کافه قصه @cafe_ghesse Channel on Telegram

کافه قصه

@cafe_ghesse


کافه قصه، گوشه ی دنج و آرومی برای خلوتِ لحظه های شماست...
.
به کافه قصه خوش اومدید 🌙
.
.
.
.
.
📌آدرس اینستاگرام کافه قصه:
https://www.instagram.com/cafe_ghesse/

کافه قصه (Persian)

کافه قصه یک کانال تلگرامی است که به عنوان یک گوشه ی دنج و آروم برای لحظه های خلوت شما طراحی شده است. با ورود به این کافه، شما به دنیایی از داستان ها و قصه های جذاب و متنوع خواهید پیوست. این امکان را دارید تا در هر زمانی که بخواهید، با خواندن مطالب مختلف از این کانال، از همه ی مشغله های روزمره فرار کنید و لحظاتی آرامش بخش را تجربه کنید. اگر به دنبال یک مکان آرام و دلنشین برای گذراندن اوقات خود هستید، کافه قصه بهترین گزینه برای شماست. برای کسب اطلاعات بیشتر و دنبال کردن مطالب جدید، می توانید به اینستاگرام کافه قصه نیز مراجعه کنید.

کافه قصه

31 Oct, 17:19


https://t.me/PAWSOG_bot/PAWS?startapp=esjZ8v1T
LFG!
PAWS is the new top dog! 🐾

کافه قصه

24 May, 19:48


آهای خبردار _ همایون شجریان 💛

@cafe_ghesse 🍃

کافه قصه

24 May, 19:48


آهای خبر دار _ #همایون_شجریان
پارت سوم

@cafe_ghesse 🍃

کافه قصه

24 May, 19:47


آهای خبر دار _ #همایون_شجریان
پارت دوم

@cafe_ghesse 🍃

کافه قصه

24 May, 19:47


آهای خبر دار _ #همایون_شجریان
پارت اول

@cafe_ghesse 🍃

کافه قصه

24 May, 19:46


آغوش _ #معین


@cafe_ghesse 🍃

کافه قصه

24 May, 19:46


آغوش _ #معین
پارت دوم

@cafe_ghesse 🍃

کافه قصه

24 May, 19:45


آغوش _ #معین
پارت اول

@cafe_ghesse 🍃

کافه قصه

23 May, 18:32


آغوش _ شادمهر عقیلی 💜

@cafe_ghesse 🍃

کافه قصه

23 May, 18:31


آغوش _ #شادمهر_عقیلی
پارت سوم

@cafe_ghesse 🍃

کافه قصه

23 May, 18:31


آغوش _ #شادمهر_عقیلی
پارت دوم

@cafe_ghesse 🍃

کافه قصه

23 May, 18:30


آغوش _ #شادمهر_عقیلی
پارت اول

@cafe_ghesse 🍃

کافه قصه

20 May, 19:44


برنگشتن از سفر دسته‌جمعی

نیستم. هیچ کجا نیستم. از خودم هم رفته‌م. خواسته و نخواسته. در این مدت، روزهای زیادی را در ترس و تنهایی گذراندم. و البته بعضی روزها شجاعتی به خرج دادم که از من بعید بود. چرا که سعی کردم زیربار حرف زور نروم؛ چیزی ننویسم که باور ندارم و کاری نکنم که پیش پدرم شرمنده شوم.

بابا می‌گفت اگر آدم نمی‌تواند یکجا دوام بیاورد، باید مهاجرت کند. مبدا تاریخ خانواده‌ی ما، هجرت از تهران به کاشان است. زندگی در آن شهر ساکت کویری، دور از دوست‌ و آشنا، دور از صف طولانی تعاونیِ ایستگاه قند وشکر و دور از کوچه‌ها و خیابان‌هایی که در آن گل کوچک بازی می‌کردم، سخت بود. برای هرکدام‌مان یک‌جوری سخت بود. اما بابا برای‌مان قران خواند و معنا کرد: چه بسا چیزی را خوش ندارید اما برای‌تان خوب است.

توی کاشان، همه‌ی دارو ندارش را ریخته بود پای یک مغازه پوشاک اجاره‌ای در خیابانی که به قبرستان می‌رسید. بیشتر فروش‌مان، لباس‌سیاه بود به آدم‌های غمگینی که برای خاکسپاری عجله داشتند. بابا اسم مغازه را مهاجر گذاشته بود. کاشانی‌ها، فامیل ما را نمی‌دانستند و از در که می‌آمدند تو، می‌گفتند سلام آقای مهاجر. بابا می‌گفت علیکم‌السلام. خدا رحمت کنه. بعد از مدتی، مامان شد: خانمِ مهاجر و من، پسرِ مهاجر. و یک روز، یا یک شب که به خودمان آمدیم فهمیدیم که ما نه تنها از تهران، که از خودمان هم مهاجرت کردیم به آدم‌های دیگر.

حالا سال‌هاست که روح بابا از تنش و گرمای آغوشش از خیال غمگین و سیاه‌پوش ما رفته؛ مغازه‌مان را به نمایشگاه اتومبیل اجاره داده‌اند و ما،‌ که بازماندگان بودیم، انگار که به تهران و نام خانوادگی قبلی‌‌مان برگشته‌ایم. اما واقعیت اینست که همه‌ی‌مان همراه بابا مرده‌ایم. و آن‌ها که برگشتند دیگرانی بودند غیر از ما. آدم‌هایی که فقط صورت ما را داشتند، شانه‌های افتاده‌ی مان را و قلب‌های تکه‌تکه‌‌ای که روزی برای ما می‌تپید.

از آن پس فهمیدم که رنج می‌تواند مبدا تاریخ آدمی را عوض کنند. و باور کردم که آدم، در طول زندگی‌اش، بارها می‌میرد و به جایش آدم دیگری زاده می‌شود. و دانستم چه بسا چیزی را خوش نداریم، اما برای‌مان خوب است. مثل همین نبودن که خواسته و نخواسته بود. با این حال باید بگویم که همیشه و همچنان دلتنگی آن آدمِ گذشته با من است. و مشتاقم برای‌تان بنویسم: سلام. حال‌تان چطور است؟



#مرتضی_برزگر

@cafe_ghesse 🍃

کافه قصه

11 May, 18:45


اگر مانده بودی_امید 💜

@cafe_ghesse 🍃

کافه قصه

11 May, 18:45


اگر مانده بودی _ #امید
پارت دوم

@cafe_ghesse 🍃

کافه قصه

11 May, 18:44


اگر مانده بودی _ #امید
پارت اول

@cafe_ghesse 🍃

کافه قصه

03 May, 20:32


آخرین نامه _ سیاوش قمیشی 💜

@cafe_ghesse 🍃

کافه قصه

03 May, 20:24


آخرین نامه _ #سیاوش_قمیشی
پارت دوم
@cafe_ghesse 🍃

کافه قصه

03 May, 20:24


آخرین نامه _ #سیاوش_قمیشی
پارت اول
@cafe_ghesse 🍃

کافه قصه

26 Apr, 09:58


ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﮐﺎﻓﻪ ﻣﯽ ﺭﻭﯼ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻦ!
ﺩﻧﺞ ﮐﻨﺞ ﮐﺎﻓﻪ ﺭﺍ ﺩﻭﺩ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ
ﻣﺮﻭﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ ﮐﻤﯽ !
ﻫُﺮﻡِ ﺩﺍﻍ ﻗﻬﻮﻩ ﺭﺍ ﻧﻮﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﺑﺪﻭﻥ ﺟﺎﻥ، ﺑﯽ ﺷﮑﺮ
ﻓﺎﻝ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﺕ ﻭﻟﯽ
– ﮔﺮﭼﻪ ﻣﻌﺘﻘﺪ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻫﺎ ، ﻧِﻪ ﺍﯼ –
ﻧﻘﺶ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺑﻪ ﻃﻌﻦ، ﺻﻮﺭﺕ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺍﯼ
– ﺑﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯼ ﻟﻌﻨﺘﯽ –
ﺗﻠﺦ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ، ﺯﻫﺮﻣﺎﺭ
ﭘﯿﺎﻟﻪ، ﺩﻣﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ
ﺁﻥ ﻭﺳﻂ یکی، ﺷﺮﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺯ ﻏﻢ
ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﻡ…
ﮐﺎﻓﻪ ﻣﯽ ﺭﻭﯼ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻦ…

