راز ... @ax_cilip Channel on Telegram

راز ...

@ax_cilip


📺در تماشاخانه با خیال راحت تماشا کنید

انتقاد پیشنهاد بدید

@admiiiiiiiin7


لطفا با فوروارد پست های کانال ما را حمایت کنید🌹🙏

راز ... (Persian)

📺 راز ... یک کانال تلگرامی است که شما را به تماشاخانه‌ای مجازی دعوت می‌کند تا با خیال راحت و بهره‌ور تماشا کنید. این کانال انتقادات و پیشنهادات شما را منتظر است و با تماس با ادمین با آیدی @admiiiiiiiin7، می‌توانید نظرات خود را با مدیران به اشتراک بگذارید. همچنین، با فوروارد پست‌های این کانال می‌توانید از آن حمایت کنید. با عضویت در این کانال، به جمع طرفداران تماشاخانه مجازی پیوسته و از تجربه‌های جذاب و متنوع لذت برده و با دیگر اعضا ارتباط برقرار کنید. همچنین، شما می‌توانید از محتواهای جذاب و نوآورانه که در این کانال به اشتراک گذاشته می‌شود، بهره‌مند شوید. با عضویت در کانال راز ...، دنیای جدید و جذابی را برای خود کشف کنید. 🌹🙏

راز ...

19 Jan, 14:19


عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

19 Jan, 13:36


☝️☝️آقای سید درخشان 🌱
نسل در نسل دعا نویس بودن و در این زمینه کاملا استاد هستند
و هر کسی از ایشون دعا گرفته مشکلش حل شده
در صورت لزوم به کانال و پیوی حاج درخشان مراجعه بفرمایید 🌱
قابل به ذکر است که ایشون بابت دعا اصلا مبلغ نمیگن و واریز وجه به رضایت خودتون می باشد

راز ...

19 Jan, 13:36


بسم الله الرحمن الرحیم

دعانویس سید حاج درخشان

🌱🌸دعا   ادعیه     طلسم🌸🌱

دعا در هر زمینه ای انجام می شود توسط شخصی که نسل در نسل دعانویس بودند و دارای موکل رحمانی می باشند

🌸#دعا بازگشت معشوق🌱

🌸#دعا باطل السحر و ابطال هرگونه طلسم🌱

🌸#دعا محبت و صلح آرامش بین زوجین🌱

🌸#دعا گشایش بخت دختر و پسر 🌱

🌸#دعا گشایش کار و رزق و روزی🌱

🌸#دعا زبانبند🌱

🌸#دعا جدایی🌱

🌸در صورت نیاز به هر دعا و طلسمی در خدمت هستم
 

👈👈👈توجه کنید من فالگیر نیستم در نتیجه سرکتاب مربوط به فال نیست👉👉👉

🌱دعا نویس درخشان🌱

🆔 @doanevis_derakhshan آدرس کانال

جهت ارتباط با ما به آیدی زیر پیام دهید👇

🆔 @SEYED_DERAKHSHAN پیوی آقای درخشان


توجه : انجام سر کتاب به شرط صلوات می باشد

راز ...

19 Jan, 06:29


#پارت748



بايد هدف هامو مشخص مي كردم،

تا بتونم برا زندگيم مفيد باشم،

اول ليسانس ، تصميم گرفته بودم چند تا اعلاميه بزنم تو دانشگاه كه اگه بچه ها كار تايپ داشتن براشون انجام بدم،

بايد دنبال كار برا نيما هم باشم، وام ازدواج دانشجويي ، براي اصلاح شناسنامه نيما هم بايد برم دادگاه، تو بانکم حساب باز كنم ....

اينقدر كار بود كه نگو، از همه مهمتر
خودمم بايد دنبال كار نيمه وقت ميگشتم،

خلاصه نوشتن ليست كارام يه 2 ساعتي طول كشيد، تصميم گرفته بودم به
نيما هيچي نگم،

مي دونم با همش مخالفت مي كرد، اون ميخواست من مثل هميشه راحت و بي دغدغه زندگي كنم ،

ولي من بايد تلاش ميكردم براي عشقم ، براي زندگيم....



عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

19 Jan, 06:29


#پارت747


- راستي يلدا ترم تابستونه ثبت نام كردم، حالا ديگه مي تونم تا بهمن ماه درسمو تموم كنم

:-- بارک الله ، تو كه برات مهم نبود كي تموم بشه حالا چي شده؟

:-- ولي حالا برام خيلي مهمه ، راستي يلدا يه خواهش ازت دارم، يادمه مي گفتي پويا خيلي دوست و آشنا داره

، ميتوني ازش بخواي سفارش كنه اگه كاري چيزي هست برا نيما رديف كنه،

البته عجله اي نيست، فقط ازش بخواه
حواسش باشه.

:-- حتما" بهش ميگم میترا، تازه چند تا فاميلاشون هم شركت دارن ، خيالت راحت
تا بعد از ظهر پيش يلدا موندم،

از نيما هيچ خبري نبود، ترجيح دادم باهاش تماس نگيرم، شايد خواب باشه ، شايدم با

خودش خلوت كرده، عصر اون روز يه سر‌رسيد برداشتم و همه كارايي كه بايد انجام ميشد

و توش يادداشت كردم،

راز ...

19 Jan, 06:29


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇

راز ...

18 Jan, 14:33


عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

18 Jan, 06:34


#پارت746


بله بفرمایيد تو،... و درباز شد، چند دقيقه گذشت يلدا اومد دم در

، انگار تازه از خواب بيدار شده بود، تا منو ديد يه اخمي كرد و گفت:

--: سلام ، كجايي؟؟؟ چند بار زنگ زدم خونه نبودي، جواب پيامامم كه نمي دي، چي شده ؟؟

حالا بيا تو

--: سلام ، دلم برات تنگ شده بود ، برات تعريف مي كنم ، پويا چطوره؟؟

--: خوبه ، نفس ميکشه، حالا بيا تو
كلي باهم حرف زديم، اون آدم مطمئني بود،

ميشد باهاش درد دل كرد، احوال نيما رو پرسيد، سرمو انداختم پايين ،

دلم مي خواست يکي بدونه، اما چطوري بايد بهش مي گفتم؟

دستمو فشار داد و گفت: نيما كه چيزيش نيست؟؟

:-- نههههه نه، ... اما نپرس ميگم بهت ، حالا نمي تونم، اومدم پيشت حال و هوام عوض بشه، يلدا هم خيلي خوشحالم
هم ناراحت

، راستي از پويا چه خبر؟

:-- اونم خوبه ، تا چند وقت ديگه قراره نامزديمون و رسما" اعلام كنيم، حتما" دعوتت مي كنم



عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

18 Jan, 06:34


#پارت745



ديدنم تعجب كرد، احوال نيما رو پرسيد،

تمام ماجرا رو براش تعريف كردم، بهم تبريک گفت و شيريني ازدواجونم امضاي برگه ثبت نامم بود

، احوال ملا رو پرسيدم و ازشون خواستم اگه بشه بريم خدمت اون پير روحاني.

آخيييي آخرش تموم شد، بلاخره ثبت نام كردم، بايد تا فردا شهريه رو مي ريختم به حساب،

نه روم ميشد به بابا بگم نه نيما، ....

نزديک هاي ظهر بود، دلم نميخواست به اين زودي برگردم خونه، يه پيام برا نيما فرستادم ،

جواب نداد ،

حتما" هنوز خوابه، خيلي وقت بود از يلدا خبر نداشتم ، البته بيشتر از صد تا پيام داده بود اما من نتونسته بودم جواب
بدم،

به مقصد خونه يلدا راه افتادم...

زنگ خونه رو فشار دادم، مامان يلدا جواب داد، كيه...

ببخشيد منم میترا، يلدا خونست،

راز ...

18 Jan, 06:32


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇

راز ...

17 Jan, 15:34


عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

17 Jan, 04:14


#پارت744



نيما بد جوري حالم و گرفته بود،

مامان ميخواست بره خونه مادر جون ، قرار شد يه قسمت از راه رو باهم بريم و تو راه باهم يکم حرف بزنيم،

مامان چون يه مدت از من دور بود انگار يه جورايي ميخواست بيشتر باهم باشيم، زود آماده شدم...

مامان كليد خونه رو بهم داد و گفت: مي رفتي مسافرت خونه جا گذاشته بودي...

من از عمد كليد و جا گذاشته بودم ،

قبل اينکه برم بابا گفت پشت سرتو نگاه نکن،

حدس نمي زدم ديگه برگردم.... كليد و از مامان گرفتم و راه افتاديم،
.....
وارد دانشگاه شدم، مستقيم رفتم آموزش برنامه ترم تابستونه رو گرفتم، شرايط لازم براي ثبت نام ترم رو نداشتم،

كلي ايندر و اوندر زدم ، اگر 6 واحد مي گرفتم مي تونستم ترم بعد درسمو تموم كنم،

رفتم سراغ استاد موسوي، از



عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

17 Jan, 04:13


#پارت743


ببينم اوضاع از چه قراره؟؟ برگشتم باهات تماس ميگيرم، خيلي دوست دارم ديوونه..


--: منم میترا ببخش اذيتت مي كنم دست خودم نيست، خداحافظ

--: خداحافظ عزيز راه دور

مونده بودم تو كار خودمون، شايد اگه بيشتر ميموندم بهتر بود،

اما آخرش چي؟؟؟ كلافه بودم، .. به هر زوري بود از سر جام بلند شدم و از اتاق رفتم بيرون ، مامان صبحونه رو آماده كرده بود، خودشم مشغول خوردن بود، تا منو ديد
يه لبخند زد:

--: چه زود پاشدي؟؟ گفتم حالا حالاها خوابي،

--: بايد برم دانشگاه برا ثبت نام ترم تابستونه،

ميخواستم پيش مامان از نيما گله كنم، اما جلوي خودمو گرفتم،

هنوز نيومده نبايد اون بيچاره رو عذاب مي دادم، ترجيح دادم هيچي نگم... بيچاره نيما با كي در دل كنه...

به زور دو سه تا لقمه خوردم

راز ...

17 Jan, 04:13


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇

راز ...

16 Jan, 13:25


عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

16 Jan, 04:31


#پارت742



نيما من فقط به خاطر راحتيه تو برگشتم اگه قرار باشه اينجوري خودتو داغون كني چه فايده؟؟...

نمي فهمم تو حرف حسابت چيه، بلاخره
كه چي ؟؟؟

صبحي پا شدم برم ثبت نام ترم تابستونه اما حالا ديگه انگيزه ندارم ، نميرم ... سرم درد ميکنه ،

ميخوابم ، ... اينو مي خواي
نيما هيچي نمي گفت ،

فقط صداي نفسش از اونور مي اومد، عصبي بودم ، من فقط به خاطر اون برگشتم و حالا اون منو عذاب ميده ،

--: نيما چرا جواب نميدي؟؟؟

--: چي بگم؟؟ دست خودم نيست به خدا، میترا من نمي تونم بدون تو زندگي كنم

، به خدا دست خودم نيست،... خوب
تو برو دانشگاه ، سرم داره منفجر ميشه،

امروز استراحت مي كنم ، قول ميدم از فردا سر وقت برم سركار..

يه امروز ... سعي مي كنم با خودم كنار بيام، بي‌خبرم نذار

--: باشه، استراحت كن، من تا يکساعت ديگه ميرم دانشگاه،




عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

16 Jan, 04:31


#پارت741



بري تنهام بذاري تورو ديدم تو بارون. دل ِ دريا تو

بودي ... تو موج سبز ِ سبزه تن ِ صحرا تو بودي مگه ميشه نديدت تو مهتاب ِ شبونه ...

مگه ميشه نخوندت تو شعر ِ
عاشونه مي خوام برگردم اما مي ترسم ...

بگي حرفي نداري ؛ بگي عشقي نمونده بري تنهام بذاري ؛ بري .... هنوزم
پيش مرگتم من بميرم تا نميري .

.. خوشم با خاطراتت ...
اينو از من نگيرين به خدا مي سپارمت

براش نوشتم:آن سفر
كرده كه صد قافله دل همره اوست هر كجا هست خدايا به سلامت دارش مواظب خودت باش ، شب خوش

-: سلام میترا

از صداش معلوم بود خواب بوده

--: سلام خوبي، خوابيدي ، ساعت 7 صبح، نميخواي بري سركار

--: سرم درد ميکنه، هنوز دو ساعته خوابيدم، میترا من بدون تو نمي تونم ...


نيمااااا حالت خوب نيست، خودت خواستي

، خواهش ميكنم اذيت نکن هر وقت خواستي بر ميگردم، منم حالم
بهتر از تو نيست

--: چرا ديشب گفتي از اتاقم مي ترسي؟؟

میترا من با تو بدكردم

، تو حتي از اتاق منم وحشت داري...خيلي دلم برات تنگ شده، ميگي چيکار كنم.

--: ببين من از تکرار خاطرات ميترسم ، اما به خاطر تو رفتم تو اتاقت، يعني از ترسم گذشتم

راز ...

16 Jan, 04:30


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇

راز ...

15 Jan, 12:57


عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

15 Jan, 06:13


#پارت740



ده تا تماس بي پاسخ از طرف میترا...

زود شماره رو گرفتم، با بوق اول صداي نيما اومد

--: معلومه كجايي؟؟ ببخشيد سلام--: سلام ، دنبال گوشيت بودم،

فرموده بودين از تلفن خونه زنگ نزنم، خيلي از اون اتاق خاطرات بدي داشتم راستش از اتاقت ميترسيدم،

--: چي ميگي؟ حالت خوبه میترا، نگران شدم

--: خوبم ، تو خوبي برو بخواب صبح بايد بري سر كار

--:
ايميلت و جواب دادم حتما" بخون، شبت به خير

--: نيما خيلي دوست دارم، شب تو هم به خير عزيزم، خداحافظ

--:
باي

سريع رفتم سراغ كامپيوترم ايميلمو باز كردم سلام به میترای خودم امروز بعد از مدتها رفتم سراغ ايميل هام براي اينکه
خاطرات تو رو مرور كنم،

متوجه شدم قبل از اينکه بياي برام ايميل زده بودي اگه همون وقت ميخواستم جواب بدم اينطوري مي نوشتم

: سفر كردم كه از يادم بري ديدم نميشه ... آخ عشق يه عاشق با نديدن كم نميشه غم دور از تو

موندن يه بي بال و پرم كرد ...



عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

13 Jan, 14:36


عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

13 Jan, 06:33


#پارت736



نيما بهتره

--: خوبه، سلام مي رسونه بابا هنوزم نيما رو به من ترجيح ميده، احوال منو نمي پرسه...

بيخيال ، حالا كه نيماي اون شش دانگ مال منه دلم مي خواست به نيما زنگ بزنم ،

اما يه گوشي درست كنار بابا بود ، مي ترسيدم اگه متوجه بشه دارم با نيما صحبت مي كنم عصباني بشه،

رفتم تو آشپزخونه پيش مامان، برام چايي ريخت و كلي قربون صدقم رفت،

از اومدنم پشيمون نبودم ، اين خونه بدون ما خيلي سوت و كور بود،

كلي با مامان حرف زديم، مامان ميز
و چيد،

مامان زير لب گفت: جاي نيما خالي برامون سس سالاد درست كنه، جوابي ندادم ،

چيزي برا گفتن نداشتم؟ ...

در كنار هم شامو خورديم ، ظرفا رو شستم ، اونا رفتن براي خواب، بايد به نيما زنگ مي زدم، خواستم از تلفن خونه زنگ بزنم




عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

13 Jan, 06:33


#پارت735



اونوقت بابات تو فرودگاه آبروريزي مي كرد ، باور نميكردم عاقل شده باشي و به حرف من گوش بدي.

نيما نمي اومد--:

هاااااا مياد ..مياد.. اما نه به اين زودي-

-:
چطور راضي شد تو برگردي؟ قول بده همه چيز و برام تعريف كني، همشو ناقلا ..

.--: چه بوی خوبي؟

--: حدس بزن شام چي داريم؟بو كشيدم... واااي مامان ، فسنجون درست كردي.

.--: مي دونستم دوست داري ، يادم باشه از اين به بعد آشپزي رو خوب يادت بدم ،

نيما گناه داره، بچم سوء هاضمه مي گيره ... هردومون زديم زير خنده من و نيما
عاشق فسنجون مامان بوديم،

جاي اون خالي، كاش بود، اگه بود خونه رو ميذاشت رو سرش از ذوق فسنجون...

وارد هال شدم، بابا رو مبل نشسته بود و يعني داشت روزنامه مي خوند،

نبايد بي احترامي مي كردم، بلند سلام كردم... اما بابا جواب نداد...

رفتم جلو و دست بابا رو گرفتم و بوسيدم ...

--: بابا ببخشيد، من نميخواستم شما رو اذيت كنم --

راز ...

13 Jan, 06:33


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇

راز ...

12 Jan, 14:41


عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

12 Jan, 04:14


#پارت734



اينجا همه چيز برام آشناست ،

دلم مي خواست به همه سلام كنم، نمي دونم چرا الکي شاد بودم؟؟رسيدم به خونه، كليد خونه رو نداشتم ،

بايد زنگ مي زدم، ... نکنه بابا رام نده، كاش برنگشته بودم... دلشوره داشتم...

زنگ و فشار دادم،.. صداي مامان اومد: كيه:منم مامان، باز كن در باز شد، خوشحال شدم ،

رفتم
تو... حياط خونمون، باغچمون ، در و ديوارا، انگار صد سال ازشون دور بودم...

مامان در هال و باز كرد و از تو پله هاي
حياط به سرعت اومد طرف من،

--: الهي قربونت برم ، دلم برات يه ذره شده بود، حالا بگم دختر گلم يا عروس
گلم نيشم باز شد ،

اصلا" انتظار اين حرفا رو از مامان نداشتم، آروم پرسيدم: بابا كجاست؟؟؟ مامان اشاره كرد به هال،

بعدم آهسته گفت:

--: بعد از ظهر تا حالا يه روزنامه گرفته دستش ، منتظرته ولي به رو خودش نمي ياره،

ببخش
نيومديم دنبالت،

راستش ترسيدم پشيمون بشي و نياي ،





عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

12 Jan, 04:14


#پارت733



پاهام جون نداره

--:خواهش ميکنم بس كن ، خودت پيشنهاد دادي برگردم ، حالا خون به دلم مي كني

--: باشه میترا،ناراحت نشو، شب منتظر تماست مي مونم ،مواظب خودت باش، راستي كسي اومده دنبالت

--: زنگ ميزنم بابا بياد تو فکري به حال خودت بکن، اصلا" دوست ندارم صدات اينجوري باشه،

اگه بخواي از اين كارا بکني بر ميگردم، ديگه
هم هيچوقت به حرفت گوش نميدم

--: سعي ميكنم ، رفتي خونه حتما" بهم زنگ بزن ، نمي خوابم ، منتظرم

--:
باشه حتما" خداحافظ--: باي الکي گفتم به بابا زنگ ميزنم، اگه ميخواستن خودشون مي اومدن،

با خودم فکر كردم برم خونه مادر جون ... اما نه ولش كن، مامانم گناه داره ،

ديگه نبايد يه دختر لوس باشم، ... آژانس گرفتم، نيما راست مي گفت من اونجا غريبم

راز ...

