانه🌜

30 Oct, 04:07


اونم بهم گفت ک بهترین سکس عمرش بوده و از همه چیز راضی بوده.اینم بگم که در طول سکس اصلا از شوهرش چیزی نگفتم که مثلا بگم من بهتر میکنم یا شوهرت و از این حرفا.خلاصه که الانم با همیم هنوز ولی فرصت سکس مهیا نشده .خوش باشید































نوشته: رسول



















@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

30 Oct, 04:07


سکس من متاهل با زن شوهردار


























@night_story99















#مرد_متاهل

#زن_شوهردار













علاقه ای به نوشتن نداشتم ولی از بس اینجا داستان های دروغ شنیدم ک تصمیم گرفتم خودن یکی از داستان های واقعیم رو مینویسم .من رسولم ۳۵ سالمه متاهلم قدم ۱۸۵ وزنم ۹۸ کارمند یه شرکت خصوصی ام و توی یکی از شهرستان های تهران.
وضع مالیم متوسطه تیپ و قیافه ام هم هیی بدک نیست ولی تا دلتون بخواد زبانبازم.
چند وقتی بود دنبال یه رابطه و سکس جدید بودم کسی گیرم نمیومد تا اینکه یه روز اتفاقی به استوری یکی از خانم های پیجم که تازه هم فالو کرده بودمش واکنش نشون دادم و اونم جواب داد و سر حرف باز شد.خانم متاهل اما خیلی جوان ،از خودم ۱۰ سال کوچکتر بود یعنی ۲۵ سالش بود که ۴ سال بود ازدواج کرده بود ،خیلی هم به اصطلاح امروزیا کیوت بود.
اول گفتم بعیده که بهم پا بده اما دیگه تمام انرژی و هرچی ک بلد بودم رو گذاشتم و مخش رو زدم.علاوه بر چت و ویس ،چندین بارم همو از دور دیدیم و بعدش یکی دو بار سوار ماشینم شد و دور دور کردیم اما تو ماشین اصلا بهش دست نزدم.
توی چت ها هی بهش میگفتم برای سکس اما میگفت زوده صبر کن موقعش ک شد بهت میگم.خلاصه
یه روز گفت شوهرم نیست و شب دوستم میاد پیشم میتونم ۲،۳ ساعتی بیام بیرون.
منم خدا خواسته رفتم دوش گرفتم و به خودم رسیدم و کلید باغ رفیقمم گرفتم و منتظر خبرش شدم.حدود ساعت ۱۰ شب زنگ زد بیا دنبالم من رفتم سوارش کردم و رفتیم مکان.
ی تخت دونفره تو اتاق بود رفت خوابید روی تخت و منم نزدیکش گفتم اجازه هست بیام کنارت دراز بکشم گفت بله بیا.
رفتم پیشش خوابیدم دستم رو کردم توی موهاش و حسابی نوازشش کردم.بعد شروع کردم خوردن گوشهاش و گردنش و بوسیدن و لب گرفتن.لب هایی ک خودش بهم میداد انگار خوش طعم ترین عسل دنیا بود.
دکمه های مانتوش رو بازم کردم دستم رو کردم زیر لباسش سینه هاش رو آروم نوازش کردم و همچنان صورتشو میبوسیدم .پیرهنش رو درآوردم و ممه های تپل سایز ۸۰ اش رو شروع کردم به خوردن و مالیدن.خودمم لباسام رو دراورده بودم .بدنم که میمالید رو بدنش انگار مثل یه کوره داغ بود ،حتی بهش گفتم ،گفتم چرا انقدر بدنت آتیشه.
حسابی مالیدم و خوردم رفتم سراغ شلوارش،شلوارش تنگ بود همزمان با شرتش با هم در اوردم شروع کردم به خوردن کسش،همزمان هم با دستام پاهاش رو نوازش میدادم ،کوسش ،کنارهای رونش،قوزک پاش و همه رو خوردم ،هیچی نمیگفت فقط نفس های عمیق میکشید.دروغ نگم توی همون مرحله مالیدن و خوردن ارضاش کردم.
بعد اون شروع کرد به خوردن گردنم و قفسه سینم اما کیرمو نخورد بهش گفتم نمیخوری گفت نه گفتم باشه هرچی تو بگی.از روم بلند شد منم همون حالت چند ثانیه ای دراز کشیده بودم که دیدم دوباره اومد روم و رفت سراغ کیرم و شروع کرد ساک زدن انصافا خوب خورد با اون لبهای قشنگ و با نمکش.
دیگه خوابوندمش پاهاشو دادم بالا و زدم توش تنگ بوداااا احساس میکردم کیرم تا آخر نمیره توش،هرچی فشار میدادم انگار بازم یه نیم سانت از کیرم نمیرفت تو کسش از بس تنگ بود.چند دقیقه ای روش تلمبه زدم و همزمان سینه هاش رو میخوردم که انگار رفته بود توی فضا.
بهش گفتم به پهلو بخواب،به پهلو خوابید و کون خوشگلش رو انداخت بیرون من کردم محکم و استوار کیرم شده بود مثل تیر برق به معنای واقعی داشتم میگاییدمش.
گفتم پوزیشن عوض کنیم.
از تخت اوردمش پایین حالت ایستاده قمبل کرد،خم شد دستاشو زد کنار تخت و کونش رو داد عقب، منم فرو کردم دوباره تو کسش و در حین تلمبه زدن هم ممه هاش رو میگرفتم هم با دست صورتش رو برمیگردونن به سمت خودم و ازش لب میگرفتم.
(حدود ۲۰ دقیقه ای از شروع تلمبه زدنم گذشته بود )
یهو در حین تلمبه زدنم خودشو جدا کرد و خوابید رو تخ

ت گفت بسه من اوکی شدم.
گفتم حالا حالا ادامه داره گفت نه بخدا اذیت میشم زودتر بیارش گفتم باشه
دوباره خوابیدم روش و شروع کردم تلمبه زدن اما نمیومد ،گفت چرا نمیاد ،گفتم اگه بخوای ابم بیاد باید به شکم بخوابی من کس از پشت بکنمت و تو هم در حین کار کونت رو بمالی بهم تا تحریک بشم و ارضا بشم.گفت باشه موقعی که داشت برمیگشت تو حالت داگی نگهش داشتم و چند دقیقه ای داگی کردمش و گفتم حالا بخواب .گفت رسول به خدااا پاره شدم
اینو که گفت یهو تحریک شدم همینطور ک به شکم خوابیده بود منم خوابیدم رو کونش و چند دقیقه ای این مدلی کردم بازم نیومد دوباره برش گردوندم پاهاشو باز کردم و شروع کردم به تملبه زدن و هی به مغزم فشار آوردم و فکرای سکسی کردم تا یهو ارضا شدم و پاشیدم روی شکمش…
خالی خالی شدم اصلا توان نداشتم دیگه،از بهترین سکس های عمرم بود ، تایم سکسم بجز تایم مالیدن و خوردن،یعنی تلمبه زدنم حدود ۲۵ تا ۳۰دقیقه طول کشید.

