بنام مادر پدر @benamepedar_madar Channel on Telegram

بنام مادر پدر

@benamepedar_madar


رمانها وداستانهای بدون #سانسور
#کلیپ
#عکس
#متن
#گیف

بنام مادر پدر (Persian)

بنام مادر پدر یک کانال تلگرامی پرطرفدار است که به اشتراک گذاشتن رمانها و داستانهای بدون سانسور معروف است. این کانال پر از کلیپ های جذاب، عکس های زیبا، متن های جالب و گیف های خنده دار است. اگر علاقه مند به خواندن داستان های جذاب و بدون سانسور هستید، بنام مادر پدر بهترین انتخاب برای شماست. با دنبال کردن این کانال، به دنیایی از احساسات و تخیلات جدید و دلنشین دست خواهید یافت. با هر پست جدید، تجربه یک ماجرا جدید و متفاوت را تجربه خواهید کرد. بنام مادر پدر، جایی که دلتان را برای خواندن آزادی میزند و شما را به دنیایی خاص و دلنشین میبرد. پس از این به بانک کلماتی از لذت و هیجان روانه شوید و با خواندن داستان های فوق العاده این کانال، لحظات شادی و تفریح خاصی را تجربه کنید. شما هم اکنون میتوانید به جمع بیش از هزاران فرد علاقه مند به رمانها و داستانهای جذاب بپیوندید و از این تجربه فوق العاده لذت ببرید.

بنام مادر پدر

11 Jan, 19:30


🔴داستان زیبای بابا کرم شنیدی ؟
باباکرم شخصی بوده از لاتهای قدیم به اسم رسمی کرم کریمی قصاب محل بوده وهمه از او حساب میبردند
وقتی از کوچه پس کوچه های محله گذر می‌کرد، بچه های فقیر و یتیم وبیچاره ای در طول مسیرش بودند که هر روزه به آنها کمک می‌کرد و با یک آب نبات آنها را خوشحال می‌کرد تا اینکه....


ادامه ی داستان... ➡️

بنام مادر پدر

11 Jan, 19:30


☠️خطر مرگ با دست زدن به فاکتور خرید

◀️◀️ مشاهده فیلم باور نکردنی

بنام مادر پدر

11 Jan, 19:21


  📌  با خروج افغان ها موافقید؟؟ 📌
        👍 بله                    👎  خیر

بنام مادر پدر

11 Jan, 18:31


🌷 اینجا پر از #میکس و کلیپ نابه

@STORYVAGIF

🦋
موزیک. استوری
➡️
مولانا. پروکسی
➡️
خبری. تاریخ.
➡️
طنز.                    اشپزی
➡️
انرژی مثبت سابلمینال
➡️
ادبیات زنان کلیپ
➡️
هواشناسی طب سنتی
🦋

💜لیستی از پرطرفدارترین چنلهای vip رایگان➡️
https://t.me/addlist/_AMVrnck_V1iNjU0

بنام مادر پدر

11 Jan, 18:14


شبا خوابت نمیبره ؟؟ 😱

🔞پس بدون کارت دارن ⁉️

👇👇
مشاهده فیلم واقعی

بنام مادر پدر

11 Jan, 18:14


اتفاقات خطرناک در کسانی که شبها بی خوابند ....

بنام مادر پدر

11 Jan, 18:14


😱 شبا دیر خوابت میبره بدون که...

بنام مادر پدر

11 Jan, 18:14


زنی بیوه با شکار پرنده ها در بیابان و صید ماهی در دریا خرج زندگی خودش رو در میاره . روزی این زن برای سمار به بیابان می رود . که با دو ملا روبه رو می شود بعد از کمی گفتگو اتفاقی می افتد که…

ادامه داستان... ➡️

بنام مادر پدر

11 Jan, 18:12


🌍در این شب قـشنگ آرزو میکنم

🌏کلبه دلاتون همیشه آرام باشه

🌎و شـادی و برکت مثل باران

🌍رحمت از آسمان براتون بباره


🌟شبتون بخیر و نگاه خـــدا پناهتان🌟



‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

11 Jan, 18:11


نشونه های پختگی ی آدم چیه...



‌‌‌‌░⃟⃟🌸
@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

11 Jan, 18:11


با نام آبادی چنین ویرانمان کردند...



‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

11 Jan, 18:09


ما گاهی نمی دونیم
چی رو از دست می دیم
یه چیزایی رو از دست می دیم
که با هیچ چیزی قابل جبران نیست
مراقب آدمای باارزش زندگیت باش
و از دستشون نده



‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

11 Jan, 18:07


🌹🌷گلچینی از نادرترین صحنه‌های کم یاب زیبا و دیدنی




‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

11 Jan, 18:05


پـــــدر ❤️




‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

11 Jan, 18:05


#سفر_به_دیار_عشق
#قسمت89


سياوش:
ـ بله؟
ـ سياوش تو رو خدا خودت رو برسون.
سياوش:
ـ ترنم چي شده؟!
همه ي صداها، ناله ها، زاري ها، گريه ها رو جلوي چشمام مي بينم.
ـ سياوش يكي اين جاست، تو خونه! من مي ترسم! تو رو خدا خودت رو برسون.
سياوش:
ـ مگه نرفتي خونه ي خالت؟
ياد جيغام ميفتم:
ـ نه، نه، ولي به خدا نمي دونستم اين جوري مي شه!
سياوش:
ـ آروم باش ترنم، آروم باش. من همين الان خودم رو مي رسونم، تو فقط از جات تكون نخور. همين الان دارم حركت مي كنم.
دكتر:
ـ ترنم، همه چيز تموم شده، دليلي براي ترس وجود نداره. پس چرا خودت رو اذيت مي كني؟ ببين چه جوري دستات مي لرزه !
نگاهي به دستام مي ندازم، آه از نهادم بلند مي شه. حق با دكتره، از شدت ترس دستام مي لرزه. خودم اصلا متوجه نشده بودم. دليل اين ترس رو نمي فهمم، شايد دليلش اينه كه دوباره اون لحظه ها جلوي چشمم جون مي گيرن و من همه ي اون ترسا رو با همه ي وجودم احساس مي كنم.
وقتي دارم تعريف مي كنم خودم رو توي اتاقم مي بينم و اين ترسم رو بيشتر مي كنه!
دكتر از جاش بلند مي شه و به سمت ميزش مي ره. يه بسته قرص بر مي داره و يكي از قرصا رو از بسته خارج مي كنه بعد با آرامش به طرفم مياد. قرص رو به طرفم مي گيره و مي گه:
ـ با آب بخور، يكم از تپش قلبت كم مي كنه و باعث مي شه آروم تر بشي.
با لبخند ازش تشكر مي كنم و قرص رو مي خورم. ليوان آب رو از روي ميز بر مي دارم همه ي آب رو تا آخر مي خورم و ليوان خالي رو روي ميز مي ذارم. بعد از اين كه آروم تر شدم دكتر مي گه:
ـ اگه بهتري ادامه بده.
سري تكون مي دم و مي گم:
ـ خلاصه سياوش از من خواست از جام تكون نخورم تا خودش رو برسونه. حدود يه ربع، بيست دقيقه گذشت و هيچ خبري نشد. ديگه سر و صدايي از بيرون نمي اومد. اگه اون سنگ شيشه ي اتاقم رو نشكسته بود با خودم فكر مي كردم همه چيز خيالات و توهمات خودم بوده، اما هنوزاون سنگ تو اتافم افتاده بود و اطراف اون هم پر از خرده شيشه هاي پنجره بود. همين جور گوشه ي اتاقم نشسته بودم كه متوجه ي صدايي ميشم كسي دستگيره ي در سالن رو بالا و پايين مي كرد و چون در قفل بود نمي تونست به داخل خونه بياد. از ترس حتي نمي تونستم راحت نفس
بكشم. تو اون لحظه ها از خدا مي خواستم كه زودتر سياوش رو برسونه ي. ه بار ديگه به سياوش تماس گرفتم كه با همون اولين بوق جوابمو داد وگفت پشت در سالنه. واي آقاي دكتر اون لحظه انگار همه ي دنيا رو به من دادن؛ چون تا در سالن راه نرفتم، انگار پرواز كردم!
دكتر:
ـ مگه سياوش كليد خونتون رو داشت؟
ـ نه، از ديوار اومده بود!
دكتر:
ـ وقتي سياوش اومد چي شد؟ هيچ چيز پيدا نكرد؟
ـ وقتي صداي سياوش رو شنيدم با دو خودم رو به در سالن رسوندم. در رو براش باز كردم و از ترس خودم رو تو بغلش پرت كردم. اصلا از بغلش بيرون نمي اومدم. همون جور با هق هق ماجراها رو براش تعريف مي كردم و اون هم سعي مي كرد آرومم كنه. با اطمينان مي تونم بگم ده دقيقه بي وقفه فقط گريه كردم و تعريف كردم. سياوش وقتي ديد حال و روزم خيلي بده اصلا دعوام نكرد. اون قدر دلش برام سوخت كه فقط با لحن نرمي اشتباهم رو بهم يادآوري كرد. سياوش از اون آدماست كه وقتي يه اشتباهي كني زود عصبي مي شه، اما اون روز اون قدر حالم خراب بود تنها سرزنشش اين بود كه چرا شب توي خونه تنها موندي؟! چنان به سياوش چسبيده بودم كه بدبخت نمي تونست از جاش تكون بخوره.
دكتر:
ـ خوب اين طبيعيه، با اون همه ترس دنبال يه پناه گاه مي گشتي و توي اون لحظه كسي رو به جز سياوش پيدا نكردي.
لبخند تلخي مي زنم و ادامه مي دم:
ـ نزديك يه ربعي تو بغل سياوش بودم و از بغلش بيرون نمي اومدم تا اين كه يه خرده آروم تر شدم. سياوش هم وقتي ديد اوضاع بهتر شده خواست من رو از خودش جدا كنه و به حياط و داخل ساختمون نگاهي بندازه؛ ولي من به بازوش چنگ زده بودم و فقط يه جمله رو مدام تكرار مي كردم، تنها اين جا نمي مونم، من هم باهات ميام. سياوش هر چي مي گفت من نمي خوام جايي برم، فقط مي خوام نگاهي به اطراف بندازم! گوشم
بدهكار نبود. اون هم وقتي ديد حريفم نمي شه بالاخره راضي شد. همه جا رو گشتيم، حياط، انباري، زير زمين، حياط پشتي، اطراف خونه، حتي تو كوچه، داخل خونه، هيچ كس نبود! واقعا هيچ كس نبود. بعد از اون همه گشتن هيچ چيز پيدا نشد. تنها مدركم براي اثبات حرفم قطعي تلفن و
شيشه ي شكسته شده ي اتاقم بود .
دكتر:
ـ هيچ اقدامي نكردين؟
ـ سياوش اون شب من رو به خونه ي خالم رسوند و ماجرا رو براشون تعريف كرد. هر چند خيلي از طرف خاله و شوهر خاله و بعدها هم از طرف خونواده سرزنش شدم؛ ولي خوش حال بودم كه ماجرا به خير و خوشي تموم شده. سياوش روز بعدش به كلانتري رفت و يه كارايي كرد؛ ولي بعد از
مدتي كه هيچ خبري نشد همه به اين نتيجه رسيدن كه اون فرد دزد بوده و فكر مي كرده خونه خاليه



ادامه دارد...

‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

11 Jan, 18:05


#سفر_به_دیار_عشق
#قسمت88


درسته سنگ هاي ريزي به پنجرم برخورد مي كرد؛ ولي باز اين امكان هم وجود داشت كه باد سنگ ها رو جا به جا كرده باشه و در نهايت سنگ ها هم به پنجره ي اتاقم برخورد كرده باشن. با اين حرفا خودم رو دل داري مي دادم كه حس كردم سايه اي از جلوي پنجرم رد شده. با چشم هاي خودم سايه رو ديدم؛ ولي جرات نكردم جيغ بكشم. جلوي دهنم رو گرفتم و در گوشه ي اتاقم نشستم تا در ديدرس نگاه اون طرف نباشم.
دكتر:
ـ يه خرده آب بخور، رنگت پريده!
با دست هايي لرزون ليوان آب رو از ميز مقابل خودم بر مي دارم و چند جرعه از آب رو مي خورم. با ناراحتي مي گم:
ـ هنوز هم ترس اون لحظه توي وجودم هست. شب وحشت ناكي بود.
دكتر :
ـ واقعا كسي تو حياط بود؟
ـ صد در صد، هر چند هيچ وقت ثابت نشد و در نتيجه هيچ كس حرفمو باور نكرد؛ ولي من مطمئنم اون شب كسي تو حياط بود.
دكتر:
چطور اين قدر با اطمينان حرف مي زني؟
ـ به خاطر اتفاقايي كه بعد از اون ماجرا افتاد. وقتي بقيه اتفاقات رو براتون تعريف كنم متوجه همه چيز مي شين.
سري تكون مي ده و ديگه هيچي نمي گه. دوباره ليوان آب رو روي ميز مقابلم مي ذارم و مي گم:
ـ نمي دونيد اون لحظه چي كشيدم. من يه لحظه سايه ي يه نفر رو ديدم. هر چند خيلي سريع از جلوي پنجره رد شد؛ ولي من واقعا سايه ي اون
طرف رو ديدم. همون جور كه گوشه ي اتاقم نشسته بودم داشتم با خودم كلنجار مي رفتم كه بايد چه غلطي كنم يه لحظه ياد سياوش ميفتم. اون
لحظه ذهنم كار نمي كرد، اصلا نمي دونستم بايد به كي زنگ بزنم! اولين نفري كه به ذهنم رسيد سياوش بود. جرات نداشتم پامو از اتاق بيرون
بذارم، با اين كه در سالن قفل بود؛ ولي باز مي ترسيدم. حس مي كردم امن ترين جاي دنيا اتاقمه. با همه ي اينا يه خرده به خودم جرات دادم و از
جام بلند شدم. به زحمت خودم رو به تلفني كه توي اتاقم بود رسوندم، گوشي رو برداشتم و مي خواستم به سياوش زنگ بزنم كه در كمال تعجب
ديدم اصلا بوق نمي خوره. ته دلم عجيب خالي شده بود. در اون لحظه صد بار به خودم لعنت فرستادم كه چرا به حرف مامان گوش نكردم و به
خونه ي خاله نرفتم!
همين جور گوشي توي دستم بود كه با برخورد محكم سنگي به پنجره اتاقم و صداي شكسته شدن شيشه ي پنجره جيغي كشيدم و گوشي تلفن
رو رها كردم و دوباره به گوشه اتاق پناه بردم. هم ترسيده بودم، هم حالم بد بود! بدجور احساس ضعف مي كردم؛ چون گرسنه خوابيده بودم يه
خرده سر گيجه داشتم. اون شب توي اون اتاق مرگ رو هزاران هزار بار جلوي چشمام ديدم و دم نزدم. هيچ وقت توي عمرم اون قدر نترسيده
بودم! بعد از اون شب هم ديگه چنين ترسي رو تجربه نكردم. تنها شبي بود كه استرس و اضطراب و ترس و پشيموني رو با تك تك سلول هاي
بدنم احساس كردم. احساساتي كه اون شب تو اتاقم تجربه كردم تا مدت ها از ذهنم پاك نشدن. احساسات مختلفي بودن كه فقط درد و رنج رو
برام به همراه داشتن!
دكتر سري تكون مي ده و مي گه:
ـ هر كسي هم جاي تو بود همون قدر مي ترسيد. بعدش چي كار كردي؟
ـ همون جور يه گوشه ي اتاق كز كرده بودم و از ترس گريه مي كردم كه چشمم به گوشيم ميفته. اكثر شبا گوشي رو گوشه ي تختم مي ذاشتم تا
اگه سروش شبا بهم اس ام اس داد بيدار بشم. سروش هر وقت خوابش نمي برد بهم اس ام اس مي داد كه اگه بيدار باشم بهم زنگ بزنه؛ چون كاراي سروش زياد بود زياد هم ديگرو نمي ديديم. من هم براي اين كه صداش رو بيشتر بشنوم حاضر بودم از خوابم بزنم و يه خرده با عشقم حرف بزنم. اون لحظه كه چشمم به گوشيم افتاد انگار دنيا رو بهم دادن! سريع به سمت تختم شيرجه رفتم و خودم رو به گوشي رسوندم. با ترس و لرز به گوشيم چنگ زدم و دوباره به همون سرعت به گوشه ي اتاق پناه بردم. اصلا به سمت پنجره نگاه نمي كردم، مي ترسيدم سرم رو برگردونم و يه نفر رو پشت پنجره ببينم. صد در صد اگه تو اون لحظه يه نفر رو پشت پنجره مي ديدم سكته مي كردم! هر چند بعد از شكسته شدن شيشه ديگه سر و صدايي بلند نشده بود، اما باز جرات نگاه كردن به پنجره رو نداشتم، يه جورايي مطمئن بودم يه نفر تو حياط خونمون هست؛ ولي از ترس نمي تونستم كاري كنم. بالاخره با دستايي لرزون شماره ي سياوش رو گرفتم. اون شب همه چيز رو با گريه و زاري براش تعريف كردم. تمام
مكالمات اون لحظه ها تو گوشم مي پيچه...



ادامه دارد...

‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

11 Jan, 18:05


#سفر_به_دیار_عشق
#قسمت86


به زور بهم نمي گفت. يه جورايي اون قدر دوستانه و دلسوزانه باهام حرف مي زد كه من خودم ترجيح مي دادم به حرفاش گوش كنم. مي دونستم بد من رو نمي خواد. شيطون بودم؛ ولي لجباز نبودم.
دكتر سري تكون مي ده و مي گه:
ـ پس رابطه ي قشنگي رو با هم دارين؟
با تاسف سري تكون مي دم و مي گم:
ـ داشتيم!
با تعجب نگام مي كنه و مي گه:
ـ مگه الان با هم نيستين؟
ـ گفتم كه، چهار ساله رنگ خوشي رو نديدم.
با ناباوري نگام مي كنه و مي گه:
ـ من به عنوان يه روانشناس به شخصه مي تونم بگم چنين رابطه اي كه تو داري ازش حرف مي زني يه رابطه ي قوي و ريشه داره و محاله به
راحتي از هم بپاشه! به جز اين كه بلايي سر سروش اومده باشه!
مي پرم وسط حرفش و با اخم مي گم:
ـ خدا نكنه بلايي سرش بياد، خدا رو شكر سالم و سلامته، فقط...
دكتر ابرويي بالا مي ندازه و منتظر نگام مي كنه. شقيقه هام تير مي كشه. دستي به شقيقه هام مي كشم و زير لب با بغض زمزمه مي كنم:
ـ نامزد كرده!
دكتر با نگراني مي گه:
ـ حالت خوبه؟
سري تكون مي دم كه دكتر ادامه مي ده:
ـ واقعا متاسفم!
ـ مسئله اي نيست. دارم عادت مي كنم. ديگه چي بايد بگم؟
ردكت :
ـ اگه حالت خوب نيست مي توني ادامه ندي.
آهي مي كشم و مي گم:
ـ نه خوبم.
دكتر:
ـ اگه دوست داشتي از مسعود بگو؛ ديگه جلوي راهت سبز نشد؟با يادآوري اون روزا دوباره همه ي غم هاي عالم ته دلم مي شينه و با غصه مي گم:
ـ بعد از اون اتفاق تا چهار، پنج ماه بعدش خبري از مسعود نبود، تا اين كه يه روز موقع برگشت از دانشگاه جلوم رو مي گيره. هيچي ازش باقي نمونده بود. باورم نمي شد كه تا اون حد داغون شده باشه! خيلي ضعيف و لاغر شده بود. زير چشماش گود رفته بود. فكر كردم دوباره اومده گريه و زاري راه بندازه؛ ولي اشتباه مي كردم م. سعود اون روز مسعود هميشگي نبود. چشماش هيچ نور و فروغي نداشت. انگار نا اميد نا اميد بود! از صداش
غصه مي باريد. اون روز يه نامه به دستم داد و گفت مي خوام برم، واسه ي هميشه ي هميشه. اينو به ترانه بده و بگو مسعود واقعا عاشقت بود. بگو
مسعود فقط خوش بختيت رو مي خواست، بگو مسعود خوش حاله كه تا اين حد خوشبختي، بگو مسعود شرمندته كه اذيتت كرد.
با بغض مي گم:
ـ اون روز خيلي روز بدي بود. حرفاي مسعود بدجور من رو تحت تاثير قرار داد. همه ي اين حرفا رو زد و بعدش رفت. واقعا رفت، براي هميشه،
ديگه هيچ وقت نديدمش! تا اين كه خبر مرگش بهمون رسيد.
دكتر:
ـ نامه رو به ترانه دادي؟
ـ نه.
دكتر:
ـ چرا؟
ـ نمي خواستم رابطش با سياوش به هم بخوره. سياوش اگه مي فهميد ناراحت مي شد؛ ولي به سروش همه چيز رو گفتم.
دكتر:
ـ سروش چي گفت؟
ـ نامه رو باز كرد و نوشته هاي توش رو خوند و بدون اين كه بهم بگه توش چي نوشته اون رو پاره كرد و از شيشه ماشين بيرون پرت كرد.
دكتر:
ـ لابد بعد از مرگ مسعود دچار عذاب وجدان شدي؟
سري به نشونه ي تائيد حرفش تكون مي دم و مي گم:
ـ با اين كه مقصر نبودم؛ ولي وقتي خبر مرگش بهم رسيد داغون شدم. درسته مسعود يه هم كلاسي بود؛ اما وقتي ياد اون التماسا، ياد اون چشماي غمگينش، ياد اون اشكاش ميفتادم دلم مي گرفت. بيشتر از اين كه از مرگش ناراحت باشم عذاب وجدان داغونم كرد. مسعود پسر خيلي خوبي بود، فقط انتخابش اشتباه بود. من بعد از اين كه سروش نامه رو پاره كرد همه چيز رو فراموش كردم. زندگيمون به روال عادي برگشته بود. از مسعودم خبري نبود؛ ولي وقتي خبر مرگش به گوشم مي رسه همه وجودم پر از عذاب وجدان مي شه. هر شب چشماي غمگينش رو مي ديدم. هر شب التماساش رو مي شنيدم. هر شب كابوس اون روزا رو تجربه مي كردم و هر روز داغون تر از گذشته مي شدم. سروش وقتي ماجرا رو فهميد خشكش زد. باورش نمي شد مسعود به خاطر ترانه اون كارا رو كنه! بعدها از دوستاي مسعود شنيدم كه روزاي آخر معتاد شده بود! انگار از دنيا بريده...



ادامه دارد...

‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

11 Jan, 18:05


#سفر_به_دیار_عشق
#قسمت87


بود! اون قدر تزريق كرد كه خودش رو خلاص كنه. من چيز زيادي از مواد و اين جور چيزا سرم نمي شه، فقط مي دونم با تزريق بيش از حد مواد
خودش رو به كشتن داد .
دكتر:
ـ هيچ وقت خونوادش رو ديدي؟
ـ اين جور كه معلوم بود كسي رو نداشت، تنهاي تنها بود! تو مراسم خاك سپاريش فقط دوستاش حضور داشتن.
دكتر:
ـ بعد از چهار سال هنوز هم اون كابوس ها رو مي بيني؟ !
ـ تازگي ها دوباره شروع شده.
دكتر:
ـ پس دليل افسردگيت مرگ مسعود و جدايي از سروشه؟
ـ اشتباه نكنيد. اين يه ماجراي كوچيك تو اون همه اتفاقه. ماجراي اصلي چهار سال پيش اتفاق افتاد. ماجراي مسعود فقط خواب هاي شبانم رو از
من گرفت؛ ولي ماجرايي كه چهار سال پيش اتفاق افتاد مثل طوفان همه ي آرامش زندگيم رو از من گرفت و من نتونستم هيچ كاري كنم و يكي
از نتايجش جدايي از سروش بود.
دكتر:
ـ مگه چهار سال پيش چه اتفاقي افتاد؟
ـ همه چيز از يه شب باروني شروع شد؟ يه شب باروني كه شروعي شد براي بر پايي طوفاني در تمام زندگيم. من عاشق بارونم و همين بارون هم
كار دستم داد. خونوادم به مسافرت رفته بودن و من خونه تنها بودم. هر چند بابام از دو هفته قبل براي من هم بليط گرفته بود؛ ولي يه هفته مونده
بود به مسافرت استادم گفت هفته ي بعد خودتون رو براي امتحان ميان ترم آماده كنيد و من هم مجبور شدم قيد مسافرت رو بزنم. همگي مي
خواستيم به مشهد بريم و چهار روزه برگرديم؛ ولي وقتي بابام ماجرا رو فهميد گفت فعلا مسافرت رو كنسل مي كنه؛ اما من قبول نكردم، كه اي
كاش قبول مي كردم! كه اي كاش لال مي شدم و نمي گفتم از پس كاراي خودم بر ميام! من و داداش طاهر خيلي با هم صميمي بوديم و داداشم
مي خواست پيشم بمونه كه من دلم راضي نشد به خاطر من از استراحت چند روزش بزنه، واسه ي همين با كلي اصرار همه رو راهي كردم. مامان
قبل از رفتن گفت حق ندارم شبا خونه تنها بمونم. كلي سفارش كرد كه حتما شب به خونه ي خالم برم؛ ولي از اون جايي كه من با دختر خالم
مهسا رابطه ي خوبي ندارم تصميم گرفتم خونه بمونم. هر چند مي دونستم اگه مامان و بابا بفهمند خيلي عصباني مي شن. از قضا اون روز هوا مثل
همين الان باروني بود و من مسير دانشگاه تا خونه رو پياده برگشته بودم و همين باعث شده بود مثل موش آب كشيده بشم. وقتي به خونه رسيده
بودم احساس مي كردم دارم سرما مي خورم؛ چون يه خرده گلوم درد مي كرد. وقتي هوا تاريك مي شه سرفه هم به گلو دردم اضافه مي شه! واسه
ي همين يه قرص سرما خوردگي مي خورم و مي رم زير پتو تا بخوابم .
با يادآوري خاطرات اون لحظه ها هنوز هم ترس رو با همه ي وجودم احساس مي كنم. اي كاش حماقت نمي كردم، اي كاش! دكتر كه سكوتم رومي بينه مي گه:
ـ بعدش چي شد؟
با حرف دكتر به خودم ميام و بعد از چند ثانيه مكث ادامه مي دم:
ـ نزديكاي ساعت دو بود كه با يه سر و صداي عجيبي از خواب بيدار شدم. حالم زياد خوب نبود، گلوم خيلي درد مي كرد و دلم مي خواست بخوابم؛
ولي تو اون لحظه ها حواسم رفت به سمت پنجره احساس كردم چيزي به پنجره ي اتاقم بر خورد مي كنه. هر چند دقيقه يه بار اين اتفاق تكرار
مي شد. يه چيزي مثل برخورد سنگ به شيشه. دقيقا صداش مثل اين بود كه يكي با سنگ هاي كوچيك به شيشه ضربه اي وارد كنه از ! يه طرف
هم هوا بدجور باروني بود. بارون كه چه عرض كنم، يه چيز بيشتر از بارون! رعد و برق هم مي زد، من از بچگي ترسي از رعد و برق نداشتم؛ ولي
اون شب همه چيز زيادي ترسناك به نظر مي رسيد. اول فكر كردم اين صداها به خاطر ضربه هايي كه بارون به شدت به اتاق وارد مي كنه؛ ولي
وقتي چند سنگ ديگه به پنجره برخورد كرد ته دلم خالي شد. وقتي با دقت توجه مي كردم مي تونستم تفاوت بين صداها رو تشخيص بدم. پنجره
ي اتاق من رو به حياط بود و كسي از خارج از خونه ديدي به پنجره ي اتاقم نداشت و همين ها بود كه ته دلم رو خالي مي كرد. يه حسي به من
مي گفت يكي توي حياطه. شانسي كه آورده بودم اين بود كه در سالن رو قفل كرده بودم و همه پنجره ها هم حفاظ داشتن؛ ولي با همه ي اينا يه
دختر تنها، ساعت دو نصف شب، با اون همه ترس دنبال يه پناه گاه امن مي گرده و من هم از اين قائله جدا نبودم. از شانس بد من توي اون روزا
سروش با پدرش به يكي از شعبه هاي شركتشون كه توي شمال بود رفته بودن و قرار بودن چند روزي شمال بمونند. هيچ كس نمي دونست من
شب خونه تنهام. خاله ي من هم مثل دخترش زياد با من رابطه ي خوبي نداشت و لابد فكر كرده بود شب به خونه ي يه نفر ديگه رفتم؛ چون
هيچ تماسي با من نگرفت. مامان و بابا هم وقتي به مشهد رسيدن فقط به گوشيم يه زنگ زدن و رسيدنشون رو خبر دادن و مامان دوباره سفارش
كرد شب به هيچ عنوان خونه تنها نمونم، واسه ي همين نمي دونستم بايد به كي زنگ بزنم، از يه طرف هم نمي دونستم حدسم درسته يا نه!


ادامه دارد...

‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

11 Jan, 16:28


😳 نقطه G در مردان کجاست؟!

گردن سینه‌ پروستات بیضه

دیدن جواب

بنام مادر پدر

11 Jan, 16:28


🔫وضعیت کشور بحرانی اعلام شد
/متاسفانه خبری ناگوار برای مردم ایران

⚠️آماده باش کلیه ارگانها⚠️
    شرح کامل خبر👇👇                              
بدون سانسور ببینید.،

بنام مادر پدر

09 Jan, 10:00


.
🍁 عضویت در برترین چنلها🎁🔻
joinchanel

بنام مادر پدر

09 Jan, 09:17


♥️مگه میشه عاشق باشی 👇👇
https://t.me/+B4HqSkxLbwA3Yzg0
اینجا نباشی♥️☝️☝️

بنام مادر پدر

09 Jan, 07:02


هنرمند 👏😍❤️

حال خوش ببینیم❤️



‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

09 Jan, 06:58


با سلام خدمت دوستای عزیزم یه چالش داریم
با
#جایزه  


چالشمون به این صورته که هر کی میخواد شرکت کنه یه پست منتخبی هرچی که مناسب کانالمون هم باشه میتونه در مورد روز پدر هم باشه میفرستین

پستاتون تو کانال فرستاده میشه
هرکدوم پستای مربوط به خودتونو میگین دوستانتون (گروه هاتون ، پیویاتون ) تا لایک کنن

هرکدوم بیشتر لایک داشته باشه امتیازش بیشتره و به جایزه نزدیکتر .....

#_فقط_ده_نفر_اول👌

شرکت کنندگان فقط
#یک پست مجازن


آیدی ارتباطی←⁠_⁠←←⁠_⁠←.
t.me/asr_420

بنام مادر پدر

09 Jan, 06:52


تنها چیزی که از ما به جا میمونه انسانیته 🙂👌




‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

09 Jan, 06:51


پدر است دیگر...😍❤️



‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

09 Jan, 06:50


#سفر_به_دیار_عشق
#قسمت68


اون از ترانه، اين هم از تو، طاها هم كه ديگه گفتن نداره، به اون دختره ي هرزه چسبيده و ول كن ماجرا نيست! مامان و بابا كي بايد از دست حماقت هاي شماها يه نفس راحت بكشن؟!
از بس گريه كردم ديگه نفسم بالا نمياد. با بي حوصلگي ميگه
ـ اون صداتو خفه كن، حوصله ي گريه و زاري ندارم.
سعي مي كنم ديگه گريه نكنم، اما زياد هم موفق نيستم. يه چيزايي دست خود آدم نيست. مثل همين اشكاي من كه بدون اجازه جاري ميشن
مثل بغضي كه تو گلوم مي شينه و بدون اجازه مي شكنه. مثل دلي كه با يه خنجر زخمي مي شه و با هيچ مرحمي دردش آروم نمي گيره. واقعابعضي چيزا دست خود آدم نيست. مثل الان كه دلم خيلي گرفته، هم از دست سروش، هم از دست خيلياي ديگه. هيچ جوري نمي تونم هق هقم رو تو گلوم خفه كنم. دلم هواي اتاقم رو كرده، دلم تنهايي و آرامش اتاقم رو مي خواد. اي كاش طاهر اجازه بده زودتر به اتاقم برم. فقط چند چيزه كه الان ميتونه آرومم كنه؛ يه اتاق تاريك، يه آهنگ غمگين و يه دنيا اشك و در آخر هم يه خواب آروم. هر چند اين آخريه واسه ي من جزومحالاته! با فرياد ميگه
ـ مگه نمي گم گريه نكن! بدجور رو اعصابمي.
وقتي مي بينه آروم نمي گيرم با عصبانيت به طرفم مياد. به سرعت از جام بلند مي شم و با ترس ميگم
ـ دادا..
هنوز حرفم تموم نشده كه بهم مي رسه و دستش مي ره بالا. دستمو جلوي صورتم مي گيرم. چشمامو مي بندم و با جيغ مي گم
ـ داداش نزن
هر چقدر منتظر مي مونم خبري از سيلي نمي شه. چشمام رو آروم آروم باز مي كنم كه با چشم هاي اشكي و ابروهاي در هم طاهر رو به رو ميشم چشماش غرق اشكه و در چهرش اخمي نشسته و به گردنم خيره شده. تازه متوجه ي روسريم مي شم. گره ي روسريم شل شده و گردنم يه خرده ديده مي شه. لابد نگاه طاهر هم به كبودي گردنم افتاده. سريع مي خوام گره ي روسريم رو سفت كنم كه طاهر مچ دستمو مي گيره و با اون يكي دستش روسري رو از سرم در مياره. دستش رو به سمت كبودي گردنم مي بره و با پشت دست كبودي رو نوازش مي كنه. يه قطره از اشكام روي دستش مي چكه. تازه به خودش مياد. روسري رو به گوشه ي اتاق پرت مي كنه و با داد ميگه
ـ اون كثافت كه كاري نكرد؟
با ترس مي خوام يه قدم به عقب برم كه مچ دستمو فشار مي ده و با لحن ملايم تري مي پرسه
ـ كاري كه نتونست بكنه؟ درسته؟
با چشم هاي اشكي بهش زل مي زنم. به مچ دستم فشاري مياره و منتظر نگام مي كنه. سري به نشونه ي منفي تكون مي دم. يه خرده اخماش باز مي شه يه لحظه طاهر گذشته ها رو جلوي خودم مي بينم، ولي فقط براي يه لحظه. طاهر و سروش از اين جهت خيلي به هم شباهت دارن.چشماي هر دوشون بعضي مواقع مثل گذشته ها غرق مهربوني مي شن؛ ولي به لحظه نكشيده دوباره به حالت عادي بر مي گردن. با جديت ميگه: مطمئن باشم؟
سري تكون مي دم كه عصباني مي شه و مي گه
ـ هزار بار بهت گفتم درست و حسابي جوابمو بده
ـ آره داداش
با لحني خشن مي گه
ـ باشه، برو تو اتاقت، به هيچ عنوان هم با اين قيافه جلوي مامان و بابا ظاهر نمي شي، شير فهم شد؟
زمزمه وار باشه اي ميگم. اول به گوشه ي اتاق مي رم و روسري رو از روي زمين بر مي دارم و بعد با قدم هاي آرومي به سمت در مي رم. در روباز مي كنم و مي خوام خارج بشم كه ميگه
ـ اگه ماجراي امشب دوباره تكرار بشه زندت نمي ذارم. مطمئن باش اين بار خودم مي كشمت و همه رو خلاص ميكنم. پس بهتره حواست روجمع كني. حالا هم زودتر گم شو كه حوصلتو ندارم.
با ناراحتي در اتاق طاهر رو ميبندم و به سمت اتاق خودم حركت ميكنم
ـ امشب از اون شباست كه دلم يه آغوش واسه ي دلداري مي خواد، يه آغوش گرم واسه ي اشكام. دلم مي خواد به يكي زنگ بزنم و باهاش حرف بزنم؛ اما اين وقت شب به كي زنگ بزنم؟ اصلا كي رو دارم كه بخوام باهاش حرف بزنم؟! ماندانا كه توي كشور غريبه و به خاطر هزينه هاش نميتونم باهاش تماس بگيرم. جديدا هم با مهربان آشنا شدم كه چيزي از زندگيم نميدونه، حتي اگر هم مي دونست باز هم مشكلي حل نمي شد، اون زن خودش غرق مشكلاته! دلم نميخواد اون رو هم قاطي زندگي خودم كنم. دوست ديگه اي هم ندارم كه بخوام يه خرده براش درد و دل كنم.به در اتاقم مي رسم. در رو باز ميكنم و وارد ميشم. در رو پشت سرم ميبندم و بعد هم از داخل قفل ميكنم. به سمت كامپيوتر ميرم
روشنش مي كنم و منتظر مي مونم تا ويندوز بالا بياد. روسري رو از سرم باز مي كنم و روي تخت ميندازم. آروم آروم به سمت پنجره حركت ميكنم. به آسمون نگاه ميكنم؛بي ستارست. لبخند تلخي رو لبم مي شينه. حتي ستاره ها هم از من فراري شدن، اصلا همه ي دنيا از من فراري هستن. ستاره ها كه ديگه جاي خود دارن! همين جور كه از پنجره به بيرون خيره شدم به امشب فكر مي كنم. به امشب، به آلاگل، به مهسا، به بهروز،به سياوش و از همه مهم تر به سروش.با خودم زمزمه مي كنم:
ـ يعني اگه طاهر نمي رسيد سروش بهم تجاوز مي كرد؟



ادامه دارد...

‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

09 Jan, 06:50


#سفر_به_دیار_عشق
#قسمت70


صداي داد طاها كه ميگه:
ـ دختره ي كثافت اين در رو باز كن، امشب برامون آبرو نذاشتي.
صداي طاهر رو مي شنوم كه ميگه:
ـ طاها چي كار مي كني؟
طاها بدون توجه به طاهر به در مشت مي زنه و ميگه
ـ ميگم باز كن
ضربان قلبم بالا ميره.طاهر با داد مي گه:
ـ مي گم چه خبره؟
طاها صداشو بلندتر مي كنه و مي گه:
ـ واقعا مي خواي بدوني؟ باشه برات مي گم، امروز يه گروه از دخترا اين هرزه رو ديدن كه به سمت باغ مي ره و بعد از مدتي چشمشون به سروش افتاد كه به همون قسمتي مي ره كه اين دختر رفته و بعد تا آخر مهموني از هيچ كدومشون خبري نيست. مي دوني چه آبروريزي شد؟! به جاي اين كه مهمونا در مورد مراسم حرف بزنند ورد زبونشون ترنم و سروش بود. آلاگل هم با چشم هاي گريون مراسم رو ترك كرد.باورم نمي شه. طاها با داد مي گه:
ـ حالا چي مي گي؟
صداي جدي طاهر رو مي شنوم كه مي گه:
ـ مردم هر چي مي خوان بگن، دليل نمي شه كه واقعيت باشه، من خودم وقتي دنبال ترنم رفت...
هنوز حرف طاهر تموم نشده كه صداي مامان رو مي شنوم كه مي گه:
ـ امشب تكليفم رو با اين دختر روشن مي كنم .

بابا:
ـ مونا، يه لحظه صبر كن.
مامان با داد ميگه
ـ اين همه سال صبر كردم چي به دست آوردم؟ دختر دسته گلم كه اون طور پرپر شد. تو مراسم خواهر زادم اون طور آبروريزي شد. مي دوني ازاين به بعد خونواده ي شوهرش ممكنه بهش سركوفت بزنند؟ بماند كه واسه ي خودمون هم كه آبرويي نموند.

بابا:
ـ مونا!
مامان:
ـ مونا چي؟ باز هم ساكت بشينم و شاهد ذره ذره آب شدن خونوادم باشم؟با استرس به سمت در ميرم قفل رو مي چرخونم و دستگيره رو پايين ميارم. در باز مي شه و من از اتاقم خارج مي شم. مامان با ديدن من به
سمتم مياد. طاهر با اخم ميگه:
ـ ترنم، برو توي اتا...
هنوز حرفش تموم نشده كه مامان يه سيلي محكم بهم مي زنه. بابا با ناراحتي مي گه:
ـ مونا.
مامان:
ـ هيچي نگو، امشب ديگه هيچي نگو.
طاهر و بابا با ناراحتي نگام مي كنند. توي نگاه طاها تمسخر موج مي زنه، اما مامان، اما مامان خيلي متفاوته، تو نگاهش فقط و فقط تنفر مي بينم.
تمام اين سال ها يه بار هم روم دست بلند نكره بود، اما امشب انگار همه چيز متفاوته. امشب همه ي آدما تغيير كردن. بابا با ملايمت ميگه:
ـ مونا، الان عصباني هستي، بهتره بعدا در اين مورد حرف بزنيم.
مامان با داد ميگه:
ـ حرفشم نزن، امشب مي خوام همه چيز رو تموم كنم، امشب ديگه تحمل اين رو ندارم كه باز هم دختري رو تحمل كنم كه مثل مادرش زندگيمو نابود كرد.
با تعجب نگاش مي كنم. حرفاي مامان رو درك نمي كنم. به كي داره مي گه مثل مادرش زندگيم رو نابود كرد؟ زمزمه وار مي گم:
ـ مامان.
با خشم نگام مي كنه و مي گه
ـ من مادرت نيستم
طاهر با نگراني نگام مي كنه و مي گه
ـ مامان.
مامان بي توجه به حرف طاهر مي گه:
ـ تو هيچ وقت دخترم نبودي. من مجبور بودم تحملت كنم. تمام اين سال ها مجبور ب...
بابا با خشم به سمت مامان مياد و به بازوش چنگ مي زنه و ميگه:
ـ مونا، خفه مي شي يا خفت كنم؟!
با تعجب به بابا نگاه مي كنم. هيچ وقت جلوي ما با مامان اين طور حرف نمي زد. تعجب رو در نگاه طاها و طاهر هم مي بينم. مامان با خشم بازوش رو از دست بابا در مياره و ميگه:
ـ به خاطر اين دختره ي خراب با من اين طور حرف مي زني؟!
گيج شدم. واقعا اين جا چه خبره؟ چرا مامانم در مورد من اين قدر بد حرف مي زنه؟! توي اين چهار سال هيچ وقت باهام اين طور حرف نزده بود


ادامه دارد...

‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

09 Jan, 06:50


#سفر_به_دیار_عشق
#قسمت71

فقط و فقط سكوت مي كرد و با بي تفاوتي به بدبختي من نگاه مي كرد. به حرفاش فكر مي كنم. يعني چي كه هيچ وقت دخترش نبودم؟! هنوزگيج و گنگم! درك درستي از حرفاي مامان ندارم. حتي طاها هم با نگراني به من و مامان زل زده. بابا با ناراحتي ميگه:
ـ مونا تو قول دادي، يادت نيست. اون روز هم بهت گفتم اگه قبول كردي بايد تا آخرش پاي همه چيز واستي.
مامان با خشم مي گه:
ـ قرار نبود پاره ي جگرم زير خاك بره. تو خوشي هاتو كردي. تو بهم خيانت كردي. وقتي عشقت تركت كرد دوباره پيشم برگشتي. من به خاطربچه هام ازت گذشتم، ولي قرار نبود به خونوادم آسيب برسه!
بابا هيچي نميگه. با ناراحتي مي گم:
ـ مامان، اين جا چه خبره؟
دادي ميزنه كه يه قدم به عقب ميرم. مامان با عصبانيت ميگه:
ـ مگه نگفتم تو دختر من نيستي!
فقط به چشماي مامان خيره مي شم. هيچي نمي گم. با همون عصبانيت ادامه مي ده:
ـ تو دختر هووي مني كه من بدبخت مجبور شدم بزرگت كنم !
كلمه ي هوو تو گوشم مي پيچه. يه خرده احساس ضعف مي كنم. طاها با عصبانيت ميگه:
ـ مامان، اين چه وضع گفتنه؟!
مامان بي توجه به طاها مي گه:
ـ مجبور بودم بچه اي رو بزرگ كنم كه حتي مادرش هم اونو نمي خواست.
شك ندارم همه ي اينا يه خوابه. فكر كنم خدا داره توي خواب اين چيزا رو بهم نشون مي ده كه توي بيداري بيشتر قدر زندگيم رو بدونم. فقط نمي دونم چرا بيدار نمي شم! چرا اين كابوس تموم نمي شه! طاهر با ناراحتي به سمتم مياد و بازوم رو مي گيره. همه چيز زيادي واقعي به نظر ميرسه. اصلا من كي خوابيدم كه بخوام خواب ببينم؟! نكنه بيدارم! يعني همه ي اين چيزا واقعيته؟! يعني من بچه ي مامانم نيستم! يعني اين كسي كه جلوم واستاده مامانم نيست؟! يعني همه ي اين سال ها از من متنفر بود؟ نه محاله، اين كسي كه جلومه مامانمه. فقط مي خواد تنبيهم كنه،مطمئنم. زمزمه وار ميگم:
ـ مامان اين جوري نگو. من مي دونم باز مي خواي تنبيهم كني، اما تحمل ا...
همه به جز مامان با نگراني بهم زل زدن، اما مامان با بي رحمي تموم مي گه:
ـ كم تر چرت و پرت بگو. همين كه تموم اين سال ها تحملت كردم خيليه. مادرت شوهرم رو از من گرفت و توي هرزه دختر نازنينم رو .
به بابام نگاه مي كنم و با چشماي اشكي مي گم:
ـ دروغه، مگه نه؟
قطره اي اشك گوشه ي چشمش جمع مي شه و بعد هم از خونه خارج مي شه. مامان مي خواد چيزي بگه كه طاهر به طاها اشاره اي مي كنه.طاها به سمت مامان مي ره و مامان رو به زور به سمت اتاق مي بر . ه طاها همون جور كه مامان رو با خودش مي بره مي گه:
ـ مامان، تو رو خدا آروم باش.
صداي مامان هر لحظه كمرنگ تر مي شه:
ـ چه جوري پسرم، چه جري.
بغض رو توي صداش احساس مي كنم. به طاهر نگاه مي كنم و ميگم
ـ داداشي همه ي اينا دروغه، مگه نه؟
اشك تو چشماش جمع مي شه و سري به نشونه ي نه تكون ميده. با ناراحتي به اطراف نگاه مي كنم، ولي اين همه سال مامان موناي من بهترين مامان بود، مگه مي شه مامان مونا، مامان من نباشه! نگام به عكس روي ديوار ميفته؛ يه عكس دسته جمعي از من و ترانه، طاها و طاهر،سروش و سياوش و مامان و بابا. يه عكس دسته جمعي كه تو چشم هاي همه عشق موج مي زنه. به وضوح مي شه خوشبختي رو توي اين عكس ديد. آهي مي كشم و زمزمه وار مي گم
ـ يعني هميشه اضافه بودم؟!
طاهر با ملايمت ميگه
ـ مامان دوستت داره. الان به خاطر اتفاقايي كه افتاده از دستت دلخوره. خودت كه مي دوني تمام اون سال ها بين تو و بچه هاش فرقي نذاشت.
آره، فرقي نذاشت، ولي در شرايط سخت مثل يه مادر همراهم نبود. با ناراحتي بازوم رو از دست طاهر آزاد مي كنم و با خودم فكر مي كنم مگه مادرم منو خواست كه بقيه من رو بخوان؟! الان مي فهمم من هميشه ي هميشه مزاحم زندگي مامان بودم. الان مي فهمم كه ديگه حق ندارم بگم مامان. الان دليل خيلي چيزا رو مي فهمم، كه چرا مامان من رو نمي بخشه؟ كه چرا بابا من رو نمي بخشه. با لحن غمگيني ميگم:
ـ همه مي دونستين؟
طاهر با ناراحتي مي گه:
ـ همه به جز ترانه. وقتي بابا اون روز با يه بچه به خونه اومد من و طاها تقريبا خيلي چيزا رو مي فهميديم. بابا به مامان گفت با بايد ترنم رو قبول كني يا مجبورم با ترنم تنها زندگي كنم و بزرگش كنم .
آه از نهادم بلند مي شه، بي چاره مامان، پس مجبور بود. پس مجبور بود باهام مهربون باشه! با چشم هاي اشكي بهش خيره مي شم و ميگم:
ـ يعني تمام اين سال ها من با محبت هاي دروغين بزرگ شدم؟
طاهر با ناراحتي بهم زل مي زنه و مي گه:
ـ ترنم...
پوزخندي مي زنم و نگامو ازش مي گيرم. با لحن غمگيني مي پرم وسط حرفشو مي گم:
ـ امشب عجب سوالايي ازت مي كنم، وقتي خودم جوابش رو مي دونم.
ساكت ميشه و هيچي نميگه. من هم آهي مي كشم و به سمت اتاقم ميرم. مي خوام در اتاق رو ببندم كه اجازه نميده. به زور وارد اتاق ميشه و با اخم میگه


ادامه دارد...

‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

09 Jan, 06:50


#سفر_به_دیار_عشق
#قسمت69


ياد فردا ميفتم. تصميمم رو گرفتم، فردا صبح به آقاي رمضاني زنگ مي زنم و مي گم نمي تونم توي شركت مهرآسا كار كنم؛ چون هنوز از من آزموني نگرفتن صد در صد اجازه مي ده برگردم. فردا مشكلات شخصي رو بهونه مي كنم و قيد اون شركت رو مي زنم. بهترين راه همينه. دوست ندارم ديگه چشمام تو چشماي سروش بيفته هن. وز هم وقتي به اون همه بي رحمي و خونسرديش فكر مي كنم دلم آتيش مي گيره. آهي مي كشم و نگامو از بيرون مي گيرم به سمت كامپيوترم مي رم. همين جور كه واستادم دستم به سمت موس مي ره. وارد بكي از پوشه ها مي شم و رو
آهنگ مورد نظر كليك مي كنم. صداش رو تا حد ممكن كم مي كنم و برق اتاق رو خاموش مي كنم. صداي غمگين مازيار فلاحي اتاقم رو پر ميكنه. چراغ خوابم رو روشن مي كنم و به سمت تختم ميرم. طاق باز روي تخت دراز مي كشم .
«ـ دلم بشكنه حرفي نيست، حقيقت رو ازت مي خوام بهم راحت بگو ميري، حالا كه سرده روياهام .«
دو ماه ديگه عروسيمونه، حتما تشريف بياريد.
»نميدونم كجا بود كه دلت رو دادي دست اون!
خودت خورشيد شدي بي من، منم دلتنگي بارون .«
بعضي مواقع آرزو مي كنم اي كاش تو به جاي ترانه مي رفتي.
»يه بار فكر منم كن كه دلم داغون داغونه.
تو مي ري عاقبت با اون، كه دستام خالي مي مونه .«
يه قطره اشك از چشمام سرازير مي شه.
»دلم بشكنه حرفي نيست، فقط كاش لايقت باشه.
ميرم از قلب تو بيرون، كه عشقش تو دلت جا شه .«
دوست ندارم نامزدم ناراحت بشه. من عاشق همسر آيندم هستم. با آشنايي با نامزدم تونستم معني عشق واقعي رو درك كنم. الان مي فهمم كه در گذشته چقدر اشتباه كردم و چقدر به خطا رفتم.
»دلم بشكنه حرفي نيست، اگه تو يار و همراشي.
ولي مي شد بموني و كمي هم عاشقم باشي .«
زمزمه وار مي گم:
«ـ مهسا چي مي شد دعوتم نمي كردي؟ من كه به همين زندگي كوفتي راضي بودم، پس چرا همين زندگي رو هم به كامم تلخ مي كنيد؟«
حواسم مي ره به بقيه آهنگ .
«ـ نمي دونم كجا بود كه دلت رو دادي دست اون.
خودت خورشيد شدي بي من، منم دلتنگي بارون«
موندن تو واسه ي هممون عذابه! ترنم اي كاش هيچ وقت نمي ديدمت!»همه فكرش شده چشمات، گاهي دستاتو مي گيره .«
ياد حرف ترانه ميفتم. هر وقت دلت گرفت و كسي رو نداشتي واسه ي خودت بنويس.
زيرلب ميگم:
ـ ترانه، اي كاش بودي.
از روي تختم بلند مي شم. امروز كه هيچ كس رو ندارم واسه ي خودم درد و دل مي كنم. نوشته هام رو روي كاغذ ميارم تا يه خرده سبك بشم وفردا مي سوزونمش كه به دست هيچ كس نيفته. با اين فكر لبخندي رو لبام مي شينه
«ـ يه وقت تنهاش نذاري كه، مث من مي شه مي ميره.
با شنيدن اين مصراع زمزمه وار مي گم:
«ـ سروش لااقل به اين يكي اعتماد كن. با من كه خوب تا نكردي، با عشق جديدت خوب تا كن .«
بعد از تموم شدن حرفم آهي مي كشم و به سمت ميزم ميرم. كشوي ميز رو باز مي كنم. يه سر رسيد رو كه براي سال گذشته هست از كشو خارج مي كنم. يه برگه ازش جدا مي كنم و يه خودكار هم از روي ميزم بر مي دارم.
»دلم بشكنه حرفي نيست، فقط كاش لايقت باشه .«
پشت ميز مي شينم و كاغذ رو جلوم مي ذارم و اين جور شروع مي كنم .
«ـ با سر انگشتان لرزان مي نويسم نامه اي
تا بخواني قصه ي پر غصه ي ديوانه اي
جاي پاي اشك ها بر هر سطور نامه ام
با جوابت چل چراغان مي شود ويرانه اي .«
و بعد شروع مي كنم به نوشتن
»ميرم از قلب تو بيرون، كه عشقش تو دلت جا شه .«
آهنگ حرفي نيست تموم مي شه و آهنگ بعدي شروع مي شه، ولي من بي توجه به آهنگ مي نويسم. از دلتنگي هام، از غصه هام، از تنهايي هام،فقط و فقط مي نويسم و اشك مي ريزم. نمي دونم چقدر گذشته؛ يه ساعت، دو ساعت، سه ساعت! ولي حس مي كنم آروم آروم شدم. سبك شدم،از بس گريه كردم اشكام هم خشك شده. آهنگ رو قطع مي كنم. نمي دونم خونوادم برگشتن يا نه ح. س مي كنم با نوشتن حرفام خالي شدم.
خالي از همه ي اون غصه ها. ترجيح مي دم الان بخوابم. لبخندي رو لبم مي شينه وكامپيوتر رو خاموش مي كنم. از پشت ميز بلند مي شم و به سمت تختم مي رم. هنوز به تختم نرسيدم كه صداهايي رو از بيرون مي شنوم. صداي داد و فرياد مامان و باباست و بعد صداي قدم هايي كه هر لحظه به اتاقم نزديك تر مي شن. زمزمه وار مي گم:
ـ خدايا، باز چي شده؟
همين كه حرفم تموم مي شه چشمم به دستگيره در مي خوره كه بالا و پايين مي ره و بعد صداي مشت هايي پي در پي كه به در مي خوره


ادامه دارد...

‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

09 Jan, 06:16


⭕️رفتار عجیب سگ خانگی هنگام خوابیدن بچه!😳

این خانواده با سگی به نام راکی زندگی می کردند و وقتی دختر شان به دنیا امد اون ها باید به کارشان برمی گشتند و برای بچه باید پرستاری رو انتخاب می کردند همه چیز خوب بود تا پرستار به خانواده بچه گفت سگ شان روز به روز پرخاشگر تر میشود و بهتر است سگ را از کودک دور نگه دارند زیرا سگ همیشه در کنار نوزاد بود و هربار که پرستار نزدیک میشد غرغر می کرد اما یک شب سگ مدام پارس میکرد و والدینش احساس میکردند که در اتاق کودک شان مشکلی پیش می اید بنابر این تصمیم گرفتند یک دوربین را در اتاق او نصب کنند اما هنگامی که دوربین را بررسی کردند شوکه شدندو بلا فاصله با پلیس تماس گرفتند...‼️

https://t.me/+rYC90WspsQlmYjg0

برای دیدن ادامه ماجرا وارد لینک بالا شوید☝️😱

بنام مادر پدر

09 Jan, 06:16


🩸گروه خونی شما چیست؟
روی گروه خونی خودتون کلیک کنید و ببینید چه شخصیت و نیاز جنسی دارین.
سرنگ ها رو لمس کنید😱👇

O+💉 O-💉

A+💉 A-💉

B+💉 B-💉

AB+💉 AB-💉
🩸این تشخیص رفتار و شخصیت کاملا علمی است
خواهشااشتباه نزنیدظرفیت ۴۳نفردیگه.