12 Jan, 04:14


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇

راز ...

11 Jan, 04:47


#پارت732


بايد دوشا دوش نيما تلاش كنم ، خدايا كمکم كن وارد سالن فرودگاه شدم،

هيچکس نيومده بود دنبالم،

دلم گرفت، اين يعني هيچکس تو شهر خودمم منتظر من نيست...آه ،

بازم اشکال نداره... فوري رفتم طرف فروشگاه يه كارت تلفن خريدم ،

تلفن كارتي هم كه فراون بود، شماره موبايل خودمو گرفتم :

--: الو-: سلام نيما زنگ زدم بگم رسيدم-

-: سلام گلم من هنوز تو فرودگاهم،

منتظر بودم خبرم كني برگردم

--: نيما برو خونه شام بخور و بخواب، امشب ديگه من نيستم اذيتت كنم ، برو راحت بخواب

--:آآآآآه ... میترا بد نشو ، من چطوري بدون تو بخوابم، كاش بودي، من موندم چطوري برگردم به اون خونه ،




عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

11 Jan, 04:47


#پارت731



.نيما هميشه خوددار تر از من بود ولي اون روز گريه ميکرد،

دستشو گذاشته بود رو قلبشو گريه مي كرد، اينقدر شديد كه نمي تونست حرف بزنه،

فقط گريه مي كرد... با هر بدبختي بود ازش جدا شدم، ديگه پشت سرمم نگاه نکردم ، اگه يه بار ديگه با اون حال مي ديدمش امکان نداشت بتونم برگردم،

آخرين نفري كه سوار هواپيما شد من بودم،وقتي نشستم زدم زير گريه،

دلم گرفته بود ، دل كندن از نيما آسون نبود، شناسنامه و سند ازدواجمون تو كيفم بود، كيفم و محکم بغل كردم،

انگار سند مالکيت نيما بهم قوت قلب مي داد... تو آسمون بودم، شايد نزديکتر به خدا ،دور شده بودم از نيمه خودم ،

پس بايد محکم باشم و به جاي اونم تلاش كنم، تصميم گرفتم برم برا ثبت نام ترم تابستونه،

18
واحد ديگه باقي مونده بود، اگه تلاش مي كردم نيمه اول تموم مي شد..

راز ...

11 Jan, 04:47


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇

راز ...

10 Jan, 12:32


عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

10 Jan, 04:33


#پارت730



زندگي كه خودم خواستم شروع كنم و با كسي كه خودم مي خواستم،

بايد قوي باشم تا نيما هم آرومتر باشه ... يه نفس عميق حالمو بهتر مي كنه ...

بايد قوي باشم ... قوي.. وارد فرودگاه شديم، نيما رفت كارت پروازمو گرفت...

خودمم باورم نميشد بتونم نيما رو ترک كنم، ...

هر لحظه ممکن بود پس بيفتم ، خدا مي دونه چطوري خودمو سر پا نگه داشته بودم...

شماره پرواز اعلام شد و وقت وداع.... با دستام محکم بازوي نيما رو گرفته
بودم،

نمي خواستم برم، خدايا يعني نميشه بمونم؟؟...چاره اي نبود ،... محکم نيما رو بغل كردمو بوسيدمش.

.--
:مواظب خودت باش نيما، قول بده به خودت برسي،

قول بده اين بار كه ديدمت سر حال باشي، مي خوام موهات عين پارسال بلند باشه ...

نمي تونستم حرف بزنم با بغض گفتم :نيما خيلي دوست دارم ، خيلي ، به خدا ميسپارمت




عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

10 Jan, 04:33


#پارت729



خوابم نميبرد ، بايد يه
كاري بکنم كه ارزش اين جدایي رو داشته باشه... باخودم تصميم گرفته بودم نيما رو سرفراز كنم ،

ديگه نبايد اون میترا لوس باشم ، بايد خودمو تغيير بدم..

خدايا كمکم كن از صبح تا ظهر گريه كردم هم برا خودم ، هم واسه نيما، نميتونستم جلوي خودمو بگيرم ،

ولي بعد از ظهر جلوي نيما فقط خنديدم، نيما هيچ حرفي نمي زد....

وقت رفتن بود، اما جوني برا رفتن نبود، نيما خودش وسايل من و جمع كرد،

برام ساندويچ درست كرده بود ، ... مي فهميدم تو دلش غوغاست اما به رو خودش نمي آورد،

نمي خواست جلوي رفتنم و بگيره.. . روزگار چقدر زود عوض ميشه..

روزي كه
مي اومدم ، با چه دلهره و عجله اي ؟؟؟ ..

ولي الان حالي كه قدم بردارم و نداشتم، ولي خدایيش دلم آروم بود،

اون چيزي رو كه مي خواستم به دست آورده بودم ، خدايا بازم شکرت

، من راضيم .. بايد محکم باشم حالا ديگه در قبال زندگيم مسئولم

راز ...

10 Jan, 04:33


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇

راز ...

09 Jan, 03:57


#پارت728



چيزايي رو داشته باشم كه نداشتم،

من از مادر و پدر هيچي كم نداشتم، اونا هواي منو بيشتر از تو داشتن،

من بيمعرفت نيستم...اگه بابا رو نبخشيدم به خاطر اينه كه كابوس از دست دادن تو رو اون برام سوغاتي آورد،

حقمون نبود اينقدر بدبختي بکشيم ... بهم فرصت بدين كه خودمو پيدا كنم ،

يکم تنهايي برام خوبه ...ببين میترا من هنوزم مريضم، دستامو نگاه داره ميلرزه از بس قرص آرام بخش خوردم ،

مغزم فلج شده ... ولي به خاطر تو سعي ميكنم فراموش كنم .. بهم فرصت بده، بذار خيالم از تو راحت باشه و بتونم خودمو جمع و جور كنم...

از بابت امروز معذرت مي خوام... واقعا" نميتونم بي خيال همه چي بشم،

بهم فرصت بده.. نيما غمگين بود ، به پهلو خوابيده بود طرف من، تا صبح چشم روي هم نذاشت ، ..

.فکر جدايي برا هر دوي ما خيلي سخت بود




عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

09 Jan, 03:57


#پارت727



و هر روز سر يه قضيه با يکي دعواش ميشده ،

خلاصه مثل مامان سازگار نبوده، چند بارم قهر ميكنه ولي عمو دوسش داشته و هر بار با هزار قربون صدقه مي رفته دنبالش...

رو تصادفم اون قهر ميکنه و از پيش عمو ميره ...

عمو با بچش ميره زنعمو رو برگردونه كه تصادف مي كنن... مامان ميگه بابا تو رو بغل كرده بوده و گريه مي كرده

،تا يک هفته هيچکس نتونسته تو رو از اون جدا كنه.. مامان مي گفت رابطه عمو با بابا مثل رابطه من با تو بوده،

بابا هنوزم داغداره عمو حسن، از وقتي تو اون كار و كردي بابا داغون شده ...

نيما نمي خواست من ادامه بدم خنديد و گفت : ببينم نکنه پسر عمو بودن،

--:میترا من دوست ندارم از گذشته بدونم ، من هيچي كم نداشتم كه بخوام حسرت بخورم، يا آرزوي

راز ...

09 Jan, 03:57


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇

راز ...

08 Jan, 13:39


عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

08 Jan, 05:27


#پارت726



بابا يک ماه بعد از عروسي عمو

مامان و عقد ميکنه،

راستي نيما تو مي دونستي بابا ده بار رفته خواستگاري مامان،

اون دلباخته مامان شده، عمه مهوش هم از همون وقت كينه مامانو به دل گرفته ...

نيما زد زير خنده ، --: از كجا اينارو فهميدي
میترا؟؟؟

--: مامان برام تعريف كرد، نمي خواست جلوم كم بياره ، تازه بهم گفت خدا كنه نيما مثل بابا زود عاشقي از سرش نپره، اينو با يه سوزي گفت.

تازه وقتي بابا براش پيغام فرستاده مي خواد ازش جدا بشه بابا جون جواب ميده
فقط طلاق ، اما مامان خودشو به آب و آتيش مي زنه تا دل باباجون به رحم مياد و اجازه ميده برن سر خونه

زندگيشون ، ولي خودمونيم نيما ما حق بابا رو گذاشتيم كف دستش، ....

داشتم مي گفتم : عمو يه عاشق واقعي بوده ،اونا خيلي زود بچه دار مي شن، ولي زنعمو زياد اهل زندگي نبوده، با عمه ها هم نميساخته



عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

04 Jan, 13:04


عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

04 Jan, 06:36


#پارت718



يکم مکث كرد

:--:ممنون كه به حرفام فکر كردي، قول ميدم

،ممنون كه بازم همراهيم كردي

--:به اميد ديدار ، ميبوسمت ،

زود بيا خونه، نهار خوشمزه بگير-

-:چشم...باي باي گوشيو قطع كردم، بغض اومد تو گلوم،

چطوري بايد دل ميكندم و ميرفتم...

خدايا بازم قسمت من جدایي شد...

خيلي گريه كردم ، مي دونستم الان تو دل نيما هم چه خبره ،

به جاي اونم گريه مي كردم..

. به همه جاي خونه سر زدم ، همه جاش پر بود از خاطرات قشنگمون ... تقويم رو ميزي نيما رو برداشتم ...

رو همه صفحاتش تا آخر سال نوشتم "" دوستت دارم... منتظرتم"""" حالا هر روز كه نيما به تقويمش نگاه ميكنه به ياد من ميفته،

كي باورش ميشد من و نيما اينطور دلباخته هم بشيم؟؟



عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

04 Jan, 06:36


#پارت717



يعني انقدر عجله داشتي كه از پيشم بري.

.--:میترا اين حرفو نزن، دلم نيومد از خواب بيدارت كنم

، شب خيلي دير خوابيدي، كاش ميتونستم همين الان بيام پيشت ،

دلم
برات تنگ شده ... هنوزم باهام قهري

--: الهي بميرم ، تو با اين دل كوچيکت چطور مي خواي من از پيشت
برم؟؟؟نيما جا خورد از صداش معلوم بود :

حالا ديگه اداي منو در مي ياري

--: من فکرامو كردم ، هر چي تو بگي ،
برام بليط بگير، برمي گردم پيش مامان و بابا ولي بايد سر قولت باشي،

من ميرم دنبال كارام ولي بعد يک سال اگه
كارات رديف نشد ، من ميام همينجا

برا زندگي بدون هيچ بحثي...

مي شناسيم كه حرف حساب سرم نميشه‌ نيما

راز ...

04 Jan, 06:35


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇

راز ...

03 Jan, 04:17


#پارت716




اي كاش ميشد باهم برميگشتيم،

اما به قول نيما تا كي ميشد ادامه داد بالاخره بايد مستقل ميشديم.

به مامانم زنگ زدم... با اولين بوق گوشيو برداشت: الو سلام مامان: میترا توئي مادر خوب كردي زنگ زدي ، ...

مامان كلي ذوق كرده بود، باورش
نميشد من برگردم پيشش...

كلي دعام كرد، خوشحال شد عاقلانه تصميم گرفتم، ))

البته فکراي عاقلانه هميشه مال
نيماست...

((خداحافظي كردم، گوشيو گذاشتم...

تصميم گرفتم به نيما زنگ بزنم ... يه كم سختم بود ولي خوب...بايد
تصميممو بهش اعلام مي كردم

،نيما موبايل همراش نبود ...از رو گوشيم شماره محل كارشو پيدا كردم و گرفتم، چند
تا بوق و منشي و بلاخره وصل شد

:--:الو--:الو نيما سلام منم

--:سالم گلم !!! باورم نميشه میترا تویي ، خوبي ...

اتفاقي كه نيفتاده، كي بيدار شدي..

--:خوبم، چرا بيدارم نکردي؟؟؟،



عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

03 Jan, 04:17


#پارت715


و نميدونه جواب فاميل و چي بده ، مامان كه تنها شده بود و بابا سرزنشش ميكرد، اگه يه بلايي سر بابا مي اومد؟

بابا هم گناه داشت، درسام... دوستام ... واقعا" بايد ميرفتم ...

بايد اجازه مي دادم بابا قضيه رو يه جوري سر و سامون بده، بايد بار خاطر نيما نباشم،

بايد برا پيشرفت زندگيم تلاش مي كردم ..

. خيلي فکر كردم... من بايد تلاش كنم ، اما چه جوري؟؟؟

من كه هيچ كاري بلد نيستم؟؟

تحمل سختي هم ديگه نگو، مدركم كه ندارم برم سركار...

من و نيما اونشب شام نخورديم، وقت خوابم پشتم و كردم به نيما و خوابيدم ...

چقدر دلم مي خواست نيما رو بغل كنم و باهاش حرف بزنم... اينقدر فکراي جور واجور اومدن
تو سرم تا بلاخره خوابم برد،

صبح وقتي پا شدم ، نيما رفته بود .. بازم دلم گرفت ، رفتم دست و صورتمو شستم ، نيما

صبحونه برام گذاشته بود،

بازم غصه خوردم، چطوري ول كنم برم ... يکم گريه كردم، چه فايده؟؟

راز ...

03 Jan, 04:17


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇

راز ...

02 Jan, 14:49


عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

02 Jan, 04:50


#پارت714



كابوس از دست دادنت ديگه نيست ..

.به خاطر‌ خوشبختيت تلاش ميکنم ،

با تمام وجودم تلاش مي كنم ...نيما خيلي حرف زد، همشم منطقي بود، هميشه حساب شده حرف ميزد ،

به
همين خاطرم حرفش تو خونه رو زمين نميموند ، دوستاشم برا مشورت روش حساب مي كردن ، ...

اما عشق و
منطق دو واژه جدا از همه ...من احساساتي بودم، عقلم تو دلم بود ،

براي همينم جلوي نيما كم مي اوردم و درست تصميم نمي گرفتم...

اون رفت كه استراحت كنه، بيشتر ميخواست من تو اون حال نبينمش ... غم از سر و روش ميباريد،

نمي خواست من برم، يه جورايي بين دو راهي گير افتاده بود، يه طرف دل خودش يه طرفم من ....

آروم
نشستم همونجا و رفتم تو فکر...

نيما راست ميگفت ، ... علاوه بر اون هايي كه نيما ميگفت و ميدونست ، يه چيزاي و
ديگه اي هم بود،

حرفاي مامان كه ميگفت بابات داره دق ميکنه




عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

02 Jan, 04:50


#پارت713



رو خدا خوب فکر كن،

من نمي تونم ناراحتيت رو تحمل كنم،

اگه راحت و شاد باشي ، دوريت و يه جوري تحمل ميكنم.....

فکر جدايي داغونم ميکنه ...

اما ما بايد پيشرفت كنيم ، بايد به همه بفهمونيم عاقلانه تصميم مي گيريم ..

.نبايد
با احساسمون تصميم بگيريم،

دوري سخته ،ولي چاره اي نيست،

بايد تحمل كنيم... نخواه من همش عذاب وجدان داشته باشم ....

--: ببخش ، يادته من با عجله بابا موافق نبودم و زمان مي خواستم،

به خاطر همين چيزا بود ديگه، اما
ترسيدم اگه معطل كنم از دستم بري،

من ديگه طاقت نمي اوردم ، حالا كه تو رو دارم حاضرم هر سختي رو تحمل
كنم ...

بهم فرصت بده قول ميدم همه تلاش خودمو بکنم تا يه زندگيه راحتو برات فراهم كنم ... میترا حالا ديگه تو
مال مني و نيمه وجود من ديگه از دستم نمي ره..

راز ...

02 Jan, 04:50


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇

راز ...

01 Jan, 12:59


عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

01 Jan, 06:02


#پارت712



حقوق چند ماه اينجامم هست ،

اگه بخواي بموني بايد با اين پول، برا آپارتمان وسيله بخريم ...

منم چون دلواپستم نميتونم اضافه
كاري وايسم، حقوقمم همش ميشه خرج خونه ،

اينطوري تا مدتها بايد درجا بزنيم...

آآآآه .... اما اگه خيالم از بابتت
راحت باشه ،

هم ميتونم اضافه وايسم ، هم اينکه كاراي يکي دو تا از اين شركتهاي كوچيک و راه بندازم ،

اينطوري ميتونم تو يه سالي كه فرصت دارم، حسابي كار كنم و يه پس انداز خوبي برا خودم دست و پا كنم،

تازه اگه بتونم يکي دو تا از بچه ها رو مي يارم پيش خودم اينجوري منوچهري بابت كرايه خونه هم از حقوقم كم نمي كنه، ... میترا تو




عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

01 Jan, 06:02


#پارت711



دير يا زود از اينجا خسته ميشي،

افسرده ميشي ، من نميتونم زياد پيشت
باشم، نذار چند وقت ديگه با يه تجربه تلخ برگردي ،

خواهش ميكنم اجازه بده با خاطره خوش موقتا" از هم جدا
بشيم و

به اميد تکرار لحظاتي كه باهم داشتيم رنج دوري رو تحمل كنيم،...

خوب فکر كن ، اگه الان بري مامان و بابا
ذوق مي كنن ،

از دانشگاه عقب نيفتادي ، اجازه ندادي اطرافيان هر طوري مي خوان در موردت قضاوت كنن،

و در
مورد من ، مي دوني كه اگه بفهمن اومدي اينجا بموني چي ميشه ،

خودشون هر چي دوست داشتن ، مي بافن و ميدوزن...

.ختم كلام اينکه اگه زود برگردي هيچ فرصتي از دستت نرفته،

اما اگه زمان بگذره ديگه جبران بعضي از
مسائل برات سخته ....

تازه مسائل ماديم هست ، ببين من از محل كار تو مغازه يه پس اندازي دارم ،

راز ...

01 Jan, 06:02


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇

راز ...

31 Dec, 13:22


عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

31 Dec, 06:46


#پارت710



تو حقت خيلي بيشتر از اينهاست ،

من اينقدر خودخواه نيستم كه بخوام به خاطر خودم تو رو اينجا نگه دارم،

من ميخوام تو هر روز شادتر و
سرزنده تر از ديروز باشي ...

واقع بين باش ، اينجا برا ت هيچي نداره، من خوب روحياتت رو مي شناسم ،اينجا دووم نمي ياري،

شايد به خاطر من تحمل كني، ولي تا كي ...

میترا من قول ميدم دنبال يه كار ديگه باشم، اگه يه كار خوب
تو تهران پيدا شد، برميگردم ، ...

من فکرامو كردم ، ما بايد فرصت داشته باشيم تا بتونيم خودمونو جمع و جور كنيم،
از حالا فقط يکسال به من فرصت بده ،

اگه خدا خواست و يه كاري چيزي پيدا شد كه برميگردم ،

اگر نشد اونوقت
ميشينيم يه تصميم اساسي مي گيريم....

تو بايد پيشرفت كني .. عشق ما بايد شکوفا بشه ، نه اينکه محدودت كنه...

