💋دلنوازان💋 @canaldelnavazan Channel on Telegram

💋دلنوازان💋

@canaldelnavazan


↶↯ ✿ رقص رقصان آمدی
با دامن رنگین کمان ✿

❉ باز هم چرخی بزن ای دلبر زرخیز من

✧╖صدای پیانو
✰ رقص موهایت
✧ و من همراه با نُت ها میخوانم
✰ دو
✧ رِ
✰ تو
✧ میگردم╔

✫دلتـ.ـ.ون شـاد لبتون خندون✫ ジ

💋دلنوازان💋 (Persian)

💋دلنوازان💋nnبا نام کاربری "canaldelnavazan" یک کانال تلگرامی پر از زیبایی و شادی است. این کانال مکانی است که علاقه‌مندان به رقص و موسیقی با هم گرد هم می‌آیند تا لحظاتی شاد و دلنواز را با هم تجربه کنند

رقص رقصان آمدی با دامن رنگین کمان، اینجا زمینه‌ای برای آزادی و لذت بردن از لحظات زیبا است. صدای پیانو، رقص موهایت و همراهی با نت‌ها، همه چیز در این کانال پر از شور و شادی گرد هم آمده است. اگر به دنبال یک تجربه یکتا و دلنشین هستید، پیوستن به این کانال برای شما امکان پذیر است

هر لحظه در این کانال یک رمان رقصان و دلنواز خواهید پیدا کرد. با دامن رنگین کمان، دلتان شاد و لبتان خندان خواهد شد. برای تماشای رقص‌های زیبا و شنیدن موسیقی زیبا، به کانال "💋دلنوازان💋" بپیوندید و از لحظات خاطره‌انگیز لذت ببرید

در این کانال هر کسی فرصتی برای فرار از خستگی و استراحت دارد. اگر علاقه‌مند به رقص و موسیقی هستید یا فقط به دنبال یک تجربه جدید و دوست‌داشتنی هستید، این کانال بهترین مکان برای شماست. بیایید با هم به سوی دلنوازی و شادی بپیوندیم!

💋دلنوازان💋

22 Jan, 07:26


@canaldelnavazan

💋دلنوازان💋

22 Jan, 07:26


@canaldelnavazan

💋دلنوازان💋

22 Jan, 07:25


@canaldelnavazan

💋دلنوازان💋

22 Jan, 07:17


صبح 3 بهمن


@canaldelnavazan

💋دلنوازان💋

22 Jan, 07:17


@canaldelnavazan

💋دلنوازان💋

22 Jan, 07:11


☆ساز از تو و رقص و پایکوبی با من
♡آغوش صدفهای جنوبی با من

☆با رود بیا، زود بیا اول صبح
♡در جنگل مه، کلبه ی چوبی با من

☆سلااااااااااام😊
♡صبح زیباتون بخیروشادی ☕️

☆خدای قشنگم هزاران بار شکرت برای فرصت دوباره زندگی 😍🤲

      @canaldelnavazan

💋دلنوازان💋

22 Jan, 06:59


دلم یک چای می خواهد
تو باشی و قند پهلویش

‌ ‎‌‌

 @canaldelnavazan

💋دلنوازان💋

22 Jan, 06:57


جرات نمیکنی وقتت رو هدر بدی اگه به ارزش واقعی زندگیت پی برده باشی☺️✌️


@canaldelnavazan

💋دلنوازان💋

22 Jan, 06:57


جا واسِ غصه نمیذاریم
خدا داره میگه که عاشقمونه 😍


@canaldelnavazan

💋دلنوازان💋

22 Jan, 06:55


آنکه شما رو بفهمد صدای  سکوتتان را بهتر می شنود

‌ ‎
 @canaldelnavazan

💋دلنوازان💋

22 Jan, 06:53


@canaldelnavazan

💋دلنوازان💋

22 Jan, 06:53


توی دوران نوجوانی برای کوتاه کردن موهام ، به يه مغازه سلمونی سر کوچمون می‌رفتم که آرايشگرش به شدت سیگاری بود.

هميشه موقع کار ، يه سیگار گوشه لبش بود و تا موهام رو کوتاه می‌کرد سه نخ سيگار رو حتما می‌کشید !!!

يادمه تا آخر شب هر جا می‌رفتم ، همه می‌گفتن : سيگار می‌کشی ؟!
منم می‌گفتم نه به جون مادرم من سيگار نمی‌کشم بگذريم از اينکه بعضی‌ها خیلی هم باور نمی‌کردن!

هفتهٔ پیش توی پياده رو راه می‌رفتم ، یه آقایی جلوی مغازه عطرفروشی ، يه کاغذ با يک عطر به دستم داد و به اصرارش وارد مغازه شدم.

بلافاصله فروشنده هم من رو تحويل گرفت و شروع کرد از عطر و ادکلن‌هاش تعريف کردن
بعد هم يه ادکلن رو به دست و لباسم زد گفت اين ماندگاریش فوق العاده ست.
از حق هم نگذرم خیلی خوشبو بود.

نکتهٔ جالب اينه که با اينکه خريد نکردم تا همين دو سه روز پيش هرجا می‌رفتم ، می‌گفتن عطرت چیه؟ چه بوی خوبی ! چند خریدی و از کجا خریدی؟

یادمون باشه
مجاورت‌ها و ارتباط‌ها خیلی مهمه!!!
وقتی با کسانی نشست و برخاست می‌کنیم و رفيق می‌شیم که مقید و مؤدب و فهميده هستن ناخودآگاه از اين رابطه تأثیر می‌گیریم و وقتی با اونائی رفاقت می‌کنیم که افراد آلوده‌ای هستن خواه ناخواه تأثیر می‌گیریم.