🌛داستان شبانه🌜

30 Oct, 04:05


عاشق مادرزن کص تپل

































@night_story99









#میلف

#مادرزن


















سلام دوستان من محسن ۲۷ سال دارم و بدن معمولی دارم با قیافه معمولی، اما یه کیر درشت و کلفت دارم که زیر شلوار تابلو تابلویه،
من یه مادر زن مطلقه ۵۰ ساله اما با ظاهر خیلی جوون، سینه های درشت و بدن فوق سفید، و یه کس فوق تپل که همیشه از زیر شلوار زده بیرون روند های تپل بدن پر، موهای همیشه بلوند چند بار هم صیغه شده به این و اون،
در ضمن ما تویه ساختمون زندگی میکنیم که ما طبقه دوم هستیم و مادر خانومم هم طبقه سوم و بیشتر اوقات تنهاس خونه اگه صیغه‌ای هاش نباشن.
چند بار تا حالا نخ داده اما میترسم حرکتی بزنم یهو سلیته بازی در میاره یا به زنم بگه.
از نخ دادنشاش بگم که یروز زنگ زد به خانومم گفت بگو محسن بیاد بالا مرغ عشقام از قفس در اومدن تو خونه نمیتونم بگیرمشون، من رفتم بالا دیدم طبق معمول یه تیشرت یقه باز با یه شلوار جذب پوشیده. احوال پرسی کردیم و من شروع کردم به دنبال پرندها افتادن از عمد خودمو الاف کردم که خوب چاک سینه هاشو دید بزنم.
همینطور که مشغول بودم گفت زودتر بگیرشون باید برم بیرون، فهمیدم که باز قرار کس دادن داره،
گفتم اینجوری نمیشه بگیرمشون اومدم طبقه پایین (خونه خودم)
یه چادر بزرگ برداشتم خیلی آروم پله هارو رفتم بالا از لایه در دیدم تیشرتش رو در اورده و داره بند سوتینش رو مرتب میکنه،
واااای یه سوتین مشکی توری که داشت میترکید انقد که تو فشار بود، تور سوتین انقدر نازک بود که اون هاله قهوه‌ای رنگ سینه هاش معلوم بود، قلبم داشت از جاش در میومد اینقد تندتند میزد.
اصلا حواسش نبود که من در خونه رو باز گذاشتم، یهو رفتم تو،
هول شد دستش رو گذاشت رو سینه اش، منم الکی چشامو بستم گفتم وای ببخشید، خیلی طبیعی گفت اشکال نداره، پشتش رو کرد به من مانتوشو که رو مبل بود برداشت و پوشید ولی فهمید که دیدش میزدم آخه خیلی بی سر و صدا پله هارو رفتم بالا.
زهرا (مادرزنم) رفت تو اتاق خواب از صدای کش شورتش که می خورد به بدنش فهمیدم داره شورت میپوشه، هیچ وقت شورت نمیپوشه همیشه چاک کصش معلومه و تابلویه که شورت نداره،مگه اینکه بخواد بره بیرون یا سرقرار که شورت بپوشه.
از اتاقش اومد بیرون دیدم دکمه های مانتوشو بسته یه مانتو که مطمئنم خودش از عمد این کارو کرد مانتویی که پشتش از قسمت یکم پایین تر از کونش همش تور بود تا پشت پاهاش. از سفیدی پاهاش فهمیدم شلوارش رو نپوشیده هنوز و اون صدای کش شورتش بوده.
چادر رو پرت کردم رو یکی از مرغ عشقاش گرفتمش انداختمش تو قفس دومی رفت زیر مبل خم کردم بگیرمش از زیرمبل که یهو پشت مانتوی زهرا سلام توجهم رو جلب کرد همینطور مه رو زمین دراز کشیده بودم و زهرا پشتش به من بود دیدم یه شورت قرمز از این قدیمیا پوشیده که کون تپلش از اینور و اونور شورت زده بیرون،تمام کونش و تمام روناش تو دید من بود یهو نفسم بند اومد و قلبم شروع کرد به تند تند زدن، چند ثانیه چشمم به همونجا خشک شده بود، چقد قشنگ بود خدای من…
مطمئنا از عمد پشتش رو به من کرده بود…یکبار دیگه هم تو خونه قبلی که با هم مشترک زندگی می کردیم ((به دلیل اینکه زن من خیلی به مادرش وابستگی داره،و بخاطر همینم الان تو یه ساختمون خونه گرفتیم.))
خونه قبلی با هم مشترک زندگی می کردیم سه سال یه خونه ۹۰ متری دو خواب بود که در اتاق خواباش دقیقا روبروی هم بود،
یروز خانومم رو بردم کلاس برگشتم خونه دیدم زهرا داره آماده میشه و آرایش غلیظ میکنه فهمیدم که باز قرار کس دادن داره این دفعه با یه کیس جدید چون فقط واسه جدیدا آرایش میکرد. و تمام صیغه‌ای هاش سنشون بیست و پنج تا سی و دو سه سال بودن.
زود اومدم تو اتاق از سوراخ در نگاه کر

دم دیدم بعد چند دقیقه تیشرتش رو درآورد و سینه هاشو عطر مالی کرد و یکم عطر مالید به دستش و کرد تو شورتش مالید به کس نازش، خودبخود آبم اومد داشتم دیدش میزدم، سینهاشو مرتب کرد شلوار خونه رو در اورد با یه شرت سبز رنگ خوشگل انقد کصش پف کرده بود که دلم میخواست برم واسش بخورمش.
لباس پوشید و از پشت در خدافظی کرد و رفت…حالا من که بیخیال نمیشم تا اینو نکنم شما راهکار بدین چجوری بکنمش خیلی زن سکس دوستی هست خیلی
چند نفر رو بخاطر اینکه نتونستن بکننش ول کرد.ببخشید اگه غلط املایی داشتم و زیاد طول کشید چون بار اوله مینویسم.

