@cafe_ghesse 🍃

کافه قصه

19 Apr, 17:07


داستان کوتاه  «رخساره ای در شهر»
به قلم علی عاشوری

💎حالم خوش نبود، به یاد دوره‌ای از حیاتم افتادم که مجبور بودم فاصله‌ی زیادی را قدم بزنم همیشه خیابان ولیعصر را انتخاب می‌کردم ، از یاد برده بودم که چقدر زمین زیباست
تصمیم گرفتم سیر و سلوکی کنم و مثل وزش بادی به همه‌جا سرک بکشم بی‌آنکه انسانی متوجه حضور من شود ، فصل بهار بود اما افسردگی بر چهره‌ جامعه نشسته بود، دوست داشتم جلو بروم و به آن‌ها سلامی کنم و بگویم که مرگ انتهای کار نیست و تولد نیز ابتدای آن نبوده ، ولی افسوس که من را نمی‌بینند من مثل آن‌ها نیستم ، حداقل دیگر از جنس آن‌ها نیستم من روح زنی هستم که دق کرد و فرصت زندگی پیدا نکرد
لذت خوابیدن ، حمام کردن ،لذت لمس کردن، از همه مهم‌تر عشق ورزیدن را فراموش کردم ؛ناگزیر به یاد احوالات بهاریم افتادم که با سرعت از آن عبور می‌کردم و روزها را به صندوقچه کهنه‌ی خاطراتم می‌سپاردم، شاید بازهم چنین زیستن را تجربه کنم ، طعم عشق را مادر بودن را و... عجب دورانی بود.
در گذارم ناخواسته مانند گذشته‌ها  به خیابان ولیعصر رسیدم ، زوجی را دیدم که عاشقانه‌ کوچکی ساخته‌ بودند و با اشتیاق هم را می‌بوسند،آشیانه عشاق ،قاب زیبایی بود البته برای دیدگانی که نگاه خشک و نفرت‌آمیز خود را به موج زیبایی و عشق بچرخانند ، در زمین هیچ‌چیز برایم والاتر از عشق نبود.
آنها در کنار خیابان منتظر تاکسی بودند، از کوله‌پشتی دختر عروسکی آویزان بود که نام رخساره را روی آن نوشته بود ، می‌توان فهمید که نام دختر رخساره است، پسر شاخه گلی سرخ برای رخساره خرید و به اطرافش نگاهی کرد و بوسه‌ای از گونه او گرفت، دختر چهره‌ای مهربان داشت ، خداحافظی آن‌ها طولانی شده بود گویی، دل کندن برای آن ها سخت بود، تاکسی ایستاد؛ پسر در تاکسی را باز کرد و با نگاهش  رخساره را نظاره‌گر شد ،همه‌چیز میان آن‌ها پررنگ بود و اطرافشان را رنگ‌آمیزی می‌کرد و به اتمسفر سنگین و خسته شهر جان دوباره می‌بخشید ، دخترسوار ماشین شد و با اشاره‌ای از پسر خداحافظی کرد و حتی کلامی هم ‌نگفت ؛ لحظه‌ای گل را بو می‌کرد و لبخند کوچکی روی صورتش نقش می‌بست ، مرتب  او را تحت نظر داشتم بافکر و تصوراتی می‌خندید و بعد از مدتی دستش را بروی صورتش می‌گذاشت و از خجالت  سر را پایین می‌انداخت، او حتی در نبود معشوقه‌اش هم عاشق بود ،عطر گل فضای ماشین را پرکرده بود، گلی که نماد شادابی و زیبایی دختر بود ؛رخساره روی صندلی عقب ماشین نشسته بود ولی تخیلاتش به دنبال پسر راه افتاده بود ، تاکسی جلوی مرد میان‌ سالی که ماسک زده بود ایستاد ، مرد با کپسول اکسیژن وارد ماشین شد ، سرفه‌های ریز و سوزناکی می‌کرد که صدای بنفش سینه‌اش مو را به تن سیخ می‌کرد منتظر بودم بهتر شود ولی انگار لحظه‌به‌لحظه نفس‌هایش بیشتر به شماره می‌افتاد ،مرد به دختر اشاره کرد که  بعد از جنگ بوهای تند نفسش را بند می آورد و با انگشت گل سرخ او را نشانه رفت؛ دختر با لبخندی بی‌آنکه درنگ کند گل را از پنجره به بیرون انداخت، تحت تأثیر کار او قرارگرفته بودم آن گل تمام وجود رخساره بود،در فکر آن بود که گل را وسط کتاب خشک کند گویی برای او حکم ابدیت داشت ولی فکری از ذهنم عبور کرد ،اینکه مرد قسمتی از وجود باارزش خود را فدا کرده بود تا ارزش والاتری را حفظ کند ، فداکاری دختر در حد اندازه مرد بود هردو از عشق و وجود خود برای جان کس دیگری گذشته بودند، از ماشین بیرون زدم و گل سرخ را دنبال کردم که بعداز چند غلت زدن در گوشه ای از خیابان افتاد
مدتی گذشت دختربچه دست‌فروشی  گل را برداشت، صورت سیاه و سر وضع کثیف و ژولیده داشت،با بو کردن گل چهره اخمو و گرفته کودک کار تغییر و رنگ آمیزی شد؛ حال قسمتی از وجود رخساره ، پسر و حتی مرد جانباز  به او هم انتقال یافت بود، آن‌ قسمت چیزی نبود به‌جز محبت، عشق و فداکاری که مانند شادی ، نشاط ، غم  و خوشحالی مسری بودند؛ حس و حال  کودک کار هم‌تغییر کرد و  خوشحال با دستانی باز روی جدول‌ کنار خیابان لی‌لی بازی می‌کرد  و  گلبرگ‌های  گل سرخ  دانه‌دانه توی جوی آب خیابان ولیعصر می افتاد و با خودرنگ‌های زیبای زندگی را حمل می کرد که به نقاط دیگر منتقل کند ،  حال مقصد بعدی گل سرخ کجا بود؟ شاید گوشه‌ی دیگری از این شهر پژمرده و بی‌رنگ که به سبزی و سرخی گل محتاج بود،این اولین اتفاق خوبی بود که در این شرایط حسی نزدیک به عشق در زمین را برای من تداعی می‌کرد، ولی حیف که فقط نظاره‌گر آن بودم ، بااین‌وجود حال من هم بهتر شد و اینک فرمان ‌بر این است که به‌جایی که به آن تعلق دارم بازگردم .
به درود
@cafe_ghesse 🍃