ببين مسائل ديگه اي هم هست، ..

من دوست دارم جايي زندگي كني كه راحت باشي ، با كسایي باشي كه دوستشون داري،

ميخوام از زندگيت راضي باشي




عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

31 Dec, 06:45


#پارت709



واقعا" گيج شده بودم، دستامو گرفتم جلوي صورتم و بلند بلند شروع كردم به گريه كردن، ...

نيما چش شده بود ، من نمي خواستم برگردم ،

اصلا" كجا برم، چطوري برگردم خونه بابا ، براي چي بايد برم...

نيما منو بغل كرد ،ازم خواست آروم باشم و به حرفاش گوش بدم ،...

خوب مي دونست اگه التماس كنم ديگه
طاقت نمياره ،اين بود كه بلند شد رفت تو هال...

سعي كردم خودمو آروم كنم، نبايد اينقدر احساساتي باشم

، بايد
به حرفاي نيما هم گوش ميدادم

، منم رفتم تو هال و نشستم پيش نيما. ادامه دارد ... تو اينجا هيچکس و نمي شناسي،

واقعا" تنهايي، من اصلا" نمي خوام تو تنها بموني ، امکانات اينجا محدوده،

عسلويه محل كاره ... ببين ،من مجبورم
بمونم ، بايد كار كنم، من در قبالت مسئولم ..

.اما تو مجبور نيستي بموني ، تو برگرد تهران پيش خانوادمون ، كاراتو
سر و سامون بده

، من دوست ندارم از صبح تا شب تو اين چهارديواري منتظر من باشي

راز ...

31 Dec, 06:45


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇

راز ...

30 Dec, 13:10


عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

26 Dec, 12:54


عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

26 Dec, 03:23


#پارت700



چقدر آرزو داشتم ميتونستم با صداي نفسات بخوابم...

میترا من به آرزوم رسيدم ، مي خوام بيدار باشم...

در كنارت مي خوام بيدار باشم...

دستمو گرفت ، منم فوري بلند شدم و رفتيم تو اتاق ،

نيما لپ تاپشو از زير تخت آورد بيرون، روش پر خاک بود

--:میترا بيا نگاه كن ، نيما هزار تا فايل باز كرده بود و تو

همشونم نوشته بود:

گرم ياد آوري يا نه تو را من چشم بر راهم...

--: نيما يعني چه؟؟؟ ...

--: من وقتي از بيمارستان اومدم خونه مامان جون ، فقط چشمم به در بود كه تو بياي،

هر بار ايميل هاتو مرور مي كردم يا عکساتو مي ديدم يدونه
فايل واست باز مي كردم ...

اما از وقتي اومدم اينجا ديگه نااميد شدم ، تصميم گرفتم ديگه خاطراتمو مرور نکنم ... میترا

يعني تو 18 روز هزار بار دل بيچاره من هواتو كرده بود



عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

26 Dec, 03:22


#پارت699



و الان ديگه شريک زندگيم و همسرم به يه خواب عميق
رفتم .....

نيما بعد از صبحونه به من گفت:--: میترا ، امروز روز منه ، بايد هر كاري ميگم گوش بدي...

بهش لبخند زدم،

يعني باشه..

.--:خوب میترا پس پاشو بريم تو اتاق...

وقتي چشمم و باز كردم همونجا بودم ، چقدر گرم و راحت بود،

نيما
خواب نبود با دستاش موهاي منو نوازش مي كرد، يه تکون خوردم ....

--:بيدار شدي میترا... چقدر آروم خوابيدي ،
حتي يه تکون كوچيکم نخوردي ،

كاش مي شد تا ابد تو بغلم نگهت دارم ...

سرمو از رو سينش برداشتم و همين طور
كه نگاش ميكردم

--: نيما تو نخوابيدي؟؟؟..

--: نه ... من زياد خوابيدم ، خيلي زياد ... كنار تو بايد بيدار باشم ،

حيف نيست، اين همه انتظار كشيدم ، حالا كه به آرزوم رسيدم بخوابم ...

محاله خوابم ببره... میترا من سالها هر شب مي اومدم و تو خواب تماشات ميكردم،

راز ...

26 Dec, 03:22


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇

راز ...

25 Dec, 03:30


#پارت698



رويا نيست بگو كه بعد از اين جدايي با ما نيست‌اگه اين فقط يه خوابه تا ابد بذار بخوابم‌ بذار آفتاب شم

و تو خواب از تو چشم تو بتابم بذار اون پرنده باشم كه با تن زخمي اسيره عاشق مرگه

كه شايد توي دست تو بميره خوابم يا بيدارم اي

اومده از خواب آغوشتو واكن قلب منو دريا ببر اي خواب من اي بهترين تعبير با من مدارا كن

اي عشق دامن گير من بي تو اندوه سرد زمستونم پرنده اي زخمي اسير بارونم اي مثل من عاشق همتاي من محجوب بمون ،

بمون با من اي بهترين
اي خوب پلکام سنگين شدن ...

برا اولين بار تو آغوش گرم نيما با صداي لالایی به خواب رفتم،

يه آغوش امن كه
تنها برا من آفريده شده بود و هيچکس نمي تونست تصاحبش كنه ،

من تو آغوش بهترين يار زندگيم ،

بزرگترين
حاميم ، بهترين داداش دنيا، بهترين دوست و همدمم



عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

25 Dec, 03:29


#پارت697



، نميدونم از كجا مي فهميد الان كدوم قسمت بدن من به نوازش دستاش احتياج
داره،

ماهرانه منو مي بوسيد ...چه حس خوبي بود ..

كم كم آروم شدم... اينقدر آروم و با احساس در گوشم حرف مي
زد كه اونهمه دلتنگي و ترس جاشو داد به امنيت و آرامش...

ديگه آروم شده بودم...

--:میترا تو هم يه چيزي بگو ..

باهام حرف بزن .... بگو دوستم داري ...

خودتو خالي كن ...

اگه حرف بزني آروم ميشي... شروع كردم به زمزمه كردن : خوابم يا بيدارم تو با مني با من‌همراه و همسايه نزديک تر از پيرهن‌باور كنم يا نه هرم نفسهات وايثار تن سوزه

نجيب دستات وخوابم يا بيدارم لمس تنت خواب نيست اين روشني از توست بگو

از آفتاب نيست بگو كه بيدارم بگو كه

راز ...

25 Dec, 03:29


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇

راز ...

24 Dec, 13:26


عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

24 Dec, 03:54


#پارت696



يه جورييم نيما

، دلم ميلرزه، دست خودم نيست ...

نيما منو محکم چسبوند به خودش ..

.--:چرا بدنت داره مي لرزه میترا؟؟ ...

منو ببخش ، تقصير منه كه شلوغش كردم، يادم نبود تو وقتي ذوق زده ميشي آرامش مي خواي ...

ببخش، از
بس ذوق كرده بودم فقط مي خواستم خودمو خالي كنم ،

نگو دل كوچيک تو هراسون بوده... میترا از اين به بعد از هيچي نترس ،

فکر هيچي رو نکن ، حالا ديگه تو مال مني ،

ما دو تا ديگه تنها نيستيم ، ديگه من مي تونم جلوي هر
كسي بايستم و بگم میترا عشقمه ،

جونمه ، درد و غمات ديگه مال منه ،

نترس عزيزم ، آروم باش، بهم اطمينان داشته باش ،

من عاشقتم، ....نيما منو نوازش ميکرد و آروم در گوشم حرف ميزد،

نيما از عشق و زندگي ميگفت ،حركت
دستاش رو بدنم غوغا مي كرد



عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

24 Dec, 03:54


#پارت695



اونا هم مثل من از اينکه نيما بهتر شده بود خيلي خيلي خوشحال بودن

...نيما براشون شام گرفت،

بعد شام ده دقيقه اي بودن و ديگه خداحافظي..بازم همون حس دلتنگي اومد سراغ من ،

چرا نيما نمیفهميد ، اون داشت ميز و جمع و جور مي كرد ،

پشتش به من بود ، ميخواستم صداش كنم ولي روم نمي شد...

يکدفعه نيما روش و برگردوند طرف من و گفت

--: میترا تو منو صدا زدي، تا اينو گفت ، نتونستم جلوي
خودمو بگيرم و زدم زير گريه ..

نيما سريع اومد كنارم ، تو يه چشم به هم زدن منو بلند كرد و گذاشت رو پاهاش ..

با دو تا دستاشم محکم كمرمو چسبيد ....

عين يه بچه كوچولو ... منم همينطور كه گريه ميکردم دستامو انداختم دور
گردنش،..

--: نيما من دلشوره دارم، پيشم بمون ... نيما تنهام نذاري ، دلم ميلرزه نيمايي،

من ميترسم ، من تنهام...

يه جورييم نيما ، دلم ميلرزه، دست خودم نيست

راز ...

24 Dec, 03:54


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇

راز ...

23 Dec, 12:23


عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

23 Dec, 06:28


#پارت694



و بر
عکس زنا دوست دارن آروم باشن و گريه كنن.

برا اولين بار تو اون چند روز من صداي زنگ خونه رو شنيدم..

نيما باتعجب به من نگاه كرد...

يعني كيه میترا...

منم شونه هامو انداختم بالا ...

سريع رفت سراغ در، همکارای نيما بودن ، 2تايي كه صبح به عنوان شاهد عقد ما اومده بودن با يکي ديگه ،

با يه جعبه شيريني .. هموني كه صبح شوخي مي كرد ،

سريع خودشونو انداخت تو خونه و با شوخي گفت:

صبح كه به ما شيريني ندادين لااقل" يه چايي مهمونمون كنيد،

شيريني رو خودمون آورديم

، منم با روي باز رفتم به اسقبالشون يه جورايي خوشحال شدم از اينکه اونا به ياد ما

بودن ،

هم اينکه نيما مجبوره بس كنه،

بعد از‌ خوش آمدگويي رفتم براشون چايي درست كنم،

حداقل مشغول شدم، اونا يه چند ساعتي مهمونمون بودن ، بچه هاي شادي بودن، نيما عيد كه اومده بود خونه از اونا برام گفته بود

، اما اين سري كه اومده بود با همه اونا به هم زده بود ،



عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

23 Dec, 06:27


#پارت693



كرده ، الان برسه خونه ولو ميشه .

. نگو تازه اول شنگوليش بود...

بالا و پايين ميپريد ...هي منو مي بوسيد و آواز ميخوند ..

هر چي بلد بود ... من خسته بودم .. جسمي نه، يه چيزيم بود ...

اون حسي كه از بعد از عقد داشتم و نمي
شناختم يکم گيج بودم ، دلم گرفته بود...

ميخواستم نيما كنارم بشينه و منو نوازش كنه ، ميخواستم با دستاش صورتم و لمس كنه ،

انگار تا حالا هيچ وقت به من دست نزده بود،

گرماي وجودشو مي خواستم ،...

بهش
نياز داشتم ، احتياج به آرامش داشتم ...

اونو كنار خودم ميخواستم با تمام وجود... چقدر تنها بودم ..

اما روم نشد چيزي بهش بگم ..

اون منو ميبوسيد اما نه اونجوري كه دلم ميخواست ...

رفتم نشستم رو كاناپه ...واي اون كه
اصلا" ديوونه شده بود ...

هيچ‌وقت نفهميدم ، چرا آقايون موقع عصبانيت و خوشحالي دوست دارن شلوغش كنن

راز ...

23 Dec, 06:27


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇

راز ...

22 Dec, 12:35


عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

22 Dec, 06:20


#پارت692



ديگه بايد بچسبي به كار، دست تنهامون نذار...يکم كه از

محضر دور شديم ،

من چادرمم در آوردم و گذاشتم تو كيف، سرم پايين بود....

چه صدايي بود؟؟

قلبم از جا كنده شد،

صداي جيغ نيما ..

نيما مثل بچه ها بالا و پایين مي پريد و جيغ مي زد ..

هوهو مي كرد... مي خواستم جلوشو بگيرم ، اما

راستش حيفم اومد ...

نيما تند تند اينو رو اونور مي رفت و هوهو مي كرد،

پشت سرهمم داد مي زد خدايا شکرت ،
منم با خنده همراهيش مي كردم ...

همه رهگذرا به ما نگاه میكردن...

نيما خيلي خوشحال بود، ديوونه شده بود نهار ساندويچ خورديم،

يکمم برا خونه خريد كرديم و طرفاي غروب رسيديم خونه ...

من فکر ميكردم نيما از بس تقلا




عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

22 Dec, 06:19


#پارت691


..همه سعيم و ميكنم كه خوشبخت بشيم ...

ولي اون فقط لبخند زد... نماز خوندم و برا همه دعا كردم...

دعا كردم كه همه طعم واقعيي عشق و
بچشن ،

دعا كردم خدا كمک كنه كه هيچکس عشق و به هوس نفروشه...

دعا كردم من و نيما خوشبخت بشيم ...

از
ته دل برا همه دعا كردم ..

.همه اونايي كه منو رنجونده بودن و بخشيدم همه رو... شروین، مامان و بابام و ... نمي شد

زياد معطل كنم ، همه منتظر من بودن...

نيما اومد دنبالم ، زل زده بود تو چشام: میترا از هميشه زيباتر شدي،

به زندگيم
خوش اومدي ، خوشبختت مي كنم،

ديدي من و تو شديم ما ... خيلي خوشحالم ..
ازمحضر اومديم بيرون

منوچهري و اون دو تا خداحافظي كردن و سوار ماشين شدن ،

منوچهري سرشو از ماشين آورد بيرون و گفت :

شاه دوماد 1 روز مرخصي برا ازدواج داري برو خوش باش ،

راز ...

22 Dec, 06:19


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇

راز ...

21 Dec, 06:29


#پارت690



بدنم بيحس بود ...

آتيش گرفته بودم .. يه چيزي تو دلمو چنگ ميزد...ترس از آينده ، ترس از زندگيه مشترک ،

مسئوليت ، چه بار سنگيني ،..

.نمي تونستم جلوي اشکام و بگيرم...

يکي از همکاراي نيما كه شاهد بود، با خنده گفت :

ما فکر كرديم نيما از عشق مجنون شده ، نگو ليلي حالش بدتره بعدم رو كرد به منو باخنده گفت : آخه خانوم اين

آدمه كه شما به خاطرش گريه مي كنين ...

اما راست مي گين گريه داره آدم بشه زن اين...

همه خنديدن به جز من،
مي خواست جوو عوض كنه....

از نيما خواستم اتاق و خلوت كنن تا نماز بخونم...

همه زود رفتن بيرون وقتي نيما
خواست بره دستشو گرفتم

،نيما رو بوسيدم بهش گفتم : نيما تولد دوبارت مبارک...



عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

08 Dec, 14:17


عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

08 Dec, 03:54


#پارت663




زبونم ديگه كار نمي كرد خوابم مي يومد، ...--:

نيمايييي باهام حرف بزن تا باصداي تو بخوابم ،

يه خواب خوب ، يه خواب آروم ، كنار نيماي خودم ،

مثل اونشب كه ميخواستي بري ، يادته نيما...

من خيلي وقته نخوابيدم، از وقتي تو اون بال رو سر خودت آوردي ، بيداريم شد عذاب و

خوابم شد كابوس ...

نيما دستشو كشيد رو سرم و پشتشم يه آآآآه بلند ...

عزيزززم من شب اولي چند بار بهت سر
زدم خواب بودي....

اخمامو كشيدم تو هم..

.--: خواب...نه نيما خان فکر كنم بيهوش شدم ... با دستم زخم كنار ابروم
و نشون دادم ....

وقتي انداختيم تو اتاق اينجوري شد...

ناخود آگاه جاي زخمه تير كشيد منم زمزمه كردم بيگانه اگر
ميشکند حرفي نيست، از دوست بپرسيد چرا مي شکند....

كاش اينو نگفته بودم ...از زبونم در رفت، خراب كردم...





عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

08 Dec, 03:54


#پارت662




دوباره گريه...

چقدر گريه كرد... نمي تونستم آرومش كنم ... كاش
روسريم و در نمي آوردم ...

نيما حالش بد بود،يکم غذا خورديم ،خيلي كم ....

اونروز نيما فقط گريه مي كرد ...

چيکارش مي تونستم بکنم ...رفتم كنارش نشستم ....-

-:نيماااا اين كه همش شد گريه، من اومدم كه بخنديم ...

من
هيچيم نيست ...نيما آهي كشيد و جواب داد

--: با اين حال و روز تو من بخندم... يا به حال خودم... میترا به چي بخندم
...از ته دلش يه آه كشيد ،

يه آه سوزناک ...

--:میترا ببخش ... منو ببخش ... سرمو گذاشتم رو سينش،

قلبش آرومتر
شده بود....

--: نيما من تو رو بخشيدم كه اينجام،براش شعر مژده اي دل كه مسيحا نفسي مي آيد كه ز انفاس
خوشش بوي كسي مي آيد...رو خوندم

....

--: نيما تو مسيحاي مني ... تو نتيجه صبر مني ...به جاي گريه باهام حرف
بزن

راز ...

08 Dec, 03:54


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇

راز ...

07 Dec, 12:50


عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

07 Dec, 04:14


#پارت661



آبش يکم بو مي داد ...

از حموم اومد بيرون ، با حوله نيما خودمو خشک

كردم، بوي عطر تن نيما رو ميداد ،

چند بار حولشو بوسيدم... خدايا شکرت.... تا اومدم لباسامو پوشيدم نيما هم وارد
خونه شد ،

زود اومدم بيرون... نيما وسطاي هال بود ، برگشت

--:رفتي حموم ..... ولي يکدفعه خشکش زد، نايلون

غذا از دستش افتاد... ترسيدم ، چرا اينجوري نگام ميکنه ...

چشاش يه جوري شده بود.. فرار كنم ... وايسم... تا به

خودم اومدم نيما كنار من بود ،

دستاش و گرفت دو طرف صورتم

--: میترا موهات كو،نمي دونستي اونا رشته هاي
جون من بودن؟؟...

چيکارشون كردي؟... میترا چي به سرت اومده؟.. میترا تو واقعا" خودتي؟ .... بعدم با گريه دستام و

گرفت و ادامه داد

--:میترا چرا دستات كبوده؟ ،

چرا گردنت زخمه؟ .... من طاقت ندارم تو رو به اين حال ببينم
...

كاشکي مي مردم و تو رو اينجوري نمي ديدم...




عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

07 Dec, 04:13


#پارت660



از ضعف بدنم درد گرفته بود...

انگار يکي يکي حسام داشتن بيدار مي
شدن ،

نيما دوباره كز كرده بود يه گوشه و رفته بود تو فکر ،.. اصلا" دوست نداشتم اونجوري زار و درمونده

ببينمش..

. فهميد دارم نگاش مي كنم ،يه لبخند كمرنگي زد

--: میترا بازم ممنونم .. تو زندگيو برام سوغاتي آوردي...

يکم ديگه صبر كردم ، گشنم بود...

با التماس گفتم

--:نيما گشنمه از جمعه تا حالا هيچي نخوردم ...