نوشته: بی نام


























@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

30 Oct, 04:04


کابوس یک رویا























@night_story99










#میسترس

#بی_دی_اس_ام

#ارباب_و_برده














این داستان واقعی نبوده و تخیلی است. هر گونه شباهت نام و… اتفاقی است.
داستان:
سلام! اسم من امیر هست،۲۳ سالمه، و قراره داستان خودم رو براتون تعریف کنم…
یادمه از دوران دبیرستان،گرایش ویژه و غیر معمولی به رابطه میسترس و اسلیو داشتم،مثلا باید بگم که من فانتزی های خاص خودم رو دارم،مثلا از کتک زدن و شلاق و این حرفا خوشم نمیاد(حتی میتونم بگم میترسم ازش) ،یا گوه خوری و شاش و…(که خوب بدم میاد)،بیشتر دوست دارم تحقیر بشم،از نظر کلامی و اینطوری روحم ارضا میشه…
البته این گرایش با ورود به دانشگاه، توی من فروکش کرد و داشتم فراموشش میکردم،چند ترمی بود که با دختری به اسم نسترن دوست شده بودم،به نظر دختر مهربون و با محبتی میومد(شایدم من اینطور فکر میکردم…) و ازش خوشم اومده بود،ظاهرش هم یه دختر لاغر و تقریبا قد متوسط با موهای لَخت مشکی و پوست سفید بود،همیشه یه گردنبند سفید دور گردنش می انداخت،آرایش خاص و غلیظی هم نداشت و باید بگم بدون آرایش خوشگل تر بود،تنها دختری توی زندگیم بود که باهاش احساس راحتی میکردم و میتونستم باهاش راحت باشم…دو تا دیگه از همکلاسی هام،آرشام و نجمه بودن… آرشام رو از دبیرستان میشناختم و باهم بودیم،ولی نجمه…اصلا ازش خوشم نمیومد و خیلی هم از دماغ فیل افتاده و کلا شخصیت مزخرفی داشت…حتی دلم نمی خواست بهش سلام بدم،هر وقت سر و کله اش پیدا میشد،من مسیرم رو تغییر میدادم،نجمه یه دختر قد بلند عینکی بود که همیشه لاک قرمز میزد و پوستش زیادی روشن نبود،موهاش رو هم غالبا رنگ میزد(رنگ خرمایی)…
یک روز بعد از کلاس،با نسترن رفتم کافه،بحث رفت سمت دوران دبیرستان و اینکه کنکور چیکار کردی و این حرفا…ناخودآگاه وسط حرفاش یاد همون حس گرایش عجیبم افتادم،با خودم گفتم:"وای پسر! چی میشد اگه نسترن،میسترس بود؟ البته از همون نوعی که من خوشم میاد…میومد و تحقیرم میکرد،پاهاش رو میلیسیدم،انگشت های پاش رو توی دهنم میکرد…کفشش رو بو میکردم…توی دهنم تف میکرد…توی خیالات خودم بودم که یه دفعه صدای نسترن رو شنیدم…
-امیر! کجایی؟!
-چی؟ عه… ببخشید نسترن،حواسم پرته،کلاس امروز خیلی خستم کرد…
-فدای سرت،مهم نیست!
بعد یه ربعی که با هم بودیم،از هم خدافظی کردیم و وقتی به خونه برگشتم،رفتم اتاقم و داشتم دوباره به همون گرایشم فکر میکردم…که یهو گوشیم پیام داد،نسترن بود،نوشته بود:امیر! فردا بعد از ظهر بیا خونه من،تنهام،شب رو پیش هم باشیم…(این رو هم بگم که اول ترم بود و کلاسای دانشگاه فوق العاده تق و لق و رو هوا،در ثانی من و نسترن کسایی نبودیم که بخوایم خرخون بازی دربیاریم…)
براش نوشتم باشه میام،و روی تخت رفتم توی همون خیالاتی که توی کافه با نسترن داشتم…“چی میشد اگه نسترن،میسترس بود!!!”
پایان قسمت اول…بچه ها این اولین داستانی هست که دارم مینویسم،اگه اشکال یا ضعفی داشت(که حتما داره)،راهنماییم کنید تا ضعف هاش رو برطرف کنم.خلاصه فردا شب شد،آدرس خونه نسترن رو بلد بودم،از پله ها رفتم بالا و وقتی در رو باز کرد،با همون صورت مهربون همیشگی،دعوتم کرد که بیام داخل خونه،یه تی شرت راحتی صورتی رنگ هم پوشیده بود…توی پذیرایی،سه تا مبل بود،روی مبلی که روبه روی تلویزیون بود،نشستم…صدای نسترن از توی آشپزخونه اومد:“امیر! چای یا قهوه؟”
-هر کدوم خودت میخوری.
-اوکی،الان میام!
بعد از ریختن قهوه ها و گذاشتنشون روی میز،نسترن گفت:“مرسی که اومدی! امشب تنها بودم و نمیدونستم چیکار کنم،حالا که اومدی،میتونیم با هم سرگرم باشیم!!!”
-چه سرگرمی نسترن؟!
یه پوزخند شیطنت آمیز زد و گفت:“میفهمی حالا…قهوه ات رو بخور! نوش جون!”
چیزی نگفتم،تنها در ج

واب اون خنده مرموز،من هم یه لبخندی زدم و گفتم:“چشم خانم،هر چی شما بگید!”
همین که بهش گفتم “خانم”،یه برقی توی چشماش زد،دوباره من رفتم توی همون خماری…همون خیالاتی که داشتم…دوباره با صدای نسترن به خودم اومدم:“امیر! دوباره که حواست پرته ها!چته تو رو این چند روزه؟”
-چی…عه…هیچی…هیچی…میگفتی…
نسترن که داشت با گوشیش کار میکرد،گفت:میگم این نجمه بنده خدا چه هیزم تری بهت فروخته که باهاش لَجی؟
گفتم:"تو هم بحث دیگه ای نبود بیاری وسط،اَد رفتی سراغ اینکه اعصاب من رو به هم بریزی…بابا من از اون دختره ایکبیری خوشم نمیاد…همین و بس! بکش بیرون دیگه…نشد یه بار کنار هم باشیم،تو بحث اون دختره لعنتی از خود راضی رو مطرح نکنی…
نسترن با خنده گفت:"باشه بابا…چرا قاطی میکنی؟داشتم سر به سرت میذاشتم(باز اون خنده موزیانه روی چهره اش نقش بست)

