من آمدهام به شوق دریا
دریا! بنمای روی خود را
بسیار کبوتـران از این شهر
رفتند به شرق و غرب دنیا
دریا! «نفسم گرفت از این شب»
این شام سحــر نـدارد آیـا؟
پیرانِ قبیلهی قفس ساز
بستند دو بـالِ مرغِ دانـا
خوابند و جهانِ تازه، بیدار
لنگنـد و سمنـد علم، پویــا
هر روز، صعـود ناتــرازی
هر صبح، سقوطِ سقف رویا
دیگر نه دلی، نه درد دینی
نه توشهی آخرت، نه دنیا
تا صبح، هــوای گریـه دارم
امشب دل من گرفته، دریا!
جنوب خلیج فارس، ۱۵ ژانویه ۲۰۲۵
#محمد_فخارزاده