نيما انگار منتظر
پيشنهاد من بود، فوري از جاش بلند شد و گفت ميرم يه چيزي بگيرم ..

. --: نيماييييي زود برگرد، تنهام ، كلي حرف
دارم باهات، ...

نيما حال خوشي نداشت بدون جواب رفت بيرون.. واي من چه بويي گرفته بودم، كثيف بودم ، از

جمعه تا حالا نه رفته بودم حموم ، نه لباسام و عوض كرده بودم ،

با اون بارونم كه ديگه شده بودم مرداب ... تصميم

گرفتم برم يه دوش بگيرم، تا نيما برگرده...

راز ...

07 Dec, 04:13


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇

راز ...

06 Dec, 04:01


#پارت659



میترا روزي صد بار مردم و زنده شدم...

. بد
كردم هم با خودم هم با تو...

میترا از فراقت آب شدم ...

میترا از دوريت پير شدم....میترا كاش ميدونستي چي كشيدم...

نمي خواستم اينجوري بشه... میترا ببخش ...

نمي خواستم عذابت بدم... يه 2 ساعتي شد كه ما تو بغل هم گريه مي
كرديم ...

ديگه نيما آروم شده بود ، اما هنوزم محکم منو چسبونده بود به خودش... به آرومي گفت

--:میترا خوب كردي اومدي ...میترا خيلي دوست دارم خيلي....

دوستت دارم... باورم نميشه تو ميتوني بشي مال من...

يعني خدا حرفام
و شنيده و تو رو به من ميده...

میترا من به جز تو از خدا هيچي نمي خوام... كم كم خودمو كشيدم عقب

--: نيما خدا
منو به تو داده ، من اينجام پيش تو ...

فقط ما دو تائيم ...اما نيما نمي تونست اينهمه دلتنگي و يکجا فراموش كنه ...

دوباره نيما و دلتنگي و اشک ...گشنم بود



عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

06 Dec, 04:01


#پارت658




اگه بفهمي ديگه منو نميندازي بيرون.. دلت مي سوزه...ميخواستم يه جوري آرومش كنم....

آروم نميشد...

--: داداشي دوسم ندالي،...نيما ديگه طاقت نياوورد.... دستام و
گرفت و منو بلند كرد ....

آره خواب نمي ديدم ... اون داشت آروم منو بغل مي كرد ، داشت منو فشار مي داد ، اون

منو مي خواست ، چقدر دلم برا آغوشش تنگ شده بود، گرماي نفسش مي خورد به صورتم و بهم جون مي داد،

محکم منو به خودش فشار ميداد ،

منم دستامو انداختم دور گردنش و صورتمو گذاشتم رو لپش ...

اون بلند بلند
گريه مي كرد .. طعم شور اشکاش ..

نفساي گرمش ... فشار دستاش ... خداي من!!! اين لحظات چقدر شيرين بود...

ديگه كم كم صداش و مي شنيدم ...

--:میترا اگه بدوني چي كشيدم... میترا روزي صد بار مردم و زنده شدم....

راز ...

06 Dec, 04:01


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇

راز ...

05 Dec, 04:31


#پارت657



و بردمش تو اتاق

، از تو كيفم قرآنم و آوردم بيرون...

--: نيما تو اينو قبول داري ... با
اشاره سر گفت آره ...

دستم و گذاشتم رو قرآن ...

--: نيما به اين قرآن من و تو پسر عمو دختر عمو هستيم،

تو
پسر عمو حسني ..

ما بيخود عاشق هم نشده بوديم ... نيما دل آدما فرق بين برادرو ديگري رو ميفهمه...

سرعقلمون
كلاه گذاشتن اما با دلامون كه نميتونستن بجنگن...

تهش همينه... اصلا" از اولم منو تو بايد مي فهميديم ...

نيما
خودم از بابا شنيدم ، ولي من مثل تو شک نکردم ، اصلا" جاي شک نبود... ما عاشق هميم نه خواهر و برادر ،

غريزه
آدما تشخيص ميده...ببين من رفتم مستقيم تو چش مامان و بابا نگاه كردم و گفتم دوست دارم ...

وقتي مامان و بابا
متوجه شدن اوضاع از چه قراره منو به اين روز انداختن ... حالا تو آروم باش همش و برات تعريف مي كنم ...

ببين
اونا نميخواستن من بيام ، اگه بدوني چه كارا كردم




عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

05 Dec, 04:30


#پارت656



تو اينجايي يه حرفايي ميزني ، اينم از حال و روزت ... میترا چيو نگاه كنم، اين كه صورت میترا من نيست ... چت شده ...

طاقت نياوردم ...گريه افتادم ...

صورتشو بين دستام فشار دادم

--: تو كه اجازه نمي دي من همه چيزو بهت بگم ... نيما من

هيچوقت به تو دروغ نمي گم ..

.خيلي دوست دارم ، گريه نکن ، ديگه بايد بخنديم ...آروم بگير، مي گم بهت ..

.نيماااا
به خاطر تو مامان و بابا منو زدن ...

فقط به خاطر تو .. اگه خواستي تو هم بزن خوووووب ،فقط گريه نکن.....

بيرونمم
نکن.... من الان هيچيم نيست ...

نيما من مي دونم حرفات همش الکيه... تو منو دوست داري بهمم دروغ نگفته
بودي..

.ولي اون آروم نميگرفت ...همينجور گريه ميکرد--

: میترا من باورم نميشه راستشو بگو، اينا چيه ميگي، پسر

عمو ... من ... دستشو گرفتم

راز ...

05 Dec, 04:30


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇

راز ...

04 Dec, 12:42


عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

04 Dec, 06:09


#پارت655



تو فکر كردي من اينقدر نامردم ..

فکر كردي مي خوام بزنم... آخه چرا بزنمت؟؟؟

حرفشو ادامه نداد و در عوض بغضش تركيد..

.رومو برگردوندم نيما داشت گريه مي كرد... صداي نيماي من بود ...

مي ترسيدم ، اما با دستام صورتشو گرفتم ....

زل زدم تو صورتش .. چقدر نيماي من شکسته شده بود، ..

به آرومي گفتم

--:نيما گريه نکن ... ببخش ديگه ...

ببخش ...تو رو خدا ... نگام كن... خيره شد به صورتم ...

اما گريش
شديدتر شد...

--:میترا چي به سرت اومده... صورتت چي شده ... لبت چي شده ... چشات چي شده ....میترا چي رو ببينم

...میترا تو رو خدا من طاقت ندارم...

چرا اومدي؟؟؟ حيف تو نيست؟؟ ...

اينا چيه تو ميگي ؟؟ چرا مامان ميگه از تو
براش عزيزترم ...

میترا اذيتم نکن ، بذار به حال خودم باشم ...

هر چي فکر ميکنم عقلم به جايي قد نميده



عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

04 Dec, 06:09


#پارت654



اي كاش مي شد تا آخر عمر همونجا مي موندم ...

نيما هيچ عکس العملي نشون نداد ...

ولي اون لحظه همون يه نگاه هم كافي بود، تا به همه چيز دلببندم و ياس و تو وجودم

بکشم.دوباره حالت تهوع ، معدم درد گرفته بود... هيچي نخورده بودم ...

دوباره رفتم تو دستشويي ، يکدفعه گرم
شدم نيما اومده بود كنارم ،

نه هيچي گفت ، نه هيچ كاري كرد ...

اما همين حضورش يعني همه چيز.

از دسشويي اومدم بيرون ... نيما دستشو آورد بالا ... نمي دونم چرا فکر كردم ميخواد منو بزنه ..

آخه به چه جرمي ... دستم و
گرفتم جلوي صورتمو رومو برگردوندم...

از بس تو اين چند روز بهم بد گذشته بود ديگه فرق بين بد و خوب نمي
فهميدم...

نمي دونستم نيما منظورش چيه ... اگه بزنه ، بر ميگردم ، ديگه بسه..

.اماااا.... نيما به حرف اومد...

--میترا
فکر كردي ...

میترا كاش ميمردم،

راز ...

04 Dec, 06:09


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇

راز ...

03 Dec, 06:11


#پارت653




دستاش سرد سرد بود ، عين تو خواب، ولي جون داشت ...

هيچي
نگفت ... يواش سرشو آورد بالا ونگام كرد، گرم شدم...

جون گرفتم .. دردام تموم شد ..نگاهش سنگين بود، ولي بود ...

ديگه هيچي نمي خواستم ... دنيا رو بهم پس دادن ... زندگيمو بهم پس
دادن ...

عشق دوباره به من لبخند مي زد ...

فقط با يه نگاه ... همه غصه ها از دلم رفت....

همه خستگي هام تموم شد
...نيما به من نگاه كرد ...

طاقت اون نگاه غمگين و نداشتم ....يواش سرم و گذاشتم رو سينش ... قلبش با چه سرعتي

ميزد ...اي خدا يعني اين واقعا" نيماي منه ....نيماي من زنده ست.....

بدنش مي لرزيد ، نمي تونست خودشو نگه
داره،...

ترسيدم از حال بره، ازش فاصله گرفتم ...




عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

03 Dec, 06:11


#پارت652



سرمو انداختم زير كه برم تو اتاقم ...

نيما حالا ايستاده بود، از كنارش رد شدم
مثل يه تيکه سنگ شده بود ..

. اما من برگشتم ... زورم گرفت هيچي بهش نگم .. دستاشو گرفتم و تکونش دادم ...

داد زدم --:نيما... نيما نگام كن ... ببين ، تو چشام نگا كن .. نيماااا من به خاطر تو كتک خوردم ،

به خاطر تو تحقير
شدم ، به خاطر تو از خونه زدم بيرون ..

انصاف داشته باش ...نگام كن نيماااا ...

خيلي بي رحمي... راستي راستي زمونه
اينقدر آدما رو عوض ميکنه ،

شايدم دلتنگي كه ديگه دلي جا نمي ذاره، ....

همه جاي بدنم درد مي كرد .. دوباره داد
زدم-

-: نيما اگه نگام كني خيلي چيزا رو مي فهمي...

تکونش مي دادم .... نيما يه تيکه سنگ شده بود...ديگه نااميد
شدم ، اومدم برم كه نيما دستام و فشار داد....

راز ...

03 Dec, 06:11


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇

راز ...

02 Dec, 12:33


عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

02 Dec, 06:32


#پارت651




مزاحم وقتتون نمي شم ، خداحافظ-

-: بازم ممنونم ، حتما" مزاحم
ميشم استاد ،

خداحافظ آخي بلاخره يکي تو اين دنيا پيدا شد كه بهم دلداری بده و نگرانم باشه..

با حرفاي استاد بهتر
ديدم به نيما يه فرصت بدم تا يکم با خودش خلوت كنه،...

حق با استادم بود... قر آن و از تو كيفم در آودم مشغول
خوندنش شدم...

تا صبح نيما نيومد تو اتاق،هيچي نگفت ، ولي بيدار بود، راه مي رفت ، آه مي كشيد ،.

.منم بيدار بودم
، ...دم دماي صبح بود ...

حالت تهوع داشتم دويدم بيرون ، رفتم سراغ دستشويي ..

. نيما از جاش تکون نخورد...

نتونستم جلوي خودمو بگيرم ...

دوباره زدم زير گريه ... گلوم مي سوخت.. ضعف داشتم ...

"امان از اين خسران
آدمي"...

دست و صورتم و شستم



عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

02 Dec, 06:32


#پارت650


شمارش ناشناس بود ،

اما جواب دادم

--:الو--: الو سلام خانوم حکيم
بنده موسوي هستم آآآ ... استادتون

--: بله

بله .. سلام استاد، با من كاري داشتين

--: ببخشيد، شمارتون و از دانشگاه گرفتم، قصدم مزاحمت نبود ، ميخواستم
جوياي احوال بشم و در ضمن اگر كمکي لازم دارين، خدمت برسم.

--: استاد شما لطف دارين، مزاحمت چيه ، نميدونم چطور تشکر كنم،

فکرشم نمي كردم .

--: تعارف نمي كنم ، خوشحال ميشم كاري انجام بدم ... آآآ فقط يه
چيزي ،

خواستم بگم از برادرتون توقع نداشته باشين خيلي راحت اين مسئله رو بپذيرن ، دخترم زمان لازمه

تا بعضي
مسائل حل بشن ، شما چون مستقيم با اين مسئله درگير بودين باورش براتون آسونه ،

اما با اون حالي كه از برادرتون
وصف مي كردين بهش فرصت بدين...

توكل كن دخترم ، اگرم ديدي لازمه من با خوانواده يا برادرتون صحبت كنم

بهم خبر بدين شماره من روي گوشيتون افتاده..

راز ...

02 Dec, 06:32


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇

راز ...

01 Dec, 12:40


عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

01 Dec, 06:39


#پارت649




تا ده مي شمارم ..

شروع كردم به شمارش ... صدای نيما اومد--: الو مامان ... خوبم ...اينو فرستادين اينجا كه چي
بشه ...

میترا رو واسطه كردين ، بياد يه مشت دروغ بگه .....

اين امکان نداره ، مي فهميد چي ميگين ... محاله باور كنم

...نمي دونم مامان چي مي گفت فقط صداي گريه و زاريش مي يومد ..

.ولي يه لحظه نزديک بود گوشي از دست نيما
بيفته كه نيما رو سينش گوشيو گرفت ...

فهميدم جا خورده ... آره نيما داشت ولو ميشد رو زمين، تلفنو قطع كرد، تا
حالا فکر مي كرد همه اينا يه نقشه ست ...

گفت: میترا برو تو اتاق ، زوووود....

سرم و انداختم زيرو رفتم تو اتاق...يعني بازم

باور نکرد ...ديگه بايد چيکار مي كردم،جون تو دست و پام نبود، دستم و محکم گرفته بودم خون نياد،

نيما حتي
نيومد ببينه چيزيم شده يا نه...

اومدم پاشم، كه صداي زنگ موبايلم بلند شد، نميخواستم گوشي و جواب بدم ..



عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

01 Dec, 06:39


#پارت648




جون نيما
همين الان مي رم....

ديگه برا هميشه ميرم ، قول ميدم اذيتت نکنم ...

نيما رفت عقبتر، دلش نميخواست با مامان
حرف بزنه،

فکر ميكرد من همون میترایی هستم كه يه قطره خون ببينه پس ميفته، فکر مي كرد ول مي كنم و اينا

نقشه ست كه با مامان آشتي كنه...

اما من عوض شده بودم ...اون حتي سرشم بالا نکرد ،-

-: هر كاري مي خواي بکن
... اون چي فکر ميکرد ، ....

با حرص داد زدم --: نشونت مي دم... تو كه ميگي من مردم ... حالا ميميرم ... داغم و ميذارم رو دلت...

اونوقت برو خودتو بکش ...

چاقو رو فشار دادم خون پاشيد رو زمين ... نيما هول شد ...

--: باشه ...
باشه، هر چي تو بگي ... نکن ديوونه ،

چاقو رو بده به من

--: برو عقب، تا ده ميشمارم

--: تلفن كجاست ... به كي
زنگ بزنم ...

چيکار كنم... آخيييي نيما هنوز منو دوست داره، ديگه خيالم يکم راحت شد،

--: موبايلم اونجاست نيما..

راز ...

01 Dec, 06:39


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇

راز ...

30 Nov, 13:42


عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

30 Nov, 06:19


#پارت647


باورم نميشد، نيما شده بود مثل كوه يخ...

با بغض از پشت سر نگاش كردم...باورم نميشد..

--: نيماااا

من چند روزه هيچي نخوردم ، الانم نمي خوام ببرش،

آدم مرده كه غذا نميخوره ...اون يه لحظه مکث كرد و رفت،

داشت در اتاق و قفل مي كرد ...

شايد فکر مي كرد من ديوونه شدم و اون حرفا الکيه....

واي نکنه دوباره بره بيرون ..

نبايد وقت و از دست مي دادم

،پريدم و در و هل دادم عقب .. نمي دونستم دارم چيکار مي كنم ..

. اينطرف و اونطرف
دويدم ... آشپزخونه ... چاقو... تو يه چشم به هم زدن چاقو رو پيدا كردم گذاشتم رو دستم ..

نيما دنبالم اومد...--:

نيما خودمو مي كشم ، اگه بياي جلو خودمو مي كشم ...

به لکنت افتاده بود... خوب .. خوب...--: پس بيا زنگ بزن به
مامان از اون بپرس ببين راست مي گم يا نه ،

اگه راست بود به حرفام گوش كن، اگه بهت دروغ گفته بودم،




عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

30 Nov, 06:19


#پارت646



خوب اگه باور نمي كني زنگ بزن از مامان بپرس .. يا از بابا ...

با دایي كه
قهر نيستي از اون بپرس ....

نيما هيچي نميگفت ... اعصابم خورد شده بود دوباره داد زدم-

-: نيما يه چيزي بگو ،

من دروغ نمي گم... غلط كردي منو از خونت بکني بيرون...

نمي دونم چه حالي داشت ولي مطمئن بودم حرفاي من و
باور نکرده بود چون هيچي نگفت...

خدايا چه جوري بگم كه باور كنه؟؟ .....

يه نيم ساعتي گذشت در اتاق باز شد ،من
نشسته بودم، سرمم گذاشته بودم رو زانوم،

نيما ظرف غدا رو گذاشت جلوي روم و رفت ، بدون هيچ احساسي، بدون
هيچ نگاهي...

راز ...

30 Nov, 06:18


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇

راز ...

29 Nov, 04:18


#پارت645



فتادم به راهي كه پايان ندارد ديدي كه رسوا شد دلم غرق تمنا شد دلم ديدي كه در گرداب

غم از فتنه ي گردون رهي افتادم

و سرگشته چون امواج دريا شد

دلم افتادم و سرگشته چون امواج دريا شد
دلم ديدي كه رسوا شد دلم غرق تمنا شد دلم ديدي كه رسوا شد دلم غرق تمنا شد دلم

نيما ميترسي اسممو صدا كني

، من میترا هستم، از اينکه عاشق پسر عمومم نمي ترسم...

به مامان و بابا هم گفتم ،به
همين خاطر مامان و بابا اجازه دادن بيام ... من خودمو نمي كشم مي ایستم و حقم و مي گيرم...

نيماااااا باور كن راست
مي گم ..

نيماييييييي من دوست دارم، حتي اگه تو ديگه دوستم نداشته باشي ...

اگه اينهمه وقت تنهات گذاشتم دليل
داشت .. تو حرفام و گوش كن....

اگه اذيتم نکني همه چيو بهت مي گم ...

به خدا نيما ديگه جوني برام نمونده ...

بزار
بيام پيشت .... نيما هيچي نمي گفت




عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

21 Nov, 03:53


#پارت629



ولي به خاطر نيما از اين بدترم تحمل مي كردم..

ديگه داشت گريم مي گرفت اما جلوي خودمو گرفتم ..

تا جواب
آزمايش بياد اونجا نشستيم ..

مامان آروم بهم گفت :ببخشيد ، بابات فقط با اين شرط راضي شد... میترا خيلي سخته
باور كنيم كه تو و نيما و عاشقين...