🌛داستان شبانه🌜

30 Oct, 04:04


گوشیش رو گذاشت کنار و گفت من میرم یه کم واسه شام خرید کنم،تو فعلا باش همینجا…
گفتم باشه و منم مشغول کار با گوشیم شدم که کم کم چشمام سنگینی کرد و خوابم برد…
وقتی از خواب پا شدم،دیدم که توی یه اتاق خالی هستم و با طناب به یه تخت فلزی بسته شدم و لختم،فقط شورت پام بود…
چراغ اتاق روشن بود و صدای صحبت کردن نسترن از پشت در بسته اتاق میومد…متوجه نمیشدم چی میگه، فقط صداش رو میشنیدم…
ینی رویاهام داشت محقق می شد؟یعنی نسترن…اون دختر مهربون و دوست داشتنی…میسترس بود؟ اگه از اونایی باشه که شلاق میزنه و شوکر برقی داره…بیچاره میشم که…من فقط میخواستم تحقیر بشم نه شکنجه…ولی اگه از اونایی بود که من دلم میخواست…نور علی نور بود پسر…از یه طرف شوق داشتم که رویام محقق بشه،از یه طرف استرس که نکنه این رویا کابوس باشه…ناگهان دستگیره در اتاق چرخید و نسترن وارد شد،یه لباس چرم سیاه رنگ آستین کوتاه پوشیده بود و یه شلوارک چرم که اون هم سیاه رنگ بود،وای عجب زیبایی و جذبه ای…تضاد رنگ سیاه چرم
با رنگ سفید پوست صاف و تمیزش،فوق العاده بود…نسترن گفت:"میدونی چرا اینجایی؟"جواب ندادم،محو زیبایی و ورانداز اندامش شده بودم…نسترن گوشه لبش رو انداخت پایین و سرش رو بالا پایین کرد و گفت:"نه…مثل اینکه خوب رسم بردگی رو بلدی…باشه بهت اجازه میدم حرف بزنی حیوون…"قلبم داشت از سینه ام میزد بیرون…باورم نمیشد…این نسترنه که بهم میگه حیوون؟ من که از خدامه…لااقل تا اینجا…فقط تحقیرم کرده نه چیز دیگه ای…با حالت عجز و درماندگی که یه برده باید در حضور اربابش داشته باشه گفتم :"نمی دونم خانم! فقط میدونم که برده شمام…"نسترن زد زیر خنده و گفت:“خانم؟؟؟!!! من میسترس نسترنم سگ بی خاصیت! ولی درست گفتی،تو باید بهم بگی خانم!”
اومد بالای سرم و بهم گفت:“از اونجایی که توی زندگی قبلیت،منظورم وقتی که امیر بودی…پسر خوبی بودی و بهم خوبی کردی،نمیخوام شکنجه ات کنم،فقط تحقیرت میکنم ولی اگه دست از پا خطا کردی و از فرمانم سرپیچی کردی، میدونی چی میشه؟”
حتی منتظر جوابم هم نموند که یهو درد شدیدی توی تخمام احساس کردم که فریادم تا آسمون هفتم رفت…بعدش نسترن بلند بلند خندید و گفت:"در اون صورت تخمات و کیرت،جلیز ولیز صدا میده…"بعد شورتم رو کشید پایین و دیدم بله…از این الکتریک نمیدونم چی چیا بسته شده سر کیرم…دوباره شورتم رو کشید بالا و بعد یه طناب آورد و انداخت دور گردنم و چهار دست و پا، منو برد توی یه اتاق دیگه که توش یه کمد بزرگ بود…توی کمد،پر بود از انواع شلاق و شوکر و از این کوفت و زهرمار یا…خیلی ترسیدم،فهمیدم که حتما باید به حرفای خانم گوش بدم وگرنه سرنوشت بدی در انتظارمه…توی گوشم بهم گفت:"ببین اینا ابزارهای تنبیه تو هستن…اگه خطا کنی،

بد میبینی…مفهومه توله سگ؟"گرمای دهان خانم صورتم رو نوازش کرد و ناخودآگاه،با ذلت و خواری مطلق گفتم:"هاپ هاپ!"دوباره خانم زد زیر خنده و گفت:"آفرین…کاملا واضحه که مثل سگ ترسیدی…برده ها فقط وقتی اینا رو ببینن،مطیع میشن…"بعد من رو برد توی همون پذیرایی،روبه روش به حالت سجده نشستم که به پاهاش اشاره کرد و گفت:"لیس بزن،زود!!"نمیدونید چه ذوقی داشتم،پاهای سفید خانم رو لیس میزدم و داشتم ارضا میشدم که آیفون خونه زنگ خورد…
خانم پاشون رو کنار کشیدن و من رو از این نعمت بزرگ لیسیدن پا محروم کردن و گفتن:"بسه دیگه توله سگ…گمشو برو توی اتاق شکنجه…"چهار و دست و پا رفتم اونجا و در رو بستم،داشتم از ترس سکته میکردم…من که خطایی نکرده بودم…چرا خانم میخواست من رو تنبیه کنه؟
از پشت در صدای خانم رو شنیدم که میگفتن:“بفرما…بیا تو نجمه…خوش اومدی.‌…”
مهمون خانم،نجمه بود…اگه من رو توی اون وضعیت میدید،دق دلی همه بی احترامی هایی که بهش کرده بودم رو با شکنجه از من میگرفت…البته مطمئنم که خانم روی حرفشون هستن…خود خانم گفتن که من رو شکنجه نمیکنن،فقط تحقیر…درسته؟! ولی من الان فقط یه برده ام،خانم اربابه‌‌‌‌‌…میتونه حرفش رو عوض کنه…‌‌.
چی در انتظارمه…کابوس یا رویا؟خانم وارد اتاق شدن و من رو کشون کشون و چهار و دست و پا بردن توی پذیرایی…همین که چشم نجمه بهم افتاد،زد زیر خنده و گفت:"برده ات این سگ توله است؟"خانم افسارم رو انداخت زمین و من به حالت سجده نقش بر زمین شدم و خانم گفت:"آره! ولی تا الان که خیلی حرف گوش کن بوده…برده خوبیه!"میدونستم خانم همیشه هوام رو داره و خیالم یه کم راحت شد…نجمه گفت:"بذار ببینم چه قدر حرف گوش کنه…؟!"نجمه چونه ام رو گرفت و به سمت صورت خودش بالا آورد و گفت:“من رو میشناسی؟” موندم چی بگم،گفتم:“هاپ هاپ!” نجمه یه سیلی خوابوند وسط گوشم،گوشم سوت کشید،دوباره پرسید:“گفتم من کیم؟” این دفعه گفتم:“میسترس نجمه!” دوباره خوابوند وسط گوشم،داشت گریه ام میگرفت،دوباره پرسید:“من کیم؟” هر بار من جواب غلط میدادم و یه چکیده وسط گوشم میخوابید،تقریبا ۱۵-۱۶ تا سیلی زد که دل ارباب نسترن به رحم اومد و گفت:"نجمه،دوست منه‌.

🌛داستان شبانه🌜

30 Oct, 04:04


تو باید بهش بگی:“دوست خانم!”.نجمه ولم کرد و بعدش گفت:"چه قدر کودنه این…باید تنبیه بشه…"همین که اسم تنبیه رو شنیدم،ناخودآگاه گفتم:"ببخشید! غلط کردم! تو رو خدا ببخشید! غلط کردم.“نجمه زد زیر خنده و خانم به سمت میز پا شد تا کنترل اون دستگاه الکتریکی که به کیرم بسته شده رو بیاره…همین که دستگاه شوک رو دیدم،اشکم سرازیر شد و به پای نجمه افتادم و هی میگفتم:” غلط کردم! ببخشید! تو رو خدا دوست خانم! غلط کردم!"وقتی به پای نجمه افتادم،صدای قهقهه هاش بلندتر شد،یه ده بار هم با اون دستگاه،من رو شکنجه کرد…بعد که خنده هاش تمام شد،گفت:"نسرین! یادته در مورد من چی میگفت؟"خانم گوشیش رو برداشت و صدای ضبط شده من رو پلی کرد:"من از اون دختره ایکبیری خوشم نمیاد…همین و بس! بکش بیرون دیگه…نشد یه بار کنار هم باشیم،تو بحث اون دختره لعنتی از خود راضی رو مطرح نکنی…"مخم سوت کشید،خانم بهم گفت:"عاعا…نباید به دوست من توهین میکردی…حالا من تو رو تنبیه می کنم!"بعد جفتشون زدن زیر خنده…صدای گریه ها و التماس های من در صدای خنده اون ها گم شده بود،خانم من رو کشون کشون در حالی که هنوز التماس میکردم،بردن توی اتاق شکنجه و به حالت دراز کش،به یک میز بستن…بعد نجمه اومد جلوم دست به کمر ایستاد و با پوزخند گفت:"خوب نسترن! نظرت چیه؟ چیکارش کنیم؟؟!"من فقط با هق هق گریه میگفتم:"ببخشید…ببخشید…"خانم جواب دادن:"حالا میگم این چون دفعه