بنام مادر پدر

09 Jan, 06:13


آفرین احسنت👌


‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

09 Jan, 06:12


تو عصبانیت فقط سکوت👏👏



‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

09 Jan, 06:12


ے رنگ سفیدی
نشستہ رو موهات مادر

#فریدون_آسرایی
‌‎‌‌‎




‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

09 Jan, 06:12


آهنگ زیبای پدر❤️


‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

09 Jan, 06:12


♥️تقدیم بہ آقایون عزیز :♥️

مرد یعنے یار هستے در وجود
مرد یعنے یڪ فرشتہ در سجود
مرد یعنے یڪ بغل آسودگی
مرد یعنے پاڪے از آلودگی
مرد یعنے هدیہ ے زن از خدا
مرد یعنے همدم و یڪ هم صدا
مرد یعنے عشق و هستے، زندگی
مرد یعنے یڪ جهان پایندگی
مرد یعنے اردیبهشت، فصل بهار
مرد یعنے زندگے در لالہ زار
مرد یعنے عاشقے، دلدادگی
مرد یعنے راستے و سادگی
مرد یعنے عاطفہ، مهر و وفا
مرد یعنے معدن نور و صفا
مرد یعنے راز، محرم، یڪ رفیق
مرد یعنے یار یڪدل، یڪ شفیق
مرد یعنے پدر مردان مرد
مرد یعنے همدم دوران درد
مرد یعنے حس خوش، حس عجیب
مرد یعنے بوستانے پر نصیب
مرد یعنے باغهاے آرزو
مرد یعنے نعمتے در پیش رو
مرد یعنے بندہ ے خوب خدا
مرد یعنے نیمے از زنها جدا
مرد یعنے همسرے خوب و شفیق
مرد یعنے بهترین یار و رفیق
مرد یعنے انفجار نورها
مرد یعنے نغمہ ے روح و روان
مرد یعنے ساز موسیقے جان
مرد یعنے مرهم هر خستگی
مرد یعنی  بهترین وابستگی

♥️پیشاپیش روز شما عزیزان مبارڪ♥️


‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

09 Jan, 06:12


پنج شنبه ات بخیر بابایی



‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

09 Jan, 06:07


پنجشنبه و ياد درگذشتگان😔

🙏 اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ
🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿
🖤 همه در گذشتگان
را یاد ڪنیم با دادن خیرات
و یا فاتحه و صلواتی

🌹الّلهُمَّ صَلِّ عَلَے مُحَمَّدٍ
وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🙏
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
♥️🙏

بنام مادر پدر

09 Jan, 06:07


❤️شادی را هدیه کن
🌼حتےبه کسانےکه آنراازتوگرفتند
❤️عشق بورزبه آنهایی که دلت راشکستند
🌼دعاکن🙏
❤️برای آنها که نفرینت کردند
🌼و بخندکه خداهنوز باتوست
❤️من شادی وعشق
🌼ولبخندرا برایت آرزومیکنم
صبح آخر هفته‌تون پر از شادی

🕊♥️

بنام مادر پدر

07 Jan, 19:32


علائم و نشانه های داشتن 《سحر و جادو 》👀😳

مشاهده فیلم بشدت جالب 💕

بنام مادر پدر

07 Jan, 19:32


🔮طلسم دفع بیماری🪄
💒بازگشت معشوق و بخت گشایی و رضایت خانواده💍
💵طلسم مفتاح النقود جذب ثروت و مشتری 💎
🧿باطل السحر اعظم و دفع همزاد و چشم زخم
❤️‍🔥زبانبند و شهوت بند در برابر خیانت❤️‍🔥

تمامی کارها با ضمانت نامه کتبی و مهر فروشگاه
🔴 لینک کانال و ارتباط با استاد👇
https://t.me/telesmohajat
💫گره گشایی،حاجت روایی و درمان ناباروری زوجین در سریعترین زمان 🚀 a¹⁸
👤مشاوره رایگان با استاد سید حسینی👇
🆔@ostad_seyed_hoseyni
☎️  09213313730
@telesmohajat

بنام مادر پدر

07 Jan, 19:21


    🔻 با خروج افغان ها موافقید ؟؟؟؟ 🔻
        👍 بله                    👎  خیر

بنام مادر پدر

07 Jan, 18:47


🌷 اینجا پر از #میکس و کلیپ نابه

@STORYVAGIF

🦋
موزیک. استوری
➡️
مولانا. پروکسی
➡️
خبری. تاریخ.
➡️
طنز.                    اشپزی
➡️
انرژی مثبت سابلمینال
➡️
ادبیات زنان کلیپ
➡️
هواشناسی طب سنتی
🦋

💜لیستی از پرطرفدارترین چنلهای vip رایگان➡️
https://t.me/addlist/_AMVrnck_V1iNjU0

بنام مادر پدر

07 Jan, 18:16


معجزه درمانی” گذاشتن پیاز کف پا و داخل جوراب" که مطمعنم نمیدونستی

مشاهده 👉

بنام مادر پدر

07 Jan, 18:16


خواص درمانی و باورنکردنی پیاز برای آقایون👉

بنام مادر پدر

07 Jan, 18:16


#آموزنده
خواهر شوهرم زن زیبایی بود. بعد از جدایی از همسرش بیشتر خونه ما بود. توجه زیاد همسرم بهش روز به روز بیشتر شد . حتی بعضی شبها بدون من میرفتن بیرون . با پول مهریه خونه مستقل گرفت برای خواهرش . خوشحال شدم اما ... رفتار شوهرم عوض شد بیشتر شبها پیش خواهرش میموند بهش شک کردم تا اینکه......
مشاهده داستان➡️

حتما بخونید خیلی قشنگه * 👌

بنام مادر پدر

07 Jan, 18:16


آموزش قانون جذب و رسیدن به خواسته ها با کادر حرفه ای👌🏻
@arezujazb368 ⬅️

بنام مادر پدر

07 Jan, 18:15


خــــدایــا
حـال دلمان را تکانی بده
هـم می دانـی......
هـم می بینـی......
هـم میتـوانـی.....

#شبتون_پراز_آرامـش🌟❤️




‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

07 Jan, 18:05



همایون خر
م



‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

07 Jan, 18:05


هیچ‌وقت عشق ، محبت ، رفاقت و هیچ چیز با ارزش را از کسی گدایی نکن . معمولاً چیزهای با ارزش را به گدا نخواهند داد!



‌‌‌‌░⃟⃟🌸
@benamepedar_madar
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

بنام مادر پدر

07 Jan, 18:05


در زندگی محتاج دو چیز باش :

💌قلبی که دوستش داری

💌و قلبی که دوستت داره




‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

07 Jan, 18:05


‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

07 Jan, 18:05


تقدیم ب پسرا


‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌

‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

07 Jan, 18:05


تقدیم ب دخترا❤️



‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

07 Jan, 18:04


#سفر_به_دیار_عشق
#قسمت59


ـ سروش به خداوندي خدا قسم دستت بهم بخوره همين امشبب خودم رو خلاص مي كنم. قسم مي خورم امشب هم خودم رو هم همه ي شماها رو خلاص كنم.
تو چشمام خيره مي شه. نمي دونم تو نگاهم دنبال چي مي گرده. با پوزخند مي گه:
ـ وقتي پسر مردم رو به بازي مي گيري بايد به اين جاش هم فكر كني.
زمزمه وار مي گم:
ـ تمام اين چهار سال منتظرت بودم كه برگردي.
مي خواد چيزي بگه كه با لبخند تلخ من ساكت مي شه. با همون لبخند تلخي كه به لب دارم تو چشماش زل مي زنم و ادامه ميدم:
ـ منتظر بودم برگردي و بگي ترنم اشتباه كردم، ترنم هنوز هم دوستت دارم، ترنم هنوز هم عاشقتم، حالا مي دونم حق با توئه...
حالا مي فهمم همه ي دنيا به توبد كردن، حالا مي دونم تو هنوز هم پاك هستي، اما بعد از چهار سال خبر نامزديت اومد، بعد از چهار سال باز تو همون بودي؛ همون سروشي كه باورم نكرد و واسه ي هميشه رفت.
با ناباوري بهم نگاه مي كنه. با لحني غمگين زمزمه مي كنم:
«ـ گفتم نبينم روي تو شايد فراموشت كنم، شايد ندارد بعد از اين بايد فراموشت كنم«.
ـ سروش از اين داغون ترم نكن. نه مي خوام باورم كني، نه هيچي، فقط مي خوام دور از هياهو باشم. من غرق مشكلاتم، از اين غرق ترم نكن. التماست مي كنم.
فقط بهم خيره شده، نه كاري مي كنه نه رهام مي كنه. بعد از يه مدت اخماش كم كم توي هم ميره. اخم جاي ناباوريش رو مي گيره. ميخواد چيزي بگه كه با شنيدن صداي قدم هاي يه نفر ساكت ميشه .
سروش با شنيدن صداي قدم هاي اون طرف از روي من بلند مي شه. ته دلم روشن مي شه. يعني همه چيز تموم شد! سروش بي توجه به من لباسش رو مرتب مي كنه، مي خواد به سمت منبع صدا بره كه سر جاش خشكش مي زنه. با تعجب جهت نگاه سروش رو دنبال مي كنم كه طاهرو پشت سرش سياوش رو مي بينم. وضع لباسم اصلا خوب نيست. طاهر با دهن باز نگاهش بين من و سروش مي چرخه.سياوش هم با ناباوري به من و سروش زل زده و هيچي نميگه.نگاه غمگينم رو ازشون مي گيرم. از هر دوشون خجالت مي كشم. لابد الان هر دوشون من رو مقصر ميدونند. شايد هم طاهر جلوي سروش و سياوش يه سيلي توي گوشم بزنه و بگه باز يه گند ديگه زدي! با داد طاهر به خودم ميام. طاهر:
ـ تو داشتي چه غلطي مي كردي؟
با ترس نگاش مي كنم، ولي انگار مخاطبش من نيستم؛ نگاهش به سروشه. سروش با شرمندگي سرش رو پايين مي ندازه و هيچي نميگه. طاهر با فرياد ميگه:
ـ سروش مي خواستي چي كار كني؟
وقتي طاهر جوابي از سروش نمي شنوه با داد ميگه
ـ ترنم، اين جا چه خبره؟
با چشم هاي غمگينم بهش زل مي زنم و چيزي نمي گم. چي مي تونم بگم؟ واقعا چه جوابي مي تونم داشته باشم؟ چيزي واسه گفتن ندارم. طاهرنگاهش رو از من مي گيره و به سرعت خودش رو به سروش مي رسونه و با داد ميگه:
ـ بگو دارم اشتباه مي كنم لعنتي، بگو.
سياوش با اخم نگاهي به من مي ندازه و كتش رو در مياره. خودش رو به من مي رسونه و بدون اين كه نگاهي بهم بكنه كتش رو به سمت من پرت مي كنه. سرمو پايين مي ندازم و نگاهش نمي كنم. مي دونم از من متنفره. بيشتر از همه ي دنيا سياوش از من متنفره، پس ترجيح ميدم نگاهامون به هم نيفته. هم به خاطر گذشته، هم به خاطر وضع الانم. كتش رو كه روي پام افتاده بر مي دارم. پشتش رو بهم مي كنه كه زير لبي تشكري مي كنم. بدون اين كه حرفي بزنه به سمت طاهر و سروش مي ره. اول زيپ لباسم رو بالا ميارم و بعد كت سياوش رو روي شونه هاي لختم مي ندازم. طاهر كه همه ي سوالاش بي جواب مي مونه كلافه مي شه و مشتي به صورت سروش مي كوبه. نمي دونم اگه طاهر نمي اومد
چي مي شد! آيا سروش بهم تعرض مي كرد؟ يا تسليم التماسام مي شد. واقعا نمي دونم. سياوش با ديدن عكس العمل طاهر قدماشو سريع تر ميكنه و با داد ميگه
ـ طاهر، صبر كن، نمي شه زود قضاوت كرد!
مي دونم بهم شك داره. مي دونم فكر مي كنه اين موضوع هم زير سر منه. اما هيچي نمي گم، ترجيح مي دم حرفي نزنم؛ چون هر حرفي كه بزنم باز هم خودم متهم مي شم؛ چون باورم ندارن؛ چون دنبال مقصر مي گردن و از من بي پناه تر پيدا نمي كنند. حتي اگه سروش خودش هم اعتراف كنه فكر نكنم كسي حرفامو باور كنه. طاهر با عصبانيت نگاهي به لباساي من مي ندازه و سعي مي كنه خودش رو كنترل كنه. سياوش سعي ميكنه خونسرد باشه با آرامش ميگه
ـ سروش، اين جا چه خبره؟
سروش سرش رو بالا مياره و نگاهي به من مي ندازه و هيچي نمي گه. سياوش
ـ سروش با توام.
سروش باز هم جوابي نمي ده. سياوش عصبي مي شه و با لحني عصبي ميگه
ـ سروش
سروش نگاشو از من مي گيره و به سمت سياوش بر مي گرده و با لحن غمگيني ميگه:
ـ چي مي خواي بدوني !
بعد با داد ميگه
ـ ميگم چي مي خواي بدوني؟! آره، ميخواستم بهش تجاوز كنم
سياوش با ناباوري به سروش خيره ميشه و سروش با داد ميگه
ـ مي خواستم بي آبروش كنم؛ همونجور كه اون با آبروي من بازي كرد.
صداشو پايين مياره و با لحن غمگيني ادامه ميده


ادامه دارد...

‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

07 Jan, 18:04


#سفر_به_دیار_عشق
#قسمت57

بعد از تموم شدن حرفش با خشونت ربان رو از موهام مي كشه و باعث مي شه موهاي لختم اطرافم پخش بشه. ربان رو روي زمين پرت مي كنه و به موهام چنگ مي زنه و با خشونت مي گه:
ـ تويي كه امروز هم مي خواي با چشم هات افسونم كني، كاري باهام كردي كه توي هر مهموني اي كه پا مي ذارم مردم با ترحم بهم نگاه مي كنند و برام دل ميسوزونند. محاله فريب اين اشكا رو بخورم
با چشماي اشكي مي گم
ـ سروش من..
مي پره وسط حرفم و از بين دندوناي كليد شدش ميگه
ـ دوست دارم با دستاي خودم بكشمت، اما حيف كه حتي مرگ هم واست كمه! با كار امشبم ذره ذره آب ميشي و فرصت دوباره رو براي نابود كردن يه زندگي واسه ي هميشه از دست ميدي
بعد از تموم شدن حرفاش صورتش رو آروم روي گودي گردنم ميكشه... از گرمي نفسهاش تنم مور مور ميشه... براي اولين بار از عشقم ميترسم..
اونم خيلي خيلي زياد..هميشه آغوش سروش امن ترين پناهگاه براي من بود اما امروز از خودش به كي پناه ببرم؟..قطره هاي درشت اشك دونه دونه از چشمام جاري ميشن ولي سروش بي توجه به اشكها و دل شكسته ي من با بي رحمي تمام آروم آروم جسم و روحم رو به تاراج ميبره ....ازش خيلي ميترسم... ضربان قلبم از حالت عادي خارج شده... حس ميكنم قلبم داره از جا كنده ميشه... با احساس لباش روي گردنم تازه به عمق فاجعه پي ميبرم... انگار تا همين الان هم اميد داشتم كه همه ي اينا يه نمايش باشه... يه نمايش مسخره... يه نمايش براي ترسوندن من... با ترس گردنم رو عقب ميكشم...
صداي آروم سروش رو ميشنوم كه با لحن بدي ميگه: چيه خانمي؟ هنوز كه كاري نكردم
با ترس ميگم: سروش تو رو خدا بس كن
بدون اينكه جوابمو بده با دستي كه موهامو گرفته سرمو نزديك صورتش مياره و لباش رو روي لبام ميذاره ... با خشونت با لبام بازي ميكنه.. خبري از بوسه نيست... فقط لبام رو گاز ميگيره... هر چي تقلا ميكنم وحشي تر ميشه... با دستام سعي ميكنم به عقب هلش بدم اما بيفايده ست... وقتي تقلاي زياد من رو ميبينه لباشو از لبام جدا ميكنه و موهامو كه تو چنگشه رها ميكنه و به جاي موهام دستام رو مهار ميكنه... دو تا دستامو توي يه دستش ميگيره و من رو از آغوشش خارج ميكنه بدون هيچ حرفي من رو به ديوار ميچسبونه تا اجازه ي هيچگونه تقلايي رو بهم نده همونجور كه هق هق ميكنم ميخوام چيزي بگم كه اجازه نميده... چونمو با دست آزادش ميگيره و دوباره لباش رو روي لبام ميذاره... اينبار با خشونت بيشتري كارش رو انجام ميده... اونقدر به كارش ادامه ميده كه طعم خون رو توي دهنم احساس ميكنم ...ولي باز هم دست بردار نيست...
نفس كم آوردم... ولي هيچ جوري نميتونم مخالفت كنم... همه ي راه هاي سركشي رو بسته... احساس ضعف ميكنم... حس ميكنم ديگه نميتونم رو پاهاي خودم واستم... انگار سروش هم متوجه ي ضعف من ميشه... چون لباش رو از رولبام برميداره و چونمو رها ميكنه... با افتادن فاصله چنداني ندارم كه دست آزادش رو اينبار دور كمرم حلقه ميكنه... به شدت نفس نفس ميزنمبا ديدن وضع من نيشخندي ميزنه و با بيرحمي ميگه: هنوز كاري نكردم كم آوردي؟... هنوز كه خيلي زوده لبام بدجور درد ميكنه... حتي اينقدر توان ندارم كه جوابشو بدم... به زحمت ميگم: تو رو خدا تمومش كن با نيشخند ميگه: يعني اينقدر براي با من بودن عجله داري؟ كه ميخواي زودتر كار اصليم رو شروع كنم با التماس ميگم: سروش با من اينكارو نكن
با تمسخرنگام ميكنه و حلقه ي دستش رو شل تر ميكنه... بعد از چند لحظه مكث پوزخندي ميزنه و دستام رو ول ميكنه... كورسوي اميدي توي دلم ميدرخشه... ولي با عكس العمل بعديش همون اميد ناچيز هم از بين ميره
شالم رو به شدت از روي شونم برميداره به يه گوشه ي باغ پرت ميكنه... دستاش رو به سمت گونه هام مياره و با خشونت نوازش ميكنه... هيچكدوم از رفتاراش مثل سابق نيست... تو رفتاراش خبري از محبت گذشته ها نيست... تنها چيزي كه ازش ميبينم خشونته و بس
نگاهي به اطراف ميندازم... ته باغ هستيم... محاله كسي اين اطراف بياد... بايد فرار كنم....تنها چاره همينه... به هر قيمتي كه شده بايد فرار كنم...
حداقلش بايد سعيم رو كنم... الان كه حلقه ي دستاش شل ترشده الان كه دستام آزاد هستن فرصت فرار رو دارم... فرصت كه از دست بره ديگه هيچ كاري از دستم برنمياد... معلوم نيست چند دقيقه ي بعد چه اتفاقي ميفته
دستاش رو از روي گونه هام برميداره و به سمت دكمه هاي مانتوم مياره... با همه ي ترسي كه ازش دارم حس ميكنم الان وقتشه... دستش هنوز به دكمه ي مانتوم نرسيده كه به سرعت دستمو بالا ميارم و به شدت به عقب هلش ميدم... چون انتظار اينكارو از من نداشت تعادلش رو از دست ميده اما در لحظه ي آخرمچ دستم رو ميگيره... خودش پرت ميشه زمين و من هم روش ميفتم... همه ي اميدم به ياس تبديل ميشه... همه چي تموم شد. مطمئنم ديگه ولم نميكنه... ميدونم از ترس رنگ به چهره ندارم



ادامه دارد...

‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

07 Jan, 18:04


#سفر_به_دیار_عشق
#قسمت58


ديگه شمارش ضربان قلبم از حد تند هم گذشته... يه لحظه احساس ميكنم فشار دستش كم شده ميخوام به سرعت از جام بلند شم كه اون با خشونت زياد من رو روي زمين پرت ميكنه و اينبار خودش رو روي تنم ميندازه... همه ي سنگينيش رو روي جسم نحيفم احساس ميكنمو هيچ كاري نميتونم كنم... نگام با نگاهش تلاقي ميكنه... با پوزخند بهم خيره ميشه و ميگه: گفتم هر چي بيشتر تقلا كني كار خودت سخت تر ميشه
با صداي لرزوني مي گم:
ـ سروش التماست مي كنم، تو رو به هر كسي كه مي پرستي تمومش كن. به خدا من تحمل اين يكي رو ديگه ندارم.
يه لحظه غمي رو تو چهرش احساس مي كنم، ولي فقط يه لحظه، چون خيلي زود اون غم رو پشت چهره ي خونسردش پنهان مي كنه و با بي تفاوتي مي گه:
ـ من كه هنوز شروع نكردم! قبل از شروع كارم بهتره به خاطر اين نقشه ي فرارت يه كوچولو تنبيه بشي، نظرت چيه؟
آب دهنم رو با ترس قورت مي دم و با چشم هاي نگران بهش خيره مي شم، ولي اون با لبخند مرموزي سرشو به سمت گردنم مياره و بوسه اي ملايم به گردنم مي زنه. تعجب مي كنم، مگه قرار نبود تنبيم كنه، پس چرا داره با ملايمت رفتار مي كنه؟ هنوز چند ثانيه اي از بوسه اش نگذشته كه جيغم به هوا مي ره. پوست گردنم رو بين دندوناش مي گيره و با شدت فشار مي ده، از شدت درد نفسم مي گيره، ولي اون بعد از انجام دادن كارش با بي تفاوتي از روم بلند مي شه و مچ دست من رو هم مي گيره و مجبورم مي كنه بلند شم. با همون خونسردي مي گه:
از اين بدتراش در انتظارته، پس بهتره زياد سر به سرم نذاري.
با همه ي ترسي كه دارم حواسم مي ره به يكي از دستام كه هنوز آزاده، مي خوام يه بار ديگه شانسمو واسه فرار محك بزنم كه انگار فكرمو ميخونه؛ چون سريع مچ دست آزادم رو مي گيره و با داد مي گه:
ـ يه بار ديگه فكر فرار به سرت بزنه من میدونم و تو!
همه ي بدنم درد مي كنه. از برخوردم به ديوار، از پرت شدنم روي زمين، از خشونت هاي بيش از اندازه ي سروش، اما اين دردا من رو از پا نميندازه، دردي كه هر لحظه داغون ترم مي كنه درديه كه در قلبم احساس مي كنم، درد من از حرفاشه، از رفتاراشه، از كاراشه، وگرنه در گذشته بيشتر از اين كتك خوردم و كبود شدم. اي كاش امشب زودتر تموم بشه، اي كاش، نمي دونم چرا تمام لحظه هاي بد زندگي آدما به سختي مي گذرن! امشب هم همين طوره، انگار امشب ساعت ها هم كش ميان. با صداي سروش به خودم ميام كه با نيشخند مي گه:
ـ خودت كه مي دوني نامزدي اصلي اين موقع ها شروع مي شه. حالا اون قدر همه تو بزن و بكوب غرق شدن كه وجود من و تو رو صد در صد فراموش كردن.
با خودم فكر مي كنم «مگه از اول وجود من رو به ياد داشتن؟«
سروش:
ـ پس امشب وقت زيادي واسه ي تلافي گذشته ها دارم!
بعد از تموم شدن حرفش بدون اين كه بهم اجازه ي حرف زدن بده به سرعت دكمه هاي مانتوم رو با دست آزادش باز مي كنه. از شدت ترس لرزشي رو در بدنم احساس مي كنم. مي دونم همه ي اين ترس ها رو توي چهرم مي بينه، اما هيچ توجهي به ترس و دلهره ام نمي كنه. حتي ميدونم از طريق دستام كه اسير دستاشه متوجه ي لرزش بدنم شده، ولي هيچ عكس العملي نشون نمي ده. دستمو ول مي كنه و با يه حركت سريع مانتو رو از تنم در مياره. اون قدر سريع اين كار رو مي كنه كه مانتوم پاره مي شه. مانتو رو به گوشه اي پرت مي كنه. با ترس دو قدم ازش دور مي شم كه با يه قدم بلند خودشو به من مي رسونه و دوباره دستام رو با يه دستش مهار مي كنه. لباسي كه زير مانتوم پوشيدم يه لباس شبه دكلته هست و اين براي وضع الان من خيلي خيلي بده. وقتي داشتم آماده مي شدم با خودم فكر كردم توي مهموني همون شال روي سرم رو روي شونه هام مي ندازم، اما حالا نه شالي سرم هست، نه مانتويي به تن دارم. دستام رو كه تو دستاشه به طرف خودش مي كشه و منو تو بغل خودش پرت مي كنه. مثل يه جوجه تو بغلش مي لرزم، اما اون بي تفاوت بي تفاوته؛ انگار ديگه قلبي تو سينش نداره! همون جور كه من رو محكم تو بغلش گرفته دست آزادش به سمت زيپ لباسم ميره، ديگه نمي تونم تحمل كنم و با جيغ مي گم



ادامه دارد...

‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

07 Jan, 07:15


بنظرتون عشق سن وسال داره؟

اگه کسی به دلت نشست
بدان در باطن او چیزی هست
که یا صدایت میکند یا صدایش کرده ای
آن چیز از جنس توست
انگار سالهاست که میشناسی اش



‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

04 Jan, 06:25


روزتون پرازآرامش

یاران با وفا❤️💐

بنام مادر پدر

04 Jan, 06:25


ســلام
سـلامی به زیبایی
نگاه مهربونتون

امروزتان پر از
مهربانی و آرامش
و حس قشنگ زندگی

امیدوارم در این
روز زیبا غرق در
باران خوشبختی باشید


صبحتون بخیر


.

بنام مادر پدر

04 Jan, 05:30


استوری مخصوص ماه رجب رسید♥️👇🏽

https://t.me/+fo25Qf5b7yUxNjkx
https://t.me/+fo25Qf5b7yUxNjkx
#خودم‌استوریامواز‌اینجا‌برمیدارم😍🌸🌙
::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
👼🏻آرامشی با خُداوند
؛@arameshe_khodavand
بنام مادرپدرم
؛@benamepedar_madar
👼🏻آشپزی ایرانی
؛@ashpazieirani
🧚🏻‍♀️༯کپشنهای زیبا
@JOMLEA
♥️༯مناجات با خداوند
@PNAH_HARM
🧚🏻‍♀️༯قفلیام موزیکام
@MusiCKmYab
♥️༯بیو عربی
@divar_neveshtha
👼🏻رمان‌های ممنوعه
؛@CaffeTakRoman
ذهن قـوی
؛@Kazbabae
👼🏻تولدت مبارک
؛@tavalodeteee
استوری رویایی
؛@NEVESHTE_ROYAI
🧚🏻‍♀️༯غذاهای ایرانی
@kkadbanooo
♥️༯عاشقان اباصالح
@abasaleh_1
🧚🏻‍♀️༯کیک قابلمه‌ای
@deserkade
♥️༯انگلیسی از 0تا100
@ENGLISHQUIS
میوه درمانی
؛@Avazesokot
👼🏻ادیت‌های مذهبی
؛@POROFAILMAZHABIY
پروکسی ضدفیلتر
؛@Zilan_proxi
👼🏻آشپزی حرفه‌ای
؛@mahbanouu
♥️༯کپشن و استوری
@khatoone_Jan
🧚🏻‍♀️༯ترفند آشپزی
 @tarfand_mahshr
♥️༯دلنوشته خاص
@Delnvesa
🧚🏻‍♀️༯استوری کربلااا
@oshaghroghaye_315
رمانسرای ممنوعه
؛@ghognooss
👼🏻کلیپ عاشقانه
؛@Eeshgh_Lovee
دانستنی‌های ممنوعە
؛@moama_kadeh2
👼🏻استوری1403
؛@artonlinn
♥️༯آموزش ترکی
@benim_turkce
🧚🏻‍♀️༯پروفایل دخترونه
@akshay_naab
♥️༯؛🅢🅣🅞🅡🅨 مذهــبۍ
@AKHLAGH_ELAHI
🧚🏻‍♀️༯زیباترین سخنان
@mozikalstt
انرژی مثبت
؛@moujmosbat
👼🏻عاشقونه‌های عربی
؛@CHEESHMHA
ویس گیتاری
؛@BitaDd
👼🏻سخنان دلنشین
؛@kafezendegee
♥️༯اهنگهای اینستاگرام
@kilip_instaa
🧚🏻‍♀️༯کلیپ اهنگ
@video_shoow
♥️༯دنس رقص
@clipraghs_dance
🧚🏻‍♀️༯بیو کوتاه
@nevshtehay_nab
درآغوش خدا
؛@koda677
👼🏻دلبری یاد بگیر
؛@yadet_bashad313
تکخطی‌های دلی
؛@kelashinkof13
👼🏻دلنوشته قشنگ
؛@declan_hope
♥️༯کلیپهای غمگین
@Aasemoone_abrie_man
🧚🏻‍♀️༯بینهایت عشق
@Biii_Nahayat
♥️༯تکست های دلبرونه
@Love_narration
🧚🏻‍♀️༯فاضل نظری
@lMoonshine
کلبه شعروغزل
؛@kolbesheroqazal
👼🏻بیوگرافی غمگین
؛@bsuebgdj
ایده‌های کاربردی
؛@rangeenakk
👼🏻ریمیکسای‌ِقفلی
؛@inmydepths
♥️༯بیو پروف
@ghasdakchnl
🧚🏻‍♀️༯موزیک فرانسوی
@MAKTOUBb
♥️༯حافظ،مولانآ
@supernovaas
🧚🏻‍♀️༯عشق ومحبت
@ShamimEshagh
طب سنتی
؛@zibaye_salamati
👼🏻دنیای عاشقی
؛@donyayeasheqhi
متنوشته دلتنگی
؛@ngxgjgfh
👼🏻آقــاے نویسندھ
؛@MEHRAN_RMZN
♥️༯نواهای مذهبی
@STORY_HARAM
🧚🏻‍♀️༯ماسک خونگی
@doniaye_tarfand
♥️༯غذاهای فوری
@ashpazzbashee
🧚🏻‍♀️༯دلبرانه یار
@Delbarane_chnll
کانال تولدمون
؛@tavalodetmoobarakk
👼🏻سرزمین دخترا
؛@girlylandm
عکس پروفایل
؛@aksnweshtaprofileAsheghana
👼🏻رقص و چالش
؛@Attacivence
♥️༯کلیپهای اینستاگرام
@instagram_kilip
🧚🏻‍♀️༯آهنگهآش محشرههه
@l0vely_musiic
♥️༯بیو انگلیسی
@translance
🧚🏻‍♀️༯عاشقتم مادرم
@canalbeeshqemadar
به عشق پدر
؛@padarchanel
👼🏻آموزش آشپزی
؛@saeedeh_nan
روانشناسی پول
؛@i_FELICIDAD
👼🏻تجویز انگیزه
؛@Fereshteh_rezayi
♥️༯طنز اینستاگرام
@khande_instagram
🧚🏻‍♀️༯هوشنگ ابتهآج
@BOYETEKRAR
♥️༯شادی‌های کوچک
@berkeh27
🧚🏻‍♀️༯استوری، پروفآیل
@MAJNONE_ROGHAYEH315
مولانا ، ابتهاج
؛@Vesssal
👼🏻شکوه زیبایی
؛@pedarr_madarr
عجایب جهان
؛@AYAMedonsti
👼🏻نوشته‌های بهشتی
؛@Beheshte_koochakm
♥️༯اطلاعات عمومی
@General_information
🧚🏻‍♀️༯دانستنی زناشویی
@TebOzanashoye
♥️༯استوریای مود
@neveshtehaye_golgoli
🧚🏻‍♀️༯آشپزی فوری
@banooyegazab
حس خوب
؛@heseeeekhub
👼🏻حضرت مولانا
؛@shere_molavi
نامه به فرشتگان
؛@Attraction_Angels1
👼🏻ماهِ رجب
؛@VSAL_313
♥️༯آشپز باشی
@tazin_sofree
🧚🏻‍♀️༯هواشناسی ایران
@irantabeat
♥️༯کلیپهای اینستاگرام
@ghaam8181
🧚🏻‍♀️بیو تلگرامت از اینجا بردار
@SHiNEVIS

بنام مادر پدر

03 Jan, 19:39


درامد اصلی بازیگرای معروف رو بلاخره فهمیدم با نقاشی شخصی سازی شده از nft روزانه دلاری سود میکنی بدون سرمايه
https://t.me/+yD_Vb5-1OeBiMjM0

بنام مادر پدر

03 Jan, 19:39


🔮طلسم دفع بیماری🪄
💒بازگشت معشوق و بخت گشایی و رضایت خانواده💍
💵طلسم مفتاح النقود جذب ثروت و مشتری 💎
🧿باطل السحر اعظم و دفع همزاد و چشم زخم
❤️‍🔥زبانبند و شهوت بند در برابر خیانت❤️‍🔥

تمامی کارها با ضمانت نامه کتبی و مهر فروشگاه
🔴 لینک کانال و ارتباط با استاد👇
https://t.me/telesmohajat
💫گره گشایی،حاجت روایی و درمان ناباروری زوجین در سریعترین زمان 🚀 a¹⁴
👤مشاوره رایگان با استاد سید حسینی👇
🆔@ostad_seyed_hoseyni
☎️  09213313730
@telesmohajat

بنام مادر پدر

03 Jan, 18:19


خدایا نگهدار تمام پدارن مظلوم
و زحمت کش سرزمینم باش....

" پیشاپیش روز پدر مبارک "🌹



‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

03 Jan, 18:19


انسانیت بالاترین هنر، زیباترین
صفت و عالی‌ترین عبادت است...♥️



‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

03 Jan, 18:18


رفتار با کودکانمون رو یاد بگیریم 👌



‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

03 Jan, 18:18


دوستای واقعی👌

بفرست برا همون دوستت 😍


‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

03 Jan, 18:18


زیباترین تعریف عشق 💙



‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

03 Jan, 18:17


چهره رو خداوند داده انسانیت را خودت بساز...❤️




‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

03 Jan, 18:17


وفاداری کار هر کسی نیست ❤️🌹




‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

03 Jan, 18:17


حس خوب تغییر ...



‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

03 Jan, 18:16


#سفر_به_دیار_عشق
#عاشقانه
#قسمت30

تا زودتر شرت رو كم كني. بهتره دور و بر من زياد نپلكي؛ چون دوست ندارم نامزدم ناراحت بشه. من عاشق نامزدم هستم، با آشنايي با نامزدم تونستم معني عشق واقعي رو درك كنم. الان مي فهمم كه در گذشته چقدر اشتباه كردم و چقدر به خطا رفتم.
فقط يه چيز از خدا مي خوام، فقط يه چيز، اين كه هيچ كس رو در شرايط امروز من قرار نده. خدايا من كه مي دونستم من رو نمي خواد، چرا يه كاري مي كني داغون تر بشم. خيلي سخته جلوي عشقت بشيني و اون از عشق جديدش حرف بزنه و تو سعي كني مثل هميشه خونسرد باشي.
خيلي دارم سعي مي كنم اشكام جاري نشه، كه گريه نكنم، كه زار نزنم، كه التماس نكنم، كه داد نزنم، كه بيشتر از اين خرد نشم، كه بيشتر از اين نشكنم، كه بيشتر از اين غرورم زير سوال نره، خيلي سخته دنيات رو ازت بگيرن و باز هم تظاهر به آروم بودن كني. با گفتن اين كه آروممِ آرومم هيچ آدمي آروم نمي شه، فقط و فقط فكر بقيه رو منحرف مي كنه شا. يد بتونه بقيه رو گول بزنه، ولي نمي تونه قلب و احساس خودش رو فريب بده. خيلي سخته عشقت همه خاطرات با تو بودن رو پوچ و بيهوده بدونه و باز هم روي مبل مثل سنگي بي احساس بهش زل بزني و هيچي نگي.
آره خيلي سخته، خيلي زياد. سروش خيلي دوستت دارم، خيلي زياد، از خدا مي خوام هيچ وقت نفهمي كه بي گناهم، شايد تو از شكستن من خوشحال بشي، ولي من از شرمندگي تو خوشحال نمي شم، دوست دارم هميشه مقتدر باشي، هميشه سرتو بالا بگيري، هميشه بخندي و خوشبخت
باشي. ببخش كه زندگيتو نابود كردم. با اين كه من مقصر نبودم، ولي باز رو زندگيت تاثير منفي گذاشتم.
سروش خوشحالم كه عاشق شدي، حداقل اين جوري يكيمون خوشبخته. من به خوشبختي تو راضيم. دهن سروش باز و بسته مي شه، ولي من هيچي از حرفاش نمي فهمم، مي دونم داره از عشقش مي گه، از عشق جديدش، از زندگي جديدش، از احساس جديدش و من فكر مي كنم چرا زنده م! به چه اميد نفس مي كشم؟! مثل يه سنگ بي احساس روي مبل نشستم و هيچ حرفي نمي زنم. تو نگام خونسردي موج مي زنه اما تو قلبم غوغاييه، آره تو قلبم غوغاست. خودم هم نمي دونم بايد ناراحت باشم يا خوشحال. مگه نمي گن عشق يعني از خودگذشتگي؟ پس من از خودم ميگذرم،، با همه ي ناراحتي هام مي خوام خوشحال باشم. آره من از خودم مي گذرم و براي خوشي تو خوشحال مي شم. سروش دوست دارم همه ي اين حرفا رو به زبون بيارم، اما حيف كه تو حتي پاسخ گوي سلام منم نيستي، چه برسه به حرفام.
«ـ كاش قلبم درد تنهايي نداشت
چهره م هرگز پريشاني نداشت
برگ هاي آخر تقويم عشق حرفي از يك روز باراني نداشت كاش مي شد راه سرد عشق را
بي اختيار پيمود و قرباني نداشت .«
اين شعر چقدر با حال امروز من جور در مياد. ياد بيت آخر شعر ميفتم «كاش مي شد راه سرد عشق را بي اختيار پيمود و قرباني نداشت » . چرا هر كسي كه اطراف من عاشق شد آخرش قرباني شد! ترانه، سياوش، مسعود، خود من، سروشم خوشحالم كه عاشقم نبودي. خوشحالم كه تو قرباني
نشدي. خوشحالم كه حداقل تو درد جدايي نمي كشي، درد عشق نمي كشي، هر چند ديگه سروش من نيستي، ديگه نمي تونم صدات كنم سروشم و تو هم بگي جان سروش، من بگم دوستت دارم و تو بگي من بيشتر، من بگم من خيلي خيلي بيشتر، از امروز تا قيام قيامت تو فقط سروشي شايد هم آقاي راستين. تو اون غريبه اي هستي كه يه روزي آشنايم شد. بعد پشت و پا زدي به هر چي داشتم و نداشتم و رفتي و بعد از چهار سال تو رو آشنايي ديدم كه برام از هر غريبه اي غريبه تر بودي. تو زندگيم به هيچي نرسيدم، بعد از بيست و شيش سال زندگي امروز هيچي ندارم، نه تورشته ي مورد علاقم تحصيل كردم، نه كار درست و حسابي دارم، عشق من هم كه جلوي چشماي من داره حرف از دنياي جديدش مي زنه.خونوادم هم كه تكليفشون معلومه! به چشماش زل مي زنم، هنوز داره كلي حرف بارم مي كنه. از اول هم مي دونستم كاري رو بي دليل انجام نميده، اما انتظار نداشتم از همين روز اول شروع كنه. صداشو مي شنوم كه مي گه:
ـ تو بزرگ ترين اشتباه زندگي مني، بهترين تصميمي كه گرفتم جدايي از تو بود، كسي كه حتي به خواهرش هم رحم نك...
اي كاش يه خرده مراعات من رو مي كرد. دلم مي خواد يه حرفي بزنم، ولي جرات ندارم، مي ترسم لرزش صدام لوم بده. دوست دارم بلند شم و ازاتاق بيرون برم، ولي مي ترسم از احساسم نسبت به خودش با خبر بشه. موندن و حرف شنيدن خيلي خيلي برام سخته. از يه چيز بدجور در تعجبم،مگه مي شه اين همه حرف شنيد و باز هم عاشق موند! شايد خيلي چيزا رو ندونم، اما از يه چيز مطمئنم كه هنوزم كه هنوز دوسش دارم. تو دلم مي گم دوستت دارم عشقم، قد همه ي آسمونا. همين جور كه دارم با خودم فكر مي كنم با داد سروش به خودم ميام
سروش:
ـ كجايي؟ مي گم معرفي نامه ات رو بده.
نمي دونم كي بد و بي راه هاش تموم شد. با تعجب نگاش مي كنم و به زحمت مي گم:
ـ كدوم معرفي نامه؟...



ادامه دارد...

‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

03 Jan, 18:15


#سفر_به_دیار_عشق
#عاشقانه
#قسمت28

مسئله اي نيست .
با گفتن اين حرف به طرف يكي از صندلي ها مي رم و روش مي شينم. منشي هم با سروش تماس مي گيره و بهش اطلاع مي ده. اون قدر اين جا نشستم حوصلم سر رفته، براي دهمين بار از منشي مي پرسم:
ـ ببخشيد خانم، مطمئنين امروز مياد.
منشي هم براي دهمين بار بهم مي گه:
ـ خانم محترم، گفتم تشريف ميارن.
بعد زير لب غر مي زنه و مي گه:
ـ خوبه جلوي خودت تماس گرفتم!
خدا بگم چي كارت كنه سروش نزديك دو ساعته من رو اين جا علاف كرده و نمياد. لعنتي از همين روز اول شمشير رو از رو بسته. با ناراحتي باانگشتاي دستم بازي مي كنم كه صداي قدم هاي كسي رو مي شنوم. سروش رو مي بينم كه با جديت به سمت اتاقش مياد. منشي با ديدن سروش از جاش بلند مي ش . ه من هم از جام بلند مي شم كه سروش بي توجه به من به سمت منشي ميره.
منشي:
ـ سلام آقاي راستين.
سروش سري تكون مي ده و مي گه:
ـ تا يه ساعت كسي رو داخل نفرست، يه خورده كار شخصي دارم.
منشي:
ـ اما خانم مهرپرور خيلي وقته منتظر شما هستن.
سروش با بي تفاوتي مي گه:
ـ مي تونند برن و يك ساعت ديگه تشريف بيارن.
و بعد از تموم شدن حرفش به سمت اتاقش حركت مي كنه. در رو باز مي كنه و به داخل مي ره و در رو هم پشت سرش مي بنده. با ناراحتي به در بسته نگاه مي كنم. منشي:
ـ شنيدين كه چي گفتن؟ مي تونيد بريد به كاراتون برسيد و يه ساعته ديگه برگردين .
با نااميدي دوباره رو صندلي مي شينم و مي گم:
ـ ترجيح مي دم همين جا منتظر بمونم.
منشي شونه ش رو با بي تفاوتي بالا مي ندازه. دوباره پشت ميزش مي شينه و مشغول ادامه ي كارش مي شه. دلم عجيب گرفته. با ناراحتي به ديوار رو به روم زل مي زنم و به بدبختيه خودم فكر مي كنم. اگه براي كسي تعريف كنم كه روزي سروش جونش رو هم برام مي داد صد در صد باور نمي كنه. حتما فكر مي كنه ديوونه شدم. يادمه تو يه روز باروني كه من بنفشه رو اذيت كرده بودم و داشتم از دستش فرار مي كردم بنفشه هماز دستم حرصي بود و داشت دنبالم مي كرد سروش رو ديدم. اولين ديدارمون هم خيلي بامزه بود؛ من برگشته بودم و داشتم واسه بنفشه زبون درازي مي كردم و مي گفتم محاله بتوني منو بگيري كه يهو به يه چيز برخورد كردم و محكم به زمين خوردم. اين مي شه اول آشنايي من وسروش توي حياط خونه اي كه توش عشق رو تجربه كر . دم اون موقع هنوز هفده سالم بود. فكر كنم آخراي هيفده بودم. سروش اون روز از دستم خيلي عصباني شد؛ چون برخوردمون باعث شده بود وسايلاش رو زمين بيفتن و خيس بشن. سروش چهار سال از من بزرگتره و رشته ي عمران خونده. وقتي زبان رو انتخاب كردم سروش بهم گفت تو رو ميارم پيشه خودم تا قرار داداي خارجي رو برام ترجمه كني و من هم مي گفتم عمرا واسه ي تو كار كنم، ممكنه سرمو كلاه بذاري و بهم حقوق ندي. با يادآوري اون روزا دلم بيشتر ميگيره. مهم نيست خاطرات گذشته تلخ ياشيرين باشن، مهم اينه كه ياد آوريشون داغونم ميكنه. با همه ي اينا هيچ وقت از عاشق شدنم پشيمون نشدم. خوشحالم كه عاشق شدم، كه طعم عشق رو چشيدم، كه به دنياي قشنگ عاشقانه قدم گذاشتم. خوشحالم كه هيچ وقت از عشقم متنفر نشدم. يه جايي خوندم اگه عشق واقعي باشه هيچ وقت به نفرت تبديل نميشه، حتي اگه طرف بهت خيانت كنه، حتي اگه به بازيت بگيره، حتي اگه دوستت نداشته باشه، حتي اگه تركت كنه، حتي اگه تنهات بذاره، باز هم عاشق مي موني، واسه ي هميشه، تا قيامت. مهم اينه كه من عاشقم و براي هميشه عاشق مي مونم. بعضي موقع ها مي گم شايد سروش عاشقم نبود كه از من متنفر شد، كه بهم شك كرد، كه تنهام گذاشت، ولي بعد با خودم ميگم چه فرقي مي كنه،
مهم اينه كه من عاشقم. حتي اگه كنارش نباشم فقط و فقط براش آرزوي خوشبختي مي كنم. به جز اين كاري از دستم بر نمياد. حالا اون نامزدداره، يه دختر كه كلي حرف پشت سرش نيست، دختري كه خونواده ي سروش هم دوستش دارن، دختري كه به قول سروش يه خراب نيست.
شايد من خراب نباشم، ولي همه من رو به چشم يه ادم خراب مي بينند، حتي اگه الان هم بي گناهيم ثابت بشه ديگه كسي باورم نمي كنه. نه فاميل، نه مردم، نه همسايه.حتي اگه سروش بفهمه كه من كاري نكردم و به طرف من برگرده باز نميتونم قبولش كنم، چون الان پاي كس ديگه اي وسطه. درسته آدماي اطرافم آرزوهاي من رو ازم گرفتن،روياهام رو زير پاهاشون خرد كردن، ولي من دوست ندارم چنين كاري رو با كسي ديگه اي بكنم.تقصير اون دختر چيه؟ زير لب زمزمه ميكنم «خيالت راحت، سروش براي هميشه مال تو ميمونه. سروش از اول هم سهم من نبود »با صداي منشي به خودم ميام
ـ چيزي گفتين؟
با لبخند ميگم:
ـ نه، با خودم بودم.
منشي طوري نگام ميكنه كه انگار با يه ديوونه طرفه.تو دلم ميگم
ـ مگه نيستم، يعني واقعا ديوونم، شايد ديوونه م كه هر روز حرف هزار نفر رو ميشنوم و باز هم تحمل مي كنم. نميدونم آخرش چي ميشه، ولي دوست ندارم تسليم بشم.


ادامه دارد...

‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

03 Jan, 18:15


#سفر_به_دیار_عشق
#عاشقانه
#قسمت29

درسته بقيه در حقم بد كردن، ولي من در حق كسي بد نمي كنم. يادمه سر كلاس تاريخ امامت استادم يه جمله ي قشنگي گفت، استادمون مي گفت «از امام علي پرسيدن عدالت مهم تره يا بخشش؟! امام علي جواب مي ده عدالت از بخشش مهم تره، چون اگه
ببخشي از حق خودت گذشتي، ولي اگه بي عدالتي كني حق ديگران رو زير پا گذاشتي » . اون موقع معنا و مفهوم اين جمله رو به درستي درك نميكردم، اما الان اين جمله برام خيلي ارزشمنده. الان درك مي كنم واقعا عدالت مهم تر از ببخششه، وقتي ديگران حق من رو زير پا گذاشتن و به ناحق بارها و بارها اذيتم كردن، دل من رو تو اين چهار سال هزار بار شكستن فهميدم عدالت يعني چي! اي كاش آدما ياد بگيرن قبل از قضاوت عادل باشن. من هيچ وقت حق كسي رو پابمال نمي كنم، حتي اگه اون حق سروش باشه، حتي اگه اون حق همه ي عشقم باشه، حتي اگه اون
حق تنها اميد زندگيم باشه، من هيچ وقت روياهاي كسي رو ازش نمي گيرم. واسه ي همين فكراست كه هر لحظه داغون تر مي شم. تمام اين چهار سال منتظر بودم كه سروش برگرده، برگرده و بگه پشيمونم، پشيمونم كه باورت نكردم، پشيمونم كه تنهات گذاشتم، پشيمونم كه باهات نموندم، آره تمام اين چهار سال منتظر بودم تا سروش بياد، بياد و بگه ترنم من برگشتم، برگشتم كه جبران كنم، برگشتم تا دوباره همه ي دنياي
من بشي، آره، همه ي اين چهار سال منتظر بودم تا با همه ي وجودم ببخشمش؛ بدون هيچ چشم داشتي، بدون هيچ سرزنشي، بدون هيچ عصبانيتي، من تموم اين سال ها ايمان داشتم كه سروش بر مي گرده، اما نيومد، اما نامزد كرد. خودش نيومد و خبر نامزديش اومد، اون روز مهسا با بدترين حالت ممكن اين خبر رو بهم داد. اون روز بعد از چند سال دوباره شكستم، جلوي چشماي مهسا، جلوي پوزخند خونواده. يه هفته حالم خوب نبود، اما هيچ كس نگرانم نشد، هيچ كس دلداريم نداد، هيچ كس همراهم نشد، اما الان واسه همه چيز دير شده. حتي واسه بخشيدن، لبخند تلخي روي لبام مي شينه «چقدر احمقم كه دارم به چيزهايي فكر مي كنم كه مطمئنم اتفاق نميفتن » . با صداي منشي به خودم ميام كه مي گه:
ـ خانم مهرپرور، مي تونيد داخل بريد.
مثل هميشه اون قدر تو فكر بودم كه متوجه ي گذر زمان نشدم. از روي صندلي بلند مي شم و از منشي تشكر مي كنم. سعي مي كنم قدمام محكم باشه، اما خودم هم خوب مي دونم كه زياد موفق نيستم. دستم رو بالا ميارم. چند ضربه به در مي زنم و منتظر مي شم. لرزشي رو تو دستام احساس مي كنم. براي اين كه لرزش دستام معلوم نباشه به كيفم چنگ مي زنم. بعد از چند ثانيه صداي خشك و صد البته جدي سروش رو مي شنوم:
ـ بفرماييد.
نفس عميقي مي كشم و با دست هاي لرزون در رو باز مي كنم. فقط اميدوارم منشي متوجه ي حال خرابم نشده باشه، وگرنه يه آبروريزي حسابي مي شه. با اين كه خيلي سخته، ولي تظاهر به خونسردي مي كنم. نمي دونم تا چه حد موفقم. نگام رو به زمين مي دوزم و وارد اتاق مي شم.
زمزمه وار بهش سلام مي كنم كه جوابمو نمي ده. هر چند اين روزا خيليا ديگه جواب سلام من رو نمي دن، ديگه برام عادي شده. حداقل اگه من آدم بديم بايد به حرمت حرف خدا هم شده يه جوابي بدن. اينو هر بي سوادي مي دونه كه جواب سلام واجبه. هميشه با خودم مي گم حرمت من رو نگه نمي دارين من كه از حقم گذشتم، ولي شماهايي كه اين همه ادعاي خوب بودنتون مي شه، حداقل به حرمت حرف خدا هم شده جواب سلامي بهم بدين.با ناراحتي در رو مي بندم و به زحمت خودم رو به مبل ميرسونم. روي مبل ميشينم و منتظر مي شم تا حرفش رو شروع كنه
چند دقيقه اي ميگذره، ولي وقتي از جانبش صدايي نميشنوم به ناچار سرم رو بلند ميكنم و نگاهي بهش مي ندازم كه با پوزخندش مواجه ميشم سعي میكنم كلامم عاري از هرگونه احساس باشه، با سردي مي گم:
ـ بنده بايد اين جا چي كار كنم؟
با همون پوزخند روي لبش با خونسردي ميگه:
ـ بستگي به خودت داره، مي توني هرزگي كني، اگه وقت كردي يه خورده هم به مترجمي برسي.پس بازي رو شروع كرده باجديتي كه از خودم بعيد ميدونم ميگم: من دلم نميخواد اين جا كار كنم. اگه اصرار آقاي رمضاني نبود به هيچ وجه پام رو توي شركت شما نميذاشتم؛ من به اصرار آقاي رمضاني
فقط به مدت يك ماه اين جا كار ميكنم تا شما بتونيد مترجمي پيدا كنيد. پس بهتره احترام خودتون رو نگه داريد.
پوزخند از لباش پاك مي شه و كم كم عصبانيت جاي خونسرديشو ميگيره. با اخم هاي در هم ميگه:
ـ نكنه فكر كردي عاشق چشم و ابروت شدم. يه بار همچين غلطي كردم كه باعث نابودي خودم و خونوادم شد. تا عمر دارم از روي برادرم خجالت مي كشم. بهتره اين حرفه من رو خوب تو گوشت فرو كني، اگه امروز اين جايي فقط و فقط از روي ناچاريه، آقاي رمضاني به جز تو كس ديگه اي رو سراغ نداشت و اون خانمي رو هم كه فرستاده بود تو آزمون ورودي رد شد. مطمئن باش به يه ماه نكشيده يه آدم درست و حسابي پيدا مي كنم تا زودتر


ادامه دارد...
‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

03 Jan, 08:05


ی پسره تهدیدم کرد گفت اگ نیای خونم عکساتو پخش میکنم آبروتو میبرم،چون تجربه ای نداشتم بلد نبودم چجوری باید ازش شکایت کنم؛
تا اینکه امروز دوستم یه چنل فرستاد که در همین موارد میگن
از تجربه ی نود دادن و تهدید شدن توضیح داده بود خیلی کمکم کرد
آیدیشو میذارم که شما هم مشکلاتتان رو حل کنید :
https://t.me/+WmbDI9FEijZjYmVk

بنام مادر پدر

03 Jan, 07:48


ميدونستي با ساخت و نقاشي ترامپ ميتوني پول دلاري پول در بياري نحوه ساختش تو كانال زير

https://t.me/+yD_Vb5-1OeBiMjM0

بنام مادر پدر

03 Jan, 07:45


رمان #روژ‌کـــــا
#پارت_۴۹۴

لحظه ای آخر اما صدای فریاد بلند میثاق که نامش را صدا میکند در گوش هایش زنگ می‌زند و او را وادار به چرخیدن میکند .

فاصله اش با مرد خیلی کم است و میثاق از آنطرف پاساژ به سویش می دود .
افراد زیادی در این طبقه نیستید همان تعداد کمی هم که هستند با صدای میثاق و دیدن چاقو در دست مرد متفرق می شوند ‌‌.

دخترک با دیدن مرد که با سرعتی زیاد به سویش می آید میداند که هدف خود اوست ...