.بابا ناي راه رفتن نداشت، دلش نمي خواست به خاطر يه گناه ناكرده اون بلاها رو
سر من بياره ،

همه حساباش غلط از آب دراومده بود ...

اما قلبا" خوشحال بود، حالا مطمئن شده بود نيما بهش رو

دست نزده...

بابا رفت تو دفتر آژانس هوايي و با كلي خواهش و تمنا برا شب برام بليط گرفت...

من هيچي
نگفتم، مي ترسيدم پشيمون بشه ...

رسيديم خونه مامان آروم بهم گفت: بابا به خاطر نيما اين كارو ميکنه




عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

21 Nov, 03:53


#پارت628




چرا عق مي زنم؟؟ مامان چرا
هی مي گفت به من اطمينان داره...

ياد حرف ملا افتادم شروع كردم به سوره والعصر خوندن ...

آخ كه آدما هميشه
در خسران به سر مي برن اگه....

ديگه هيچي نگفتم .. اونجا من شده بودم قاطی يه مشت دختر فراري و ...

نوبتمون
شد بابا دم در ایستاده بود كه مثلا" من فرار نکنم ، دكتر معاينه كرد ، از پشت شيشه عينک يه چش غره رفت

به
مامان و بابا بعدشم گفت : دخترتون سالمه ، همين كارا رو مي كنين كه ...

بعدم يه چيزي نوشت و مهر زد، كاغذ و
انداخت جلوي مامان و گفت : خانوم دخترت كاملا" سالمه، بفرمائيد.

ولي بابا ول كن نبود، باورش نمي شد هيچي
نباشه،

منو به زور بردن آزمايشگاه ... تا حالا تو عمرم اينقدر تحقير نشده بودم ،

اين بزرگترين توهين به من بود،

راز ...

21 Nov, 03:53


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇

راز ...

20 Nov, 13:43


عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

20 Nov, 06:29


#پارت627



و دارم، ولی بعد از پنج، شيش سال اينقدر اصرار كردم تا بابات راضی شد ،

من بچه دار بشم... میترا تقصير منه ... بابات

مي دونست، شايد اين اتفاق بيفته ...

ولي من نمي زارم تو يا نيما از دستم در برين به هر قيمتي شده

بابات و
راضي مي كنم ، من به بچه هام اطمينان دارم،

مامان تو سر به سر بابات نذار ، من فردا راهيت مي كنم.اون شبم هر طور
بود گذشت

بابا اجازه داد من فقط برا وضو گرفتن و دستشویی رفتن بيام بيرون ، مامان هم برام غذا آورد

ولي من
نخوردم...صبح يکشنبه همه آماده سوار ماشين شديم ،

من پرسيدم :كجا مي ريم؟؟؟ : فضولي نکن... حدود سی دقيقه
كه رفتيم بابام نگه داشت،

تابلوي بزرگ پزشک قانوني به چشام خورد،: مامان اينجا كجاست ؟؟؟ برا چي اينجا؟؟؟ ...

چقدر من ساده بودم هنوز تا اونوقت نفهميده بودم بابام چرا مي گفت سرم و مي بره ؟؟



عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

20 Nov, 06:28


#پارت626



نکن عزيزم ، من ديگه طاقت ندارم ،

راضيش ميکنم ، قول ميدم ، به خاطر تو ، به خاطر نيما .... میترا راستش همش
تقصير منه

، مي دوني برات تعريف نکرده بودم: بابات عاشق من شده بود ، اون روزا رو مي گم ، چند بار اومد

خواستگاريم تا بابا جون قبول كرد...

وقتي عمو حسن تو تصادف مرد ما يک سالي ميشد كه نامزد بوديم،

بابات عاشق
حسن بود، رابطشون مثل تو و نيما بود، بابات ديگه نيومد سراغ من ،

بعد از يه مدت برامون پيغام فرستاد كه چون

مي خواد پسر برادرش در به در نشه حاضره از من جدا بشه يا اينکه من بايد تعهد بدم بچه دار نشم و نيما بشه

تنها
فرزند ما،

منم مثل امروز تو اونقدر گريه كردم

تا باباجون و راضي كردم قبول كنه ، میترا من باباتو خيلي دوست داشتم

راز ...

20 Nov, 06:28


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇

راز ...

19 Nov, 13:31


عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

19 Nov, 08:37


#پارت625




هر كارم بگيد مي كنم ،

اگه بزنين زير قولتون ، منم آبروريزي راه مي ندازم...

فکر كنم بابا دوباره ميخواست بياد سراغ من كه مامان اونجوري داشت التماسش مي كرد...

چند ساعتي گذشت .. بابا برنگشته بود، صداي
مامانو شنيدم ،

از پشت در صدام كرد... میترا مامان .. جواب بده ...

من بابات و راضي ميكنم ، بلايي سر خودت
نياري...

حالا راستي ، راستي نيما به خاطر تو اون کار و كرد، تو مطمئني نيما جدا از خواهري دوست داره ..

میترا تو رو
خدا از كی فهميدي ، با مادر حرف بزن...

اميدوار شدم ... جوابشو دادم : ماماني ، نيما مي گفت من و از خيلي وقت
پيش دوست داشته ،

دست خودمون نبود ، مامان من خيلي سعي كردم اما نشد، من قبل عيد فهميدم ،

نيما ديگه
تحمل نداشت ، فکر ميكرد با اين عشق داره منو بدبخت مي كنه ..

. ماماني من اونجوري كه بابا ميگه نيستم ... : گريه




عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

19 Nov, 08:37


#پارت624




خفش ميكنم ...حتي اگه تو باشي خانوم ...

رو كرد به مامان :اما اگه به گفته تو اتفاقي نيفتاده باشه ، و فقط يه محبت پاک
باشه ،

من همه حرفهارو به جون مي خرم ...

بليط مي گيرم برا اين خاک برسر بره پيش همون داداش بي غيرتش ....

ديگه هم پشت سرشون و هم نگاه نمي كنن.. :

باشه ، باشه هر چي تو بگي ، ديگه اينقدر حرص نخور، میترا هم قبول
داره.

بابا داد زد: میترا به خدا مي كشمت اگه....

صدام و بردم بالا: چرا؟ مگه چيکار كردم؟؟... دوسش دارم ..

بابا به
خدا عمو حسن خودش همش مي ياد تو خوابم اون نيما رو از من ميخواد...

با اين حرف بابا عقب نشيني كرد ...

ديگه هيچي نگفت، اومد سراغ من .. منو هل داد تو اتاق درم و قفل كرد...

من داد زدم :مرده و قولش .. من هر جا
بگيد مي يام،

راز ...

19 Nov, 08:37


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇

راز ...

18 Nov, 13:21


عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

18 Nov, 06:31


#پارت623



گيرم كه حرف تو درست،

اول بذار ثابت بشه ، هر كاري خواستي بکن.

صداي داد بابا اومد كه مي گفت:: خانوم ... من فکرام و كردم اين
بايد تو اتاق بمونه،

درشم قفل ميکني ،

فردا صبح با من مياين اونجايي كه بهت گفتم ،

اگه خطايي ازشون سر زده
بود ،

كه ميام خونه سر اينو مي برم بعدم بليط مي گيرم ميرم اونجا سر اونم ميارم باهم خاكشون مي كنم..

دختره پررو هی عق مي زنه، غش ميکنه ، من ساده رو كه فکر ميكرم بچم غصه ما رو مي خوره ،

نگو دسته گل به
آب داده ... فکر كردي من خرم؟؟؟

نمي فهمم؟؟ ديدين داره گندش در مي ياد، نقشه كشيدين....

صداش در نمي اومد...: به جز تو خانوم هيچکس ديگه نمي تونه اينقدر خوب نقشه بکشه...

آخه يکدفعه اين ختر ديوونه خواب بين
شده...

من كي بهش گفتم ، غلط كردم...

من به همتون شک دارم ... با نعره گفت: اگه بفهمم كي بهش گفته



عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

18 Nov, 06:31


#پارت622


ديگه ظهر شده بود، ولی از نيما هيچ جوابي نيومد

، اين يعني اون هرگز جواب نمي ده... پاشدم ،

رفتم سراغ در، شروع كردم به مشت كوبيدن...

بابا درو باز كرد..: حرف حسابت چيه ، تا دو روز پيشتر لال شده
بودي،

چي شد يه دفعه ياد نيما افتادي:

شما حق نداشتي از ما مخفي كنيد ، تا دو روز پيشتر نمي دونستم ، حالا كه مي
دونم ،

پس چرا از عشق نيما بترسم؟؟

؟ همش تقصير شماست، به خدا بابا اگه نذاري برم تا آخر عمرت پشيمون
ميشي‌چشماي بابا قرمز قرمز بود ...

با مشت زد تو دهنم ، مزه خون و ته حلقم حس كردم...

مي خواستم يه چيزي بگم
اما نتونستم...بابا از اتاق رفت بيرون..

زير لب به عالم و آدم فحش مي داد...

بيچاره مونده بود تو كار خودش ...

بابا
راضي ميشد، من و نيما براش مهم بوديم.

صداي مامان مي اومد: سکته مي كني ، زمين گير ميشي

راز ...

18 Nov, 06:31


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇

راز ...

17 Nov, 13:02


عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

17 Nov, 06:44


#پارت621



عشق ندانم سفر از پيش تو هرگز نتوانم روز اول كه دل من به تمناي تو پر زد چون كبوتر لب بام تو نشستم

.تو به
من سنگ زدي من نه رميدم نه گسستم باز گفتم كه تو صيادي و من آهوي دشتم تا به دام تو در افتم همه جا گشتم

و گشتم حذر از عشق ندانم .

سفر از پيش تو هرگز نتوانم نتوانم اشکي از شاخه فرو ريخت مرغ شب ناله تلخي زد و
بگريخت اشک در چشم تو لرزيد ماه

بر عشق تو خنديد يادم آيد كه دگر از تو جوابي نشنيدم .

پاي در دامن اندوه
كشيدم نگسستم نرميدم رفت در ظلمت غم .

آن شب و شبهاي دگر هم نگرفتي دگر از عاشق آزرده خبر هم

نکني
دگر از آن كوچه گذر هم

بي تو اما به چه حالي من از آن كوچه گذشتم خدايا يعني ميشه من و نيما دوباره باهم از

كوچه ها بگذريم....




عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

17 Nov, 06:44


#پارت620



شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم شدم آن عاشق ديوانه كه بودم

در
نهانخانه جانم گل ياد تو درخشيد باغ صد خاطره خنديد عطر صد خاطره پيچيد يادم آمد

كه شبي با هم از آن كوچه
گذشتيم.

.پر گشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم ساعتي بر لب آن جوي نشستيم تو همه راز جهان ريخته در

چشمان سياهت من همه محو تماشاي نگاهت آسمان صاف و شب آرام بخت خندان و زمان رام خوشه ماه فرو ريخته

در آب.

.شاخه ها دست برآورده به مهتاب شب و صحرا و گل وسنگ همه دل داده به آواي شباهنگ

يادم آيد تو به
من گفتي از اين عشق حذركن.

.لحظه اي چند بر اين آب نظر كن آب آينه عشق گذران است تو كه امروز نگاهت به
نگاهي نگران است باش فردا كه دلت با دگران است تا فراموش كني

چندي از اين شهر سفر كن با تو گفتم حذر از

راز ...

17 Nov, 06:44


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇

راز ...

16 Nov, 13:39


عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

16 Nov, 06:38


#پارت619




رفتم سراغ كامپوترم ...

چي بنويسم
... ياد يه شعر افتادم ،

شبي كه فرداش نيما مي رفت سربازي اين شعرو براش خوندم...:

میترا يعني ميشه ، ما دو
تا هم بعدها دلمون با ديگرون باشه

و همديگه رو فراموش كنيم:

نيما خر نشو ، مگه خواهر و برادرم از هم جدا ميشن

، من هميشه بند توام ، چه بخواي چه نخواي

، اما تو قول بده اگه ازدواج كردي بازم هوامو داشته باشي،

من خيلي
روت حساب مي كنم.اونشب به چشماي نيما خيره شدم ، يه غم عميقي تو چشاش بود ... هيچوقت اون نگاه رو

فراموش نکردم... و تا چند وقت پيشتر معني اون غمو نفهميده بودم ...

ياد نگاهش قلبمو آتيش زد

.تصميم گرفتم
بدون هيچ مقدمه اي فقط اون شعرو براش بنويسم، شايد جوابمو بده: بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم همه

تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم




عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

16 Nov, 06:37


#پارت618



از خواب پريدم رفتم سراغ در ....

دوباره جيغ و داد.. در باز شد و اين بار بابا با تسمه افتاد به جونم چه فحشايي
به من مي داد ،

دختره هرزه ، بي همه چي ، بمير راحت شيم از اين ننگی كه بار آوردي...

خسته شد ... دلم به حال
خودم مي سوخت هم كتک مي خوردم ، هم هر چي فحش تو دنيا بود نثارم ميشد ..

نيما كجاييييي.....نمي دونم چطور
بود كه هر چي بيشتر كتک مي خوردم كمتر درد و احساس مي كردم ....

بابا از پا افتاد .. رفت نشست رو زمين ،

به
مامانم گفت در رو ببنده.اگه بابا بيرون نمي رفت نمي تونستم فرار كنم ،

يه فکري زد به سرم... يعني راه ديگه اي
نبود ...

شايد حال نيما اونقدرا هم بد نباشه ،

نيما دوستاي زيادي داشت ، يادمه وقتي پيش ما بود هر روز كلي ايميل
براش مي اومد ..

. بد نبود يه امتحاني مي كردم، شايد اين راحتتر از رفتن باشه

راز ...

16 Nov, 06:37


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇

راز ...

15 Nov, 05:04


#پارت617



بايد ميرفتم ، به جر اين راهي نبود ،

بايد پيشش باشم و اين حرفا رو از زبون خودم بشنوه ....

وسطاي شب بود...

هيچ صدايي نمي اومد..

دوباره دست به كار شدم ، شروع كردم به داد و بيداد ...

بزارين برم ... اگه نرم نيما مي ميره
... مامان تو رو خدا بهم رحم كن ...

بابا .. بابااااا تو رو خدا اگه نذارين برم هيچي نمي خورم تا بميرم

، به همه ميگم
...اونوقت ميشي رسوای همه ...

همه ميفهمن بين منو نيما يه چيزي بوده ...

هي مي زدم به درو التماس مي كردم ،
بايد عاصيشون مي كردم... "

ملا گفت آخرش وصاله...

پس من نمي ميرم ... اونا منو نمي كشن ولي ملا اينم گفت كه
نزارم دير بشه...."

اونقدر در زدم تا از هوش رفتم...

دوباره خواب عمو حسن و ديدم كه با دستاش به نيما اشاره مي
كنه...



عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

15 Nov, 05:04


#پارت616



كتک كاري بود و تهديد

.آخر سرم بابا منو پرت كرد تو اتاقم و درم بست.

تلوزيون داشت دعاي غروب جمعه رو
پخش مي كرد، نشستم و گوش دادم ،

آروم شدم، راستس راستي با ياد خداد دلها آروم ميگيره.

يکم فکر كردم و
رفتم سراغ شناسنامم،

يه مقدار پولي كه داشتم و چند تيکه طلاهامم گذاشتم تو كيفم...

زير تخت قايمشون كردم ،

تصميمو گرفته بودم اگه نزارن برم فرار مي كنم ، به هر قيمتي شده من يکشنبه شب بايد مي رفتم...

اگه از طرف نيما
خيالم راحت بود، اينقدر خودموو به آب و آتيش نمي زدم ...

من وقت نداشتم ، از نيما بي خبر بودم، نيما موبايلشو

نبرده بود... به گفته ديگران تلفنم كه جواب نمي داد، مي تونستم ايميل بزنم اما اون بعد از اين همه مدت با اون حالي
كه داشت مطمئنا"

اين حرفا رو باور نمي كرد .. ، نيما حال خوشي نداشت، دكتر مي گفت ممکنه با يه تلنگور بشکنه...

راز ...

15 Nov, 05:04


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇

راز ...

14 Nov, 14:21


عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

14 Nov, 05:25


#پارت615




یه جوری به نيما ميگفتم مثلا" با دوستام
قرار دارم، اونم اگه مامان و بابا چيزي مي پرسيدن جواب ميداد :

با دوستاش رفته بيرون ، ميشناسمشون، خودم

بردمش و از اين حرفا....

اما بابا چه مي دونست تو دل من برا نيماي اون چه غوغايي و آخرشم از نيما رو دست ميخوره....

..يکدفعه بابام اومد جلو يه مشت زد تو دهنم ...

دهنم شد پر خون ... بابا گفت حرف دهنتو بفهم احمق...

.ولي
من كوتاه نمي اومدم ... دستم و گرفتم جلوی دهنم و گفتم : نيما مال منه اگرم نذارين برم خودمو مي كشم

يه نامه
هم ميدم به نيماكه اونم خودشو بکشه...

اونوقت خودت بايد جواب عمو حسن مرده و خواهر برادرای زندت و بدي ...

هر چي كشيدم بسمه يا مي رم يا جنازمو از اين خونه مي بري بيرون ...

بايد تهديد مي كردم بابا از هر چي بگذره از
نيما نمي گذره.....

بابا تازه دو زاليش افتاده بود كه من از قضيه نيما بو بردم ،دوباره افتاد به جونم ... خلاصه تا عصر



عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

14 Nov, 05:25


#پارت614



به خدا ديگه داري كاسه صبرم و لبريز ميکني ...

يه روز ميري موهات و كوتاه مي كني ... صبح
ميري شب میاي... حالا هم كه ....

اومد طرف من : اصلا" تو حرف حسابت چيه....

داد زدم ميخوام برم پيش نيما،
ميخوام برم پيش نيماي خودم...

بابا هاج و واج نگام ميکرد، خوب اينکه بد نيست يه مدت صبر كن نيما بهتر شد

باهم ميريم. دوباره صدامو بردم بالا خودم مي خوام برم تنهايي ..

مي‌فهمين .. تنهايي ... اون فقط من و مي خواد، منو

مي خوااااااد ...بابا ميفهمي...

به صورت بابام نگاه نمي كردم ...

آخه بابا بود و غيرتش ، با اينکه در بعضي موارد واقعا"
روشن فکربود اما در مورد ناموس كوتا نمي اومد،

برا همينم هميشه يا خودش مواظبم بود يا به نيما سفارش مي كرد

مواظبم باشه ، سر قضيه شروین من به پشت گرمي نيما ميزدم بيرون ،

راز ...

14 Nov, 05:25


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇

راز ...

13 Nov, 06:30


#پارت613

ميام خونه به خونه...

اگه
چشمات بگن آره .. هيچکدوم كاري نداره ....

اما آيا اون چشماي بي فروغ به من مي گفت آره...

نيما كاش الان بودي
و ميگفتي آره(بابا وقتي اومد تو چشاش قرمز بود، اين روزا از دوري نيما و حرف خواهر برادراي خودش ،

و بيشتر از
همه شرمندگيش پيش عمو حسن همش داشت ناله مي كرد،

ولي گريش بيشتر از ترس تکرار كار نيما بود ، دلش

آروم نداشت.... با تعجب به من و مامان نگاه كرد ،

صورت و گردن من پر خون بود ... هول شد ... چي شده ، چي
شده ....