اولش بود،بیا ولش کنیم…"بعد هم خطاب به من گفتن:"دیگه تکرار نشه ها…"میدونستم خانم،هوای سگ خودشون که من باشم رو داره،ولی نجمه گفت:"نه…من باهاش کار دارم…"خانم هم گفت:"هر جور راحتی…"بعد هم خانم رفتن و روی صندلی رو به روی من نشستن. نجمه گفت:"نترس توله سگ…میخوام باهات بازی کنم…قوانینش هم ساده است‌…بیست ضربه شلاق بهت میزنم،توی هر بیستا نباید جیکت در بیاد…به ازای هر ضربه ای از شلاق که بخوای عرعر اضافه کنی،ده تای دیگه میاد روش…فهمیدی توله سگ؟"گفتم:"هاپ هاپ"نجمه خندید و خانم هم یه پوزخندی زد و گفت:“من هم داور بازی! من تشخیص میدم که صدای عرعر در اومد ازش یا نه‌…”(فکر کنم باز هم میخواستن از من حمایت کنن)،نجمه شلاق رو آورد،همین که بالا کرد تا اولین ضربه رو بزنه،که یه دفعه خانم یه خنده شیطانی بهم کرد و گفت:"راستی نجمه! نظرت چیه این برده رو بهت بفروشم؟من بهش قول دادم شکنجه اش نکنم ولی اگه مال تو بشه،باید مطیع قوانین تو باشه!"گفتم:"نه…نه‌…خانم تورو خدا…نه…نه…"که خانم دهنم رو با چسب بستن و بعد هم،جفتشون خندیدن و با نجمه داشتن سر قیمت فروش من چک و چونه میزدن و من داشتم اشک میریختم‌…

پایان!






























نوشته: mta79























@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

30 Oct, 04:03


کیرم جر خورد به کونش دستزدم انگار داشتی به اب دست میزدی انقدر نرم بود بعد بلند شدم از پشت بغلش کردم کیرمو گذاشتم لای کونش گفت چه گرمه قند تو دلم اب شد یه دفعه چشمم خورد به چشش دیدم چشاشو بسته گفتم چرا چشمتو بستی گفت خجالت میکشم گفتم دیگه ما نباید ازهم خجالت بکشیم حول شدم بجای زن و شوهر گفتم مامان بابا ییم خندید گفتم برگردیم ماله همو نگاه کنیم خجالتمون بریزه گفتم هروقت گفتم 123برگرد اون موقع همه چیز با شمارش بود😁گفتم 123برگشت چشمم به چشش بود مطمئن بودم مال اون از مال من بزرگتر نیست😁 فقط به صورتش نگاه می کردم با تا تعجب به کیرم نگاه میکرد منم تا اروم اروم سرمو اوردم پایین تا مال اونو ببینم تا چشم خورد به جلوش انقار یکی با سنگ زد تو سرم نشستم نزدیک بود با سرم برم توش😁 بوی بهشت میداد اولین بار بوش به دماغم میخورد فقط نگاش میگردم حالا اورده بودم من کار یادش به دم حالا نمیدونستم چه جوری ازش به پرسم خجالت میکشیدم مثل بز فقط نگاش میکردم جرأت نمیکردم بهش دست بزنم از شدت نگاه کردنم فهمید من اینه گوسفندم هیچی حالیم نیست حالا اون به من گفت نترس دست بزن منم اروم چهار انگشتی به کسش دست زدم بعد گفت نمیدونستی مال ما دخترها با مال شما پسرا فرق می‌کنه منم فقط ظل زده بودم نگاه میکردم سرم پر از علامت تعجب بود اخ که چقدر ساده بودیم ما ده شصتیا یاده این جوک افتادم هوی هوی پری دودول نداره😁😁واین بود اولین دیدارمن با عالی جناب کصصصصصصص. ممنون






























نوشته: ده شصتی
































@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

30 Oct, 04:03


اولین دیدار با عالیجناب کصصصصصص


























@night_story99












#خاطرات




































خب باید از اینجا شروع کنم که تو دوران ما امکانات و تجهیزات الان نبود خب ماهم تو شهرستان بودیم اوضاع بدتر بود من بچه بودم اصلا فرق دختر پسرو نمیدونستم و اون زمان اوج لذت سکس. کردن بچه همسایه بود اونم از رویه کنجکاوی نه از روی لذت چون اصلاً تو این سن ابمون نمیومد واصلا نمیدونستم اب چیه اخخخخ چقدر ساده بودیما .خب داستان من ام از اینجا شروع میشه یه روز جمعه که مدرسه ها تعطیل بود بچه های محل جمع میشدن فوتبال بازی میکردم(من که یه کم از اونایه دیگه سنم زیاد بود مربی بودم)تو اون روزه جمعه دوستمم اومد اونا فوتبال بازی میکردن ماهم اونجا کص چرخ می‌زدیم به نامه مربی به دوستم گفتم که چکار کنیم اونم گفت بیا که چند تا خوشگلشونو مخشو بزنیم و بکنیمشون گفتم به چه بهانه‌ای گفت من میگم شمارو تو سکس باهم دیدم اون موقع هم5050 مد بود ده شصتی ا می‌دونن چی میگم فوتبال تموم شد به چهارتاشون گفتم بمونین بقیه رفتن خونه اقا دوستم گفت به اینا من ام از ترسم ریده بودم تو خودم که نکنه برن تو خونه بگن اقا پنج شش دقیقه گذشت دیدم حرف زدن اینا تموم شد اومدن پیش ما گفتن باشه قبوله فقط خونه هامون نگین دوستم گفت باشه پس ساعت 1فلان جا اونا هم رفتن به دوستم گفتم چی گفتی گفت شمارو تو 5050دیدم می‌خواین به خانواده تون نگیم باید با ما باشین گفتم چی گفتن گفت از خداشون بود بعث دادنو کردن این حرفها نبود فقط حص کنجکاوی بود رفتیم خونه مردیم تا صبح شد صبح شد رفتم پیش دوستم گفتم قرار ساعت چنده گفت ساعت 1 گفتم چهارتا که یدفعه نمیشه یکی یکی گفت چیکار کنیم گفتم برو یکی یکی صدا کن ببریم فلان جا گفت باشه رفت اولی رو صدا کرد رفتیم رویه کار میگم اون موقع اب ماب نمی دونستیم چیه20شماره من 20شماره دوستم هی همینطور ادامه داد تا اخرا چون گیر دوستم کوچیک بود فقط واسه من50تا میشمرد نمی‌دونم چند ساعت گذشته بود که مارو دیدن اخخخخ دنیا رو سرم خراب شد ابرمون رفت منوکه همه بچه مثبت می‌ دونستند یک دفعه تبدیل به هیولا شدم همه سرکوفت م زدن مردم زنده شدم یه سال کوفتی گذشت تابستون شد همه بچه های فامیل جمع میشدن خونه ما عشق منم که نمی‌گم بامن چه نسبتی داشت هم اومد البته عشق که میگم عشق بچگیو الان زن یکی دیکست دوسش داشتم نه ازون علاقه ها میگم که فرق دختر پسرو نمیدونستم خب بین تمام دخترا من اونو دوست داشتم تو اتاق پیش من بود که که یک دفعه برگشت گفت نمی دونم با اون پسر همسایه چیکار کردین من من از اون کارا بلد نیستم یخ کردم با پته پته گفتم میخوای یادت بدم اون ام از خدا خواسته چون منو خیلی دوست داشتو تو شهر بزرگی بود کار بلد تر از من بود من تقریبا مثل گوسفند بودم گفت اره فقط به کسی نگیم گفتم باشه حالا مگه بجای امن پیدا میشه اینو دک میکردی اون میومد بعد از هزار مصیبت بجا پیدا کردیم که به همجا دید داشت مطمئن باشیم که اکه کسی خواست بیاد ببینیم با جیگرم تنها شدیم قرار بود من یادش بدم من این بز فقط نگاش میکردم قلبم داشت از تو سینه درمیومد منو بغل کرد مردم و زنده شدم یه دونه بوسم کرد لب مب نمیدونستیم چیه امپرم زد بالا سیخ شد خورد به جولوش خوشش اومد با خجالت دستشرو اورد پایین اول یه لمس کوچیک کردو زود دستشو کشید بعد به من نگاه کردو منم خندیدم یکم یخم اب شد محکم بغلش کردم با اون حس توخس پسرونه بوسش کردم دستشو گرفتم اوردم رو گیرم گیرم داشت مترکید اولین بار بود اینطور میشد منم با ترس دستمو بردم رو کونش نرمترین چیزی بود که تا الان لمس کردم با کونش بازی میکردم و خوشش میومد داشتم پرواز میکردم اونم با حس کنجکاوی با کیرم بازی میکرد هی اینورش ا