حواسمون رو جمع کنیم که با چه کسی معاشرت می‌کنیم و دوستامون کی هستند!

هر ارتباطی می‌تونه روی زندگی، ایمان، آخرت و رفتار ما اثر مثبت و منفی بذاره.

شک نکنيم.

‌ ‎‌
  @canaldelnavazan

💋دلنوازان💋

22 Jan, 06:52


کسری زاهدی 🎤
چشم و چراغ🎼
تقدیم دوستان همیشه همراه
مرسی که هستین❤️


@canaldelnavazan

💋دلنوازان💋

22 Jan, 06:51


سلام🙂
صبح بهـمن ماهتون بخیر☕️❄️
آرزومندم امروز
دلهاتون به مهر روشن شود🤍
دست پرمهرتون
لبخند و عشق را هدیه دهد😊
و وجودتون پر شود
از عطـر و رنگ خـدا 🤍


@canaldelnavazan

💋دلنوازان💋

22 Jan, 06:50


با خودم عهد کرده ام شاد باشم ؛
بیخیالِ قضاوت ها  ...
متمرکز می شوم روی داشته هایم ،
به جای دشمنی ها ......
دوستانم را می بینم و شوقی که برای موفقیت و خوشبختی ام دارند
به موفقیت و شادی هایِ پیش رو و پشت سرم چشم می دوزم ،
و میخندم ... از تهِ دلم می خندم ... ، خدایی دارم که برایِ شادی و لبخندِ من ، همه جوره حمایتم می کند
به جایِ همه ، به خدایی تکیه می کنم که بی منت ، روزی ام می دهد و
من باخودم عهد کرده ام شاد باشم ؛
و این بزرگترین گامِ موفقیتِ من است




@canaldelnavazan

💋دلنوازان💋

22 Jan, 06:49


🐿🌲🐿

بیایید امـروز
خیـــــلی
مهـربون باشیم 💕
و عشق و محبت را نثار
قلب یکدیگر نماییم
که این لذت
بخـش‌ترین کار دنیـاستـ🥰



@canaldelnavazan

💋دلنوازان💋

22 Jan, 06:47


🔴🟣🔴 چهارشنبه ۳ بهمن ماهـتون زیبا🌷
🎏🟠🎏 امروز برای تک تکتون
🔴🟣🔴 از خدا میخوام 🌷
🎏🟠🎏 هر لحظه کنارتون باشه🌈
🔴🟣🔴 امروز و هرروزتون
🎏🟠🎏 پرازخبرهای خوب❤️
🔴🟣🔴 لبریز از اتفاق های عالی و
🎏🟠🎏 سرشارازبهترین ها باشه🌷


@canaldelnavazan

💋دلنوازان💋

22 Jan, 06:46


🎆امروز با آغوش باز به استقبال🍀

زندگی برو🥰

❄️امیدوارم🫴
زندگی بهت بالِ پرواز بده🕊
و تو جرأت استفاده ازشون رو🎉
داشته باشی...😇❄️


@canaldelnavazan

💋دلنوازان💋

22 Jan, 06:45


تقدیم به شما دوستان عزیز ❤️🌷❤️


@canaldelnavazan

💋دلنوازان💋

22 Jan, 06:43


نیایش صبحگاهی

خدای مهربان ...
تو را سپاس که زیبایی‌های آفرینش را ،
برای ما برگزیدی و مواهب پاک خود را،
به سویمان روان داشتی ...
سپاس تو را که درِ تمامی نیازهای ما
را از غیر خود ببستی.

مهربانا !
دستان نیازمندمان خالی به سویت بلند شده 
آنها را از نعمت، رحمت و لطفت پر کن ...
دل نا آراممان را آرام کن
ای آرامش دهنده‌ٔ دلهای بیقرار
و گرفتاریهای ما را برطرف بفرما
و نور ایمانت را در قلب ما منور بفرما،
ما را زیر سایه خودت قرار ده و باران
رحمتت را بر ما ببار ......

آمین

خدایا
امروز پناهمان باش و
زندگیمان را
پر کن ازخوبی ها
و به فرشتگانت بسپار
در سختی های روزگار
یاری رسان دوستانم باشند

آمیـــن یا حَیُّ یا قَیّوم
ای زنده، ای پاینده


@canaldelnavazan

💋دلنوازان💋

12 Jan, 21:41


        


داستان من تو را میخواهم

   پارت 6

مامان وقتی ماجرا رو شنید با خونسردی گفت : برای چی گریه میکنی ؟ مگه تو کار بدی کردی ؟ بهم بگو خطای تو این وسط چی بوده؟ گفتم مامان ؟ براتون که تعریف کردم ؛ خطای من اینه که عرضه نداشتم یک کار خوب برای خودم دست و پا کنم حالا یکی مثل آذری به خودش اجازه بده با من همچین رفتاری بکنه و من نتونم توی دهنش بزنم برای اینکه کارو از دست ندم هیچی بهش نگفتم گفت دردت به جونم پس چرا گریه میکنی خطا کار اونه ؛ و تو مطمئن باش الان از خودش شرمنده اس ؛ اینطوری به قضیه نگاه کن خودت میدونی که حق با توست پس سرتو بالا بگیر و به جای اینکه جلوش گریه کنی و خودتو ضعیف نشون بدی طوری نگاهش کن که بفهمه چقدر نفهمی کرده و تو مستحق این توهین ها نبودی ؛
گفتم: واقعا شما فکر میکنی با نگاه من اون به اشتباهش پی می بره ؟ نه مادر من می ترسم از اینکه از این به بعد روش بهم باز بشه و بازم بخواد این کارو بکنه ؛ ولی این بار ساکت
نمی مونم ؛ قید این کارو میزنم؛
روز بعد وقتی رسیدم فروشگاه باز بود و آذری تنها پشت میزش کار می کرد ؛ تا منو دید بلند شد و گفت : صبح بخیر نگین خانم؛ با اخم گفتم: سلام صبح شما هم بخیر و خواستم برم به قسمت خودم که با سرعت اومد جلوی راهم رو بست و گفت: نمیشه؛ باید این قهر رو تموم کنین ببخشید ؛ معذرت میخوام :گفتم: یعنی چی من قهر نیستم اصلا برای چی باید با شما قهر کنم ؟
گفت: نمی دونم عادت ندارم شما رو اینطور غمگین ببینم باشه اگر من چیزی گفتم که ناراحت شدین معذرت می خوام دیگه ولی واقعا وقتی دیدم صبح کله ی سحر توی اون سرما اومدین در فروشگاه و ایستادین عصبی شدم ؛ داشتین از سرما می لرزیدن خب آدم نگران میشه ؟ گفتم با خودتون فکر نکردین کار من به خودم مربوطه ؟ من دوست ندارم سرکارم دیر برسم و مورد مواخذه قرار بگیرم بعد شما برای زود اومدن سر من داد زدین ؟ واقعا متوجه نیستم برای سر وقت اومدنم بازخواست میشم؟؟ باورکردنی نیست ؛
و خواستم از کنارش رد بشم و برم که دستهاشو باز گرد و گفت صبر کنین نگین خانم من یکم صبحانه آوردم ؛ آبم جوش اومده بیاین برای آشتی با هم صبحانه بخوریم؛ من اصلا این صبحانه رو مخصوص شما آوردم ؛ و در حالیکه
دستهاشو بهم میمالید با ذوق کودکانه ای ادامه داد ؛ بیاین یک کاری بکنیم من میز صبحانه رو می چینم شما هم قهوه درست کنین چطوره برای آشتی بد نیست ها
خب من این روی آذری رو ندیده بودم همیشه جدی بود حرف اضافه ای جز کار نمیزد؛ دیگه نخواستم بد خلقی کنم لبخندی زدم و گفتم حالا که اصرار دارین ما با هم قهر بودیم و باید آشتی کنیم حرفی نیست ولی فکر نمی کنین کار درستی نمی کنیم ؟ آلان بچه ها میان و صورت خوشی نداره ؛ گفت: اولا ما کار اشتباهی نمی کنیم خوردن صبحانه حق مسلم ماست؛ دوم اینکه بچه ها ساعت یازده میان ::گفتم ولی شما گفته بودین ده؟ با شیطنت ابرویی بالا انداخت و گفت: خب همین دیگه ؛ وقتی شما رفتین نظرم عوض شد و ازشون خواستم یازده بیان ؛ نفسم رو بیرون دادم و گفتم پس حالا که با نقشه ی قبلی بساط آشتی رو پهن کردین اجازه بدین برم کیف و پالتوم
رو بزارم و بیام ؛

ادامه دارد...
  


 
@canaldelnavazan

💋دلنوازان💋

12 Jan, 21:40


داستان من تو را میخواهم

   پارت 5

با لحن خیلی بدی گفت: هشت و ربع آخه خودت فکر کن کدوم آدم عاقلی این وقت صبح توی این سرما میاد لباس بخره ؟ ما برای چی باید باز کنیم؟ هشت صبح مال وقتیه که هوا خوبه و زود روشن میشه !
گفتم : خب نخره به من چه نباید بیام سرگارم ؟ مگه خودتون نگفتین باید سروقت حاضر باشیم : خب منم اومدم دیگه اصلا خودتون چرا اومدین ؟ گفت : احمقم ؟
دیووانه ام حالا خوب شد؟ برین حالا با در و دیوار حرف بزنین ؛ گفتم : فکر نمی کنین رفتارتون با من درست نیست؟ گفت : میخوای بدونی ؟ رفتی روی اعصاب من ؟ می دونستم و حدس می زدم که تو الان اومدی و توی این سرما پشت در موندی؛ آخه اگر سگ رو کنک بزنن بیرون نمیاد ؛ به خاطر تو مجبور شدم راه بیفتم و بیام توی این خراب شده ؛ خانم خدا به آدم برای این عقل داده که ازش استفاده کنه؛ چرا استفاده نمی کنین و گذاشتین آکبند بمونه ؛ هوا ۹ درجه زیر صفره احتمال داره برف بیاد ؛ راه افتادی اومدی لباس بفروشیم ؟
گفتم : آقای آذری بسه دیگه ؛ خب من اینطوریم دیگه ؟ تازه از کجا میدونستم که روزهای یخبندون باید مراقب
خواب شما باشم ؛ گفت: ای وای من ؛ ای وای از دست شما انگار یک چیزی مثل تلفن اختراع شده؛ شما میدونین چیه ؟ بلدین شماره بگیرین؟ این وسیله کاربردش اینه که آدم یک زنگ میزنه و می پرسه ؛ اونوقت منم میگفتم امروز ساعت یازده باز می کنیم ؛ خیلی عصبانی بود و هر حرفی من میزدم اون با چند جمله ی توهین آمیز جوابم رو میداد ؛ با حرص رو برگردوندم رفتم به قسمتی که در اختیار من بود ؛ دلم نمی خواست با رئیسم جرو بحث کنم چون اخلاقشو می دونستم وقتی عصبی میشد بد دهن بود و اگر با یکی سر لج میفتاد ولش نمی کرد تا بیرونش کنه که این در اون زمان برای من فاجعه بود
در حالیکه بغض کرده بودم پشت میزم روی چهار پایه نشستم در حالیکه بعد از اون همه توهینی که بهم شده بود یکم برای خودم اشک ریختم ؛ خب اون راست میگفت
هیچکس تا دو ساعت بعد نیومد ؛ از دور می دیدمش نشسته بود و حساب و کتاب میگرد بدون اینکه توجهی به من داشته باشه ؛ یک مدت هم روی دوتا مبل دراز کشید برف شروع شده بود و ریز و تند می بارید و خیلی طول کشید تا کارمندا یکی یکی اومدن ولی از مشتری خبری نبود ؛ من تمام اون روز بر خلاف همیشه که به همه کمک میگردم با اوقاتی تلخ از پشت میزم تکون نخوردم و حتی موقع ناهار هم همون جا یک چیزی خوردم و سرمو به جابجا کردن و دسته بندی بلوزها گرم کردم و آخر وقت هم از همه زودتر آماده شدم و پالتوم رو پوشیدم و با یک خداحافظی بلند پرسیدم آقای آذری فردا چه ساعتی بیایم؟
نگاهی به من کرد و بلند طوری که همه بشنون گفت: فردا ساعت کار از ده شروع میشه سرمو با حرص برگردوندم و از فروشگاه زدم بیرون و روی برفهای یخ زده  تا رفتم خونه ؛ ایستگاه اتوبوس رفتم خوشبختانه خیلی زود سوار شدم و اونشب خیلی ناراحت بودم و دیگه دلم نمی خواست سر اون کار برم مدام بی دلیل اشک می ریختم و حرفای بی رحمانه ی آذری توی ذهنم تکرار میشد ولی می ترسیدم بیکار بشم و باز مشکل مالی پیدا کنیم ؛ مامان برای شام ماکارانی درست کرده بود که برای ناهار فردا هم ببرم فروشگاه؛ همینطور که غذا رو می کشید ازم پرسید: حالا بگو چی شده مثل اینکه اتفاق بدی برات افتاده ؟ روی صندلی اوپن نشستم و یکم سالاد کشیدم و همینطور که با چنگال میذاشتم دهنم براش تعریف کردم و همون موقع هم نتونستم جلوی اشکم رو بگیرم ؛