صداي مامان دراومد، ببين دخترت چي ميگه ...

من بهش نگفتم ... از خودت شنيده ....منو ببخش ،

تو
ميگفتي بچه نمي خواي ، مي گفتي دختر نمي خواي ...

منو ببخش...بابا با دهن نيمه باز به مامان گفت: چي ميگه؟؟؟ ...

میترا دوباره خل شدي..



عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

13 Nov, 06:30


#پارت612


من خواستم ...

اون ميدونست ...

حق با اون بود ، جون به جونتون كنن ، غريضه كار خودشو مي كنه ...میترا ، مامان كوتاه

بيا ... حالا ديگه مامان به التماس افتاده بود.. اما من واسه كوتاه بيام، جواب دادم :

نه نيما نمي دونه اگه مي دونست
اون بلا رو سر خودش نمي آورد

، اگه مي دونست به جاي من الان اون بود كه من و از شما مي خواست ...

چرا
گولمون زدين ...

مامان تو رو خدا كمکم كن ، نيما از دستتون ميره ها،

زدم زير گريه... چند بار از مامان شنيده بودم
كه بابا يه بچه بيشتر نمي خواسته نگو

كه اون به جز نيما كسي رو نمي خواسته ، اما حالا ديگه نيما مال من بود.

صداي
در اومد .. بابا بود... مامان داشت از حال مي رفت...

ولي من نمي ترسيدم.. واقعا" آدم عاشق چه نيرويي داره )

نيما
راستي راستي ،كوهو مي ذارم رو دوشم زخم خنجر روي دوشم،

ميگيرم ماه و نشونه هو

راز ...

12 Nov, 06:23


#پارت611



فهههههمی...

اينو كه گفتم مامان پريد طرفم ، موهامو گرفت ،

بعدم با اون ناخن هاي بلندش افتاد بجونم مي خواست

خفم كنه ...

با جيغ و داد مي گفت میترا مي كشمت ...

مي كشمت... اصلا" مي فهمي چي ميگي ... آدم با داداش

خودش از اون كارا ...

خودمو از زير دست و پاش كشيدم بيرون و با فرياد گفتم .. با داداش نه ولي با پسر عمو بله ...

مامان اون پسر عمومه ،

خودم از بابا شنيدم ... اون حق منه ...

مامان دوباره اومد طرف من... اينقدر منو زد كه خسته

شد و ولو شد رو زمين ..

.زار و زار گريه مي كرد... بعد از چند لحظه گفت: كي بهت گفت میترا ، خيلي وقته فهميدي ...

نيما مي دونه ....

اگه بابات بفهمه هم منو ميکشه هم تو رو ..

اون از اولم به من خر گفت نبايد بچه دار بشم ...




عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

12 Nov, 06:23


#پارت610




امروز جمعه بود و من تا يکشنبه شب وقت داشتم،

نمي خواستم فرصت
بيشتر از اين از دستم بره،..

.آخه باباي من يه اخلاقي داشت كه اگه مي زاشتيش تو فشار و منگنه يهو راضي مي شد،

بعدم زود پشيمون ميشد ..

. واقعا" نيرو گرفته بودم

، از عشق نيما همه وجودم گرم بود و پر انرژي، با خودم گفتم :

من نبايد كوتاه بيام..

.مامان و بابا امکان نداره همينجوري راضي بشن ، ولي من مصمم بودم.رفتم كنار مامان داد زدم

مامان چرا نمي فهمي نييييماااا منوووووو مي خواااااد ،

اگه نرم پيشش دوباره خودشو ميکشه ها ، شايد اينبار ما اينقدرا
هم خوش شانس نباشيم...

مامان صدا شو برد بالا : میترا نزار اون روم بياد بالا ،

مگه تو كي هستي ، برو گمشو از جلوي
چشمام ،

اون برادرته ، تو رو مي خواد يعني چي ، ميفهمي داري چي ميگي ....

ترسيدم .. خيلي تنها بودم... ولي هر چه
بادا باد...داد زدم نه مامان جان نيما فقط داداشم نيست ،

عشقمم هست ، اصلا" نيما به خاطر من خودشو كشت ...مي

راز ...

12 Nov, 06:23


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇

راز ...

11 Nov, 13:01


عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

11 Nov, 05:24


#پارت609




دست و پام و گم كرده بودم ..

اما زود خودم و جمع و جور كردم و با صداي بلند گفتم: مامان من مي خوام برم
پيش نيما.

: میترا صبحي پا شدي كه چرت و پرت ميگي.

مامان جدي مي گم يکشنبه شب عسلويه پرواز داره ،

يا
ميفرستينم يا خودم ميرم مامان چشماش گرد شده بود ،

بيچاره فکر مي كرد ديوونه شدم، از بس تو اين مدت چيزاي
عجيب و غريب ديده بود ،

مونده بود دعوام كنه ، يا نازم كنه...تشخيص نمي داد من دارم جدي مي گم يا حالم خوب

نيست.: نيما اينجا بود نمي خواست ريختتو ببينه، باهات حرف نزد تو هم محلش نذاشتي حالا تو يهو بر سرت زده
بري اونجا،

برو برو بخواب ، راحتم بزار .اما من بازم ايستادم جلو روشو همون حرفا رو تکرار كردم،

اما مامان كم محلي مي كرد... ديدم اينجوري نميشه



عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

11 Nov, 05:24


#پارت608



دختر چرا نشستي ، پاشو ....

پاشو... قوي باش ... حضرت مريم رنج كشيد، مفتي مفتي كه مسيحا رو بهت نمي دن ،

شايد دير بشه...خيلي سخت
بود ، از كجا بايد شروع كنم ، چطوري به مامان و بابا بگم ...

چطوري برم ... اي خدااااا به دادم برس ... نکنه نيما

اينطوري كه من فکر مي كنم دوستم نداشته باشه،

حالا وقت ترديد نبود...من تصميم خودم و گرفته بودم كه بجنگم ،

با هر كه مي خواد نيما رو از من بگيره... نيما ديگه حق منه ،

نه حق هيچکس ديگه ... بايد از جايي شروع مي كردم ...

امروز جمعه بود بابا ميرفت بهشت زهرا سر خاک عمو،مامان حال نداشت پس نمي رفت...

منتظر موندم ، صداي بابا
مي اومد كه خداحافظي كرد و رفت ...

حالا مامان تنها بود.رفتم تو آشپزخونه ، مامان سرشو آورد بالا ، سلامي كردم

راز ...

11 Nov, 05:24


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇

راز ...

10 Nov, 12:58


عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

10 Nov, 06:39


#پارت607



تازه نيما باور نمي كنه ...

خودم بايد برم پيشش ... زنگ زدم دفتر هواپيمايي، گفت برا يکشنبه
ها معمولا" جاي خالي داريم ..

.شب بود ، تاريک بود، تنهايي بود..... تو اون لحظات من يکي يکي حرفاي ملا رو تجزيه

و تحليل كردم...

يعني نيما مال منه.... ختم قرآنم امشب تموم شد، نذر كردم يکي ديگه بذارم تا خدا كمکم كنه

زودتر به نيما برسم...

ديگه نيما حق من بود... مي دونين هميشه اون چيزي كه خيلي مي خواي وقتي بهت ميدن تا يه
مدت باورش نمي كني ...

من واقعا" به مغزم اطمينان نداشتم ...شايدم همش يه خواب بودو من الان از خواب بيدار
ميشدم..

. تو اين مدت همه چي از خودم ديده بودم ، گاهي وقتها خوابم ، بيداري بود و گاهي وقتا تو بيداريم

خواب ميديدم...وقت نماز صبح بود رفتم سراغ سجاده ، نمازم و كه خوندم ، به خودم اومدم




عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

10 Nov, 06:39


#پارت606


شروع كرد به گريه ...

.همين طور كه داشت بلند ميشد گفت : آنکس است اهل بشارت كه اشارت داند و تو يه

اشاره ای .... ادامه دارد ...

اگه كاري داشتين اين شماره تماس منه واقعا" خوشحال مي چشم بتونم كمک كنم

، كارتش و
داد به من... من بازم هيچي نگفتم ،

بهت زده شده بودم ،فقط پياده شدم و با سر خداحافظي كردم ...

آخه چي بگم ..
من كجا و حضرت مريم كجا...

نکنه دارم خواب مي بينم... درو باز كردم .بابا جلو در منتظر من بود: معلومه تا حالا

كدوم گوري بودی... سرم و انداختم زير و رفتم تو اتاق ولو شدم رو تخت

، فکر كردم .. فکر ... فکر.. چطور نيما رو
پيدا كنم ،

تلفن كه جواب نمي ده ، اگرم بخوام به منوچهری زنگ بزنم بخوام موضوع رو بهش بگه كه منوچهري زير
آبم و مي زنه

راز ...

10 Nov, 06:39


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇

راز ...

09 Nov, 17:54


👆👆قرار اینجا به جای دو پارت روزانه پارتهای بالای ۵ تا بذاریم زودی عضو بشید تا لینک پاک نشده😍😍

راز ...

09 Nov, 17:54


تووجههههه

عضو بشید اینجا پارت جدید داریم😍😍👇👇


https://t.me/+iMeVtfLCHL0yNWI8

راز ...

09 Nov, 13:00


عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

09 Nov, 06:27


#پارت605



اين دختريکي از همون
آينه هاست ،

من دارم نور رحمت خدا رو تو صورتش مي بينم ...

بلند شد اومد نزديک من نشست و بي مقدمه گفت :

خدا توبه تو رو قبول كرد و بهت مژده مسيحا رو داد

، برات استخاره كردم سوره مريم آمد، به فال نيک بگير دخترم

.... خدا رو فراموش نکن، از گناه پرهيز كن ، زياد سوره والعصر رو بخون

، و برو دنبالش اون نيمه دوم توئه ... سختي

زياد داره ولي به شيريني وصال مي ارزه...

مبارزه كن دخترم ... نذار دير بشه ..

.از خدا غافل نشو تا اونم به موقع به
ياريت بياد..

.از تو انگشت كوچيکش يه انگشتر ياقوت در آورد و داد به من : دستت باشه يهت آرامش ميده و دوباره



عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

09 Nov, 06:27


#پارت604



خانوم حکيم شما اجازه ورود گرفتين، اين يعني ملا مي تونه

مشکلتو حل كنه ... نفس راحتي كشيدم و باهم رفتيم داخل؛

يه اتاق قديمي ، يه پيرمرد كه صورتش عين ماه روشن
بود ،

وقتي وارد شديم بهمون لبخند زد و سلام كرد، اشاره كرد بشينيم ...

من فقط سلام كردم ... بقيه رو استاد
مختصر و مفيد گفت ...

از تعجب داشتم شاخ در مي آوردم ،

ملا با گريه منو نگاه ميكرد... بعد از يه مدتم رفت
ايستاد دو ركعت نماز خوند و قرآن و برداشت باز كرد ،

بعد دوباره اومد پيش ما... رو كرد به استاد و گفت : احمد

ديشب يه خواب خوبي ديدم

، دنبال تعبيرش بودم كه تو اومدي ، تعبير شد ... تعبير شد... خدا بعضی بنده هاشو ميكنه آينه رحمتش تا هر كه اهل دله بتونه نور رحمتشو ببينه ،

در رحمتش به رو همه بازه

راز ...

09 Nov, 06:27


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇

راز ...

08 Nov, 12:50


عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

08 Nov, 04:05


#پارت603



دير ميشه .. شايدم دير شده ..

نيما
هيچي نمي دونه اگه خودشو بکشه اين بار ديگه قاتلش صد در صد منم...

يه فکر كوتاهي كرد زير لب گفت: در كار
خير حاجت هيچ استخاره نيست،

بعدم تلفن اتاقش و برداشت و از رئيس دانشگاه اجازه مرخصي گرفت.به من اشاره
كرد پشت سرش برم

، رفتيم نشستيم تو ماشين ، از چند تا خيابون گذشتيم ، رسيديم به يه محله قديمي ،

چند تا
كوچه پس كوچه و بالاخره رسيديم.

استاد رفت دم در يه خونه قديمي ، در زد، يکم گذشت يه صدايي اومد بفرمائيد
داخل...

استاد خنديد و به من گفت : در خونه ملا هميشه بازه منتها اون بايد اجازه ورود بده، خيلي ها ميان اما ملا

ميگه يه وقت ديگه ، يا اصلا" جوابشون و نميده




عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

08 Nov, 04:05


#پارت602



يعني من بايد برا هميشه از نيمام ،

از وجودم دست بکشم ، چرا استاد حرف نمي زنه ، صداي
قلبم و مي شنيدم....

تو اون لحظات چقدر وجود خدا رو حس ميکردم...

لمسش مي كردم ... خدايا هر چي تو بگي...

من تسليمم..... تسليم..شايد 18 دقيقه طول كشيد تا استاد زبون باز كرد : ببینيد خانوم حکيم ... صداش كاملا"

مي لرزيد ... من در حدي نيستم كه ...

يعني اجازه ندارم در اين موارد رای بدم... گريم گرفت، دوباره گريه و

گريه.... :نه اينکه كمکتون نکنم ...

ببینيد ما تو محله قديميمون يه پير روحاني داريم

، اون عارف ، مورد قبول اهل
دله، بزارين با اون صلاح و مصلحت كنم ...

من التماس كردم : استاد همين الان ،

راز ...

08 Nov, 04:05


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇

راز ...

07 Nov, 12:58


عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

07 Nov, 04:14


#پارت601


قول... سرشو تکون داد..وقتي به خودم اومدم، ديدم استاد هم داره با من گريه مي كنه....

من همه چيزو
به اون گفتم ، حتي اون بوسه عشقو ، بايد مي فهميد من گناه كردم و

بعد تصميم ميگرفت ... آره روزگار من سنگم

آب مي كرد ، ولي گريه استاد بيشتر به خاطر اون چيزايي بود كه من در باره لطف خدا و خوب شدن نيما تعريف
كرده بودم...

اون به معجزه اعتقاد داشت و اين باعث مي شد احساساتش بيشتر از كساي ديگه بر انگيخته بشه

...حرفام كم كم داشت تموم مي شد، ولي استاد فقط به يه نقطه اي خيره شده بود....

هيچي نمي گفت ، حتي پلکم نمي
زد.... يعني ..چي؟؟؟ ..




عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

07 Nov, 04:13


#پارت600



اخمی كرد و گفت: خانوم حکيم در باز باشه ...

ولي من گوش ندادم درو محکم بستم و رفتم تا كنار ميزش....

هنوز
حرفي نزده بودم كه اشکام سرازير شدن ، دستام شروع كردن به لرزيدن ...

يکم نگام كرد و اشاره كرد بشينم...

رفت برام يه ليوان آب از رو ميز آورد و با يه لحن آروم گفت: دخترم منظوری نداشتم ،

اينجا محيط يه جوريه كه
بايد سعي بشه حرفي ، حديثي درست نشه، متوجهي ..

حالا من سرا پا گوشم ... با ناله گفتم استاد كمکم مي كنيد،

تو
رو خدا، من گيرم ... من موندم... :خانوم حکيم من اگه بتونم كوتاهي نمي كنم ،

مثل بچه اي كه كتک خورده : استاد
قول دادين

راز ...

07 Nov, 04:13


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇

راز ...

06 Nov, 15:02


عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

06 Nov, 06:36


#پارت599



اين يعني انرژي مطلق....

بالاخره به نتيجه رسيدم، ميرم پيش استادمون هر چي
اون گفت، رو حرفش، حرف نمي زنم...

استاد معارف و اخلاق بود ،

معاون دانشگاه بود، دكتراي الهيات داشت ،

پيش نماز دانشگاه هم بود،

بچه ها هميشه از خوبيش مي گفتن ، مشکل خيلي ياشونم حل كرده بود، بالاخره اون

بيشتر از من از اين مسائل سر در مي آورد ..

تصميم خودمو گرفته بودم... قبل از اينکه از خونه برم بيرون به خودم
گفتم : میترا ... قولت يادت نره،

نيما هنوز متعلق به تو نيست.نفهميدم چطور رسيدم به دانشگاه، دم در اتاق استاد بودم

... در زدم ... قلبم از تو حلقم داشت مي يومد بيرون ...

يعني چي ميشه خداياااا ... بله بفرمائيد... رفتم داخل درم

بستم...

اشاره كرد كه در باز باشه ، ولي من گفتم: نه استاد .. نه ... من باهاتون كار دارم ،

كارم واجبه ، خصوصيه... يه



عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

06 Nov, 06:36


#پارت598



يا
يه چيزي مثل اينا ..

داروووو نميخواد خانوم ، دلشو بدست بيارين ،

بعدم برگشت يه چشمک به من زد و رفت ،

معنيش و نفهميدم ، اما هر چي بود ، يعني ما مي فهميم...

رفتيم خونه ، شب شده بود ... مگه خواب مي رفتم ، حالا
معني حرفاي عمه مهوش و مي فهميدم، اون بغض چندين ساله مادر جون ،

اون گريه هاي بابا،اون علاقش به نيما ،
اون دعواها ،

اون خوابي كه نيما و عمو هي جاشون عوض مي شد، ....

و اين عشق ... و اين عشق ... حالا مي فهمم چيه

... حالا مي فهمم از كجاست .. حالا... اما چه فايده من كه نيما رو بخشيدم

به خدا ... قلبم داشت منفجر مي شد، ...


اينقدر فکر كرده بودم كه ديگه مغزم كار نمي كرد ..

.اما ديگه بدنم سست نبود ، جون تازه اي گرفته بودم .. بلاخره

معنييه اون عشق و فهميده بود

راز ...

06 Nov, 06:36


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇

راز ...

05 Nov, 13:37


عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

05 Nov, 06:34


#پارت597



همون خانم دكتر
بود كه مي يومد بالا سر نيما ،

دست كشيد رو پيشونيم : بهتري دخترم ، :

خوبم .. بعد روشو كرد طرف مامان و بابا ،با

تشر گفت خوبه همين 2 تا بچه رو دارين ، من نمي دونم چيکار مي كنين

با اين جوونا ،حتما" مقصريد ، يکيشون
خودشو مي كشه ، يکيشون مثل جنازه مي مونه رو دستتون...

خوب مادر من ، پدر من ، بشينيد باهاشون حرف بزنيد،

ببينيد دردشون چيه ...

مامان بيچاره با دسپاچگي پريد وسط حرف خانم دكترو گفت به خدا حرف نمي زنن خانوم

دكتر ما خودمونم مونديم .. ..

حالا چيزيش كه نيست بمونه، يا ببريمش خونه ...

خانم دكتر سري تکون داد و گفت :

سرم و دارو بنا نيست كاري رو درست كنه، اين دختر خانوم عصبيه....