ونورش دست میزد تو دلم گفتم انگار به مال خودش دست نزده😁😁😁 دلمو زدم به دریا دستمو بردم تو شلوارش وای دستم که به پوست کونش خورد انکار به پنبه دست میزدم جونم الان که می‌نویسم دستم داره میلرزه دستم بردم لای کونش با انگشتام بالا و پایین کردم بلاخره سوراخ کونشو پیدا کردم اینقدر خوشحال شدم که انگار تو جام جهانی اول شدم بعد با یه انگشتم فشار دادم رو سوراخ کونش یه اخ ریزی گفت من چنان جونی از ته دل گفتم گفت یواش گفتم باشه عزیزم با این یکی دستم دستشو بردم تو شلوارم اولش دست زد ترسید سیخ شده بود مثل سنگ فکر کنم تا اون موقع اونطوریشو ندیده بود مال منم بزرگتر ازمال دوستام بود گفتم نترس بازی کن باشه سینه هاش تازه داشتن در میومدن هی سینه هامو میمالوندم به سینهاش خوشش میومد توبهشت بودم یواش با صدای لرزان گفتم برگرد شلوارتو دربیار تا یادت بدم چیکار کردیم گفت من خجالت میکشم اول تو شلوارتو در بیار گفتم باشه شلوارمو در آوردم نگام نمیکرد پشتش به من بود گفتم در اوردم حالا شلوارتورو هم در بیارم گفت اره شلوارشو کشیدم پاینن زیباترین صحنه ای بود که تا الان دیدم کون سفید یعنی

🌛داستان شبانه🌜

30 Oct, 04:01


سردرگم بین عذاب وجدان و رفاقت


























@night_story99








#رفیق

#خیانت












سارا دوستم، سالها بود که یه پسر رو خیلی دوست داشت، و مدام تلاش می کرد تا با پسره وارد رابطه بشه، پسر جذابی بود و اسمش سیاوش اما به شدت گردن نگیر.
پسر یه شب سارا رو دعوت کرد خونش. اونم اصرار ب من که بیا بریم من تنها نباشم. می‌گفت این تنها فرصتیه که میتونم مخشو بزنم.
قبول کردم و بهش کمک کردم از بین لباسام یه ست سکسی انتخاب کنه، آرایشش کردم و شد یه دختر جذاب. اون شب خودمم یه آرایش تیره کردم، یه تاپ یقه باز با یه شلوار پارچه ای پوشیدم جوری که کونم داشت ازش میزد بیرون. من در هر شرایطی دوست دارم مثل جنده ها به نظر بیام و از نظر پوشش مراعات هیچو نمیکنم.
البته واقعا بی میل بودم به رفتن به اصرار سارا و به خاطر سارا میخواستم برم.
سیاوش با دوستش اومدن دنبالمون سوار ماشین که بودیم سیاوش همش از آینه منو نگاه میکرد، منم ب روی خودم نمیاوردم.
رسیدیم خونش شروع کردیم ب مشروب خوردن طبق معمول خیلی مست شدم.
سارا تو بغلش نشسته بود اما تقریبا همه حواس و روی صحبت سیاوش با من بود. از طرفی دوستشم مدام به من توجه میکرد، اما اصلا مخ زدن رو اونطوری که من دوست داشتم بلد نبود.
یه نخ سیگار کشیدم، بعد از چند دقیقه شدت مستیم چسبید ب سقف ! بعدها سارا گفت تاپتو در اوردی گفتی وااای دارم آتیش میگیرم…
یا اینکه ب همون پسره که ازش خوشم نمیومده گفتم دوست داری پاهامو بخوری؟
همه چی خوب بود تا اینکه بعد از یه تایمی رفتم رو تگری زدن.
سیاوش اومد دنبالم توی توالت و کلی رسیدگی کرد بهم و هرچی گفتم برو بیرون نمیخوام توی این وضع منو ببینی قبول نکرد. گفت میرم داروخونه برات دارو بگیرم در حالی که خودشم مست بود.
سارا از مستی روی کاناپه خوابش برده بود ، اون پسره هم توی اتاق خوابش برده بود. وقتی سیاوش برگشت، من داشتم لباسمو در میاوردم که دوش بگیرم چون حالم اصلا خوب نبود.
شورتمو درآورده بودم و داشتم تلاش میکردم بند سوتینم رو باز کنم که یهو سیاوش رو دیدم دم در حمام، دستمو از خجالت گرفتم جلوی کسم، اومد جلوتر آروم گفت من نگات نمیکنم میخوام کمکت کنم. رفت پشتم ایستاد و شروع کرد ب باز کردن بند سوتینم…
خیلی بهم نزدیک شده بود از پشت، صدای نفساش رو میشنیدم. آب دهنش رو قورت میداد، داشت جلو خودشو می‌گرفت.
ضربان قلب منم رفت روی صد، خیلی داشتیم خودمونو کنترل میکردیم من به سارا فکر میکردم که چقدر سیاوش رو دوست داره و اون نمیدونم ب چی…
بعدش رفت شیر حموم رو باز کرد و اومد سمتم یهو چشامون بهم خیره موند و بعدش بی اختیار شروع کردیم به لب گرفتن، اول آروم بعدش وحشی، سرمو با دستاش گرفت منم کمرشو. لباش رو برد روی گردنم از لذت و ترس از اینکه سارا بیدار بشه داشتم دیوونه میشدم.
نفسمو مدام حبس میکردم که صدام در نیاد.
اومد پایین تر سینه هامو لیس میزد و میمالید، اون یکی دستشو همزمان برد سمت کصم، یه لحظه همه چیو ول کرد، ذل زد تو چشمام بعد از چند ثانیه محکم بغلم کرد و آروم در گوشم با یه هیجان خاصی گفت:
وااای دختر تو چقدر خیسیییی، داری روانیم میکنی…
در حال درآوردن کیرش بود که صدای سارا اومد، داشت منو صدا میزد ! صدای سارا رو خیلی نزدیک شنیدم فکر کنم رسیده بود ب نزدیک حموم. دوتامون شوک شدیم. سیاوش با عجله رفت بیرون حموم.
به سارا گفت حالش بده نرو داخل، و سارا رو برد با خودش…دوش گرفتم با کس خیسس ! دارو رو خوردم حالا اون پسره هم بیدار شده بود و من حس میکردم یه بویی برده چون اخم کرده بود از طرفی اصرار داشت بیا این اتاق بخواب( که بعد بره توی کارم)
سیاوش گفت نه حالش خوب نیست پیش ما میخوابه ، خلاصه هرجور بود حتی با ناراحتی سارا و اون پسره منو ب

