🌛داستان شبانه🌜 @night_story99 Channel on Telegram

🌛داستان شبانه🌜

@night_story99


برای تبلیغات یا تبادل با مدیر کانال هماهنگ کنید
کانال زاپاس و مدیر کانال
https://t.me/spare_night_story

🌛داستان شبانه🌜 (Persian)

با عضویت در کانال تلگرامی 🌛داستان شبانه🌜 با نام کاربری @night_story99، به دنیایی از داستان‌ها و قصه‌های جذاب و شگفت‌آور خواهید پیوست. این کانال منحصر به فرد با تنوع بالای موضوعات، از داستان‌های کلاسیک و معروف تا داستان‌های جدید و خلاقانه، همه را در اختیار شما قرار می‌دهد. اگر به دنبال گذری شاد و آموزنده از اوقات خود هستید، با عضویت در این کانال، تجربه‌ی جذابی از خواندن داستان‌های متنوع را خواهید داشت. به دنیای داستان‌ها با ما بپیوندید و از لحظات شگفت‌آوری لذت ببرید!

🌛داستان شبانه🌜

18 Nov, 04:12


https://t.me/spare_night_story

🌛داستان شبانه🌜

18 Nov, 04:11


-خب شاید شما بخواین تنها باشین
+نه عزیزم خود رامینم دلش میخواست تو باشی تو نیای منم نمیام
-اخه من معذبم
+نگران‌ نباش دوست رامینم میاد
-چی؟؟؟؟
+دوست رامین خیلی پسر خوبیه ببین هیچ کاری قرار نیست کنیم چهارتایی میریم یکم میرقصیم کیک میخوریم میایم
-آخه نمیشه که
+چرا نشه نرجس تو که زن امروزی هستی بخدا دوستش پسر خوبیه خواهش میکنم بهم نریز
-از دست تو ، اخه اگ آشنا بود چی
+قول میدم نیست یه بار ما پیاده روی بودیم رامین و امیر دوستش داخل ماشین اومدن مارو دیدن مطمئنم نمیشناسه مارو
-میترسم ملیحه
+

ابجی هیچی نمیشه به خاطر من
-باشه
صبحش پی داد دوباره و در مورد لباس پرسید انتخاب خودش تاپ بود و جوراب شلواری بهش گفتم سختت نیست جلو امیر گفت اشکالی نداره
منم یه تیشرت آستین بلند انتخاب کردم و گفتم با همون شلوار لی میپوشم ملیحه اسرار داشت ک لباسم باز تر باشه اما به شدت گفتم نه و‌همین خوبه
عصر ساعت۴/۳۰ بیرون رفتیم و رامین و اومد دنبالمون حرکت کردیم سمت باغ و توی راه کلی از خوشگل شدن من و ملیحه تعریف کرد توی راه فهمیدم که امیر چون میخواد زودتر برگرده با ماشین خودش میاد
وقتی رسیدیم باغ رفتیم داخل و یه استخر کوچولو داخل باغ بود یه باغ شیک‌و جمع و جور بود از فضاش خوشم اومد
امیر ۱۰ دقیقه بعد اومد یه پسر با قد متوسط اما هیکل خوبی داشت حدودا ۳۰ ساله خیلی خوش برخورد بود به محض ورود دستش رو سمتم دراز کرد که جا خوردم اما راهی نداشتم تو ذهنم گفتم چیزی نیست یه دست دادنه فقط باهاش دست دادم و حال و احوال کردم بعد از منم با ملیحه و رامینم دست داد وسایلا رو بردیم داخل و یه باندم رامین داشت داخل باغ اولش اهنگ ملایم پلی کردیم پسرا مشغول قلیون و مخلفات و شدن من و ملیحه هم لباسا رو عوض کردیم رامینم طبق عادت زبون میریخت و تعریف میکرد
یک ساعت اول فقط یکم تعریف کردیم و من متوجه نگاهای امیر رو سینم شدم سینه های ۸۵ من با سوتین جک داری که تنم بود به نسبت بیشتر داخل چشم میومدن
زیاد قلیون نکشیدم چون سرم گیج میرفت
امیر پاسور اورد و شروع به بازی کردیم من و امیر یار شدیم و ملیحه و رامینم با هم
۲دست اول رو‌اونا بردن و بعد هر دست ، دستاشون رو به نشونه ی پیروزی به هم میزدن اما دست سوم رو ما بردیم امیر دستاشو اورد سمتم و منم دستمالم رو بهش چسبوندم و خوشحالی کردیم میتونم بگم امروز برا اولین باری بود که با نامحرم دست میدادم حس عجیبی بود برام با شوهر خواهرم راحت بودم اما این امیر فرق داشت و غریبه بود برام یه حس عجیب بود اما واقعا کار خاصی نبود که عذاب وجدان بگیرم
بعد از اینکه رامین اینا ۷ شدن و ما هم ۲دست بیشتر نبردیم رامین رفت کیک رو اورد و اماده شدیم برا کیک
چندتا اهنگ پلی کرد و رامین دست ملیحه رو گرفت و امیرم کنارشون شروع کرد رقصیدن همشون متوجه معذب شدن من شدن ملیحه دستمو گرفت و گفت مگه میشه تولد ابجیت باشه و نرقصی براش ابرو انداختم اما رامین نیش خندی زد و گفت عه نرجس جون یه شب ک هزار شب نمیشه افتخار بده دیگه نگاهای امیر یکم اذیتم میکرد اما راه فراری نداشتم شایدم بدم نمیومد جمع خودمونی بود و بچه ها راحت بودن پس چرا من نباشم
رفتم وسط و شروع کردیم چهارتایی رقصیدن اولش بیشتر رو در روی ملیحه بودم اما با پیوستن ملیحه به رامین مجبورا منم رو در روی امیر رقصیدم
امیر شیطونم چند بار دستامو گرفت و مثل پرنسسا منو پیچ و تاب میداد تقریبا ۱۵ مین رقصیدیم و احساس گرما میکردم میدونستم دارم داغ میشم سعی کردم خودمو کنترل کنم
پاییز بود و یکم سرد اما رفتم بیرون و یکم هوا خوردم رامین و ملیحه اومدن سمتم و گفتن خوبی که گفتم اره فقط گرممه
برگشتیم داخل و مراسم کیک و برشم تموم شد بعد از برش کیک رامین یه زنجیر طلا برا ملیحه گرفته بود که انصافا چهار تا چشمام زده بود بیرون و باورم نمیشد طلا بشه
ملیحه هم از شدت شوق و ذوق لباشو گذاشت رو لبای رامین و یه بوس محکمش کرد من یکم با این صحنه معذب شدم ملیحه زنجیر‌رو‌برداشت و رامین اونو انداخت گردن ملیحه دوباره برگشت سمتش و همدیگه رو بغل کردن که امیر گفت بابا دوتا سینگل اینجاست ماهم دلمون میکشه آ
که من خندم گرفت که منم سینگل حساب کرد امیرم یه شیشه تراریوم به ملیحه هدیه داد و منم که ۵۰۰ ت کارت هدیه بهش دادم
دوباره اهنگ پلی شد و یکم رقصیدیم امیر این بار دستش رو روی کمرم گذاشت وای خدای من داشتم داغ میشدم یه حسی میگفت امیر از من خوشش اومده اما اون از من ۱۲-۱۳ سال کوچکتر بود چرا باید از یه زن متاهل با این سن خوشش بیاد
ساعت دیگ حدودا ۶/۳۰ بود به ملیحه گفتم بریم کم کم
ملیحه هم تایید کرد

🌛داستان شبانه🌜

18 Nov, 04:11


اما رامین رفت بیرون و‌ ملیحه رو صدا زد اونم پشتش رفت
امیر گفت نرجس خیلی خوشگل میرقصی منم گفتم جدی ؟ نظر لطفته مرسی امیر بی هوا بهم گفت خیلیم خوشگلی یکم سرخ شدم و تشکر کردم ملیحه اومد داخل و گفت میای یه لحظه بیرون رفتم
گفت رامین میکه بمونین گفتم عزیزم دیر شده گفت راستش زشته با این کادویی که گرفته نمونم میدونستم که ملیحه برا سکس میخواد بمونه و موندن من کمکی بهش نمی کرد گفتم پس من برم ؟ گفت اگ بمونی بهتره اما میخوای بری امیر میرسونتت گفتم نه اسنپ میگیرم و میرم که رامین اومد و گفت ما چند تا نرجس داریم که بدیمش دست اسنپ ؟ امیر پسر خوبیه مطمئنه میگم برسونتت حرفی نداشتم و فقط با حالت شیطنت خاصی گفتم کار بد نکنین زودم بیا ملیحه
ملیحه و رامین جفتشون خندیدن و خداحافظی کردیم
توی مسیر تقریبا

۵ مین امیر ساکت بود ازش پرسیدم شغلت چیه گفت ک بوتیک مردانه دارم یکم حرفای الکی زدیم و بعدش یکم جدی تر شد و گفت نرجس خانم میتونم یه چیزی بگم ناراحت نمیشی
قول میدی به رامین چیزی نگی
گفتم راحت باش ذهنش رو خوندم و میدونستم چی میخواد بگه
+راستش من پسر هولی نیستم اما خودتون میدونین هرکسی دل داره
راستش من از شما خوشم اومده دوست دارم بیشتر در ارتباط باشیم
-میدونی که من شوهر دارم اقا امیر
+اره اما مگه الان اومدی داخل باغ اتفاقی افتاد ؟ منم چیزی بیشتر نمی خوام هر از گاهی که شد پیام بدیم و بیرون بریم
-اخه من همسرم بفهمه بیچاره میشم
+از کجا بفهمه؟ حتی به رامین و ملیحه هم نمیگیم
-من ازت بزرگترم
+اره اما سن که مهم نیست میخوایم دوست باشیم
-اما من تا حالا این کارا نکردم
+مگه چه کاریه یکم وقت گذرونیه باهم
-اخه از چی‌من خوشت اومده
+شخصیتت روشنفکر بودنت چهره ی خوشگلت از همه مهم تر اندام بی نظیرت
-مگه اندام منو دیدی ؟
+کامل نه اما از رو لباس مشخصه یه سر و گردن از ملیحه سر تری
-واقعا؟؟؟
بخدا تو خیلی اندامت تو‌ پر است
-راستش نمیدونم …
+نرجس بخدا درد سر ندارم برات
-چی بگم اخه من بچه دارم نمیشه
+نرجس خانوم بخدا دلم پیشت گیر افتاده قول میدم دردسری نمیشه
-باشه پس شماره میدم اما زنگ نزن فقط هم واتساپ پیام بزار
چشم قربونتون برم من
اقا امیر هیچ کس نفهمه آ حتی رامین
چشم چشم چشم
همینجا من پیاده میشم
+خیلی از آشناییت خوشحال شدم قول میدم پشیمون نمیشی
-ببینیم و تعریف کنیم
باهام دست داد و گونه مو بوسید بدون عکس العمل دیگه ای پیاده شدم سمت خیابونمون رفتم
مگه من چیم کمتر از ملیحست؟ وای چیکار کردم ؟شوهرم بچه هام اگه بفهمن چی؟ آخه از کجا بفهمن؟ اصلا تقصیر علیرضاست چرا بهم توجه نمیکنه اصلا آخرین سکسم یادم نمیاد شاید ۲ ماه گذشته از اون
با این فکرا به خونه رسیدم و دوش گرفتم اما عطشم نمیخوابید شبش ملیحه پیام داد و شروع به تعریف کرد گفت خیلی دوسش دارم پسر خوبیه بهم توجه میکنه برعکس مرتضی س خیلی باهاش خوبم
منم تایید میکردم حرفاشو
بعد بهم گفت امیر خیلی نگاهت میکرد داخل مسیر چیزی نگفت بهت؟ گفتم مثلا چی ؟ گفت شماره بخواد یا پیشنهاد بده که گفتم نه
بعد گفتم ملیحه ما رفتیم شما چیکار کردین
خندید و گفت باورت نمیشه گفتم تعریف کن گفت تا رفتین افتاد روم و لبامو خورد منم هرکاری کردم نشد ازش فرار کنم گفتم آخ که چقدر بدت میومد
خندید و گفت خدایی تو‌باشی میتونی همچین کادویی بگیری اما تو بغلش نری گفتم یعنی اگه کادو نبود نمیرفتی ؟ خندید و گفت خودتم‌میدونی اینم جزئی از. رابطس در ادامه ش گفت باورت نمیشه خیلی خوب سکس میکنه کامل تو بغلش ارضا شدم تو عمرم همچین چیزی نداشتم
با حرفای ملیحه منم داغ شده بودم و سعی کردم دیگ بخوابم
که نوتیف واتساپ اومد چک کردم شماره ناشناس بود
اره خود امیر بود
سلامی کرد و گفت میتونی صحبت کنی گفتم چت اره یکم میتونم
حال و احوالی کرد و چتمون تا ساعت ۱۲ شب طول کشید باورم نمیشد خیلی باهم صحبت کرده بودیم و غرق چت با امیر شده بودم از سردیای شوهرم بهش گفته بودم و بی توجهیاش امیر با زبونش بدجوری داغم کرده بود ، دائم میگفت تو اگ مال من بودی رو سرم میگذاشتمت ملکه ی من میشدی حیف ک شوهرت قدرت رو نمیدونه
این حرفا برام‌تازگی داشت مثل یه دختر ۱۸ ساله شده بودم
امیر بهم گفت
+نرجس جون میتونم یه چیز شخصی بپرسم
-بپرس
+رابطه جنسیت چطوره
-چطور مگه؟
+قصد جسارت ندارم اما به نظر میومد زن داغی باشی و شوهرت ک میگی سرده تناقض داره
-از کجا فهمیدی داغم؟
+خب چشمات داد میزد
-جدی؟
+اوهوم زنای روشن فکر و خوشگل اکثرا داغن
-نظر لطفته عزیزم
-راستش یادم نیست اخرین رابطم کی بود
+وا چطور شوهرت میتونه هلویی مثل تورو ندید بگیره
-هندونه زیر بغلم میزنی مگه من چی دارم؟

🌛داستان شبانه🌜

18 Nov, 04:11


+نگو دیگه تو خیلی جذابی اندامت بی نظیره بخدا
+اگه مال من بودی هر شب ازت میخواستم
-چی‌میخاستی ؟
+سکس دیگه
خخخخ بی حیا
+بخدا میگم نمیشه تورو ندید گرفت که مخصوصا …
-مخصوصا چی ؟
+ناراحت نشیا
-نه بگو
+مخصوصا ممه های بزرگت
-ای پسره ی هیز
+خخخ خب خودت باشی میتونی به همچین مرواریدایی دقت نکنی
-خیلی زبون بازی
+خخخ ارادت داریم
+نرجس
-جانم
سختت نیست رابطه نداری ؟
-مجبورم بسازم خب
+نه نیستی
-راهی ندارم
+مگه ملیحه راهی پیدا نکرد همه این دوره زمونه دیگه یکی داره برا خودشون
-من خیانت نمیکنم
+عزیزم خیانت نییست نیاز خودته باید برطرفش کنی مثل غذا خوردن میمونه
-نه عزیزم من شوهر دارم بچه دارم
+شوهری که درکت نمیکنه و نیازت رو برطرف نمیکنه؟
-خب سنش بالاست
+تو که نباید تاوان بدی تو اول چلچلیته باید به خودت برسی حیف این اندام جذابته
-واقعا فک‌میکنی بدنم جذابه ؟
+فک نمیکنم یقین دارم
+بخدا تو‌مال من بودی هر روز روزی سه بار سکس میکردم باهات
-پررو
+نرجس بخدا حرفامون بین خود

مون میمونه اما بیشتر به این موضوع فکر کن
-باشه من بخوابم دیگه
+شبت بخیر دوست دارم 😘
-شب خوش 😘
گوشی رو خاموش کردم و عطش بین پاهام رو حس کردم واقعا منی که اینقدر جذابم چرا باید دست نخورده بمونم
اونقدری با حرفای امیر داغ شده بودم ک هوس سکس داشتم رفتم جلوی تی وی و دیدم شوهرم خوابیده برگشتم تو اتاقم و سعی کردم بخوابم اما بیشتر فکرم سمت امیر بود صبح شد بیدار شدم و گوشیم رو برداشتم صبح بخیر عاشقانه ای از سمت امیر اومده بود برام
صبحونه ی پسرا رو آماده کردم و راهی مدرسشون کردم ساعت ۹ هم علیرضا رفت سمت مغازه و تنها شدم
به امیر جواب دادم و انلاین شد
یکم صحبت کردیم
دیگه تحمل نداشتم به امیر بی مقدمه گفتم
-امیر
+جانم
-میتونی خونه جور کنی ؟
+ای جونم فداتشم
-مزه نریز جدی ام
+اره زنک‌میزنم به دوستم کلید میگیرم
-جای امنیه ؟
اره مطمئنه خونه ابجیشه رفتن یه مدت ترکیه
-ساعت ۱۰/۳۰ اماده میشم
+میام دنبالت
رفتم دوش گرفتم و خودمو برق انداختم نرجس دیوانه میدونی میخوای چیکار کنی ؟ اره کاری که همه این سالا باید میکردم و نکردم پسرات چی
اونا جای من نیستن منم نیاز دارم این بهترین فرصته امیر پسر خوبیه و مطمئنه رامین و ملیحه هم نمیدونن
سعی کردم دیگه فکر نکنم و روی شیو کردنم تمرکز کردم
زیر بغلم رو تازه شیو‌کرده بودم و فقط پایین رو برق انداختم بیرون اومدم و یه ست قرمز توری داشتم اون رو پوشیدم
یه تاپ استین حلقه و مانتو هم روش یه شلوار لی یخی هم داشتم اونم پا کردم
ارایش کردم رژ زرشکی زدم و به بدنم بادی اسپلش زدم موهام رو بالا بستم و گوشیم رو برداشتم به امیر زنگ زدم گفت ۱۵ مین دیگ همون خیابون بالایی هست
رفتم سمتش قلبم تند میزد یه صدا میگفت برگرد یه صدا میگفت شوهرت لیاقت وفاداری نداره
اما دیگ راه برگشتی نبود امیر با دنا پلاس اومد سمتم و سوار شدم
دست دادم بوسم‌کرد و چشماشو باز کرد میگفت چقد بی نظیر شدی تو
سرخ شدم و منم گفتم دیوونه زودتر برو
رفتیم سمت خونه دوستش توی راه بهم گفت هیچ اجباری در کار نیست قول میدم خوش‌بگذره میدونم استرس داری
بهش گفتم بخدا بار اولمه دستش رو گذاشت روی دستام و گفت میدونم آروم باش مطمئن باش خوش میگذره بهمون
یکم با حرفاش آروم شده بودم
۲۰ مین بعد رسیدیم به آپارتمان دوستش
سوار آسانسور شدیم و طبقه ی ۴ رو زد بوی عطرش خیلی پیچیده بود دلم میخواست زودتر بغلش کنم
در رو‌برام باز کرد من زودتر رفتم داخل پشت سرم اومد و گفتم در رو قفل کن اونم قفل کرد یه نگاه کردم به داخل خونه مانتو و شال سفیدم رو‌بیرون آوردم امیر اومد سمتم دست برد داخل موهام و بی هوا بغلم کرد بهم گفت دوست دارم و همین یه جمله کافی بود تا عطشم صد برابر بشه
دستم رو گرفت رو رفتیم روی تخت دو نفره ای که داخل اتاق بود
لباش رو اورد سمت لبامو منم لباشو خوردم بیشتر سعی میکردم لب پایینش رو بخورم بدجوری آتیش گرفته بودم زبونش رو لبام بازی میداد و منم گاها زبونم رو بهش میزدم گرمی زبونش وجودم رو داغ کرده بود دست گذاشت روی سینه هم دستای بزرگ رو دوست داشتم اروم رفت سمت گردنم و منم بی اختیار خودمو بهش سپرده بودم گردنم رو زبون میزد دیوونه کننده بود تاپم رو بیرون اورد و سوتین قرمزم و که دید سرشو گذاشت روی شکاف سینه ام و چندتا بوس کرد بهم گفت چقد خوشگله سوتینت توان جواب دادن نداشتم یکم هلش دادم و سعی کردم بشینم سوتینم رو باز کردم و بیرون اوردیم امیر افتاد روی ممه هام
نوک سینه هام تیره نبود و نوک درشتی داشتن و نکته ی مثبتی بود برام هاله ی کالباسی رنگ اطرافشم خودم دوست داشتم امیر افتاد روی ممه هام و یه دل سیر خوردشون وسطشون اطرافشون نوکشون همه ی سینه هام رو میخورد برام دیوونه کننده بود با یه دست یه سینمو میمالوند و سینه ی دیگم رو‌لیس میزد دیگه طاقت نداشتم بلندش کردم و تیشرتش رو بیرون اوردم بدن سفیدی داشت سینه ش مو داشت اما برا زیاد نبود و دوسش داشتم بلند شد و

🌛داستان شبانه🌜

18 Nov, 04:11


شلوار و شرتش رو‌باهم درآورد
کیرش شق شق بود اندازه ی بزرگتری داشت نسبت به شوهرم یه سر بزرگ سفید تنه ی روشن و نسبتا هم کلفت خجالت میکشیدم که ازش بخام براش بخورم اما خودش دراز کشید کنارم و بهم گفت اگ بدت نمیاد بخور برام منم از خداخواساه مثل یه ابنبات گذاشتم داخل دهنم و بالا پایینش کردم عاشق سام زدن بودم کاری که اوایل برا شوهرم میکردم اما رفته رفته کم شد و خیلی وقت بود ساک نزده بودم زیاد نمیتونستم تا ته ببرمش اما سعی کردم اب دهنم رو جمع کنم تا حسابی خیس بشه هر ازگاهیم بیرون میاوردم و پایینش رو لیس میزدم سعی کردم حرفه ای تر باشم تخماش با اینکه یکم پشم داشت اما لیس زدم و دوباره سر کیرشو داخل دهنم کردم سرم‌رو اروم گرفت منو برگردوند و ممه هام رو یکم خورد شلوارم رو باز کرد و اروم به کمک هم شلوارم رو بیرون اورد خواستم شرتمم بیرون بیارم ک گفت نه اومد بین پاهام و رونای

پام رو لیس زد کم کم نزدیک شد و میخاست کس داغمو‌لیس بزنه که مانع شدم میدونستم کسم خیس شده و مایع لزج داره برام جالب نبود بخواد بخوره برام اما اسرار کرد و گفت بدم‌نمیاد فقط میخام بخورمش چندبار گفتم نه که با اسرارش کوتاه اومدم اما خواستم برام دستمال بیاره اورد و منم تمیزش کردم ازش خواستم پرده رو بکشه و در اتاق رو ببنده ک تاریک تر بشه اروم شرتم رو کنار زدم و ترشحات زیادش رو خشک کردم کیر شق شده ی امیر بدجوری تو دلم رفته بود دلم میخاست زودتر بره داخل امیر شرتم رو کنار زد و شروع به خوردن کرد زبونش رو سر میداد روی کسم و منم داغ شده بودم دوباره پنج دقیقه ای داشت میخورد ک شرتم رو بیرون اورد و بازم سرش رفت بین پاهام اروم زیر لب گفتم امیر بکن امیر گفت چی گفتم هیچی گفت نه تا نگی نمیکنم گفتم امیر اذیت ندهگفت بگو‌تا انجامش بدم گفتم امیر بکن
امیر یه جوووووووووون بلند کفت و کیرشو تنظیم کرد روی کسم با یه فشار همه کیرش رفت داخل یه آه بلند از ته دل کشیدم دستام رو دورش حلقه کردم و چشمام رو بسته بودم اره
من نرجس یه زن متاهل و مامان دوتا بچه داشتم تابوی خودم رو می شکستم و به خودم عشق و حال میدادم امیر اروم جلو عقب میکرد رو آسمونا بودم امیر سرعتش رو بیشتر کرد و ازم خواست بهش بگم چی داخلمه اروم گفتم کیر میگفت بلند تر بگو منم بلند تر می گفتم کیر بده لعنتی بکن منو امیر حسابی اب کسمو راه انداخته بود کیرش رو بیرون اورد گفت بچرخ و داگی شو رفتم لبه ی تخت و چهار دست و پا شدم سعی کردم قوسی به کمرم بدم امیر اومد و از پشت کیرش رو گذاشت دم کسم و فرو کرد داخل بازم آه کشیدم و امیر سرعتش رو زیاد کرد
+چی داخلته؟
کیررررر
+چیکارت میکنه؟
داره میکنه منو
+دوست داری
اره عاشقشم
+شوهرت نمیکنه مگه
نه نمیکنه
+داری چیکار میکنی
دارم بهت میدم امیر
+چی میدی
کس
جوووووووون بکن اره
امیر بعد از ربع ساعت تلمبه زدن سرعتش رو زیاد کرد صدای تلمبه زدناش دیوونم کرده بود و داشتم ارضا میشدم امیر باسنم رو گرفت و با شدت تمام تلمبه میزد امیر گفت ابم میخواد بیاد گفتم ادامه بده بریز داخل
امیر با شدت تمام تلمبه زد و ارضا شدیم باهم نبض زدن کیرش داخل کسمو خیلی دوست داشتم امیر کشید بیرون و خسته و بی رمق افتاد کنار
زیر لب میگفت خیلی دوست دارم نرجس
دستمال اوردم و خودمون رو تمیز کردیم ساعت۱۲ بود باید برمیگشتم خونه
لباس زیرا به کمک امیر پوشیدم
برخلاف شوهرم که بعد سکس محل نمیداد بهم امیر خیلی مهربون تر شده بود و بیشتر بوسم میکرد
لباسام رو پوشیدم و رفتم جلوی آینه خواستم رژ بزنم
امیر گفت یه بار دیگ بوست کنم بعد بزن
اومد سمتم و همینجور ک ازم تشکر میکرد بابت سکس و اینکه بهش اعتماد کردم لب هاش رو روی لبام گذاشت و یکم لب گرفتیم بعدش جدا شدم و خودمو مرتب کردم توی راه همش فکرم درگیر خیانتم بود
سعی میکردم با دلایلم خودم رو قانع کنم هرچقدر هم کارم بد بود اما امیر ارزش این رو داشت که باهاش سکس کنم
امیر دستم رو تا رسیدن نزدیک خونه ول نکرد
موقع خدافظی محکم بغلم کرد و گفت خیلی خوشحالم که تورو دارم منم لپش رو بوسیدم و برگشتم خونه
حس خجالت داشتم نسبت به خودم اما پشیمون نبودم














































نوشته: نرجس خاتون































@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

18 Nov, 04:11


سایه ی شهوت





























@night_story99












#زن_شوهردار

#خیانت




























چشمام رو بستم از ته دل آرزو کردم خوشبختی بچه هام رو ببینم
اونا تنها امید من تو زندگیم بودن اروم چشمام رو باز کردم و شمعا رو فوت کردم
ملیحه بوسم کرد و تولد ۴۲ سالگیم رو تبریک گفت ازش بابت کیک تشکر کردم و اونم با خنده گفت منکه میخواستم برات شمع ۳۵ بگیرم خودت نخواستی
راستم میگفت من و پسرام بیبی فیس بودیم و منم به خاطر ارایش ملایم و یه مقدار بوتاکسی که داخل پیشونیم زده بودم زیاد به سن و سال واقعیم نمیومدم بعد از اینکه با ملیحه و بچه هاش شام خوردیم اونا رفتن نیم ساعتی بعدش علیرضا اومد و به اونم شام دادم و طبق عادتش جلوی تی وی خوابش رفت
علیرضا شوهر بازنشسته ام بود با اینکه ۱۵ سال ازم بزرگتر بود اما زندگی با عشقی با هم داشتیم البته این عشق به مرور تبدیل به عادت شد و با بزرگتر شدن دوتا پسرام که دیگه الان یکیشون تو آستانه ی ۱۸ سالگی بود دغدغه هامون بیشتر شده بود
ملیحه همسایه مون هست که دوسالیه اومدن اینجا و سه تا بچه هم داشتن شوهرش ماشین سنگین داشت و دائم جاده بود یک سالی بود با نرجس صمیمی شده بودم زن شادابی بود شیطنت می کرد دائم به خودش میرسید و معتقد بود نباید زیاد کارای خونه رو انجام داد ، اکثرا هم از بیرون غذا میگرفتن برعکس من ک با کار خونه عجین شده بودم ملیحه ۳۴ سالش بود قدش بلند تر از من بود بدن کشیده و رو فرمی داشت موهای کوتاه اما بلوند تنها نقطه ضعف فیزیکی نرجس ممه های سایز ۷۰ و بد فرمش بودن که خودشم اینو میدونست
بعضی وقتا خودم رو با ملیحه مقایسه میکردم درسته قدم چندان بلند نبود و اما باسن گرد و ممه های ۸۵ که به نسبت خوش فرم تر بودن دلبری خودش رو میکرد
فردای تولدم روز چهارشنبه بود طبق عادت با ملیحه رفتیم پیاده روی
روزای زوج پیاده روی میکردیم و روزای فرد ایروبیک میرفتیم چند باری حین پیاده روی متوجه یه پارس سفید شده بودم که دنبالمون می افتد اما اهمیتی نمیدادم اون روز به ملیحه گفتم این ماشینه مشکوکه چند باری دیدمش ملیحه هم گفت نمیدونم اما حس کردم یکم دستپاچه شد و بعدش گوشیش رو بیرون اورد و یه چیزی تایپ کرد منم به روی خودم نیاوردم
شبش بهم پیام داد یکم حال و احوال همیشگی بعدش پرسید گفت شوهرت پیشته گفتم نه جلوی تی وی هست با یکم من من کردن بهم گفت نرجس میدونی که من خیلی دوستت دارم و با هم صمیمی شدیم
الانم تو رو مثل خواهر خودم میدونم و میخوام یه حقیقتی بهت بگم منم گفتم راحت باش ملیحه گفت میدونم کارم اشتباهه اما میخام قضاوتم نکنی و میترسم بگم و دیدت بهم عوض بشه که منم دلگرمی دادم بهش و ازش خواستم بدون نگرانی هر مشکلی هست رو بهم بگه
+راستش میدونی که من زن گرم مزاجی ام بر عکس مرتضی شوهرم اون خیلی سرده ماهی یک هفته بیشتر خونه نیست اونم بهم توجه نمیکنه
-عزیزم همه مردا همینن مگه شوهر من که خونست چه گلی به سرم زده
+درست میگی اما من نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم مگه ما چقدر عمر میکنیم که بخواهیم پاسوز اینا بشیم ؟
-خب تکلیف چیه پس مجبوریم بسوزیم و بسازیم
+راستشو بخوای من یه کار کردم
-چی؟
+قول میدی بین خودمون باشه ؟
اره راحت باش مگه تا حالا چیزی به کسی گفتم؟
+میدونی که بچه هامون هم بازی هستن بفهمن زندگیم خراب میشه
-خیالت راااااحت
+راستش من چند وقت پیش روزی که خونه خواهرت بودی و من گفتم تنها میرم پیاده روی از یه پسر شماره گرفتم
-خب
+نمیخواستم همچین کاری کنم اما خیلی پیله بود منم ترسیدم کسی ببینه شماره گرفتم ازش بخوا خیلیم گفتم مزاحم نشو اما گیر داده بود
-خب خب
شبش کنجکاو شدم که ببینم چرا دنبال من افتاده بود و برا همین پیام دادم
خب
خیلی ازم تعریف کرد و منم کم کم باهاش صمیمی تر شدم
-ای دیوانه
+بخدا پسر خوبیه درد سری نداره برام
-پس شیطون شدی تو ام ، حالا کیه این آقای خوشبخت
+همونی ک با پارس اومده بود عصری
-ای وای پس اون به خاطر تو اومده بوده من گفتم چند وقته میاد میره
+اره خودشه همش گیر داده بریم بیرون منم میترسم
-خب یعنی تو این مدت نرفتی پیشش؟
+فقط یکی دوبار داخل ماشین
-عکسم داری ازش؟
+پروفش هست میفرستم برات
پسره حدودا ۳۰ سالش بود قد بلند یکم سبزه پسر بدی به نظر نمیومد با این چیزا زیاد میونه ای نداشتم اما نمیخواستم جلو ملیحه خودم رو مذهبی جلوه بدم اون شب یکی دو بار بهش گفتم اما تو شوهر داری پسره میدونه یا نه که گفت آره ولی چ شوهری و منم نیاز دارم حدود یک ساعتی در مورد پسره صحبت کرد و آخرش گفت که خیلی سبک شدم منم هم تعجب کرده بودم هم اینکه جذاب بود برام این قضیه