ضعف اعصاب داره.. شوک بهش وارد شده



عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

05 Nov, 06:33


#پارت596




برا يه مدت هيچي نفهميدم

وقتي به خودم اومدم مامان و بابا بالاي سرم بودن و داشتن گريه مي
كردن ،

نمي دونستم كجام... مامان .. مامان ... مامان دستم و گرفت

و گفت چيه عزيزم ،

چت شده ، انگار دنيا رو گذاشته بودن رو شونه هام ، سرم سنگين بود ...

مامان من كجام ، نيما كجاست ... يکدفعه يادم اومد كه چي شده و
من چي شنيدم ،

اومدم شروع كنم به سرو صدا كه يادم افتاددددد... عهدم با خدا ... توبم ... خدايا حالا تکليف من چيه

، هر چي مامان و بابا حرف مي زدن نمي فهميدم ... بايد چيکار كنم ...

از كي بپرسم .... كجا برم حالا ديگه جيغ ميزدم ...

خدايا چيکار كنم .. اي خداااااادكتر اومد بالا سرم ،

راز ...

05 Nov, 06:33


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇

راز ...

04 Nov, 12:33


عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

04 Nov, 06:33


#پارت595



اي خدا كاري كن ببخشتم .

.ببخش منو حسن .. ببخش كه نتونستم از امانتيت درست نگهداري كنم .. ببخش منو

حسن .. بعدم زار زار گريه كرد و

افتاد رو عکس ..گوشهام كر شد ..

چشمهام سياهي رفت ..

سرم گيج ميرفت .. داشتم منفجر ميشدم از فشار ..

خفه شدم .. خدايا بابا چي ميگه ؟

امانتي عمو حسن ؟ يعني چي ؟يه لحظه تمام‌ اين پازل و
كنار هم چيده شده توي ذهنم ديدم ..

نيما .. بچه عمو حسن .. توي تصادف زنده مونده ..

نيما .. شباهتش به عمو حسن
.. نيما ..

عشق من .. نيما پسر عموي من!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! .

با تمام وجودم فرياد زدم نيمــــــــــــــــــــــ
ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــا اشکام سرازير شدن ديوونه شده بودم،

خودمو مي زدم .. بابا از اتاق دويد بيرون ، چي

شد میترا .. میترا ...میترا...




عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

04 Nov, 06:33


#پارت594




خواستم برم تو و دلداريش بدم

ولي آخه با چه تواني ؟ جوني براي
اينکارا نداشتم .. بی اختيار نشستم كنار اتاقش و تکيه دادم به ديوار .

. سرمو خم کردم و تو رو نگاه كردم .. بابا قاب
عکس عمو رو گرفته بود جلوي صورتش وزار زار گريه ميکرد ..

با تعجب نگاهش كردم و خيره شدم بهش ..

صداش و خوب ميشنيدم ..

داشت عذر خواهي ميکرد ..

از كي ؟ براي چي ؟ خووب دقت كردم ..ميگفت

- چي بگم بهت ؟روم سياه .. خودم مقصرم .

. نتونستم .. چي بگم بت كه روم سياهه پيش تو وخدا ..

چي بگم بت كه چيزي برا گفتن ندارم

راز ...

04 Nov, 06:33


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇

راز ...

31 Oct, 13:04


عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

31 Oct, 12:38


بسم الله الرحمن الرحیم

دعانویس سید حاج درخشان

🌱🌸دعا   ادعیه     طلسم🌸🌱

دعا در هر زمینه ای انجام می شود توسط شخصی که نسل در نسل دعانویس بودند و دارای موکل رحمانی می باشند

🌸#دعا بازگشت معشوق🌱

🌸#دعا باطل السحر و ابطال هرگونه طلسم🌱

🌸#دعا محبت و صلح آرامش بین زوجین🌱

🌸#دعا گشایش بخت دختر و پسر 🌱

🌸#دعا گشایش کار و رزق و روزی🌱

🌸#دعا زبانبند🌱

🌸#دعا جدایی🌱

🌸در صورت نیاز به هر دعا و طلسمی در خدمت هستم
 

👈👈👈توجه کنید من فالگیر نیستم در نتیجه سرکتاب مربوط به فال نیست👉👉👉

🌱دعا نویس درخشان🌱

🆔 @doanevis_derakhshan آدرس کانال

جهت ارتباط با ما به آیدی زیر پیام دهید👇

🆔 @SEYED_DERAKHSHAN پیوی آقای درخشان

راز ...

31 Oct, 12:38


☝️☝️آقای سید درخشان 🌱
نسل در نسل دعا نویس بودن و در این زمینه کاملا استاد هستند
و هر کسی از ایشون دعا گرفته مشکلش حل شده
در صورت لزوم به کانال و پیوی حاج درخشان مراجعه بفرمایید 🌱
قابل به ذکر است که ایشون بابت دعا اصلا مبلغ نمیگن و واریز وجه به رضایت خودتون می باشد

راز ...

31 Oct, 04:25


#پارت587




گفتم الان مادر جون شروع مي كنه سرم غرغر زدن ...

اما
نه... تا ديد دارم مي شينم يه لبخند كمرنگ اومد رو لبش :

عزيزم بهتر شدی ، الهی مامانی برات بميره تو اين همه غصه
داشتی و دلت پر بود،

مادر جون، آخه دل تو هنوز خيلي كوچيکه يه دفعه ميتركه ،

اينهمه غصه از كجا اومد سراغ تو
... :

ماماني دلم پر خونه ، كاش مي تركيد...

خنده از رو لباش رفت و به جاش اشک نشست تو چشماش ...

ديگه بهتر
شده بودم ،

پا شدم رفتم وضو گرفتم ، نماز خوندم... قرآن خوندم ...

و باز از خدا خواستم بهم صبر بده و منو
ببخشه...

يه چيزي يادم اومد من امروز صبح كه داشتم مي اومدم اون گردبندی كه نيما بهم داده بود و گذاشتم تو
كيفم تا يه جايي بندازمش...




عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

31 Oct, 04:25


#پارت586



حالم دست خودم نبود ، فقط ميرفتم ، با خودم حرف مي زدم ،

شايدم گريه مي كردم ، يدفعه اون ضريح و ديدم ، ..

.بدتر شدم ، حالم دگرگون شد ... شروع كردم به جيغ زدن ...

داد زدن ... خودم رو زدن، نمي فهميدم چم شده بود ،

چند تا خانومي كه داشتن زيارت مي كردن ، اومدن طرف من ،

ماماني هم بيچاره رسيده بود كنارم ، ولي تواني كه منو نگه داره نداشت،

نمي دونم چقدر داد زدم و گريه كردم و چي
گفتم ...

فقط يادمه وقتي به خودم اومدم رو پاي ماماني افتاده بودم يه چادر سفيد هم روم بود،

فکر كنم از حال رفته
بودم، به صورت ماماني نگاه كردم خيس بود ،

پر غصه بود، داشت قرآن مي خوند...

خودمو تکون دادم... نمي
خواستم اينجوري بشه ...

به خدا اصلا" نفهميدم چي شد،

راز ...

31 Oct, 04:25


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇

راز ...

30 Oct, 14:01


عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

30 Oct, 06:28


#پارت585



نفسش در نمي يومد،

نگاهش كردم و گفتم ماماني اگه سختته نريم راهش
خيلي دوره ..

بهم لبخند زد و گفت : حالا نوه من بعد از اين همه وقت دلش يه هوسي كرد، اگه تو بخواي من تا اونور دنيا هم مي برمت

هيچيمم نمي شه....

مي خواست حرفش و ادامه بده كه ماشين اومد، رفتيم سوار شديم.

تو راه هيچ
حرفي نزدم ، همش مي خواستم زود برسيم ...

برسيم همون‌جايي كه نيما مي گفت هر چي بگيم خدا گوش ميکنه ...

آخ چقدر دلم گرفته ... تو همين فکرا بودم كه راننده گفت حاج خانووووم رسيديم ،

التماس دعا ... من كه حواس
نداشتم ، ماماني پول آژانس و حساب كرد.

دست ماماني رو گرفتم و رفتيم اونور خيابون ،

رسيديم جلوي در امامزاده
.. يه در سبز ... ديگه دست ماماني رو ول كرده بودم ،



عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

30 Oct, 06:28


#پارت584



انگار اون چايي درست رفت تو مغزم به
جاي معدم

، آخه سرم داغ شد و دردشم خيلي بهترشد. يه نيم ساعتي طول كشيد تا مادر جون برگشت ،

آماده شده
بود .... آخي بيچاره پير شده بود نمي تونست مثل اون‌وقت ها راه بره ،

حالا هم فقط به خاطر دل من بود كه خودشو جمع و
جور مي كرد .

:میترا مادر نشستي پاشو زنگ زدم آژانس...

به خودم اومدم، زود جلوي روش بلند شدم و رفتم به طرف
در اتاق كفشام و پوشيدم

، سريع رفتم طرف كوچه كه اگه آژانس اومد من باشم .

مادر جون بعد از كلي آخ و ناله و
مکافات رسيد دم در ، روشو كرد طرف من و گفت میترا مامان پير شي،

اين درو قفل كن و كليد و داد به من ، بيزحمت

اين كيف منم دست تو باشه من نمي تونم

راز ...

30 Oct, 06:28


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇

راز ...

29 Oct, 12:55


عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

29 Oct, 06:19


#پارت583




ميگفتي خدا عقلتون بده ،

خدا عاقبت به خيرتون كنه ،همش تقصير شما ست كه ما رو نبردي اونجا ،

حرفاي دلمون
پر شد اين جوري سر رفت.

هيچي نگفت ، يکم گذشت سرم و بلند كرد و گفت : میترا ، دلت گرفته مادر ، بغض كردم :

چه جورم گرفته . زل زد تو چشام و گفت مي خواي ببرمت امامزاده دو تايي دعا كنيم ،

مثل برق از جام پريدم. آره

...آره مامان جون بريم ...تو رو خدا بريم ، به آرومي نگام كرد و گفت پس تا تو چایيتو مي خوري من هم آماده ميشم ،

هم به مادرت زنگ مي زنم كه نگرانمون نشه .

نشستم چایيمو خوردم ،چه طعمي داشت اين چايي ماماني ،

هميشه نيما ميگفت چايي فقط چايي مامان جون مزش يه چيز ديگست



عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

29 Oct, 06:19


#پارت582


به نيما گفتم چرا اون بال رو سر خودش آورده،

بهش گفتم چرا فکر
حرف مردمو نکرده ،

گفتم نيما تو الگوی میترا هستي پس فردا اونم اين كارو بکنه خوبه ....

بعدم دوباره زد زير گريه و
گفت چي بگم مادر ،

چي بگم خدا خودش درست كنه . موندم تو حکمتش ... موندم ... دوباره رفت تو آشپزخونه ،با

دو تا چايي برگشت و نشست .

سرم و گذاشتم رو پاهاش چادر سفيدشم كشيدم رو صورتم ،

چه بوي خوبي ، آرومم
مي كرد. مامان جون دست كشيد رو سرم و گفت : آخي چقدر دلم برا گلم تنگ شده بود، خوب كردي اومدي،

دلم
روشن شد ، ... با بغض گفتم مامااااان ،

چرا ديگه من و نمي بري اون امامزاده؟؟؟؟؟ با تعجب پرسيد كجا؟ كدوم

امامزاده؟ : اون امامزادهه بود ،يادته با نيما مي رفتيم اونجا تو دعا مي كردي

، وقتي من و نيما شيطوني مي كرديم هي

راز ...

29 Oct, 06:19


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇

راز ...

28 Oct, 12:35


عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

28 Oct, 06:33


#پارت581



مي فهميد دروغ مي گم ، نمي دونم از كجا

، ولي مي فهميد ...

ديگه صداي گريم بلند شد،

دست خودم نبود، نيماي من منتظرم بوده ....

نيماي من ... خدايا تاوان اين عشق چقدر
سنگينه ...

خدايا كمکم كن... اي كاش نيومده بودم اينجا.مامان جون از آشپزخونه اومد بيرون نگام كرد، خيلي غصش
شد ،

كنارم نشست با صداي آروم گفت دلم برات كبابه ... مادر نمي دونم تو دلت چي مي گذره اما هر چي هست ،

ديگه هيچي از میترای من جا نگذاشته. توقع نداشت اونجوري زار بزنم،

فکر مي كرد، مثل هميشه جواب تو آستينمه

،اينارو كه ميگه منم زبون درازي ميکنم و جواب مي دم

. ولي وقتي متوجه شد، چقدر داغونم دلش به حال و روزم

سوخته بود ... حالا طرف منو گرفته بود ...



عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

28 Oct, 06:33


#پارت580




پای يکي وسطه من مي فهمم ،

نوه هاموخوب مي شناسيم...... حرفشو قطع

كردم... مامان جون دايي محمد ول كن اين حرفا رو،

من غش مي كنم ميفتم رو دستت، بذار يه روز راحت باشيم ..

دوباره اشکاش ريختن رو صورتش

مثل نيما كه از حال ميرفت ،

الهي من بميرم بچم چه حالي بود،.. هي بهش گفتم

بمون گوش نکرد، نميدوني چه حالي داشت بچم..

كاش اين روزا رو نميديدم... حالا مادر ازش خبر داري ...با بغض

گفتم ، خوبه .. خوبه... پا شد رفت طرف آشپزخونه : میترا نگي يه بار رفتم خونه پير زن خون به دلم كرد ،

ولي خيلي
بي معرفتي ، خيلي بي رحمي ...

نيما همش تو خواب تو رو صدا ميزد، تو بيداري همش نگاش به در بود اما تو يه بار

نيومدي ديدنش ، حالا اون بچه يه چيزي گفت ،

مامان و بابات هر روز زنگ مي زدن ،صد بار اومدن دم در خونه اما

تو ... بهش دروغ مي گفتم كه تو هم باهاشون بودي

راز ...

28 Oct, 06:33


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇

راز ...

27 Oct, 14:27


عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

27 Oct, 06:33


#پارت579




مادر يخورده هم شانس بچه منه اون از اول

زندگيش ، اينم از حالا...گفتم شماها بزرگ ميشين ديگه هيچ غمی نداره نگو اول غصه خوردنشه ..

. چقدر باباي
خدابيامرزش بهش گفت، اين كار عاقبت نداره ...

دلش خيلي پر بود ،منم هيچي نمي گفتم بذار اون بگه من گريه
كنم،

نگاش افتاد به اشکهاي من، دستاشو آورد جلو،

دستاش مثل هميشه گرم بود اما مثل تو خواب اينقدر نمي لرزيد،

دستاشو كشيد رو صورتم ،

اشکامو پاک كرد، عين جوونياي مامانتی ، اونم يه بار به اين حال و روز افتاده بود، انگار

همين ديروز بود....

با دلخوري گفت عزيز دلم ناراحتت كردم ...

الهی بميرم مادر، دلم داره ميتركه، تو كه از مامانتم

بدتري ،...میترا چي شده تو بهم بگو ،

من مي فهمم دارين دروغ مي گين

يه اتفاق اساسی افتاده ، چرا نيما خودشو
كشت ،

اون عاقل تر از اين حرفاست



عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

27 Oct, 06:33


#پارت578




حرفا...تو همين فکرا بودم كه رسيدم سر كوچه مامان جون

، آخ دوباره اون حس لعنتی ، دوباره دلتنگی ، دوباره
نيماااا اي خدا لعنتت كنه،

هم خودتو هم عشقتو هم ...

كه اين بلا رو سرم آوردين ، زندگيمو به باد دادي نيمااا .

مادرجون ... تا منو ديد زد زير گريه،

سلام میترا .. كجايی، معلومه، الهي بميرم چقدر لاغر شدي ،

الهي بميرم .. اصلا
نمي زاشت من جواب بدم دلش تنگ شده بود آخه مامان جون دو تا بچه بيشتر نداشت ،

سه تا نوه هم داشت بچه
دايي محمد كه كوچيک بود مي مونديم من و نيما..

. آخ دوباره نيما، اون همه جا بود .... دو زانو زدم و كنارش نشستم ،

داشت هق هق گريه مي كرد : مادر جون نميگي يه مادر بزرگ پيري دارم،

داره ميميره ، نميگي تنها اميدم به
شماست،

كي چشمتون زد مادر ، چشم بد به سنگ بخوره ايشالا

راز ...

27 Oct, 06:33


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇

راز ...

26 Oct, 13:43


عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

26 Oct, 05:21


#پارت577



حالا اگه زجرييم هست فقط مال منه،

تازه اونم شيرين به خاطر اينکه نيمای من يه جايی تو اين دنيا داره
نفس ميکشه،...

به راهم ادامه دادم ، ديشب خوابم نميبرد به اين فکر ميكردم كه اگه نيما به سرش بزنه برگرده ،

من بايد كجا برم ... ياد خونه مادر جون افتادم

، اخه اگر اونم مي اومد من بايد ميرفتم، همينجوري شد كه به سرم

زد به مادر بزرگم يه سري بزنم شايد چند وقت ديگه برا زندگي بيام اينجا ..

ديگه هيچي نميتونست جلومو بگيره
....بعدشم نمي دونم شايد ازدواج كنم

البته اينبار بدون هيچ عشقي يه فکرايي هم كرده بودم يه پسره همسايه
داشتيم اسمش سهيل بود

، اساسی چند بار مامانش اومده بود برا خواستگاری بابا هم با قاطعيت جوابشون كرده بود،

بهشون گفته بود تا درسش تموم نشه اصلا" حرفشو نزنيد...

يلدا هم بهم گفته بود اين يارو حسيني همش با چشاش
دنبال منه ...

شبا كه خوابم نمي برد هزار فکر مي كردم ...

البته از صد تا يکيشون هم فايده نداشت ، حالا كو تا اين



عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

26 Oct, 05:20


#پارت576


چيه صبح اول صبحي ..

جواب دادم: من دارم ميرم خونه مادر جان تا شبم ميمونم خداحافظ ...

اونم با صداي
گرفتش گفت: چه عجب ، مواظب خودت باش ،

سلام برسون ، بگو من حالم خوب نبود، يه چيزي نگي دل اين پيره
زن و بلرزوني ،

گريه زاری راه نندازی، همينجوري داشت ميگفت كه من از خونه زدم بيرون.

تو راه چند بار پشيمون
شدم خواستم برگردم، صحنه هاي اون خواب دوباره جلوي چشام بود ،

مثل پرده سينما هزار بار تا حالا اين صحنه ها
رو با خودم دوره كرده بودم

،جيغاي مادر جون دستاي لرزونش، چشام يه لحظه سياهي رفت اما خودم و كنترل كردم

كه زمين نخورم . چقدر تو اون صحنه ها مادر جون خودشو زد و گريه كرد ،

خدايا شکرت كه از اون همه مصيبت
نجاتم دادي

راز ...

26 Oct, 05:20


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇

راز ...

25 Oct, 12:36


عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

25 Oct, 05:47


#پارت575



يلدا دائم بهم زنگ مي زد و كلی ميگفت و مي خنديد

منم الکی
باهاش مي خنديدم

، خوش بحالش چقدر خوشبخته.