رد توی اتاق خودشون و سه تایی خوابیدیم،
صبح چشامو وا کردم فکر کنم سارا رفته بود توالت. سیاوش زل زده بود بهم. آروم گفت خیلی جذابی منم یه لبخند زدم چشامو بستم و ادامه خواب.
بعدها سارا گفت: اون شب هرچی به سیاوش توی تخت نزدیک شدم حتی باهام میک لاو هم نکرد.
سیاوش خیلی پیگیر من هست اما من حتی شماره یا ایدیم رو هم بهش ندادم. هر سال روز تولدم که سارا استوری میزاره ، مینویسه از طرف من تبریک بگو و شمارش رو بفرست که خودمم احوالشو بپرسم اما من به سارا گفتم هیچ وقت شمارمو نده بهش.
احساس میکنم سارا هم یه بویی برده چون اونم تمایلی نداره که من و سیاوش باهم در ارتباط باشیم، هرچند که خودشون هم باهم توی رابطه نیستن.
اما همیشه وقتی سارا ازش حرف میزنه یه عذاب وجدان همراه با خیسی میاد سراغم.






























نوشته: هورنی ترین دریا

























@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

30 Oct, 04:00


یاور هم… و سعی کردیم که با کمک هم، از زندگیمون لذت ببریم…
من: اونوقت شوهراتون چی؟
اسما: اونا سرگرم زن و بچه هاشون هستن و البته کارشون… وقتی فهمیدن ما با همیم، دیگه کمتر گیر دادن… و اینی شد که الان میبینی…
من: هضمش برام سخته… اما دارم کم کم میفهمم
اسما: تو منطقه ما، زنای شبیه به من و فاطمه زیاده… یا باید بسوزن و بسازن… یا خودشون سرنوشتشون رو انتخاب کنن… زنایی میشناسم که با پسرهای با سن کمتر از نصف سنشون، رابطه دارن… باید بین ما باشی که بفهمی چی میگم… این مدت که پیش تو و فرهاد هستیم، سعی کردیم سختی ها و مشکلات رو فراموش کنیم و از بودن با شما دو تا لذت ببریم…
و همزمان اومد طرفم و منو بوسید
منم بغلش کردم و بوسیدمش… سرشو گذاشت رو سینم و آروم گرفت
کمی باهم حرف زدیم… احساس میکردم سالها میشناسمش… کمی بعد هم فاطمه بیدار شد و از اتاق اومد بیرون… اونم اومد کنار ما نشست و سعی کردم اونو هم بغل کنم
فاطمه: این چند شب که اینجا بودیم، به من خیلی خوش گذشت… به خصوص دیشب و امروز ظهر
و صورتمو بوسید
اسما: آره… خوب بوده… بنظرم باید بفکر یه خونه باشیم که همینجا بمونیم…
من: میخواین بمونین؟ مگه میتونین؟
اسما: آره… من و فاطمه به شوهرامون بگیم، اونا از خداشونه… براشون خوبه که اینجا خونه داشته باشن… راحت تر میتونن کار کنن
فاطمه: فکر خوبیه… منم موافقم… اینجوری به جلال و البته فرهاد نزدیکیم…
من: موافقین بریم بیرون و دوری بزنیم؟
فاطمه: آخ جون… بریم… نظرت چیه اسما؟
اسما: بریم عزیزم… منم موافقم
ظرف چند دقیقه آماده شدیم و رفتیم بیرون… حسابی تو شهر چرخ زدیم… بردمشون همون جایی که الهه رو برده بودم… حسابی خوششون اومد… شام هم رفتیم به یکی از پیتزایی های معروف شهر… این دوتا حسابی شیطونی میکردن و من از بودن باهاشون لذت میبردم… فاطمه شبیه یه کودک، حسابی جنب و جوش داشت… و البته، اسما هم همراهیش میکرد…
خلاصه بعد کلی گشت و گذار، برگشتیم خونه… فرهاد رسیده بود و داشت کمی عرق میخورد…
من: به به… سلام آقا فرهاد… رسیدن بخیر… خدا قوت
فرهاد:سلام… ممنونم… خوبین شما؟
دخترها به سمت فرهاد رفتن و بهش سلام کردن و بوسیدنش… و بعد رفتن تو اتاق که لباس عوض کنن
من: خوبی؟ خسته نباشی… چطور بود؟
فرهاد: هیچی نگو… دهنم گاییده شد… باید میرفتم جلسه بسیج خواهران… اونجا بهمون نیاز بود… کلی ازم کار کشیدن… بعدش هم رفتم ایستگاه…
منکه میدونستم نر

فته و کلا امروز ایستگاه تعطیل بوده… چون مسئول هماهنگی مراسمات شماره منو داشت و بهم زنگ زد که چرا نیومدین…
پس امروز شیفت کوس و کون حاج خانم تازه وارد بوده… شوگر مامی آقا فرهاد…
من: : پس حسابی خسته شدی… شام خوردی؟
فرهاد: اره داداش… یه چیزایی خوردم
بعد چند دقیقه، دخترها اومدن و نشستیم دور هم
منکه میلی به عرق نداشتم… دخترها هم نخوردن
فرهاد کمی دیگه خورد… وقتی کمی کلش گرم شد، بلند شد که بره بخوابه… اما توجهی به دخترها نکرد… مشخص بود که امروز حسابی از خودش کار کشیده… شب بخیری گفت و تنها رفت تو اتاقش
من: به به… خوشبحال من… امشب دوتا دلبر شیرین، کنارم هستن و باهم میخوابیم
دخترها هم انگار از این پیشامد خوشحال بودن و ابراز تمایل کردن…
کمی بعد بلند شدیم و رفتیم که بخوابیم
کنار تختم، دوتا دختر وایسادن… تمام لباساشون رو درآوردن و لخت رفتن تو رختخواب… منم به طبع اونا لخت شدم، و رفتم تو تخت… بین اون دوتا… حس خوبی بود… یه حس ناب… بین دوتا دختر جذاب و زیبا که هر کدوم، جذابیت های خاص خودشو داشت