   
@canaldelnavazan

💋دلنوازان💋

12 Jan, 21:39


داستان من تو را میخواهم

   پارت 4


حب منم برای اینکه کارم رو از دست ندم خیلی تلاش می کردم دیگه نمی خواستم بیگاری رو تجربه کنم هر روز اولین نفر بعد از آقای آذری وارد فروشگاه میشدم و آخرین نفر بیرون میرفتم و شاید برای همین انضباطی که داشتم اون مدام ازم تعریف میکرد و هرکاری توی فروشگاه
داشت منو صدا میزد ؛ گاهی پدر آقای آذری میومد و سرکشی میکرد و اینطور که شنیده بودم این فروشگاه شعبه ی بزرگتری داشت که پدر آقای آذری اونجا رو اداره میکرد ؛ من اونجا رو ندیده بودم ولی بچه ها می گفتن اگر خوب کار کنیم ممکنه ما رو بیرن اونجا و حقوق بیشتری بگیریم ؛ طبیعی بود که منم سعی میکردم دستورهای کارفرما مو با خوشرویی انجام بدم و دلم خوش بود که آقای کریم آذری از من راضیه و ممکنه یک روز به اون فروشگاه بزرگ راه پیدا کنم ؟
گاهی جبر زندگی باعث میشه آروزهای آدم کوچک و کوچک تر بشه تا حدی که من با اون همه رویاهایی که برای آینده ام داشتم حالا فقط یک آرزو در سرم میپرورندم که یکم حقوق بیشتری بگیرم و این یک ماجرای خنده دار و در عین حال غمگین انگیز بود؛ نه اینکه خودم متوجه نبودم گاهی دلم برای رویاهام تنگ میشد ولی دیگه اونقدر ازم دور شده بودن که تقریبا میدونستم هرگز دستم بهشون
نخواهدرسید
تا یکروز سرد اوایل بهمن ماه؛ هوا چند روزی توی دی ماه تقریبا گرم شده بود و حالا بطور ناگهانی بی اندازه سرد و یخ بندون شده بود؛ مثل روال هر روز بیدار شدم ولی واقعا
سختم بود توی اون هوا از خونه بیرون برم ؛
تا ایستگاه اتوبوس باید پیاده میرفتم در حالیکه سرما اون موقع صبح بیداد می کرد
همون صبحی که زندگی منو دگرگون کرد ؛
سر ساعت هشت طبق معمول همیشه خودمو رسوندم به فروشگاه ولی کرکره پایین بود و آقای آذری نیومده بود ؛ فروشگاه نبش یک پاساژ قرار داشت؛ از سرما رفتم توی پاساژ ولی اونجا هم سرد بودهیچ کدوم از کسبه باز نکرده بودن ؛ از سرما دستهامو بهم میمالیدم و ها میکردم
ولی دیگه طاقتم داشت تموم می شد و صورتم یخ می زد؛ حدود نیم ساعت معطل شدم و از اینکه آذری نیومده عصبانی بودم؛ تا بالاخره ماشینش رو دیدم که نگه داشت رفتم جلوی در ورودی ایستادم در حالیکه مثل بید می
لرزیدم ؛ بهم نزدیک شد با اینکه با لبخند گفتم سلام آقای آذری دیر کردین ؛ ولی نفهمیدم چرا از این حرف من ناراحت شد و با تندی بدون اینکه جواب سلامم رو بده گفت : خانم اینجا حلوا خیر میکنن ؟ چی توی این فروشگاه هست که شما اینقدر بهش علاقه داری؟.
هر روز کله ی صبح مثل جن اینجا ظاهر میشی؟ یک مرتبه از حرفای توهین آمیز اون جا خوردم اصلا همچین انتظار ازش نداشتم و خیلی بهم برخورد ؛ حتی برای یک لحظه باورم نشد و فکر کردم شوخی می کنه آخه یک همچین حرفی به خاطر زود اومدن من سرکار خیلی دور از عقل بود ؛ اوقاتم تلخ شد و سکوت کردم؛ کرکره رو که یخ زده بود به زحمت باز کرد و در همون ضمن مدام غر می زد و چیزایی می گفت که برام مفهموم نبود ولی می فهمیدم از اینکه اومده سرکار عصبانیه ؛ در رو باز کرد و خودش رفت
داخل ؛ طوری که انگار من وجود ندارم ؛ با اخمی که نمیتونستم پنهونش کنم گفتم : نمی دونستم برای سر وقت اومدن سر کار هم باید حرف بشنوم شما بفرمایید ساعت کار ما چنده من همون موقع بیام ؛ مگه خودتون نگفتین که باید هشت توی فروشگاه حاضر باشیم؟ با حرص ساعتشو گرفت طرف منو و گفت الان چنده ؟ چنده؟ گفتم: نمی دونم ؛


  
@canaldelnavazan

💋دلنوازان💋

12 Jan, 21:38


         


داستان من تو را میخواهم

   پارت 3


گفت: نگین جان از خر شیطون بیا پایین ؛ به خدا فردا خودتم پشیمون میشی؛ گفتم: گریم ادیتم نکن بزار فکر کنم؛ گفت: باشه تا فردا فرصت داری که تصمیم خودتو بگیری یا این کارو میکنی یا دیگه روی من حساب نکن همونطور که خواستی خودت میدونی به من ربطی نداره ؛ مامان با دوتا چای اومد و گفت: میشه به منم بگین در مورد چی حرف میزنین ؟ آخه شما ها چتون شده ؟ کریم جان تو از نگین میخوای چیکار کنه ؟ بیا بشین یک چای
بخور و برام تعریف کن شاید من بتونم کمکتون کنم؛ گفت : نه مامان ممنون؛ من باید برم جایی منتظرم هستن کار دارم نگین خانم فردا تلفن میکنم اومدی که هیچی؟ نیومدی دیگه روی من حساب نکن نمی تونم زندگیم رو بدم دست تو آدم بی فکر؛ داری همه چیز رو نابود می کنی ؟ ولی امیدوارم تصمیم درستی بگیری ؛ مامان جون ببخشید مزاحم شدم میبینمتون خدا حافظ ؛و از در رفت بیرون در حالیکه مامان سینی بدست هاج و واج مونده بود؛ سینی رو گذاشت روی میز و کنارم نشست و بهم نگاه کرد شاید متوجه شده بود که حال حرف زدن ندارم؛ آروم گفت : غصه نخور مادر هیچ مشکلی نیست که راه حلی نداشته باشه ؛ سرمو گذاشتم روی پاشو همینطور که اشک می ریختم گفتم : نداره مامان ؛ نداره ؛ نمی دونم چیکار کنم ؛ مشکل من راه حلی نداره
:گفت میخوای یکم بخوابی وقتی حالت بهتر شد برام تعریف کنی ؟ بهت قول میدم یک راه حل براش پیدا می کنیم؛ و بعد از اینکه یکم منو نوازش کرد بلند شد و یک بالش گذاشت زیر سرم و یک پتو کشید روم چون متوجه
شده بود که بدنم می لرزه و فکر میکرد سردم شده ؛ آروم گفتم: خدایا چرا منو زن آفریدی ؟ چرا باید فقط زن خوب باشه؟ ملاحظه کنه ؛ بسازه؟ و هیچ وقت اعتراض
نکنه ؛
یکسال و ده ماه قبل بهمن ماه
فقط سه ماه بود که توی یک فروشگاه بزرگ لباس کار پیدا کردم ؛ این کارو درست وقتی به اوج ناامیدی رسیده بودم یکی از دوستانم بهم پیشنهاد داد و رفتم مصاحبه و قبول شدم؛ اونقدر بیکار توی خونه مونده بودم که دیگه کم کم احساس میکردم به هیچ دردی نمی خورم ؛ تقریبا یک سال دنبال کار گشتم ولی هر روز مایوس تر می شدم ؛ لیسانس گرافیک داشتم و کار دیگه ای بلد نبودم ؛ وضع مالی خوبی هم نداشتیم و من و مامانم با حقوق بازنشستگی پدرم زندگی میکردیم که بیشتر اونو برای کرایه خونه میدادیم؛ و با گرونی که هر روزم بیشتر می شد اون پول اصلا کفاف خرج ما رو نمی داد؛ خواهر بزرگم
ازدواج کرده بود و حالا کلی هم جلوی شوهر اون باید حفظ آبرومون رو . میکردیم؛ ما از اون خانواده های آبرو مند فقیر بودیم ؛ و این زندگی رو به کام ما بیشتر تلخ می
کرد
اون روزا ما همش با رنج از بی پولی برای آبرو داری می گذشت و اینو فقط خودمون احساس می گردیم و دلمون نمی خواست کسی متوجه ی وضع خراب مالی ما بشه ؟ گاهی یک بسته مرغ رو مدتها توی فریزر نگه میداشتیم تا اگر یکی سر زده اومد به خونه ی ما ازش استفاده کنیم ؟ حتى مدتها بود که توان خرید یک مانتوی نو نداشتیم تا بالاخره مجبور شدم کار کردن توی اون فروشگاه رو قبول کنم؛ حقوقم زیاد نبود ولی من خوشحال بودم که
میتونم کمک حال مادرم باشم ؛ کلا اون فروشگاه هفت تا فروشنده داشت سه تا دختر بودیم و چهار تا مرد که توی هر  قسمت کار میکردیم ؟ و صاحب اونجا مرد جوونی به نام آذری بود ؛ آدم خوش اخلاق و خوش برخوردی بود و در عین حال جدی؛ برای همین فروشگاه همیشه شلوغ بود و مشتریهای دائمی زیاد داشتیم ؛ تقریبا هفته ای دو یا سه بار جنس میآوردن ؛ و همه بفروش میرفت ؛


