دٍٖاسٍتٍـ₰ْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜۜـٖانٖسًٍـஞـٍْْْْْْْ۪ٜ۪ٜ۪ۜرٍاٰ @dastankadeh_3xi Channel on Telegram

دٍٖاسٍتٍـ₰ْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜۜـٖانٖسًٍـஞـٍْْْْْْْ۪ٜ۪ٜ۪ۜرٍاٰ

@dastankadeh_3xi


دستانکده ۳‌سی (Persian)

در دستانکده ۳‌سی به دنیای رمان‌های معروف و جذاب خوش آمدید! این کانال تلگرامی فضایی پر از داستان‌های هیجان‌انگیز، عاشقانه، معمایی و به‌طور کلی گونه‌های متنوعی از رمان‌ها را ارائه می‌دهد. اگر به دنبال یک منبع جذاب برای خواندن داستان‌های به دست افراد موهوب و نویسندگان برجسته هستید، دستانکده ۳‌سی جایی مناسب برای شما است. با پیوستن به این کانال، می‌توانید از داستان‌های جدید هیجان‌انگیز لذت ببرید و به جهانی متفاوت از احساسات و ماجراهای هیجان انگیز عمیقا عطر زنید. برای تمامی طرفداران کتاب و داستان، دستانکده ۳‌سی یک جایگاه ویژه برای کشف داستان‌های جذاب و گوناگون است. پس حتما به این کانال ملحق شوید و دنیایی تازه از داستان‌های شگفت‌انگیز را تجربه کنید.

دٍٖاسٍتٍـ₰ْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜۜـٖانٖسًٍـஞـٍْْْْْْْ۪ٜ۪ٜ۪ۜرٍاٰ

12 Jun, 17:18


🙁

دٍٖاسٍتٍـ₰ْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜۜـٖانٖسًٍـஞـٍْْْْْْْ۪ٜ۪ٜ۪ۜرٍاٰ

30 May, 12:28


دٍٖاسٍتٍـ₰ْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜۜـٖانٖسًٍـஞـٍْْْْْْْ۪ٜ۪ٜ۪ۜرٍاٰ pinned Deleted message

دٍٖاسٍتٍـ₰ْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜۜـٖانٖسًٍـஞـٍْْْْْْْ۪ٜ۪ٜ۪ۜرٍاٰ

23 Jan, 21:27


و لبام دوسداشم حرارت نفساشو یڪم لب بازے ڪردیم بهش گفتم نمیخاے نشونم بدے اون تپلیایہ سڪسیو ڪ ے خندہ زدو ے لب ازم گرف لباسشو زد بالا … ے جف ممه75 سفیددد با نوڪ صورتیے ڪ تا دیدم گرفتمشون تو دسم یڪم بازے ڪردم دیدم دارہ نفس نفساش در میاد دم گوشم ڪہ ڪیرمو راس ڪردد بم گف علے ت نمیخاے جرعتتو بریے منم گف چشم فرشتہ تپلے من بلن شدم جلوش وایسادم گفتم خدت درش بیار اونم ن گذاش ن ور داش شلوارمو تا زانو داد پایین ڪ ڪیررم مث فنرر افتاد جلو صورتشش پشماش ریختہ بود یڪم
نگاش ڪرد گرف دستش لاڪ قرمز زدہ بودد ڪ بیشتر حشرسم میڪرد ازش پرسیدم تاحالا از این ڪارا ڪردے ڪ گف ن گف ت ڪردے منم گفتم ن گفتم میخاے تجربہ ڪنیم یڪم نگا ڪرد ڪیر شقمو ڪہ تو دستاے سفیدش بود قبول ڪرد گف باید چیڪار ڪنم بهش گفتم برام بخورش سعے ڪن دندونات نخورہ ڪہ اوڪے دادو شرو ڪرد یواش یواش ڪیرمو ڪردن تو دهنش ڪہ جا نشدو بزور سر ڪیرمو ڪردہ بود دهنش با چشاے سبزشش نگام میڪرد حس باحالے بود بهش گفتم اینطورے نمیشہ برش گردوندم ب ڪمر خوابوندمش شلوارشو ڪ چسبیدہ بود بہ روناشو ڪشیدم پایین ے ڪصص صورتیے ڪ تازہ داش موهاش در میومد اب ازش چیڪہ میڪردد بدون هیچ حرفے با صورت رفتم توش لیسیدمش حصابیے ے مزہ ترشے میداد ولے خ خوب بود منم ڪ ت اوج حشریت بودم بهش گفتم میخاے بڪنمتت گف پردم میرہ او اینا ڪ گفتم حواسم هست تا تہ نمیڪنم یڪم دادم خورد ڪیرمو ڪہ تفے شہ خوابیدہ بود بہ ڪمر پاشو واز ڪردہ بود منم ڪیرمو اروم حل دادم تو سولاخش ے اهہ سڪسے ڪشیدو گف علے خ درد دارہ منم با شنیدن اینا ڪیرم تشنہ تر میشد اروم خوابیدم روش حواسم ب ڪیرم بود ڪہ زیاد نرہ تو ڪصش بغلش ڪردم لب میگرفتم اروم بهش تلمبہ میزدمم خیلے حس خوبے بودد لامصب انگار تو بهشت بودم صداے اهہ اهہ قشنگش ڪیرمو دیونہ میڪرد یہ 4 5 دقہ همونطورے ت ڪصش تلمبہ زدمم ڪہ ابم داش میومد ڪشیدم بیرون ڪیرمو ابمم با فشار پاچید رو ڪصش با سر ڪیرم مالیدم ابمو رو ڪصش بوسش ڪردمو لباسامونو درس ڪردیم رفتیم خونہ … الن 1 سال میگذرہ ڪہ باهاشم خیلے خوبہ هربار ڪہ میڪنمش جوون تر میشم اگ دوس داشین بقیہ سڪسامونم میگم براتون

#داسـتانـهاے_جدید_آنلایــن_فقط_در👇👇
داســ۪ٜٓٓـ۪۪ٜٓٓٓـ۪۪۪ٜٓٓٓٓـ۪۪۪۪ٜٓٓٓٓٓـ۪۪۪۪۪ٜٓٓٓٓٓٓـ۪۪۪۪۪ٜٓٓٓٓٓٓـ۪۪۪۪ٜٓٓٓٓٓـ۪۪۪ٜٓٓٓٓـ۪۪ٜٓٓٓـ۪ٜٓٓـٜتان

ســ۪ٜٓٓـ۪۪ٜٓٓٓـ۪۪۪ٜٓٓٓٓـ۪۪۪۪ٜٓٓٓٓٓـ۪۪۪۪۪ٜٓٓٓٓٓٓـ۪۪۪۪۪ٜٓٓٓٓٓٓـ۪۪۪۪ٜٓٓٓٓٓـ۪۪۪ٜٓٓٓٓـ۪۪ٜٓٓٓـ۪ٜٓٓـٜراメメメ


@dastankadeh_3xi 💦

دٍٖاسٍتٍـ₰ْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜۜـٖانٖسًٍـஞـٍْْْْْْْ۪ٜ۪ٜ۪ۜرٍاٰ