ادامه دارد…






























نوشته: جک لندنی




























@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

30 Oct, 04:00


مهمانان فرهاد (۴)



























@night_story99











#دنباله_دار














سعی کردم کمی استراحت کنم
آخه ظهر بود و من عموما ظهر ها، بعد ناهار کمی میخوابم… اما این حشریت، اجازه نداد زیاد استراحت کنم… از اتاق اومدم بیرون… دیدم خبری از اون دوتا شیطون بلا نیست، ولی صدای کمی از اتاق فرهاد، به بیرون میاد… رفتم طرف اتاق فرهاد… در نیمه باز بود… رفتم داخل… صحنه ای دیدم که زیباتر از هر چیزی بود که این اواخر دیده بودم… اسما و فاطمه کاملا لخت روی تخت دونفره اتاق فرهاد بودن و اسما داشت کوس فاطمه رو میخورد… فاطمه هم چشماشو بسته بود و حسابی حال میکرد… انگاری این دوتا دختر، از سکس سیرمونی نداشتن… رفتم کمی جلوتر… اسما متوجه حضور من شد… کمی سرشو بالا آورد و به من لبخند زد… فاطمه هم که سخت تو حس و حال بود، سر اسما رو به پایین کشید و به کوسش فشار داد که بیشتر بخوره
فاطمه: واینستا… بخور
اسما: من دیگه نمیخورم… چون صاحبش اومد
فاطمه، با همه خماری که داشت، چشماشو باز کرد و یه نگاه به بالا سرش کرد… منو که دید، یه آه ه ه بلند کشید
فاطمه: بیا جلال… بیا عزیزم… کیر میخوام… اوووف
رفتم جلوی… نزدیک سر فاطمه، اونم دست انداخت و با یه حرکت شلوارک و شورتمو کشید پایین… منم برای اینکه کارش راحت بشه، روی تخت کنار سرش زانو زدم و کیرمو گذاشتم تو دهنش… فاطمه هم با اشتیاق برام ساک میزد و اسما هم ار خجالت کوسش در میومد
یه کم که خورد… کیرمو از دهنش داد بیرون
فاطمه: بسه… کیر میخوام… بکن منو دیگه
اسما از بین پاهاش اومد بیرون و من رفتم جای اسما
من:اسما…یه کاندوم از رو میز بده
اسما کاندوم برام آورد و کشیدم روی کیرم
فاطمه: زود باش… بکن دیگه… اوووف
سر کیرمو گذاشتم سوراخ خوشگل کوس فاطمه و بدون تعلل فرستادمش تو کوسش
مثل دیشب، دوباره با ورود کیرم تو کوسش، واکنش های خیلی سنگینی نشون میداد و حسابی به بدنش پیچ و تاب میداد
اسما هم کنار من روی زانو هاش وایساد و سعی می کرد گردنمو بخوره و ببوسه
من تو اوج شهوت و حس و حال بودم… با قدرت تو کوس فاطمه میکوبیدم و اسما هم منو حسابی تحریک میکرد…
حدود پنج یا شش دقیقه، حسابی تلمبه زدم که دیدم ناله ها و فریاد های فاطمه بیشتر و بلندتر شد و یه دفعه یه ناله بلند کرد… انگار ارضا شده بود… منم کم کم سرعتمو کم کردم و کیرمو از کوسش آوردم بیرون… از شدت ارضا شدن، نمیتونست تکون بخوره… افتادم روش، بغلش کردم و بوسیدمش… یه کم مکث کردم و بلند شدم از آغوشش…
من: اسما… داگی شو
اسما هم به سرعت حالت داگی گرفت… هیکلش خیلی جذابه برام… یه باسن نسبتا درشت و بدنی کشیده…
کیرمو به شیار کوسش مالیدم و فرستادمش تو… یه ناله خفیفی کرد و من به کارم سرعت دادم و شروع کردم به کردن کوس اسما… دوطرف پهلوشو گرفته بودم و با سرعت ملایمی تو کوسش تلمبه میزدم… اسما هم از شدت تحریک، ملافه تخت رو چنگ زده بود و ناله میکرد… از این حالت خسته شدم
من: اسما به شکم بخواب…
اونم بلافاصله، به شکم خوابید و منم که هنوز کیرم تو کوسش بود، باهاش خوابیدم و به کارم ادامه دادم… حسابی حشری شده بودم و سرعتمو بیشتر کردم… صدای شالاپ شلوپ برخورد شکمم و با کون اسما، حسابی بلند شده بود… اونم زیرم حسابی ناله میکرد… کم کم داشتم احساس میکردم که آبم داره میاد که اسما شروع کرد به بلند نفس کشیدن و ناله کردن… و هر دو، همزمان ارضا شدیم… من افتادم روی اسما و شروع به بوسیدن و نوازش صورتش کردم… خودمو از روی اسما بلند کردم و بین اون و فاطمه افتادم… کمی نفس گرفتم… دستمو به زیر سر فاطمه بردم و اونو به آغوشم کشیدم… و به اسما گفتم بیا تو بغلم… دوتا دختر حشری و داغ که تازه باهاشون سکس کرده بودم، تقریبا بیهوش تو بغلم بودن…
اینقدر

خسته شدم، که نفهمیدم کی خواب رفتم…
وقتی بیدار شدم، فاطمه هنوز تو آغوشم بود، ولی اسما نبود… به آرومی از فاطمه جدا شدم و از تخت رفتم بیرون…کاندوم هنوز روی کیرم بود… درش اوردم و با دستمال کیرمو تمیز کردم… شلوارکمو پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون
اسما رو مبل نشسته بود… کاملا لخت… و سیگار میکشید…
رفتم کنارش نشستم… هرچند که من کلا اهل دود نیستم و بوی سیگار هم اذیتم میکنه
من: نکش خوشگل خانم… حیف تو نیست؟!
اسما: بیدار شدی جلال… خدا قوت
من: ممنونم… میگم نکش دختر…
اسما: ول کن… بذار تو حال خودم باشم… بعد سکس، سیگار میچسبه…
من: همش یه چیزی میخوام بپرسم، اما روم نمیشه…
اسما: بپرس… راحت باش
من: رابطه تو و فاطمه، چطوریه؟
سیگارشو تو زیر سیگاری خاموش کرد و یه نفس عمیق کشید
اسما: طایفه ما و طایفه فاطمه، چند وقت با هم جنگ و دعوا داشتن… بزرگهای دو طایفه، نشستن دور هم و تصمیم گرفتن که با ازدواج مرد ها و دخترای دو طایفه، مشکلات رو تموم کنن… من با برادر فاطمه، و فاطمه با برادر من ازدواج کرد… البته هر دوتای ما، زن های دوم و سوم اونا بودیم… کم کم من و فاطمه بهم نزدیک شدیم و باهم دوست شدیم… شدیم محرم هم… شدیم

🌛داستان شبانه🌜

29 Oct, 04:15


https://t.me/spare_night_story

2,633

subscribers

1

photos

494

videos