@canaldelnavazan

💋دلنوازان💋

12 Jan, 21:37


داستان من تو را میخواهم

   پارت 2

مامان نگاه دلسوزانه ای به من کرد و گفت : یا قمر بنی هاشم خودت به فریادم برس : خب مادر یک کلام بگو پس چرا از دستش فرار می کنی؟ اقلا من خيالم راحت بشه ؟ نشستم روی مبل و گفتم مامان جان یکم صبر کنین تو رو خدا وقتی کریم رفت براتون میگم دیگه : با استرسی که داشتم یک جا بند نمیشدم آپارتمان مامان طبقه ی دوم بود کریم حالا هر چند دقیقه یکبار زنگ میزد ؛ و چون جواب نمی دادم دست و پام به لرز افتاده بود رفتم پشت پنجره تا ببینم کریم رسیده یا نه؛ نمی تونستم موضوع رو با مامان در میون بزارم چون نمی خواستم به روی گریم بیاره ساعت حدود شش بعد از ظهر یک روز پاییزی و هوا کاملا تاریک شده بود؛ مامان که هنوزم فکر میکرد یک دعوای زن و شوهری بوده به خیال اینکه من و کریم رو آشتی بده داشت چای درست میکرد و توی ظرف میوه می چید و نصیحتم میکرد که ؛ والله من شما جوون های امروزی رو نمی فهمم چیکار دارین میکنین؟
سر هر موضوع کوچیکی خونه و زندگیت تون رو ول می كنین ؛ آخه مادر قهر یعنی چی؟ بشین با شوهرت حرف بزن اگر مشکلی داری حل کن ؛ زن باید بساز باشه فردا بچه دار میشی نباید با این کارا بچه ات رو آزار بدی: من نمی دونم چی بین شما گذشته ولی میدونم که کریم پسر بدی نیست حالا بدت نیاد توام زیاد خوش اخلاق نیستی گنده دماغی برای هر چیز کوچک داستان درست میکنی و بهت برمی خوره بی خودی اونو نرنجون بزار بیاد من خودم باهاش حرف میزنم؛ که ماشین کریم رو دیدم جلوی آپارتمان نگه
داشت ؛
هراسون گفتم مامان تو رو خدا خواهش میکنم بزارین خودم حلش میکنم شما همین یکبار رو بهم | اعتماد کن ؟؟ نزارین کریم بدونه من اینجام ؛
گفت
: خب تو چرا منو میخوای خراب کنی بهش دروغ
بگم بعدا می فهمه و دیگه بهم اعتماد نمی کنه ؛ من این
کارو نمیکنم ؛ درست نیست از در خونه ردش کنم ؛
برو بشین خودم باهاش حرف میزنم ببینم چی شده که تو به این حال و روز در اومدی به خدا شیرم رو حلالت نمی کنم اگر بری قایم بشی وایسا حرفت رو بزن ؟ و دوتایی به در نگاه کردیم تا صدای زنگ بلندشد و من دویدم نشستم روی مبل و مامان در رو باز کرد ؛ چاره ای نداشتم جز اینکه تسلیم بشم و با کریم حرف بزنم مامان جلوی در ایستاد تا اون اومد بالا و گفت : سلام مامان نگین اینجاست ؟ راستی ببخشید سر زده اومدم ؛ مامان گفت : دست شما درد نکنه با این امانت داری تون ؛ بچه ام داره کور میشه اینقدر گریه کرده بیا ببینم چی شده اون که حرف نمی زنه لااقل شما بگو جریان چیه که نمی خواد تو رو ببینه ؛ مامان در رو بست و کریم  از همون جا گفت: دست نگین خانم درد نکنه که کاراش غیر قابل پیش بینیه ؟ چیزی نشده مامان یکم حرفمون شد از خونه زد بیرون ؛ بین خودمون حلش میکنیم ؛ شما خودتون رو ناراحت نكنين ؛ نگین پاشو بریم ؛
بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم نمیام نمیتونم کاری که ازم می خوای رو قبول ندارم گفت : پاشو لجبازی نکن دیر میشه ؛ منتظر نگهشون داشتم؛ گفتم : گریم به خدا نمی تونم اینو ازم نخواه ؛ گفت: نگین تو داری هر دوی ما رو توی دردسر میندازی ، گفتم تو خودتو بکش کنار من تنهایی از عهده اش بر میام تو برو ؛ با عصبانیت ولی با صدای آروم گفت : تو چی داری میگی یک سر این قضیه منم مگه میشه خودمو بکشم کنار؟ نگین لطفا یکم فکر کن با این وضع نمیتونیم از جامون تکون بخوریم خودت میدونی که چقدر برنامه ریزی کردم تو داری همه چیز رو نابود میکنی ؛ دستهامو گذاشتم روی گوشم و گفتم بهت میگم نمیتونم این کارو بکنم نمیام ؟ بسه دیگه با من مثل یک آشغال رفتار کردی هر چی گفتی گوش دادم و صدام در نیومد ؛ توهین کردی ؛ خوارم کردی زور گفتی ؛ سرمو انداختم پایین که زن بسازی باشم اما این موضوع فرق داره گفت: من با تو مثل آشغال رفتار کردم؟ این حرفا چیه میزنی چه ربطی به این موضوع داره ؟ گفتم: کریم یک کلام نمیام ؛ من با تو چایی نمیام
شنیدی؟


@canaldelnavazan

💋دلنوازان💋

12 Jan, 21:35


به نام خدایی که قلم به دست اوست

داستان من تو را میخواهم

   پارت 1

با وحشتی که تمام وجودم رو گرفته بود یک طوری فرار کردم که دکمه های لباسم رو روی پله ها میبستم و با سرعت میرفتم پایین؛ فرصتی برای صبر کردن برای آسانسور نداشتم و پنج طبقه رو در حالیکه صدای گریم از پشت سرم میومد که نگین وایسا ؛ این کارونگن ؛ ما که با هم حرف زده بودیم؛ وایسا نرو ؛ نگین ؟ نگین بهت میگم وایسا حرف بزنیم دیوونگی نکن؛ از در ساختمون بیرون رفتم و دویدم به طرف خیابون و جلوی ماشینها دست تکون میدادم و میدویدم؛ یک تاکسی نگه داشت و با عجله در رو باز کردم و سوار شدم و هراسون گفتم آقا به خاطر خدا برو ؛ زود باش و در همون موقع کریم به ماشین رسید و در روباز کرد؛ راننده مردونگی کرد و پاشو گذاشت روی گاز و با ذوقی که من نفهمیدم برای چی بود گفت : در رو ببند خواهر نتونست به ما برسه ؛ برگشتم و کریم رو دیدم که وسط خیابون ایستاد و دستهاشو به علامت اعتراض بالا و پایین میبره ؛تازه اون موقع به گریه افتادم؛ راننده با همون لحن که انگار من براش یک سوژهی جالب بودم و می تونستم سرگرمش کنم با خنده :گفت چیزی شده خواهر ؟ اون مرد کی بود؟ فرار کردی ؟ چیکارت داشت ؟ خوب از دستش نجاتت دادم؛ حال کردی ؟ حالا میخوای کجا برى ؟ لحن حرف زدن اون مرد و دردی که خودم داشتم
باعث شد با صدای بلند گریه کنم ؛ هق و هق چنان که خودمم دلم برای خودم سوخت؛ نمی خواستم اون راننده بدونه که مقصدی ندارم در اون لحظه نمی تونستم تصمیم بگیرم کجا باید برم ؛ دلم نمی خواست برم خونه ی مامانم می دونستم هم اونو ناراحت میکنم و هم کریم اولین
که
جایی که دنبالم بگرده همون جاست ولی دیدم چاره ای ندارم با همون حالت آدرس خونه ی مامانم رو دادم و گفتم منو دربست برسون ؛ راننده متوجه شد که دیگه نمی تونه ازم سئوالی بپرسه و فقط چند دقیقه یکبار از توی آینه بهم
نگاه می کرد ؛
كریم پشت سر هم زنگ میزد که بیشتر اضطراب گرفتم و پریشون تر میشدم مدام به عقب نگاه میکردم که ببینم پشت سرمون میاد یا نه ؟
زنگ در رو زدم و مامان در رو باز گرد؛ از اینکه با اون حال و بی موقع رفته بودم خونه اش حیرت زده بهم نگاه می کرد انگار زبونش بند اومده بود گفتم: سلام مامان جون فداتون بشم نزارین گریم منو با خودش ببره بگین اینجا نیومدم ؛ گفت بیا تو ببینم؛ وای خاک عالم به سرم چی شده مادر ؟ خدا مرگم بده دعوا کردین؛ کریم دست روی تو دراز کرده ؟ بگو؛ حرف بزن؛ الان کجاست ؟ آخه این چه حال روزیه؟ گفتم چیزی نیست مامان جون نترسین ؟ فقط الان نمی خوام کریم رو ببینم؛ ممکنه هر آن برسه ؟ لطفا بهش نگو من اینجام شما اصلا منو ندیدین ؛ گفت : ای داد بی داد پس موضوع جدیه ؛ تو دعوا کردی ؛ حتما کریم یک غلطی کرده که تو به این حال و روز افتادی ؛ بهت خیانت کرده ؟
گفتم: نه بابا این حرفا چیه؟ گفت : تو رو زده ؟ ببینم نکنه سر و گوشش می جنبه ؟ گفتم: نه مامان نه ؛ بی خودی قضاوت نکنین همچین چیزی نیست ؛ گریم گاری با من نکرده ؛ یعنی این چیزا نیست؛ ولی الان نمی تونم
توضیح بدم ؛ بزارین کریم بیاد و بره براتون تعریف میکنم؛ فقط نفهمه که من اومدم پیش شما گفت: نمیتونم مادر دارم قضبه روح میشم حرف بزن ؛ خودت میدونی که من از این صبرا ندارم که تو رو به این حال و روز ببینم ؛ جگرم داره کباب میشه ؛ چرا ؟ چیکارت کرده که اینطوری گریه می کنی؟ فقط یک کلام بگو سر چی دعوا کردین ؟ با التماس و گریه گفتم تو رو خدا الان نپرسین نمیتونم بگم فقط کریم رو رد کنین بره براتون تعریف می کنم مامان جان اون نباید منو با خودش ببره؛ میفهمین گفت : وای خدا از دست این دختر ؟ نه نمیشه ؛ بزار بیاد خودم حسابشو می رسم حق نداره با بچهی من همچین کاری بکنه ؛ گفتم : الهی دورتون بگردم کریم کار بدی نکرده یک موردی پیش اومده که من باید با خودم حلش کنم همین به خدا اون کار بدی نکرده ؛



@canaldelnavazan

💋دلنوازان💋

12 Jan, 18:08


گاهی دلم عمیقا یک استکان چای
کنار پدرم را میخواهد....
.


@canaldelnavazan

💋دلنوازان💋

12 Jan, 18:05


@canaldelnavazan

💋دلنوازان💋

12 Jan, 18:02


@canaldelnavazan

💋دلنوازان💋

12 Jan, 17:59


@canaldelnavazan

💋دلنوازان💋

12 Jan, 17:57


@canaldelnavazan

💋دلنوازان💋

12 Jan, 17:38


با تو تهی از غم، پُراز احساسِ عجیبم
بی تو وسط شهرِ خودم نیز  غریبم

بعد از شب دلتنگی ام ای ماه ِدل آرا
شادم که شده پرتوِ مهر ِ تو نصیبم

عطر نفست می‌شکند توبۀ آدم
حوّای پُراز وسوسه ء چیدن سیبم

من‌ محوِ تماشا و نگاه تو به آن‌سو
آیینهء‌چشمانِ تو داده است فریبم

همرازترین سنگ صبور ِ دل ِ  تنگم
دل دادم و در دلهره ها نیست شکیبم

از تاب و تبِ عشق، دلم در تپش افتاد
دیر آمده  بالای سرم  ، باز طبیبم!

ساقی، دمِ جانبخشِ تو اعجازمسیحا ست
ای کاش که تاک تو شود دار و صلیبم

از بس که به هر قافیه ، من با تو ردیفم !
حالا، «تهی از غم، پر از احساس عجیبم»


@canaldelnavazan

💋دلنوازان💋

12 Jan, 17:37


دلم لک میزند در این شبِ تبـدار.. برگردی
تـو ای آرام بخشِ این دلِ بیمـار... برگردی

از آن وقتی که رفتی گریه کردم تا سرِ کوچه
هنـوز امیـد دارم از پـسِ دیـوار.. بـرگردی

جنونم میزند دنیـا بـه آخر می رسد در من
و قبـل از اینکه غم ها بر سرم آوار.. برگردی

کنارت می نشینم در خیالم چای می نوشم
به این خانه تو اۍخاتونِ افسونکار برگردی

تورا بردند و در دامِ غمی زنـدانی ات کردند
نشستم مثـلِ یوسف بـر سرِ بازار.. برگردی

چه رویـایِ قشنگی می شود ، امروز یا فردا
گمان امشب رسیده لحظهٔ دیدار... برگردی


@canaldelnavazan

💋دلنوازان💋

12 Jan, 17:37


دستی که عاشقانه تو را آفریده است
از روحِ خود به کالبَد تو دمیده است

می‌شد که دردهای  جهان را به جان خرید
با قامتی که بار امانت کشیده است

وقتی که از نگاه تو می‌گفت زیر لب
من مطمئن شدم که تورا خوب دیده است

از نیمه های گم شده در سرزمین عشق
تنها به سینه مهر تورا برگزیده است

همواره روی اسم همه خط زده ولی
همواره زیر اسم تورا خط کشیده است

محبوب من که رنگ خطا را ندیده بود
از شاخه های وسوسه ام‌سیب چیده است


@canaldelnavazan

💋دلنوازان💋

12 Jan, 17:36


کاش می‌آمد و این فاصله را بر می‌چید
گاه این رابطه را یکسره از سر می‌چید

بهر ما آه نبودش به بساط اما حیف
بر سر و گردن او سلسله ی زر می‌چید

یارب ای کاش که بخت از بر ما دور نبود
یا که تقدیر، مرا طالع بهتر می چید

برگ هر خاطره ای را که کتابش کردم
قصه‌ای بوده که در خاطر دفتر می‌چید

کاش می‌آمد و بر حال من آگه می گشت
و برایم سبدی یاس معطر می‌چید

بنویسید که او بوده تمام هدفم
لب من از لب او بوسه مکرر می‌چید


@canaldelnavazan

💋دلنوازان💋

12 Jan, 17:35


اشکِ من، پنهان  بمان حیران نمی‌خواهم  تو را
سفره ام  چون جمع شد مهمان نمی خواهم  تورا

چون زلیخا مانده ام، دلگرم بارانم هنوز
ابر ناپیدای من ، پنهان نمی‌خواهم تو را

انتظارت  می کشد  چشمی  که نابینا شده
"یوسفم هستی بمان، درمان نمی‌خواهم  تورا

چیدمت، ممنوعه ام، بس کن پشیمانم نکن
قبله گاه من شدی   ،شیطان نمی‌خواهم  تورا

بغض بر جا مانده‌ ای زیر گلو حس می کنم
پس بمان همراه من، پایان  نمی خواهم تورا

@canaldelnavazan

💋دلنوازان💋

12 Jan, 09:54


@canaldelnavazan

💋دلنوازان💋

12 Jan, 09:53


@canaldelnavazan

💋دلنوازان💋

12 Jan, 09:49


@canaldelnavazan

💋دلنوازان💋

12 Jan, 08:37


کارشناس صدا و سیما، وزیر و آموزش و پروش مملکت را با خاک یکسان کرد و در انتها با بغض برای دانش آموزام ایران با این شیوه های آموزشی اشک ریخت.


😣@canaldelnavazan

5,737

subscribers

8,677

photos

19,319

videos