23 Jan, 21:26


قرار اول ڪردمش

#دوست_ختر #اولین_سڪس_ #خاطرات_نوجوانی

سلام این داستان واقعیه فقط اسمارو عوض میڪنم
اسم من علیه 17 سالمه بدنم ورزشڪاریه سیڪس پک و قدم 184 این داستان ک میخام براتون بنویسم برمیگرده به 1 سال پیش
ما تو یه محل داخل ڪرج زندگے میڪردیم منڪه اون روزا سر گرم بازے هاے ڪامپیوترے و گیمو اینا بودم اصلا دنبال دختر بازیو اینا نبودم ڪلا وقتم تو گیم نت میگذش ولے برعڪس رفیقام و هم ڪلاسیام هر روز تلپ بودن دم مدرسه دخترونه ڪسے ام بهشون پا نمیداد
یروزے از این روزا ک تو گیم نت داشتم وخ میگذروندم رفیقم تو اینستا داشت پیج ے دختررو میدید منم یڪم فضولے ڪردم گفتم این ڪیه گف تازه اومدن این محل خ خوبه او اینا گرفتم گوشیشو ے نگا بندازم چے میدیدم ے تینیجر سفید! با چشایه سبز پاهاے تپل (اسمشو مثلا میگیم سارا ) همونجا روش ڪراش زدم امارشو گرفتم فهمیدم با یڪے از این بچه هاے مدرسمون دوس شده بود اونم بخاطر ماماناشون انگار از قبل میشناختن همو منم ک 6 سال بود بڪس ڪار میڪردمو بچه ها تو مدرسه یجورایے خایمالم میشدن ک پشتشون در بیام
ے فڪرے زد ب سرم ک این دختررو از ے راهے باهاش جور شم رفتم با این پسره(دوسته سارا) طرح رفاقت ریختم بیرون رفتیم باهم چن بار دوا ڪرد پشتش در اومدم یه چن ماهے روش ڪار ڪردم خلاصه رفیق شدیمو یروز ایدے تلگرام این دختررو ازش گرفم رفتم بهش پے ام دادم ک جوابمو ندادو ضایه شدم حصابی
گذشتو گذشت تا روز چهار شنبه سورے منو همین رفیق جدیدم رفتیم بیرون ک این با اون سارا قرار داشت اینا همدیگرو دیدنو حرف زدن باهم
پسره انقد اوسگل بود دستم نمیداد ب دختره چ برصه چیزایه دیگه
یه دختر دیگ ک اسمش نرگس بود پیشش بود رفیقم بهم گف علے بیا با نرگس اوڪے شو ڪه بعدا اڪیپے بریم بیرونو اینا خلاصه منم ڪه دنبال ے راه بودم تا این سارا سڪسیو ب دس بیارم قبول ڪردم
گذشت ڪار ما شده بود میرفتیم بیرون بعد مدرسه تو پارڪا میچرخیدیمو ڪص میگفتیم ک من ڪلا بخاطر سارا میرفتم
یروز تو همین روزا رفیقم با این سارا دواشون شدو ڪات ڪردن منم از فرصت استفاده ڪردمو بهش پیام دادم ابجے سر چے فلان… خلاصه ما ابجے داداشے شدیم قربون صدقش میرفتم براش گل میخریدم میبردم اصن یه وضے ڪه تو این حینا فهمیدم روم ڪراش زده
ے شب ڪه با بچه هاے گیم نت شراب خورده بودیم خیلے حالم اوڪے بود اومدم با ابجے سارا چت ڪنم ک دیدم ے عڪس برام فرساده با یه شرتک رو تخت خوابیده بود پاهاش ڪامل ملوم بود بد ناخوناشو نشون داده بود میپرسید قشنگه لاڪم یا ن من ک ڪلا محو پاهاے سفید تپلش شده بودم نوشتم اوهومم بایه ایموجے چشمک ڪه بعدش خندید اون شب جرعت حقیقت بازے ڪردیم ڪه این شرو ماجرا بود🍑 سوالاے سڪسے میپرسیدیم از هم منم ڪه ڪلم داغ تو یه جرعت ازش عڪس ممه هاشو خواستم ک گف نمیشه دیدمت حضورے نشونت میدم!!پشمام از این حرف ریخت ه بود نوبت اون شد جرعت داد ڪه منم عڪس ڪیرمو بفرسم منم گفم حضورے نشونت میدم خندیدیم یڪم باهم حرفاے سڪسے زدیم ولے بے طرف مثلا راجب علاقه هاے شخصے او اینا قرار گذاشتیم ڪه فردا 11صبح دم پارک همیشگے باشیم
صب شد پا شدم ساعت 9 اینا رفتم حموم شیو ڪردم ڪیرمو ڪیرم نسبت به سنم خیلے خوب بود اون موقه 17 سانت بود ڪلفتیشم اندازه بترے نوشابه ڪوچیک ڪلا خانوادگے ڪیر ڪلفتیم
خلاصه رفتم یه تیپ لش راحت زدم موهامم لخته همیشه نیاز نے درس ڪنم حاضر شدم رفتم سر قرار یڪم نشستم بعد دیدم به به ے دافف خشگلل با موهاے چترے چشاے سبز یه لباس لے پوشیده بود نافش ملوم بود اومد سلام علک ڪردیم رفتیم داخل یه ڪوچه ڪه توش یه باغ بود بهش میگیم ڪوچه باغے نزدیڪاے پارڪمونه تا یجا پیدا ڪردیم لاے درختا ک بشینیم سارا پرید بغلم لباشو گذاش ر

دٍٖاسٍتٍـ₰ْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜۜـٖانٖسًٍـஞـٍْْْْْْْ۪ٜ۪ٜ۪ۜرٍاٰ

23 Jan, 21:26


شم منم بہ نشونہ اعتراض قهرڪردم سریع رفتم تواتاقم ودروبستم تا موقع شام مادرم در زد گفت بیا شام گفتم نمیخوام گفت بچہ بازے درنیارحالا پدرتہ یڪے زدہ توگوشت گفتم نمیخوام. گفت باشہ . بعد چند دقیقہ دیدم پدرم باظرف غذااومد تو گفت میدونم زیادہ روے ڪردم پسرم منو ببخش ولے توهنوز بچہ اے نہ درست تموم شدہ نہ سربازے رفتے نہ ڪار دارے . گفتم اخہ چیڪارڪنم گفت درستو تموم ڪن . سربازیتو برو. ڪارپیدا ڪن منو مادرت برات یہ دختر خوب پیدامیڪنیم . گفتم تااون موقع اون ازدواج میڪنہ گفت بڪنہ مگہ قعطے دختراومدہ . تا درستو تموم نڪنے سربازے نرے ڪارپیدا نڪنے حق ندارے بگے زن میخوام. . . . گذشت تا اینڪہ افسردہ شدم دیپلم رو ڪہ گرفتم باپایین ترین نمرات اونم تو شهریور . رفتم سربازے برگشتم تو تراشڪارے داییم مشغول بہ ڪارشدم دیگہ باهیچڪس زیاد حرف نمیزدم ڪلا یہ ادم بے روح شدم فقط صبح برم سرڪار شب برگردم خونہ. هرچے پدر ومادرم میگفتن بیا زن بگیر من میپیچوندمشون. مگہ یہ آدم چندبار عاشق میشہ . الان هم تنها همدمم شدہ تصورڪردن همون چهرہ ے ڪہ ۱۰سال پیش دیدمش و باهاش توخیالم صحبت ڪردن…
ببخشید طولانے شد اگہ غلط املایے داشتم ببخشید
اگہ داستان محتواے سڪس نداشت ببخشید این تجربہ واقعے زندگے خودم بود بایڪم تغیرات.
نوشتہ: Kgb boy

#داسـتانـهاے_جدید_آنلایــن_فقط_در👇👇
داســ۪ٜٓٓـ۪۪ٜٓٓٓـ۪۪۪ٜٓٓٓٓـ۪۪۪۪ٜٓٓٓٓٓـ۪۪۪۪۪ٜٓٓٓٓٓٓـ۪۪۪۪۪ٜٓٓٓٓٓٓـ۪۪۪۪ٜٓٓٓٓٓـ۪۪۪ٜٓٓٓٓـ۪۪ٜٓٓٓـ۪ٜٓٓـٜتان

ســ۪ٜٓٓـ۪۪ٜٓٓٓـ۪۪۪ٜٓٓٓٓـ۪۪۪۪ٜٓٓٓٓٓـ۪۪۪۪۪ٜٓٓٓٓٓٓـ۪۪۪۪۪ٜٓٓٓٓٓٓـ۪۪۪۪ٜٓٓٓٓٓـ۪۪۪ٜٓٓٓٓـ۪۪ٜٓٓٓـ۪ٜٓٓـٜراメメメ


@dastankadeh_3xi 💦

دٍٖاسٍتٍـ₰ْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜۜـٖانٖسًٍـஞـٍْْْْْْْ۪ٜ۪ٜ۪ۜرٍاٰ