ساعت 6 صبح بود و من ديگه خوابم نمي اومد ، چقدر خوب بود

روزهايی كه تا لنگ ظهر مي خوابيدم و نيما مي اومد بيدارم ميکرد... میترا پاشو ، چقدر مي خوابي ،

بيا صبحونه بخور ،
دانشگات دير نشه .....

دست كردم تو موهامو كشيدمشون،

حرصم مي يومد، چرا من به هر چي فکر مي كنم ختم

ميشه به اون ..

خسته شدم... چيکار كنم دوباره حالت تهوع داشتم .. از جام بلند شدم رفتم دستشويي ،وضو هم

گرفتم ، نمازمو كه خوندم تصميم گرفتم بعد از مدتها برم يه سري به مادر جان بزنم آخه مامان مي گفت خيلي
سراغم و مي گيره

شايد اونجا آرومتر بشم .

رفتم دم در اتاق مامان چند ضربه زدم، مامان .. مامان .. صداي مامان
اومد:



عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

25 Oct, 05:47


#پارت574

آآآآخ كه ای كاش اونشب مامان و بابا دعواشون نمي شد و نيما هيچی از شروین نميفهميد و پشت سرش اينهمه
اتفاق بد نمي افتاد...

به خدا حاضر بودم شروین هر روز شکنجم كنه اما نيمارو ازم نگيرن .......

مامان اومد تو اتاقم :
میترا مامان اينقدر نماز ميخوني و دعا ميکني از خدا بخواه حالتو بهتر كنه


و زندگيمون دوباره سرو سامون
بگيره.

مامانم متوجه شده بود كه من چقدر عوض شدم، ميفهميد دارم آب ميشم ...

ولی اااااگه ميدونست عامل

بي
سرو سامانی و بدبختيش من بودم،

نمي دونم چيکارم مي كرد...

خدااااياااا چی بگم ... سرمو تکون دادم و بغض داشت

خفم ميكرد.

خوابم خيلي كم شده بود

شايد روزي 1 تا 4 ساعت مي خوابيدم،

دراز مي كشيدم

، اما خوابم با چشام قهر
كرده بود،

تو خوابم كه همش كابوس مي ديدم...

راز ...

25 Oct, 05:47


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇

راز ...

24 Oct, 12:08


عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

24 Oct, 04:44


#پارت573



از اول بايد مي دونستم منو دوست نداري و نيما رو به من ترجيح ميدی ،

بابا مي گفت اگه دوست نداشتم كه تن به
خواستت نميدادم .....

چقدر كشش ميدادن،

هميشه هم من مي رفتم وسط و همه چی بود خراب مي شد رو سر من
...

باعث همه بدبختييا مي شدم من ...

نيما كه مي يومد ، آروم مي شدن... مامان و بابا نيما رو دوست نداشتن ،

مي
پرستيدنش ... شبم كه ميشد من مي رفتم پيش نيما و باهاش درد دل مي كردم ،

نيما همش دلداريم ميداد ، ميگفت عوض فحشايي كه خوردم ،

به اون بد و بيراه بگم

، آخرشم مي پرسيد میترااااااا دعواشون سر چي بود ، منم شونه

هامو مي نداختم بالا ....

اون روزم كه شروین بهم بد و بيراه گفت، شبش تو خونه مون همين برنامه رو داشتيم...



عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

24 Oct, 04:44


#پارت572



میترا مامان به فکر خودتم باش، تو هنوز اول راهی ، خوب نيست به خاطر برادرت اين همه خودتو عذاب بدي ،

هنوز غصه هات مونده مامان ، هنوز بايد ازدواج كني ...

اگه بدوني
چقدر تو زندگيت بايد كوتاه بياي ...

تازه آخرشم ميشي مثل من، ... مامان مي خواست يه چيزي بگه اما نمي
تونست...

يه غم عميقي تو چشاش بود...

خدایيش مامان بساز بود، بابا هم خيلي خاطرشو ميخواست ،

اما نمي دونم
چرا هر چند يه بار بحثشون مي شد ،

هيچ وقت ته حرفشون و نمي فهميدم ، دعوا و داد و بيداد مي كردن

، اما من علت
شروع دعوا رو نمي فهميدم...

اينم جالب بود كه هيچوقت جلوي نيما دعوا راه نمي نداختن ، ...

مامانم به بابا مي گفت

راز ...

24 Oct, 04:44


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇

راز ...

23 Oct, 12:44


عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

23 Oct, 06:50


#پارت571



گله ميكردم از
خدا ...

ديوونگي حاشا نداره.روزي چند بار مي رفتم تو دستشويي و هر چي خورده بودم مي آوردم بالا حالم واقعا" بد

بود مامان تنها نشسته بود، رفتم پيشش دستاشو گرفتم چقدر صورتش تو اين مدت پير شده بود.

غصه نيما ، غصه
من... خيلي باهاش حرف زدم دلداريش دادم ..

بهش گفتم فکر كن نيما رفته سربازی.. يادته ، چقدر گريه كردي
....

. نمي تونستم مامان و تو اون حال ول كنم ،

همش به فکر خودم بودم... انگار عمرم داشت تموم مي شد ،مي
خواستم مامان ازم راضی باشه ،

به مامان گفتم : نيمايي خوب ميشه بر مي گرده،

قول مي دم ديگه بي قراري نکم ،

تو
هم بخند مامان، ميگذره .... خلاصه كلي آرومش كردم ،

مامان دست آخر سرم و بوسيد و گفت میترااا مامان: چقدر تو

بزرگ شدي چقدر حرفات به دلم نشست آرومم كردي



عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

23 Oct, 06:50


#پارت570



آآآآآآه...هر وقت دلتنگ مي
شدم زرت و پرت مي كردم

ولي مطمئن بودم خدا اون لحظه ها منو مي بخشه..

با هر بدبختي بود امتحانا تموم شد من
موندم و اتاق و خاطرات و قولم ....

پاكسازي اطراف از اون همه عشق..

. وقتي عکساشو تو كامپيوتر حذف مي كردم وقتي
فيلماش و پاک ميکردم ،

اين تکه هاي وجود من بود كه مي رفت تو سطل آشغال و فنا مي شد... وقتي اون كشتي رو

كردم تو كيسه زباله ،

وقتي سي دي هاشو شکستم ...

چقدر گريه ... چقدر ناله ... خدايا كجايي ... خداااايااااا ....

هر
چي بيشتر سعي مي كردم چيزايي رو كه بهم داده يا ازشون خاطره اونو دارم ،

بريزم دور تو دلم بيشتر نقشش حک
ميشد...

انگار دلم باهام لج مي كرد.....خدايا چه جوري دلم و بندازم دور...

چجوري از دستش خلاص بشم...

.خدايا
دلم با تو تو بندازش دور ..

. بعضي وقتا هم گير مي دادم كه چرا عاشقش شدم؟؟؟ چرا و چرا ؟؟؟ ...

راز ...

23 Oct, 06:50


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇

راز ...

22 Oct, 12:39


عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

22 Oct, 06:31


#پارت569



چقدر نيما داستان يوسف و زليخاه رو دوست

داشت ،

مثالش از عشق زليخاه بودم ...

بابام يه كتاب قديمي يوسف و زليخا داشت ،

زد به سرم كه برم يه بار ديگه
بخونمش ، ....

وای كه چه حالي شدم ... دو بار تا حالا اين كتاب و خونده بودم اما خوندن داريم تا خوندن ....

با هر ناله
زليخا منم ناليدم ... باهر اشکش ، اشک ريختم ،

تازه مي فهميدم زليخاه چي كشيده ، تازه مي فهميدم چرا خدا اونقدر
بهش لطف كرده و پاداش داده

، يوسف فقط حق زليخاه بود و بس ..

. ولي خدا مزد منو زودتر داد، اول جون دوباره

نيما رو داد بعد درد فراق ...

خوش بحال زليخا ، من حتی اگه آواره تر و پيرتر از اونم مي شدم ،

نيما هيچوقت نمي تونست همسرم بشه ... آآآآه زليخاه خوش بحالت ...

ديوونه شده بودم به همه حسودی مي كردم ، اول يلدا، حالا هم
كه زليخاه......

خدايا چي ميشد، اصلا" تقصير خودته كه نيما رو اينقدر خوب آفريدی



عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

22 Oct, 06:30


#پارت568



خدايا آخه مگه ميشه خواهر و برادرم عاشق هم بشن،

اين سؤال و هزار بار از خودم پرسيده بودم ....

تا حالا زياد
داستان هوس بازي شنيده بودم از خواهر و برادر... اما عشق!

آخه هر كه از دل سر در مياره ميگه عشق واقعی يه حس
خدایيه پس آخه خدايا اگه عشق من هوسه،

اگه كاذبه، اگه گناهه چرا يه ذره كم نميشه،

چرا فراموش نميشه خدايا
كمکم كن ،

چرا هر روز تازه تر ميشه ،...

.نمي تونم فکر الان نيما داره چيکار ميکنه ، به چي فکر ميکنه ،

اصلا" كجا
هست ، يعني نيما منو فراموش كرده ،

نکنه دوباره...

اين فکرا منو ديوونه مي كرد... دوباره پناه بردم به رحمتش

...دوباره دعا كردم ..

چقدر حالا راحت بودم با خداي خودم ..

همه اون بدبختي هام يه طرف اين آرامش بعد از دعا هم

يه طرف... داشتم قرآن مي خوندم ، رسيده بودم به سوره يوسف ؛

راز ...

22 Oct, 06:30


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇

راز ...

21 Oct, 13:23


عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

21 Oct, 06:40


#پارت567



معدم ضعيف شده بود، مامان بيچاره مدام بهم

مي رسيد ولي چه فايده ...

يه بار داشت به بابا مي گفت : نمي خواي میتا رو ببريم يه دكتر داره از دست ميره ، مرد

نگی بهت نگفتم....

دكتر چه فايده داشت، مگه برا درد عشق درمانيم وجود داره...

.بابا هم در جوابش گفت: خدا كنه
بدتر نشه ،

خانوم اگه نيما مرده بود ، میترا هم حتما" مي مرد شک نکن

. انگار جونشون به هم وصله ،يه وقت مي
گيرم از دكتر،

خدا رو شکر كه بچه هام هر دو تاشون هستن مريضي خوب ميشه. بابا درست مي گفت اگه نيما مرده

بود منم يا مي مردم يا خودمو مي كشتم

به هر حال زندگي نمي كردم .... ولي خدايا بازم شکرت...

. اونا هيچي نمي دونن فکر مي كنن نيما فقط داداشم

نمي دونن اون روح منم هست،

عشق منم هست، نيمه گمشده منم هست ...



عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

21 Oct, 06:40


#پارت566



من هيچي بلد نبودم

، ولی انگار همکلاسي هام دست به دست هم داده بودن كه به من كمک كنن از در و ديوار جواب

سوال مي اومد، منم مدام ازشون تشکر مي كردم،

از ته دلم آرزو مي كردم هيچ کدومشون به روز من گرفتار
نشن.....

اما امتحان و دانشگاه چه فايده، وقتي دلت داغدار باشه بهترين خوشي ها برات عزاب...

راه رفت و برگشتم و از
دانشگاه به خونه عوض كرده بودم ،

نمي خواستم از اون پارک رد شم و دوباره نيما بياد جلوي روم ...

هرجا حرف
نيما ميشد خودمو مي كشيدم كنار،

ديگه كم كم بايد از ته دل فراموش مي كردم ،

البته خودمو، چون نيما جزئي از
من بود... نيما كه فراموش نميشد...

شده بودم يه مرده متحرک .. اينقدر نحيف شده بودم كه تا رو پام بلند مي شدم

سرم گيج مي رفت و تو سرم تير مي كشيد، همش حالت تهوع داشتم ،

راز ...

21 Oct, 06:40


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇

راز ...

20 Oct, 12:54


عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

20 Oct, 06:39


#پارت565



شما لياقتتون بيشتر از ايناست،

راستی تو امتحانا، رو منم حساب كنيد

حتما" بهتون مي رسونم متوجه شدم اين همه حرفي نبود كه
مي خواست بزنه.تشکر كردم و برگشتم پيش يلدا،

يلدا لبخندی زد و گفت :میترا گفتم اگه شروین و ول كنی خيلي
بهترا آرزوت و دارن،

اون خيلي وقته هواسش به توعه .

بهش يه چش غره ای رفتم و گفتم يلدا من اصلا" حوصله
ندارم تو هم وقت گير آوردي.

تازه اونم از جريان شروین خبر داشت ، اومده بود بگه زنش نشم

،نمي دونست
داداشيم خيلي زودتر از اون اقدام كرده،

میترا تو هم بس كن يکم دركم كن...

فهيميدم ناراحتش كردم،

دست خودم
نبود...برا اينکه از اون حال بيارمش بيرون گفتم : راستي يلدا بهت نگفتم شروین اومده بود اينجا ،

اونم كه فضوليش
گل كرده بود دوباره خنديد خوب ..

خوب .. چيگفت ... بگو میترا ...

منم براش تعريف كردم.امتحانا شروع شده بود



عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

20 Oct, 06:39


#پارت564




به زحمت خودمو بيخيال
نشون دادم:

ممنون گفتم كه حل ميشه با من كاري ندارين.

: چرا مي خواستم ...ميخواستم بگم ، خانوم حکيم

ناراحت نشيد،

فقط مي خوام بدونم سر قضيه شروین كه نيست

.داغ كرده بودم ، مگه فضولي ، شروین آدمه من
بخاطرش به اين حال بيفتم .:

نه .. نه اصلا" ... چطور فکر كردين مشکل اونه ،

من خيلي وقته راهم با اون جدا كردم


: خيالم راحت شد، اون لياقت شما رو نداره ،

باور كنيد بدون هيچ منظوري صادقانه دارم مي گم ،

قصد رنجوندن
شما رو ندارم، من خانوادش و خوب مي شناسم ، خيلي مرد سالار و بد بينن ....

اااا ... ببخشين جسارت كردم ،

مدتها
بود تو گلوم گير كرده بود.: بازم از لطفتون ممنونم ،

چرا برنجم برعکس خوشحال شدم، ببخشيد من حالم خوب

نيست ، اگه كاری ندارين مرخص بشم.:

خيالم راحت شد ، خوشحالم كه نسنجيده تصميم نگرفتيد،

راز ...

20 Oct, 06:39


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇

راز ...

19 Oct, 13:30


عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

19 Oct, 06:45


#پارت563



گفتم بله بفرمایيد: خانم حکيم قصدم دخالت نيست،

انگار برا شما مشکلي پيش اومده، من از بچه ها جويای حالتون
شدم ولي هر كسي يه چيري ميگه،

در واقع هيچکس درست نمي دونه.: درسته آقای حسينی ، ولی مشکل خانوادگي

حل ميشه، از اينکه به فکرم هستيد ممنون،

برام خيلي ارزشمنده ، حالا كاري داشتين: بله ...به من من افتاده بود:

مي
خواستم خواهش كنم اگه كاري از دست من بر مي ياد بگين ،من قصور نمي كنم شما جاي خواهرمن هستيد....

تمام
دنيا خراب شد رو سرم ، خواهر، ولي من فقط يه داداش دارم ،مي خواستم داد بزنم و اينو بلند بگم....

ولي خودمو
كنترل كردم..

واقعا" داشتم منفجر مي شدم ، اون بيچاره چيزي نگفته بود..منظوري نداشت ...




عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

19 Oct, 06:44


#پارت562



برا پاک كردن يا دور انداختنشون بايد اول پيداشون ميكردم

، ميديدمشون، مگه ميشه من يادگاريي هاشو ببينم ،

عکسشو ببينم ، فيلمشو ببينم و غش نکنم ...

اونهمه خاطره ، سی
دی، عکس، تابلو ... ولی برا قدم اول دست كردم گردبندم و از گردنم

در آوردم، ...آآآآآخي اينو نيما وقتي 11 سالم

بود بهم داد و گفت هميشه گردنت باشه تا صاحب اين اسم ازت نگهداري كنه

، رو اون پالک قشنگ نوشته شده بود))
الله

(( . اونو گذاشتم تو كشو درشم بستم .1 روز ديگه امتحاناتم شروع ميشد

رفتم دانشگاه ... يلدا رو پيدا كردم ،

قرار بود كپی جزوه ها رو كامل برام بياره ، داشتيم حرف مي زديم كه يکي از پسر مثبتای كلاس اومد كنارمون...

تک
سرفه ای كرد، يعني من اينجام ... خدايا اين ديگه چيکار داره... :

سلام، ببخشيد خانوم حکيم ميشه چند لحظه

مزاحمتون بشم ،حوصله نداشتم ولی بي ادبي بود

جواب ندم ،پاشدم رفتم يکم نزديکتر و با يه لبخند كاملا" تصنعي

راز ...

19 Oct, 06:44


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇

راز ...

18 Oct, 12:53


عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

18 Oct, 04:56


#پارت561



آره من داشتم جون مي كندم ...

وقتي رسيدم خونه و روسريم و در آوردم
مامانم يه چش غره ای به من رفت و گفت:

همه اين كولی بازي ها برا اين بود

، میترا مگه دستم بهت نرسه، مي بيني من و
بابات حال نداريم

سوء استفاده كن. هر كاري دوست داري ميکني، هر ادايي بلدی از خودت دربيار، نوبت منم مي شه

مادر... الهی من بميرم راحت بشيد...

با دلخوري گفتم ماااااماااان. اما اون خيلي عصباني بود، منم ديگه هيچی نگفتم

، تا
شبم از ترس بابا از اتاق بيرون نيومدم..

ولی اونشب خيلي راحت خوابيدم .

صبح كه نمازم و خوندم، با خودم قول دادم
كه تمام چيزايی كه منو به ياد نيما مي ندازه از دور و اطرافم دور كنم ...

اما گذاشتم برا بعد امتحانات ،

چون اگه
ميرفتم سراغشون، مغزم هنگ ميكرد، پس ميفتادم



عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

18 Oct, 04:56


#پارت560


حالا چه مدلي ..

چقدر ميخواي كوتاه
بشه با دستام اشاره كردم و بالاي گوشم و نشون دادم

حيفش اومد موهام و بريزه دور ، اول بافتش بعد از ته زد،

بهم
گفت موهات و ميخواي يا بزنم تو آرايشگاه‌ با لبخند گفتم پيشکش خانوم .

سرم سبک شده بود ، تو آينه خودمو
ديدم ،

هيچي از اون میترا چند وقت پيشتر نمونده بود ...

اين يعنی شرايط توبه يکي يکي پذيرفته شده ،)

صدای اون
روحانی تو گوشم زنگ مي خورد

اگر از اون مال يا فعل حرام گوشت يا مالي انباشته شده بايد ...

(ديگه تو بدنم هيچ
يادگاری از نيما نبود، چشمام گود افتاده بود ، لپام آب شده بود، موهامم كه ديگه نبود، ..

ولی دلم چي ، اونو چيکار
كنم ،چقدر سخت بود.. خداحافظی كردم و به طرف خونه راه افتادم ..

زير لبم مي خوندم: مثل مردن مي مونه دل
بريدن .. مثل مردن مي مونه دل بريدن ...

راز ...

18 Oct, 04:56


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