خواندن ادامه رمان...👉

بنام مادر پدر

03 Jan, 06:28


چقدر این صحبت‌های آقای مدیری درسته👌



‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

01 Jan, 18:04


خـــــدایـا فـردا و فـرداهـایـم را
هرطورکه میخواهی نقاشی کن
مـن بـه قلم تــو ایمـان دارم...
آرزو دارم فـردا کـه
از خـواب بیـدار میشـویـد
زندگی یک رنگ دیگر باشد
هـم رنـگ آرزوهــاتـون  

❤️مـهرتـون مـانـدگـار
شب زیبـاتون خوش❤️



‌‌‌‌░⃟⃟🌸
@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

01 Jan, 18:04


انسانیت زیباست❤️

.
.
‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

01 Jan, 18:03


حس خوبی داره این کلیپ😍





‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

01 Jan, 18:02


واقعیت تلخیه

که دیگه نمیشه کسی رو جدی گرفت...



‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

01 Jan, 18:01


یک جای دنج در داخل کفش در یک روز بارونی...😍



‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

01 Jan, 18:01


#سفر_به_دیار_عشق
#عاشقانه
#قسمت16

سروش حق من نيست كه حتي بخواد يه ثانيه مال من باشه؛ چه برسه به يه روز!!
آهي مي كشم و از جام بلند مي شم. از اين همه تضاد كه در احساسام وجود داره متعجبم! اون همه زحمت كشيدم، آخرش هم چند قاشق بيشتر نخوردم. مي رم تا ظرفم رو بشورم كه صداي باز شدن در وروردي رو مي شنوم و بعد هم صداي خنده هاي مژگان و طاها. مژگان دوست دختر طاهاست. فقط از اين در تعجبم چرا دختره رو خونه آورده! اگه مامان و بابا بفهمن شر به پا مي شه! مژگان دختر زياد جالبي نيست، زيادي جلفه!
قبل از دوستي با طاها با چند نفر ديگه هم بوده. اما عشق چشماي داداش بنده رو كور كرده و دور از چشم مامان و بابا دختره رو خونه مياره با !
صداي جيغ مژگان به خودم ميام. جلوي آشپزخونه واستاده و مي گه:
- طاها اين دختره كه خونه ست!
طاها با اخم مياد جلو و مي گه:
- اين وقت روز اين جا چه غلطي مي كني؟
نگاهي به روي گاز مي اندازه و مي گه:
- خوب هم به خودت مي رسي !
با خونسردي ميگم:
- طاها اگه مامان و بابا بفهمن عصباني مي شن چرا اين دختره...
هنوز حرفم تموم نشده كه دستش بالا مي ره و يه سيلي نثار صورتم مي كنه! مژگان با پوزخند نگام مي كنه. طاها با داد ميگه:
- اين دختر اسم داره! اسمشم مژگانه. هيچ خوشم نمياد تو كاراي من دخالت كني. اگه دلت واسه ي مامان و بابا مي سوخت كه اون بلاها روسرشون نمي آوردي! پس بيخودي ادعاي نگراني نكن.
مژگان با عشوه به طرف طاها مياد و مي گه:
- عزيزم بيخودي اعصابتو خورد نكن! بيا بريم اتاقت كه باهات كار دارم!
طاها داد مي زنه:
- اون غذاهاي آشغالت رو هم بريز تو سطل آشغال!
بعد هم دست مژگان رو مي گيره و از جلوم رد مي شه. واقعا تو كار خدا موندم، يكي مثل مژگان اون همه به خطا مي ره، تازه داداشم رو به خاطرجيبش مي خواد؛ اما اين همه نازش خريدار داره! مني كه هيچ غلطي نكردم دارم بيخودي حرف مي شنوم و سرزنش مي شم!
به سرعت ظرفا رو مي شورم و به اتاقم پناه مي برم. سرم درد مي كنه. يه مسكن از داخل كيفم درميارم و بدون آب مي خورم. رو تخت دراز ميكشم، ترجيح مي دم بخوابم.
با صداي داد و فرياد بابا از خواب بيدار مي شم. نمي دونم چي شده! بابا با داد مي گه:
- اين دختره ي كثافت رو آوردي خونه؟ تو خجالت نمي كشي؟
طاها با لحن آرومي مي گه:
- بابا...

بابا:
- بابا و مرگ! اون از اون ترانه كه اون طور مرد، اون از اون دختره ي هرزه! اينم از تو!
مي خواستم از اتاق خارج بشم كه با شنيدن حرف بابام يه بغض بدي توي گلوم مي شينه و نظرم عوض مي شه! در رو آهسته قفل مي كنم تا كسي مزاحمم نشه! رو تخت مي شينم و زانوهامو بغل مي كنم. صداهاشون رو مي شنوم.

بابا:
- پس هر وقت من نيستم دست اين دختره رو مي گيري مياري اين جا؟!

طاها:
- بابا بذارين توضي...
بابا با داد به دختره مي گه:
- عوضي يه چيزي تنت كن و گورتو گم كن!
صداي مژگان رو نمي شنوم. بعد از چند دقيقه صداي بسته شدن در و سيلي اي كه فكر مي كنم از جانب بابا به طاها مي رسه! دلم مي گيره. با اين كه امروز از طاها سيلي خوردم، دوست ندارم طاها هم سيلي بخوره! طاها فقط عاشقه، اما عاشقه بدكسي! كسي كه اون رو فقط براي جيبش ميخواد. كسي كه با رابطه ي جنسي سعي مي كنه طاها رو به خودش بيشتر وابسته كنه و طاها چه ساده ست كه همه چيزو براي چنين دختري زير پا مي ذاره! من مطمئنم كه يه روز مژگان تركش مي كنه! با صداي طاها به خودم ميام. طاها با داد ميگه:
- من عاشقشم! مي خوامش. اون همه چيز منه! چرا نمي فهمين؟
بابا با عصبانيت ميگه:
- اون كسي كه نمي فهمه تويي احمق! اون دختره تو رو نمي خواد؛ پول باباتو مي خواد!
.
طاها:
- شما همه چيزو توي پولتون مي بينيد!

بابا:
-هنوز خيلي بچه اي! فقط هيكل بزرگ كردي.

طاها:
- حتما اون دختره ي بي همه چيز راپورت منو بهتون داده!
بابا با داد ميگه:
- كي رو ميگي؟

طاها:
- ترنم!
بابا با عصبانيت ميگه:
- هزار بار بهت گفتم اسمش رو نيار! مگه اون هم مي دونه؟
از همين جا هم صداي پوزخندش رو ميشنوم:
- به جاي گيراي بي جا به من، بهتره حواستون پيش اون دخترتون باشه تا يه گند ديگه بالا نياره! معلوم نيست اين وقت روز خونه چي كار ميكنه!
لبخند تلخي رو لبم مي شينه. هميشه همين طوره! وقتي مشكلي براشون پيش مياد، آخر سر همه چيزو رو سر من بدبخت خالي مي كنن! طاها هم خوب مي دونه چي كار كنه كه بابا اشتباهش رو ببخشه! با صداي مشت و لگدهايي كه به در مي خوره از جام بلند مي شم و به سمت در ميرم.
بابا:
- اين در لعنتي رو باز كن!
قفل در رو باز مي كنم كه در به شدت باز مي شه و من روي زمين مي افتم. بابا و پشت سرش طاها وارد اتاق مي شن. بابا با نفرت و طاها باپوزخند نگام مي كنن بابا! :
- باز چه غلطي كردي كه اين موقعِ روز خونه اي؟



ادامه دارد...

‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

01 Jan, 18:01


#سفر_به_دیار_عشق
#عاشقانه
#قسمت15

اما ترانه با اون حماقتش داغون ترم كرد. چه روزهاي سختي بود وقتي سياوش با نفرت نگام كرد و گفت تو باعث مرگ عشقم شدي! وقتي برادرش سروش كه همه زندگيم بود، گفت ديگه نمي خوام ببينمت! وقتي همه ي فاميل با نفرت نگام مي كردن. دنياي من چه قدر زود نابود شد! با صداي زنگ گوشيم از فكر بيرون ميام. 
نگاهي به گوشيم مي اندازم و با ديدن شماره آقاي رمضاني تعجب مي كنم. همون جور كه به طرف مبل مي رم، جواب ميدم:
- بله؟

آقاي رمضاني:
- سلام دخترم!
- سلام آقاي رمضاني. امري داشتين؟
آقاي رمضاني:
- دخترم راستش يه كاري باهات دارم ا. ما اگر اين بار قبول نكني بهت حق مي دم!
يه استرسي به جونم مي افته، ولي سعي مي كنم آروم باشم. با خونسردي تصنعي مي گم:
- شما امر كنين!
آقاي رمضاني:
راستش چند دقيقه پيش از شركت مهرآسا، همون جايي كه تو رو فرستاده بودم، باهام تماس گرفتن.
يه كم مكث مي كنه كه ميگم:
- خب؟

آقاي رمضاني:
- گفتن فعلا يه ماه آزمايشي، بدون حقوق مترجمتون رو بفرستين، اگه راضي بوديم استخدامش مي كنيم، وگرنه هم يه نفر ديگه رو انتخاب مي كنيم!
پوزخندي رو لبم مي شينه؛ مي دونم سروش نقشه اي داره! بدون كوچك ترين وقفه ميگم:
- آقاي رمضاني من ترجيح مي دم تو شركت شما كار كنم، لطفا يه نفر ديگه رو بفرستين!
آقاي رمضاني مكثي مي كنه. حس مي كنم مي خواد چيزي بگه اما منصرف مي شه و مي گه:
- باشه دخترم! من خانوم سرويان روميفرستم.
زير لب زمزمه مي كنم:
- هر جور مايليد!

آقاي رمضاني:
- خب دخترم برو استراحت كن ف. كرت هم مشغول اين چيزا نكن! از فردا بيا دوباره مشغول به كار شو.
لبخندي رو لبام مي شينه. به آرومي با آقاي رمضاني خداحافظي مي كنم و روي مبل دو نفره، با همون لباس بيرون لم مي دم. نمي دونم منظور آقاي رمضاني نفس بود يا نازنين. هر چند فرق چنداني هم برام نداره ولي اگه اون شخص نفس باشه، براي اشكان خيلي بد مي شه! هر چند فكرنكنم نفس هم قبول كنه. سري تكون مي دم تا از اين فكرا بيرون بيام. هر كي مي خواد باشه! به من چه ربطي داره؟! در مورد جواب پيشنهاددوباره ي آقاي رمضاي هم حس مي كنم كار درستي كردم. خوشم نمياد جايي كار كنم كه آدماش از من متنفرن! سروش، سياوش، سها و پدر ومادرشون. همه و همه از من متنفرن. صد در صد سروش نقشه اي داره وگرنه اين قدر راحت قبولم نمي كرد! مخصوصا با اون حرفايي كه توشركت بينمون رد و بدل شد. سروشي كه سايه من رو با تير مي زنه، مي خواد يه ماه براش كار كنم. همه ي اينا به كنار، اون يه ماهي كه حقوق 
نمي گيرم كه نبايدآب و علف بخورم! بالاخره من هم خرج دارم. از همين حالا هم مي دونم واسه آخر اين ماه پول كم ميارم، بعد يه ماه هم كلاحقوق نداشته باشم؛ بايد از گشنگي تلف شم! ترجيح مي دم به جاي اين كه برم تو اون شركت كوفتي و حرف بشنوم، حقوق كمتري بگيرم و باآرامش زندگي كنم! حالا فقط تو خونه حرف مي شنوم، ولي اون جوري تو محل كار هم آسايش از من سلب مي شه! از روي مبل بلند مي شم و به اتاقم مي رم. لباسم رو عوض مي كنم و از اتاق خارج مي شم. تصميم مي گيرم ماكاروني درست كنم مو. ادش رو آماده مي كنم و بعد از چهل وپنج دقيقه ماكاروني رو روي ميز مي ذارم. يه كم واسه خودم مي كشم و شروع به خوردن مي كنم. همين جور كه دارم غذا مي خورم به سروش فكر مي كنم.دست خودم نيست؛ بهترين اتفاق زندگيم سروش بود! برادر نامزد خواهرم، برادر سياوش! يادمه همون روز اول كه ديدمش تو نگاهش غرق شدم! با يادآوري اون روزا اشكي از گوشه ي چشمم سرازير مي شه. سريع اشكمو پاك مي كنم و با يه قاشق پر از ماكاروني بغضمو قورت ميدم امروز بدجور بي قرارم! بي قرار سروش، بي قرار عشقي كه تركم كرد، بي قرار روزاي عاشقونه ي گذشته! خدايا، من از اين همه خوشبختي هيچي نمي خوام! من فقط يه چيز ازت مي خوام؛ قبل از مرگم يه روز رو بهم هديه كن! يه روز كه با سروش باشم. يه روز كه عاشقش باشم! يه 
روز كه عاشقم باشه؛ يه روز كه تكيه گام باشه! من فقط يه روز از همه ي روزهات رو مي خوام كه توي اون روز، سروش مثل سابق باشه، بعد جونمو بگير! بعد هر بلايي خواستي سرم بيار! بعدش هر چي تو بگي؛ هر چي تو بخواي! فقط همون يه روز! مگه همه نمي گن بزرگي؟! مگه همه نميگن به هيچ كس بد نميكني؟! اون يه روز رو بهم هديه كن! حتي اگه به ضررم باشه، حتي اگه به نفعم نباشه؛ حتي اگه آغازي باشه براي نابودي دوبارم! خدايا، اين عشق رو از من نگير! تو تمام اين سالا يه روز هم از سروش متنفر نشدم. نمي تونم كنارش باشم و نگاه هاي پر از نفرتش رو تحمل كنم! اون جوري بيشتر داغون مي شم. ياد نامزدش مي افتم. آه از نهادم بلند مي شه! هنوز هم بعضي موقعا يادم مي ره عشق من، الان 
مال من نيست! زير لب زمزمه مي كنم
- خدايا، من رو ببخش كه اين قدر خودخواه شدم. سروشم رو خوشبخت كن! اون يه روز رو هم تقديم كن به همه ي عاشقاي دنيا


ادامه دارد...

‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

01 Jan, 18:00


#سفر_به_دیار_عشق
#عاشقانه
#قسمت14

تو راه به زندگي خودم، به زندگي مهربان و به آينده ي نامعلوم خودمون فكر مي كنم. چه شباهت عجيبي بين زندگي هامون هست! هر دو رونده شده، ولي به دلايل مختلف! كدوممون بدبخت تريم؟ من يا مهربان؟! مني كه همه مثل جزامي ها مي دونن و ازم دوري مي كنن؛ يا مهربان كه مجبوره اون جور زندگي كنه؟! زندگي با هر كس يه جور بازي مي كنه. چه فرقي مي كنه كي بدبخت تره؟ اون قدر فكر مي كنم كه خودم هم نمي فهمم كي به جلوي در خونه رسيدم. كليدو از كيفم درميارم و در رو باز مي كنم. داخل حياط مي رم و در رو مي بندم. با قدماي كوتاه مسير حياط تاساختمون رو طي مي كنم. دوست دارم اين مسير كوتاه ساليان سال طول بكشه. اون اتاق برام حكم زندون رو داره! وقتي به ساختمون مي رسم؛ در ورودي رو باز مي كنم و به داخل مي رم. خونه مثل هميشه سوت و كوره. اين ديواراي غم زده رو دوست ندارم! نگاهي به خونه مي اندازم، انگاركسي نيست. لابد به مهموني، رستوراني، جايي رفتن و طبق معمول من رو از ياد بردن. زير لب زمزمه مي كنم:
- روز مزخرفي بود!
ياد سروش مي افتم. بعد از چهار سال هنوز هم همون حرفا رو مي ! زنه مگه خونوادم بعد چهار سال باورم كردن كه سروش باورم كنه؟! نه، نبايد ازهيچ كس انتظار داشته باشم. ياد شعري مي افتم كه مصداق حال و روز الان منه!
-درد يك پنجره را پنجره ها مي فهمند
معني كور شدن را گره ها مي فهمند
سخت بالا بروي ، ساده بيايي پايين
قصه تلخ مرا سرسره ها مي فهمند
يك نگاهت به من آموخت كه در حرف زدن
چشم ها بيشتر از حنجره ها مي فهمند
آن چه از رفتنت آمد به سرم را فردامردم از خواندن اين تذكره ها مي فهمندنه، نفهميد كسي منزلت شمس مراقرن ها بعد در آن كنگره ها مي فهمند !«
به اين فكر مي كنم كه من بايد رشته ي ادبيات مي رفتم، هر چند مي خواستم برم، اما نشد! اما نذاشتن! ياد گذشته ها لبخندي رو لبم مياره. چه قدر غمام كوچيك بود! چه قدر اون روزا بچه بودم. چه قدر اون روزا راحت قهر مي كردم. وقتي گفتم ادبيات، همه مخالفت كردن! همه مي گفتن يارياضي يا تجربي. چه قدر اون روزا آرزو مي كردم اي كاش اين همه استعداد نداشتم! از نظر هوشي فوق العاده بودم و اين خودش مانعي بود براي رسيدن به علايقم! مامان و بابا مي گفتن تو استعدادشو داري؛ جز پزشكي و مهندسي چيز ديگه اي رو ازت قبول نمي كنيم! چه روزايي بود وقتي خونوادم به علايقم توجهي نكردن و منو به زور به رشته ي تجربي فرستادن، من هم با لجبازي تمام زبان رو انتخاب كردم! در صورتي كه هيچ علاقه اي به اين رشته نداشتم. اون موقع ها خيلي شر و شيطون بودم.شب رو هم به خونه ي عمو پناه برده بودم! هيچ كس باورش نميشد اين 
كار رو كنم! اون موقع ها فكر مي كردم خونوادم چه قدر خودخواهن كه با آيندم بازي كردن! اما الان ميگم كاش پزشكي ميخوندم،حداقلوضعم از الان بهتر بود! آهي مي كشم و زير لب ميگم
- بنفشه من زبان رو به خاطر تو انتخاب كردم تا باهم باشيم؛ اما تو
يادمه اون روزا برام مهم نبود چه رشته اي برم. فقط از روي لجبازي ميخواستم پزشكي نباشه! تصميم گرفتم هر چي بنفشه انتخاب كرد من هم انتخاب كنم. بنفشه هم خيلي خوشحال بود كه باهاش بودم! اما بعد از اون اتفاقات يه سيلي زد به گوشم و گفت «براي خودم متاسفم كه با آدم پست فطرتي مثل تو دوستم» هر چند اون روز خيلي شكستم. اما يه قطره هم اشك نريختم. بنفشه از خيلي چيزا خبر داشت، نمي دونم چرا اين كارو باهام كرد. هم بازي بچگيام، همكلاسي دوران كودكيم، بهترين دوست صميميم؛ جلوي سروش زد تو گوشم و گفت برات متاسفم! خيلي سخته جلوي همه بشكني ولي باز بخواي بيشتر از اوني كه شكستي، شكسته نشي! شايد هر كسِ ديگه اي جاي من بود ميرفت. ولي من نميخواستم اون حرفايي كه در مورد من مي زنن به حقيقت تبديل بشه! كجا مي رفتم؟ اگه پامو از اين خونه بيرون ميذاشتم، ميشدم هموني كه ديگران در موردم مي گفتن! گرگاي زيادي تو اين خيابونا در كمين نشستن كه از يه دختر تنها سوء استفاده كنن و چقدر احمقن دخترايي كه با 
كوچيك ترين مخالفت خونواده هاشون، خروج از خونه رو راه آزادي براي آيندشون مي بينن! من تصميم گرفتم بمونم و بجنگم. هر چند اون ترنم مرد؛ اون ترنم شكست؛ اون ترنم خاكستر شد! ولي امروز پيش خودم و خداي خودم شرمنده نيستم. مهم نيست بقيه چي مي گن. مهم اينه كه من اوني نيستم كه بقيه مي گن! بعضي موقعا بدجور به گذشته ها فكر مي كنم. من با كسي دشمني نداشتم كه بخواد با من اين كارو كنه! هنوز هم نفهميدم كار كي بود. ماندانا و بنفشه بهترين دوستاي من بودن، ولي من با بنفشه صميمي تر بودم. اون روزا بنفشه تو شركت باباش كار ميكرد وسرش شلوغ تر شده بود. من هم مجبور بودم بيشتر وقتم رو با ماندانا بگذرونم؛ خيلي براش درد و دل مي كردم. ماندانا تو لحظه لحظه ي سختي هام كنارم بود. اگه ترانه زنده مي موند، شايد خيلي چيزا درست مي شد!


ادامه دارد...

‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

01 Jan, 18:00


#سفر_به_دیار_عشق
#عاشقانه
#قسمت13

آهي مي كشه و ميگه:
- ماجراي من با بدبختي رقم خورده! مثل هميشه كلفتي تو خونه ي پولدارا و تحمل نگاه كثيف مرد پولداري كه چشم زنشو دور ديده!
با تاسف سري تكون مي دم كه ميگه:
- اسمت چيه؟
لبخند مي زنم و مي گم:
- ترنم.

زن:
- برعكس ريخت و قيافت اسم باكلاسي داري! تازه مثل اين بالا شهريا حرف مي زني. درس خوندي؟
سري تكون مي دم و مي گم:
- آره.

زن:
- پس بگو! من كه مدرك سيكلمم به زور گرفتم، بعدش باباي معتادم زد تو سرمو به زور شوهرم داد! قدر زندگيت رو بدون دختر!
دلم براش مي سوزه. با مهربوني مي پرسم:
- شوهرت آدم خوبيه؟
زن با پوزخند ميگه:
- دلت خوشه ها؟! باباي من يكي بدتر از خودشو واسه ي من بدبخت جور كرد كه تا به دو سال نكشيد من رو طلاق داد!
با تعجب ميگم:
- آخه چرا؟
اشكي گوشه ي چشمش جمع مي شه و ميگه:
- بچه دار نمي شديم! هر چند دست بزن داشت و خيلي اذيتم كرد، اما من به همون هم راضي بودم! بعد يه مدت كه ديد از بچه خبري نيست،رفتيم پيش يه دكتر. دكتر گفت مشكل از منه ولي با مصرف دارو مي تونم بچه دار بشم! اما شوهرم هر روز بهم سركوفت مي زد، آخرش هم كارخودش رو كرد و رفت يه زن ديگه گرفت! اون زن هم براش يه پسر آورد. با به دنيا اومدن پسره، هووم جا پاي خودشو سفت كرد و گفت نمي تونه با من زندگي كنه! اون مرتيكه ي بي غيرتم گفت نون خور اضافه نمي خوام! مثل يه آشغال منو از زندگيش پرت كرد بيرون!
با ناراحتي ميگم:
- الان با پدرت زندگي مي كني؟
لبخند تلخي مي زنه و ميگه:
- اون كه اصلا حاضر نشد پامو تو خونش بذارم! به زور و زحمت يه انباري اجاره كردم و اون جا زندگي مي كنم! براي خرج و مخارجمم مجبورم خونه ي مردم كار كنم كه خيلي وقتا اين جور بلاها سرم مياد!
تو همين لحظه به درمونگاه مي رسيم. به داخل مي ريم و دكتر زخم پيشونيم روپانسمان مي كنه. همين جور كه دكتر زخممو پانسمان مي كنه، به زندگي اين زن سختي كشيده فكر مي كنم. شايد آقاي رمضاني بتونه كمكي بهش كنه! حتما فردا در موردش با آقاي رمضاني صحبت مي كنم.
وقتي پانسمان زخمم تموم مي شه اجازه نمي دم اون زن حساب كنه، خودم حساب مي كنم و با هم از درمونگاه خارج مي شيم.
- راستي نگفتي اسمت چيه؟

زن:
- مهربانم.
با لبخند مي گم:
- مثل اسمت بي نهايت مهربوني!

مهربان:
- شرمندم نكن دختر!
- راستش من يه نفرو مي شناسم، ممكنه بتونه بهت كمك كنه تا بتوني يه كار درست و حسابي پيدا كني!
مهربان با ناراحتي ميگه:
- من كه مثل تو درس درست و حسابي نخوندم!
- اينا زياد مهم نيست. تو فقط يه شماره بهم بده؛ من خبرت مي كنم!
شماره اي رو بهم مي ده و مي گه:
- اين شماره صابخونمه. صبحاي زود خونم.
سري تكون مي دم و مي گم:
- حتما خبرت مي كنم، فقط مواظب خودت باش! هر جايي واسه كار كردن مناسب نيست!
آهي مي كشه و ميگه:
- بعضي مواقع از روي ناچاري مجبورم برم!
با ناراحتي مي خوام بگم شرافت آدما خيلي مهم تر از پوله، كه به خودم ميام و تو دلم ميگم «خفه شو ترنم! تو باز يه اتاق داري؛ اين زن بايد اجاره ي همون انباري رو از كار كردن در بياره » ! براي چندمين بار با خودم فكر مي كنم از من بدبخت تر هم هست! با نگراني ميگم:
- پس خيلي مواظب خودت باش!
مهربان:
- باشه دخترجون! برو خدا به همرات.
دستي براش تكون مي دم و به سمت خونه حركت مي كنم...


ادامه دارد...

‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

01 Jan, 08:03


🔞داستان حاکم لخت و دختر خشگل

روزی از روزها دختر برآن شد که از خانه پدر گریزان شود .
پس از گریز ، به حاکم شهر پناه میبرد ، حاکم به او دلداری داده و میگوید : " نترس که من نگهبان تو هستم."
شب هنگام و وقتی که او بخواب فرو رفته بود ، حاکم با بدنی لخت به بالین دختر می آید و از او درخواست میکند تا شب را با او سر کند !
دختر نگون بخت و بخت برگشته ....
😰🥺

ادامه ی داستان ➡️

بنام مادر پدر

01 Jan, 08:03


چه حاکم هوسبازی 😡😡👆

بنام مادر پدر

01 Jan, 08:03


⭕️خارش های خطرناک که باید شما را نگران کند 👉

بنام مادر پدر

01 Jan, 08:03


چرا هیچ مردی راضی نمیشه زنش عضو این کانال بشه 😳
هر زنی عضو این کانال شده زندگیش دگرگون شده
یعنی چی میتونه باشه 👇
https://t.me/+umz9NeQfuRk5ZmVk

چیزی نمیگم خودتون ببینید 👆

بنام مادر پدر

01 Jan, 06:48


بایــد گذر از درد و یاد بگیریم و اون و تبدیل به رنــج نکنیم. . .




‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

01 Jan, 06:48




چهار حکایت کوتاه اما تاثیر گذار:

🍁حکایت اول:
از کاسبی پرسیدند:
چگونه در این کوچه پرت و بی عابر کسب روزی میکنی؟
گفت: آن خدایی که فرشته مرگش مرا در هر سوراخی که باشم پیدا میکند!! چگونه فرشته روزیش مرا گم میکند!!!؟

🍁حکایت دوم:
پسری با اخلاق و نیک سیرت، اما فقیر به خواستگاری دختری میرود...
پدر دختر گفت:
تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دختر نمیدهم...!!
پسری پولدار، اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود، پدر دختر با ازدواج موافقت میکند و در مورد اخلاق پسر میگوید:
انشاءالله خدا او را هدایت میکند...!
دختر گفت:
پدر جان؛ مگر خدایی که هدایت میکند، با خدایی که روزی میدهد فرق دارد؟؟!!!!...

🍁حکایت سوم:
از حاتم پرسیدند: بخشنده تر از خود دیده ای؟؟...
گفت: آری...
مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود؛
یکی را شب برایم ذبح کرد... از طعم جگرش تعریف کردم..
صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد...!
گفتند: تو چه کردی؟
گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم...
گفتند: پس تو بخشنده تری...!
گفت: نه، چون او هر چه داشت به من داد!!
اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم...!!

🍁حکایت چهارم:
عارفی راگفتند:
خداوند را چگونه میبینی؟!
گفت آنگونه که همیشه میتواند مچم را بگیرد، اما دستم را میگیرد...🍁 ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌
‌‌




‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

01 Jan, 06:47


#شعور
#امنیت
#فرهنگ
تو این کلیپ موج میزنه👌❤️



‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

01 Jan, 06:47


#سفر_به_دیار_عشق
#عاشقانه
#قسمت10

پر و بال ما بريدند و در قفس گشودند
چه رهايي چه بسته مرغي كه پرش بريده باشد .
آهي مي كشم و به پسره مي گم:
ـ ممنون كه نجاتم دادي.
بعد هم راهم رو مي كشم و مي رم همون جور كه مي رم با خودم ميگم:
ـ هيچ كس تو اين دنيا بد نيست، همه بد مي شن. خودمون از خودمون بدترين ها رو مي سازيم. كسي كه ادعاي خوب بودن نمي كرد امروز نجاتم داد و خيليا كه لحظه به لحظه خودشون رو بهترين مي دونند اگه امروز اين جا بودن فقط و فقط با پوزخند مرگم رو تماشا مي كردن. كي فكرش رومي كرد آدمي كه من رو تهديد به مرگ مي كرد خودش من رو از مرگ نجات بده.
با صداي زنگ گوشيم به خودم ميام. با ديدن اسم ماندانا لبخندي روي لبام مي شينه.
ـ سلام گلم.

ماندانا:
ـ سلام بر دوست خل و چل خودم.
ـ تو رفتي اون ور آب باز هم آدم نشدي؟
ماندانا:
ـ نيست كه تو آدم شدي، هنوز همون گورخري هستي كه بودي.
ـ خجالت نكش، ادامه بده.
ماندانا:
ـ باشه، باشه حتما.
ـ باز تو زنگ زدي شروع كردي به چرت و پرت گفتن.
ماندانا يه آه تصنعي مي كشه و مي گه:
ـ هي، هي روزگار، دوست هم دوستاي قديم. زنگ كه نمي زني، حال و احوال كه نمي پرسي، زنگ هم كه مي زنم و مي خوام دو كلوم حرف حساب بزنم مي گي چرت و پرت مي گي.
ـ من كه همه چي از حرفات شنيدم به جز دو كلمه حرف حساب.
ماندانا:
ـ اَه، خفه شو بببينم، خبراي مهم برات دارم.
ـ ديگه چي شده؟ اين بار مي خواي سر كي رو زير آب كني؟
ماندانا با جيغ مي گه:
ـ ترنــم!
با خنده مي گم:
ـ بگو ببينم مي خواي چي بگي.
ماندانا:
ـ قراره برگرديم.
با شوق مي گم:
ـ واسه هميشه.
بلند مي خنده و مي گه:
ـ آره گلم، واسه هميشه. از اول هم قرار نبود موندگار بشيم، فقط واسه ي درس امير اومده بوديم.
ـ بد هم كه نشد، هم تو هم امير ادامه ي تحصيل دادين. از لحاظ مالي هم كه تونستين مبلغ قابل توجهي پس انداز كنيد.

ماندانا:
ـ آره، من اين مدت ناراضي نبودم، ولي خوب دل تنگي بدجور اذيتم مي كرد. امير هم دلش به موندن رضا نبود.
ـ حالا كي بر مي گردين؟
ماندانا:
ـ آخراي ماه ديگه.
آهي مي كشم و مي گم:
ـ باز خوبه داري مياي! خيلي تنها بودم.
ماندانا با لحن گرفته اي مي گه:
ـ همش تقصير خودته، نبايد كوتاه مي اومدي؟
ـ خودت كه ديدي همه كار كردم، ولي كسي باورم نكرد.

ماندانا:
ـ امير هميشه مي گه اي كاش ترنم هم راضي مي شد و مي اومد پيش خودمون.
ـ حرفا مي زنيا؛ با كدوم پول، با كدوم پشتوانه؟!
ماندانا:
ـ من و امير كه بوديم.
ـ ماندانا، خودت هم خوب مي دوني اگه مي اومدم همين پيوند كوچيك هم براي هميشه از دست مي رفت.
ماندانا:....


ادامه دارد...

‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

01 Jan, 06:47


#سفر_به_دیار_عشق
#عاشقانه
#قسمت11

نيست كه حالا همه چيز مثل قبله!
آهي مي كشم و مي گم:
ـ خودم هم نمي دونم. ديگه خودم هم نمي دونم چي درسته و چي غلط!

ماندانا:
ـ هر وقت كه به اون روزا فكر مي كنم دلم آتيش مي گيره؛ چطور يه خانواده مي تونند اين جور بچه شون رو خرد كنند.
ـ بي خيال ماني، آبي كه ريخته شده ديگه جمع نمي شه. از اون جغله ات بگو!

ماندانا:
ـ اونم خوبه، با باباش رفته خريد.
ـ الهي خاله قربونش بره. نزديك يه ساله نديدمش، ماندانا زودتر برگرد، خيلي دل تنگتون هستم.

ماندانا:
ـ حتما گلم، حتما، من هم دلم برات تنگ شده، ترنم؟
ـ هوم؟
ماندانا به آرومي مي پرسه:
ـ همه چيز هنوز مثل گذشته هست؟
آهي مي كشم و هيچي نمي گم. خودش همه چيز رو مي فهمه و با ناراحتي مي گه:
ـ متاسفم.
ـ چرا تو متاسفي ماندانا؟ تو كه كاري نكردي!
ماندانا:
ـ هميشه با خودم مي گم اگه يه روز همه اين آدما بفهمن حق با تو بود چي كار مي كنند؟
ـ باورت مي شه تمام اين چهار سال هر روز و هر شب از خودم همين سوال رو مي پرسيدم
.
ماندانا:
ـ ترنم، مي توني ببخشيشون، اگه يه روز شرمنده برگردن.
پوزخندي مي زنم و مي گم:
ـ اين آدما نمي خوان سر به تنم باشه. بي خيال ماندانا، من اگه شانس داشتم جام اين جا نبود. من الان بايد ارشدم رو گرفته باشم و تو بهترين شركت ها كار كنم؛ اما خودت وضعم رو ببين.

ماندانا:
ـ هميشه دوست داشتم كمكت كنم، ولي حيف تو اون شرايط من هم ايران نبودم.
اين حرف رو نزن ماندانا، تنها كسي كه هيچ وقت تنهام نذاشت تو بودي، بهتره قطع كني، هزينه ات زياد مي شه.

ماندانا:
ـ بي خيال بابا، حالا چي كار مي كني؟
ـ هيچي، دارم تو خيابون قدم مي زنم.
ماندانا:
ـ مگه نبايد تو شركت باشي؟
ـ امروز رو در استراحت به سر مي برم.
مي خنده و مي گه:
ـ چه عجب، تو كه از خودت مثل ماشين كار مي كشي.
چند لحظه مكث مي كنه و مي گه:
ـ ترنم، فكر كنم امير و امير ارسلان اومدن.
ـ برو گلم، فقط داري مياي خبرم كن، ساعت پروازت رو بهم بگو.
ماندانا:
ـ حتما گلم، فعلا خداحافظت باشه.
ـ خداحافظ.
با لبخند گوشي رو قطع مي كنم. ماندانا دختر شر و شيطونيه. من خيلي دوستش دارم، بعد از اين كه بنفشه باهام قطع رابطه كرد با ماندانا خيلي
صميمي شدم. از همه چيز زندگيم خبر داره. هر وقت به ايران مياد با هم قرار مي ذاريم و همديگه رو مي بينيم. يه بچه ي سه ساله هم داره.
شوهرش هم خيلي آدم خوبيه. امير هم همه چيز رو راجع به من مي دونه. ماندانا و امير خيلي بهم كمك كردن، حتي امير با سروش هم صحبت كرد، اما همه اون روزا دنبال يه مقصر مي گشتن و كسي رو بهتر از من براي نسبت دادن به اون اشتباهات پيدا نكردن. خيلي خوشحالم كه حداقل ماندانا بر مي گرده. هر وقت با ماندانا حرف مي زنم احساس زنده بودن مي كنم. دختر سرزنده و شاديه. من رو به زندگي بر مي گردونه، هر چندفقط براي چند ساعت كوتاه، ولي همون هم غنيمته. اي كاش زودتر بياد، شايد يه خرده از اين تنهايي خلاص بشم. به سمت خونه مي رم هر چنداون خونه برام مثل شكنجه گاه مي مونه، اما بهتر از ول چرخيدن تو خيابوناست. همين جور كه راه مي رم به آينده ي نامعلومي كه در انتظارمه فكرمي كنم. هر جور كه فكر مي كنم تو زندگيم هيچ نور اميدي پيدا نمي كنم. هميشه آخرش به بن بست مي خورم. دارم از كوچه پس كوچه هاي خلوت رد مي شم كه صداي فرياد يه زن رو مي شنوم. يه مرد مي خواد اون رو به زور به داخل خونه اي بكشونه و زن با فرياد كمك مي خواد باعصبانيت به سمت اون خونه حركت مي كنم و به مرد مي گم:
ـ آقا دارين چي كار مي كنيد؟
نگاهي به لباسام مي ندازه و با اخم مي گه:...



ادامه دارد...

‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

01 Jan, 06:47


#سفر_به_دیار_عشق
#عاشقانه
#قسمت12

ـ از اين جا گمشو.
بعد دوباره مي خواد زن رو به زور به داخل خونه بكشه كه با كيفم به سرش مي كوبم. مرد كه انتظار اين كار رو از من نداشت همون جور كه مچ دست اون زن تو دستشه به طرفم بر مي گرده و ميگه:
ـ تو چه غلطي كردي؟
ـ بهتره دستش رو ول كني، وگرنه به پليس خبر مي دم.
دستش رو بالا مي بره و با عصبانيت به صورتم سيلي مي زنه. تعادلم رو از دست مي دم و محكم به ديوار برخورد مي كنم. درد بدي رو روي پيشونيم احساس مي كنم. دستم رو به سمت پيشونيم مي برم كه مي بينم زخم شده و داره ازش خون مياد. با پوزخند نگاهم مي كنه و ميگه:
ـ بهت گفتم گم شو، ولي گوش نكردي. بهتره حالا گورت رو گم كني.
بعد دوباره مچ زن رو مي گيره. زن تقلا مي كنه و با التماس نگاهم مي كنه. دلم براي زن مي سوزه با جيغ و داد به طرف مرد مي رم و اين بار چنددفعه با كيفم به سر و صورتش مي زنم. مرد چند برابر منه، اما چون انتظار اين كار رو از من نداشت غافلگير مي شه. براي اين كه جلوي من روبگيره دست زن رو ول مي كنه كه با داد ميگم:
ـ فرار كن، فرار كن.
زن با نگراني بهم نگاه مي كنه كه باز مي گم:
-تو رو خدا فرار كن!!
زن با همه ي نيروش از كوچه دور مي شه. مرد مي خواد به طرفش بره كه باز با چنگ ودندون و كيف جلوش رو مي گيرم. يه سيلي محكم ديگه مهمونم مي كنه كه طعم شوريِ خون رو تو دهنم احساس مي كنم! مي خوام خودم هم فرار كنم، ولي بدجور احساس گيجي مي كنم. وقتي ميبينه توانم كم تر شده، با يه حركت مچ دو تا دستام رو مي گيره و به سمت خونه مي كشه. با اون سيلي كه بهم زد، بدجور گيج شدم؛ اما با همه ي اينا مي دونم بايد همه ي نيرومو جمع كنم، تا بتونم از دستش خلاص شم. كوچش خلوت خلوته! باز مثل هميشه خودمو به دردسر انداختم! بازشروع مي كنم به تقلا كردن، اما فايده اي نداره! با نيشخند ميگه:
-اون يكي رو كه فراري دادي، پس بايد خودت جور اون رو بكشي!
با اين حرفش بيشتر مي ترسم، از ترس ضربان قلبم بالا مي ره! با جيغ ميگم:
-ولم كن لعنتي!
با پوزخند مي گه:
-به همين زودي كه نمي شه!
منو به سمت حياط خونه مي كشونه، مي خواد در رو ببنده، موقع بستن در يه لحظه ازم غافل مي شه كه به شدت دستشو گاز مي گيرم و از خونه خودمو به بيرون پرت مي كنم و شروع مي كنم به دويدن! صداي فحش و بد و بيراه هايي كه بهم مي ده رو مي شنوم! مي دونم پشت سرمه ولي من بي توجه به همه ي اينا به سرعت مي دوم؛ خودمم نمي دونم چه قدر دويدم! جرات ندارم به پشت سرم نگاه كنم. مي ترسم هنوز هم پشت سرم باشه. اون قدر دويدم كه ديگه نمي تونم راحت نفس بكشم. بدجور به نفس نفس زدن افتادم! صداي پاي يه نفرو پشت سرم احساس مي كنم.
خودم رو به يكي از كوچه هاي خلوت مي رسونم و با ترس به ديوار تكيه مي دم. دستمو رو قلبم مي ذارم و چند تا نفس عميق مي كشم. هر لحظه صداي قدما نزديك تر مي شه! كيفمو بالا مي برم تا اگه خودش بود، حداقل يه وسيله دفاعي داشته باشم! سايه ي طرف تو كوچه مي افته؛ ميخوام با كيفم به سر و صورتش بزنم كه مي بينم اين طرف كسي نيست جز همون زني كه جلوي در با همون مرد درگير بود! زن:
-نترس! منم.
نفسي از سر آسودگي مي كشم و كيفمو ميارم پايين و میگم:
-خوشحالم كه حالت خوبه!
با مهربوني مي گه:
-همش رو مديون توئم! امروز بهم لطف بزرگي كردي!
لبخندي مي زنم و مي گم:
- اين حرفا چيه؟! هر كسي جاي من بود همين كارو مي كرد!
بهم نگاهي مي اندازه و مي گه:
- بهت نمي خوره بچه بالا شهر باشي! لابد مثل من اومدي كلفتي ِاين بچه پولدارا رو بكني!
دلم مي گيره از اين همه بدبختيش! لبخندي مي زنم و ميگم:
- نه، محل كارم اين طرفاست!
با خنده مي گه:
- پس بچه ي پايين شهري ولي اين بالا بالاها كار مي كني؟!
ترجيح مي دم اين جوري فكر كنه. دوست ندارم باهام معذب باشه. هرچند من هم با اون پايين ماييني ها فرقي ندارم! لبخندي مي زنم و هيچي نمي گم. اونم كه سكوتم رو نشونه ي تائيد حرفاش مي دونه، مي گه:
- بيا بريم يه درمونگاه! پيشونيت بدجور زخم شده. نترس! ديگه اون قدر دارم كه هزينه ي درمونت رو بدم!
با مهربوني مي گم:
- من حالم خوبه! لازم نيست خودت رو ناراحت كني.
دستم و مي گيره و مي گه:
- اين جوري كه نمي شه!
منو به زور دنبال خودش مي كشونه. آهي مي كشم و با خودم فكر مي كنم از خونه رفتن كه بهتره! ترجيح مي دم با اين غريبه باشم تا با آدماي به ظاهر آشنا! با آرامش مي گم:
- راستي نگفتي ماجرا از چه قرار بود؟...


ادامه دارد...

‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

07 Dec, 17:21


.
📌 افراد عادی به هیچ عنوان کلیک نکنند📵🔻
جویـن ندی از دستت رفته 👌🔻
https://t.me/addlist

بنام مادر پدر

07 Dec, 16:39


♥️مگه میشه عاشق باشی 👇👇
https://t.me/+B4HqSkxLbwA3Yzg0
اینجا نباشی♥️☝️☝️

بنام مادر پدر

07 Dec, 14:57


با سيستم جديدي كه طراحي شده با يه گوشي ميتوني ماهانه بيش از ١٠٠٠ درصد تضميني سود كني
همینجا بیا بگم👉

بنام مادر پدر

07 Dec, 14:57


با روزي ١ ساعت بدون داشتن مهارت ميتوني روزانه ١٠٠ دلار سود كني👇👇
https://t.me/+eHDxiqmeErAyYTJk

بنام مادر پدر

07 Dec, 09:59


📊نظرسنجی: آیا موافق اخراج افغانی ها از کشور هستید؟

⚪️بله همه افغانی ها اخراج شوند

⚪️ فقط افغانی های غیر مجاز اخراج شوند

⚪️هیچ کدام اخراج نشوند

بنام مادر پدر

07 Dec, 09:59


زنگخور غمگین شادمهر 🩷❤️‍🩹🖤🩵🖤

بنام مادر پدر

07 Dec, 09:59


زنگخور زیبا از هایده ❤️📲

بنام مادر پدر

07 Dec, 06:33


🔴تنها حرکتی ک یه پسر هیچ وقت نمیتونه انجام بده⁉️
جواب👉😁

بنام مادر پدر

07 Dec, 06:22


🔴 حاملگی دینا

چند سالی بود معلم دخترم آقای سعادتی بود بچه های ابتدایی رو درس میداد.
دخترم دینا هر چند روز یه بار یه جایزه دستش بودو میگفت آقا معلم بهم جایزه داده.
با خودم گفتم خدا خیرش بده اینقدر به فکر بچه هاست.
تا اینکه یه روز بچه های کلاس سوم که دختر منم توو همون کلاس بود رو بردن اردو و وقتی دخترم از اردو برگشت دیدم لباساش خیلی خاکیه و جای یه زخم کوچیک رو صورتشه،بغلش کردم گفتم دینا الهی بمیرم چیزی شده مامان؟!
گفت نه مامان خوردم زمین چیزی نشده. و زود رفت توو اتاقش ، تا اینکه....

ادامه ی داستان👉

بنام مادر پدر

07 Dec, 06:20


چهار لغت مهم تو زندگى وجود داره:
عشق ، صداقت ، حقيقت ، احترام.
بدون اينها هيچى تو زندگيت ندارى...🌱
...


‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

07 Dec, 06:20


کم کم یاد میگیری برای هیچی اصرار نکنی...👌


‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

07 Dec, 06:20


زندگی شگفت‌انگیز رضا عطاران؛ او ماشین هم ندارد!



‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

07 Dec, 06:20


هميشه اون چيزي كه درباره ي من ميدوني رو باور كن نه اوني كه پشت سرم شنيدي!



‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

07 Dec, 06:19


#ایست_قلبی
#قسمت69

سعید: ِا! چقدر زود! تازه ما داره بهمون خوش می گذره.
علی میوه به دست وارد حیاط شد.
علی: رویا خانم بشینین، تازه میوه آوردم.
رویا نگاهی به الهه و آرام انداخت.
الهه: عزیزم بیا بشین کنار ما. چرا اون طرف نشستی؟
رویا: فرقی نمی کنه عزیزم. چشم الان اون طرف هم میام.
پویا: یکم دیگه بشین، اگه خواستی خودم می رسونمت.
آرام تکان بدی خورد و نگاهش را به پویا انداخت. پویا
سریع سرش را به میوه اش گرم کرد.
سعید: نه بابا! تو چرا؟
پویا: من دارم میرم خونه، صبح کار دارم، باید برم شرکت.
اگه می خوای تو بشین، بچه ها هم
هستن.
سعید با تعجب گفت:سعید: تو قرار بود شب بمونی که؟
پویا: کارام عقب افتاده، باید تا شنبه تحویل بدم، یادم نبود!
پویا سوئیچ و موبایلش را برداشت، رویا همزمان از کنار الهه
بلند شد.
رویا: پس سعید تو بشین خیلی وقته سرت گرمه کارهات
بوده، خسته شدی، من با پویا میرم.
آرام پیراهنش را در مشتش فشرد.
سعید شیطان نگاهشان کرد و گفت:
سعید: بله چشم، من می مونم، شما راحت باشین.
پویا چشمانش را گرد کرد:پویا:سعید!
سعید خنده ای کرد.
سعید: منظورم با رویا بود که از بچگی من رو رد می کرد
پی نخود سیاه که با تو باشه.
رویا: ِا! سعید دوباره شوخیات شروع شد؟!پویا برای هردویشان سری تکان داد و الهه با حرص نگاهش
را از پویا گرفت. آرام دیگر طاقت
حرف های با منظور سعید را نداشت.
آرام: الهه جان بریم داخل دیگه؟
الهه: بریم عزیزم.
حمید: کجا؟
الهه: من و آرام یکم بریم داخل کنار عمه ها و بی بی گل.
هرموقع دوست داشتی بگو تا
بریم خونه عزیزم.
حمید چشمکی برایش زد.
حمید: باشه عزیزم، یک ساعت دیگه صدات می زنم.
رویا رو به الهه و آرام گفت:رویا: پس صبر کنین بیام خدافظی کنم با بقیه.
الهه: باشه بریم.
آرام پشت سر الهه و رویا راه افتاد و پویا با چشمانش آرام را
بدرقه می کرد. پویا رو به سعید
گفت:
پویا: راستی آخر اون هفته همگی خونه من. یادتون نره.
راستی حمید به الهه بگو زنگم بزنه.
حمید: باشه داداش، برو به سلامت.
سعید: چشم، حالا به چه مناسبتی؟
پویا: همینجوری! یه مهمونی کوچیکه.
رویا: خوب من آماده ام، هرموقع می دونی بریم.
پویا: بریم، بچه ها فعلا.رویا جلوتر به راه افتاد و پویا به دنبالش.
آرام از پشت پنجره رفتنشان را نگاه کرد و بغضش را قورت
داد. پویا لحظه ای ایستاد و به
پنجره نگاه کرد و آرام غافلگیر شده با عسلی های خوش
رنگش به چشم های پویا زل زد. رویا
نگاهی به پویا انداخت و گفت:
رویا: چیزی شده، چرا ایستادی؟
پویا سکوت را ترجیح داد، از آرام چشم گرفت و همراه
رویا از در خارج شدند.
الهه کنار آرام ایستاد.الهه: بعضی از دخترایی که تو مملکت
خودمون آزادی داشتن و بزرگ شدن چی هستن که دیگه
بزرگ شده های خارج از کشور باشن!
آرام صورتش را به طرف الهه برگرداند.
آرام: چطور؟
الهه: وا، معلومه دیگه! چطور نداره! اصلا حواست هست؟
آرام: بله، منم دارم می گم مگه چی کار کرده؟
الهه: دیگه می خوای چی کار کنه؟ رسما برادره داره میگه
رویا از پویا خوشش میاد و دوست
داره با هم تنها باشن.
آرام با حرص گفت:
آرام: انگار پویا هم بی میل نبود!
الهه چشم هایش را باریک کردو گفت: اوهوم، اونوقت تو
نظرت چیه؟
آرام: وا مگه من باید نظر بدم؟
الهه: آرام؟
آرام: هوم؟

🍁 ادامه دارد....

‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

07 Dec, 06:19


#ایست_قلبی
#قسمت67

پویا: باشه فاصله می گیریم.
آرام به پنجره اتاق نزدیک شد و لحظه ای چشمانش را بست
که با باز و بسته شدن دراتاق،
چشمانش را باز کرد. پویا رفته بود. سعی کرد جلوی اشک
هایش را بگیرد. حس می کرد غم
دلش عمیق تر شده. رو به آینه به خودش نگاهی انداخت و
از اتاق خارج شد و به سمت حیاط
رفت. با سینی چای وارد حیاط شد، علی به سمتش رفت و
سینی را از دستش گرفت.
آرام: ممنونم.
علی نگاهی به چهره درهمش کرد و گفت:
علی: خوبی؟
آرام فقط سری تکان داد.آرام: پس گیسو و شوهرش کجا رفتن؟
علی: فردا مهمونی دعوت بودن، مجبور شد زود بره.
آرام: اخه خودش قرار گذاشت امشب بمونه؟
علی: بیچاره مجبور شد؛ ولی دلش اینجا بود.
آرام نگاهی به جمع کرد که پویا را سرگرم گوشی اش دید
و رویا کنار گوشش چیزی گفت.
رویا: چیزی شده؟
پویا نگاهش را بالا آورد و با اخم گفت:پویا: مگه قرار بود
چیزی شده باشه؟
رویا: آخه هم تو هم آرام هردوتون گرفته به نظر میاین!
پویا: نه مشکلی نیست، خوبیم!
و بعد نگاهی به آرام انداخت که در کنار علی و الهه نشسته
بود.
سعید: بابت چایی ممنونم.آرام لبخندی زد.
آرام: نوش جان.
علی با اشاره ای به پویا کنار گوش آرام گفت:
علی: با هم بحث کردین؟
آرام: نه.
علی: الان خیلی تابلو دروغ گفتی!
آرام: فرض کن بحث کردیم و حالا قهریم، می خوای آشتی
بدی؟
علی: توجه کردی تازگی ها خیلی تلخ حرف می زنی؟
آرام: چون خیلی روزهای تلخ چشیدم.
علی: می تونی روزهای شیرینی هم داشته باشی؛ ولی باید
بخوای.آرام: با ازدواج؟
علی: نه! با دوست داشتن و دوست داشته شدن. من اگه ازت
خواستگاری کردم قصدم سوء
استفاده از وضعیتت نبود، وقتی هم گفتی نه، من به نظرت
احترام گذاشتم، پس لطفا دیگه دلگیر
نباش.
آرام سری تکان داد.
آرام: با این اتفاقاتی که واسه من افتاده مگه می شه عاشقی
کرد؟! دیگه دلگیرنیستم؛ اما ازت
انتظار نداشتم. من هنوز نمی دونم امیر چی شد، کجا رفته!
هنوز افکارم درست نشده بود،
اونوقت تو اومدی درخواست ازدواج دادی!
علی: قبول دارم عجله کردم. بازم بابتش معذرت می خوام؛

🍁 ادامه دارد....

‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

07 Dec, 06:19


#ایست_قلبی
#قسمت68

اما دلیلش این بود که نمی خواستم
شانسم رو از دست بدم.
آرام خنده ای کرد.
آرام: نکنه خواستگارام دم در صف کشیده بودن و من خبر
نداشتم؟
علی شیطون نگاهش کرد.
علی: والا این مادرای ما هرکاری می کنن و هرچی می گن
که ما رو تو هول بندازن!
هردو با صدا زیر خنده زدند که با نگاه متعجب الهه و نگاه
خشن پویا روبه رو شدند. آرامنگاهش را از پویا برگرداند و
پویا عصبی دستی در موهایش کشید.
الهه با آرنج ضربه ای به آرام زد.
الهه: شما کی انقدر با هم خوب شدین؟
آرام: ما که خوب بودیم؛ ولی به خاطر پیشنهاد بی جای اون
روزش باید تنبیه می شد.
الهه: ای تو روحت دختر بدجنس.
آرام تک خنده ای کرد.
آرام: تو برو حواست رو جمع این رویا خانم کن که از وقتی
پویا نشسته داره مخ داداشت رو می
زنه!
الهه: والا منم مثل این زنایی که شوهرشون داره با یه دختر
حرف می زنه حرص می خورم.
آرام: آره دیگه؛ چون شوهرت داره با سعید حرف می زنه
خیالت راحته! حواست رو دادی به
پویا.الهه: آره، آخه معلومه از پویا خوشش میاد.
آرام با حرص گفت:
آرام: مثلا از کجا معلومه؟
الهه: از این که پویا خیلی امشب تمایل به حرف زدن نداره؛
ولی رویا اجازه نمی ده و یه ریز
داره سرش رو می خوره.
آرام بی اختیار نگاهشان کرد و گفت:
آرام: پویا از دخترای پر حرف و وراج خوشش نمیاد.
الهه پقی زیره خنده زد.
الهه: به خدا شبیه خواهر شوهرای بدجنس نظر دادی!
آرام: کوفت، من دارم جدی حرف می زنم.
الهه: حالا پویا مسئله هسته ای که نیست دزدیده بشه.
آرام آهی کشید و چیزی نگفت.الهه: معلومه دوباره بحث کردین، یعنی این رو همه فهمیدن.
آرام: از کجا؟
الهه: از اونجایی که پویا فقط وقتی با تو بحث می کنه این
قیافه ای می شه.
آرام برای عوض کردن بحث، پرسید:
آرام: مریم چی شد؟
الهه: هیچی، چند باری مامان زنگ زد حالش رو پرسید؛
ولی بابا محسن گفت دیگه زنگ نزن!
یه موقع اون دختر رو امیدوار می کنی.
آرام: بهتره؟الهه: مادرش که می گفت خداروشکر بهتره؛
ولی به درمانش ادامه دادن تا دوره درمان تموم
بشه.آرام: ایشالا که خوب بشه.
الهه: ایشالا، حالا تو چته؟
آرام آب دهنش را قورت داد و با بغض گفت:
آرام: بی خود دلم گرفته، دلم واسه بابام تنگ شده.
الهه غمگین نگاهش کرد.
الهه: بمیرم واسه دلت، می خوای فردا بری سر خاکش؟
آرام: خدانکنه، نمی دونم. اگه بشه میرم.
الهه: تنها نرو، بیا تا با هم بریم عزیزم.
آرام لبخندی زد.
آرام: باشه رفیق عزیزم.
رویا یک دفعه از جایش بلند شد و گفت:
رویا: سعید من خوابم گرفته، بریم؟

🍁 ادامه دارد....

‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

07 Dec, 06:15


"پــدر"

"در امنیت دستان تو"

" تمام آرامش دنیا "

"سهم من است..."

بنام مادر پدر

07 Dec, 06:15


🌹 پــدر و مــادر 🌹

هماننده سوره ای
از " قرآن " هستن
که هیچ کس
نمیتواندمانندش را
برایت بیاورد.
قدر آئینه
بدانیدچو هست
نه در آنوقت
که افتاد و شکست🌹
.

بنام مادر پدر

07 Dec, 06:14


🎶☔️🎶☔️🎶☔️

بنام مادر پدر

07 Dec, 06:14


ســلــام صــبــح تــونـ
بــخــیــروشــادیــ

🌹🌹

بنام مادر پدر

01 Dec, 19:30


ایران تسلیت 🖤

بنام مادر پدر

01 Dec, 19:30


برده شدن پسران برای دختران پولدار در تهران -

از دیدن این ویدئو شوکه خواهید شد😤😟

زیر 18سال کلیک نکنه

بنام مادر پدر

01 Dec, 19:20


.
🎖 این لینک تا دقایقی دیگر پاک می شود...👇
https://t.me/addlist/_AMVrnck_V1iNjU0
🏃‍♀🏃تا فرصت هست عضو شو...🔺

بنام مادر پدر

01 Dec, 18:31


☯️☯️☯️☯️☯️☯️☯️

🧲 به لیست پر بازدید کانالهای تلگرام خوش آمدید🔴

💸🫧 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍آهنگهای شااد زیرخاکی اماطلا🫧🔷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

💸🫧گیــــاه درمــانی و طــب سنتی🫧🔷

💸🫧•کلیپــهای  چالشـی عاشقـانه🫧 🔷

💸🫧•رقـص استوری و طنـز خنـده🫧 🔷

💸🫧 ادبیات و زنان و انرژی مثبت 🔷


  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🎶🧲🎶🧲
https://t.me/add
⭕️کلی کانال ارزشمند لینک لمس کنید 🔺

@STORY ❤️ عاشقانهای رمانتیک⭐️

بنام مادر پدر

01 Dec, 18:29


📊نظرسنجی: آیا موافق اخراج افغانی ها از کشور هستید؟

⚪️بله همه افغانی ها اخراج شوند

⚪️ فقط افغانی های غیر مجاز اخراج شوند

⚪️هیچ کدام اخراج نشوند

بنام مادر پدر

01 Dec, 18:23


سلام☺️من شهره هستم...

توتجریش تهران باشگاه رقص دارم🤗

هرروزکلی برنامه رقص میزارم توکانالم

همش آموزش رایگان 👇

@raaghs

بنام مادر پدر

01 Dec, 18:23


😳جنازه حضرت یوسف پس ازچند صد سال دفن شد
▪️300سال

▪️400سال

▪️500سال

▪️600سال


👆جواب درست رالمس کنید.

بنام مادر پدر

01 Dec, 18:20


شبی که
از ذوق فرداش خوابت نبره
از خود فرداش هم قشنگتره
براتون همچنین شبی رو آرزو میکنم.



#شبتون_آروم🌟❤️



‌‌‌‌░⃟⃟🌸
@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

01 Dec, 18:09


مــي دوني مَـــرد کــيه.؟🍂🌺
اگر دست کسی رو گرفتي
و پس نزدی مَردي ...
اگر درد داشتی
و دم نزدی مَـــردي ...
اگر غم داشتی
و غم ندادی مَـــردي ...
اگر نداشتی
و بخشیدی مَـــردي ...

اگر کم آوردی ولی
کم نذاشتی مَـــردي ...
اگر دلت گرفت ولی
دلگیر نکردی مَـــردي ...
اگر از خودت گذشتی مَـــردي ...
اگر گردنت رو به
زمین خم بود مَـــردي ...
اگر جلوی نامرد قد
علم کردی مَـــردي ...!
🍂🌺


‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

01 Dec, 18:08


محبت و دوستی انسان و حیوان نداره
همه پذیرا هستن وقتی از دل و جان باشه
بی توقع محبت کنید، یه روزی بهت برمیگرده




‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

01 Dec, 18:07


واسه دلت خودت زندگی کن آره ♥️

دیگه دوره ی اینکه حرف مردم چی میشه گذشته
مراقب باش شرمنده ی خودت نشی!


‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

01 Dec, 18:07


..
غمگینم؛
برای مرد یا زنی که تا پایان عمر کنار آدمِ اشتباه زیست، در حالی که می‌توانست معشوقه‌ی آدمِ درستی باشد.
من غمگینم؛
برای تمامِ لبخندهای نزده و دوستت دارم‌های نشنیده و سفرهای نرفته و چشم‌های از برق اشتیاق ندرخشیده و‌ یک عمر انتظار و حسرت و آرزوی نزیسته..💔

متن از خانم : #نرگس_صرافیان_طوفان‌


‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

01 Dec, 18:07


این آدمارو تو زندگیت نگه دار رفیق دیگه پیدا نمیشن


‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

01 Dec, 18:07


#ایست_قلبی
#قسمت35


پویا: از دست تو دختر پر رو!
آرام: راست می گم خوب! بی بی گل خوابه؟
پویا: بله اگه تو بذاری.
آرام: حالا امشب هی تیکه بنداز! پویا؟
پویا: جان؟
آرام: چرا مریم رو نخواستی؟
پویا: می شه بی خیال بشی؟
آرام: نه، گناه داشت. می دونم که خیلی دوستت داشت.
پویا: آره؛ ولی دوست داشتن یک طرفه فایده نداره.
آرام: فقط همین؟ ولی اگه دل به دلش می دادی تو هم کم
کم...
پویا وسط حرفش پرید.
پویا: عزیزم من خودم می خواستم بی خیال احساسم بشم و باهاش ازدواج کنم؛ اما وقتی بیماری
اعصاب و روان داره و قرص می خوره، وقتی از ما پنهون
کردن...
آرام با چشمهای گرد شده از تعجب، وسط حرفش پرید و
گفت:
آرام: وای طفلی! جدی میگی؟ پس واسه همین همیشه شک
می کرد!
پویا: آره، از دکتری که تحقیق کردم می گفت قرصاش دز
خیلی بالایی داره و حتی بچه دار
شدنش هم خیلی خطرناکه! من باید چیکار می کردم وقتی
نمی دونم قراره بعدا مریم چه عکس
العملی نسبت به هر چیزی تو زندگیش نشون بده؟
آرام: چی بگم؟ اما پدر و مادرش نباید این مسئله رو پنهون
می کردن؛ چون به نظرم الان ضربه
بدتری می خوره. باید اجازه می دادن کامل درمان بشه.
خیلی ناراحت شدم. پس اون رفتارایی که
با من کرد به خاطر بیماریش بود!
پویا ناراحت از اوضاع پیش آمده گفت:
پویا: حالا تو چرا دوباره چشمات اشکی شد چشم عسلی؟
پاشو برو بخواب، صبح دیربیدار بشیم
بی بی گل پارچ آب راپو روی سرمون می ریزه به خدا.
آرام لبخندی زد و با ناز چشم هایش را چرخاند و گفت:
آرام: من یکی یه دونشم! کاری بهم نداره.
پویا دلش برای این طنازی ضعف رفت و لپ هایش را سفت
کشید.
پویا: ای عسل چشم، آتیش پاره.
همان طور که از پله ها به سمت اتاق هایشان می رفتند، آرام
مکث کرد و در راهرو به طرف پویا برگشت.
راهرو خانه ی بی بی گل با هاله نوری از رنگ های درهای
قدیمی شیشه ای، کمی روشن بود.
پویا با صدای آهسته پچ زد:پویا: چته پس؟
آرام قدش را بلندتر کرد تا به گوش سمت چپ پویا نزدیک
شود و آهسته گفت:
آرام: آخه یادم رفت بپرسم!
مکثی کرد و با شیطنت دوباره گفت:
آرام: اون که دلت رو برده کیه؟
هرم نفس های گرم آرام و سوال بی ربطش، باعث شد برای
بار چندم دلش فرو بریزد. چشمانش
را بست، سرش را کمی عقب کشید و آهسته لب زد:پویا: حالا همین جا یادت افتاده؟!
آرام مشتی به کتفش زد و گفت:
آرام: اه! بگو دیگه!
پویا کلافه جواب داد:
پویا: فعلا هیچکس!
آرام نگاه شیطانش را در چشمان پویا انداخت و کمی
صورتش را نزدیک کرد.
آرام: من که آخرش می فهمم.
پویا تپش قلبش بالا رفت. از آرام فاصله گرفت و دستی در
موهایش کشید. در دلش نالید که آخر
از دست این دختر دیوانه می شود!
سری تکان داد و فقط توانست یک شب بخیربگوید و
سریع به اتاقش برود.



🍁 ادامه دارد....

‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

01 Dec, 18:07


#ایست_قلبی
#قسمت36


اما آرام باز هم نتوانست حرف دلش را به پویا بزند؛ نتوانست
بگوید چرا همه فکر می کنند که تو
به من احساسی داری؛ یا اینکه فکر می کنند ممکن است
چیزی بین ما باشد. بازهم مثل هربار
سکوت کرد. نمی دانست کی قرار است قفل زبانش باز
شود. با این افکار کم کم خواب چشمانش
را فرا گرفت.
پویا کنار پنجره ایستاد و دکمه های پیراهنش را یکی یکی
باز کرد. کلافه پنجره اتاق را باز
گذاشت و سیگاری روشن کرد و در فکر فرو رفت. می
دانست که امشب خواب به چشمانش نمی
آید.
صبح قبل از بیدارشدن بی بی گل و آرام از خانه بیرون زد،
طاقت دیدن آرام را نداشت و نمی
خواست با بی بی گل رو به رو شود. دیشب هم به سختی از
دست بی بی گل در رفته بود، وقتی
بی بی گل بعد از هربار دیدنش می خواست با او حرف
بزند؛ حدسش برای پویا کار سختی نبود
که بی بی گل راجع به چه کسی می خواهد حرف بزند. بی
بی گل تنها کسی بود که نمی توانست
به او دروغ بگوید و تنها محرم راز دلش بود.پویاوارد
شرکت شد و به همه سلام داد که علی را دست به کمر رو به
روی خودش دید.
پویا سری تکان داد.
پویا: سلام، چته؟
علی: به روی نشستت! تو هنوز داری میای تا بریم بیرون؟خودت حساب کن چند روز گذشته!
پویا شرم زده نگاهش کرد و گفت:
پویا: وای به خدا شرمندتم، تو که شرایط منو می دونی،
امشب جبران می کنم.
علی نگاه مشکوکی به پویا انداخت.
علی: مثل قرار قبلیت؟
پویا: قول مردونه!
علی: اکی، پس برو خونه ماشینت رو بذار؛ میام دنبالت.
پویا: باشه.
پویا نسبت به رفتارهای علی متعجب بود، حس می کرد مثل
همیشه نیست. برق خاصی در چشم
هایش موج می زد.
دیگر نتوانست تحمل کند و زودتر خودش پرسید:پویا: خوب بگو ببینم چه کار مهمی داری که به خاطرش
شامش هم زودتر دادی؟
علی: خیلی نامردی! من بی مناسبت به تو شام نمی دم؟
پویا: باشه آقا من تسلیم، فقط زودتر بگو از کنجکاوی
ترکیدم!
علی با خنده سری تکان داد.
علی: فعلا بین خودمون بمونه پویا.
پویا: چشم.
علی: مامانم چند وقته که گیرداده ازدواج کنم؛ ولی من
اصلا زیربار نمی رفتم، اونم کم کم بی
خیال شد؛ ولی بهم گفت واسه خواهرم به خاطر من صبر
نمی کنه. منم قبول کردم؛ اما حالا دیگه
بدم نمیاد که ازدواج کنم

🍁 ادامه دارد....

‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

01 Dec, 18:07


#ایست_قلبی
#قسمت34

وقتی به کوچه رسید، پویا را منتظر درخانه بی بی گل دید،
پیامی برای الهه فرستاد که رسیده
است.
ماشین را پارک کرد و پیاده شد، نگاهی به چهره عصبی پویا
کرد و گفت:آرام: سلام به پسردایی بداخلاقم!
پویا با سرزنش نگاهی به چشمان آرام انداخت.
پویا: سلام، بیا برو تو خونه.
آرام همانطور که به دنبال پویا داخل خانه می رفت،گفت:
آرام: جانم، عصبانی نباش دیگه!
پویا در خانه را بست و با عصبانیت گفت:
پویا: اسمی که عمه واست گذاشته اصلا بهت نمیاد.
به راهش ادامه داد که برود؛ اما آرام سریع جلوی راهش را
گرفت و دستانش را از هم باز کرد.
آرام: آره به خدا منم موافقم، خوبه برم عوضش کنم؟ بذارم
ناآرام چطوره؟
چشمکی زد و خندید، پویا سعی کرد جلوی خنده اش را
بگیرد و دوباره به راهش ادامه داد.
آرام دستش را کشید.
آرام: ِا! پویا لوس نشو دیگه دارم با تو حرف می زنم.
پویا: تو به حرف من گوش می کنی که انتظار داری من
گوش بدم؟ چندبار بهت گفتم تنها این
موقع شب نیا بیرون؟ فکرنکن شب ازدواجت رو یادم رفته.
آرام: خوب ببخشید دیگه، به خدا نگران تو بودم، می
دونستم الان اعصابت بهم ریخته؛ گفتم بیام
کنارت باشم.
با چشمان عسلی اش زل زد به چشمان پویا، کمی سرش راکج کرد و قیافه مظلوم به خودش
گرفت.
پویا دلش فرو ریخت از طرز دلبری کردن های آرام، کج
خندی زد و گفت:
پویا: بیا برو آتیش پاره سرتق.
آرام خندید و خودش را در بغل پویا انداخت.
آرام: بازم کوفتش بشه.
پویا متعجب آرام را از بغلش بیرون کشید.
پویا: دوباره کی؟
آرام: هرکی قراره دل مهربونت رو صاحب بشه.
پویا با حسرت نگاهی به آرام کرد.
پویا: همون یه بار بس بود.آرام: الهی بمیرم، نمی خوای بگی چی شده؟
پویا با عصبانیت به سمتش برگشت.
پویا: خدانکنه، دوباره این حرفو زدی؟ چندبار بگم این کلمه
رو تکرار نکن؟
آرام با ذوق خندید.
آرام: چشم آقاهه، حالا بیا بریم بشینیم تعریف کن!
پویا: یعنی تا نفهمی چی شده بیخیال نمی شی دیگه! چطور
جاسوست خبر نداده؟
آرام لب حوض آب نشست و با خنده گفت:آرام: آخه می
خواست بپره بغل شوهرش! به خاطر ما کلی هم به تاخیر
افتاد.
پویا سعی کرد خنده اش را جمع کند.



🍁 ادامه دارد....

‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

01 Dec, 05:49


چه کردی با من بابا


‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

01 Dec, 05:49


روزگار "غریبي‌ست"!!

⇚آدمها یک روز "دورت" مي کردند
⇤روزي دیگَر "دورت" مي‌زنند...!!

↫یک روز ازت "دل" مي‌بَرند
⇜روزي دیگر "دل" مي‌بُرند...!!

⇍یک روز "تنهاییت" را پر میکنند
⇠وقتي خوب "وابسته ات" کردند

⇠بھ جای اینکه "درکت" کنند
⇚"ترکت" مي‌کنند..!!💔


‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

01 Dec, 05:49


درد یعنی اینکه
سرت به سنگی بخوره
که تا دیروز به سینه میزدی ...!
از چشم تا قلب راهیست
که از عقل نمیگذر ...!


‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

01 Dec, 05:49


دیشب‌ شاهد بحث بین دونفر بودم و
یکیشون گفت:
تو اینقدر خودتو نمیبینی که
حتی از ظرف بیسکویت روی میز هم
اون شکسته هاشو بر میداری
میگی سالم هاش‌ باشه برای بقیه..!

خواستم بگم یادت نره
حواست باید اول از همه به خودت باشه؛
فداکارای هایی که میکنی مرز داره
اگر از مرزش رد بشی
هم خودتو آزار میده هم بقیه رو..
خودتو فراموش نکن
تو در نهایت فقط‌ خودتو داری..👌



‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

19 Nov, 17:32


🟥 این لینک تا دقایقی دیگر پاک می شود...

https://t.me/addlist/W1MvOiOrF0FiYTZk
📌تا فرصت هست عضو شو...

بنام مادر پدر

19 Nov, 16:39


🔴اینجا پر از #میکس و کلیپ نابه 👇
@STORYVAGIF 🍎

موزیک. استوری
👆
مولانا. پروکسی
👆
خبری. تاریخ.
👆
طنز.                          اشپزی
👆
انرژی مثبت سابلمینال
👆
ادبیات زنان. کلیپ اینستا
👆

لیستی از بهترین چنلهای vip رایگان

بنام مادر پدر

19 Nov, 15:05


زنگخور غمگین شادمهر 🩷❤️‍🩹🖤🩵🖤

بنام مادر پدر

19 Nov, 15:05


👀‼️بینی شما گوشتی هست یا استخوانی

گوشتی                  استخوانی

بنام مادر پدر

19 Nov, 15:05


مشاهده فیلم عمل بینی 😢👃

بنام مادر پدر

19 Nov, 15:05


زنگخور زیبا از هایده ❤️📲

بنام مادر پدر

19 Nov, 05:59


💕به زنده ها سر بزنید
مرده ها حالشون خوبه ...!

ولی ما گاهی برعکس عمل میکنیم!
به مرده ها سر میزنیم و
گل میبریم براشون,
ولی راحت فاتحه زنده ها رو میخونیم!
گاهی فرصت باهم بودن کمتر از
عمر شکوفه هاست!

بیائید ساده ترین چیز رو از هم دريغ نكنيم:
به زنده ها سر بزنین
مرده ها حالشون خوبه...‌‌




‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

19 Nov, 05:59


❤️❤️
به نظر من آدم ها تا وقتی که نیاز
به محبت دارن، نیاز به همدم دارن و
تو میتونی آرام جانشون بشی 
باید کنارشون باشی
وگرنه بعدش میشه نوش دارو بعد مرگ سهراب و نه دلی مونده و نه....


‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

19 Nov, 05:59


سکانسی از زیر درخت گردو...


‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

19 Nov, 05:59


آدما رو ذخیره نکن برا روزای مبادا !
اگه برا کسی نصفه و نیمه ای
و اون همه ی خودشو برات خرج میکنه
تووی آب نمک نخوابونش !
ببین آدما یه روز ته می‌کشن ‌
بدون اینکه بفهمی...
و زمانی به خودت میای که
دیگه هیچ راهی برا برگردوندن اون آدم نیست
که احساسش رو صادقانه خرجت کرده بود !


‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

19 Nov, 05:58


#عابر_بی_سایه
عاشقانه بهترین رمان
#قسمت228


برگشتم و به اندام زیبا و دل فریبش چشم دوختم
این زن دست کم 5 سالي از من جا افتاده تر بود
حتي راه رفتنش شیك و حساب شده بود
رفتار و حرکاتش برایم شبیه یك قوي زیبا بود
میترا به معناي واقعي یك زن تمام عیار بود
رویم را برگرداندم و بي تفاوت گفتم
_ من نیومدم فکر کنم ؛فقط داشتم از تنهاییم لذت میبردم که به لطف تو نشد
حال دوشادوشم ایستاده بود
_ از من متنفري درسته؟
از سوالش خشکم زده بود ولي او مستقیم نگاهم کرد و سوالش را تکرار کرد
لبخند تصنعي زدم و گفتم:
_ چرا باید ازت متنفر باشم؟
زرنگتر از همه تصوراتم بود
_ تو فقط به خاطر آراز برگشتي
_ چرت نگو لطفا حوصله تو یکي رو ندارم
_ دوستش دارم و از این اعتراف اصلا خجالت نمی کشم
در یك لحظه حس کردم خون به جاي بغض در گلویم جمع شده است
از این زن متنفر بودم
_ خوب این به من چه ربطي داره؟
اینبار صورتش طرح خواهش گرفته بود
_ دقیقا به تو ربط داره،
آرام !
من قبل این حس لعنتي پزشك آرازم!
میدونم درمون همه این سال دردش
تویي
دوستش دارم اون قدر که اگه مطمئنم کني دوستش داري و پشیموني و به
خاطر اون برگشتي
همه کار واسه نجاتت کنم
درک حرفهاي میترا برایم سخت بود
_ آراز چشه؟
این سوال را بي اختیار قلبم به زبانم راند
بغض را در صدایش حس کردم
_ بعد تو داشت نابود میشد
من همه زندگي و وقت و جونم رو گذاشتم از یك مرداب وحشتناک که در حال
بلعیدنش بود بیرون کشیدمش
من روانپزشکم
به سختي آراز رو تا امروز سرپا نگه داشتم
ظاهرش قرصه ولي از درون هزار تیکه است که با یه ضربه فرو میریزه
اون شوهرت دقیقا نقشش واسه نابودیش چیه؟
حرفهایش چنان پتك بر سرم فرود آمده بود
_ این نابودي رو خود آراز واسه جفتمون انتخاب کرد!
بعد من؟!
من تو زندگیش هیچي بودم خانوم دکترش اینو تا حالا نفهمیدي؟
برو خوش باش و دو دستي بهش بچسب
شوهر من هم عین آراز تو مدیر این شرکته و داره کارشو می کنه
دستم را گرفت و فشرد
دقیقا همان دست آسیب دیده ام !
از درد آخ بلندي گفتم و دستم را کشیدم و فریاد زدم
_ چي کار می کني. رواني؟
مستقیم و جدي به چشم هایم خیره شد
_ دارم سعي می کنم چشم هاتو باز کنم!
ممکنه آسیب این جنون یه روز فقط دیگه مچ دست داغون ،لب زخمي و
صورت کبود نباشه!
ممکنه یه روز جونتو از بگیره
یا حتي به بچه ات صدمه بزنه
این کینه و نفرتت رو نمیفهمم! تقاص بي و فایي خودت رو داري از آراز
میگیري؟
اما داري خودتو بیشتر نابود میکني
پوزخندي تحویلش دادم و گفتم
زیاد واسش سرمایه گزاري عاطفي نکن
ممکنه یه روز که ازت سیر شد تو رو هم صدقه بده
نفس عمیقي کشید و گفت:
_ منظورتو نمیفهمم
_ هیچ کس جز خودش نمیفهمه
فقط اینو بدون
اگه الان اینجاي زندگي واسادم
اگه پدرم مرد و نبودم
اگه از خاکم و خانواده ام فرار کردم
اگه تو چشم همه عزیزام بدنام شدم
این زخم ها و این کبودي ها
این آرام حقیر و پرخاشگر
همه اینا لطف و عشق آراز نسبت بهم بود
بترس از عشقش
قدر کنترل اشك هایم از دستم خارج شده بود
میخواستم هرچه سریعتر آنجا را ترک کنم
اما بازویم را محکم گرفت
به خاطر خدا حداقل به من بگو چرا پشت پا زدي به زندگیتو و رفتي
بگو چرا تو اون شرایط سخت آراز رو تنها گذاشتي؟
عصبي و بلند خندیدم
_ تو چه روانپزشکي هستي که بهت اعتماد نکرده حقیقت ماجرا رو بگه؟
_ آرامي که آراز تمام این سالها واسم توصیف می کرد
اصلا شبیه امروز تو نیست!
چرا همه حرفا کنایه است و تلخ؟!
_ اون آرام رو خودش کشت
من حتي از نگاه کردن به خودم تو آینه دیگه وحشت دارم
خودش وسعت جنایتي که در حقم کرده رو میدونه که حتي جرات گفتنش به
تو یا خودشم نداره
تو هم لطف کن حوالي من نباش
نمیخوام برق این حال بد دامن تو رو هم بگیره
روز خوش
مجال حرف زدن به او ندادم و با سرعت سمت آسانسور دویدم
در آسانسور که باز شد سریع وارد شدم
نفس نفس میزدم
سرم را بالا آوردم که در آینه آسانسور آثار اشك را از چهره ام بزدایم
باور کردني نبود
به دیوار آسانسور تکیه زده بود
یادم آمد که چه قدر عاشق این تیپ جلیقه بژ و پیراهن سفیدش بودم
با دیدن پتو کوچکي در دستش
مثل یك دختر بچه قلبم به طپش افتاد
خداي من!
قطعا طاقت غوغاي عطرش در این فضاي چند وجبي را نداشتم!!
سرم را سریع پایین انداختم سنگیني نگاهش را راحت حس می کردم
_ هوا خیلی سرد شده
کلمات را گم کرده بودم نمیدانستم در جوابش باید چه بگویم شانه بالا
انداختم و با طعنه به پتویش اشاره کردم
_ آره چرا پیاده نشدي پس؟ خانم دکتر یخ نزنه تو ارتفاع
خنده کجي تحویلم داد و زیر لب این دو واژه را معنا دار زیر لب تکرار کرد



ادامه دارد....

‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

19 Nov, 05:58


#عابر_بی_سایه
عاشقانه بهترین رمان
#قسمت225


سرم را پایین انداختم و هق هقم امانم را برید
دل مادرم آن قدر پر بود که حالا حالاها حرف داشت
گریه می کرد و میخواند
_ مرد کجایي ببیني دختر بزرگت، تکیه گاهت، اومده
ببین چه گیسي زرد کرده واسه عزاي باباش
ببین چه قدر پشیمونه رو سیاهت کرد
ببین آرازتم اینجاست و میبینه پ شیمونی شو دیدي چه طور ما رو جلو پسرمون
شرمنده کرد
ما رو شرمنده کرد
آراز مداخله کرد و نزدیکش شد
دستهایش را گرفت و بعد شروع به ماساژ شانه هایش کرد وگفت
_ مامان جان دور بگردم بسه تورو خدا
انگار پدرم همین ساعت فوت کرده بود
داغ مادرم تازه شده بود به سینه اش می کوبید اسم پدرم را پیاپي صدا می کر
دستم را روي سرم گذاشتم
حس می کردم این گریه امروز آخرین گریه حیاتم هست
مرگ را پذیرفته بودم
صداي ضعیف و ظریف گریه موجود کوچکی انگار مرا به دنیا بر میگرداند
انگار خدا در دل مادر و پدر نیرویي ماورایي نهاده است که تاب گریه فرزند
ندارند
جلوي پاي حانا زانو زد و بغلش کرد
_ نقلی خانوم چرا گریه میکني خوشگلم؟؟
حانا میان گریه با همان لحن کودکانه اش میگوید
_ از این جا بدم میاد
مامانم ناراحته
مامان انگار تازه به خودش آمده است و متوجه حضور حانا شده است که تا آن
موقع پشتم پناه گرفته بود
خیره به دخترم آرام آرام اشك میریزد
آراز با پشت دست اش هاي حانا را پاک می کند
_ گریه کنی مامانت ناراحت تر میشه
اینجا رو ببین
این خانوم مهربونه مامانه مامانته
رو به مامان گفت:
_ حانا خانوم رو نمیخواي بغل کني مامان بزرگ؟
مادرم مهربان است اصلا خصلت مادري مهرباني است
حانا را که محکم بغل می کند
خودم را به زور در آغوشش جاي میدهم
اینجا امن ترین جاي دنیاست
امن ترین...
عمر این آرامش و امنیت فقط چند دقیقه بود
صداى جیر جیر لولاي در و سپس ذوق حانا و ددي گفتنش
خبر از ورود سوشا میداد
حق به جانب ایستاده بود و بعد از بغل گرفتن دخترش به مادرم سلام داد
مامان ایستاد و چند لحظه مبهوت نگاهش کرد
دیدم که آراز با حرکت چشم از او خواست نرمتر برخورد کند
مامان زیر لب سلامش را پاسخ داد
_ من شرمنده ام که واسه عرض تسلیت دیر اومدیم
دل آرام جان یکم ناخوش احوال بود
ولي امیدوارم غم آخرتون باشه
مامان به گفتن یك ممنونم بسنده کرد
آراز جلو رفت و به مامان دست داد
_ من دیگه برم، امرى ندارى؟
مامان دست آراز را رها نمی کرد
_ کجا مادر ؟ تو که تازه اومدى
سوشا در عوض آراز جواب داد
_ جو خانوادگیه
جناب خزان بیك غریبي می کنن
مامان چشم غره اي رفت
اما آراز لبخند زد و پیشاني اش را بوسید و خداحافظي کرد
هنوز از در خارج نشده بود
که صداي ظریف دخترکم او را وادار به ایست کرد
_ دایی؟
قلبم سوخت از اینکه دخترى پدرش را دایي خطاب می کرد
نمیدانم چرا همان لحظه حس کردم آراز هم در دلش آرزو کرد کاش ...
برگشت و با یك لبخند مهربان جوابش را داد
_ جونم عزیزم
_ مامان بزرگمو دوست دارم مرسی
دستش را جلو آورد که گونه حانا را نوازش کند اما سوشا مانع شد
دستش را پس کشید و از دور بوسه اي براي حانا فرستاد و با یك چشمك
گفت:
_ بهترین مامان بزرگ دنیاست تند تند بوسش کن
وقتي که رفت و خانه از او خالي شد
نمیدانم
نمیدانم
نمیدانم
چرا ترسیدم؟!

قسمت پنجاهم

"دل بریدن یعنی
یکی با احتیاط و نظم
بی کم و کاست
دلش راِبُبرد ببرد
دل کندن اماکمی فرق دارد
طرف مثلا غلفتی می َکند اما
به خود می آیی می بینی
یا کمی از تو به آن چسبیده ،
رفته.
یا تکه هایی از او هنوز
روى تو جا مانده"
اتاقم دست نخورده ترین دارایی ممکن من بود
تمام دو نفره هایمان در این اتاق کوچك با ورودم به آن بر سرم خراب شد
اما با دیدن حوله مردانه در حمام و چند لوازم مردانه جلوى آینه خشکم زد!
همه چیز درست سر جایش بود و بدون کوچکترین تغییر با آخرین باري که
این اتاق را دیده بودم اما این چند تکه وسایل اضافی مرا به شك مي انداخت؛
جلو رفتم و با دقت بیشترئ شروع به وارسی کردم،
شیشه عطرش مرا بي اختیار باز چنان گذشته مسخ کرد!
دربش را گشودم و دیوانه وار چنان معتادى در حال استشمام مخدر
چشمانم را بستم و استنشاقش کردم
درد می کشیدم و لذت میبردم
این حد عجیب ترین مخدر هاى دنیا بود
نمیدانم چه سنخیتي با چشم ها و اشك ها داشت که...
با صداي چند ضربه به در نمیدانم چرا هول شدم و عطر را در در جیبم گذاشتم
و سریع اشك هایم را پاک کردم
مامان با یك لیوان شیر کاکائو داغ وارد اتاق شد


ادامه دارد....

‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

19 Nov, 05:58


#عابر_بی_سایه
عاشقانه بهترین رمان
#قسمت226


هنوز مادرم بود!
هنوز به خاطر داشت چه دوست دارم!
با افسوس نگاهم کرد و گفت:
_ بعد تو این اتاق رو ازم خواست
شب هایي که اینجا میمونه تا صب بیداره ،
حتی نمیزاره کسی اتاق رو جز خودش تمیز کنه
انگار کسی قلبم را در مشت گرفته بود و محکم تکاند میداد
تلخ خندیدم
_ اون خونه و خانواده اى که من از دست دادم رو به دست آورد
_ تو خودت اینو انتخاب کردى دختر، یه و قت ها این قدر فکر می کنم تهش
میگم خوب هرچي نباشه تو از اول نامزد سوشا بودى عاشقش بودي و اون
ازدواج اجباري بود حق میدم وقتي فهمیدي زنده است...
عصبي میان حرفش پریدم
_ من عاشقش نبودم هیچ وقت ،
مامان تو میدوني به من چي گذشته؟
یا مثل دلسا میخواي باهام برخورد کني؟
لبه تخت نشست و آه کشید
_ تو اولادمی، هر چه قدر هم اشتباه کرده باشی نمیتونم از خودم برونمت
_ من چرا رفتم ؟
با تعجب نگاهم کرد و پرسید
_ این چه سوالیه؟؟
کلافه گفتم
_ خواهش می کنم جواب بده
_ واسه خاطر سوشا پشت کردي به همه ما و زندگیتو رفتي
_ همین؟!
شروع به خنده عصبي کردم
آراز تمام این چند سال حتي به خانواده ام نگفته بود مرا ناخواسته طلاق داد و
تقدیم خواهر زاده اش کرد!
مامان نگران بغلم کرد
_ خوبي دل آرام؟ چته مادر
میان این خنده ها در باز شد و حانا مضطرب وارد شد
این قدر عصبي بودم که سرش فریاد کشیدم
_ به تو مگه یاد ندادم اول همه جا در بزني
بعد داخل شي؟!
با صداي فریادم سوشا سریع خودش را رساند و مانع گریه حانا شد؛
مامان با ناراحتي گفت:
_ طفل معصوم رو ترسوندى
بي توجه از اتاق خارج شدم
کیفم را برداشتم و سمت در رفتم
مامان هراسان دنبالم دوید رو به سوشا گفتم:
_ اتاق من رو دادن به پسرشون
من هیچ جایي توى این خونه ندارم
اوني که بد بوده من بودم
آراز واسه اینا یك بت مقدسه
هیچکس نمیدونه من 7 ماه چه طور بدبخت و آواره...
هق هقم اوج گرفت
سوشا ، حانا را به مامان سپرد و جلو آمد و بغلم کرد
_ دلي ! عزیزم! بعد این همه سال اومدي این رفتارو کنی خانومم؟ آروم باش
آرام نبودم در آغوش او هیچ وقت آرام نبودم
مامان نالید
_ بچه ام چشه؟!
چرا این جوري عصبي و مریض شده؟
اون دل آرام منطقي و آروم و صبورم کو؟
چي بهش گذشته؟
خودم را از آغوشش کندم و اشك هایم را پاک کردم
_ اوني که شده پسر و امیدت
یه روز مثل یه تیکه آشغال منو از خونش انداخت بیرون
بي هیچ پشتوانه اي آواره ام کرد
من رفتم مامان! رفتم که بابا دق نکنه
رفتم چون خجالت می کشیدم کسي بفهمه شوهرم
با فریاد سوشا دهانم بسته شد
_ بسه !شوهرت منم الان
تموم شد و رفت
تموم کن اون گذشته کوفتي رو 4 سال عذاب و ماتم واسه این گذشته کم بود؟!
بدنم به شدت شروع به لرزیدن کرد
سردم شده بود
آنقدر که دندون هایم روي هم میخورد
مامان بغلم کرد
_,اي واي چته دختر ؟؟
سوشا دستم را محکم گرفت
_ ۱۰ روز میشه که مریضه و قرص نمیخوره
مامان سمت اتاق رفت و با یك پتو سریع برگشت
پتو را دورم پیچید و با دلخوري گفت:
_ این جوري مواظب بچه امي؟
حاناى کوچکم که تا آن زمان ساکت بود تاب نیاورد کسی پدرش را مواخذه
کند و سریع گفت:
_ ددیم هم مریضه تازه از تختش بلند شده
مامان با عشق به حانا چشم دوخته بود
_ الهي فداي این حرف زدنت شیرین زبونم، که از مادر و پدرن عاقل ترى
سوشا پشتم را کمي ماساژ داد
_ عشقم پاشو لجبازیو بزار کنار بریم بیمارستان
سرم را به علامت منفي تکان دادم و گفتم:
_ بهترم
مامان با حرص بلند شد و گفت: لا اله...
شما دوتا قصد خودکشي دارین انگار
این خانه صداى خنده هاي دلسا را کم داشت
تهی بود از گرماي مقتدرانه یك پدر!
اما ستون هایش هنوز به همان قوت خود باقي بود
چرا که مادرم هنوز راست قامت ایستاده بود
مادرى ،هنوز اجاق خانه را گرم نگه میداشت



ادامه دارد....

‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

19 Nov, 05:58


#عابر_بی_سایه
عاشقانه بهترین رمان
#قسمت227


بوى کوفته تبریزى اش انگار بعد این همه سال ی بار دیگر طعم خانواده داشتن
را به من چشاند!
حانا خوشحال و سرمست با عروسك هاى کودکي من و دلسا بازي می کرد
سوشا اخبار میدید و مادرم مشغول درست کردن سالاد بود
همه چیز تکمیل بود
اما چرا دلم راضي نمیشد؟!
چرا یك جاي کار میلنگید؟!
از پشت بغلش کردم و گونه هاي نرمش را بوسیدم
سر چرخاند و او هم مرا بوسید
_ دل آرام مادر چرا اینقدر شکسته شدي؟
خندیدم و گفتم:
4 سال گذشته منم 30 رو رد کردم میخواى هنوز تر گل ورگل بمونم؟ خودتم
کم پیر نشدي
آه تلخي کشید و گفت:
_ این شکستگي صورتو حاصل گذر عمر نیست
غبار غم نشسته رو ، چشمهات نا امیدي و درد رو هوار میزنه
حداقل مِن مادر میتونم اینوبفهمم
روي صندلي نشستم
و کاهویي برداشتم و در حالي که به حانا زل زده بودم گازش زدم
_ آراز رو چه قدر دوست داري؟
پوفي کشید و گفت:
_ چرا همه چیو به این قضیه وصل می کني؟
_ واست چي کارها کرده؟
_ آراز پسر منه، من کاري به رابطه شما ندارم
آراز امید این خونه است
سالهاي مریضي بابا اون اگه نبود من زودتر از بابا از این دنیا رفته بودم
اون نبود کي دلسا رو سر و سامون میداد؟
بعد بابا اون مرد خونه منه سایه سرمونه
اشك در چشمانم دوید
_اون وقتي یکیو دوست داره همه کار واسش می کنه حتي ممکنه زندگیو عزیزاي
دیگشو فداي این دوست داشتنش کنه
راست میگي مامان آراز خیلي خوبه
خیلي فداکاره
مهربونه
اگه سایه سر شما شد ولي واسه من یه رهگذر زندگي بود
یکي که گذشت و سایه اش رو ازم دریغ کرد
آره" عابر بي سایه "زندگي من
سایه سر همه بود جززنش جزبچهَا...
نتوانستم کلمه بچه اش را ادا کنم
بازبغضم امان برایم نگذاشت
مامان وحشت زده گفت:
_ مادرت بمیره که این قدر داغونی
تو چه کردي با خودت
چرا من هیچي نمیفهمم
در دلم با خودم نالیدم
" اگه شوهر و عشقت رو از دست دادي
نزار مادر هم پسرش و امیدش رو از دست بده
با خراب کردن آراز چیزي بدست نمیارى"
میان هق هق گفتم:
_ دلم براي دلسا تنگ شده، نامرد بي معرفت چند ماهشه؟
_ الهي قربون دلت بشم، دلسا به خاطر بابا دلخوره وگرنه اونم دلتنگته زنگ
زدم به فرزاد نرمش کنه
ماه هاي آخره
امروز فردا خاله یه شاه پسر میشي
چه قدر براي دلسا خوشحال بودم
_ فرزاد شوهر خوبیه؟
_ والا آراز که تاییدش کرد ماهم قبول کردیم
انصافا ازش بدي ندیدیم تا الان،
ولي خوب زیاد به جوش نیست
کم حرفه ولي مهم اینه که دلسا راضیه و خیلي دوستش داره، الهي شکر
خوشبخته، تو چي مادر ؟ حانا چند سالشه؟ کجا ساکنین
باز محو حانا شدم و گفتم:
_ بعد ازدواجم سریع باردار شدم
7 ماهه به دنیا اومده
مامان خندید و گفت:
_ ماشالا ماشالا هم درشته هم خیلي باهوش تر از سنشه
بزار پاشم اسفند دود کنم واسش
_ مامان؟
_ جونم؟
_ حانا شبیه منه؟
یکم عمیق تر نگاه کرد و گفت:
_ فرم صورت و رنگ پوست و موش آره
ولي چشماش خیلي مشکیه
چشم هاي تو که قهوه ایه مال باباشم تقریبا عسلیه
این وروجك چشم هاش به کي رفته؟
_ اون دختر منه
مامان با تعجب گفت:
_ وا مگه کسي گفت دختر نیست؟؟
***
حانا را هر روز پیش مامان میگذاشتم
و خودم با سوشا راهي شرکت میشدم
چند روزي بود که سو شا آتش بس ساختگي اعلام کرده بود و سکوتش مرا از
فریادش بیشتر میترساند
آراز
تمام مدت از اتاقش بیرون نمي آمد و به ندرت کسي او را میدید
در تراس بزرگ طبقه آخر برج به تهراني خیره شده بودم
که آلودگي و ناخالصي آدم هایش این روزها بیشتر از آب و هوایش بود
خودم را نه از سرما بلکه از وحشت این شهر درنده محکم در آغوش گرفتم
صدایي نه چندان به گوش هایم آشنا و دل چسب خلوتم را بهم زد
_ منم همیشه اینجا میام واسه فکر کردن!
ولي هواي ارتفاع همیشه سرد تره


ادامه دارد....

‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

19 Nov, 05:58



یه سری از آدما انگار به روح آدم گره خوردن
نمیشه دوستشون نداشت...


‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

19 Nov, 05:53


بهش گفتم تویی که میگی الان ازدواج نمیکنی و یادمه یه بار گفتی شاید تا آخر عمرت هیچوقت ازدواج نکنی،از تنها شدن تو پیری نمی ترسی؟؟

جوابش عالیه👌👌


‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

19 Nov, 05:50


زندگی کوتاه است...
نه غمش می‌ارزد
و نه شادی ماندنی‌ست...
بهترین راه برایت این است که بخندی...
به غمش
به کَمَش
به زیادی و همش...🤍



‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

19 Nov, 05:49


مادر هم خودش زیباست هم اسمش😍❤️



‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

19 Nov, 05:47


⚘دیروزت خوب یا بـد گذشت
⚘مهم نیست
⚘امروز روز دیگریست
⚘قدرے شادے با خود بہ خانہ ببر
⚘راہ خانه‌ات راڪہ یـاد گرفت
⚘فردا با پای‌خـودش می‌آید
⚘شڪ نڪن....

   روزبخیرزندگی⚘

‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌


‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

19 Nov, 05:47


سلام صبحتون بخیر


هر صبح با خودت
مهربان باش،
برخیز و جای تمام
بی حوصله بودن‌هایت
مقابل آینه به خودت لبخند بزن
همین لبخند تو معجزه می کند...
چشم و دلتـون روشن
بـه اتفاق هـای خـوب
سه شنبه پاییزی تـون زیبـا




‌‌‌‌░⃟⃟🌸
@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

17 Nov, 07:56


🌿مرجع کامل طب سنتی اسلامی

🍀بهبودِکبدچرب
🍀بوی بددهان
🍀روشن شدن پوست
🍀سفیدکردن دندان..


💊آموزش رایگان گیاه درمانی
💊پاسخهای طب سنتی شما👇👇
https://t.me/+H_ouwQwttTQzYTJk
https://t.me/+H_ouwQwttTQzYTJk

بنام مادر پدر

17 Nov, 07:56


نا گفته های تاریخ و عجایب جهان

https://t.me/+NcaVNLmRXTViNTI0

🔺این لینک تادقایقی دیگر پاک میشه🔺

بنام مادر پدر

17 Nov, 07:56


🔸دلیل ساییدگی لاستیک ماشین
🔸تفاوت شمع خراب و سالم
🔸عمر باطری ماشینتو دو برابر کن
🔸 روش اسون صافکاری دوبل
🔸ماشین شاسی خورده بخریم یا نخریم؟
🔸3 حرکت برای واشر نزدن ماشین
🔸دلیل سفتی فرمون ماشینت
🔸چرا فن ماشینم دیر خاموش میشه؟؟
🔸بااین دوتاروش لنت اصلی تشخیص بده
🔸چرا ماشین در سرعت بالا صدا می‌دهد؟
🔸تست سلامت واشر سرسیلندر‼️
وهزاران نکته اموزشی بصورت کاربردی ورایگان دراختیارشما 👇👇👇

کلیک کن اینجا

بنام مادر پدر

17 Nov, 07:56


خواجه ها در حرمسرا شاهان چه می کردند⁉️
وظایف عجیب و باورنکردنی ‼️


مشاهده کلیپ➡️

بنام مادر پدر

17 Nov, 07:56


🎍گیاه جذب ثروت
🎍گیاه افزایش روزی
🎍گیاه دفع بیماری
🎍گیاه شانس

جهت مشاهده کلیک کنید ➡️

بنام مادر پدر

17 Nov, 07:56


⬅️کد ثروت فوری متولدین هر ماه ➡️

بنام مادر پدر

17 Nov, 05:58


از آدم‌ به دردنخور‌ برات شونه نمیشه..
.


‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

17 Nov, 05:58


از لذت‌بخش ترین کارهای زندگی
اینه که کاری انجام دهیم دیگران
میگویند تو‌ نمیتوانی
🌱💛


‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

17 Nov, 05:57


"افشای راز پادشاه"

پادشاهی با وزیر و سرداران و نزدیکانش به شکار می رفت...

همین که آن ها به میان دشت رسیدند پادشاه به یکی از همراهانش به نام جاهد گفت:
جاهد حاضری با من مسابقه اسب سواری بدهی؟

جاهد پذیرفت و لحظه ای بعد اسب هایشان را چهار نعل به جلو تاختند تا از همراهانشان دور شدند.

در این هنگام پادشاه به جاهد گفت: هدف من اسب سواری نبود، می خواستم رازی را با تو در میان بگذارم، فقط یادت باشد که نباید این راز را با کسی در میان بگذاری!!

جاهد گفت: به من اطمینان داشته باش ای پادشاه.!

پادشاه گفت: من حس می کنم برادرم می خواهد مرا نابود کند و به جای من بنشیند.
از تو می خواهم شبانه روز مواظب او باشی و کوچکترین حرکتش را به من خبر بدهی.

جاهد گفت: اطاعت می کنم سرور من.

دو سه ماه گذشت و سر انجام یک روز جاهد همه چیز را برای برادر پادشاه گفت و از او خواست مواظب خودش باشد...

برادر پادشاه از جاهد تشکر کرد و پس از مدتی پادشاه مرد و برادرش به جای او نشست...

جاهد بسیار خوشحال شد و یقین کرد که پادشاه جدید مقام مهمی به او می دهد.
اما پادشاه جدید در همان نخستین روز حکومت، جاهد را خواست و دستور کشتن او را داد.!

جاهد وحشت زده گفت: ای پادشاه من که گناهی ندارم، من به تو خدمت بزرگی کردم و راز مهمی را برایت گفتم.!

* پادشاه جدید گفت: تو گناه بزرگی کرده‌ای و آن فاش کردن راز برادرم است، من به کسی که یک راز را فاش کند، نمی‌توانم اطمینان کنم و یقین دارم تو روزی رازهای مرا هم فاش می کنی...*


‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

17 Nov, 05:57


پدر است دیگر برای بچه اش هر کاری می کند
.



‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

17 Nov, 05:57


اینستاگرام‌باعث‌شد…

با نظرش موافقین ؟!


‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

17 Nov, 05:57


خاصیت عشق



‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

17 Nov, 05:57


#عابر_بی_سایه
عاشقانه بهترین رمان
#قسمت209

گناه سوشا چه بود؟ جز اینکه مغز و روحش به خاطر من آسیب بیشتر
دیده بود؟؟
شروع به نوازش موهایم کرد
حانا از پایش آویزان شده بود و مدام صدایش می کرد
خم شد و دخترکم را با یك دست بلند کرد
حالا هر دویمان را در آغوش کشیده بود
دخترم با طنازي گفت:
_ ددي تو نبودي واسه ما خیلي بد بود
با عشق حانا را بوسید و مرا بیشتر در آغوشش فشرد
_ پرنسس بابا،
ددي حالش خوب نبود باید خوب میشد و میومد
لازم بود که برید
ولي از این به بعد هر سه تا محکم و تا همیشه کنار همیم
با همان یك جفت چشم قهوه اي روشنش با عشق نگاهم کرد و طلب تایید
حرفش را داشت
هر سه مشت هایمان را به نشانه وحدت به هم کوبیدیم و من باز دوباره براي
یك لحظه حسرت خوردم و آرزو کردم که دخترم در آغوش پدر خودش...

هرچه اصرار کردم براي بدرقه اش به فرودگاه بروم نپذیرفت
_ آرام جانم راه فرودگاه دوره اذیت میشی مسیر رفت و برگشت
دو سمت یقه کتش در دستانم مشت کردم
و خودم را به او نزدیك تر کردم
عطرش را با تمام وجود وارد ریه هایم کردم
_ فقط 3 روز! قول؟!
خندید و این نوع خنده اش هر بار مرا دیوانه تر می کرد
_ قربونت برم خودت تنهام گذاشتي و نیومدي حالا خط و نشون می کشي؟
لب هایم را جمع کردم
_ نمیدونم چرا پشیمون شدم ! باید میومدم
پیشاني ام را بوسید و موهایم را با یك نوازش کوتاه به هم ریخت
_ هنوز دیر نشده
کنسل می کنم با هم میریم
_ نه میترسم کار بیشتر از این گره بخوره
با یاد آوري اش کلافه شد و پوفي کشید
_ خدا لعنتشون کنه،
تو واسم انرژي بفرست دعا کن همه چي درست شه
_ دعا می کنم عزیزم
من همیشه دعات میکنم
_ قول بده مواظب خودت باشي تا بیام؟
خندیدم و گفتم:
_ تا سه روز مواظب خودمم ! بیشتر شه دیگه قولي نمیدم بیاي زنتو سالم
تحویل بگیري
نخندید و بر عس اشك در چشمش دوید
_ نگو این طورى ! قلبم درد گرفت بي انصاف
هول شدم و سریع شروع به بوسیدن و نوازش قلبش از روى قفسه سینه
اش شدم
من این قلب و این طپش را تا ابد و همه جا تنها براي خودم میخواستم
پشت سرش آب ریختم
دعا کردم
من به برگشتش ایمان داشتم
قلبم دروغ میگفت؟!!

۱۰ روز گذشته بود
و من جز دو روز اول حتي یك تماس از آراز نداشتم
دیوانه شده بودم
دستم به جایي بند نبود
بلیطم را هم گرفته بودم
باید خودم براي پیدا کردن آراز میرفتم
چرا که کسي جواب قانع کننده اي برایم نداشت!
حشمتی وکیل مورد اعتماد آراز که تماس گرفت
با اینکه اظهار کرد از آراز خبري برایم دارد بیشتر نگرانم کرد!
با ناباوري به برگه هاي طلاق چشم دوختم
فکم میلرزید
_ اینا چیه؟
اولین بار بود که به من خانم خزان بیك نمیگفت:
خانم فروغي بهتره دادخواست طلاق بدون هیچ خواسته اي رو امضا کنید
شما خیانت بزرگي در حق جناب خزان بیك کردین
میتونن ازتون شکایت کنن
شما متهم ردیف اول پرونده هستین
همکاري با یك قاچاقچي بین المللي
اما جناب خزان بیك با وجود احترام و علاقه ویژه اي که براي خواهر زاده اش
قائله و میدونه شدیدا به شما دل بستگي داره حاضر شدن از خطاتون بگذرن
باور آنچه که میشنیدم برایم جز محال ترین ها بود!
نه اصلا خود محال بود!
_ آراز میدونه سوشا زنده است؟!
حشمتي با تاسف جواب مثبت داد
زبانم بند آمده بود
_ اینا توطئه بود اونا میخواستن آراز رو بکشن من میخواستم از زندگیم
محافظت کنم
_ خانم فروغي بهتره با این حرفها خودتون رو کوچیك نکنید
جناب خزان بیك فقط به این دلیل نیست که روي جدایي پا فشاري میکنن
ایشون اعتقاد دارن شما از اول حق
خواهر زاده اش بودین
نمیتونه وقتي زنده است شما رو به عنوان همسر در کنارش بپذیره
از جایم بلند شدم و محکم روي میز کوبیدم!
_ خودش کجاست؟ چرا قایم شده ؟ چرا ازم فرار می کنه؟
_ ایشون حاضر نیستن حتي یك لحظه شما رو ببینن،
لطفا هرچه سریعتر خونه رو تخلیه کنید
اشك هایم بي غیرت شده بودند و بي توجه به حضور جمع روي گونه هایم
میلغزیدند
چه قدر حقیر شده بودم!
_ مگه من عروسك خیمه شب بازي بودم؟
همین قدر راحت از من گذشت؟؟
همین قدر راحت؟!



ادامه دارد....

‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

17 Nov, 05:57


#عابر_بی_سایه
عاشقانه بهترین رمان
#قسمت210


و این سوالي بود که تمام این سالها مرا رها نکرد...
***

عجیب ترین و در عین حال زیبا ترین حس یك زن را زمانی تجربه می کردم که
وحشت از دست دادن این تازه وارد دوست داشتني ،زندگي ام را تاریك تر کرده
بود!
این را میدانستم که از من به عشق خواهر زاده اش گذشت اما قطعا از فرزندش
نمیگذرد
و اگر مرا مجبور به جدایي طفلم می کرد دیگر امیدي براي زندگي و زنده ماندن
نداشتم
فرار کردم
از شهرم از خانواده ام
از اسم و رسمم فرار کردم
در دل خیابان هاى غربت آنقدر آواره و درمانده شده بودم
که براي نجات خودم و موجود زنده اي که در وجودم نفس می کشید
حتي دست مدد به روى عامل تمام بدبختي هاي زندگي ام دراز کنم
شارو آژان!
سعي کرد براي سقط جنین مرا مجاب کند
نگه داشتن بچه آراز را دیوانگي و حماقت میدانست
راضي نشدم
من به امید همین موجود کوچك از غم بي وفایي پدرش نمرده بودم!
خیلي زود فهمیدم اعتماد دوباره به او اشتباه محض بود و بس و زیر سایه کمك
نیوشا از چنگال بد سرشتش
گریختم
او هم باردار بود و شارو مخالف این بارداري
روزهاي سختي را گذراندیم
هیچ وقت نفهمیدم
علت فرار نیوشا و نفرتش از شارو چه بود
میدانستم حرفي براي گفتن دارد و ترس اجازه اعتراف نمیدهد
اما بد سیرتی شارو مجال فاش شدن این سر مگو را به او نداد
دیوید پناه من و نیوشا شده بود
اما آن روز جنازه بي جان مادر و فرزندي در بطنش به من ثابت کرد از چنین
موجودي پناهي نمیتوان گرفت جز کسي شبیه به خودش!
شارو منتظر همین در خواست من بود !
و خیلي راحت نشاني سوشا را در اختیارم قرار داد
با خودم لج کرده بودم
با دنیا و آرازى که راحت مرا به سوشا بخشیده بود سر لج افتاده بودم
تصمیمم جدي بود
به خودم نوید میدادم وقتي وضعیت سوشا را بداند هرگز اجازه ازدواج ما را
نمیدهد
با این امید پا پیش گذاشتم
این قدر با نفرت به شکمم خیره شده بود که هر لحظه بیم یورشش را داشتم
اما علاوه بر ظاهر آراسته و موجهش معقولانه نیز رفتار می کرد
نگاهش را از شکمم گرفت و به زمین چشم دوخت
_ کي به دنیا میاد؟
مشتم را گره کردم باید قوي میبودم
_ چند هفته دیگه ، پدرش لیاقت پدري کردن نداشت
تو داري؟
سکوت کرد آن روزها حس می کردم اینقدر از من متنفر است که عشقم در دلش
از بین رفته است
_ بلافاصله بعد زایمانت ازدواج میکنیم
مصمم تر گفتم
_ بچه ام؟
زهر خند وحشتناکي زد و گفت:
_ اون قدر که رو اعصابم نباشه میتونم رئوف باشم و توله اون آشغال رو دورم
تحمل کنم
خواستم جواب بي احترامي اش را بدهم
اما یك حس احمقانه در دلم میگفت:
"موقت تحمل کن ، آراز اجازه نمیده تو زن این رواني شي
وقتي بفهمه تاب نمیاره و برمیگرده"
براي هرکس که ممکن بود براي آراز خبر ببرد
خبر ازدواجم را فرستادم و همچنان خوش باورانه منتظر ماندم
با وجود اینکه در خانه شارو با هم زندگي میکردیم تمام آن چند هفته از من
دوري کرد و شاید فقط چند بار دیدمش
از شب قبل درد احساس می کردم
با اینکه یك هفته قبل تاریخ زایماني بود که دکتر مشخص کرده بود
اما حسش می کردم میدانستم وقتش رسیده است
هراسان در اتاق ها دنبال سوشا میگشتم
مشغول نواختن گیتار بود با دیدنم هراسان از جایش بلند شد و نزدیکم شد
چته؟
رمق حرف زدن هم نداشتم به سختي گفتم:
_ سوشا فکر کنم وقتشه
وحشت در چشمانش خانه کرد
_ مطمئني؟ الان زنگ میزنم دکتر بیاد
بازوید را محکم گرفتم:
_ منو از خونه شارو ببر
نمیخوام بچه ام اینجا به دنیا بیاد
درمانده نگاهم کرد؛
_ من جایي ندارم که ببرمت
باید صبر کني تمام حقم رو از اون آراز بي همه چیز بگیرم
تمام اموال پدرم رو باید پس بده
یکم دیگه تا رسیدن به اموالم مونده
خم شدم دیگر تاب ایستادن نداشتم
_ از اون پول بگذر
از زیر سایه شارو بیا بیرون
التماست می کنم
پناه من و این بچه باش
نزار بچه منم مثل خود تو حسرت پدر بزرگ شه
بعد از اداي آخرین جمله
فقط چشم هاي روشنش غرق اشك آخرین چیزي بود که چشمانم دید و دیگر
هیچ نفهمیدم
از فرط درد چشم گشودم
صداي موج دریا و باران
با صداي ناله ها و فریادهایم در هم آمیخت
دخترم در یك کلبه کوچك ماهیگیري به دنیا آمد
پرستار با لبخند قیچي را دست سوشا سپرد
_آقاي پدر بیا و بند ناف دختر خوشگلت رو ببر و ورودش به دنیا رو تبریك
بگو
دستان سوشا میلرزید



ادامه دارد....

‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

17 Nov, 05:57


#عابر_بی_سایه
عاشقانه بهترین رمان
#قسمت211


این قدر بي جان بودم که جز چشمانم هیچ یك از اعضاي بدنم توان حرکت
نداشت
بند ناف را که برید
جسم کوچك و خون آلود نوزاد را به سختي بغل کرد و کنارم آورد
انگار یك بغض
عمیق در سینه اش بعد سال ها شکست
با نواي گریه نوزاد هر دو با صداي بلند گریستیم
میان گریه با پشت دست اشك هایش را پاک کرد و بریده بریده گفت
_ دلي این چیه؟ خیلي خوشگله
به سختي لبخند زدم و کودکم را بوییدم
_ این همه زندگي منه
دخترمه
دستم را محکم گرفت
_ دخترمون؟
ترسیدم یك لحظه آراز را کنارم حس کردم
حانایش به دنیا آمده بود و نبود
حانایش را باید به دیگري میبخشیدم؟
چه قدر محتاج وجودش بودم اما نبود
نخواست که باشد
با سر تایید کردم
_ آره حانا دخترمونه
و از آن ثانیه حس مالکیتش به حانا شکل گرفت و روز به روز بیشتر و واقعي تر
شد...
روزها و ماه ها و سال ها از پس هم براى ما گذشت اما آسان نگذشت
سوشا به سختی براي تامین مایحتاج زندگی تلاش می کرد
بیمارى افسردگي من دقیقا از همان ابتدا دامن گیرمان شد
احساس شکست
طرد شدن و حقارت لحظه اي رهایم نمی کرد
همه عشق و توجهم را صرف حاناى کوچکم می کردم و از طریق او بیشتر از
سوشا فاصله میگرفتم و این بود که بیمارى اش بیشتر و بیشتر شد
هر شب تا صب در کارگاه کار می کرد و جان می کند از این طریق سعی می کرد
با خودش مبارزه کند و الحق که موفق بود
هرچند که جنونش روزى نبود که جنونش با مشت و لگد و ناسزا بر سرم آوار
نشود
اما همین که حصار تنم را نمیشکست برایم کافي بود...
چهار سال تمام نخوابیده بودم و هر زمان که به سختی چشم بر هم نهاده بودم
خوابش را میدیدم
و حسرت نداشتنش تمام روزم را جهنم می کرد
چهار سال هر وقت کتك خوردم و دل تنگ خانواده ام شدم
مروارید روى سینه ام را در مشت فشردم و خدا را شکر کردم سوشا نمیداند
این گردنبند هدیه اوست...
حال که فکر می کنم من اصلا تمام این چهار سال را جز وقتي که خواب او را
میدیدم زندگي نکرده بودم!
***
میدانستم همان اندک سرمایه اش را هم صرف بازگشت به ایران کرده است
تعلل جایز نبود
اما براى رو یارویي با مردي که همه عمر او را غاصب دارایي و عزیزانش
میدانست آماده نبود
میترسیدم کم بیاورد و بیمارى اش با دیدن آراز او را از پاي در آید
این اولین شبي بود که در یك اتاق کوچك هر سه کنار هم روى یك تخت
میخوابیدیم
حانا که خوابش برد با سر انگشت گونه ام را نوازش کرد برق نگاهش در دل
تاریك شب بر صورتم سنگیني می کرد
_ دل آرام؟!
هر وقت اسمم را کامل هجي می کرد میترسیدم
و بي اختیار نگران میشدم
غلتی زدم و در حالي که پشتم به او بود جوابش را دادم
_ هوم؟
_ رفتی دیدنش؟ تو رو پس زد؟
از این آرامش و جسارت این سوالش تعجب کردم سعي کردم خودم را بي
تفاوت جلوه دهم
_ هیچ کي نمیدونه من برگشتم
_ اگه ببینید باز هم...
مابقی حرفش را قورت داد و چند ثانیه بعد با یك صداى لرزان گفت
_ با اون چه طورى میگذشت که با من هیچ وقت نگذشت؟
قلبم مچاله شد مگر با او گذر زمان را توصیف کردن براي چون سوشایي
ممکن بود؟!
_ بخواب سوشا ، صب کلي کار داریم
_ من مجرمم دلي فردا ممکنه هر اتفاقي بیوفته، وانمود کردن اینکه مردم و اون
قبر و اون جنازه قلابی جرم بزرگیه با چند سال هویت جعلی که دارم
ممکنه خیلي راحت منو گیر بندازه با این مدارک و یه عمر گوشه زندان باشم
نمیدانم چرا یهو و بي فکر سریع گفتم
_ اون با تو این کارو نمی کنه
با یك خنده تلخ پرسید:
_ چرا چون آرازه؟
_ نه چون تو سوشایي
چون به خاطر تو از جونشم میگذره
اینبار عصبي خندید
_ اینو از اونجا فهمیدي که به خاطر من از تو گذشت؟
نکنه فکر کردي جونش بودي؟


ادامه دارد....

‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

17 Nov, 05:57


#عابر_بی_سایه
عاشقانه بهترین رمان
#قسمت212


الاغ! 4 ساله بهت میگم تو زندگی اون عمر هر زني نهایت یك ساله تازه تو رو
بیشتر از کوپنت نگه داشته بود
منو بهونه کرد واسه تجدید فراش
اون آشغال اگه من واسش مهم بودم که با زن من نمیخوابید و شکم زن منو...
نمیدانم چرا همیشه نسبت به این جمله آخرش واکنش نشان میدادم
از جایم پریدم
_ من زن تو نبودم! اینو تو کله ات فرو کن! من اون موقع زن تو نبودم
من زن تو نبودم
من..
بر عکس همیشه که بعد شنیدن این جمله ها به من حمله می کرد و دست آخر
یك بدن دردمند و زخمي برایم باقي میگذاشت اینبار سریع بغلم کرد
_ قربونت بشم عشقم آروم باش، به درک گذشته
الان مهمه که تو فقط زن مني تاج سر سوشایي
تقلا کردم که خودم را از آغوشش بکنم اما زورش را بیشتر اعمال کرد
از صداى طپش قلبش میترسیدم
_ آروم باش دیگه بچه میترسه بیدار میشه
گوه خوردم خوبه؟
اصلا دیگه لال میشم
نه! این سوشا نبود!
اینکه این چنین مرا محکم در بر گرفته بود
واقعا براى رویارویی با آراز خودش را از همه لحاظ ساخته بود!

قسمت چهل و هفتم

هر قدمی که در خیابان هاى شهرم بر میدارم انگار
تمام این شهر بر سرم هجوم می آورند و یك صدا شعار
مرگ بر من سر میدهند
وجدانم مرا از آنچه انتخاب کرده ام منع می کند یا که هنوز قلبم؟
آه کاش میشد این تکه ماهیچه سیصد گرمی را از سینه ام بیرون بکشم و قبل از
اینکه بار دیگر زیر پاى عابرى دیگر له شود
از بالاترین پل هوایي شهر بیندازمش درست وسط یك اتوبان شلوغ
جهنم حفره خالی به جا مانده! میتوانم با کاه پرش کنم
به صفحه کهنه ساعت مچي ام خیره شدم
نیم ساعت گذشته بود و سوشا برنگشته بود
نگران بودم و از اینکه حانا را به او سپرده بودم پشیمان شدم
اما هنوز نگراني ام اوج نگرفته بود
که بوق بي ام دبلیو سفید آن سمت خیابان، رشته افکارم را گسست
توجه نکردم
اما صداى
مامی گفتن دخترم
مجبورم کرد که آن چه را میدیدم، باور کنم
با ناباورى سمت ماشین رفتم
سوشا زودتر پیاده شد
و درب را برایم با لبخند گشود
_ اینو از کجا آوردى؟
حانا کودکانه در صندلي عقب بالا و پایین میپرید
با چشم اشاره کرد که اول سوار شوم
قبول کردم
پشت فرمان که نشست، باز عمیق نگاهم کرد
_ اول بریم دکتر، تو سرما خوردگیت خیلي حاده
دستم را روى دنده ماشین گذاشتم و خیلي جدي گفتم:
_ سوشا با تو بودم، این چیه؟
اخم در هم کشید
_ این دو مدل از اونی که تازه نامزد کرده بودیم
داشتم پایین تره
متوجه منظور کلامش شدم سعي کردم آرام تر سوالم را مطرح کنم
_ ما پول اینو...
با صداي محکم تر و جدي تر گفت:
_بسه اینو جلو بچه ام بار آخریه که میگی،
هنوز دوست و رفیق تو این شهر زیاد دارم
فردا شب با گارى میتونیم ظاهر شیم؟
ماشین را روشن کرد، برگشتم و به حانا که از صداي بلند سوشا ترسیده بود
لبخند زدم
_ حانا خانوم کجا رفته بودي با بابا؟
اخم کرده بود
_ تو که نیستي حال ددي خوبه ، تو فقط عصبانیش می کني
بغضم گرفت حتي حانا هم مرا سرزنش می کرد
سوشا از آینه نگاهش کرد
_ با مامانت این طوري حرف نزن
ما فقط جدي صحبت می کردیم
براي آرامش حانا بود که دستم را گرفت تا نزدیکي لبش بالا آورد و بوسید
سکوت کردم ولي در دلم انقلابي برپا بود
از زماني که سوشا خبر جشن افتتاحیه خط تولید اولین داروى آنتي کن سر در
ایران توسط کمپاني شرکت آراز آورده بود
تمام حواسم هم زمان با هم بیدار شده بودند
خوشحال بودم و این عجیب بود ! من براي موفقیت آراز تا این حد خوشحال
بودم
ناراحت بودم براي خودم براي همه سال هایي که براي من و دخترم و حتي
سوشا به سختي گذشت
حسادت می کردم به آرامش آراز به زني که در کنارش دیده بودم...
جلوى یك درمانگاه توقف کرد و مجبورم کرد همراهش داخل بروم
دکتر از تورم و عفونت گلو و تمام سینوس هایم که به نوعي کهنه شده بودند
تعجب کرد
در واقع از مقاومت و بي تفاوتي ام نسبت به درد متعجب بود
او نمیدانست این درد ها تسکین است براي فراموشي درد هاي بزرگ قلبم!
با اصرار سوشا پذیرفتم پني سیلین بزنم
ولي واقعا تحمل سرم را نداشتم
دستش را گرفتم
_ از بوي الکل و درمانگاه حالم بهم میخوره
منو از اینجا ببر
چشم هایش را محکم روي هم فشرد
_ چرا خانم دکتر من؟
یهو گارد گرفتم دست خودم نبود محکم با دو دست به سینه اش کوبیدم و از
جایم بلند شدم
انگشت تهدید در هوا تکان دادم
_ هیچ وقت منو این مدلي صدا نکن هیچ وقت!
تلخ خندید و خندید و نزدیکم شد شانه هایم را آرام ماساژ داد
_ هرچي تو بگي


ادامه دارد....

‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

17 Nov, 05:56


طولانی ترین یک متری عالم

#جوان_ایرانی😢


‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

17 Nov, 05:56


روزتون به همین شیرینی ....🦋😍



‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

17 Nov, 05:56


باز آشوبگرخاطر شیدا شده‌ای...

#شهریار



‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

17 Nov, 05:56


هــرگــز منـتـظـر
فرداى خیـالـى نــبــاش
سهمت ازشادى زندگى را،
هــمــیــن امــروز بـگیـر
فرامــوش نــکــن
مقـصـد همیشه جایى
در انتهاى مسیر نیست
مـقـصد لــذت بــردن از
قدم‌هاییست که بر می‌داریم

سلام صبحت پرخیر و برکت



‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

14 Nov, 19:20


.
🔥عضویت در برترین چنلها joinchanel👉

بنام مادر پدر

14 Nov, 18:38


.
⁉️ آیا موافق خروج افغانی ها هستید؟



    👍   بله 🟩🟩🟩🟩

     👎   خیر 🟥🟥

🧲🔻
https://t.me/add
لطفا همه در نظرسنجی شرکت کنید

👇🏼👇🏼
@STORY👈🏾عاشقا جویین بدن

بنام مادر پدر

14 Nov, 18:06


میدونی موقع تولد وقتی خدا
داشت بدرقمون میکرد چی گفت؟!

گفت داری به دنیایی میری که
غرورت را میشکنن و به احساس
پاکت سیلی میزنن!
نکنه ناراحت بشی...!
من تو کوله پشتیت عشق گذاشتم...
تا ببخشی !
خنده گذاشتم... تا بخندی !
اشک گذاشتم... تا گریه کنی !
و
مرگ گذاشتم...
تا بدونی دنیا ارزش بدی کردن نداره...

زندگی چاپ دوم ندارد 👌 ...


‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

14 Nov, 18:06


👈هيچ وقت با كسى بيشتر از جنبه اش؛
رفاقت نكن
درد دل نكن
شوخى نكن

👈هيچ وقت با كسى بيشتر از جنبه اش؛
خوبى نکن
لطف نكن
محبت نكن

👈هيچ وقت از كسى بيشتر از جنبه اش؛
خوبى نخواه
كمك نگير
انتظارم نداشته باش



‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

14 Nov, 18:05


آدم روباه صفت تو زندگیتون دیدید؟

هین مکن روباه‌ بازی شیر باش!

#مولانا



‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

14 Nov, 18:05


مــــــــادر است دیگر....🥺❤️




‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

14 Nov, 18:05


چیه این عشقای امروزی

عشقم عشقای قدیم

وفادار . بامحبت


‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

14 Nov, 18:04


#عابر_بی_سایه
عاشقانه بهترین رمان
#قسمت192



تماس را سریع قطع کردم و بلافاصله بعد از دریافت شماره مهران با او تماس
گرفتم
همان لحظه یاد آخرین دیدار و حرفهایم به او افتادم
" از مردي که اسلحه داره متنفرم حتي اگه پلیس باشه"
کلت طلایی آراز جلوي چشمانم نقش بست صدا در گوشی پیچید
_ مهام هستم بفرمایید؟
صدایم میلرزید
_ سلام
آنقدر دوستم داشت که با یك سلام صدایم را تشخیص دهد
_ دل آرام؟
_ جناب مهام میتونم چند دقیقه مزاحمت بشم
جناب مهام گفتنم دل آرام خطاب کردنش را زیر سوال برد
_ خواهش می کنم، در خدمتم
_ کمکم می کني؟ به کمکت نیاز دارم
_ امیدوارم بتونم کمکت کنم، چیزي شده؟
_ میتوني باهام یه جایي بیاي؟ اونم با لباس نظامي و ...
مکث کردم آب دهانم را قورت دادم و دوباره ادامه دادم
_ مسل
_ کجا؟
_ چند وقت پیش بهم حمله شد و منو به یه خونه اي بردن
آدرس رو به سختي به یاد آوردم میخوام مطمئن شم همونجاست
داستانش مفصله
میتوني همراهیم کني؟
_ بي حکم؟شکایت نمی کني چرا؟
سخت بود گفتن این جمله در برابر مهراني که میدانستم در حد مرگ زماني
عاشقم بود سخت بود
_ نمیخوام تا از آدرس مطمئن نشدم همسرم رو درگیر ماجرا کنم، لطفا کمکم
کن اونا خیلي خطرناکن یه جاني رواني باور کن دستگیر کردنش واس تو
کارتم یه افتخار بزرگ میشه
میتوني بگي تو خیابون به زني که مورد حمله قرار گرفته کمك کردي و
دستگیرش کردي
صداي خنده اش چرا تا این حد تلخ بود
_ آدرس؟ نه به خاطر کسب افتخار واسه کسب یبار اعتماد
شرمزده فقط توانستم آدرس را بگویم و قطع کنم
کمتر از نیم ساعت طول کشید تا خودم را هم رساندم
مهران زودتر از من رسیده بود
مثل همیشه خوش استایل و لباس نظامي برازنده قامتش
چند مامور هم در ماشین همراهش بودند ولي تنها پیاده شد
سرش پایین بود
_ آدرس همینجاست؟
در حالي که به سختي نفس می کشیدم با سر تایید کردم
_ همینجا بمون لطفا
یکي از مامور هایش را سمت خانه فرستاد
همه حواسم آن جا بود
نگراني همه وجودم را مرتعش کرده بود
اینقدر که مثل همیشه از حضور مهران در کنارم معذب نبودم
چند دقیقه بعد بیسیم مهران به صدا در اومد
_ قربان، سرایدار میگه ١ هفته است خونه رو خالي کردن، دستورتون چیه؟
به جاي جواب دادن نگاهم کرد و گفت:
_ اینا کي ان؟
در حال کندن پوست دور ناخنم که حاکي از استرس فراوانم بود گفتم:
_ شاید دروغ میگه
بیسیم زد و دستور بازگشت به مامورش را داد
و سپس رو به من دوباره پرسید:
_ میگم اینا کي ان؟
_ گفتم که یه مشت جاني که مدام تهدیدم میکنن
ابرویش را بالا انداخت
_ چرا تا الان سکوت کردي؟ شوهرت باید بدونه
میدانستم هجي کردن این کلمه هم برایش دردناک بود
_ اون اعصابش ناراحته نمیخوام درگیرش کنم
کلافه دستي میان موهایش کشید و گفت:
_ من حکم تفتیش خونه رو ندارم
نا امید شده بودم سرم را پایین انداختم
دوباره نگاهم کرد و گفت:
_ برو تو ماشینت منتظرم بمون
اطاعت کردم ، چند دقیقه بیشتر طول نکشید که با لباس هاي معمولي در
صندلي کنارم را باز کرد و سوار شد
دیدم که ماشین مامورها خیابان را ترک کرد
با دلهره پرسیدم
_ چرا لباساتو عوض کردي؟ اونا هم که رفتن
از پشت کمرش اسلحه اش را بیرون آورد و جلویم گرفت
چه قدر از این شي فلزي بیزار بودم
تلخ خندید و گفت:
_ همین کافیه
وحشت زده خودم را کنار کشیدم و به شیشه ماشین چسبیدم
با صداي بلندتر و تلخ تر خندید
_ نترس خانوم ، مجرم ها فقط باید از اسلحه قانون بترسن
مجرم؟! من هم مجرم بودم
جرمم همکاري با تولید کننده بزرگ مواد مخدر صنعتي بود...
مهران در حقم لطف بزرگي کرد ، خودش و موقعیت و جانش را به خطر
انداخت و به تنهایي و پنهاني وارد خانه شد
20 دقیقه تا بازگشتش طول کشید و من تمام این مدت فقط دعا کردم اتفاق
بدي رخ ندهد
وقتي که با بازوي خون آلود بازگشت
از فرط وحشت قادر به تکلم نبودم
متوجه وخامت حالم شد و سریع گفت:
_ نترس مجبور بودم موقع پریدن از میله هاى حفاظ یه جاییمو قربوني کنم
خندید و من شرمزده تر شدم و او بلافاصله گفت:
_ خونه خالي از سکنه است اینو مطمئن شدم
حالا وقتشه شماره و نشونه اون که تهدید می کنه رو بدي تا گیرش بندازم


ادامه دارد....

‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

14 Nov, 18:04


#عابر_بی_سایه
عاشقانه بهترین رمان
#قسمت193


لحظه اى تعلل نکردم و وحشت زده گفتم:
نه! تا همین جا بسه
اخم در هم کشید و گفت:
_ یعني چي؟ تو داري از چي فرار می کني؟
پشیمان شده بودم
تازه به خودم آمدم، شارو از آنچه فکر می کردم زرنگتر و محتاط تر بود
_ خواهش می کنم اصرار نکن تصمیم گرفتم به شوهرم بگم و بزارم خودش
اقدام کنه، بیا بریم بیمارستان واسه زخمت معلومه خیلي عمیقه
دست دیگرش را بیشتر روي زخمش فشرد
میدانستم عصباني و کلافه است
_ لازم نیست میرم بیمارستان ارگان
_ خواهش می کنم مهران، واست دردسر میشه، این حداقل کاریه که میتونم
انجام بدم در جواب لطفت، لطفا قبول کن خواهش می کنم
انگار یهو مدهوش شد
مثل یك پسر بچه مطیع سوار ماشین شد و خدا میدانست تا رسیدن به
بیمارستان با چه حالي راندم
جلوي درب بیمارستان که پارک کردم منتظر ماندم مهران پیاده شود و سپس
خودم پیاده شدم
ریمو ماشین را زدم و سریع سمت در ورودي حرکت کردم که یك صدا
میخکوب که نه نابودم کرد!
_ عزیزم؟!
فرو ریختم این عزیزم پر از خشم و سوال بود
هم زمان با مهران سمت صدا برگشتیم
خون در کاسه چشمانش خانه کرده بود
فکش را روي هم میفشرد و با نفر به مهران چشم دوخته بود
واي خداي من شاهد پیاده شدن مهران از ماشین من بوده است؟!
لکنت زبانم را فلج کرده بود
_ آ.... آرررر... ا... ز ج...ااان تو تو این،..جایي؟؟
با خشم نگاهم کرد
_ نباید باشم عزیزم؟
میدانستم مهران زیر سنگیني حضور آراز
زجر می کشد و هر لحظه ممکن است همه چیز را عیان کند
انگار یهو قفل دهانم باز شد
این روزها استاد دروغ شده بودم
_ میشه بعد رسیدگي به زخم ایشون حرف بزنیم؟
آقاي مهام افسر ارشد هستند و پسر دایي صنم جان،
واسه حیثیت کاریشون نمیشه جاي دیگه برن بیمارستان و از من کمك خواستن
چون صنم امشب شیفتش نیست
خدا میداند در مقابل مهران از این حد راحت دروغ گفتن به شوهرم شرم کردم
شاید در دلش خدا رو شکر کرد زني به دروغگویي من پیشنهاد ازدواجش را رد
کرده بود
اما ذره اي از خشم آراز در صورتش کم نشده بود

قسمت چهل و دوم

"کاش قبل رفتنم ، چشم هایم را در آستانت جا میگذاشتم
و تو به بهانه باز ستاندن این امانتی دنبال راهم را میگرفتی و شاید
میشدى بر مسیر رفتنم...
میبینی من تا کجا دیوانه ام؟
تا آنجا که کور شدن را به بي تو بودن ترجیح میدهم!
مگر اصلا چشم به کار آن که تویي براي تماشا ندارد مي آید؟؟ "
لباس هاي حانا را عوض کردم و جایش را در تخت مرتب کردم
گوشه لب بالاییش را در خواب گاز میگرفت
نوازشش کردم و بوسیدمش
دیوید لیوان شیر گرم را مقابلم گرفت
لبخند زدم و بعد از گرفتن لیوان به همراهش از اتاق خارج شدم
آپارتمان جدیدش به دنجي خانه کوچکش در طبقه بالای کافه نبود
اما چون دیوید در آن جا زندگي می کرد سرشار از امنیت و آرامش بود
مقابلش روي کاناپه قدیمي نشستم و جرعه اي از شیرم را نوشیدم منتظر بودم
سوال بپرسد و جواب دهم اما هیچ نمیگفت و این باعث شد خودم لب
بگشایم
_ من اشتباه کردم، حق با تو بود دیوید !
من زندگي خودم و حانا رو به خطر انداختم نباید میرفتم نباید به بهبودیش
امیدوار میبودم
عمیق نگاهم کرد
_ همون روز بهت گفتم دخترم ! تو واسه تضمین آینده ات نیست که داري
میري تو دل آتیش
تو داشتي از خود از پدر بچه ات از عشقت انتقام میگرفتي
و پایان هر انتقامي نابودي خودته
انتقام شمشیر دو لبه است
شاید حریف رو هم زمین بزني ولي محاله خود سالم از میدون بیاي بیرون
سرم را پایین انداختم چه قدر از خودم متنفر بودم
_ اون پیدام می کنه, کمکم می کني دخترم رو به جایي که بهش تعلق داره
برگردونم؟
لبخند گرمي زد
_ من همیشه آماده کمك به تو بودم با اینکه این همه سال منو بي خبر از
خود گذاشتي، اما قبل این تصمیمت مطمئني اینبار عاقلانه و خالي از هر
خودخواهي تصمیم گرفتي؟
_ مطمئنم، باید یه جاي امن بسپارمش
مطمئنم شارو میتونه ما رو پیدا کنه
اون یه هیولاست
با شنیدن این اسم مرد بیچاره آه جانسوزس از سینه خشکش سر داد و زیر لب
گفت
_افسوس براي نیوشا افسوس
7 ماهه بود هر دو با دلخوشي صداي قلب جنینمان روزهاي سخت حیاتمان
را سپري می کردیم
چه قدر براي دیدن دخترش ذوق داشت
بغض در گلویم چنگ انداخت
_ روزگار بهترین منتقمه
خون نیوشا و بچه اش پایمال نمیشه اینو مطمئنم
_ روحش قرین آرامش باشه
، الان دوتا فرشته زنده تو خونه ام دارم که باید براي شادي و امنیتشون تلاش
کنم


ادامه دارد....

‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

14 Nov, 18:04


#عابر_بی_سایه
عاشقانه بهترین رمان
#قسمت190


مامان اینجاي داستان همیشه بغض می کرد بعد ادامه میدادتمام این چهل روز شیطون ناراحت بود و با کینه دور آدم میگشت قول داده بود
بتونه آدم رو مرید خودش کنه
دور سر آدم دست هاش پاهاش میچرخید حتي وارد چشم و دهانشم شد
وقتي اومد بره داخل قلب
خدا جلوش ایستاد و گفت: نه اینجا نه! اینجا همیشه خونه منه فقط جاي منه!
اینجا رو هیچ وقت نمیتوني به دست بیاري"
یهو با ذوق بچگانه دستم رو میذاشتم روي سینه ام و چند ضربه روش میزدم به
خیال اینکه دارم در خونه خدا رو میزنم
این قدر پاک و معصوم بودم که صداي خدا و لبخندش رو همونجا حس
می کردم
راستي چي شد؟ چي شد این قدر فاصله افتاد بین من و خدایي که تا این قدر
حسش می کردم؟!
یك لبخند تلخ زدم
خدایا؟!
دلم قدري اعتراف میخواهد!
امروز فهمیدم شیطان بهانه است
بهانه براى اینکه ما در مقابلت از این حجم گناه شرمنده نشیم
امروز فهمیدم
بخل و کینه و غرور هر آدمي شیطانشه
راستي کاش میشد سالي ی بار سنگ بزنیم به این همه حس بد و تاریك
اصلا کاش میشد اون قسمت از وجودمون که یادش میره قلبمون سرزمین
اصلیه توئه و بس، رو سنگسار کنیم
خدایا تو ببخش! تو تماِم خدای ِی من و خودخواهي من رو امشب به حرمت
اسم مادر که لایق من نالایق شده ببخش
خدایا پناهم باش !
و خدا به زمین فرود آمد
با یك ریش کوتاه سپید و یك لبخند واقعي
به شانه ام زد
_ دخترم ! کلي دویدم تا پیدا کنم ، خدا رو شکر که همینجایي
اشك در کاسه چشمانم دوید خدا اینبار در وجود زمیني دیوید برایم ظهور
کرده بود...
***
آراز در شرکت خیلي جدي و کم حرف با همه از جمله من برخورد می کرد
شبیه آراز روزهاي اول آشناییمان بود
میز کارم در اتاق بزرگ خودش ،طبق خواسته من قرار داشت
همان روز اول پیامك شارو حاکي از آن بود که کاملا مرا در نظر دارد
آفرین به این زمان بندیت، امیدوارم اینقدر عاقل و زرنگ باشي که خیلي زود
جفتمون به خواسته ها و آرامشمون برسیم"
باید هرچه سریعتر علي رغم علایقم ،با محیط شرکت خودم را وقف میدادم و
مهارت کسب می کردم
همکاري آراز با بیمارستان ها و کمپ هاى نیازمند به دارو در سرتا سر جهان
چشمگیر بود
هیچ چیز غیر قانونی به چشم نمیخورد ، به صفحه مانیتور خیره شده بودم و
مشغول رویت پرونده هاى شرکت بودم
بعد از یك جلسه طولاني وارد اتاق شد بلافاصله به صفحه مانیتورم نگاه کرد و
لبخند زد
_ خیالت راحت شد؟
با سوالش هول شده بودم از جایم بلند شدم و به بهانه عوض کردن رو سرئ ام
سمت کیفم رفتم
_ من باید برم به دلسا یه سر بزنم ، شام بمونم میاي اونجا؟
روسري را از دستم گرفت و مرا سمت خودش چرخاند
توان نگاه کردن به چشم هایش را دیگر نداشتم ! از وقتي که نقش بازي می کردم
خودم را لایق نگاهش هم نمیدانستم
_ بهترین سالهاي زندگیم و جوونیم تو زندان گذشت سر چیزي که خودم
مخالف اول و اصلیش بودم گناهکار شناخته شدم
پرونده دار شدم
یك عمر واسه اهل خاندان و قبیله نقش بازي کردم و با هزار بدبختي سرمایه
اشون رو فراهم کردم
چشم هایش را روي هم فشرد و مرا به خودش نزدیك تر کرد
نفس عمیقي کشید و ادامه داد
_ میخواستي بیاي با چشم هاي خودت ببیني و مطمئن شي سقف بالا سرمون
رو به قیمت خون آدم ها نساختم؟!
خانم دکتر من !خیالت راحت قرار نیست حاناي من با پول نادرست بزرگ شه
بغض کردم، دلم براي مظلومیتش به درد آمد واي خداي من حتي در تصور
آراز نمیگنجید که من همکار اجبارى شارو آرژان ،دشمن اصلي اش شدم !
***
اینقدر درگیر اتفاق هاي شوکه کننده جدید زندگي ام شده بودم که اعترافات
خواهرم چندان برایم عجیب نبود



ادامه دارد....

‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

14 Nov, 18:04


#عابر_بی_سایه
عاشقانه بهترین رمان
#قسمت191


براي مني که ناممکن ترین ها را ممکن شده دیده بودم دلباخته شدن دوباره
خواهرم به یك مرد متاهل چیز عجیب الوقوعي نبود
اینبار مثل سابق براي شیطنت و از روي زیاده خواهي نبود!
خواهرم درعمق چشمان شکست خورده اش عشق فرزادِ پدربه فاحش ترین
وضع فریاد میزد
این اولین بار بود که دلسا براي مردي اشك میریخت سرش را روي پایم
گذاشت موهایش را نوازش کردم
هرچند ثانیه ی بار بیني اش را بالا می کشید و بغض روي بغض قورت میداد
_ از روز اول بهم راستش رو گفت
خجالت می کشیدم به شما بگم حتي از خودمم خجالت می کشیدم
واسه همین بهش گفتم بیا همیشه فقط دوست بمونیم
دلي اون مثل من خیلي درد کشیده است
اون عوضي و دروغگو نیست
زنش دختر عموشه
یه عیاش معتاد خوش گذرونه که حتي بهش خیانتم می کنه
که همه اموال فرزاد مال پدر زنش بوده که فوت شده
فرزاد فقط به خاطر پسر 8 ساله اش اون زن رو تحمل می کنه
بهم دیشب گفت به خاطر اعتیاد و عدم صلاحیت زنش میتونه حضانت پسرش
رو بگیره
گفت پشت می کنه به همه اموال زنش و با همون سرمایه خودش واسم یه
زندگي خوب تشکیل میده،
ولي من روي گفتن این موضوع رو به هیچ کس ندارم
بهش گفتم نمیخوامش باهاش خداحافظي کردم
ولي دارم دیوونه میشم
این اولین باره دلم از نبود یه نفر این جوري درد می کشه
دستش را محکم فشردم
_ از چي میترسي آبجي؟ فکر می کني کجاي کار اشتباهه
_ از این که همه فکر کنن من باعث بهم زدن زندگیش و طلاقش شدم
_ تو از خودت مطمئني؟
بلافاصله جوابم را داد
_ آره به خدا
_ پس به خودت به اون و حتي به روزگار فرصت بده
یه وقت هایي رفتن خوده رسیدنه
تو فرزاد رو ول نکردي اشتباهي که ممکن بود رخ بده رو رها کردي
بزار فرزاد نه واسه خاطر تو
واسه خاطر زندگي خودش و پسرش راه درست رو انتخاب کنه
مطمئن باش اگه اون حقت باشه با این صبوري که خودش بزرگترین تلاش و
همته تو این ماجرا ، تو رو به حقت میرسونه
دلسا کمي آرام شد
و من هم لحظه اي آرامش در دلم آرزو کردم
آراز هنوز در شرکت بود و ما براي صرف شام منتظرش بودیم
تمام مدت در فکر بودم
مامان با نگراني نگاهم می کرد
حس کردم باید حرف بزنم باید از یك نفر طلب کمك کنم
مادر! تنها حلال همه مشکلات هر دختري
دلم میخواست ناله کنم و بگویم : مامان به دادم برس
اما واقعا چه باید میگفتم؟!
سوشا زنده است و در کمین زندگي و جان شوهرم؟!
اینکه براي نجات شوهرم دست به خیانت به او و همکاري با دشمنش زده ام؟!
نه قطعا دق می کرد
به دلساي غم زده چشم دوختم خودش به اندازه کافي مشکل داشت
پدرم بي خبر از حوادث زندگي من قسمت حوادث روزنامه را میخواند
تیتر اول روزنامه هاي آن روز
خیانت زن جوان به شوهرش و حکم قصاصش
مگر خیانت فقط هم بستري با مرد دیگري بود؟!
مگر نه اینکه من هم خائن بودم؟!
نه جرات گفتن این راز را به پدرم اصلا نداشتم!
طاقتم تمام شده بود!
فکري در ذهنم جرقه زد! سوشا مجرم بود و بیمار
قطعا به دلیل فریب قانون و بیماري رواني اش دستگیر و بستري میشد
شارو هم براي همه تهدید هایش مجرم بود
باید با قانون پیش میرفتم
آدرس خانه اي که سوشا را آنجا ملاقات کرده بودم را ی بار دیگر در ذهنم مرور
کردم
یهو از جایم بلند شدم و سمت کیف و روسري و مانتویم رفتم همه با تعجب
نگاهم کردند
مامان با نگراني پرسید
_ مادر جان کجا این وقت شب؟
بابا هم اخم کرده بود در حال پوشیدن مانتویم گفتم:
_ بیمارستان کار فوري دارم آراز اومد نگهش دارین زود خودمو میرسونم
مجال اعتراض ندادم و سریع از خانه خارج شدم
در حال روشن کردن ماشین با صنم تماس گرفتم
چنان پایم را روي پدال گاز فشردم که حس می کردم شارو را زیر پا له می کنم
صنم با صداي آرام و خواب زده جواب داد
_ الو جانم بله؟
_ سلام ببخشید بیدار کردم صنم یه کار فوري دارم
_ چي شده عزیزم
_ شماره مهران رو میخوام
مهران؟! پسر دایي صنم، خواستگار سابقم ، مدرس دانشگاه افسري
همان که سوشا در همه مجلش مورد فحش و نفرت قرارش میداد
صنم که انگار خوابش پریده بود با بهت پرسید
_ مهران؟! این وقت شب؟ چي شده دل آرام؟
_ کارم واجبه خواهش می کنم زود باش
_ داري نگرانم می کني
_ صنم!! خواهش می کنم ، بعدا بهت میگم
_ باشه الان واست میفرستم فقط بي خبرم نزار
_باشه ممنون



ادامه دارد....

‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

14 Nov, 10:59


تهران و کرج رو سیل برد😳

بنام مادر پدر

14 Nov, 10:59


"جملات جادویی" ڪه آرومتون می‌ڪنه و
حرف دل خیلی‌هاست
👇🏻

https://t.me/+9Sqp26JdEJcxMDU0

بنام مادر پدر

14 Nov, 10:59


تهران وبارش برف

بنام مادر پدر

14 Nov, 10:59


🔴اسرار عجیب گورستان کودکان و نوزادان ارگ بم چیست ؟😳

این کشف ابهامات زیادی در جامعه باستان شناسی ایران و خارجی به وجود اورد و به حیرت وا داشت ولی ماجرا چه بود ؟

مشاهده اسرار گورستان ➡️

بنام مادر پدر

14 Nov, 06:16


#بسيار_زيباست👇🏻

مادر پسر هشت ساله ای فوت کرد و پدرش با زن دیگری ازدواج کرد.
یک روز پدرش از او پرسید:
*پسرم به نظرت فرق بین مادر اولی و مادر جدید چیست؟*
پسر با معصومیت جواب داد:
مادر اولی ام دروغگو بود
اما مادر جدیدم راستگو است.
پدر با تعجب پرسید: چطور؟
پسر گفت:
قبلاً هر وقت من با شیطنت هایم
مادرم را اذیت می کردم،
مادرم می گفت :
اگر اذیتش کنم از غذا خبری نیست
اما من به شیطنت ادامه می دادم.
با این حال، وقت غذا مرا صدا می کرد و به من غذا می داد.
ولی حالا هر وقت شیطنت کنم
مادر جدیدم می گوید :
اگر از اذیت کردن دست برندارم
به من غذا نمی دهد
و الان دو روز است که
من گرسنه ام
#بسلامتی_تمام_مادرا ♥️


‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

14 Nov, 06:09


خوندن ماهسون برای مادر
بینظیر ❤️


‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

14 Nov, 06:08


در دروازه را می توان بست
ولی دهان مردم را خیر ...



‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

14 Nov, 06:08


اولین باره داره میبنه🥺❤️



‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

14 Nov, 06:08


نصیحت مهران مدیری به همه ی جوان ها



‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

08 Nov, 20:23


پرسید به خودت افتخار میکنی؟
گفتم بسیار
پرسید چرا؟
گفتم هیچکس نمیدونه
من چندبار خودم رو
از اول بازسازی کردم
تا زندگی امروزمو داشته باشم..


‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

08 Nov, 20:18


همیشه ترشیام #کپک میزد و خراب میشد اصلا تنوع برای درست کردن #ترشی نداشتم همه میگفتن ترشی به دستت نمیفته🙁

یکبار از روی دستورای این کانال #ترشی درست کردم خودمم باورم نمیشد😍😋

#ترشی_لیته_مجلسی🥦🥒
#ترشی_فلفل_مجلسی🌶️🫙
#انواع_ترشی_بادمجان🍆🥕
#ترشی_مارچـوبــه😳

@ashpazii

بنام مادر پدر

08 Nov, 19:20


♠️ افراد کم سن و سال به هیچ عنوان کلیک نکنند
جویـن ندی از دستت رفته
👌🔻

https://t.me/addlist

بنام مادر پدر

08 Nov, 18:30


☯️☯️☯️☯️☯️☯️☯️

🧲 به لیست پر بازدید کانالهای تلگرام خوش آمدید🔴

💸🫧 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍آهنگهای شااد زیرخاکی اماطلا🫧🔷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

💸🫧گیــــاه درمــانی و طــب سنتی🫧🔷

💸🫧•کلیپــهای  چالشـی عاشقـانه🫧 🔷

💸🫧•رقـص استوری و طنـز خنـده🫧 🔷

💸🫧 ادبیات و زنان و انرژی مثبت 🔷


  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🎶🧲🎶🧲
https://t.me/add
⭕️کلی کانال ارزشمند لینک لمس کنید 🔺

@STORY ❤️ عاشقانهای رمانتیک⭐️

بنام مادر پدر

08 Nov, 18:21


با زیر بغل و اونجای سیاسوختت میری پیش نامزدت؟ اون شورت و سوتین ستتُ نمیبینه اون چرکولکای ابدیتو میبینه که هرچی میسابی سیاهترم میشه
همش بخاطر ژیلت و لیرزه منم زیر بغلام و کشاله های رونم کِبره بسته بود با راهکارای خفن اینجا سه سوت برقش انداختم👇😍
@malakesho

بنام مادر پدر

08 Nov, 18:04


چه نکات جالبی گفت...


‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

08 Nov, 18:03


این ۵ نکته رو هرگز فراموش نکن‼️


‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

08 Nov, 18:03


ولی این قشنگ ترین پرسـ..ـش پاسـ..ـخی بود که دیدم..👌

زیبا ترین جواب های ممکن رو دادن..


‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

08 Nov, 18:03


۶تا از نیازهای یک زن که اونارو
به زبون نمیاره
😉

یک زن نیاز داره که شوهرش
بهش جواب یک کلمه ای نده
باهاش حرف بزنه
نوازشش کنه
۸۰ درصد زنان نوازش رو بیشتر از خوده
رابطه جنسی دوست دارن

زن اگه احساس محبوبیت نکنه
ممکنه نتونه منطقی رفتار کنه و
دائماً غر بزنه
دوست داره به چشم همسرش
زیبا ترین و باهوش ترین زن دنیا باشه
نیاز داره همسرش فرق بین اطاعت
و محبت را بدونه !
نیاز داره اگر رنگ موی جدید خوب نشده یا اضافه وزن داره تو نظرخواهی شوهرش خیلی هم روراست نباشه ...!


‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

08 Nov, 18:03


قدر مردا و پدراتونو بدونید...




‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

08 Nov, 18:03


#عابر_بی_سایه
عاشقانه بهترین رمان
#قسمت146


شروع به گریه کرد
آراز به سیم آخر زده بود
سمت اتاقش رفتم و بدون اینکه در بزنم در را گشودم
صورتش غرق خون بود و و چشم هایش را بسته بود
ترسیدم!
بعد از چند روز به خودم اجازه دادم نامش را به زبان بیاورم
_ آراز
آرام چشم هایش را باز کرد و نشست
نگاه برگرفت
زخم پیشاني اش عمیق بود
با صداي بي رمق گفت:
_ چرا اومدئ اینجا؟
_ چي کار کردى با خودت؟
دستانش را جلوى صورتش گرفت
_ در مقابل کاري که با تو کردم هیچیه
_ نبخشیدمت ولی راضی به این کارا نیستم
تلخ خندید
_ واسه جلب رضایت تو نیست
یه حساب کتاب شخصیه
_ به نظرم به روانپزشك احتیاج دارى
کلافه دستی روى سرش کشید
_ باید برم ایران
ترسیدم
ترکم می کرد؟!
_ چرا؟!
_ کار دارم ، فردا میرم
_ کی بر میگردى؟
_ نمیدونم
_ میخوام بیام ایران و با خانواده ام رو به رو شم
فعلا وقتش نیست
بمون به درست لطمه نزن به وقتش میري
_ وقتشو کي تایین می کنه؟ بهشون احتیاج دارم
_ نمیشه ،اصرار نکن
نگران بودم
از جایش که بلند شد تاب نیاوردم
_ زخمت باید پانسمان شه
_ بعضی زخم ها باید باز بمونه، بدون شروین جایي نرو و این مدت مواظب
خودت باش
حق داشت بعضی زخم ها همیشه تازه میمانند
همیشه منتظر یك اشاره اند تا سر باز کنند
اصلا انگار خودمان بعضي زخم هایمان را دوست داریم
معتادش شده ایم
گاهي که رو به بهبود میروند
با سر انگشت اینقدر میخراشیمش تا دوباره زنده شود
یك درد عجیب و وحشتناک که انگار آرامت می کند
زخم باز می کني که به زخم هاى دیگر مرهم ببخشی
و درماِن آه فرو خورده سینه ا را بیابی

در مقابل چشمان من چمدان میبست!
کاش میتوانستم بگویم نرو
کاش میتوانستم نگهش دارم
اما این روزها فقط نگاه می کنیم
بلکه این نگاه ها ناجي مان شوند
بي فایده است ! کسي که عزم رفتن کرده را در کوله بارش جمع کرده است را نمیتوان
نگاه داشت...
خواب ماندم!
ساعت را کوک کرده بودم
چرا زنگ نخورده بود؟
تنها شدم
گذاشت و رفت!
بی خداحافظی؟
تا کی خیال برگشت نداشت؟
دلخورى و دلتنگي وقتي نسبت به یك نفر در قلبت هم زمان خانه میکنند
توان نابودى ات را به راحتی دارند
و من در کفه ترازوي قلبم دل تنگي بیشتر سنگیني می کرد
آن روزها حس می کردم همه برایم تنهایي رامصلحت دیده اند
تلفن خانه را کسي جواب نمیداد
صنم بی حوصله بود و هر وقت تماس میگرفتم به یك بهانه اى قطع می کرد و
از او شنیده بودم
خانواده ام براى تعطیلات چند روزه به دوبی رفته اند
دلم هوایشان را داشت
هواى سفرهاى 4 نفره
شیطنت هاي من و دلسا
نگراني هاي مامان
مراقبت هاى بابا در سفر
شروین کارهایش در نبود آراز چند برابر شده بود
و با این حال سعی می کرد نهایت وقتش را براى من صرف کند
آراز حداقل چند بار در روز با شروین تماس میگرفت
متوجه میشدم حالم را میپرسد
اما حتی یکبار هم با من تماس نگرفت
آن روز عصر حوصله کلاس آخرم را نداشتم به خواسته روز اول آراز با کسی
در دانشگاه صمیمی نشده بودم
کیفم را برداشتم و تصمیم گرفتم با شروین تماس نگیرم و اجازه دهم به
کارهایش برسد
با دیدن ایستگاه اتوبوس یاد اتوبوس هاى خیابان ولیعصر افتادم
یاد دوران شیرین دبیرستانم
بي اختیار سوار اتوبوس شدم
همیشه عاشق صندلی هاى انتهاى اتوبوس بودم
وقتی که نشستم متوجه شدم مردى پشت سرم سوار اتوبوس شد که
صورتش را با شال گردن مشکي کامل پوشانده بود
لنگ لنگان در صندلي جلوى اتوبوس که دقیقا رو به روى من بود نشست
حس وحشتناکي در قلبم رسوخ کرد
چشم هایش!
چشم هایش
با وجود کلاه و شال گردنش مشخص
بود
حالت عجیب و وحشتناکي داشت
اما رنگش!
این رنگ را میشناختم؟!
چه طور من میتوانم این مرد با لباس هاى مندرس
و پاى لنگ را در این شهر غریب بشناسم؟!
چرا مدام او را حس می کنم؟!
بدون هیچ پلك زدنی ناخواسته به او خیره شدم
از جایم بلند شدم
قدرت تسلط به حرکاتم را نداشتم
به او نزدیك شدم
نفسم به شماره افتاده بود
خدایا من چمه؟!



ادامه دارد....

‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

08 Nov, 18:03


#عابر_بی_سایه
عاشقانه بهترین رمان
#قسمت147


نزدیك تر شده بودم که اتوبوس توقف کرد و مرد لنگ در ثانیه اي از
اتوبوس پیاده شد
خشکم زده بود
تصمیم گرفتم پیاده شوم
اما این قدر تعلل کردم که در بسته شد و اتوبوس به حرکت در آمد
هنوز به او خیره بودم
برگشت
دستش را بالا آورد
و چند بار آرام برایم دست تکان داد
این دست تکان دادن پر از حرف بود!!!!

قسمت 30

"نیستی و نمیدانی
که بی تو
شب هایم
روزها طول می کشد...
جاى انگشتان مردانه روى صورت نحیف و سپید عروسك مظلومم دلم را
چنان به درد می آورد که اینبار مهر این سکوت خفت بار را میشکنم
چرا تا این حد سنگ شده بود؟!
دانه هاى اشك هاى مرواریدى اش را پاک می کنم
اما با لب هاى جمع شده و بغضش چه کنم ؟!
_ ازَ دى متنفرم
خواستم بگویم من هم عزیزم !ولی باز حرفم را بلعیدم
دستم را مشت کردم
و سمت کارگاه رفتم
نشسته بود و عصبی سیگار دود می کرد با دیدنم مثل همان روزهاى نخست
دستپاچه میشود و بلند میشود
_ عزیزم
باور کن عصبی بودم
هیچ نمیگویم نزدیك تر میروم و یك سیلی دقیقا همان سمت که صور جان
دلم را به درد آورده بود تقدیم صورتش می کنم
دفعه آخرته دق و دلیت از من و این زندگي لعنتی رو سر اون طفل معصوم
خالي می کني
بسه رعایت حال مریضت
این دفعه براى همیشه ولت می کنم
باز حرف رفتن میشود و عود جنون وحشیانه این مرد!
سیلی ام را طورى تلافي می کند که نقش زمین میشوم
کنارم مینشیند
و مثل یك سلاخ کنار یك قرباني دندان روى هم میساید و تهدید آخر را می کند
_ ولم کنی کدوم قبرستونی برى بی کس و کار؟
همه نفرتم را در آب دهانم جمع می کنم و خرج صورتی می کنم که روزى برایم
زیبا ترین نقش یك صورت مردانه بود
و امروز با درد این سیلی یاد
دست آراز افتادم که آن روزها به جرم بلند شدن روى من
به آینه اش کوفت و روزهاى طولانی...
زندگی کی و کجا تا این حد وقیح و دون شده بوده؟!!

در نبود آراز و سفر لعنتی اش به ایران حس می کردم واقعا ذهنم بیمار شده است
و وهم یك سایه همیشه آزارم میدهد
با اصرار شروین براى خرید بیرون رفتیم
اصلا حال و حوصله نداشتم با ذوق پیراهني انتخاب کرد
و به دستم سپرد
_ آرام جونم اینو پرو کن
باور کن خیلی بهت میاد مطمئنم
_ من لباس لازم ندارم آخه
_ خواهش می کنم به خاطر من
پذیرفتم و وارد اتاق پرو شدم
وقتی تن زدم متوجه شدم یك سایز بزرگ است
از پشت در گفتم
_ شرى این گشاده، لطفا یك سایز کوچ ترشو بده
یك دقیقه طول نکشید که چند ضربه به در خورد
کمی در را باز کردم
نیمي از لباس را داخل اتاقك کرد
دستم را جلو بردم و لباس را گرفتم
_ ممنون
همین که لباس را کمي داخل کشیدم
با دیدن دست وحشتناک و سوخته اي که سمت دیگر لباس را گرفته بود
رهایش کردم و جیغ کشیدم
کف اتاقك نشستم و سرم را میان دستانم گرفته بودم و پشت سر هم جیغ
می کشیدم
در که باز شد جرا نمی کردم سرم را بالا بیاورم
با صداي شروین
به خودم آمدم
_ دل آرام دورت بگردم چي شده؟
من من کنان گفتم
_ اون اون اینجاست
_ کي؟
_ اوني که لباس رو بهم داد، دیدیش؟
_ نه من رفته بودم کارتم رو از ماشین بیارم، چي شده کیو میگي؟
لباس هایم را پوشیدم و از اتاق بیرون آمدم
آب شده بود و زیر زمین فرو رفته بود
مثل دیوانه ها دست تك تك فروشنده ها را میگرفتم و نگاه می کردم
از هرکه میپرسیدم
کسي که لباس را به من داده است را دیده اند
جواب منفي میدادند
با حرص روى پیشخوان فروشگاه کوبیدم
و فریاد می کشیدم
ویدئو چك
شروین دستم را گرفت
_ دل آرام به خدا حالت خوب نیست
چیزي نشده بیا بریم
ناتوان شده بودم
بي رمق و درس و حرفش را گوش دادم
سوار ماشین که شدیم هاى هاى گریه سر دادم



ادامه دارد....

‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

08 Nov, 18:03


#عابر_بی_سایه
عاشقانه بهترین رمان
#قسمت148


دلم نمیخواست حتي چیزى که به ذهنم میرسید را به خودم بگویم
همیشه کلاه و شال گردن داشت صورتش را میپوشاند
ولي معلوم بود ابرو و مژه ندارد!
دستکس هاي سیاهش براى پوشاندن دست سوخته اش بود؟!
خدایا روح سوشا مرا تعقیب می کرد؟!
تب داشتم و تمام شب کابوس دیدم
شروین از نگرانی وضعیت من نمیتوانست بخوابد
دقیقا از همان شب خوردن آرام بخش را شروع کردم
فکر می کردم روحم بیمار شده است و به درمان نیاز دارد
صبح با صداى
تلفن همراهم چشم گشودم
شروین در اتاق نبود
گوشی را که برداشتم با دیدن تلفن ایران
سریع دکمه پاسخ را فشردم
_ بله؟
چند ثانیه سکوت و بعد صداى خش دار مردى که قدرت این راداشت که با
صداى جذابش هر لحظه عاشق ترم کند
_ آرام
چرا آراِم جانم خطابم نکرد؟
سکوت کردم که صدایم کند دوباره و دوباره...
_ آرام ، نگرانم، چئ شده؟ شروین چی میگه؟
بغض داشتم
۱۳ روز بود صدایش را هم از من دریغ کرده بود
_ من حالم خوبه
صدایش پر از غم بود
_ تقصیر منه این طور شدى؟
فشار عصبي این بلا رو سرت آورده
کاش دستم میشکست
میان حرفش گفتم:
_ نمیخواد نگران من باشی
به کارات برس
خیلی گرفتارم اینجا وگرنه میومدم، سپردم آنا بیاد اونجا باهاش صحبت کن
ازش کمك بگیر
خواهش می کنم نزار از پا بیوفتی
خواستم بگویم از روزى که بینمان دیوار کشیدي و رفتي از پاي در آمدم
اما به سکوت بسنده کرده بودم
_ آرام؟
صداید میلرزد!
_ بله
_ روم نمیشه حتي بگم ببخشید
اون شب من خودم نبودم
فقط اینو ازم باور کن!
اون قرصها منو تو خلصه برده بود
یه خواب مصنوعی
هیچ کدوم از افکار و واکنش هام طبیعي نبود
کاش باور کني
کاش...
صداي بوق
ممتد حکایت از ناتواني ادامه صحبت این مرد بي اشك و هق هق دارد!
همین چند کلامم مرهم میشود بر آرام رنجور این روزها...
چند روزى است از آن سایه سیاه خبرى نیست
حتما جلسات مشاوره دکتر آنا و استراحت چند روزه
حال روحی ام را تسکین بخشیده است
شروین برایم یك کیك شکلاتی بزرگ درست کرده است
مثل کودک بی مادرى شده ام که همه سعي دارند برایم به هر نحوى دلگرمي
بسازند
هوس می کنم برش کیك شکلاتي وهات چاکلتم را به ایوان جلوى ساختمان
ببرم
شروین پتو دورم میپیچد
_ سرما نخورى خوشگل خانومي
_شري
_ جونم
_ آراز کي میاد ؟
نمیدانم چرا کمي هول می کند
_ نمیدونم شاید اینبار کارهاش خیلي طول بکشه
_حدودشم نمیدوني؟
_ دلت تنگ شده ؟
دوست ندارم حتي خودم دل تنگي ام را باور کنم
تلفن خانه که زنگ خورد شروین داخل رفت
جرعه اى از هات چاکلتم را نوشیدم
و از دیوار کوتاه پرچین به آن سوى خیابان خیره شدم
چند بچه در حال برف بازي بودند
لبخند روي صورتم نشست
اما عمرش فقط چند ثانیه بود
شبه سیاه پوش
درست همان سوى خیابان روبه رویم مي ایستد
سرش پایین است
وقتي سر بالا مي آورد و چند ثانیه خیره نگاهم می کند
اینبار حتي قدرت جیغ کشیدن هم ندارم
این چشم ها را میشناسم
دیدار آخر
شب عروسي
خداحافظي تلخ!
سردخانه!
واى خداي من
آسمان با همه نقش ابرهایش در لحظه اي هزار بار دور سرم میچرخد و نقش
زمین میشوم...