23 Jan, 21:25


تنها همدمم

#عاشقے #خاطرات_نوجوانی

سلام. این داستان برمیگرده به ۱۰سال پیش زمانے ڪه ۱۸سالم بود وبراے اولین بار تو عمرم به قول قدیمیا عاشق شدم
صبح یه روز سرد زمستونے طبق معمول منتظر اتوبوس بودم ڪه برم دبیرستان. طبق معمول اتوبوس تاخیرداشت. با ۱ربع تاخیراومد سوارشدم. همیشه عادت داشتم سرموبه شیشه تڪیه بدم وبیرون روتماشاڪنم. ۴ تا ایستگاه مونده به جایے ڪه میخواستم پیاده شم . دیدم یه دخترے تقریبا هم سن خودم سوارشد قدش حدود ۱۷۰ بود رنگ چشماش ابے بود وظاهرش تمیز و آراسته بود. همینجور تو ڪفش بودم ڪه دیدم ۲ تا ایستگاه از ایستگاهے ڪه باید پیاده میشدم گذشته و من اصلا متوجه نشدم. چون همش محو تماشاے اون دختره شده بودم. سریع پیاده شدم رفتم اونور خیابون دوباره سوار اتوبوس شدم برگشتم به سمت ایستگاه مدرسه. اون روز تو ڪل ساعت ڪلاس هام حواسم به اون دختره بود. هیچے از صحبت هاے معلم ها متوجه نمیشدم. زنگ آخر ڪه زدن سریع باعجله برگشتم خونه. موقع ناهار ڪه شد نگاهم به بشقاب بود فقط . باصداے هوے پسر حواست ڪجاست پدرم به خودم اومدم یه لبخند زدم گفتم هیچے بابا هیچے . ولے خودمم میدونستم دروغ میگم حواسم به اون دختره بود. بعدناهار رفتم خوابیدم توخواب مدام چهره اے اون دختره جلو چشمام بودبیدارشدم تڪالیفمو انجام دادم و یڪم ڪتابامو خوندم گذشت تا صبح شدشوق داشتم دوباره چهره اے زیباے اون دختره رو ببینم سریع لباس هامو پوشیدم رفتم سمت ایستگاه اتوبوس . همش از شیشه بیرون رو نگاه میڪردم ڪه اون دختره روببینم درست مثل دیروز همون ایستگاهے ڪه دختره سوارشد دوباره دیدمش. فهمیدم ڪه باهم هم مسیرهستیم. اون روزم مثل روز قبل گذشت تا شب شد قبل خواب همیشه چهره اے اون دختره روتصورمیڪردم . اره عاشق شدم تاحالا ازهیچڪس مثل این دختره خوشم نیومده بود تصمیم گرفتم هرجور شده امارشو بگیرم فرداپنجشنبه بود به بهونه اے دل درد مدرسه روپیچوندم . نزدیڪاے ظهر بود ڪه یادم اومد الانه مدرسه شون تعطیل بشه سریع حاظر شدم رفتم جلوے درمدرسه شون وایستادم همینجور ڪه منتظربودم ببینمش چشمم بهش افتاد دنبالش بافاصله راه افتادم یڪم ڪه ازمدرسه دورشد رفتم جلوش بهش گفتم میتونم وقتتون روبگیرم گفت مزاحم نشو وگرنه جیغ میزنم منم چون تجربه اے نداشتم سریع دور شدم. برگشتم خونه حالم خوب نبود ناهار نخوردم مادرم ازم پرسید چیزے شده. گفتم هیچے گفت میدونم چیزیت شده چندروزه حواست سرجاش نیست اتفاقے افتاده نترس به بابات نمیگم. گفتم قول میدے گفت اره گفتم مامان حقیقت. ولش گفت خودتو لوس نڪن بگو گفتم قول میدے دعوام نڪنے گفت اره گفتم عاشق شدم. ماتش برد گفت چے بعدخندید گفت خودتومسخره ڪن گفتم مامان شوخے نمیڪنم من عاشق شدم. گفت شوخے بسه زود بخواب گفتم مامان گفت به بابات میگم گفتم قول دادے گفت مسخره. گفتم مامان عاشق شدم گفت چرا چرت میگے برفرض محال ڪه باورڪنم. درستو تموم ڪردے . سربازیتو رفتے. شغل دارے. بگیربخواب ڪم چرت بگو گفتم اخه مامان تروخدا با بابا صحبت ڪن گفت نه بابات بفهمه سرتو میبره. گفتم نمیخوام باید به بابا بگے گفت حالا بخواب تاببینم چے میشه. تا صبح بیدار بودم مدام توفڪربودم ڪه خدایا مادرم به بابام میگه. اگه بابام عصبانے بشه چے . باخودم گفتم ولش هرچے میخواد بشه بشه. توهمین فڪرابودم ڪه خوابم برد. صبح شد ڪه مادرم اومد بالاسرم گفت نمیخواے پاشے ظهر شده. سرمیزصبحونه دیدم بابام چپ چپ نگام میڪنه بعد چند دقیقه گفت استغفرالله بچه بودیم جلوے پدرمادرمون پامونو دراز نمیڪردیم حالا یه الف بچه میگه عاشق شدم خجالت هم نمیڪشه . گفتم خوچیڪارڪنم عاشق شدم . بعد گفت عاشق شدے آره گفتم آره بعدیه سیلے محڪم زد توگو

دٍٖاسٍتٍـ₰ْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜۜـٖانٖسًٍـஞـٍْْْْْْْ۪ٜ۪ٜ۪ۜرٍاٰ

23 Jan, 21:25


ڪہ از خواب بیدارشدم ،بدجور احساس تشنگے میڪردم ،خواستم برم توے اشپزخانہ براے نوشیدن آب ڪہ نا خودآگاہ یادم افتاد آقاے ارون اون شب خونہ ما موندہ ،در همون طبقہ ڪہ اتاق خواب من هست ۳اتاق دیگر هم وجود دارہ ڪہ بہ عنوان اتاق مهمان استفادہ میشہ. بہ طرز عجیبے هر ۳ درشون باز بود ولے ڪسے رو روے تختخوابها نمیدیدم.با خودم گفتم حتما همون پایین خوابش بردہ، سالن پذیرایے هم ڪسے نبود آب رو ڪہ خوردم توے راہ برگشتن بہ اتاقم حس ڪنجڪاوے ام حسابے برانگیختہ شدہ بود فقط طبقہ دوم ڪہ اتاق خواب پدر و مادرم بود میموند .خونہ ما جورے بود ڪہ صدا بہ هیچ عنوان بہ طبقہ هاے بالا و یا پایین نمیرفت . اتاق خوابے ڪہ یڪ طرفش با زیبایے هر چہ تمام ترے آیینہ ڪارے شدہ بود و واقعا بزرگ بود .جورے ڪہ گوشہ اتاق یہ جڪوزے ڪاملا بزرگ وجود داشت ڪہ مادرم تقریبا هرروز ازش استفادہ میڪرد. اونقدر خیالشون راحت بود ڪہ حتے زحمت بہ خودشون ندادہ بودن ڪہ در رو ببندن. اولین صحنہ ایے ڪہ دیدم دراز ڪشیدن ارون بہ ڪمر روے تخت خواب پدر ومادرم و خوردن و لیس زدن جسمے ڪہ بلندیش تا نزدیڪ زانوهاش میومد توسط مامانم بود ارون مرتب بهش میگفت (لیڪ ماے بولز بیب) یعنے تخمهام رو لیس بزن ڪوچولو. مامانم هم اطاعت میڪرد دقیقا میدیدم ڪہ سعے میڪرد هر چہ بیشتر ڪیر سیاہ و گندہ اش رو بیشتر فرو ڪنہ توے حلق مامان، اون هم درحینے ڪہ دارہ لذت میبرہ ولے دارہ خفہ میشہ. از ترس و هیجان نمیتونستم از جاے خودم تڪون بخورم . بہ مامانم گفت امشب همہ چے پرشین (ایرانے ) بود .خونہ ،غذا،و عسل پارسے (منظورش با مامان بود ) بعد دیدم مامان رو برگردوند روے تخت و با قد بلند و هیڪل تراشیدہ اش رفت وسط پاهاے مامان. اولین بار بود ڪہ مادرم رو اونقدر ضعیف و مطیع میدیدم .ڪلے با زبونش بدن و واژن مامان رو خورد جورے ڪہ صداے جیغ مامان ڪاملا بلند بود بعد از مدتے چیزے رو دیدم ڪہ فڪر نڪنم تا آخر عمرم دوبارہ تڪرار بشہ گفت میدونم یہ خردہ درد دارہ ولے من از این ڪون سفید و گوشتے ایرانے نمیگذرم. مامان هم زیاد مقاومت نڪرد فقط گفت من قبلا هیچ وقت این ڪار رو نڪردم لطفا از این روغن زیتون استفادہ ڪن. اون سیاہ وحشے با اون ڪیر وحشتناڪ انگار نہ انگار ڪہ مامانم جیغ میزد و التماس میڪرد ،فقط میشنیدم ڪہ میگفت لطفا اروم ،جرم دادے، دقیقہ هاے طولانے این ڪار رو انجام داد قبل ازاین ڪہ صداے اہ و نالہ خود ارون هم دربیاد و ڪاملا خودش رو خالے ڪنہ. مامانم ڪہ هم لذت میبرد و هم خوشحال بود ڪہ ارون تموم شدہ لبخندے زد .دیدم سیگار برگے روشن ڪرد و داد بہ ارون ڪہ هنوز ایستادہ بود و همزمان ڪہ اون سیگار میڪشید مامان ڪیرش رو میخورد. یہ چند دقیقہ بعد سیگار ارون تمام شد و ڪیرش هم دوبارہ بلند شدہ بود .گفت ؛مینا برگرد بہ ڪمر بخواب میخوام ڪس سفید و تپلت رو بڪنم ،بدون هیچ مقاومتے گفت بلہ قربان .وقتے بہ خودم اومدم دیدم ۵ صبح هست و اون دوتا توے بغل هم بیهوش شدم.تو عالم بچگے فقط تونستم برم توے اتاقم و جلق بزنم. ولے فردا ڪہ مطمعن شدم ارون رفته،بہ مامانم گفتم ؛من میدونم دیشب چہ خبر بود دیشب توے اتاقت رو دیدم. بدون درنگ ڪشیدہ ایے خوابوند تو گوشم و گفت ڪے بہ تو اجازہ داد بدون اجازہ بیایے این طبقہ ،تو فڪر ڪردے من بہ خاطر ڪے این ڪار رو ڪردم .من اشڪ تو چشمهام جمع شدہ بود،گفتم مامان ببخشید قول میدم تڪرار نشہ .گفت ؛اگر بہ بابات چیزے بگے من چیزے از دست نمیدم ،فقط تو یہ مامان دلسوز رو از دست میدے پسرم.بعد اومد من رو تو بغل گرفت و من زدم زیر گریہ گفتم مامان قول میدم تڪرار نشه،گفت پسرم ارون مرد خیلے خوبیہ ،براے اینڪہ تو توے مدرسہ مشڪلے نداشتہ باشے و همہ چیز خوب باشہ ممڪنہ هر دوهفتہ یہ بار بیاد اینجا یہ شب با ما باشہ. من توے سن ۲۰ سالگے از خانوادہ جدا شدم ،پدرم هم باز نشست شدہ و با مادرم با هم زندگے میڪنن.
نوشتہ: ساویز

#داسـتانـهاے_جدید_آنلایــن_فقط_در👇👇
داســ۪ٜٓٓـ۪۪ٜٓٓٓـ۪۪۪ٜٓٓٓٓـ۪۪۪۪ٜٓٓٓٓٓـ۪۪۪۪۪ٜٓٓٓٓٓٓـ۪۪۪۪۪ٜٓٓٓٓٓٓـ۪۪۪۪ٜٓٓٓٓٓـ۪۪۪ٜٓٓٓٓـ۪۪ٜٓٓٓـ۪ٜٓٓـٜتان

ســ۪ٜٓٓـ۪۪ٜٓٓٓـ۪۪۪ٜٓٓٓٓـ۪۪۪۪ٜٓٓٓٓٓـ۪۪۪۪۪ٜٓٓٓٓٓٓـ۪۪۪۪۪ٜٓٓٓٓٓٓـ۪۪۪۪ٜٓٓٓٓٓـ۪۪۪ٜٓٓٓٓـ۪۪ٜٓٓٓـ۪ٜٓٓـٜراメメメ


@dastankadeh_3xi 💦

دٍٖاسٍتٍـ₰ْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜۜـٖانٖسًٍـஞـٍْْْْْْْ۪ٜ۪ٜ۪ۜرٍاٰ

23 Jan, 21:25


ماجراے مامان مینا و مدیر مدرسه مون


مامان

سلام من ساویز هستم.اگ فارسے بد مینویسم ببخشید چون هیچ وقت ایران مدرسه نرفتم و فارسے رو در ڪالیفرنیا( اورنج ڪانتے) یاد گرفتم.بچه بودم ڪه به همراه پدر ‌مادرم به امریڪا اومدیم. پدرم ۲۰ سال از مادرم بزرگ‌تر بود و ظاهرشان اصلا با هم جور در نمیامد. وقتے من دنیا اومدم مادرم ۲۸سال ‌پدرم ۴۸ ساله بودند. این ماجرا ڪه براتون میگم برمیگرده به ۱۳ سالگے من ڪه توے مدرسه برام اتفاق افتاد و ایڪاش هیچ وقت اون روز به مدرسه نمیرفتم. این رو بگم ڪه پدرم تقریبا همیشه در مسافرت بود .چون تاجر خیلے موفقے بود و من ڪه تنها فرزند بودم به همراه مادرم و یه مستخدم مڪزیڪے ڪه خانم مسنے بود همیشه اونجا به نبود پدرم عادت ڪرده بودیم.به همین خاطر من رابطه خیلے سردے با پدرم داشتم تو عالم بچگے هم احساس میڪردم رابطه پدر و مادرم زیاد گرم و عاشقانه نیست. از اون گذشته از نظر ظاهرے هم پدرم مرد خوشتیپ و خوش ظاهرے بود مادرم یه زن قد ڪوتاه و چاق و سفید رویے بود . اون سال مدرسه من با دوستانے قاطے شده بودم ڪه گراس و حشیش میڪشیدن و من هم توے اون سن شروع ڪرده بودم به ڪشیدن و احساس بزرگ شدن داشتن. تا اینڪه ماجرا توے مدرسه خصوصے و مرفهے ڪه من میرفتم مثل بمب پیچید و من و یڪے دیگه ازشاگردها مقصر اصلے شناخته شدیم .این رو بگم ڪه من مثل مرگ از مادرم میترسیدم و تقریبا فڪر میڪردم آخر عمرم فرا رسیده . چیزے ڪه ڪابوسش رو داشتم اتفاق افتاد مدیر مدرسه مون ڪه شخص خیلے جدے هم بود از من و سه تاے دیگه از شاگردها خواست ڪه فعلا مدرسه نیاییم تا با خانواده مون تماس گرفته بشه. اون روز عصر ڪه رفتم خونه فقط مستخدم خونه بود . خزیدم توے اتاق خودم ودر رو قفل ڪردم. خونه ما حیاط و استخر خیلے بزرگے داشت و مامانم هر موقع میامد خونه درون حیاط رو خیلے اروم وبا احتیاط رانندگے میڪرد. اما اون روز وارد حیاط ڪه شد با سرعت رانندگے ڪرد و دستش رو گذاشت روے بوق و بعد در ورودے خونه رو بهم ڪوبید.بلند داد میزد ساویز،ساویز، به در اتاقم ڪه رسید نزدیک بود توے خودم بشاشم.در ڪوبید گفت باز ڪن!.بے اختیار از ترس در رو باز ڪردم گفتم سلام ،غلط ڪردم .اول یه دونه خوابوند تو گوشم ڪه زدم زیر گریه ،بعد سریع بغلم ڪرد و گفت ؛چه ڪار ڪردے توے مدرسه؟ مدیرتون بهم زنگ زد. من فقط گریه میڪردم و میگفتم مامان ببخشید ،غلط ڪردم. گفت ؛مطمعن نیستم ڪه بتونے توے این مدرسه بمونے. خودت میدونے چقدر بابات هزینه ڪرده واسه مدرسه ات و چقدر ڪیفیت این مدرسه بالاست.باید بگے چطور شد ڪه لب پسر من به حشیش خورده.بهم گفت ڪه پشت تلفن ڪلے با مدیر مدرسه صحبت ڪرده و اون قولے نداده فقط گفته ڪه من شخصا راجع به این موضوع تصمیم نمیگیرم و می‌خواد مطمعن بشه ڪه محیط خانواده براے تو مناسب هست. من ازش خواهش ڪردم ڪه فردا عصر سرے به خونه ما بیاد تا مطمعن بشه توے خونت مشڪلے ندارے. البته من براے شام ایرانے دعوتش ڪردم.فردا حدود ۷ عصر بود ڪه مدیر مدرسمون آقاے ارون ڪه یه مرد تقریبا همسن مادرم بود به منزل ما اومد ،آقاے ارون اصلیتے جاماییڪایے داشت ڪه امریڪا دنیا اومده بود .یه مرد تنومند سیاه پوست ڪه توے دانشگاه بسڪتبال بازے میڪرده،با قدے بالاے دو متر. تقریبا ڪنارش ایستادن یه خرده ترسناک بود.خصوصا ڪه صورت به ظاهر خشنے داشت. زمان ثبت نام باپدرم به مدرسه رفته بودم و مادرم هیچ وقت آقاے ارون رو ندیده بود.حس ڪردم ظاهر و هیڪل بلند و ورزیده اش مادرم رو متعجب و هیجان زده ڪرده بود. ڪلے از خونه بزرگمون تعریف ڪرد و زیباییش.از اینڪه توے این هوا استخرمون جون میده واسه اب تنے ڪلے از غذاے سفارشے ایرانے ڪه مادرم سفارش داده بود تعریف ڪرد ،سر میز شام گفت باید بگم ڪه ساویز توے محیط خیلے خوبے زندگے میڪنه و پدرش هم باید خیلے مرد خوش شانسے باشه .بعد نگاه خیره ڪننده ایے به مامانم ڪرد و دیدم مامانم لبخندے تحویلش داد و گفت :اثر شراب نیست ولے فڪر میڪنم پدرش قدر نمیدونه و شروع ڪرد خندیدن. اون قدر مشغول بگو بخند و تعریف ڪردن بودن ڪه حواسشون نبود بطرے دوم شراب رو ڪه ماریا مستخدممون آورد رو هم خالے ڪردن. بعد از شام آقاے ارون مرتب به مامانم خیره می‌شد و میخندید.گفت ؛اگر بشه من ماشینم رو توے حیاط شما پارک ڪنم و با تاڪسے برم خونه. این رو بگم ڪه وسط حرفهاش به مامانم گفته بود ڪه زن و بچه ۳ساله اش براے دیدن خواهر زنش به نیویورک رفتن. مامانم گفت چیزے ڪه ما زیاد داریم اتاق هست اینجا.لازم به تاڪسے نیست خواهش میڪنم شب رو بمونید من فیلمهاے ڪلاسیک زیاد دارم توے خونه.دیدم هر دو لبخند روے لبهاشونه. یک آن توجه مامان به من جلب شد گفت ساویز جان ساعت تقریبا ۱۰ هست وقت خواب شماست. راستش رو هم بگم من خیلے خسته بودم گفتم شب بخیر .اتاق من طبقه اول ،اتاق مهمان هم طبقه اول ،اتاق مستخدم طبقه همڪف نزدیک آشپز خانه و اتاق پدر ومادرم طبقه دوم ڪه همراه با جڪوزے هست.چند ساعتے از شب گذشته بود

دٍٖاسٍتٍـ₰ْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜۜـٖانٖسًٍـஞـٍْْْْْْْ۪ٜ۪ٜ۪ۜرٍاٰ

23 Jan, 21:22


#اعتراف

سلام من علے ام ۲۰سرباز زندانم
زندان زنان تهران خدمت میڪنم
میخاسم اینو بگم نشدہ هر متهم زنیو ڪ بیمارستان میبرم نڪنمش
زنے ڪ ۱۰سال ب خودش چیر ندیدہ خیلے خوبہ از وقتے رفتم خدمت روحیم باز شده


#داسـتانـهاے_جدید_آنلایــن_فقط_در👇👇
داســ۪ٜٓٓـ۪۪ٜٓٓٓـ۪۪۪ٜٓٓٓٓـ۪۪۪۪ٜٓٓٓٓٓـ۪۪۪۪۪ٜٓٓٓٓٓٓـ۪۪۪۪۪ٜٓٓٓٓٓٓـ۪۪۪۪ٜٓٓٓٓٓـ۪۪۪ٜٓٓٓٓـ۪۪ٜٓٓٓـ۪ٜٓٓـٜتان

ســ۪ٜٓٓـ۪۪ٜٓٓٓـ۪۪۪ٜٓٓٓٓـ۪۪۪۪ٜٓٓٓٓٓـ۪۪۪۪۪ٜٓٓٓٓٓٓـ۪۪۪۪۪ٜٓٓٓٓٓٓـ۪۪۪۪ٜٓٓٓٓٓـ۪۪۪ٜٓٓٓٓـ۪۪ٜٓٓٓـ۪ٜٓٓـٜراメメメ


@dastankadeh_3xi 💦

دٍٖاسٍتٍـ₰ْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜۜـٖانٖسًٍـஞـٍْْْْْْْ۪ٜ۪ٜ۪ۜرٍاٰ

22 Jan, 20:40


دٍٖاسٍتٍـ₰ْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜۜـٖانٖسًٍـஞـٍْْْْْْْ۪ٜ۪ٜ۪ۜرٍاٰ pinned Deleted message

دٍٖاسٍتٍـ₰ْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜۜـٖانٖسًٍـஞـٍْْْْْْْ۪ٜ۪ٜ۪ۜرٍاٰ

04 Nov, 08:43


🔻وکیوم آقایان:
⭕️ افزایش طول و قطر آلت
⭕️ درمان زودانزالی
⭕️رفع اختلال نعوظ
⭕️ پیشگیری از پروستات
خرید و اطلاعات بیشتر👇
t.me/Maggieshop_bot?start=0167287

دٍٖاسٍتٍـ₰ْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜۜـٖانٖسًٍـஞـٍْْْْْْْ۪ٜ۪ٜ۪ۜرٍاٰ

04 Nov, 08:42


🔴پکیج ۶ کاره آقایان

🔰افزایش #سایز و طول آلت و نعوظ، تاخیری و روان کنندگی و خوشبوکننده
🚚پرداخت درب منزل

خرید آسان‌ 👇
t.me/Maggieshop_bot?start=0167290

دٍٖاسٍتٍـ₰ْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜۜـٖانٖسًٍـஞـٍْْْْْْْ۪ٜ۪ٜ۪ۜرٍاٰ

20 Oct, 20:11


ڪردو گفت: قربون گربہ ڪوچولوم برم ڪہ حسودیش شدہ، اصلا تو هم بیا و یہ دستے بہ ڪیر برادرت بڪش تا مساوے بشیم، منم ڪہ دیگہ ڪنترل دست ڪیرم بود گفتم: پس من چی؟
من ڪہ تا حالا بہ چیزے دست نزدم،
مامانم سریع از جاش بلند شد و اومد رو بروم، گفت: بیا عزیزم، هر چقدر دلت میخواد بہ ڪص مامانت دست بڪش، اصلا بڪن توش، جواب دادم، آآ هنوز تا اون مرحلہ موندہ، ڪردن تو ڪص شما آداب زیادے دارہ ڪہ هنوز بہ جا نیومدہ، فعلا بہ یہ دست ڪشیدن اڪتفا مے ڪنم، دستے بہ ڪصش ڪشیدم ڪہ متوجہ شدم دارہ ترشح مے ڪنہ، شهوت داشت دیوونم مے ڪرد، رفتم جلو خواهرم آلت بلند شدم رو ڪہ دید لبخند موزیانه‌اے زد، خودمو شلوارمو ڪشیدم پایین، متوجہ شد سرشو آورد جلو، اول یہ بوسہ سرش زد بعد ڪم ڪم شروع ڪرد بہ میڪ زدنش، لذتے رو تجربہ مے ڪردم ڪہ قطعاً فراتر از حد تحملم بود، بعد از حدود ۲ دو دقیقہ احساس ڪردم دارم ارضا مے شم، ازش خواست بس ڪنہ بعد از اینڪہ بلند شد سریع شروع ڪردم بہ لخت ڪردنش بدنش مثل برف سفید بود، اما موهاش برخلاف مامانم سیاہ نبود، وقتے لباس زیراشو درآوردم شهوتم بیشتر شد، یہ ڪص صورتے رنگ ڪوچولو ڪہ حسابے خیس شدہ بود، بردمش رو ڪاناپہ و خوابوندمش، ڪیرمو گذاشتم رو ڪصش، اول ڪمے مالوندمش رو شیارش بعد سرشو گذاشتم روش وقتے فشارش دادم شروع ڪرد بہ نالہ و قربون صدقہ ڪیرم رفتن،
مینا: قربون ڪیرت بشم داداشی…آهههه… خواهر هرزہ تو جر بده…
، حین گاییدنش ازش لبم مے گرفتم، لباے شیرینے داشت، شیرین تر از عسل، با دستاش سرمو مے گرفت تا راحت تر ازم لب بگیرہ، تلمبہ هامو سریع تر ڪردم، احساس ڪردم ڪصش دارہ تنگ مے شہ، بعدش بدنش شروع ڪرد بہ لرزیدن، ڪیرمم خیص شد، متوجہ شدم ارضا شدہ، شروع ڪردم بہ نوازش و بوسیدنش، با صداے آرامش توش موج مے زد گفت: مرسے داداشے، تا حالا زیاد سڪس داشتم، اما تا حالا اینطورے ارضا نشدہ بودم، سرشو بالا آورد و از لبام بوسید، مثل بچه‌اے بود ڪہ تو آغوش مادرش باشہ بعد از چند دقیقہ گفت: تو نشدے، هر ڪارے دوس دارے بڪن تا ارضا شے، برات بخورم؟ یا مے ڪنے تو؟
بدون اینڪہ حرفے بگم رفتم روش، ڪیرمو گذاشتم رو ڪصش، همزمان پاهاشم انداختم رو شونہ هام، بعد شروع ڪردم بہ تلمبہ زدن، ڪمتر از دو دقیقہ بعد بہ ارگاسم رسیدم، میخواستم بڪشم اما تا بخودم اومدم دیدم دارم تو ڪصش پمپاژ مے ڪنم، بهترین قسمت سڪس همین جا بود، لذت خیلے زیادیو تجربہ ڪردم، مجدد خم شدمو ازش یہ لب گرفتم، اینجا بود یادم اومد مامانم داشتہ مے دیدہ، رومو ڪہ سمتش برگردوندم دیدم شلوارشو ڪشیدہ پایین و اطراف ڪصش خیسہ، متوجہ شدم ڪہ خود ارضایے ڪرده
مامان: عجب بڪنے هستے، همه‌ے زناے فامیلو دیوونہ مے ڪنی،
اومد جلو و یہ دستے بہ ڪیرم ڪشید و گفت: این الماس نایاب از بہ بعد قرارہ بیشتر از همہ بہ من حال بدہ، همزمان خم شد و بقایاے منے رو ازش میڪ زد، وقتے دهنشو ڪشید ڪنار بهش گفتم: گفتم ڪہ، باید اون آدابے ڪہ بابا گفت رو رعایت ڪنیم،
بعدشم با مینا رفتیم حموم البتہ مینا اونجام شروع ڪرد بہ ور رفتن باهام ڪہ منم حسابے ڪردمش وقتے اومدیم بیرون رفتیم با مامان ناهار خوردیم، بعدش مینا گفت ڪہ از این بعد شبا با من مے خوابه.
شب ڪہ باهاش تو یہ بستر رفتم بہ فڪر این زندگی‌اے ڪہ تازہ شروع ڪردہ بودم رفتم، یڪ زندگے پر شهوت.
ادامہ دارد…
از اینڪہ داستان منو خوندین ازتون خیلے متشڪرم، راستش ادامہ این داستان هنوز نوشتہ نشدہ و اگہ ازش استقبال بشہ مے نویسم.
منتظر نقد ها و پیشنهاداتون هستم.
نوشتہ: Unknown

#داسـتانـهاے_جدید_آنلایــن_فقط_در👇👇
داســ۪ٜٓٓـ۪۪ٜٓٓٓـ۪۪۪ٜٓٓٓٓـ۪۪۪۪ٜٓٓٓٓٓـ۪۪۪۪۪ٜٓٓٓٓٓٓـ۪۪۪۪۪ٜٓٓٓٓٓٓـ۪۪۪۪ٜٓٓٓٓٓـ۪۪۪ٜٓٓٓٓـ۪۪ٜٓٓٓـ۪ٜٓٓـٜتان

ســ۪ٜٓٓـ۪۪ٜٓٓٓـ۪۪۪ٜٓٓٓٓـ۪۪۪۪ٜٓٓٓٓٓـ۪۪۪۪۪ٜٓٓٓٓٓٓـ۪۪۪۪۪ٜٓٓٓٓٓٓـ۪۪۪۪ٜٓٓٓٓٓـ۪۪۪ٜٓٓٓٓـ۪۪ٜٓٓٓـ۪ٜٓٓـٜراメメメ


@dastankadeh_3xi 💦

دٍٖاسٍتٍـ₰ْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜۜـٖانٖسًٍـஞـٍْْْْْْْ۪ٜ۪ٜ۪ۜرٍاٰ

20 Oct, 20:11


ه محض اینکه منو دید سریع اومد و شروع کرد به داد و بیداد کردن وقتی بهش گفتم که بخاطر هرزگی اونو دخترش حالم به هم ریخته یه کشیده محکم زد تو صورتم، دستمو گذاشتم رو صورتمو سریع رفتم اطاقم، صبح زود بابام اومد اطاقم و شروع کرد به توضیح دادن، از چیزایی که داشت می گفت واقعا احساس کردم که پرت شدم به یه دنیای دیگه، بعدش رفت سرکار، اما وقتی رفتم پایین دیدم مامان و خواهرم هنوز خونه هستن، رفتم نشستم سر میز صبونه، دیگه اون دید سابقو نسبت بهشون نداشتم، متوجه شدم که این کارا کاملا با آگاهی خونواده هاست، مامانم سریع اومدو جایی که دیشب بهش کشیده زده بودو بوسید، بعدشم یه بوسه گذاشت رو پیشونیم،
مامان: قرار بود وقتی ۱۸ سالت شد همه این چیزا رو بفهمی و لذت بی نهایت سکس رو برای اولین بار با مادرت امتحان کنی، بدون این ماجرا های تلخ، اما مثل اینکه قرار نبوده اینطور بشه، الانم چیزی نشده، تو می تونی از این دنیایی که ما ساختیم نهایت لذت و استفاده رو ببری، با شنیدن این حرفا عرق شرم رو پیشونیم نشست، اما ناخواسته شروع کردم به ورانداز کردن بدن مادرم به چشم یه پارتنر جنسی، واقعا که نمی شد از این عیبی گرفت، موهای لخت سیاه، قد بلند، پوست سفید جذاب، سینه های درشت با یه کون بزرگ و برجسته که چشم همه فامیل دنبالش بوده و احتمالا همشون از این بدن لذت بردن، احساس کردم آلتم داره متورم می شه، اما الان قطعاً وقتش نبود،طوری که بابا گفت باید طور دیگه ای اولین معاشقمو با این تن بهشتی انجام می دادم،اما قطعاً در خصوص خواهرم اینطور نبود، هر طور که دلم می خواست می تونستم حسابی ازش لذت ببرم، و البته دیگر زنا و دخترای فامیل، زن عمو شهناز با اون لوندیش، عمه فاطمه با اون غرورش، دختر عمه رعنا با اون همه افاده، واقعا که بابام درست می گفت، اون یه بهشت واسمون ساخته بود.
سر میز کاری نکردم و فقط با مامانم لاس زدم، بعد از صبحانه مامانم اومد پیشمو گفت: ببین پسرم اون چیزی که ما داریم می کنیم اصلا هرزگی نیست، اینا الفاظی هستند که ما آدما برای استفاده تو اجتماع درستشون کردیم، دلیلی نداره ما نهایت لذتو از بدنمون نبریم، تو از این به بعد میتونی با همه زنای فامیل رابطه داشته باشی، همون‌طور که من با پسرا و مردای فامیل رابطه دارم، کلی فانتزی و لذت تو این دنیای پر شهوت وجود داره که تو می تونیم ازش استفاده کنیم.
مانی: چطور تا حالا چیزی بهم نگفتی؟، لااقل زمینه سازی می کردی مامان!
مامان: راستش تو اصلا روی خوش نشون نمی دادی، هر کاری کردم بهت نزدیک بشم اجازه ندادی،یادته پارسال گفتم که بیای حموم پشتمو بمالی؟
مانی : همون موقع که موقع کوهنوردی زمین خوردی؟
مامان: آره، اما تو چیکار کردی، اومدی اما حتی یه دستم به کونم نکشیدی، با اینکه اون همه بهت چراغ سبز داده بودم، یا بعدش که جلوت لباسای لختی می پوشیدم اما بهم گفتی دیگه نپوشم،
مانی: اما خوب کصی هستیا، خوردنی و کردنی،
مثل اینکه عقلم از کار افتاده بود، هیچ حیایی دیگه تو وجودم نبود، شهوت جای فکر کردنو گرفته بود.
تو حین حرف زدن مامانم با دستای نازش یه دستی به کیرم کشید و گفت عجب چیزی ساختیا، منم گفتم قابلتو نداره، اصلا مال خودت، مامانم جوابی داد که بدجوری تحریکم کرد، فقط مال من نیست یه صاحب دیگش که الان اونور نشسته صاحبای دیگشم خیلی منتظر رسیدن این میوه بهشتی بودن، عمه هات از الان واسه رسیدن به این کیر نقشه های زیادی کشیدن، اگه بفهمن که قابل استفاده شده از خوشی دیوونه می شن، مینا به نشونه اعتراض یه سرفه کرد و گفت خوب مادر و پسر به هم کیر و کص قرض می دین، ماهم آدمیما!
مامانم رفتو بغلش

دٍٖاسٍتٍـ₰ْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜۜـٖانٖسًٍـஞـٍْْْْْْْ۪ٜ۪ٜ۪ۜرٍاٰ

20 Oct, 20:10


رفتار کنن؟! اینکه یه مامان و پسر به هم عشق بورزن کجاش اشتباهه، خوبه تا همین ۵_۶ سال پیش با من می رفتی حموم، الان دیگه نجس شدم؟! هان؟! توله سگ! ( هر وقت ازم عصبانی می شد اینو می گفت).
من که ازین حرفای مامان حسابی خندم گرفته بود، یه دونه از رو لپش بوس کردمو گفتم الهی فدات شم مامانم، چشم ازین به بعد دوباره مثل قبل باهات رفتار می کنم، راضی شدی؟
مریم: یکم، حالا بریم شام بخوریم،
مانی: بریم
اما وقتی شب که تو تخت خواب خوابیده بودم فکرم چیز دیگه‌ای می گفت، اصلا بعید نبود مامانمم مثل خواهرم تن خودشو به این و اون ارزونی کنه، اما الان وقتش نبود، بیشتر از اینکه عصبانی باشم متعجب بودم،چرا باید خواهرم همچین کاری کنه، تازه اونم با چهار نفر! و اونام فامیلامون!
این شرایط اصلا خوب نبود، تصمیم گرفتم با خود مینا صحبت کنم، قطعاً حرفای زیادی واسه گفتن داشت که باید می گفت، منتظر فرصت مناسب بودم که باهاش صحبت کنم، اما راستش نمی دونستم چطور باهاش مطرح کنم، چون اصلا دوست نداشتم بهش بی احترامی کنم، در نهایت اون مالک بدن خودشه و من حقی بهش ندارم، فقط از روی دلسوزی برادرانه می خواستم از کارش سر در بیارم، چون اصلا بعید نبود که بازیچه پسرای هرزه فامیل شده باشه!
شایدم ازش آتو داشتن!
وای خدا، دیگه دارم دیوونه می شم، دیگه توان تحمل این مسئله رو نداشتم، منتظر روز سه شنبه شدم که بعد از ظهر کلاس نداشت، حدود ساعت ۱بهش زنگ زدم،
مانی: سلام مینا، چطوری؟
مینا: قربونت، داداشی، چه عجب یادی از فقیر فقرا کردی، خودت چطوری؟
مانی: ممنون منم خوبم، بعد از ظهر چیکاره‌ای؟ برنامه‌ای داری؟،راستش می خوام باهات حرف بزنم.
مینا: نه کار خاصی ندارم، الان راه میفتم میام خونه.
مانی: خدافظ
مینا: بای عزیزم، می بینمت.
منتظرش شدم، داشتم تو ذهنم جملاتی آماده می کردم برای اینکه بدون اینکه احساس قضاوت یا بی احترامی کنه بهم جواب بده، حدود چهل دقیقه بعدش رسید خونه.
مینا: سلام داداشی
مانی: سلام آبجی، برو ناهارتو بخور و استراحت کن بعدش صحبت کنیم.
چند ساعت بعد رفتم قهوه دم کردم، می دونستم خیلی دوست داره، بعدش رفتم نشستم بالکن و منتظرش شدم چند دقیقه بعدش اومد و نشست رو به روم.
مینا: هر حرفی داری در اختیارتم داداشی،
کمی مستاصل شدم، نمی دونستم چطور شروع کنم، اول یه نفس عمیق کشیدم.
اول بهش گفتم که اون آزاده هر طور دوس داره زندگی کنه و آزادی کامل داره و مالکیت بدنش با خودشه،اما منم به عنوان برادرش نگرانی هایی دارم و شروع کردم به تعریف قضیه اونروز.
از حرفم اول جا خورد.خیلی به هم ریخت، سرشو به پایان دوخت، شروع کرد به عرق ریختن، بعدش شروع کرد به گریه، چند دقیقه گریه کرد بعدش شروع کرد به گفتن: راستش می دونم که الان داری به چشم یه هرزه بهم نگاه می کنی، اما… چطور بگم، راستش قضیه کمی پیچیده تر از این حرفهاست، اصلا بهتره با مامان صحبت کنی، اون خودش کامل بهت توضیح می ده. بعد از این حرف سریع بلند شد و رفت!
اما من گیج تر از قبل شدم، مطمئن شدم که مامانمم مثل خواهرم داره هرزگی می کنه، احساس تلخیو تجربه کردم که قابل وصف نیست، خونواده ما در لجن فرو رفته بود، احساس کردم همه‌ی اجزای خونه می خوان بهم حمله کنن، سریع رفتم اطاقم هر چی دم دستم بود پوشیدمو رفتم بیرون، بی هدف تو خیابونا قدم می زدم، بعد از چند ساعت گوشیم شروع کرد به رنگ زدن، مامان، بابا، بعدشم مینا، بعد از چند بار که زنگ زدن دیگه تحمل نمی کردم، برای همین گوشیو خاموش کردم، حدود ساعت ۱ نصف شب شد، تصمیم گرفتم برگردم خونه، وقتی برگشتم دیدم هیچکس نخوابیده، همه مظطرب و نگران بودن، مامانم ب

دٍٖاسٍتٍـ₰ْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜۜـٖانٖسًٍـஞـٍْْْْْْْ۪ٜ۪ٜ۪ۜرٍاٰ

20 Oct, 20:10


شروع یک زندگی پر شهوت (۱)
1402/05/08
#خواهر #تابو

از چیزی که دیدم داشتم شاخ در می آوردم، خواهرم بین چهار تا پسر که هر کدومشون با یه جاش مشغول بودن، بهشون که دقت کردم دیدم میشناسمشون، دو پسر عمو هامو و پسر عمه هام، خیلی سریع خونه رو ترک کردم تا پرده احترام بین من و این خواهر خراب دریده نشه!!
ایکاش وقتی دیدم مدرس زبان نیومده به حرف دوستام گوش می کردمو باهاشون بیرون می رفتم و بر نمی گشتم خونه، اما وقتی رفتار خواهرمو تو ذهنم بررسی کردم من زیادی ابله بودم که متوجه نشدم، اون لاس زدنای بی حد و حصر، وای خدای من، اگه اینطور باشه که مامانم بیشتر از خواهرم متهمه، با عمو ها، دایی ها، شوهر عمه ها و پسراشون مدام داره شوخی های مسخره میکنه، اما من گذاشتم به حساب روشنفکری و رهایی از دگماتیسم مذهب، این چیزا واسه یه پسر ۱۶ ساله بیش از حد غیر قابل هضم بود، منی که هیچ وقت به فکر این عیاشیا نبودمو سرم به درس و کتاب بود، بعد از چند ساعت پرسه زدن بی هدف تو خیابونا به خونه برگشتم،
( مانی: راوی، مینا: خواهرش، حمید: پدرش، مریم: مادرش. باقی کاراکترها به تدریج درون داستان معرفی می شوند.)
رفتم آشپزخونه و یه لیوان آب خوردم و نشستم رو مبل و تلویزیون رو روشن کردم، خواهرم که صدای تلویزیونو شنیده بود اومد و بهم سلام کرد.
مانی: مامان و بابا هنوز نیومدن؟
مینا: نه هنوز
بعد از چند جمله مکالمه که واسم اندازه یکسال گذشت، رفتم تو اتاقم، اصلا آرامش نداشتم، خودمو با کتابام مشغول کردم تا کمی آروم بشم.
بعد از اون روز دیگه زودتر از وقتی که می گفتم خونه نمی اومدم، اصلا دوست نداشتم شاهد هرزگی خواهرم یا احتمالا مادرم باشم، خیلی دلم واسه بابام می سوخت،صب تا شب جون می کند اما جوابش شده بود هرزگی دخترش و شاید زنش!
وضع چند روزی به همین منوال گذشت تا اینکه یه روز که تو اطاقم نشسته بود دیدم یکی داره در می زنه.
مانی: بله
مریم ( مادرش): اجازه هست؟
بله مامانی، بیا تو
مریم: می تونم بشینم؟
مانی:راحت باش،
بعد از اینکه رو تختم نشست شروع به مقدمه چینی کرد و بعد از گفتن مطالبی از این دست علت گوشه گیریمو پرسید اما من نمی تونستم علتشو بگم، بهش بگم که دخترش یه هرزست؟ یا شاید خودش می دونه، شایدم اومده تا مطمئن بشه که می دونم، غرق در این افکار بودم که صداش منو از این فکرا بیرون کرد،
مریم:کجایی پسرم؟ مشکلی هست، این چند روز اصلا حالت خوب نیست، احساس می کنم که مشکلی داری، اگه چیزی هست بهم بگو، قول می دم بین خودمون بمونه و به بابات و مینا چیزی نگم، بهم اعتماد کن،
خیلی با خودم فکر کردم، خواستم بهش بگم اما با طفره رفتن و بهانه کردن درس و مشق بهش جواب ندادم،
مریم: راستش من می خوام بهت کمک کنم اما اگه نخوایی من نمی تونم مجبورت کنم، در ضمن یه چیز دیگه، مدتیه احساس می کنم نسبت به من و خواهرت بی توجه شدی، پشت یه زن همیشه به پسرش گرمه و یه دختر همیشه رو داداشش حساب می کنه، اما تو نسبت به ما کاملا سرد و بی عاطفه شدی، مثلا قبلنا یادته یواشکی میومدیو بوسم می کردی بعدشم محکم بغلم می کردی؟ دلم واسه اون روزا خیلی تنگ شده،
این حرفهاش واقعا منو متعجب کرد، انگار دنبال یه بهانه بوده که این گلایه هاشو بهم بگه، بهش که دقت کردم متوجه شدم چند قطره اشک به گونه هاش ریخته، رفتم نشستم رو تخت، دستمو دور شونش پیچیدمو اشکاشو پاک کردم،
مانی: مامان جان راستش من دیگه بچه نیستم، درست نیست مثل قبل باهات رفتار کنم، صورت خوشی نداره
مامانم که از این حرفهام عصبانی شده بود گفت: خفه شو با حرفای مسخره،این درست و غلطو کی تعیین می کنه؟
کی می تونه تعیین کنه؟
یکی ۱۴۰۰ پیش یه چیزی گفته، الان مگه همه باید اونجوری

دٍٖاسٍتٍـ₰ْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜۜـٖانٖسًٍـஞـٍْْْْْْْ۪ٜ۪ٜ۪ۜرٍاٰ

20 Oct, 20:10


#داستان
#پیام_ناشناس
سلام بہ همگی
دخترم ۱۹
خب منم میخام خاطرمو واستون تعریف ڪنم بدون ڪم و زیاد
من پارسال تویہ بوتیڪے شروع بہ ڪار ڪردم خب تجربہ اول ڪاریمم بودو اینا
لباس بچگونہ بود صاحب ڪارمم جز من یہ فروشندہ دیگم داشت ولے بااون ڪارش راہ نمیفتاد دیگ منم اونجارو پیداڪردم مشغول شدم
اون یڪے فروشندہ نزدیڪ ۳۰ سالش اینا بود و من زیاد حرفے باهاش پیدانمیڪردم بزنم زن گندہ بود من یہ دختر نوجوون
صاحبڪارمم یہ اقاے ۳۲ ۳۳ سالہ بود
خب اممم ڪشش نمیدم اون خانومے ڪ قبل من اونجا مشغول بود بعد دوماہ ڪارے من یہ مشڪلے واسش پیش اومد ڪلا رفت
دم عیدم بود مغازہ خیلیے شلوغ میشد ولے صابڪارم میگفت تو تنهایے از پس همہ چے برمیاے واقعانم من خیلے خوب ادارہ میڪردم هم چرب زبون بودم هم ڪارتو اینا بادقت میڪشیدم قفسہ اینارم خیلیے مرتب میچیدم
این وسطا من احساس ڪردم از صابڪارم خوشم میاد اونمم خیلیے با من لاس میزد قیمت یہ ڪارے ۸۵۰ هزار بود بہ من گفت میدونے چرا زدم ۸۵۰ گفتم چرا گفت چون ۸۵ عدد خیلے مقدسیہ و هارهار خندید
دیگ اینطورے ڪم ڪم شوخیاے سڪسیو داشت باز میڪرد زیااد خوش چهرہ نبود ولے مرد سڪسیو پولدارے بود دیگ منم میخاریدم
یہ وقتایے خیلے طولانییے زل میزد منم الڪے مثلا خودمو میزدم بہ خجالت ڪشیدن اینا
یروز صب خبر داد زودتر بیا مغازہ ڪ جنس جدید اوردم سریع جابجا ڪنیمو اینا
منم ۸صب اونجا بودم
خیابونا خیلیے خلوت بود ڪسیم ۸صب خب نمیاد قطعا واسہ بچش خرید
داشتیم جنسو میچیدیم دیدم خیلیے نزدیڪمہ قشنگ چسبیدہ بود بهم اونروز انقد ادڪلن زدہ بود داشتم خفہ میشدم
هے شوخے میڪرد هے میگفت قدر خودتو بدون خیلے زرنگیو خوشگلیو این حرفا
بعد پرسید عاشق ڪسے هستے باڪسے هستے اینا ڪ‌گفتم ن بابا وقتشو ندارم از بچہ بازیم خوشم نمیاد(یہ جورایے امار دادم ڪ سن بالاو اره)
گفت پس هم سناے من خوشت میاد منم گفتم خب ارہ یعنے من از پسراے سن پایین زیاد خوشم نمیاد باهاشونم نمیسازم همون ۲۶بہ بالا اوڪیه
یهو وسط صحبت زل زد بہ لبام انگار ڪسخل شد گفت خیلے دلم میخاد لباتو بخورم
منو میگے پرام ریخت چہ سریع رفت سراصل مطلب
سرمو انداختم پایینو ادا اطوار ولے خودش چونمو گرفت خیلیے وحشے لبامو خورد
منو چسبوندہ بود بہ دیوار فقط یہ نفس میخورد احساس میڪردم لبام دارہ جر میخوره
بهش گفتم اقا... وایسا یڪے میااد
ڪہ دیدم با گوشیش ڪرڪرہ رو بست
حملہ ڪرد رسما طرفم
منم نمیدونم چرا انقد زود شل ڪردم لبامو میخورد سینہ هامو میمالید از پایین ڪیرشو از رو شلوار میمالید بهم
حس میڪردم ڪ ڪیر گندہ اے داره
رفت سراغ گردنم داشت بیهوشم میڪردد
گردن من خیلیے حساسه
بعدش دڪمہ هاے مانتومو باز ڪردو سریع سوتینمو داد بالا
گفت جوووون چہ سینہ هات نازہ و قلبمس توله
نمیدونست چطورے بخورہ لیس میزد میڪ میزد گاز میزد همہ حرڪتاش ولے خیلے محڪم بود دردم میومد واقعا
دستشو اومد بڪنہ توشلوارم اونجا انگار یہ صدایے توسرم گفت دختر یڪم مقاومت اخه😂
دستمو گذاشتم رو دستش گفتم نہ توروخداا
ادا تنگا مثلا😂توچشمام نگاہ ڪرد گفت اگ بگے بسہ قسم میخورم تموم میڪنم ولے از تہ دلت بگو میخاے یا نه؟
منم هم میخاستم هم نمیدونم چہ عذاب وجدان ڪیرے اے بود احساس میڪردم زود وا دادم
گفتم نہ بسه😑ریدم توهمہ چی
اونم سریع ڪشید ڪنار خیلے زود رفت
منم یہ چن لحظہ توشوڪ بودم ولے دڪمہ هامو بستم خودمو جمع ڪردم
ڪل اون روز واسم قیافہ گرفت دیگہ ن شوخے میڪرد ن چیزی
من نمیدونسم ڪارم درست بود یا نہ ولے خب من چندین ماہ منتظر بودم حسش ڪنم من عاشقش شدہ بودم ولے یهو همہ چیو خراب ڪردم
ولے دوسہ روز بیشتر دووم نیاورد بهم یہ شب پیام داد...
داستان ما خیلے ڪشش و ماجرا دارہ اگ دوس داشتین میگم بقیشو
ولے بدونین ذرہ اے اضافہ ڪارے نداشت همرو عین حقیقت نوشتم
خوش باشید
#داسـتانـهاے_جدید_آنلایــن_فقط_در👇👇
داســ۪ٜٓٓـ۪۪ٜٓٓٓـ۪۪۪ٜٓٓٓٓـ۪۪۪۪ٜٓٓٓٓٓـ۪۪۪۪۪ٜٓٓٓٓٓٓـ۪۪۪۪۪ٜٓٓٓٓٓٓـ۪۪۪۪ٜٓٓٓٓٓـ۪۪۪ٜٓٓٓٓـ۪۪ٜٓٓٓـ۪ٜٓٓـٜتان

ســ۪ٜٓٓـ۪۪ٜٓٓٓـ۪۪۪ٜٓٓٓٓـ۪۪۪۪ٜٓٓٓٓٓـ۪۪۪۪۪ٜٓٓٓٓٓٓـ۪۪۪۪۪ٜٓٓٓٓٓٓـ۪۪۪۪ٜٓٓٓٓٓـ۪۪۪ٜٓٓٓٓـ۪۪ٜٓٓٓـ۪ٜٓٓـٜراメメメ


@dastankadeh_3xi 💦