🌛داستان شبانه🌜

18 Nov, 04:11


فرداش بعد از کلاس ایروبیک گفتم چه خبر از آقا رامینتون
خندید و گفت خوبه سلام‌میرسونه راستش دعوتم کرده باغ اما میترسم منم گفتم اره نری بهتره گفت نرجس بهش ک فکر میکنم بدنم داغ میشه منم گفتم این چیزا عادیه اون روز مکالمه ی خاصی دیگه نگفتیم در مورد رامین
تا اینکه شبش پی ام داد اخر حرفاش گفت رامین گی

ر داده میخواد ببینه منو گفتم خب دلش تنگ شده برو پیشش
ملیحه گفت پیشنهاد داده گفته با ماشین بریم بیرون یه دوری اطراف شهر بزنیم گفتم خب کسی اگه شما رو دید چی گفت شیشه های ماشینش دودیه زودم برمیگردم اما تنها میترسم گفتم پس با کی میخوای بری
+اگه میشه تو ام بیا
-من؟؟!!
+اره تنها کسی ک اعتماد دارم تویی
-عزیزم من شوهر دارم بچه دارم خودت میدونی که
+وا نرجس منم دارم بخدا هیچی نمیشه زودم برمیگردیم
-اصلا
+نرجس من فقط تورو دارم جبران میکنم بخدا
-حالا بهت خبر میدم
+باشه خواهری به خاطر من بیا
-شب بخیر
پیشنهاد عجیبی بود
زیاد تو قید و بند حجاب نبودم اما اینقدا هم راحت نبودم با غریبه برم بیرون تیپمم عادی بود اکثرا شلوار لی و مانتو با ارایش ملایم
از یه طرف میترسیدم از یه طرف دلم برا ملیحه میسوخت اون زن خوبی بود زشت بود بهش بگم نه
اما اگه کسی میدید چی ؟
تا فردا صبحش سبک سنگین کردم و دیدم یه بار به هیجانش می ارزه کسی هم دید میگیم اسنپه
ملیحه خودش صبح زنگ زد و گفت چیکار کنیم
بچه هام مدرسه بودن و راحت صحبت میکردم گفتم باشه اما بگو جایی دیگ بیاد سوارمون کنه ذوق رو تو صدای ملیحه دیدم و کلی تشکر کرد ازم
قرارمون عصر ساعت ۵ بود همون ساعتی که ایروبیک و پیاده روی میرفتیم
تا عصر ده بار ازم در مورد لباس و آرایش و مدل موهاش نظر خواست منم که ذوق ملیحه رو دیدم هیجانی شده بودم مثل یه دختر ۱۸ ساله شده بود
بعد از تیپ زدن خانوم ، ساعت۴ رفتم جلوی آینه یکم به خودم رسیدم البته نه زیاد و تو‌ چشم یه مانتو کردم شلوار مشکی شال مشکی سرم کردم و موهای طلایی بلندم رو بالا بستم یه عطر به خودم زدم و حدود ۵ با ملیحه رفتیم بیرون
۲ تا خیابون بالا تر بودیم که گوشیش زنگ خورد متوجه شدیم اون طرف خیابونه
رفتیم سوار شدیم من عقب نشستم و ملیحه جلو
رامین سلام و احوال گرمی کرد
عینک دودی زده بود اما مشخص بود مرتب کرده خودش رو اولش با ملیحه دست داد که این کار نظرم رو جلب کرد پسر مودبی بود نه هیزی می کرد نه وراجی اما خیلی خوب تعریف میکرد از ملیحه یکم رفتیم اطراف شهر و داخل ماشین بودیم برامون آب میوه هم گرفت و سه تایی خوردیم لا به لای حرفاشون رامین گفت خب ملیحه نرجس خانوم رو بیشتر معرفی نمیکنی ؟ که من جا خوردم
ملیحه هم زد تو دست رامین و‌گفت همون نرجسه که گفتم تولدش بود و بیبی فیس هست
یکم سرخ شدم رامین به طرفم برگشت و گفت راستی چند سالتونه منم اب دهنم قورت دادم گفتم چند میخوره؟ رامین گفت حدودا ۳۲-۳۳ خندیدم و گفتم واقعا؟ جفتشون گفتن اره ملیحه گفت خانوم خانوما ۴۲ سالشونه اما جوون مونده
رامینم زد به داشبورد ماشین و ماشالله ای گفت و لا به لای حرفاش گفت حتما شوهرش خیلی دوسش داره که خوب مونده منم یه هییی اروم کشیدم و گفتم چی بگم
اون روز تقریبا یک ساعتی پیش رامین بودیم و بعدش پیاده شدیم موقع پیاده شدن رامین یه بوس از لپای ملیحه گرفت و رو به منم گفت خیلی خوشحال شدم از اشنایی باهاتون منم تشکر متقابلی کردم و خدافظی کردیم
ملیحه گفت یکم بریم پارک قدم بزنیم
به گفته ی خودش رفتیم و گفتم پسر خوبی بود اونم با خنده گفت اره خیلی پسر خوبیه
-شیطون بوستم کرد که
+تازه تو بودی یه دونه بوس کرد سری قبل به عالمه بوسم کرد
-فقط بوس باشه بیشتر نشه یه وقت
+خندید و گفت بشه چی میشه
-منم خندم گرفت و گفتم نمیدونم خدا بدش میاد
-ملیحه هم گفت خواهر دلت خوشه آ بیخیال
رابطه ی ملیحه و رامین رنگ و بوی بیشتری گرفته بود هر روز احوال رامین رو از ملیحه میگرفتم و میدونستم رابطشون خوبه باهم میدونستمم دیر یا زود به سکس میکشه یا شایدم کشیده بود
راستش یه جورایی غبطه میخوردم به ملیحه انگار منم بدم نمیومد یه نفر رو داشته باشم اما هیچ جوره نمیشد
رمز گوشیم رو بچه ها داشتن هر از گاهی سر میکشیدن داخل گوشیم
از طرفی شوهرم اگ میفهمید بیچاره بودم
حدود ۳ ماه گذشت و تولد ملیحه نزدیک شد
ملیحه داخل باشگاه بهم گفت رامین میخواد داخل باغ برام تولد بگیره اگه میشه باهام بیا باهاش مخالفت کردم و گفتم نمیشه
اما با حرفاش قانعم کرد
تورو خدا فقط یه باره رامین رو که دیدی دست کم سه بار باهم بیرون رفتیم پسر خوبیه خلاصه رضایت دادم شب قبلش به ملیحه پی ام دادم که من نیام بهتر نیست؟
+چرا خواهری ؟

🌛داستان شبانه🌜

18 Nov, 04:09


آبتین: عشق و ارضا



























@night_story99

















#ترنس

#گی




















مقدمه:
تشکر میکنم از همه دوستانی که انرژی مثبت میفرستن
برخی از دوستان هم راهنمایی میکنن که چطوری داستانو جذاب تر کنم. ولی دوستان این خاطرات منه و من هیچ چیزی بهش اضافه نمیکنم چون از واقعیت دور میشه. امیدوارم همینطور که هست بپذیرید.
دنبالۀ: آبتین- یک اشتباه بزرگ
اون شب من تا خوابم برد بی صدا گریه کردم
من سکس و عاشقانه دوست داشتم ولی آرش منو خشن و با چاشنیه تحقیر کرد.
احساس میکردم هم از کردن و هم از تحقیر کردنم لذت میبره و هم ازم متنفره
احساس میکردم از داشتن برادری با ظاهر من احساس شرم میکنه ولی شهوتشم نمیتونه کنترل کنه
دوسال از این ماجرا گذشت
هروقت تو خونه تنها میشدیم
انواع و اقسام پوزیشن هایی که برای من اذیت کننده بود رو امتحان می کرد
ولی همیشه سکسمون طوری بود که صورت همدیگرو نمیدیدیم و هیچ حرفی هم نمیزدیم
همیشه از پشت و در سکوت منو میکرد
مثل یک تیکه دستمال باهام رفتار میکرد
خیلی خشن
بی ملاحظه
بدون علاقه
وقتی هم که آبشو می ریخت توم سریع میرفت دستشویی و می رفت یا تو اتاقش یا می رفت بیرون
این وضعیت خیلی ناراحت کننده بود برام
سکس و خیلی دوست داشتم ولی نه اینطوری
تقریبا دو سال بعد، ۱۶ سالم بود
دوباره بابا و مامانم باید میرفتن شهرستان
رفتم دستشویی و خودمو تمیز کردم، میدونستم میاد سراغم
بعد از خداحافظی و کلی سفارش کردن که امروز نصاب ماهواره میاد و خونه بمونین، رفتن
داشتم میرفتم سمت اتاقم که دوباره از پشت گرفتم و هلم داد روی دسته کاناپه راحتی
با دستش سرمو سمت کاناپه فشار داد
کونم روی دسته کاناپه کاملا بالا بود
فقط نوک انگشتای پام روی زمین بودن
خیلی پوزیشن بدی بود برام
خیلی سریع شلوار و شرتمو همزمان کشید پایین
کیرشو که نمیدونم با چی چرب کرده بود گذاشت جلوی سوراخ کونم
دوباره بدون ملاحظه و خیلی سریع سر کیرشو کرد تو
هرچند که بارها منو کرده بود ولی هربار که اینطوری خشن میکرد تو دوباره درد میگرفت
از درد سعی کردم پاهامو جمع کنم
ولی با پاهاش مانع میشد
درد کشیدنمو دوست داشت
با فشار کل کیرشو کرد تو
لپای کونمو با دستاش گرفت و خیلی خشن از هم باز کرد طوری که دردم بیشتر میشد
شروع به تلمبه زدن کرد
اینقدر سریع و خشن تلمبه میزد که از ضربه هاش و تکونهای شدید سر درد می گرفتم
پاهام دیگه کاملا تو هوا بود
بعد از پنج یا شیش دقیقه آبش اومد
دوباره سریع کیرشو در آورد و رفت دستشویی
مثل یک جنده باهام رفتار میکرد
رفتارش باعث میشد ازش متنفر باشم
بعد از آرش رفتم دستشویی و خودمو تمیز کردم
وقتی اومدم بیرون آماده شده بود بره بیرون
فقط گفت تو میمونی تو خونه تا نصاب بیاد، من با دوستام میرم بیرون شب برمیگردم
وقتی رفت، رفتم دوش گرفتم
بعد از دوش گرفتن خواستم لباس بپوشم که به فکرم رسید چندتا از لباسای مامانمو امتحان کنم
عاشق لباس زنونه پوشیدن و آرایش کردن بودم و هستم
مخصوصا شورت هیپستر زنونه و تاپ رو خیلی دوست دارم
با اینکه سینه هام پسرونه نیست و مثل دوتا نارنگی کوچولو قلمبس ولی سوتین ها برام بزرگ بودن و فقط شرت زنونه و دامن کوتاه و تاپ پوشیدم و خودمو خیلییی ملایم آرایش کردم
سینه هام توی تاپ کاملا معلوم بودن
موهای مجعدم که قهوه ای هستن و تازه گذاشته بودم بلند بشن و یه ور صورتم ریختم
خودمو تو آینه نگاه کردم و میدونستم این چیزیه که میخوام
میدونستم که این منم، منه واقعی
لباس رو دوباره در آوردم که زنگ زدن
سریع یه شلوارک و تیشرت پوشیدم و درو باز کردم
نصاب ماهواره بود
اصلا یادم نبود که صورتم آرایش داره
آرایشم خیلی ملایم بود ولی لبام برق میزد و صورتمم کرم پودر داشت
نصاب که بعدا فهمیدم اسمش مهدی بود حدودا ۳۵ تا ۴۰ بود. قدش خیلی بلند بود شاید ۱۹۰ و اندام متوسطی داشت
تعجب کرده بود
منم از دیدنش هول کرده بودم
انگار اومده خواستگاریم
اومد تو و مشغول شد
بعد از حدودا یک ساعت صدام کرد
گفت تمومه فقط من این کابلو از بالای میز تلویزیون میدم پایین وقتی دیدیش بگیر و بکشش بیرون
خم شده بودم که کابلو بتونم ببینم
گفتم من کابلی نمیبینم
اومد پشت سرم که اونم نگاه کنه خودشو چسبوند بهم
دلم ریخت
خودشو خیلی آروم بهم میمالید
وقتی دید هیچ اعتراضی ندارم
دستشو گذاشت رو کونم و یکم مالوند
وقتی مطمئن شد که راضیم
دیگه خیلی راحت شروع به مالیدن کونم کرد
گفت:
کابل و حالا ولش کن بیا بغلم
اسمت چیه خوشگله؟
آبتین
چه اسم قشنگی
منم مهدیم
چند سالته عزیزم؟
۱۶
چه عالی
همینطور که بغلم کرده بود با دستش سرمو نوازش کرد و موهامو از تو صورتم آروم کنار زد

🌛داستان شبانه🌜

18 Nov, 04:09


دستشو گذاشت کنار گردنم و لبامو بوسید
قلبم داشت به شدت میزد
با شرم و علاقه بهش نگاه کردم
احساس کردم عاشقش شدم
دوباره بوسیدم
انگار رو ابرها بودم
داشت به من محبتیو میداد که از بچگی دنبالش بودم
دستشو برد سمت کونم و خیلی با محبت و ملایم کونمو میمالید و نوازش میکرد
تیشرتمو درآورد سینه ه

امو دید و اینکه هیچی مو ندارم
چشماش برق زد
شروع به خوردن سینه هام کرد
دیگه مطمئن بودم که عاشقش شدم
دوست داشتم برای همیشه باهاش باشم
شلوارکم و شرتمو درآورد
یه نگاه بهم کرد و گفت:
ترنسی؟
ترنس چیه؟
یعنی هورمون استفاده نمیکنی؟
نه
خیلی تعجب کرد و گفت:
بدون هورمون سینه داری و یک دونه مو تو تنت و صورتت نیست؟
آره
اوه پس اگه هورمون استفاده کنی چی میشه
دوباره بوسیدم
گفت زانو بزن
قبل از اون فقط یکبار خورده بودم که خیلی دوست نداشتم
ولی اینقدر دوستش داشتم که میخواستم هر کاریو که ازم میخواد به بهترین حالت انجام بدم
زانو زدم
شلوارشو در آورد
ازم خواست خودم شورتشو در بیارم
شرتشو که آروم کشیدم پایین یک کیر بزرگ انگار پرید بیرون
بزرگترین کیری بود که تا اون روزو دیده بودم
شاید ۱۷ یا ۱٨ سانت بود
هم خیلی بزرگتر از کیر آرش بود هم خیلی کلفت تر
گفت شروع کن
با دوتا دستم کیرشو گرفتم
باید دهنمو کامل باز میکردم که بره تو
شروع کردم به خوردن
با اینکه خیلی بوی خوبی نمیداد ولی با علاقه زیاد براش خوردم
دستشو گذاشت روی سرم و یکم فشار میداد که کیرش بیشتر بره تو دهنم
بعد از چندبار عقب جلو کردن کیرشو درآورد و همونجوری که زانو زده بودم رفت پشت سرم ایستاد
از پشت دستشو گذاشت زیر چونم و کشید به سمت خودش گفت سرتو بیار عقب
برای اینکه نیوفتم دستامو گذاشتم زمین
کیرشو دوباره کرد تو دهنم
دیگه من کنترلی نداشتم و خودش داشت تو دهنم عقب و جلو میکرد
چون سرم به سمت عقب بود احساس میکردم کیرش تا توی حلقم میره و میاد
ولی این پوزیشن اصلا حالمو بد نمیکرد
وقتی تو دهنم تلمبه میزد تخماش میخورد به پیشونی و گاهی به بینیم
مخلوط پیش آبش و آب دهنم کل صورتمو خیس و لیز کرده بود
هر بار که کیرشو میکرد تو دهنم میگفت جوون
بعد چند بار تلمبه زدن کیرشو درآورد و گفت بلند شو
خیلی با ملایمت و لطافت باهام رفتار میکرد
و این باعث میشد لذت ببرم
بلند شدم با تیشرت خودم صورتمو خشک کرد و دوباره لبامو بوسید
گفت دراز بکش رو تخت
طبق عادت دمر دراز کشیدم و حالت نیمه داگی
سرم روی تخت گذاشتم و کونم دادم بالا
گفت نه، برگرد
میخوام صورت ماهتو ببینم
برگشتم
پاهامو از هم باز کرد و خودش بین پاهام زانو زد
بالشتمو گذاشت زیر کمرم تا سوراخم جلوی کیرش باشه
پاهامو داد بالا و خودشو نزدیکتر کرد
کیرش گذاشت جلوی سوراخم
چشم تو چشم بودیم
چشم ازم برنمیداشت
خیلی آروم شروع کرد به فشار دادن
انگار میخواست تمام احساسمو از او چشمام بخونه
لحظه ورود سر کیرش درد همراه با لذت خیلی زیادی داشت که ناخودآگاه همونطوری که به چشماش زل زده بودم سرمو به عقب به بالشت فشار دادم و گفتم هههااایی
کلی از این حالت من و اینکه تو چشمام زل میزد در حال دخول لذت میبرد و قربون صدقم میرفت
یکم کیرشو بیرون کشید و دوباره شروع به فشاردادن کرد
وقتی کیرش تا آخر رفت تو شروع کرد آروم به تلمبه زدن
کیرش اونقدر بزرگ بود که وقتی تا آخر میرفت تو احساس میکردم کل بدنم میلرزه
یک حس غیر قابل توصیفی بود
تمام مدت به چشمام زل زده بود و باهام خیلی با محبت حرف میزد
بازوهاشو پشت رونم گذاشت و شروع کرد به سریع تلمبه زدن
از شدت لذت پاهامو دور کمرش حلقه کردم ولی به خاطر تلمبه زدنش از هم باز میشد
تو اوج لذت بودم
کیر کوچولوم حسابی جمع شده بود و رفته بود تو
اندازه یک بند انگشت شده بود
ولی داشت کلی پیش آب ازش میومد
خارج شدن پیش آبمو وقتی کیرش میومد برون احساس میکردم
بعد از شاید ۱۰ یا ۱۵ دقیقه تلمبه زدن یک حس خیلی عجیبی بهم دست داد
کل بدنم شروع کرد به لرزیدن
پاهام که تو هوا بود بی اختیار تکون میخورد
انگار رعشه گرفته بودم
تمام بدنم لرزید
با اینکه کیرم کامل کوچیک شده بود برای اولین بار آبم اومد
حتی روی صدای خودمم کنترل نداشتم
بی اختیار و با صدای بلند ناله میکردم
سوراخم بی اختیار سعی میکرد جمع بشه که کیر مهدی این اجازه رو بهش نمیداد
مهدی از ارضا شدنم لذت می برد و قربون صدقم می رفت
سرعت تلمبه هاشو بیشتر و بیشتر کرد
یک دفعه صدای نفس زدنش بلندتر شد پاهامو گذاشت رو شونه هاش و تمام کیرشو توی کونم فشار داد
آبش اومد
نبض زدن کیرش توی کونم اینقدر لذت بخش بود که دوست نداشتم تموم بشه
پاهامو از رو شونش برداشت و خودشو انداخت روم
شروع کرد به بوسیدنم و سینه هامو میمالوند

🌛داستان شبانه🌜

18 Nov, 04:09


دقیقا همونچیزی که میخواستم
دقیقا برعکس آرش داشت بهم عشق و محبت میداد
قلبم سرشار از عشق بود
دستامو دور گردنش حلقه کردم
دوست داشتم برای همیشه باهاش باشم
بعد از چند دقیقه لب گرفتن گفت:
مرسی عزیزم، بهترین سکس عمرم بود
گفت ولی من باید برم
رفت دستشویی و خودشو تمیز کرد
من همچنان غرق در عشق و بی حال روی تخت افتاده بودم
لباساشو پوشید دوباره بغلم کرد و بوسید
گفت خیلی دوست دارم
کل شجاعت مو جمع کردم با صدایی لرزون و آروم گفتم: منم همینطور
کارتشو بهم داد و گفت: هر و

قت موقعیت جور بود بهم زنگ بزن.
دوست نداشتم بره
دوست داشتم منم با خودش ببره
تو دلم فریاد میزدم: منم با خودت ببر، نجاتم بده
ولی صدام در نمیومد
بعد از رفتم مهدی دوش گرفتم
احساس زنانگی بیشتری داشتم
شروع کردم به تحقیق کردن راجع به ترنسها و ترنس بودن
دیگه میدونستم که من یک ترنسم
ولی با داشتن این خانواده نمیتونستم مثل یک ترنس زندگی کنم…
باید فکری میکردم
ادامه دارد…




























نوشته: آبتین

























@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

18 Nov, 04:08


سکس با ورزشکار





























@night_story99













#استخر

#گی


















سلام به همه سکسیای شهوانی
من معینم 18 سالمه و یک بدن معمولی ولی با سیکس‌پک و یکم سرشونه…
از اونجایی که من قبلا داده بودم و توم عسل ریختن،شدم آدمی که کونش برای کیر میخاره،
من تو خونه خیلی با خیار با خودم ور میرم خیارای کوچولو خیلی بهم حال میداد.
خلاصه یک شب تو باشگاه بودم یه شلوارک و یه رکابی باز پوشیده بودم پوستمم سفید و بی مو قیافمم خوشگل و سکسی،،
بچه‌هایی که اونجا تمرین میکردن همه گنده و نفر اول مسابقه‌و…
یکیشون بود اسمش علی بود خیلی از من خوشش میومد هرشب ب یک بهونه‌ای میومد پیشم یا حرف میزدیم دوتایی تمرین می کردیم،بعضی شبا منو میرسوند تا یه جایی نزدیک خونمون.
خلاصه ی شب من خیلی خسته بودم میخواستم برم خونه حوصله نداشتم لباس عوض کنم فقط یک هودی پوشیدم با همون شلوارک
منتظرم بودم علی لباس عوض کنه که بریم
نشستیم تو ماشین علی گفت بقیه راهو با شلوارک میری کسی ترتیبتو نده
منم زدم زیرخنده گفتم نه بابا کسی ترتیب منو نمیده خیالت راحت گفت شاید یکی داد
گفتم نمیزارم،گفت اگه به زور خواست بکنه چی
گفتم زورم بهش میرسه گفت زورت به منم میرسه،خندید…
گفتم به تو نه ولی تو مگه میخوای منو بکنی،
گفت آخه از دوست دخترمم بهتری دیوث بعضی وقتا شیطون گولم میزنه دیگه
من برگشتم زل زدم بهش چشامو اخم کردم
دستشو گذاشت رو پام گفت جون چه اخمی ولی تا تو نخوای که من بهت دست نمیزنم…
خلاصه لطف کرد منو رسوند تا خونه خواستم پیاده بشم شمارشو گرفتم…
اخرشب تکست دادم گفتم تو واقعا روی من نظر داری…
گفت نه ناراحت نشو شوخی کردم.گفتم ناراحت نشدم چون منم ازت بدم نمیاد.
گفت فردا شب پایه‌ای بریم بیرون دور دور باشگاه نریم.گفتم اوکی بریم
فرداش ساعت۸ اومد دنبالم رفتیم دور دور بعدش شام و حرفای سکسی و خنده و‌‌…
خلاصه شد ساعت 11 نزدیک خونه بودیم دستشو گذاشت رو پام ماساژ میداد من هی دستشو پس میزدم میگفتم رانندگیتو بکن میخندید
نزدیک اپارتمانمون بودیم خیلی خلوت بود گفت ساک زدنو تجربه کنی بیا بخور منم برات میخورم،گفتم اگ برام بخوری میخورم برات گفت ردیفه.رفتیم تو یکی از کوچه‌های خلوت و ناشناس صندلیشو خوابوند کمربندشو باز کرد شلوارشو یکم داد پایین کیرشو دراورد،واااای خیلی کیرش خوب بود،سفید و قرمز بود.
گفت بیا بخور تا بلند شه
منم خم شدم کیرشو گذاشتم دهنم با زبونم با سرش بازی میکردم اینم اه میکشید دیدم کم‌کم داره کیرش بزرگ میشه درحدی ک تا نصفه بیشتر نمیتونستم بکنم دهنم فک کنم۱۶سانت بود.
انقدر خوشم اومده بود از کیرش که اصلا دلم نمیخواست از دهنم درش بیارم.
بهم گفت بیا برات ساک بزنم منم گفتم نمیخواد دفعه بعد بزن.
خلاصه خیلی خوشم اومده بود مثل بستنی کیرشو لیس میزدم گفتم چرا ابت نمیاد گفت تند تند بخور نزدیکه
منم کیرشو کردم دهنم سرمو گرفت تو دهنم تلمبه میزد یهو سرمو نگه داشت ابش پمپاژ کرد دهنم من داشتم خفه میشدم که مجبور شدم ابشو قورت بدم داغ و بدمزه
کیرشو کشیدم بیرون از دهنم گفتم خیلی خری چرا مجبورم کردی آبتو بخورم خیلی بدمزه بود گفت من ورزشکارم ابم هم پروتئین داره هم نشاسته میخورم که ابم تمیز باشه منه خرم باور کردم…
رفتم خونه به کیرش فک میکردم و جق میزدم خیلی خوشم اومده بود…
پیام داد بهم کلی ازم تشکر کرد بهم گفت کِی کونتو تجربه کنم گفتم کیرت کون منو جر میده از فکر کونم بیابیرون فقط لاپایی میخوای بهت میدم،گفت من بلدم سوراختو باز کنم تو فقط اوکی شو بده بقیه کارا با من…
گفتم میترسم جر بخورم گفت آخر هفته برنامه میچینم بریم باغمون توام تا آخر هفته با خیار کونتو باز کن که اخرهفته اذیت نشی
من کونم یکم باز بود دوروز مونده بود به پنجشنبه هرشب باخیارای نسبتا بزرگ خودمو ارضا میکردم
خلاصه پنجشنبه شد و بهم گفت ساعت۶بریم تا۱۱
منم با خانه هماهنگ کردم رفتیم ویلا دیدم ی عالمه خوراکی خریده
ما بعد از نیم ساعت لخت شدیم رفتیم تو استخر
یکم شنا و عشق بازی کردیم یهو رفت یک بطری عرق آورد تعجب کردم گفتم تو ک نباید عرق بخوری ورزشکاری و فلان و…
گفت هرچندماهی یکبار میخورم امشبم بخاطر تو میخورم.منم چون تو عمرم۳باربیشتر عرق نخورده بودم با۴تاپیک مست شدم دیدم خیلی داره حال میده چندتا دیگم خوردم دیگ قشنگ مست شده بودم خود به خود کیرشو از رو شلوار میمالیدم…
یهو دیگه شورتمم دراوردم لخت لخت شدم
منو درازم کرد از پاهام تا گردنمو لیس میزد
وااااااای دیوونه شده بودم داد میزدم کیرررررر تو میخوااااام
پاهامو داد بالا شروع کرد لیس زدن سوراخم

🌛داستان شبانه🌜

18 Nov, 04:08


منم مثل جنده ها میگفتم جووووون کونمو لیس بزن پاهامو لیس بزن من کوووونیه توامممم فقط
میخوام زیر کیرت جر بخورممم
دیگ از شدت حشر داشتم دیوونه میشدم سرش داد زدم،،کثااااافت مگه نمیگم کیرتو بکن تو کونم من الان کونم کییییر میخواد…
اینم لج کرد گفت خواهش کن التماس کیرمو بکن
منم با حالت گریه میگفتم عشقم میشه بکنیمم

ممم توروخدا کیرتو بکن تو کونم التماست میکنم منو بکن دیگ طاقت ندارم دارم میمیرم
سوراخم کیرتو میخواد
پاهامو داد بالا رو سوراخمو ژل لوبریکانت مالید یکمم زد ب کیرش سرشو گذاشت روسوراخم آروم آروم میداد داخل منم فقط ناله میکردم و میگفتم جووون بکن تومممم
کم کم کیرشو تا ته کرد تو کونم
یکم درد داشت ولی خیلی لذت میبردم
تو کونم تلمبه میزد و رونای پامو میخورد و گاز میگرفت منم جیغ میزدم
علیییییی دارم پاره میشممممم خیلی بزرگه کیرت
اونم وحشی تر میشد
۱۰دقیقه تو همون حالت کرد منو
بعد بغلم کرد برد منو تو اتاق رو تخت
رو شکم دراز کشیدم بالشت گذاشت زیرم منم کونمو با دستام باز کردم کیرشو کرد توکونم خوابید روم
منم فقط ناله میکردم و میگفتم تندتر بکن جرم بدهههه
چند دقیقه بعد انقدر محکم تلمبه میزد که من واقعا دردم گرفته بود بهش گفتم یکم آروم سوراخم داره میسوزه اصلا گوش نمی کرد
جیغ میزدم میگفتم عشقم تورو خدا اروممممم
یهو از درد و سوزش گریم گرفت با گریه و داد میگفتم بخدا درد دارم درش بیار انقدر حشری شده بود با چشای پر اشکم بهم سیلی محکم میزد
انقدر جیغ زدم کیرشو کشید بیرون
منم داشتم گریه میکردم
یکم بغلم کرد بعدش سوراخمو تمیز کرد شروع کرد به لیس زدن زبونشو میکرد تو سوراخم دور سوراخمو لیس میزد پاهامو میخورد من باز خر شدم گفتم بزار توش،
بهش گفتم بکن آبتو بیار
دوباره ژل زد کیرشو کرد توم
ریلکس تلمبه میزد.گفت محکم بزنم ابمو بریزم توش گفتم محکم بزن ولی ابتو میخورم
شروع کرد تلمبه وحشیانه زدن
گفت جیغ بزن و ناله کن
منم داد میزدم جرم بدههههه
کونم مال توعههههههه بکن
یهو دراورد اومد روم کیرشو کرد دهنم سرمو نگه داشت همه‌ی آبشو خالی کرد تو دهنم منم عاشق ابش بودم قورت دادم
کیرشو داشتم با دهنم تمیز میکردمو واسه خودم جق میزدم که اب خودمم اومد
و تمام







































نوشته: معین






























@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

18 Nov, 04:07


من و نرگس دختر مستاجرمون




































@night_story99















#دوست_دختر

#مستاجر

































سلام .من امیر ۴۰ سالمه ۱۷۸ قد و ۹۳ کیلو وزنم …اول بگم اونی که تو کامنت فحش میده و جقی ووو میگه داداش توهم اگه جقی نبودی تو این سایت چه غلطی میکنی پس … پس بخون حالشو ببر …باری تقریبا ۲۸ سالم بود برای طبقه سوم خونه یک خانواده اومدن که ۴ نفر بودن دو تا پسر و پدر و مادر . مادرشون حاج خانم بسیار آدم متدینی بود و همیشه چادر و نماز روضه بود و برعکسش شوهر و بچه هاش یکی از یکی لاشی تر بودن .بعد از ۳ ماه پسر بزرگش از ایران رفت . و چند روز بعدش خواهرشون آمد پرس و جو کردیم که خواهرشون طلاق گرفته پدرم کمی جرو بحث کرد و بابای اونا که خدا بیامرز معتاد هم بود گفت دخترم و نمیتونم راهش ندم و بالاخره موند . من اون زمان رو پشت بوم کفتر داشتم و دوتا اتاق هم پدرم بالا درست کرده بود برای من که مثلا درس بخونم … ضمن اینکه کشتی کار میکردم و بدنم تقریبا ورزیده بود … اولین برخورد من با نرگس …من دم در با شلوارک و یه تی شرت راحتی با دوستم داشتم صحبت میکردم و بعد خداحافظی امدم تو خونه که حس کردم کسی داره نگاهم میکنه و یه صدای تق امد نگاه کردم اطراف رو چیزی نبود که طبق عادت کفتر بازها بالا رو نگاه کردم که دیدم نرگس لب بالکن تکیه کرده به نرده بالکن یه تیشرت خوش رنگ سبز و یه دامن نازک کرم و گلدار تنش بود که دامنش با کمترین نسیم از هم باز شد و صحنه قشنگی از پاهای سفید و قشنگ نرگس رو به نمایش گذاشت حیرون اون لحظه بودم که با لبخند و دست تکون دادن با من سلام و علیک کرد و منم دستی تکون دادم و رفتم . این شده بود عادت هردومون . کم کم به حرف زدن هم رسیدیم . اون صحنه های قشنگ دائم دیده میشد ومن بدجور زوم کرده بودم بهش …یک روز که فکر کنم روز عزاداری چیزی بود مادرش حاج خانم رفته بود جلسه روضه باباش و پسر کوچیکه هم انگار رفته بودن احمد آباد مستوفی خونه عموش … پدرو مادر من هم چند روز بود رفته بودن مشهد دعوت پسر داییم بودن … من کلید و انداختم و درو باز کردم … دیدم نرگس از بالای بالکن یه کاغذ مچاله کرد و انداخت جلو پام . برداشتم دیدم نوشته برو بالای پشت بوم اتاق خودت من میام کار دارم باهات یه کتاب میخوام ازت بگیرم اگه داری و من با اشاره سر اوکی کردم پایین خونه نرفتم یکسره رفتم بالا و تو اتاق لباسامو عوض کنم تا شلوارکم رو آمدم بکشم بالا که دیدم نرگس جلو در ایستاده و من با شورت و شلوارک که نصفه بالا کشیدم داره کیر منو نگاه میکنه . یه لحظه سریع کشیدم بالا ولی بالا تنم لخت بود که گفت امیر خان راحت باش من میخواستم تو کتاباتون یه کتاب پیدا کنم اگه اجازه بدین … گفتم خواهش میکنم …نرگس یه چادر سفید گلدار سرش بود که چون خوب بلد نبود چادرهی از سرش میفتاد یه تاپ بالی ناف و یه دامن کوتاه تنش بود … من مات و مبهوت سینه و بدن سفید و قشنگش بودم . و بهش گفتم میخوای من برم بیرون تو راحت چادرتو برداری بگردی که گفت نه میگردم شاید سوالی داشته باشم بپرسم ازت کتابخونم بزرگ بود و کتاب زیاد داشت . . من با این حرفش گفتم خوب چادر جلو کارتو میگیره میخوای برش دار که دیدم گفت اره بهتره وای که چادر افتاد و بدن ناز و سفید رونهای بلوریش کیرمو شق کرد . اطراف بیرون رو از پنجره نگاه کردم دیدم در بالا هم خودش بسته … یواش رفتم سمتش و بغلش نشستم و گفتم نرگس چه کتابی لازم داری و تو چشام نگاه کرد نگاهی همراه با خواهش یا التماس تا امد حرف بزنه دستمو بردم بغل گوشش و موهاشو یه لب خیلی خوشگل گرفتم ازش وقتی لبمو برداشتم هنوز چشماش بسته بود و نفسش تند شده بود چشماشو باز کرد چقدر خوب بود من دوباره لبو گرفتم و کمی عمیق تر و همراهش دستمو رو بردم رو سینه هاش خیلی شهوتی شده بود یه لرزش خاصی داشت . دستم رو دور گردنش حلقه کردم و دوباره لبشو گرفتم و با همون حالت خوابوندمش … پرسیدم حاج خانم و بابا نمیان گفت شب میان حالا نه من خودمو زدم به مریضی . نرفتم باهاشون ومنم زیر ‌گلوشو لیسیدم تاپشو دراوردم وای سینه هاش مثل بلور بود خوردمش و با ولع خیلی وقت بود سکس نداشتم …چنان سینه هاشو خوردم که گفت یواش امیر دردم گرفت .اونم البته قبل طلاق و بعدشم نداشته بود خیلی داغ بود و رفتم پایین و دامن و شورتش رو با هم درآوردم . و نگم بهتون تو عمرم کوس به این تمیزی و سفیدی و داغ ندیده بودم خوردمش داشت میمرد کوسشو میداد بالا و جیغ ریزی میزد سرمو فشار میداد بلند میگفت امیر دیوونم کردی ولم کن بسه … من ادامه میدادم شاید ۳ بار ارضا شد . بیحال شده بود هی قربون صدقه من میرفت و دستشو به کیرم کشیده گرفت تو چشام نگاه کرد و با دستش میمالید گفت خودشو میخوام . خیلی هم میخوام امیر … رفتم روش و کیرمو خودش اول مالید تو کوسش بعد گذاشت دمش و من فشارش دا دم .

🌛داستان شبانه🌜

18 Nov, 04:07


سرش رفت تو ولی باقیش سفت بود فشار دادم به سختی میرفت تو ناله میزد آخ .خ خ.میگفت چقدر گنده اس کلفته مردم پاره شد ک

وسم . با فشار بیشتر باقی کیرمم رفت تو جیغ زد و با ناخن هاش پشتم رو چنگ زد و هردفه تلمبه میزدم بیشتر چنگ میزد انقدر حشری شده بود بازوم رو گاز گرفت گفتم دیوث یواش تر گفت دیوونم کردی . بکن تندتر میخوام درد بکشم زیر کیرت … با حرفاش دیگه نتونستم جلو خودم رو بگیرم و کشیدم بیرون آبمو ریختم روی شکمش و خوابیدم روش کیرم روی کوسش آبم روی شکمش و بدنمون چسبیده بود لبشو بوسیدم به سختی چشماشو باز کرد و گفت ازت ممنونم طعم عشق بازی و سکس رو الان فهمیدم … دوست دارم . منم لبشو دوباره خوردم گفتم برو الان کسی میاد . و پاشد لباس پوشید لبی گرفتم و کونشو کمی مالیدم . و رفت ۲ سال باهم رابطه داشتیم . که راند بعدی رو تو داستان بعدی تعریف میکنم














































نوشته: امیر




































@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

18 Nov, 04:05


یعنی چجوری؟گفت تو کاف

یه ۴جا عکسشو بدی ببین چطوری همه دنبال صاحب عکس میگردن کافیه داگی شی کص تپلت بزنه بیرون همه میمیرن واسه این زیبایی…من خیلی بهم برخورد و سریع پاشدم میخواستم لباسامو بپوشم‌ که نذاشت…محکم بغلم کرد گفت صحرا من دوستت دارم واقعا ولی بخاطر خودت دارم میگم تو چیزی داری که طلا است الان هر دختری اینو داشت به فکر پول و شهرت بود بعد تو تا امروز فقط باهاش جیش کردی نذاشتی کسی ببینتش؟من بازم عصبانی بودم گفتم تو خیلی بی غیرتی تو دوست پسرمی بعد میگی عکسشو بدم به اینو اون تو دوسم نداری تو خیلی اشغالیی…منو محکم‌تر گرفت گفت گووش کن خودتم میدونی چقد بدبختی و خانوادتم اونقدر دارن کمکت کنن هر روز صب ۶ صب با اتوبوس میری سرکار شب بوق سگ برمیگردی وقتی میتونی بشینی خونت مثل ملکه پول دربیاری اسکلی؟
اونروز خیلی از این حرفا زد که من باز نرفت تو کتم قهر کردم‌خودم تنهایی برگشتم خونه…حتی از همه جا بلاکش کردم‌و دیگ‌ه سرکار نرفتم…نمیخواستم دیگه تو اون اتوبوس ببینمش…افسرده و دیوونه شده بودم حس میکردم یه لاشی اومد ازم استفاده کرد فقط…یه کار دیگه پیدا کردم که بازم باید سوار یه اتوبوس دیگه میشدم میرفتم میومدم…به کل فراموشش‌کردم‌نزدیک ۶ ماه میگذشت که وقتی از سرکار برگشتم خونه خونمون قیامت بود…چندتا مرد اومده بودن مامانم‌گریه میکرد و بابام نبود…فهمیدم بابام تو قمار تخته بازی باخته اونم‌چندیین بار و چند تا عیاش اومده بودن سراغ پولشون و هی تهدید میکردن…
ادامه دارد…



































نوشته: صحرا




























@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

17 Nov, 04:12


https://t.me/spare_night_story

🌛داستان شبانه🌜

17 Nov, 04:12


سکس با دختر زن بابا






























@night_story99















#اقوام























مهران هستم ۳۴ سالمه قیافه و هیکل به نسبت خوبی دارم و تهران زندگی میکنم دوست دختر هم دارم این داستان برمیگرده به تابستون سه سال پیش که با مامانم شهرستان خونه پدربزرگم رفتیم که اونجا زندگی میکنن و پیگیری کار برداشت گندم، مادربزرگم خیلی وقته فوت کرده و پدربزرگم دو سال بعدش زن گرفت که طرف دو تا بچه ها داشت سعید و سارا که پسره ۲۸ ۲۹ سال داره ازدواج کرده و سارا ۲۴ سال داره و دانشجو همون شهر هست تقریبا ۱۵ سالی میشه که با پدربزرگم زندگی میکنن
سر ظهری بود که رسیدیم و چون شب قبلش خوب نخوابیدم خوابیدم بعد ناهار تا عصری بیدار که شدم رفتم داخل پذیرایی که مامانم و زن بابا بودن پدربزرگمم معمولا خونه نمیمونه چای اورد که سارا از بیرون اومد و بعد مدتها دیدمش که تغییر کرده بود نسبت به سنش هیکل خوبی داشت و جا خوردم از تغییر شب خوابیدیم صبح رفتم دنبال کارا و از اون طرف مریم دوست دخترمم مدام تماس که اعصابمو تخمی کرده بود تا دیری نیومدم خونه به محض ورودم به خونه مریم زنگ زد و دعوا کردیم و قطع کرد مامانم شام اورد و گفت فردا منو ببر ترمینال که برم تهران تو بمون و تموم کن کارا و بعد بیا گفتم اوکی و رفت خوابید منم رفتم داخل حیاط سیگار بکشم که سارا اومد و گفت دعوا میکنی سیگار میکشی یا کلا میکشی گفتم اعصابم خرابه گفت پس بزار واست گل گاوزبون بیارم دیگه کلی حرف زدیم و گفت باهاش دعوا نکن بری تهران بهش نیاز داری و خندید گفت برم بخوابم و رفت منم رفتم خوابیدم فردا رفتم دنبال دستگاه کومباین واسه گندم که از شانس خراب شده بود و باید تعمیر میشد گفت درست شد بهت خبر میدیم و اومدم خونه پدربزرگ یه کم خوابیدم و گفتم برم چرخی بزنم که تا درب حیاط باز کردم سارا اومد گفت کجا ؟ گفتم میخوام برم بیرون چرخ بزنم گفت مگه بلدی گفتم تو دختره بچه نکنه بلدی گفت اگه میخوای تا باهات بیام گم نشی منم بدم نمیومد که بیا گفتم اوکی گفت پس صبر کن تا اماده بشم لباساشو عوض کرد و اومد رفتیم یه شام خوردیم داخل شهر کص چرخ زدیم بستنی کلی تنقلات گرفتم خوردیم و بازم ازشون موند و برگشتیم خونه سارا رفت اتاقش منم لباس عوض کردم رفتم سیگار بکشم و زنگ بزنم به مریم و دوباره بحثمون شد قطع کردم سیگار که سارا اومد گفت دوباره چی شده ولش کن بزار رفتی تهران باهاش حرف بزن از این کصشعرا که گفت اگه میخوای بریم یه فیلم ببینیم با بقیه چیزا که خریدی منم با اینکه حوصله نداشتم ولی بدم نمیومد با سارا وقت بگذرونم خوشگل خوش صحبت بود به زن بابا گفت ما میخوایم فیلم ببینیم تو بخواب اونم رفت خوابیدن لب تاپ زد به تلوزیون و فیلم شروع شد از این فیلما درام خارجی صحنه دار بود حرف میزدیم که گفت سرمو بزار رو پاهات اگه راحتی منم گفتم راحت باش با بدن و فیلم کم کم تحریک داشتم میشدم و کیرم داشت تکون میخورد با دست پنهونش کردم گفتم ولی دیگه داشت میترکید شهوتم زد بالا گفتم یا امشب باید جق بزنم یا سارا حداقل دستمالی کنم یه دفعه گفتم اگه میشه بریم اتاق که نور بقیه اذیت نکنه گفت باشه اتاق اخری بزرگ بود و اونم ال سی دی داشت رفتیم اونجا که گفتم نمیخواد وصلش کنی با لب تاپ میبینیم حالا من اصلا نمیدونستم فیلم چیه چن تا متکا و پشتی اورد و نشستیم رو زمین منم پاهامو‌دراز کردم که سرشو بزاره و بقیه فیلم ده دقیقه ای گذشت و به پهلو شدم و گفتم سرتا بزار رو دستم و گذاشت حس کردم خوشش اومده و باموهاش بازی میکردم یه دفعه از پشت بهش نزدیک شدم اما کیرم بهش نخورد و اما سفت سفت شده بود حس کردم فهمید که زدم بالا ولی واکنشی نداد اما چند دقیقه گذاشت که با پاهاش می مالید بهم حس کردم دوس داره دستمالیش کنم و دستم که ازاد بود گذاشتم رو شکمش و یه کم اوردمش عقب و دیگه کیرمو میتونست حس کنه که کمر و کونش که گفت نکنه فکر کردی مریمم با خنده منم خواستم راضیش کنم گفتم نه مریم به این نرمی نیست دیگه شهوتم بالا زده بود و سارا هم دیدم مقاومتی نداره و چیزی نگفت گردنشو بو کردم که گفت مهران داری چیکار میکنی اما بازم دور نمیشد و کیرم رو کمرش بود دستمو گذاشتم رو سینش و کشیدمش سمت خودم و لب ازش گرفتم ی کم مقاومت کرد ولش کردم دوباره لبشو گرفتم و این بار اونم میک میزد پاشد در قفل کرد دیدم اهل حال هست سارا درازش کردم و افتادم روش و لب گرفتیم و دستم زیر کونش بود که لباسشو زدم بالا سینه هاشو گرفتم دستمالی کردم گفت اروم مامانم بیدار میشه گفتم باشه بهش گفتم سکس میخوام میتونی گفت قول بده نریزی گفتم باشه و شلوارشو کشیدم پایین شرتشو دراوردم و کصش خیس شده بود و پرده هم نداشت کیرمو گذاشتم رو کصش چند بار کشیدم روش و دادمش داخل چند تا تلمبه زدم و اوردم بیرون که نکنه بریزم ابمو ساک واسم زد و ابمو ریخت رو صورتش پاشدم پاکش کردم و اروم رفتیم هرکدوم ی اتاق پیام داد عالی بود مهران و فردا میخوام

🌛داستان شبانه🌜

17 Nov, 04:12


فرداش رفتم کان

دوم گرفتم و بازم با فیلم سکس کردیم پنج شب سکس داشتیم و برگشتم تهران اما در ارتباط بودیم دیگه و هروقت میرفتم شهرستان سکس میکردیم تا دیگه سارا شوهر کرد و دیگه سکس ماهم فعلا قطع شده











































نوشته: مهران



































@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

17 Nov, 04:11


تماس گرفتم حالشو بپر

سم گفتم چیکار می‌کنی گفت دارم لباس اتو میکنم، منم یه تیکه انداختم گفتم مگه لباسارو کدوم تو میکنین؟ خیلی هم استرس داشتم چون اولین بار بود داشتم یکم جلو میرفتم، گفتم تکلیفم روشن میشه دیگه یا می‌پره یا راه میده، چند ثانیه صداش قطع شد، با خودم گفتم خوب دیگه همه چی تموم شد و الان تماس قطع میشه، داشتم فکر میکردم چجوری جمعش کنم یا کلاً بیخیال شم ارزششو نداره زن سن بالا و … دیدم یه دفعه صدای ترکیدنش از خنده اومد، نگو داشته میخندیده که جواب نمی داده و همین شد شروع صحبتهای سکسیمون گفت مگه کسیم لباس میکنه توش؟ معمولاً با خیار و بادمجون میکنن و … که منم گفتم بعضیا لامپ میکنن چون اون موقع یه کلیپ اومده بود یه دختر با لامپ داره حال میکنه، دیگه بحث بالا گرفت گفت آره واقعاً دیدین دختره داره لامپ می‌کنه تو اونجاش؟ منم گفتم احمق نمیگه یوقت بشکنه تو کوصش؟ عمدا گفتم که راحت بشه اونم بگه ولی بازم اسم کیر یا کص رو مستقیم نمیگفت، ولی خوب دیگه من ۵۰ درصد به هدفم نزدیک شده بودم، خلاصه بگم دیگه رسیدیم به اینکه باهم سک کنیم، ولی خیلی سخت بود واقعاً میگم من توی کل دوران مجردیم نزدیک به ۲۰ نفر رابطه داشتم ولی سخت ترینش این بود که از همه سنش بالاتر بود ولی لذت بخش ترین سکسم بود برای همین هم دوست داشتم داستانشو بنویسم که خاطراتش زنده بشه، خلاصه من مشکل خونه داشتم ولی همش استرس داشتم منصرف بشه، هر دفعه به یه بهونه ای یادآوری میکردم، جوری هم که نفهمه خیلی تو کفشم و بپره، مثلاً یبار گفتم رفتم کاندوم خریدم با طعم توت فرنگی، که گفت لازم نبود، گفتم چرا؟ گفت من لوله ام رو بستم میتونی بریزی توش، اینو که گفت یادمه چنان شهوتم زد بالا که داشتم رانندگی میکردم زدم کنار چون سخت بود با اون شهوت، یبار دیگه گفتم شامپو بدن با طعم چی دوست داری بخرم چون میخوام کیرمو میخوری خوشت بیاد، بازم یه جواب داد دیوونم کرد، گفت هیچی من بوی خود کیرو دوست دارم لطفاً هیچی نزن، فقط تمیز باشه ، دوباره راست کردم. خلاصه روز موعود رسید و خونه ما خالی شد خیلی هم از هم دور بودیم اون وقتها هم اسنپ نبود با آژانس اومد، استرس من مثل اولین باری بود که دختر میخواست بیاد خونمون، استرس و هیجان و اینکه توی ذهنم داشتم پوزیشن مرور میکردم که چیزی یادم نره، چون از زمانی که اوکی داده بود تا روزی که واقعاً سکس کنیم طول کشید، انتظار هیجانی شیرینی بود، کسایی کا داشتن میفهمن چی میگم، خلاصه اومد توی خونه و و درو بستم همونجور که چادر تنش بود بقلش کردم، چقدر تو دل برو بود، اصلاً یک درصد هم فکر نمی‌کردم یه زن با این سن رو بغل کردم، انگار دختر ۱۸ ساله، تمیز ، خوشبو، لباسهای نو و… گفت کجا لباسمو عوض کنم؟ اتاق خودمو داداشم که مشترک بود نشونش دادم نزاشت دنبالش برم، یجورایی میخواست سوپرایزم که که واقعاً هم سوپرایزی شدم. با یه تیشرت مشکی دخترونه اومد که بازوهاش فقط باز بود و بازوهای سفیدش چشمامو داشت کور میکرد، سینه هاش اصلا قابل قیاس با چیزی که تصور میکردم نبود , من رابطه های زیادی داشتم، حتی ۱۷-۱۸ ساله ها هم یکم افتاده آن، یا کوچیک، این استاندارد، لباش که همیشه نسبتاً بدون آرایش بود یکدفعه با رژ پر رنگ براق شلوار جین برفی که از بزرگی کونش حس کردم الان میشکافه، البته خودشم انگار کونشو میداد عقب که بزرگتر نشون بده، یه ذره چربی اضافی یا چروک روی پوستش نبود، نرم لطیف و خوشبو. خودش از سرخ شدن صورتم فهمید چقدر هات شدم، مثل همیشه که توی شرکت لبخند میزد بهم لبخند میزد ولی اینبار فرق داشت، این مال خود خودم بود، حس میکردم یه قله فتح کردم، کسی که همه شرکت توی کفش باشن قراره تا چند دقیقه دیگه زیر من باشه، خیلی لحظات شیرینی بود دوست نداشتم تموم بشه، الان بعد از سالها سکسم زیاد یادم نیست ولی این لحظات و احساسایی که داشتم یادم میاد و لذت میبرم. خلاصه اومدم دوباره بغلش کردم بوی عطر زنانه و موهای لخت بلندش که چون تازه از حمام اومده بود یه رطوبت کمی داشت داشت دیوونم میکرد، دست میکردم توی موهاش انگار خدا دنیا رو بهم داده، گردنشو نوازش میکردم اومدم برم سمت لباش یکدفعه خودشو کشید کنار، من جا خوردم فکر کردم پشیمون شده، گفت بیا اول منو صیغه کن، خیالم راحت شد، گفتم من بلد نیستم گفت من نوشتم روی کاغذ، از جیبش در آورد و قبلتو قبلتو هم گفتم و مثل یه شیر که چند ماهه غذا نخورده و یه بچه آهو شکار می‌کنه افتادم به جونش، لباش شیرین ، آب دهنش خوشمزه، بوی عطرش همراه با بوی عطر زنانگی و بوی ملیح شامپو داشت دیوونم میکرد، همینطور که داشتم لباشو میخوردم کونشو ماساژ میدادم و سعی میکردم برم زیر شلوار که دیدم کمربندش یکم محکم بسته شده ، دوباره از رو شلوار کونشو محکم چنگ زدم و همزمان از زمین آوردمش بالا رفتم به سمت اتاق. خیلی حرفه ای بود. چنان اونم همراهی میکرد توی

🌛داستان شبانه🌜

17 Nov, 04:11


لب خوردن که هوش از سرم میرفت، لبای گوشتیشو می کرد توی دهنم سعی میکرد کاری کنه صدای لب خوردنمون بلند بشه، انگار دقیقاً میدونست من چی دوست دارم، البته خودشم خیلی وقت بود سکس نداشت و اینم باعث میشد با ولع بیشتری لبامو بخوره، دوست داشتم انقدر لباشو بخورم که تموم بشه، کل رژ لبش تموم شد، دور تا دور لبش قرمز شده بود، دندانهای سفید و سالمش وقتی میخندید خیلی بهم حال میداد، هر چند لحظه یبار سرمو میاوردم عقب نگاش میکردم دوباره میرفتم از گردنش شروع به خوردن میکردم، هر دفعه میومدم عقب اونم یه لبخند از سر رضایت بهم میکرد و مثل یه گربه ملوس عشوه میومد و منم طاقت نمی آوردم دوباره میرفتم رو لباش، گردنش، لاله گوشش، دستمو میکردم لای موهاش… رفتم برم سراغ سینه هاشو از پایین تیشرتش دستمو کردم یکم از روی سوتینش مالیدم باورم نمیشد اینقدر سفت و راست باشه انگار بازیگر فیلمهای پورنه، سریع تیشرتشو اومدم بدم بالا که خودش خیلی آروم و با احتیاط درس آورد ، فکر میکردم دارم خواب میبینم حس میکردم من عمو جانی ام و الان یه بازیگر خیلی معروف پورن رو قراره بکنم. هیکلش هیچ عیبی نداشت ، تراشیده بود ، سوتینشو باز کردم دوتا لیموی بزرگ یا نوک کوچولوی صورتی جلوم بود ، خودش میدونست بدنش حرفه‌ایه و من شوکه میشم، باز لبخند دیوانه کننده رو زد با دستاس سینه هاشو گرفت یکم دیگه آورد بالا و خودشم یه نگاهی بهش انداخت و دوباره به من نگاه کرد یعنی نظرتو بگو، من دستم کشیدم به صورتم کردم توی موهام با تعجب نگاه میکردم، گفتم اصلاً این بدن یه زن ۴۰ ساله نیست و دوباره پریدم روش داشتم لباشو میخوردم، همون‌طور که داشتیم لب میخوردیم حس کردم یه چیزی داره میگه، اومدم عقب گفت باورت شده بود من ۴۰ سالمه؟ تا اینو گفت من شاخ در اوردم گفتم مگه دروغ گفتی؟ گفت آره من هنوز ۳۰ سالمم نشده شروع کرد به خندیدن از اون خنده قشنگا که باز دلمو میبرد، دوباره رفتم سراغ لباش یکم اونم خورد دوباره دیدم انگار داره میخنده، گفتم چی شد؟ گفت باورت شد من ۳۰ سالم نشده هنوز ؟ گفتم مگه بازم دروغ گفتی؟ گفت بنظرت من ۳۰ سالمه اونوقت چطور یه بچه ۲۷ ساله دارم؟ اینو گفت دیدم چقدر من خنگ شدم البته من اصلاً اون لحظه مغزم خاموش بود گفتم عه راست میگیا، اذیت نکن چند سالته؟ دوباره زد زیر خنده گفت نه درست گفتی من حدود ۴۰ سالمه، هنوز جملش تموم نشده بود دوباره خوابیدم روش تو گوشش گفتم میخواد ۱۰ سالت باشه میخواد ۹۰ سالت باشه، امروز مال منی میخوام بکنمت ، انگار این جمله رو خیلی دوست داشت …
ادامه داره
اگر دیدم استقبال شد ادامه این سکس و بقیه سکسامو میزارم براتون، اگه غلط املایی داره خودتون اصلاح کنین ببخشید اصلاً حال ندارم دوباره بخونمش، دوستون دارم

















































نوشته: Pesar sheytoon








































@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

17 Nov, 04:11


همکار محجبه (۱)



































@night_story99
















#همکار



























سال ۸۹-۹۰ بود که رفتم توی یه شرکت بزرگ خوب برای کار ولی بصورت قراردادی، همه هدفم این بود که خودمو اثبات کنم و استخدام رسمی بشم، از اونجایی که خیلی اهل دوست دختر و کردن بودم هر جا میرفتم یکی جور میکردم، به قول دوستام انگار مهره مار داشتم، چون نه خیلی پولدار بودم نه قیافه و تیپ دختر کش، فقط قد بلند و اخلاق خاص و با شخصیت. (اگه تعریف نباشه)
خداروشکر اونجا از بین این همه کارمند دختر خاصی نبود که چشممو بگیره، اگرم بود فاز ازدواجی بودن، چند تا زن هم بودن که من فکر میکردم متاهلن و اصلا سمتشون نرفتم.
یه روز خواستم یه برگه کپی کنم رفتم پایین دیدم مسئولش که یه دختر بد اخلاقه پشت میزش نیست، یکم صبر کردم دیدم میز کناریش اومد گفت آقای فلانی اگه فقط یه کپی میخواین بدین من براتون میگیرم، برگه رو گرفت رفت سمت دستگاه کپی که داستان من از اینجا شروع میشه، وقتی برگشت چشمم به کون ناز خانم همکارم افتاد انقدر بزرگ و طاقچه‌ای بود که مانتوش بالا وایساده بود، همین جور خشکم زد جوری که متوجه برگردوندن سرش نشدم که داره به باز بودن دهن من نگاه میکنه، البته بعد از این همه تجربه از شیطنت‌های دخترا آگاه بودم ولی اصلاً فکر نمی‌کردم زهرا خانم رضایی که یه زن چادری با شخصیت و مذهبیه بخواد نخ بده، خانم رضایی که بعدها فهمیدم با ۱ بچه هم سن خودم مطلقه است. (البته توی سن کم ازدواج کرده بود و زود هم جدا شده بود برای همین سنش اصلا به ظاهرش نمی‌خورد) همیشه با چادر میومد شرکت و اونجا با یه مانتو خیلی رسمی و مقنعه بود، اخلاق آرومی داشت و متشخص ، مثبت و بی حاشیه بود. من یک درصد هم فکر نمی‌کردم یه روز برم تو نخش و بخوام باش رابطه داشته باشم.
برگشتم توی اتاقم و فقط داشتم فکر میکردم و با خودم کلنجار میرفتم، چون اون موقع نمیدونستم متاهل نیست و از طرفی همکارمه و منم آبرو داشتم و اگه یه سوتی میدادم هم آبروم میرفتم هم کارمو از دست میدادم. با این حال گفتم یکم باش صمیمی تر بشم و فقط لاس بزنم، سریع زنگ زدم به شمار داخلیش، چون موبایلشو نداشتم، گفتم ببخشید خانم رضایی من زنگ زدم تشکر کنم بابت کپی، زد زیره خنده که شما عادتتونه برای هر کپی زنگ میزنین تشکر میکنین؟ یکم لحنمو جدی کردم گفتم نه تا به حال تشکر نکردم ولی از شما خواستم تشکر کنم، قصدم این بود یه سیگنال کوچیک بش بدم، از طرفی عادت داشتم میخواستم مخ کسیو بزنم مثل ندیده ها رفتار نمیکردم که زود منم بخندم و لودگی کنم، یکم خودشو جمع کرد، تکنیک بعدیم روش اجرا کردم، گفتم من یه لحظه حواسم پرت یه صحنه‌ای شد یادم رفت همونجا تشکر کنم، منظورم کون خودش بود، اونم میدونست ولی خواستم به چالش بکشمش، دو پهلو گفتم و با لحن جدی، چون یه زن با شخصیت بود و اصلا نمیشد دست از پا خطا کنم، خداییش تا وقتی هم که نفهمیده بودم مطلقه است اصلاً هدفم رابطه سکسی باش نبود،
مکالممو قطع کردم و منتظر عکس العمل بودم، انقدر تجربه داشتم که اون روز دیگه کاری نکنم، ولی وقتی میدیدمش مثل قبل خشک نبودم و یکم باش گرمتر میگرفتم، اونم همینطور و من می‌فهمیدم که مسیرم درسته! البته اینم بگم که توی این مدت یکی دو ماهه چند تا موضوع فهمیدم، یکی اینکه مطلقه است یکی اینکه همه مردای شرکت تو کفشن، و اینکه سنش به ظاهر و بدنش نمیخوره. بزارین یکم از زهرا خانم رضایی براتون بگم، یه زن حدود ۴۰ ساله که یه بچه بزرگ داشت هم سن وسالهای خودم، کمر باریک، قد کشیده، شکم اصلا نداشت، لبای گوشتی، بینیش یکم بزرگ بود که البته بعداً عمل کرد، کونش که عاشقشم بزرگ ولی سفت و گرد، اصلاً نرم و افتاده نبود، سینه های حدود ۸۰ ولی اونم بدون عمل و کار خاصی سفت و خوش فرم، رنگ پوستش سفید، خیلی مودب، با اخلاق و …
خلاصه کنم براتون دیگه تصمیمو گرفتم باش برم توی رابطه ولی اصلاً شماره موبایلشم نداشتم، کلا من آدم نسبتاً کم اعتماد بنفسی بودم و زمین بازیم چت بود، اون زمان لاین و وی چت و وایبر بود یادش بخیر،
هر دفعه به بهونه مختلفی به داخلیش زنگ میزدم یکم صحبت میکردم و منتظر موقعیتی بودم موبایلشو گیر بیارم، البته میتونستم از جای دیگه گیر بیارم ولی هم اینکه میخواستم مستقیم از خودش گرفته باشم که یه جورایی مجوز چت کردنم گرفته باشم هم اینکه نمی‌خواستم هیچ احدی شک کنه چون اینجور شرکتها دنبال یه نکته ان که برای کسی حرف و حاشیه درست کنن، اینم که دیگه واقعاً حاشیه بزرگی بود، چون طرف برادرش یکی از مدیرای اصلی شرکت هم بود. خلاصه الان یادم نیست چجوری ولی شمارشو گرفتم و اولش پیامهای عادی توی لاین بهش میدادم اونم پا میداد ولی یکم که پیامها و استیکرها می‌رفت سمت حاشیه خیلی همراهی نمی‌کرد، البته بهش حق میدادم اونم میترسید، اونم بهم اعتماد کامل نداشت هنوز، میدونستم باید خودم یه اقدام بزرگ بکنم که اعتمادشو بدست بیارم، یه روز که

🌛داستان شبانه🌜

17 Nov, 04:09


رابطه من و ستاره

































@night_story99













#دوست_دختر

#مشتری
























سلام امیر هستم در مشهد شاغل و ساکنم . ۴۵ سالمه و قدم ۱۷۸ و وزنم ۹۷ کیلو هست .موهام جو گندمی .و چهره معمولی دارم .شغل من طوریه که با خانمها بیشتر برخورد دارم … و قاعدتا اتفاق زیاد رخ میده برام . یکی از خاطراتم از یکی از مشتری هاست . که دو جلسه قبلا امده بود جلسه اول با چادر و عینک که من فکر کردم از این خانمهای جلسه ای و مداح چیزیه … و خیلی زمخت بود ولی نگاهش یه جوری بود نگاه های بی مورد زیاد داشت … بعد از دو ماه یک بار دیگه آمد البته قبلش زنگ زد و من بدون قصد و غرض گفتم بین ۱۱ تا ۱۲ بیاید که خلوت تر هست . ساعت ۱۲ دیدم آمد و چون دید خلوته و مشتری نیست چادرش رو برداشت و با یه مانتو کوتاه و شلوار جین مشکی نشست . تو همین فعل و انفعال چشمم خورد به کونش عجب کون خوشگلی داره و برگشت که روی صندلی بشینه کوسشم زده بود بیرون … من شروع کردم سر شوخی رو باز کردن. گفتم خانم شما سری قبل ترسوندی منو فکر کردم اطلاعاتی چیزی هستی .خندید و گفت مگه خیلی فرق کردم امروز گفتم بله هم مانتو بهتون میاد هم شلوار جینی که پاتونه . بماند خیلی حرف و شوخی و کارمون هم تموم شد و برام پول با کارتش ریخت و رفت توی حرفام بهش پیشنهاد دادم که برام تبلیغات کنه چون یک پیج فعال داشت … و قبول کرد در قبالش پورسانت بگیره …چند روز بعد شب بود ساعت ۱۱ دیدم تو تلگرام پیام داده احوال پرسی کردم که گفت خیلی نامردی !من جا خوردم گفتم چرا ؟که گفت جنسی که من خرید کردم با من ۱۸۰۰ حساب کردی ولی برای یکی که من معرفی کردم ۱۵۰۰ گفتی … گفتم اشتباه میکنی و کلی بحث گفتم اگر درست باشه من یدونه از خریدت مجانی میدم … بعد از کش و قوس و پیام اینها دید که اشتباه گفته طرف … و با یه طنازی گفت حیف شد یه جنس مجانی پرید … که من بهش گفتم شما منو یاد کسی میندازی که برام خیلی عزیز بود . بخاطر همین همون مجانی سر جاشه … پرسید که کی بوده و من گفتم دوستم فریبا بود که به دلیل سرطان خون فوت شد البته دور از جون شما باشه . پرسید زیدت بود . عجیب بود سوالش .منم گفتم اره . گفت تعریف کن منم خوب سیر تا پیاز رابطم با فریبا و فوتش رو تعریف کردم . حالا نگاه کردم دیدم ساعت نزدیک به ۳ نیمه شبه … گفتم نمیخوای بخوابی . گفت چرا تو چی ؟ منم زدم تو پر رویی گفتم اگه ماچم کنی میخوابم والا نه . دیدم خنده ریزی زد و گفت پررو نشو حالا … که زدم تو حرفای سکسی یکی از سکسهای جالبی که با فریبا داشتم رو بهش گفتم دیدم ساکت شده نگو تعریف داستان شهوتشو زده بود بالا . حس کردم براش نوشتم چرا جواب نمیدی نکنه حالت خراب شد شهوتی شدی … تو چند روز پیشم که آمده بودی دفتر یه مقدار داغ بودی درسته …دیدم خندید و استیکر خنده گذاشت … و گفتم اگه بغلت میکردم و لب میگرفتم ازت جواب میدادی . که دیدم نوشت …امیر از روز اول داغ تو بودم هر دفه میرفتی اونور خودمو میمالیدم درسته اونروز خیلی هوست و داشتم … که گفتم یه کار میکنی گفت چی گفتم من دیگه خوابم گرفته فردا ساعت ۱ بیا باهم حرف بزنیم یک ساعتی باهم باشیم … گفت حقیقتا الان پریودم یا امشب یا فردا روز آخرمه … اگر تا ۱۰ زنگ نزدم یعنی پاک شدم و میام . گفتم باشه ماچم کن بریم … فرداش خیلی نگاه کردم به ساعت و تلگرامم دیدم پیامم نیست تلفنم که نزده . ساعت شد ۱۲:۳۰ دیدم در زد و اومد تو دفتر که من چند تا مشتری داشتم سلام کرد و جواب دادم گفتم بنشینید تا نوبتتون . بالاخره مشتریا رو سه سوته رد کردم و رفتن منم در دفتر رو که یه آپارتمان بود بستم تعطیل است رو زدم . دفترم دوبلکس بود دستشو گرفتم ایستاد منم درجا لب مو چسبوندم رو لبای گوشتیش و لب داغی ازش گرفتم . مانتوشو باز کردم دیدم یه تاپ یقه فرانسوی پوشیده که سینه هاش داشت میترکوند دوباره لب گرفتم و سینه هاشو مالیدم دستمو بردم زیر تاپ و با همون حالت اوردمش دم راه پله که بریم بالا رفت منم پشت سرش وای کونش چنان خوش فرم و گرد و قلمبه بود مردم تا رسیدم بالا یه تخت برای مواقع استراحت دارم لبشو دوباره با لبام خوردم گفتم ستاره میتونی بخوریش دستشو مالید رو کیرم و شلوارم رو باز کرد و کشید پایین و شروع کرد ب خوردن خیلی قشنگ و حرفه ای خورد تاپشو دراوردم و کاملا لختش کردم . رو تخت خوابوندمش و سینهاشو خورم و گاز ریزی زدم وبادستم کوسشو میمالیدوم مثل مار می پیچید و ناله میکرد و سرم منو چنگ میزد . رفتم پایین دورنافش لیسیدم رون شو گاز گرفتم و لیسیدم رسیدم به کوسش که دیدن لرزی کردو افتاد گفتم امد گفت آره من ادامه دادم نوک چوچولش رو مکیدن و انگشتم و کردم توکوسش دوباره به ناله افتاد رفتم روش و کیرمو با آب کوسش خیس کردم گذاشتم دم کوسش وفشار دادم نمیدونم کوسش واقعا تنگ بود یا مال من کلفت بود که دیدم یه آخ گفت و بعد گفت امیر خیلی کلفته درد دارم آب دهنشو قورت داد گفت همشو نکن توش

🌛داستان شبانه🌜

17 Nov, 04:09


. اذیت میشم من توجه نکردم یه

فشار دیگه دادم بیشتر کیرم رفت که جیغ کشید و پشتم چنگ انداخت گفت وحشی میگم خیلی کلفته هی فشار میدی . درش بیار نفسم بالا نمیاد و من باز توجه نکردم با یه تقه باقی کیرمم کردم تو کوسش که دیدم جیغ زدم گریه کرد و بازومو گاز گرفت و هی میگفت وحشی بیشعور . جررر خوردم . من یه لب دیگه گرفتم دستمو زیر سرش گرفتم همونطوری که کیرم توش بود یواش کشیدم بیرون کردم توش .تلمبه زدم و با هردفه به تو فشار میدادم آخ سختی میگفت و وحشی و چنگ مینداخت که من دیگه واقعا وحشیانه تلمبه زدم هی سعی میکرد خودشو بکشه بالاتر یا اینور تر تا من نتو نم تا ته بدم توش ولی من با دستو پا قفلش کرده بودم دیگه نرم شده بود و میگفت لعنتی چرا تموم نمیکنی من مردم از بس ارضا شدم جر خوردم هم درد دارم هم خوشم میاد گفتم پاهاتو دور کمرم قفل کن گفت چرا تا قفل کرد تلمبه رو تند کردن که آبم داشت میومد گفتم دار میاد ستاره گفت نریزی توش بیچارم کنی کشیدم بیرون پاشیدم روی شکمش . وافتادم و لبشو دوباره بوسیدم بیحال افتادیم بغل هم .‌بعد چند دقیقه من رفتم شستم خودمو و اونم رفت ولی کوسش تنگ بود . خدایی … از تو یخچال اب انبه و موز اوردم خوردیم یه سیگار کشیدم … کمی حرف زدیم کمی فحشم داد که وحشی شده بودی اینا . دراز کشیده بودیم من حرف میزدم که حال داد کوست دیدم دستشو گذاشت رو کیرم و رفت خوردش کیرم بعد یه کم خوردن راست شد . و دوباره لب و سینه هاشو .خوردم رفتم روش و زدم تو کوسش چند بار ارضا شد و گفت امیر بستمه دستو پاهام داره میلرزه و من تلمبه میزدم … درآوردم گفتم برگرد و برگشت وازلین بالای سرش رو تخت بود و برداشتم مالیدم به کیرم و به کونش . و کیرمو گذاشتم لای کونش کمی تکون دادم گذاشتم دم سوراخش گفت نه نکنی من ولی فشارو داده بودم که یه جیغ بلند زد چنگ زد به متکا هی امد در بره ولی نتونست از زیرم بیاد بیرون سفت کرد من فشار میدادم اون سفتش میکرد که دربیاد . من البته خبره نگه داشتم اون بعد کمی زور زدن خسته شد تا آمد نفس بگیره دوباره سفت کنه من فشار دادم تا ته رفت توش جیغ کشید پاشو میکوبید رو تخت . متکا رو جر داد ولی من شروع کردم تلمبه زدن در عین حال لبشو خوردن . دم گوشش گفتم عزیزم من از اولش عاشق کونت شده بودم . نمیذاشتم بری تا از کون نکنمت . گفت خفه شو وحشی بیشعور فقط فشار میدی بخدا درد دارم خیلی . کم کم تلمبه زدم . گوشش رو خوردم وبا یه دستم کوسشو مالیدم اما بیچاره فقط آخ آخ میکرد تا آبم اومد گفت نریزی توش ولی من بدجنسی کردم همشو ریختم توش که دوباره فحشم داد وقتی کشیدم بیرون یه آخ بلند کشید و افتاد . چند تا بیشعور و وحشی گفت و خوابید منم دراز کشیدم بعد چند دقیقه پاشد و رفت شست . رفتیم بیرون رستوران ناهار توپی زدیم و رسوندمش نزدیک خونه شون برگشتم … شب دوباره تو تلگرام حرف اینا بیشرف دیدم نوشته که امیر بازم میخوام . … و ما ادامه دادیم تا الان که نزدیکه یکسالی هست .



































نوشته: امیر



























@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

17 Nov, 04:07


دو شب و سه جنده


























@night_story99
















#سکس_پولی

#جنده





























دوستان سلام
میخوام براتون از تجربه هفته پیشم بگم، من خارج از ایران زندگی میکنم. هفته پیش برام یه سفر کاری پیش اومد و باید به یه شهر دیگه میرفتم. فرصتی بود که یه سری به جنده خونه های شهر مقصد بزنم. کلا سه شب قرار بود بمونم. حدودای ساعت ۷ عصر رسیدم و مستقیم رفتم هتل کمی استراحت کردم و زدم بیرون، پیاده تا جنده خونه ۲۰ دقیقه راه بود. نزدیک که شدم گرسنم شده بود جاتون خالی یه دکه کباب ترکی دیدم یه ساندویچ و فانتا گرفتم و زدم به بدن. بعدش مستقیم رفتم به جنده خونه. وارد که شدم یه خانم هندی که اونجا کار میکرد منو هدایتم کرد به اتاق انتظار یا اتاق اینترویو، جایی که خانم های خوشگل موشکل یکی یکی میومدن و خودشونو و خدماتشونو معرفی می کردن، از قیمت بگم نیم ساعت ۱۷۰ ۴۵ دقیقه ۲۲۰ و یه ساعت ۲۷۰ بود، هر سرویس اضافه هم که میخواستی باید با جنده خانم به توافق میرسیدی، این قیمت ها مال سکس استاندارده یعنی مالشو ساکو و کس، چیز دیگه بخوای اگه اون جنده خانم جز سرویسش باشه برای هرچی ۵۰ دلار میگرفت، مثلا اگه میخواستی کونش بذاری ۵۰ تا اضافه. خلاصه اینو گفتم با سیستم آشنا بشین.
جنده های نازنین یکی یکی به صورت نیمه لخت با شورت و سوتین میومدن و خودشونو معرفی می کرد، ۷ ۸ تایی اومدن ولی راستش هیچ کدوم چنگی به دل نمیزدن حتی بعضیاشون خیلی داغون بودن. سرویسی که من میخواستم تریسام بود میخواستم با دوتاشون همزمان باشم، اما خیلیاشون ناز میکردن و میگفتن نه. دیگه داشتم ناامید میشدم، که یکیشون که چاقم بود گفت من اوکیم با یه نفر دیگه، لامصب زشت هم بود نه فقط چاق دماغ گنده و جوشی داشت، ناچار گفتم جهنم کلشو میکنم زیر پتو، منتظر بودم که یکی دیگه رو راضی کنم که یهو دیدم دوتا حوری به معنای واقعی حوری، بلوند و قد بلند با بدن های عالی دوتایی اومدن و خودشونو معرفی کردن، گفتم هیچی نگین، دست جفتشونو گرفتم بردم دم میز رسپشن، گفتم این دوتارو بوک میکنم، بدون چک و چونه، ۴۵ دقیقه بوکشون کردم هر کدوم هم ۵۰ تا اضافه چون دو نفری بودن، خلاصه دستشونو گرفتم و هدایتم کردن به اتاق داستان، طبقه بالا، اتاق آخر یه اتاق با یه تخت دو نفره، رنگ دیوارها مشکی و قرمز و نورپردازی ملایم و سکسی، گوشه اتاق یه حموم تر و تمیز، سیستم اینجوریه که قبل شروع حتما باید دوش بگیری و دخترا میان اول کیر خایتو چک میکنن که علایم بیماری زخمی چیزی نداشته باشی. بعد دوش دراز کشیدم رو تخت تا بیان، دوتایی اومدن تو با چه بدن هایی تمیز و بلوری، دوتاشونو رو تخت بغل کردم و شروع کردم به خوردن ممه هاشون یکی ممه های درشتی داشت و اونیکی کوچیک، ممه بزرگه اسمش پاندورا بود کوچیکه کلویی، خلاص بعد کمی خوردن شروع کردن به مالیدن کیرم حسابی شقش کردن ، گفتم وقته ساکه، کلویی کاندومو کشید رو کیرم کمی ژل زد و شروع کرد به ساک، چه ساکی به عمرم کسی برام نزده بود،پاندورا رو کشیدم کنارش و دو تایی حالا نزن کی بزن، جو بینهایت سکسی بود بعد کلویی رو دمر خوابوندم و خوابیدم روش و تپوندم تو کسش، پاندورا هم کنارش دراز کشید من ممه هاشو میخوردم، کمی بعد پاندورا رفت لا پامو تخمامو میخورد، بعدش ۶۹ خوابوندمشون رو هم از کس کلویی تو دهن پاندورا تلمبه میزدم، بعدش برعکس کس پاندورا و دهن کلویی، چند دقیقه هم اینجوری گاییدم، بعد پاندورا کلویی رو که داگی شده بود کونشو باز کرد تا من بذارم تو کسش، عالی بود، همین حالتو برای خودشم اجرا کردیم، خلاصه انواع پوزیشنارو سه تایی رفتیم، خیلی دخترای خوبی بودن، اخر کار هم کلویی با ساک ابمو اورد و تو دهنش خالی کردم البته تو کاندوم، بعدش سه تایی کنار هم دراز کشیدیم و رلکس کردیم تموم که شد پاشدم و دوش گرفتم برام حوله تمیز اوردن کمک کردن لباسامو پوشیدم، بوسیدمشون و از هم تشکر کردیم و زدم بیرون، خیلی شب عالی بود واقعا سرویس بینظیری بود
این حجم از کیفیت منو تحریک کرد که فردا شبشم برگردم
اگه خوب بود و دوس داشتین شب دوم هم براتون مینویسم
ببینم چه قدر استقبال میشه
تمام چیزی که گفتم عین واقعیت بود هر سوالی هم داشتین در خدمتم





































نوشته: حسام


























@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

17 Nov, 04:06


بغل بابایی (۱)




























@night_story99












#تابو

#دختر_و_بابا
















از مدرسه تعطیل شدم با عجله کفشامو در آوردم صدای تلویزیون میومد وارد خونه شدم بابام رو مبل نشسته بود بی مقدمه پریدم تو بغلش
+آروم بچه چقدر تو انرژی داری
_بابا قول دادی امشب فصل دوم سریال صد رو باهم ببینیم
+از فصلش یکش خوشم نیومد به علاوه محتوای فیلم بدرد تو نمیخوره
_بابا من ۱۶ سالمه بچه ک نیستم
سرمو بوس کرد:بله دارم میبینم بچه نیستی
خودمو لوس کردم:بغل بابای خودمه به تو چه
موهامو داد کنار صورتمو ناز میکرد
یهو انگار بهش برق سه فاز زده باشن: رادین پاشو پاشو کلی کار داریم باید برم آرایشگاه وقت گرفتم
_بابا حداقل ناهارو بخوریم بعدش برو
ناهارو با عجله خورد و گفت بعد آرایشگاه یه کاری دارم غروب میام
با حرفش حالم گرفته شد دوباره خاطرات بچگیم برام زنده شد وقتی ۵ سالم بود سرطان مادرمو ازم گرفت بابام هم چون خیلی عاشقش بود مدتها افسرده بود اکثر اوقات تو خونه تنها میموندم یا خالم میومد پیشم انگار یادش رفته بود منم وجود دارم تا اینکه این سالا بهتر شد
خونه خیلی گرم بود فشار پکیج رو با بدبختی پایین آوردم از ناراحتی و بی حوصلگی گرفتم خوابیدم
با نوازش دستای بابام رو پیشونیم بیدار شدم
+بچه خونه رو یخ کردی نمیگی سرما میخوری؟
با چشمای نیمه باز نگاهش کردم :خب دست تنها بودم آب رادیاتور خیلی خالی شد
+ببخشید پسرم یادم رفت قبل رفتن فشارش رو کم کنم
با لبخند اشاره دادم بیا پیشم
کنارم دراز کشید تو چشماش خیره شدم :بابایی چ خوشگل شدی ریشاتو مرتب کردی
+یکم بهم پتو بده خسیس همشو کشیدی رو خودت
دست به موهاش کشیدم:بابایی انگاری رفتی حموم
+خب تو آرایشگاه سرمو شستم دیگه
_ن آخه انگاری کل بدنتو شستی بوی صابون میدی
سعی کرد بحثو عوض کنه:نکنه کم خونی داری اینقدر میخوابی بیا بریم آزمایش خون بده
_از تنهایی خوابیدم بابا مثل همیشه تنها بودم
شرمندگیو میشد تو صورتش دید سرشو پایین انداخت،امشب سریال صد رو با هم می‌بینیم
حرفش خوشحالم کرد: ممنون بابا
شونمو آروم فشار داد:پاشو پاشو از این حالت خواب و تاریکی خونه دلم گرفت
موقع دیدن سریال بودیم به سکانس لب بازی رسید دستمو گرفتم جلو چشمم که مثلا بابام فکر کنه من پسر خوبیم
نیشخند زد:از دست تو انگار صحنه قتل دیده بیخیال یه بوسه دیگه
چند بار دیگه صحنه بوسه داشت سرمو نمیچرخوندم نگاه بابام کنم و خیلی نرمال فیلم رو میدیدم
_بابا ی قسمت دیگه ببینیم
+شورشو در نیار دیگه دو قسمت دیدیم بزار فردا شب
_بابا فقط یکی دیگه خب؟
+از دست تو،باشه
سکانس لب بازی کلارک و لکسا باعث شد خجالت بکشم آخه جفتشون دختر بودن
بابام خندش گرفته بود: به حق چیزای ندیده و نشنیده.
بعد اتمام سریال رفتیم خوابیدیم دستم زیر سرم بود نگاهش میکردم دلم میخواست لباشو ببوسم دست به ریش های جو گندمیش بکشمو تو بغلش گم بشم
چشمم گرم شده بود داشت خوابم میگرفت یهو دست بابام خورد تو صورتم انگار داشت کابوس میدید از خواب پرید:رادین سرو صدا میکردم تو خواب؟
_نه زیاد فقط خیلی پاهاتو تکون میدادی دستت هم خورد تو صورتم
+ببخشید عزیزم خواب بد میدیدم
_اشکالی نداره بابا
بغلشو باز کرد رفتم تو بغلش سرمو ناز میکرد چند باری هم از سرم بوسید
تو چشماش که داشتن بسته میشدن نگاه کردم:بابا خیلی دوست دارم
با صدای خواب آلود گفت منم دوست دارم پسرم
شیش هفت صبح بود از خواب پاشدم رفتم جیش کردم فکرم درگیر خواب سکسی بود که دیده بودم افکار سکسی تموم وجودم رو گرفته بود رفتم دراز کشیدم
پشتمو کردم به بابام و کونمو دادم عقب تا به کیرش بخوره آروم آروم عقب و عقب تر میدادم یه لحظه حس کردم کونم به یه چیز نرم برخورد کرد با استرس و لرز دستمو بردم سمت کیرش تا لمسش کنم عقلم کار نمی کرد نمیدونستم دارم چیکار میکنم با احتیاط دستمو کشیدم رو کیرش حس کردم سر کیرشو لمس کردم به سه ثانیه نکشید از خواب پرید نگام کرد گفت چی شده
از ترس داشتم سکته میکردم تته پته کنان گفتم هیچی بابا تو خواب داد میزدی تکونت دادم بیدار شی
+ببخشید عزیزم نمیدونم چرا امشب اینجوری شدم
_اشکالی نداره بابا از قبل بیدار شده بودم برم دستشویی با صدای تو بیدار نشدم
رومو اونوری کردم نفس راحتی کشیدم از اینکه چیزی نفهمید
فکر سکس با بابام خیلی تو مخم رفته بود با دیدنش خیلی تحریک میشدم خصوصا شبا که می‌خوابید راحت دید میزدمش
تو خونه تنها بودم رو مبل نشستم با گوشيم وصل شدم به تلویزیون فیلم پورنو پلی کردم
شلوارکمو تا نصفه داده بودم پایین و با کیرم ور میرفتم
مرد سن بالا داشت ی پسر کم سنو میکرد کیرشو تا ته میکرد داخل در میاورد

🌛داستان شبانه🌜

17 Nov, 04:06


تو دلم میگفتم خوشبحالش پسره چه لذتی میبره کاش من جاش بودم
آخه چجوری درد نمیکشه
دلم میخواست مزه سکسو بچشم غریزه جنسیم منو سمت مردا هدایت میکرد ولی جرات روبرو شدن با احساساتمو نداشتم
مرده کیرشو تو دهن پسره میکرد باورم نمیشد با اون چثه کوچیکش چجوری اون کیر بزرگ و قورت مید

اد
به قدری رو فاز بودم صدای باز شدن درو نشنیدم یه لحظه سرمو چرخوندم چهره بابام جلوم بود
سریع شلوارکمو دادم بالا فرار کردم تو اتاق درو بستم
دستم رو قلبم بود که داشت از جاش در میومد صدای فیلم بعد چند ثانیه قطع شد
بابام درو زد و با خونسردی گفت رادین بیا گوشیتو بگیر
جرات نداشتم درو باز کنم دوباره درو زد:عزیزم درو باز کن تو اتاق کار دارم میخوام برم حموم
چاره ای نبود درو باز کردم منتظر هر نوع واکنشی از سمتش بودم ولی خیلی ریلکس گفت سلامت کو؟
از خجالت سرم پایین بود:سلام بابا خسته نباشی
گوشیو از دستش گرفتم از اتاق بیرون اومدم داشتم خودخوری میکردم هزار جور فکر تو سرم بود
صدای آیفون خونه اومد از جام پریدم بابام گفت غذا سفارش داده بودم تا برسم خونه بیارن کارتمو بردار من دارم موهامو خشک میکنم رفتم تو اتاق ی حوله دور بدنش پیچیده بود سرم کلا پایین بود کارتو از جیبش در آوردم رفتم غذارو گرفتم
موقع غذا خوردن بابام مثل بقیه روزای دیگه باهام حرف میزد انگار ن انگار موقع خودارضایی مچمو گرفته
+مدرسه چطور پیش میره؟
سرم کلا پایین بود جواب دادم خوبه نزدیک عیده خبری از امتحان این چیزا هم نیست راحتم
چنگالو برداشت که باهاش سالاد بکشه: تو مدرسه که اذیت نمیشی؟
_ن چطور مگه چیزی شده؟
+همینجوری پرسیدم منظورم اینه اگه فکر میکنی چیزیو لازم بهم بگی سرتا پا گوشم
غذام تموم شده بود تشکر کردم و زود رفتم تو اتاق
چند روز گذشت تا از اون حالت خجالت و شرمندگی بیرون بیام وقتی میدیدم بابام چیزی رو به روم نمیاره منم راحت تر شدم
بابام کنارم خوابیده بود تاپشو درآورد گفت هوا گرم شده کم کم باید کولرو راه بندازیم
زودتر از شبای دیگه خوابش برد
دوباره حشری شده بودم نگاه بابام میکردم دست به کیرم میکشیدم دو سه بار انگشت هاشو لمس کردم دیدم خوابش سنگین شده دست رو سینش کشیدم انگشتام لای موهای سینش که لا به لاشون سفید شده بود میرفت
با استرس دست رو انگشتای دستش کشیدم مثل اینکه قرار نبود از خواب بپره
نفسمو تو سینه حبس کردم نوک انگشتمو بردم سمت شلوارکش انگشتمو آروم به سر کیرش زدم داشتم از هیجان و استرس میمردم خواب عمیق بابام جرات منو بیشتر میکرد این دفعه کاملا با دست کیرشو از رو شلوارک مالیدم
خبری از بیدار شدنش نبود مصمم تر شدم کیرشو از رو شلوارکش تو دستم گرفتم با کیر خودم ور میرفتم بهترین حس زندگیم رو داشتم تجربه میکردم
تف انداختم تو دستم و داشتم برا خودم جق میزدم
به صورت بابام خیره شده بودم چقدر دوست داشتم باهاش سکس کنم یعنی چجوری سکس میکنه اونروز بعد آرایشگاه رفت با کی سکس کنه؟زنی زیر بابام لذت برد نه؟ افکار سکسی تو ذهنمو تقویت میکردم
شهوت تا مغز استخونم رسیده بود بدون ترس دست بردم زیر شلوارکش دستمو دور کیرش حلقه کردم
لای دستم آروم عقب جلو میکردمش همزمان برا خودمم جق میزدم انگشتام به تخماش برخورد میکرد چقدر داغ بودن
دلم میخواست لبامو بچسبونم به لباش
حس کردم قطر کیرش کلفت تر شده و انگار داره بزرگتر میشه ولی آخه بابا خواب بود
میترسیدم از خواب بیدار شه و جقم ناتموم بمونه تند تند برا خودم جق میزدم و کیرشو تو دستم عقب جلو میکردم نفسمو تو سینم حبس کردمو سعی کردم صدایی در نیارم آبمو ریختم تو شورتم و نفس راحتی کشیدم
دستمو از رو کیر بابام برداشتم کاملا راست شده بود یه کیر کلفته کله قرمز داشت بهم لبخند میزد
خودمو جمع و جور کردم خوابم نمی گرفت آخه مگه میشه تو خواب راست کنی؟نکنه بیدار بوده خواسته ببینه داری چیکار میکنی؟ ن اگه بیدار بود همون اولش یه واکنشی نشون میداد
پایان قسمت اول
اگه مورد پسندتون نبود به نظرتون احترام میزارم و ادامه نمیدم ولی اگه بازخورد مثبتی داشت حتما قسمت بعدیش رو ارسال میکنم

















































نوشته: رادین























































@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

17 Nov, 04:04


دوست نامرد من (۱)













































@night_story99




















#دوست

#گی




























اسمش امیر بود ، اولین بار توی یه دورهمی دوستانه که معمولا ماهی یکی دوبار اتفاق می افتاد دیدمش ، اینو بگم که دورهمی ما برای خلاف نبود چون همه نوازنده بودیم با ساز حال میکردیم ،البته گاهی مشروب هم بود که به نظرم خیلیم عادیه ،،،
اونشب وقتی امیر به جمعمون اضافه شد از بدو ورودش همش حواسش به من بود ،بعد از معرفی و احوالپرسی درست اونطرف اتاق روبروی من نشست هردفعه که چشم تو چشم میشدیم یه لبخند رو لبش مینشست ، منم جوابشو با یه لبخند میدادم ولی سعی میکردم این اتفاق کمتر بیفته و با دوستای دیگه صحبت میکردم ولی تمام شب سنگینی نگاهشو رو خودم حس میکردم ، حتما تجربه کردین اینجور موقعها آدم کمی معذب میشه ،،، اونقدر حواسش به من بود که حتی دوست صمیمیم عرفان هم متوجه شده بود، اینو بعدا بهم گفت ،، خلاصه اوتشب تاصبح ساز زدیم و رقصیدیم و خوش گدروندیم ،،، اونشب و شباهای دیگه هم گدشت و کم کم من و امیر باهم صمیمی شدیم ، منم ازش خوشم میومد ،پسر خوش اخلاق و خوش مشربی بود همیشه با شوخیاش همه رو میخندوند و از همه مهمتر این بود که سعی میکرد همه جا هوای منو داشته باشه ، منم روز به روز اعتمادم بهش بیشتر میشد و ساعتهای بیشتری باهم بودیم جوری که عرفان شاکی شده بود و میگفت حوشبحال امیر خلاصه تیکه مینداخت ، اول مهر که شد و مدرسه ها باز شدن ارتباط ما باهم بیشتر شد چون هرروز داخل دبیرستان همو میدیدیم ، طوری شده بود که یا من خونشون بودم یا اون ،با اینکه دوسال از من بزرگتر بود ولی طوری رفتار کرده بود که حتی پدرم وقتی دیدش بهم گفت امیر پسر خوبیه ، این باعث شد منم بیشتر ازش خوشم بیاد ، و بیشتر بهش اعتماد کنم … حدود یکسال از اوتشب آشناییمون گذشت ، یه شب امیر زنگ زد و گفت امیدجان فرداشب جایی قول ندی با چندتا بچه ها میخوایم یه دورهمی خودمونی داشته باشیم ، منم بدون اینکه بپرسم کیا هستن گفتم باشه حتما میام ،،،
شب بعد حدود ساعت هشت بود کارامو کردم طبق معمول یه دوش گرفتم و سازمو برداشتم رفتم خونشون ، وقتی رفتم داخل دیدم امیر خودش تنهاست با تعجب پرسیدم پس بقیه کجان ؟!!
گفت کم کم پیداشون میشه نگران نباش ،منم طبق معمول سازمو از کاورش درآورد و کمی بهش ور رفتم ،همینطور توی فکر بودم چرا بچه ها اینقدر دیر کردن که یهو صدای زنگ در باعث شد از جا بپرم ، سریع ایفون رو زدم و برگشتم سرجام نشستم ، امیر رفت بیرون و بعد از چند لحظه آمد داخل و پشت سرش دونفر وارد شدن که لبخند روی لبام خشکید ، تا امدم حرفی بزنم امیر مارو بهم معرفی کرد و منم سرجام نشستم ، ذهنم درگیر شد که بچه ها کجان ، اینا کی هستن ، امیر گفت من برم سوروساتو بیارم امشب یه حال اساسی بکنیم ،منم به بهونه کمک کردن پشت سرش رفتم ،گفتم امیر اینا کین ؟ پس بقیه کجان ؟! گفت ، امشب میخوایم فقط مشروب بخوریم و حال کنیم ، نگران نباش خوش میگذره و اینکه اینا دوستای قدیمی منن بچه های خیلی خوبی هستن. منم بخاطر اینکه راحت باشیم چیزی به بقیه نگفتم و این حرفا ،،،
من که تو عمل انجام شده قرار گرفته بودم و خیلی خوشحال نبودم ،سعی کردم خودمو عادی نشون بدم و باهاشون گرم گرفتم و کم گم احساس بهتری پیدا کردم ، امیر هم طبق معمول با مسخره بازی و جوک های خنده دار کلا جوو عوض کرد ،،،
یکی دو ساعت که گذشت من احساس کردم خیلی خسته ام و کمی هم سرگیجه داشتم ، یه طوری شد که انگار داشتم بیهوش میشدم ، به امیر گفتم احساس میکنم حالم خوب نیست ،امیر سریع دست منو گرفت گفت بلند شو برو تو اتاق من یکم دراز بکش تا بهتر بشی و منم اصلا تو حال خودم نبودم ، وقتی وارد اتاق شدم افتادم رو تخت و دیگه چیزی نفهمیدم ،،،،،
یهو احساس کردم سرم درد میکنه ، چشامو باز کردم فهمیدم صبح شده ، احساس کوفتگی شدیدی داشتم ،تا به خودم اومدم دیدم هیچ لباسی تنم نیست و امیر هم کنارم لخت خوابیده ، یهو دنیا رو سرم خراب شد ،اون دونفر کجان ؟؟؟، چطور متوجه نشدم ؟! چرا بیدار نشدم ؟! یعنی چه اخه ؟!مگه میشه ؟؟؟؟ سرم داشت منفجر میشد ، قلبم داشت از سینم میزد بیرون ،احساس کردم دارم میسوزم ، مدام تو ذهنم این کلمه بود ،،، چرا ؟؟؟!!! حتی دلم نمی خواست به امیر نگاه کنم ،تمام احساس خوب و دوستداشتنی که نسبت به امیر داشتم در لحظه از بین رفت ، خیلی احساس بدی داشتم ، گیج شده بودم ، فقط با نگاه به اطراف دنبال لباسهام میگشتم ،، دلم بدجوری شکسته بود اشکام سرازیر شدو گریه امونم نمیداد …
اصلا نمیتونستم جلوشو بگیرم ،پاشدم لباسمو که روی زمین پخش شده بود رو بپوشم که امیر بیدار شد ،،،

🌛داستان شبانه🌜

17 Nov, 04:04


سریع لباسمو برداشتم از اتاق زدم بیرون ، اون دو نفر رفته بودن ، این باعث شد فکرم بیشتر درگیر بشه ،
داشتم لباس میپوشیدم که امیر جلوم سبز شد رومو برگردوندم ، حتی نمیتونستم حرف بزنم ، دستمو گرفت ،محکم دستمو کشیدم و اومد جلومو بگیره ،بهش گفتم اگه دستت بهم بخوره

داد میزنم ،،میگفت صبر کن توضیح میدم ،،، تقریبا داشت التماس میکرد ، هرچه بهم نزدیکتر میشد صدای من بلندتر میشد ،برای همین کنار رفت و من زدم بیرون ،، ،
ادامه دارد ،،،
دوستان ببخشید برای اینکه طولانی نشه در قسمت بعد بقیه داستان رو براتون تعریف میکنم ،با اینکه خیلی سخته ولی به توصیه دکترم اینکارو بعد از چند ماه انجام دادم ،،،
امیدوارم که منو قضاوت نکنید ،،،
کوچیک شما امید …


















































نوشته: س ،،، م








































@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

16 Nov, 04:59


https://t.me/spare_night_story

🌛داستان شبانه🌜

07 Nov, 04:30


https://t.me/spare_night_story

🌛داستان شبانه🌜

07 Nov, 04:30


راز خانوادگی صدر (۱)























@night_story99














#دنباله_دار

#تابو























تازه چشامم گرمِ خواب شده بود که ساعت به صدا در اومد! به سختی چشمام رو باز کردم و به ساعت نگاه می کردم، 10:30 رو نشون می‌داد، سرم رو به بالش فشار دادم. به هر زحمتی که بود خودمو از تخت خواب جدا کردم و بلند شدم و توی آینه به خودم نگاه کردم چشام قرمز قرمز بود.یکم موهام رو شونه زدم، مرتبشون کردم و بستمشون. لباس های خوابم رو در آوردم و لباس های راحتی رو که دوست داشتم پوشیدم. حین پوشیدن به این فکر کردم چرا صدایی از بیرون اتاقم نمیاد. بعد که لباسامو عوض کردم،از اتاقم بیرون اومدم. خونه رو که دیدم، حس تنهایی تمام وجودمو گرفت، حسی که باهاش آشنا بودم! طبقِ معمول پدر و مادرم خونه نبودن، آرین هم احتمالا سر تمرینش بود، از نبود ارین بیشتر دلم گرفت چون تنها کسی بود که همیشه کنارم بود.پیغام گیر رو چک کردم که با این پیغام رو به رو شدم
« مامان جان منو پدرت رفتیم خرید برای مهمونی آخر هفته اگه بیدار شدی صبحونه رو میزه بخور تا ما کارمون تموم شه بیایم». پوفی کشیدم و وارد آشپزخونه شدم و نشستم پشت میز. مشغول صبحونه خوردن شدم، ناخودآگاه افکاری به ذهنم اومد: مهمونی میخوان بگیرن؟ چه مهمونی، اصلا چرا میخوان مهمونی بگیرن؟. معمولا هروقت میخواستن مهمونی بگیرن قبلش بهم خبر میدادن ولی خب چرا الان ندادن؟. سعی کردم از این افکار بیام بیرون و صبحونه ام رو کامل خوردم.بعدش رفتم توی اتاقم و موبایلم رو برداشتم و به داداشم زنگ زدم ببینم کجاست.
بعد از چنتا بوق موبایل رو جواب داد ، احوال پرسی کردم که فهمیدم تازه از سر تمرین داره میاد، موبایل رو قطع کردم و تصمیم گرفتم یه دوش بگیرم که از این درگیری ذهنی بیرون بیام، در واقع تنها چیزی که بهش نیاز داشتم!
لباسام رو آماده کردم و با حوله رفتم توی حمام. گذاشتمشون روی سکو بعد آب رو ولرم کردم و رفتم زیر دوش حین حمام کردنم ناخودآگاه دوباره ذهنم درگیر حرفای مامانم شد، بعد از چند دقیقه از این افکار اومدم بیرون و سریع حمام کردم لباسام رو پوشیدم و از حمام اومدم بیرون
رفتم توی اتاقم و داشتم موهام شونه می‌کردم، که یاد این افتادم، عادت داشتم همیشه پدرم موهام رو هروقت از حمام میام شونه کنه، بغض کردم و اشک توی چشمام جمع شد، بعد از چند دقیقه غصه خوردن به خودم اومدم و توی دلم گفتم امروز من چم شده؟
تصمیم گرفتم برای اینکه یکم از این افکار دور بشم برم کافه ای که همیشه با آرین میرفتیم، تا از وقت ازادم استفاده ای کرده باشم، چون درس و کنکور وقت کافی برامون نمیزاشت. یه تیشرت با یه شلوارِ جین کوتاه پوشیدم چون خیلی حوصله تیپ زدن نداشتم. یه ماشین گرفتم و رفتم سمت کافه ، وقتی رسیدم وارد کافه که شدم صدای موزیک ملایم و بی کلامی که پخش میشد به گوشم رسید. از اونجایی که صبح جمعه بود خلوت بود. رفتم روی صندلی یه میزِِ که جایی خوب از کافه بود نشستم و منتظرِ گارسون موندم.
گارسون اومد یه پسرِِ قد بلند با دستای کشیده، بیبی فیس با موهای مشکی که از پشت بسته بود. قبلا چند باری دیده بودمش. یه قهوه سفارش دادم و منتظر موندم تا آماده بشه، وقتی قهوه رو آوردن، توی سوشیال مدیا چرخیدم و مشغول خوردن قهوم شدم. اینقدر غرقِ موبایلم شدم که نمیدونم چه جوری ساعت شد 12:15 سریع وسایلمو جمع کردم، پول قهوه رو حساب کردم و زدم بیرون.
رسیدم خونه، در حیاط رو باز کردم و رفتم تو. وقتی رسیدم به در اصلی خواستم کلید بندازم که باز کنم درو صدای خش خش به گوشم خورد حدس زدم آرین باشه. درو باز کردم و واردِ خونه شدم. توی آشپزخونه آرین رو دیدم کهِ مشغول صبحونه آماده کردن بود. بهش سلام کردم و رفتم توی اتاقم تا لباسامو عوض کنم. حینِ عوض کردنِ لباسام به این فکر کردم که آرین از جریان مهمونی خبر داره یا نه. بعد که عوض کردم دوباره رفتم پیش آرین.
خسته نباشیدی بهش گفتم و نشستم روی مبل رو به آشپزخونه.
-امروز خیلی خسته شدم ، تا آخرین لحظه دست از سرمون بر نمی داشت. پیش خودم میگفتم حتما مامان یه چیزی آماده کرده بخوریم ، اگه گشنته بگو که برای تو هم غذا گرم کنم، میخوای؟
+نه ممنون فعلا چیزی نمیخورم،
-راستی ملیکا، بابا بهم گفت با مامان رفتن برای مهمونی خرید کنین، مهمونی کیه؟
تا اسم مهمونی اومد دوباره رفتم توی فکر،
-گفت که عصر میان خونه، نگفتی رفتهِ بودی پیشه دوستات ؟ چته چرا انقدر تو فکری ؟؟؟
+با صدای آرین به خودم اومدم، باهاش چش تو چش شدم بعد از کمی مکث جواب دادم:
+نه رفته بودم تو کافه،یکم از افکارم بیام بیرون، همی

🌛داستان شبانه🌜

07 Nov, 04:30


-آها معنا داری گفت و ادامه داد: پس بدون من خوش گذروندی اخرشم یه پوزخند زد،
+خوشگذرونی نبوده دوباره شروع نکن، یه قهوه ساده خوردم اومدم، جنابعالی هم که سر تمرین بودی که با تو برم.
-مهم نیست حالا، میگم یه جوری به مامان اینا بگو که کار داریم و به یه بهانه ای نریم, چون اصلا اشتیاقی برای مهمونی ندارم.
+اتفاقا از ن

ظر من باید بریم به این مهمونی که یکم از حال هوای کنکور و درس بیایم بیرون و چهار نفرو ببینیم حداقل.
آرین پوفی میکشه و به نشونه تایید سرشو تکون میده.
از جام پاشدم رو به آرین گفتم میرم توی اتاقم یکم سریال ببینم، منتظر جواب آرین نموندم و رفتم سمت اتاقم.زیر چشمی حواسم به آرین بود که داشت به پشتم نگاه میکرد. واقعا با خودش چه فکری کرده بود من خواهرش بودم رفتم توی اتاقم در هم بستم. روی تختم دراز کشیدم و یکم سقف نگاه کردم و به رفتار آرین فکر می‌کردم، یه نفس عمیق میکشم و لپتابمو باز میکنم و شروع میکنم به دیدن سریال مورد علاقم.
بعد از چند تا قسمت اونقدر غرق سریال شدم که نمیدونم چه جوری گذشت! ساعت رو نگاه می‌کردم، ساعت 5:47 بود . با خودم گفتم چرا پدر و مادرم نیومدن که ناگهان صدای باز شدن در خونه اومد. چند لحظه مکث کردم که فهمیدم خودشونن. سریع لپ تاپ بستم و رفتم توی هال، وقتی دیدمشون انگار انرژی تازه ای بهم داده بودن.
به صورتشون که نگاه می‌کردم خستگی دیده نمیشد و خیلی خوشحال بودن. توی دستاشونم کلی خرید بود، دل تو دلم نبود ببینم چه خبره و مهم ترین سوال چرا؟
رفتم جلوشون و به خریدا نگاه کردم:« چقد خرید کردین اونم بدون ما خبریه؟؟.» طبق معمول مامان جواب سرراست داد و گفت، پدرتون بهتون می‌گه. همین سوالو از بابا پرسیدم و گفت: صبر کن تا وسایلو بزاریم یه استراحتی کنیم ، چشم همه چیو میام بهتون میگم.سرمو پایین انداختم میدونستم باید صبر کنم، رفتم رو مبل نشستم و منتظر بابا شدم که بیاد.
بعد از حدود نیم ساعت پدرم و آرین اومدن، پدرم رو مبلی که کنار من بود نشست و آرین هم کنار من نشست. فک کنم اون هم مثل من کنجکاو بود ببینه چخبره، سکوتی بینمون برقرار بود و همه مون توی فکر بودیم که بالاخره آرین این سکوت رو شکست. رو به پدرم گفت: بابا نمیخوای بگی چه خبره؟ پدرم در جوابش گفت: سرشو به نشونه تایید تکون داد و گفت میخواستم همین الان بهتون بگم جریان مهمونی. من هم در جواب پدرم گفتم: خب بگو بابا جونم میشنویم!!. پدرم شروع کرد به صحبت کردن. گفت که یه مهمونی مخصوص خانواده ی خودمون میخواد بگیره که هر دو سال یه بار انجام میشه، هر سال میزبان فرق می‌کنه. امسال میزبان ماییم و می خواهیم توی امارت بابابزرگت توی شمال کشور برگزار کنیم و اصرار کرد که حتما ما باشیم توی اون مهمونی. وقتی بابام اینو گفت دوباره سکوت حاکم شد، منو آرین چش تو چش شدیم و حدس میزدم توی ذهن ارین چی میگذره. تمام کلمات توی ذهنم مرور کردم و توی دلم گفتم مهمونی؟ اونم خانوادگی. بعد چرا به ما چیزی نگفتن تا الان؟
از بابا همین سوال ها رو پرسیدم و جوابی که من میخواستم رو نمیداد! آرین که دید نمیشه از صحبت کردن با پدرم چیزی فهمید هووفی کشید وپاشد و گفت: من میرم تو اتاقم، چند دقیقه به یه نقطه خیره بودم و منم پاشدم رفتم توی اتاق آرین و درو بستم که صدامونو نشنون.
وقتی درو باز کردم که برم توی اتاقش دیدم سریع مک بوکش رو گذاشت زمین حدس میزدم داشت پورن نگاه میکرد. چون شلوارش هم باد کرده بود . اهمیتی ندادم و رفتم کنارش روی تخت نشستم و گفتم
نظر تو چیه؟
سریع منظورمو گرفت و گفت:
-میدونی نکتهِ جالب این قضیه کجاست، اینکه بابا تا الان هر جا که میخواستیم بریم میگفت اگه دوست دارین بیاین، ولی این دفعه خیلی تاکید میکرد
+سرمو به نشونه تایید تکون میدم و گفتم: اوهوم. ادامه داد آرین: بعد انگار مامان هم میدونست مهمونی بخاطره چیه، جالب تر از اون اینه که مهمونی هر سال ۲ بار هست و ما چیزی از این قضیه نمیدونستیم، تازه بابا گفت امسال میزبان هم ک ماییم پوفی از ناراحتی کشید و ادامه داد: کی حوصله مهمونی با خانواده رو داره!!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: آرین دیونه شدم، سوالای قبلی کم بود الان سوالای دیگه هم اِضافه شدن.

به هر حال چیزی هست که باید باهاش روبرو بشیم، میگم دفعه بعدی یه در بزن بعد بیا تو شاید مشغول یه کاری بودم.
منظورشو گرفتم و عصبی شدم، گفتم: واقعا داری تو این موقعیت…!! حرفمو قورت دادم و دیگه ادامه ندادم، با عصبانیت پا شدم و رفتم بیرون درم محکم پشت سرم بستم
رفتم تو اتاقم رو تختم دراز کشیدم، چشمامو بستم. به همه چیز فکر میکردم و پیش خودم میگفتم دارم دیوونه میشممم، بهتره به موقع اش بفهمم که چی به چیه فکر الکی فایده نداره و فقط ذهنم مشغول میشه.

🌛داستان شبانه🌜

07 Nov, 04:30


روز ها گذشتن تا اینکه بعد ظهر سه شنبه همه آماده شدیم که بریم به امارت، ته وجودمم استرس گرفته بودم ولی باید می رفتیم و به جوابم میرسیدم، نباید به روی خودم میاوردم تا کسی متوجه استرسم نشه. به زحمت وسایل هارو بردیم تو ماشین و حرکت کردیم به سمت امارت که شمال کشور بود. توی راه بارون شدت گرفت و به سختی همه جا دیده میشد. بالاخره بعد یه سفر نسبتا طولانی ساعت ۲ شب رسیدیم.همه جا تاریک بود و هیچ چیزی اطراف امارت دیده نمی

شد. وسایل هارو برداشتیم و بردیم تو عمارت. منو و آرین از دیدن عمارتِ به اون بزرگی شوکه شده بودیم.از اونجایی که منو و آرین خیلی خسته بودیم، بابا اتاق رو بهمون نشون داد، قرار بود منو و آرین توی یک اتاق بخوابیم، کم کم خواب چشمام رو گرفت، یه شب بخیر گفتم و رفتم توی اتاقی که قرار بود بخوابیم، اتاقش نسبتا بزرگ بود و حموم و سرویس بهداشتی که داشت توی خود اتاق بود و دوتا تخت با فاصله ای از هم کنار هم گذاشته شده بودن، دراز کشیدم روی تخت و پتو رو کشیدم روی خودم.موبایلم رو برداشتم و یکم توی اینستا چرخیدم که آرین اومد تخت بغل خوابید. چیزی نگذشت که صدای خروپف آرین اومد، عادت داشت همیشه خرو پف کنه، متوجه شدم که خوابش برده.
بعد از کُلی ور رفتن با موبایلم دیر وقت شده بود ، خسته بودم و تصمیم گرفتم بلاخرهِ بخوابم. موبایلم خاموش کردم و گذاشتم کنار، چشم هامو بستم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم،چیزی نگذشت که داشت خوابم میبرد ناگهان صدای عجیبی به گوشم خورد. اولش خیلی توجه خاصی نکردم و پیشِ خودم گفتم چیزِ مهمی نیست و احتمالا از بیرون امارت میاد. یکم گذشت دوباره همون صدا رو شنیدم، دقت کردم متوجه شدم صدای اه ناله مامانمه که داره با بابام سکس می‌کنه، یکم عجیب بود برام تا حالا صدای سکس پدر مادرم رو نشنیده بودم.مات و مبهوت بودم و یه موج عجیب وارد بدنم می‌شد که ناشناخته بود و با هر آه و ناله مامانم شدید تر از قبل میشد میشد.
ناخودآگاه با خودم ور رفتم و یهو به خودم اومدم. داشت چه اتفاقی میوفتاد! من که همیشه خودمو کنترل می‌کردم!!! خیلی برام تعجب آور بود ولی اون موج عجیب اجازه نمی داد که تمومش کنم.
اه ناله مامانم ادامه داشت منم آروم جوری که آرین بیدار نشه دستم‌و بردم زیر پتو ضربان قلبم شدید شده بود، اولین باری نبود که از این کارا می‌کردم ولی نه در حضور آرین! وقتی دستمو بردم زیر پتو بله… خیسی بین پامو با دستم حس کردم، شورتم کامل خیس شده بود.بعد آروم با خودم ور رفتم جوری که آرین بیدار نشه.
اینقدر با خودم ور رفتم بالاخره بعد از حدود ۳۰ دقیقه احساس راحتی کردم انگار رو آسمونا بودم، اولین بار بود که همچین حسی داشتم.
بعد سریع به خودم اومدم و اه و ناله های مامانمم تموم شده بود، خداروشکر آرین هنوز خواب بود و روحشم از این اتفاقات خبر نداشت. سریع پتو رو مرتب کردم، آماده شدم برای فردا که قراره فامیلا بیان و چند روزه منتظرم. مهم تر از اون به جواب سوالام پی میبرم مشغول همین افکارم بودم که خوابم برد…





































نوشته: بانوی همیشگی























@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

07 Nov, 04:28


رویایی که رنگ واقعیت گرفت ((۱)



































@night_story99














#زن_داداش






















سلام به همگی دوستان ،کامران هستم ۲۵سال از شیراز سعی میکنم مشابه اتفاق افتاده بنویسم .
خانواده ما ۶نفر ک احسان برادر بزرگتر و دو خواهر و آخری هم خودمم و تعمیرات موبایل دارم و تایم کاری خاسی ندارم و هرزگاهی میرم خونه و بیشتر اوقات رویا زن احسان پیش مادرم هست و دختر دو سالش میاره پایین پیش مادر ک از تنهایی در بیاد ،احسان هم شاغل یه شرکت هست که به صورت شیفت کار میکنه گردشی دو روز عوض میشه و منم سرم تو زندگی خودم هست همش ولی ناگفته نماند هر چی با خودم کلنجار رفتم نتونستم از فکر رویا بیام بیرون (رویا یه زن ۳۱ساله ،بنا به گفته خودش قدش ۱۷۵ و وزنش ۶۹ ، موهای مشکی و بدن سفید سفید )
برج دو سال ۱۴۰۰بود ک احسان ب اسرار دوسش قرار شد دو روز آخر هفته برن یاسوج ویلا همکارش و ازم خاست ک منم برم و ب اتفاق مادر رفتیم یه خونه باغ زیبا بود با هوای بسیار عالی و منظره چشم گیر .اسباب و وسایل از ماشین بردیم داخل و دم دمای شب بود و شام خوردیم و من سریع خوابیدم و وسطای شب بیدار شدم و دیدم فقط مادر اینجاست و نگاه کردم و گفتم حتما اونا رفتن اتاق بالا و برگشتم خابیدم و با صدای مادر پاشدم نگاه کردم ساعت هفت صب بود صبحونه خوردم دلم نیومد سری به طبیعت نزنم هنوز در حیاط باز نکرده بودم با صدای مادر برگشتم که گفت برو بیدارشون کن بیان پایین گفتم بزار بخوابند خسته هستند لابد ک گفت خودم زانوهام درد میکنه احسان رفته یکم وسیله بخره بیاره و منم بدون معطلی رفتم و چند باری یواش در زدم و صدا زدم رویا رویا ولی جوابی نشنیدم در باز کردم رفتم داخل انگار یسالی میشد ک نخابیده بود و صداش کردم چشماش باز کرد و فقط ساق پاهاش و دستاش از پتو بیرون بود و دستش برد زیر پتو سوتینش درست کرد و بلند شد گف پ بقیه کجان با خنده گفتم برگشتن شیراز یهو ابروهاش داد بالا با تعجب گف جدییییی ،زدم زیر خنده و نگام ب بدن سفیدش بود و سینه های ۷۵ک معلوم بود حسابی دیشب احسان خورده بودشون دیشب شرت مردونه کرمی انداخته بود پایین تخت ک گمونم متوجه نبود رویا اصن و نگاه کردم چندتا لکه سرخ رو گردنش بود گفتم رویاااا چرا گردنت دونه قرمز زده و آینه رو میز دادم ببینه با یه صدای شهوتی گفت از دست این بشرررر و پتو زد کنار یه شرتک تا بالا زانو سبز مخملی پاش بود و کنار تخت ایستاد پشت ب من و منم قفل ب باسن سکسی و پاهای سفید و تپلش بودم و موهاش با کش مو بست و رو کرد ب من و گفت خوبی کامران ،سرم ب نشونه تایید تکون دادم ماما پایین اینجوری نیای یموقع و گفت جدی پایین هست یا مسخره بازی در نیار و رفت بره سمت در دستم بردم و بازوی نرمش گرفتم و گفتم بابا جدی گفتم و برگشت و از کیفش یه دامن بلند برداشت و پوشید گفت الان چطوره اجاره هست برم بیرون و یواش زد تو گوشم و دوید بیرون منم فرشته رو بقل کردم و خابالود بردمش پایین و نفهمیدم چطور این دو روز گذشت و همش ب فکر رویا بودم و با خودم میگفتم یعنی میشه یبار مال منم بشه و از این قضیه ب بعد انگار رویا خیلی بیشتر بهم نزدیک میشد و مواقعی ک از کنارم رد میشد عمدا یه تماس بدنی با من داشت و دل ب دریا زدم گفتم بزار منم ببینم میتونم لمسش کنم و همیشه موقع ناهار میومد پیش ماما زمانی ک احسان نبود ،منم طبق روال چرخه کاری احسان و در نبودش یکم ظهر زودتر میرفتم خونه و با دوتا خواهرم ک ازدواج کردن خیلی صمیمی بود برعکس بقیه مردم و لباس تقریبا گشاد و پوشیده میپوشید همش و منم از این موضوع خوشحال نبودم ،همش بخاطر مامان بود ک مث پدر خدا بیامرز هنوز دنبال افکار قدیمی بودند و کاریش نمیشد کرد ،تقریبا چند ماهی از این قضیه گذشت قشنگ خود رویا فهمیده بود منم تو کفش هستم و ولی میترسید پا پیش بزاره درست مث من تا مراسم عروسی دختر عموش بود و همگی رفتیم و احسان معذرت خواهی کرد و گفت شیفت کاریم هست و نمیتونم بیام و منم دلم نمیخاست برم واقعیت دیگه مجبور بودم و با مادر منتظر رویا بودیم ک خانوم با یه ماکسی جذب و بلند و مشکی اومد و یه مانتو روش بود ک دگمه هاش کامل باز بود و چاک سینه هاش قشنگ معلوم بود و با عجله دگمه هاش بست و سوار شدیم ک بریم داخل راه همش میگفت موهام قشنگ رنگ نکرده با نگاه ب ن از آینه نظرم میخواست منم با سر تایید میکردم ،خلاصه رسیدیم تالار ساعت هفت غروب بود و تقریبا شلوغ و با احوال پرسی گرم رفتم داخل و یه گوشه نشستم و میز کناری مشروب تعارف کردن و چندتا پیک زدم سرم گرم شد برگشتم سر میز خودم نگاهی ب گوشی انداختم تماس بی پاسخ از رویا و سریع زنگش زدم با صدای خاننده متوجه نشدم اصن و قطع کرد و پیام فرستاد سلام میتونی بری خونه یه سینه ریز دارم بیاری واسم و نوشتم مگه با هم بریم و من نمیدونم چیه و کجاست .چند دقیقه پیامی نداد و منتظر پیامش بودم ک نوشت بیا دم تالار دو دقیقه دیگه و سریع زدم

🌛داستان شبانه🌜

07 Nov, 04:28


بیرون خودم رسوندم دم ورودی زنونه و

سوارش کردم و راه افتادیم ،پرسیدم پ مادر نگفتی بیاد با مشت زد رو رون پام گفت حوصله غر غر. اونو نداشتم دیگه و یکم صحبت کردیم و ب شوخی گفتم دس کمی از عروس نداریااا سریع حرفم قطع کرد گفت گرفتار احسان شدم دیگه وشروع کرد از خودش تعریف کردن و جلو یه مغازه زدم کنار پرسیدم بستنی میخرم چیزی نمیخای یکم زل زد تو چشمام و گف آب بخر واسم و سریع برگشتم و مشغول خوردن بستنی بودم گفتم آب یخه بخور جیگرت حال بیاد و با مشت زد رو کیر نیمه شقم و یواش گفت پایینم آب میخاد و تا اینو شنیدم کیر ۱۸سانتیم شق شق شد و قشنگ از زیر شلوار مشخص بود و رویا سرش تو گوشی بود و گفت ماشین بیار داخل پارکینگ پیاده بشم و مشروب کامل مستم کرده بود و پشت سر رویا و نگاهم ب لمبرای باسنش بود در خونشون باز کرد و رفتیم داخل نشستم رو مبل تکی رویا با یه تاپ و شرتک رفت سمت آشپزخونه و یه لیوان آبلیمو داد دستم گفت کمتر میخوردی و رفت سمت اتاقش دوباره و خاسم پشت سرش برم ک ب خودم اومدم و نرفتم کراوات باز کردم لم دادم رو مبل با صدای رویا ب خودم اومدم گفت خوبی کامران لپم بوسید منم لپش بوس کردم گفت ن انگاری چیزیت شده و دستم گرفت و بلندم کرد سمت اتاقش رفتیم دراز کشیدم رو تخت و پشت ب من داشت از کشو طلا در میاورد و یه سینه ریز داد دستم و گفت میبندیش واسم و پاشدم و ایستادم پشت سرش گرمای تنش حس میکردم قشنگ ،ب خودم اومدم دیدم رویااا داره با دست تاکیید میکنه همین یباره و خوابید تو بقلم رو تخت …





























نوشته: کامران


























@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

07 Nov, 04:27


امید پسر همسایه (۲)

























@night_story99










#خیانت

#زن_شوهردار



























نظراتتونو تو قسمت پیش خوندم و باید بگم از کاری که انجام دادم پشیمان نیستم
اگر به ما ارزشی میگید ، ما کاری به زندگی نکبت شماها نداریم
خوبه شماها که ارزشی نیستید …
بماند
قسمت دوم
رسیدیم جلو آپارتمان و کلید انداختم و رفتیم تو ، امید اولین مردی بود که تو غیاب شوهرم میومد ، دیگه برا پشیمون شدن دیر شده بود وارد خونه که شدیم امید با کلید در رو قفل کرد و گذاشت رو قفل موند ، گفت اینجوری اگر کسی بیاد نمیتونه از اون طرف در رو باز کنه
دوباره بغلم کرد و لباشو گذاشت رو لبام آخ که چقدر خوب میخورد مرتضی هیچ وقت این کارها رو نمیکرد ، فقط یه بوس کوچیک از لبهام میگرفت
همونجور که تو بغل امید بودم مانتومو باز کرد و در آورد
روسریمم باز کرد ، با دیدن موهام و بدنم سوتی کشید و ازم تعریف کرد
نمیدانم واقعی بود تعریفش یا اینکه میخواست تا چند لحظه دیگه منو بگاد اینجور گفت
امید نشست رو مبل و یهو انگار که چیزی یادش اومده باشه اسممو پرسید
-ناهیدم
-اسمتم مثل خودت قشنگه
-چیزی میخوری ؟
-آره ، پستوناو کصت
با شنیدن این حرفش انگار یه چیزی تو وجودم حرکت کرد تا رسید تو کصم
داشتم خیس میکردم
-میایی تو بغلم ؟
رفتم سمتش و نشستم رو پاهاش و دوباره مشغول لب گرفتن شدیم
آه که چقدر عالی می خورد دوباره دستشو گذاشت رو پستونم و شروع کرد به مالیدن
بعد مدتی دستشو از زیر تیشرتم کرد تو ، کرستم رو بالا داد و پستونامو میفشرد
همون جور که رو پاش بودم حس کردم کیرش داره بلند میشه
امید لبامو ول کرد و تیشرتمو در آورد و بعدش کرستمو باز کرد
با دیدن پستونام با دهنش شروع کرد به میک زدن و مالوندن پستونام
آهم در اومده بود ، خیسی کصم بیشتر شده بود ، واقعآ جفتمون رو ابرا بودیم امید با دستاش منو محکم گرفت
-تخت خوابت کجاست کص خانم ؟
-اون اتاق چپیه
معلوم بود امید مرد قویی هست ، مثل پر کاه بلندم کرد و همونجور که تو بغلش بودم رفت سمت اتاق خواب و انداختم رو تخت
سریع پیرهنشو درآورد ، تنش مو داشت و البته کمی شکم داشت
امید دکمه شلوارمو باز کرد و شورت و شلوارمو باهم کشید پایین و با دستش کصمو مالید
-چقدر خیس کردی خودتو دختر!
چیزی نگفتم ، امید پاهامو باز کرد دهنشو گذاشت رو کصم و با زبونش شروع کرد به لیسیدن کصم
نالم دراومد و مثل مار پیچ و تاب میخوردم ، امید لای کصمو باز کرد و زبونشو کرد تو سوراخ کصم
چه حس خوبی بود ، همینجور که امید کصمو لیس میزد ارضا شدم
امید اومد بالا و بغلم کرد
-دوست داشتی عزیزم ؟
با بیحالی گفتم خیلی
امید شروع کرد شلوارشو در اورد ، شورت پاش نبود و کیرش مثل فنر افتاد بیرون
واییی چقدر بزرگ و کلفت بود ، انگار سه برابر کیر مرتضی بود
-ناهید ، میخوری برام ؟
یاد شاشیدنش افتاد
-برو بشور بیا
-نترس نشاشیدم ، حمام بودم ، تمیزه
بلند شدم و اومدم پایین ، کیرش مثل برج بلند بود و محکم ، اولین بار بود که میخواستم برا کسی ساک بزنم ، به لطف کدو ها ، ساک زدنو بلد بودم
کیرشو کردم تو دهنم و شروع کرد، میک زدن و در میاوردم و لیس میزدم
، چقدر کیرش خوب بود ، ۵دقیقه ای براش ساک زدم از ترشحی که از کیرش در میومد رو لیس زدم ، بد نبود امید آه میکشید ، ازم خواست 69 بشیم
لیسیدنش دیوانم کرده بود ، اصلآ نمیخواستم این لحظات تموم بشه ، انگار عشق زندگیمو پیدا کرده بودم ای کاش امید شوهرم بود نه مرتضی
داشتم برا امید ساک میزدم و امید هم داشت کصمو میخورد ، واقعآ حال خوبی داشتم ، امید شروع کرد انگشتشو تو کصم میچرخوند
واییییییی تا حالا اینجوری تجربه نکرده بودم تو دلم مرتضی رو لعنت میکردم که هیچی از سکس سرش نمیشد
برای بار دوم هم ارضا شدم و کیر امید هم مثل سنگ شده بود
با این که بی حال بودم ولی کصم کیر میخواست آروم از بغل امید اومدم پایین ، امید منو چرخوند و بغلم کرد
کیرش همینجوری به کصم میخورد امید بلند شد و پاهامو باز کرد و کیرشو روی چاک کصم حرکت میداد و یهو کرد تو کصم
آتیش گرفتم و جیغی زدم ، کیرش واقعآ برای کصم بزرگ و کلفت بود
امید یه مدت صبر کرد و بعدش شروع کرد به تلمبه زدن
تا حالا تو سکس اینجوری لذت نبرده بودم واقعا لذت عجیبی داشتم ، آه و نالم در اومده بود
امید پاهامو بالا گرفت روم خوابید و همونجوری که تلمبه میزد لبامو میخورد و با دستاش با پستانهام بازی میکرد ، همین کاراش باعث شد که برای بار سوم ارضا بشم
ادامه دارد…






















نوشته: ناهید
























@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

07 Nov, 04:25


همسایه‌ی خوب من































@night_story99








#زن_همسایه




















۷سال قبل از پارکینگ شروع شد
هما خواهر زن دکتر بود و تازه همسایه ما شده بود
ماجرا از این قرار بود که همسایه طبقه چهارم ما خانم و آقای پزشکی بودند که ۵سال قبل از ما ساکن این ساختمان بودند و خواهر زن آقای دکتر ۱سالی بود پیش آنها زندگی می کرد چون از شهرستان آمده بودند
همش توی این فکر بودم که چطور خواهر زن آقای دکتر توی یک واحد ۷۰ متری پیش آنها زندگی می کنه که یک روز اتفاقی آقای مرادی دکتر ساختمان رو توی پارکینگ دیدم بعد از سلام و احوال پرسی گفت حمید آقا ما داریم میریم دوبی البته با خانمم اونجا در حال رایزنی برای یک شرکت تجهیزات پزشکی هستیم و از سال قبل شروع کردیم احتمالا یک ماه دیگه روانه هستیم صحبت ها ادامه داشت وسط حرفاش گفتم ؛ آقای مرادی پس خونه رو میدید اجاره با همان لبخند همیشگی گفت نه بابا خواهر زنم اینجاست کارمنده ،یکسالی هست پیش ماست اون اینجا زندگی می کنه اگر بین کارا فرصت کردیم و برگشتیم ایران جایی داشته باشیم و…خلاصه حمید آقا شما بجای ما مراقب راحله باشید و…
چند ماهی گذشت یک روز گوشیم زنگ خورد جواب دادم گفت ببخشید حمید آقا من توی رمپ پارکینگ گیر کردم میشه ی فکری برای بکنید گفتم شما؟ جواب داد خواهر زن آقای مرادی هستم همسایتون منم بدون اینکه چیزی توی فکرم باشه گفتم چشم ۵دقیقه دیگه میرسم وقتی رسیدم دیدم با پراید توی رمپ که نیم دایره و کمی شیب بکد گیر کرده بود خلاصه بهش گفتم آروم از سمت شاگرد پیاده شد و خودم رفتم پشت فرمون با هر دردسری بود ماشین رو جابجا کردم که به در و دیوار نخوره و بعد از اتمام کار گفتم در نبود آقای دکتر هر کاری داشتید بگید و اون روز تموم شد
البته گفتا باشم من ۳۵ سالمه و راحله حدودا ۳۳ ساله مجرد بود و کارمند بهزیستی بعد از آقای دکتر همسایه ها من رو مدیر ساختمان کرده بودند و برای راحتی کار من شماره کارت برای شارژ و تلفنم رو روی تابلو ساختمان نوشته بودم و راحله همسایه ما هم از اونجا قبلا شماره منو سیو کرده بود
منم بعد از ماجرای پارکینگ شمارتو ذخیره کردم و…
برای اینکه طولانی نشه برم سر اصل شروع ماجرا. یکروز راحله کنار در ورودی چند کیسه میوه و…کنارش بود که دیدمش گفتم خانم مرادی ( از زبان شوهر خواهرش چون نام فامیلش رو نمی دونستم) بزارید کمک کنم چون آسانسور نداشتیم بعد از کلی من و من قبول کرد سری اول رو بردم طبقه چهارم و برگشتم که بقیه رو ببرم سری دوم که رفتم گفت بی زحمت بزارید شون آشپزخانه شرمنده کردید و از ای حرفا مانتوش رو که درآورده بود تازه متوجه شدم چی قایم کرده زیرش دوتا ممه خوشگل بزرگ و …
بعد از اون توی فکرم بود بدم نیست کامی از بگیرم اون که مجرد و تنها و منم تشنه
اون روز وقتی خداحافظی کردم گفتم منم جای آقای مرادی هر وقت کار داشتید زنگ بزنید و…
فردای اون روز ساعت ۱۴ گوشیم زنگ خورد دیدم راحله همسایمون هست زنگ زده زودی جواب دادم گفت حمید آقا پشت در گیر کردم میشه بیاید کمک کنید نمیدونم ۱دقیقه شد یا کمتر خودمو رسوندم نفس نفس زنان ،وقتی دید خندش گرفته بود چرا اینقدر تند خلاصه با پیچ گوشتی قفل در رو باز کردم خواستم برم گفت بیا تو یه آبی ،شربتی و…منم ک از خدا خواسته رفتم نشستم ،راحله گفت بزارید لباسای بیرونم رو در بیارم خدمت میرسم، وقتی آمد شاوور راحتی و تاپ پوشیده بود رفت آشپزخونه و تنها چیزی که من نمی‌دیدم شربت بود. از اونجا حرف می زدیم ک فکری بسرم زد گفتم ببخشید راحله خانم چرا ازدواج نمی کنید خندید و گفت ای بابا شوهر کو تازشم حالا زوده و…وقتی اومد روبروی من نشست دل رو زدم به دریا گفتم اجازه میدید بیام کنار شما بشینم،سرخ شد گفت نه درست نیست شربت رو میل کردید لطفا برید و…من ادامه ندادم موقع بیرون رفتن بازم گفتم کاری داشتید مثل امروز بگید و خداحافظی کردم.
دو روز بعد ساعت ۸صبح بود ک راحله زنگ زد و گفت حمید آقا میشه بیاید واحد ما،پرسیدم مگه اداره نیستید گفت نه سرم درد می کرد مرخصی گرفتم مثل برق خودمو رسوندم وقتی رسیدم در نیمه باز بود این بار راحله با دامن کوتاه( مینی ژوپ) و تاب نشسته بود روی مبل گفتم سرتون چطوره چکار کنم گفت هیچی بابا بهانه بود خواستم بیاید بالا…تعجب نکردم چون خودم مشتاق بودم گفت از اون چند روز پیش فکرتون بودم راستش روم نمیشه بگم و…همینطور که حرف می زدیم رفتم پیشش نشستم دستش رو گرفتم و تقریبا بغلش کردم گفتم حیف از تو نیست تنهایی گفت اگر تنها نبودم که الان اینجا نبودی ،همین رو که گفت کشوندم بغلش کردم و سر و صورت رو آروم بوس بارون کردم و کم‌کم دستم رو بردم مه جای بدنش تا رسیدم به زیر دامن کوتاه ،دستم رو بردم داخل پاهاش مقاومتی نمی کرد چون راضی بود خیس خیس بود گفتم تو با این همه نیاز چرا زودتر نگفتی چیزی نمی گفت چشماش رو بسته بود و خودش رو شل کرده بود برای من، آروم تاپش رو درآوردم و دامن

🌛داستان شبانه🌜

07 Nov, 04:25


رو که در آوردم دیدم عجب بهشتی هست شرت نپوشیده بود دیگه داشتم میمردم آروم درازش کردم روی مبل و سرم رو گذاشتم روی سینه هاش عجب حالی داشت کم کم رفتم پایین تا رسیدم به کس نازش خیس خیس بود لعابی مثل عسل کش میومد خوردم خوردم تا مردم آه و ناله راحله بالا رفته بود دیگه نمیدونستم باید چکار کنم ،گفتم راحله خانم دوست داری چکار کنم با صدایی لرزون گفت درارش دیگه بزار تو،منم شلوار و شرتم رو درآوردم اول دوباره کمی کس خیسش رو خوردم بعد پاهاش رو باز کردم .گفتم نگران پرده ات نیستی گفت نه بابا اونقدر خودارضایی کردم که فکر نمی کنم پرده ای مونده باشه منم همه چیز رو مهیا دیدم کیرم رو گذاشتم روی کصش ندونستم چطور رفت تو مثل باقلوا بود دیگه صدای نفس های راحله توی عرش بود و خودمم از اون بدتر ۱۰دقیقه ای تلمبه میزدم و سینه هاش رو مالش میدادم و لبم رو روی لبش می چرخوندم دیگه آبم داشت میومد که درآوردم ریختم روی شکمش و بعد خوابیدم روش هر دو خیس عرق بودیم ۲۰ دقیقه ای دراز کش کنار هم حرف زدیم و بعد بلند شدیم نای بلند شدن نداشتیم ولی حسابی کیف کردم از اون به بعد هفته ای یکبار پیشش بودم و…امیدوارم قسمت شما هم از همسایه ی خوب از این اتفاقا باشه…
























نوشته: حمید



























@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

07 Nov, 04:24


جنب شدن در خواب با فکر مادرم (۳)

























@night_story99





















#تابو

#بیغیرتی

#مامان






































سلام اسم مادر من سمیه است … در قسمت های قبل …خواب های مرا که اسمم سیناست دیدید… حالا می خوام خواب های دیگمو تعریف کنم که شامل آرزوها و فانتزی ها و تابو های من در خواب با مادر محجبه و با ایمان و چادریم است و توصیه میکنم اگر مایل نیستید این داستانو نخونید چون به شدت تابو و شهوتناک و غیر اخلاقیه بخاطر این هم من تو اول این داستان به آدمین پیشنهاد می کنم یک ورژن پیازی هم برای وبسایت شهوانی درست کنه تا داستان هایی که به شدت تابو هست تو بخش دارک وب در ورژن پیازی سایت شهوانی منتشر بشه -خوب بریم سر داستان:
من که اسمم سیناست و اسم مادرم سمیه اس یه مادر میانسال و محجبه و چاق و با ایمان که دست کسی به اون نخورده و خیلی چاق و سفید و دارای پستون های بزرگ و کون قلمبه است و ما تو خونه ی تقریبا بزرگ و دو طبقه که یک حیاط قدیمی داره و دستشویی گوشه ی حیاطه زندگی می کنیم و ادامه ی خواب های من درباره ی مادرم اینطوریه که من یک روز که بیدار بودم دیدم مادرم با همون حجاب و لباس زیر و نازک و سفیدش و شلوارک گشادش که بخاطر کون گندش تنگ شده و داره دستشویی رو تمیز می کنه و وقتی پشتش به من بود و سرش تو دستشویی بود ایستاد و یه نفس عمیق آه مانند کشید و کون بزرگش داشت شلوارشو پاره می کرد و یکم خیس و عرقی شده بود و مثل نایلون شده بود که براق و کشیدست و داره از شدت بزرگی کون مادرم ترک بر میداره … و بوی عرق تندی می داد و من حالم یه جوری شد و رفتم خونه و شب که خوابیدم با افکاری به خواب رفتم و فکر می کردم که مادرم داره حیاطو تمیز میکنه و یک دختر از مادرم آتو داره… در واقع یک دختر لاغر و نوجوان و بهش نظر داره … یا همچین چیزی … و به خواب فرو رفتم و خواب دیدم مادرم همین طور که پشت به من بود ایستاده و اون دختر نوجوان پشتشه و یه لحظه تو خوابم اون دختر دستشو ازپشت برد زیر شکم و بین ران های چاق و گنده ی مادرم که از زیر شلوارک نخی خیس براق که مثل نایلون براق و کشیده شده بود و داشت ترک می خورد و مادرم خشک شد و ساکت شد …و از پشت گونه ی مادرمو بوس کرد و یک کاغذ دستش داد و مادرم شب که تو خوابم رو جاش رو زمین وسط اتاق دراز کشیده بود …هی نامه رو می خوند و نامه رو میخونه و چشماش قرمز شده بود و یک کیرسیاه کوچک که اندازه ی بند انگشت بود که فرکنم لایه نامه بود و پلاستیکی بود رو هی نگاه میکرد و نامه رو دوباره می خواند و گونه اش قرمز شده بود و از شدت شهوت و بغض چشماش قرمز شده بود و کیر سیاه کوچکو از رو لباس گل گلیش لایه سینه های بسیار بزرگ خود قرار داد و محکم سینه هاشو بهم چسبوند و یک فریاد بغض آلود کشید و چشمهاشو باز کرد که قرمز و ملتهب شده بود وگفت:باشه قبول می کنم … و آب از نوک سینه هاش فوران کرد و لباس گل گلیش رو خیس کرد … و اون دختر لاغر و استوخانی که اسمش مریم بود اومد تو و مادرم شل شد و رو جایش که وسط اتاق پهن شده بود , آرام گرفت و اون زن لاغر دستهای باریک و استوخانی و ضعیفش را روی سینه های بزرگ و ران های بزرگ مادرم با اون شلوار سیاه گشاد که تو پاش تنگ شده بود کشید و دستای ضعیف و باریکشو که استوخوناش معلوم بود , بین سینه های مادرم کشید و مادرم از شدت شهوت نفس هاش به لرزش در آمده بود و بعد اون دختر شلوارشو در آورد و یک زایده ی کوچک کیر مانند سیاه قد یه بند انگشت بود تو دست های باریکش گرفت رو بدن گوشتی و برجسته ی مادرم ادرارشو ریخت و مادرم آروم نفس میکشید و نفس هاش کم کم به شماره افتاد و اون زن مادرمو برعکس کرد و شلوار گشاد سیاهشو در آورد و شلوارک سفید که خیسی اون ادرارش , براق و تنگ و کم رنگش کرده بود جوری که پوست کون بزرگ مادرم از زیرش معلوم بود رو با دست های باریکش و با بغض پاره کرد و کون مادرم رو با پماد چرب کرد و اون زایده ی کیر مانند بند انگشتی سیاه و براقو تو کون مادرم که دیواره های داخلی کونش بسیار تنگ بود به زور فرو کرد و پشت بزرگ و برجسته مادرم رو برای اولین بار باز کرد و کیر و کمر باریکشو به باسن پهن و گنده و برجسته و سفید مادر محجبه ام با شدت و محکم چسپوند و مادرم آنقدر آبکش بود که پنج ثانیه طول نکشید که تمام آبشو تو کون بزرگ مادر جا افتاده و میان سالم خالی کرد و یک آیشششش… زنانه ی شهوتناک کشید و مادرم یه نفس عمیق و آه مانند بزرگ و لرزان کشید و با لب های خشکش برای اون دختر ماچ می فرستاد و اون دختر کیر کوچک و سیاه و بند انگشتیشو به لب های خشک مادر گوشتی و محجبه ام چسپوند و آب دوم و ادرارش با هم اومد و رو لب های خشک مادر چاق و مومنم و گوشتیم پاشید و من با شدت که تو خوابم از لای در نگاه می کردم , تو شلوارم خالی شدم و وقتی از خواب بیدار شدم , آبم و ادرارم با هم اومده بود و بسیار سفید و رقیق و کفی بود…

🌛داستان شبانه🌜

07 Nov, 04:24


نوشته: ذهن بیمار




















@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

07 Nov, 04:21


ماجراهای کون دادنم به چهار نفر در دوران کودکی






























@night_story99

















#سوءاستفاده

#خاطرات_کودکی

























سلام من تازه عضو این سایت شدم ولی سالهاست که این سایت رو دنبال میکنم و امروز اومدم که خاطرات کون دادن خودمو در دوران کودکی براتون تعریف کنم،، بدون ذره ای اغراق و زیاده گویی…
راستش من الان 30 سالمه و کلا به ۴ نفر دادم اون در دوران کودکی که یکیش پسر عموم بود، یکیش پسر عمه، و دو تاشونم پسر همسایه
و پسرعموم اولین کسی بود که منو کرد، اون موقع خیلی بچه بودم و هیچی از سکس نمیدونستم،(اگه اشتباه نکنم هفت هشت سالم بود) و پسر عموم سه سال از خودم بزرگتره. یک روز که جفتمون خونه پدربزرگمون بودیم به من گفت بیا بریم مزرعه سر موتور آب، آبتنی کنیم منم قبول کردم،(اینم بگم فاصله خونه تا موتور اب و مزرعه حدود بیست دقیقه بود) خلاصه یه شامپو برداشت و راه افتادیم سمت مزرعه و یادمه وقتی رسیدیم یه مرد داخل حوض بود گفتم خودمون هم بریم داخل پسرعموم قبول نکرد و گفت صبر کن بره بعدش خودمون میریم،، خلاصه چند دقیقه ای صبر کردیم تا اون مرد رفت و ما هم لباسامونو در اوردیم و با شورت رفتیم تو حوض،، یهو دیدم نشست لبه حوض کیرشو که شق هم بود دراورد و شامپو رو کامل خالی کرد رو کیرش!!! و منو به زور نشوند رو کیرش، یادمه هیچ حرفی نزدم و درد و سوزش زیادی رو تحمل کردم از رو کیرش بلند شدم دوباره منو نشوند رو کیرش و حس کردم کیرش تا ته رفت داخل و کلا زیاد هم طول نکشید شاید یک دقیقه مجموعا…چون از من بزرگتر بود نمیتونستم مقاومت کنم در مقابلش،، خلاصه تموم شد پوشیدیم اومدیم سمت خونه و نه اون دیگه در مورد این ماجرا حرفی زد و نه من چیزی به کسی گفتم ولی یادمه داخل کونم تا چند روز حسابی می سوخت و سوزش شدیدی داشتم،،، شاید این بدترین خاطره کون دادنم بود چون به اجبار و تجاوز بود،، ولی در عجبم چطور یه بچه دبستانی تا اون حد وارد بود!!! که چجوری بکنه و از شامپو استفاده کنه و…
بعد از این به دو تا از پسر همسایه ها دادم و اخرین خاطره کون دادنم به پسرعمه بود که میخوام براتون تعریف کنم
یه پسرعمه دارم همسن خودمه، یادمه خیلی با هم حال میکردیم، هر وقت میشد از رو شلوار می نشستیم رو پای هم، بغل میکردیم همو، کیرامونو بهم میزدیم ولی هیچوقت به سکس نکشید
تا اینکه چند سال گذشت و اول راهنمایی بودیم،، همدیگه رو خونه پدربزرگمون دیدیم گفتیم یه حالی با هم کنیم، خلاصه اونم قبول کرد و رفتیم تو باغ پشت خونه که خیلی هم بزرگ بود دنبال یه جا بودیم که کسی نبینه و نیاد یه وقت، حین گشتن سر این بحث میکردیم که کی اول بکنه، خلاصه قرار شد اون اول بکنه بعد من بکنم، من شلوارمو تا زانو کشیدم پایین، به شکم خوابیدم رو زمین پاهامو باز کردم اونم سر زانوهاش نشست بین پاهام و شروع کرد تف زدن به سر کیرش و به من گفت تو هم تف بزن به سوراخت من گفتم خودت بزن قبول نکرد (کلا به کون و سوراخم دست نزد) خلاصه منم تف زدم به سوراخم و لای کونمو با دو دستم باز کردم سر کیرشو گذاشت لای کونم و رو سوراخم و دراز کشید روم،،خیلی لذت بخش بود برام، کیرشو لای پاهام قشنگ حس میکردم(ولی میدونستم کیرش نرفته داخل کونم) و فقط لاشه
بعد یهو بلند شد!!! خودش نشست رو زمین پشتشو به دیوار تکیه داده بود و بهم گفت بشین روش، کیرشو گرفت تو دستش و منم نشستم رو کیرش و اونم بغلم کرد و حس میکردم سر کیرش رفته داخل و بعد دو سه دقیقه که کیرش تو کونم بود یهو حس دفع بهم دست داد، حس میکردم دستشویی دارم ولی چیزی نمیگفتم (کلا حین کار هیچ کدوم حرف نمیزدیم) یهو حس کردم عنم داره میاد و سریع بلند شدم از رو کیرش گفت چرا بلند شدی؟ گفتم دستشوییم میگیره، بهم گفت فک میکنی چیزی نیست خلاصه دوباره راضیم کرد و نشستم رو کیرش و بعد چند دقیقه گفت بلند شو و منم بلند شدم و اونم شلوارشو کشید بالا و رفت!!! بدون اینکه بزاره من بکنمش و خلاصه یه کم دعوا کردم باهاش و اخرشم نداد





























نوشته: شبگرد
























@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

07 Nov, 04:20


رفتم سراغ مهسا و دیدم بیداره و انگاری منتظر من بود که برم بکنمش دستم بردم

لای کصش دیدم خیسه و پریدم روش چند بار ارضا شد ولی من دیگه ابم نیومد صبح برگشتم شهرمون و میترا بدون اینکه کار پایان نامشو انجام بده برگشت مشهد و این بهترین تریسام زندگیم بود خیلی خوش گذشت و از مهسا واقعا ممنونم بخاطر این خاطراتی که برای هم دیگه رقم زدیم
دوستدار شما میلاد

































نوشته: میلاد






















@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

30 Oct, 04:07


https://t.me/spare_night_story

🌛داستان شبانه🌜

30 Oct, 04:07


سکس من متاهل با زن شوهردار


























@night_story99















#مرد_متاهل

#زن_شوهردار













علاقه ای به نوشتن نداشتم ولی از بس اینجا داستان های دروغ شنیدم ک تصمیم گرفتم خودن یکی از داستان های واقعیم رو مینویسم .من رسولم ۳۵ سالمه متاهلم قدم ۱۸۵ وزنم ۹۸ کارمند یه شرکت خصوصی ام و توی یکی از شهرستان های تهران.
وضع مالیم متوسطه تیپ و قیافه ام هم هیی بدک نیست ولی تا دلتون بخواد زبانبازم.
چند وقتی بود دنبال یه رابطه و سکس جدید بودم کسی گیرم نمیومد تا اینکه یه روز اتفاقی به استوری یکی از خانم های پیجم که تازه هم فالو کرده بودمش واکنش نشون دادم و اونم جواب داد و سر حرف باز شد.خانم متاهل اما خیلی جوان ،از خودم ۱۰ سال کوچکتر بود یعنی ۲۵ سالش بود که ۴ سال بود ازدواج کرده بود ،خیلی هم به اصطلاح امروزیا کیوت بود.
اول گفتم بعیده که بهم پا بده اما دیگه تمام انرژی و هرچی ک بلد بودم رو گذاشتم و مخش رو زدم.علاوه بر چت و ویس ،چندین بارم همو از دور دیدیم و بعدش یکی دو بار سوار ماشینم شد و دور دور کردیم اما تو ماشین اصلا بهش دست نزدم.
توی چت ها هی بهش میگفتم برای سکس اما میگفت زوده صبر کن موقعش ک شد بهت میگم.خلاصه
یه روز گفت شوهرم نیست و شب دوستم میاد پیشم میتونم ۲،۳ ساعتی بیام بیرون.
منم خدا خواسته رفتم دوش گرفتم و به خودم رسیدم و کلید باغ رفیقمم گرفتم و منتظر خبرش شدم.حدود ساعت ۱۰ شب زنگ زد بیا دنبالم من رفتم سوارش کردم و رفتیم مکان.
ی تخت دونفره تو اتاق بود رفت خوابید روی تخت و منم نزدیکش گفتم اجازه هست بیام کنارت دراز بکشم گفت بله بیا.
رفتم پیشش خوابیدم دستم رو کردم توی موهاش و حسابی نوازشش کردم.بعد شروع کردم خوردن گوشهاش و گردنش و بوسیدن و لب گرفتن.لب هایی ک خودش بهم میداد انگار خوش طعم ترین عسل دنیا بود.
دکمه های مانتوش رو بازم کردم دستم رو کردم زیر لباسش سینه هاش رو آروم نوازش کردم و همچنان صورتشو میبوسیدم .پیرهنش رو درآوردم و ممه های تپل سایز ۸۰ اش رو شروع کردم به خوردن و مالیدن.خودمم لباسام رو دراورده بودم .بدنم که میمالید رو بدنش انگار مثل یه کوره داغ بود ،حتی بهش گفتم ،گفتم چرا انقدر بدنت آتیشه.
حسابی مالیدم و خوردم رفتم سراغ شلوارش،شلوارش تنگ بود همزمان با شرتش با هم در اوردم شروع کردم به خوردن کسش،همزمان هم با دستام پاهاش رو نوازش میدادم ،کوسش ،کنارهای رونش،قوزک پاش و همه رو خوردم ،هیچی نمیگفت فقط نفس های عمیق میکشید.دروغ نگم توی همون مرحله مالیدن و خوردن ارضاش کردم.
بعد اون شروع کرد به خوردن گردنم و قفسه سینم اما کیرمو نخورد بهش گفتم نمیخوری گفت نه گفتم باشه هرچی تو بگی.از روم بلند شد منم همون حالت چند ثانیه ای دراز کشیده بودم که دیدم دوباره اومد روم و رفت سراغ کیرم و شروع کرد ساک زدن انصافا خوب خورد با اون لبهای قشنگ و با نمکش.
دیگه خوابوندمش پاهاشو دادم بالا و زدم توش تنگ بوداااا احساس میکردم کیرم تا آخر نمیره توش،هرچی فشار میدادم انگار بازم یه نیم سانت از کیرم نمیرفت تو کسش از بس تنگ بود.چند دقیقه ای روش تلمبه زدم و همزمان سینه هاش رو میخوردم که انگار رفته بود توی فضا.
بهش گفتم به پهلو بخواب،به پهلو خوابید و کون خوشگلش رو انداخت بیرون من کردم محکم و استوار کیرم شده بود مثل تیر برق به معنای واقعی داشتم میگاییدمش.
گفتم پوزیشن عوض کنیم.
از تخت اوردمش پایین حالت ایستاده قمبل کرد،خم شد دستاشو زد کنار تخت و کونش رو داد عقب، منم فرو کردم دوباره تو کسش و در حین تلمبه زدن هم ممه هاش رو میگرفتم هم با دست صورتش رو برمیگردونن به سمت خودم و ازش لب میگرفتم.
(حدود ۲۰ دقیقه ای از شروع تلمبه زدنم گذشته بود )
یهو در حین تلمبه زدنم خودشو جدا کرد و خوابید رو تخ

ت گفت بسه من اوکی شدم.
گفتم حالا حالا ادامه داره گفت نه بخدا اذیت میشم زودتر بیارش گفتم باشه
دوباره خوابیدم روش و شروع کردم تلمبه زدن اما نمیومد ،گفت چرا نمیاد ،گفتم اگه بخوای ابم بیاد باید به شکم بخوابی من کس از پشت بکنمت و تو هم در حین کار کونت رو بمالی بهم تا تحریک بشم و ارضا بشم.گفت باشه موقعی که داشت برمیگشت تو حالت داگی نگهش داشتم و چند دقیقه ای داگی کردمش و گفتم حالا بخواب .گفت رسول به خدااا پاره شدم
اینو که گفت یهو تحریک شدم همینطور ک به شکم خوابیده بود منم خوابیدم رو کونش و چند دقیقه ای این مدلی کردم بازم نیومد دوباره برش گردوندم پاهاشو باز کردم و شروع کردم به تملبه زدن و هی به مغزم فشار آوردم و فکرای سکسی کردم تا یهو ارضا شدم و پاشیدم روی شکمش…
خالی خالی شدم اصلا توان نداشتم دیگه،از بهترین سکس های عمرم بود ، تایم سکسم بجز تایم مالیدن و خوردن،یعنی تلمبه زدنم حدود ۲۵ تا ۳۰دقیقه طول کشید.

🌛داستان شبانه🌜

30 Oct, 04:07


اونم بهم گفت ک بهترین سکس عمرش بوده و از همه چیز راضی بوده.اینم بگم که در طول سکس اصلا از شوهرش چیزی نگفتم که مثلا بگم من بهتر میکنم یا شوهرت و از این حرفا.خلاصه که الانم با همیم هنوز ولی فرصت سکس مهیا نشده .خوش باشید































نوشته: رسول



















@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

30 Oct, 04:05


عاشق مادرزن کص تپل

































@night_story99









#میلف

#مادرزن


















سلام دوستان من محسن ۲۷ سال دارم و بدن معمولی دارم با قیافه معمولی، اما یه کیر درشت و کلفت دارم که زیر شلوار تابلو تابلویه،
من یه مادر زن مطلقه ۵۰ ساله اما با ظاهر خیلی جوون، سینه های درشت و بدن فوق سفید، و یه کس فوق تپل که همیشه از زیر شلوار زده بیرون روند های تپل بدن پر، موهای همیشه بلوند چند بار هم صیغه شده به این و اون،
در ضمن ما تویه ساختمون زندگی میکنیم که ما طبقه دوم هستیم و مادر خانومم هم طبقه سوم و بیشتر اوقات تنهاس خونه اگه صیغه‌ای هاش نباشن.
چند بار تا حالا نخ داده اما میترسم حرکتی بزنم یهو سلیته بازی در میاره یا به زنم بگه.
از نخ دادنشاش بگم که یروز زنگ زد به خانومم گفت بگو محسن بیاد بالا مرغ عشقام از قفس در اومدن تو خونه نمیتونم بگیرمشون، من رفتم بالا دیدم طبق معمول یه تیشرت یقه باز با یه شلوار جذب پوشیده. احوال پرسی کردیم و من شروع کردم به دنبال پرندها افتادن از عمد خودمو الاف کردم که خوب چاک سینه هاشو دید بزنم.
همینطور که مشغول بودم گفت زودتر بگیرشون باید برم بیرون، فهمیدم که باز قرار کس دادن داره،
گفتم اینجوری نمیشه بگیرمشون اومدم طبقه پایین (خونه خودم)
یه چادر بزرگ برداشتم خیلی آروم پله هارو رفتم بالا از لایه در دیدم تیشرتش رو در اورده و داره بند سوتینش رو مرتب میکنه،
واااای یه سوتین مشکی توری که داشت میترکید انقد که تو فشار بود، تور سوتین انقدر نازک بود که اون هاله قهوه‌ای رنگ سینه هاش معلوم بود، قلبم داشت از جاش در میومد اینقد تندتند میزد.
اصلا حواسش نبود که من در خونه رو باز گذاشتم، یهو رفتم تو،
هول شد دستش رو گذاشت رو سینه اش، منم الکی چشامو بستم گفتم وای ببخشید، خیلی طبیعی گفت اشکال نداره، پشتش رو کرد به من مانتوشو که رو مبل بود برداشت و پوشید ولی فهمید که دیدش میزدم آخه خیلی بی سر و صدا پله هارو رفتم بالا.
زهرا (مادرزنم) رفت تو اتاق خواب از صدای کش شورتش که می خورد به بدنش فهمیدم داره شورت میپوشه، هیچ وقت شورت نمیپوشه همیشه چاک کصش معلومه و تابلویه که شورت نداره،مگه اینکه بخواد بره بیرون یا سرقرار که شورت بپوشه.
از اتاقش اومد بیرون دیدم دکمه های مانتوشو بسته یه مانتو که مطمئنم خودش از عمد این کارو کرد مانتویی که پشتش از قسمت یکم پایین تر از کونش همش تور بود تا پشت پاهاش. از سفیدی پاهاش فهمیدم شلوارش رو نپوشیده هنوز و اون صدای کش شورتش بوده.
چادر رو پرت کردم رو یکی از مرغ عشقاش گرفتمش انداختمش تو قفس دومی رفت زیر مبل خم کردم بگیرمش از زیرمبل که یهو پشت مانتوی زهرا سلام توجهم رو جلب کرد همینطور مه رو زمین دراز کشیده بودم و زهرا پشتش به من بود دیدم یه شورت قرمز از این قدیمیا پوشیده که کون تپلش از اینور و اونور شورت زده بیرون،تمام کونش و تمام روناش تو دید من بود یهو نفسم بند اومد و قلبم شروع کرد به تند تند زدن، چند ثانیه چشمم به همونجا خشک شده بود، چقد قشنگ بود خدای من…
مطمئنا از عمد پشتش رو به من کرده بود…یکبار دیگه هم تو خونه قبلی که با هم مشترک زندگی می کردیم ((به دلیل اینکه زن من خیلی به مادرش وابستگی داره،و بخاطر همینم الان تو یه ساختمون خونه گرفتیم.))
خونه قبلی با هم مشترک زندگی می کردیم سه سال یه خونه ۹۰ متری دو خواب بود که در اتاق خواباش دقیقا روبروی هم بود،
یروز خانومم رو بردم کلاس برگشتم خونه دیدم زهرا داره آماده میشه و آرایش غلیظ میکنه فهمیدم که باز قرار کس دادن داره این دفعه با یه کیس جدید چون فقط واسه جدیدا آرایش میکرد. و تمام صیغه‌ای هاش سنشون بیست و پنج تا سی و دو سه سال بودن.
زود اومدم تو اتاق از سوراخ در نگاه کر

دم دیدم بعد چند دقیقه تیشرتش رو درآورد و سینه هاشو عطر مالی کرد و یکم عطر مالید به دستش و کرد تو شورتش مالید به کس نازش، خودبخود آبم اومد داشتم دیدش میزدم، سینهاشو مرتب کرد شلوار خونه رو در اورد با یه شرت سبز رنگ خوشگل انقد کصش پف کرده بود که دلم میخواست برم واسش بخورمش.
لباس پوشید و از پشت در خدافظی کرد و رفت…حالا من که بیخیال نمیشم تا اینو نکنم شما راهکار بدین چجوری بکنمش خیلی زن سکس دوستی هست خیلی
چند نفر رو بخاطر اینکه نتونستن بکننش ول کرد.ببخشید اگه غلط املایی داشتم و زیاد طول کشید چون بار اوله مینویسم.

































نوشته: بی نام


























@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

30 Oct, 04:04


تو باید بهش بگی:“دوست خانم!”.نجمه ولم کرد و بعدش گفت:"چه قدر کودنه این…باید تنبیه بشه…"همین که اسم تنبیه رو شنیدم،ناخودآگاه گفتم:"ببخشید! غلط کردم! تو رو خدا ببخشید! غلط کردم.“نجمه زد زیر خنده و خانم به سمت میز پا شد تا کنترل اون دستگاه الکتریکی که به کیرم بسته شده رو بیاره…همین که دستگاه شوک رو دیدم،اشکم سرازیر شد و به پای نجمه افتادم و هی میگفتم:” غلط کردم! ببخشید! تو رو خدا دوست خانم! غلط کردم!"وقتی به پای نجمه افتادم،صدای قهقهه هاش بلندتر شد،یه ده بار هم با اون دستگاه،من رو شکنجه کرد…بعد که خنده هاش تمام شد،گفت:"نسرین! یادته در مورد من چی میگفت؟"خانم گوشیش رو برداشت و صدای ضبط شده من رو پلی کرد:"من از اون دختره ایکبیری خوشم نمیاد…همین و بس! بکش بیرون دیگه…نشد یه بار کنار هم باشیم،تو بحث اون دختره لعنتی از خود راضی رو مطرح نکنی…"مخم سوت کشید،خانم بهم گفت:"عاعا…نباید به دوست من توهین میکردی…حالا من تو رو تنبیه می کنم!"بعد جفتشون زدن زیر خنده…صدای گریه ها و التماس های من در صدای خنده اون ها گم شده بود،خانم من رو کشون کشون در حالی که هنوز التماس میکردم،بردن توی اتاق شکنجه و به حالت دراز کش،به یک میز بستن…بعد نجمه اومد جلوم دست به کمر ایستاد و با پوزخند گفت:"خوب نسترن! نظرت چیه؟ چیکارش کنیم؟؟!"من فقط با هق هق گریه میگفتم:"ببخشید…ببخشید…"خانم جواب دادن:"حالا میگم این چون دفعه

اولش بود،بیا ولش کنیم…"بعد هم خطاب به من گفتن:"دیگه تکرار نشه ها…"میدونستم خانم،هوای سگ خودشون که من باشم رو داره،ولی نجمه گفت:"نه…من باهاش کار دارم…"خانم هم گفت:"هر جور راحتی…"بعد هم خانم رفتن و روی صندلی رو به روی من نشستن. نجمه گفت:"نترس توله سگ…میخوام باهات بازی کنم…قوانینش هم ساده است‌…بیست ضربه شلاق بهت میزنم،توی هر بیستا نباید جیکت در بیاد…به ازای هر ضربه ای از شلاق که بخوای عرعر اضافه کنی،ده تای دیگه میاد روش…فهمیدی توله سگ؟"گفتم:"هاپ هاپ"نجمه خندید و خانم هم یه پوزخندی زد و گفت:“من هم داور بازی! من تشخیص میدم که صدای عرعر در اومد ازش یا نه‌…”(فکر کنم باز هم میخواستن از من حمایت کنن)،نجمه شلاق رو آورد،همین که بالا کرد تا اولین ضربه رو بزنه،که یه دفعه خانم یه خنده شیطانی بهم کرد و گفت:"راستی نجمه! نظرت چیه این برده رو بهت بفروشم؟من بهش قول دادم شکنجه اش نکنم ولی اگه مال تو بشه،باید مطیع قوانین تو باشه!"گفتم:"نه…نه‌…خانم تورو خدا…نه…نه…"که خانم دهنم رو با چسب بستن و بعد هم،جفتشون خندیدن و با نجمه داشتن سر قیمت فروش من چک و چونه میزدن و من داشتم اشک میریختم‌…

پایان!






























نوشته: mta79























@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

30 Oct, 04:04


گوشیش رو گذاشت کنار و گفت من میرم یه کم واسه شام خرید کنم،تو فعلا باش همینجا…
گفتم باشه و منم مشغول کار با گوشیم شدم که کم کم چشمام سنگینی کرد و خوابم برد…
وقتی از خواب پا شدم،دیدم که توی یه اتاق خالی هستم و با طناب به یه تخت فلزی بسته شدم و لختم،فقط شورت پام بود…
چراغ اتاق روشن بود و صدای صحبت کردن نسترن از پشت در بسته اتاق میومد…متوجه نمیشدم چی میگه، فقط صداش رو میشنیدم…
ینی رویاهام داشت محقق می شد؟یعنی نسترن…اون دختر مهربون و دوست داشتنی…میسترس بود؟ اگه از اونایی باشه که شلاق میزنه و شوکر برقی داره…بیچاره میشم که…من فقط میخواستم تحقیر بشم نه شکنجه…ولی اگه از اونایی بود که من دلم میخواست…نور علی نور بود پسر…از یه طرف شوق داشتم که رویام محقق بشه،از یه طرف استرس که نکنه این رویا کابوس باشه…ناگهان دستگیره در اتاق چرخید و نسترن وارد شد،یه لباس چرم سیاه رنگ آستین کوتاه پوشیده بود و یه شلوارک چرم که اون هم سیاه رنگ بود،وای عجب زیبایی و جذبه ای…تضاد رنگ سیاه چرم
با رنگ سفید پوست صاف و تمیزش،فوق العاده بود…نسترن گفت:"میدونی چرا اینجایی؟"جواب ندادم،محو زیبایی و ورانداز اندامش شده بودم…نسترن گوشه لبش رو انداخت پایین و سرش رو بالا پایین کرد و گفت:"نه…مثل اینکه خوب رسم بردگی رو بلدی…باشه بهت اجازه میدم حرف بزنی حیوون…"قلبم داشت از سینه ام میزد بیرون…باورم نمیشد…این نسترنه که بهم میگه حیوون؟ من که از خدامه…لااقل تا اینجا…فقط تحقیرم کرده نه چیز دیگه ای…با حالت عجز و درماندگی که یه برده باید در حضور اربابش داشته باشه گفتم :"نمی دونم خانم! فقط میدونم که برده شمام…"نسترن زد زیر خنده و گفت:“خانم؟؟؟!!! من میسترس نسترنم سگ بی خاصیت! ولی درست گفتی،تو باید بهم بگی خانم!”
اومد بالای سرم و بهم گفت:“از اونجایی که توی زندگی قبلیت،منظورم وقتی که امیر بودی…پسر خوبی بودی و بهم خوبی کردی،نمیخوام شکنجه ات کنم،فقط تحقیرت میکنم ولی اگه دست از پا خطا کردی و از فرمانم سرپیچی کردی، میدونی چی میشه؟”
حتی منتظر جوابم هم نموند که یهو درد شدیدی توی تخمام احساس کردم که فریادم تا آسمون هفتم رفت…بعدش نسترن بلند بلند خندید و گفت:"در اون صورت تخمات و کیرت،جلیز ولیز صدا میده…"بعد شورتم رو کشید پایین و دیدم بله…از این الکتریک نمیدونم چی چیا بسته شده سر کیرم…دوباره شورتم رو کشید بالا و بعد یه طناب آورد و انداخت دور گردنم و چهار دست و پا، منو برد توی یه اتاق دیگه که توش یه کمد بزرگ بود…توی کمد،پر بود از انواع شلاق و شوکر و از این کوفت و زهرمار یا…خیلی ترسیدم،فهمیدم که حتما باید به حرفای خانم گوش بدم وگرنه سرنوشت بدی در انتظارمه…توی گوشم بهم گفت:"ببین اینا ابزارهای تنبیه تو هستن…اگه خطا کنی،

بد میبینی…مفهومه توله سگ؟"گرمای دهان خانم صورتم رو نوازش کرد و ناخودآگاه،با ذلت و خواری مطلق گفتم:"هاپ هاپ!"دوباره خانم زد زیر خنده و گفت:"آفرین…کاملا واضحه که مثل سگ ترسیدی…برده ها فقط وقتی اینا رو ببینن،مطیع میشن…"بعد من رو برد توی همون پذیرایی،روبه روش به حالت سجده نشستم که به پاهاش اشاره کرد و گفت:"لیس بزن،زود!!"نمیدونید چه ذوقی داشتم،پاهای سفید خانم رو لیس میزدم و داشتم ارضا میشدم که آیفون خونه زنگ خورد…
خانم پاشون رو کنار کشیدن و من رو از این نعمت بزرگ لیسیدن پا محروم کردن و گفتن:"بسه دیگه توله سگ…گمشو برو توی اتاق شکنجه…"چهار و دست و پا رفتم اونجا و در رو بستم،داشتم از ترس سکته میکردم…من که خطایی نکرده بودم…چرا خانم میخواست من رو تنبیه کنه؟
از پشت در صدای خانم رو شنیدم که میگفتن:“بفرما…بیا تو نجمه…خوش اومدی.‌…”
مهمون خانم،نجمه بود…اگه من رو توی اون وضعیت میدید،دق دلی همه بی احترامی هایی که بهش کرده بودم رو با شکنجه از من میگرفت…البته مطمئنم که خانم روی حرفشون هستن…خود خانم گفتن که من رو شکنجه نمیکنن،فقط تحقیر…درسته؟! ولی من الان فقط یه برده ام،خانم اربابه‌‌‌‌‌…میتونه حرفش رو عوض کنه…‌‌.
چی در انتظارمه…کابوس یا رویا؟خانم وارد اتاق شدن و من رو کشون کشون و چهار و دست و پا بردن توی پذیرایی…همین که چشم نجمه بهم افتاد،زد زیر خنده و گفت:"برده ات این سگ توله است؟"خانم افسارم رو انداخت زمین و من به حالت سجده نقش بر زمین شدم و خانم گفت:"آره! ولی تا الان که خیلی حرف گوش کن بوده…برده خوبیه!"میدونستم خانم همیشه هوام رو داره و خیالم یه کم راحت شد…نجمه گفت:"بذار ببینم چه قدر حرف گوش کنه…؟!"نجمه چونه ام رو گرفت و به سمت صورت خودش بالا آورد و گفت:“من رو میشناسی؟” موندم چی بگم،گفتم:“هاپ هاپ!” نجمه یه سیلی خوابوند وسط گوشم،گوشم سوت کشید،دوباره پرسید:“گفتم من کیم؟” این دفعه گفتم:“میسترس نجمه!” دوباره خوابوند وسط گوشم،داشت گریه ام میگرفت،دوباره پرسید:“من کیم؟” هر بار من جواب غلط میدادم و یه چکیده وسط گوشم میخوابید،تقریبا ۱۵-۱۶ تا سیلی زد که دل ارباب نسترن به رحم اومد و گفت:"نجمه،دوست منه‌.

🌛داستان شبانه🌜

30 Oct, 04:04


کابوس یک رویا























@night_story99










#میسترس

#بی_دی_اس_ام

#ارباب_و_برده














این داستان واقعی نبوده و تخیلی است. هر گونه شباهت نام و… اتفاقی است.
داستان:
سلام! اسم من امیر هست،۲۳ سالمه، و قراره داستان خودم رو براتون تعریف کنم…
یادمه از دوران دبیرستان،گرایش ویژه و غیر معمولی به رابطه میسترس و اسلیو داشتم،مثلا باید بگم که من فانتزی های خاص خودم رو دارم،مثلا از کتک زدن و شلاق و این حرفا خوشم نمیاد(حتی میتونم بگم میترسم ازش) ،یا گوه خوری و شاش و…(که خوب بدم میاد)،بیشتر دوست دارم تحقیر بشم،از نظر کلامی و اینطوری روحم ارضا میشه…
البته این گرایش با ورود به دانشگاه، توی من فروکش کرد و داشتم فراموشش میکردم،چند ترمی بود که با دختری به اسم نسترن دوست شده بودم،به نظر دختر مهربون و با محبتی میومد(شایدم من اینطور فکر میکردم…) و ازش خوشم اومده بود،ظاهرش هم یه دختر لاغر و تقریبا قد متوسط با موهای لَخت مشکی و پوست سفید بود،همیشه یه گردنبند سفید دور گردنش می انداخت،آرایش خاص و غلیظی هم نداشت و باید بگم بدون آرایش خوشگل تر بود،تنها دختری توی زندگیم بود که باهاش احساس راحتی میکردم و میتونستم باهاش راحت باشم…دو تا دیگه از همکلاسی هام،آرشام و نجمه بودن… آرشام رو از دبیرستان میشناختم و باهم بودیم،ولی نجمه…اصلا ازش خوشم نمیومد و خیلی هم از دماغ فیل افتاده و کلا شخصیت مزخرفی داشت…حتی دلم نمی خواست بهش سلام بدم،هر وقت سر و کله اش پیدا میشد،من مسیرم رو تغییر میدادم،نجمه یه دختر قد بلند عینکی بود که همیشه لاک قرمز میزد و پوستش زیادی روشن نبود،موهاش رو هم غالبا رنگ میزد(رنگ خرمایی)…
یک روز بعد از کلاس،با نسترن رفتم کافه،بحث رفت سمت دوران دبیرستان و اینکه کنکور چیکار کردی و این حرفا…ناخودآگاه وسط حرفاش یاد همون حس گرایش عجیبم افتادم،با خودم گفتم:"وای پسر! چی میشد اگه نسترن،میسترس بود؟ البته از همون نوعی که من خوشم میاد…میومد و تحقیرم میکرد،پاهاش رو میلیسیدم،انگشت های پاش رو توی دهنم میکرد…کفشش رو بو میکردم…توی دهنم تف میکرد…توی خیالات خودم بودم که یه دفعه صدای نسترن رو شنیدم…
-امیر! کجایی؟!
-چی؟ عه… ببخشید نسترن،حواسم پرته،کلاس امروز خیلی خستم کرد…
-فدای سرت،مهم نیست!
بعد یه ربعی که با هم بودیم،از هم خدافظی کردیم و وقتی به خونه برگشتم،رفتم اتاقم و داشتم دوباره به همون گرایشم فکر میکردم…که یهو گوشیم پیام داد،نسترن بود،نوشته بود:امیر! فردا بعد از ظهر بیا خونه من،تنهام،شب رو پیش هم باشیم…(این رو هم بگم که اول ترم بود و کلاسای دانشگاه فوق العاده تق و لق و رو هوا،در ثانی من و نسترن کسایی نبودیم که بخوایم خرخون بازی دربیاریم…)
براش نوشتم باشه میام،و روی تخت رفتم توی همون خیالاتی که توی کافه با نسترن داشتم…“چی میشد اگه نسترن،میسترس بود!!!”
پایان قسمت اول…بچه ها این اولین داستانی هست که دارم مینویسم،اگه اشکال یا ضعفی داشت(که حتما داره)،راهنماییم کنید تا ضعف هاش رو برطرف کنم.خلاصه فردا شب شد،آدرس خونه نسترن رو بلد بودم،از پله ها رفتم بالا و وقتی در رو باز کرد،با همون صورت مهربون همیشگی،دعوتم کرد که بیام داخل خونه،یه تی شرت راحتی صورتی رنگ هم پوشیده بود…توی پذیرایی،سه تا مبل بود،روی مبلی که روبه روی تلویزیون بود،نشستم…صدای نسترن از توی آشپزخونه اومد:“امیر! چای یا قهوه؟”
-هر کدوم خودت میخوری.
-اوکی،الان میام!
بعد از ریختن قهوه ها و گذاشتنشون روی میز،نسترن گفت:“مرسی که اومدی! امشب تنها بودم و نمیدونستم چیکار کنم،حالا که اومدی،میتونیم با هم سرگرم باشیم!!!”
-چه سرگرمی نسترن؟!
یه پوزخند شیطنت آمیز زد و گفت:“میفهمی حالا…قهوه ات رو بخور! نوش جون!”
چیزی نگفتم،تنها در ج

واب اون خنده مرموز،من هم یه لبخندی زدم و گفتم:“چشم خانم،هر چی شما بگید!”
همین که بهش گفتم “خانم”،یه برقی توی چشماش زد،دوباره من رفتم توی همون خماری…همون خیالاتی که داشتم…دوباره با صدای نسترن به خودم اومدم:“امیر! دوباره که حواست پرته ها!چته تو رو این چند روزه؟”
-چی…عه…هیچی…هیچی…میگفتی…
نسترن که داشت با گوشیش کار میکرد،گفت:میگم این نجمه بنده خدا چه هیزم تری بهت فروخته که باهاش لَجی؟
گفتم:"تو هم بحث دیگه ای نبود بیاری وسط،اَد رفتی سراغ اینکه اعصاب من رو به هم بریزی…بابا من از اون دختره ایکبیری خوشم نمیاد…همین و بس! بکش بیرون دیگه…نشد یه بار کنار هم باشیم،تو بحث اون دختره لعنتی از خود راضی رو مطرح نکنی…
نسترن با خنده گفت:"باشه بابا…چرا قاطی میکنی؟داشتم سر به سرت میذاشتم(باز اون خنده موزیانه روی چهره اش نقش بست)

🌛داستان شبانه🌜

30 Oct, 04:03


اولین دیدار با عالیجناب کصصصصصص


























@night_story99












#خاطرات




































خب باید از اینجا شروع کنم که تو دوران ما امکانات و تجهیزات الان نبود خب ماهم تو شهرستان بودیم اوضاع بدتر بود من بچه بودم اصلا فرق دختر پسرو نمیدونستم و اون زمان اوج لذت سکس. کردن بچه همسایه بود اونم از رویه کنجکاوی نه از روی لذت چون اصلاً تو این سن ابمون نمیومد واصلا نمیدونستم اب چیه اخخخخ چقدر ساده بودیما .خب داستان من ام از اینجا شروع میشه یه روز جمعه که مدرسه ها تعطیل بود بچه های محل جمع میشدن فوتبال بازی میکردم(من که یه کم از اونایه دیگه سنم زیاد بود مربی بودم)تو اون روزه جمعه دوستمم اومد اونا فوتبال بازی میکردن ماهم اونجا کص چرخ می‌زدیم به نامه مربی به دوستم گفتم که چکار کنیم اونم گفت بیا که چند تا خوشگلشونو مخشو بزنیم و بکنیمشون گفتم به چه بهانه‌ای گفت من میگم شمارو تو سکس باهم دیدم اون موقع هم5050 مد بود ده شصتی ا می‌دونن چی میگم فوتبال تموم شد به چهارتاشون گفتم بمونین بقیه رفتن خونه اقا دوستم گفت به اینا من ام از ترسم ریده بودم تو خودم که نکنه برن تو خونه بگن اقا پنج شش دقیقه گذشت دیدم حرف زدن اینا تموم شد اومدن پیش ما گفتن باشه قبوله فقط خونه هامون نگین دوستم گفت باشه پس ساعت 1فلان جا اونا هم رفتن به دوستم گفتم چی گفتی گفت شمارو تو 5050دیدم می‌خواین به خانواده تون نگیم باید با ما باشین گفتم چی گفتن گفت از خداشون بود بعث دادنو کردن این حرفها نبود فقط حص کنجکاوی بود رفتیم خونه مردیم تا صبح شد صبح شد رفتم پیش دوستم گفتم قرار ساعت چنده گفت ساعت 1 گفتم چهارتا که یدفعه نمیشه یکی یکی گفت چیکار کنیم گفتم برو یکی یکی صدا کن ببریم فلان جا گفت باشه رفت اولی رو صدا کرد رفتیم رویه کار میگم اون موقع اب ماب نمی دونستیم چیه20شماره من 20شماره دوستم هی همینطور ادامه داد تا اخرا چون گیر دوستم کوچیک بود فقط واسه من50تا میشمرد نمی‌دونم چند ساعت گذشته بود که مارو دیدن اخخخخ دنیا رو سرم خراب شد ابرمون رفت منوکه همه بچه مثبت می‌ دونستند یک دفعه تبدیل به هیولا شدم همه سرکوفت م زدن مردم زنده شدم یه سال کوفتی گذشت تابستون شد همه بچه های فامیل جمع میشدن خونه ما عشق منم که نمی‌گم بامن چه نسبتی داشت هم اومد البته عشق که میگم عشق بچگیو الان زن یکی دیکست دوسش داشتم نه ازون علاقه ها میگم که فرق دختر پسرو نمیدونستم خب بین تمام دخترا من اونو دوست داشتم تو اتاق پیش من بود که که یک دفعه برگشت گفت نمی دونم با اون پسر همسایه چیکار کردین من من از اون کارا بلد نیستم یخ کردم با پته پته گفتم میخوای یادت بدم اون ام از خدا خواسته چون منو خیلی دوست داشتو تو شهر بزرگی بود کار بلد تر از من بود من تقریبا مثل گوسفند بودم گفت اره فقط به کسی نگیم گفتم باشه حالا مگه بجای امن پیدا میشه اینو دک میکردی اون میومد بعد از هزار مصیبت بجا پیدا کردیم که به همجا دید داشت مطمئن باشیم که اکه کسی خواست بیاد ببینیم با جیگرم تنها شدیم قرار بود من یادش بدم من این بز فقط نگاش میکردم قلبم داشت از تو سینه درمیومد منو بغل کرد مردم و زنده شدم یه دونه بوسم کرد لب مب نمیدونستیم چیه امپرم زد بالا سیخ شد خورد به جولوش خوشش اومد با خجالت دستشرو اورد پایین اول یه لمس کوچیک کردو زود دستشو کشید بعد به من نگاه کردو منم خندیدم یکم یخم اب شد محکم بغلش کردم با اون حس توخس پسرونه بوسش کردم دستشو گرفتم اوردم رو گیرم گیرم داشت مترکید اولین بار بود اینطور میشد منم با ترس دستمو بردم رو کونش نرمترین چیزی بود که تا الان لمس کردم با کونش بازی میکردم و خوشش میومد داشتم پرواز میکردم اونم با حس کنجکاوی با کیرم بازی میکرد هی اینورش ا

ونورش دست میزد تو دلم گفتم انگار به مال خودش دست نزده😁😁😁 دلمو زدم به دریا دستمو بردم تو شلوارش وای دستم که به پوست کونش خورد انکار به پنبه دست میزدم جونم الان که می‌نویسم دستم داره میلرزه دستم بردم لای کونش با انگشتام بالا و پایین کردم بلاخره سوراخ کونشو پیدا کردم اینقدر خوشحال شدم که انگار تو جام جهانی اول شدم بعد با یه انگشتم فشار دادم رو سوراخ کونش یه اخ ریزی گفت من چنان جونی از ته دل گفتم گفت یواش گفتم باشه عزیزم با این یکی دستم دستشو بردم تو شلوارم اولش دست زد ترسید سیخ شده بود مثل سنگ فکر کنم تا اون موقع اونطوریشو ندیده بود مال منم بزرگتر ازمال دوستام بود گفتم نترس بازی کن باشه سینه هاش تازه داشتن در میومدن هی سینه هامو میمالوندم به سینهاش خوشش میومد توبهشت بودم یواش با صدای لرزان گفتم برگرد شلوارتو دربیار تا یادت بدم چیکار کردیم گفت من خجالت میکشم اول تو شلوارتو در بیار گفتم باشه شلوارمو در آوردم نگام نمیکرد پشتش به من بود گفتم در اوردم حالا شلوارتورو هم در بیارم گفت اره شلوارشو کشیدم پاینن زیباترین صحنه ای بود که تا الان دیدم کون سفید یعنی

🌛داستان شبانه🌜

30 Oct, 04:03


کیرم جر خورد به کونش دستزدم انگار داشتی به اب دست میزدی انقدر نرم بود بعد بلند شدم از پشت بغلش کردم کیرمو گذاشتم لای کونش گفت چه گرمه قند تو دلم اب شد یه دفعه چشمم خورد به چشش دیدم چشاشو بسته گفتم چرا چشمتو بستی گفت خجالت میکشم گفتم دیگه ما نباید ازهم خجالت بکشیم حول شدم بجای زن و شوهر گفتم مامان بابا ییم خندید گفتم برگردیم ماله همو نگاه کنیم خجالتمون بریزه گفتم هروقت گفتم 123برگرد اون موقع همه چیز با شمارش بود😁گفتم 123برگشت چشمم به چشش بود مطمئن بودم مال اون از مال من بزرگتر نیست😁 فقط به صورتش نگاه می کردم با تا تعجب به کیرم نگاه میکرد منم تا اروم اروم سرمو اوردم پایین تا مال اونو ببینم تا چشم خورد به جلوش انقار یکی با سنگ زد تو سرم نشستم نزدیک بود با سرم برم توش😁 بوی بهشت میداد اولین بار بوش به دماغم میخورد فقط نگاش میگردم حالا اورده بودم من کار یادش به دم حالا نمیدونستم چه جوری ازش به پرسم خجالت میکشیدم مثل بز فقط نگاش میکردم جرأت نمیکردم بهش دست بزنم از شدت نگاه کردنم فهمید من اینه گوسفندم هیچی حالیم نیست حالا اون به من گفت نترس دست بزن منم اروم چهار انگشتی به کسش دست زدم بعد گفت نمیدونستی مال ما دخترها با مال شما پسرا فرق می‌کنه منم فقط ظل زده بودم نگاه میکردم سرم پر از علامت تعجب بود اخ که چقدر ساده بودیم ما ده شصتیا یاده این جوک افتادم هوی هوی پری دودول نداره😁😁واین بود اولین دیدارمن با عالی جناب کصصصصصصص. ممنون






























نوشته: ده شصتی
































@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

30 Oct, 04:01


سردرگم بین عذاب وجدان و رفاقت


























@night_story99








#رفیق

#خیانت












سارا دوستم، سالها بود که یه پسر رو خیلی دوست داشت، و مدام تلاش می کرد تا با پسره وارد رابطه بشه، پسر جذابی بود و اسمش سیاوش اما به شدت گردن نگیر.
پسر یه شب سارا رو دعوت کرد خونش. اونم اصرار ب من که بیا بریم من تنها نباشم. می‌گفت این تنها فرصتیه که میتونم مخشو بزنم.
قبول کردم و بهش کمک کردم از بین لباسام یه ست سکسی انتخاب کنه، آرایشش کردم و شد یه دختر جذاب. اون شب خودمم یه آرایش تیره کردم، یه تاپ یقه باز با یه شلوار پارچه ای پوشیدم جوری که کونم داشت ازش میزد بیرون. من در هر شرایطی دوست دارم مثل جنده ها به نظر بیام و از نظر پوشش مراعات هیچو نمیکنم.
البته واقعا بی میل بودم به رفتن به اصرار سارا و به خاطر سارا میخواستم برم.
سیاوش با دوستش اومدن دنبالمون سوار ماشین که بودیم سیاوش همش از آینه منو نگاه میکرد، منم ب روی خودم نمیاوردم.
رسیدیم خونش شروع کردیم ب مشروب خوردن طبق معمول خیلی مست شدم.
سارا تو بغلش نشسته بود اما تقریبا همه حواس و روی صحبت سیاوش با من بود. از طرفی دوستشم مدام به من توجه میکرد، اما اصلا مخ زدن رو اونطوری که من دوست داشتم بلد نبود.
یه نخ سیگار کشیدم، بعد از چند دقیقه شدت مستیم چسبید ب سقف ! بعدها سارا گفت تاپتو در اوردی گفتی وااای دارم آتیش میگیرم…
یا اینکه ب همون پسره که ازش خوشم نمیومده گفتم دوست داری پاهامو بخوری؟
همه چی خوب بود تا اینکه بعد از یه تایمی رفتم رو تگری زدن.
سیاوش اومد دنبالم توی توالت و کلی رسیدگی کرد بهم و هرچی گفتم برو بیرون نمیخوام توی این وضع منو ببینی قبول نکرد. گفت میرم داروخونه برات دارو بگیرم در حالی که خودشم مست بود.
سارا از مستی روی کاناپه خوابش برده بود ، اون پسره هم توی اتاق خوابش برده بود. وقتی سیاوش برگشت، من داشتم لباسمو در میاوردم که دوش بگیرم چون حالم اصلا خوب نبود.
شورتمو درآورده بودم و داشتم تلاش میکردم بند سوتینم رو باز کنم که یهو سیاوش رو دیدم دم در حمام، دستمو از خجالت گرفتم جلوی کسم، اومد جلوتر آروم گفت من نگات نمیکنم میخوام کمکت کنم. رفت پشتم ایستاد و شروع کرد ب باز کردن بند سوتینم…
خیلی بهم نزدیک شده بود از پشت، صدای نفساش رو میشنیدم. آب دهنش رو قورت میداد، داشت جلو خودشو می‌گرفت.
ضربان قلب منم رفت روی صد، خیلی داشتیم خودمونو کنترل میکردیم من به سارا فکر میکردم که چقدر سیاوش رو دوست داره و اون نمیدونم ب چی…
بعدش رفت شیر حموم رو باز کرد و اومد سمتم یهو چشامون بهم خیره موند و بعدش بی اختیار شروع کردیم به لب گرفتن، اول آروم بعدش وحشی، سرمو با دستاش گرفت منم کمرشو. لباش رو برد روی گردنم از لذت و ترس از اینکه سارا بیدار بشه داشتم دیوونه میشدم.
نفسمو مدام حبس میکردم که صدام در نیاد.
اومد پایین تر سینه هامو لیس میزد و میمالید، اون یکی دستشو همزمان برد سمت کصم، یه لحظه همه چیو ول کرد، ذل زد تو چشمام بعد از چند ثانیه محکم بغلم کرد و آروم در گوشم با یه هیجان خاصی گفت:
وااای دختر تو چقدر خیسیییی، داری روانیم میکنی…
در حال درآوردن کیرش بود که صدای سارا اومد، داشت منو صدا میزد ! صدای سارا رو خیلی نزدیک شنیدم فکر کنم رسیده بود ب نزدیک حموم. دوتامون شوک شدیم. سیاوش با عجله رفت بیرون حموم.
به سارا گفت حالش بده نرو داخل، و سارا رو برد با خودش…دوش گرفتم با کس خیسس ! دارو رو خوردم حالا اون پسره هم بیدار شده بود و من حس میکردم یه بویی برده چون اخم کرده بود از طرفی اصرار داشت بیا این اتاق بخواب( که بعد بره توی کارم)
سیاوش گفت نه حالش خوب نیست پیش ما میخوابه ، خلاصه هرجور بود حتی با ناراحتی سارا و اون پسره منو ب

رد توی اتاق خودشون و سه تایی خوابیدیم،
صبح چشامو وا کردم فکر کنم سارا رفته بود توالت. سیاوش زل زده بود بهم. آروم گفت خیلی جذابی منم یه لبخند زدم چشامو بستم و ادامه خواب.
بعدها سارا گفت: اون شب هرچی به سیاوش توی تخت نزدیک شدم حتی باهام میک لاو هم نکرد.
سیاوش خیلی پیگیر من هست اما من حتی شماره یا ایدیم رو هم بهش ندادم. هر سال روز تولدم که سارا استوری میزاره ، مینویسه از طرف من تبریک بگو و شمارش رو بفرست که خودمم احوالشو بپرسم اما من به سارا گفتم هیچ وقت شمارمو نده بهش.
احساس میکنم سارا هم یه بویی برده چون اونم تمایلی نداره که من و سیاوش باهم در ارتباط باشیم، هرچند که خودشون هم باهم توی رابطه نیستن.
اما همیشه وقتی سارا ازش حرف میزنه یه عذاب وجدان همراه با خیسی میاد سراغم.






























نوشته: هورنی ترین دریا

























@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

30 Oct, 04:00


مهمانان فرهاد (۴)



























@night_story99











#دنباله_دار














سعی کردم کمی استراحت کنم
آخه ظهر بود و من عموما ظهر ها، بعد ناهار کمی میخوابم… اما این حشریت، اجازه نداد زیاد استراحت کنم… از اتاق اومدم بیرون… دیدم خبری از اون دوتا شیطون بلا نیست، ولی صدای کمی از اتاق فرهاد، به بیرون میاد… رفتم طرف اتاق فرهاد… در نیمه باز بود… رفتم داخل… صحنه ای دیدم که زیباتر از هر چیزی بود که این اواخر دیده بودم… اسما و فاطمه کاملا لخت روی تخت دونفره اتاق فرهاد بودن و اسما داشت کوس فاطمه رو میخورد… فاطمه هم چشماشو بسته بود و حسابی حال میکرد… انگاری این دوتا دختر، از سکس سیرمونی نداشتن… رفتم کمی جلوتر… اسما متوجه حضور من شد… کمی سرشو بالا آورد و به من لبخند زد… فاطمه هم که سخت تو حس و حال بود، سر اسما رو به پایین کشید و به کوسش فشار داد که بیشتر بخوره
فاطمه: واینستا… بخور
اسما: من دیگه نمیخورم… چون صاحبش اومد
فاطمه، با همه خماری که داشت، چشماشو باز کرد و یه نگاه به بالا سرش کرد… منو که دید، یه آه ه ه بلند کشید
فاطمه: بیا جلال… بیا عزیزم… کیر میخوام… اوووف
رفتم جلوی… نزدیک سر فاطمه، اونم دست انداخت و با یه حرکت شلوارک و شورتمو کشید پایین… منم برای اینکه کارش راحت بشه، روی تخت کنار سرش زانو زدم و کیرمو گذاشتم تو دهنش… فاطمه هم با اشتیاق برام ساک میزد و اسما هم ار خجالت کوسش در میومد
یه کم که خورد… کیرمو از دهنش داد بیرون
فاطمه: بسه… کیر میخوام… بکن منو دیگه
اسما از بین پاهاش اومد بیرون و من رفتم جای اسما
من:اسما…یه کاندوم از رو میز بده
اسما کاندوم برام آورد و کشیدم روی کیرم
فاطمه: زود باش… بکن دیگه… اوووف
سر کیرمو گذاشتم سوراخ خوشگل کوس فاطمه و بدون تعلل فرستادمش تو کوسش
مثل دیشب، دوباره با ورود کیرم تو کوسش، واکنش های خیلی سنگینی نشون میداد و حسابی به بدنش پیچ و تاب میداد
اسما هم کنار من روی زانو هاش وایساد و سعی می کرد گردنمو بخوره و ببوسه
من تو اوج شهوت و حس و حال بودم… با قدرت تو کوس فاطمه میکوبیدم و اسما هم منو حسابی تحریک میکرد…
حدود پنج یا شش دقیقه، حسابی تلمبه زدم که دیدم ناله ها و فریاد های فاطمه بیشتر و بلندتر شد و یه دفعه یه ناله بلند کرد… انگار ارضا شده بود… منم کم کم سرعتمو کم کردم و کیرمو از کوسش آوردم بیرون… از شدت ارضا شدن، نمیتونست تکون بخوره… افتادم روش، بغلش کردم و بوسیدمش… یه کم مکث کردم و بلند شدم از آغوشش…
من: اسما… داگی شو
اسما هم به سرعت حالت داگی گرفت… هیکلش خیلی جذابه برام… یه باسن نسبتا درشت و بدنی کشیده…
کیرمو به شیار کوسش مالیدم و فرستادمش تو… یه ناله خفیفی کرد و من به کارم سرعت دادم و شروع کردم به کردن کوس اسما… دوطرف پهلوشو گرفته بودم و با سرعت ملایمی تو کوسش تلمبه میزدم… اسما هم از شدت تحریک، ملافه تخت رو چنگ زده بود و ناله میکرد… از این حالت خسته شدم
من: اسما به شکم بخواب…
اونم بلافاصله، به شکم خوابید و منم که هنوز کیرم تو کوسش بود، باهاش خوابیدم و به کارم ادامه دادم… حسابی حشری شده بودم و سرعتمو بیشتر کردم… صدای شالاپ شلوپ برخورد شکمم و با کون اسما، حسابی بلند شده بود… اونم زیرم حسابی ناله میکرد… کم کم داشتم احساس میکردم که آبم داره میاد که اسما شروع کرد به بلند نفس کشیدن و ناله کردن… و هر دو، همزمان ارضا شدیم… من افتادم روی اسما و شروع به بوسیدن و نوازش صورتش کردم… خودمو از روی اسما بلند کردم و بین اون و فاطمه افتادم… کمی نفس گرفتم… دستمو به زیر سر فاطمه بردم و اونو به آغوشم کشیدم… و به اسما گفتم بیا تو بغلم… دوتا دختر حشری و داغ که تازه باهاشون سکس کرده بودم، تقریبا بیهوش تو بغلم بودن…
اینقدر

خسته شدم، که نفهمیدم کی خواب رفتم…
وقتی بیدار شدم، فاطمه هنوز تو آغوشم بود، ولی اسما نبود… به آرومی از فاطمه جدا شدم و از تخت رفتم بیرون…کاندوم هنوز روی کیرم بود… درش اوردم و با دستمال کیرمو تمیز کردم… شلوارکمو پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون
اسما رو مبل نشسته بود… کاملا لخت… و سیگار میکشید…
رفتم کنارش نشستم… هرچند که من کلا اهل دود نیستم و بوی سیگار هم اذیتم میکنه
من: نکش خوشگل خانم… حیف تو نیست؟!
اسما: بیدار شدی جلال… خدا قوت
من: ممنونم… میگم نکش دختر…
اسما: ول کن… بذار تو حال خودم باشم… بعد سکس، سیگار میچسبه…
من: همش یه چیزی میخوام بپرسم، اما روم نمیشه…
اسما: بپرس… راحت باش
من: رابطه تو و فاطمه، چطوریه؟
سیگارشو تو زیر سیگاری خاموش کرد و یه نفس عمیق کشید
اسما: طایفه ما و طایفه فاطمه، چند وقت با هم جنگ و دعوا داشتن… بزرگهای دو طایفه، نشستن دور هم و تصمیم گرفتن که با ازدواج مرد ها و دخترای دو طایفه، مشکلات رو تموم کنن… من با برادر فاطمه، و فاطمه با برادر من ازدواج کرد… البته هر دوتای ما، زن های دوم و سوم اونا بودیم… کم کم من و فاطمه بهم نزدیک شدیم و باهم دوست شدیم… شدیم محرم هم… شدیم

🌛داستان شبانه🌜

30 Oct, 04:00


یاور هم… و سعی کردیم که با کمک هم، از زندگیمون لذت ببریم…
من: اونوقت شوهراتون چی؟
اسما: اونا سرگرم زن و بچه هاشون هستن و البته کارشون… وقتی فهمیدن ما با همیم، دیگه کمتر گیر دادن… و اینی شد که الان میبینی…
من: هضمش برام سخته… اما دارم کم کم میفهمم
اسما: تو منطقه ما، زنای شبیه به من و فاطمه زیاده… یا باید بسوزن و بسازن… یا خودشون سرنوشتشون رو انتخاب کنن… زنایی میشناسم که با پسرهای با سن کمتر از نصف سنشون، رابطه دارن… باید بین ما باشی که بفهمی چی میگم… این مدت که پیش تو و فرهاد هستیم، سعی کردیم سختی ها و مشکلات رو فراموش کنیم و از بودن با شما دو تا لذت ببریم…
و همزمان اومد طرفم و منو بوسید
منم بغلش کردم و بوسیدمش… سرشو گذاشت رو سینم و آروم گرفت
کمی باهم حرف زدیم… احساس میکردم سالها میشناسمش… کمی بعد هم فاطمه بیدار شد و از اتاق اومد بیرون… اونم اومد کنار ما نشست و سعی کردم اونو هم بغل کنم
فاطمه: این چند شب که اینجا بودیم، به من خیلی خوش گذشت… به خصوص دیشب و امروز ظهر
و صورتمو بوسید
اسما: آره… خوب بوده… بنظرم باید بفکر یه خونه باشیم که همینجا بمونیم…
من: میخواین بمونین؟ مگه میتونین؟
اسما: آره… من و فاطمه به شوهرامون بگیم، اونا از خداشونه… براشون خوبه که اینجا خونه داشته باشن… راحت تر میتونن کار کنن
فاطمه: فکر خوبیه… منم موافقم… اینجوری به جلال و البته فرهاد نزدیکیم…
من: موافقین بریم بیرون و دوری بزنیم؟
فاطمه: آخ جون… بریم… نظرت چیه اسما؟
اسما: بریم عزیزم… منم موافقم
ظرف چند دقیقه آماده شدیم و رفتیم بیرون… حسابی تو شهر چرخ زدیم… بردمشون همون جایی که الهه رو برده بودم… حسابی خوششون اومد… شام هم رفتیم به یکی از پیتزایی های معروف شهر… این دوتا حسابی شیطونی میکردن و من از بودن باهاشون لذت میبردم… فاطمه شبیه یه کودک، حسابی جنب و جوش داشت… و البته، اسما هم همراهیش میکرد…
خلاصه بعد کلی گشت و گذار، برگشتیم خونه… فرهاد رسیده بود و داشت کمی عرق میخورد…
من: به به… سلام آقا فرهاد… رسیدن بخیر… خدا قوت
فرهاد:سلام… ممنونم… خوبین شما؟
دخترها به سمت فرهاد رفتن و بهش سلام کردن و بوسیدنش… و بعد رفتن تو اتاق که لباس عوض کنن
من: خوبی؟ خسته نباشی… چطور بود؟
فرهاد: هیچی نگو… دهنم گاییده شد… باید میرفتم جلسه بسیج خواهران… اونجا بهمون نیاز بود… کلی ازم کار کشیدن… بعدش هم رفتم ایستگاه…
منکه میدونستم نر

فته و کلا امروز ایستگاه تعطیل بوده… چون مسئول هماهنگی مراسمات شماره منو داشت و بهم زنگ زد که چرا نیومدین…
پس امروز شیفت کوس و کون حاج خانم تازه وارد بوده… شوگر مامی آقا فرهاد…
من: : پس حسابی خسته شدی… شام خوردی؟
فرهاد: اره داداش… یه چیزایی خوردم
بعد چند دقیقه، دخترها اومدن و نشستیم دور هم
منکه میلی به عرق نداشتم… دخترها هم نخوردن
فرهاد کمی دیگه خورد… وقتی کمی کلش گرم شد، بلند شد که بره بخوابه… اما توجهی به دخترها نکرد… مشخص بود که امروز حسابی از خودش کار کشیده… شب بخیری گفت و تنها رفت تو اتاقش
من: به به… خوشبحال من… امشب دوتا دلبر شیرین، کنارم هستن و باهم میخوابیم
دخترها هم انگار از این پیشامد خوشحال بودن و ابراز تمایل کردن…
کمی بعد بلند شدیم و رفتیم که بخوابیم
کنار تختم، دوتا دختر وایسادن… تمام لباساشون رو درآوردن و لخت رفتن تو رختخواب… منم به طبع اونا لخت شدم، و رفتم تو تخت… بین اون دوتا… حس خوبی بود… یه حس ناب… بین دوتا دختر جذاب و زیبا که هر کدوم، جذابیت های خاص خودشو داشت

ادامه دارد…






























نوشته: جک لندنی




























@night_story99

🌛داستان شبانه🌜

29 Oct, 04:15


https://t.me/spare_night_story