۱۰ روز است که سعي دارم به شروین و آنا ثابت کنم دچار توهم نشده ام
با فریاد روى میز می کوبم
_اون روح لعنتي وجود داره همه جا دنبال منه!
چرا باور نمی کنید؟
اون برگشته حقش رو از این دنیا بگیره روحش در عذابه
آنا کلافه دستي بین موهایش می کشد و مرا تشویق به آرامش میکند
_ دل آرام عزیزم! به من بگو یك روح چه طور میتونه اون شب تو رو از دست
اون آدم مست نجات بده؟
_ حتي شارو هم اونو دیده!
_ پس روح نیست عزیزم
_ سوشا زنده است؟
خندید و گفت
_ نه ولي تو چون اون شب مست بودي و این دوره گرد رو دیدي
به خاطر فشار این مدت دچار توهم شدي
همه جا تصویرشو میبیني و دوست داري باور کني روح سوشاست،
تو روزهاي بدي رو سپري کردي حق داري این قدر مشوش باشي
دوز قرصها رو بیشتر میکنم
فعلا هم صالح نیست با این وضعیت اعصابت تنها بري بیرون از خونه
بهتره مرخصي بگیري محاله بتوني از پس این ترم بر بیاي استراحت الان
بهترین تجویزمه
تمام مدت کرخت و خواب آلود در تخت خواب سپرى میشد
حتي حال شانه کردن موهایم را نداشتم
28 روز گذشته بود و من کم کم از نفس مي افتادم
در حمام هم مدام وحشت دیدن روح سوشا را داشتم،
بالاخره مامان تماس گرفت



ادامه دارد....

‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

08 Nov, 18:03


#عابر_بی_سایه
عاشقانه بهترین رمان
#قسمت145

هیلدا هر یك ساعت ی بار برایم چیزى مي آورد و حالم را جویا میشد
اما از آراز و شروین خبرى نبود
مسکنی که هیلدا آورد را خوردم و بالاخره با درد کنار آمدم و به خواب رفتم
نیمه هاى شب حس تشنگی باعث شد بیدار شوم
شب بود و کنارم نبود
هردویمان را بد مجازات می کرد!
گوشی ام را برداشتم و در دل تاریکی شب مشغول تماشاى عکس هایم شدم
روزهاى بی غم و خنده هاى آراز؟
زیر سایه یك شك چه بر سر زندگی و شادى مان آوردم؟؟
من که حال روح و روان حساس و آسیب پذیر این روزهاى همسرم را
میدانستم!
دوباره گریه مهمان چشم هایم میشود
و مثل هر دختر دیگرئ در این لحظات محتاج نوازش مادر میشوم
دستم رفت شماره خانه را گرفتم
پدرم که با صدائ خواب آلوده جواب میدهد گوشی را قطع می کنم و بغضم
کوالي می کند
پدر!
چه طور با گذشت این زمان طولاني هنوز دل آرامت را نبخشیدى؟
چه قدر خود را از من دریغ می کنی؟!
پیراهن خونی ام را عوض می کنم و از اتاق بیرون میروم
کاش امشب شروین بتواند محرم خوبی برایم باشد!
در کمال تعجب متوجه میشوم جز من و هیلدا کسی خانه نیست
نگران شدم هرچه با شروین تماس گرفتم تلفنش خاموش بود
کمی که راه میرفتم دل درد میگرفتم روى کاناپه دراز کشیدم
هوا گرگ و میش بود با صداى اتومبیل از خواب پریدم
کنار پنجره که رفتم تصویر مردى را دیدم که باورش محال بود
کوه مقاوم و استوار من این قدر ضعیف شده بود که با تکیه به شروین راه
میرفت
وارد که شدند به محض دیدن من حالتش را عوض کرد و سعی کرد راست
بایستد
چشمان متورم شروین گواه همه چی بود
_ آرام جونم چرا بیدارئ؟
آراز با چشم هاى غم زده نگاهم کرد و پرسید:
_ حالت خوب نیست؟
شروین به جاى من جواب داد
_ امشب قراره یا یکی از شما بمیره یا منو بکشین
تموم شد رفت . خدا رو شکر سالم کنار همین دیگه تمومش کنین
شروین از آنچه بین ما گذشته بود بي خبر بود
آراز صدایش بغض داشت
_ یك چیزهایي هیچ وقت تموم نمیشه ، هیچ وقت
چانه ام از شدت بغض لرزید
شروین کلافه و خسته گفت:
_ آره این قدر تمومش نکن بمیرى خودت و منو راحت کنی
دو شبه راه رفتی قرص خوردى مغزت ترکیده حق دارى دیدى که دکتر گفت
مشاعرت رو از دست دادى
نگرانش بودم خواستم حالش را بپرسم اما جلوى خودم را گرفتم
در حالی که به شروین میگفت:
_ حواست به آرام باشه
سمت کتابخانه رفت
حس کردم تلو تلو خوران راه میرود
شروین جیغ کشید
_ بیا برو اتاقت بخواب
دستش را به علامت منفی در هوا تکان داد
شروین
خودش را روى
کاناپه انداخت
_ داشت میمرد
کنارش نشستم
_ چرا؟!
_ با این وضع فشار بالا
مدام قرص آرام بخش خورده تازه پا شده بره شارو رو بکشه !نرفته بودم قیامت
به پا بود
وضعیتش وخیم بود
تو چته ؟ چرا رنگت اینقدر پریده؟
شرم کردم جوابش را بدهم
_ یکم فشارم افتاده واسه اتفاق هاي این دو روز
_ بمیرم واست حق دارى
آراز هم خیلی ناراحت و نگرانته
دیدم با دستش چه کرده
هر دو به زمان نیاز دارین
زمان پزشك حاذقیه درمون خیلئ دردهاست
امان از این زمان که آن روزها هرچه میگذشت دردم را بیشتر می کرد

آراز از من از خانه از خودش هم فرارى بود
حال و روز خوبی نداشت
گاهی دقایق طولانی به من با بغض خیره میشد
و بی هیچ حرفی خانه را ترک می کرد
دلخور بودم و به خودم اجازه هم کلامی به او را نمیدادم
تلاش هاى شروین بي فایده بود به اجبار چند لقمه غذا میخورد
دردم که کمی بهتر شد
دانشگاه را شروع کردم
کمی خودم را درگیر زندگی کرده بودم
به خانه که برگشتم با دیدن ماشینش فهمیدم خانه است
کلید را در در چرخاندم و بي صدا وارد شدم
در کتابخانه بسته بود و مثل همیشه صداى موزیك غمگین فرانسوى اش در
خانه پیچیده بود
از پله ها که بالا رفتم با دیدن رد خون که خیلئ زیاد بود وحشت کردم
برگشتم و به آشپزخانه رفتم
هیلدا با دیدنم
دست از کار کشید
چهره اش کلافه و درمانده بود
وقتی با ناراحتی برایم تعریف کرد که آراز سرش را به دیوار کوبیده است


ادامه دارد....

‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

08 Nov, 17:12


اگه هنوز #ترشی درست نکردی بیا اینجا😱👇

انواع ترشیها رو بهتون یادت میدیم😍
ترشی مخلوط #سیر ترشی
#لیته، #شوری،بندری😋👇

@ashpazii

بنام مادر پدر

08 Nov, 11:39


برده شدن پسران برای دختران پولدار در تهران -
از دیدن این ویدئو شوکه خواهید شد
😀😟

زیر 18سال کلیک نکنه ➡️

بنام مادر پدر

08 Nov, 11:39


این دخترای پولدار چقدر.........

بنام مادر پدر

08 Nov, 07:41


صاف کردن مو با سس مایونز و نوشابه🍵🥤

⬅️مشاهده دستور➡️

بنام مادر پدر

08 Nov, 07:41


مشاهده فیلم عمل بینی 😢👃

بنام مادر پدر

08 Nov, 07:41


👀‼️بینی شما گوشتی هست یا استخوانی

گوشتی                  استخوانی

بنام مادر پدر

04 Nov, 12:40


آهنگایی که اینستا دنبالشون بودی اینجا دانلود کن 👇🏼
     •••  AhangeeNaab  •••
     •••  AhangeeNaab  •••

بنام مادر پدر

04 Nov, 12:40


میخوام ببرمتون زیباترین #کانال تلگرامی

پر از متنهای عارفانه و عاشقانه
واقعا بی نظیره این کانال👌👇👇
https://t.me/+v_yAmgyVrY0wN2Y8
https://t.me/+v_yAmgyVrY0wN2Y8

بنام مادر پدر

04 Nov, 06:45


مادر ۳۵ ساله فرزند ۵ ساله خودش رو برای یک شب به مردی فروخت و فردای اون روز👇

👈ادامه ی ماجرا تف تو غیرت این مادر
سرچ کن (بچه دار)

بنام مادر پدر

04 Nov, 06:45


💜کد جذب عشق 💟

بنام مادر پدر

04 Nov, 06:16


تخم مرغ ..!
یک رنگ است ..!
اما ..!
وقتی شکستیش ..!
دو رنگ می‌شود ..!
پس انتظار نداشته باش ..!
آدمی را ..!
که شکستی ..!
با تو یک رنگ باشد.
ﺍﻧﮕﺸﺘ‌‌‌ﻬﺎﯼ ﺩﺳﺘﻤﺎﻥ
ﯾﮑﯽ ﮐﻮﭼﮏ، ﯾﮑﯽ ﺑﺰﺭﮒ
ﯾﮑﯽ ﺑﻠﻨﺪ ﻭ ﯾﮑﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ
ﯾﮑﯽ ﻗﻮﯼ ﻭ ﯾﮑﯽ ﺿﻌﯿﻒ
ﺍﻣﺎ ﻫﯿﭽ‌ﮑﺪﺍﻡ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺭﺍ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻧﻤﯿﮑﻨﺪ ...
ﻫﯿﭽﮑﺪﺍﻡ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺭﺍ ﻟﻪ ﻧﻤﯿ‌ﮑﻨﺪ
ﻭ ﻫﯿﭽﮑﺪﺍﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺗﻌﻈﯿﻢ ﻧﻤﯿﮑﻨﺪ
ﺁﻧﻬﺎ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﯾﮏ ﺩﺳﺖ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ ﻭ ﮐﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ
ﮔﺎﻩ ﻣﺎ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺑاشیم ,
ﻟﻬﺶ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ پایین تر ﺑﻮﺩﯾﻢ
ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﯿﭙﺮﺳﺘﯿﻢ !
ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻫﻤﯿﻨﮑﻪ ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ ،
ﻧﻪ ﮐﺴﯽ ﺑﻨﺪﻩ ﻣﺎﺳﺖ ,
ﻧﻪ ﮐﺴﯽ ﺧﺪﺍﯼ ﻣﺎ !



‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

04 Nov, 06:12


تعریف عشق ❤️


‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

04 Nov, 06:10


رک بگویم... از همه رنجیده ام!
از غریب و آشنا ترسیده ام

با مرام و معرفت بیگانه اند
من به هر ساز ی که شد رقصیده ام

در زمستانِِ سکوتم بارها...
با نگاه سردتان لرزیده ام

رد پای مهربانی نیست...نیست
من تمام کوچه را گردیده ام

سالها از بس که خوش بین بوده ام...
هر کلاغی را کبوتر دیده ام

وزن احساس شما را بارها...
با ترازوی خودم سنجیده ام

بی خیال سردی آغوشها...
من به آغوش خودم چسبیده ام

من شما را بارها و بارها...
لا به لای هر دعا بخشیده ام

"فریدون مشیری"



‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

04 Nov, 06:10


یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست

عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود

سجده ای زد بر لب درگاه او
پر ز لیلا شد دل پر آه او

گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای

جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای


🎙"صحرا کلهر"


‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

04 Nov, 06:09


#عابر_بی_سایه
عاشقانه بهترین رمان
#قسمت113


با یک غرور مچاله به کمک قرص خواب یکی از بدترین شب هاى زندگی ام
را طی کردم
با صداى ضربه به در از خواب پریدم عقربه ساعت روى 10بود
صدایش در سرم پیچید
_ آرام ! آرام!
دیشب آراِم جانت بودم...
بغض کردم
لبم هنوز درد می کرد
تحقیر شده بودم درد این حقارت سنگین بود
محکم تر به در کوبید
_ آرام جان باز کن لطفا
نشستم و در سکوت فقط به در چشم دوختم
حال شروین هم پشت در بود
_ آراز بزار بخوابه آرام بخش خورده
عصبی بود
_ نمیخوام بخوابه
باز به در زد
_ بیا در رو باز کن به خدا یه بلایی سر خودم میارم ها
سکوت بودم و سکوت
_ آرام خانوم ، عزیز یه لحظه باز کن حرف بزنم
کمی بعد صدایش شبیه ناله شد
_ غلط کردم آرام به والله نفهمیدم چه گوهی خوردم
هنوزم اینا که شروین میگه رو باورم نمیشه
خدا لعنتم کنه
به در که مشت کوبید با فریاد شروین من هم وحشت کردم
چند ساعت گذشت و هنوز از کنار در تکان نخورده بود
هرچه شروین اصرار کرد براى نهار در را باز کنم اهمیت ندادم
آراز نگران گفت:
نکنه حالش بد شده چرا هیچی نمیگه؟
با صداى خسته اى گفتم
شروین هیچی نمیخوام فقط بزار بخوابم
غروب بود که حس کردم رفته است
حالم اصلا خوب نبود
در را که باز کردم از کنار در سریع بلند شد و ایستاد
چه قدر پریشان حال شده بود
بینی اش را بالا کشید
_ کشتیم بی معرفت
نگاهش نکردم
دستش را جلو آورد تا تورم لبم را نوازش کند
_ آخ لعنت به من
خودم را عقب کشیدم
_ کی؟
با تعجب گفت:
_ چی کی عزیز؟
آب دهانم را قورت دادم
_ طلاق
انگشت شصت و اشاره گوشه چشم هاى بسته اش را فشرد و سر پایین
انداخت
_ روم سیاهه
_ گفتم کی؟
با بغض گفت: آخر همین ماه
_ کاش تا آن روز نبینمت
هیچ نگفت و ترکش کردم
خانه را سکوت فرا گرفته بود شب ها در نشتتیمن میخوابید و تمام طول روز
خودش را در تی وى روم حبس می کرد
شروین شرکت بود و هیلدا مشغول رسیدگی به گلهاى حیاط
صداى آهنگ سوزناکی توجهم را جلب کرد
پشت در اتاق تکیه زدم و به آهنگش گوش سپردم
اشک میهمان چشم هایم شد و مطمین بودم او هم بارانی است
این ترانه وسعت دردش زیاد بود...
زندگی قبل تو با من بد بود
سرد و خسته بین مردم بودم
من به هرکسی رسیدم غم داشت
من همیشه عشق دوم بودم
یه نفر قبل من اینجا بوده
که من از خاطره هاش ترسیدم
این گ*ن*ا*ه من نبوده که تورو
یکمی دیرتر از اون دیدم
تو با من باش و یه کارى کن بره
یادش از دنیاى دیوونه ى من
بذار این خونه بهم حسی بده
که بشه صداش کنم خونه ى من
توى عکسی که ازش جامونده
خیره می شم و دلم می لرزه
چی تو این نگاه غمگین دیدى
که به خنده هاى من می ارزه
می ارزه
تو نمی تونی براى من یکی
به غریبگی مردم باشی
حق بده من سخت می گیرم به تو
آخه سخته عشق دوم باشی
اگه چند سال زودتر می دیدمت
از گذشته دیگه وحشتی نبود
اولین عشق تو می شدم اگه
اگه این زمان لعنتی نبود
تو با من باش و یه کارى کن بره
یادش از دنیاى دیوونه ى من
بذار این خونه بهم حسی بده
که بشه صداش کنم خونه ى من...
واى اگر واقعا این زمان لعنتی نبود!!!
دلم نرم شده بود
چه قدر دلم میخواست ی بار دیگر از من طلب بخشش کند و بگوید نرو
مگر نگفت آرامه جانش فقط منم ؟!
چه قدر هواى خنده ها و شوخی هایش را داشتم
اما اینبار محال بود پا روى این غرور زخمی بگذارم
شروین که به خانه برگشت مدام از سنگینی کار و نبود آراز شکایت می کرد
مشغول آماده کردن قهوه بود
آراز هم هنوز خلوتش را ترک نکرده بود
نزدیکش رفتم و آرام پرسیدم:
_ کی بر میگرده سر کارش؟
_ چه طور ؟ تو خونه کرم میریزه؟
_ نه بابا اصلا از اتاق بیرون نمیاد
شروین چشمکی زد و گفت:
کلک دلت تنگ شده؟
هول شدم و گفتم:
نه نه اصلا
خندید و گفت:
نگاه به اون هیکل گنده و صداى خشنش و اون سیبیلاش نکن دلش عین 1
بچه است هر وقت با هم دعوامون میشه و فحش کشم می کنه خودش از دلم در
میاورد
_ دعواهاى شما که لایه
_ قدیم الایام کار به کتک کارى هم کشید
_ جدى میگی؟
_ آره والله ، ولی خوب شد چشم هامو باز کرد
انگار صدایش بغض آلود شد و ادامه داد
_ من همه زندگیمو مدیونشم ، بدترین روزهاى عمرم فرشته نجاتم شد
حس کردم دلش قدرى سبک شدن میخواهد
_ به خاطر همین این قدر دوستش دارى؟
_ من میمیرم براش 11ساله که صب تا شب خدا رو بابت بودنش شکر می کنم
میدونی آرام جونی من ته نیستی و لجن بودم
نمیدونی چیا کشیدم
_ اگه دوست دارى واسم بگو



ادامه دارد....

‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

04 Nov, 06:09


#عابر_بی_سایه
عاشقانه بهترین رمان
#قسمت114


هر دو پشت میز نشستیم و شروین آهی کشید
_ تو ایران به امثال من میگن
منحرف ، کثافت ، چندش
خانواده هامون روزى صدبار آرزو مرگمونو دارن
ما رو ننگ میدونن
از بچگی عاشق عروسک و دامن
و رژ لب بودم
اما جاش کت
کتک و تو سرى میخوردم
فکر نکن باباى من بی سواد و دهاتی بود
خیر سرش فرهنگی بود
18سالم که شد کار به وخامت کشید میخواست آتیشم بزنه
هرچی سعی می کردم بی فایده بود
زور الکی بود من دخترى بودم که اشتباهی تو یه جسم مردونه اسیر شدم
هرچی دکترها و مشاورها با بابام حرف زدن بی فایده بود
میگفت بره سربازى آدم میشه
رفتم ولی نتیجه اش 2سال تحقیر تو پادگان و آزار جنسی بود
وقتی برگشتم پاشو کرد تو 1کفش که زن بگیر
ولی من نمیتونستم 1دختر بدبخت کنم
درس رو بهونه کردم و از ایران زدم بیرون
خانوادمم از خداشون بود این لکه ننگ ازشون دور شه
راستش با چندر غازى که داشتم تو ترکیه نتونستم کارى کنم
بعدا فهمیدم 1شهرى تو ترکیه هست مخصوص ترنس هاى ایرانی
فکر می کردم بهشته
ولی نگو 1کثافت خونه است واسه استفاده جنسی از ترنس ها
میدونی به خاطر جاى خواب و سیر کردن شکم بیچاره ها راهی ندارن جز تن
دادن
خیلی هاشون کشته میشن
و تعداد زیادیشون خودکشی میکنن
1کثافت بیمارم افتاد به تور من بد شانس
، یه آشغال مریض که قلاده میبست دور گردنم
هر روز کتکم میزد و شکنجه جنسیم میداد
از دست اون پیرمرد عرب کثیف راه فرار نداشتم
آدم گردن کلفتی بود
خونه اش مثل قصر بود
کلی زن صیغه اى داشت
و منم اسیر اون خونه
یادمه یه شب این قدر شکنجه ام داد و بستم که زدم به سیم آخر
میخواستم خود کشی کنم
آراز اون شب واسه 1معامله خونه فاتح بود
دشمن دیرینه قبیلشونه
اون شب آراز رو خدا رسوند
تو دست شویی خودم رو حلق آویز کردم
که اتفاقی دید و نجاتم داد
واى فکر کن 1ساعت تو دست شویی نشسته بودیم و به حرفهام گوش داد
دستم رو گرفت و گفت:
خداى تو هم خیلی بزرگه صبور باش تا امشب فقط
نمیدونم چرا دلم با همین جمله اش قرص شد
آراز من بی ارزش رو با 1کانتینر داروى کمیاب قیمتی معاوضه کرد
شد همه کس و پشت و پناهم
کمکم کرد درس بخونم
کار و سقف و امید به زندگی بهم داد
از همه مهمتر بهم هویت داد
حال من و شروین دست هاى هم را خواهرانه میفشردیم و اشک میریختیم
واى خداى من آراز چه قدر سخی و پر شفقت بود
شروین من شنیدم حتی تو ایران هم به شما اجازه جراحی و تغییر جنسیت
میدن چرا این کارو نمی کنی؟
_ اگه جراحی کنم با هورمون تراپی همین 1ذره فیس مردونه ام هم از بین میره،
بعد دیگه نمیتونم هیچ وقت به دیدن خانوادم برم،
آبجی شیمام بارداره آرزومه برم ایران و خواهر زاده ام رو ببینم
دل تنگ مامانمم حتی بابام
گریه اش شد گرفت
نوازشش کردم
همه فکرم درگیر شده بود
متوجه حضور آراز در آشپزخانه شدم!
ته ریشش بلند شده بود
در کل ظاهرش پریشان بود
خیلی خسته سمت کابینت رفت
شروین سریع اشک هایش را پاک کرد و از جایش بلند شد
_ قربونت برم چی میخواى؟
آراز کلافه کابینت ها را میگشت
_ مسکن از اتاق برداشتی؟
_ سر درد دارى باز؟
_ برداشتی؟
_ نه تموم شده فکر کنم
_ شعور ندارى 1چیزى تموم میشه باید بخرى؟
عصبی بود و شروین هم رعایت حالش را می کرد:
_ عزیزم آخه تو خیلی وقته سر درد نمیگیرى
در کابینت را محکم کوبید
_ احمق
با صبورى گفت: یه جوشونده بدم بخورى؟
_ لازم نکرده
بدون اینکه نگاهم کند آشپز خانه را ترک کرد
حالش خوب نبود
کاملا مشخص بود از جایم بلند شدم و گفتم:
من مسکن ضعیف تر دارم ، بیارم ببرى بهش بدى؟
شروین کلافه گفت:
نه اون فقط باید همون ها رو بخوره تا سر دردش آروم شه
میرم سریع واسش میخرم میام
هیلدا که تازه تمیز کارى اش تمام شده بود به آشپزخانه آمد و مشغول صحبت
با شروین شد
به اتاقم که رفتم همه ذهنم درگیر حال و روز آراز بود
از پنجره دیدم که شروین بیچاره با چه عجله و استرسی خانه را ترک کرد
چند دقیقه بعد مشغول حرف زدن با صنم بودم که صداى فریاد هیلدا وحشت
به جانم انداخت
سریع تلفن را قطع کردم و پایین دویدم
زن بیچاره به سختی فارس گفت:
آراز
خون ، بیهوش
هول شدم و سمت اتاق دویدم در باز بود
آراز از نردبان افتاده بود و از بینی اش خون جارى شده بود
من به عنوان یک پرستار اولین بار بود که نمیدانستم در این موقعیت چه کار
باید بکنم؟!!!
سرش را روى پایم گذاشتم
نبضش به شدت میزد
فشارش را کنترل کردم بی نهایت بالا بود
_ هیلدا چی شده؟
بین گریه گفت:
_ من خواستم پرده شست
گفتم بیاره



ادامه دارد....

‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

04 Nov, 06:09


#عابر_بی_سایه
عاشقانه بهترین رمان
#قسمت112

سیگار دارى؟
چشم هایم گشاد شد و قبل این که من حرفی بزنم قهقهه سر داد و گفت:
_ چی چرت میگم خانوم دکتر منو چه به دود مود آراز خنگ؟!
نفسم را آخر با این من مالکیت بند می آورى
لبخند زدم:
_ اصلا مست نیستی واقعا
فهمید مسخره اش می کنم سرفه اى کرد و صاف نشست
_ میگم آرام؟
نگاهش کردم
_ هوم؟
_ هوم چیه بابا
_ جانم بگو
_ _ اى آراز فداى این جونت
با اینکه با مستی این جملات را بیان می کرد باز هم براى من حکم تیر باران قلبم
را داشت
شروین در آینه برایم چشمک معنا دارى زد
آراز دستم را گرفت و نزدیک لبش بالا آورد
نگاهم کرد و هم زمان که چشم هایش را میبست بوسه اى روى دستم زد
و بعد دستم را روى قلبش گذاشت و فشرد
چنان مسخ شده ها بی حرکت مانده بودم چشم بسته گفت:
_ هیچ جا نرو تا من خوابم، باشه؟
جوابی ندادم
با صداى بلند و کمی خشن تکرار کرد
_ باشه؟
هول شدم و گفتم:
_ باشه باشه
خوابش برد
ولی هنوز دستم را محکم روى قلبش میفشرد
و قلب این مرد پر هیبت چرا شبیه قلب 1گنجشگ مینواخت؟!
وقتی که رسیدیم با ترمز اتومبیل چشم گشود
با ناله گفت:
شرى من تو ماشین بخوابم
شروین لب گاز گرفت:
اوا خاک عالم پسر ، پاشو پاشو ببینم
خیلی بی حال بود اما یهو میخندید
شروین کمکش کرد و داخل رفتیم
روى کاناپه ولو شد و غرید
1 _لیوان شیر بده کوفت کنم
شروین به لپ خودش زد و خیلی بامزه سمت آشپزخانه دوید
با حرص اداى آراز را در آوردم
_ نمیگیرتم، نمیگیرتم
خندید و با حرص کنارش نشستم:
خیلی خوردى دیگه
باز هم خندید
عرق کرده بود دستمالی برداشتم و صورتش را خشک کردم
_ ضرر داره آراز دیگه این طورى نکن
دستم را گرفت با چشمان مخمور شده اش زل زد به صورتم
من هم گر گرفتم
واى شروین زودتر بیا پس کجا رفتی؟؟؟
سرم را میان دو دستش محصور کرد با من من گفتم:
چ.. چی.. چیه؟؟!؟
_ میدونستی تو فقط آراِم جان منی؟؟
نفسهایم به شماره افتاد
آب دهانم را قورت دادم
صورتش را نزدیک آورد
نزدیک و نزدیک تر
کمی سرش را متمایل کرد
لبش که به لب هایم بند زده شد چشمانش را بست
شل شدم
انگار یهو همه عضلاتم از هم گسیخت
همراهش شدم
آرام و آرام
با ریتم صداى نفس هایمان
اما یهو انگار چیزى به جانش افتاد
و لطافتش را کمرنگ کرد
لبم را میان دندان هایش حس کردم
با یک جنون و ولع انگار قصد بلعیدنم را داشت
ترسیده بودم میخواستم تمامش کنم
اما سرم را با دست راستش قفل کرده بود
با وحشت از فرط درد ناله کردم
خیال رها کردنم را نداشت اما یهو ولم کرد از جایش برخواست
گریه می کرد؟
با آستیتش لبش را پاک کرد
چشمهایش رنگ خون بود
با جمله اش وجودم را به آتش کشید:
_ این بهتر بود یا قبلیا با سوشا؟
سوشا؟؟
لعنتی من این مدت که با تو بودم حتی به او فکر هم نکرده بودم!!
بغض کردم
حالا بی مهابا فریاد میزد
_ جواب منو بده؟؟؟
همه تنم میلرزید
شروین هراسان خودش را رساند و خیلی ماهرانه آرامش کرد
من مانده بودم و یک غرور به لجن کشیده شده...
به یکی از اتاق هاى خالی پناه بردم و در را پشت سرم قفل کردم
دستم را جلوى دهانم گذاشت و فریاد زجه وار زدم
اشک هایم با شد گونه هایم را میشست
چند دقیقه بعد شروین به در زد؛
_ دل آرام جونم عزیز دلم در رو باز کن
_ تنهام بزار
_ دختر تا صب یخ می کنی اونجا مثل سردابه
بردم خوابوندمش
بیا برو اتاق من حداقل
_ برو شروین خواهش می کنم
_ چیزى نشده که اون مست بود یه خبطی کرده نباید بهش خرده بگیرى
ناله کردم
_ تو رو خدا هیچی نگو تو رو خدا
_ تو نیاى من هم همین جا میمونم
میدانستم پشت در است سرما تا مغز ا ستخوانهایم نفوذ کرده بود اما گریه ام
بند نمی آمد
بالاخره تسلیم شدم و در را باز کردم
شروین هم در حال گریه بود
_ الهی لال شی آراز، بمیرم واست
دستم را گرفت و فشرد
میان گریه گفتم
_ آرام بخش دارى؟
_ آره عزیزم تو برو تو اتاق من واست میارم
خود چی؟
_ تو سالن میخوابم تو نگران من نباش
اتاق کوچک آبی اش آرامش و خلوص خاصی داشت
قرص را خوردم و روى تخت
دراز کشیدم
شروین پتو رویم کشید و با مهربانی گفت:
_ دوستت داره
با درد لب پایینم ناله کردم:
_ ازش متنفرم
موهایم را نوازش کرد:
_ عاشق حسود میشه نتونست اینو تو مستی کتمان کنه داره درد میکشه یه عمر
هرچی که نیاز دلش بوده واسش ممنوعه بوده
_ گناه من چیه؟
_ تو گناهی ندارى این خاصیت عشقه


ادامه دارد....

‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

04 Nov, 06:06


افسوس زندگیت چیه؟؟

بزرگترين افسوس آدمی.....
زمانیست که
ميخواهد اما نميتواند؛
و به ياد مي آورد زماني را كه ميتوانست
اما نخواست!!



‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

04 Nov, 06:02



👌چند نصیحت به شما؛

به تصور اینکه فرزند دارم تکیه نکن
تا وقتی اونوم مزدوجش نکردی !!

به تصور اینکه همسایه خوبی دارم تکیه نکن
تا وقتی گرفتار درد بزرگی نشدی !!

به تصور اینکه دوست خوبی دارم تکیه نکن
تا وقتی بلایی سرت نیومده !!

به تصور اینکه همسر خوبی دارم تکیه نکن
تا وقتی مریض نشدی و در بستر نیفتادی !!

به تصور اینکه خواهر برادر خوبی دارم تکیه نکن
تا وقتی مادیات به میان نیامده !
!



‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

04 Nov, 06:00


آهنگ مادر

به عشق تمام مادران عزیز❤️



‌‌‌‌░⃟⃟🌸
@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

04 Nov, 05:57


🌹سـلام صبحتون بخیر و عافیت
🌼دوشنبـه تـون شـاد و زیـبـا

🌹زنـدگـیتـون پـر شور
🌼و پـراز رحمـت الـهـی

🌹دلتـون پـراز
🌼نـغـمه هـای شادی
🌹و پـراز حس خوشبختی

🌼دوشنبه تون پر از موفقیت

🌹لـحظـه های زندگـیتـون
🌼پـراز سـلامتی و کامیابـی




‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

03 Nov, 18:06


چو خدایی که از رگ گردن به ما نزدیکتر است…



‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

03 Nov, 18:06


بیا کز عشق تو دیوانه گشتم

• آواز: همایون شجریان
• تنظیم: غلامرضا صادقی
• سه‌تار: آزاد میرزاپور
• شاعر: مولانا



‌‌‌‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

03 Nov, 18:06


دراین دنیا،
همه چیز دست خود آدم است،
حتی عشق، حتی جنون، حتی ترس...
آدمیزاد می‌تواند اگربخواهد کوه‌ها راجا به جا کند...
می‌تواند آب‌ها را بخشکاند...
می‌تواند چرخ و فلک را به هم بریزد...

آدمیزاد حکایتی است،
می‌تواند همه جور حکایتی باشد؛
حکایت شیرین، حکایت تلخ،
حکایت زشت... و حکایت پهلوانی!

بدن آدمیزاد شکننده است،
اما هیچ نیرویی در این دنیا،
به قدرت نیروی روحی او نمی‌رسد،
به شرطی که اراده و وقوف داشته باشد!

سیمین_دانشور



‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

03 Nov, 18:05


پدری که سر سفره از همسرش تشکر میکنه قدردانی رو به فرزندش یاد میده ...
پدری که تو کارای خونه کمک میکنه مسئولیت پذیری رو به فرزندش یاد میده...
پدری که محبت کلامی به همسرش میکنه ابراز عشق به همسر رو به فرزندش یاد میده
پدری که صداش رو روی مادر بلند نمیکنه احترام رو به فرزندش یاد میده

و در نهایت جایگاه یک مادر توی خونه رو پدر تعیین میکنه ...👌


‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

03 Nov, 18:05


.حتما تا آخر ببین😍🥺



‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

01 Nov, 20:11


🩸گروه خونی شما چیست؟
روی گروه خونی خودتون کلیک کنید و ببینید چه شخصیت و نیاز جنسی دارین.
سرنگ ها رو لمس کنید😱👇

O+💉 O-💉

A+💉 A-💉

B+💉 B-💉

AB+💉 AB-💉
🩸این تشخیص رفتار و شخصیت کاملا علمی است
خواهشااشتباه نزنیدظرفیت ۴۳نفردیگه.

بنام مادر پدر

01 Nov, 20:11


💘طلسم شهوت بند و زبانبند و جلوگیری از خیانت🔐
🔮دعای حصار قوی دفع همزاد و چشم زخم و ابطال سحر عظیم
تسخیر و احضار برای جذب و بیقراری و بازگشت معشوق ❤️‍🔥
💰طلسم الفوز پیروزی در معاملات و جذب ثروت فراوان
🫶گشایش و تسهیل در ازدواج و بخت گشایی سریع💍
🪄گره گشایی و حاجت روایی فوری نازایی زوجین📜
👤مشاوره رایگان و تخصصی با استاد سید احمد هاشمی 👇
🆔@seyed_ahmadhashemi
📞09057936026
@telesme1
همراه با ضمانت کتبی و مهرمغازه و اصالت کارها ąɓ¹¹
https://t.me/telesme1
لینک کانال و ارتباط مستقیم و مشاهده رضایت اعضا

بنام مادر پدر

01 Nov, 19:12


.
🔥 عضویت در پرطرفدارو کاملترین چنلای تلگرام join chanel 👉

بنام مادر پدر

01 Nov, 18:33


.
⁉️ آیا موافق خروج افغانی ها هستید؟



    👍   بله 🟩🟩🟩🟩

     👎   خیر 🟥🟥

🧲🔻
https://t.me/add
لطفا همه در نظرسنجی شرکت کنید

👇🏼👇🏼
@STORY👈🏾عاشقا جویین بدن

بنام مادر پدر

01 Nov, 18:07


شایع ترین بیماری قرن؟

بنام مادر پدر

01 Nov, 17:56


👀خون کدام موجود سبز است

ملخ عقرب سوسمار خفاش
دیدن نتایج

بنام مادر پدر

01 Nov, 17:56


چقدر زیبا بود👌🏻
.

.
#علی_ضیا



‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

01 Nov, 17:55


‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

01 Nov, 17:55


پدر 💔
‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

01 Nov, 17:55


#عابر_بی_سایه
عاشقانه بهترین رمان
#قسمت94


آره خیلی مخصوصا تو زمینه اعضاى بدن انسان
لامصب این چشم ها هی تو را فاسد میشن
قلب و کلیه ام که بازارش کساده
کتاب را محکم بستم
_ اح چندش
نزدیکم شد ومستقیم به چشمانم زل زد
_ میگم چشمهات خوبه ها
شاید ١ شب که خوابی از جا درش بیارم
یه رونقی به این بازار کساد بده
دستم را لا موهایش کردم و با حرص موهایش را به هم ریختم
بینی ام را گرفت و فشرد
من هم بازوهایش را نیشگون گرفتم
اما اصلا درد را حس نمی کرد
فکر تازه اى به سرم زد
باید قلقلك را امتحان می کردم
و واقعا جواب داد
خیلی حساس بود
میان خنده روى پایم ولو شد
نفس نفس میزد
نزدیکم بود
نفس هایش را حس می کردم
عطرش عجب دیوانه ام می کرد
خنده هایش خشك شد و به چشمانم خیره شده
نفهمیدم چه شد که صورتم را نزدیکش کردم
اما یهو مثل برق گرفته ها از جایش پرید
سرش پایین بود سرفه اى کرد و موهایش را مرتب کرد
در حالی که این جمله را میگفت اتاق را ترک کرد
_ خیلی کار دارم شب دیر میام
فرار کرد!
از خودش؟
از من؟

قسمت شانزدهم

اهالی این روزهاى من ، تنها مردى است که هست و نیست ...
کارم از شکوه و شکایت از خودم گذشته است
سرزنش این قلب بی فایده است
اصلا کجاى کار یهولنگید که من چشم بازکردم و دیدم در این احساس
دست و پا گیر اسیر شده ام
اندازه چشم بر هم زدنی گذشت که نفهمیدم
من ِعزادار سوشاى به خاک سپرده ى طرد شده از خانواده و آرزوهایم حق دل
سپردن به کسی که طبق یك قرار داد در زندگی ام حضور دارد را ندارم؟
فراموش کردم چشمانم شاهد شهوت خرج کردن این مرد به پاى زنی آنچنانی
بود؟!
فراموش کرده بودم مردى که سلاح گرم به همراه دارد و پیشه اش مغایر خط
فکرى من است نمیتواند شبیه مرد رویاهاى دخترانه ام باشد
نه چشم هاى رنگی داشت
نه چهره هالیوودى
اما عجیب هنرمند بود
هنر دل ربودن در ذاتش تعبیه شده بود...
دستم را میگیرد
صدایش مرهم میشود به این تب و زخم ها
_ من اینجام ، جان؟
نفس نفس میزنم
_ سوشا ، سوشا
صدایش چرا بغض دارد؟
_ هیچی نیست
_ سوشا رو میخوام
نمیفهمم چه میگویم قدرت تکلم و جمله بندى ام سخت شده است
اصلا جمله هایم قادر به بیان مقصود اصلی ام نیست و این عوارض تب شدید
است
دستم را چرا رها می کند؟
چرا صدایش پر از خشم میشود ؟


ادامه دارد....

‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

01 Nov, 17:55


#عابر_بی_سایه
عاشقانه بهترین رمان
#قسمت95


با چه کسی مشغول حرف زدن است؟
_ چه غلطی دارید می کنید ؟ پس چرا تبش پایین نمیاد
صداى زن هم صحبتش ناراحتم می کند
کدام زنی در اتاق من با او تنهاست؟
_ آقا ما همه سعیمون رو کردیم نگران نباشید تا چند ساعت دیگه خوب میشه
_ زودتر خوب میشه ، زود....تر
این قدر جمله اش را عصبی و محکم ادا می کند که دلم میلرزد
عطر تلخش دیگر در اتاق نیست و این بدترین کابوس امشب است...
نور خورشید باعث میشد به سختی پلك هایم را باز کنم
کامل که چشم گشودم
با لبخند پرستار جوان رو برو شدم
حافظه ام یارى ام نمی کرد
صب بخیر خانم خوشگل عمارت خان، بهترى عزیزم؟
گلویم خشك شده بود به سختی خودم را کمی تکان دادم و او هم کمکم کرد
_تب داشتم؟
_ بله ولی خوب مبارزه کردى
زخمت یکم عفونت داره
_ آره میدونم آنتی بیوتیك وریدى زدى؟
_ بله عزیزم، با اجازه ات من به آقا خبر بدم
از اتاق که بیرون رفت کم کم کابوس هایم را به خاطر آوردم
هنوز تردید داشتم که وجود آراز در اتاق واقعی بود و یا زاییده ذهن تب دارم
با استایل رسمی بژ و کروات مات جذابیتش دو چندان شده بود
ولی فرم چشم ها و صورتش آن روز به دلم نمي نشست
دور بود و تلخ
غریب و سرد
بهترى خانوم؟
سعی کردم خودم را سر حال تر از آنچه واقعا بودم نشان دهم
_ آره خوبم
پرستار که آماده به خدمت کنارش ایستاده بود، شروع به توضیح کرد
اما آراز دستش را به علامت سکوت بالا آورد و خیلی جدى گفت:
_ شما پایین باش
امشب هم اینجا میمونی ممکنه لازم شه،
خسته نباشی
بیرون لطفا!
دختر بیچاره چشم کوتاهی گفت و اتاق را ترک کرد
نزدیکم که شد با استشمام عطرش باز نفسم به شماره افتاد اما باید خوددار
میبودم
توقع داشتم مثل همیشه کنارم لبه تخت بنشیند
اما دست به سینه بالاى سرم ایستاده بود
و با پاى چپش روى کفپوش زمین ضرب گرفته بود
چرا بهت میگم پرستار بگم بیاد میگی خودم از پسش بر میام؟
علت این عفونت رو میتونی توضیح بدى؟
رویم را بر گرداندم و گفتم:
_ دارى منو شماتت می کنی؟
_ فکر کن آره ،
یادت نرفته که امانتی
و من از اینکه نتونم امانت دار خوبی باشم بدم میاد
سگ من و کوتاهی من باعث این اتفاق بود خودم رو موظف میدونم از
مواظبت کنم
چرا درکش نمی ردم؟!
چرا یهو این قدر سردى به جان جملاتش ریخته بود؟

روزهاى بی او و شب هاى حضور بی حرفش بزرگترین عذاب این غربت بود
دلم براى بی کسی خودم عجیب میسوخت
باور کردنی نیست اما اینقدر روزهایم کند میگذشت که دلم حتی براى جنگ
با ژینا تنگ میشد
تصمیم داشتم هرچه سریعتر به بیمارستان برگردم و حداقل کمی سرگرم شوم
در باغ مشغول غذا دادن به قوهاى داخل استخر بودم
که سنگینی قدم هایی مرا ترساند
با دیدن هیبت یاشار
قلبم نداى خوبی نداد
سرش پایین بود
_ زن داداش ١عرض کوچك داشتم
_ بفرمایید
_ قول میدى بین خودمان بمانه؟
ابرویم را بالا انداختم و گفتم:
_ تا چی باشه
این پا و آن پا می کرد و سخت حرف میزد
واقعیت یك زحمت دارم
میشه با دلسا خانوم تماس بگیرین بگین جواب منو بده کار واجبی دارم
وقاحتش غیر قابل تحمل بود !!
_ این یعنی چی؟ خواهر من چرا باید جواب شما رو بده؟
به آبرو و زنت فکر نمیکنی فکر اون بچه تو راه بی گناهت باش
لبخند چندشی زد و گفت:
_ تو طایفه ما یك مرد حق داره 4 زن عقدى داشته باشه
_ تو طایفه ما ولی این تِه جهله تِه حماقته
الکی هم دلتو خوش نکن
خواهرم رو بیشتر از هرکس من میشناسم
واسش یك تفریح زودگذر بودى فقط، که تموم شد
الانم با یك آدم جدیده که جوابتو نمیده
خون در صورتش دوید
وحشتناک شده بود!


ادامه دارد....

‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

01 Nov, 17:55


#عابر_بی_سایه
عاشقانه بهترین رمان
#قسمت96



با اینکه صورت مردانه و خوبی داشت اما از ظاهرش متنفر بودم
_ ببین عروس خانم حرمت خودتو نگه دار
خواهرت الان ناموس منه
جز اموال منه
بهش بگو تا شب جوابمو نده
توى اون تهران خراب شده جوى خون راه میندازم
جمله اش که تمام شد مرا با دنیایی از وحشت تنها گذاشت و رفت!
لبه استخر نشستم انگار یهو بیشتر سردم شد
شنلم را محکم تر دور خودم پیچیدم
چند ثانیه به نقطه اى خیره شدم
گوشی ام را برداشتم و با دلسا تماس گرفتم
بوق اول
بوق دوم
بوق سوم...
کاش هیچ وقت جوابم را نمیداد
کاش نمیپرسیدم
کاش نمیگفت...
پدرم دو دخترش را به این سرزمین و این قبیله باخته بود
آخ پدرم اگر میدانست دلسایش چنان دل آرامش ...
براى این دختر هیچ مهم نبود
همه دارایی اش را حاضر بود در ازاى لحظه اى خوشی خرج کند
چند ساعت گذشت ؟
نمیدانم
خشکم زده بود
انگار طلسم شده بودم
از تاریك شدن هوا هم نترسیدم
مگر تاریکی وحشتناک تر از این برزخ لعنتی این زندگی بود
نور اتومبیلی چشمانم را می آزارد
وقتی پلکم را میبندم
قطره اشك محصور در خانه چشمم رها میشود و روى گونه ام سر میخورد
طلسم شکسته میشود
اشك هایم پشت سر هم جارى میشود
باز هم مثل همیشه قبل آمدند عطرش هاتفش میشود
قدم هاى محکمش روى برگ هاى خشك اواخر پاییز قطعه خاصی می آفریند
نگاهم قفل میشود روى نوک کفش براق شیکش
قدرت سر بالا آوردن ندارم
اما او آن قدر،َقَدر هست که روى دو پادر مقابل دخترى که چند ساعت پیش
بار دیگر به زندگی باخته است قد کوتاه کند
سرش را خم میکند
_ بارونی چرا خانوم ؟
همراه سقوط یك قطره اشك دیگر سرم را بالا می آورم
در این چشم هاى مردانه با آن نگاه نافذ مخملی، شب تاریك من پر از ستاره
میشود ...
سرم را تکان میدهم و با بغض میگویم
_ چرا ؟ چرا تموم نمیشه؟
آه کشید و کنارم نشست
دستانش را پشتش تکیه گاه کرد و سرش را بالا برد و به آسمان چشم دوخت:
_ تموم میشه
هر کار بتونم واست می کنم که برگردى به زندگی اصلیت
حتی اگه قدرت داشتم سوشاتو زنده می کردم
قلبم لرزید
چرا اینبار مرا اشتباه فهمیده بود؟!
_ من اینو نخواستم
لب خند تلخی زد و گفت:
_ نخواستی چون میدونی محاله ،
میدونم عاشق هم بودین
اون شب وقتی دیدمتون که...
مکث کرد انگار قدرت اداى مابقی جمله اش را نداشت
شمع شدم و آب شدم از یاد آورى آن شب و بوسه داغ سوشا در مقابل
چشمان مردى که حالا همسر شرعی و قانونی ام بود
هنوز به آسمان چشم دوخته بود
صدایش کردم
قلبم خواست صدایش کنم
_ آراز
سرش را چرخاند و با یك حالت خاص و گیراى چشمش
انگار گفت : جانم!
صدایی نبود اما این جانم را من از عمق چشم هایش خواندم
_ من دارم دیوونه میشم
یك کارى کن کمکم کن
حال همان چشم ها حالت نگران به خود گرفت:
_ چی شده؟!
سرم را پایین انداختم
_ دلسا و یاشار
_ دلسا و یاشار چی دوباره؟
_ نمیدونم چه طورى بگم
دستش را روى شانه ام فشرد
_ حرف بزن باهام این طورى میتونم بفهمم و یك کارى کنم
دل به دریا زدم
_ اتفاقی که بینشون افتاده از نظر خواهر خوش گذرون و نفهم من یك امر
امروزى و تفریح و تجربه بوده
اما از نظر برادر تو دلسا الان زنشه و ناموسشه
منو تهدید کرد واسه جواب تلفن ندادن هاى دلسا
بابام دق می کنه بفهمه دخترش...
بغضم بار دیگر ترکید
با این که خون در چشمانش خانه کرده بود سرم را به سینه اش فشرد و آرام آرام
موهایم را نوازش کرد
_ هییییش آروم باش
من درستش می کنم
نگران نباش
اون طبل تو خالی غلط کرده تو رو تهدید کرده
مطمئن باش اجازه نفس کشیدن رو زمینو ازش میگیرم ١ بار دیگه سمتت حتی
بیاد،
واسه خواهرتم غصه نخور
یاشار نبود یکی دیگه
بالاخره با اون طرز فکرش یك جایی این کارو با خودش می کرد
حق داشت خواهر من بی قید و بند تر از این حرفها بود...
سرم را عقب کشیدم
اشك هایم را پاک کردم
_ ممنونم، حالم بهتر شد یکم


ادامه دارد....

‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

01 Nov, 17:55


#عابر_بی_سایه
عاشقانه بهترین رمان
#قسمت97

لبخندى زد و گفت:
_ میخواى فردا ببرمت سر مزار سوشا؟
باز قلبم را چاک چاک کرد
و به خیال خودش در حال محبت کردن بود
از جایم بلند شدم و گفتم:
_ اگه دوست داشته باشم برم خودم بهت میگم
عمیق نگاهم کرد از جایش بلند شد و خودش را تکاند و بعد گفت:
_ هوا سرده و لباست کمه بیشتر مواظب باش
_ باز به رسم امانت دارى نگران شدى؟
کنایه ام را فهمید
اما شالم را دور گردنم سفت کرد و گفت:
_ شام بزنیم؟
خندیدم و گفتم:
_ تو که هر شب تنها میخورى
نه کی گفته
من اصلا ١ هفته است شام نخوردم
مثلا رژیم داشتم
اما الان عجیب گشنمه، پایه اى؟
به شکمش مشتی زدم و گفتم:
_ سالاد بخور، واقعا یهو شبیه پدر پسر شجاع میشیا!
اخم شیرینی کرد و گفت:
_ بشم! نمیخوام برم خواستگارى که بترسم عروس نپسندتم
دستش را جلو آورد و چشمك زد
دست به دستش سپردم
خندید
_ دوستیم؟
نفهمیدم ولی جواب دادم
_ دوستیم
_ قانونشو بلدى؟
همین طور که قدم برداشتیم گفتم:
_ قانون چی؟
_ رفاقت
چند لحظه فکر کردم
_ تو بگو
_تا تهش بی دروغ بی منفعت طلبی فقط واسه خودِ رفاقت رفیق
رفیقش شدم بدون اینکه بدانم این رفیق شدن یعنی همه جوره داشتنش و اما...

دستی روى شانه ام مرا از دل گذشته امون بیرون می کشد
میلرزم
لبخند زیباى دختر بچه اى که فال تعارف می کند
_ خاله فال میخرى ؟
نمیدانم چرا دستم نوازش صورتش را میطلبد
کیف پولم را باز می کنم
عکس آراز با آن لبخند دیوانه کننده اش بار دیگر اشك را مهمان چشمانم
می کند
_ چرا گریه می کنی؟ پول ندارى؟ بیا اصلا مجانی فال بردار
صداى بغض آلودم دل خودم را آتش میزند
_ فال منو روزگار گرفته
مشتی اسکناس کف دستش میگزارم و او هم کاغذى به دستم میسپارد و میرود
به کاغذ با یك لبخند تلخ چشم میدوزم
صدایش در گوشم هجی میشود
_ آرام فال چیه من بلد نیستم
خنده هاى از ته دلم
وقتی بغلش می کنم
_ بلدى, تو هرچی رو میگی بلد نیستم, بیشتر بلدى
میخندد و چشم هایش را میبندد, دیوان را میگشاید
بعد چند ثانیه خیره به چشمانم عشق بازى می ند
صدایش بهترین موسیقی جهانم میشود:
اى که گٖفتی جان بده تا باشد آرام جان،
جان به غم هاید سپردم نیست آرامم هنوز ..
اشتت ی از روى گونه هاید راهد را به مقصد دستان من میگیرد, گواه غم
هاهش میشود
_ آراِم جانم؟
سرم در سینه اش سکنی میگزیند
جانم؟
_ چی کار کردى با من ، که من این شدم؟
_تو رو خدا یکم فقط یکم سعی کن به خود و زندگیمون کمك کنی ، خوب
میشی ، خوب میشه همه چیز، من جبران می نم
صداى کشیده شدن ترمز ماشین و فریاد راننده مرا از قعر خاطراتم بیرون
می کشد
_ میخواى خودکشی کنی زنیکه؟
خود کشی؟
من خیلی وقت است مرده ام...

قسمت هفدهم

"شب را آفریده اند
برای فکرو خیال ..
هجوم خاطراتت به مِن بی دفاع
سرازیر شدِنُ بغض هاى فروخورده ِى روز
شب یعنی
جای خالی تو..
تداعِی تصویر توبر روِى دیوار
از نوِرگوشی
مروِرعاشقانه ها ِى روزها ِى بودنت !
شب یعنی
بوِى مرگ می پیچد در مشامم
از فکررفتنت
ولی نمیمیرم ..
شب یعنی
تکرار و تکرار و تکرار ..



ادامه دارد....

‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

01 Nov, 16:18


😳فوری .مهم😳

❗️ پوست سیب زمینی را دور می‌ریزید؟

اگر بدونید چطور باعث میشه قندخونتون متوقف بشه و تو ۱ماه کامل خوب بشید 😐
درمان ریزش مو فقط با پوست سیب زمینی و صدها خاصیت دیگر بزن رو لینک طریقه مصرفشو یاد بگیرید
  نحوه ساخت و مصرف بزن روسیب زمینی 👇

🥔🥔🥔🥔🥔🥔🥔🥔🥔🥔🥔
🥔🥔🥔🥔🥔🥔🥔🥔🥔🥔🥔
از دستش ندین ظرفیت ۳۶نفر🔴👆

بنام مادر پدر

01 Nov, 16:18


😳قاطر ازجفت گیریه الاغ و.......بوجود می آید

شتر    خر      اسب      گورخر    گاو

دیدن جواب

بنام مادر پدر

01 Nov, 10:38


شرایط بهونس
معرفت و مردونگی باشه ولت نمیکنه👌



‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

01 Nov, 06:34


حرص و طمع ، قاتل آرامشه👌🏽


شش اصلِ زندگی:

۱-قبل از پرستش، باور کنید
۲-قبل از صحبت، گوش کنید
۳-قبل از خرج‌ کردن، بدست آورید
۴-قبل از نوشتن، فکر کنید
۵-قبل از تسلیم شدن، تلاش کنید
۶-قبل از مُردن، زندگی کنید...



‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

01 Nov, 06:34


"خوشبخت آنکه خر آمد الاغ رفت"
ما که هر چی بیشتر فهمیدیم
بیشتر پیر شدیم…

برشی از فیلم حکایت دریا



‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

01 Nov, 06:32


جمله‌های:

«رسیدی لطفا زنگ بزن»
«صبح زنگ میزنم بهت خواب نمونی»
«الان چیکار کنم حالت خوب شه»
«توی عکس دسته جمعی از همه خوشگل تر بودی»
«میری بیرون ماسک یادت نره‌آ»

یا مثلا
دیدن پیام صبح بخیرش روی موبایلت وقتی از خواب بلند میشی
از هزارتا دوست دارم قشنگ تره ...!❤️



‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

01 Nov, 06:31


‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

30 Oct, 07:32


🎖اشخاصی که درک بالا دارند عضو شوند

🖊نوشته هایی که حالتان را خوب میکند

برترین وکوبنده ترین سخنان"حسین پناهی" "الهی قمشه ای" "دکترشریعتی"

با یک فنجان مفهوم مهمان ما باشید👇


https://t.me/joinchat/AAAAAE2ABBNWGE2tWHyv2w
☝️☝️☝️❤️☝️☝️☝️
   جملاتی که دل کوه را میلرزاند...!!!
🔺عالیه دوستان از دست ندید 💯☝️👌☝️

بنام مادر پدر

30 Oct, 06:49


بـــــزن رو قلبـــــها بیا تو😉😍😉
❤️ ❤️ ❤️ ❤️
❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
❤️❤️❤️ ❤️ ❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️ ❤️ ❤️❤️
❤️ ❤️ ❤️

بنام مادر پدر

30 Oct, 06:22



کارگر شهرداری پشت گاریش نوشته بود: به کارم نخند ، محتاج روزگارم نخند...

به سرآستین پاره ی کارگری که دیوارت را می چیند و به تو می گوید ارباب، نخند! به پسرکی که آدامس می فروشد و تو هرگز نمی خری، نخند!
به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه می رود و شاید چند ثانیه ی کوتاه معطلت کند، نخند!
به دبیری که دست و عینکش گچی ست و یقه ی پیراهنش جمع شده، نخند!
به دستان پدرت، به جارو کردن مادرت، به راننده ی چاق اتوبوس، به رفتگری که در گرمای تیر ماه کلاه پشمی به سر دارد، به راننده ی آژانسی که چرت می زند، به پلیسی که سر چهار راه با کلاه صورتش را باد می زند، به جوانی که قالی پنج متری روی کولش انداخته و در کوچه ها جار می زند، به بازاریابی که نمونه اجناسش را روی میزت می ریزد، به پارگی ریز جوراب کسی در مجلسی، به پشت و رو بودن چادر پیرزنی در خیابان، به زنی که با کیفی بر دوش به دستی نان دارد و به دستی چند کیسه میوه و سبزی، به هول شدن همکلاسی ات پای تخته، به مردی که در بانک از تو می خواهد برایش برگه ای را پر کنی، به اشتباه لفظی بازیگر نمایشی ...
نخند، نخند که دنیا ارزشش را ندارد ...

.


‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

30 Oct, 06:21


کاملترین تعریف کارما...


‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

30 Oct, 06:21


هنگام به دنیا آمدن در گوشمان اذان می خوانند
ولی نمازی نمی خوانند!
اما هنگام مرگ برایمان فقط نماز میخوانند... بدون اذان ...
اذانِ هنگام تولد برای نمازی است که هنگام مرگ می خوانند... چقدر کوتاهست این زندگی... به فاصله یک اذان تا نماز .

قدر بدانیم با هم بودن را ...



‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

30 Oct, 06:21


من صبورم اما ..


‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

30 Oct, 06:21


با دیدن این ویدئو بهت برمیخوره👆

اگه یک مردی همه آیتمایی که تو میخوای رو داشته باشه،
عزیز دلم اصلا سراغ تو نمیاد!
.
.
‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

30 Oct, 06:20


#عابر_بی_سایه
عاشقانه بهترین رمان
#قسمت78



بچه ها در پوست خود نمیگنجیدند
صداى آهنگ و دست و جیغ هلهله اینقدر زیاد بود که صدا به صدا نمیرسید
اما یهو همه بچه ها سمت در اصلی سالن دویدند
برگشتم و چشمم به آراز افتاد که بچه کوچکی را بغل کرده بود و سایر بچه ها
از سر و کولش آویزان شده بودند
لبخند هك شده روى صورتش ناب بود!
خالص!
از صمیم قلبش بود
این عموى کودکان یتیم و رنجور
همان خان جدى و عبوس بود؟!
دوست داشتم ساعت ها به تماشایش بنشینم
سمتم آمد و دستی روى کلاه گیس رنگارنگم کشید که حس کردم من هم مثل
دختر بچه ها حساب کرده است
_ چه طورى خاله ریزه؟
این روزها خنده ام را نمیدزدیم دریغ نمی کردم میان خنده گفتم:
_ خوبم خرس مهربون
به چشم هایم خیره شد و با یك لحن آرام گفت:
_ خنده به صورتت خیلی میاد

قسمت سیزدهم ؛

این قدر خاکی وسط زمین بیمارستان میان بچه ها نشسته بود و مشغول باز
کردن هدایایی که براى هرکدام خریده بود، شده بود
که اصلا باور اینکه این همان مردِ همیشه مسلح
محال ترین بود
پسر بچه اى به شانه اش زد و گفت:
_ عمو باز هم واسم ماشین آوردى که من تفنگ میخوام تفنگ ساچمه اى
سر پسري را نوازش کرد و یك ابرویش را بالا راند و گفت:
_ من تو رو خیلی دوست دارم
آدم واسه کسی که خیلی دوستس دارم یك هدیه بد و خطرناک نمیخره
پسر بچه متحیر به او چشم دوخت و بعد خم شد و پشت آراز را نگاه کرد
میدانستم به اسلحه پشت کمرش مینگرد
_ عمو کی تو رو دوست نداشته که اینو بهت هدیه داده؟
حقا که جواب دادن به سوالش از سخت ترین کار در آن لحظات بود
آراز آهی کشید و گفت:
_ دوستم داشت ولی نمیدونست اینی که دستم میده چه قدر بده
اون اشتباه کرد
تمام طول روز با خنده و موسیقی شاد سپرى شد
راننده و محافظ هایش را مجبور کرده بود کلاه بوقی رنگارنگ سر کنند و با بچه
ها برقصند
واقعا از فرط خنده گاهی نفس کم می آوردم
مطمئنم آن روز به من بیشتر از بچه هاى بیمارستان خوش گذشت
سلیمه هم واقعا خوشحال بود
همان روز تانیا را براى سونوگرافی و چکاب به بیمارستان آوردند
به محض اینکه در راهرو چشمش به من افتاد دستش را گاز گرفت و گفت:
_ واى توبه توبه، این نحس بدقدم باید الان جلو چشمم ظاهر می شد ؟؟! واى
خدا پسرم رو به تو سپردم
واقعا از اینکه در دوماهگی خودش جنسیت بچه اش را تشخیص داده بود
خنده ام گرفت
برایش دست تکان دادم و زدم زیر خنده
رنگ صورتش تقریبا بنفش شده بود!
به خانه که برگشتیم با دیدن مزداى صورتی دلسا وسط خانه شور عجیبی در
دلم خانه کرد
تمام طول پارکینگ تا ساختمان را دویدم
خواهر دیوانه ام تمام مسیر را با ماشین خودش آمده بود
حتما یك روز کامل در راه بوده است...
هنوز به ساختمان نرسیده بودمه که صداى جیغ و فریاد
مرا ترساند
در را گشودم
با دیدن ژینا و دلسا و صنم وسط سالن وحشت کردم
ژینا با دیدن من گفت:
_ میکشمت بالاخره میکشمت
هاج و واج به دلسا چشم دوخته بودم
صنم سمتم دوید و بغلم کرد
دلسا میخندید
و مدام تکرار می رد:
_ دل آرام اول ژینا دوم دلسا سوم البته شاید هم دلسا دوم
ژینا جیغ کشید و سمت اتاقش دوید
دلسا در میان خنده سمتم آمد و بغلم کرد
_ واى آجی این دختره خیلی کولیه از راه نرسیده ما رو خفت کرد
محکم بغلش کردم
در آغوش هم بودیم
که آراز وارد سالن شد
دلسا از من جدا شد و سرفه اى کرد و با لحن مسخره اى گفت:
_ سلام شوهر آبجی
صنم به پهلویش زد و سلام داد
آراز هم مودبانه جواب سلام هر دو را داد و خوش آمد گفت:
_ راه زیادى اومدین اتاق رو آرام خانوم گفتن آماده کردند واستون استراحت
کنید
آرام خانوم؟!
دلسا باز هم خندید:
_ ممنون ، خان ! راستی من چی صدا کنم ؟
عمو خوبه؟
عمو خان؟
خان عمو
آراز خندید و سرى تکان داد:
_ هرچی دوست دارى صدا کن
دست دلسا را گرفتم و خواستم سمت اتاقش هدایتش کنم که گفت:
_ اسمت چیه ؟ همونو بگو صدا کنم
آراز در حالی که از پله ها بالا میرفت سوییچد را در هوا چرخاند و گفت:
_ آراز
دلسا جیغ زد
_ باشه آراز، ممنون!
حقا که هیچ شباهتی به من نداشت
با اخم نگاهش کردم و گفتم:
_ دلسا نیومده شروع کردیا، اینا مثل ما نیستن بد میدونن این رفتار ها رو

آن شب تا صب با دلسا و صنم بیدا ماندیم و صحبت کردیم
آنقدر دل تنگ بودم که هر چند دقیقه ی بار بغلشان می کردم
صنم میان خنده هایمان یهو بغض کرد
دستش را گرفتم و گفتم:
_ چته دختر؟
به هق هق افتاد
_ کی فکرشو می کرد دل آرام ، سوگلی سوشا این بشه بخت و آینده اش اسیر این
غربت شی
آرزوهامون چی؟ بیمارستان کودکان؟ تخصص گرفتن؟
چی شد یهو اصلا دل آرام؟


ادامه دارد....

‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

30 Oct, 06:20


#عابر_بی_سایه
عاشقانه بهترین رمان
#قسمت79

حالا دلسا هم در این اشك ریزان ما را همراهی می کرد...
بالاخره هر سه بیهوش شدیم و خوابمان برد
صب با صداى چند ضربه به در هر 3 چشم گشودیم
خدمتکار اعلام کرد میز صبحانه اختصاصی در ایوان طبقه بالا براي مهمان ها
چیده شده است میدانستم دستور آراز است و واقعا از این تصمیمش خوشحال
شدم.
دلسا در حالی که لقمه بزرگی در دهانش میگذاشت مثل کودکی هایش با
دهان پر شروع به صحبت کرد:
_ میگم این شوهر پس کجاست؟
شانه اى بالا انداختم و گفتم :
_ نمیدونم فکر کنم سر کاره
_ نکنه دیشب از نبود استفاده کرد و رفته پیش هوو ؟
میدانستم همچین چیزى محال است
ولی با بی تفاوتی گفتم: خوب بره به من چه
دلسا با کف دست علامت خاک تو سر را حواله ام کرد
صنم که کنار نرده هاى ایوان در حال تماشاى باغ بود گفت:
_ دل آرام اینکه نرفته سر کار که
دلسا بلند شد و کنارش رفت سوتی کشید و گفت؛
_ اووووف چه قدر هم خوشتیپه انگار نه انگار ساکن دهاته
دقت کردین جز خودش همه لهجه دارن؟
خندیدم و گفتم:
_ چون سالی چند بار فقط میاد اینجا ، الانم سر قضیه من موندنی شده
یهو دلسا انگشتانش را داخل دهانش فرو برد و سوت بلندى زد
جا خوردم
و از جایم پریدم
در حالی که دست تکان میداد با صداى بلند گفت:
_ سلام آراز صب بخیر
من و صنم از فرط خجالت سرخ شده بودیم
آراز دست از نوازش پیتر برداشت و ایستاد دستش در جیبش بود
مودبانه سرش را به علامت سلام تکان داد و به من چشم دوخت
نمیدانم چرا یك لحظه به راحتی دلسا حسادتم شد و زبانم به این سوال چرخید
_ نرفتی سر کار؟
مثل زن و شوهر هاى عادى!
اما او خیلی آرام و ریلکس پاسخمم را داد
_ نه فردا چون عازمیم امروز رو استراحت دادم به خودم و همه
تازه یادم افتاد که قرار است برود و خدا را شکر کردم در نبودش دلسا و صنم را
دارم
ولی نمیدانم این ناراحتی ته دلم از چه نشات میگرفت
دلسا جیغ کشید
_ بیا صبحانه
نمیدانم چرا عصبی شدم و به پهلوى دلسا زدم و من جاى آراز جواب دادم
_ صبحانه اش رو 6 صب میخوره نه الان که نزدیکه ظهره
دلسا با یك قیافه مضحك دهانش را باز کرد و گفت: وا؟!
آراز هم به گفتن: ممنون نوش جان اکتفا کرد
و فکر کنم از دست دلسا فرار کرد و تصمیم گرفت به ساختمان برگردد
صنم شروع کرد به نصیحت دلسا
_ دختر خاله شدى چرا سریع؟ خرِ خدا این یارو خاِن ، سرى پیش که اینجا
بودم دیدم هر جنبنده اى تو این خونه بدون اجازه اش نفس نمیکشه
تو چرا در مال عام جیغ میکشی اسمشو این مدلی صدا می کنی؟
_َبَر َب َب ، خودش گفت هر جور دوست دارم صداش کنم
دلسا بود دیگر ! غیر قابل تغییر ترین موجود دنیا
ساعتی بعد به بهانه تعویض لباس به اتاقم رفتم
آراز پشت میزش با کامپیوترش مشغول بود

سلامم را آرام پاسخ داد ولی چشم از صفحه مانیتورش بر نمیداشت
عقب آمد و به صندلی اش تکیه زد دست به سینه پوفی کشید و چند ثانیه بعد
محکم کامپیتورش را بست و تلفنش را برداشت
و شروین را به رگبار فحش بست
راستش کمی دلم خنك شد
گوشی را روى تخت پر کرد و رو به من گفت
_ معذرت میخوام ولی لازم بود
_ چیزى شده؟
چرا امروز مثل یك همسر نگران رفتار می کنم؟!
انگار منتظر سوالم بود
کنارم لبه تخت نشست و سرش را میان دو دستش گرفت:
_ سرم داره منفجر میشه ، ١ بی دقتی باعث کلی ضرر شده طاقت فحشم نداره
الاغ گریه می کنه جاى درست کردن گندش
کمی نزدیکش شدم و گفتم:
_ عصبی میشی سر درد میگیرى؟


ادامه دارد....

‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

30 Oct, 06:20


#عابر_بی_سایه
عاشقانه بهترین رمان
#قسمت80


سرش را به علامت مثبت تکان داد
_ باید دوش آب گرم بگیرى یا ١ کیسه یخ بزارى روى سر بعدم ریلکس شی
و استراحت کنی
خندید و گفت:
_ نمیشه جاى این همه کار سخت ١ مسکن بهم بدى خانوم دکتر؟
_ وایسا تو کیفم دارم
مچ دستم را گرفت داغ بود خیلی داغ قلبم یهو کند نواخت و وقتی هجی کرد
_ نه منظورم اون مسکن ها نبود
کم مانده بود سکته کنم ، به چشمانش نمیشد چشم نداد!
نفسم به شماره افتاده بود این روند فقط چند ثانیه طول کشید و با جمله بعدى
اش در هم شکست
_ دیدم مسکنات ضعیفه ، از کشوى میزم یکی بده لطفا
نمیدانم واقعا از اول منظورش همین بود یا بعد حرفش را عوض کرد
شاید هم قصدش بازى با من است؟!
دستم را به آرامی از میان دستش بیرون کشیدم و سمت میزش رفتم آب دهنم را
قور دادم و نفس عمیقی کشیدم
قرصش را که واقعا دوز بالایی داشت همراه یك لیوان آب مقابلش گرفتم
تشکر کرد و در آنی قرص را بلعید و روى تخت دراز کشید
طبق روال همیشه پشت کمد براى تعویض لباس هایم پناه گرفتم که صدایش
مرا متوجه خودش کرد:
_ مهمونا تا کی میمونن؟
_ چه طور؟
_ من 4 روز کارم دست کم طول میکشه با محاسباتی که کردم
_ فکر کنم بمونن حداقل یك هفته
_خوبه
_ چیش خوبه؟
_ اینکه سر گرم اوناست و از ژینا دورى
_ من همیشه از اون دورم، اونه که همیشه میاد جلو
_ لطفا اگرم اومد جلو شما به بزرگی خودت عقب نشینی کن

کارم که تمام شد با حرص از پشت کمد در آمدم و گفتم:
_ دارى مسخره می کنی؟
این خنده هایش دیوانه ام می کرد
سرش را تکانی داد و گفت:
_ شما تی شرتتو چرا بر عکس پوشیدى
نگاهی به خودم انداختم و گفتم:
_ این جورى مده
باز هم بلندتر خندید
_ آخه مارکش از یقه اش نزدیکه بره تو دهنت
واقعا خودم هم خنده ام گرفت
کوسن را از روى کاناپه برداشتم و سمتش پرت کردم
_ تقصیر توعه بس که حرف زدى حواسم پرت شد
دستهایش را به علامت تسلیم بالا برد و من دوباره پشت کمد پناه گرفتم،
صدایش در گوشم که نه در قلبم پیچید
صدایش نافذ بود
قدرت لرزاندن دل هر زنی را داشت
حتی میتوانست دل آرام را هم نا آرام کند
دل آرامی که چهار ستون قلبش حتی یك لرزش کوچك هم تجربه نکرده بود
حال هر بار چنان ارگ بم فرو میریخت
_ راستی آرام...
مکث کرد
انگار زبانش به آن چه نخواسته بود چرخیده بود
چه لذتی داشت شنیدن نامم از زبانش
هرچه مغزم نهیب میزد و حکم صادر می رد قلبم نا فرمانی می کرد
_ بله؟
حال از پشت کمد بیرون آمده بودم
نگاهم نمی کرد
انگار اسمم از دهانش پریده بود
_ با راننده برید شهر رو بگردید امروز که من هستم و مابقی روزها که من
توى این شهر نیستم از خونه بیرون نرید
پیشنهادش خوب بود
_ میشه خودت هم بیاى؟
_ نه با 3 تا زن کجا راه بیوفتم بیام؟ ببر مهموناتو
بگردون زود هم برگردین منم امروز رو میخوام استراحت کنم
از پیشنهادم و نه اى که شنیدم دلخور بودم
ولی به روى خودم نیاوردم.
دخترها از پیشنهاد گردش استقبال کردند
هر سه مشغول آماده شدن بودیم
بعد از مدتها توانستم کمی آرایش کنم
مانتو صورتی ام همراه شال حریر همرنگش با موهاى پریشانم خیلی خاص و
رویایی شده بود
عینك دودى ام را بالاى سرم گذاشتم


ادامه دارد....

‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

30 Oct, 06:20


#عابر_بی_سایه
عاشقانه بهترین رمان
#قسمت81


و هر 3 از سالن خارج شدیم آراز در ایوان 4 درى سیگار میکشید با دیدنم در
حالی که پك عمیقی به سیگارش میزد چشمانش را ریز کرد
و سیگارش را نصفه زیر پایش له کرد
دلسا باز خودش را قبل از همه جلو انداخت:
_ تو چرا با ما نمیاى
آراز مودبانه لبخندى زد و گفت:
_ اهل گردش زیاد نیستم
بعد اجازه نداد دلسا جوابی بدهش و رو به من کرد:
_ ماشین ها پشتت میان خیالت راحت باشه
_ واسه چی؟
دست در جیبش کرد و سوییچش را بیرون کشید و کف دستم قرار داد
از ذوق نزدیك بود سکته کنم
_ آروم برون
لبخند زدم چشمانم را محکم بستم و گفتم:
_ مرسی
واقعا در مقابل دلسا و صنم سر افرازم می کرد!
عدد ١را با دستش نشان داد و گفت:
_ فقط ١ لحظه میشه بیاى؟
به 4 درى اشاره کرد
همراهش که راه افتادم دلسا با وقاحت تمام خندید و به صنم گفت:
_ رفتن بوس بوس باى باى کنن
آراز برگشت و خیلی جذاب به حالتی که انگار مشغول تذکر اخلاقی دادن به
یك بچه 5 ساله بود لبش را گاز گرفت و اخم کرد ى سر تاسف تکان داد
ولی دلسا بلندتر خندید
من هم حسابی از شرم سرخ شده بودم
وارد 4 درى شدیم که خندید و گفت:
_ شرم و حیاى تو کجا و این خواهرت کجا؟!
تعریف کرد؟!
چی کارم داشتی حالا
_ تو داشبورد کار اعتبارى و مدارکم رو گذاشتم
رمزشم همراشه
اتفاقی هم افتاد اسلحه همونجاست
_ لازم نبود
_ امیدوارم اون آخرى لازم نشه
_ باشه ممنون نگران نباش
سرش را پایین انداخت و با نوک کفشش مشغول نقش کشیدن کف زمین شد
_نگرانم
مثل یك پسر بچه مظلوم این جمله را بیان کرد
_ نگران چی؟
اینجا یه شهره کوچیکه و چشم ناپاک زیاد داره لطفا موهاتو جمع کن
این را گفت و در آنی از اتاق خارج شد
لبخند ژکوندى روى صورتم نشست
واقعا نقطه ضعفش روى موهایم بود
طورى که مجبور بود واکنش نشان دهد...
همانجا موهایم را بالای سرم جمع کردم بعد شالم را مرتب کردم و بیرون رفتم
دلسا محو تماشاى ماشین آراز شده بود مدام راجب مدلش سوال میپرسید
آراز با حرکت چشم از من تشکر کرد
وقتی سوار شدیم
نزدیکم شد
دلسا خندید و گفت:
_ چشم هامو ببندم راحت باشی؟
گاهی فکر می کردم وجود دلسا ناخواسته در این دو روز واقعا باعث نزدیکی ما
شده است
صنم از پشت دلسا را زد
و آراز با همان اخم شیکش گفت؛
_ جاى چشم ها اون کمربندتو ببند
بعد رو به من گفت:
_ آروم برون ، سعی کن بهتون خوش بگذره
تشکر کمترین لغتی بود که در مقابل سخاوتش میشد به کار برد!
تا لحظه آخر در آینه نگاهش کردم
دست به سینه ایستاده بود و مرا برانداز می کرد
تمام طول روز دلسا شیطنت کرد
مدام سر به سر محافظ ها میگذاشت
در رستوران کوهستانی به یکی از محافظ ها که جوان خوش سیمایی بود
گفت:
_ تو اهل اینجایی ؟
جوان سرش را چند بار به علامت منفی تکان داد
تا به حال صداى این چند نفر محافظ مخصوصش را نشنیده بودم
مثل مجسمه فقط استوار می ایستادند
_ وا زبون ندارى ؟ اسمت چیه؟
مرد جوان با بی رغبتی پاسخ داد
_ بکایی هستم خانوم
دلسا از خنده ریسه رفت و گفت:
_ اسمت نه فامیلیت؟
_ آرش
_ اسمتم قشنگه آخه
از دست دلسا کفرى شده بودم
دست از سرشان بر نمیداشت و اعتراض هاى من و صنم هم بی فایده بود!



ادامه دارد....

‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

30 Oct, 06:13




رسم دنیا درهمین است آنکه آمد رفتنی ست
بعدِ رفتن نام نیکت بر زبانها ماندنی ست

تا توانی خلق را ازخود مرنجان با سخن
آنکه بالاتر نشیند ، آخرش افتادنی ست

اجرا | حدیث شیرین زا
ده


‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

30 Oct, 06:10


صدای پاییز... 🍂🎼
آرامش🎶🎼🎧

مگر میشَود زندگی ات را بهم ریخته آفریده باشد
خدای دانه های “انار”…



‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

30 Oct, 06:09


حس خوب این کلیپ تقدیم به شما رفقای جان ❤️



‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

30 Oct, 06:08


🌸ســلام
💓صبح چهار شنبه تون بخیر دوستان

🌸سلامی پر از حس زندگی
💓چهار شنبه تون بخیر و نیکی

🌸 روزتون لبریز محبت
💓 پر از خیر وبرکت

🌸 پر از لبخند مهر
💓 و سرشار از لحظه های ناب

چهار شنبه خوبی داشته باشید💓🌸



‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

29 Oct, 19:32


ی پسره تهدیدم کرد گفت اگ نیای خونم عکساتو پخش میکنم آبروتو میبرم،چون تجربه ای نداشتم بلد نبودم چجوری باید ازش شکایت کنم؛
تا اینکه امروز دوستم یه چنل فرستاد که در همین موارد میگن
از تجربه ی نود دادن و تهدید شدن توضیح داده بود خیلی کمکم کرد
آیدیشو میذارم که شما هم مشکلاتتان رو حل کنید :
@vakil 👈

بنام مادر پدر

29 Oct, 19:32


💘طلسم شهوت بند و زبانبند و جلوگیری از خیانت🔐
🔮دعای حصار قوی دفع همزاد و چشم زخم و ابطال سحر عظیم
تسخیر و احضار برای جذب و بیقراری و بازگشت معشوق ❤️‍🔥
💰طلسم الفوز پیروزی در معاملات و جذب ثروت فراوان
🫶گشایش و تسهیل در ازدواج و بخت گشایی سریع💍
🪄گره گشایی و حاجت روایی فوری نازایی زوجین📜
👤مشاوره رایگان و تخصصی با استاد سید احمد هاشمی 👇
🆔@seyed_ahmadhashemi
📞09057936026
@telesme1
همراه با ضمانت کتبی و مهرمغازه و اصالت کارها ąɓ⁸
https://t.me/telesme1
لینک کانال و ارتباط مستقیم و مشاهده رضایت اعضا

بنام مادر پدر

29 Oct, 18:14


جرم اسکرین‌شات و اسکرین‌ریکورد در شبکه های اجتماعی!!!

👈🏻کلیک کن

بنام مادر پدر

29 Oct, 18:14


بچه مچه نیاد اینجا👇
https://t.me/+kKks7XDW5Jw4NDBk

بنام مادر پدر

29 Oct, 18:14


🔴 قانون تقسیم ارث بین اعضای خانواده

مشاهده👉

بنام مادر پدر

28 Oct, 19:47


⭕️ به وقت فیلم

🆕 منبع فیلم ها و سریال های روز دنیا با زیرنویس فارسی و بدون سانسور

🫦 منبع فیلم های ۱۸+
https://t.me/+up-o6tRRiRM5YTE0

بنام مادر پدر

28 Oct, 19:47


💘طلسم شهوت بند و زبانبند و جلوگیری از خیانت🔐
🔮دعای حصار قوی دفع همزاد و چشم زخم و ابطال سحر عظیم
تسخیر و احضار برای جذب و بیقراری و بازگشت معشوق ❤️‍🔥
💰طلسم الفوز پیروزی در معاملات و جذب ثروت فراوان
🫶گشایش و تسهیل در ازدواج و بخت گشایی سریع💍
🪄گره گشایی و حاجت روایی فوری نازایی زوجین📜
👤مشاوره رایگان و تخصصی با استاد سید احمد هاشمی 👇
🆔@seyed_ahmadhashemi
📞09057936026
@telesme1
همراه با ضمانت کتبی و مهرمغازه و اصالت کارها ąɓ⁷
https://t.me/telesme1
لینک کانال و ارتباط مستقیم و مشاهده رضایت اعضا

بنام مادر پدر

28 Oct, 19:15


🎶🔴🎶🔴🎶🔴🎶🔴

🧲به لیست پر بازدید کانالهای تلگرام خوش آمدید
♥️

🔰🫧 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍آهنگهای شااد زیرخاکی اماطلا🫧🔰 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

🔰🫧گیــــاه درمــانی و طــب سنتی🫧🔰

🔰🫧•کلیپــهای  چالشـی عاشقـانه🫧 🔰

🔰🫧•رقـص استوری و طنـز خنـده🫧 🔰

🔰🫧 ادبیات و زنان و انرژی مثبت 🫧 🔰

  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🎶🧲🎶🧲
https://t.me/add

💯کلی کانال ارزشمند لینک لمس کنید 🔺

@STORY🔙عاشقانهای رمانتیک

بنام مادر پدر

28 Oct, 19:15


.
📌 افراد عادی به هیچ عنوان کلیک نکنند📵🔻
جویـن ندی از دستت رفته 👌🔻
https://t.me/addlist

بنام مادر پدر

28 Oct, 18:32


🚫گیاهی که بامصرف آن انسان متجاوز و قاتل میشود ➡️

بنام مادر پدر

28 Oct, 18:32


با غذاهای تکراری خدافظی کن
دستور یه عالمه غذای سه سوته و جدید
همش اینجاس فقط برای تو⬇️⬇️
🤩➡️@ammeh_joon

بنام مادر پدر

28 Oct, 18:32


سالاد چاقی صورت🥗

بنام مادر پدر

28 Oct, 18:32


🔴اقدام کثیف مادر سنگدل با فرزند شوهر سابقش

این زن 20ساله در تحقیقات گفت: زمستان سال۴۰1 با همسر اولم ازدواج کردم. اما ازدواج ما دوام چندانی نداشت و اسفند همان سال از هم جدا شدیم. با این حال چند‌ماه بعد دوباره تصمیم گرفتیم با هم زندگی کنیم ولی باز هم نتوانستیم به این زندگی مشترک ادامه دهیم و در نهایت باز هم جدا شدیم.مدتی بعد با همسر دومم آشنا شدم و با او به‌صورت موقت ازدواج کردم. وقتی زندگی مشترکمان شروع شد، فهمیدم که ..
⬇️⬇️

جنایتی کثیف و وحشتناک. ➡️
داستانی واقعی

بنام مادر پدر

28 Oct, 18:15


قيمت يك روز زندگى چنده ؟؟؟



‌‌‌‌░⃟⃟🌸
@benamepedar_madar‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎ ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌

بنام مادر پدر

28 Oct, 18:02


امان از جماعت قاضی مرده پرست 👌

این جماعت به همه کارات کار دارن و وقتی عزیز میشی که مرده باشی پس برای خودت زندگی کن 👌❤️ فقط خودت

‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

28 Oct, 18:02


آدم های خوب و از خوب بودن شون پشیمون نکنید!


‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

28 Oct, 18:02


نان خانوادگی ...



‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

28 Oct, 18:02


اینو بف...رست برا بهترین داداش دنیا

داداش میتونه همخون نباشه
ولی از همخون نزدیکتر

‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

28 Oct, 18:02


#عابر_بی_سایه
عاشقانه بهترین رمان
#قسمت69

یهو جوش آوردم دلم میخواست خرخره اش را بجوم
خودم را بی تفاوت جلوه دادم و گفتم:
_ آره شلته و تومبون نارنجی هم واسش بخر شب عروسیتون به هم بیاید
دستش را جلوى دهانش گذاشت و بی صدا خندید
انصافا خنده هایش جذاب بود!
شال را که سر جایش گذاشت خیالم راحت شد
و وقتی حواسش نبود از رگال بر داشتمش و میان لباس هاى انتخابی ام پنهان
کردم.
راه برگشت تا شهر دو ساعتی طول می کشید
وارد جاده که شدیم
دستگاه پخش ماشین را روشن کرد
آهنگ انگلیسی قدیمی با ریتم تندى در حال پخش بود
خواست آهنگ را عوض کند که مانع شدم
_ خوبه بامزه است بزار بخونه
سر تکان داد و گفت:
_ بابا خانوم دکتر فکر ما بی سوادهام باش نمیفهمم چی بلغور میکنه
هربار از حرفهایم بیشتر پشیمان ميشدم و خجالت می کشیدم اما زبانم به اعتراف این پشیمانی نمي چرخید
آهنگ که تمام شد
با شروع آهنگ بعدى هر دو براى یك لحظه به هم خیره شدیم
و بعد به حرمت شعر ناب و صداى بکر خواننده سکوت کردیم و شاید هم...
"حواسم پرت چشماته چقد حالم پریشونه چقد سخته فراموشی چقد دل بستن
آسونه چقد دل بستن آسونه چقد شیرینه این احساس باید با تو ی ی باشم نه با
کینه نه باوسواسُ پرازدلشورمو تردید، به آرامش برمگردون دارم میبازم این
جنگو، تو به سازش برم گردون تو دورم کن از این روزا که میبازم که مغلوبم که
دارم بی هدف بازم به دریا مشت می کوبم تو دورم کن از این روزا که میبازم که
به دریا مشت می کوبم منه سردرگِم سردرو به راه باشم با من با خنده
صحبت کن
ُپرازدلشورمو تردید، به آرامش برمگردون دارم میبازم این جنگو، توبه سازش
برم گردون تو دورم کن از این روزا که میبازم که مغلوبم که دارم بی هدف بازم
به دریا مشتتت می وبم تو دورم کن از این روزا که میبازم که مغلوبم که دارم بی
هدف بازم به دریا مشت می کوبم منه سردرگِم سرد رو به راه خونه دعوت کن
رباشم با من با خنده صحبت کن با من با خنده صحبت کن
ُ
نذار ازغصه پ
"
نمیدانم چرا دیگر قدرت نگاه کردن به یکدیگر را نداشتیم؟!
فقط دلم خواست از این مرد بیشتر بدانم
_ جز قاچاق دارو و اسلحه چه کار دیگه اى میکنی؟
بعد از چند ثانیه مکث نیشخندى زد و گفت:
_ قاچاق اعضاى بدن انسان
قلب جیگر قلوه پاچه سیراب شیردون
واى که وقتی جدى بودم و با تمسخر جوابم را میداد از عصبانیت دلم
میخواست جیغ بکشم اما اجازه عکس العمل نداد و این بار با لحن خشك و
جدى گفت:
_ هیچ وقت نخواه که از کارم بدونی
و هیچ وقت هم به خود اجازه نده بد فکر کنی
نفهمیدم آن روزها معنی حرفش را اصلا نفهمیدم...
از سوالم پشیمان شدم سرم را پایین انداختم و با دسته کیفم مشغول بازى شدم
که سوالش جو را عوض کرد:
_ فقط یك خواهر دارى؟

_ بله، همون که دیدید ، اسمش دلساست از من کوچیکتره
با من خیلی فرق داره اما خیلی دوستش دارم
خیلی تند مزاجه و شیطونه بر عکس من
همیشه سر هرچی دعوا می کردیم زورش بهم میچربید
همیشه زور میگه به من میگه چاپلوس مامان بابا
یك لحظه مکث کردم!
واى خداى من چه قدر جواب یك سوال ساده را مفصل و طولانی دادم
چه قدر دلتنگ یك دل سیر هم صحبتی بودم
فکر کنم او هم متوجه این امر شده بود که خودش را مشتاق جلوه داد
_ خوب دیگه چی کار می کنه این دلسا خانوم؟!
نفس عمیقی کشیدم
لبخند عمیقی خود به خود روى لب هایم نشست:
_ همه کار و هیچ کار مدام از این شاخه به اون شاخه میپره ته تغارى لوس
_ پس خاله ریزه فرزند ارشده


ادامه دارد....

‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

28 Oct, 18:02


#عابر_بی_سایه
عاشقانه بهترین رمان
#قسمت68


برو هرچی لازم دارى و دوست دارى بخر بیا
جا خوردم توقع داشتم همراهی ام کند
دست خودم نبود یاد ذوق و شوق سوشا افتادم
در این مورد هیچ شباهتی نداشتند
مکث که کردم لبخندى زد و گفت:
_ اومدنت رو هماهنگ کردم اینجا همه میشناسنت
هرچی خواستی بردار
فکر می کرد به خاطر پول تعلل می کنم ؟!
عابر بانکم را از کیفم در آوردم و گفتم:
_ لازم نبود من دوست دارم مثل آدم هاى عادى خرید کنم
لبش را خیلی جذاب گاز گرفت و کارت را از دستم گرفت:
_ زشته خانوم اینجا زِن خان به کسی پول نمیده
_ یعنی زن خان باید مال مردم رو به زور چپاول کنه
زن خان؟!! خودم از این لفظ شرم کردم
خندید و سرش را روى فرمان گذاشت:
_ اینا مغازه هاى خودمه خانوم اونا هم فروشنده و کارمندهام
باید حدسش را میزدم دست به سینه و با حرص به صندلی ام تکیه زدم:
_ چیزى لازم ندارم اصلا
_ اى بابا ! دختر برو دیگه کلی کار دارم امروز
_ من روم نمیشه ، زبون اینا رو نمیفهمم اصلا
چشم هایش را تنگ کرد و گفت:
_ من از این کارها نه خوشم میاد نه بلدم
برو هرچی انتخاب کردى بگو تا ماشین واست بیارن منم تا تو بیاى یه چرتی
میزنم
فرق داشت با سوشا فرق داشت
توقعاتم بالا بود
حدس زدم
عقیده اش این بود که براى خان افت دارد به کارهاى زنانه بپردازد ...
با دلخورى پیاده شدم،
استقبال بی نظیر همراه با احترام زیاد دل و دماغ انتخاب کردن را از من گرفته
بود
بی حوصله فقط نگاه می کردم
فروشنده مدام در گوشم حرف میزد
_ خانوم اجناس مقبول نیست؟ بریم اون یکی فروشگاه راهنمایی کنم؟
با بی حوصلگی گفتم نه
و چند لباس راحتی انتخاب کردم و روى پیشخوان گذاشتم
هنگام انتخاب لباس هاى رسمی تر عطر تلخی کل فروشگاه را در بر گرفت
همه با احترام تمام قد در مقابلش اداى احترام کردند
خیلی در مقابل دیگران جدى بود
طورى که نفس ها در سینه حبس میشد
با حرکت دست و چشم پرسید
کارم تمام شده است یا نه؟!شانه بالا انداختم
فروشنده ها را مرخص کرد و نگاهی کلی به انتخاب هایم انداخت
بی صدا شلوار جین مدل سنگ شور پاره اى که انتخاب کرده بودم را برداشت
و گوشه اى پر کرد
این یعنی چی؟!
لبخندى زد و گفت:
_ پاره بود سالمشو بردار
با حرص گفتم
_ دهاتی مدلش پاره است
باز هم خندید:
_ نه بابا؟!
فهمیدم مسخره میکند
با حرص رو برگرداندم
نگاهی به کت دامن صورتی جیغی انداختم و قبل اینکه دستم سمتش برود
آرام هولم داد:
_ جلوتر بهترش هست
بهترش چی میشه ؟
_ اون کلا دامنش ١ وجب بود سرد میشه هوا داره سرد میشه
دست به کمر زدم و ایستادم:
_ چی شد پس از کارا زنونه بدت میومد؟ اومدى اینجا گیر بدى؟
بی تفاوت نگاه سر سرى به رگال بعدى انداخت و گفت:
_ خودت اصرار کردى بیام
شال طوسی روشن سنگ دوزى شده اى را برداشت و نگاه کلی انداخت و
سمتم گرفت:
_ این خوب نیست؟
_ نخیر دهاتی و دمده است
قشنگ بود ! انصافا خیلی شیك و خاص بود ولی نمیدانم چرا این طور گفتم ،
شال را عمیق تر نگاه کرد و گفت:
_ باشه پس واسه ژینا بر میداریم


ادامه دارد....

‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

28 Oct, 18:02


#عابر_بی_سایه
عاشقانه بهترین رمان
#قسمت66

زن هاى این شهر اندازه مردهاش میتونن خطرناک و وحشتناک باشن براى رقیب
بغض اجازه نمیداد درست حرف بزنم:
_ آخه اون..
آخه من...
لباس هامو اون لباس هامو...
بغضم ترکید و این براى غرور من بدترین حالت ممکن بود
با سر انگشت شقیقه هایش را ماساژ داد و گفت:
_ بسه کشتی امروز خودتو، واسه 4 تا لباس گریه نکن فداى سرت فردا میریم
بهترشو میخریم
آرام میشدم
من با آراز بود که آرام میشدم

قسمت یازدهم

آن شب بعد از عوض کردن لباس هایش از اتاق بیرون رفت چند ساعت منتظر
ماندم ولی نیامد؛
عصبانی بود
و شاید این نیامدند یك نوع تنبیه بود
دلم شور افتاد
(واى نکنه فهمیده بودنشو دوست دارم که خودشو دریغ کرد؟
واى نکنه رفت پیش ژینا
واى واى دارم دیوونه میشم)
پاور چین پاور چین از اتاق بیرون رفتم پشت در اتاق ژینا گوش وایسادم
متوجه شدم حلیمه در اتاقش است و مشغول نفرین من هستند
اهمیت نداشت
تنها پیداکردن خاِن این خانه برایم اهمیت داشت
در باغ هم نبود
کلافه شده بودم
که یکدفعه چیزى در ذهنم جرقه زد حتما به اتاق سابقش رفته است
قدم هایم را تندتر برداشتم و به اتاق رسیدم
در اتاق بسته بود
باید در میزدم؟!
نه محال بود، دستم نباید رو میشد
این پا و اون پا می کردم که دستی آرام روى شانه ام چند ضربه زد
وحشت زده هین گفتم و برگشتم
یاد اولین دیدارمان در تاریکی افتادم، توقع داشتم مثل همیشه با خنده و آرامش
حرف بزند
اما امشب جز خروارها اخم چیزى در صورتش نبود
طبق عادت همه سوال هایش را در تنگ کردن یك چشم و حرکت دست
خلاصه کرد و بی هیچ کلامی از من جواب خواست
چه جوابی داشتم این قدر تعلل کردم که به زبان آمد
_ چرا تو اتاقت نیستی؟؟
خدا نجاتم داد و یك دلیل مسخره در زبانم چرخید
_ یك سوسك گنده توى اتاق بود
داشتم دنبال شما میگشتم ببینم اسپرى حشره کش دارین؟
چشمش را باز تنگ کرد و گفت:
_ فکر کنم این سوالو از خدمه باید بپرسی
_ بله ولی فکر کردم همه خواب باشن
_ بیا بریم این هیولا رو بکشیم
راه افتاد و من هم دنبالش
راه رفتن عادى او با حالت نیمه دو من برابرى می کرد
در حین راه رفتن گفت:
_ تو که دست زدنت و قدرت بدنیت بالاست
از پ ِس یه سوسك برنیومدى؟
واى عجب متلکی
_ من فقط بلدم در مقابل گربه هاى وحشی از خودم دفاع کنم
برگشت و چند ثانیه با اخم نگاهم کرد اما هیچ نگفت چرا شبیه بچه مدرسه اى ها شده بودم؟!
باز که راه افتاد دلم میخواست از صمیم قلب مرا باور کند
_ اون موهاى منو کشید سرم هنوز درد می کنه تازه اینجامم گاز گرفت
بخت با من یار بود که برنگشت و نپرسید کجا؟!
وگرنه براى اثبات حرفم مجبور بودم یك رو نمایی اساسی از خودم کنم
به اتاق که رسیدیم چراغها روشن بود
متوجه شدم بعد از خروج من به اتاق آمده است و وقتی مرا نیافته بیرون زده
است
با دست اشاره کرد که من اول داخل شوم سپس وسط اتاق ایستاد و گفت:
_ خوب تو برو روى تخت تا من بگردم پیداش کنم
هرچند تا به حال سوسك توى این چند سال عمرم توى این منطقه سرد سیر
ندیدم ولی امکانش هست یك پدیده نو ظهور باشه
واى خدایا دستم را میخواند برایش تعریف شده بودم
کمی تصنعی اتاق را گشت و گفت:
_ خوب حالا راحت بخواب
نه از سوسك خبریه نه من جاى خاصی ام
درجه حرارت بدنم آن قدر بالا رفت که از سوراخ بینی و گوش هایم حس
می کردم بخار داغ خارج میشود
یك عصبانیت توام با شرم فراوان!
سکوت کردم در واقع حرفی نداشتم


ادامه دارد....

‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

28 Oct, 18:02


#عابر_بی_سایه
عاشقانه بهترین رمان
#قسمت67


آراز هم جایش را انداخت و پنج دقیقه بعد خر و پوفش حاکی از یك خواب
راحت و عمیق بود...
در خواب عمیق بودم که با صداى چند ضربه به در دنیاى شیرین خواب را رها
کردم
آفتاب مستقیم به چشمانم میخورد به سختی چشم گشودم
خدمت کار برایم پیغام آورده بود:
_ خانوم ، خان فرمودند حاضر شید صبحانه رو بیرون میل میکنند
با یك خمیازه گفتم:
_ بیرون یعنی کجا ؟ تو حیاط
_ نه آقا داخل ماشین منتظرتون هستند
از جایم مثل فنر پریدم
به وعده دیشب میخواست عمل کند؟؟
تردید جایز نبود
با فکر اینکه ژینا قطعا از حسادت بیرون رفتن ما منفجر خواهد شد لبخند
پیروزمندانه اى زدم و در عرض ۱۰ دقیقه با معدود لباس نجات یافته ام حاضر
شدم
هنوز دست و دلم به آرایش کردن نمیرفت
قلبم از مرگ ناگهانی سوشا خیلی از نیازهاى دخترانه ام را سرکوب می کرد...
اتومبیل کلاسیك و لاکچرى ، طلایی رنگ کروک آراز فوق العاده بود!
اصلا من عاشق ماشین هاى لوکس قدیمی بودم
مخصوصا وقتی مسقف نباشد!
برعکس همیشه خودش پشت فرمان نشسته بود با دیدنم بوق زد و با یك
حرکت احترام نظامی دستش را کنار پیشانی اش زد
واقعا خنده ام گرفته بود
سوار ماشین که شدم شگفتی در چهره ام را دریافته بود
_ چه طوره؟
_ چی؟!
_ حشمت خان
با تعجب گفتم:
_ حشمت کیه؟؟!
خندید و گفت:
_ همین که سوارش شدى
اینبار نتوانستم خنده ام را پنهان کنم:
_ فوق العاده است مال چه دهه ایه؟
_ اواخر ۱۹۶۰
_ معرکه است ، واى کاش بابا بود ، بابام عاشق ماشین هاى عتیقه است
بابام؟!
فراموش کرده بودم پدرم مرا دیگر نمیخواست؟
با یاد آورى اش بغضم گرفت و مکث کردم
متوجه شد و گفت:
_ درست میشه
سرم را به علامت تایید تکان دادم
لبخند زد
لبخند زدم
گازش را گرفت و ما دو نفر و جاده و سرعت ضیافت دل پذیرى داشتیم
صبحانه را در یك رستوران سنتی توریستی مرز که منظره بی نظیرى داشت
خوردیم
از کره محلی خوشم نمی آمد ولی لقمه ا
ى گرفت و جلویم گرفت و گفت :
_ این بار امتحانش کن قول
میدم بد نباشه
لبم را جمع کردم و گفتم:
_ واى نه این منبع کلستروله
خندید و گفت:
_ کلسترول تو اون روغن نباتی ها شهره
در ثانی خاله ریزه دارى میشکنی ،یه لقمه تناسب اندامت رو به هم نمیزنه
با اخم لقمه را گرفتم و گفتم:
_ امتحانش میکنم پدر پسر شجاع
با صداى بلند خندید و به شکمش زل زد:
_ یعنی شبیهه شم؟
در حالی که لقمه را میخورم
چشمهایم را جمع کردم و با حالت متفکرانه اى گفتم:
_ نه بیشتر شبیه پرنس جان تو رابین هودى
_ اون شاه بدجنس خرفته؟
_ خرفتیشو کار ندارم حالا
_ باشه ممول
_ حتما گزینه بعدیتم لی لی پوت و بند انگشتیه ؟
کوتوله دیگه اى نمیشناسی؟
با حالت چشم متوجهم کرد که منظور بدى نداشته است
خودش بود! آراز خودش بود!
و این بهترین خصوصیت یك آدم بود!
در هر ثانیه هر چه که نشان میداد خود واقعی اش بود !
به شهر مرزى که رسیدیم واقعا با دیدن مغازه هاى لوکس و برند جا خوردم
کنار خیابان توقف کرد و گفت:
_ خاله ریزه اینجا جاییه که ازش جنس هاى پاساژ هاى لوکس شما رو میارن
و با قیمت هاى نجومی بهتون غالب میکنن
من منتظرم



ادامه دارد....

‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

28 Oct, 16:13


🔴برادرم به من خیانت کرد😭

🔥هرروز پسر ۱۱ساله‌مو به برادر ۱۷سالم می‌سپردم و باخیال راحت میرفتم آموزشگاه قالیبافی و میومدم‌. یه مدتی بود پسرم خیلی تو خودش بود خیلی هم پرخاشگر شده بود
خیلی نگرانش بودم. تااینکه تصمیم گرفتم روز تولدش غافلگیرش کنم و مثل هرروز سپردمش به برادرم و به بهونه قالیبافی از ....👇👇

👈با خوندن ادامه ی داستان شوکه میشین

بنام مادر پدر

28 Oct, 16:13


⭕️ به وقت فیلم

🆕 منبع فیلم ها و سریال های روز دنیا با زیرنویس فارسی و بدون سانسور

🫦 منبع فیلم های ۱۸+
https://t.me/+up-o6tRRiRM5YTE0

بنام مادر پدر

28 Oct, 10:27


لقمه عطاویچی🌭🌭

بنام مادر پدر

26 Oct, 21:06


⭕️⭕️فوری فوری
تصاویری از اولین تلفات در ایران مشاهده👉🏻

بنام مادر پدر

26 Oct, 19:35


روزي ٥ ميليون از بازي جديدي كه اومده ميتوني اورده داشته باشي اموزش و نحوه نصب ايدي زير😱👇
https://t.me/+V2JgMuIZU6YxNGIy

بنام مادر پدر

26 Oct, 18:02


⭕️الان طلا بفروشیم یا بخریم ک سود کنیم؟
جواب 👉

بنام مادر پدر

26 Oct, 18:00


🔴حمله ایران برای بار سوم به اسرائیل، موافقید یا مخالف؟


⚪️موافقم👍

⚪️مخالفم👎

⚪️دیدن نتایج

بنام مادر پدر

26 Oct, 17:58


بزرگتر که می‌شی، کیفیتِ آدمای اطرافت مهم‌تر از کمیت‌شون میشه :))‌



‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

26 Oct, 17:58


گاهی سکوت
شرافتی دارد که گفتن ندارد..


‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

26 Oct, 17:58


تا آخرش حتما ببین ! کلی درس توشه… 🎀



‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

26 Oct, 17:58


قدیمیا عجب حرفی زدن…

یه جا به خودت بیا ، بیخیال این شو که کی بهت توجه نمیکنه کی حواسش بهت نیست کی پشتت چه حرفی زده و هزارتا چیز دیگه ... بعضی وقتا توجه کردنت چیزیو عوض نمیکنه جز احساست نسبت خودت ؛)❤️‍🩹



‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

26 Oct, 17:58


#عابر_بی_سایه
عاشقانه بهترین رمان
#قسمت52

بعد مثل همیشه راهش را گرفت و رفت من هم دنبالش راه افتادم که مکث
کرد و برگشت
_ میاى بالا صبحانه بخورى یا بگم بیارن تو اتاقت؟
واقعا دلم دیگر آنهمه عزلت و تنهایی را نمیخواست
_ میام چون باید باهاتون صحبت کنم
دوباره برگشت و به رفتنش ادامه داد و حین رفتن گفت:
_ توى حرف زدنت تکلیف این فعل هاتو روشن کن
یا همیشه فعل جمع استفاده کن یا همیشه مفرد
این طورى جفتمون سردر گم میشیم
منظور اصلی اش را زیاد متوجه نشدم!
بالاخره خواسته اش چه بود؟!
اما وقتش بود اساسی در مورد این آینده مشترک و اجبارى با او حرف بزنم.
به اتاقش که رسیدیم به محض این که چشمم به تختش خورد یاد ویداى برهنه
افتادم و فکر کنم حس چندش در صورتم به خوبی رویت شد
با حفظ فاصله از تخت منفور دنبال آراز به ایوانش رفتم نه به قانون مقدم بودن
خانوم ها مقید بود و نه تعارف زدن بلد بود،
روى صندلی جا گرفت و منتظر رسیدن صبحانه اش شد
من هم کنار نرده هاى ایوان رفتم و با یك نفس عمیق ریه هایم را از عطر پاییز
نو رسیده پر کردم
و حقا که عطر تلخ این مرد بیشتر وارد وجودم شد...
صبحانه را که آوردند بالاخره رسم ادب به جاى آورد
_ بفرما خانوم
هرچند که از این کلمه خانوِم بستن ِ انتهاى حرف هایش بیزار بودم ولی از
تعارفش خوشحال شدم
نشستم و همراهش مشغول شدم،متوجه شدم خیلی
اصولی و سالم و معین میخورد و علت هیکل ورزیده و خاصش جز ورزش
حتما تغذیه صحیحش بود
لقمه کوچك مربایی گرفتم که به لقمه ام چشم دوخت و ریز خندید
با تعجب به لقمه ام نگاه کردم و با اخم پرسیدم:
_ چی خنده داشت ؟
دوباره خنده اش را فرو داد
_ هیچی سایز لقمه اى که گرفتی شبیه خودته
(مسخره می نه؟! بی ادب )
خواستم جوابش را بدهم که یادم افتاد بعد مد تها اشك و عزا و ماتم در چهره
اش این اولین لبخندش است
حال چه اهمیت دارد که به لقمه من بخندد؟!
در حال ریختن چاى براى خودم پرسیدم:
_ شما هم میخورید؟
با سر تایید کرد و متوجه شدم بر عکس همیشه با چشم هایش دقایق کمی به
من توجه میکند
فکر کنم تازه فهمیده بود ریزنقش هستم که خندید...
میز را که جمع کردند وقتش رسیده بود تمام مجهول هاى آینده ام را معلوم کنم
_شما همیشه اینجایید؟
سرش را به علامت منفی تکان داد
حرصم در آمده بود!!
مختصر و صامت جواب میداد و این برایم خوشایند نبود که متکلم وحده باشم
_ خوب پس همیشه کجایید؟
شانه بالا انداخت و گفت:
_ تهران نمیرم
_ سوال من این نبود!!
_ عمق سوالت همین بود خانوم، من در سال شاید 3 یا 4 بار میام اینجا کار و
زندگیم ایران نیست ولی این دفعه بعد این مسائل نمیتونم زود برگردم باید ١
مدت اینجا رو تحمل کنی میدونم دلت واسه شهر و خانواد تنگ شده
به محض خالص شدن از این جهنم من میرم تو هم میرى دنبال زندگیت
(یادش رفته بود خانواده ام مرا طرد کرده بوده اند؟! )
_ باشه ممنون
ناراحت بودم؟ از اینکه گفته بود میرود؟ از تنهایی ؟!
سیگارى آتش زد و جلوى ایوان ایستاد
_ گفته بودى عاشق شغلتی ، پرستار بخش کودکان بودى درسته؟
_ بله
_ دوست دارى بیمارستان اینجا مشغول شی و به بچه هاى مریض کمك
کنی؟؟
باید اعتراف کنم چنان از پیشنهادش شگفت زده شدم که دلم میخواست بغلش
کنم و تشکر کنم! اما خود دارى کردم


ادامه دارد....

‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

26 Oct, 17:58


#عابر_بی_سایه
عاشقانه بهترین رمان
#قسمت54


تو دلم پاییزه حالم غم انگیزه
هر نفس که میکشم از هوا لبریزه
سوالاى بی جواب همیشه همرامه
خدا قلبم درد داره !اونکه رفت دنیامه
در و دیواراى خونه که زندونم شد
درد این فاصله انگار بلای جونم شد
من و جاده زیر بارون باز تو خاطره هامون
هر دو میرسیم به دریا هردومون خیسه چشامون
من و جاده زیر بارون باز تو خاطره هامون
کاش بشینه باز دوباره روى ساحل ردپامون
تو دلم پاییزه !منه بی انگیزه
هر نفس که می شم از هوا لبریزه
سوالاى بی جواب همیشه همرامه
خدا قلبم درد داره اونکه رفت دنیامه

قدر تسلط بر این بغض را نداشتتم آهنگ و جاده دستت در دستت هم داده
بودند تا تمام خاطراتم با سوشا را یکجا روى سرم خراب کند
مصیبت داغ سوشا
تن دردمند و سوخته اش
پدر و مادرى که دیگر نداشتم
غربت این شهر
و اسارتم در خانه اى که مرا بد قدم و شوم مینامند
کافی بود براى یك هق هق سوزناک
راننده که صداى گریه ام را شنید
هول شد و سریع صداى رادیو را قطع کرد
اما آراز میدانست گریه تنها مرهم زخم این قلب رنجور است
_ صداشو زیاد کن
راننده بیچاره با ترس گفت:
_ اما آخه خانوم...
با جدیت گفت:
_ کارى که گفتم رو بکن
سر پیچ هم دور بزن میریم سر مزار
احتیاج داشتم واقعا به نزدیك سوشا بودن نیاز داشتم...
هنوز خاي مزارش تازه بود
زانو زدم
ابر شدم
باریدم بر زخم هاید که هرشب از درد سوختن در خواب هاى پریشانم
مینالید
با اینکه آخرین تصویرى که از او دیدم نیمی از صور زیبایش سوخته بود ولی
همان قدر معصوم بود
چال گونه هایش وقتی میخندید...
اخم و قهر هایش...
آخ آخ سوشا داغت سرد نمیشود
سوختی و میسوزانی
سرم را روى مزارش گذاشتم نامش را پشت سر هم فریاد کشیدم
روى خاک مشت میکوبیدم
"حقم نبود حقم نبود سوشاى بی معرفت این طورى داغ روى دلم بزارى و من
رو بی کس ول کنی"
حس می کردم ضعف بر تمام وجودم مستولی میشود
دستانی قوى از پشت زیر بغلم را گرفت از روى مزار بلندم کرد
مردى که چشمان خودش هم بارانی بود
سرم را روى سینه اش فشرد
و در حالی که به آسمان نگاه می کرد گفت:
_ هیش
واسه امروز بسه دیگه
آرام شدم من دوباره توانستم
دل آرام باشم

قسمت نهم

در راه باز گشت بی حال سرم را به صندلی تکیه دادم و چشمانم که بر اثر گریه
زیاد درد میکرد را بسته بودم چند دقیقه بعد سر درد هم سراغم آمد دستم را که
روى پیشانی ام گذاشتم بلافاصله صدایی باعث شد چشمانم باز شود
_ سرت درد میکنه؟
تن صدایش بر عکس همیشه بود
نه بی تفاوته نه خشن
آرام و همراه با نگرانی
_ بله قرص میخورم خوب میشم
دستم را داخل کیفم بردم و ١ بسته قرص سر درد در آوردم
نگاهش به قرص بود
حس می کردم طرز نگاهش پر از ترحم است
با اینکه از ترحم بیزار بودم اما نمیدانم چرا در این غربت مخوف به ترحم و
مهربانی نیاز داشتم



ادامه دارد....

‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

26 Oct, 17:58


#عابر_بی_سایه
عاشقانه بهترین رمان
#قسمت53


واقعا خوشحالم کردین این بهترین اتفاق ممکنه
من فکر می کردم باید این مدت تو خونه حبس باشم
پکی به سیگارش زد و گفت:
_ تو امانت عزیز ترین زندگیمی
نمیزارم عذاب بکشی
حداقل این مدتی که باید با هم باشیم
نمیخوام بهت سخت بگذره
نمیدانم چرا از حرفهایش با اینکه انسان دوستانه و منطقی بود ناراحت میشدم
آن روزها فکرش را هم نمی کردم که علت این ناراحتی...

قسمتی از بیمار ستان شهر مختص کودکان بیمارى بود که اکثرا بی سرپرست
بودند
مدیر بیمارستان با دیدن آراز تمام قد اداى احترام کرد
باورش محال بود
مردى که براى من سنبل جنایت بود
عزیز همه کودکان درمانده وبیمار این بیمارستان باشد!!!
خان بزرگ که همه اهالی شهر و بیمارستان در مقابلش آماده باش می ایستادند
و جرات هم صحبتی نداشتند
عموى مهربان این کودکان بود
"درون هر آدمی که فکر میکنید میشناسید یکی هست که اصلا نمیشناسیدش"
روى دیگر این عطر تلخ دنیاى شیرینی بود که با کودکان تقسیم شده بود
چنان در آغوششان میکشید و میبوسیدشان که گویی پدر همه شان بود
یاد حرف دکتر صولت رئیس بخش کودکان و استادم افتادم
" کسی که بچه ها دوستش دارند ، نمیتونه آدم بدى باشه ، قلب بچه ها زلاله و زلالی رو میپذیره"
من در سکوت تماشایش می کردم
شوهر اجبارى من آنقدر ها هم وحشتناک نبود...
مرا که به کودکان معرفی می کرد
در صورتش خبرى از خشم و سلطنت آراز خان نبود
کودک شده بود
لبخند پسر بچه اى شیطان روى لبش نشسته بود
_ بچه ها از امروز ١ خاله جدید اومده که خیلی دوستتون داره
دختر بچه اى که به سختی نفس میکشید
گفت:
_ عمویی این خاله مثل خانوم فخرى بد اخلاق نیست؟
پسر کوچکی به جاى آراز جوابش را داد:
_ تازه مثل اون گنده و غول نیست
آراز لبش را گاز گرفت و اخم مختصرى کرد:
_ نه خاله ریزه اصلا بد اخلاق نیست
هم زمان با کودکان چشم من هم از فرط تعجب گشاد شده به او دوخته شد که
دست در جیب سعی میکرد لبخندش را فرو دهد و سمت دیگرى را نگاه کند
خاله ریزه؟!!
حرصم در آمده بود دستم را از عصبانیت مشت کرده بودم و میخواستم حرفی
بزنم
که دختر کوچك مو قرمز لاغر نحیفی که جان حرف زدن نداشت با سوالش
تمام خشمم را به لبخند تبدیل کرد
_ تو هم مثل خاله ریزه قاشق جادویی دارى ؟
میتونی آرزوهاى منو بر آورده کنی؟
در آغوشش کشیدم بوى این کودک و حجم کوچك تند قدرى دردهایم را
التیام بخشید
وقت رفتن که رسید نرفته دل تنگ شدم
اما قرار بر این بود محض احتیاط با آراز به بیمارستان بروم و با او برگردم
بعد از خداحافظی با کودکان
بعد سفارش هاى آخر آراز به مدیر بیمارستان براى شروع کارم از فردا صب
بی مقدمه از مدیر پرسید:
_ راستی بچه بودى کارتون خاله ریزه رو میدیدى
مدیر با تعجب و دهان وا مانده گفت: بله چه طور؟
_ هیچی من اون زمان فکر می ردم او موجود کوچولو ١ فرشته است، تو چی
فکر می ردى؟
مرد بیچاره که متوجه نشد آراز با واسطه در حال صحبت با من است با یك
لبخند توام با تعجب گفت:
_ بله بله قطعا
منظورش را نفهمیدم
اما دلم یهو طور دیگر
ى شد!
دل جویی کرد؟ یا حرف دلش بود؟


ادامه دارد....

‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

26 Oct, 17:58


هنوزم بهت فکر می‌کنم
ولی دیگه از خودم نمی‌پرسم چرا اینجوری شد؟
من فقط پذیرفتمش

مثل همه‌ی چیزای دیگه‌ای که توی زندگی اتفاق میفته و انتظارشو نداریم

مثل همه‌ی چیزایی که فکر می‌کنیم هیچ‌وقت برامون اتفاق نمیفته، نباید بیفته
ولی میفته.


‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

26 Oct, 10:31


مردها ....




‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

26 Oct, 10:30


#عابر_بی_سایه
عاشقانه بهترین رمان
#قسمت51


سکوت کرده بود و تکان خوردن شانه هایش خبر از حالش میداد
پشتش به من بود
سر از زانو برداشت
پشت دستش را روى پیشانی اش گذاشت و با نفرت این جمله را بیان کرد
_ تك تکشونو آتیش میزنم
تر سیدم وحشت کردم ،نه نباید شعله هاى انتقام را در وجود این دایی افزون
میکردم
_ خون در مقابل خون؟ اونا هم بعدش بی صدا میشینن؟ نه یك عزیز دیگه رو
میگیرن
یك عزاى دیگه تو این خونه به پا میشه
هیچ نگفت آرام سر بر بالش گذاشت
و من هم مثل او ساعت ها در سکوت به انتهاى باغ خیره شدم...
صب آن روز زندگی نوع دیگرى برایم آغاز شد
خبرى از سینی صبحانه هر روز نبود
آراز هم رختخوابش را جمع کرده بود و رفته بود
لباس هایم را عوض کردم و در حال شانه کردن موهایم بودم ،که درب اتاق باز
شد
هول شدم و کمی عقب رفتم موهایم روى صورتم پریشان شد
آراز که وارد اتاق شد براى بار اول چند ثانیه به صورتم خیره شد و بعد سریع
سرش را پایین انداخت و گفت
_ در نزدم چون فکر می کردم هنوز خوابی
این یعنی معذرت خواهی؟
_ اینجا خونه و اتاق خودتونه راحت باشین
_ از این به بعد خونه شما هم هست
کلمه شما را غلیظ هجی کرد و سراغ کمد رفت پشتش به من بود که گفت
_ بهتره از امروز واسه صبحانه بیاى بیرون
_ بیام بیرون که متلك بشنوم؟
_ دیگه اجازه نمیدم ولی بهتره ظاهر امر رو حفظ کنیم
تانیا از فامیل دوريینه اینجا همه با هم فامیلن دلم نمیخواد سورى بودن این
ازدواج توى همه طایفه چو بیوفته
شانه هایم را بی قید بالا انداختم و گفتم:
- اونا که دیگه انتقامشونو گرفتن دیگه چی مونده واسمون؟
برگشت و اینبار عمیق نگاهم کرد
جلو آمد
نزدیك نزدیك
عطرش مشامم را به بازى گرفت
دستش چنگ شد بین خرمن موهایم
موهایم را گرفت و جلوى چشمم آورد
خشم و غم ی جا در چشمانش با هم خانه کرده بود
_ ببین خانوم اونا انتقام خونی که ریختن رو گرفتن هنوز انتقام ناموس نگرفتن
نمیخوام اون ناموس، ناموس من باشه
بلافاصله موهایم را رها کرد و حین پوشیدن کتش گفت:
_ موهاتو ببند تو این خونه چشم ناپاک زیاده
منتظر جوابم نماند و سریع اتاق را ترک کرد
من بهت زده در ذهنم جملاتش را تکرار کردم...
به محض ورودم به سالن براى صرف صبحانه د سته جمعی ،مادر بزرگ ناله
کرد و گریست عمه هم پشت سرش بناى گریه گذاشت
آراز کنار سالار خان صدر میز نشسته بود
در حالی که از جایش بلند میشد گفت:
_ بگید صبحانه ما رو بیارن ایوون اتاق بالا
سالار خان سریع گفت:
چرا پسرم؟
_ این دختر چند روِزکه کزکرده گوشه اتاق واسه این که با دیدنش داغ تازه
نکنید و نمك رو زخمش نپاشین، یادتون رفته از هممون داغ دیده تر این
بدبخته اسیر توى جهل ماست؟
حرفهایش تکان دهنده ولی دل نشین بود
دستم را که گرفت و سمت خودش کشید تازه به خودم آمدم ولی فقط به
دهانش چشم دوخته بودم
_ خوش ندارم از این ثانیه به بعد زن من و ناموس من رو با اسم یك مرد دیگه
تو ذهنتون نگه دارید حتی اگه اون مرد پاره تن پر پر من باشه
یادتون نره من کی ام ، تا الانم حرمت عزاداریتونو نگه داشتم
سکوت کل سالن را فرا گرفته بود قصد خروج که کرد با کشش مختصر دستم
مرا هم وادار به همراهی اش کرد
اما به محض خارج شدن دستم را رها کرد
چند سرفه مختصر کرد و کمی فاصله گرفت
_ مجبور بودم این طورى حرف بزنم ، واسه این که بتونی تو این خونه دووم
بیارى



ادامه دارد....

‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

26 Oct, 10:30


#عابر_بی_سایه
عاشقانه بهترین رمان
#قسمت50


یك لحظه میاى؟
با همان چشم هاى متورم بهت زده نگاهم می ند و من باز در خواستم را تکرار
می کنم
_لطفا ، کارم واجبه
شانه بالا می اندازد و با انگشت عدد ١ را نشان شاینا میدهد و این به معنی ١
دقیقه صبرکِن این مرد است
گاهی فکر میکنم جاى زبان اگر دست و چشمانش را بگیرند لال میشود!
باز هم با تکان سر و ریز کردن چشم میپرسد چه شده؟
دستش را می کشم کمی دورتر میبرمش و به سختی روى پنجه پایم می ایستم تا
قدم به او برسد
در گوشش میگویم
_ نزار شاینا بره اون به کمك نیاز داره مطمئنم مواد مصرف می کنه
با انگشت ،شقیقه اش را میفشرد و چند لحظه بعد خم میشود و در گوشم نجوا
می کند
_ منم فهمیدم
ولی مادرش بهش نیاز داره
حواسم هست سپردم مواظبش باشن
از جوابش عصبی میشوم و این بار با صداى معمولی میگویم
خان!!! اعتیاد حواستو نمیخواد محبت و خانواده میخواد اینجا نگهش دار
او ولی باز همان قدر ریلکس جواب میدهد
_ خانوم دکتر! این شهر یکی از عوامل رو به مواد آوردنشه
و بعد بی تفاوت راهش را میگیرد و سمت شاینا میرود
عصبی یك پایم را زمین می کوبم و من هم دنبالش راه می افتم
شاینا بغلم میکند ،ابراز احساس این دختر به قول صنم ،فضایی برایم قابل
تقدیر است
از او میخواهم مواظب خودش و آینده اش باشد...

دوباره صداى بی صدایی و سمفونی جیر جیري ها و پارس سگ ها لالایی هر
شب من میشود
صداى چند ضربه به در اتاق باعث میشود از جایم بلند شوم،در را که
میگشاید
با دیدنش نمیدانم خوشحال شوم یا معذب؟!
زیر لب سلام کوتاهی میدهم و با سر جواب میدهد و چند ثانیه بعد سکوت
میشکند:
_ مردهاى قبیله رفتن ،بعد عزا
نمیشد امشب هم نیام
این قدر غم داشتم که دیگر چنین چیزهایی برایم مهم نبود
نگاهی به تخت دو نفره اى که به اتاق آورده بودند انداخت و بی صدا یك بالش
برداشت و رو به روى یکی از در هاى روبه باغ گذاشت و دراز کشید
بی اختیار سمت کمش رفتم
تشکی برداشتم و سمتش رفتم
پشتش به من بود و تشك هم خیلی سنگین بود
با دیدن من سریع بلند شد و تشك را گرفت
_ این چه کاریه؟ خودم بر میداشتم
شانه بالا انداختم
_ هر شب روى زمین بخوابی کمر درد میگیرى
مهم بود؟!
کمر درد شوهر اجبارى
خان بزرگ قبیله جنایتکار قاتل
رئیس باند قاچاق
مهم بود؟!
شاید اقتضاى شغلم چنین ایجاب میکرد
تشك را پهن کرد و سیگارى از جیبش در آورد
صداى خشدارش طلب ِاجازه می کرد:
دودش اذیتت نمیکنه؟
آرام گفتم:
_ راحت باش
عمیق کام میگرفت
درد هایش را دود می کرد و به انتهاى باغ چشم دوخته بود،حالت سیگار دست
گرفتنش شبیه سوشا بود،بغض مثل قاتلی به گلویم چنگ انداخت
با همان صداى طوفان زده از بغض گفتم:
_ تو قول دادى جونشو نجات میدى
سرش را روى زانوانش که گذاشت
شرم کردم از شرمنده کردن یك مرد!
روزها بود تشنه یك هم صحبت بودم درد داشتم
همه حرفهایم درد داشت،این بار میباریدم و میگفتم:
_ همش میاد به خوابم میگه همه تنم میسوزه
گریه باعث میشد بریده بریده حرف بزنم
_ ناله میکنه درد میکشه ،شکنجه اش دادن نامردها،اینا مگه انسان نیستن؟
حیوونم با هم نوعش این کارو نمیکنه



ادامه دارد....

‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

26 Oct, 10:30


#عابر_بی_سایه
عاشقانه بهترین رمان
#قسمت48

نمیفهمیدم هیچ نمیفهمیدم!
چند قدم جلو رفتم
نزدیك صورت یاشار صورتم را بردم و گفتم:
_ چی شده؟
تانیا به جاى یاشار جواب داد
_ عروس بد قدم توف به تو از روزى که اومدى عزا و بدبختی توى این خونه
آوردى
من هنوز به صورت یاشار زل زده بودم
میان هق هق گفت؛
_عروس خانوم برو لباس بپوش خان گفته ببرمت پیشش
_ کجا؟ چی شده؟
_ سوشامونو کشتن نامردها
باز بر سرش کوبید و گریه سر داد
زیر لب گفتم
_ دروغه دروغه
چند قدم عقب رفتم و اینبار فریاد زدم
دروغه
شاینا بی صدا گوشه اتاق از حال رفت
همه دورش جمع شدند
حال سالار خان هم سر بر عصایش گذاشته بود و حس کردم بی صدا
میگرید...

قلبم این قدر آکنده از درد بود که دیگر جایی براى فاجعه اى دردناک به این
وسعت نداشت...
در تمام طول راه از پنجره ماشین به جاده خیره شدم
جاده اى که وقتی براى رسیدن به این جهنم با سوشا طی کردیم
دست در دست هم هرگز به چنین روزى حتی فکر هم نمیکردیم...
به چشم هایم حکم کردم گریه نکنند!
به قلبم دستور دادم باور کند سوشا با آن یك جفت چشم معصوم نمرده است!
اما نگاه ثانیه هاى آخرش را که به خاطر می آوردم تمام تنم میلرزید سوشاى
آن لحظات رنگ مرگ بر صورت داشت...
به پاسگاه رسیدیم،جمعیت زیادى آنجا جمع شده اند
در دل جمعیت مردى سر بر دیوار تکیه زده است و اصلا چنین اشك ریختن به
هیبتش نمی آید
جلو میروم
روبه رویش که می ایستم نگاهم میکند
سرش را بیشتر به دیوار تکیه میزند
و تکان شدید شانه هایش خبر از هق هقش میدهد
ما را به اتاقی میخوانند
من خیره و بی صدا پشت سر آراز راه میوفتم به اتاق میروم
دیدن جسمی زیر ملحفه سپید تمام وجودم را غرق تشویش میکند!
مرد سپید پوش میگوید:
_ براى تشخیص هویت خانوم میتونن دووم بیارن؟
رعشه بر وجودم افتاده است
دست نیمه سوخته اش از زیر ملحفه فریاد میزند
"سوشا دستش از این دنیا کوتاه شد"
دستبند چرمش که نام من را با طلا رویش حك شده بود
به دستان قوى و مردانه اش عجیب می آمد
اما نه حالا که ....
ملحفه را که کنار میزنند، جیغ میزنم
اینبار خودش پیش قدم می شود براى در آغوش کشیدنم، هر دو بی مهابا اشك
میریزیم اشك هایش روى صورتم میریزد و اشك هاى من پیراهنش را خیس
میکند...
این عطر تلخ با اینکه با عطر سوشا متفاوت است اما چرا تا این حد از جنس اوست؟
وقتی ناله میکند
_دایی کجا رفتی ؟ من واسه تو زنده بودم بی معرفت
جواب سوالم را پیدا میکنم
دایی!
دایی سوشا از جنس سوشا...
خدایا استعفایم از زندگی را بپذیر
زمینت برایم تنگ آمده است...
دیگر هیچ نمیفهمم و ...
چشم هاى بسته سوشا در صور نیمه سوخته اش به من نزدیك میشود



ادامه دارد....

‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

26 Oct, 10:30


#عابر_بی_سایه
عاشقانه بهترین رمان
#قسمت49

صدایش در گوشم میپیچد
ناله میکند
_ میسوزم دلی !همه تنم میسوزه
زخم هایش تازه و سرخ است
توان نگاه کردن ندارم
ناگهان دوباره اطرافش شراره هاى آتش اوج میگیرد
فریاد میکشد زجه میزند
وحشت میکنم
جیغ میکشم و از صداى جیغ خودم از خواب میپرم
از سرمی که به دست دارم متوجه میشوم در بیمارستان هستم
پرستارى سریع بالای سرم حاضر میشود پشتم را ماساژ میدهد
_ آروم باشین خانوم خزان بیك چیزى نیست کابوس دیدین
گلویم خشك شده است بی رمق زیر لب آب طلب میکنم
چند ثانیه نگذشته است که آراز مشکی پوش وارد اتاق میشود
این رخت عزا براى سوشاى بدبخت من است؟
چقد بود با همه دردهاى حیاتش مرگش هم چنین دردناک رقم بخورد؟!
سوشا را زنده زنده سوزانده بودند
خداى من زهر کینه تا چه حد ؟؟!
نزدیکم میشود
چشم هایش دو کاسه خون متورم است
حتی به سختی کلمات را ادا میکند
_ بهترى خانوم؟
به سختی هجی میکنم
_ سوشا
دستش را روى چشمانش میگزارد
میدانم تا قیامت اشك هاى این دایی تمام نمیشود...
گریه نکردم دیگر اشك حرامم شده بود
سوشا را اینجا خاک نکنید
سوشا از این خاک بیزار بود
آدا خانوم مدام مرا نفرین میکند و فحش میدهد
شاینا شبیه دیوانه ها یهو هلهله میکند و بلند میخندد،زنها آنقدر شیون میکنند
که از حال میروند
وقتش ر سیده است که خاک روى مرده در قبر بریزند،آراز تمام صورتش غرق
اشك است
لباس هاى مشکی اش خاکی است
وقتی خاک روى خواهر زاده اش میریزد سرش را رو به آسمان بلند میکند
و ناگهان فریاد میزند
_ خدااااااا
با فریادش کل جمعیت شیون میکنند
خان بزرگ از پای در آمده است
بی واهمه از خرد شدن میگرید،بر سر میزند
و عزادار ترین حضار قطعا اوست...

قسمت هشتم

در راه بازگشت با اینکه حال خوبی ندارد و به سختی قدم بر میدارد تا سوار
ماشین شود با اشاره مرا سمت اتومبیل خودش هدایت میکند
میداند که از نفر و متلك هاى این جمع وحشت دارم؟!
راننده در را برایمان باز میکند،هر دو عقب اتومبیل جاى میگیریم،با حرکت
دست به راننده دستور حرکت میدهد و او هم اطاعت میکند
چه قدر یك شبه تکیده شده است!
انگار همه شکوه و هیبتش را هم چال کرده است...
انگشت اشاره و شصت دست را ستش را که به حالت خاصی روى گوشه
چشمهاى بسته اش میفشرد یك لحظه یاد همین حرکت سوشا می افتم
سرش را به شیشه تکیه میدهد و من خیره به او یاد مردى می افتم که با درد و
زخم هاى بی نهایت چندى پیس به خاکش سپردیم
"
فقط یك چیز از خداحافظی بدتر است: فرصت خداحافظی پیدا نکردن. این
زخم همیشه تازه مي ماند و هر چه نگفته اى و هرچه نکرده اى تا ابد عذابت
می دهد. در هرچهره ى بی گانه او را می بینی، در هرلحظه ى بعد از او و به
خود می گویی اگر آن آخرین بار این یا آن کار را کرده بودم، اگر این یا آن
کلمه را گفته بودم. در نهایت می فهمی فقط یك کلمه بود که می خواستی
بگویی : دوستت دارم. این آن نگفته ى از دست رفته است. و آن بوسه ها،
آن بوسه ها که بر دست و صورتش ننشاندى و دیگر فرصتی براى
هیچکدام این ها نخواهد بود. دنیا یك لحظه بود و تو آن لحظه را باخته اى.
آنکه این فرصت را از دست داده، بازنده اى ابدى خواهد ماند
"
کاش تمام محبتم را خرج سوشایی می کردم که هیچ سهمی از این دنیا و زندگی
نداشت!
بالاخره قطره اشکی از روى گونه هایم سر میخورد و روى کف دستم جان
میدهد
***
فضاى خانه تا حدى احتناق آور ا ست که ترجیح میدهم جز وقت ضرورت از
چهار درى خارج نشوم
بعد از سه روز عزادارى و تنهایی محض من در این اتاق ،مادر و خواهر سوشا
عزم رفتن میکنند
دلم براى شاینا ،نگران میتپد،از پنجره که شاهد رفتنشان هستم یك دفعه بی
اختیار از اتاق بیرون میروم،آراز در حال بوسیدن پیشانی خواهر زاده است
اهمیت نمیدهم که آدا خانوم با دیدنم فحش و فریاد را شروع میکند
دست آراز را میگیریم و نفس نفس زنان میگویم


ادامه دارد....

‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

26 Oct, 07:14


⭕️ فووووری
برخورد اولین موشک اسرائیلی به تهران💣

◀️ مشاهده ویدیو برخورد موشک

بنام مادر پدر

26 Oct, 07:14


⭕️انجام این ۴ کار، باعث کم شدن رزق و روزی خانه می شود 🤨😱

مشاهده فیلم ➡️👀

بنام مادر پدر

26 Oct, 07:14


تست کیفیت اسپرم ...

بنام مادر پدر

25 Oct, 14:32


🔞🔞🔞🔞🔞🔞🔞
🔞💦 اااوووفففف 😍🙈🏃🏻‍♂

💥فقط یه لحظه بیا ببین چخبره اینجا 💋🙄
🏃🏻‍♂🏃🏻‍♂🏃🏻‍♂🏃🏻‍♂🏃🏻‍♂🏃🏻‍♂🔥😝🔥
🔞😅 اگه بیای دیگه نمیتونی بری 😅

♥️♥️ ♥️♥️
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
♥️♥️♥️♥️♥️
♥️♥️♥️
♥️
💥👆👆👆بزن رو قلبا👆👆👆💥

بنام مادر پدر

25 Oct, 14:31


🔴 خوشگل خانم بیکار نشستی الکی نت حروم میکنی😄
https://t.me/joinchat/AAAAAEVAbI3l32-KlJYPWQ
پاشو بیا این کانال ببین چه خبره😋
😉

بنام مادر پدر

25 Oct, 12:34


🔹 غسل ابطال 《سحر و جادو 》 که مطمئنم نمیدونستی 👌

مشاهده فیلم بشدت اثر بخش ➡️

بنام مادر پدر

25 Oct, 12:33


‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

25 Oct, 09:06


گریه کردن برای《 مُرده》 چه بر سر او در قبر می آورد⁉️

مشاهده فیلم به شدت تاثیرگذار ➡️
باورتون نمیشه 😱

بنام مادر پدر

25 Oct, 06:29


چه رابطه ای زنده است ...



‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

25 Oct, 06:24


آدما دقیقا میرن دنبال لیاقتشون ...

چون وقتی کسی یا چیزی
بیشتر از ظرفیت شون باشه،
نمی تونن در کنارش دوام بیارن ...

و اگر هم کمتر باشه، کنارش خوشحال نیستن ...
و در هر حال این اتفاق می افته و هر کسی دنبال چیزی میره که شایسته و سزاوار اونه ...!!



‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

25 Oct, 06:23


خلاصه زندگی گابریل گارسیا مارکز
در ۱۴ جمله ...!


در 20 سالگی یاد گرفتم كه كار خلاف فایده‌ای ندارد، حتی اگر با مهارت انجام شود.

در 25 سالگی دانستم كه یك نوزاد، مادر را از داشتن یك روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یك شب هشت ساعته، محروم می‌كند ...

در 30 سالگی فهمیدم ...




‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

25 Oct, 06:19


مادرا تاریخ بچه ها هستن...❤️



‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

25 Oct, 06:18


#عابر_بی_سایه
عاشقانه بهترین رمان
#قسمت41


من الان همه آرزوم ١ شب راحت خوابیدنه
خواهد میکنم
_ رفتی بیرون چراغم خاموش کن
_ میترسم از سایه خودمم میترسم من دختر لوس و ترسویی نبودم اما این
ترس من رو قبل اون قاتلا می کشه
خواهش میکنم
قسمت میدم تو رو جون عزیزات قسمت میدم
کلافه پتو را کنار زد و نشست
_ ببین خانوم اون که بالا خوابه
خواهر زاده منه
بد یا خوب خواهر زاده منه همه چیز منه
اتفاقا نامزد تو هم هست و دیوانه وار عاشقته میفهمی از من چی میخواى؟!
_ این تصمیم خود سوشاست
صدایش را بالا برد
_ دِ آخه اون عقل داره؟
_ فقط باهام ازدواج کن ، من مزاحم زندگیت نمیشم
با نامزدتم ازدواج کن
_ من نامزد ندارم
_ همون دختر ترک رو میگم
_ آره پس دیدى من زن دارم نمیشه ازدواج کنم باهات
_ اینجا میشه چند تا زن گرفت میدونم
کلافه شده بود
سرش را پایین انداخت
_ دختر تو حیفی
حیفی
به خدا حیفی

همه چیز آن قدر سریع پیش میرفت
که احساس می کردم قسمت بد زندگی ام روى دور تند میچرخد
خانواده ام را به امید مراسم نامزدى ام با سوشا به این شهر لعنتی دعوت می کنم
دلم نمیخواهد دلیل ازدواجم با آراز را بدانند
بگزار هوس ران بدانم ولی ثانیه به ثانیه زندگی شان با ترس و نگرانی
نگذرد!
براى اولین بار طعم سیلی پدر را میچشم،
سوشا
در ساختمان نگهبانی خودش را از چشم پدر مادرم مخفی کرده است
مادرم گریه میکند ناله سر میدهد
_ این بود اون دخترى که من تربیت کردم؟!
دلسا هم بغض کرده است
داماد جدید تازه از راه رسیده است
پدرم بی آنکه نگاهش کند و جواب سلام و خوش آمد گویی اش را بدهد
قصد خروج از اتاق را دارد
_ جناب فروغی خواهش می کنم چند دقیقه به من گوش کنید
دخترتون الان بیشتر از هر وقت دیگه اى به شما نیاز داره
پدر با خشم نگاهش میکند
_ دل آرام لیاقت آزادى و همین طور سوشا رو نداشت




ادامه دارد....

‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

25 Oct, 06:18


#عابر_بی_سایه
عاشقانه بهترین رمان
#قسمت43


امشب هم زمان با این جشن وقتی همه اهالی سرگرم سور و سات عروسی
خاِن بزرگ هستند سوشا از مرز خارج میشود
مسخره ترین لباس عروس دنیا را به تن دارم
قرمز
رنگ خون !
پر از پولك طلا و آن قدر سنگین که حس می کنم توانایی حملش را ندارم
تور قرمز و تاج طلایی که بر سرم میگذارند روى خرمن موهاى پریشانم
مرا در آینه به این وا میدارد که شعر فروغ را زیر لب زمزمه کنم
" آرى...چرا نمیگویمت اى چشم آشنا
من هستم آن عروس خیال دیرپا
من هستم آن زنی که سبک پا نهاده است
"بر گور سرد و خامش لیلی بی وفا
یاد آن لباس عروس سپید ساتن ساده دنباله دار مزون فرانسوى می افتم!
هیچ وقت تاج را نمیپسندیدم
همیشه دوست داشتم موهایم را با گل سپید تازه آذین ببندم
چه قدر از این همه سرخاب و سفیداب متفر بودم
ولی مگر عروسی و داماد امشب برایم مهم است که بخواهم سلیقه و وسواس
به خرج دهم؟!
حتی متلك حلیمه
و تانیا زن یاشار ، زمان پاکردن کفش پاشنه بلند
که در مقابل قد رشید داماد کوتوله ام میخوانند مهم نیست
جواب زنگ هاى مدام صنم را نمیدهم
میدانم میخواهد
جیغ بزند
گریه کند
فحش دهد و التماسم کند...
تصمیمم را گرفته ام تا آخرش میروم...
کار زن ها که تمام میشوند حنا کف دستم میگزارند میرقصند و میخوانند
انگار نه انگار که تا دیروز همه رخت عزا به تن داشتند!!
یکی از خدمه صدایم می کند
_ عروس خانوم دم در با شما کار دارند
عمه چشم غره میرود
و به مادر بزرگ اشاره می کند
بی توجه جلوى در میروم
سوشا چند قدم عقب میرود د ستش را روى سرش میگذارد و ناتوان روى یك
پله مینشیند و خیره با چشم هاى غرق اشك به من مینگرد
باید قوى باشم
حداقل براى وضع روحی بیمار این روزهاى سوشا ! پس گریه هایم را قورت
میدهم
_ این حقت نبود دلی همه چی تقصیر منه
این را میگوید و باران که نه رگبار میبارد از چشم هایش
نزدیکش میشوم
_ قوى باش هیچ زمستونی تا حالا موندگار نشده بعدش حتما بهار میاد
_ واى واى از اون زمستونی که سوزش بزنه ریشه هاى نهال جوون
رو یه جورى خشك کنه که فقط به درد هیزم آتیش شدن بخوره ، دیگه اون بهار
واسه من و تو بهار نمیشه میدونم دلی میدونم
دستم را جلو میبرم محض نوازش و زدودن اشك هایش
دستی شانه ام را محکم میگیرد
پیرزن با خشم مرا پس میزند
_ عرو ِس خان ، تودیگه ناموس همه این شهرى مواظب رفتارت باش
سوشا از جایش بلند میشود
چارقد مادر بزرگش را میگیرد


ادامه دارد....

‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

25 Oct, 06:18


#عابر_بی_سایه
عاشقانه بهترین رمان
#قسمت42


همچین دختر نالایق و لا قیدى دختر من نیست
قلبم هزار تکه میشود
آراز این را میفهمد
نزدیکم میشود
براى اولین بار دستم را میگیرد
گرماى دستش در مقابل دست نحیف و یخ زده ام چنان کوره آتش است
_ یك روز از اینکه تا این حد زود و تلخ قضاوت کردید پشیمون میشید
پدر زهر خندى میزند و سر تاسف تکان میدهد و به مادر دستور میدهد آن جا
را ترک کنند
وساطت سردار خان و مادربزرگ بی فایده است
پدرم رضایت نامه ازدواج را با نفرت امضا می کند
باز سرتا پایم را با نفرت نگاه می کند
_ دیگه هیچ وقت برنگرد!
اگه من به خواسته و سلیقه ات احترام گذاشتم
تو هم به این خواسته من احترام بزار
از شد گریه نفسم به سختی بالا می آید
مادرم را بغل می کنم با ولع میبویمش
صورت نرم و تپلش خیس اشك است
ب*و*سه روى گونه هایش میگذارم
دلسا بغلم می کند
_ دل آرام من بدون تو خیلی تنهام نامرد هم خودتو غریب کردى هم منو
هر دو ابر میشویم
دل تنگ همه دعواهایمان میشوم
پدرم دست دلسا را میگیرد
_ بریم دخترم
دخترم؟!
بابا ی بار دیگر مرا هم دخترم خطاب کن بابا!
ناله می کنم
_ بابا
دست دلسا را می کشد
هر دو دست هم را محکم گرفته ایم
اینبار زجه میزنم با تمام قدرتم فریاد میزنم
_ بابا
نگاهم نمی کند
حس می کنم بار دیگر که جوابم را ندهد قطعا سکته می کنم
تکیه گاهی پشتم ظهور می کند
شانه هایم را محکم میگیرد و میفشرد در گوشم زمزمه می کند
_ رفتن و جدایی رو واسشون سخت تر نکن مادر و پدر به زودى میبخشنت
این قانون قلب مادر و پدرته
دلم کمی قرص میشود
دست دلسا را آرام ول می کنم
نه ! طاقت دیدن رفتنشان را ندارم
کور شوم
کور شوم و نبینم
بر میگردم
چنان کودکی ام که از ترس هر چیز وح چشتناکی سر بر سینه پدرم میفشردم و با
دستانم چشم هایم را میمالیدم
باز سر بر سینه مردى میگذارم که قرار است فردا همسرم شود!
همسر!
چه دردناک براى دو غریبه !هم سر شدن...

قسمت هفتم

پرنده اى شدم که نه به کوچ می اندیشم
نه در تکاپوى ساختن آشیانه اى براى ماندن...
شبیه همان کبوتر از قافله کوچ جا مانده روى دود کد سیاه شیروانی برف
آلود...
نشسته ام و به آسمانی خیره شده ام که با همه عظمتش جایی براى پر گشایی
بال هاى کوچم نداشت
گرفتار زمین و دنیایی شدم
که فقط محض زنده ماندن ،باید روز را به شب و شب را به سحر گره بزنم
در تمام آن لحظات با خودم فکر می کردم مردن و کشته شدن بهتر از انتخاب
زندگی صرفا براى زنده ماندن نبود؟!
خانواده و شهر و همه اهدافم را زیر هجوم جهل یك طایفه باختم
دیگر حتی سوشایی که خالصا از صمیم قلب مرا میخواست سهم من نبود
تعجب نکنید!
من به داشتن و بودن سوشا حتی با وجود همه این اتفاق ها و اشتباهاتش و
بیمارى اش، خو گرفته بودم...
بله ! سو شا هر ثانیه طعم زن بودن و مورد دو ست داشته شدن قرار گرفتن را به
من میچشاند
با او ،در اوج ، خودم را حس می کردم
خودخواهی بود ولی سوشا براى من حکم ستونی را داشت که همیشه مرا بالا
تر از همه نگه میداشت
و من عادت کرده بودم
به "عزیز دل کسی بودن"
اما امشب او براى همیشه این شهر و کشور را تري می کرد
و من عروس اجبارى مردى از یك طایفه وحشتناک میشدم
برعکس سوشا که امید باز گشت و درست کردن همه چیز را داشت
من شبیه کسی بودم که همه امیدش را در بقچه اى پیچیده و با امید سوار بر
کشتی شده در میان راه طوفان تمام دارایی اش را ربوده و در جنگ دریاى
مواج و بی ساحل روى تکه چوبی فقط زنده ماندن را برده است!
خبر جشن عروسی امشب در کل شهر پیچیده است!


ادامه دارد....

‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

25 Oct, 06:16


ارزش “قلب” به “عشق”
ارزش”سخن” به “صداقت”
ارزش”چشم” به “پاکی”
ارزش”دوست” به “وفاست”
و ارزش” وفاداری ”
به اندازه تمام دنیاست . . .!




‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

25 Oct, 06:13


اگر نتوانید مهارت لذت بردن از هر آن‌چه را که در زندگی دارید در خودتان ایجاد کنید، مطمئن باشید با بیشتر به دست آوردن هر چیز ، هرگز خوشحال‌تر نخواهید شد ...




‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

25 Oct, 06:10


هر آنچه دانی آن ده ...




‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

25 Oct, 06:05


سلام امروزتان بروفق مراد
امروز را زيباتر
پرانرژی تر
باامیدتر
عاشقانه تر
ومهربانتر
زندگے كنيم
همه راببخشیم
بادلےپاک وشادبه استقبال
زندگےنوبرویم



‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

25 Oct, 06:03


تقدیم به شما
آدینه مبارک
امـروز برای
تک تکون از خدا میخوام
در کنار خانواده و
عزیزانتون بهتـرین
آدینه را سپری کنید
لحظه هایی شیرین
دنیایی آرام و
یه زندگی صمیمی
آرزوی من برای شماست
جمعه تون زیبا
دلتـون آرام
و نـورانی به نور خدا



‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

24 Oct, 15:47


تقدیم کنید به مادرتون و روح تمام مادران آسمانی شاد🥺❤️

با صدای #فاطمه_عطایی_شمالی



‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

24 Oct, 15:47


شخص خسیسی در رودخانه ای افتاد و عده ای جمع شدند تا او را نجات دهند.


دوستش گفت: دستت را بده، تا تو را از آب بالا بکشم.
مرد در حالی که دست و پا می زد دستش را نداد.

شخص دیگری همین پیشنهاد را داد، ولی نتیجه ای نداشت.

ملا نصرالدین که به محل حادثه رسیده بود، به مرد گفت: دست مرا بگیر تا تو را نجات دهم.

مرد بلا فاصله دست ملا را گرفت و از رودخانه بیرون آمد.

مردم شگفت زده گفتند: ملا معجزه کردی؟ ملا گفت: شما این مرد را خوب نمی شناسید. او دستِ بده ندارد، دستِ بگیر دارد. اگر بگویی دستم را بگیر، می گیرد، اما اگر بگویی دستت را بده، نمی دهد.

تهی دست از برخی نعمت های دنیا بی بهره است، اما خسیس از همه نعمات دنیا.

«دو کس رنج بیهوده بردند و سعی بی فایده کردند
یکی آن که اندوخت و نخورد
و دیگر آن که آموخت و نکرد.»

#سعدی



‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

24 Oct, 15:47


تقدیم به مادران عزیز و دوست داشتنی 😍🌹

‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌ ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌
     
‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌ ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌
‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

20 Oct, 07:42


🔞🔞🔞🔞🔞🔞💦💦💦

🟫   یک کانال نوستالژی وقدیمی👌

🌎 دنیای ترانه‌های ناب قدیمی در تلگرام

🎙کیفیت HD 🔊  بهترین کیفیت 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEfwegxue6QIWMtJug
https://t.me/joinchat/AAAAAEfwegxue6QIWMtJug

🟨 گلچین آهنگهای
#فوق‌العاده جدید و زیبا 

بیا تو ضرر نمیکنی 😜👆👆

بنام مادر پدر

20 Oct, 07:42


بـــــزن رو قلبـــــها بیا تو😉😍😉
❤️ ❤️ ❤️ ❤️
❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
❤️❤️❤️ ❤️ ❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️ ❤️ ❤️❤️
❤️ ❤️ ❤️

بنام مادر پدر

20 Oct, 07:42


تنگ‌ کردن واژن با آلوئه ورا 🌱🧴
اوه 🙊❤️

بنام مادر پدر

20 Oct, 06:24


پاچه خوار به انگلیسی چی میشه 🖕

بنام مادر پدر

20 Oct, 06:24


موافق خروج افغانی ها هستید

          بله                  خیر

بنام مادر پدر

20 Oct, 06:24


🔴چرا بعد از عطسه الحمدلله میگوییم ⁉️
جواب👉

بنام مادر پدر

20 Oct, 06:24


بعد از هزاران جسد حضرت آدم رو از قبر بیرون آوردن🙈
داشنمندان با دیدن قد و هیکل ایشان وحشت کرده بودن😱

مشاهده کلیپ ➡️

بنام مادر پدر

20 Oct, 06:14


میدونی‌ اصالت‌ یعنی‌ چی‌؟

اگه میتونی هر جایی بری ولی نمیری
اگه دورت شلوغه ولی پاکی
اگه آزادی که هر کاری بکنی ولی تمرکزت رو درسته و کارته و پیشرفتات
اگه میتونی خیانت کنی ولی وفاداری
اگه حد و حدودت رو با آدما رو میدونی
اگه نقش بازی نمیکنی و دو رو نیستی
اگه دل کسیو نمیشکنی،
اگه داشته هاتو به رخ کسی نمیکشی؛
یعنی با اصالتی!
چیزی که
نه میشه خرید نه هرکسی میتونه
به راحتی بدستش بیاره



‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

20 Oct, 06:11


تو با شرافتي اگر….
آبروي ديگران را مانند آبروي خودت محترم بداني….

تو آزادي، اگر….
خودت را کنترل کني، نه ديگران را….

تو مهرباني، اگر….
وقتي ديگران مرتکب اشتباهي ميشوند، آنها را ببخشي….

تو شادي، اگر….
گلي را ببيني و بخاطر زيباييش خدا را شکر کني….

تو ثروتمندي، اگر….
بيش از آنچه نياز داري نداشته باشي….

و دوست داشتني هستي، اگر….
دردهايت تو را از ديدن دردهاي ديگران کور نکرده باشد…. “

اگر چنين است….
به بزرگيت افتخار کن...




‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

20 Oct, 06:11


وای اگر مردِ گدا یک شبه سلطان بشود
مثل این است که گرگی سگ چوپان بشود
هرکجا هدهد دانا برود کنج قفس
جغد ویرانه نشین، مُرشد مرغان بشود
سرزمینی که در آن قحط شود آزادی
گرچه دیوار ندارد، خودِ زندان بشود
باغبانی که به نجار دهد باغش را
فصل هایش همه،همرنگ زمستان بشود
ناخُدا، دلخوشِ این آبیه آرام نباش
وای از آن لحظه که هنگامه ی طوفان بشود!

🎙"سامان‌کجوری"




‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

20 Oct, 06:07


#عابر_بی_سایه
عاشقانه بهترین رمان
#قسمت7

_ من و تو باید وقت سختی ها و دردها هم کنار هم باشیم
همه چی که فقط خوشی و جشن تولد نیست
هروقت دوست داشتی باهم میریم دیدن مادر
انگار دلش با حرف هایم قرص شد دستش را دور کمرم حلقه کرد و گونه ام را
بوسید
_ مرسی که هستی دلی

قسمت دوم

"هرشب خواب می بینم
سقوط می کنم از یک آسمانخراش
و تو از لبه آن
خم می شوى و
دستم را می گیرى
سقوط می کنم هرشب
از بام شب
و اگر تو نباشی
که دستم را بگیرى
بدون تو قطعا صبحگاه
جنازه ام را
در اعماق دره ها پیدا می کنند ...
پیام قبل از خواب سوشا دلم را براى این همه تنهایی و وابستگی اش لرزاند!
دوستش داشتم ولی از خودم مطمئن نبودم و این بزرگترین ترس آن روزهایم
بود...
وابستگی سوشا تا حدى شده بود که با ماشین خودم سر کار نمیرفتم،خودش
رفت و برگشت مرا میرساند، شهره دانشگاه شده بودم،هر روز نهارم را با یك
شاخه گل میفرستاد،تمام طول روز زنگ میزد و حواسش به من بود،مرا شدید
به مهم بودن
عادت داده بود،با سوشا خودم را چنان ملکه ها حس می کردم،هرچند که قهر
ها و مشاجره هایمان سر جایش بود ولی حتی به همین قهر و آشتی هایش
معتاد شده بودم...
سوشا درگیر تاسیس شرکتش بود و میدانستم اصرار جدى به کار کردن من در
کنارش دارد
از صمیم قلب شغلم را با همه سختی هایش دوست داشتم،مخصوصا از وقتی
که در بخش کودکان مشغول شده بودم،واقعا نمیدانستم برنامه سوشا براى
آینده چیست،تا به حال در مورد ازدواج هیچ صحبتی مطرح نشده بود،مامان
هم مدام مرا در فشار قرار میداد که به قضیه جدى نگاه کنم و اصرار داشت 26
سالگی حتی براى ازدواج خیلی دیر شده است و بر عکس من فکر می کرد وقت
زیادى ندارم،ولی خوب من نمیتوانستم بحث ازدواج را پیش بکشم،صبح
جمعه بعد از مدتها یك روز تعطیل را تجربه می کردم



ادامه دارد....

‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

20 Oct, 06:07


#عابر_بی_سایه
عاشقانه بهترین رمان
#قسمت8

که با تماس سوشا از خواب پریدم و جواب تلفن را دادم
_ جان
_ به به صبحت بخیر دلی خودم
خمیازه اى کشیدم و گفتم
_ سوشا دیشب 3 گذاشتی بخوابم نامرد چرابیدارم کردى ؟
_ پاشو تنبل خانوم با بچه ها داریم میریم کوه من گفتم دلی نیاد نمیام.
با حرص گفتم:
_ باز با رفیقا برنامه ریختی و آخرین نفر به من گفتی؟ من خسته ام
_ تو هم باز لج بازى رو شروع کردى کل هفته که نیستی این یك روز تعطیل
هم میخواى بخوابی جاى اینکه با من باشی؟؟
_ ما که هر روز با همیم
_ اون به درد عمه ات میخوره ، دلی تا ١ ربع دیگه دم در نباشی،میام از تو
تختت میکشمت بیرون
_ بابام خونه است دیوونه
_ دم درم به خدا ، کتونی آبيا رو بپوش با ست سورمه اى که با مال من
سته منم همونا رو پوشیدم
_ خیلی لوسی
_ موهاتم دم اسبی ببند
_ امر دیگه اى نیست؟
_ نه عشقم
میدانستم نروم یك هفته تمام بد خلقی میکند و بهانه میگیرد از خیر خواب
جمعه گذشتم و همراهش شدم
جمع دوستان سوشا خیلی گرم و صمیمی بود
مخصوصا پرهام هم کلاسیش پسر فوق العاده شوخ و خوش مشربی بود
آنقدر خوش گذشت که اصلا فراموش کردم یك هفته اس استراحت کافی
نکرده ام،در یکی از رستوران هاى دربند نشسته بودیم و منتظر سفارشمان
بودیم ،دستم درد میکرد و سوشا مشغول ماساژ دستم بود و تند تند روى دستم
را میبوسید برایش شوخی ها و طعنه هاى دوستانش مهم نبود و خیلی
راحت در جمع ابراز علاقه میکرد
سرم را روى شانه اش گذاشته بودم و در حال ماساژ ساق دستم بود ،که
چشمانم با دیدن صحنه مرد اخم آلود رو به رویم بدون تحرک و ثابت ماند!
پدرم!
این یك اتفاق تصادفی وحشتناکي و شرم آور بود!
واى خدایا تمام رابطه پدر و دخترى ام زیر سوال رفت، پدرم تنها نبود و این
بدترین قسمت ماجرا بود همکارهایش همه مرا میشناختند
تمام اعتبار رئیس باز نشسته اداره مالیات فراز فروغی با سبك سرى دختر
بزرگش زیر سوال رفت
از جایم چنان برق گرفته ها پریدم سوشا هم ازحرکت من جا خورد
زیر لب گفتم : واى بابام
طفلك بیشتر از من سرخ شده بود



ادامه دارد....

‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

20 Oct, 06:07


#عابر_بی_سایه
عاشقانه بهترین رمان
#قسمت9

ولی در کمال ادب و احترام جلو رفت و به پدرم دست داد طورى وانمود کرد
که پدرم را بارها دیده است و خودش را به همکاران پدرم نامزد من معرفی کرد
در واقع یك نوع آبرو دارى براى پدرم
جناب فروغی با همه خشمی که از چشمانش میبارید با سوشا همکارى کرد
میدانستم نسبت به این مسائل در مقابل دیگران چه قدر حساس است با وجود
اینکه میدانست کسی در زندگی ام است اما توقع دیدن آن همه صمیمیت و
لوس بازى را نداشت
از خودم تا بی نهایت عالم شرم داشتم تمام طول راه بازگشت گریه کردم .
و سوشا مدام سعی میکرد آرامم کند
_ عزیزم اینقدر خودتو ناراحت نکن
_ خیلی خجالت کشیدم سوشا خیلی
_ درستش میکنیم
_ چه طورى هان؟؟ اصلا محاله
_ بابا جنایت که نکردیم اصلا من حقمه با همسرم قبل ازدواج بیشتر آشنا شم
این اولین اشاره اش به جریان ازدواج بود
زودتر از پدر به خانه رسیدم و تمام آن شب از خجالت خودم را در اتاق حبس
کردم
ولی از آن شب به بعد تصمیمان براى ازدواج جدى شد،سوشا با کلی استرس
و نگرانی مرا آخر هفته براى شاِم معرفی به خانواده اش دعوت کرد
هنوز مشکلات حل نشده و اختلاف نظرهاى بیشمارى بینمان بود ولی راه تازه
اى را شروع کرده بودیم
صنم کمکم میکرد آماده شوم،هرچه میپوشیدم به دلم نمینشست،دلسا نظرات
مسخره اى براى ترکیب بندى لباس هایم ارائه میداد کلافه شده بودم ، روى
تخت نشستم و سرم را میان دستانم گرفتم
_واى اعصابم خورد شد الان سوشا میرسه من هیچ کارى نکردم
صنم با مهربانی نوازشم کرد و گفت:
_ عزیزم دارى سخت میگیرى به خدا همین آخرى خیلی بهت میاد
_ نه یکم زیادى مجلسیه
دلسا خنده نه چندان خوشایند کردى و گفت:
_ مامانش که شوت میزنه عقل حسابی نداره نمیفهمه
از طرز حرف زدنش واقعا از این که خواهرم است خجالت میکشیدم با
عصبانیت گفتم:
_ تو خجالت نمیکشی در مورد یه آدم اونم یه مادر این مدلی حرف میزنی ؟!
خیلی بیشعورى دلسا خیلی
_ برو بابا بیشعور تویی که به خاطر ننه شوهر آیندت با خواهرت این مدلی
حرف میزنی
خواستم جوابش را بدهم که مامان از راه رسید و دلسا که هیچ وقت حوصله
پند و اندرزهاى مامان را نداشت اتاق را ترک کرد؛ مادر!
بزرگترین اعجاز خدا روى زمین است
مرهم هر هردردى و حلال هر مشکلی !




ادامه دارد....

‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

20 Oct, 06:01


به هر دل بسـتنم عمری پشیمانی بدهکارم
نباید دل به هرکس بسـت، اما دوستت دارم

پر از شور و شعف با سر به سـویت می‌دوم چون رود
تو دریا باش تا خـود را به آغوش تو بسپارم



فاضل نظری
🎙حدیث شیرین زاده



‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

20 Oct, 05:57


خدایا هر کی حالش خوش نیست
یه خوشی یهویی هُل بده تو زندگیش...



‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

20 Oct, 05:54


لبخندی برای شروع روزتان…
دعایی برای برکت دادن به راهتان…
آهنگی برای تحمل سختی ها…
پیامی برای آرزوی یک روز خوب…
برایتان آرزومندم

روزتون پر از عشق و امید☕️🍁



‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

20 Oct, 05:51


🌸هر روز فرصت دوباره ای
🌼از طرف خــداسـت
🌸شـاد باشیم قدر همو بدونیم

🌼الهی شادی مهمان دلتـون باشه

🌸صبح یکشنبه تـون شاد و دلپذیر




‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

19 Oct, 18:00


یاد بگیر کمتر توضیح بدی
یاد بگیر محکم صحبت کنی
یاد بگیر نه بگی ...!


موفقيت يعني :
از مخروبه هاي شکست، کاخ پيروزي ساختن
موفقيت يعني :
خنديدن به آنچه ديگران مشکلش ميپندارند
موفقيت يعني:
ازتجارب انسانهاي موفق درس گرفتن
موفقيت يعني :
خسته نشدن از مبارزه با دشواريها
موفقيت يعني :
هميشه جانب حق را نگاه داشتن
موفقيت يعني :
اشتباه را پذيرفتن و تکرار نکردن آن
موفقيت يعني:
باشرايط مختلف خود را وفق دادن
موفقيت يعني :
حفظ خونسردي در شرايط دشوار
موفقيت يعني : از ناممکن ها ، ممکن ساختن
موفقيت يعني : نا کامي ها را جدي نگرفتن
موفقيت يعني : تکيه گاه بودن براي ديگران
موفقيت يعني : توانايي دوست داشتن
موفقيت يعني : عاشق زندگي بودن
موفقيت يعني : با آرامش زيستن
موفقيت يعني : قدردان بودن
موفقيت يعني : صبور بودن ‎‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌


‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

19 Oct, 18:00


چیزایی که باید بدونی:

۱-لطفا نفر اول زندگیت؛ خودت باشی.

۲-هیچوقت نزار آدمی که لیاقت تورو نداره، آرامشت رو بهم بزنه.

۳-هیچ وقت هیچ وقت پدر مادرت رو نرنجون.

۴-رد شو از تمام خاطراتی که بهت
آسیب زدن.

۵-اهدافت رو تا عملی شدنش به کسی نگو.

۶-وقتی کسی ترکت کرد مطمئن باش که
اون فرد،فرد مناسب تو نبوده و
حتما خدا راه رو برای افراد بهتر باز میکنه.





‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar

بنام مادر پدر

19 Oct, 17:59


وفاداری سخت نیست...


‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar